ارسالها: 1484
#91
Posted: 21 Nov 2012 23:41
از دلش در ميارم تاراضي بشه
شما فقط بهم بگيد دوستش داريد
قول ميدم که نزارم داريوش يه قدمم بهش نزديک بشه
اگر چند روز پيشم کاري نکردم به خاطر اين بود که اصلا در جريان نبودم
سه روز پيش از کلانتري زنگ زدن که داريوش ديبا افتاده زندان
براش سند بیارید...
شمانميدونيد من چقدر باهاش دعوا کردم ....بحث کردم ....
ولي انگار که ميخ اهنين تو سنگ ميکوبيدم ....
عين خيالش نبود....
چقدراين مرد نازنين بود ومن نميدونستم
تازه داشتم حرفاي داريوشو درمورد جاويد قبول ميکردم
جاويد يه مرد واقعي بود
_نه اقا جاويد به همون خدايي که ميپرستم وچند لحظهءپيش شمارو برام فرستاد قسم...
من اصلا به امير عظيمي فکرنميکنم
خودم ميدونم که چه چيزهايي راجع بهم ميگن و
چه انگايي بهم ميچسبونن
نه اقا جاويد تحملشو ندارم تا عمر دارم سرکوفت بشنوم قبول کنيد که هيچ مردي ....
بغض گلومو گرفت ...
_هيچ مردي حاضر نيست به چشم يه دختر نجيب به من نگاه کنه
کسايي هم که ميان سراغ من احوالاتشون معلومه
ميدونيد خالم چند وقت پيش چي ميگفت
ميگفت مريم يه کيس مناسب برات سراغ دارم مرده 43 سالشه وزنش مرده... يه دخترم داره که ازدواج کرده رفته پي زندگيش
حالا مرده ميخواد تنها نمونه دنبال يه زن خوب ميگرده ...
ميبينيد اقا جاويد...
حتي خالهءخودم که توي دامنش منو بزرگ کرده به من به چشم يه زن نگاه ميکنه
بهترين مورد از دواج من و...توی يه مرد 43 ساله میبینه
که 22 سال باهام تفاوت سني داره
نه اقا جاويد.... من سرنوشتمو پذيرفتم
ديگه نميخوام حرفي از ازدواج بشنوم
ازفردام يه حلقه ميندازم تو دستم ويه جعبه شيريني هم ميبرم دانشگاه
که همه خيالشون راحت بشه
_ولی مريم خانم ....
خواهش ميکنم اقا جاويد ....ديگه راجع بهش حرف نزنيد.... اين قسمت من اززندگيمه
اين قسمتيه که دنيا وداريوش برام درستش کردن
ديگه هم از دست کسي کاري برنميياد
ابيِ که ريخته وسبويي که شکسته
جاي جبراني وجودنداره
با دستمال کاغذي که از زور حرص لهيده شده بود صورتمو پاک کردم و نگاهمو به خيابون پر از ماشين دوختم
جاويد هم بدون هيچ حرف اضافه اي ماشين وراه انداخت ومنورسوند
موقع پياده شدن دوبا ره ودوباره ازش تشکرکردم
واقعا اگه اون نبود چه بلایی سرم مییومد..................
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#92
Posted: 21 Nov 2012 23:42
فصل بيستم (خداحافظ داريوش)
چهارروزاز اون روز گذشته بود وداشتم برميگشتم خونه
_مريم خانم
جاويد بود ...
اي خدادوباره چي شده؟؟
_سلام اقا جاويد، چي شده؟؟ بازم داريوش...
_نه مريم خانم مهلت بديد.... چيزي نشده ...
دوسه نفري از اهالي محل ازکنارمون ردشدنو پچ پچ کردن
اااااااااااااااااهههههههه هههههه
امان ازاين خاله زنکها
روزروزش که کاري باکسي نداشتم حرف پشت سرم بود
حالا که يه مرد غريبه روهم تو محل ديدن
واويلااااااااااااا ديگه چي ميخواستن بگن؟؟
جاويد که نگاه چپ چپ زناروديد گفت
_مريم خانم ميشه بريم يه جاي خلوت صحبت کنيم ؟؟
يه نگاهي به دورو ور کردم وراه افتادم سمت ماشين
به هرحال بهتر ازاين بود که زيرذره بين نگاه مردم که داشت سوراخمون میکردصحبت کنيم
ماشين وراه انداخت و ازکوچه مون زد بيرون
نگاه زنا روهنوز احساس ميکردم وبازم زجرميکشيدم
چند تا کوچه روکه رد کرد وخيالم راحت شد کسي مارونميشناسه گفتم
_اقا جاويد ميشه بگيد چي شده ؟؟به خدادارم ازاضطراب خفه ميشم
ماشين وپارک کردو نگاهشو دوخت به ماشيناي روبه روش
هواکم کم داشت تاريک ميشدو دوست نداشتم دير برسم و
حرف و حدیثها رو پشت سرم بشنوم
باصداي جاويد به خودم اومدم
_مريم خانم..... داريوش داره برميگرده امريکا
مغزم شروع به پردازش کرد
داريوش داره برميگرده؟؟
هنوز نگاهم رو جاويد بود منتظر بقيش بودم
_يه نامه هم به من داده تا به شما بدم
خم شد واز صندلي پشت يه پاکت نامه رو داد دستم
اينوفرستادو گفت به شما بگم
تا فردا منتظر جوابتون ميمونه وگرنه با پروازساعت دوازدهءظهر راهي ميشه
اگه بخوايد جوابشو بديد بايد قبل از ساعت ده پيشش باشيد
_چه جوابي ؟؟منظورتون چيه؟؟
_خودتون نامه رو بخونيد همه رو توش نوشته
_يعني واقعا ميخواد برگرده؟؟
_بستگی به نظرشما داره ولی بله علي به تنهايي از پس شرکت برنميياد
خيلي وقته که به داريوش گفته داريوش هم ...خوب خودتون ميدونيد که ...
اين چند وقته به خاطر شما موندگار شده بود
ولي مثل اينکه حالا تصميمشو گرفته وميخواد برگرده
البته گفتم اين براي بعد از جواب شماست اگه تا قبل از ده خودتونو بهش برسونيد که هيچ
وگرنه........ ميره
ماشين وراه انداخت وبه سمت خونه راه افتاد
يعني چي که ميگه تصميمش به من ربط داره ؟؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#93
Posted: 21 Nov 2012 23:43
من بايد براش چي کارکنم ؟؟
ااااااااااااهه این جاویدم که درست حرف نمیزنه ادم بفهمه چه خبرشده
تارسيدن به خونه کلافه وسر درگم بودم
موقع پياده شدن گفت
_مريم خانم.... فکراتونو بکنيد اين تصميم مهميه
هم براي شما ،هم براي داريو ش
ومطمئن باشيد هر تصميمي که بگيريد من پشت سرتونم وهواتونو دارم
خواهش ميکنم خوب فکرکنيد زندگي و ایندهءداريوش تو دستاي شماست
بدون اينکه حرفي بزنم خداحافظي کردم وپياده شدم
فقط ميخواستم بدونم توي اون نامه چيه؟؟
چیه که ایندهءداریوشو تو دستام میزاره؟؟
نامه رو گذاشتم روميز
مردد بودم
بازش کنم؟؟ شايد چيزي خوبي توش منتظرم نباشه
بازش نکنم.......
تصمیممو تو یه ان گرفتم ....بازش میکنم
سلام وقتي که دارم اين نامه رومينوسيم عکس توودنيا يه طرفم وبليط هواپيما يه طرفه ديگم
ميدونم که جاويد بهت گفته دارم ميرم
اين نامه رو نوشتم که توبراي رفتنم تصميم بگيري
وقتی به گذشته نگاه میکنم میفهمم همه زندگي من يه اشتباه بود
که مدام تکرارش کردم وهيچ وقت نفهميدم که يه اشتباه براي با ر اول اشتباهه
وقتي که دوباره ودوباره اون و تکرار می کني
ديگه يه اشتباه نيست ....حماقته
اره من حماقت کردم
حماقت کردم که از روز اول عشقمو بهت نگفتم
حماقت کردم که زودتر از محمد لب با زنکردم
حماقت کردم که دزديدمت ...
ازارت دادم ....
ناراحتت کردم ....
حماقت کردم که ......اسيرت کردم
حرفا ي اون روزتومثل يه سيلي محکم تو صورتم بود که منو از رويايي که توش بودم بيرون کشيد
وبا هر کلمه اي که گفتي دردمو بيشتر کرد
اره من بد کردم.... هميشه بهت بد کردم
ازاديتو گرفتم وجاش قفس ونصيبت کردم
اجازه ءيه زندگي عادي رو ازت گرفتم ومهر هرزه رو رو پيشونيت نشوندم
من بد کردم ولي بدون تمام کارام ...
تمام بديهام....
از نظر خودم عشق به تو بود
منو به خاطر اين عشق دردناک ببخش
ببخش که اين عشق شد زندان تو و
اين علاقه شد قول وزنجير به پاي تو
به قدري از خودم واز عشقم به تو متنفرم که حتي نميخوام طلوع روز بعد وببينم
اي کاش عاشقت نميشدم
اي کاش هيج وقت با دنيا دوست نميشدي تا عاشقت بشم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#94
Posted: 21 Nov 2012 23:44
اي کاش هيچ وقت نگام به اون چشماي نمناکت نمي افتاد
ولي افتاد و.......قلبم اسيرشد
منو ببخش ..........
من داريوشِ ديبا ،،،پسر کمال ديبا ،،،برادر دنيا ،،
ازت ميخوام با بزرگواريت و قلب مهربونت منو ببخشي
همون طورکه هميشه بخشيدي
بعداز رفتن تو بودکه فهميدم عشق من جز حسرت وعذاب چيز ديگه اي براي تو نداشت
من زجرتو ...
ناراحتي تو ...
شکستت و نميخواسمتم
ولي ناخواسته دليلي شدم براي همهءسختيات
فردا ساعت دوازده صبح از اين جا ميرم
دوست دارم که خوش خيال باشم وباور کنم که منو بخشيدي وصبح فردا تو رو می ببينم که مانع از رفتنم ميشي
مريم خواهش ميکنم برگرد پيشم ومثل هميشه منو ببخش
من بدون تو يه مَرد مرده ام
بيشتر از اين نزار نابود بشم
تمام خواهشم ازتو اينه که بزاري يه بار ديگه طعم با تو بودن و حس کنم
نميتونم نمیتونم حتي به فردا فکر کنم واينکه ممکنه نيايي
ولي اگه نتونستي منو ببخشي و برگردي پيشم
فراموشم کن ...
فراموش کن که داريوش نامي تو زندگيت وجود داشته
فراموش کن که کسي مثل من زندگيت وخراب کرده و
تاابد مديون بزرگواري توشده
فراموش کن وبه زندگيت برس ومطمئن باش
ديگه داريوشي وجود نداره که با اخلاق مزخرف وغيرت بيخودش اسايشت و ازت بگيره
مغزم درحال انفجاره ...نميدونم فردا چي پيش مياد .
ولي تصميم به عهدهءتو اِ
اين بار تو اي که زندگي من تو مشتته
شايد تو از قفس من فراري باشي
ولي من آرزوي اين ودارم که تاابد تو زندون عشق تو بمونم و
زجر بکشم وخودمو به خاطر تمام بديهايي که به توکردم شکنجه کنم
اينو بدون که با بزرگواريت منو هميشه مديون خودت کردي
ومطمئن باش که هرروز براي سلامتي وموفقيت تو دعا ميکنم و
اميدوارم که هرجا هستي زندگي خوبي داشته باشي
والسلام
داريوش ديبا
همين..... مثل هميشه بي خداحافظي
نامه رو شايد بيش از ده دفعه خوندم وبازم ازسر شروع کردم
بين دوراهي عقل و احساس گير کرده بودم
قلبم به خاطر داريوش ميزد
ولي عقلم مدام منعم ميکرد
نه .....نمیتونستم با مردي زندگي کنم که ثبات روحي نداره
بامردي که با غيرت بيش ازحدش همه رو ازار ميداد
تمام شب وراه رفتم وفکر کردم
اطاقمو متر کردم وفکر کردم و
زل زدم به سياهي شب و.....بازم فکر کردم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#95
Posted: 21 Nov 2012 23:45
حتي محمد م از شب بيدارم بيدارشد ولي به روي خودش نياورد
اين شب بيداري ها براش عادي بود
ولي نميدونست که اين بار با بقيه ءموقع ها فرق داره
اين بار داريوش داشت ميرفت
براي هميشه ميرفت ...........ميرفت تا ديگه نبينمش
هواروشن شده بود که به خودم اومدم
نگاه به ساعت انداختم هفت صبح بود
از بيحالي واسترس رو به موت بودم
تصميم راحتي نبود
عقل وقلبم رودر روي هم واستاده بودن و
نبرد اين دو منو ازپا دراورده بود
از فکرو خیال معدم داشت سوراخ میشد
نه پاهام ياري رفتن داشت ونه دلم طاقت موندن
هشت صبح شد و.....بازهم نميتونستم قدم از قدم بردارم
روي تختم جمع شده بودم وزل زده بودم به ثانيه شمار ساعت روي ديوار
صداي ضربه هاي ثانيه شمار تو مغزم ميچرخيد ومثل پتک توسرم ميکوبيد
ساعت نه شد وبازهم .....نميتونستم....
نگاهم به ساعت بود ولي .....
پيش چشمام داريوش بود که با يه چمدون راهي اون سردنيا ميشد
جلوي چشمام داشت ميرفت و
من حتي نميتونستم بهش بگم که هميشه دوستش داشتم
بهش بگم که اگه باهاش راه مي اومدم اول بخاطر دلم بود
بهش بگم که بخشيدمت ....ولي نميتونم درکنارت باشم
بهش بگم که هنوز که هنوزه قلبم تو دستاشِ
ساعت ده شد وچشمام اشکي
حالا تو راه فرودگاهه.....
ده وربع ..........حالا داره چمدونشو تحويل ميده
ده ونيم ..........واي خداچشماش دنبال منه
مني که اينجا موندم ودارم رفتن قلبمو ميبينم
برخلاف اينکه فکر ميکردم قلبم لبريز از تنفر نسبت به داريوشِ
ولي حالا که ميدونستم داره ميره وديگه ممکنه هرگز نبينمش
احساس يه ادم بي پناه و داشتم که دلشو جايي جا گذاشته ومدام به هر دري ميزنه تا دلشو پس بگيره
دقيقه شمارساعت روي يازده وايساد
انگار زمانم ازحرکت ايستاد
چشمامو بستم
تموم شد ....
به امید دیدار داريوش
خداپشت وپناهت
ميدونم که قلبت پيش من موند
قول ميدم مواظبش باشم تا تو برگردي
تو هم مراقب قلب پاره پارم که با تو راهيش کردم باش(روزهاي بدون داريوش)
داريوش رفته بود وروزاي تکراريم شروع شده بود
بااين تفاوت که .........
ديگه داريوش تو يه وجبي من نبود
رفته بود وديگه هيچ خبري ازش نداشتم
روزهام بدون داريوش شد ه بود.... بدون وجودش ....بدون سايه ءروسرم
جای خالیش تو قلبم فریاد میزد
دیگه نبودتا برام غیرتی بشه
دیگه نبود تا بفهمم براش ارزش دارم
دیگه ازاون همه اعتماد وقدرت هیچ خبری نبود
دوروز بعد ازرفتن داريوش زنگ دروزدن
_بله
_بازکنيد پستچي
_سلام خانم.... مريم اميني؟؟
_بله خودم هستم
_يه نامهءسفارشي داريد يه امضاکنيد اينجا رو
يه بستهءپستي زرد رنگ کلفت بود
امضارو هول هولکي کردم ونگاهمو به فرستنده دوختم
اينکه ادرس داريوشِ ؟؟
بازش کردم
اول از همه يه دسته کليد ساده از توش افتاد بيرون
اين ديگه چيه ؟؟
بقيه رو بايه حرکت کشيدم بيرون
چک دست خط محمد برام اشنا بود خودشه
هموني که براي بدهيم داده بودم
يعني چي؟ چرا خرجش نکرده؟
بعدي يه سند خونه بود ...
اخه اينا چيه ديگه ؟چرا براي من فرستاده ؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#96
Posted: 21 Nov 2012 23:47
راستي مگه هنوز نرفته ؟يعني سرکارم گذاشته بود؟
از داريوش بعيد بود
يه نگاه به سند انداختم مال يه خونه ءصدمتري تو تهرانپارس بود
مالک سند خود داريوش بود
داشتم ورقش ميزدم که يه نامه افتاد رو پام
اين خونه رو وقتي که به فکر ازدواج باها ت افتادم خريدم
ميخواستم به عنوان مهريه به نامت کنم
ولي ازدواجي درکارنبود که بخوام بهت پيشکشي بدم
حالا که ميرم به خاطر تمام اون سختيا واون مهربونيا اين خونه رو به نامت ميکنم
خونهءخوبي براي من نبود ...
بعد ازخرديدنش هزارارن هزار اتفاق بدو نااميد کننده برام افتاد
که يقين کردم خونه ءخوش قدمي نيست
ولي از يه طرفم نميتونستم بفروشمش
براي تو بود
کنار سند يه وکالت نامه هم هست که ميتوني سندو به نام خودت کني
چک محمدم برگردوندم
شايد اين جوري محمد منو ببخشه و ازم بگذره
چشمام به در خونه خشک شد ولي نيومدي
حالا که دارم ميرم ميفهمم همه چيز وخودم نابود کردم
با اخلاقم
با رفتارم
متاسفم مريم
ميرم که زندگي خوبي داشته باشي واميدوارم که منو ببخشي وفراموش کني
که کسي مثل من روزي عاشقت بوده
اميدوارم بعد از اين لبهات به خنده باز بشن وتو ادامهءزندگيت موفق باشي
عاشق هميشگي تو
داريوش ديبا
بازم بي سلام وخداحافظي مثل هميشه
چر ااينکار وکرد ؟؟؟اين خونه ديگه چيه ؟؟؟
اينکارابراي چيه ؟؟
ميخواد منو مديون خودش کنه ؟؟
اخه چر ابهم نگفت ؟
چرا الان بايدبعد رفتنش اين ها روببينم ؟
اَااااااااااااااههههههههه ه داريوش
تا کي ميخواي منو متعحب کني؟؟
تا کي ميخواي منو تو عمل انجام شده بزاري؟؟
من اين خونه رو نميخوام...
کدوم دفعه چشمم دنبال مال دنيا بوده که اين دفعه باشه
امان ازدست تو داريوش
هميشه بلدي فکرآدمو مشغول کنی
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#97
Posted: 23 Nov 2012 00:42
قسمت دوم (روزهای بدون داریوش)
حيرون بودم ....
اينارو چي کار کنم ؟؟؟
نه ميتونستم به محمد چيزي بگم
نه شماره اي ازجاويد داشتم
اميدوار بودم که يه روزي ببينمش وازش دليل اينکاره داريوشو بپرسم
پسرهءديوونه ورداشته خونه به نامم کرده
خنگ ........اخه اين خونه به چه دردم ميخوره؟؟
اصلاچرا چک و برنداشت ؟؟؟
خوب اون پول و قرض داده بود
حالام بايد ميگرفت
شاکي بودم از دستش ........حالامن چي کارکنم؟؟؟
جاويد هم که پيداش نبود
منم مسئله روموکول کردم به بعد از ديدن جاويد
دوسه هفته گذشته بو دکه ياداِيده ام افتادم
اگه ميخواستم کس ديگه اي مزاحمم نشه بايد يه فکر اساسي ميکردم ...
اينجور ي نميشد ...
يه حلقه ساده سفيدخريدم وبا يه جعبي شيريني و
يه لبخند گول زنک به همه اعلام کردم که دارم ازدواج ميکنم
سپيده موسوي که هم کلاسي من بود واز قضا واله وشيداي امير عظيمي بود
چنان ذوقي کرد که اگه جايزه ءنوبلم ميبر د انقدر خوشحال نميشد
نگاه امير عظيمي خشمناکتر وبران تر شده بود
حق داشت...
سه هفته هم از خواستگاريش نگذشته بود ومن با يه لبخند مکش مرگ ويه جعبه شيريني داشتم خبر ازدواجمو به همه ميدادم
اگه ميتونست سرمو پخ پخ ميبريد
حالا راه براي سپيده باز شده بود ومدام دورو ور امير ميگشت
دختر بدي نبود... فقط بيش از حد نچسب بود از اونايي که بي اختيار صورتتو موقع ديدنشون جمع ميکني
شايد از يه لحاظي براي امير خوب شد حداقل هنوز خبر نداشت چه بلايي سرمن اومده
اين جوري براي هردومون بهتر بودداريوش ناخواسته باعث وباني خير شد
کاش ميدونست با اين کارش چه لطفي درحقم کرده
(چو عدو شود سبب خير اگرخدا خواهد )
یادداریوش قلبمو به درد اورد دستمو گذاشتم رو سينم ...
قلبم به اين درداي وقت وبي وقت عادت کرده بود
حفرهءتوي سينم خالي تر وخالي تر شده بود
حتي هنوزم نميدونم اون همه سبعيت و شقاوت چه طور تو اون روز بهم دست داد
چه طور تونستم اونقدر سنگدل باشم واون حرفا رو به داريوش بزنم
چه طور تونستم ارزوي مرگشو کنم ...
مگه من دوستش نداشتم ؟؟
مگه قلبم جايگاه عشق داريوش نبود؟؟
چرا منم مثل اون عمل کردم؟؟؟
چرا اونقدرخودخواه شدم ؟؟؟
چرا اونقدر نامردو بي معرفت شدم ؟؟؟
اوني که زندگيم بودرو چه طور رنجوندم؟؟
چه طور اززندگيم پرتش کردم بيرون ؟؟؟
چه طور اونقدر ظالم شدم ؟؟؟
پس ..پس اون حرفا ...........
نميدونم، واقعا نميدونم
ان روز وتو اون لحظه براي چي اونقدر لجام گسيخته شده بودم
چرا نفرينش کردم؟؟
چه طور تونستم اون طور برونمش ؟؟
زندگيم شده بود چرخش بي سرانجام هفته
بدون هيجان
بدون تغيير
بدون عشق
سرم به درس ودانشگاهم گرم شده بود
مسيرم بدون تغيير مسير دانشگاه به
خونه بود
افتاده بودم تو يه روال هميشه تکراري که منو هرروز بيشترازقبل تو خودم حل ميکرد
اولين باري که جاويد وبعد از چند ماه ديدم جريانه خونه وچک و پرسيدم
اونم بي خبر بود
حتي از داريوشم خبر نداشت
به علي هم اونجوري دست رسي نداشت که بخواد ازاون بپرسه
ولي ميگفت داريوش اگه حرفي زده ديگه محاله که چيزي رو غير اون قبول کنه
بهتره چک و سندو قبول کنم و به نظر داريوش احترام بزارم
ولي مگه ميشد .....
من که نميتونستم سمت او خونه وسند برم
هرجفتش و گذاشتم تو کمد ودرش و قفل کردم
به اين اميد که يه روزي داريوش برميگرده وامانتيش و پس ميدم
اين پولا از گلوي ما پائين نميرف
زندگي رو يه دور ثابت افتاده بودو بدون تغير حرکت ميکرد
محمد هم دسته کمي از من نداشت
اونم سرش تو کار وکاسبيش گرم بود
ديگه خنده رولب هيچ کدوممون نمييومد
وروزهامو نو بدون هيچ اتفاق خاصي سرميکرديم
يادمه ترم شيشم بودم که سپيده با يه جعبه شيريني وکلي ذوق اومد سرکلاس
دختراي کلاس دورش کردن
_سپيد ....شيريني براي چيه؟؟ نکنه خبريه؟؟
_اره خبرهاي دسته اول....
_ميخواي شوهر کني ؟؟
_اره..
-حالاکي هست؟؟
_اشنا ...
_ما ميشناسيم ؟؟
_اره همتون ميشناسيدش...
_اي ناقلا حتما امير عظيميه؟؟
سپيده سرخ شد ويه لبخند زد
نگاهها به سمتم چرخيد
خيلي وقت بود که منتظر اين روز بودم
هيچ حسي نداشتم
لياقت امير همين بود.... يه زندگي نرمال با يه دختر نجيب
براش واقعا خوشحال بودم
حق امير غيراز اين نبود
خوب شد که داريوش بدون اينکه بخواد به خودش و من اين لطف وکرد
سر بلند کردم وبا يه لبخند شيرين که خودمم ميدونستم تا چه حد ارومه گفتم
_تبريک سپيده جان... ايشالله خوشبخت شي لياقتشو داشتي
نگاه ها برگشت وسوژه براي متلکهااز دستشون پريد
خداروشکر اين قضيه هم ختم به خير شد
بعد ازکلاس اميرو ديدم که منتظر سپيده بود
باديدنشون واقعا خوشحال شدم
اون همه عشق تو چشماي سپيده واون همه تواضع امير نشون ميداد زوج خوبي ميشن
نزديکشون شدم
_سلام اقاي عظيمي
نگاه سپيده عوض شد وچشماش مثل يه گربهءدر حال حمله شد
امير مثل سابق سرشو انداخت پائين وسلام محجوبي کرد
چقدر اين مرد نجيب بود
_تبريک ميگم اقاي عظيمي سپيده دختر خوبيه مراقبش باشيد ...اميدوارم خوشبخت بشيد
با اجازه اي گفتم وبرگشتم
اينجوري خيالش راحت ميشد
حداقل کاري بود که متونستم براي خوشبختي امير انجام بدم
اينکه ديگه چشممش دنبالم نباشه
اينجوري زندگيشون رنگ ميگرفت وبا اون همه عشقِ سپيده به سرانجام ميرسيد
بازم منِ تنها بودم ومحمدِ تنها
زندگي با يه دور ثابت ميگذشت ومن هرروز بيشتر ميفهميدم
که جاي داريوش تو قلبم خالي ترازهميشه ست
کم وبيش جاويدو ميديدم ...
يه بارم ادرس گرفتم وبه ديدن پدر ومادرش رفتم
نميدونيد جاويد با چه عشقي به اين پيرمردوپيرزن ميرسيد
راست ميگفت .... واقعا مريض وناتوان بودن
کم چيزي نبود ....بااينکه يه مردوزن پرستار بهش کمک ميکردن
بازم سخت بود
وضع باباش که خيلي ناجور بود
ازاونايي که کوچيکترين کارشونو هم بايد ديگران انجام بدن
بعد ديدنشون واقعا شرمنده شدم
که چرا تا حالا بهشون سرنزدم وکمک حالشون نشدم
بيچاره جاويد بعد دنيا همهءزندگيش شده بود اين پدرومادر بيمار ورنجور
مادرش الزايمر گرفته بود وادما رو نميشناخت فکر ميکرد من زن جاويدم
چقدر دلم به حال جاويد سوخت
حالا داشتم اون روي جاويدم ميشناختم وکم کم از دنيا متنفرميشدم
که چرا بااين کار بچه گانش زندگي اين همه ادمو تغيير داده؟؟
محمدم ديگه فهميده بود باجاويد درتماسم
يه بار که برگشتم خونه جاويد وديدم که کنار محمد نشسته وداره باهاش صحبت ميکنه
برام عجيب بود اينا که سايه ءهم وبا تير ميزدن حالا چه دل وقلوه اي بهم قرض ميدادن
جاويد تمام جريان وبراي محمد تعريف کرده بود
از رابطهءمن وداريوش ....
ازاينکه داريوش عاشقم بوده و
حالا هم براي راحتي من گذاشته ورفته
از اينکه چک منو برگردونده و
يه خونه به نامم زده ....
وقتي فهميدم محمد همه چيزو ميدونه سبک تر شدم
حالا ميتونستم باهاش حرف بزنم ....
حالا ميتونستم ازش بخوام يه تصميم براي اون خونه بگيره....
براش عجيب بود... اصلا فکرشو نميکرد که علاقهءداريو ش تا به اين حد باشه که بخواد خونه به نامم کنه
درمورد چک و خونه نظر اونم همين بود بايد صبر ميکرديم داريوش برگرده
وتکليفشونو روشن کنه درهر صورت اين خونه واون پول به درد ما نميخورد
رابطهءمحمد با جاويدم بهتر شده بود و
تا حدودي جاويد وبخشيده بود و تونسته بود با هاش کنار بياد
جاويد هنوز که هنوزه خودشو مقصر ميدونست وبه خاطر همين حس ...مدام هوامو داشت
وبه همون سر ميزدحرفاي درو همسايه ادامه داشت
مخصوصا وقتايي که جاويد براي سرزدن مييومد
ديگه نميشد جلوي دهن دروهمسايه رو گرفت
بارها وبارها محمد قصد کرده بود که خونه رو بفروشه
ولي مگه هفتاد متر خونهء کلنگي اونم تو همچين محلي چقدر قيمت داشت که بتونيم يه خونه ءبهتر باهاش بخريم
درضمن هر چقدرم که ميخواستيم بازم دلمون نمييومد يادگاري پدرومادرمونو بفروشيم
سرميکرديم وکاري به کارکسي نداشتيم
ولي امان از اين مردم خاله زنک ايراني ..........که تو محلهءما فت وفراون بود
هر کاري ميکردي بازم حرف پشت سرت بود
با چادر بودم ....ميگفتن نگاه چادر سرش ميکنه که گند کاريشو بپوشونه
بامانتو بودم.... ميگفتن همينه ديگه دختره سرخود شده داداشه که از صبح تا شب بيرونه معلوم نيست داره چه غلطي ميکنه
جاويد مي يومد.... ميگفتن حتما رفته صيغه شده که يارو دم به ديقه اينجاست
محمد دير مي يومد.... ميگفتن معلوم نيست پسره سرش به کدوم اخور بنده که شبها دير مياد خونه
اووووووووووووووفففففففففف فف
امان امان از حرف مرد
تقريبا بعداز خواستگاري امير عظيمي هيچ ادم درست و حسابي ديگه اي پاشو تو خونهءمانزاشت
هرکي مييومد يا زن مرده بود يا مطلقه ...
يا نقص عضو داشت يا عقيم ....
يا پير پسر ترشيده بود يا .....خودتون بريد تا اخر ....
اوايل بعد از هر خواستگاري يه دور نوحه خوني داشتم وتا يه هفته دپرس بودم
کم کم اين يه هفته شد دوسه روز ....
بعدم تبديل شد به نصف روز ....
بعدم که همون لحظه از در بيرونشون ميکردم و
اونقدر داد وقال راه مينداختم
که ديگه همه فراموش کردن يه دختر تو اين خونه هست که شوهر نداره
مدل زندگي تو اينجور محله ها همين بود ......بايد دريده بود ووقيح
باسکوت وسربه زيري مشکل حل نميشد
بعدازاون جريان ارامش پيدا کردم وهيچ کس برام لقمه نگرفت
وقتي ديدم که زندگيِ عادي برام شده مثل يه ارزو
چسبيدم به درسم ....
حداقل اين جوري ميتونستم تو درسام موفق باشم وبراي خودم کسي بشم
کاري نميشد کرد اين سرنوشتم بود
چه خوب چه بد بايد قبولش ميکردم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#98
Posted: 23 Nov 2012 00:49
قسمت پنجم (روزهای بدون داریوش)
درسم تموم شد
بعد ازتقريبا پنج سال من موندم و
يه برگه به اسم مدرک ليسانس که دوزارم ارزش نداشت
در به دردنبال کار بودم ...
تاکي بايد سر بار محمد ميبودم ؟؟
اونم بالاخره بايد ازدواج ميکرد
گناهي نداشت که داداش بزرگه شده بود
ولي دريغ از کار...
اولا دنبال کارمرتبط با رشتم بودم ....نبود .
بعد دنبال کار ديگه بودم..... بازم نبود .
حتي به منشي گري هم راضي بودم
ولي ايکا ش اصلا دنبالش نميرفتم....
يا اونقد ر حقوقش کم بود که اصلا نمي صرفيد دنبالش برم
چون همه ءحقوقمو و بايد دودستي ميدادم بابت کرايه ءراه
ياهم صابکارها توقع داشتن درکنار کارمنشي گري عصرهاهم يه ساعت اضافه کاري وايسم و و سرويساي متنوع به اقايون بدم
خجالتم نميکشيدن بیشرفا....
وقتي براي مصاحبه ميرفتي چنان از بالا تاپائين ادمو ديد ميزدن که ادم فکر ميکرد لخت جلوشون وايساده
بعدم اگه به دلشون ميشستي.......
ليست وظايف و ميگفتن واخرسرم شروع ميکردن به لاس زدن
اگرم که مورد پسند واقع نميشدي...... دکت ميکردن وبا این جمله( که اگه بخوایم خودمون بهتون زنگ میزنیم )محترمانه اوتت ميکردن
لامصب کار نبود تو اين تهرون بي در وپيکر
صبح تا شب خيابون متر ميکردم و
دنبال يه کار با درامد جرئي بودمکه بتونم يه بار کوچيک از رو شونهءمحمد بردارم ولي .........
يه روز که جاويد برحسب اتفاق پيش محمد بود ومن خسته وتشنه ودست از پا درازتر برگشته بودم خونه ،
حرف از کار شد ....
جاويدم با بزرگواري تموم قول داد که دراصرع وقت يه کار مرتب ودرست وحسابي برام جور کنه
قيافهءمحمد تو هم بود
ولي منو ميگي...... رو ابرهاسير ميکردم
تو اين مدت ازجاويد خاطر جمع شده بودم
اگه محمد ناراحته من مقصر نبودم
فکر کنه اينم يکي از همون جاهاييِ که فرم پر ميکردم ودنبال کار بودم
مهم نبود کي ميخواست برام کار جور کنه
مهم کار بود وحقوقش...
تا يکم رو پايي خودم وايسم و کمک خرجي باشم براي محمد
شايدم ميتونستيم يه پولي جمع کنيم وازاون محل پراز اشوب واون مردم فضول راحت شيم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#99
Posted: 23 Nov 2012 00:50
يه هفته گذشته بود وکم کم داشتم نااميد ميشدم
پيش خودم ميگفتم شايد اصلا نتونسته کار پيدا کنه ؟؟؟
اون که قسم نخورده حتما برام کارپيدا کنه
چه خواسته هايي از مردم داري ها....
اونم ادمه.... نميشه که ازش بيشتر ازحد توقع داشت
ولي درکمال تعجب.... عصر روز پنج شنبه ...
که بعد از يه دور کامل حرص خوردن وفرم پر کردن وطبق معمول جواب تيکه ها رو دادن برگشتم خونه
جاويد وبا يه لبخند گل وگشاد رو لبش درجوار محمد ديدم
يه حسي ميگفت کارِ جور شده
اي خدا نوکرتم جور بشه قول ميدم ازاين به بعد تمام نمازامو بخونم
جاويد با همون لبخند دل خوش کنکش بشارت داد که
بعععععععععععللللللللللللل هههههههه
کار پيدا کرده
اونم کجا ؟؟
تو شرکت خودش
اونم چه کاري ؟؟؟
منشي گري و تاحدي حسابداري شرکتش
از ذوق کم مونده بود بپرم تو بقلش
فکرشوکن ....چقدرخوشحال بودم که با اون قد وهيکل و اون سيبيل داش مشتي ميخواستم ماچ بارونش کنم
قيافهءمحمد ديدني بود .....
همين که قرار بود جاويد برام کار پيدا کنه کلي توحالش خورده بود
حالام که قرار بود توشرکت جاويد کارکنم
ديگه نميشد با يه من عسلم خوردش
ولي من گوشم به اين حرفا بدهکارنبود
اخه مگه اون مغازهءفکستني چقدر در مياورد که بخواد هم اجاره جا رو بده هم خرج خونه زندگي رو
هم بخواد بعد از اينهمه وقت سروسامون بگيره
شده دودستي وسفت اين کار وميچسبم که از دستم در نره
بسمه هر چقدر دنبال کار سگ دو زدم واخرسرم رسيدم سرجاي اولم
محمد همون اول دستگيرش شد که نميتونه جلوم وايسه
تواين مدت همه راهي ر وانتخاب کرده بود که ازخرشيطون پياده شم
ولي من گوشم به اين حرفا بدهکارنبود
ميخواستم يه کار پيدا کنم وبعدازچند وقتم براي ارشد امتحان بدم ولي اول کار .....بعد درس
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#100
Posted: 23 Nov 2012 00:51
قسمت ششم (روزهای بدون داریوش)
از شنبهءبعد، کارمن شروع شد
روزاي اول به قدري کار برام سخت ودشوار بود که جنازه ام ميرسيد خونه
محمدم ازخدا خواسته مدام غر ميزد
( من که بهت گفته بودم کارش سخته بيا وولش کن
نميخواد ....من خودم از پس خرج خونه زندگي بر ميام )و خلاصه ...
مدام ياسين تو گوش خر ميخوند البته بلا نسبت خودم
ولي نه... مرغ من يه پا داشت
کوتاه بيا نبودم بايد روپاهاي خودم وايميستادم
کارم هم منشي گري بود وهم يه جوراييي حسابداري
سخت بود يعني تقريبا آچر فرانسه بودم
هر کي هر کاري داشت يه راست مييومد سراغ من
اوايلش اونقدر گند کاري کردم که هرکس ديگه اي بود صددفعه تا حالا اخراجم کرده بود
ولي جاويد عصباني که نميشد هيچي ..
يه وقتايي هم مي اومد کمکم وايرادامو برطرف ميکرد
بعد از يه ماه تقريبا جا افتاده بودم وميتونستم تا حدودي به کارا برسم
وقتم خالي ترشده بود وبقيه هم باهام کنار اومده بودن
اولين حقوق برام اونقدرشيرين بود که تا خونه بيخودو بي جهت به همه لبخند ميزدم
خیلی مزه داد..... واقعا که اولین دست رنج ادم شیرین ترین چیزیِ که تو دنیا حس میکنه
حتی اگه چندرغاز باشه بازم بابتش زحمت کشیدی پس رو چشمت جاداره
انگار که ديوونه ومجنون شدم الکي خوش بودم ديگه
موقع برگشت دوتا عطرخوشبو خريدم وبا سليقه دادم کادوشون کردن
يکي براي جاويد به پاس محبتش ....
يکي هم براي محمد اخمالو.... که هنوز که هنوزه از دستم شاکي بود
يه گلم براش خريدم شايد که دست از گير بازي برداره و
قبول کنه که اين کار به نفع هردومونه
کي فکرشو ميکرد که اون جاويد قسي القلب که ميخواست ازم انتقام بگيره وبا داريوش دست به يکي کرده بود
حالا باعث خير بشه وبرام کار جورکنه و
ماروازاون شرايط بد مالي نجات بده
هرماه که ميگذشت محمد اروم تر واروم تر ميشد
تمام درامد محمد صرف خريد خونه وخرج ومخارج ميشد ودرامد منم يه راست ميرفت به دفترچهءپس اندازمون
اين جوري خيالمون راحت بود
که اگه خداي نکرده اتفاقي بيفته حداقل يه پولي کنار هست
تا دستمونو جلوي نامرد جماعت دراز نکنيم
سه ماهي گذشته بود وخوب به کارا وارد شده بودم
اخر ماه که موقع حساب کتاب بو د سرمون شلوغ تر ميشد....
ولي اگرتوطول ماه خوب به کارا ميرسيدم وحواسمو جمع ميکردم
ميتونستم کارارو راحتتر سامون بدم و
اخر ماه هم گوگيجه نميگرفتم که چي به چيه....
کار جاويد همون بود
يعني وارد کننده ءداروههاي خارجي وعرضهءاون به شرکتهاي ايراني
منم که هم حسابدار بودم وهم منشي وهم جوابگوي تلفتنا وهم اگه انباردار نبود تحويل داروها وخلاصه ......
بلانسبت خر عين تراکتور کار ميکردم وپول درمياوردم
ميخواستم يه چند وقتي کار کنم وبعد که دستم روونترشد ارشد شرکت کنم
هنوز که هنوزه ميخواستم رشتمو ادامه بدم وبراي خودم کاره اي بشم
يه سال ديگم گذشت اتفاق خاصي نبود که تو اين مدت بيفته
جزا ينکه مثل سابق حلقمو مينداختم وبه همه گفته بودم که ازدواج کردم
نه من ،نه جاويد هيچ خبري از داريوش نداشتيم
معلوم نبود داره چيکارميکنه ؟؟؟
اصلا مرده يا زندست؟؟؟
درد نبودنش برام راحتترشده بودوحالا بهتر ميتونستم جاي خاليشو تحمل کنم
اسما يه سال درکنارش بودم...
ولي وقتي خوب دقت ميکردم انگارکه يه عمر باهاش بودم وحالا که نيست يه چيزي رو گم کردم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .