ارسالها: 1484
#121
Posted: 23 Nov 2012 02:11
قسمت پنجم تسويه حساب
لباسهام و دونه دونه دراوردم واین دفعه یه دوشِ حسابی گرفتم
کارساز بود ...خيلي اروم تر شده بودم
حالا ميتونستم فکر کنم وبراي خودم تحليل کنمکه اين حرفا واين کارابراي چيه؟؟
اين همه بي اعتنايي ونگاه نکردناش....
حالا بعد از چهار سال داشتم به خودم اعتراف ميکردم که از همون اول دوستش داشتم
چهار سالِ تموم صبر کردم که برگرده که خواستشو .... پيشنهادشو .....دوباره بگه و
من اين بار با تموم وجود بهش جواب مثبت بدم
ولي مثل اينکه حالا جاي مادوتا باهم عوض شده بود
حالا ديگه داريوش نميخوادبا من باشه و
من براي حتي يه لحظه بودن با اون مثل يه سگِ پاسوخته له له ميزنم
من اشتباه کرده بودم وتاوانش چهارسال تنهايي وبي کسي بود
چهار سال زجرکشيدن وبي دل بودن ...
نميدونم ميدونست يا نه ؟؟
ولي با کاراش داشت منو از ريشه ميسوزوند
واقعا کم اورده بودم
تا قبل از امروزحتي يه لحظه فکرشو نميکردم که داريوش منو فراموش کنه وديگه نخوا د
شير ابو بستم وبا دستهايي که ديگه رمقي توشون نمونده بود موهامو خشک کردم
موهامو شونه زدم و
به قطرات اب که از لابه لايِ موهام مثل عمرِ تلف شدم ميريخت چشم دوختم
تازه ميفهيمدم چه ظلمي درحق خودم وداريوش کردم
چه طور نفهميدم دوستش دارم ؟؟
چه طور نفهميدم که قلبم بدون داريوش يه تيکه گوشته مردست ؟؟
چرا نفهميدم که داريوش چي ميگه و چه زجري ميکشه ؟؟
روي تختم خوابیدم
خداروشکر کسي خونه نبود وگرنه ابرو حيثيت برام نمي موند
به اين چهارسالي که گذشت فکر ميکردم
اينکه چطور دلمو بين هزاران هزاردردوغصه زنداني کردم و
اهميت ندادم که داره عمرم تموم ميشه و
زندگيم ميره و
قلبم ميميره
لعنت به من ....به غرور بي جايِ من....
که هم عشقِ خودم و ....هم عشقِ داريوشو تباه کردم
احساس ميکردم دنيا برام تموم شده ودارم به دقيقه هاي اخر عمرم نزديک ميشم ...
نفهيدم چه جوري خوابم برد
ولي با سرددرو چشمايي که از زوره گريه باز نميشد بيدار شدم
موهام تو هم گره خورده بود وپف کرده بود
اههههه چه روزه نحسيه امروز.... تمومي هم نداره
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#122
Posted: 23 Nov 2012 21:21
فصل بیست وپنجم
(تولد)
صداي در منو پروند
يعني نازنينه؟؟ واي نه ...اصلا حوصلشو ندارم
_مريم ...مريم ...
بيداري دختر؟؟؟ بيام تو؟؟
دارم مياما ....لخت نباشي دخمري ...
ااااااااااااه حالا اگه رفت
_بيا تو...
سلام
سلام... اوه چي کردي ؟؟؟اين چه قيافه اييه ؟؟
_فکر کنم سرماخوردم ؟؟
اره تو گفتي ومنم باور کردم... پاشو پاشو يه ابي به اون دستو روي نشستت بزن که کلي برنامه داريم ..
_چه برنامه اي ؟؟
_سورپريزه ....
پاشو... نيام ببينم خوابيديها ....کلي وقت براي خوابيدن داري...
پاشو بيا که کلي کار دارم ...
_باشه تو برو منم ميام
_اومدي ها
_باشه بابا حالا صد دفعه ميگه
زبونشو دراورد وبا شکلک بامزه اي در رفت
امان از دسته اين نازنين.... هر جا ميرفت پشت سرش شادي ميزاشت
واي حالا کی حوصلهءسورپريزو داره
موهامو به زوره سشوارو کلي درد وژل و موس درستش کردم و
يه نمه ارايشم کردم
چقدر دل مرده شده بودم
اولين لباسي که دستم اومد وپوشيدم ودبرو که رفتيم
درو که باز کردم چراغا روشن شد وصداي کف واهنگ تولد بلندشد
واي تولدم بود وخودم خبر نداشتم
اي بميري داريوش که روز تولدمو به گند کشيدي
خنده اي بي اختيار روي لبم اومد
چقدر خوبه که کسايي مثل محمد ونازنين هستن
تا روز تولدمو بهم تبريک بگن وتو اين روز تنهام نزارن
نازنين با يه کيک کوچيک که روش دوتا شمعِ دو وپنج بود رسيد وصورتمو بوسيد
_بيا بيا خانوم خوابالو
بيا شمعاروفوت کن که صد سال زنده باشي رو ميخوند وابروهاشو قر ميداد
واي که مرده بودم ازخنده
_بيا ديگه مريم شمعهااب شد ولي اول يه ارزو
محمد پارازيت انداخت
_ارزوي خودتو وله لِش ....بچسب به ارزوي من که خدا يه کاکل زري چاق و چله مثل باباش بده
نازنين يه وشکون محکم از بازوش گرفت وگفت
_خجالت بکش محمد ...بعدم تولدِ خودشه ارزويِ خودشم بايد باشه
زود باش ديگه مريم
بااينکه دوست داشتم اسم داريوشو از ذهنم بيرون کنم ولي نميتونستم
اي خدا يعني ميشه دوباره باهم باشيم
چشمام وبستمو شمعها رو فوت کردم
به اميد اينکه خدا اين خريتمو ببخشه ووداريوشو بهم برگردونه
البته اونجوري که خودش صلاح ميدونه
اون شب تا نصفه شب زديم ورقصيديم و
کيک خورديم خيلي خوش گذشت
خدايا ممنون درسته که قلبي برام نمونده ولي خوشبختم
خدايا اين خوشبختي و دور هم بودن وهيچ وقت ازمون نگير
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#123
Posted: 23 Nov 2012 21:22
قسمت دوم تولد
صبح روزه بعد قبراق و سرحال بيدار شدم
فکر داريوش و مثل هميشه فرستادم پشت درهاي بستهءمغزم وخودمو زدم به بي خيالي
هر چند اين ظاهرِقضيه بود وسرکار هرلحظه منتظرش بودم
دوست داشتم ببينمش
نه براي اينکه دلم براي متلکاش تنگ شده بود... نه....
ميخواستم زهرمو بهش بريزم
کم چيزي نبود ...بهم توهين کرده بود وبايد جوابشو ميداد
ساعت نزديک چهار بود
طبقِ معمول يه سري بار اومده بود وداشتم رقم پشت رقم وارد ميکردم
صداي قدمهاشو شنيدم ولي سربلند نکردم
اي ول .....الان وقتشه ....
ته دلم از فکرپليدم غنج مي رفت
_سلام خانم اميني
بدون اينکه سر بلند کنم وحتي يه ابسيلون تکون بخورم گفتم
_سلام اقاي ديبا
اقاي صديق الان نيستن ....نميدونم اصلا امروز مياين يا نه
چند لحظه مکث
_باشه من فردا ميام.... خدانگهدار
راه افتاد که بره
_يه لحظه اقاي ديبا..
_بله
از قبل خودمو اماده کرده بودم
باارامش ودرحالي که سعي داشتم تمامِ حرکاتمو ببينه که هر چند نميديد
دست انداختم گردنم و گردنبندشو دراوردم
بلند شدم وبا قدمهايي که ميدوستم تا چه حد رو اعصابه بهش نزديک شدم و
تو يه قدميش وايستادم
بازم به من نگاه نميکرد
درسته که خودمو اماده کرده بودم ولي بازم داشت اعصابمو خط خطي ميکرد
_ميشه وقتي دارم باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنيد...
_نه
ازحرص گوشهءلبمو گاز گرفتم
_بعد اونوقت چرا ؟؟
_يه نظر شخصيه.... ازارتون ميده ؟؟
کنايشو نديد گرفتم ودستمو به سمتش دراز کردم
زنجيرو پلاکِ تو ي دستم شروع کرد به تاب خوردن
_اين امانتي رو فراموش کرده بودم ....بهتره الان بهتون بدم
قبل از اينکه سرشو بالا بياره نگاهمو دوختم به زنجير
چيزي که عوض داره گله نداره
سنگيني نگاهشو حس ميکردم واز اينکه داشت حرص ميخورد حس ميکردم
نميدونم چقدر گذشت براي من که به اندازهءيه قرن بود
دستشو که بالا اورد از فکر شيطانيم ته دلم قیلی ویلی رفت
اره .... همون شد که ميخواستم
قبل از اينکه دستش به زيره زنجير برسه
زنجيرو رها کردم ...
پلاکِ سنگين تويِ هوا چرخيدو افتاد جلويِ پاش
دوباره سنگيني نگاهش و
سر بلند نکردنِ من ...
برگشتم وگفتم
_به سلامت ....خوش امديد
ازخودم خوشم اومد
واقعا نميتونستم اين حس خوشحاليِ ضايع کردن داريوشو مخفي کنم
حقشه پسرهءبي شعور....
منو تحقير ميکني؟؟
همينه ديگه اونقدر رودادم پررو شدي ...
نشستم سر جام و دوباره کارم و از سرگرفتم
ازگوشهءچشم ديدم که خم شدو زنجيرو برداشت
جيرينگ جيرينگِ زنجير تو دستهاي داريوش گم شدو
بعدم صداي قدمهايي که کم رنگ وکم رنگتر ميشد
بعدم سکوت وصداي پنکهءسقفي
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#124
Posted: 23 Nov 2012 21:26
فصل بیست وششم
اقای شعاعی
فرداي اون روز داريوش پيداش نشد
عذاب وجدان گرفته بودم
گردنم خالي شده بود از حضورش
تنها چيزي که ازش داشتم اون گردنبند بود
که با بازي بچه گونم و تو يه روکم کني مسخره اونم از دست دادم
مدام دستم روي جايِ خاليش تو گردنم بود
پشيمون شده بودم
کاش اينکارو نميکردم
دوباره نسنجيده تصمميم گرفته بودم و
حيرون مونده بودم که حالا چي کار کنم ....
سه شنبه بود وچهار روز از اومدن داريوش ميگذشت
دلم براش يه ريزه شده بود.... کاش اون کارو نميکردم
مگه من داريوشو نميشناختم ؟؟
اخه تحقير کردنش ديگه چي بود ؟؟؟
ازاون ورم با خودم میگفتم
خوب من چي کارکنم ؟؟
ميخواست اينقدر رو نِروم راه نره...
من که کاري باهاش نداشتم ...
هوا گرم بود و شوروشور عرق ميريختم
احساس ميکردم سر تاپا خيس عرقم
جاويد با يه توزيع کننده ءعمده جلسه داشت و
اقاي شعاعي هم قشنگ داشت سوءاستفاده ميکرد
مي يومد وميرفت ومنو اتيشي تر ميکرد
قباحت هم خوب چيزيه والله.... مرتيکه شکم گنده
هي اومد وهي لاس زد
هي رو مخم پياده روي کرد
مرده شوره هر چي مرده نکبت ِببرن که سر تا پا يه کرباسن
هي ور زد که آره
(زنم پير شده.... ناتوانه ....اصلا به من نميخوره ....به خاطر بچه هام نگهش داشتم ...
منو بببين چه جوونم .... حيفِ من نیست که بخوام جووني مو حرومِ يه زنِ از کار افتادهءزپرتي کنم
اي تف تو ذاتت مرررررررررد
بيچاره زنت.... بچه هاتو سروسامون داده
خونه زندگيتتو جمع کرده و
حالا سرِ پيري...... به جاي اينکه همدمش باشي
داري بايه دختره کوچيکترازخودت لاس ميزني
سرمو انداختم پائين که مثلا شرم کنه
ولي باز.... وزوز..... و
زر زيادي
_ببين خانم اميني..... من از همه چيزِ شما باخبرم
من ميدونم شما مشکل مالي داري ....
اخمام رفت تو هم ...چي داره ميگه ؟؟
اون حلقه اي هم که انداختي تودستت همش دروغه
همه ميدونن که شما مطلقه اي
وگرنه چراما تو اين چند وقته اصلا شوهر شما رو زيارت نکرديم
من که ميدونم
ديگه نميخواد سرمارو شيره بمالي
ولي عيبي نداره اگه اينجوري دوست داري من حرفي ندارم
ولي اخه تاکي ميخواي از صبحِ خروس خون کارکني وجون بکني
با ما راه بيا ....قول ميدم خودم کمک حالت بشم
چيزه بدي هم نيست هم شما يه حامي پيدا ميکني هم من از اين دل مردگي در ميام
تازه صوابم داره... هان؟؟
اصلا چه طوره که عصري بعداز تعطيلي باهم بيرون بريم
تابيشتر راجع به اين موضوع حرف بزنيم
چه طوره عزيزممممممممم
ااااااااااااااه گوشت تنم ريخت ...
مرتيکه حال بهم زن بااون عزيزم گفتنش پيره سگ کفتار
يعني اگه يه اف چهارده داشتم يه چند تا بمبِ خوشه اي مينداختم
تااز زمين و هوا منفجر شه ونسلِ اين شعاعيِ بي پدرو مادر از روزمين کم شه و
روحو روانِ زناي جامعه از دستش در اسايش باشه
خواستم جوابشو بدم که
_سلام مريم جان
به نيم مينِتم نکشيد که سرمو بلند کردم
واي خدا زلزله......
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#125
Posted: 23 Nov 2012 21:32
قسمت دوم اقای شعاعی
واي خدا زلزله......
الامان.... کمک ...هلپ ...ايمداد
مستر غيرتِ ....
داريوششششششش
ابِ دهنمو به طرز فجيعي قورت دادم وگفتم
_سَ ...سس َ... سلام
حالا چه خاکي تو سرم کنم ؟؟
داريوش يه لبخند قشنگ ،ازاونايي که دل ميبرد به هم زد وگفت
_خوبي خانمم ؟؟
طرفِ صحبتش من بودم ولي رو دقيقه دو ثانيه هم بهم نگاه نميکرد
ونگاهش به شعاعي بود
شعاعي رو ميگي.... زرد کرده بود
کم مونده بودخودشو خيس کنه
گفته بودم که برات..... جذبهءداريوش همه گير بود
گنده وکوچيک نداشت
ابرو گره ميزد در حد شعبون بي مخ
يلي بود واسه ءخودش
من که فقط منتظر يه اشاره بودم تا سنگر بگيرم
با اخلاقي که داريوش داشت محال بود شعاعي رو دوشقه ونيست درجهانش نکنه
ولي داريوش انگارکه نه انگار ...
سلانه سلانه واروم جلو اومدو
با طمأنينه کيفِ دستيشو گذاشت روميزو
دستاشو دوره شونم حلقه کرد
جانممممم يعني چي ؟؟
اون ازسکوتش که هر وقته ديگه اي بود يارو روناکار ميکرد اينم از الانش
چي کار داره ميکنه؟؟؟
نکنه ميخواد خفم کنه يا جناقِ سينم و بشکنه
نميدونم اون لبخند نصفه نيمه از کجا اومد رو لبم
ازترسم بود يا واقعا ميخواستم اون شعاعي بي پدرو مادر باور کنه که داريوش شوهرمه
شايدم يه آرزويِ دورودرازبود که دوست داشتم واقعيت پيداکنه
دستاي داريوش دورم محکم ترشد وروی گیجگاهم یه بوسهءکوچیک گذاشت
احساسِ يه موش و داشتم که يه ماره بوآ دورش حلقه زده
هرلحظه صداي چِرخ چِرخ استخونام بلند تر ميشد
_چيکار ميکردي خانمي؟؟ خسته نباشي...
داشتم از اينجا رد ميشدم گفتم بيام يه سري به خانم گل خودم بزنم
راستي اقا رومعرفي نميکني ؟؟
شعاعي همچنان گارد گرفته بود ومنتظر يه اشاره بود تا دربره
با لحني که خودمم ميدونستم داره ميلرزه گفتم
_ايشون اقاي شعاعي انباردارمون وايشون هم ....
يه نگاه بهش کردم
ريلکس و راحت داشت تلاشِ مذبوحانهءمنو نگاه ميکرد
يه نفسِ عميق کشيدم وگفتم
_ايشون هم همسرم داريوشِ ديبا
داريوش سري خم کرد وگفت
_خوشبختم اقاي شعاعيييييييييي
خانمم تا حالا ازشما نگفته بود... نه عزيزم ؟؟
واقعا اين عزيزم کجا واون عزيزم چندشِ شعاعي کجا
بااينکه ازخدام بود با هام اينجوري حرف بزنه
ولي الان، تو اين موقعيت ،
فقط ميخواستم شعاعي زودتر شرّشو کم کنه وداريوش ولم کنه
اقاي شعاعي دست وپاشو جمع کردو گفت
_منم خوشبختم ...حتما خانومتون فراموش کردن
ببخشيد با اجازه ...من برم که کارهايِ انبارداري مونده
وتو سه سه سوت جيم شد
تا شعاعي از ديدمون خارج شد
دست داريوش شل شد وازم فاصله گرفت
اي شعاعي بميري که هر چي ميکشم از دسته تواِ
الهي نصف بشي وبي شعاعي بشم که فقط برام دردسر درست ميکني
داريوش کيف دستيشو از روميز برداشت و
همون جور که به سمت در ورودي ميرفت استاپ کردو گفت
_اگه يه باره ديگه مزاحمت شد به جاويد بگو... خودش ميدونه چيکارکنه
داشت ميرفت که گفتم
_داريد ميريد ؟؟
الان جلسهءاقا جاويد تموم ميشه ....
_وقت ندارم يه روزه ديگه مي يام
وتو کسري از ثانيه ناپديد شد
با ترس واسترس تا دم پله ها رفتم
اخه مگه ميشه داريوش اين جوري رفتار کنه
داريوشي که به هرنوع جنسِ مذکر آلرژي داشت
حالا اونقدر اوپن مايند شده که هيچ کاري به طرف نداره
اخه...
مگه اصلا شدنيه ؟؟
چه طور ميشه يه ادم اينهمه تغير کنه ؟؟
به نظرمن که داريوش تغيير ناپذيره وحالا اين ادم با اين همه رفتارايِ ضدونقيض و نميشناختم
پنج دقيقه بالايِ پله ها وايسادم که اگه اتفاقي افتاد وداريوش دعوا راه انداخت سريع خودمو برسونم ....ولي نه
هيچ خبري نبود .....واقعا برگشته بود خونه
بدون جنگ ودعوا
اين ادم اصلا کي بود ....
واقعا داريوش بود؟؟ که نميشناختمش
بعدازاون روز شعاعي از شعاع نيم کيلومتري منم رد نميشد
اگه کارِ خيلي واجبی داشت همه رو جمع ميکردو يه دفعه اي انجام ميداد
اصلاانگار نه انگارکه اين ادم همون ادمه وقيحِ چند روز پيشه
واقعا که بعضي ادما دورو داشتن وشعاعي هم سردستهءاون ادما بود
چنان محترم وسنگين با من برخورد ميکرد که به عقلِ خودمم شک ميکردم
بعد از سه روز دوباره سرو کلهءداريو ش پيدا شد(شرمنده هي مياد وميره جاي ديگه اي براش پيدا نکردم
اصلا اين بشر اينجا چي ميخواست ؟؟
که دوساعت ميرفت تو اطاقِ جاويد ودرم ميبست
برام شده بود يه معماي لاينحل
ميدونستم راجع به کارنيست
مگه ادم چقدر کار داره بعدم همه روميتونست تلفني بگه
لازم نبود تو اين ضل گرما بيادوبره
پنج شنبه بود وساعت دوازده
مثل همهءروزاي پنج شنبهءقبلي ساعت يک تعطيل ميشديم
داشتم کم کم جمع وجور ميکردم ووسايلو مرتب ....
که داريوش و جاويد بعد از يه ساعت مخ زني اومدن بيرون
_مريم خانم... ماداريم ميريم ناهار ...تشريف بياريد در خدمت باشيم
يه لبخندي زدم وگفتنم
_نه ممنون مزاحم نميشم اقا جاويد ...ميرم خونه
_مزاحم چيه جاي مارو که تنگ نميکنيدامروز هوس کرديم بريم خارجِ شهر ويه هوايي عوض کنيم
نه فکر نميکنم اقا داريوش دوست داشته باشن من همراهتون بيام شما بريد خوش بگذره
داريوش با همون نگاه سر به زير که از صد تافحش بدتر بود گفت
_جاويد چرا اينقدر تعارف ميکني ؟؟شايد مريم خانم کسره شأنشون مي ياد باما ناهار بخورن بهتره بزاري راحت باشن
گاردگرفتم ...چي داره ميبافه واسهءخودش ؟؟
_اين حرفا چيه؟؟ من فقط به خاطر راحتي شما نمي يام
بعد از چند سال دونفري ميخوايد بريد ناهار
اين ربطي به شأ ن ومقام من نداره
جاويد يه چشم غرهءاساسي به داريوش رفت وگفت
_نه مريم خانم حرفايِ اين داريوش و گوش نکنيد
من ازشما خواهش ميکنم همراهمون بيائيد ...دورهم باشيم خوش ميگذره
يه نگاه به داريوش ويه نگاه به جاويد کردم
دلم ميخواست برم
جهنم وضرر درسته از دسته داريوش شاکيم ولي شايد ديگه نتونم ببينمش
_باشه فقط بايد صبر کنيد تا وسائلمو جمع کنم
_ما تو ماشين منتظر ميمونيم
زودي وسائلمو جمع کردم وبا همون مقنعه ومانتو شلوارسادهءمشکي و کيف رودوشي ءعهد دقيانوسي رفتم وسوارشدم
کولر ماشين روشن بود وباد خنکي که ميزد چشمامو خمار ميکرد
واي چقدر خوبه ادم ماشين مدل بالا داشته باشه
چيه اون پيکانِ داغونِ محمد که از هرطرفش بادِ گرم ميزنه
ادم فکر ميکنه تو قوطي کنسرو گذاشتنش و داره تو مايکروويو جزغاله ميشه
داريوش و جاويد راجع به کارو بارو وواردات وخلاصه هر چيزي صحبت ميکردن و
منم تو اين هيرو ويربه صدايِ وز وزآهنگ بخنده محسن يگانه گوش ميدادم
هوس کردم بازم امشب
زير بارون تو خيابون
به يادت اشک بريزم
طبق معمول هميشه
اخه وقتي بارون مي ياد
رو صورت يه عاشق مثل من
حتي فرق اشک وبارون
ديگه معلوم نميشه
امشب چشايِ من
مثلا ابرايِ بهاره
بخند به حال من
که حالم گريه داره
چرا گريم نميتونه رو تو تاثيري بزاره
اره بخند ،بخند که حالم خنده داره
اره بخند ،بخند که حالم خنده داره
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#126
Posted: 23 Nov 2012 21:38
قسمت دوم دعوت به ناهار
ساختمونها جاي خودشون و به جاده هاي خالي و بعدم به درختاي سرسبزدادن
روحم داشت تازه ميشد
خيلي وقت بود که پامو از تو خونه بيرون نزاشته بودم
کنار يه رستوران سرسبزو دنج نگه داشت
سوت وکور بود وتک وتوکي ادم نشسته بود
يه تخت کنارِ رودخونه رو انتخاب کرديم وداريوش رفت تا سفارش بده
_ببخشيد اقا جاويد.... تا غذارو بيارن برم دستامو بشورم
جاويد سري تکون داد واز گارسون ادرسِ دستشويي رو پرسيد
گارسونم يه جايي بين درختا رونشونمون داد
راه افتادم
اوووووووووه چقدر دوره
ملت واسهءيه دستشويي بايد دو فرسخ راه برن
حالا اگه يه نفر اضطراري داشته باشه چي ؟؟
تا به اينجا برسه که مشکلاتِ روحي وجسمي ميگيره
به فکر خودم خنديدم وتا دم توالت يه ضرب دوئيدم
محض اسودگي خيال و همون مشکلات روحي ورواني توالتم رفتم
داشتم دستامو ميشستم که سه تامرد جوون از دستشويي مردونه اومدن بيرون
يه نگاه به اطراف کردم کسي نبود
مثل همهءزنا تو اين جور مواقع ترس برم داشت
ازنگاهاشون خوشم نيومد
راه افتادم وسعی کردم قدمهام و تندتر کنم
ولي احساس ميکردم اونام دنبالمن
صداي پچ پچ وخنده هاشون داشت ديوونم ميکرد
واي......... حالا مگه اين راه تموم می شد...
اونقدر فکر فرارتو ذهنم قوي بود که چشمام جز راهِ جلوي روم و درختا چيزي رو نميديد
واون چيزي که نبايد تو اين گيرودار بشهههههه شد
پام تو گودالي که پرِ برگ و شاخه بود رفت وافتادم زمين
چشمام از درد ونگراني نمنا ک شد
خنده هاي مسخرهءپسرا بلند شد
(اوه اوه مجيد حرکتو ديدي اکشن حادثه اي)
(خانم شما احتمالا بدل کارنيستيد )
(يه امضا ميدي به ما)
صداها نزديکتر ميشد ومن تمام توانمو گذاشته بودم تا از اون گودالِ مسخره دربيام ولي مگه ميشد
تازانو رفته بودم توش و نميتونستم بيرون بيام
تمام دست ولباسام خاکی شده بود وکف دستم می سوخت
ولی درداینا به اندازهءیک صدم نگرانیم ازپسرا نبود
خدايا چي کارکنم؟؟؟
صداها تا بيخ گوشم اومده بود
واي خدا ...خودت کمک کن
نگاهي به پام کردم ...
رو زمين خودم و کشيدم بيرون ...ولي پام واصلانميتونستم تکون بدم و
تا روش وایمیستادم تیر میکشید
زانومو تا کردم ومچ پامو گرفتم
نگاهي به درختا کردم ....هيچ کس نبود
داريوش ....جاويد... پس کجاييد؟؟ کمکم کنيد
اشکام بي اراده جاري شدن
اااااااااااااااااه بازم گريه
گريه نکن ........
نفسِ عميق ميکشيدم ولي اشکام تازه راهشون باز شده بود
هي به خودم ميگفتم گريه نکن .......همين مونده بفهمن که تنهايي وترسيدي ....الاغ گريه نکن
ولي چي کارميشد کرد
ذاتِ ما زنا اين بود...موقعِ ترس ....دلهره ....دلشوره ...شادي... غم ...غصه فرقی نمیکرد
هر احساسی که بود اشکامون سرازير ميشد
تند تند نفس ميکشيدم وباچشمايي که براثرگريه هيچ جا رونميديد به قوزک پام خيره شده بودم
(اخي الهي داره گريه ميکنه )
(نه خانوم کوچولو ...گريه نکن عمو برات قاقا ميخره )
_چي شده ؟؟
صدايِ پسرا قطع شد
انگار که تواون لحظه بهم عمر جاودانه دادن
نميدونستم ازاون همه ذوق چيکارکنم.......
_چرا نشستي روزمين؟؟
پسرا عقب نشيني کردن
صدام از تاثيرِ گريه ميلرزيد
_افتادم تو گودال... مچ پام درد ميکنه
کنارم چمباتمه زد وگفت
_ميتوني بلند شي؟؟
يه نگاه نااميد بهش انداختم ولي بازم نگاهش پيش من نبود
دماغمو کشیدم بالا وگفتم
_نميتونم دردميکنه
دست انداخت دوره شونمو بلندم کرد
با اولين قدمي که گذاشتم نالم رفت هوا
_اخ خ خ خ خ خ
_اروم بيا... فکرکنم پات دررفته
هنوز حضورِ پسرا ازارم ميداد
کثافتا هنوز منتظره فرصت بودن ونميرفتن
نگاهي به سمتشون انداختم که داريوش هم باهام چرخيدو نگاهشو دوخت به پسرا
خنده هاشون پريد.... دلم خنک شد
جذبهءداريوش هميشه کارساز بود
ترس ازفکر اينکه ممکن بود چه بلايي سرم بيارن باعث شد لباسِ داريوشو تو مشتم بگيرم
اگه داريوش نبود.....
از اين فکر رأشه به تنم افتاد
اين اتفاقها تو زندگي هر دختري مخصوصا تو ايران پيش مي اومد
ولي براي من بيشتر از اندازه بود
انگار که تو پيشونيم نوشته بود بيايد ....من مفت ومجاني در اختيارتونم
اشکام هنوز مي باريد
_نگران نباش ..من اينجام... کاريت ندارن
مثلِ هميشه دردم و ميدونست
دلم فشرده شد.... چه طور تونستم از دستش بدم؟؟
نگاهم و دوختم به صورتش ولي اون داشت زير پاشو نگاه ميکرد
صدايِ وز وزِ پسرا رو اعصابم بود
چرا نميرن ؟
_بسه ديگه... اشکاتو پاک کن ....نميخوام جاويد چيزي بفهمه
اشکام و با کفِ دست پاک کردم ولي مگه ميشد.....
اينکه حالا ديگه داريوش به من فکر نميکنه وکسي ديگه اي تو قلبشِ ازارم ميداد و
اشکامو دوباره سرازير ميکرد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#127
Posted: 23 Nov 2012 21:42
قسمت سوم (دعوت به ناهار)
جاويد تا مارو ديد با حول و ولا نزديک شد
_چي شده ؟؟؟
_فکر کنم پاش دررفته ....ميتوني جاش بندازي
_نمیدونم ....بايد ببينم
منو نشوندن رو يه تخت
دو سه نفري دنبالم جمع شده بودن که جاويد پخش و پلا شون کردو
پاچهءشلوارم و که خاک خالي بود زد بالا
دور پام کبود وقرمز شده بود
کفش و جورابم و از پام دراوردو شروع کرد به ماساژ دادنِ پام
يه نگاهي به داريوش انداخت که معنيش و نفهميدم
صداي زمزمهءداريوش ازکناره گوشم اومد
_سندو به نامت زدم ....کاراش که انجام شد ...بهت برميگردونم
يه نگاه شاکي بهش کردم که خداروشکر مثلِ همهءدفعه هايِ قبلي نگاهش به من نبود
يعني من ميخوام بدونم الان جاي اين حرفاست واقعا ميخوام بدونم ................
دادم رفت هوا اااااااا
جاويد پامو جا انداخت
نا جنس براي اينکه حواسمو پرت کنه اينو گفت
لبخندِ رو صورت داريوش نشون ميداد از کاري که کرده راضيه
ولي من اونقدر حال ندار شده بودم که حتی لبخندشم از پشت مه میدیدم
کم کم ضعف وبيحالي بهم فشار می اورد و
احساس ميکردم دارم ازحال ميرم
داريوش که وضعِ منو ديد دست انداخت زير زانوم و بلندم کرد
مسلما بااون پا ديگه نميتونستم تا ماشين برم
سرمو تکيه دادم به شونه شو بوي تنش و توريه هام پرکردم
دلم براي عطرِ وجودش تنگ شده بود
چشمام داشت بسته ميشد
نه ....الان نه ...ميخوام از وجودش لذت ببرم
قوزکِ پام زوق زوق ميکرد ودرد امونمو بريده بود
داريوش منو رو صندلي عقب نشوندو پامو رو صندلي گذاشت
_درد داري ؟؟
با ناله سرتکون دادم
درِِداشبورد وبازکردو يه قرص مسکن داددستم
ياد روزي که کمردرد داشتم ومسکن بهم داده بود افتادم
انگارکه اون دوران مالِ يه وقتِ ديگه بود
انگارکه صد سال ازاون روزاگذشته ..............
چه جوري تونستم همچين اشتباهي کنم و
داريوشو با دست خودم برونم ؟؟؟
ليوانِ يه بار مصرف، منو از گذشته کشيد بيرون
_بيا بخور اروم ميشي ...
جاويد سوار ماشين شد
_حالتون بهتره ؟؟؟
_مرسي اقا جاويد ....اسبابِ شرمندگي شد
_نه اين حرفا چيه !!!
چشمام داشت ميرفت
_نزاشتم غذاتونو بخورید... تورو خدا ببخشيد ...
نگيد مريم خانم... الان سلامتي شما واجب تره...
پاتونو جا انداختم ولي يه عکس از پاتون بايد بگيريم
_لازم نيست اقا جاويد ....ميرم خونه بامحمد ميريم
داريوش بعد از کلي سکوت که تو نوعِ خودش بي نظير بود نطق کرد
_يه سر بريم معيري.... اونجا الان بازه کارشونم همينه از همه جاهم واردترن
_نه اقا داريوش گفتم که ...
_منم بهت گفتم.... پس بهتره انرژي تو هدرندي وتا اونجا استراحت کن
يه ساعته ديگه ميرسيم
مسکن تاثير خودشو گذاشته بود وداشتم خمار ميشدم
زوق زوقِ پام کمترشده بود
تمام مسيرو خوابيدم
ازمعطلي ومکافاته معيري وعکس انداختنها ميگذرم
که خودش مثنوي هفتادمنه
پدرم دراومداخرسرم يه باند کشي پيچيدن دور پام و گفتن به سلامت
ازاون جايي که محمد هنوز نميدونست داريوش اومده وممکن بود با داريوش درگير بشه
جاويد منو رسوند خونه و
به محمد گفت که من تو شرکت اين جوري شدم
خداروشکر که محمد بيشتر از اين پاپيچ ماجرا نشد وگرنه نميدونم چي ميخواستيم بهش بگم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#128
Posted: 23 Nov 2012 21:45
فصل بیست وهشتم
(تصادف)
دوهفته ءتموم تو خونه پاگير شدم
داشتم ديوونه ميشدم روزايِ اول نازنين پيشم ميموند
ولي بعد از سه روز اون رو هم راهيِ کار کردم
تاکي بايد به خاطره من از کارش ميزد ؟؟
جاويد دوبار تلفن کرده بودو يه بارم به ديدنم اومد ولي داريوش ....
بي معرفت حتي يه تلفن خشک وخالي هم براي احوالپرسي نزد دلم از دستش گرفت
حداقل به خاطره گذشته ها بايد بهم زنگ ميزد
ولي انگار واقعا منو فراموش کرده بود
بعدازدوهفته برگشتم
واقعا که حالا قدر کارکردن و ميدونستم
ادمي که کارکنه ديگه نميتونه خونه نشين بشه منم مثلِ بقيه
ارشدمم مونده بودروهوا
اصلا حوصلهءدرس خوندن نداشتم
مگه فکر داريوش ميزاشت که به چيزي غيراز اون فکرکنم
روزها مي گذشت ولي ديگه خبري از داريوش نداشتم
غيب شده بود..... ديگه حتي به جاويد هم زنگ نميزد
اصلا نميدونستم رفته يا هنوز هست.... دلم براش قد مورچه شده بود
کاش حداقل ازش خبرداشتم
رومم نميشد از جاويد سراغشو بگيرم....
صبحها رو شب وشبهام و صبح ميکردم بدون اينکه حتي يه لحظه ازيادش غافل بشم
نزديک پائيزبود وبرگايِ زردوقرمز زمين و فرش کرده بود
دوماه بود که از داريوش خبرنداشتم
اخه کجاست ؟؟؟چرا يه خبر نميده ؟؟؟
دلم برات تنگ شده بي معرفت .........
داشتم پرونده ها رو مرتب ميکردم که با صداي جاويد گوشام تيز شد
اصلا با هر تلفني اين حال و داشتم ....مخصوصا به تماسهاي جاويد حساس شده بودم
_بله خودم هستم....
_ چه اتفاقي افتاده ؟؟؟
_الان حالش خوبه ؟؟
_بله ...ميشه ادرسِ بيمارستانو بديد....
دلشوره چنگ انداخت به قلبم.. چي شده ؟؟؟
_باشه ...باشه اومدم ....فقط توروخدابگيد حالش خوبه ؟؟؟
_بله بله اومدم ....
جاويد باعجله از دراومد بيرون
_مريم خانم من دارم ميرم بيمارستان ....داريوش تصادف کرده...
تصادف کرده اخه چه جوري
_حواستون باشه تا من برگردم ...
تا راه افتاد دنباش دوييدم
_حالش خوب؟؟
يه نگاه مستاصل بهم کردو گفت
_خدا ميدونه چيزي به من نگفتن....
قبل از اينکه به خودم بيام جاويد رفته بود
تا ساعت پنج عصر صد دفعه مردم و زنده شدم
مدام دلشوره .....مدام استرس ...........
طوريش نشده باشه ...........خدايا خودت کمکش کن
هر چي گوشي جاويدو ميگرفتم خط نميداد
داشتم از زور دلشوره ديوونه ميشدم
پس چراجواب نميدي؟؟؟
کاش ادرسِ بيمارستان و ميگرفتم
هي راه رفتم و حرص خوردم
هي به خودم فحش دادم وازاين همه خنگيم شاکي شدم
اخر سرم دست از پا درازتر رفتم خونه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#129
Posted: 24 Nov 2012 02:19
قسمت چهارم تصادف
_چهارسالِ که قلبم مرده
حالام که بعد از اين همه وقت برگشته.... اون منو نمي خواد
بغضم ترکيد
_ منو نميخواد ....ديگه منو نميخواد ...
حتي تو رومم نگاه نميکنه
تکيه مو دادم وسرم و گذاشتم رو دیوار سرد
_باورت ميشه؟؟ کسي که يه روزي جلوي پاهام زانوزدو
اعتراف کرد که بدون من نميتونه زندگي کنه ....که منو هميشه ميخواسته
حالا اصلا تو رومم نگاه نميکنه
محمد تو ميدوني عشق چيه....
ميدوني که کسي که دوستش داري ازت روبرگردونه چقدر براي ادم سخته
من دارم له ميشم ...تموم ميشم ...
ولي حتي حاضر نيست نگاهشو به من بدوزه ...
اشکام که اروم تر شده بود دوباره جاري شد زمزمه کردم
_ميگه ميخواد ازدواج کنه ...ميبيني محمد
دستامو نشونش دادم وگفتم
دستم خالي شده از عشقش
بزار اين لحظه هاي اخرم کنارش باشم
نذار حسرت اينو بخورم که اي کاش رفته بودم
بزار برم محمد....بزار برم
تو بگي نرو ....نميرم
ولي بفهم ....دلم اونجاست..... از ظهر تا الان يه لحظه اسايش نداشتم
بايد ببينمش تااروم شم
صدايِ هق هقم سکوتِ شبونه روشکست
محمد زل زده بود به فرش اشپزخونه وهيچي نميگفت
صدای باز شدن دراومد
_محمد... بزار بره ....اگه نزاري تاعمر داري خودتو به خاطر اينکه جلوي خواهرتو گرفتي سرزنش ميکني...
تونميتوني جلوي قلب کسي رو بگيري
شايد قسمتش داريوشِ....بزار بره
به سمت من اومد واشکاموپاک کرد
_ بسه مريم جان.... خودتو هلاک کردي
ساک وبه دستم داد وگفت
برو... من از طرف خودم و محمد ميگم ....کسي جلويِ تو رو نميگيره
نگام به محمد بود... سرشو بالا اورد
تو چشماي سياهش قطره هاي اشک موج ميزد
ميديدم که ته نگاهش راضي نيست
ولي لبهاش چيزه ديگه اي گفت
_ بزار خودم ميبرمت
به سمت اطاقش رفت لبخند روي لبِ من ونازي اومد
_اي شيطون ....ميدونستم خانوم دلش يه جايي گيره...
اشکامو باپشت دست پاک کردم ولبخندم پررنگ ترشد
محمد سوييچوبرداشت وساک و از دستم گرفت
راه افتاد ومنم دنبالش مثل اين جوجه زرداي تازه سراز تخم دراورده راهي شدم
خيابونا خلوت بود وهراز گاهي سکوت شبانه باصداي ويراژِ ماشين يا موتور ميشکست
نه من ميخواستم حرفي بزنم نه محمد .......
قسمت پنجم تصادف
دم اورژانس وايستاد وگفت
_ميخواي شب بموني؟؟
نگاه ملتمسی بهش کردم و گفتم
_اجازه بده..... خواهش ميکنم .....
_فکر ميکني اگه اجازه هم ندم نميري؟؟
بر و آبجي کوچيکِ.... امان از اين دل رئوف من که طاقت اون چشماي ملتمسو نداره
_مرسي داداش... نوکرتم به خدا ...
گونش و بوسيدم وبا سرعت رفتم تو
خداروشکر بيمارستان خصوصي بود وکاري به کارِ کسي نداشتن
پرسون پرسون رفتم بالا ولی اجازه ندادن برم تو
زنگ زدم به جاوید وگفتم اومدم
بیمارستان خلوت بودو یه نظافتچی داشت طی میکشید
_.سلام
_سلام
_ فکر نميکردم بيايد.... زنگ ميزديد بيام دنبالتون
خسته بود ولي طعنه تو صداش داد ميزد
_محمد منو اورد
_محمد؟؟؟
از چشماش تعجب مي باريد
_بهش گفتيد؟؟
با سرتائید کردم
_داريوش چه طوره؟؟
_ يه دوساعتي هست از ريکاوري اوردنش ...خداروشکرحالش بهتره
_ميتونم ببينمش ....
خوابيده بزاريد بيدار بشه.... بعد
ساکو دستش دادم وگفتم
_يکم الويه وچائيِ .....فکر کنم چيزي نخورده باشيد
من پائين منتظر ميمونم تا اجازه بدن ببینمش
_ولي اخه ....
_اقا جاويد من اينجوري راحتترم... شما بفرمائيد
_ولي اخه اينجوري که نميشه ...
_خواهش ميکنم اقا جاويد... باشما که تعارف ندارم
باشه پس من میرم کاری داشتید زنگ بزنید ....
رفتم سمت دستشويي ووضو گرفتم
نمازمو که از اول شب مونده بود وبه همراه
چند رکعت براي سلامتي داريوش خوندم
قران دست گرفتم وشفايِ همهءمريضا رو از خداخواستم
تاصبح چيزي نمونده بود همونجا شروع کردم به چرت زدن
ولي مگه خوابم ميبرد ...
مدام کابوس ميديدم که داريوش مرده ومن رفتم سرخاکش
چه شب بلندي بود ......صبح نداشت
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#130
Posted: 24 Nov 2012 02:20
قسمت ششم تصادف
چشمامو با نور خورشيد باز کردم
سالن شلوغ شده بود وهرکسی یه جایی میرفت
بلند شدم وبا بدني خرد وخمير راهي اطاقِ داريوش شدم
جاويد وازدور تشخيص دادم ....داشت با دکتر حرف ميزد
_کي مرخصِ اقاي دکتر ؟؟
_فردا مرخصِ.... جواب سي تي اسکن واِم آر اي چيزي رو نشون نميده ميتونيد فردا ببريدش
صبرکردم تا حرفا ي جاويد تموم شه
جاويدکه برگشت ومنو ديد رنگ و روش پريد
انگار که يادش رفته بود منم هستم
_صبحتون بخير اقا جاويد ..
صبحِ شمام به خير ...شما اينجائيد ؟؟فکر کردم رفتيد ....کلِ بيمارستان ودنبالتون گشتم
_تو نمازخونه بودم ...حالش چه طوره ؟؟به هو ش اومده؟؟
_بله خيلي وقته...
_اجازه ميدن ببينمش...
نگاهش يه رنگي شد... مثل شرمندگي.. افسوس... ناراحتي
نميدونم ....هر چي بود خوشايند نبود
_ مريم خانم شرمنده به خدا ...
_دشمنتون شرمنده باشه ...چي شده؟؟
داريوش.....
مِن مِن ميکرد
_چي شده اقا جاويد؟؟؟حالش خوبه ؟؟نکنه اوضاع خرابترازاوني هست که گفتيد؟؟اطاقش کدومه ؟؟باید ببینمش....
جاويد جلومو گرفت
_نه مريم خانم ...
_آخه چي شده؟؟؟ من که جون به لب شدم
_راستش... راستش ...داريوش نميخواد شما رو ببينه
ازبالاتا سرانگشتاي پام گرگرفت
احساس کردم از سرم دود بلند شد وبعدم يه عرق ِسرد تمومِ تنم وگرفت
عينِ جملش وبا بهت تکرار کردم
_منو نميخواد ببينه؟؟
_نميدونم چي بگم... از ديشب دارم باهاش حرف ميزنم... ولي انقدر کلافه شد که داشت منم بيرون ميکرد
ديشبم کلِ بيمارستان و گشتم که بگم نمونيد
ولي پيداتون نکردم... شرمندم مريم خانم
حال نداره ومریض ....نميتونم باهاش بحث کنم
سرمو بلند کردم
نفسهاي عميق ميکشيدم تا اروم شم
_فقط بگيد حالش خوبه ؟؟
خوبه ...با دکترش حرف زدم مشکل نداره.. يه گچِ دستشه که اونم يه ماه ديگه باز ميکنن
چشمام ميسوخت با نوک انگشت چشمامو ماليدم
اين ديگه خارج از حد تصورم بود
فکرنميکردم منو.... کسي رو که شبونه خودمو به بيمارستان رسوندم نخواد ببينه
يعني تا اين حدسنگ دل شده؟؟
يعني تا اين حد ازم متنفره ؟؟
لعنت به من ودلِ من
_مريم خانم ...
حالتون خوبه؟؟ ببخشيدشرمندم ....
يه لبخند بي رمق زدم
_چراشما شرمنده باشيد ؟؟
برگشتم وگفتم
_ من ميرم سرکار.... شما پيشش باشيد کاري بود بهم بگيد
_مريم خانم ؟؟
دستمو جلوش گرفتم وگفتم
_هيچي نگيد اقا جاويد ....هیچی ...اين حرفو هيچ جوري نميشه درستش کرد
_ولي اخه ...
_همينِ... بيشتر از اين از داريوش نميشه توقع داشت .مواظبش باشيد خداحافظ
راه افتادم صدای جاویدو میشنیدم ولی حتی یه لحظه هم واینستادم و
باپاهايي بي رمق راهي شرکت شدم
قسمت هفتم تصادف
چقدر خوب بود ميتونستم برم سرکار
اگه نميرفتم تو خونه ازفکر وخيال ديوونه ميشدم
تمام مسيروبه خودم ارامش دادم
تو نبايد گريه کني .....نبايد گريه کنم
امروز نه ..........ديگه گريه نميکنم...
داريوش لياقت اين اشکارو نداره ...
مدام چشمهاي سوزان مو مي فشردم تا از سوزش بيفته
ولي قطره هاي درشت اشک سرکش تر ازاون بود که بتونم کنترلشون کنم
نه مريم ....بفهم.... الان نه ........به يه چيزه ديگه فکر کن
آهامحمد....... بايد به محمد زنگ بزنم
گوشيم و دراوردم ...ساعت هفتِ صبح بود
تابرسم به شرکت يه زنگ به نازي زدم وگفتم يه سرِ دارم ميرم سرِ کار
بيچاره هيچي نپرسيد... انگار حالِ خرابم از صدايِ داغونم مشخص بود
به شرکت رسيدم .....ساعت هفت ونيم بود
خداروشکر در باز بود وگرنه نميدونستم با اين اوضاع قاراش ميش ميتونستم اين يکي روتحمل کنم يا نه
صداي استکان وليوان وبوي خوش چايي همه جا پيچيده بود
يه نفس عميق کشيدم
الان فقط يه ليوان چايي کمرنگ ميتونه حالم و خوب کنه
فقط يه ليوان چايي داغ که بخاراي اب از روش بلند شه
سلام مش سليمون
_سلام خانم اميني ....سحر خيز شدي دخترم؟؟؟
_مشکلات مش سليمون ...مگه مشکلات ميزاره ادم استراحت داشته باشه
نشستم پشتِ ميزو سرمو تو دستام گرفتم
داريوش خُردم کرده بود
تا حالا هر چي ديده بودم با خودم ميگفتم به خاطر اينه که رهاش کردم
ولي الان ....من که با تموم وجود داشتم جبران ميکردم .....
پس واقعا اين کارا براي چي بود؟؟
شايد واقعا داشت ازدواج ميکرد ونميخواست دوباره درگير من شه؟؟
شايد فکر ميکرد اين يه نوع خيانت به کسي که دوستش داره باشه ؟؟
يعني اون کسي که داريوش دوستش داره چه شکليه؟؟
تا حالا جرات فکر کردن به اين سوال و نداشتم
ولي حالا...... بايد با خودم روراست باشم
من با خته بودم واين کارا چيزي از اين باختم و کم نميکرد
يعني اوني که دوست داره ايرانيه....
امريکائيه ....
اصلا بوره يا تيرست ؟؟
خوشگله ؟؟حتما خوشگله که منو ول کرده ورفته سراغش..
خوش به حالش ....
الان داريوش داره بهش فکر ميکنه وبه خاطر اينکه بهش خيانت نکنه تو روي منم نگاه نميکنه
حتما چند وقتِ ديگه هم با هم ازدواج ميکنن
دوباره چشمام سوخت
ااااااااااه بسه ديگه مريم ...امروز نه.... بفهم الاغ
اينجا محل ِکارِ ....نبايد توش زر زر گريه کني
چشمامو با پشت دست ماليدم
_چي شده دخترم ؟؟حالت خوش نيست ؟؟
سرمو بلند کردم وبه صورت پر چين وچروک مش سليمون که يه دنيا ارامش تو وجودش بود لبخند زدم
_نه مش سليمون... حالم خوش نيست دلم شکسته ...ناجور شکسته
صورتشو غم پوشوند
_خدا نکنه دلت بشکنه... توکل کن به خدا خودش هر جور صلاح بدونه درستش ميکنه
ليوان ِکم رنگ چايي رو گذاشت جلوم وگفت
_ اينم يه چايي لبريز ِلب دوز ِقند پهلو خدمت خانم اميني خودم
_مرسي مش سليمون
_غصه نخور دخترم خدا بزرگه هميشه يادت باشه اين نيز بگذرد ...
يه جرقه تو ذهنم خورد
يه نفرِديگه هم همينو بهم گفته بود
اون روز تو ماشين.... موقع برگشتن ازخونهءداريوش ،....اون روز هم اون راننده تاکسي اين وگفت
کاش اون موقع خريت نميکردم وبعد از اعترافش قبول ميکردم که دوستم داره
کاش اين همه سال خودمو زجر نميدادم والان کناره داريوش بودم
قسمت هشتم تصادف
دستامو دور ليوان حلقه کردم
پوست دستم از تاثيره حرارت داغ شد ولي نه اونقدر که دستموپس بکشم
بايد يه کاري کنم اين جوري با فکر وخيال ديوونه ميشم
تو يه تصميم اني پاشدم
خوب حالاچي کار کنم؟؟ بايد يه کاري انجام بدم؟؟
بايد خودموو مشغول کنم... چي کار... چيکار...
اول برم سراغِ قراراي امروز
بعدم پرونده ها
تمامِ طول روزو يه تميز کاري اساسي کرد م و از خودم کار کشيدم
جاويد دوبار تماس گرفت
ديگه حتي از داريوشم نپرسيدم جاويدم چيزي نگفت
تمام طول روز مشغول بودم
ازسروکله زدن با مراجعه کننده ها تا جابه جايي ميزو صندليم و تميز کردن اطاق و خلاصه هر چيزي که فکرشو کنيد
ولي تموم مدت فکرم پيشِ داريوش بود واينده اي که ازدست رفته بود
به دخترِ زندگيِ داريوش غبطه ميخوردم
حقِ من بود که درکنارش باشم وحالا من اينجام تنهاي تنها و
داريوش منو رها کرده وحتي نميخواد تو اين شرايط در کنارش باشم
تمام طول روز خودمو سرگرم کردم تا اشکاي جمع شده پشت پلکام ونگه دارم
وقتي برگشتم خونه عين جنازه بودم
اونقدر ازخودم کار کشيده بودم که تموم استخونام له شده بود
بعداز اينکه شام و درسکوت خوردم وکمک نازنين کردم
نگاههاي کنجکاو محمد ونازنين ونديد گرفتم وشب بخير گفتم ورفتم تو سلولِ خودم
ديگه نتونستم اين سکوتو ادامه بدم
تمام حجم غم وغصه هام به قلبم هجوم اورد
تا شدم از درد وطبق معمول هميشه اشکام جاري شد
داريوش تيشه برداشته بود وداشت منو ازريشه جداميکرد
ديگه خودم نبودم
شده بودم يه ادم شکست خورده که تو زندگي چيزي براش ارزش نداره
ضربه اي که خوردم اونقدر شديد بود که توروزاي بعدي ازمن يه مرده ساخت
هرروز بيشتر تو خودم حل مي شدم
مثل يه ادم کوکي ميرفتم ومياومدم
ديگه برام مهم نبود داريوش کيه... جاويد ميبينتش يانه
اصلا اينحاست يا رفته پيشِ کسي که دوستش داره ؟؟
ديگه برام مهم نبود
غذام نصف شده بود وهمين جوري وزن کم ميکردم
يه وقتايي روزا رو گم ميکردم ووقتي چشمام رو باز ميکردم فکر وذهنم ميرفت تو گذشته
گذشته اي که همهءزندگيمو خاکستر کرد
يه ماه گذشت اونقدر لاغرو نحيف شده بودم که صداي محمد ونازي هم دراومده بود
تقصيري نداشتم ميلي به زندگي تو من وجودنداشت که بخوام چيزي بخورم
تمام زندگيم شده بود کاروکارو کار
حالا ميفهميديم چرا داريوش معتاد کارش بود ...
کسي که درد داره ميره سراغ چيزي که هواسشو پرت کنه
کارمو دوست داشتم حداقلش فکرمو منحرف ميکرد
اومد ورفت مردم...
شکلاي مختلف صورتشون ...
همه وهمه چشمامو پر ميکرد وباعث ميشد تصوير داريوش ازجلوي چشمام پر بکشه
نگاه جاويد عوض شده بود انگار ميدونست دردم چيه
انگاربرام افسوس ميخورد که چرا دارم بازندگيم بازي ميکنم
ولي دستِ من نبود داشتم ازتو متلاشي ميشدم و
ديگه دليلي نميديدم تا بخوام به اين بازي احمقانه ادامه بدم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .