ارسالها: 2557
#91
Posted: 21 Nov 2012 16:37
مات موندم بهش بی توجه به من یه قاچ پیتزا برداشت و گاز زد. واقعا" نم یتونستم جلو یماهان آروم باشم می خواستمم نمیشد. نمیشد خانم بود سر به زیر با حیایکم خجالت کشید. این پسره نمیزاره. اونقدر عادی رفتار می کرد که انگار نه انگار. مثل این بود که درکل امروز هیچ اتفاقی نیافتاده. وقتی اون انقده راحته من چه جوری می خواستم معذب باشم؟ اصلا" می تونستم؟؟؟؟
همچین قشنگ منو به حال خودم آورده بود و همچین رفتار کردهب ود که وحشت و ترسم و بعدش خجالت و اینا به کل همه اشون برام کمرنگ شده بود. چقده این اخلاقش خوب بود. آدمو از غم و غصه دور می کردم.
بی اختیار یه لبخند زدم. سرمو انداختم پایین و یه قاچ پیتزا برداشتم. اونقدر ماهان مسخره بازی در آورد و خندوند که تا اومدن خاله اینا به کل همه چیز یادم رفت. منشدم همون آنا ماهانم که خودش بودو هیچ اتفاق بد و هیچ حبسی هم در کار نبود.
کلاسم تازه تموم شده. منتظرم که بچه ها برن بیرون بعد پاشم برم. آخرین کلاسم بود. خدا رو شکر این بچه های خنگ از جلالو جبروتم حساب می برن. چه خودمم تحویل می گیرم. اما نه یه چند بار که بهشون اخم کنی وجدی باشی دیگه مزه پرونی هاشون و تموم میکنن اما اگه بخوام وا بدم و بهشون بخندم ....
پررو میشن و می خوان هی چرت و پرت بگن سر کلاس.
داشتم وسایلمو می ریختم تو کیفم که موبایلم رفت رو ویبره. سریع برداشتمش چون صدای ویبره اش رو میز یه جورایی مثل صدای حرکت تراکتور بود.
پریسا بود. دکمه وصل و زدم و گذاشتمش دم گوشم. هنوز دهن بازنکرده صدای جیغشو شنیدم.
پریسا: دختر خجالت نمی کشی؟؟؟ من زنگ نزنم حال و احوال تو زنگ نمی زنی ببینی مردم یا زنده بی شعور. نباید یه زنگ بزنی بگی پریسا جون قربون شکل ماهت بشم من دلم برات تنگ شده بیا شام بریم بیرونی جایی ....
ابروهام رفت بالا. وسط حرفش پریدم و گفتم: خوب اینو بگو بگو بیا بریم بیرون تا جیب منوخالی کنی. کارد بخوره به اون شکمت شده یه بار زنگ بزنی بگی آنا خوشگله بیا بریم بیرونمهمون من؟؟؟ دِ نه دِ .... نشده دیگه ... جزو رویاهای منه که به واقعیت تبدیل نمیشه.
پریسا: خوب حالا ببین دست پیش گرفته که پس نیفتی. باشه باباامشب بیا بریم فرحزاد شامم مهمون من.
پوفی کردم و گفتم: تو دست از سر این فرحزاد بر نمی داری. بیابرو با یکی از این قلیونیا ازدواج کن خیال خودتو من و با هم راحت کن. منم از شرت خلاص میشم.
پریسا: خوب حالا خودتو لوس نکن. 7 بیا دنبالم خونه.
چشمهامو چرخوندم و حرصی گفتم: خیلی روت زیاده هم شام می خوای هم نوکر؟؟؟ من ماشینم کجا بود آخه. تو که ماشین داری بیا دنبالم.
پریسا نفسی کشید و با افسوس گفت: فکر کردم چند وقت ندیدمت آدم شدی تونستی یه ماشین از بابات بگیری. من ماشینم خرابه وگرنه آویزون تو نمیشدم. باشه با آژانس میریم.
با پریسا هماهنگ کردم و خداحافظیکردم. تنهایی برگشتم خونه چونماهان امروز کلاساش زود تموم شده بود و رفته بود. برگشتم خونه. یکم استراحت کردم و بعدش حاضر شدم و با تاکسی رفتم دنبال پریسا که بریم فرحزاد. از وقتی که خاله می تونهدو قدم با عصا و واکر راه بره عمو از ذوقش تند و تند میبرتش بیرون.
با پریسا با هم رفتیم باغچه همیشگی و رو تخت خودمون نشستیم. داشتم برای پریسا از دانشگاه و بچه ها و اون پسره که سر امتحان دیده بودم و کل زمان امتحانو بهش خیره شده بودم تا بفهمم دختره یا پسر می گفتم.
پریسا چشمهاش گرد شد و با دهن باز گفت: ننننننننننننننننه
من: به جون تو میگم نمی فهمیدم راست گفتم. موهاش قهموهای روشن تا رو شونه هاش بود. حتی از موهای تو هم قشنگ تر.
پریسا یه دونه کوبوند روی پام. بی توجه بهش حرفمو ادامه دادم.
من: صورتش انقده صاف و یه دست بود که نگو. از دخترای 14 ساله هم پوستش صاف تر بود. دماغشم دخترونه عمل کرده بود و هنوز چسب داشت.
لباسش .... بزار بگم چی پوشیدهبود یه شلوار پوشیده بود از اینا که کلی بند مند بهش آویزونه. تو اون هوا کاپشنش و در آورده بود و یه بلوز آستین بلند پوشیده بود که یقه اش شل بود میگم شل فکر نکنی یقه اسکی شل بودا نه از اینایی که تو مهمونی می پوشی یقه اش شله چینای گرد می خوره تا روی سینه ات همون ریختی بود.
یعنی من مونده بودم به خدا. نه که همشم دهنش تکون می خورد بهش شکم داشتم. آخه سولارو که می خوند لبش می جنبید.
منم بهش مشکوک بودم که نکنه با اون موهای بلند داره تقلب می کنه.
پریسا یکم خودشو کشید جلو و با اشتیاق گفت: خوب تو چی کار کردی؟
پوفی کردم و گفتم: هیچی میخش شدم تا سر بزنگاه مچشو بگیرملااقل از تو خماری در بیام. اما طاقت نیاوردم. کل کلاسمو ول کرده بودم و فقط به همین پسره نگاه می کردم رو اعصابم بود.
آخرشم رفتم بهش گفتم موهاتو بزن پشت گوشت.
پسره چشمهاش گرد شد. مثل خنگاگفت: موهامو؟؟؟؟
انگار اصلا: نمیفهمید یعنی چی. هرچی هم بهش میگفتم بدتر گیج میشد.
کم مونده بود خودم با دستهام موهاش و بزنم پشت گوشش. وقتی دیدم که نه این پسره شوت تر از این حرفهاست بهش گفتم: گوشاتو بهم نشون بده.
همون جور مبهوتی سرشو برگردوند. منم کنف شدم. هیچی تو گوشش نبود.
از حرصم گفتم: سولاتتو بلند نخون تو دلت بخون.
یه اخمی هم کردم برگشتم سر جام. ضایع شده بودم.
اما پسره هنوز رو مخم بود. انقده نگاش کردم که دیدم از توی یکی از جیبهای شلوارش یه چیز سفید کوچیکیو آروم آروم در آورده و داره میاره بالا.
منم مثل جت از جام بلند شدم. خوشنود رفتم جلوش و گفتم: بدش به من. هر چی که از جیبت درآوردی و بده به من.
پسره اولش مثل گیجا نگام کرد و گفت: چیزی نیست که دستماله ...
من: خوب همون دستمالو بده به من.
پسره داشت تفره میرفت که از اونور سالن یکی از آقایون مراقب مثل چی خودشو رسوند. همچین دست پسره رو باز کرد که گفتم شکست. دستمالش و برداشت دستشم کامل باز کرد.
پسره هم تو دستش تقلب نوشته بود هم تو دستمال.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#92
Posted: 21 Nov 2012 16:41
اما خداییش تقلب نکرده بود من حواسم بهش بود. اما اون مراقبه خیلی قاطی بود همچین برگه بدبخت و کشید که من سکته کردم. آخرشم نفهمیدم صورت جلسه شد بیچاره یا نه.
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمت پریسا که دیدم دستشو زده زیر چونه اشو با دقت و اشتیاق داره گوش میکنه.
یه لبخند زدم و گفتم: پریسا می دونی اسم پسره چی بود؟
پریسا با ذوق گفت: حتما" اسمش خیلی دخترونه بود. صبر کن ببینم کیانوش ؟؟؟؟
سرمو تکون دادم که یعنی نه.
پریسا دوباره با ذوق دستهاشو به هم کوبید و گفت: شایان ؟؟؟؟
نچ نچی کردمو گفتم: عمرا" بتونی حدس بزنی. برگه اشو نگاه کردم اسمش بود سید رضا امیری .
پریسا دوباره با دهن باز گفت: نههههههههه .... اسمش خیلی پسرونه است صداش چه جوری بود؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم: دورگه بود دخترونه پسرونه. بیشتر نازک دخترونه بود.
پریسا دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه که موبایلم زنگ زد. منم انگشت اشاره امو گرفتم جلوی صورتش که یعنی یه دقیقه ....
گوشی و وصل کردم بدون اینکه به اسم طرف نگاه کنم. تا زدمش صدای شاد ماهان و شنیدم.
ماهان: سلام خانم مهندس استاد خوبی؟؟؟؟
خنده ام گرفت. این پسره هیچ وقتانرژیش تموم نمیشه.
من: سلام آقای دکتر استاد تو چه طوری؟
ماهان: مرسی من خوبم. شنیدم که دوباره این مامی و ددی من جیم شدن رفتن ددر.
با خنده گفتم: آخی بیچاره ها. عمو خیلی ذوق زده است. این دوتا طفلی هم که این چند وقته همه اش تو خونه موندن پوسیدن. بزار یکم برن خوش باشن.
ماهان: باشه خوش باشن ما که بخیل نیستیم. حاضر شو با کیا میایم دنبالت. شام بریم بیرون.
هان ؟؟؟؟ ماهان چه مهربون شده بود. یه نگاه به پریسا کردم که داشت بال بال میزد که بفهمه کیه و چی میگه.
گوشیو از دهنم فاصله دادم و آروم گفتم: ماهانه میگه شام می خواد ببرتم بیرون.
پریسا بال بال زنان انگشت اشاره جفت دستهاش و به سمت تخت گرفت و هی بالا و پایین کرد.
یه نیمچه اخمی کردمو گفتم: چی میگی تو خوب حرف بزن.
پریسا یکی زد به پیشونیش و گفت: وای خنگ خدا میگم بگو بیاد اینجا.
تو همون حالت گفتم: چرا ...
پریسا یه چشم غره بهم رفت که خفه شدم و گوشی و دوباره گذاشتم کنار گوشمو گفتم: ماهان من الان با دوستم بیرونم . اگه دوست دارین بیاین اینجا با هم شام بخوریم.
ماهان عین جمله منو برای مهربان گفت و بعدم به من گفت: باشه میایم. شما کجایید؟؟؟؟
آدرسو بهش دادم و خداحافظی کردم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#93
Posted: 21 Nov 2012 16:44
هیچکی مثل تو نبود (21)
رو به پریسا گفتم: چته بال بال میزنی اینا بیان اینجا؟
پریسا یه پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: چیشششششششششش برو بابا تو هم با این پسر خاله ات نوبرشو آوردی انگاری. بابا می خوام ببینم اینی که هی ماهان ماهان میکنی کیه. دارم میمیرم از فضولی. من فقط یه بار تو مهمونی اونم 30 ثانیه دیدمش. کنجکاوم ....
چشم غره ای بهش رفتمو گفتم: بگو دارم میمیرم از فضولی. راستیکیا هم باهاش هست.
پریسا با ذوق دستهاشو به هم کوبید و گفت: ایول مهربونم هست چه خوب. به این میگن یک بلیطو دو فیلم.
دوباره بهش چشم غره رفتم که ساکت شد و همون موقع قلیون پریسا خانمم آوردن.
حدود نیم ساعت بعد ماهان دوباره زنگ زد. گوشی وبرداشتم.
ماهان: سلام ما رسیدیم شما کجایید؟؟؟
من: اومدین باغچه مهتاب؟؟؟
ماهان: آره همونی که گفتی اومدیم.
سرک کشیدم ببینم راست میگه یانه اگه اومده بودن باید از بین این دار و درخت می دیدمشون. دیدیم بدبخت راست گفته کنار میز صاحب باغچه ایه ایستادن.
من: ماهان دارم میبینموتون بیاین جلو. سمت راستتو ببین. دارم دستتکون میدم.
دستمو بردم بالا و هی تکون دادم. نمیبینه جفت دستامو بردم بالا و انگار می خوای به هلیکوپتر نجات علامت بدی که پیدات کنن رسما" بال بال زدم. پریسا که فکر می کرد چل شدم رفتم با بهت داشت نگاهم می کرد.
خلاصه این آقای مفتون سر مبارک و چرخوندن و منو دیدن. یه دستی تکون داد و اومد سمتمون.
یهو به پریسا گفتم: بمیری دخترآبروم جلوی کیا میره الان کاش این قلیونه رو داده بودیم ببرن. الان میاد میگه دختره و دوستاش همه دودین.
پریسا یه شکلکی برام در آورد و شونه اشو بالا انداخت.
ماهان اینا بهمون رسیدن. لبخند به لب. اول ماهان سلام کرد و باهام دست داد. مهربانم که هیچی . البته پریسا با جفتشون دست داد. سلام علیک و بفرمایید و تعارف و اینا این دو تا هم نشستن. من و پریسا یه گوشه تخت نشته بودیم و این دو تا هم رفتن اون سمت تخت نشستن.
کیا یه نگاه به قلیون انداخت و گفت: طعمش چیه؟
پریسا: قهوه ... می کشید؟؟؟
کیا یه شونه ای بالا انداخت و گفت: آره بدم نیست.
دستشو دراز کرد و پریسا هم شلنگقلیون و داد بهش. خدا رو شکر خود کیا دودی بود زیاد آبروم نمی رفت.
یکم ماهان با پریسا حرف زد . یهجورایی شجره نامه اشو در آورد. کیاکه واسه خودش قلیونشو قل قل می کرد. منم آروم نشسته بودم و قل قل آب قلیون و نگاه می کردم.
یهو دیدم پهلوم سوراخ شد. برگشتم یه چی به پریسا بگم که پریسا زود تر با دندونای به هم فشرده و لبای که به زور تکون می خورد گفت: آنا حواست به ماهان باشه آمپرش داره میره بالا.
با تعجب یه نگاه به ماهان کردم که دیدم اخم غلیظی کرده و یه سمت دیگه ی باغچه رو نگاه میکنه.
برگشتم و رو به پریسا گفتم: واسه چی این کبود شده؟؟؟؟
پریسا همون فرمی گفت: میگم خنگی ناراحت میشه. پسر اون وریهرو نگاه کن. دو تا تخت اون ورتر . دو ساعته زل زل داره نگات می کنه دیگه کامل خوردت تفالتم تف کرده.
با چشمهای گرد گفتم: کی؟؟؟ کدوم پسره نگام میکنه؟؟؟؟
پریسا با چشمهای گرد شده گفت:یعنی تو نفهمیدی؟؟؟ حس نکردییکی داره نگات میکه؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه. داشت نگاه می کرد سیخونک نمی زد که بخوام بفهمم. چه جوری بدونم که یکی از 10 متر اون سمت تر بهم خیره شده؟؟؟
پریسا پوفی کرد و با حرص چشمهاشو گردوند و گفت: در هر حال تو آنرمالی. بی خیال. ماهان متوجه چشمای هیز پسره شده و داره حرص میخوره. کم مونده بره بزنه پسره رو . حالا خدایی بین توو ماهان چیزی نیست؟؟؟
با بهت و تعجب و چشمهای گرد یه لحظه جا و مکان یادم رفت و با صدای بلندی اعتراضی گفتم: پریسا ......
یهو دیدم همه کله ها چرخید سمت من. مهربانم قل قلش قطع شد.
لبامو به دهن گرفتم و سرمو انداختم پایین.
ماهان: آنا پاشو بیا اینجا بشین.
سرمو بلند کردم و گیج گفتم: هان؟؟؟!!! .....
ماهان یه اخم غلیظی کرد و به جای مهربان اشاره کرد و گفت: میگم بیا اینجا بشین کنار من.
وا این پسره هم خله ها.
یه نگاه به مهربان کردم.
خوب کجا بیام؟ بیام تو بغل مهربان بشینم؟؟؟؟
ماهان که نگاه متعجبمو روی مهربان دید بهش اشاره کرد و گفت: کیا جاتو با آنا عوض کن.
انقده پسره اخم بود که کیا هم بی حرف بلند شد . ناچاری منم پاشدم و رفتم نشستم تو کنج تختجای قبلی مهربان. همچین اون ته بودم که چشم احدالناسی بهم نمیافتاد چون ماهان کامل با اون هیبتش جلوی دید من و بقیه رو گرفته بود.
هنوزم اخم داشت. با حرص زیر لب گفت: مرتیکه خجالت نمیکشه. عوضی.
ابروهام پرید بالا. این ماهان غیرتی می باشد. پس اون ماهان سیب زمینی کجاست؟؟؟؟
اونقده گیج بودم که نفهمیدم چیشد کی بود؟ کجا بود؟
فقط به خودم اومدم دیدم ماهان از جاش بلند شده و پشت سرش کیاو پریسا هم دارن پا میشن.
گیج بودم گیجتر شدم.
با تعجب گفتم: چرا پا شدین؟؟؟ کجا میرید؟ ما که هنوز شام نخوردیم.
پریسا آروم گفت: خفه بمیر فعلا" پاشو تا یه شری به پا نشده.
وا اینجا چرا همه یه جوری شده بودن. شام خوردن چه ربطی به شرو اینا داشت آخه؟
هنوز داشتم با خودم فکر می کردم که صدای عصبانی اما به زور کنترل شده ماهان و شنیدم.
ماهان: آنا پاشو دیگه ....
همچین گفت پاشو که یه لحظهترسیدم اگه پا نشم به زور بکشدم و کل مسیر گیس کشون ببردم.
سریع از جام بلند شدم و دنبالشون راه افتادم. پریسا و کیا زود تر رفتن. ماهان منتظر شد تا من کفشهامو بپوشم و بعد حرکت کنه. یه قدم جلو تر از من بود. با تعجب نگاش کردم. گیج سرمو چرخوندم. نمی فهمیدم اینا چرا این جوری یهو بلند شدن.
همون جور گیج داشتم فکر می کردم که چشمم خورد به یه پسری. از اونجایی که خیلی تابلو نگاه می کرد حدس زدم که باید همونی باشه که به قول پریسا منو خورده بود. اون موقع نتونسته بودم نگاش کنم چون ماهان از جام بلندم کرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#94
Posted: 21 Nov 2012 16:46
پسره یه چیزی با دستش میگفت. چشمامو ریز کردم ببینم این چشه که این جوری میمون بازی در میاره. تازه متوجه شدم که این حرکت نوشتن و گرفتن و گوشی نشون دادن و اشاره به خودش و من یعنی بیام بهت شماره بدم؟
بچه پررو می خواستم براش با اخم زبون در بیارم و یه دونه از اون فحش بوق دارا بگم تا حساب کار دستش بیاد.
یه ابرومو بردم بالا و با اخم بهش چشم غره رفتم که یهو یه کسی از کنارم تندی رد شد و رفت سمت پسره.
چشمهام در اومد. ماهان بود که داشت با سرعت و عصبانی میرفت سمت اون پسر چله. مغزم فرمان حرکت داد دنبالش دوییدم و صداش کردم اما ماهان توجهی نکرد.
وای نزنه یارو رو، آبرومون میره. همچین روی این سنگ ریزه ها می دوییدم که یه لحظه احساس کردم جای دوییدن روی سنگها می غلتم.
سعی می کردم برسم به ماهان اما چون کفش پاشنه دار بوشیده بودم که خیلی خوشتیپ کنم نمی تونستم درست و حسابی راه برم چه برسه به اینکه برسم به ماهانی که با اون سرعت راه می رفت.
قبل از اینکه برسم به ماهان، ماهان رسید به پسره و یقه اشو گرفت و همچین از جاش بلندش کرد که گفتم الان پسره کله اش از تو یقه اش در میره و یقه اش می مونه تو دست ماهان.
ماهان با حرص و عصبی با دندونای بهم فشرده گفت: خجالت نمی کشی؟؟؟؟ می بینی تنها نیست بازم از رو نمی ری؟؟؟
پسره هم پرو یه پوزخندی زد که من جای ماهان حرصی شدم.
پسره: خوب حتما" دیدم عددی نیستی که حسابت نکردم.
آی دوست داشتم یه مشت بزنم تو صورتش آی دوست داشتم.
یهو دیدم یه مشت رفت تو صورتش و پسره نقش زمین شد. چشمهام گرد شد. چه زود آرزوم براورده شد.
ماهان بود که مشت اول و کوبوند.یکی دوتا دختری که همراه پسره بودن جیغ کشیدن و دو تا از پسرای همراه پسره هم از جاشون پریدن.
ماهان خم شد رو پسره و با یه دست یقه اشو گرفت و مشت دومو خوابوند تو صورتش که خون از دماغ پسره فواره زد.
دوستای پسر پروئه اومدن ماهان وگرفتن و کشیدن عقب تا مشت سوم و نزنه. ماهان داشت تقلا می کرد که اون پسر اولیه از جاش بلند شد یه دستی به دماغش کشید و خون و که دید رم کرد. حمله کرد سمت ماهان و یه مشتزد تو صورتش.
من: ماهاااااااااااااااان.....
تا اون موقع داشتم با بهت و تعجب به دعوای این دو تا نگاه می کردم. ماهان که مشت خورد جیغم رفت هوا.
ماهانم دستهاش بسته بود نمی تونست جواب مشت پسره رو بده با پاش لگد زد تو شکم پسره.
پسره خم شد و شکمشو گرفت و یکم رفت عقب. قرمز شده بود. خون جلو چشمهاشو گرفته بود. کم کم صاف شد. عصبانی با چشمهای وحشی به ماهان نگاه کرد یهو بلند شد و گارد گرفت که بزنه به ماهان ...
تو یه لحظه از جام کنده شدم. نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم به ماهان و ایستادم جلوش و مشتی که داشت می رفت بخوره تو شکم ماهان رفت تو شکم من. نفسم بند اومد دستهام رفت رو شکمم و خم شدم.
ماهان: آنا ....
ای بمیره این آنا که انگاری داره می میره. دعوا کردنتون چیه که منباید مشت بخورم. حالا این میمون درختی یه زری زد من که شمارشو نگرفتم که دعوا راه انداختی.
ماهانو نمی دیدم اما فکر کنم هر جوری بود خودشو از چنگ اون بچهسوسولا نجات داد اول رفت سمت پسره و یه مشت و یه لگد زد بهش که پسره نقش زمین شد و دوستاش دوره اش کردن. بعد اومد سمت منو دستش و انداخت دورمو بایه دستش بازومو گرفت و گفت: آنا خوبی؟؟؟ چیزیت نشد؟؟؟
می خواستم بگم کوری؟ نمی بینی دارم می میرم. نفسم بالاخره در اومد اما شکمم خیلی درد می کرد. ماهان همون جور کمکم کردکه برگردیم و بریم سمت ماشین. هنوز عصبانی بود. منم هنوز تا حدودی دولا راه می رفتم.
یه دو سه قدم که رفتیم یهو منفجرشد و عصبانی سرم داد کشید: کی بهت میگه خودتو بندازی وسط دعوااگه می زد یه بلایی سرت می آورد چی؟؟؟
همچین اخم کرده بود و داد کشیده بود که قلبم از جاش کندهشد. اما ناراحتیم بیشتر از ترسم بود. ناسلامتی من رفته بودم جلوی کتک خوردن آقا رو بگیرم که خودم نفله شدم. جای دستت درد نکنه اش بود.
اخم کردم. با اینکه از اخم غلیظش می ترسیدم اما خوب ....
به زور صاف ایستادم و بازوهامو از بین دستهاش کشیدم بیرون و با همون اخم یکم صدامو بلند کردم و گفتم: کی به تو میگه که دعوا کنی وقتی که کتک می خوردی؟؟؟ ناسلامتی استادی یقه کشی می کنی؟؟؟ اگه یکی از دانشجوهامون می دید آبرومون می رفت میگفت دو تا استاد رفتن افتادن رو سر یکی و مثل لاتای چاله میدون دارن دعوا میکنن.
این و گفتم و عصبانی با اخم قدم برداشتم که برم. اصلا" هم توجهیبه اخم ماهان و نگاه عصبانی و ناراحتش نکردم.
اولین قدمو که برداشتم پام رو سنگها لیز خورد و پرت شدم و برای اینکه نیوفتم مثل مرغ بال بال زدم که شاید به یه جایی بندبشم که تو زمین و هوا ماهان کمرمو گرفت و نزاشت با مخ بیام زمین.
من که ضایع شده بودم نمی خواستمم کم بیارم سعی کردم دوباره از دستش خلاص شم و خودم برم که ماهان یه فشاری به کمرم آورد و خشک و عصبانی با اخم گفت: وقتی نمی تونی راه بری زور بی خود نزن. نمی خوام بخوری زمین خودتو ناقص کنی.
رسما" یعنی غلط زیادی نکن. دستشو از کمرم گرفت و دستمو تو دستش محکم گرفت جوری که دردم اومد و کشوندم دنبال خودش.
از اونجایی که اخمش خیلی زیاد بودو منم خیلی خیلی کم ماهانو این جوری اژدها دیده بودم بی خیال مخالفت شدم و مثل بچه آدم دنبالش راه افتادم.
آروم و بی حرف رفتیم سمت ماشین. پریسا و کیا هم سرخوش واسه خودشون ایستاده بودن و حرفمی زدن. انقده حرصم گرفت که نگو. من داشتم اونجا خودمو به کشتن می دادم که جلوی جنگ جهانی سوم و بگیرم که تلفات جانی نداشته باشیم اونوقت این دو تا ....
دنیا رو آب ببره این دو تا ریلکس و خواب می بره.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
پریسا آروم دم گوشم گفت: ماهان چرا شده خشم اژدها؟؟؟
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: برو بمیر الاغ کجا رفتی با کیا؟؟؟نبودی ماهان و پسره دعواشون شد منم کتک خوردم اون وسط.
پریسا با چشمهای گرد گفت: نهههههههههههههه ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#95
Posted: 21 Nov 2012 16:49
بعدم همچین پیله کرد و آویزون که براش تعریف کنم. دوست داشتم نگم تا بترکه از فضولی اما خیلی بد پیله بود مجبوری براش گفتم. با نیش باز گفت: جیگر ماهانو ...
با آرنج کوبیدم تو پهلوش و با اخم گفتم: با فامیلای ما درست صحبت کن.
یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: چیشششششششششش نوبرشو آورده.
دیگه ساکت نشست و هیچی نگفت.
یکم بعد ماهان جلوی یه رستوران ایستاد و همه با هم پیاده شدیم. پریسا خودشو خم کرد سمتم و گفت: من عاشق ماشین ماهانم انقده دوست داشتم سوار این آزارا جدیدا بشم.
با تعجب برگشتم و به ماشین ماهان نگاه کردم.
بی تفاوت برگشتم سمت پریساو باهاش هم قدم شدم و گفتم: جدی؟؟؟ اسمش آزاراست؟؟؟ یعنی چون جدیده کلی دکمه داره. من اصلا" نمی دونستم اسمش چیه. بگو پس چرا انقده ماهان حرص میخورد که به ماشینش می گفتم ژیان.
پریسا یه دونه محکم کوبید تو سرم که جیغمو در آورد و باعث شدماهان و مهربان برگردن و سوالی نگاهمون کنن.
پریسا یه لبخندی بهشون زد که یعنی چیزی نیست. دستمو گرفته بودم رو سرمو ماساژش می دادم.
من: مگه آزار داری میمون.
پریسا با حرص گفت: تو یکی خفه. به آزارا که خدا تومن قیمتشه میگه ژیان.
همچین حرص می خورد که یه لحظه شک کردم که نکنه این ماشینه مال خودشه که انقده تعصب داره روش.
خلاصه رفتیم تو رستوران.
ماهان اصلا" به روی خودش نیاورد که ما یه دعوای لفظی کوچیک داشتیم. اخمش باز شده بود و میگفت و می خندید. خوبی ماهان اینه که وقتی ناراحته یا عصبانی کلا" وقتی مشکلی داره اصلا" به روی خودش نمیاره.
خلاصه غذا خوردیم و شبم پریسا رو رسوندیم خونه.
رسیدیم خونه و من زودتر از ماهانو کیا پیاده شدم و یواشکی جیم زدم سمت پله ها و رفتم بالا. با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم تو و مستقیم رفتم تو آشپزخونه که آب بخورم. کلید برق و زدم و رفتم و از تو یخچال بطری آب و در آوردم.
-: منم می خوام.
برگشتم دیدم ماهان اومده تو آشپزخونه و دست به سینه به اپن تکیه داده و بهم نگاه میکنه.
یه لیوان آبم برای اون ریختم. رفتم جلو و دستمو دراز کردم تا لیوان و بدم بهش. در تمام این مدت ماهانهمه حرکاتمو زیر نظر داشت.
تو فکر بود. به من نگاه می کرد و به یه چیزی فکر می کرد.
دستشو دراز کرد و لیوان و ازم گرفت و تو همون حالت چشمهاشوریز کرد و سرشو کج کرد و بی مقدمه گفت: تو یه مشکلی داری.
چشمهام گرد شد منظورش چیه؟ دلخور اخم کردم و گفتم: خودت مشکل داری بی ادب.
ماهان تند گفت: نه .. نه منظورم اونی نبود که تو برداشت کردی.منظورم اینه که مطمئنن یه مشکلی هست که تو مدام زمین می خوری هیچ آدمی انقدر زمین نمی خوره.
ناراحت یه آه کشیدم. سرمو انداختمپایین و گفتم: نمی دونم خودمم خسته شدم همه تن و بدنم کبوده. دیگه زانوهام سابیده شدن بس که خوردن به زمین. نمی دونم. قبلا" این جوری نبودم. نه بهاین شدت.
اما الان ... اگه یه روز زمین نخورمروزم شب نمیشه.
سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. اخم کرده بود.
ماهان: گفتی قبلا" این جوری نبودی؟؟؟؟ می دونی از کی زمین خوردنات زیاد شد؟؟؟
یکم فکر کردم و گفتم: از یه سال پیش ....
ماهان پرید وسط حرفمو گفت: بعد تو از کی لاغر شدی؟؟؟
من: حدود یک سالی میشه.
ماهان خوشحال ایستاد و تو هوا یه بشکن زد و گفت: خودشه ...
با تعجب و چشمهای گرد بهش نگاه کردم. چی خودشه؟؟؟
ماهان خودش جواب داد.
ماهان: فهمیدم مشکل کجاست. بیا اینجا بشین تا برات بگم.
دستمو کشید و بردم نشوند پشتمیز و خودشم نشست رو به روم. با ذوق خم شد رو میز و گفت: ببین تو چه جوری لاغر شدی؟؟؟ رژیم گرفتی مگه نه؟؟؟ ورزشم میکردی؟؟؟
یکم فکر کردم رژیم می گرفتم اما ورزش ... بیشتر تو خونه نرمش می کردم تا ورزش گاهی چی میشد شنا هم می رفتم.
من: نه به اون صورت.
ماهان: دقیقا" خودشه. چون تو یه مدت کوتاه کلی وزن کم کردی بدنت ضعیف شده و چون کم غذا می خوری اونقدرا انرژی نمیرسه بهماهیچه های پات. به خاطر ضعفتهکه مدام می خوری زمین. باید ورزش کنی. پیاده روی برو . تردمیل بزن. دوچرخه سواری کن.
هر ورزشی که بتونه ماهیچه های پاتو قوی کنه انجام بده.
بد فکری هم نبود شاید اشتباه می کرد اما به امتحانش می ارزید.
ماهان خوشحال از جاش بلند شد و گفت: الان برو بخواب اما از فرداباید ورزش کنی. اعصاب اینو ندارم که همه اش نگران زمین خوردن تو باشم که نکنه بلایی سر خودت بیاری.
با چشمهای گرد و متعجب بهش نگاه می کردم. زمین خوردن من چه ربطی به این داره آخه؟ حالا دو دفعه تو هوا گرفتتم نزاشت زمین بخورم چه منتی هم سرم می زاره. چیشششششششش ......
یه نفس عمیق کشید و گفت: خوبامشب خیلی خوب بود. مرسی. من دیگه برم بخوابم. تو هم برو بخواب خسته ای.
سرمو تکون دادم. ماهان که رفت از جام بلند شدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و رفتم بالا تا بخوابم. آبم گذاشتم بالای سرم تا شب اگه تشنم شد بخورم.
کارم در اومده. خیلی کم کار داشتمورزش کردنم بهش اضافه شده. مجبورم روزی دو ساعت برم باشگاه و با این دستگاهاش کار کنم تا پاهام قوی بشه. تردمیل و این وزنه ها که با پا می زنن.
چند وقته نتونستم یه فیلم درست وحسابی ببینم. هی روزگار کجایی روزهای ولگردی و خونه نشینی .. هی ... هی ... هی ....
امروز بعد مدتها با پریسا رفتم خرید کلی خوش گذشت بهمون. کلی دیوونه بازی در آوردیم. یعنی اگه مامانم ماها رو می دید سکته می کرد.
جیغش هوا بود که دختر به سن شما باید خانم باشه. باید سنگینباشه.
همچین اینا رو میگه که من حس میکنم یه پیرزن 60 ساله ام.
دیروز با خاله رفتیم بیرون. رفتیم پارک. منو خاله و عمو حمید. انقده خوش گذشت. با اینکه هوا سرد بود اما خیلی حال داد. تو اون سرما چایی داغ خوردن یه مزه ای داشت که نگو. دلم برای مامان اینا تنگ شده. ای کاش می رفتم دیدنشون. اما خوب با این اوضاع دانشگاه و اینا که نمیشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#96
Posted: 21 Nov 2012 16:51
اما تو اولین تعطیلی حتما" میرم ببینمشون. بزار یکم خلوت عاشقانه اشون و بهم بزنم که یادشون بمونه که یه دختر 25 ساله هم اینجا دارن و به فکر یه نی نی کوچولوی زر زرو نیافتن.
آخ جون 2-3 روز تعطیلم دارم از ذوقمی میرم. می تونم بشینم تو خونه واسه خودم عشق کنم.
شامو با عمو و خاله خوردیم. چقدر من این زن و مرد و دوست دارم. عاشقشونم بس که مهربون و خوبن.
ماهانم که چند وقته سرش حسابی شلوغه. به قول عمو آخر با این کارش خودشو از پا در میاره.
این پروزه شهرکشون خیلی سنگینه. کار یکی روز دو روزم نیست زمان بره. نمی دونم ماهان چرا انقدر عجله داره براش. واقعا" داره خودشو هلاک میکنه.
یه وقتهایی میشه مثل امروز که از صبح میره و الان که 11 شبه هم برنمی گرده. من همه کارهای مربوط به شهرک و تو خونه انجام می دم. در جریان کامل همه کارها هستم. واقعا" فکر می کنم این همه عجله ماهان بی خوده.
هر چند شرکتشون فقط همین یه پروژه رو نداره و چند تا کار دیگه هم دارن. نظرم عوض شد فکر کنم بیچاره ماهان خیلی تحت فشاره با این همه مسئولیتی که داره.
نمی دونم این پسر این همه انرژی و از کجا میاره که با همه این خستگیها هیچ وقت خنده از رو لبهاش کنار نمیره. همیشه مقاوم و پا برجاست. خیلی خوبه که ببینییه آدم با این همه مشغله و اعصاب خوردی انقده خوش اخلاقه.
همیشه مردا رو جوری تصور می کردم که وقتی کارشون زیاد میشه با اخم و دعوا میان تو خونه. هر چند بابای خودم و عمو این جوری نبودن. اما یه تصوری دارم دیگه.
بابا هر وقت کارش گیر میکنه یا مشکلی پیش میاد یا خسته که میشه میاد تو خونه و اخم کرده با هیچکس حرف نمیزنه.
اهل بزن و زد و خورد و داد و بیدادنیست اما خوب همون اخمشم رو آدم تاثیر می زاره.
برعکس اون ماهان وقتی میاد تو خونه فکر می کنی انرژی مثبت اومده خونه. بی اختیار خنده رو لبهات میشینه.
برای همیناست که من عاشق این خونه و خانواده ام. به خاطر همه خوبیها و حسهای مثبتی که دارن.
ساعت از 10 گذشته بود که به عمو و خاله شب بخیر گفتم و رفتمتو اتاقم. لباسهامو عوض کردم و لب تاپم و روشن کردم. امشب فیلم دیدن حال میده.
یه فیلم خوب و عشقولانه پیدا کردم و پلی کردم.
با عشق نشستم نگاش کردم. خیل قشنگ بود. یه نیم ساعت 40 دقیقهای از فیلم گذشت. استپش کردم که برم از پایین خوراکی بیارم. فیلم بدون هله و هوله مزه نمیده.
پاورچین پاورچین رفتم تو آشپزخونهو یه بشقاب پر میوه برداشتم و یه بطری آب گذاشتم روش و همراهیه بسته پفک و یه بسته پاپکورن. همه رو بغل کردم. یه بسته پفکم با دندونم گرفتم.
با ذوق خوراکیا و فیلم خوشحال داشتم میرفتم سمت پله ها که صدای در و شنیدم. ایستادم بببینم کی اومده تو. دستم پر خوراکی بود . دهنمم بسته. چشم دوختم به در دیدم یکی داره کج و کوله میادتو خونه. هر قدمی که بر می داشت این ور اون ور میشد انگار زیکزال راه می رفت. با تعجب نگاش کردم.
یکم که نزدیک شد دیدمش. وا اینکه ماهانه پس چرا مثل مستا راه میره؟؟؟ یعنی این پسره الان از مهمونی برگشته؟؟؟؟ نامرد تنهایی رفته منو نبرده بزغاله. اما الان که تازه سر شبه برای مهمونی پس این چرا زود برگشت؟
با دستای پر رفتم جلوش و با دندونایی که رو پوفکه فشار می آوردن که نیوفته گفتم: سلام. کجا بودی؟ مهمونی بودی؟ مست کردی؟؟؟؟؟
صورتش و نمی دیدم. همپای قدمهای کج و کوله ماهان شدم. هی چپکی راه می رفتم و حرف می زدم.
من: نامرد منو نبردی چرا؟ خوش گذشت؟ ببینم چقدر خوردی که به این حالو روز افتادی؟؟؟ بین چه جوری راه میری. گیج گیجی.....
صدای آروم و بی رمق ماهان بلند شد.
ماهان: حالم خوب نیست.....
رسیده بودیم به پله ها دستش و گرفت به نرده که بره بالا اما انگار جونی نداشت برای بالا رفتن. خم شد و رو همون پله اولیه نشست و سرشو تکیه داد به نرده های پله.
می خواستم برگردم بگم خوب کارد به اون دل و کبدت بخوره کمتر می خوردی زهر ماری که اینریختی نشی.
باید زود تر می رفت بالا. خوبیت نداشت عمو و خاله گل پسرشون و مست و پاتیل می دیدن. رفتم سمت اپن آشپزخونه و خوراکیهامو ولو کردم روش. برگشتم سمت ماهان و خم شدم و گفتم: خوب یکم کمتر می خوردی تا انقدر حالت بد نمیشد.
هیچی نگفت. دست انداختم زیر بازوش و سعی کردم بلندش کنم بدنش انقده لخت و بی حال بود که سنگین شده بود ماشال.. انقدمکه گنده منده شده بود زورم دیگه بهش نمی رسید. تو تاریکی دیدم چشماش بسته.
بچه پرو رو ببین گرفته همین جا ولو شده خوابیده.
با دست یه ضربه به صورتش زدم.
تعجب کردم. صورتش خیس و داغ بود. قاعدتا" وقتی مشروب می خوره همون موقع تا یکم بعدش سرش گرمه. اما وقتی حالش این جوری بد میشه باید فشارش بی افته و بدنش یخ کنه نه داغ. این چرا برعکسه؟؟؟؟
یه ضربه دیگه هم به صورت ماهان زدم. بی حال یه صدای همممم از خودش در آورد.
با دست دو طرف صورتش و گرفتم و سعی کردم کله اشو صاف کنم.نشستم رو پام جلوش. زل زدم به صورتش.
من: ماهان ... ماهان چشماتو باز کن ببینم تو واقعا" چیزی خوردی؟؟؟؟؟ چرا تنت انقده داغه؟؟؟
ماهان همون جور بی حال گفت: ننننه. ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#97
Posted: 21 Nov 2012 16:57
هیچکی مثل تو نبود (22)
یه نه کش دار و بی جون. اخم کردم. پس حتما" مریضه .. آره مریضه امروز صبح که داشت میرفت شرکتم زیاد سر حال نبود. کسل بود. نکنه سرما خورده.
دست گذاشتم رو پیشونیش داغ داغ بود. وای خدا چی کار کنم حالا؟؟؟؟ این این جوری نمیره تا صبح.
چی کار کنم؟ به کی خبر بدم؟؟؟ به عمو بگم؟ سکته نکنه بدبخت آخه این پسره خیلی حالش بده. اگه تبش بالاتر بره چی؟
چی کار کنم ... چی کار کنم ؟؟؟؟؟
آنا آروم بگیر یه سرما خوردگیه ساده است کسی با این مریضی نمیمیره که. قدیما که می مردن. ببین این پسره چه ریختی شده. چیکار کنم.
اه آنا خفه یکم مغزتو به کار بنداز اول باید ببریش بالا نمیشه که همین جور رو پله ها بشینه.
خم شدم رو ماهان و زیر بازوش و گرفتم. هر چی قدرت و توان داشتمریختم تو دستمو بازوی ماهان و کشیدم. یه تکونی خورد یکم چشمهاشو باز کرد.
با التماس گفتم: ماهان تروخدا خودتم یکم کمک کن. تنهاییی نمی تونم ببرمت بالا.
ماهان همون جور با چشمهای بی حال نگام کرد. دوباره بازوش و کشیدم اما این بار تونستم آروم و نرم بلندش کنم. انگار حرفهامو فهمیده بود چون خودش دستش و گرفت به نرده و سعی کرد بهم کمک کنه که بلندش کنم.
دستشو انداختم دور گردنمو با یه دستم دستشو که رو گردنم بود و نگه داشتم و دست دیگه امم انداختمدور کمرش.
به زور و با همه قدرت سعی کردمببرمش بالا. هر چند تنهایی نمی تونستم. ماهان با همه بیحالیش باهام راه اومد. به زور رو پاش بند بود. گرمای بدن تبدارش و حس می کردم. منم گرمم شده بود.
به زور کشون کشون با قدمهای مورچه ای از پله ها بالا بردمشو بردمش تو اتاقش. آروم آروم رفتیم کنار تختش.
من: آفرین ماهان بیا دیگه رسیدیم. بیا آروم بشین اینجا.
نشوندمش رو تخت. با یه دست بدنش و نگه داشتم و با دست دیگه ام سعی کردم دکمه های پالتوشو باز کنم و پالتوشو از تنش در بیارم.
پالتوشو در آوردم و خوابوندمش روی تخت. پاهاشو صاف گذاشتم رو تخت. بی چاره نای حرکت دیگه نداشت.
به زور از بین لبهاش بهم چسبیدهو خشکش گفت: آب ....
از جام بلند شدم و برگشتم پایین. رفتم سراغ جعبه داروها. از توش هر چی قرص مسکن و تب برو سرما خوردگی و هر چی که بلد بودم و برداشتم گذاشتمشون تو یه سینی و با یه پارچ آب و لیوان برگشتم بالا. رفتم کنار تختش زانو زدم و آروم صداش کردم.
من: ماهان ... ماهان جان بلند شو باید دارو بخوری این جوری تبت پایین نمیاد.
قرصها رو یکی یکی از تو بسته اش در آرودم. دست انداختم زیر سرش و یکم بلندش کردم. دونه به دونه قرصها رو گذاشتم تو دهنش و بهش آب خوروندم.
دوباره سرشو گذاشتم رو بالشت. خیلی نگرانش بودم. تا حالا ماهانو انقده آروم و بی حال ندیده بودم. همیشه پر انرژی و پر جنب وجوش و شاد و پر سر و صدا بود.
این جور آروم. این جور بی حال این جور آسیب پذیر ....
حتی نمی تونستم تصورشم بکنم.
از جام بلند شدم. رفتم یه تشت ویه پارچ آب ولرم آوردم. دوباره رفتم یه کاسه آب خنک و یه حوله تمیز آوردم. دوباره رفتم و براش یه لیوان آب پرتقال آوردم.
برگشتم تو اتاقش. روش پتو انداخته بودم. پتوشو آروم زدم کنار. جوراباش و در آوردم شلوارشو تا کردم.
آروم کمکش کردم که بشینه پاهاشو با آب ولرم پاشویه کردم. خیلی داغ بود بدنش. دلم از این بی حالیش و ناتوانیش گرفت. ماهان همیشه باید قوی و سالم باشه. وقتی مریضه و وقتی این جوری آروم و ضعیفه احساس می کنم دنیا غمیگینه. دنیا خندیدن و از یاد برده. گرد غم همه جا پخش میشد. بازم دلم گرفت.
آروم آروم پاشویش کردم و دوباره خوابوندمش.
نشستم رو زمین کنار تختش. حوله رو خیس کردم گذاشتم رو پیشونیش. خیس کردم و کشیدم به صورتش. خیسش کردم و کشیدم به دستاش، پاهای داغش. دکمه ی بالای پیراهن مردونشو باز کردم. دستمال نمدارو کشیدم به گردن وگلوش. مدام تکرار کردم. با هر ناله اش قلبم فشرده میشد. با هر صداش از جا می پریدم.
خیره بهش نگاه می کردم. چقدر بچه شده بود. چقدر محتاج کمک بود.
آروم دستمو بلند کردم. موهایی کهاز رطوبت حوله و عرق کردن و داغیبدنش خیس شده بود و دونه دونه روپیشونیش ریخته بود و آروم با دستمزدم کنار.
به تک تک اجزای صورتش نگاه کردم. موهای کوتاه قهوه ایش که معمولا رو به بالاست.
مژهای بلند و فر که به قهوه ای میزنه اما تیره است. چشمهاش ومی تونم تصور کنم. چشمهای همیشه خندون قهوه ای روشنش کهپر شیطنته. ابروهای کشیده که بهشقیقه اش می رسه.
با انگشت شصتم به روی ابروهاش می کشم. بینی کشیده و متناسب که قیافه اشو مردونه تر کرده.
چونه ی تیِزکه صورتشو با همه شور و شریش مصمم و لجباز نشون میده.
چشمهامو سر میدم روی لبش. لب پایینش برجسته تر از لب بالاییشه. طوری که باعث شده گودی خوشگلی بین چونه و لبش ایجاد بشه. هشتی لب بالاش باعث شده که کشیدگی صورتش بیشتر نشون بده. البته صورتش زیادم کشیده نیست.
یاد شبی افتادم که تو مهمونی دیده بودمش. مهمونی که با پریسا رفته بودم. وقتی اخمشو دیده بودم قلبم از ترس و ابهتش و اخمش ایستاده بود. یا اون روز تو فرهزاد با اخمش و دادش داشتم پس می افتادم.
بی اختیار لبخند می زنم.
این ماهان همون پسر بچه ایه که با خندیدنش دل آدم شاد میشه اما وقتی اخم میکنه مثل یه مرد پر جذبه میشه و خواه نا خواه آدم ازش حساب می بره.
دوباره لبخند زدم. حوله رو دوباره خیس کردم و کشیدم به صورتش. آروم زیر لب زمزمه کردم.
من: ماهان زود خوب شو ، هیچ وقت مریض نشو، مریضی بهت نمیاد، قلب دنیا می گیره، قلب من می گیره ......
دستم با حوله رو صورت ماهان خشک شد .... قلب من میگیره .... ماهان واقعا" برام عزیز بود خیلی.... نمی دونم احساسم بهش احساسیه خواهر به برادرش نبود. برام برادر نبود. هیچ وقت دوست نداشتم برادر داشته باشم برای همینم هیچکی و مثل برادر نمی دیدم. ماهان یه دوست بود. یه دوست خیلی عزیز. یه همراه همیشگی کسی که می تونستی بهش همیشه اعتماد کنی ....
دوباره زمزمه کردم.
من: مریض نشو .... هیچ وقت ... نگرانم نکن ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#98
Posted: 21 Nov 2012 16:58
تا صبح بالا سرش موندم و مدام پاشویش کردم و حوله خیس رو پیشونیش گذاشتم و دارو به خوردشدادم.
دم دمای صبح بود که از زور بیخوابی سرمو گذاشتم رو دستام که رو تخت ماهان بود و چشمهامو بستم تا یکم سوزشش کم بشه.
هوا روشن شده بود. ماهان تو خواب ناله می کرد. فکر کنم بدن درد داشت. بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. یه لیوان آب پرتقال خوردم. یه لیوانم برایماهان برداشتم و رفتم بالا. خاله ایناهنوز خواب بودن.
رفتم تو اتاق. با چشمهای گرد به ماهانی که بی حال داشت لباسمی پوشید نگاه کردم. پیراهن دیشبیشو با یه پیراهن سورمه ایعوض کرده بود و داشت دکمه اشومی بست.
ولی چون مریض بود مثل مستا هی دکمه از زیر دستش در میرفت و هنوزنتونسته بود یکیشم ببنده. چشمهاشم خمار بود.
اخم کردم و رفتم جلو.
جدی پرسیدم: داری چی کار می کنی؟؟؟
با همون چشمهای خمار نگام کرد وبی حال گفت: آنا کمکم می کنی دکمه امو ببندم. باید برم شرکت امروز یه جلسه مهم دارم.
اخمم بیشتر شد.
من: نخیر کمکت نمی کنم. تو هم هیچ جا نمی ری. هنوز حالت خیلی بده که بخوای بری بیرون. دیشب تا حالا بیدار نموندم که تو صبح کله سحر با این حال خرابت بلند شی بری بیرون.
رفتم جلو لیوان و گذاشتم رو میز بغل تختشو برگشت. بازوشو گرفتم و چرخوندمش سمت تخت. می خواست مقاومت کنه اما اونقدر که بی رمق بود نمی تونست. آروم همراه من اومد سمت تخت. دوباره خوابوندمش رو تخت.
ماهان با چشمهایی که به زور باز نگهشون داشته بود گفت: باید برم خیلی مهمه.
نشستم کنار تختشو گفتم: چرا باید بری؟؟؟ این جلسه چیه؟؟؟
ماهان بی حالتر گفت: قراره در مورد کارهای شهرداری حرف بزنیم و تصمیم بگیریم.
کلماتش کشیده و بی جون ادا میشد. فهمیدم منظورش چیه. درستهکه شرکت نمی رفتم اما از تو خونه حواسم به همه چی بود. ماهانم همیشه جز به جز کارهای شهرک و بهم می گفت. در مورد این جلسه هم کاملا" اطلاع داشتم.
دستمو گذاشتم رو دست ماهان و آروم گفتم: نگران شرکت نباش تو فقط بخواب.
نمی دونم ماهان صدامو شنید یا نه. چشمهاش بسته بود و نفسهاش آروم شده بود. شاید دوبارهخوابش برده بود.
از جام بلند شدم. رفتم تو اتاقم. رویه برگه ساعت داروهای ماهان و نوشتم. نوشتم برای ناهارش سوپدرست کنید و هر یک ساعت به اتاقش برین و بهش سر بزنید.
از پله ها اومدم پایین و رفتم تو آشپزخونه و کاغذی که روش سفارشامو نوشتم با 3-4 تا از این میوه آهنربایی ها چسبوندم به در یخچال تا زینت خانم که اومد ببینتش. امروز میومد. نوبت غذا درست کردنش بود.
دوباره برگشتم به اتاقم. رفتم جلوی آینه و مستقیم به خودم نگاه کردم.
به آنای آینه گفتم: مطمئنی؟؟
آنای آینه با یه قیافه کاملا" مصممو جدی گفت: مطمئنم.
یه لبخند به خودم زدم. رفتم از تو کمدم یه شلوار جین سورمه ای و یه مانتوی مشکی تا یکم زیر زانو در آوردم و پوشیدم. یه آرایش ملایمی هم کردم. مقنعه امو هم سرمکردم. با مقنعه هم خانم تر نشون میدادم هم جدی تر.
از تو اتاقم وسایلی که لازم داشتم وبرداشتم. رفتم تو اتاق ماهان وسایل ومدارک مورد نیاز و برداشتم. رفتم بالا سرش و بهش نگاه کردم. آروم خوابیده بود. از اتاق زدم بیرون.
از پله ها که اومدم پایین عمو رو دیدم که بیدار شد.
من: سلام عمو حمید صبحتون بخیر.
عمو لبخندی زد و گفت: سلام دخترم صبح تو هم بخیر. به سلامتی صبح زود کجا می خوای بری مگه تعطیل نبودی امروز.
در حالی که مدارک تو کیفمو چکمی کردم گفتم: چرا خودم تعطیلمدارم میرم شرکت ماهان.
عمو با تعجب گفت: شرکت ماهان؟؟؟!!!!
بعد با یاد آوری یه چیزی سرمو بلند کردم و رو به عمو گفتم: راستی عمو حمید ماهان مریضه سرما خورده. بالا تو اتاقش خوابیده.اگه بیدار شد نزارید از رو تخت بیاد بیرون حالش هنوز خوب نشده. سفارشاتمو نوشتم زدم به در یخچال. به زینت خانم هم بگید براش سوپ درست کنه.
عمو با تعجب گفت: ماهان مریضه؟؟؟ این پسر خیلی بدنش مقاومه خیلی کم مریض میشه اما وقتی مریض میشه خیلی بد مریضه.
لبخندی زدم و گفتم: خدا کنه زود خوب بشه. من دیگه باید برم. مواظب ماهان باشید. به خاله ام بگید مجبور شدم برم شرمنده کهامروز پیشش نیستم.
عمو سری تکون داد و منم خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون.
مستقیم از دم خونه یه ماشین گرفتمو رفتم شرکت. آدرس شرکت و از قبل بلد بودم. ماهان جان لطف کرده بودن و چند تا از کارتای شرکتشون که روش شماره شرکت وموبایل خودش و نوشته بود بهم داده بود که در صورت پیدا کردن کیس مناسب برای دوستی با ایشون، این کارت و به دختره بدم که دختره بفهمه شرکت داره و یه کاره مهمیه.
همین جور الکی واسه خودش تبلیغ می کرد و نوشابه وا می کرد.
رسیدم به شرکت و از تاکسی پیاده شدم. یه برج تجاری بلند بود که آدم وقتی از این پایین به بالاش نگاه می کرد سرش گیج می رفت. سریع بدون نگاه کردن به بالا و ساختمون وارد شدم.
از نگهبانی در مورد شرکت پرسیدم. اونم گفت طبقه ششم.
خدا خدا می کردم که من اشتباه شنیده باشم تا قبل از اینکه نگهبان بگه یه امید داشتم که شاید پایین تر باشه اما .....
رفتم سمت پله ها و لک و لک کنان رفتم بالا.
دیگه تو طبقه ششم به خس خس افتاده بودم. همچین با صدا هوا رو وارد ریه هام می کردم که خودم منتظر بودم کبود شم و پس بیافتم.
قد 10 دقیقه رو پله ها نشستم تا یکم بهتر شدم. رفتم سمت در شرکت و زنگ زدم. در و برام باز کردن و رفتم تو.
حالا مونده بودم چی کار کنم. پیش کی برم. همین جوری یک کاره پاشدم اومدم که چی؟؟؟؟
جلوی میز منشی ایستاده بودم و داشتم فکر می کردم که چی بگم و سراغ کیو بگیرم. منشی هم دستشو گذاشته بود رو میزو زلزل به من نگاه می کرد و منتظر بود.
در همین حین در یکی از اتاقها بازشد و یکی پرونده به دست اومد بیرون.
آخ جون آخ جون این که مهربان بود. انقده ذوق کردم که یهو با ذوق گفتم : کیا ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#99
Posted: 21 Nov 2012 17:00
چشمهای منشیه 4 تا شد. کیا هم با تعجب سرشو بلند کرد. حالا روز روزش من بهش میگم آقای دکتر نمی دونم چرا یهو اینجا کیا از دهنم در رفته بود دیگه ام نمیشد جمعش کرد که.
کیا سرشو که بلند کرد و چشمشبه من افتاد گل از گلش شکفت.
یه لبخند گشاد زد .
کیا: سلام آنا خوبی؟ اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
تروخدا ببین پسره ی پررو. من ازدهنم در رفت گفتم کیا تو چرا میگی آنا؟؟؟؟ اگه با ماهان کار داری هنوز نیومده.
نه واقعا" این پسره خنگه. انگاری یادش رفته من و ماهان تو یه خونه ایم. ولش کن این آقا دکتر فعلنه مخش تعطیله.
من: می دونم برای همین من اومدم.
کیا یه اخم کوچیک کرد و با استفهام نگام کرد. یعنی نفهمیدهمنظورم چیه.
مجبور شدم توضیح بدم. راستش ماهان دیشب خیلی حالش بد بود تب کرده. هنوزم حالش خوب نشده برای همین گفتم بمونه خونه استراحت کنه اما چون امروز جلسه داشت سر اون قضایای شهرداری و اینا اصرار داشت که بیاد شرکت که من گفتم من جاش میرم و اون بمونه خونه تا حالش بهتر شه.
با این حرفم کیا پرونده رو گذاشت رو میز و دستشو گذاشت روش و تکیه داد بهش و اون یکی دستشمزد به کمرش و دقیق به من نگاه کرد.
یکم که نگام کرد گفت: تو میخوای جای ماهان بیای تو جلسه؟؟؟
از مدل سوال پرسیدنش خوشم نیومد. یه ابروم رفت بالا و گفتم: مشکلی هست؟؟؟؟
کیا یکم خودش و جمع کرد و گفت: خوب تو اصلا" می دونی موضوع جلسه چیه؟؟؟
نه من نمی دونم. نه که من مهندس ندیده ام می خوام بیام مهندساتون و ببینم.
یه اخمی کردم و مجبور شدم یه توضیح یه خطی بهش بدم که راضیش کنه من کامل در جریانم. بعد که قانع شد یه لبخندی زد که چون از دستش حرصی بودم میخواستم یه مشت بزنم تو صورتش که لبخند زدن یادش بره.
دو تایی با هم رفتیم تو اتاق کنفرانسشون و کیا منو به بقیه معرفی کرد گفت امروز به جای ماهان من شرکت می کنم.
تا کیا این و گفت مهندسا شروع کردن به پچ پچ. ور ورشون رو اعصابم بود اما بدون توجه به اونا رفتم نشستم کنار کیا.
ماهان ببین به خاطر تو باید یهاعصاب خوردی و تحمل کنم.
در اتاق کنفرانس باز شد و من به همراه کیا با یه لبخند پیروز مندانه خارج شدم.
کیا: واقعا" کارت حرف نداشت خوب جواب احمدی و دادی. فکر نمی کرد تو انقدر به موضوع مسلط باشی.
به کیا نگاه کردم و گفتم: تسلط نمی خواست کامل واضح بود که بی خودی داره خرج اضافه می تراشه خیلی راحت تر هم می تونست مشکل شهرداری و حل کنه.
اما خودم می دونستم که خوب حال این مهندس احمدی و گرفته ام. شایدهر کسی متوجه نمیشد اما چون منتو خونه موقع بیکاری هام پرونده های کاری ماهان و می خوندم که هم تو جریان کارهای شهرک باشم هم از دنیای مهندسا دور نمونم جز به جز شرایط کار و قوانین شهر داری و شرایط سهامدارا و ... می دونستم.
چیزایی که شاید مهندسای اینجا منجمله ماهان و کیا ممکنهبهشون توجه نکنن نه که نفهمن چون سرشون شلوغه ریز مطالب و در نمیارن.
وقتی تو جلسه شروع کردم به حرف زدن و اونقدر مسلط، همه مشکلات و قواعد و باز کردم و راهحل و نشون دادم همه کف بر شده بودن. دیگه از اون پچ پچ ونگاه نامطمئن اولیه خبری نبود. وقتی جلسه تموم شد همه با جمله های: خسته نباشید خانم مهندس، کارتون عالی بود خانم مهندس، امیدوارم بازم ببینمتون اینجا خانم مهندس ... ازم خدا حافظی کردن.
خیلی خوشحال بودم از اینکه انقدر خوب تونسته بودم جلسه رو جمع کنم و مشکل و بر طرف کنم. به خودم و توانایی هام ایمان آوردم.
کیا: خوب آنا خانم ظهره موافقید بریم ناهار بیرون؟؟؟؟ برای موفقیتتون.
این کیا هم با خودش مشکل داره هابالاخره من آنا هستم یا آنا خانم؟؟؟؟
من: راستش پیشنهاد خوبیه اما باشه برای یه روز دیگه. الان باید برم خونه. هم نگران ماهانم هم اینکه می خوام خبرها رو بهش بدم که از نگرانی در بیاد.
کیا یه سری تکون داد. ازش خدا حافظی کردم و پیشنهادش برای رسوندنمو رد کردم. از شرکت اومدم بیرون و یه دربست گرفتم ورفتم خونه.
اول رفتم آشپزخونه. زینت خانم و خالهنشسته بودن و حرف می زدن. گونه خاله رو بوسیدم و به زینت خانم خسته نباشید گفتم.
رفتم از تو یخچال شربت در آوردم و یه لیوان برای خودم ریختم و یهقلوپ ازش خوردم.
من: خاله ماهان حالش چه طوره؟؟؟
خاله: خوبه دخترم فکر کنم بیدار باشه. همه اش سراغتو می گیره.
من: الان میرم پیشش.
رو به زینت خانم کردم و گفتم: زینت خانم جون سوپ درست کردین؟؟؟
زینت خانم یه لبخندی زد و گفت: آره آنا جان درست کردم.
من: مرسی. اگه آماده است میشه بریزین ببرم برای ماهان؟
زینت خانم یه باشه ای گفت و از جاش بلند شد . منم یه لیوان آب پرتقال برای ماهان ریختم و گذاشتم تو سینی که زینت خانم برای ماهان آماده کرده بود و رفتم بالا.
با پا زدم به در و با آرنجم به زور در و باز کردم و رفتم تو.
ماهان نشسته بود رو تخت. پتو رو تنش بود و خودشم تکیه دادهبود به تخت.
با لبخند رفتم تو.
من: سلام به آقا دکتر مریض ما. بهتری؟؟؟؟
ماهان با صدای دو رگه ای گفت: بهترم مرسی.
رفتم رو تخت کنارش نشستم و سینی و گذاشتم رو پاش.
نیشمو تا بناگوش باز کردمو گفتم: چقده صدات مسخره شده.
با لبخند یه اخم کوچیک کرد و یهضربه آروم زد به دستم.
منم بلند خندیدم. خوشحال بودم که ماهان خوب که نه بهتر شدهبود و دوباره شده بود همون ماهان شاد و شنگول قبل.
با ذوق گفتم: غذاتو بخور منم برات از شرکت میگم.
ماهان قاشقش و دستش گرفت و مشغول شد. منم با ذوق و هیجان جزبه جز اتفاقای تو شرکت و براش تعریف کردم.
انقده ذوق و هیجان داشتم که نگو. دستهامو تکون می دادم و همه شور و حالمو تو صدام و لابه لای حرفهام ریخته بودم و بیانشون می کردم.
حرفهام که تموم شد تازه چشممبه ماهان افتاد. قاشقشو گذاشته بودتو بشقابش و با یه لبخند مهربوننگام می کرد.
یکم خجالت کشیدم. دهن بازمو بستمو جمعش کردم و دستهامو تو هم قفل کردم و گذاشتم رو پام وسرمو انداختم پایین و آروم گرفتم و آروم گفتم: همین دیگه ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#100
Posted: 21 Nov 2012 17:02
ماهان با صدایی که مهربونی توش موج می زد گفت: آنا خودتو دیدی؟؟؟ می دونی چقدر هیجان زده بودی؟؟؟؟ می دونم الان حالت فوق العاده است. من هنوزم سر حرفم هستم. اگه بخوای بیای شرکت من با کمال میل قبول میکنم و خوشحال میشم.
برم شرکت؟؟؟ شرکت ؟؟؟؟
اگه از پله هاش بگذریم عالی بود. کار تو شرکت و دوست دارم.اینکه بقیه به توانایی هات ایمان بیارن و تحسینت کنن. اینکه بتونی با خوش فکریت گره مشکلاتو باز کنی.
یه برقی تو چشمهام نشست با ذوق سرمو بلند کردمو گفتم: فکر بدی هم نیست موافقم.
لبخند ماهان که بیشتر شد دهنمو جمع کردم. احساس کردم زیادی ذوق زده شدم. یه سرفه کردم و جدی گفتم: البته بدون فقط به خاطر اینکه تو مریضی و برای کمک به تو دارم میام. وگرنه که ...
ماهان با همون لبخند تایید کرد.
ماهان: بله بله کاملا" واقفم . محبت شما هم جبران میشه بانو.
دوباره لبخند زدم و اومدم بلند شم شر و کم کنم که ماهان دستمو گرفت.
با تعجب برگشتم به دست ماهان که رو دستم بود نگاه کردم و دوباره نشستم. سرمو بلندکردم و به ماهان نگاه کردم. یعنی چیه؟؟؟
ماهان یه لبخند مهربون و سپاسگزار زد و گفت: آنا خیلی ازت ممنونم. هم به خاطر امروز هم به خاطر دیشب. واقعا" ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
یه لبخند مهربون زدم. واقعا" کارهایی که برای ماهان می کردم از ته دلم و با تمام وجودم بود. هیچ منتی هم نداشتم.
من: کاری نکردم ماهان خودم می خواستم انجامش بدم تو که ازم نخواستی. پس لازم نیست جبرانش کنی.
دو تا ضربه آروم به دستش که رودستم بود زدم و آروم دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون. دوباره بهشلبخند زدم و همون جور که از جام بلند میشدم تا برم بیرون گفتم: کلی فک زدم نزاشتم غذاتو بخوری. سوپت و بخور منم میرم لباسمو عوض کنم دوباره میام پیشت.
این و گفتم و از در رفتم بیرون.
ماهان طفلی به خاطر مریضیش مجبور شد کل آخر هفته رو تو خونه بمونه. اما از طرفی هم براش خوب شد. بعد مدتها تونست درست و حسابی استراحت کنه.
منم دو روز آخر هفته رو به جای ماهان رفتم شرکت و الانم که جمعه است می خوام برم عشق و حال خستگی کل هفته ام در بره.
قرار بود با پریسا بریم سینما. خیلی وقت بود نرفته بودیم. انقده حال می داد میرفتیم اونجا و کلی خوراکی بار می کردیم و تو کلفیلم خوراکی می خوردیم.
طبق معمول لگن پریسا خراب بود ومجبور شدیم با تاکسی بریم. تا یه مسیری و تاکسی گرفتیم و بعدش تصمیم گرفتیم پیاده بریم.
پریسا: خوب دیگه چه خبر؟؟؟
مشکوک به پریسا نگاه کردم.
من: حالت خوبه؟؟؟؟ دو ساعته دارم کل اطلاعات و بهت میدم میگی دیگه چه خبر؟؟؟؟ آخرین خبرم اینه که قرار شده از شنبه بعد دانشگاهم با ماهان برم شرکت. انقده ذوق دارم.
پریسا: پس تو هم شرکت رفتنی شدی؟؟؟ پس چی بود اون شعارتکه نه من برا فامیل کار نمی کنم.؟؟
سرمو کج کردمو چشمهامو ریز و گفتم: اگه بخوای از نظر فنی فکر کنی من واقعا" برای فامیل کار نمی کنم.
پریسا ایستاد و با چشم غره بهم نگاه کرد.
ادامو درآورد و گفت: پس ماهان پسر خاله بنده تشریف دارن دیگه؟؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه پسر خاله تو نیست اما پسر خاله واقعی منم که نیست. ما هیچ نسبتخونی با هم نداریم پس نمیشه گفت برای فامیل دارم کار می کنم.
نیشمو باز کردم و براش شکلک در آوردم.
سینما اون سمت خیابون بود. باید از عرض خیابون رد میشدیم تا برسیم بهش. خواستم برم کنار خیابون که رد بشم یهو یاد یه چیزی افتادم. از رو جوب پریدم و اون سمتش ایستادم. برگشتم سمت پریسا که می خواست از رو جوب بپره و گفتم: حالا خدایی این قرار امروز و خرابی ماشینت راست بود؟؟؟ نکنه نقشه کشیدی؟؟؟؟ از الان بگما بی خود به دلت صابون نزن خبری از ماهان و کیا نیست.
خبیث خندیدمو قبل از اینکه پریسا بتونه بپره این ور جوب و یه نیشگون حسابی و حرصی ازم بگیره دوییدم سمت خیابون که رد بشم که ....
صدای بوق وحشتناک ماشینی که سکته ام داد و قلبمو از کار انداخت... ضربه ماشینی که به پام خورد.... منی که نقش زمین شدم ... جیغپریسا که به اسم صدام می کرد....
همه اینا تو کسری از ثانیه رخ داد.
پریسا: آنااااااااااااااااااااااا .......
محکم خوردم زمین. یه دردی نشست به همه جونم. باسنم که دیگه بدردم نمی خورد همچین کوبیده شد رو زمین که دیگه چیزی ازش نموند.
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم هیچ کاری بکنم. نه حرکتی نه تکونی نه حرفی نه هیچی ....
فقط مبهوت افتاده بودم رو زمین و به سپر ماشینی که بهم زده بود نگاه می کردم.
یهو دورو برم شلوغ شد. پریسا خودشو بهم رسوند و مدام با اون صدای جیغ جیغیش اسمم و صدا می کرد و هی می پرسید حالم خوبه یانه.
یه خانم و آقایی هم کنار پریسا بودن که خیلی نگران بودن. و مدام به پریسا می گفتن.: خوبه؟ طوریش شده؟؟؟
تو اون عالم گیجی و منگیم داشتم فکر می کردم این دوتا فامیل منن که انقده نگران حال من شدن؟؟؟؟ همه اش بین دوست و آشنا دنبال قیافه های اینا می گشتم.
در حال سرچ کردن لیست فامیلا بودم که پریسا زیر بغلمو گرفت و منو از جام بلند کرد و برد سمت ماشین. در و باز کرد و اول من و فرستاد تو و بعدم خودش نشست.
اون خانم و آقای فامیلمم نشستن تو ماشین و یکی پشت فرمون و اون یکی صندلی کنار راننده و ماشین راه افتاد.
پریسا کماکان در حال فک زدن بود.
خودمو کج کردم سمت پریسا و گفتم: پریسا اینا فامیلای منن؟؟؟؟؟
پریسا با چشمهای گرد به من نگاه کرد. یهو چشمهاش اشکی شد و یه دونه زد تو صورتش و ناراحت و غمگین با بغض گفت: بمیرم برات آنا، چه جوری آخه به سرت ضربه خورده؟؟؟ تو که اون جوری نخودی زمین. مغزت چرا جابه جا شده؟؟؟ آنا جون عزیزم من و می شناسی؟؟؟؟
یه نگاه به پریسا کردم.
من: پریسا خوبی؟؟؟؟ همون اول اسمتو صدا کردم. میگم اینا کین که انقدر نگران منن؟؟؟؟
پریسا بهت زده یکم نگام کرد بعد همچین با حرص یه نیشگونی از پام گرفت که کبود شدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...