ارسالها: 1484
#21
Posted: 20 Nov 2012 18:26
بعدم به اجبار يه کاسه سوپ امادهء داغ رو هم فرستاد کنارش .
اخيش چقدر گرما خوبه
اروم پرسيد ؛خوبي
جوابشوندادم
اصلا نميفهميدم دليل اون همه محبت داريوش چيه
شايد واقعا ميّت شده بودم که دست ودلش لرزيده بود
اگه ميدونستم بايه حرکت انتحاري اينجوري وا ميده ومحبت به خر ج ميده ..زودتر دست به يه کُن تاک درست وحسابي ميزدم
توجام دراز کشيدم.. خيلي خسته بودم ....يه خواب اروم تو يه جاي گرم واقعا ميچسبيد
پتورو تا گردنم کشيد وجامو مرتب کرد.... انگار که اون بابامه وقراره بهم شب بخير بگه
از ترس اينکه بزنه زير حرفش و قول هاش... مچ دستش و گرفتم
يه نگاه به من کردو يه نگاه به مچ دستش
دستشو کشيد... ازاد نکردم
بايد دوباره بهم قول ميداد وگرنه بازم ادامه ميدادم
چيه ؟
با نگراني بهش نگاه کردم
با فاصله نشست گوشهءتخت وگفت
_نترس راحت بخواب
از فردا ازادي هر جا ميخواي بري ....البته باهمون شرايط قبلي.... ولي باراخرت باشه که اينکارو کردي ...چون دفعهءبعد جات دم درِ... فهميدي ؟؟
بازم از دلم خبرداشت ...چه جوري حرف نگامو ميخوند؟؟
اونقدر اروم وريلکس اين حرفا رو زدکه مزهءارامش توتموم تنم پيچيد
بازم خداروشکر که اگه تا دم مرگ رفتم به اون چيزي که ميخواستم رسيدم .
از لب تخت پاشد... يه نگاهي کرد که معني شو نميدونستم
يعني اونقدر گيج بودم وتو هپروت که اگه با هرنگاه ديگه اي هم نگاه ميکرد نميفهميدم .
يه دست به پيشونيم کشيد وبرق وخاموش کردو رفتفصل ششم (کريسمس)
نزديک کريسمس بودوخيابونا قل قله
همه خوشحال بودن ومن ازاون روحيه ءدرب وداغون دراومده بودم.
يه جورايي ياد عيد وايرانِ خودمون و محمد مي افتادم .ولي ديگه عادت کرده بودم .
براي خريد ميخواستيم بريم بيرون وماشينم خراب بود ...باتاکسي رفتيم.
از اونهمه شلوغي گوگيجه گرفته بودم .
موقع حراج بود ومردم به همه چيز حمله ميکردن .
چيز زيادي نميخواستم .بيشتر نگاه مکردم به مردم .
تو يه غرفه دو تا زن باهم سريه جفت چکمه به همديگه ميپريدن .
محو دعواي اونا شده بودم .
خدايا سره يه جفت چکمه ؟؟
مگه چنده که اينا دارن اينجوري از همديگه ميقاپن؟؟؟
خنده ام گرفته بود به پشت سرم که داريوش وایساده بودنگاه کردم
میخواستم بهش نشونشون بدم.................
اِااااااااااااا،اين که داريوش نيست .
اينورو نگاه کردم،اونور ونگاه کردم ،نبود ..............
واي پس داريوش کجاست؟؟؟؟؟نکنه رفته؟؟؟؟؟خدايا نه!!
هرطرفو نگاه ميکردم ...نبود .
احساس يه بچه رو داشتم که پدرشو گم کرده .
نميدنستم کدوم ور برم ....مغزم هنگ کرده بود وترس از رونده شدن وبي پناه بودن مغزمو قفل کرده بود . ،
تو اون لحظه فقط به فکر داريوش بودم واينکه هميشه ميخواست ازشرم خلاص شه
حالا من به کجا پناه ببرم؟؟
دستم به هيچ جا بند نبود .
فکرم به هر طرفي ميرفت .
يعني منواز قصد ول کرده ؟
يعني ميخواد گم بشم ومن و ازسرخودش واکنه ؟
مگه خودش چند بار نگفته بود که دوست داره يه جوري از شرم راحت بشه ؟
نامرد اخرسرکار خودشو کرد..زهر خودشو ريختمن حتي يه دوزاري هم ته جيبم نداشتم که باهاش برم خونه
اگه اينطوره... بايد چي کارکنم ؟
همهءاين فکرا ناتوانم کرده بود
ضربه قوي ترازاون بود که طاقت بيارم
اينور واونور ميدوئيدم وبه مردم تنه ميزدم .
کجاست ؟پس کجاست ؟آخه نميشه که آب بشه بره توزمين .
داريوش آخه کجايي؟چرا منو ول کردي؟؟؟
کجا برم ؟خدايا کجا رو دارم برم ؟؟؟
به سمت در ورودي رفتم که آدم فوج فوج ميومد وميرفت .
خدايا بين اين آدما با زبون بي زبوني چه طور دنبال داريوش بگردم ؟
کم کم ضعف وناراحتي وترس همه با هم بهم دست داد وکنار در ورودي نشستم رو زمين وشروع کردم به گريه .
عين يه بچه زار ميزدم وتو دلم اسم داريوش وميگفتم .
مردم جمع شده بودند ودليل گريم و مي پرسيدن.
فقط چشمم توجمعيت دنبال داريوش بود .
کجايي تو ؟ميدوني که اينجا هيچ کس وندارم... پس چرا ولم کردي؟
داريوش من تنهام ،کمکم کن؟
++++++
يه لحظه تو جمعيت اسمم به گوشم خورد .
سر برگردوندم ...يه نفر از بين جمعيت مياومد.
داريوشِ... داريوشِ.... خودشه ....................
اونقدر با هول پريدم تو بغلش که يه قدم عقب گذاشت
دستامو دور گردنش انداختم و بوي داريوشو توي ريه هام پرکردم .
گونمو به شونش چسبوندم .خودمو تو اغوشش جا کردم
تا حالا دقت نکرده بودم که اينقدر اغوشش با محبته .
تو اون لحظه احساس کردم داريوشم مثل من آروم شد ودستاش روي کمرم نشست .
نميدونم چقدر گذشت که از تو حال خودم دراومدم وازش جداشدم.اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پائين
خيلي خجالت ميکشيدم عين يه بچه دوساله نشسته بودم يه گوشه وزار زده بودم
واقعا ازم بعيد بود
هنوز که هنوزه دست وپام ميلرزيد .
راه افتادو دستمو کشيد .
حتي بهم نگفت کجا بودم وچرا گم شدم؟
دوست داشتم نگرانم باشه واينو نشون بده .
ولي انگار که اصلا احساسي تو وجود سنگ اين آدم نبود .
بعد از اينکه از شلوغي در اومديم دستم وول کرد .
تنها چيزي که گفت اين بود که ؛
_حواستو جمع کن چون بار آخريه که دنبالت ميگردم .دفعهءبعد ولت ميکنم به امان خدا.
باز جاي شکرش باقي بود که از قصد منو قال نذاشته .
تاکسي گرفت ودست خالي برگشتيم خونه .
اينم از خريد کريسمسمون .....................
اين جريان باعث شد اولين کاري که اون شب انجام بدم چند دلارو لابه لاي لباسام قائم کنم که اگه يه جايي گم شدم حداقل اينجوري کپ نکنم .
چند روزي بود که علي زنگ ميزد وبا داريوش حرف ميزد .قسمت دوم کريسمس
چند روزي بود که علي زنگ ميزد وبا داريوش حرف ميزد .
نمي دونستم چي مي گه.... ولي داريوش به شدت مخالف بود.
يه شب که پاي برنامهءتلوزيون نشسته بودم وطبق معمول رفته بودم تو ي ايران وپيش محمد ،داريوش شروع کرد به صحبت ؛
_علي چندروزه ميخواد که کريسمسو باهم باشيم
تعجب کردم !باهم باشيم دیگه چه صیغه ای بود؟
علي چه جوري از داريوش همچين تقاضايي کرده ؟؟اونم داريوشي که وقت مهموني حتي به دوستاشم منو معرفي نکرده بود.
تعجب اصليم از داريوش بود که چه جوري قبول کرده که مطرحش کنه؟؟
حتما خيلي اصرار کرده که قبول کرده وگرنه داريوش ....... عمرا قبول ميکرد.
باابروهاي بارفته زل زدم به داريوش .
داريوش که انگار از قيافهءمن شرمنده تر شده بود گفت ؛
_نتونستم از سرم بازش کنم ....وگرنه خودت ميدوني اهل اين برنامه هانيستم .
سرمو به چپ خم کردمو تکون دادم باشه .
تا موقع رسيدن کريسمس تو پوست خودم نميگنجيدم .
هفت هشت ماهي بود که از همه چي به دور بودم وحالا اين مهموني کلي واسم ارزش داشت .
هرکسي که بود برام فرقي نميکرد فقط وفقط مهموني برام مهم بود .
داريوشم که متوجه شده بود منتظر کريسمسم ...به طعنه ميگفت ؛
_اگه ميدونستم اينقدر زوق زده اي زودتر برات برنامه ميچيدم .
هيچي نميگفتم ...نميخواستم آتو دستش بدم .
تواين چند روز اونقدر اخلاقش بدشده بودکه سمتش نمي رفتم
اگه دستم بود که حتي خودمو تو اطاقم حبس ميکردم که بهم گيرنده .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#22
Posted: 20 Nov 2012 18:31
اگه زياد تنهاش ميزاشتم ...گيرميداد چراچپيدي تو اطاقت ؟طاقچه بالا ميزاري .
اگه زياد ميشستم پيشش ... ميگفت همش نشستي ور دل من ،مگه تو کاروزندگي نداري ؟
يه روزايي هم ساکت ميشدو زل ميزد به ديوار روبه روش
يه وقتايي پيش خودم ميگفتم نکنه افسردگي گرفته .
ولي دوباره شروع ميکرد به ايراداي بني اسرائيلي .
اي امان از اين اخلاقش .ديوونه ام کرده بود
شب کريسمس ساعت ده ونيم شب با داريوش وعلي که از سرزندگي منو هم سرحال اورده بود
از خونه زديم بيرون .واي شهر چه قدر قشنگ شده .
همه جا غرق نورو روشنايي و رنگ بود
هرطرفو که نگاه ميکردي بابانوئل و درخت هاي درست شده ءکاج رو ميديدي.
آدم خواه ناخواه سرحال مييومد و روحيش عوض ميشد.
با هم به يکي از ميدونا که درخت بزرگ کريسمسی رو توش درست کرده بودن رفتيم .
واي چقدر ادم .....
انگار همه اومده بودن بيرون وداشتن خوش ميگذروندن .
ماشينو توي يکي از فرعياپارک کرديم و بقيشو پياده رفتيم .
موقع عوض شدن سال مردم شروع کردن به شمارش معکوس .
منم تو دلم باهاشون تکرارميکردم .......
Ten ..nine ...eight ....seven ...six .... five ....four...three.. .two.. .one..
Happy new year.................
وآسمون غرق نورشدومن هيجانزده ازاون همه نورو رنگ وشادي شروع به بالا پايئن پريدن ودست زدن کردم .
اونقدر خوشحال بودم که چشم غره هاي داريوشم روم تاثيري نداشت .
علي وداريوش دوطرفم وايستاده بودن و هرکدوم يه جوري مراقب....انگار که من يه ملکه ام واونام باديگاردهاي من.
خنده ام گرفته بود... قيافهءداريوش بااون ابروهاي گره کرده واقعا شبيه باديگاردا شده بود .
تو اون لحظه هيچ چيزي جز دیدن وسلامتي محمد و يه سال خوب وعالي از خدا نميخواستم .
صورتم از سرما وحرارت بدنم سرخ شده بود وتو اون سرما تنم خيس عرق بود
اخرسرم با فشار بازوم ساکت شدم ولب ورچيدم .
يعني که چي ؟؟همه دارن ميزنن وميخونن اقا گيرداده به من ...............
برخلاف داريوش... علي بود که مدام ميخنديد وشوخي ميکرداصلا من موندم اين دوتا بااين همه تفاوت چه جوري باهم کنار مي يان
انگار که داريوش غرب بود وعلي شرق .
داريوش عصبي وناراحت بود وعلي خوشحال وريلکس
به جرات ميگم جشن به اون قشنگي براي داريوش زهر شد.
هرچند تقصير خودشه ميخواست اين همه حرص نخوره به من چه. .
بعد ازاينکه اتيش بازي تموم شدو مردم متفرق شدن ،
علي مارو به يه فنجون قهوهءداغ دعوت کرد که بااخماي داريوش وتيکه هاي علي به داريوش.... واقعا بهمون چسبيد.
هرچند که گره ابروهاي داريوش بازنشدني بود ولي براي من که از صميم قلب ميخواستم بهم خوش بگذره ،اهميتي نداشت.
اونقدر بالا پائين پريده بودم که تا برسيم خونه تمام مسيرو چرت زدم وبا رسيدن به خونه پريدم تو تختم .
تا شيريني اين شب قشنگ بااخم وتخم داريوش بهم زهر نکنه.
تو چند روز بعد، که تعطيلات کريسمس بود علي به بهانه هاي مختلف مارو ميبرد بيرون .
من که از خدام بودولي داريوش اذيت ميکردو عين يه بچه مدام غر ميزد .
حتي يه شب ،علي با پررويي تمام شام و اونجاخورد وچقدرم از دست پختم تعريف کرد .
من مونده بودم با اخلاق سگي داريوش ،علي چه رويي داره که بازم فرداش زنگ ميزنه وقرار يه برنامهءديگه رو ميزاره.
چند بارم ماروبه خونش دعوت کرد که با رد کردن قاطع داريوش منتفي شد.
واقعا اون کريسمس به من يکي که خيلي خوش گذشت
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#23
Posted: 20 Nov 2012 18:34
قسمت سوم کريسمس
روزاي اخر تعطيلات بود وکم کم زندگي روروال مي افتاد.
اخلاق داريوش هنوز ازاردهنده بود
از هرطرفي ميخواستم باهاش راه بيام ،راه روبه روم ميبست.
ديگه جونمو به لبم رسونده بود
هرکاري که ميکردم يه ايرادي ازش ميگرفت وخون به جگرم ميکرد
ديگه واقعا کم اورده بودم...........................
يه روز که علي اونجا بود وداريوشم رفته بود حموم .
با کلي دردسر دليل رفتار داريوشو از علي پرسيدم ميگفت ؛
_سرکارم از اين هم بدتره.اصلا حواسش به کار نيست ومدام تو هپروته ودل به کارنميده .
همينکه داريوش از حموم اومد بيرون.... چنان باعصبانيت به من نگاه کرد که انگار جرم کردم .
از ترسم پريدم تو اطاق خواب و حتي براي خداحافظي هم بيرون نيومدم.
بعد رفتن علي داريوش خون به پا کرد
چنان عصبي وناراحت بود که فکر ميکردم هرلحظه ممکنه منو بکشه .................
مدام ازم ميپرسيد
_چي به هم ميگفتين ؟؟؟
انگار که کار خلاف انجام داده باشم .
هيچي نميگفتم وفقط گريه ميکردم
نميدونستم چي کار کنم که اروم بشه
بازهم همون نيشو کنايه هاي سابق .
همون تهمتها...............
همون اهانت ها .....
ميگفت ؛
_تا چشم منو دور ديدي داري با علي لاس ميزني ؟مگه هزار بار نگفته بودم حق نداري وقتي علي هست پاتو از اطاق بيرون بزاري
_ایندفعه ميخواستي به دوست مننننن، نخ بدي ؟؟؟؟؟
_همينت مونده بود که با دوست من بريزي رو هم ومنو دور بزني
اومد جلو تا بزنه توگوشم..... دستشو برد بالا، ولي تو همون وسط راه موند
اشک توي چشماش برق ميزد .............
چرا باخودش ومن اينکار وميکرد ؟؟؟
خوب ميدونست من اهل اين کارا نيستم .
نميفهميدم اين حرفا براي چيه ؟
هزاربار رفتار منو باعلي ديده بود .
ديده بود که بافاصله ازش ميشينم .
پس اين تهمتا بر اي چي بود؟؟؟ .
دستشو انداخت وبادرد منو که مثل يه آهوي بي پناه داشتم ميلرزيدم تو آغوشش گرفت .
اولش باورم نميشدکه تو بغل داريوشم//
آخه داريوش ازبعدازاون شب خيلي مراقب بود که تماسي بينمون نباشه .
ولي حالاخودش منو بغل کرده بود .
گريه ام يادم رفته بود وداشتم توي آغوشش اروم ميشدم .
داريوش سرمو تو دستاش گرفت و به پيشونيم بوسه زد .
همونجور مات ومبهوت به حرکات داريوش نگاه ميکردم .
بعد ازاينکه يه بوسه ءطولاني روي پيشونيم نشوند ،منو رها کرد واز خونه زد بيرون .
همونجور به جاي قدمهاي داريوش تو اطاقم زل زده بودم ورفتارشو تجزيه وتحليل ميکردم .
باخودم ميگفتم يعني چي ؟؟؟؟
منو بقل کردو پيشونيمو بوسيد !!!!
هنوزم جاي بوسش روي پيشونيم ميسوخت
دست به جاي بوسه زدم انگار که از گرما درحال ذوب شدنه .
باورم نميشداحساس ميکردم خواب ديدم ولي الان که وقت خواب نبود.!!!!!!
اون شب داريوش ساعت دو يِ نصفه شب اومد خونه .وقتي که خيالم از بابت اومدنش راحت شد تازه خوابم برد
تو چند روز بعد داريوش توي خونه پيداش نميشد .
اگه تو پذيرايي بودم از اطاقش بيرون نمي اومد
غذارو تنها ميخوردو خودشو ازمن قائم ميکرد .
دوست نداشتم ناراحتيشو ببينم .
ولي کاري از دستم برنمياومد .
مدام تو خودش بود وهر لحظه بيشتر تو پيله ء تنهاييش فرو ميرفت
دلم ميخواست بهش بگم هرچي بينمون اتفاق افتاده رو فراموش کن واز غار تنهايت بيرون بيا ولي دريغ از يه کلمه ............
کم کم داشتم نگرانش ميشدم .
اخه چرا هيچي نميگه؟؟؟
خداوکيلي قبلا اخلاقش بهتر بود وبازميشد دوکلوم باهاش حرف زد ولي حالا ...اونقدر نچسب شده بودکه سمتشم نمیرفتم .
بيشتر ازهمه غمي که تو چشماش بود زجرم ميداد .
ازنظر من اتفاق مهمي نبود چون تواون لحظه هيچ احساسي نداشتم .
برام عجيب بود که اونطور منو تو اغوشش گرفت
انگار که ميخواست ازم حمايت کنه ،
انگار که من دنيام ويه چيزي داره تهديدم ميکنه ،
انگار که دلتنگ باشه .
نميدونم........ ولي دوست داشتم به خاطر هر چي که بود فراموش کنه
اون بوسه بوسهءهوس نبود ...................
بوسه ءنگراني بود .........
تا حدي فکر ميکردم منو تو اون لحظه مثل دنيا ميديد
البته اين واز روي رفتارش حدس ميزدم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#24
Posted: 20 Nov 2012 18:37
فصل هشتم (خواستگاري)
روزسه شنبه بود.
دوساعت کلاس وگذرونده بودم وبعدم مسير خونه .....خستگي از سرو کولم ميباريد
.مثل هميشه داريوش خونه نبود.
باخودم گقتم خوابيدن توي وان کلي حال ميده وخستگي يه روز کسل کننده ءديگه رودر ميکنه
پريدم توي وان ورفتم به يه خلسهءشيرين .
نميدونم چقدر گذشت که خودمو شستم و لباس پوشيدم واومدم بيرون.
صداي زمزمه از پذيرايي ميومد .
رفتم دم در اطاقم و بازترش کردم
صداي علي بود.
_ببين داريوش داري منو سرميدوئوني .خودتم ميدوني که خيلي وقته ميخوامش .
آخه حرف حساب تو چيه ؟؟
اگه دوستش داري به من بگو ،اگرم نه که بزار باهاش حرف بزنم .به خدا از اين وضع خسته شدم .
خودتم ميدوني که من قبل از ديدن مريم ميخواستم ازدواج کنم .
تو همش چند ماهه که داري اينجا زندگي ميکني نميدوني که زنهاي اينجا به درد زندگي باما مرداي ايراني نميخورن
غيرت ما مرداي ايراني قبول نميکنه که زنمون بامرداي ديگه راحت ماچ وبوسه کنه ودل بده وقلوه بگيره
بعداز چند وقتم عاشق يه خر ديگه بشه وزندگيشو بايه بچه ول کنه به امان خدا.
خواهرامم خيلي وقته رنگا وارنگ عکس دختر ايراني برام ميفرستن
ولي از کجا بدونم که براي اقامت وپاسپورت امريکا زنم نميشن وبعداز اينکه اومدن اينجا وراه وچاه وياد گرفتن دستمو نزارن تو پوست گردو.
_ازکجا ميدوني مريم اينجوري نيست ؟
تا حالا اونقدر آزاد نبوده ولي معلوم نيست بعدا از ازدواجت چه جوري ميشه .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#25
Posted: 20 Nov 2012 18:40
خودتم خوب ميدوني که مريم با بقيه فرق داره اينو من ميگم که يه عمر با آدماي مختلف سروکله ميزنم .
مريم اصلش پاکه .هيچي تو دلش نيست .
من خواستهءزيادي از زنم ندارم.... همينکه يه زندگي خوب وآروم برام درست کنه کافيه .
دوست دارم وقتي خسته وکوفته از سرکار ميام خونه ،يه غذاي گرم ويه خونهءتميز ودلنشين منتظرم باشه .
اينايي که ميگم فقط يه زن ايراني خوب که ما مرداي ايراني بهشون عادت کرديم انجام ميده .
تو اين چند وقته ومخصوصا اون اوايل که نميدونستم رابطهءتو ومريم چيه بهت حسودي ميکردم .
پيش خودم ميگفتم خوشابه حال داريوش
هرموقع که ميره خونه ،يه خونهءمرتب و تميز با يه دختر خوب ونجيب ويه غذاي گرم انتظارشو ميکشه .
اگه مريض بشه يکي هست که شب ونصفه شب به داريوش برسه ويه پياله سوپ دستش بده .
تونميدوني که چقدر سخته آدم تنها زندگي کنه.
اوايل دل مشغوليهام زياد وسرم گرم بود
ولي حالا فقط يه زندگي آروم وبدون دغدغه ميخوام .
ميخوام ازدواج کنم وسروسامون بگيرم ولي نه باهرکسي .
مريم ودوست دارم که ميخوام باهاش ازدواج کنم .
_بارها بهت گفتم راجع به مريم هيچي نميدوني
_آره اينو گفتي اينم شنفتي که منم تو گذشتم زياد ادم درستي نبودم ولي خيلي وقته که عوض شدم وسرم تو کارخودمه .
زندگي گذشتهءمريم برام مهم نيست .
فقط يه چيز برام مهمِ ....اونم اينه که قبلا ازدواج نکرده غيراز اين چيزاي ديگه برام مهم نيست.
_آخه چرا مريم ؟اينهمه دختر ديگه .مريم حتي نميتونه حرف بزنه .
چه جوري روت ميشه يه زن لال رو به دوست وآشناهات نشون بدي؟
دلم شکست واقعا نظر داريوش اين بود ؟چرا که نه ؟مگه تو مهمونيا منو ازهمه قائم نميکرد.
_ميدونم که مريم از اول عمرش لال نبوده چون نه بلده لبهاشو تکون بده نه زبان اشاره روبلده.
مطمئنا يه شوک يا ترس ناگهاني باعث بند اومدن زبونش شده .که اونم بادرمان درست ميشه .
_واگه درست نشد .ميخواي مثل جنس دست دوم برش گردوني؟
_واي داريوش يه وقتايي ادمو رواني ميکني .
يه جوري بامن حرف ميزني که احساس ميکنم منو نميشناسي من کدوم دفعه زير حرفم زدم که اين بار دوم باشه .
اگه بامريم ازدواج کنم پاي تمام حرفام ميمونم .
ازاونورم وقتي که بله رو ميگم وزندگيمو شروع ميکنم ،مريم ميشه زن من ومادر بچه هام .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#26
Posted: 20 Nov 2012 18:41
محاله به خاطر همچين چيز کوچيکي بخوام از ش جدا شم .حتي اگه تا آخرين لحظهءعمرشم نتونه صحبت بکنه خودم چاکرشم .
داريوش براي بار آخر دارم واسطت ميکنم چون اگه اينبار بببينم داري سرخود راجع به اينده ءمريم تصميم ميگيري خودم باهاش صحبت ميکنم
تا آخر دنيا که نميتوني ازمن قائمش کني//////////////////
من برات ارزش زيادي قائلم که به عنوان بزرگتر مريم دارم باهات صحبت ميکنم.
ولي تورو به خدا قسمت ميدم اينقدر منو سرکارنزار
من دوستش دارم ودلم ميخواد خانم خونه وقلبم بشه .
پس ازت واقعا خواهش ميکنم که منصفانه واز روي رفاقت باهاش حرف بزني و چيزايي رو که گفتم بهش بگي .
من هفتهءديگه همين موقع براي گرفتن جواب از خودش ميام .
ازت ممنونم که به حرفام گوش کردي .باييد برم دیگه اومد باهاش حرف بزن باشه !
خداحافظي کرد ورفت .
هنوز توشک حرفاي علي بودم .............
يعني ازمن اون قدر خوشش مياد که بياد خواستگاري من
باورم نميشه آخه چطوري؟؟؟
اون که بيشتر ازچند جلسه منو نديده ،آخه چطور ميتونه يه دختر لال و به همسري قبول کنه ؟
واقعا پيش خودش چي فکر کرده ؟؟
نکنه فکر ميکنه چون حرف نميزنم هر بلايي که بخواد بتونه سرم بياره ؟
نههههههه باورم نميشه .....چه طور به خودش اجازه داده ؟
مطمئنا عاشق چشم وابروي من نشده .
من که هميشه با يه بليز شلوار ساده جلوش ميگشتم وعين اين کلفتا بودم
اخه چي منو پسنديده ؟؟؟
دليلش از اين حرفا چيه ؟
صداي داريوش که صدام ميکرد منو به خودم اورد.
از کجا فهميده که من اومدم ؟؟؟؟؟؟
اوه یادم رفته بود تله پاتی داره ...کمکم برام مسجل میشد داریوش یه حس ششم قوی یا یه نیروی مافوق بشری داره.............
.توي پذيرايي نشسته بود وسرشو گرفته بود تو دستاش.
باخودم گفتم يعني ميخواد پيشنهاد علي رو بگه ؟؟؟؟؟؟؟
اگه ميخواست بگه چرا قبلا بهم نگفته ؟؟؟؟؟؟
نشستم ونگاهمو به زمين دوختم .
_ميدونم که تموم حرفاي علي روشنيدي .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#27
Posted: 20 Nov 2012 18:42
از فرداي روزي که باعلي منو برديد بيمارستان گرفتاري من شروع شد .
مدام ازم ميپرسيد تو کي هستي وبامن چه نسبتي داري .
سوالاش تموم نشدني بود فرداي اون روزيم که رفتم سرکار رسما تو رو ازمن خواستگاري کرد
نميدونم چرا يه حسي بهم ميگفت تغير اخلاق داريوش يه ربطي به خواستگاري علي داره .
چون از همون موقع هم اخلاق داريوش عوض شد
_تو اين مدتم الکي ازطرف تو جواب رد بهش دادم
ولي نميدونم چه اصراري داشت که حتما باخودت حرف بزنه .
قبل از هر چيزي چه اين از دواج صورت بگيره چه نه بگم که دوست ندارم علی از رابطهءمن وتو سردربياره .
حالا که ميدوني قصد علي چيه جواب با خودته ،ولي قبل از جواب دادن بايد دو تا چيزو بدوني
اول اينکه علي نبايدبه هيچ عنوان ازمحمد خبردار بشه وتوام نبايد به محمد حتي فکر کني
چون خودت بهتر ميدوني که اخلاقم دوباره برميگرده ولازم نيست که يادت بيارم عواقب کارت چيه .
ودوم اينکه بعد از عقد ديگه نمي خوام حتي اسمتو بشنوم .
تو مي موني وعلي، از اين در که رفتي بيرون ديگه نميخوام پشت سرتو ببيني .
فرض ميکني داريوش نامي اصلا وجود نداشته .
علي رو هم تو اين چند وقته شناختي ديگه دست خودته که چه جوابي بهش بدي.
هفته ءدیگه همین موقع برای گرفتن جواب مییاد تا اون موقع خوب فکراتو کن
همون جوري گيج ومنگ نگاش ميکردم .
توايران خواستگارداشتم ،ولي شرايط الانم کجا وشرايط اون موقع ام کجا .
کي فکر ميکرد زندگي من به اينجا برسه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بلند شدم وزير نگاه تيز داريوش برگشتم تو اطاقم .
جوابم از اولشم معلوم بود .
نه نميتونستم ونه ميخواستم زن علي بشم .
هر چقدرم که خب بود با دونستن گذشتم که مطمئنا بعداز يه مدت ميفهميد ،اونو چماغ ميکرد وميکوبيد تو سرم .
من ديگه نميتونستم به بارديگه اين مراحل ورد کنم .
از اونورم تنهايي داريوش مثل خوره روح وروانمو ميخورد .
نميخواستم تنهاش بزارم .
با بودن من اين ادم لجام گسيخته وتنها بود ....چه برسه که خونش خالي وسفرش تنها باشه
اونوقت هيچي ازش نميموند
نميتونستم رهاش کنم ناخواسته احساس مسئوليت ميکردم
مثل يه مادر که ميگه اگه من برم چي به سر بچم ميياد ...نه مطمئنا جوابم نه ........
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#28
Posted: 20 Nov 2012 18:44
قسمت دوم( خواستگاري)
تو اون يه هفته داريوش حتي شباهم خونه نيومد
فرداي اون روز بهم گفت چند روزي ميره سفر ...ميدونستم داره دروغ ميگه .
به فکر خودش ميخواست من تنها باشم وخوب فکرامو کنم .
بهم گفت سه شنبهءديگه برميگرده .
گذاشتم بره... هر چند دست منم نبود .
اگه ميخواست کاري روانجام بده .،انجامش ميداد وحرف هيچ کسم قبول نداشت الا خودش .
تواين مورد يه ادم عهد دقيانوسي بود که راي ،راي خودش بود .
ميخواستم جوابمو بهش بدم ولي با خودم گفتم بزار بازم فکر کنم .
تو اون هفته مدام فکرفکرفکرررربود که تو سرم جولان ميداد وبازم رسيده بودم جاي اول.
جاي من اينجا بود .
حداقل يه سرپناه داشتم .
اگه باعلي زندگي ميکردم وبعداز چند وقت منو ول ميکرد کجا بايد ميرفتم ؟؟؟
من علاقه اي به علي نداشتم...............
ازش خوشم مي اومد ولي نه اونقدر که بگم دوستش دارم وحاضرم براش هر کاري کنم .
تا الانم تا حدودی با شرايط کنار اومده بودم وميتونستم کنارداريوش سرکنم .
مطمئنا با جواب رد من اونم از زندگي سير نميشدوخودکشي نميکرد .
براي همهءما بهتر بود که روابطمون مثل گذشته باقي بمونه .
روز سه شنبه روبا حوصله گذروندم .
کاراي خونه روکردم وبرخلاف همهءروزاي ديگه که حوصلهءغذا درست کردن نداشتم يه قرمه سبزي دبش درست کردم .
نميدونم چرا اينقدر ريلکس بودم...................
انگار نه انگار قراره جواب خواستگاري علي رو با زبون بي زبوني بدم .
ازاون طرفم دلم شديد براي داريوش تنگ شده بود وبراي اومدنش لحظه شماري ميکردم .
ساعت راس پنج بود که علي زنگ خونه رو زد.
بعد ازحرفاي معمول جوابمو خواست .يه کلام نوشتم ،
_نه"""""""
وارفت .....
انتظار نه به اين محکمي رو نداشتدليلشو پرسيد .
فقط نوشتم ؛
دليلش شخصيه .
_ولي من بايد بدونم ..........
_نوشتم ؛به هر حال جواب من منفيه واينو مطمئن باشيد به هيچ عنوان عوض نميشه............
ناراحت بود .فکر نميکردم ناراحت بشه .
اخه من واون که باهم صنمي نداشتيم که بخواد پيش خودش چيز ديگه اي فکر کنه .
بعداز خوردن چايي که تو سکوت خوردگفت ؛
مطمئن باشم که اين نظر خودته وداريوش تو اين تصميم دخالتي نداره؟
قاطع باسر بله گفتم .
_باشه خوشبخت بشي .خداحافظ.
ورفتتتتتتت .
به خاطرش ناراحت شدم .نميخواستم اينجوري بره ولي دست من نبود .
ساعت هشت شب بود که داريوش با ساک وبند وبساطش رسيد .
چقدر جاش اين چند وقته خالي بود.................
قيافش خيلي خسته بود .
انگار که اين يه هفته به جاي سفر رفته بيگاري
ولي برقي که تو چشماش بود ذهنمو منحرف ميکرد .
بعد از يه دوش ويه شام عالي ،شد همون داريوش قديمي .
بعدازشامم يه چمدون سوغاتي گذاشت جلوم ......
جاااااااااااان برام سوغاتي گرفتته بود؟؟؟
باورم نميشد.
يه حسي بهم ميگفت علي جوابمو بهش گفته .
چون حتي از م نپرسيد جواب علي روچي دادم
انگارکه هر دوميدونستيم علي وپيشنهادشو بايد فراموش کنيم وچيزي به رومون نياريم.
چمدونو خالي کردم .
چند دست لباس وعطر وگل سر....................حتي لوازم ارايشم گرفته بود .
جل الخالققققققق .
يعني اين داريوشه ؟؟؟
باورم نميشد ........
بعد از سوغاتيا نشست به تعريف که کجاها رفته وچي کارا کرده .
نوشتم ؛خوب ايندفعه تنها رفتي... ولي دفعهءبعد... يا منو باخودت ميبري يا خودم تنهايي ميرم سفروخوش ميگذرونم .
اخماش رفت تو هم .
_باشه توام ميبرم .ولي دفعهءاخرت باشه ميگي ميخواي تنهايي بري سفر .يه مدت ولت کردم سرخود شدي
با چشماي گشاد زل زده بودم بهش .
من شوخي کردم ولي انگار از خداش بود که من جدي بگم وسرمو بزار لب باقچه وگوش تا گوش ببره .
دوباره خودش شده بود همون داريوش متعصب که رو همه چيز حساس بود
حتي رد شدن پشه هاي نر ساختمون
نميدونم چه جوري از پس علي برنيومده بود
زندگي روي روال افتاده بود وقضيهءعلي زودتر ازاون که بايد يادمون رفت ..
به نحوي حس ميکردم تمام بدخلقي داريوش مال خواستگاري علي بود
که نه ميتونست سر کارش بزاره چون شريکش بود وخواه ناخواه تو روابط شغليشون تاثير ميزارشت ونه ميتونست من ودودستي تقديمش کنه .
به هر حال جزو مايملک اقا حساب ميشدم واقا تصميم نداشتن از اين کلفت مفت وبي جيره مواجب به راحتي بگذره .
هرچي باشه بعد از تقريبا هشت ماه اونقدر عادت کرده بود که نميتونست سرسري ازم بگذره.
عادت کرده بود که هميشه يکي پيشش باشه ويکي هميشه تر وخشکش کنه
هرچند که از پس کاراي خودش برمي اومد ولي کلا ادمي بود که تنهايي تاب نمي اورد .
فرقي هم براش نداشت مريم باشه يا دنيا ................
فقط يکي باشه يکي باشه که تنهايي شوپرکنه ويه غذاي گرم جلوش بزاره .
تمام توقع داريوش ازم اين بود .......
چهارشنبه بود وزندگي روي روال
اخلاق داريوش يه وقتايي خوب بود ويه وقتايي فاجعه
يه وقتايي به اندازهءتمام ذرات عالم دوستش داشتم ويه وقتايي ميخواستم سر به تنش نباشه
بعداز شام بدون مقدمه گفت؛
_شنبه شب تولد عليِ وخونش دعوتيم .
چشمام از اين گشادتر نميشد.
دعوتيم ؟؟؟خونهءعلي ؟؟؟؟؟؟مهموني ؟؟؟غیرممکنه....
بعد از جريان خواستگاري ديگه حرفي از علي نبود ..........
انگار که اصلا همچين کسي وجود خارجي نداره ......
ولي حالا ميگه به مهمونيش دعوتيم .!!!!!
يه جوري گفت که انگار همين همسايه ءبقلي که براي شب نشيني يه بفرما زده وداريوشم رو هوا گرفتتش .
اينکه علي دعوت کنه جاي تعجب نداشت ولي اينکه داريوش قبول کنه وحتي حاضرشه منم باهاش برم از عجايب بود
بابدگماني بهش زل زدم .
_چيه ،چرا اينجوري نگاه ميکني ؟؟؟
علي شريک کاريمه..... توام که بهش جواب رد دادي وصنمي باهاش نداري.... اگه بهش ميگفتم نه... فکر ميکرد به خاطر من بهش جواب رد دادي
بازم مشکوک بودم تازه من که لباس نداشتم ....به دهنم اومد که بگم من لباس ندارم که پشت لباي بستم نگهشون داشتم
حتما خودش يه فکري ميکنه به من چه ؟؟
روز شنبه تو استرس ودلهره وکلافگي رسيد .
صبح پاشدم و يه سروساموني به سيبيلاي از بناگوش در رفتم دادم
خداروشکر که به خاطروضع ماليمون عادت داشتم خودم به سروصورتم برسم و خود کفا بودم .
حمو م کردم وسعي کردم باارامش موهامو خشک کنم .
نه ماه بود که تو اين خراب شده بودم واز اميزاد به دور .
انگار که به کره ءماه دعوت شدم بودم .
اعتماد به نفسم هم که صفررررررر
مدام استرس داشتم که نکنه کار بدي انجام بدم يا داريوش چيزي ازم ببينه وشاکي بشه .
ساعت نزديکاي پنج عصر بود که داريوش با چند تا بسته تودستش در وباز کرد.
ازهمون جام ميتونستم حدس بزنم توشون چيه !!!!بسته هار وگذاشت رومبل وگفت تامن برم يه دوش بگيرم واماده شم توهم حاضرشو .
چند قدمي نرفته بود که يه مکث کردو ادامه داد ؛
يه دست به سروصورتتم بکش .
همون جوري مات موندم .
يعني چي که يه دست به سروصورتتم بکش .؟؟
يعني ارايش کنم وبه خودم برسم ؟؟؟
َااَااه اره خنگه ديگه. معني ديگه اي نداره که .ولي اخه از داريوش بعيده .
چشمام افتاد رو بسته ها.... شيرجه رفتم روشون .
يه لباس مشکي ماکسي استين کوتاه بود که رو کمرش به صورت کمربند کارشده بود .بلند بلند با يقه ءهفت ساده .
پوففففففففففف تروخدا نگاه کن چي خريده .؟؟؟؟؟بسته هاي بعهدي هم يه کيف کوچيک دستي ويه کفش پاشنه سه سانتي ساده بود کفش وکيف بد نبود ولي لباس ........................
اي خدا نخريدونخريد وقتي ام خريده ببين چي خريده ؟؟؟
اخي کي تو همچين جايي همچين لباسي ميپوشه ؟؟؟
اصلا چرا خود منونبرد که انتخاب کنم؟؟
اين از اون روزايي که طالب ميشي يه مشت بکوبي تو چونه ءطرف.
اَاااااه با اين سليقهءزاقارتش...
لباس ودر کمال بي ميلي پوشيدم
کاش اصلا نميرفتم اخه اين چيه که بپوشم؟؟؟؟
ابروم ميره. اخه نه اينکه دختر اوبامام بايد خوشتيپ باشم
با فکر به اينکه هيچ کس منو نميشناسه واصلا براي کسي مهم نيستم لباس وپوشيدم .
بد نبود.... يعني از اون چيزي که فکر ميکردم بهتر بود.... نه خيلي تنگ نه خيلي گشاد
چيزي بود که داد ميزد سليقهءداريوش باهمون پيش زمينهءغيرت وتعصب وهمين شرّووّراست
پائين دامن بااينکه گشاد بود ولي چون جنس لباس لخت بود موقع راه رفتن دور پا ميپيچيد وجالب ديده ميشد.
دروغ نگم از دامنش خوشم اومد .
صورتمو ارايش کردم و چون کارديگه اي ازم برنمياومد موهام وازپشت با يه گلسر جمع کردم وبالا بردم .
اخه چي کارميکردم ؟؟؟؟؟
يه سال بود که ارايشگاه نرفته بودم .............
باز جاي شکر داشت که موهام مجعد بود وزياد به چشم نمياومد .
يه نمه ارايش کردم وخودمو تو عطر غرق کردم .
نميخواستم زياد ارايش کنم وداد داريوش ودربيارم .
به هرحال علي يه زماني خواستگارم بود ودلم نميخواست چه داريوش وچه علي فکراي اشتباه کنن
تو ائينه يه نگاه به خودم کردم نه بابا،،،،،،،،،،،، همچينم بدنشده بودم ............
نه اينکه فکر کني مثل ملکه ها شدم... ولي اونقدر تغيير کرده بودم که کلي ذوق مرگ شدم
اونقدر با شلوار جين ويه تيشرت ساده ميگشتم که خودم يادم رفته بود که هيکلم دخترونست وميتونم مثل يه دختر لباس بپوشم .
بيرون که اومدم ...داريوشم حاضر بود
واييييي اولالا چي کرده مستر داریوش؟؟؟؟؟انگار که ميخواد بره خواستگاري
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#29
Posted: 20 Nov 2012 19:33
اخه منه بيچاره بااين قيافه که درکنارداريوش اصلا به چشم نمييام .
ناکس شيش تيغه کرده بود وبوي ادکلن وافتر شيوش هوش از سر ادم ميبرد.
کت وشلوار ي وکراوت خاکستري وکفش چرمي و.
ديگه کي به من اهميت ميداد؟؟؟؟؟
نه بابا خان داداش دنيام واسهءخودش يَلي بوده وما نميدونستيم .
اصلا حواسم نبود که همون جور که من داشتم سر تا پاشو ديد ميزدم... اقا هم کم نياورده بود وداشت حسابي وارسي ميکرد .
خدا روشکر اخماش بازشد
انگار تائيد شدم ومهر استاندارد مو خوردم که اقا اجازه ءخروج وصادر کردن .
مثل اينکه امروزقصد کرده بود به دل من راه بياد اهنگ من وگذاشت
باورم نميشداهنگ کنارتو عليرضا بهلولي
همينکه تواينجا کنارمني
همينکه کنارم نفس ميکشي
همينکه تو ميخندي ومن فقط
کنارت تواز غصه دست ميکشم
همين که تو چشماي من زل زدي
نگاهت پناه دل خستمه
نميخوام که دنيا بهم رو کنه
همين که کنارمني بسمه
اشک تو چشمام جمع شد ....
من عاشق اين اهنگ بودم روزايي که نبود براي خودم ميزاشتم وميرفتم تو خاطره ها
کلي بهم حال ميداد حالا چرا اين اهنگ وکه ميدونست انقدر دوستش دارم وگذاشته خدا ميدونه
من حتي به اين حدشم راضيم
که باشي کنارم بموني فقط
واسه من فقط بودنت کافيه
ديگه هيچي جز اين نميخوام ازت
نفهميدم که کي رسيدم
من عاشق اين اهنگم اونقدر که دوست داشتم مدام ومدام گوش بدم وبازم بزنم از اول
مهموني شروع شده بود وتو اون حاگير وواگير که همه به کارخودشون ميرسدن با چشم دنبال علي ميگشتمقسمت دوم تولد علی
مهموني شروع شده بود وتو اون حاگير وواگير که همه به کارخودشون ميرسدن با چشم دنبال علي ميگشتم ..........
مهموني هموني بود که حدس ميزدم .
يه جمع ايراني وخودموني .
همه چي مثل ايران ويه جشن ايراني بود .
زنا مرتب وتميز وارايش کرده
احساس کردم واي چقدرمن ساده اممممممممممم
علي منو داريوشو اونقدر تحويل گرفت که انگار يکي از وزراي کشوريم .
ازخجالت اب شدم ....
بابا دست بردار همه دارن نگاهمون ميکنن .
سرمو از شرم انداختم پائين .................
نه اينکه لباسم خيلي ناجور باشه، نه.... لباس بقيه خيلي مجلسي بود
انگار که به Red carpetدعوت شدن
داريوش مرتب وتمیز بود
مثل همهءمرداي دیگه .............
یه دست کت وشلوار که اصلا حاليت نميشد نو يا کهنه ست بايه کروات مرتب و يه جفت کفش چرمي براق
ولي من خيلي ساده بودم.... انگار که اومدم به يه دورهمي
من موندم اون موقعيکه علي ازم خواستگاري ميکرد تيپ زاقارت منو نديده بود .
با وجود اينکه خود داريوش راضي به اومدن بود.... ولي اخم وتخمش ميگفت که حاضره هر جايي باشه غيراز اينجا.
بعد از يه مدتي هم چند تا از همکاراش دورش کردن مجبور شد بره .
به جرات ميگم اگه ميتونست کلهءتک تکشونو ميکند
علي هم که ديد کنارم خلوته اومد سراغم .............
وااااااای صحنه رو مجسم کن
داریوش با لیزر تو چشماش زل زده بود به من
علی هم فارق ازعالم وادم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#30
Posted: 20 Nov 2012 19:36
منم این وسط مثل موش تو تله مونده داشتم مثل بید میلرزیدم
یه وقت ابروریزی نشه ............
_احوال مريم خانم ؟؟؟؟
يه لبخند نيم بند زدم که نه سيخ بسوزه نه کباب ..
حداقل داريوش اينجوري زياد بهم گير نميداد
_مريم خانم هنوز سر حرفتون هستين ؟؟؟؟؟
با نگاه گيج من ادامه داد ؛
_منظورم درخواسته ازدواجمه
با سر تاييد کردم
_اخه چرا ؟؟؟تو من عيب وايرادي ميبينيد؟؟؟شايدم شایدم به خاطر داريوشه ؟؟؟
نوشتم ؛
نه علي اقا، به شما وداريوش ربطي نداره .مشکل از منه .مطمئن باشيد .
وقتي خوند گفت ؛
اخه از کجا ميگيد مشکل ازشماست .ميبخشيدا ...ولي من فکر ميکنم بخاطر صحبت نکردن تونه ميگيد نه ...درسته ؟؟؟؟
.سرمو انداختم پائين... چي بهش ميگفتم ؟؟
_ببينيد مريم خانم، من ميدونم که شما به خاطر يه شوک يا ترس ناگهاني حرف نميزيند ولي اين دليل نميشه در خواست ازدواج کسي رو رد کنيد .
شما خانم خوبي هستيد من واقعا بهتون علاقه مندم واز صميم قلب دوست دارم باهاتون ازدواج کنم .
ميشه از تون بخوام يه بار ديگم به پيشنهادم فکر کيند
نگاهم با نگاه کلافه وعصباني داريوش گره خورد
نوشتم ؛
متاسفم علي اقا ،ولي جواب من همونه اميدوارم خوشبخت بشيد .
سرمو به سمت ديگه اي چرخوندم
_من هم همين طور ...........اميدوارم با داريوش خوشبخت بشيد ................
با تعجب برگشتم که جوابشو بدم ولي زودتر ازاون بلند شده بود
ترجيح دادم بزارم تو اين فکر باشه.... اين جوري براش راحت تر بود
حداقل باخودش ميگفت به خاطر يکي ديگه پَسم زده
داريوش مقل صاعقه روسرم فرود اومد
_چي ميگفتيد ؛
برگه رو از دستم قاپيد
بعد از خوندن برگه اخماشو تو هم کردو نشست کنارم
براش نوشتم ؛
حرفي نزديم فقط دوباره خواستشو تکرارکرد ومنم جواب رد دادم
زير لب غريد
_تو خونه راجع بهش صحبت ميکنيم
تا اخرشب سگرمه هاي داريوش بازنشد .
حتي وقتي کادوهاي تولدوهم دادن و اسم داريوشو اوردن بازم همون طورساکت واخمالو نشسته بود
خدارو شکر ادم خسيسي نبود ويه ست ساعت مارک داروخودکار اورده بود .
واقعا ساعت قشنگي بود به هرحال شريک کاري وماليش بود ويه جورايي رو کم کني حساب میشد
بعدم بکوب و برقص وعشق وحال هموطن هاشروع شد.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .