ارسالها: 1484
#101
Posted: 23 Nov 2012 00:53
فصل بیست و دوم (نازنین)
يه دوهفته اي بود که رفته بودم تو نخ محمد
اين اواخر اونقدر مشکوک و غير عادي شده بود
که هر کسي تو سه سوت ميفهميد يه خبرايي هست وداره يه اتفاقايي ميافته
تيپ ميزد وبه خودش ميرسيد
مدام دم ائينه بود وموهاشو چپ وراست ميکرد
بوي ادکلنشوکه ديگه نگوووووووووووووو
يه دوش حسابي ميگرفت وبوش تموم خونه رو پرميکرد
تابلو بود که يه کسي دلشو برده
اخلاقش از اين رو به اون روشده بود
محمدي که ساعت ده شب ميومد خونه وبعد شام يه راست ميرفت تو رختخوابش
حالا ميگفت وميخنديد ودستم مينداخت وحتي با جاويد گرم ميگرفت
باورت میشه با جاوید ....
تلفنهاي مشکوک داشت
جلوي من حرف نميزد واگه هم ميزد تلگرافي وکوتاه بود
شديد مظنون شده بودم بهش
حس شيشم زنونم ميگفت پاي به زن درميونه
اين همه خوشتيپي و....
عطرو ادکلنو.....
کادوي ولنتايني که تو کمد قائم شده و.....
شلوار جين نو و.....
لباس صورتي ملايم با خطاي سفيدو ....
يه ست کمربندي که عمرا محمد پول بالاش بده....
الکي نبودن
يه چيزي اين وسط بود که محمد داشت ازم قائمش ميکرد
اخرسرم کاشف به عمل اومد که
بببببببببعععععععععععععللل للللللللللهههههههه
پاي نازنين خانم دربينه
حالا نازنين کي هست؟؟
واصلا چي کارست؟؟؟
ومهم تر ازهمه محمد اونو از کجا ميشناسه؟؟
همون جور که همه ميدونيد محمد يه مغازهءفروش لباس بچه گونه داشت
تمام جنساشم ازتوليدي اقا سيد صفری مياورد
اين اقا سيد ازهمون موقعي که محمد درسو گذاشت کنا رو کار تو مغازءبابا روشروع کرد
برحسب اشنايي با بابا ،با محمدم اشنا شد و
ازاونجايي که ميبينه محمد يتيمه وداره خرج زندگي خودشو مادرو تنها خواهرشو درمياره
زير پروبال محمد وميگيره وباهاش راه مي ياد
ازدادن جنس قصدي بدون بهره بگير .......تا صحبت کردن با صاحب جاي محمد... وخلاصه هرکاري که فکرش وکني
اين اقا سيد مرد با خدا وعالمي بود
حرفاش مثل قند شيرين ومثل درگرانبهابود
بعد فوت باباو رفيق فاب شدن محمد واقا سيد،،، روابط خونوادگيمونم شروع شد
اقاسيد از دار دنيا يه دختر نازوملوس وبقلي به اسم نازنين داشت
که هم سن وساله من بودو شيش سالي هم از محمد کوچيکتر بود
يادمه پنج شيش سال پيش بود که اقا سيد يه سکته ءخفيف ميکنه و
عملا ديگه کاري از دستش برنميادوبندهءخدا تا يه چند وقتي ويلچر نشين ميشه
نازنينم استينا رو بالا ميزنه ومسئوليت تمام کارگاههاي دوخت ودوز وبه گردن ميگيره
اون موقع نزديک به بيست سي نفرخياط داشت
که با درايت نازنين اين مقدار الان دوبرارشده بود وتعداد کارگاه ها هم از
دو تابه پنج تا کارگاه تغيير کرده ...
الان تقريبا بيست وچهارسالشه
يه دختر باسياست وزبروزرنگ ....
اونقدر باهوش وخوشفکر بود که تمام درامد پدرشو خونواده هاي کارگراي اون کارگاهها ازصدقه سري نازنين تامين ميشد
هرچند که حق اقاسيد ... بيشتر از اينها بود
همیشه دست خير داشت ودل رحم بود تا اونجایی که يه محل رو اسمش قسم ميخوردن
سر همين دل رحمي وکمکش به محمد بود که محمد عبد وعبيد ومريد اقا سيد شده بود
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#102
Posted: 23 Nov 2012 00:54
قسمت دوم (نازنین)
ازهمون موقعها که رفت وامد ما شروع شد ومادر ما با اقاسيد وخونوادش اشنا شد
مهر نازنين ناجور تو دل مادر خدابيامرزم نشست
ويه دل نه صد دل عاشق نازنين شد
اون موقع نازنين هفده ساله بود وهنوزداشت درس ميخوند...
مامان خدابيامرز ماهم تا نازنين وميديد براي خودش ميبريد وميدوخت وتن نازنين حيوونکي ميکرد
يادمه عروس گلم ،عروس گلم از دهنم مادرما نمي افتاد
نازنينم جوون وخام بود وهنوز بچه سال
اين حرف مامان ما شد براش وحي منزل ومحمد مارومرد روياهاش ميديد
ولي زد ومادر ما فوت کرد و
رابطهءماهم کم شد وبعد ازاونم محمد عاشق دنيا شد
ماجراي عشق وعاشقي محمد به گوش نازنين رسيد ونازنين بيچاره هم دچار شکست عشقي شد
وازاونجايي که ميگن هرشکست پليست براي رسيدن به موفقيت
همون موقعها دست به کار شد ووارد شغل پدرش شد و
وضع ماليشونو از اين رو به اون رو کرد
تا جايي که يادمه نازنين ازدواج نکرد
يعني خواستگار داشت ولي خودش نميخواست ازدواج کنه
هرچنداون صورت ملوس وقدوبالاي ريزه ميزه با اون لباي گوشتي وچشماي درشت همه رووسوسه ميکرد وطالب زیاد داشت
مونده بودم چطور تو اون همه وقت،، محمد اين هلوي پوست کنده رو نميديد
چند باري هم که باهاش سلام وعليک داشتم
حس ميکردم هنوز که هنوزه محمد ودوست داره ومنتظره تا محمد بعد دنيا به سمت اون برگرده
حالام بعد از تقريبا چهارسال که ازمرگ دنيا گذشته بودمسلم بود که محمد داغ دنيا رو فراوش ميکنه و
دنبال يکي ميگرده که خودشو از اين تنهايي وبي کسي خلاص کنه
وچه کسي هم بهتر از نازنين
نازنين همه چي تموم بود...
يه دختر باسياست وسرزبون دار وتيز وبز
که با قدرت مديريت بالايي که داشت از پس هرکاري برمي يومد
تک فرزند وبود ووارث ثروت اقا سيد
محجوب وسرسنگين بود وخانم
وازهمه مهمتر هنوز که هنوزه عاشق محمد بود وبردهءعشق اون
پس طبيعي بود که محمد بعد از اين همه سال بالاخره ببينتش و به سمتش جلب بشه و
بخواد براي خودش استين بالا بزنه
کم کم زمزمه هاي عاشقانه ءمحمد هرروز بلند وبلندتر ميشد و
هربار علاقش روعلني تربیان ميکرد
من مشکلي نداشتم ....
خيلي وقت بود که ميدونستم داداشم بايد سروسامون بگيره وزندگي تشکيل بده
ولي تواين ميون نگراني از الاخون والاخوني وبي جايي ازارم ميداد
مدام نگران بودم که نکنه محمد با وجود يه زن ديگه منو فراموش کنه و
چشمشو رو رابطهءخواهر برادريمون ببنده ومنو از خونه پرت کنه بيرون
ولي حالا که فهميده بودم نازنين قراره زن داداشم بشه
حداقل خيالم راحت شده بود ....که اين دختر ذات خوبي داره وهيچ وقت راضي به بي پناهي من نميشه
هرچي باشه دختر اقا سيد معتمد محل بود که همه رو حرفش نه نمياوردن
اخرسرم يه شب تاب نياوردم وراست وپوست کنده همهءحرفامو زدم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#103
Posted: 23 Nov 2012 00:55
قسمت سوم( نازنین)
اخرسرم يه شب تاب نياوردم وراست وپوست کنده همهءحرفامو زدم
_ببين محمد جان من هيچ مخالفتي با ازدواج تو ونازنين ندارم ماشالله دختر فهميده ونجيبيه
هروقتم که بگي براي خواستگارومراسم امادم
نگران هيچي هم نباش.....
پس انداز تو بانک هست که بتوني باهاش يه عروسي معقول ومرتب بگيري
چند تا تيکه طلام از مامان خدابيامرز مونده که ميتونيم سرعقد بهش بديم
فقط .....فقط به خواهشي داداش
ميدوني که من جز تو کسي رو ندارم
يه دختر تنهام که جز اين خونه پناه ديگه اي ندارم
فقط از ت ميخوام تو رو به همون خاک ماما ن وبابا قسم بخوري
که يه وقت منو از خونهءخودم بيرون نکني
ميدونم ميخواي دست زنتو بگيري وبياري تواين خونه
من اطاقاي زير زمين وخالي ميکنم ووسايلم وميبرم اونجا که هم شما راحت باشيد هم من
ازصبح تا شبم که خونه نيستم
قول ميدم زودتر پولامو جمع ميکنم وخودم يه جاي کوچيک اجاره ميکنم
_اين حرفا چيه خواهرمن ؟؟کي ميخوا دتوروبندازه بيرون ؟؟؟
اولين شرط من براي ازدواج با نازنين تو بودي ....
مگه ميشه من تنها خواهرمو ولي کنم به امون خدا
واقعا از دستت ناراحت شدم ....
يعني من همچين کسي ام ؟؟؟
تو حتي اگه خودتم بخواي بري من نميزارم
فکر ميکني دلم طاقت مياره يه شب بدون تو سرکنم
همون يه سالي که داريوش ورت داشت وبرد
برام کافي بود..... ديگه نميزارم ازم دور بشي
چشماش ابري شده بود
نشستم کنارشو دستاشو تو دستام گرفتم
ازم دلگير نشو داداش....
بدزمونه اي شده...
ميدونم که هميشه تو دستو بالتم ميدونم هميشه مثل يه وزنهءسنگين بهت اويزون بودم
مخصوصا حالا که اين همه حرف پشت سرمه
ولي چي کار کنم؟؟؟؟ به خدا جز تو کس ديگه اي رو ندارم
هيچ کس برامون نمونده همه رفتن پي کارخودشون
انگارنه انگارکه اصلا مريم ومحمدي ازاول وجود داشته
اون از عمو که تواون حاگير واگير بستري شدن تو منو با تيپا ازخونش انداخت بيرونو اونم ازخاله هامون
که به جاي کمک ودستگيري استخون لاي زخممون ميزارن وبرامون پشت چشم نازک ميکنن
اينا که فاميلمونن..... اينه حال و روزشون
واي به حال ده پشت غريبه تر
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#104
Posted: 23 Nov 2012 00:56
ميدنم نازنين دختر خوبيه
گلش پاکه..... ذاتش خوبه....
ولي بازم انسانه وهرچي که بگي از اين ادم دوپابرميياد
ايشالله که مثل باباش باشه ومشکلي باهم نداشته باشيم
اون شب هر دوباهم يه دلِ سير براي بي کسي مون گريه کرديم و
خودمونو براي اينده ءنامعلومه مون اماده کرديم
شب خواستگاري رسيد
محمد که عين خيالشم نبود
ازاولم ميدونست رو چشم نازنين وخونوادش جا داره
ولي من دلشوره داشتم ومثل همهءادماي ديگه تواين جورمواقع داشتم سکته ميکردم
اگه قبول نميکردن چي ؟؟؟؟
اگه گذشتهءمن تو رابطشون تاثير بزار ه چي؟؟
اگه نازنين وجود دنيارو قبول نکنه چي؟؟
اگه مادرش متلک بارم کنه وتوروم به داداشم جواب رد بده ؟؟؟
من حرص ميخوردم واز زور فکر وخيال يه لحظه هم نميتونستم بشينم
اونوقت محمد سوت زنان لباس ميپوشيد وخوش تيپ ميکرد
اونقدر راحت وريلکس بود که انگار قراره براي پسرهمسايه بريم خواستگاري واين وسط محمد هيچ کارست
بعد از سه تيغه کردن کامل صورت و...
ده دفعه بالا پائين کردن سرووضعش و...
دوش کامل عطرو ....
ژل زدن به موهاي سيخ شدشو ...
پاکردن کفشاي چرمي مشکي ....
اقا محمد رضايت داد که از اينه دل بکنه وراه بيفته
همين که تو چارچوب در با اون قد بلند وصورت براق ديدمش، دلم براش ضعف رفت
الهي فداش بشم.... چقدر رخت ولباس دامادي بهش مياومد
نميخواستم تو همچين روزي بناي گريه وزاري روبزارم
ولي وقتي با اون سرووضع جلوم قد کشيد دلم براي تنهايي وبي کسيمون سوخت
چقدر مامان وبابا دوست داشتن دامادي محمد وببينن
حالا کجان که تک پسرشو نو با اين تيپ وقياقه ببينن وحضّ شو ببرن
داداشم داشت دومادميشد ....
خواسته اي که بعد از مرگ دنيا چند سالي عقب افتا ده بود
مراسم خواستگاري محمد سبک ترين وراحت ترين مراسمي بود که تا حالا به چشم ديده بودم
اونقدر خاکي وخودموني بودن که انگار يه شب شام خونهءاقا سيد دعوت شديم
نه طعنه اي تو نگاههابودونه متلکي رو لبها
خونوادهءنازنين الحق که ادماي شريف وبا وجداني بودن
حتي خود اقا سيد يه بار ديگه راجع به موقعيت وشرايط من توي اون خونه به نازنين ومحمد هشدار داروگفت
که بايد احتراممو نگه دارن و کاري نکنن که من شرمنده ي اونا شم وحس کنم که سربارم
اونقدر اين مرد باخداوبا وجدان بود که با اون همه دبدبه وکبکبه مهريهءدخترشو 14 تا سکه ويه سفر مکه گذاشت
من ومحمد حتي فکرشو نميکرديم همچين برخوردي ببينيم
مراسم محمد اونقدر راحت برگزارشد که روزعقدوعروسي هم اون شب مشخص کرديم
وقرار شد که شب نيمه شعبان يعني تقريبا دوماه ديگه تو خونهءما عروسي کنن
مادر نازنين اونقدر دل رحم بود که هنوز هيچي نشده بساط گريه وزاريش راه افتاد وتا موقع رفتن ماهم هنوز چشماش اشکي بود
انگار که قراره همين امشب دست نازنين وبگيريم وباخودمون ببريم
اون شب يکي ازقشنگ ترين شباي زندگيم شد
محمد داشت سروسامون ميگرفت
خدايا شکرت محمدم ازتنهايي در اومد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#105
Posted: 23 Nov 2012 00:58
قسمت چهارم نازنین
نه محمد و نه اقا سيد حاظر نشده بودن که من تنها بمونم
سرهمين جريان هم قرار شد نازنين تو طبقهءبالا زندگي کنه
برام عجيب بود که کسي مثل نازنين با اون وضع مالي عالي وشرايطي که داشت
حاظر باشه تو يه خونهءکلنگي زندگي کنه
اونم با يه خواهرشوهر مجرد .....
ولي نه تنها نازنين ناراحت نبود
بلکه خنده هاوقه قه هاي از ته دلش نشون ميداد که چقدر خوشحاله واز اين وضعيت راضي
از فرداي خواستگاري منو محمد افتاديم دنبال کارا
اول زير زمين وخالي کرديم و يه حال اساسي به اون دو تا اطاق خاک گرفته داديم
بعدم وسايلو جمع کرديم واز بالا تا پائينه خونه رو يه دست رنگ حسابي زديم
چاره اي نبود با يد با اين خونه ميساختيم
وسعمون به خريد خونه تو يه محله ء بهتر نميرسيد
گوشه ءاطاقهاي زيرزمين هم يه سينک کوچک ويه گاز روميزي گذاشتيم
ويخچال بالا رو ،،که هم کهنه شده بود وهم جمع وجور بوداورديم پائين
وسايل من رفت تو اون دوتا اطاقه زيرزمين و جهيزيه ءنازنين رفت تو طبقهءبالا
باتخت ودراور ويه کمد تک بد نشد
انگارنه انگار که همون دوتااطاقِ خاک گرفته وسياه بوده
روزي که کارت عروسي محمدو به جاويد دادم هيچ وقت يادم نميره
اشک تو چشماش جمع شد
حق داشت ...
محمدي که دنيا عاشقش بود داشت ازدواج ميکرد
ولي جاويدي که اون همه دنيا رو دوست داشت هنوز که هنوزِ تو خيالِ دنيابود
برخلاف تصورم ،،،جاويد نه تنها اخم وتخم نکرد
بلکه به کمک محمدرفت ومثل يه برادر تمام کارهاي عروسيشو انجام داد
دلم براش ميسوخت حالاميفهميدم که حق جاويد اين نبود
کارتها رو از ترس رفتار بد خاله ها وعمو ،،،،،،خودم ومحمد برديم
وهمون طور که فکر ميکرديم شد
عمو مارو که تو خونش راه نداد و
يکي ازخاله هام بهونه اورد وگفت که همون شب مهمون داره
اونيکي خالمم رک گفت
که از وقتي اون افتضاحو براه انداختم جلوي شوهرش خجالت ميکشه وديگه نميخواد که باهامون رابطه اي داشته باشه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#106
Posted: 23 Nov 2012 00:59
اونقدر حرص خوردم که نگو ....
اونها حتي فکر محمد وابروي محمد نبودن
خدا از سر تقصيراتشون نگذره
پامو که تو ماشين گذاشتم اشکام راه افتاد
محمد ماشين ونگه داشتو برگشت سمتم
_ِاااااچرا گريه ميکني ؟؟؟؟خواهرمارو باش
من دارم ازدواج ميکنم اون موقع خانم نشسته براي ماابغوره ميگيره ؟؟؟
اشکامو پا ک کرد وگفت
_نبينم چشماي خوشکل ابجي کوچيکه اشکي باشه ها
_داداش شرمندتم ..به خدا نميدونم چه جوري تو روت نگاه کنم
انگارنه انگار که اينا فاميل ماهستن
مگه ماچي کارشون کرديم ؟؟
اصلا گيرم من بد ...من فاسد ....چرا ديگه پاي تو رو ميکشن وسط
تو چه گناهي کردي که ميخوان ابروتو پيش نازنين وخونوادش ببرن
مگه همينا نبودن که برامون ادعاي بزرگتري ميکردن ؟؟
مگه همينا نبودن که ميگفتن مثل کوه پشت سرمونن؟؟
پس چي شد؟؟؟
اخه دلم ميسوزه
تو داري با يه غريبه وصلت ميکني
دوروزه ديگه چه جوري ميخواي تو فاميل نازنين سر بلند کني؟؟
اصلا خود نازنين نميگه پس فاميلاتون کو؟؟
اخه چرا اينقدر بي وجدانن ؟؟؟
بازم صداي گريم بلند شد
محمد يه نفس عميق کشيدو گفت نگران نباش خداي مام بزرگه
نازنين همه چيزو ميدونه ...يعني خودم بهش گفتم.... نگران رفتار اون نيستم
بقيم برام دوزار ارزش ندارن
به جهنم هر چي ميخوان بگن
بعد چند وقتم همه يادشون ميره که فاميل من تو عروسي نبودن
تو خودتو نگران نکن
اونا يي که فکر ميکرديم فاميلمون و پشت وپناهمون هستن
تو سختيها به همون ناروزدن وتنها گذاشتنمون
اونايي هم که فکر ميکرديم نامردو نارفيقن و مدام ميخوان زير پامونو خالي کنن
رفيق دراومدنو دستمونو تو سختي ها گرفتن
خدا به جاويد عمر بده و سايش رو رو سر خونوادش نگه داره
که از همه رفيق تر ومردتر دراومد
يه جوري رفتار ميکنه که انگار نه انگار يه وقتي دشمن خوني ما بوده
خداشاهدِ عين برادر بزرگم ميمونه
اصلا به چشمم نمییاد که غريبست
خداهم ميدونه ما بي کسيم.... جاويد ور برامون فرستاده تا لنگ نمونيم
قربون خدا برم که خودش همه چي رو راست وريس ميکنه
وگرنه منِ دستِ تنها... که هيچ کس و پشت خودم ندارم
چه جوري ميخواستم از پس تموم اين کارا بربيام
حالام اشکاتو پاک کن
تو تاج سرمني هيچ کسم حق نداره بالاتر از گل بهت چيزي بگه
خودم نوکرتم ابجي کوچيکه
قصه نخوري که دلم ريش ميشه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#107
Posted: 23 Nov 2012 01:01
قسمت پنجم (نازنین)
شب عروسي محمد زودتر از اونچه که فکرميکردم رسيدو
من بعد ازمدتها حسابي از خجالت خودم دراومدم
موهامو که مثل علفهاي هرز بلند وبيريخت شده بود ومرتب کردم
صورتمو بعد ازمدتها تميز کردم ويه چهرهءنو ساختم
به هرحال پشت سرم حرف زياد بود و از ديد مردم من يه زن بودم پس فرق چنداني تو حرفاي خاله زنکي شون نميکرد
يه لباس بلند پوشيدم وبه ارايشگرم گفتم
صورتمو ساده درست کنه
موهامو فر درشت کرد وصورتمم يه ارايش صورتي ملايم کرد
خوب...... بد نشده بودم
درواقع به خاطر اينکه خيلي وقت بود که به خودم نرسيده بودم تغيير زيادي کردم
عقدوتو خونهءاقا سيد گرفته بوديم و
قرار شده بود بعد از عقد.... عروسي روهم تو خونهءخدمون بگيريم
اما ازاونجايي که پنجاه وچند متر گنجايش صد نفر مهمون ونداشت مردونه رو تو خونهءهمسايه بقلي گرفتيمو زنونه رو تو خونهءخودمون
براي ماشين هم جاويد با بزرگواري تمام تويوتاکمريشو گل زدو داد دست محمد
چقدر اين مرد اقا بود
ای ...بيچاره جاويد.... بيچاره جاويد...
عروس وداماد که اومدن اشک تو چشمام حلقه بست
نازنين با اون لباس سفيد عين پري ها شده بود ودرکنار محمد يه زوج بي عيب ونقص شده بودن
با اينکه تمام طول عروسي پچ پچ ها ادامه داشت
ولي واقعا بهم خوش گذشت
اونقدر با نازنين ومحمد رقصيدم که اخرشب نايي براي خدا حافظي نداشتم
خداروشکرکه مراسمش خوب برگزار شد وکسی به غذا ومیوه گیرنداد
بماند که بعضيا اونقدر فضولي کردن وسوال پرسيدن که ميخواستم سرمو به ديوار بکوبم
ولي در مجموع ..............شب خوبي بود
موقع رفتن ....منو مامان نازنين از گريه نميتونستيم حرف بزنيم
انگار که ديگه قرار نيست ببينيمش
اخر شبم محمد ونازنين ودست به دست دادن وراهي مشهد شدن
محمد ونازنين رفتن و من موندم وخونهءخالي وسوت وکور
با اينکه هميشه محمد سرکا ربودوزياد تو خونه پيداش نميشد
ولي نميدونم چرا جاي خاليش اينقدرعذابم ميداد
ديوونه شده بودم ديگه
ديوونگي که شاخ ودم نداره
تمام شب فکر داريوش ومهموني تولد علي جلوي چشمم بود
دلم ناجور هواي ديدنشو کرده بود
نامرد يه خبر کوچيکم از خودش نميداد بدونيم زندست يا مرده
دردِتوي قفسهءسينم بيشتر شد
دلم براي اغوشش تنگ شده بود ...
کاش اينجا بود وميتونستم به گرمي دستاش پناه ببرم تا همهءدلشوره هارو ازم دور کنه
نميدونم اين چه خاصيتي بود که داريوش داشت ....
در عين ترس ولرزي که در کنارش داشتم
ولي هميشه اغوش گرم ومهربونش منو اروم کرده بود ووجودش بهم اسايش داده بود
شايد به خاطر اين بودکه داريوش از ته دل منو دوست داشت و
متاسفانه به هيچ عنوان بلد نبود تا احساسشو نشون بده
واجازه بده طرف مقابلشم از اين احساس لذت ببره
يه وقتايي احساس ميکردم که شايد بزرگترين اشتباه زندگيمو مرتکب شدم
شايد نبايد ميزاشتم بره
شايد بايد جلوشو ميگرفتم وبهش ميگفتم که پيشش ميمونم
ولي حتي اگه ميخواستمم بازم نميشد
محمد وچي کارميکردم ؟؟
فکرشو که ميکنم ميبينم هنوز که هنوزه محمد شکاره
خوب پس حتي اگه من هم راه ميومدم...
محمد محال بود قبول کنه که با داريوش باشم
ازطرفي هم وقتي ياد امريکا واون همه سختي ميافتادم تنم ميلرزه و
نميتونم به خودم بقبولونم که اون قول وزنجير ودوباره تحمل کنم
کي ميخواست بهم تضمين بده که رفتار داريوش برنگرده
اگه از دستم ناراحت ميشد ودوباره منو تو خونه حبس ميکردچي؟؟؟
اگه نميزاشت پامو از خونه بيرون بزارم چي ؟؟
هربار هزاران هزار فکر به سرم هجوم مياوردو هر بارهم به اين نتيجه ميرسیدم
که من وداريوش مثل دوتا خط موازي هستيم که هيچ وقت بهم نميرسيم
اين تقدير هردومونه که درعين حال که هميديگه رودوست داريم ازهم جداباشيم
وتو تنهايمون بپوسيم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#108
Posted: 23 Nov 2012 01:02
فصل بيست وسوم
(surprise-غافلگيرکردن )
سه ماه از عروسي محمد ميگذشت
برخلاف تصورم نه تنها نازنين باري روي دوشم نبود
بلکه اونقدر خانم ومهربون بود که تازه درک ميکردم
ادماي خوبم تو دنيا وجود داره
از بعد ازاومدنش احساس ميکردم يه خواهر تازه پيدا کردم
که میتونم راحت باهاش دردودل کنم و
حرفاي تلنبارشدهءتوي دلمو بهش بگم
موقع گوش دادن صبور بودو
اصلا اظهار نظر نميکردو
هميشه ادمو به بردباري وشکيبايي دعوت ميکرد
اصلا اين دختر منبع درخشش وشادي بود
الحق که دست پروردهءاقا سيد بود
من يکي که عاشقش شده بودم .....چه برسه به محمد
زندگشيون اروم وبي حرف بود ودر کنارهم خوشبخت وراضي....
روزي هزاران هزار بار خدا رو شکر ميکردم که نازنين وسرراه محمد قرار داد
تا هم محمد ازتنهايي در بياد هم من از اين افسر دگي نجات پيدا کنم
بعد از عروسی محمد تقریبا نیمی از پس اندازمون ته کشیده بود
چون هم برای مراسم کلی خرج داشتیمو
هم به عنوان تنها کسِ محمده سعی کردم یه کادویِ مناسب بدم تا جبران زحماتاشو بکنه
دست وبالم تنگ بود ولی بعد از کلی گشتن تونسته بودم یه تخته فرشه ابریشم دوزی شیش متری به عنوان کادو بهشون بدم
گرون شد ولی خییییییییییلی قشنگ بود
با این اوصاف پولی برام نمونده بود
از طرف دیگه داشتم برای ارشد میخوندم
ولی مگه ادم چقدر بنیه داره که بخواد تا بوقِ سگ کار کنه و
از اون ورم درسم بخونه
توکل به خدا ببینم چی میشه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#109
Posted: 23 Nov 2012 01:03
فصل بيست وسوم
(surprise-غافلگيرکردن )
سه ماه از عروسي محمد ميگذشت
برخلاف تصورم نه تنها نازنين باري روي دوشم نبود
بلکه اونقدر خانم ومهربون بود که تازه درک ميکردم
ادماي خوبم تو دنيا وجود داره
از بعد ازاومدنش احساس ميکردم يه خواهر تازه پيدا کردم
که میتونم راحت باهاش دردودل کنم و
حرفاي تلنبارشدهءتوي دلمو بهش بگم
موقع گوش دادن صبور بودو
اصلا اظهار نظر نميکردو
هميشه ادمو به بردباري وشکيبايي دعوت ميکرد
اصلا اين دختر منبع درخشش وشادي بود
الحق که دست پروردهءاقا سيد بود
من يکي که عاشقش شده بودم .....چه برسه به محمد
زندگشيون اروم وبي حرف بود ودر کنارهم خوشبخت وراضي....
روزي هزاران هزار بار خدا رو شکر ميکردم که نازنين وسرراه محمد قرار داد
تا هم محمد ازتنهايي در بياد هم من از اين افسر دگي نجات پيدا کنم
بعد از عروسی محمد تقریبا نیمی از پس اندازمون ته کشیده بود
چون هم برای مراسم کلی خرج داشتیمو
هم به عنوان تنها کسِ محمده سعی کردم یه کادویِ مناسب بدم تا جبران زحماتاشو بکنه
دست وبالم تنگ بود ولی بعد از کلی گشتن تونسته بودم یه تخته فرشه ابریشم دوزی شیش متری به عنوان کادو بهشون بدم
گرون شد ولی خییییییییییلی قشنگ بود
با این اوصاف پولی برام نمونده بود
از طرف دیگه داشتم برای ارشد میخوندم
ولی مگه ادم چقدر بنیه داره که بخواد تا بوقِ سگ کار کنه و
از اون ورم درسم بخونه
توکل به خدا ببینم چی میشه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#110
Posted: 23 Nov 2012 01:04
روزاي اول تير ماه بود وهوا گرم وخشک وافتاب تيز وسوزان
يه سال ونيم بود که پيش جاويد کارميکردم و
چهار سال بود که از داريوش خبر نداشتم
تا حدودي با غم نبودنش کناراومده بودم و
تونسته بودم از زير بار حرف مردم جون سالم به در ببرم
ولي هنوزم جاي خاليش يه وقتايي مثل يه نيشتر تو قلبم فرو ميرفت ومنو ياد نبودنش ميانداخت
دوسه روزي بود که اخلاق جاويد عجيب و غريب شده بود
تلفن که زنگ ميخورد قبل از اينکه من برش دارم جاويد بر ميداشت
دراطاقشو که هميشه چهار طاق باز بود وميبست وپچ پچ ميکرد
يه وقتايي هم تلفنم زنگ ميزد ووقتي جواب ميدادم کسي حرف نمي زد
بعدم تا جاويد گوشي رو برميداشت شروع ميکرد به صحبت .
اخه عجيب نبود؟؟
چرا يه نفر نبايد بخواد با من حرف بزنه ؟؟؟
خلاصه اينکه اوضاع نافرم مرموز شده بود وپليسي..........
جالب اينجا بود که تا منو ميديد خودشو ميزد به کوچه ءعلي چپ وبه روییِ خودش نمياورد
ولي بد بختانه اونقدرضايع بود که از صدفرسخي داد ميزد يه چيزي هست
يه وقتايي باخودم فکر ميکردم نکنه داره قاچاقِ دارو ميکنه ؟؟
نکنه زده تو کاراي خلاف ؟؟
بعد به خودم ميخنديدم ...
اخه خنگه خدا قاچاق چيه ؟؟
جاويد با اينهمه يد وبيضا بره قاچاقچي بشه
اونم کي جاويد ؟؟
حالادرسته قيافش غلط اندازه ولي ديگه قاچاقچييييي....
عمرا ....
دوباره ميرفتم تو نخش....
اي بابا اين که اِند تابلواِ
اخه چي کار داره ميکنه؟؟؟
بعدم ميگفتم شايد داره زن ميگيره ؟؟
يا يه دوست دختري چيزي براي خودش رديف کرده ؟
خوب شايد دختره از صداي من خوشش نميياد؟؟؟
ميخواد با خودش حرف بزنه ...
اااااااااااه اصلا به من چه....
ولي مگه ميشد اين کنجکاوي (دقت کردي کنجکاوي نه فضولي )رو نديد گرفت
حتي يکي دوبار ميخواستم گوش وايسم
که خودم از اينکار خجالت کشيدم
اگه ميفهميد چي ؟؟؟ابرو برام نميموند
تا اينکه يه روز .....
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .