انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین »

هيچكى مثل تو نبود


مرد

 
پریسا صداشو آروم کرد و گفت: بمیریی آنا سالمی؟؟؟؟ تو که من وکشتی بی شعور. از اول نمی تونستی بگی سالمی؟؟؟ اینا همونائین که با ماشین زدن بهت. دیدیم حالت بده داریم می بریمت بیمارستان.
به زور دهنمو باز کردم. هنوز حس جیغ کشیدن داشتم.
من: من حالم خوبه.
پریسا: خفه فعلا". کار از کار گذشته بزار ببرنت بیمارستان یه چکاب کن ببین واقعا" موردی مشکلی چیزی نداشته باشی. بعدا" بفهمی اینا دیگه دم دستت نیستن که بتونی کاری بکنی.
یکم بعد رسیدیم بیمارستان. پریسا تندی پیاده شد و اومد و کمکم کرد پیاده بشم. زیر بغلمو گرفته بود و آروم آروم راه می رفت. اون خانمه هم اومد اون دستمو گرفت و با ما هم قدم شد. همچین آروم راه می رفتن و کمکم می کردن که یاد این زن زائوها افتادم.
هنوز گیج رفتار اینا بودم. من که سالمم اینا انگاری بیشتر مورد دارن.
بردنم سمت اورژانس و آقاهه رفت دنبال کارهای حسابداریش و اینا. منم رفتم تو اتاق دکتر کشیک. نشستم رو تخت و منتظر. هی به در و دیوار نگاه می کردم. حوصله ام سر رفته بود. خانمه رفت بیرون پیش شوهرش.
آروم به پریسا گفتم: پریسا من خوبم ولش کن بیا بریم. نصف فیلممون رفت.
پریسا اخم کرد و با چشم غزه گفت: هیسسسسسسسسس ...
براش ادا در آوردم. سرمو انداخته بودم پایین و به پام نگاه می کردم. همون جور پاهامو از بی حوصلگی تکون می دادم.
پریسا: سلام آقای دکتر.
-: سلام خانم.
ایول ایول دکتر اومد زودی معاینه کن بریم. خوشحال از اینکه بالاخره قراره این کار مسخره تموم بشه سرمو بلند کردم. چشمام با دیدن دکتره گرد شد.
من: کیارش .....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (23)

كیارش یه اخمی کرد و دقیق نگاهم کرد و گفت: آنا تویی ؟؟؟؟ .... چیشدی دختر؟؟؟؟
پریسا که مات نگاهش بین من و کیارش می چرخید با همون گیجی گفت: تصادف کرده.
کیارش اخمش بیشتر شد. اما من همچین ذوق کرده بودم که نمیدونستم چی کار کنم. اصلا" فکرشم نمی کردم کیارش منو یادش باشه. مدتها از وقتی باهاش هم کلام شده بودم می گذشت ومن خیلی عوض شده بودم. هر چند تو مهمونی دیدمش اما با هم حرف نزده بودیم.
کیارش از تو جیبش یه چراغ قوه کوچیک در آورد و یه انگشتشو گذاشت پای چشمم و پوستش و کشید پایین و نور چراغو زد تو چشمم.
منم تو همون حال گفتم: تو منو یادته؟؟؟
کیارش با یه لبخند قشنگ گفت:مگه میشه کسی آنا خانم تپل استاددانشگاه و یادش بره؟؟؟؟ ولی واقعا" عوض شدی. تو مهمونی کهدیدمت یه لحظه شک کردم که تو باشی. آخرشم از یکی پرسیدم تا مطمئن شدم خودتی. کی فکرش و می کرد دختر تپلیمون انقده بزرگ و خانم بشه.
تا حالا هیچ وقت از اینکه یکی بهم بگه تپلی ذوق نکرده بودم. تکیه کلام کیارش بود بی قصد و غرض از رو مهربونی همیشه بهم میگفت خانم تپلی. هر چند آخرین باری که دیدمش فکر کنم 15-16 سالم بوده که باهاش حرف زدم. همیشه هوامو داشت و باهام مثل یه خانم رفتار می کرد. هر چند من خیلی بچه بودم. فکر کنم کیارش یه 7-8 سالی ازم بزرگتر بود. بعد اون دیگه دورادور می دیدمش و هیچ وقت فرصت پیش نیومده بود که باهاش حرف بزنم.
با ذوق نیشم باز شد که چشمم افتاد به پریسا که بهم چشم غرهمیرفت و اشاره می کرد که نیشمو ببندم، دهنم بسته شد.
کیارش چشم دیگه امو معاینه کرد وگفت: چی شد که تصادف کردی؟؟؟
من: داشتم از خیابون رد میشدم. ماشینه اومد و آروم خورد به من.
کیاریش معاینه رو ول کرد و دستهاشو آورد پایین و گفت: خوب اگه آروم خورد پس چرا اومدی اینجا؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: آخه خوردم زمین و چون شوکه شدم نتونستم حرف بزنم. دوستم ( به پریسا اشاره کردم) با اون خانم و آقای صاحب ماشین هم فکر کردنممکنه مشکلی پیش اومده باشه و برای همینم آوردنم بیمارستان. هرچند فکر کنم همه این اتفاقها برای این بود که نتونیم بریم سینما.
کیارش خندید و یه چیزی مثل چکش کوچیک در آورد و زد به زانوم که زانوم پرید بالا. بعد رفت سراغ اون یکی پام. اونم همین جور.
کیارش: ببینم جاییت که درد نمیکنه؟؟؟
من: نه هیچ جا.
هر چند باسنم خیلی درد می کرد.
کیارش لبخندی زد و گفت: مشکلی نداری. خوب به سینمات که نمی رسی اما اگه راضی باشی خوشحال میشم شام مهمونت کنم.
یه ذوقی کردم که نگو .... تو دلمعروسی بود. اومدم با ذوق بگم حتما" که صدای سرفه پریسا خرمگس معرکه شد.
برگشتم با حرص نگاش کردم که دیدم اخم کرده و با انگشت به خودش اشاره میکنه.
ناراحت و دمق و ناامید ذوقم ته کشید و گفتم: خیلی دوست داشتم اما خوب می بینی که با دوستم هستم.
کیارش برگشت و با لبخند یه نگاه به پریسا کرد و گفت: خوشحال میشم که هر دوی خانمها رومهمون کنم.
پریسا یه لبخند ملیح زد. این لبخندش یعنی آره.
با ذوق گفتم: باشه موافقیم خوشحالمیشیم.
ما چقدر خوشحال میشدیم همه با هم.
کیارش برگشت سمتم. یه نگاهبه ساعت مچیش کرد و گفت: تا 10 دقیقه دیگه شیفت من تموم میشه. مشکلی نیست که یکم معطل بشید؟؟؟؟
معطل؟؟؟ تو بگو 10 ساعت کیهکه از جاش تکون بخوره.
لبخند زدم و گفتم نه مشکلی نیست.
کیارش گفت: پس می بینمتون. در ضمن شما هم هیچ مشکلی ندارید. یه لبخند زد و برای پریسا سر تکون داد و با یه می بینمتون رفت.
انقده خوشحال بودم که لبخند از رولبم کنار نمی رفت. پریسا اومد جلو گفت: ببند نیشتو. این پسره کی بود که انقده نیشتو شل کردی براش و با چشمهات داشتیمی بلعیدیش؟؟؟
دوباره رفتم تو عالم هپروت.
من: اول برو به این زن و شوهر بیچاره بگو من خوبم تا برن دنبال کار و زندگیشون تا من برات تعریف کنم.
پریسا رفت و منم از جام بلند شدم ورفتم بیرون رو دو تا صندلی نشستیم و من برای پریسا از کیارش گفتم.
پریسا سری تکون داد و گفت: پس الان برای همینه که ذوق مرگی؟؟؟
با ذوق خندیدم و گفتم: آره دیگه. بعد این همه سال. اصلا" فکرشم نمی کردم که بشناسم. دیدی بهم گفت خانم تپلی؟؟؟؟
پریسا یکی کوبوند رو پام و گفت: دهنتو جمع کن. خاک بر سرت خجالت نمیکشی برای یه همچین کلمه ای انقده ذوق می کنی؟؟؟ زنا وقتی بهشون میگن تپل خون به پا می کنن بعد تونیشتو باز می کنی؟؟؟؟
اومدم جوابشو بدم که دیدم کیارش از ته راهرو داره میاد.
هیجان زده گفتم: پریسا داره میاد داره میاد.
پریسا یه نگاه سریع به پشت سرش و جایی که کیارش بود انداخت و سریع برگشت سمت منو گفت: آنا ببین چی میگم. پسره که اومد بی خودی ذوق نمی کنی نیشتو باز کنی. خودتو کنترل کن. اگه می خوایش برای یه بارم که شده سنگین و خانم وار رفتار کن.
یه نگاه به پریسا کردم و با تعجب گفتم: پریسا مامانم دیشب نیومد تو خوابت؟؟؟ خیلی شبیه مامانم حرف می زنی. مگه دست خودمه همین که می بینمش نیشم شل میشه.
پریسا یه اخم و چشم غره بهم رفتو آروم کن. خوب نیشتو جمع کن. به خدا ببینم داری گاگول بازی در میاری لهت می کنم....
دیگه نتونست ادامه بده چون کیارش بهمون رسید و با لبخند گفت: خوب خانمها حاضرید؟؟؟
اومدم نیشمو باز کنم که با چشمغره پریسا بی خیال شدم و در حد یه لبخند ملیح رضایت دادم.
آروم و متین از جام بلند شدم و گفتم: بله جناب دکتر ما حاضریم.
کیارش یه اخمی کرد و گفت: آقایدکتر؟؟؟ فکر می کردم کیارشم. مخصوصا" الان که از بیمارستانم میریم بیرون. نمی خواد پسوند پیشوند بزاری همون کیارش صدام کنی راحت ترم. چون من نمیگم خانم مفخم.
این و گفت یه لبخند قشنگ زد. جوابشو با لبخند زدم. آخ جون داره چراغ سبز نشون میده.
با سر حرفشو تایید کردمو مثلا" خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین.بیشتر به خاطر چشم و ابرو اومدن پریسا این کارو کردم. هی اشاره می کرد کله اتو بنداز پایین وگرنه من چشمهای کیارشم در میاوردم بس که نگاش می کردم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سه تایی راه افتادیم رفتیم بیرون و کیارش رفت ماشینشو بیاره و تو این فاصله پریسا هی سفارش کردکه من چی کار کنم و چی کار نکنم و اگه نمی دونستم چی کار کنم به اون نگاه کنم و اینا. نصف حرفهاشو نفهمیدم.
کیارش جلومون نگه داشت. ماها ازپله ها اومدیم پایین که خود کیارشپیاده شد و در جلو رو برای من و درپشت و برای پریسا باز کرد. پریسا با ابرو یه اشاره ای کرد. منمبه زور جلوی خنده امو گرفتم. خوب خدایی کی فکرشو می کرد یه روزی کیارش برای من در ماشین باز کنه؟؟؟
سوار ماشین شدیم و کیارش یه آهنگ ملایم گذاشت و حرکت کردیم. تو ی راه بیشتر در مورد کار و زندگیو اینا صحبت کردیم. یه جورایی سه تایی آمار همو در آوردیم.
کیارش جراحی داخلی می خوند. یعنی تخصصش این بود و به عنوان پزشک عمومی فعلا" تو این بیمارستان کار می کرد.
از مامان اینا پرسید که گفتم رفتن رامسر و پرسید خوب من الان چی کار می کنم و کجا هستم که گفتم پیش خاله اینام و تدریس میکنم جدیدا" هم میرم شرکت ماهان.
کیارش: آنا خیلی فعالیا. چه جوری به همه این کارها می رسی؟؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و با لبخند گفتم: خوب یه جوری میرسم دیگه.راستش چون عاشق معماریم زیاد سختی کار و حس نمی کنم . بیشتر برام مثل یه تفریح.
کیارش برگشت و با یه لبخند قشنگ بهم نگاه کرد.
کیارش: کی انقدر بزرگ شدی آنا؟؟؟؟
با یه لبخند جوابشو دادم اما تو سرم پر علامت سوال بود. همچینمیگه کی بزرگ شدی که انگاری از بدو تولد منو می شناخت. سر جمع شاید 5 بارم ما با هم حرف نزده باشیم. یکم داره زیادی خودشو لوس میکنه ها.
جلوی یه رستوران نگه داشت و رفتیم تو. پریسا آروم دم گوشم گفت: عالیه همین جور خانمانه رفتار کن. پسره خیلی خوشش اومده.
نشستیم پشت یه میز 4 نفره و گارسون اومد و سفارش دادیم. من که عاشق کوبیده بودم.
با کیارش از هر دری حرف زدیم. خیلی پسر خوبی بود. پریسا هم ازش خوشش اومده بود. منم که تحت نظارت پریسا کلا" خاموش بودم. تا میومدم ذوق زده بخندم پریسا اون پای بی صاحابشو می کوبوند رو پام که از زور درد کبودمی شدم و به جای خنده بیشتر ناله می کردم. خدایی بود که پسره فکر نکرد من مشکل روانیچیزی دارم.
شاممون و با شوخی و خنده خوردیم. کیارش یه وقتایی یه چیزایی می پروند که خیلی باحال بود. منم که کلا" مه و ماتش بودم منتظر که دهن باز کنه من نیشم شل شه اما خوب از ترس اینکه بعد شام به خاطر جفتکای زیر میزی پریسا نتونم راه برم سعی می کردم به همون لبخند رضایت بدم.
شبم کیارش ماها رو رسوند. اول پریسا رو. موقعی که پریسا پیاده شد من و کیارشم باهاش پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. کیارش اول نشست.
تا کیارش نشست تو ماشین پریسادستمو گرفت و آروم گفت: آنا تا اینجا خوب اومدی پسره کامل جذبت شده. سوتی ندیا. حواستو جمع کن.
یه باشه گفتم و خداحافظی کردم وسوار شدم.
کیارش: خوب الان برم خونه ماهان اینا؟
با یه لبخند گفتم: اگه زحمتی نیست.
کیارشم یه لبخند زد و گفت: زحمت چیه ؟ افتخاری بود از اینکه امشب با شما بود.
زیر چشمی نگاش می کردم و تو دلم براش ذوق می کردم. حیف که خیلی شیر برنجه. نمی فهمه من انقده لبخند زدم براش به هر چی گفت خندیدم از هر چی تعریف کرد تایید کردم یعنی چی؟؟؟ خوب جون بکن دیگه.
سکوت بینمون بود. دیگه داشتیممی رسیدیم. دیگه ناامید شده بودم. این پسره بوق تر از این حرفهاست.
دمق شده بودم تا اینکه کیارش شروع کرد یه حرف زدن. نفسمو حبس کرده بودم ببینم بالاخره اونی که می خوام از دهنش در میاد یا نه؟
کیارش: راستش امشب برام شب خیلی خوبی بود. اینکه تونستم انقدر باهات وقت بگذرونم عالی بود. خیلی دوست دارم که اگه اجازهبدی بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
از سر آسودگی نفسمو آروم فوت کردم بیرون. خدا نکشتت تو که سکته ام دادی با این پیشنهاددادنت زودتر می گفتی چی میشد آخه؟؟؟؟
نزدیک خونه پارک کرد و کامل برگشت سمتم و منتظر نگام کرد.یکم نگاش کردمو بعد سرمو انداختم پایین و گفتم: خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم.
صدای شاد کیارش و شنیدم که گفت: خیلی ممنونم آنا.
گوشیشو در آورد و شماره امو پرسید و زد تو موبایلش. یه میس همانداخت بهم.
ازش خداحافظی کردم. بهم دست نداد. شاید شعورش بیشتر از این بود که روز اولی بخواد دست بده.
در هر صورت حالا که انقدر خانم شده بودم دوستم نداشتم بهش دست بدم. نمی دونم خانمی چه ربطی به این قضیه داشت.
سنگین و متین از ماشین پیاده شدمرفتم جلوی در خونه. کیارش ایستاده بود تا برم تو. براش یه دستی تکون دادم و کلید انداختم رفتم تو.
چراغا رو روشن کردم. آروم رفتم سمت پله ها. یه سرک کشیدم دیدم کیارش نیست. رفته بود.
یهو با ذوق پریدم بالا و دستهامو گرفت بالا : … yes
انقده ذوق زده بودم که بالاخره به عشق چندیدن و چند ساله ام رسیدم که حد نداشت. از ذوقم همه پله ها رو دوییدم تا بالا. دیگه نفسبرام نمونده بود.
تو خیالاتمم حتی تصور نمی کردمکه یه روزی با کیارش دوست بشم یا اینکه بخوایم بیشتر بشناسیم همدیگه رو.
نیشم خودکار باز شد. یه نفس عمیق کشیدم و با یه سرفه صدامو صاف کردم و جواب دادم.
من: بفرمایید.
کیارش: سلامی دوباره آنا خانمی ...
آنا خانمی ؟؟؟ چه مثل ماهان میگه آناخانمی ...
خنده ام گرفت.
من: سلام ... خوبی؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟؟
صدای خنده کیارش و شنیدم.
کیارش: خوب خوبم. نه چه اتفاقی؟؟؟
شونه ای بالا انداختم. انگار از پشتگوشی می دید.
من: نمی دونم آخه همین الان از هم خداحافظی کردیم گفتم حتما" اتفاقیافتاده که زنگ زدی.
دوباره خندید و گفت: نه زنگ زدم ببینم رسیدی خونه؟؟؟
من: خوب تو که دیدی. خودت رسوندیم دم در خونه.
کیارش با صدای گرم گفت: می دونی با سادگیت می تونی همه رو جذب خودت کنی؟؟؟
بی اختیار لبخند زدم. هر چند نمی فهمیدم الان کیارش از کجا فهمید من ساده ام.
کیارش آروم گفت: آنا خانمی بابتامشب ممنون. از اینکه افتخار دادی هم ممنون.
دوباره نیش باز من. انقده ذوق می کردم تحویلم می گرفت.
من: تو ممنون که امشب وقت گذاشتی. حسابی انداختیمت تو زحمت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کیارش: وظیفه ام بود خانمی. خوببخوابی.
من: تو هم همین طور.
دوتایی با هم گفتیم خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم برای چند دقیقه همین جور بهش خیره شدم. خوشحال لبخند می زدم.
اگه بخوایم حساب کنیم من واقعا" تجربه چندانی تو دوستی با یه پسر نداشتم.
حامد تنها پسری بود که من از نظر احساسی بهش وابسته شده بودم. و مدتها با هم دوست بودیم. تنها پسری که دیده بودم.
تنها کسی که باهاش دوست داشتن و فهمیده بودم. برای همینم شور و هیجانم مثل همون دخترای 18 ساله بود. من برای خیلی چیزها هنوز بی تجربه بودمو برای خیلی چیزای دیگه زیادی با تجربه.
با کسی دوست نمی شدم چون حوصله شروع دوباره رو نداشتم. حوصله صحبتهای اولیه.
تو از چه رنگی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه غذایی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه گلی خوشت میاد؟؟؟
این سوالا دیگه برای من اونقدرها معنی نداشت. نه که نداشته باشهاونقدر ها مهم نبود.
طرف خوشتیپه. ماشینش با کلاسه. پولداره.
نه دیگه به این چیزا نگاه نمی کردم. به سنی رسیده بودم که بیشتر از ظواهر به باطن آدمها توجه می کردم و ترجیح می دادم از لا به لای رفتارها و صحبتهای طرف به علایقش و شخصیتش پیببرم. امشب فهمیده بودم که کیارش واقعا" پسر خوبیه و من خوشحال از آشنایش.
به خودم اومدم دیدم یه ربعه مثل منگلا جلوی در ایستادم و فکر می کنم.
کلید انداختم و رفتم تو خونه. خاله اینا معمولا" زود می خوابیدن. با اینکه ساعت 10:30 بود اما خاله اینا10 می خوابیدن. آروم و بی صدا رفتم تو خونه و از پله ها رفتم بالا.
چراغ اتاق ماهان روشن بود. یعنی هنوز بیداره؟؟؟
راهمو ادامه دادم و رفتم دم اتاق ماهان. آروم لای در و باز کردمو سرک کشیدم. ماهان رو تختش نشسته بود و کتاب می خوند.
آروم دوتا ضربه به در زدمو گفتم: تق تق اجازه؟؟؟
سرشو بلند کرد و با دیدن من لبخند زد و گفت: بیا تو دختر. تا این وقت شب کجا بودی؟؟؟؟
سر خوش رفتم تو اتاق و گفتم: ددر بودم جات خالی خیلی خوش گذشت.
ماهان یه نگاه به من که سرخوش و شنگول نیشم تا بناگوش باز بود کرد و گفت: نهانگاری خیلی خیلی خوش گذشته که این جوری شارژ شدی.
با بدجنسی ابرومو چند بار انداختم بالا و گفتم: پس چی ...
ماهان چشمهاشو ریز کرد و مشکوک گفت: ببینم با پریسا بودی بیرون دیگه؟؟؟
با کله گفتم آره.
ماهان: خودتون دوتا دیگه؟؟؟؟
نیشم باز تر شد و گفتم: حالا حالا...
چشمهاشو گرد کرد و گفت: حالا حالا؟؟؟؟ این دیگه چه جور جوابیه؟ زود بگو با کی بودی بیرون.
ابرو انداختم بالا و مثل یه دختر بچه شیطون گفتم: نوموخوام.... مگه تو میری بیرون به من میگی با کی رفتی که من بگم؟؟؟
ماهان بهم چشم غره رفت و گفت:میگم بگو با کی بیرونبودی تا این وقت شب؟
براش زبون در آوردم و نچ نچ کردم.
یهو ماهان خیز برداشت سمتم و قبل از اینکه بتونم در برم مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش.
پرت شدم سمتش و صاف رفتم توحلقش. یعنی صورت به صورت هم بودیم. یه لحظه ترسیدم. قیافه ماهان نمی خورد که به شوخی این سوالو بپرسه. در ضمن فشار دستشم اونقدر زیاد بود که هر گونه احتمال شوخی و منتفی می کرد.
با یه اخم به چشمهام نگاه کرد وآروم گفت: آنا پرسیدم با کی بیرون بودی؟؟؟
اخمش و جذبه و لحنش با اینکه آروم بود اما اونقدر محکم بود کهبی اختیار حس کردم باید بگم با کی بودم.
آروم دهنم باز شد و گفتم: کیارش....
چشمهاش گرد شد. یکم گیج شد.دستمو ول کرد و یکم خودشو کشید عقب و تکیه داد به تختش. گیج پرسید: کیارش؟؟؟ کیارش خودمون؟؟؟
مچ دستمو گرفتم و یکم ماساژش دادم. تو همون حالت گفتم: آره همون کیارش.
ماهان دوباره اخم کرد و گفت: نمی دونستم کیارش و می بینی.
من: نه خوب اتفاقی دیدمش. می خواستیم بریم سینما که یه ماشینبهم زد
یهو چشمهای ماهان گرد و نگران شد و خودشو کشید جلو.
سریع اضافه کردم:چیزیم نشد آروم خورد بهم.
یه نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره تکیه داد به تخت.
من: با اینکه سالم بودم ولی چونگیج شدم بردنم بیمارستان. اونجا کیارش و دیدم. بعدش دعوتمون کرد شام بیرون و ...
ماهان یه سری تکون داد و گفت: آهان پس فقط یه شام بود.
جرات نداشتم بهش بگم فقطم یه شام نبود. امشب یکم ترسناکشده. بزار وقتی حالش بهتر شد بهش می گم.
به زور لبخند زدم و سرمو تکون دادم.
ماهان: خوب خوبه. خسته شده بودی به این بیرون رفتن و گردشنیاز داشتی.
چشمش اومد رو دستم که هنوز داشتممی مالیدمش.
یه اخم کوچیک کرد و ناراحت و آروم گفت: ببخشید. خیلی فشار دادم؟؟؟
نگاش کردم از کارش پشیمون بود.
یه لبخند زدم و گفتم: نه چیزی نیست.
از جام بلند شدم و گفتم: خوب دیگه من برم بخوابم.
رفتم سمت در.
ماهان: آنا خانمی خوب بخوابی.
برگشتم سمتش. آنا خانمی ... ماهان آنا خانمی کیارش آنا خانمی ...
بی اختیار لبخند زدم.
من: تو هم خوب بخوابی شب بخیر. چراغو خاموش کنم.
ماهان: ممنون میشم.
یه سری تکون دادم و قبل بیرونرفتنم لامپ و خاموش کردم. رفتم تو اتاقم. نمی دونستم به خاطر کیارش ذوق کنم یا از کار ماهان تعجب. آخرشم بی خیال ماهان شدمو به کیارش فکر کردم. اماهر وقت به تلفن کیارش و آنا خانمی گفتنش می رسیدم ماهان میومد تو ذهنمو خنده ام می گرفت.
وسط این یاد آوریها خوابم برد.
امروز دو تا کلاس بیشتر ندارم. دوتا کلاس تو صبح .
کلاس ساعت اولم تموم شده بودو داشتم می رفتم سمت دفتر اساتید.
-: مهندش مفخم.
برگشتم سمت صدا ماهان بود. ایستادم تا بهم برسه.
رسید بهم و یه لبخند گشاد زد و گفت: خوبی؟؟؟؟
من: مرسی تو بهتری؟؟ سر دردی؟ سوزش گلویی؟ احساس سرمایی چیزی نمی کنی؟
ماهان یکم سرشو خم کرد و گفت: آنا خانمی عزیز مثل اینکه سه روز تو خونه تحت الحفظ خوابیده بودما.
مامان که نمی زاشت از پله ها بیام پایین، تو هم که نمی زاشتی از تخت بیام بیرون. یه بند خواب بودم. دیگه آنفولانزا خوکیم گرفته بودم خوب شده بودم.
خندیدم.
من: دیوونه ...
ماهانم خندید.
ماهان: آنا بعد کلاست یادت نره باید بریم شرکت.
من: نه یادم نمیره اما پس ناهار چی؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کیارش: وظیفه ام بود خانمی. خوب بخوابی.
من: تو هم همین طور.
دوتایی با هم گفتیم خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم برای چند دقیقه همین جور بهش خیره شدم. خوشحال لبخند می زدم.
اگه بخوایم حساب کنیم من واقعا" تجربه چندانی تو دوستی با یه پسر نداشتم.
حامد تنها پسری بود که من از نظر احساسی بهش وابسته شده بودم. و مدتها با هم دوست بودیم. تنها پسری که دیده بودم.
تنها کسی که باهاش دوست داشتن و فهمیده بودم. برای همینم شور و هیجانم مثل همون دخترای 18 ساله بود. من برای خیلی چیزها هنوز بی تجربه بودمو برای خیلی چیزای دیگه زیادی با تجربه.
با کسی دوست نمی شدم چون حوصله شروع دوباره رو نداشتم. حوصله صحبتهای اولیه.
تو از چه رنگی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه غذایی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه گلی خوشت میاد؟؟؟
این سوالا دیگه برای من اونقدرها معنی نداشت. نه که نداشته باشهاونقدر ها مهم نبود.
طرف خوشتیپه. ماشینش با کلاسه. پولداره.
نه دیگه به این چیزا نگاه نمی کردم. به سنی رسیده بودم که بیشتر از ظواهر به باطن آدمها توجه می کردم و ترجیح می دادم از لا به لای رفتارها و صحبتهای طرف به علایقش و شخصیتش پیببرم. امشب فهمیده بودم که کیارش واقعا" پسر خوبیه و من خوشحال از آشنایش.
به خودم اومدم دیدم یه ربعه مثل منگلا جلوی در ایستادم و فکر می کنم.
کلید انداختم و رفتم تو خونه. خاله اینا معمولا" زود می خوابیدن. با اینکه ساعت 10:30 بود اما خاله اینا10 می خوابیدن. آروم و بی صدا رفتم تو خونه و از پله ها رفتم بالا.
چراغ اتاق ماهان روشن بود. یعنی هنوز بیداره؟؟؟
راهمو ادامه دادم و رفتم دم اتاق ماهان. آروم لای در و باز کردمو سرک کشیدم. ماهان رو تختش نشسته بود و کتاب می خوند.
آروم دوتا ضربه به در زدمو گفتم: تق تق اجازه؟؟؟
سرشو بلند کرد و با دیدن من لبخند زد و گفت: بیا تو دختر. تا این وقت شب کجا بودی؟؟؟؟
سر خوش رفتم تو اتاق و گفتم: ددر بودم جات خالی خیلی خوش گذشت.
ماهان یه نگاه به من که سرخوش و شنگول نیشم تا بناگوش باز بود کرد و گفت: نهانگاری خیلی خیلی خوش گذشته که این جوری شارژ شدی.
با بدجنسی ابرومو چند بار انداختم بالا و گفتم: پس چی ...
ماهان چشمهاشو ریز کرد و مشکوک گفت: ببینم با پریسا بودی بیرون دیگه؟؟؟
با کله گفتم آره.
ماهان: خودتون دوتا دیگه؟؟؟؟
نیشم باز تر شد و گفتم: حالا حالا...
چشمهاشو گرد کرد و گفت: حالا حالا؟؟؟؟ این دیگه چه جور جوابیه؟ زود بگو با کی بودی بیرون.
ابرو انداختم بالا و مثل یه دختر بچه شیطون گفتم: نوموخوام.... مگه تو میری بیرون به من میگی با کی رفتی که من بگم؟؟؟
ماهان بهم چشم غره رفت و گفت:میگم بگو با کی بیرونبودی تا این وقت شب؟
براش زبون در آوردم و نچ نچ کردم.
یهو ماهان خیز برداشت سمتم و قبل از اینکه بتونم در برم مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش.
پرت شدم سمتش و صاف رفتم توحلقش. یعنی صورت به صورت هم بودیم. یه لحظه ترسیدم. قیافه ماهان نمی خورد که به شوخی این سوالو بپرسه. در ضمن فشار دستشم اونقدر زیاد بود که هر گونه احتمال شوخی و منتفی می کرد.
با یه اخم به چشمهام نگاه کرد وآروم گفت: آنا پرسیدم با کی بیرون بودی؟؟؟
اخمش و جذبه و لحنش با اینکه آروم بود اما اونقدر محکم بود کهبی اختیار حس کردم باید بگم با کی بودم.
آروم دهنم باز شد و گفتم: کیارش....
چشمهاش گرد شد. یکم گیج شد.دستمو ول کرد و یکم خودشو کشید عقب و تکیه داد به تختش. گیج پرسید: کیارش؟؟؟ کیارش خودمون؟؟؟
مچ دستمو گرفتم و یکم ماساژش دادم. تو همون حالت گفتم: آره همون کیارش.
ماهان دوباره اخم کرد و گفت: نمی دونستم کیارش و می بینی.
من: نه خوب اتفاقی دیدمش. می خواستیم بریم سینما که یه ماشینبهم زد
یهو چشمهای ماهان گرد و نگران شد و خودشو کشید جلو.
سریع اضافه کردم:چیزیم نشد آروم خورد بهم.
یه نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره تکیه داد به تخت.
من: با اینکه سالم بودم ولی چونگیج شدم بردنم بیمارستان. اونجا کیارش و دیدم. بعدش دعوتمون کرد شام بیرون و ...
ماهان یه سری تکون داد و گفت: آهان پس فقط یه شام بود.
جرات نداشتم بهش بگم فقطم یه شام نبود. امشب یکم ترسناکشده. بزار وقتی حالش بهتر شد بهش می گم.
به زور لبخند زدم و سرمو تکون دادم.
ماهان: خوب خوبه. خسته شده بودی به این بیرون رفتن و گردشنیاز داشتی.
چشمش اومد رو دستم که هنوز داشتممی مالیدمش.
یه اخم کوچیک کرد و ناراحت و آروم گفت: ببخشید. خیلی فشار دادم؟؟؟
نگاش کردم از کارش پشیمون بود.
یه لبخند زدم و گفتم: نه چیزی نیست.
از جام بلند شدم و گفتم: خوب دیگه من برم بخوابم.
رفتم سمت در.
ماهان: آنا خانمی خوب بخوابی.
برگشتم سمتش. آنا خانمی ... ماهان آنا خانمی کیارش آنا خانمی ...
بی اختیار لبخند زدم.
من: تو هم خوب بخوابی شب بخیر. چراغو خاموش کنم.
ماهان: ممنون میشم.
یه سری تکون دادم و قبل بیرونرفتنم لامپ و خاموش کردم. رفتم تو اتاقم. نمی دونستم به خاطر کیارش ذوق کنم یا از کار ماهان تعجب. آخرشم بی خیال ماهان شدمو به کیارش فکر کردم. اماهر وقت به تلفن کیارش و آنا خانمی گفتنش می رسیدم ماهان میومد تو ذهنمو خنده ام می گرفت.
وسط این یاد آوریها خوابم برد.
امروز دو تا کلاس بیشتر ندارم. دوتا کلاس تو صبح .
کلاس ساعت اولم تموم شده بودو داشتم می رفتم سمت دفتر اساتید.
-: مهندش مفخم.
برگشتم سمت صدا ماهان بود. ایستادم تا بهم برسه.
رسید بهم و یه لبخند گشاد زد و گفت: خوبی؟؟؟؟
من: مرسی تو بهتری؟؟ سر دردی؟ سوزش گلویی؟ احساس سرمایی چیزی نمی کنی؟
ماهان یکم سرشو خم کرد و گفت: آنا خانمی عزیز مثل اینکه سه روز تو خونه تحت الحفظ خوابیده بودما.
مامان که نمی زاشت از پله ها بیام پایین، تو هم که نمی زاشتی از تخت بیام بیرون. یه بند خواب بودم. دیگه آنفولانزا خوکیم گرفته بودم خوب شده بودم.
خندیدم.
من: دیوونه ...
ماهانم خندید.
ماهان: آنا بعد کلاست یادت نره باید بریم شرکت.
من: نه یادم نمیره اما پس ناهار چی؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ماهان یه لبخندی زد و دستشو آورد بالا که یه ضربه به بینیم بزنه که خیره به انگشتش تنه ام و یکم بردم عقب و با اخم گفتم: چی کار داری می کنی؟؟؟ مثل اینکه یادت رفته اینجا دانشگاست. خیلی بهتره که مثل یه استاد رفتارکنی دکتر مفتون.
ماهان دهنش باز مونده بود از جذبه ای که تو صدام و حرفهام بود. انگشتشم هنوز تو هوا خشک شده بود.
دهنش و باز کرد که یه چیزی بگه که تلفنم زنگ زد. گوشیو از تو کیفم در آوردم و با دیدن تماسگیرنده یه لبخند عظیم نشست رو لبهام.
گوشیو وصل کردم و با خوشحالی گفتم: سلام چه طوری؟؟؟
کیارش: سلام بر استاد عزیز شما خوب هستید؟؟؟ کلاس که نبودی؟؟؟؟
ماهان مشکوک با چشمهای ریز شده سرشو آورد جلوتر و کجش کردکه گوشش نزدیک تر باشه به گوشی.
ماهان: کیه؟؟؟ کیه که این جوری می خندی؟؟؟
یه اخمی کردمو گوشیو دادم اون دستم و گذاشتم دم اون یکی گوشم.
آروم به ماهان گفتم: برو بابا فضول.
بی توجه به ماهان رفتم اون سمت تر و راحت با کیارش حرفزدم. مدام می خندیدم و نیشمم که باز خدایی بود. تلفن و که قطع کردم با همون لبخند به جامونده از تماس کیارش برگشتم که برم تو دفتر که دیدم ماهان بق کرده داره نگام می کنه.
تعجب کردم. یعنی این فضول ایستاده که بهش بگم کی بوده؟؟؟
از همون فاصله گفتم: چیه؟؟؟؟ نکنه می خوای بدونی کی بوده؟؟؟
ماهان یکم نگام کرد و بعد آرومقدم برداشت و رفت سمت دفتر و خیلی خونسرد گفت: نه نیازی نیست. مگه فضولم.
این و گفت و رفت تو دفتر و من دهن باز موندم تو جام.
یکم که خوب تعجب کردم و شوکم برطرف شد رفتم تو دفتر.
****
کلاسم تموم شد و هر چی صبر کردم دیدم از ماهان خبری نیست. زنگ زدم بهش که گفت تو ماشین منتظره.
عجیب بود که ماهان نیومده دنبالم. معمولا" شعورش نمی رسید که تو دانشگاه مراعات کنه.
رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم. یه سلام کردم که ماهانم کوتاه جوابمو داد و دیگه چیزی نگفت.
نه دیگه این پسره یه چیزیش می شد یعنی ماهان و سکوت و سکون محال بود اگه به چشمم نمی دیدم باور نمی کردم.
تو کل مسیر هیچ حرفی نزد. بی حرف رسیدیم به شرکت و رفتیم تو پارکینگ و ماهان ماشین و پارک کرد.
غصه ام گرفت یعنی پارکینگم به اون 6 طبقه اضافه شد؟؟؟
پیاده شدیم. یه نگاه به ماهان کردم. خیلی خونسرد و بی تفاوتبود. عجیب بود من تا حالا ماهان واین شکلی ندیده بود. همیشه خدا لبخند رو لبهاش و شاد و گرم بود.
سرمو انداختم پایین. خوشم نمیومد این ریختی باشه دلم می گرفت. سرمو بلند کردم دیدم جلوی در آسانسوریم. خشک شدم. چشمهام گشاد شد. یه قدم رفتم عقب. ماهان دکمه آسانسور و زد که بیاد پایین.
نفسم دوباره مشکل دار شد. یه قدمدیگه رفتم عقب.
انگار با عقب رفتن من آسانسور محومیشد، نابود میشد.
سرمو چرخوندم تا بتونم راپله رو پیدا کنم. دیدمش دیدمش سمت چپهباید برم اونجا.
ماهان: آنا ...
با صدای ماهان سریع برگشتم سمتش. در آسانسور باز بود و ماهان بین در ایستاده بود و مستقیم بهم نگاه می کرد.
ماهان: آنا بیا سوار شو .
نگاهمو از ماهان گرفتم و به پشت سرش به توی آسانسور نگاه کردم. دوباره به ماهان نگاه کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
ماهان نگاهش مهربون شد. یه لبخند آرامش دهنده زد و گفت: آنا بیا ... من هستم ...
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: بازم بهم اعتماد کن. یه بار دیگه. قول میدم چیزی نشه.
یه قدم اومد سمتم. به دستش نگاه کردم.
ماهان بود.... ماهان بهم قول داده.... ماهان میگه من هستم ... ماهان سالم بیرونم میاره ... مثل اون دفعه ...
بی اختیار دستم جلو رفت. هنوز می ترسیدم. هنوز جرات نزدیک شدن به اون قفسه فلزیو نداشتم. از همون جایی که ایستاده بودم دستمو دراز کردم. ماهان اومد جلو اومد و دستمو تو دستش گرفت.
آروم رفت عقب. برنگشت، رو به من عقب عقب رفت.
رفت تو آسانسور. مستقیم به من نگاه می کرد منم فقط به چشمهاش نگاه می کردم که دیگه سرد نبود. دوباره گرم بود پر حرارت و مهربون.
خیره به چشمهاش رفتم تو آسانسور. رفتم کنارش ایستادم. ماهان رو به من ایستاد. بدون اینکه نگاهش و صورتش و برگردونه دست دیگه اشو دراز کرد و دکمه طبقه 6 رو زد.
در آروم بسته شد. از گوشه چشمم می دیدمش اما نگاهمو تکون نمی دادم. آسانسور که تکون خوردصحنه ها تکرار شد. یه جیغی کشیدم و خودم و فرو کردم تو بغل ماهان. ماهانم آروم دستشو گذاشت رو سرم.
ماهان: هیشششششششششششش ... چیزی نیست زود تموم میشه.
دستم هنوز تو دستش بود. اونقدر دستش و فشار داده بودم که دستخودم بیشتر درد گرفته بود.
داشت اشکم در میومد. خیلی می ترسیدم. نمی فهمیدم چرا با وجودهمه ترسم بازم سوار شده بودم. اگه ماهان نبود 1000 سالم نمیومدم تو آسانسور حتی نگاهشم نمی کردم. داشتم به خودم فحش می دادم که صدای ماهان و شنیدم.
ماهان: آنا عزیزم باید بریم بیرون.
ناباور سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. فکر کردم داره شوخی میکنه اما وقتی که سرمو چرخوندمو در باز آسانسورو دیدم ذوق مرگ شدم. با ذوق یه لبخند گشاد زدم.
ماهان برگشت سمت در و رفت بیرون و منم دست تو دستش رفتم بیرون.
در آسانسور که پشت سرم بسته شد یه نفس راحت کشیدم. به ماهان نگاه کردم. داشت مهربون نگاهم می کرد.
آروم گفت: مرسی ...
الان نفهمیدم اون چرا گفت مرسی. قاعدتا" من باید تشکر می کردم اما خوب ...
تازه دستهای قفل شدمون و دیدم و سریع دستمو کشیدم بیرن. لبخند ماهان بیشتر شد. بی حرف رفت سمت در شرکت و منم دنبالش
دوتایی رفتیم تو. منشی که اون بار دیده بودم به احترام ماهان از جاش بلند شد و سلام کرد. ماهانم جوابشو داد.
دو تایی رفتیم تو اتاق ماهان. اشارهکرد که بشینم خودش رفت پشت میزش.
ماهان: امروز زیاد کار نداری باید به بقیه کارکنا معرفیت کنم. اتاقت هنوز حاضر نشده فعلا" یکی دو روز تو اتاق من بمون تابعد.
سر تکون دادم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
هیچ وقت فکر نمی کردم کار کردن تو یه محیط مهندسی با کلی آدم که مدام طرح می زنن و تو مغزشون همه اش تصویر خونه و آجر و سیمانه انقدر هیجان انگیز باشه. همه با هم خوب و صمیمی بودن در عین حال با جدیت کارشون و انجام می دادن. تو کار با کسی شوخی نداشتن. انقدر جالبباشه.
محیط دانشگاه یه محیط آموزشی بود اما اینجا کاملا" حرفه ای بودن. خیلی هیجان انگیز بود. الان می فهمیدم چه چیزهایی رو از دست دادم.
کل روز تو اتاق ماهان بودم. بعدمعارفه اومدم تو اتاق ماهان و هر کی که میومد و حرف می زد منم 4 تا گوش قرض می کردم و گوش می دادم که هیچی از دستم نره.
یکی یکی پرونده ها رو می خوندم. حتی پرونده های مربوط بهپروژه های قبلی که تموم شده بود.
در کل می تونم بگم فوق العاده بود.
وقت رفتن بود. بلند شدم . کیفموبرداشتم ماهانم اومد سمتمو از اتاقش رفتیم بیرون. مهربانم اومد و با هم رفتیم بیرون از شرکت و رفتیم سمت آسانسور.
با اینکه دوبار سوار آسانسور شده بودم اما مثل سگ ازش می ترسیدم. بدبختی این بود که کیا هم بود و من نمی تونستم کولی بازی در بیارم یا اینکه از پله ها برم. آخرین چیزی که می خواستم این بود که کیا بفهمه من از آسانسور می ترسم.
ترس به جونم افتاد. دوباره نفسهام داشت تند میشد که حس کردم دستم گرم شده. سرمو پایین آوردمو به دستم نگاه کردم.
سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. نگاهش به رو به روبود و به روی خودش نمی آورد.
ماهان ترسمو می دونست. بدون اینکه چیزی بگه دستمو گرفته بود که بگه هست و چیزی نمیشه.
خدایی این دستش خیلی تاثیر داشت.نفسهامو آروم تر کرد و دلمو قرص. آسانسور که رسید مهربان اول رفت و بعد من و ماهان. ماهان وسطایستاده بود و من سمت چپ ماهانو مهربانم راست.
در آسانسور که بسته شد. لبمو گاز گرفتم. خدایا خودت آبرومو جلوی مهربان حفظ کن.
آسانسور حرکت کرد. چشمهامو بستم. هر کار کردم آروم نشدم. نیازبه یه حمایت بیشتر داشتم. جوری ایستاده بودم که یه قدم عقب تراز ماهان بودم. یکم خودم و به ماهان نزدیک کردم و پیشونیم و گذاشتم رو بازوش و چشمهام و رو هم فشار دادم. با دست دیگه ام بازوش و محکم گرفته بودم و فشار می دادم.
می دونستم که ماهان به خاطر کیانمی تونه حرکتی بکنه. فقط دستم که تو دستش بود و محکم فشرد و بهم فهموند که حالمو درک میکنه.
تو دلم مدام صلوات می فرستادم. دعا می کردم. رسیدیم و در باز شد.
خدایا تا کی من باید این جوری بترسم؟؟؟
از آسانسور که بیرون اومدیم ماهان نرم دستمو ول کرد تا مهربان نبینه.
جلوی ماشین از کیا خداحافظی کردیم و رفتیم تو ماشین نشستیم. تا ماهان نشست و در و بست برگشت سمت منو با نگرانی گفت: حالت خوبه؟؟؟ خیلی ترسیدی؟؟؟
آخی اون بیشتر از من نگران بود.به لبخندی زدمو گفتم: خوبم نه ایندفعه کمتر بود.
خوشحال خندید و گفت: هر بار کمتر هم میشه.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
من: مگه قراره بازم سوار بشم؟؟؟
یه لبخند گشاد زد و گفت: وقتی تنهایی و نمی دونم ولی وقتی با منی باید با آسانسور طبقه ها رو طی کنی. من جون ندارم از پله ها برم.
خنده ام گرفته بود مثل پیرزنای 80 ساله حرف می زد.
خندیدم. ماهانم خندید و راه افتاد.
****
ماهان راست می گفت. شاید ترسمواقعا" یه تلقین بود. شاید این کهحضور ماهان باعث میشه همه خطرات احتمالی منتفی بشه هم یه تلقین بود اما خوب جواب می داد. به قول ماهان فقط وقتی که اون بود سوار آسانسور می شدم. ماهانم هر بار دستمو می گرفت تا بهم قوت قلب بده و مطمئنم کنه که هست و مراقبمه.
الان بعد چند وقت دیگه اونقدرها کولی بازی در نمی یارم. ابراز ترسم در حد همون له کردن دست ماهان بین انگشتامه خلاصه میشه. اما یبازم بدون ماهان عمرا" برم سمت آسانسور.
شرکتم که کارش خیلی خوبه من خیلی دوست دارم.
کیارشم که ماه. خدایی پسر خوبیه.بین کلاسام مدام زنگ میزنه. فکر نمی کردم انقدر بامزه باشه. هر چند به پای ماهان نمی رسه ولی خوب اونم شیرینه برای خودش.
یه جورایی برام جالبه دوست شدن با یه نفر. جدید و تازه است و هیجان داره. وقتی زنگ می زنه خود به خود نیشم باز میشه. چند بار تو شرکت زنگ زد که منم تابلو نیشم تا بناگوش باز شد.
ماهان همچین بد نگام کرد که ازترس نمی دونستم چه جوری آب دهنمو قورت بدم. مجبور شدم بدون اینکه جواب کیارش و بدم گوشیو بزارم تو جیبم.
شاید نگاه خشمگینش برای این بود که تو جلسه و بحث های سه نفره با کیا بودیم.
این کیای ذلیل شده هم که تکلیفش با خودش روشن نیست. من نفهمیدم چی هستم آخرش. خانم مهندس؟ مهندس مفخم؟ آنا خانم؟ آنا...
چی چیم من؟؟؟؟ این که نمی دونه چی صدام کنه ولی من می دونم. تو دانشگاه آقای دکتر چون کلاس داره تو شرکتم مهندس مهربان.
همه مهربان و دوست دارن ولی بداز ماهان حساب می برن. خودم بهچشم یه بار دیدم سر یکی از نقشه ها که یه کوچولو ایراد داشت چنان دادی سر مهندس احمدی بدبخت زد که من جای اون سکته کردم.
رفته بودم تو دفترش که یه سوالی ازش بکنم. تازه وارد شده بودم که صدای دادش و شنیدم. صاف داشتم می رفتم تو که از همون جا دور زدم و برگشتم. بیخیال بابا بزار یه وقت دیگه همچینم جدی نیست که بخوام دچار خشم اژدها بشم. اصلا" میرم از کیا می پرسم.
تو این مدت 2-3 بار با کیارش رفتم بیرون. رفتیم سینما و پارک ورستوران و خیلی بهمون خوش گذشت. هر چی بیشتر می گذره بیشتر می فهمم که تو دوره بچگیمم خیلی عاقل بودم. از همون 13-14 سالگی فهمیده بودم که کیارش چقده ماهه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (24)

وای خدا امروز خیلی خسته شدم. از صبح دانشگاه و شرکت و .... سر وکله زدن با بچه ها خیلی اذیت میکنه و انرژی می بره اما خیلی حال میده. هنوزم عاشق تدریسم.
با ماهان از شرکت برگشتیم. ماشین و تو پارکینگ پارک کردو دوتایی رفتیم بالا. داشتیم در مورد یکی از نقشه ها حرف می زدیم. هر چی من به ماهان میگم بابا این نقشه مورد داره شهرداری گیر میده بهمون به گوشش نمیره که نمیره. کفرمو درآورده دارم حسابی حرص می خورم. بدتر از همه چیز اینه که ماهان مثل بچه های تخسفقط ابرو میندازه بالا و میگه نچ خوبه مورد نره...
نه میگه دلیلش چیه نه چیز دیگه. این نره گفتنشم رو مخمه می خوام خفه اش کنم.
از آسانسور پیاده شدیم و با حرص گفتم: من نمی دونم این مهندسا به چه امیدی به تو میگن آقای رئیس اصلا" اون دانشگاهی که بهتو مدرک دکتری دادن و باید درش و گل گرفت. تو چه جور استادی هستی که چیز به این واضحی و نمی بینی؟؟؟
رسیده بودیم جلوی در خونه و من ازحرص کبود شده بودم. ماهان با یه لبخند گشاد و یه نگاه که انگار خیلی سرگرم شده بهم نگاه کرد. کلید انداخت تو قفل در قبل از اینکه در و باز کنه چرخید به سمت راست جایی که من ایستاده بودم. درست پهلوش بودم و حرصی به صورت خونسردش نگاه می کردم.
با دیدن قیافه ام دوباره یه لبخند گشاد زد و دستشو بالا آورد و بینیمو کشید که بیشتر کفریم کرد.
با حرص دستشو پس زدم و با اخم گفتم: نکن ماهان مگه من با توشوخی دارم اونم الان...
دوباره خندید و گفت: ولی من همیشه باهات شوخی دارم چه الانچه بعدا" انقدم حرص نخور باشه تو راست می گی اون نقشه مورد داره خودم به محمدی گفتم درستش کنه.
این و گفت و ابروشو انداخت بالا و با یه لبخند عریض در و باز کرد ورفت تو خونه.
من از حرفش خشک شده بودم و مبهوت تو جام ایستادم. چی گفت الان؟؟؟ گفت به محمدی گفته درستش کنه؟؟؟ خودش می دونه مشکل داره؟؟؟ پس مرض داشت انقدر من و حرص داد؟؟؟
منفجر شدم با جیغ رفتم تو خونه و با حرص کفشامو درآوردم و داد زدم.
من: ماهان بی شعور صبر کن ببینم می کشمت منو سر کار می زاری؟ مردم آزار الا......
با حرص و اخم دستهامم تو هوا تکون می دادم و برای ماهان نقشهمی کشیدم میرفتم جلو که وسط حرفهام چیزی دیدم که حرف و عصبانیت و ماهان و آنا یادم رفت.
یا بهتر بگم کس یا کسائیو دیدم. ماهان ایستاده بود و داشت باچند نفر سلام و علیک می کرد. حالااین چند نفر غیر خاله و عمو شامل بودن از کیارش به همراه مادر و پدرش.
منو می بینی همچین کش آوردم که نگو. ماهان خبیث بهم نگاه می کرد و لبخند می زد. دوست داشتم اون چشماش و با ناخنام در بیارم تا این جوری نگام نکنه.
چشمم خورد به کیارش که مهربون داشت نگام می کرد و لبخند میزد.
دوباره چشمم چرخید و خورد به خالهو عمو که عادت داشتن به رفتارای من و ماهان و داشتن می خندیدن و مامان بابای کیارش که اونا هم لبخند به لب ایستاده بودن.
یعنی دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من و بخوره. دستهامو آروم آوردم پایین و گرفتم جلوم و تو همقفل کردم و سرمو انداختم پایین و خجالت زده و سرخ شده سلام کردم.
صدای خنده هاشون و میشنیدم. مامان کیارش با خنده رو کرد به خاله وگفت: وای سیمین جون این دختر خانم دختر آسا جان نیستن؟؟؟
خاله: چرا مهوش جون خودشه. آنای عزیزِ من.
مهوش: وای خدا چقدر بزرگ و خانمشده. تو مهمونی هم بود مگه نه؟؟؟ نشد که اون موقع باهاش آشنا بشم. خوبی عزیزم؟
خجالت زده سرمو بلند کردم و یهلبخند خجول زدم و رفتم جلو و باهاش دست دادم و روبوسی کردم و گفتم: ممنون شما خوبید؟؟؟ خیلی خوش اومدین. ببخشید بابت ...
چند ضربه به شونه ام زد و گفت: نه دخترم چیو ببخشم اتفاقا" خیلی جالب بود.
یه ابروم رفت بالا. الان چی جالب بود؟؟؟ حرص خوردن من یا بیشعورو الاغ بودن ماهان به روایت من؟؟؟
با کیارش و باباشم سلام کردم و خاله رو بوسیدم و به عمو هم سلامکردم. بعد یکم تعارف اجازه گرفتم برم لباسامو عوض کنم.
تندی دوییدم سمت پله ها منتها قبلش دو تا چشم غره توپ به ماهان و کیارش رفتم.
به ماهان چون بی تربیت بود و هنوز داشت با چشمهای شیطون بهم لبخندای خبیث می زد و به کیارش چون با وجود اینکه یک ساعت قبل با هم حرف زدیم اما بهم نگفت که دارن میان خونه خاله اینا.
تندی رفتم تو اتاقم و لباسهامو در آوردم. وسواس گرفته بودم. نمی دونستم چی بپوشم. نمی دونم چرا انقدر دوست داشتم عالی به نظر بیام.
خلاصه بعد کلی وسواس یه بلوز مشکی یقه شول و یه شلوار جین تیره پوشیدم و اومدم پایین. موهامو با یه گیره جمع کرده بودم بالا. یه رژ هم زده بودم که زیاد خسته به نظر نیام. هر چند الانبیشتر هیجان زده بودم تا خسته.
از پله ها اومدم پایین و رفتم نشستم پیش مهمونا. رو یه صندلینشستم که بین ماهان و کیارش بود. چون هم نزدیک بود و اولین صندلی به من هم اینکه تو اون شرایط فقط چشمم به اون افتاد ومی خواستم زودی یه جا بشینم.
اول برگشتم سمت ماهان و چشمهامو ریز کردم و براش آتیش باریدم که باعث شد خبیث بخندهو ابروهاشو بده بالا. بعد صاف نشستم و پامو انداختم رو پام.
مهوش خانم داشت با خاله حرف می زد.
حرفش که تموم شد برگشت سمت منو گفت: خوب آنا خانم چی کارا می کنید؟؟؟
خنده ام گرفته بود باید می گفتمالان خیلی کارها اما اگه چند ماه پیش بود هیچ کار.
یه لبخند زدم و گفتم: راستش تو دانشگاه تدریس می کنم و ساعات بی کاریمم میرم شرکت ماهان.
مهوش خانم با تحسین سری تکون داد و گفت: آفرین. عزیزم شما رشته اتون چیه؟؟؟ بعد چه مدرکی دارین که دانشگاه درس میدین؟؟؟
من: فوق لیسانس معماری خوندم.
مهوش: آفرین پس خیلی پر کاری.موفق باشی. مادرت باید بهت افتخار کنه.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
صدای آروم ماهان و شنیدم که میگفت: انگار اومده خواستگاری آمار می گیره.
برگشتم با تعجب نگاش کردم. صورتش جدی بود و یه اخم کوچیکیم داشت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
یه لحظه از فکر خواستگاری هم ذوق کردم هم خجالت کشیدم. خوبچی کار کنم از بچگی اسم خواستگار و عروسی که می اومد من ذوق می کردم. حالا هیچ ربطی هم به شخص من نداشتا. برا همهذوق می کردم. برای همین کلمه واسمش.
بی اختیار برگشتم و به کیارش نگاه کردم. داشت نگاهم می کردو لبخند می زد. یکم خودشو خم کرد سمتم و گفت: خوبی خانمی؟؟؟؟
یه دونه از اون نگاه آتیشیایی که برای ماهان می فرستادم و براش فرستادم که چشمهاش گرد شد و یکم نگام کرد و بعد خنده اش عریض شد. تازه فهمیدم که باباآنا این کیارشه نه ماهان جلوی کیارش باید خانم باشی و سنگین.
چقدر این پریسا بهم سفارش کرد که جلوی کیارش حداقل خودمو حفظ کنم و سوتی ندم اما یه خط در میون یادم می رفت. آخه چه جوری می تونستم کل روز با ماهان باشم که جلوش خدای سوتی بودم و بعد بیام برای کیارش ادای خانمها رو در بیارم؟
سریع نگاهمو درست کردم و بهش چشم غره رفتم.
صدامو آروم کردم و گفتم: تو چرا به من نگفتی که دارین میاین اینجا؟؟؟
یه لبخند زد و اومد یه چی بگه که سریع گفتم: فقط نگو که خبر نداشتیم که می دونم دروغ میگی . هر کی ندونه من این لبخند ها و این نگاه ها رو می شناسم.
تو دلم گفتم انقده که ماهان از این کارها کرده و این لبخندها رو زده که همه رو حفظم.
کیارش: آنا خیلی تیزی جلوی تو نمیشه آدم یه کاری و یواشکی انجام بده زود مچ آدمو می گیری.
بازم تو دلم گفتم. تو هم با ماهان زندگی کنی بخوای نخوای تیز میشی. پیش اون تیز نباشی کلات پس معرکه است.
صدای کیارش دوباره حواسمو جمع کرد: راستش می خواستم غافلگیرت کنم. می خواستم سورپرایز شه برات.
با حرص گفتم: خیلی هم شد. دیدی که همون اول کاری آبروی خودم و بردم.
کیارش لبخندش عمیق تر شد و گفت: خیلی باحال بود. حالا چرا اونقدر حرص می خوردی؟؟؟ این ماهان چی کار کرد که بهش میگفتی بی شعور الاغ.
یه لبخند زدم و چشمهامو ریز کردم و گفتم: فهمیدی کلمه آخر الاغ بود؟؟ من که غ رو نگفته بودم.
کیارش ریز خندید.
یکم با کیارش حرف زدیم و خندیدیم.
ماهان: آنا جان لطف می کنی بریشربت بیاری؟؟؟
برگشتم سمت ماهان و گفتم: چی؟؟؟
آنا جانت تو حلقم پسر.
ماهان یه اخم غلیظ رو صورتش بود. یه اشاره به مهمونا کرد و گفت: میگم میری چایی شربتی چیزی بیاری؟؟؟ کمک می خوای منم بیام.
یه نگاه به میز کردم. میوه بود اما چایی ها تموم شده بود. سرموتکون دادم و از جام بلند شدم. رفتمتو آشپزخونه و به تعداد چایی ریختم و برگشتم. یکی یکی چایی ها رو تعارف کردم و رسیدم به کیارش. یه لبخند قشنگ زد و یه نگاهیم کرد که یکم خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین و جواب لبخندش و دادم. برگشتم برم به ماهان چایی بدم که دیدم نیست. چشم چرخوندم دیدم نشسته رو صندلی من کنار کیارش.
همچین اخم کرده بود که ازش ترسیدم. حتی نتونستم بگم چرا جای من نشستی.
آروم رفتم جلوش و چایی و تعارفش کردم. با همون اخم خشک گفت: نمی خورم.
به زور آب دهنمو قورت دادم. آخرین دفعه ای که این ریختی اژدها بود یکی از مهندسا یکی از نقشه ها روخراب کرده بود. خدایی خیلی ترسناک بود.
مثل بچه آدم سینی چایی و گذاشتمرو میز وسط و رفتم نشستم جای قبلی ماهان. اومدم به کیارش نگاهکنم که با چشم غره غلیظ ماهان خیرشو خوردم و سرم و انداختم پایین.
هر چی خاله اصرار کرد که برای شام بمونن مهوش خانم گفت نه. قبول نکرد. کیارش و باباشم که بوق. رئیس مهوش خانم بود اما زنخوبی و مهربونی بود.
با اینکه دلم می خواست کیارش شام بمونه اما ترجیح می دادم با وجود این اخم و تخم و چشم غره ماهان زودتر بره. نمی دونم چرا ماهان همچین می کرد.
شاید چون من باهاشون زندگی می کردم یه جورایی به خاطر حس مسئولیتی که نسبت بهم داشت انقده حساس شده بود روم.
انقده دوست داشتم برم بهش بگم ماهان الاغ چته تو؟ تو که از خدات بود من یه دوست پسر داشته باشم.
دلم می خواست برم بهش بگم که با کیارش دوستم اما ... می ترسیدم ازش.
موقع خداحافظی رفتم مامان کیارش و بوسیدم و گرم خداحافظی کردم از باباشم خداحافظی کردم به خودکیارش که رسید یه لبخند زدم و گفتم: خیلی خوشحال شدیم که اومدین.
کیارش یکم صداش و آروم کرد و گفت: ما بیشتر خوشحال شدیم کهدیدیمتون خانم.
یه نگاه سریع به دور و بر کرد و دید کسی حواسش نیست سریع گفت: فردا شب شام بیرون؟؟
اومدم با خوشحالی قبول کنم که دیدم ماهان زوم کرده تو دهن من. به زور یه لبخند زدم و گفتم: بعدا"...
هنوز خیره به ماهان بودم. کیارش رد نگاهمو گرفت و گفت:ماهان چقدر غیرتیه؟ فکر نمی کردم این جوری باشه.
فکری گفتم: منم ...
خداحافظی کردن و رفتن.
یه نفس راحت کشیدم. حداقلش این بود که دیگه نگاه میرغضبی ماهانو نمی دیدم.
اومدم برم بالا که رو پله ها ماهان صدام کرد. ایستادم.
یا ائمه و اطهار خودتون هوامو داشته باشید.
ماهان با اخم غلیظش خودشو بهم رسوند و جلوم ایستاد و گفت: کیارشچی می گفت بهت ؟
نمی دونم چرا جرات نداشتم راستشو بگم. خیلی ترسناک بود. یعنی همه اخلاقای ماهان یه طرف این اخمکردنش یه طرف.
خودمو چسبوندم به نرده ها و به زور گفتم: هیچی ...
اخمش بیشتر شد.
ماهان: پس یک ساعت هر و کره راه انداخته بودین برای چی بود؟؟؟
به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: داشتم در مورد خنگ بازی بچه های دانشگاه براش می گفتم خنده اش گرفت خندید.
یکم نگاهم کرد. یه نگاه که داد می زد خر خودتی. اما نمی دونم چرا چیزی نگفت بهم. فقط سرشو تکون داد و رفت بالا.
وقتی رفت چشمهامو بستمو یه نفس راحت کشیدم. خدایا شکرت.
از ترس بی حال شده بودم. به زور از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم. نمی دونم اگه بابا هم می فهمید با کیارش دوستم انقدر می ترسیدم که الان از ماهان می ترسم یا نه؟
سریع لباسمو عوض کردمو خودمو پرت کردم رو تخت و اونقدر خسته بودم که خوابم برد.
چند روزه ماهان خیلی تو لکه. توشرکت مدام اخم کرده و عصبانیه. یه جورایی ترسناک شده. من که همه سعیمو می کنم که جلوی چشمش نباشم. اما کماکان موقع سوار شدن آسانسور کنارمه و دستمو می گیره.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دوست ندارم ماهان این جوری باشه.دلم برای صورت شاد و خندونش تنگ شده. هر چند میاد خونه میگه و می خنده اما می بینم که کلافه است.
امروز صبح شرکت بودم و الان ازدانشگاه بر می گردم. خسته و کوفته ام انقده دلم خواب می خواد. از اونجایی هم که تنهام از پله ها رفتم بالا.
جلوی در خونه کلید و از تو کیفم در آوردم و در و باز کردم برگشتم در و بستم و همون جوری داد کشیدم.
-: من اومدم؟؟؟ سلام ...
عادتمه چه خونه خودمون چه خونه خاله اینا در بدو ورود حضورمو اعلام می کنم که یه وقت کسی لخت نباشه من بد موقع بیام تو خونه وشرف اون طرف بره و من خجالت بکشم.
هر چند در مواقع خاص هم مثل مورچه وارد خونه می شم تا کسی نفهمه.
لبخند به لب برگشتم و یه راست رفتم سمت آشپزخونه. سرم پایین بود و داشتم کلید و می زاشتمتو کیفم. رسیدم جلوی در آشپزخونه.
صدای سلام خاله رو شنیدم. اومدم خندون حال و احوال کنم و خبرای روزو بدم بهش.
تا سرمو بلند کردم. مامان و دیدم که خندون کنار خاله ایستاده.
چشمهام گرد شد. یهو احساس کردم الان عروسیمه. یه جیغ مهیبکشیدم و کیفمو پرت کردم یه ور و دوییدم سمت مامان.
مامان همون جور که می خندید دستشو باز کرد که بغلم کنه. خاله هم با لبخند نگام می کرد.
تا حالا نفهمیده بودم که چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود.
همچین سفت بغلش کردم و ماچ ماچ که مامان ریسه رفته بود.
من: وای مامانی جونم دلم براتون یه ذره شده بود کی اومدین؟؟
خودمو از مامان جدا کردم و منتظر نگاش کردم.
مامان یه لبخندی زد و گفت: دو ساعتی میشه.
چشمهامو گرد کردم و دلخور پرسیدم: پس چرا به من نگفتین؟؟؟
خاله: من نزاشتم. هم کلاس داشتی هم اگه می گفتن دیگه نمی تونستیم این قیافه متعجب و قیافه بامزی غافلگیرتو ببینیم.
نیشمو باز کردم و خندیدم. سه تایی رفتیم تو حال نشستیم و به مامان گفتم: پس بابا؟؟؟
مامان: با حمید رفتن بیرون.
من: آهان. خاله ماهان نیومده هنوز؟؟؟
خاله: نه نیومده.
یه آهانی گفتم و برگشتم سمت مامان و گفتم: مامان تا کی می مونید؟؟؟
مامان: یه هفته ای هستیم بعد بر می گردیم. شما هم برای عید میایدپیش ما.
با ذوق گفتم: ایولللللللللللللللللللللل...
سریع دهنمو جمع کردم و به ماماننگاه کردم. گفتم الانه که با چشمغره ای چیزی بگه دختر درست صحبت کن اما در کمال تعجب فقط لبخند به لب نگام می کرد.پیدا بود که دلش خیلی تنگ شدهچون مدام موهامو ناز می کرد و بغلم می کرد.
انقده خوب بود انقده حال داد. کلی با مامان و خاله گفتیم و خندیدیم. ایندوری از شدت حساسیت مامان کم کرده بود.
شایدم چون دلش برام تنگ شده بود بی خیال خانم کردن من شده بود.
شب که بابا اومد انقده ذوق کردم که پریدم بغلش و ماچش کردم. کاری که هیچ وقت نمی کردم . معمولا" من هیچ وقت این جوری ازگردن بابا آویزون نمی شدم. در همون حد روبوسی و یه بغل کوچیک و دست بوده. اما الان دیگه خیلی دلتنگش بودم. دختر لوسی نبودم اما دلتنگ بودم.
چون ماهان مجبور بود برای یه سری از کارها بیشتر بمونه شرکت ماها بدون حضور اون شاممون و خوردیم.
خاله به ماهان نگفته بود که مامان اینا اومدن. اونم نمی دونست. بابا گفت نگیم که به خاطر رودربایسی از کارش نزنه بیاد خونه.
شب که شد مامان بهم گفت: خوب آنا برو وسایلتو بردار این یه هفته بریم خونه.
با ذوق از جام پریدم. آخ جون اتاقم ، تختم دلم براشون یه ذره شده بود.
خاله یه اخم کوچیک کرد و گفت: آسا نیومده دخترمو کجا داری می بری؟؟؟
مامان خندید و گفت: نترس یه هفته دیگه پسش میارم.
خاله خندید و من با ذوق رفتم یه سری وسایل برداشتم که برای یههفته ام کافی بود.
از خاله و عمو خداحافظی کردیم و اومدیم بریم که یهو یاد آسانسور افتادم. وای من به کل یادم رفته بود. حالا چی کار کنم؟؟؟ ماهانم کهنیست من خودمو آویزونش کنم.
سریع وسایلمو دادم دست بابا و گفتم: بابا شما اینا رو ببرین منم الان میام.
بابا: کجا می بری؟؟؟
من: یه چیزی و جا گذاشتم بر دارممیام. شما برید.
بابا اینا که سوار شدن منم دوییدم سمت پله ها و رفتم پایین.
تو ماشین دلم یه جوری شد. دوست نداشتم بی خداحافظی از ماهان برم. با اینکه یه هفته بیشتر نبوداما بازم دلم می خواست حداقل یه خداحافظ بکنم باهاش.
گوشیمو برداشتم و براش اس ام اس دادم.
-: سلام ماهان خوبی؟؟؟ سعی کن زودتر بری خونه . زیاد خودتو خسته نکن. بزار فردا با هم انجامش میدیم. مواظب خودت باش. خداحافظ.
نمی دونم چرا این اس ام اس و براشفرستادم. نگفتم بیا خونه گفتم برو خونه. انگار یه جورایی می خواستم بهش بفهمونم که من نیستم. چیز خاصی هم تو اس ام اسم نگفتم خیلی هم مسخره بود اما شاید همه رو نوشتم تا به اون خداحافظ برسم.
یکم بعد اس ماهان اومد: سلام مرسی آنا تو خوبی؟ سعی میکنم زود بیام. چشم مواظبم هستم.
یه شکلک نیشم برام فرستاده بود. خنده ام گرفت اما دیگه جوابشو ندادم. گفت میام خونه نفهمید نیستم.
رسیدیم خونه و من با ذوق پیاده شدم و زودتر از بقیه دوییدم تو خونه. آخ که چقدر دلم برای خونه تنگ شده بود. برای اتاقم. برای شب تا صبح بیدار بودن و فیلمدیدن و صبح تا لنگ ظهر خوابیدن.بیدار شدن سر ظهر با موهای پریشون و غافلگیر کردن مامان و بابا تو آشپزخونه. آخ که دلم برای حمامهای 2 ساعته ام و آب بازیهام تنگ شده بود. برای همه چیز. برای حیاطمون باغچه امون برای جیغ و داد کردن مامان و ریزه ریزه حرف زدنای بابا.
برای پاتوقمون آشپزخونه برای دست پخت مامان.
وای که چقدر خونه خوب بود. چه آرامشی داشت.
رفتم با عشق تو اتاقمو به همه جانگاه کردم. غبار رو همه چیز نشستهبود. فقط روتختیمو تکون دادم که گرد و خاکش رفت هوا و به سرفه افتادم. انقده دلم برا خونه تنگ شده بود که من تنبل 2 ساعت نشستم کل اتاقمو تمیز کردم و گرد گیری کردم اونم با چه عشقی. بعد همچین با ذوق و خسته رو تخت دراز کشیدم و سرمو پایین نزاشته خوابم برد.
نفهمیدم کی صبح شد. امروز دانشگاه نداشتم. از صبح شرکت بودم. بلند شدم و خواب آلود رفتم بیرون. تازه یادم افتاد خونه خودمونیم. انگار نیرو گرفتم. تند رفتم صورتم و شستم و برگشتم رفتم تو آشپزخونه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هيچكى مثل تو نبود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA