ارسالها: 1484
#141
Posted: 24 Nov 2012 02:51
قسمت ششم لبخند
جعبهءشيريني روبرداشتم ورفتم تو اشپزوخونه
همه چي مرتب وسرجاش بود انگار نه انگار شيش سال گذشته
يه ظرف شيريني خوري کوچيک برداشتم وشيرينيا رو توش چيدم
صداي پچ پچ داريوش و جاويد مي اومد ..سعي کردم معطل کنم تا حرفاشونو بزنن
چايي ريختم وکنارش ظرف شيريني وگذاشتم
چند تاپيش دستي و با چنگال کيک خوري ويه قندون نقلي هم کنارشون گذاشتم
يه لحظه احساس کردم که اينجا واقعا خونهءخودمه وخودمم خانوم این خونه
ته دلم قيلي ويلي رفت... اين نهايت ارزوم بود
زندگي کنار داريوش يه رويايِ کمرنگ بود که هر روز پر رنگ تراز روز پيش ميشد
اولين چايي روبه جاويد دادم
_ممنون مريم خانم ..
چايي بعدي مال داريوش بود
چنان نگاهش روم بود که دست و پام و گم کرده بودم
_بفرمائيد
_ما چايي بخوريم يا شرمندگي مريم خانومو
_الحساب چايي رو شما بفرمائيد ...
نگاهش از رو چشمام جدا نميشد زمزمه کردم
_داريوش ...
با سر پرسيد ...چيه ؟؟
با چشم وابرواشاره کردم ...چايي
لبخندش پررنگ تر شد دست بردو فنجون و برداشت
ظرف شيريني وبه همراه پيش دستي ها اوردم وخودمم ليوان چايي مو بدست گرفتم
جاويد چنان با ولع شيريني رو ميخورد انگار که ازقحطي اومده خندم گرفت
لبهاي داريوشم ميخنديد
_بابا جاويد يکم ارومتر ....خفه ميشي
_يه چيزي ميگي داريوش ها ...من شيش ساله منتظر اين شيريني هستم
بعد تو ميگي اروم تر....من نميدونم الان اين شيريني رو تو چشمم جا کنم يا تو دهنم
نگاه داريوش برگشت سمت من.... به لبخندش لبخند زدم
نگاهش زلال وشفاف بود مثل دوتاگوي سياه که هر لحظه بيشتر توش غرق ميشدم
چقدر خوبه که ميتونم تا هر وقت که دلم ميخواد به چشماش نگاه کنم واونم نگاه مهربونشو ازم نگيره
_اهم ...اهم... مثل اينکه اينجا ادم مجرد نشسته.... نظر بازي ولبخندهاي ژکوند ر و بزاريد براي بعد از رفتن من
....خوب قدم بعدي چيه؟؟ کي قراره بريم خواستگاري ؟؟
لبخندم پريد ورنگم سفيد شد
داريوش هم نگاه هراسون ِشو به من دوخت هر دوبه يه چيز فکر ميکرديم (محمد
حال خوشم از بين رفته بود ...انگار ازوسط يه روياي شيرين يقمو گرفتن وکشيدنم بيرون
تازه مشکلات پيش رومون به چشمم اومد
نگاه نگران داريوشو حس ميکردم ولي همچنان به ظرف شيريني که ديگه برام معني نداشت زل زدم
حالا بايد با محمد چي کارميکردم ؟؟
اون بارم که اجازه داد فکر ميکرد داريوش ميخواد ازدواج کنه ولي حالا مخصوصا با اون گند کاري که شد ومحمد جريان خواستگاري جاويدو فهميد
نميدونستم چه عکس العملي نشون ميده ...
سرم و بلند کردم... نگاه هر دو رو من بود
انگار که من فرماندهءعملياتم وقراره برنامهء ضد حمله رو بچينم
_من ....من نميدونم ....فکر نکنم راضي کردن محمد به اين اسونياباشه....
نگاهم رو چهرهءدمق داريوش ميچرخيد
ميخواستم اون هم يه راهي جلوي پام بزاره... داريوش به حر ف اومد
_عصري ميرم دم مغازه... باهاش صحبت ميکنم
نه نميشه... اگه دادو قال کنه چي ؟؟
_خوب دادوقال کنه ...تا کي قراره صبرکنيم؟؟ من ديگه صبرم تموم شده ...اگه به خودم بود همين الان ميبردمت محضر وعقدت ميکردم
_ ولي اخه...
_بزار باهاش حرف بزنم... شايد قبول کرد
سکوت کردم ....چي ميگفتم... بالاخره که چي... بايد باهاش حرف ميزديم.... هر چي زودتر بهتر
_باشه مريم؟؟ برم ؟؟
سربلند کردم نگاه داريوش رو من بود سرمو به معني باشه خم کردم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#142
Posted: 24 Nov 2012 02:54
قسمت هفتم لبخند
_خوب پس اينم از اين... مريم خانم پاشو بريم...
_کجا ؟؟مريم وکجا داري ميبري ؟؟
_اوي داريوش... حواست باشه تا مريم خانم وعقد نکردي ديگه اجازهءنداري ببينيش ..
_چي داري ميگي براي خودت... من حق ندارم مريم وببينم؟؟
_اره مريم خانم مثل خواهرمنه... منم رو خواهرم غيرت دارم از اين به بعد کاري داشتي به من ميگي.. افتاد
_ببند جاويد تا خودم دهنتو نبستم...
خندم گرفته بود ...داريوش شاکي از حرفاي جاويد رو به من کردوگفت
_داري بهش ميخندي ؟؟به جاي اينکه هواي منو داشته باشي ،
داري بهش ميخندي؟؟
خندم عميق تر شد... حرفاي جاويدو که از سرشوخي بود ..باور کرد
خواستم سربه سرش بزارم
_هنوزکه خبري نشده تا هواتو داشته باشم.. هر چي اق داداشم بگه همونه ...
بلندشدم وگفتم
_ بريم اقا جاويد ...
_مريم !!
جاويد گفت
مريم وچي ؟؟گفتم بهت ...من ديگه خواهرموتنها دست تو نمي سپارم... بريم ميريم خانم ...
قيافهءداريوش عصباني بود
دوست داشتم پيشش باشم ولي ازقدرت علاقمون ميترسيدم اگه تنها ميبوديم با اين همه عشق وعطش معلوم نبود رابطمون به کجا ميرسه
چند سال پيش خام تر وبچه تر بودم ولي حالا به هيچ عنوان نميخواستم قبل از ازدواجمون رابطه اي بينمون باشه
اين خاصيت يه زنِ... نبايد سهل الوصول باشه
داريوش شاکي وعصباني با دست درونشون دادو گفت
_ به سلامت ...خوش اومديد
جاويد نگاهي به من انداخت وگفت
_مثل اينکه باورش شد ...بابا اين مريم خانم مال شما ...
اصلا من هيچ ادعايي... اعم از برادري وداداشي وبرادر شوهري ندارم هرکاري صلاح ميدوني بکن ...من تو ماشين منتظرم
داريوش جواب نداد ....رفتم پيشش
_داريوش....
جواب نداد ...داشت ناز ميکرد... تروخدا کاردنيا ر وببين ...به جاي من داريوش داره ناز ميکنه
يه بار ديگه با خواهش وناز صداش کردم
_داريوش
چيه ؟؟مگه نميخواستي بري؟؟ برو ديگه ..
_اخه اينجوري برم؟؟ دلت مياد؟؟
_چطورتودلت مياد بعد ازاين همه وقت که همديگه رو ديديم بري ؟؟من دلم نياد !!
لبهام خنديد عين پسر بچه هاي سرتق شده بود ميخواستم يه ماچ گنده از لپاش کنم
استينشو کشيدم
_به من نگاه کن... داريوش.... اَه داريوش... ميرما !!
_خوب برو ...کسي جلوتو نگرفته
_يعني برم؟؟
_اره برو..
_به همين اسوني ازم دل بريدي ؟؟باشه ميرم ...
_بشين سرجات... کي گفته ازت دل بريدم؟؟فقط ناراحتم ازدستت ...همين
برگشت ونگاهشو به من دوخت وبا لحن ملتمسي گفت
_چرا ميخواي بري ؟؟بمون مريم...
_بايد برم ...
چشماش ر و چشمام ميچرخيد
_چرا ...چر ابايد بري؟؟
خودشو به من نزديکتر کرد
_بعد از اين همه وقت که بدستت اوردم ..ميخواي بري ؟
_داريوش براي با هم بودن وقت زياده ولي الان ...
_نگران چي هستي ؟؟
_ميترسم..
_از من؟؟
_ نه ازخودم.. برم داريوش ...باشه ؟؟
_تو اگه اينجوري ميخواي ...باشه برو
_ديگه قهر نيستي ؟؟
لبخندي رو لبش نشست ...منو کشيد تو بقلش وچند لحظه منو به خودش فشرد
_دلم براي عطر تنت تنگ شده بود ...تو اين چند سال هيچ کسي مثل تو برام نبود ....
منو از اغوشش کشيد بيرون وبازوهامو تودستش گرفت
_بهم قول بده ...قول بده که هيچ وقت ترکم نکني.. من بدون تو ميميرم.... اين چند سال يه جنازه بودم ...يه مُر ده ..الان حس ميکنم که زندگي دوباره داره به روم ميخنده
قول ميدي که براي هميشه پيشم بموني؟؟
باسرتائيدکردم... لبخندي که رو لبش بود بهترين چيزي بود که ميتونست بهم هديه بده گونشو بوسيدم وگفتم
_من ديگه برم...
دستمو تو دستش گرفت... اره بايد بري ...
هيچ کدوم دلمون نمي اومد دل بکنيم ...روي دستمو نوازش ميکردو با نوک انگشت رو پشت دستم شکل ميکشيد
_دلم نمياد بزار م بري ...نميدونم چه جوري اين چند سال و طاقت اوردم ولي کاش ميموندي ...کاش اصلا ازم جدانمشدي ..
داشتم مست ميشدم اصلا تو حال خودمون نبوديم يه چيزي مثل اژير قرمز توسرم ميچرخيد ولي تواون لحظه هيچ کدوم از اعضاي بدنم ازم پيروي نميکردن
انگار همه چي برام وايساده بود و....من بودم وداريوش واحساس بينمون
صداي زنگ ايفون هردومونو از خلسه دراورد ...ازهم جداشديم ...لبخند محوي زدو گفت
_صداي جاويد دراومد ..برو تا ابرومونو تو محل نبرده...
بلندشدم
_با محمد حرف ميزني ؟؟پلکاشو بهم زد
_من برم..
نگاهش همون جور بود انگارکه قرار به يه سفر بي بازگشت برم تادم در دنبالم اومدو نگاهشو به هِم دوخت بدون اينکه کلمه اي حرف بزنه
موقع خداحافظي دلم شور ميزد حوادث اينده منو بشدت ميترسوند واين ترس تو چشمام فرياد ميزد
_مواضب خودت باش
_تو هم همين طور ...درضمن بد به دلت راه نده بزار ببينيم چي پيش مياد نگران نباش
باشه خداحافظ
_برو به امان خدا
دلم از اين حرفش گر م شد توکل به خدا ...هر چي اون بخواد همون ميشه
توراه جاويد سکوت کرده بود ولي موقع پياده شدن گفت
_ مريم خانم احتمالا را ه سختي رو درپيش داشته باشيد ..ولي اينو بدونيد داريوش لياقتشو داره ...اميدوارم موفق باشيد
تشکر کردم وپياده شدم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#143
Posted: 24 Nov 2012 02:55
فصل سی و یکم
(جدال )
تا ساعت پنج عصر دلم مثل سيرو سرکه مي جوشيد
اصلا نميفهميدم دارم چي کار ميکنم... مثل مرغ سرکنده اين ورواون ور ميرفتم وبه خودم ميپيچيدم
دست ودلم به کار نمي اومد حداقل ناهارو اماده کنم
اخرسرم باشکم خالي يه لقمه نون پنير براي خودم لقمه گرفتم وهمون و سق زدم
از شانس من نازنين هم اون روز زودتر اومده بود خونه...
انقدر تابلو بودم که ده دفعه ازم پرسيد چي شده چرا اينقدر بي تابي ميکني
اونم دلشوره گرفته بود ولي به روي خودش نمياورد
ساعت پيج عصر بود که درحياط کوبيده شد...انگاربند دلمو پاره کردن
صداي داد محمد هردومونو وحشت زده کرد
مريم! مريم !
ازپله ها بالا اومد ودرو کوبوند
_سلام
بدون جواب دادن پرسيد
_ اين چرت وپرتا چيه داريوش ميگه ؟؟
مگه اون دفعه اي که اومده بود باهم تموم نکرديد؟؟ پس اين کارا براي چيه ؟؟
طرف پاشده اومده دم مغازه براي خواستگاري ...
مرتيکه ءخر فکر کرده من خواهرمو بهش ميدم ...همينم مونده با گند کاري هاي اقا تورو دودستي تقديمش کنم
چرا ساکتي نکنه ؟؟تو هم خبرداشتي هان ؟؟
_اروم باش داداش ..
_اروم باشم ؟؟چه جوري ميتونم اروم باشم؟؟
راستشو بگو مريم ...تو هم خبر داشتي يا نه؟؟ اگه نه که پدرِپدرجدشو جلوي چشماش بيارم
دحرف بزن... خبرداشتي ؟؟
با سرتائيدکردم
وايييييي.. طوفاني شد ...گلدونو برداشت وپرت کرد به سمت من که جا خالي دادم
_تو ميدونستي .....
اونقدر عصباني بود که ازچشماش خون ميچکيد
_ميدونستي ....يعني بيخ گوش من با اين پسر الدنگ قرار مَدار ميزاشتي وهيچي به من نميگفتي... چه ...چه
به نفس نفس افتاده و رنگ صورتش کبود شده بود
_چه جوري تونستي؟؟ من به تو اطمينان کردم که گذاشتم بري ....فکر کردم رابطتون تموم شده... مگه سري قبل باهاش بهم نزدي پس الان چه غلطی داری میکنی
فکر کردي من بچم سرمو شيره ميمالي ....که داره ازدواج ميکنه ؟؟...
نازي گفت ارومتر چيزي نشده که ..
_چيزي نشده ؟؟ديگه بايد چي بشه؟؟ بايد همين امشب عقدش کنه که تازه بفهمي چه بلايي سرمون اومده؟؟
مرتيکهءالدنگ چنان با اعتماد به نفس حرف ميزد که خودمم شک کردم نکنه قرار مداري با طرف دارم که يادم نيست
دوباره داغ کرد دوئيد به سمت من که تا خواستم در برم موهامو از پشت کشيد وپرتم کرد رو زمين
نازي خودشو انداخت جلوي محمد ومنم از فرصت استفاده کردم واز پله هاسرازير شدم
صداي نازي رو ميشنيدم که داره ارومش ميکنه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#144
Posted: 24 Nov 2012 02:56
قسمت دوم جدال
دروپشت سرم قفل کردم وسرخوردم وپاهامو تو بقلم گرفتم
صداي زنگ موبايلم... خواهش هاي نازي ....دادوفرياد محمد که برام خط و نشون ميکشيد ... تو هم قاطي شده بود
صداي موبايل قطع شدو صداي محمد کم کم اروم شد وخونه رو سکوت گرفت
صداي وانتي که هميشه اين موقع ها پيداش ميشد وصداي ءويراژموتورِ علي سياه کوچه رو برداشته بود
دوباره صداي موبايل ...
ولي حتي حس اينکه بخوام ازجام به اندازهءيه ميليمترحرکت بکنم و نداشتم
اونقدر به صداش که ازيه جاي خفه مي اومد گوش دادم که قطع شد
بااينکه داريوش شمارمو نداشت ولي يه حسي بهم ميگفت داريوشِ
خودمو رو زمين کشيدم وکيفمو با يه حرکت خالي کردم وگوشي رو ازتو وسائل کشيدم بيرون
اوه پونزده تا ميس کال از يه شمارهءغريبه .....توشيش وبش زنگ زدن به شماره بودم که دوباره ويبرهءموبايل و صداي زنگ
_الو...
_مريم؟؟ مريم خودتي ؟؟الو...
_سلام...
_سلام چر اجواب نميدي؟؟ کجايي پس تو؟؟ دلم هزار راه رفت... محمد اومد خونه؟؟
مريم ؟؟
اشکام کم کم جاري شد
فشارهاي روم تازه داشت خودش و نشون ميداد
دستم وگذاشتم رو دهنم تا صداي هق هقم و نشنوه ولي مثل هميشه همه چي رو فهميد
_کتک زده مريم؟؟ مريم؟؟ خانمي جواب نميدي؟ بگو چي شده
_داريوش ...
_جان داريوش ...حرف بزن عزيز دلم ...
_محمد ......
_کتک زده مريم؟؟ اذيتت کرده ؟؟
هق هق بلندتر ......صداش سخت شد
_دارم ميام اونجا ...
از جام پريدم
_نه نيا ...
نفسي کشيد وگفت
_نبايد دست روت بلند ميکرد
_داريوش توروخدا.... اوضاعو ازاين خرابتر نکن
_خراب تر ازاين امکان نداره ....مرگ يه بارشيونم يه بار
_داريوش ...گوش کن ..الو الو ....صداي بوق اشغال جوابم بود
ضربان قلبم رو هزار بود نبايد بياد...
هر چي گوشيشو ميگرفتم جواب نميداد
ديگه نميدونستم بايد چي کار کنم... خدايا خودت به خير بگذرون
چادرمو سرم کردم واز زير زمين اومدم بيرون ..خونه ساکت بود وهواکم کم داشت تاريک ميشد
دم درواستادم ويه بار ديگه شماره رو گرفتم ...جواب بده ...تروخداجواب بده
چند بار تو کوچه سرک کشيدم نه کسي نبود ....واي حالا بايد چي کار کنم ؟؟؟
يه نگاهم به طبقهءبالا بود ويه نگاهم به سرکوچه ....در وپيش کردم ودوباره اومدم تو
حياط ومتر ميکردم ...دور حياط ميچرخيدم ....خسته شدم پشت در تکيه دادم وگوشامو تيز کردم
بايد قبل از زنگ زدن دروباز ميکردم وگرنه محمد ميفهميد
چشمامو بستم.... مريم فکر کن....چه جوري بايداين قائله رو ختم به خير کنم
سرمو بلند کردم وزل زدم به اسمون تيره ءخاکستري
صدايي قدمهايي با شتاب نزديک ميشد ....چون خونمو ن ته کوچه بن بست بودرفت واومد چنداني نداشتيم
دروبازکردم
_چرا اومدي؟؟؟
داريوش دست بالا رفتش و اورد پائين
بازومو گرفتو بامن اومد تو ودروپشت سرش بست
_تو حالت خوبه ؟؟
_داريوش نميفهمي چي ميگم ؟؟الان محمد مياد...برو تروخدا تا شربه پا نشده
يه لبخند دل گرم کننده زدو گفت
_از چي ميترسي؟؟ از من يا محمد؟؟ ميدوني که هر دو دوستت داريم ........نميخواد نگران چيزي باشي
صداي محمد منو از داريوش جدا کرد
_تو اينجا چه غلطي ميکني ؟؟
پله ها رو تند وتند اومد پائين ..پشت بندشم نازي از پله ها سرازير شد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#145
Posted: 24 Nov 2012 02:58
قسمت سوم جدال
داريوش و هل دادم
_تروخدا برو ..خون به پا ميشه
ولي داريوش منو کنار زد وجلوتر رفت
محمد بدون نگاه به داريوش به سمتم اومد ....بازومو گرفت و منو از پشت داريوش کنار کشيد
داريوش جلو تر اومد
_ولش کن محمد.... اومدم مردو مردونه باهات حرف بزنم
_هههه ....مرد ومردونه ديگه چه صيغه ايه ....
مگه تويِ نامرد...کاري به غير از خنجر از پشت زدن هم بلدي
از عصبانيت بازومو که تو دستش بود فشار داد نالم رفت هوا
_ولش کن محمد دردش اومد
محمد به خودش اومد ودستشو کشيد
با لحني ارومتر از قبل ولي همون جور خشمگين گفت
_ازخونهءمن بروبيرون ....من خواهرمو به تونميدم
_چرا؟؟ بي پولم... بي خونم... اه دربساط ندارم يا شايدم معتادم وقاچاقچي ؟؟هان ؟؟کدومش ؟؟
محمد دندوناشو رو هم فشرد
_تو دزدي... دزد ناموس... همچين کسي هيچ وقت درست نميشه
صورت داريوش تو هم رفت
_بس کن محمد ....اون اشتباه مال شيش سال پيش بود..تا کي ميخواي چماغش کني تو سرم ؟؟
من خطا کردم ...تاوانشم دادم ...چهارسال تموم ازهمه بريدم... اواره ءديار غربت شدم... خودمو از ديدن عزيزترين کسم محروم کردم تا تقاصِ اشتباهم و پس بدم
چهارسال تموم صداي قلبمو که براي مريم ميزدو خفه کردم تا وجود من مانع خوشبختيش نشه ...
خود تو تاحالا اشتباه نکردي؟؟ تحمل داري تا اخر عمراون خطا رو تو سرت بکوبن؟؟؟
من مريم ودوست دارم ...خدا شاهدِ صحبت يه سال دوسال نيست از زمان زنده بودن دنيا دوستش داشتم
خودشم ميدونه ...رفتم... چون نميخواستم سايه ءمن روسرش باشه چون فکر ميکردم بدون من خوشبخت تره... ولي نشد...
نگاهشو به سمت من برگردوند صداش اروم تر شد
براي هردومون نشد... نه من زندگي دارم ...نه اون ...قسمت من مريمِ.... قلبم مال اونه
_داداش ..
دستِ محمد وکه کنارم اويزون بود ..تو دستم گرفتم
_قلبِ ما براي هم ميتپه وبدون هم از حرکت مي ايسته
براي من زندگي بدون داريوش ارزش نداره ...نميتونم بدون داريوش زندگي کنم
خودت يه روزي عاشق بودي ...عاشق دنيا.... هنوز که هنوزه يادگار ي هاشو داري
چرا نگهشون داشتي ؟؟؟اين همه وقت گذشته ...چرا دورشون ننداختي ؟؟ميدوني چرا ؟؟؟چون نميتوني... چون يادگار عشقتن...
درکِمون کن داداش ....مانميتونيم بي هم زندگي کنيم
نازي که اشک چشماش راه افتاده بود گفت
_يه بار ديگه هم بهت گفتم تو نميتوني جلوي قلب واحساس کسي رو بگير ي
همون جور که نميتوني جلوي احساس گذشتهءخودتو بگيري وفراموشش کني
نگاه محمد اول روي نازي نشست وبعد روي ِمن
قطره هاي شفاف اشک تو چشماش برق ميزد
_اگه خوشبخت نشدي چي؟؟ اگه... اگه.. يه روزي اومدي وبه خاطر اينکه بهت اجازه دادم باهاش ازدواج کني ازم گله مند بودي چي؟؟
کي ميتونه بهم تضمين بد ه که هميشه همين احساس وداري ؟؟
کي ميتونه خاطر جمعم کنه که اون ولت نميکنه ؟؟
دستِ ازادمو گذاشتم رو قلبم وگفتم
_تا وقتي اين دل براش ميتپه با همه چيش کنار ميام ...حتي با بي مهريش ..
مطمئنم هيچ وقت نميزارم تا دلم ازش سرد بشه...
نگاه محمدروداريوش نشست... موقع حرف زدن بغض داشت
_قول ميدي مراقبش باشي ؟؟
قول ميدي مثل جفت چشمات ازش نگهداري کني؟؟ قول ميدي هيچ وقت نزاري غصه بخوره ودل نازکش بشکنه ؟؟
داريوش نگاهشو به من دوخت وگفت
_هر چند ميدونم قول يه نامرد ي مثل من برات ارزش نداره... ولي به جون خودش که برام عزيزترين ِ...قول ميدم که همه جا پشت وپناهش باشم ونزارم غم به دلش راه پيدا کنه
محمد چشماشو بست ودستم وفشرد
_مبارکه ...به پاي هم پير بشين ...
به سمتم برگشت وپيشونيمو بوسيد
_خوشبخت بشي ابجي
_خوشبخت ميشم داداش ...نه به خاطر خودم فقط به خاطر گلِ روي خان داداشم
_قول ميدي؟؟
باسر تائيد کردم
_توامانتي ....نزار پيش مامان وبابا سرافکنده شم.. عاقبت بخيرشو ابجي کوچيکه ..تا هم من ...هم مامان وبابا... دعاي خيرشون بدرقهءراهت باشه
تبسمي کردم وگفتم
_برام دعاميکني ؟؟
_معلومه خواهري !!معلومه ..
دستِ داريوشو تو دستش گرفت ودست ديگه شوگذاشت روسرم
چشماشو بست وگفت
اميدوارم زيرسايهءخداوقران سلامت باشيد و.....عاقبت بخير بشيد ....مبارکه
دستامونو روهم گذاشت ....روي داريوش و بوسيدوروي سرم بوسه کاشت
وبا قدمهايي بلند تو يه چشم بهم زدن ناپديد شد
خواستم دنبالش برم که نازي جلومو گرفت
_نميخواد بري ...الان دل تنگه... بايد يکم تنها باشه تا با خودش کنار بياد
رومو بوسيد وگفت
_ مبارکه مريم جان... مبارکه اقا داريوش ...ايشالله کنار هم پيرشيد وعصاي دست هم تو روزاي تنهايي باشيد
با اجازه اي گفت واون هم رفت
من موندم وداريويش با دستهاي قفل شده به هم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#146
Posted: 24 Nov 2012 02:59
قسمت چهارم جدال
داريوش دستمو کشيد واز پله ها پائينم برد
دروکه پشت سرم بست ...تکيه داد به در
دستم هنوز تو دستهاش بودو هيچ تمايلي نداشتم دستموازاد کنم
_ديدي! ديدي محمدم راضي شد ....ديدي قبول کرد که مال من باشي...
چشماش درخشيد ...چقدر امروز حرص خورديم ولي هردو از نتيجهءکار راضي بوديم
اخر کار خوب از اب دراومد
چادرمو ازسرم کشيد ومنو نشوند رو تخت
جلوي پاهام نشست وسرشو گذاشت رو زانوهام
_چرا هر چي زنگ زدم جواب ندادي؟؟ نميدوني چي کشيدم تا صداتو از پشت گوشي شنيدم ..
دستامو لابه لاي موهاش بردم وحرکت دادم ..موج موهاش زير انگشتام حرکت ميکرد
_نبودم تا جواب بدم ...بالابودم که محمد پيداش شد... اونقدر عصباني بود که همون موقع يه گلدونو تو ديوار خرد کرد
دستمو دوباره روموهاش کشيدم
_چقدر توبه من ارامش ميدي.... اين چند سال بدون تو قرني گذشت
سرشو بلند کرد وبه چشمام زل زد وگفت
_مريم هيچ وقت ترکم نکن ......من بدون تو ميميرم
لبخندي بهش زدم
_ اين توهستی که بايد بهم قول بدي تنهام نزاري ...
بلندشد وکنارم نشست.... دستامو تودستش گرفت وگفت
_هردومون بايد بهم قول بديم ..
نفسي کشيد وبه دستام نگاه کرد
_ازفردا بايد برم دنبال کارا...ازمحضر بايد وقت بگيرم... دنبال تالار باشم ...اووووه ميدوني چقدرکار انتظارمو ميکشه ؟؟
لبخندم کم رنگ شد ..ترس دوباره به سراغم امد
چيه ؟؟چرا نگراني ؟؟
_ميخواي برگردي پيش علي ؟؟
خنديد ودستشو دور شونم حلقه کرد
_ اگه چهارسال بدون تو وتو غربت دوم اوردم فقط براي اين بود که ميخواستم تو راحت باشي
وگرنه خودت بهتر از هرکسي ميدوني که من يه لحظه هم نميتونم اون جا تاب بيارم
خونه وزندگي من اينجاست ...قلبم اينجاست... خونوادم اينجاست ...کجا برم بهتر ازاينجا
_پس ميموني ؟؟.
_معلومه... قراره با خانوم طلاي خودم همين جا تو خونهءپدري زندگي کنيم مگه نه؟؟
يه خنده ازته دل زدم وخودمو بيشتر تو بقلش جا کردم
موهامو بوسيد ونفس عميق کشيد
_ياد شيش سال پيش افتادم... بوي همون موقع هاروميدي
سرمو بلند کردم گفتم
_همون موقعي که همش اذيتم ميکردي ؟؟
ابروهاشو داد بالا
_من اذيتت ميکردم يا تو که به هيچ حرف من گوش نميدادي ؟؟
هرکاري ميگفتم برعکسشو انجام ميدادي... يادته چقدر نگران بودم محمد بفهمه توزنده اي... اونوقت جنابعالي با همون زبون نداشتَت بهش زنگ زدي
بروخدا روشکرکن بلايي سرت نياوردم ......
ساکت شد... با هم رفته بوديم تو اون روزا ...همون روزايي که باعث شد هم به هم نزديک بشيم وهم از هم دور
_بعد از اينکه به هواي محمد اومدي تهران.... خونه شدبرام مثل زندون ...تازه درکت ميکردم که چي ميکشي ...جاي جاي خونه بوي توروميداد
ديگه نتونستم طاقت بيارم وبه هواي پو ل برگشتم
تااينکه فهميدي وبراي اوردن پول اومدي
با ياداون روز هم ناراحت شدم هم خوشحال... انگار ازاون همه حرصي که اون موقع خورده بودم خبري نبود
_مريم جان ...مريم جان
صداي نازي بود ازهم جداشديم
جانم نازي ...
ازهمون جا بدون اينکه درو بازکنه گفت
_شام حاضره ...بياين بالا
يه لبخندشيطون به لب اوردم ويه چشمک به داريوش زدم
_پاشو بريم بالا که از امشب دوماد اين خونه اي ..
دستشو گرفتم وکشيدم
_پاشو اق دوماد ...قرمه سبزي نازي پزداريم... قول ميدم انگشتاتم باهاش بخوري ...
داريوش خنديد وگفت
_نميشه به جاي شام تو رو يه لقمهءچپ کنم ...تو خوشمزه تري ملوسک من ...
ابروهامو بالا انداختم وانگشت اشاره مو گزيدم
_واي واي ...نگفته بودي از اين اخلاقام داري؟؟
نخوري منو تموم ميشما ! انوقت ديگه مريمي نداري که بشه ملوسکت ..
يه نگاه شيفته کردوگفت
بروشيطون بلا... من ديگه تضمين نميدم به جاي شام امشب نخورمت شيرين عسل
باشوخي وخنده بالا رفتيم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#147
Posted: 24 Nov 2012 03:02
قسمت پنجم جدال
باشوخي وخنده بالا رفتيم
ولي تا محمدوديدم نيشمو بستم... عجب دختر پررويي بودم ...
نازي يه سفرهءخودموني ودرعين حال مرتب چيده ومنتظر مابود
_بفرما اقا داريوش... خوش اومدين
_ممنون نازنين خانم ...شرمنده دست خالي اومدم
_اين حرفا چيه؟؟ بفرمائيد ..
محمد همچنان سرسنگين بود ولي سعي ميکرد ادب و رعايت کنه به هرحال چه بخواد وچه نخواد داریوش از امشب داماد اين خونواده ميشدبايد احترامشو نگه ميداشت
شام وزير نگاههاي زير زيرکي داريوش و جوسنگين سفره خورديم
بعد ازشام وجمع کردن سفره محمد پيشنهاد کرد که با داريوش به يه پياده روي دونفره برن
نگران شدم.... پياده روي دونفره ديگه چه فعلِ مزخرفيه؟؟
حالا نميشد نرن؟؟ يعني چي ميخواد بهش بگه که داره ميبرتش بيرون؟؟
نگاه نگرانمو از داريوش که خونسردوراضي نشسته بود رو محمد کشوندم نه هيچ چيز مشکوکي نبود
ولي دل من مگه اين حرفا حاليش بود ...بلند شدن
موقع رفتن بازوري داريوشو گرفتم
_چيه
ازنگاهم ترس وخوند
_نترس يه گپ مردونست.. هيچ اتفاقي نميفته ...فعلا خداحافظ
يه ساعت گذشت... نيومدن ....دوساعت گذاشت ....نيومدن ...دوساعت ونيم... بازم پيداشون نشد ..
ساعت نزديکاي يک نصفه شب بود که در باکليد باز شد ويا الله گفتن محمد
نفهميدم پله ها رو چه جوري پائين اومدم
محمد داشت به داريوش تعارف ميکرد
_حالابيا تو يه چايي بخور
_نه قربون دستت بايد برم دير وقته ازنازنين خانم ومريم ...
_سلام.. چرا اينقدر دير اومديد ؟؟
داريوش خنديد
_ قاشق نشسته داشتم حرف ميزدم ..
يه نگاه به صورت خندان داريوش انداختم... يه نگاه به محمد ...دوباره يه نگاه به داريوش ...يه نگاه به محمد... خبري نبود... هيچ چيز مشکوکي نبود
جفتشون اروم بودن
_چيه چرااينجوري نگاه ميکني ؟؟
_هيچي ...نمياي بالا ؟؟
_نه ديروقته.. با اجازه ءاقا محمد فردا صبح ميرم دنبال کارا ..
_نه بابا اين چه حرفيه ؟؟اجازه ءمام دست شماست ..
ابروهام بالا پريد... جان... محمد که تا چند ساعت پيش به خون داريوش تشنه بود حالا ميگه اجازهءماهم دست شماست
جل الخالق چه جوري ميشه تواين چند ساعت اين همه تحول صورت بگيره ؟؟
_کاري باري بود بگو درخدمتم ...
_نه ديگه جاويد هست ..
_پس فعلا ...با داريوش دست داد ورفت
_داريوش ؟؟؟؟چي بهت گفت ؟؟
بيني مو کشيد وگفت
_ بهت که گفتم يه گپ مردونه بود به دختر خانم هاهم ربطي پيدا نميکنه
_يعني من نبايد بدونم چي گفتيد؟؟
_نه حرف مردونه به درد مردا ميخوره نه دخترخانماي فضو ل..خيلي خوب قهر نکن..
بعدا بهت ميگم ...الان بايد برم ...کاري نداري؟؟ خانم؟؟ مريم خانم؟؟ ميگم ديگه... برم ؟؟
_باشه ولي قول داديا ..
_اره بابا من قولم قوله..
اره قولش.. قول بود ولي هنوز که هنوزه بهم نگفته که محمد اون شب بهش چي گفته
_فردا بهت زنگ ميزنم قرار ميزارم براي کارا
_باشه
خداحافظ
به سلامت در پناه خدا
دروبستم... يه نگاه به اسمون تيرهءبالاي سرم کردم
خدايا شکرت به خير گذشت
تا به خودمون بيام يه ماه گذشت وسر سفرهءعقد بودم
از فرداي اون روز کاراي بي پايان عروسي شروع شد.... اون قدر کار روسرمون ريخته بود که نميدونستيم به کدوم برسيم
دست رو هر چيزي ميزاشتيم يه خروار کار از کنارش سرک ميکشيد... واقعا بريده بوديم
در عين اون همه خستگي ازاين که کنار هم بوديم لذت ميبرديم وهر لحظه برامون ارزشمند بود
کم چيزي نبود ...شيش سال طول کشيده بود تا دوباره درکنارهم وباهم باشيم
تازه دليل رفتارها شو ميفهميدم واز فکراي مزخرفم خجالت مي کشيدم
براي خريد حلقه دوهفته ءتموم وقت گذاشتیم ولی مگه اون چیزی که من میخواستم پیدا میشد
من يه حلقهءساده ميخواستم ...نه براي ادعاي روشنفکري بلکه يه چيزي ميخواستم که از دستم درش نيارم
قيافش برام زياد مهم نبود مهم اين بود که نخوام براي هر بار ظرف شستن وحموم کردن حلقه رواز دستم در بيارم
بر عکس من.. داريوش بود ..دست رو هرچي ميزاشت مجلل ومجلسي .....عکس العمل منم هميشه يکي بود رومو برميگردوندمو ميرفتم سراغ ويترين بعدي
اخر سرم حرف ...حرف ِخودم شد
يه ست حلقهءساده با دو تا تک نگين روش ....که هم ساده بود وهم شيک ...
واي چقدر داريوش غرررررر زد.... مهم نبود بزار غر بزنه من از اين حلقه خوشم اومده قراره تا ابد همراهم باشه پس بايد بهش علاقه داشته باشم
براي بله برون فقط مادر پدر نازي به عنوان بزرگتر مجلس وجاويد اومده بودن مهريه من هم همون خونهءتهرانپارس و نصف سهام شرکتش بود که به نامم زد
با اين کارِداریوش محمد يه نفس اسوده کشيد.... انگارکه خيالش راحت شد
براي جهيزيه هم نذاشت حتي يه هل پوک بخرم .. هر چند دست وبالمون تنگ بود ولي بالاخره که بايد يه چيزي به عنوان جهيزيه باخودم ميبردم
نزاشت واون يه ريزه پس انداز همون جوري بدون استفاده تو بانک موند
تمام خونه رو باسليقهءهردومون عوض کرديم ويه سروسامون حسابي به خونه وزندگی داديم
خونه شده بود عروس ...حياط شده بود باغ دلگشا ...وقتي ساختمون رو نگاه ميکردي ازاون همه تميزي لذت ميبردي
ليست خريداي عروسي ووسائل خونه تموم نشدني بود هرچيزي رو ميگرفتي يه چيز ديگه جاش سر در مياورد
ازصبح تاشب يه لنگه پا دنبال خريدا بوديم وبازم ميديديم ليستمون هم چنان پا برجاست
اگه کمکهاي جاويد ومحمد نبود امکان نداشت يه ماهه بتونيم بساط عروسي ر و راه بندازيم
تالار گير نمييومد ...لباس عروس دلخواهم پيدا نميشد ..کاراي خونه تو هم گره خوره بود ...خلاصه چي بگم
که تو اين يه ماه يه شب خواب راحت نداشتيم
انگار تو يه پيمان نانواشته تمام سعي وتلاشمونو گذاشته بوديم تا هرچه زودتر اين عروسي رو را ه بندازيم
چشممون از این همه دوری ترسیده بود ونگران بودیم
هرنوع رابطه اي رو براي بعد از ازدواج گذاشته بوديم وهمه ءهمّ وغمّ مون شده بود... راه انداختن اين عروسي
بخاطر همين موضوع ...علاقمون براي زودتر برگزار شدن اين عروسي بيشتر از پيش شده بود
هر چند که يه وقتايي تورابطمون ...داريوش زير ابي ميرفت ولي انگاراونم دستِ کمي از من نداشت
بالاخره روز عروسي رسيد... روزي که شش سال طول کشيد تابرسه واخر سر هم رسيد
مثل همهءعروس هاي ديگه بله گفتم وزير لفظي گرفتم ولي نه از مادرشوهرم يا خواهرشوهرم
بلکه از جاويد ...جاي خالي دنيا ورد پاي وجودش دلتنگمون کردواشک به چشمامون اورده بود اي کاش بود واين لحظه رو ميديد
که اگر دنيا ودوستي با دنيا نبود شايد هيچ وقت اين عروسي سر نميگرفت
تو تمام طول چشن پچ پچ ها رو شنيدم ولي گوشامو رو همه چيز بستم
وفقط نگاهمو به نگاه مشتاق ومخملي داريوش دوختم که از چشماش اشتياق و خواستن ميچکيد
اون شب شده بودم افسون گرو دل داريوش تو مشتم بود غمزه هاوعشوه هام ديوونش کرده بود
انگار فقط من واون تو دنيا بوديم وغير از ما همه چي تو مه رفته بود
نميدونم چر ااينقد پر شوروفتنه انگيز شده بودم ....خودمم از اين همه لونديم خبر نداشتم
داريوش با چشمهاييکه از رو لبهام وسينهءبرهنم تکون نميخورد خودخوري ميکرد وسرخ و سرخ تر ميشدومدام برام خط ونشون ميکشيد
ولي من مست تروخمارتر از اين حرفا بودم که دل نگران شب وتنهايي مون باشم
واي که چه شبي بود تا عمر دارم اين شب وفراموش نميکنم
من ناز بودم واون نياز ...من ليلي بودم واون مجنون ...من بت بودم واون بت پرست
جه شبي بود...
با همه رقصيدم .....با نازي.... با محمد که زوري اوردمش تو سالن ....اخرسر هم با داريوش
ارتين اهنگ مريم وميخوند
داريوش دست انداخت دور کمرم و منو کشيد سمت خودش
_حالا نوبت منه
همهءدنياي من نگاه مريم
ميشينم يه عمري چشم به راه مريم
منو ميرسونه تا شباي رويا
چهرهءقشنگ ومثل ماه مريم
باخواننده ميخوند وباهام ميرقصيد
تمام بدنم خيس عرق شده بود وداشتم روابرا پرواز ميکردم اصلا نميدونستم خستگي چيه ....يه دور ديگه باهم چرخيديم
دلم اروم نداره بي قراره
گريه هرشبم بي اختياره
گل مريم همهءداروندارم
غير مريم کسي رو دوست ندارم
صداش اوج گرفت وهردوباهم شروع کرديم به خوندن
نگاه کن تو چشام مريم
عزيز روياهام مريم
پس کي مال من ميشي
من تورو ميخوام مريم
هردوميخنديدم وميرقصيديم
لباس بلندم وجمع کردم وبه سمت نازي رفتم
يه چشمک به داريوش زدم وگفتم
_بسِ ديگه ...نوبت زن داداش خودمه
نازي يه ده تومني رو بالا سرم چرخوندو گذاشت بين لبهام
_مبارکه خانمي
روشو بوسيدم... ممنون
اون شب ...شب من بود... شب رويايي هر دختري که ازته دل ميخواد تاابدخوشبخت شه ودرکنار مردش يه زندگي خوب و شروع کنه
اخرشبم شام وبعدم چرخ زدن تو خيابوناي شلوغ پلوغ تهرون وماشينايي که با ديدن ماشين عروس... بوق ميزدن
دم درخونه...محمد من وداريوشو دست به دست دادوبرامون ارزوي خوشبختي کرد
با اينکه هميشه ازشون جدابودم اشکام مثل همهءدختراي ديگه روُن شد ...بوي تن محمد وتو ريه هام پرکردم وازاغوشش جدا شدم
همه رفتن ومن موندم وداريوش وحياط سوت وکور
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#148
Posted: 24 Nov 2012 03:03
قسمت دوم
فصل دوم زندگی من
داريوش به در تکيه داد.... حالا تنها بوديم واون مثل شير بيشه بهم نگاه ميکرد
ابروهاشو بالا انداخت وبا يه لبخند مرموز گفت
_بالاخره همه رفتن ..
اون همه دل بري وعشوه ها رو ميخواست جواب بده وتلافي کنه
دستمو گرفت وبا چشمهايي که برقشون هوش از سر ادم ميبرد منو دنبال خودش کشوند
پله ها رو بالا رفتيم ...نگاهم به نگاه شيطونش گير کرده بود
از درحال رد شديم ...برگشت وبه من نگاه کرد ....
وسط پذيرايي دستمو رها کردو يه قدم عقب گذاشت ونگاهشو به من دوخت
چراغا يکي درميون روشن بودو خونه رو سکوت فراگرفته بود
نگاهش پرِرنگ بود... پرِ درخشش ...از فکر تنهايي وچيزهايي که در انتظارم بود سرخ شدم وسرمو گرفتم پائين
_پس اون خانم افسونگري که منو لب چشمه بردوتشنه برگردوند کجاست ؟؟
سرمو نيمه بلند کردم وبا شيطنت گفتم
من همچين کسي رو نميشناسم
_بگو برات صرف نداره ...که بشناسي
با يه قدم بلند خودشو به من رسوند وانگشت سبابشو زير چونم گذاشت وگفت
_سرتو بالا بيار خانومي ..........نگاهشو رو صورتم چرخوند و زمزمه کرد
_چه طور ميتوني به چشم من اينقدر خواستني و دلربا باشي ؟؟
صورتمو با دستاش قاب گرفت و روي پيشونيمو بوسيد
_ بخاطر تمام حرفا ...تمام زخم زبونا... تمام تهمتا... عذر میخوام
نگاهمو بالا اوردم وگفتم
_ اين حرفو نزن ..تو رو چشمم جا داري تو بايد منو بابت چها رسال تنهايي وغربت ببخشي
_نه ...اگه منِ خر نبودم.... اگه اون ديوونه بازي رو در نمي اوردم...اگه....
انگشت سبابه مو گذاشتم روي لبش وگفتم
_هيسسسس ...هيچي نگو ...بزار اين شب همين جور قشنگ وخاطره انگيز بمونه
چشماشو بست وسرانگشتمو بوسيد
_از خدا به خاطر اين همه لطف ومحبتش ممنونم
دستمو گرفت ومنو دنبال خودش به سمت اطاق خواب کشوند
مثل همهءدختراهايِ ديگه دلهره ته دلم لونه کرد
اطاق خواب سفيد با ست ياسي و روتختي بنفش جيغ چشمامو پرِ رنگ کرد
منو نشوند رو عسلي ودستشو روشونه هاي لختم گذاشت از تو ائينه بهم لبخند زدو بعدم شروع کرد به باز کردن سرم
اونقدر با حوصله واروم اين کارو کرد که نفهميدم کي تمام موهام باز شدو سرم يه هوايي خورد
سنجاقاي ريز ومشکي ....مويي ها ي دم کج ...پرتز زير موها وموهاي مصنوعي.... همه رو دونه دونه باز کردوموهامو ازاد کرد
تمام مدت نگاهم به دستهاش بود که روي سرم ميچرخيد
کارِموهام که تموم شد ...يه قدم عقب گذاشت ودستاشو روسينه قفل کرد
نگاهم تو ائينه به نگاهش بود.... از فکر چيزي که ازم ميخواد.... از فکر اولين رابطه با مرد زندگيم... سرخ شده بودم واحساس ميکردم دارم گُر ميگيرم
بلند شدم و روبه روش وايستادم ولي حتي جرات نداشتم سرمو بلند کنم زمزمه کرد
_تو قول داده بودي نگاهتو از م دريغ نکني
نگاهم بالا اومد
_بيا مريم ...بيا امشب و با هم خاطره انگيز کنيم
يه جوري بسازيمش که هيچ وقت فراموش نکنيم که براي با هم بودن چه زجرايي کشيديم
هردو باهم قدم جلو گذاشتيم... واقعااون همه خواستن ازکجا تو دلامون ريشه دونده بود
به لبهاش خيره شدم بعد از شيش سال ميخواستم طعم لبهاشودوباره بچشم
انگار تو ذهن اون هم همين بود طعم يه بوسهءديگه.... ولي اينبار از صميم قلب و با طيب خاطر
لبهاشو که رو لبهام گذاشت ذهنم خالي از هر چيز ...غير از داريوش شد
لذت لبهاش.... عشق وهوس ُتو تنم بيدار کرد
جسممون ...تنمون ...لبهامون ....داشت سيراب ميشد وهردواز وجود هم لذت ميبرديم
عطش اين همه سال تنهايي وخون دل خوردن ما روبه عرش برده بود وشبي رويايي برامون ساخت
شبي که پر از حس بود
حس ترس ودرد.... حس عاشقي وشيدايي ....حس خواستن وتمنا ونياز ...حس تجربهءيه دنياي جديد .....يه فصل جديد.... يه انسان جديد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#149
Posted: 24 Nov 2012 03:05
قسمت سوم
فصل دوم زندگی من
زندگي زناشويي من از همون شب شروع شد
من درکنار حس جديدي که توي وجودم بارور ميشد تازه مفهوم ازدواج وتاثير اونو تو زندگيم ميديدم
حالا ديگه من ِ تنها ...مهم نبود خانوادهءديبا مهم بود.... زندگي هر دو در کنار هم مهم بود
حالا ديگه هدفم دفاع از خودم در برابر مشکلات نبود ....
بلکه زير سايهءپر مهر داريوش و صفاي وجودش ...ميتونستم نفس بکشم وارامش داشته باشم
زندگي من شروع شد... با يه همراه جديد..... زندگي درکنار کسي که قبلا هم باهاش هم خونه بودم وزير يه سقف
ولي سقف اون موقع تاريک بود وخاکستري
وسقف امروز پراز نور بود ....پر ا زعشق
يه ماه از اون شب گذشته بو د حالا من يه روي ديگهءوجودم و درک ميکردم
من يه زن شده بودم ....يه همسر...و اون ترس مبهم تو وجودم کم رنگ و کم رنگ ترشده بود
نميگم زندگي هميشه گرم وخورشيدي بود نه ...سختي هاي زندگي هميشگيه
ولي وقتي همراهت ....هم قدمت... با تو يکدل باشه
اونوقته که از فراز ونشيب زندگي نميترسي و دل وميزني به دريا
زندگي همون تکرار هميشگي بود با يه اختلاف مهم ....داريوش هم قدم بامن بود واين برام مهمترين رويداد زندگيم به حساب می اومد
اخلاقش همون بود با اين تفاوت که ازاد بودم ورها....و مدام دلشوره ونگراني قلبمو نمي ازرد
تصميم داشتم درسمو ادامه بدم
حالا دغدغه اي نداشتم وميتونستم تا کوتاهي هامو جبران کنم
داريوش مشوق خوبي بود... کمکم بود وهمه جا راهنماييم ميکرد
با تموم وجودم ميخواستم ارشد وقبول شم تا جواب محتبهاوهم فکري هاشو بدم
بعد از عروسي ما ...جاويد يه منشي جديد اورد.. يه خانم به تمام معنا.. با محبت و خوش خلاق
ازاون کسايي که ميتوني انرژي مثبتشونو تو همه جا ببيني
روزي که براي کارهاي شرکت رفتم و باهاش اشنا شدم نگاه جاويدو ديدم که ستاره بارون شده بود
انگار که نيروي جديدي تو وجودش سر برداشته ...چشماش برق میزدوخنده یه لحظه از رو لبش کنار نمیرفت
دلم گواهي خبرهاي خوش ومي داد
ازته دل ارزو کردم اگر دخترشايسته ايه با جاوید ازدواج کنه واونو از اين باتلاق تنهايي نجات بده
داريوش تمام کاراي شرکت وبه علي واگذار کرده بود ويه شرکت به عنوان شعبهءديگه اش تو ايران راه انداخت
اولين چيزي که بهش ياداوري کردم منشي شرکتش بود ....محال بود بزارم کس ديگه اي به جز خودم کارهاي شرکتشو انجام بده.. مگه خودم چلاقم ..بره دختر مردم و بياره سرکار ؟؟
زندگيم کم وبيش تو اسايش ميگذشت
اختلاف داشتيم ولي نه تا اون حدي که بخواد شيرازهءزندگيمونو ازهم بپاشه ...اين زندگي اسون بدست نيومده بود که اسون ازدست بره
اختلاف نظرو سليقه هميشه بود گاهي اونقدرتفاوتمون زياد ميشد که هرکدوممون به يه سمتي ميرفت وبا خودش خلوت ميکرد
ولي صبح فردا من با يه صبحونهءکامل وداريوش با يه خنده برلب همه چي روفراموش ميکرديم
وبه روي خودمون نمي اورديم که شب پيش تا چه حد ازهم دلخور بوديم
زندگي همين بود ديگه.... کاريش نميشد کرد
بُرد ...تنها با اونايي بود که کنار همهءاين تلخي ها واختلاف ها فداکاري کنن و زندگيشونو از سرلجبازي وغرور... اين دوافت مهم زندگي مشترک به گند نکشن
پنج شنبه بود... دلم هوای مادرو پدرم وکرده بود ...
فاتحه دادم وبقيهءگلها رو برداشتم وسرخاک دنيا رفتيم
روي سنگش اب ريختم وگلاي سرخ و پر پر کردم
_ممنون دنيا ...شايد مرگ تو ...زندگي همه مونو بهم ريخت ولي وجودتو باعث اين زندگي شد
به خاطر اين همه عشق ومحبت ازت ممنونم.. اميدوارم که بتونم درکنار برادرت خوشبخت باشم وبچه هاي سلام وصالحي بزرگ کنم
از سرخاک بلندشدم... نگاهمو به غروب افتاب که کم کم نارنجي ميشد دوختم
_بريم
چشمامو بستم وسرمو کج کردم
نور نارنجي خورشيد روي صورتش انعکاس پيدا ميکرد
_ميبيني... هموني شد که تو خواستي.. همونی که همیشه به شوخی بهم میگفت
دارم میرم دنیا... به سمت دنیایی بدون تو
به سمت دنيایي بدون دنيا
پایان
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .