ارسالها: 1484
#71
Posted: 21 Nov 2012 12:56
قسمت هفتم اعتراف
فرداش که بيدار شدم تو نبودي ويه نامهءکوتاه گذاشته بودي که قبل تاريکي برميگردي خونه
نميدوني ذهنم کجاها رفت؟؟هزار تا فکر توسرم جولان ميداد
اينکه ممکنه.. اصلا منصرف شي وبري
اينکه ممکنه.. گم شي وتوام که زبون نداشتي که بخواي از کسي کمک بخواي
خودمو لعنت ميکردم که چرا بايد بخوابم وتوتنها بري ...تاظهر همهءاطرافو گشتم
جايي نمونده بود بگردم... که چشمم به پارک افتاد
يه نيرويي باعث شد پاروي ترمز بزارم وتو پارک دنبالت بگردم
با همون لباس ساده نشسته بودي رو نيمکت ونگات به مردم بود
دلم ازاون همه تنهايت بدرد اومد
سرم درد ميکرد... چي داشت ميگفت؟ چرا اين حرفا رو ميزد؟ مگه الان وقت گفتن اين حرفاست ؟اصلا چرا بايد ميفهميدم ؟
چه تاثيري داشت ؟مگه من بازيچش بودم ؟
تمام اون مدت... تمام اون مدت ....خدايا تمام اون مدت منو ازار داده بود و و به قول خودش عاشقم بود
تمام اون مدت ...حسش باحسي که من داشتم فرق داشته بود وبه روي خودش نمياورد
صداي داريوش همچنان مي اومد وسردرد من از تاثير فکراي مختلف بيشتر ميشد
_وقتي برگشتي خونه خيالم راحت شد که جلد خونه شدي وموندني هستي
حالاميتونستم يه نفس راحت بکشم که فرار نميکني وبرم پي کار وزندگيم
ياد مزاحما افتادم
_پس به خاطرهمين اونروزکه مزاحما بهم ....
نزاشت ادامه بدم........ دندوناشو رو هم فشردوبا چشماي ريز وفک منقبض شده غريد
_اره فهميدم که ميخوان چه غلطي بکنن ...فقط يکم دير دسيدم ...اگه ميتونستم وزورم مي چربيد جفتشونو به درک واصل ميکردم
اشغالاي خيابوني....هنوز که هنوزه بابت حرفای اون شبم شرمندم.......
تقصير از تو نبود ولي من اونقدرعصباني بودم که ديواري کوتاهتر از تو پيدا نميکردم
ولت کردم ورفتم با ماشين يه چرخ زدم تا اروم شم
لب تاپو که روشن کردم ...خونهءدرهم ورهم ووسائلاي شکسته تو چشمم زد
توي اطاقت پر اينه شکسته بود وهرجا چشم میگردوندم ....نبودي
نميدونم دلم چرايهو شورزد...
در تراس باز بود وخونه خالي...
يه لحظه از فکر اينکه ممکنه دست به خودکشي زده باشي اعصابم بهم ريخت
انگار يه نفر بهم ميگفت يه اتفاقي داره برات ميافته
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#72
Posted: 21 Nov 2012 12:57
قسمت هشتم اعتراف
انگار يه نفر بهم ميگفت يه اتفاقي داره برات ميافته
بدون اينکه بفهمم دارم چي کار ميکنم وسط خيابون دور زدم وبرگشتم
مثل ديوونه ها مي روندم وبه خودم اميدواري ميدادم که شايد مثل هميشه حموم رفتي
در اپارتمانو که باز کردم .....خونه ريخت وپاش بود وروزمين جا براي راه رفتن نبود
هنوز در باز تراس به وحشتم ميانداخت ....انگار که ميدونستم اونجايي ......
توي اون حالت که ديدمت داشتم سکته ميکردم
همچين راحت وريلکس اويزون نرده ها بودي که اگه يه لحظه دستت در ميرفت ...نميتونستي مانع افتادنت بشي
حتی فکرشم ازارم ميداد ...اون حرفا وچرت وپرتا رو گفتم که فکرتو منحرف کنم
که ذهنت وبه سمت خودم بکشونم واز اون حالت درت بيارم
اگه دست وپامو گم ميکردم وازت ميخواستم که برگردي
نقطه ضعفم دستت مي اومد و اونوقت سرهرچيز کوچيکي متوسل به اين کار ميشدي
وقتي تو چشمام زل زدي........ وقتي چشمات اشکي شد....... دلم لرزيد
دوستت داشتم به اندازه ذره ذره ءوجودم
کنار لبمو که بوسيدي از عالم مادي جداشدم
صداش دورگه شد
سرمو تو دستام گرفتم من اونموقع تو فکر چي بودم واون تو فکر چي ........
_تومنو بوسيده بودي...... هنوز تو شک بودم.... برام مثل يکي از روياهايي بودکه هميشه با فکرت به سراغم مياومد
يه عمر به دنبال وجودت ......تنت........ بوي نفسات بودم
حالا خودت با کمال ميل منو بوسيده بودي
تمام ذرات وجودم توروميخواست.....عشق.. هوس... علاقه هر چيزي که ميخواي اسمشو بزار...همه چيز توهم قاطي شده بود ومنوبه سمتت میکشوند
ازم که جدا شدي ديگه اين من بودم که نميتونستم جلوي خودم وبگيرم
ميخواستم مال من باشي... مال خود ِخودمن
روياهاي هر شب و روزم داشت تحقق پيداميکرد
تمام ذرات وجودم ميخواست که اون شب مال من باشي
که ....
نفسي تازه کرد .........انگار واقعا تواون لحظه است
_صداي زنگ علي توروازم جدا کرد.......... زل زده بودي توچشمام
انگار که اصلا اونجا نبودي ........ منم نبودم
قبل از اينکه به خودم بيام رفته بودي ...ديگه نميتونستم تحمل کنم
اون شب تمام وجودم تو رو فرياد ميزد ...کجا ميزاشتم بري ؟
اون حرفاروناخواسته زدم .....تمام اون چرت وپرت هادست اويزي بود براي بدست اوردن تو
وقتی برگشتی وتوی دهنم زدی،دیگه نفهمیدم چی شد ....روانی شدم .
من يه مَردم... نميتونم قبول کنم يه دختر جزقلي تو دهنم بکوبه
اونم تويي که ميپرستيدمت
ديگه نفهميدم .....ديگه نخواستم بفهمم ...........ديگه نخواستم ببينم .......
دست که بردم به دکمه هام، رنگت شد مثل گچ
بوضوح ديدم که لرز گرفتت و بعدم که شروع کردي به جيغ کشيدن
اروم نميشدي......داد ميزدي.... مشت ميزدي
هر جوري که ميتونستي.. سعي داشتي ازم فرارکني
اونقدر عصبي بودي که باهيچ حرفي ساکت نميشدي
از درماندگي خودم....... از جيغ هاي تو....... از گريه هات رنج ميکشيدم
مدام خودمو سرزنش ميکردم(که اخه اين چه کاري بود کرده کردم
از اون حس قبلي دراومده بودم وفقط وفقط ميخواستم اروم شي
به گوه خوردن افتاده بودم
توي دستام از حال رفتي ونديدي چه غمي روشونه هام گذاشتي
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#73
Posted: 21 Nov 2012 12:59
قسمت نهم اعتراف
توي دستام از حال رفتي ونديدي چه غمي روشونه هام گذاشتي
بدن بي جونتو گذاشتم روتختت و دست وپاهاتو شستم وپانسمان کردم
خونه رو مرتب کردم وخرده هاي ائينه رو جمع کردم وتمام مدت خودمو سرزنش کردم
همش فکر ميکردم.....چرا؟ چه جوري؟به چه حقي ؟به خودم اجازه دادم که بهت نزديک بشم
چطوري تونستم خودم وراضي به اين کارکنم؟
تا خودصبح تو اطاقت راه رفتم وبه صورت رنگ پريدت خيره شدموو خودمولعنت کردم
نبايد اين کاروميکردم ....از دست خودم شاکي بودم
شاکي بودم که چرا نتونستم جلوي وسوسهءبودن با تو روبگيرم
که چطور تونستم تو رو بايه زن هرزه يکي بدونم ؟
دروغ نميگم ...تو مثل يه اهنربا ميموندی که منو تو هر حالتي که بودی به سمت خودت جذب ميکردي
اينکه به سمتت کشيده ميشدم ..دست خودم نبود که بتونم کنترلش کنم
ذات وسرشتم منو به سمت تو ميکشوند
فردا ظهر مثل مجنونا بودم ....دلم طاقت نم ياورد.... بايد بهت سر ميزدم ودلمواروم میکردم...ميديدم درد داري
اخر سرم همونو بهونه کردم وبه هواي دادن قرصا اومدم خونه
ميخواستم فقط مطمئن شم که ميموني....... که ترکم نميکني
همهءاون چيزايي که گفتم .....تمام اون حرفا رو از روي قصد زدم... من ارزوم اين بود که تورو داشته باشم ...ولي چيکار بايد ميکردم ؟
بهت ميگفتم که يا ترکم کني يا اخلاقت برگرده وسوءاستفاده کني وبخواي برگردي
محال بود بزارم ...حاضر بودم تا عمر دارم جلوي چشمات يه ادم منحوس باشم ...ولي تو رو هميشه داشته باشم
بهت وابسطه شده بودم ...نميشد ...نميتونستم بزارم بري
با تو نفس ميکشيدم وبدون تو زندگی امکان نداشت
سرعلي خودمو کشتم که همديگه رونبينيدولي.....علي توروديد
ميبيني بخت وشانس منو ...
دوست من تو رو ببينه واينجا ....تو کشوری به این بزرگی ....وبين اين همه ادم تورو بپسنده و عاشقت بشه
عاشق دخترمن ...عشق من........
_ نگو عشق تو بگو زنداني تو .........نگودخترتو بگو کلفت تو ......... کتک خوردهءتو
ميگفتم تا اروم شم ....ولي داريوش اصلااينجا نبود ....تو يه دنياي ديگه بود
_علي که ازت خواستگاري کرد موندم
اين همه تورو زجرداده بودم ومطمئنا اگه علي دستشو به سمتت دراز ميکرد تو نه نميگفتي
خلاصي از زندانِ من برات ارزو بود
باهمهءسنگدليم فهميدم نميتونم... نميتونم تورواينجوري داشته باشم ...به خاطر همين بهت ازادي دادم.... کلاس زبان و هزار جور چيز ديگه ....
ميخواستم کم کم راه رو باز کنم ودلت وبدست بيارم ولي علي ....
نفس عميقي کشيد وادامه داد
علي دست ازت نميکشيد ..تااينکه اومد وتو همهءحرفاشوشنيدي
ديگه کار از کار گذشته بود
با خودم گفتم مرگ يه بار شيونم يه بار ....بزار بترسونمت شاید موندنی شدی
دوباره ترسوندمت... دوباره کاري کردم که ترس از بي پناهي تو چشمات دادميزد
خودمو با اين حرف اروم کردم که اگه بخواي بري ديگه کاري نميتونم انجام بدم
حتما قسمتت من نبودم وعلی مرد زندگیت بوده
يه هفتهءتموم خودمو توخونهءيکي ازبچه ها که نزديک يه پارک جنگلي بود حبس کردمو انتظار کشيدم
قرار بود علي بهم خبرشو بده..... منتظر بودم......ثانیه ها رومیشمردم.... ساعتهارو
واقعا کم مونده بود ديوونه بشم و بزنم بيرون وبيام سراغت
همه چيزو واگذار کردم به خدا واينکه شايد ته دلت به خاطر
ترس... نگراني...دلسوزي ...باهام بموني
علي که زنگ زد نفهميدم چي ميگه فقط يه چيز وميخواستم جوابِ تورو
جوابت رد بود ...اونقدر خوشحال شدم که حتي علي هم فهميد
شرمندش شدم... اون دوست صميميم بود ولي خوب.......... انتخاب خودت بود
من تقصيري نداشتم ...خدايي تو اين يه مورد کاري به کارت نداشتم............
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#74
Posted: 21 Nov 2012 13:01
قسمت دهم اعتراف
اون دوست صميميم بود ولي خوب انتخاب خودت بود من تقصيري نداشتم
خدايي تو اين يه مورد کاري به کارت نداشتم
مکث کردو نگاهشو به تلفن بيسيمي دوخت....
سرقضيهءتلفن ديوونه شدم........
داشتم با علي حرف ميزدم که تورو توباجهء تلفن ديد
بهم گفت مريم داره به کي زنگ ميزنه؟ مگه ميتونه حرف بزنه ؟
اونقدر شوکه ومتعجب بودم که نفهميدم چه جوري خودمو به خونه رسيدم
نبودي ....واقعا نبودي... خونه نبودي...
تمام مدت حرص ميخوردم که علي ممکنه اشتباه کرده باشه ولي راست بود.....اومدي وبا ديدن من رنگت پريد
تا اون موقع به خودم ميگفتم حتما جايي گير کرده ولي...ترس تو چشمات داد ميزد که حرفاي علي درسته
خون جلوي چشمامو گرفت
ديگه خودم نبودم غول خشم وعصبانيت تموم وجودمو گرفته بود
ميخواستم اونقدر بزنمت که ديگه از جا ت بلند نشي ....بهم خيانت کرده بودي .....
نه ازاون نوع ...ولي اينکارهم يه نوع خيانت بود ....من بهت اعتماد کرده بودم
احساس اينو داشتم که تو بحراني ترين لحظه از پشت بهم خنجرزدي
تمام احساسم به تو تغيير کرده بود
تو تمام اون مدت دست از پا خطا نکرده بودم ....وبه محمد کاري نداشتم
دورادور جاويد خبر راروميرسوند....ولي محمد ديگه برام مهم نبود
تو مهم بودي... قلب من مهم بود ....عشقم به تو مهم بود ....که تو خيلي راحت زير پا لهش کردي
اعتمادمو از بين بردي.... شخصيتمو خورد کردي ....منو شکستی
اصلا ازت انتظار نداشتم ....
بعد از اون همه کاري که برات کردم....بعد ازاون همه ازادي .......تو بهم ناروزدی
کتکت زدم ....پهلوتو شکافتم ....ازارت دادم ...کَکَم هم نگزید
مهم اين بود که خشممو خالي کنم
از اين ميترسيدم که محمد پيدات کنه وديگه دستم بهت نرسه
همه چي رو ازت گرفتم
شدم يه ادم اهني که قلبي تو سينه نداره....خودمم از اون همه سنگدلي تعجب کرده بودم
برزخ بودم وعين خيالم نبود چه بلايي داره سرت ميياد ...توجيح بودم که خودت مقصري و این بلاهاتاوان گناهته
ولي از روز سوم کم کم دلم شور افتاد... صبح تا شب ميشستي يه گوشه وزل میزدی به روبه روت
همهءامکاناتم که ازت گرفته بودم وکاري نداشتي انجام بدي
غذا نميخوردي ....حتي ديگه به کاراي خونه هم نميرسيدي
روز چهارم بدتر از روز قبل بود ...تاروز هشتم که...
ازصبح حالم خراب بود....وته دلم ناجور شور ميزد
اخلاقت از اين رو به اونرو شده بود
ديگه مريم نبودي... ديگه چشمات باهام حرف نميزد ...ديگه اصلا زنده نبودي
نگاهم بهت بود که دم غروبي رفتي توتراس ....
هوا تاريک شده بود ودوربينا چيز ي رونشون نميداد ...نديدم که برگردي تو خونه
بار اخري که روي تراس بودي ...ترس رو دوباره تو وجودم نشوند
ديگه نميتونستم سر کار بمونم برگشتم خونه
همه جا رو گشتم نبودي ....يعني واقعا هنوز تو ي تراس بودي ؟؟انگار بهم الهام شده بود همون جایی...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#75
Posted: 21 Nov 2012 13:02
در وبازکردم تاريک تاريک بود
چراغ وکه زدم يه لحظه کوپ کردم ....تو توی اون سرما مثل یه مجسمه یخی خوابیده بودی
بدنت سردسردبود... مثل يه تیکه يخ ..لبهات کبودِ کبود بود
يه لحظه فکر کردم از دستت دادم ...خودمو لعنت کردم ...که چرا زودتر تمومش نکردم
هميشه همين طور بودم..... اول ازارت ميدادم وبعدم خودمو لعنت ميکردم که چرا باهات اون رفتار وداشتم
تو صورتت زدم ...شکر خدا چشماتو به زور بازکردي ولي ....
يادته ازم روبرگردوندي....... از من ،،،از مني که هميشه مي پرستيدمت
نیم نگاهی به من انداخت ...
سرماي اون شب هنوز تو ذهنم بود با فکر به اون روز تو خودم جمع شدم وبازوهامو تو بغلم گرفتم
اشک از چشمام سرازير شد ه بود....تمام لحظات مثل يه فيلم از جلوي چشمام رد ميشد... ازارها واذيت ها ....منو شکنجه کرده بود وزجرداده بود وحالاميگفت دوستم داشته
باضعفو صدایی که به زور میشنیدم نالیدم
_تروخدابسِ داريوش ،تر وخدا بس کن، ادامه نده، بيشتراز اين ادامه نده
ازصندليش جداشد وزير پاهام رو زانو نشست ودستا ي سردم و تو دستاي سرد خودش گرفت ....هردو سرد... هردو يخ
خودمو جمع کردم ودستمو کشيدم
_داري چيکار ميکني ؟؟
_بزار برات بگم
چشماش نمناک بود
_بزار برات بگم.... برات بگم تا اروم شم ...ديگه بسمه.. بزار اعتراف کنم تا راحت شم
سرد بودي مثل الان...ميلرزيدي بدتر از الان
بغلت کردم يه تيکه يخ بودي ...داشتي ميرفتي
شير وگرم کردم.... مجبورت کردم بخوري ،...لب نمیزدی ...، نميخوردي...روتوبرميگردوندي
هيچ کاري نميکردي.. فقط خيره بودي بهم.. داشتي منوبه جنون ميرسوندي
نميخوردي وميلرزيدي....
يادته... يادته چقدر اصرارکردم ...به هيچ کس مثل تو التماس نميکردم ولي تو...تو...
تمام دارايم بودي ،،...تو بعد دنيا ....همه کسم بودي،،،
نميخوردي ...زدي زير شير
هر کس ديگه اي بود خونش مباح بود ول تو ..............ميدونستم مقصر م
انسان بودي نبايد اينکار وباتو ميکردم ...نبايد ....
بهت گفتم بنويس دستات حتي جون نداشت قلمو بگيرن
يادته بهم پوزخند زدي ديوونه شدم.. ميز ارايشو خالي کردم ولي هنوز از دستت عصباني بودم
اخ که چه شبي بود.. تا حالا اونقدر ذلت نکشيده بودم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#76
Posted: 21 Nov 2012 13:10
قسمت یازدهم
اخرین قسمت اعتراف
_اخ که چه شبي بود.... تا حالا اونقدر ذلت نکشيده بودم
اخر سر راضي شدي... راضيت کردم ...شيرو سوپو که خوردي ،گونه هات رنگ گرفت
لبات شد همون لباي صورتي
دستشو به سمت لبام اورد ..دستشو پس زدم
_چيکار ميکني؟؟
بلندشدم.... اونم باها م قيام کرد
دستمو گرفت
_ بايد بهت بگم.... شده تا صبح نگهت ميدارم
دستمو کشيدم... ولي ولم نکرد
_چي روميخواي بگي ؟ميخواي بگي تمام اين مدت دوستم داشتي ولي زجرم دادي ؟
فکرکردي اونقدر احمقم که اين اراجيفو قبول کنم ؟فکرکردي من چقدر خرم ؟چقدر سادم که اين حرفا رو بارورکنم ؟
چي روميخواي ثابت کني؟ به چي ميخواي برسي؟
تو چشمام زل زد وبه ارومی گفت
_ به تو ....فقط به تو ...بسمه.... تو اين چند وقته ديوونه شدم... ديگه نميتونم ...بدون تو نميتونم ....
بدون دنيا شد..... بدون دنيا سخت بود ولي شد .....بدون تونميشه
نميتونم .....بفهم .....زندگيم به اخر رسيده ...به اخر خط رسيدم.... من تروميخوام ....
_فکر کردي بچم ...بچه ؟؟
دست راستمو مشت کردم وکوبيدم به سينش
دستمو کشيدم ولي بازم ول نميکرد
_بايد گوش بدي
_ولم کن ....اين اراجيفو برو به کسي تحويل بده که براش مهم باشه
ديگه نه تو ....نه زندگيت ...نه حتي دنيا برام مهم نيست ....دست از سرم بردار
نفس نفس ميزدم ومیلرزیدم وباهاش کلنجارميرفتم
مچ اون يکي دستمو گرفت وثابتش کردوگزاشت رو قلبش
_ميخوام بدوني و درکم کني..... ميخوام بفهمي نميتونم ديگه بدون تو زندگي کنم
ميخوام.... ميخوام....
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#77
Posted: 21 Nov 2012 13:11
دستممو کشيدم ....منو کشوند سمت خودش .....تقريبا تو بغلش بودم
زل زد تو چشمام
منتظر بودم تموم کنه تا برم... ديگه نميخواستم اونجا باشم
يه نفس عميق کشيدو چشماشو بست وگفت
_ميخوام باهام ازدواج کني...
دستام شل شد چي ميگفت
ازدواج ...........باهاش از دواج کنم.......... من ............
با داريوش ......از دواج ...........يعني بشه شوهرم؟
يعني بشه اقا بالاسرم ؟يعني ...يعني ...
تو چشماش دنبال حقیقت میگشتم ........دنبال یه جرقه که بهم بگه همش دروغه
دستامو ول کرد... نگام از چشماش جداشد
گيچ وگنگ زلزدم به دکمهءبالايي پيرهنش
چي داشت ميگفت؟يعني مسخرم ميکرد ؟داشت دستم مياندخت ؟ميخواست دوباره سرم کلا ه بزاره؟
من واقعا دوستش داشتم از ته قلبم ...ولي اينکه هميشه عاشقم بود و.......نه ............قبول نداشتم
مگه ميشه ادم کسي رودوست داشته باشه وزجرش بده؟؟
مگه میشه ادم کسی رو دوست داشته باشه واز عزيزانش جداش کنه وازش بيگاري بکشه ...اونو زندانيش کنه وازارش بده ؟؟
نه قبول نداشتم... اون چيزي که داريوش ميگفت حس دوست داشتن نبود ....حس علاقه به کسي نبود....اون فقط يه نفرو ميخواست که پيشش باشه
مهم نبود کي باشه.....چطوري باشه..... فقط يه نفر باشه....
حالاهم به من عادت کرده ....خوب معلومه که ميياد سراغ من
خندم گرفت هههههههههه
اولش اروم ولي بعد به يه خندهءعصبي تبديل شد
ميون خنده گفتم
_ اي واي خدا ....داريوش خيلي خنده دار بودواقعا بامزه بود
باصدای عصبی گفتنخند ...به احساسم نخند
_اخه خوب خنده داره ...
بازم ادامه دادم کم کم اشک از چشمام سرازير ميشد ......داريوش ومن ....مسخره تر از اين چيزي نبود
_مريم بسه .
يه دفعه ساکت شدم وبرّاق شدم بهش
انگشت اشارمو به طرفش گرفتم وبا تهدید گفتم
_دفعهءاخرت باشه ....دارم ميگم دفعه ءاخرت باشه که بامن از اين شوخيهايِ مسخره ميکني
کيفمو چنگ انداختم وراه افتادم که مچ دستمو گرفت
منو گرفت تو اغوششو لبهاشو گذاشت رو لبهام وشروع کرد به بوسيدن
ولي نه اروم ...اونقدر محکم و عميق که يه لحظه ميخکوب شدم
با دست پسش زدم ...ولي اون قوي تر بود
هولش دادم ...نفس کم اورده بودم ...سینم سنگین شده بود
عقب رفت ووووووخوابوندم تو گوشش
اشکام گوله گوله ميريخت
بابغض داد زدم
_کم بازيم دادي ؟کم ازارم دادي ؟کم زجرم دادي؟ديگه چي ميخواي از جونم؟
حالم ازت بهم میخوره داریوش
ديگه نميخوام ببينمت ...ديگه نميخوام ببينمت داريوش........ديگه
از در زدم بيرون ...
زير لب فحش ميدادم وهرچي که به دهنم مي يومد ميگفتم شايد سبک بشم
ولي نه دلم سنگين تر ازاين حرفا بود ........
مرتيکهءنفهم کم ازم بيگاري کشيد ...کم واسم قلدري دراورد....
حالا واسه ءمن يه نقشه ءتازه کشيده
نفهم.......
کثافت.....
بيشعور....
يه دربست گرفتم وراهي خونه شدميه دربست گرفتم وراهي خونه شدم
اشکام تمام نشدني بود
دوستش داشتم ولي براي خودم....هيچ وقتِ... هيچ وقت... فکرشم نميکردم که درکنارش باشم
کاشي اينارونميگفت ...شوخي يا جدي...راست يا دروغ...فرقي نميکرد
نميخواستم.... نميتونستم باور کنم عاشقم بوده
هيچي تو اين مدت بين ما نبود حتي کوچکترين اشاره اي نبود هيچي هيچي
منو چي فرض کرده؟؟ احمق ؟؟
بچه ؟
ساده ؟
چي اخه ؟
ازخودم بدم مي اومد
يعني اونقدر گاگول بودم که خواسته مثلا بااين حرفا خامم کنه ؟
راننده تاکسي چپ چپ نگام ميکرد وزل زده بود به من
تو اين هاگير واگير فقط يه راننده تاکسي فضول ميتونست اعصابمو خط خطی کنه
زل زدم بهش و دنودونام و سائيدم و غريدم
_چيه تا حالا ادم نديدي که گريه کنه ؟شايدم مرفه بي درد که ميگن شمايي که تا حالا گريه نکردي.. راتو برو وسرت به کارخودت باشه
ابروهاش رفت تو هم وشاکي شد اساسی
زد رو ترمز
_پياده شو خانم ...من اصلا سمت اونور نميرم مثل اينکه دنبال شَرميگردي
ازخدا خواسته پياده شدم ودروبهم کوبيدم.. فحش داد يانداد ونشنيدم ...حتي يه دوزاري هم ندادم
به جهنم ........مرتيکهءهيز، خجالتم از اون موي سفيدش نميکشه
ماشين پشت ماشين بود که بوق ميزدو من باچشمايي که همه جا رو خيس ميديد دنبال يه تاکسي خالي ميگشتم
اوفففففففففف انگارکه همه مرداي عالم منتظرن يکي ازما خانما چشماش اشکي بشه زود خودشونو مثل اس او اس برسونن سر صحنه ومرحم دل شکستهءخانم بشن
از دست ذات اين مردا(باعرض پوزش ازخواننده هاي مرد داستان
پيدا کردم ....بعدي يه پيرمرد ديگه بود که برخلاف قبلي ارمش از سروروي خودش و ماشينش ميباريدو
صدای داریوش ادمو اروم میکرد
سهم من از تو چه بوده غيرازار
توييکه دنيابرات شده يه بازار
من توروبه چشم ياري ديده بودم
تومنو اما به چشم يه خريداراشکاي خشک شدم دوباره راه بازکرد
خيلي خوش بودم حالا اين اهنگ داريوشم قشنگ زده بود تو حالِ ما
انگار که منو ميبينه وداره براي من ميخونه
راننده تاکسي که خدا سايشو رو سرزن وبچش نگه داره ..
بدون اينکه نگاهي به من بندازه
ضبط قديميشو بلندتر کردو چشماشو دوخت به پيچ جاده
تواين دنياي بيحاصل بودن
باهمه شکستگيهاي دل من
باهمه تلخي قصهءتو ومن
من که حيفم مياد از گلايه کردن
تا خود خونه يه سرگريه کردم وخودمو ازاردادم ...
که چرا داريوش بايد يه همچين حرفي بهم بزنه؟؟
من بازيچش نبودم
من عروسک کوکيش نبودم
من ادم بودم
احساس داشتم
شعور داشتم
چطور تونست ...واقعا چطور تونست اين بلا رو به سرم بياره ؟
رسيدم خونه................
پيرمرد راننده تاکسي حتي يه ريالم ازم نگرفت
به چشمام نگاهي انداخت وگفت
_ دخترجون هميشه يادت باشه اين نيز بگذرد برو به امان خدا
همون جور مات به اسفالت خيابون خيره شده بودم وحرف اون مردوازنظر ميگذروندم ...درحياطو باز کردم ويه سره رفتم تو اطاقم
حوصلهءهيچي رونداشتم حتي شامم درست نکردم
به جهنم ..يه شبم محمد حاضري بخوره ...قران خدا غلط نميشه که
البته اگه مثل ديشب نره سراغ يللي تللي
مدام خودموسرزنش ميکردم واطاقمو متر ميکردم
فحش ميدادم........ اروم نميدشم.... نه
کاش دوتا چک ديگه هم زده بودم تا الان اين جوري مثل اسفندِ رواتيش بالا پائين نميپريدم
اي تف توروت داريوش
من که داشتم زندگيمو ميکردم
اين به قول خودت اعترافت ديگه چي بود ؟
يه بخش کوچيک ازذهنم فرياد ميزد
دادوقال ميکرد
همه جارو بهم ميريخت
که اگه حقيقتو بگه چي ؟..........اگه واقعا دوستت داشته باشه؟
ولي بخش عظيمي از ذهنم نفي ميکرد
همه چيرو نفي ميکرد
عشق داريوشو
محبتش
همه ءوجود داريوشو
داريوش ،داريوش،
چه اصراري داشتي که اسايشمو دوباره بگير ي ؟
چه هيزم تري بهت فروخته بودم که ميخواستي سرمو راحت رو بالش نزارم ؟
محمد شب اومد ولي چه اومدني...
ساعت نزديک سهءنصفه شب بو د
ازهمون اول قيافش دادميزد که مستِ مسته
_اين چه وضعيه؟ تو که اهل اينکارا نبودي محمد
خودشو انداخت ورومبل وناليد
_چيه ؟؟بده رفتم عشقو حال
_اخه تو خجالت نميکشي ؟؟مثلا داداش بزرگه ءمني
_چه داداشي؟ هان ؟چه داداشي که دوزار ازش حساب نميبري ....رفتي تو جبههءدشمن بعد ميگي داداش بزرگتم
صداش ملايم ملايم تر ميشد انگارکه داشت خوابش ميبرد
اي خدا من چه گناهي کردم به درگاهت که اين وضع وحالم باشه
اون از داريوش که شنبه به شنبه بايد جنازشو از پشت در اطا ق جمع ميکردم
اينم از داداشم که مستِ مست اومده خونه
بلندش کردم ولباساشوبه زور دراوردم وخوابوندمش
آبرويي ديگه برامون تو محل نمونده بود
همه به چشم يه خونوادهءلااوبالي نگاهمون ميکردن
بارها خودم شنيدم که ميگفتن
دخترو پسره معلوم نيست چه جوري زندگيشونو ميگذرونن
حاضر بودم قسم بخورم که اگه پدر مادر مارو نديده بودن ميگفتن اصلا ما مشروع نيستيم
روزها ميگذشت وبه اين واقعيت پي ميبردم که زندگي تو اون محل هر روزو هر روز سخت تر ميشه و
گذشته اي که باداريوش داشتم
مثل يه بختک روزندگيمون سنگيني ميکنه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#78
Posted: 21 Nov 2012 23:21
محمد باهام حرف نميزد و سرسنگين بود
خداروشکر بعد اون شب ديگه سراغ اين جور برنامه ها نرفت وفکرمو کمي اروم کرده بود
روزها ميگذشت ومن بيشتر توروزمرگي زندگي غرق ميشدم و
احساس ميکردم که هرروز حفرهءخالي قلبم سياه تر وسياه تر ميشه
با اعتراف داريوش زندگيم عوض شده بود
يه وقتايي اونقدر دلتنگ اغوشش ميشدم که شبونه تو خونه راه ميافتادم و
سر باغچه ءکوچيکه خونه ميشستم وتا صبح زل ميزدم
به گلهاي زيباي باغچه که از روبيکاري کاشته بودم
يه روزايي هم از رنجهاو شکنجه هاي قديم ميشکستم وگريه هام خونه رو پرميکرد
تو اين جور وقتا محمد تنها کسي بود که ارومم ميکرد
بغلم ميکرد وبا من اه ميکشيد وخودشو سرزنش ميکرد
ميدونست يه چيزي اين وسط هست که بهش نگفتم ولي نمي پرسيد
ذاتش فضولي نبود
نه از جاويد ديگه خبري بود ...نه از داريوش
يه وقتهايي ميخواستم برم سراغش
قلبم از تنهايي و بي کسیش ميسوخت
پا ميشدم ومانتومو تنم ميکردم ولي بازهم گذشته با تما م قوا منو ميکوبيد وپاهام سست ميشد
شيش ماه بود که داريوشو نديده بودم
ازاون روز که اعتراف کرده بود ،نديده بودمش
برام سخت بود ...يه قسمت از وجودم عشق داريوشو باور کرده بود و
ميخواستم يه بار ديگه هم شده خواسته شو تکرار کنه
ولي قسمت اعظم وجودم اين عشق ونهي ميکردو
منو از داريوش دورتروردورتر ميکرد
نميتونستم ..........کسي که به اين راحتي با به قول خودش عشقش
برخورد ميکرد ورنجش ميداد به درد من نميخورد
نميخواستمش... دلم بدجور شکسته بود
کاش نميگفت که هميشه دوستم داشته...
کاش ميگفت بعد از رفتنم عاشقم شده... ولي اينجوري؟ با اين روش؟
نه نميتونستم قبول کنم
اون منو دوست داشته وشکنجم ميداد؟؟
ديد دارم زجر ميکشم ولي بازم ازارم داد ؟؟
يک سال تموم منو از محمد جدا کرد
اين عشق نبود
علاقه نبود
خواستن هم نبود
بيماري بود
نمیتو نستم با يه ادم بيمار سر کنم
کسي که حتي يه درصد هم به فکر من نبود
تو تمام اون مدت من براش مهم نبودم
فکرم....... روحم........ براش مهم نبود
مهم جسمم بود که تو قفسش زنداني بود وراه به حايي نداشت
داریوش بيماربود
بعد از رهایی از قفسش تازه معني راحتي واسايش و آزادگي رو درک مييکردم
تازه فهميده بودم که ميتونم بدون ترس ولرز ازخونه خارج بشم و
نخوا م به کسي جواب پس بدم
ميتونستم باجنس مذکرصحبت کنم و
نترسم از اينکه ممکنه کسي منو ببينه....
ذهن داريوش ذهن يه ادم بيمار بود
اين ادم هيچ وقت نميتونست تکيه گاه خوبي براي من وبچه ها ي من باشه
ترم جديد دانشگاهو با کلي پله پائين بالاکردن ورفتو اومدن شروع کردم و
دعا کردم هيچ چيز ديگه اي مانع ادامه تحصيلم نشه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#79
Posted: 21 Nov 2012 23:22
فصل هيجدهم (برادر عظيمي)
از همون روزاي اول که دوباره پامو تو دانشگاه گذاشتم امير عظيمي مثل يه سايه همه جا دنبالم بود
ميپرسي امیر عظیمی دیگه کيه ؟
بزار برات بگم ....
امير عظيمي چهارسال از ما بزرگتر بود
ولي تودانشگاه هم کلاس بوديم
دوسالي ر و سربازي رفته بودو دوسالم به خاطرمريضي مادرش درس و عقب انداخته بود
پسر محجوب وسربه زيري بود
ازاونايي که وقتي باهاشون حرف ميزني سرش پائين بود ومعذب نبودي که داره بااسکنر هيکلت و از بالا تا پائين ديد ميزنه
باهاش واقعا راحت بودم
ازاون پسراي نيک روزگار بود که تو هر کارخيري دست داشت وبه همه ميرسيد
هرکارخيري بود اولين قدمو امير عظيمي برميداشت
پسرا بهش ميگفتن براد ر عظيمي
نه اينکه ريش بلند کنه ودکمهءبالاي يقشو تا ته ببنده ومدام تسبيح بچرخونه ....نه ....
اصلا تو اين فازا نبود ولي چون همه جا تو کارخير شرکت داشت
پسرادستش مي انداختن
مخصوصا که باهمهءدختراخوب ومودب برخوردميکردو
به نحوي محبوب دختراهم محسوب میشد
من که برگشتم، امير عظيمي دوترم بالاتر بود
ولي ازهمون وقتي که منو ديد وبا چشماي براقش بهم زل زد
فهميدم يه چيزي اين وسط درست نيست .....
اخه اصلا پيش خانما سرشو بلند نميکرد چه برسه تو صورت کسي زل بزنه
نگاهش يه جوري بود ........براق وخيره مثل نگاه يه گربه
بعد اون بود که هميشه ميديدمش
بوفه...... حياط ........راه برگشت......
تعجب کرده بودم......
اخه چه خبر شده ؟
باخودم فکر کردم شايد اشتباه کردم
اصلا امير عظيمي رو چه به اين کارا...که دنبال دختر مردم بيفته
اصلا توخط اين حرفا نبود و بهش نميخورد اينکاره باشه
ولي حس شيشم زنونم يه چيز ديگه ميگفت
اين همه برخورد عادي نبود
شاخکهام تکون ميخوردو پالسهاي مختلفي ميفرستاد
چرا همه جا مثل سايه بامنه؟
چرا ديگه موقع حرف زدن سرشو پائين نمياندازه؟
چرا وقتي تو حياط دانشگام چشماش مثل عقاب منو رصد ميکنه ؟؟
ومتاسفانه اونقدر اين کارو تابلو انجام ميداد که هر ننه قمري اينو ميفهميد
يه وقتهايي بيخيال ميشدم
ولي يه وقتهايي تا مرزجنون ميرفتم
يه چيزي بهم ميگفت که درگيرم شده ومن اصلا اينو نميخواستم
تا اينکه يه روز...........
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#80
Posted: 21 Nov 2012 23:24
قسمت دوم (برادر عظیمی )
يه روز بود مثل روزاي چهارشنبهءقبلي
کلاسم تازه تموم شده بود وداشتم سلانه سلانه وباحوصله از افتاب زيباي زمستوني لذت ميبردم ونفس تازه ميکردم
مثل هميشه تکرار بودوتکرار روزاي چهارشنبهءقبلي
تو خودم بودم که يکي صدام کرد
_خانم اميني..... خانم اميني.........
برگشتم ........امير عظيمي بود
خيلي وقت بود که منتظرش بودم تا قدم جلو بزاره
با اون رفتار تابلوش هرلحظه منتظرش بودم
صبر کردم تابرسه.........
نفس نفس ميزد
_سلام خانم اميني
لبخندي به قيافهءسرخش که هميشه ارام بخش بودزدم
_سلام ازماست احوال شما ؟؟؟؟
_ممنون خوب هستيد ؟
_به مرحمت شما.....
اين پا واون پا کرد
دِجون بکن... بگو ديگه
نگاشو دوخت به کفشامو گفت
_خانم اميني ميشه وقتتونو بگيرم ؟يه عرض واجب داشتم که بايد خدمتتون بگم
واي اين لفظ قلم حرف زدنش منو کشته
_بفرمائيد گوش ميدم
_خوب... خوب ...اگه اجازه بديد بريم يه جايي که راحتتر بشه حرف زد
_ولي اخه اقاي عظيمي ...
_خواهش ميکنم ...خيلي وقته ميخوام باهاتون صحبت کنم
التماس و خواهش از چشماش ميباريد
_باشه فقط من بايد زودتر برم خونه
_زیاد طول نمیکشه قول میدم
اگه اجازه بديد من يه کافي شاپ اين نزديکيا ميشناسم بريم همون جا)
ااااااااااه بابا کافي شاپ ديگه چيه؟
برادر امير من ميخوام برم خونهههه
حوصلهءپيشنهادو جواب ردو هزارتاچيز ديگه رو ندارم
ازيه طرفم تجربهءداريوش هميشه مثل یه کابوس همراهم بود
نميخواستم ولي نگران بودم ودلم شور ميزد
انگار ازنگاهم خوند
خدايا چرا فکر من براي همه اينقدر واضحه؟
_به من اطمينان ندارين خانم اميني ؟؟
_نه نه اين چه حرفيه
_پس بفرمائيد خواهش ميکنم
به خودم اومدم اش کشک خاله بود تا کي ميخواستم فرارکنم ازش
بالاخره که چي؟؟بايد اين کارو تموم ميکردم يانه؟؟
به سمت جهتي که ميگفت راه افتادم
اوه اوه برادر عظيمي ......چه جنتلمن واقا............
در ماشين وباز کرد .........
واي حالا اگه يکي مادو تا رو ببينه چي ؟؟
فردانميشه تو دانشگاه سربلند کرد
پروپرو نشستم وسرموانداختم پائين تا کسي نديدتمون
خداروشکر که ماشين جاي خلوتي پارک بود
مثل اينکه اميرم نگران همين بود
چون تا ماشينو روشن کرد پاشو گذاشت رو گاز
ويوووووووووووووووهو
بر وکه رفتيم کافي شاپ درمعيّت برادر عظيمي
قسمت سوم (برادر عظیمی)
چشمم بهش بود که حرف بزنه
فنجون نسکافم روبه پايان بود وهنوزداشت شرورّو ميبافت
ددجون بکن... شب شد بابا ....کار وزندگي دارم
_اقاي عظيمي نميخوايد مطلب اصلي رو بگيد من ديرم شده
_البته البته ميگم خدمتتون اما ....خوب .نميدونم چه طور بگم ؟
اوه هزار رنگ شد.... الهي............. پسر مردم الان سکته ميکنه ميمونه رو دستم
معلوم بود که داره جون ميکنه حرف بزنه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .