انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 22:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  21  22  پسین »

هيچكى مثل تو نبود


مرد

 
مامان تو آشپزخونه داشت صبحونه حاضر می کرد. رفتم از پشت بغلش کردم و بوسیدمش.
مامان از ترس یه هیی کرد و سرشو چرخوند سمتم.
من و که دید یه اخم کوچیک همراهلبخند زد و گفت: دختر این چه کاریهنزدیک بود سکته کنم.
یه ضربه آرومم به دستم زد. اما از اخم غلیط و تشر و اینا خبری نبود. نمی دونم ماها عوض شده بودیم یا اینکه این دوری باعث شده بود که من رفتارهامونو با دقت بیشتری نگاه کنم. شاید مامان همیشه همین جوری بوده و من از رو حرص و غرض اون جور که خودم دوست داشتم می دیدمش و تعبیرشمی کردم.
رفتم خوشحال نشستم پشت میز مامان برام چایی ریخت و گذاشت جلوم. برای بابا هم چایی ریخت و نشست پشت میز.
یه اشاره به میز بابا کردم و گفتم:پس بابا کجاست؟
مامان: رفت نون بگیره.
بابا: من برگشتم.
برگشتم دیدم بابا با 4 تا نون بربری وارد آشپزخونه شده. از ذوقم یه لبخند گنده زدم که همه دندونام پیدا شد. دلم برای نون بربری های داغ محله امون هم تنگ شده بود.
با اشتها صبحونه امو خوردم و سریع رفتم حاضر شدم. تندی گوشیمو از رو میز برداشتم و دکمه اشو زدم که به ساعتش نگاه کنم. دیدم دوسه تا اس اومده و چند تا میس کال افتاده برام.
با تعجب بازشون کردم.
همه اشون از ماهان بود. هم اس ها هم زنگ ها. مال دیشب بود ساعت 2 شب.
-: آنا .. آنا کجایی ؟؟؟
ماهان: آنا بیداری؟؟ اگه بیداری جواب بده ...
-: آنا جدی خوابی؟؟ کارت دارم ...
-: مامانت اینا اومدن باید بزاری بری؟؟؟ آنا ...
ماهان: آنا جواب بده؟؟؟
مات به اس ام اس ها نگاه کردم. وا این ماهان ساعت 2 برگشته بود خونه؟؟؟ خوب 2 که اومد از کجا فهمیده که من نیستم؟؟؟ از کجا فهمید مامانم اینا برگشتن؟؟؟
صدای بابا از فکر کردن بیشتر منعم کرد. موبایلمو انداختم تو کیفمو دوییدم سمت بیرون.
بابا رسوندم شرکت. دوباره از پله ها رفتم بالا و رفتم تو شرکت.
به منشی سلام کردم و اومدم برم تو اتاق خودم که منشی ماهان خانم عبادی گفت: ببخشید خانم مهندس مهندس مفتون کارتون دارن گفتن به محض اینکه اومیدن برید پیششون.
یه باشه ای گفتم و راهمو کج کردم سمت دفتر ماهان. یه ضربه به در زدم و با شنیدن صدای ماهانوارد شدم.
ماهان سرش پایین بود. رفتم تو سلام کردم.
ماهان با شنیدن صدام سر بلند کرد و با تعجب نگام کرد تا دید منم یهو یه اخم غلیظی کرد و از جاش بلند شد و سریع اومد سمتم.
یه آن ازش ترسیدم. یه قدم رفتم عقب.
ماهان رسید نزدیکم. قرمز شده بود، اخمشم خیلی زیاد بود. نگرانش شدم.
دهنش و باز کرد و عصبی گفت: تو دیشب کجا رفتی؟؟؟
چشمهام گرد شد. یعنی نمی دونست؟؟ این چه سوالیه آخه؟
از این سوال مسخره که جوابش کاملا" واضح بود گیج شدم.
گفتم: خوب .... رفته بودم خونه امون.
ماهان دست به سینه شد و سرتا پامو یه نگاه کرد که همه تنم لرزید.
ماهان: با اجازه کی رفته بودی؟؟
یه لحظه هنگ کردم. با بهت گفتم: هان ؟؟؟؟!!!!
انگار تازه فهمید چه سوالی کرده به خودش اومد و دستهاشو انداخت پایین و صاف ایستاد و کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: دختر تو نمی گی یه خبری به من بدی؟؟؟ تو نباید به من می گفتی رفتی خونه اتون؟ نباید می گفتی که مامانت اینا برگشتن؟؟؟
متعجب گفتم: خوب بابا گفت نگم. خاله به منم نگفت می خواست سورپرایز بشی.
ماهان با حرص دندوناش و رو هم فشار داد و عصبی گفت: آره سورپرایزم شدم اونم چه سورپرایزی. نگفتی بیام خونه ببینم در اتاقت بازه و تو هم تو اتاق نیستی نه تنها اتاق بلکه خونه نیستی اونم ساعت 2 نصفه شب چه حالی میشم؟؟؟ چه فکرایی می کنم؟؟؟ نگفتی؟؟؟
صداش با هر کلمه اوج می گرفت.نگفتی آخر و رسما" هوار کشید. از ترس چند قدم رفتم عقب. به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: من... من پیام دادم بهت.
ماهان با حرص گفت: پیام دادی؟؟ پیام دادی؟؟
عصبی دستش و برد تو جیبش و گوشیش و در آورد و گرفت سمتم وبا داد گفت: کدوم پیام؟؟؟ توش چیزی از رفتن گفتی؟؟؟ حرفی از مامانت اینا زدی؟؟؟
عصبی گوشیش و پرت کرد رو مبل تو دفترش. گوشی محکم خورد به پشتی مبل و درش باز شد و باطریش پرید بیرون.
یه متر پریدم هوا. رسما" سکته کردم. به زور آب دهنمو قورت دادم و آروم با ترس گفتم: گفتم... گفتم خداحافظ ...
صداش پایین بود اما عصبانی، دو قدم اومد سمتم و گفت: خداحافظ؟؟؟خداحافظ؟؟؟ این یعنی خبر دادن؟؟؟ این یعنی حرف؟؟؟ اومدم خونه دیدم نیستی. کل خونه رو گشتم نبودی. اونقدر نگران بودم که نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. انقدی که مامان اینا بیدار شدن و تازه اون موقع فهمیدم بابا و مامانت اومدن و رفتی خونه.
هم ترسیده بودم هم با دیدن حالو روز ماهان عذاب وجدان گرفته بودم و ناراحت بودم. خدایی اگه من جای ماهان بودم و نصفه شبیمیومدم می دیدم ماهان نیست و نابود شده و اونقدر تو استرس می موندم بدتر از این می کردم.
پشیمون بودم. بغض کرده بودم.داشتم از عذاب وجدان می مردم. جدای از اونا تحمل دادای ماهان و نداشتم. نمی تونستم ببینم ماهان این جوری سرم داد بکشه.
آروم با بغض گفتم: ببخشید ... نمی .. نمی خواستم نگرانت کنم...
دیگه نتونستم چیزی بگم چشمهام پر اشک شد و یه قطره اشک ریخت بیرون. چشمم که به ماهان افتاد و دیدم عصبی داره نفس نفس می زنه و سینه اش تند تند وعصبی بالا و پایین میره و هنوز اوناخم غلیظش رو صورتشه. با اون دستهایی که به کمرش زده بود دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
شاید مامان و بابا زیاد دعوام کرده باشن. یا توبیخم کرده باشن. اما تحمل سرزنش شدن از جانب ماهان و نداشتم.
گوله گوله اشکام از چشمشم اومد پایین و من سعی می کردم بی صدا گریه کنم تا ماهان نفهمه و بیشتر دعوام نکنه. هر قطره اشک که می اومد پایین تند تند با پشت دست پاکش می کردم.
سرمو انداخته بودم پایین و اشک می ریختم و پاک می کردم.
ماهان: آنا ... آنا به من نگاه کن ببینم ....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
صداش دیگه عصبانی و توبیخ کننده نبود. بیشتر متعجب بود. سرمو بلند نکردم.
صدای پاشو شنیدم اومد نزدیکم. از ترس رفتم عقب.
حرکت من و که دید ایستاد. با یه صدای ناراحت و غمگین گفت: آنا... ازم می ترسی؟؟؟؟
تا حالا از بابامم این جوری نترسیده بودم اما ماهان ....
نه که هیچ وقت عصبانی نمیشد بهخاطر همین از اخم و عصبانیتش خیلی می ترسیدم و حساب می بردم.
آروم سرمو تکون دادم که یعنی آره.
یه آهی کشید و آروم اومد سمتم. صداش نرم و آروم شد: آنا ... آنا خانمی ... نمی خوام ازم بترسی ... نمی خواستم ناراحتت کنم ...
آنا خانمی ... بی اختیار چشمهام بسته شد. بغضم بیشتر شد در عین حال یه آرامش و حس خوبی هم تو دلم پیچید. دیوونه شده بودم نمی دونستم می ترسم یا خوشنودم.
ماهان دو قدم دیگه اومد سمتم و نزدیکم ایستاد. سرش و کج کرد و خم شد سمتم تا صورتمو ببینه. دستش و آورد زیر چونه امو سرمو بلند کرد.
سرمو بلند کردم اما بهش نگاه نکردم. نگاهمو انداختم پایین.
صدای نرم ماهان و شنیدم که مثل مخمل رو صورتم کشیده شد.
ماهان: آنا ... آنا جان ... بهم نگاه کن ...
نمی تونستم بهش نگاه کنم.
با یه صدای خیلی ناراحت گفت: آنا خانمی نگاهتو ازم نگیر ... ببخشید ... ببخشید که سرت داد کشیدم. عصبانی بودم .. نگران بودم ...
بدتر با حرفهاش بغضم بیشتر شد و اشکم دوباره گوله گوله اومد پایین.
تو صداش کلافگی موج می زد.
بی طاقت گفت: آنا جون ماهان سرتو بلند کن ترو خدا گریه نکن داری من و می کشی. لعنت به من که اشکتو درآوردم. اه ...
ماهان کلافه و عصبی بود. از صداش پیدا بود. نگاهمو بالا آوردم و به چشمهاش خیره شدم. با اینکه می ترسیدم، با اینکه هنوزبغض داشتم، با اینکه هنوز نمی خواستم بهش نگاه کنم اما نمی شد ... ماهان ... قسمم داد ... جون خودش .. برا م عزیز بود نمی تونستم قسم جونش و بشنوم و بیتفاوت باشم.
اخم کرده بودم. چرا خودش و لعنت می کنه.
من کارم اشتباه بود باید بهش می گفتم. نمی دونم من خر چی فکر کردم با اون پیامک مسخره ای که براش فرستادم.
تو چشمهاش نگاه کردمو گفتم: ببخشید.
نگاهمو که دید یه نفس عمیق کشید و یه لبخند مهربونی زد و گفت: نبینم دیگه گریه کنیا؟؟؟ آنا... ببخشید.
یه لبخند نشست رو لبم.
ماهانم لبخندش بیشتر شد. آروم شده بود. دوباره شده بود همون ماهانی که می شناختم.
ماهان: فقط جون هر کی دوست داری دیگه بی خبر جایی نرو داشتم می مردم از نگرانی.
شرمنده نگاش کردم و گفتم: فکر نمی کردم انقدر دیر بری خونه. فکر می کردم وقتی بری خاله اینا بهت میگن.
یه اخم ریز کرد و گفت: اینکه تو داری میری یا چیزی که به تو مربوطه رو من باید از مامانم بشنوم؟؟؟ فکر نمی کنی بهتره که خودت بهم بگی.
یکم نگاش کردم و گفتم: باشه دفعه دیگه خودم میگم.
دوباره لبخند زد و گفت: این بهترهدوست دارم همه چیز و خودت بهم بگی. خوشم نمیاد از زبون کس دیگه ای بشنوم.
این و گفت و یه قدم رفت عقب و سریع با یه صدای شادی گفت: خوب دیگه کلی از ساعت کاریمونگذشت و هنوز هیچ کاری نکردیم. مهندس مفخم جان زودی برو سر کارت که تا حالا خیلی عقب موندی از کارت.
خدا رو شکر دوباره شد همون ماهان شاد خودم. چیششششش چه صاحبم شده بودم. اما واقعا" من این ماهان ودیده بودم و شناخته بودم اخم و عصبانیتش برام تازگی داشت.
یه چشمی گفتم و از اتاقش رفتم بیرون.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (25)

تندی از شرکت زدم بیرون به خاطر پایین اومدن از پله ها نفسم گرفت. به این ور اون ور خیابون نگاه کردم. کیارش و رو به روی مجتمع دیدم. براش دست تکون دادم و رفتم اون سمت خیابون و سوار ماشین شدم.
با هیجان و نفس نفس زنون سلام کردم.
کیارش بر گشت سمتم و با لبخند و با محبت نگام کرد و گفت: سلام خانمی خوبی؟؟؟ چرا نفس نفس می زنی؟؟؟
نیشمو باز کردم.
من: دوییدم. بریم دیگه.
کیارش ماشین و روشن کرد و همون جور که ماشین و از پارک در می آورد گفت: خوب چرا دوییدی که این جوری نفست بند بیاد من صبر می کردم دیگه. خوب کجا بریم؟؟؟
یکم فکر کردم و با هیجان گفتم: بریم مرکز خرید؟؟؟
با تعجب بر گشت نگام کرد و گفت: چیزی می خوای بخری؟؟؟
شونه ام و انداختم بالا و گفتم: نه همین جوری. مرکز خرید و نگاه کردن به ویتریناشو دوست دارم.
اما دروغ می گفتم هر وقت با پریسا می رفتیم مرکز خرید به زور منو می آورد بیرون. بس که عین چی به این ویترینا چسبیده بودم. مخصوصا" ویترین زلم زیمبو فروشی و عینک آفتابی.
عاشق این دو تا بودم. همیشه هم کلی پول خرجشون می کردم. زلمزیمبو که نگو کلی جعبه پر این گوشواره و گردنبند و انگشتر و دستبندهای بدلی خوشگل داشتم. مثل اسکروچ که سکه جمع می کرد منم اینا رو جمع می کنم. کلاغزاغی هستم برای خودم.
کیارش دیگه چیزی نگفت. رفتیم یه مرکز خرید بزرگ با کلی بوتیک و مغازه. با هیجان از ماشین پیاده شدم و بی صبر منتظر موندم تا کیارش بیاد.
مرکز خریدش چند طبقه بود من که عاشق این مرکز خریدا بودم. از طبقه اول شروع کردیم و یکی یکی رفتیم تا بالا. 4 طبقه بود ولی چون ریزه ریزه می رفتیم نمی فهمیدیم که 4 طبقه است. منم مثل این ندید بدیدا هی دم این زیمبول فروشیها می ایستادم. کیارشم فقط به ذوق کردنام می خندی.
خلاصه بعد 4 طبقه بعد از خرید 2 تا گوشواره و یه دستبند و یه انگشتر بدل رضایت دادم. هر چی کیارش خواست پولشو حساب کنه نزاشتم. اخم کردم، چشم غره رفتم قهر کردم تا راضی شد خودم حساب کنم.
یعنی که چی معنی نداشت که بیاد پول وسایل من و حساب کنه که. ما که هنوز رابطه امون در اون حد نبود. حالا اگه خودش می خواست بهم کادو بده یه چیزی ولی اینکه بهش بگم بریم خریدو بعدم اون باد پول خریدای من وبده خیلی زشت بود. آقا ما از اون خانواده هاش نیستیم.
خریدم تموم شد و می خواستیم برگردیم پایین. داشتم می رفتم سمت پله ها که کیارش صدام کرد. برگشتم نگاش کردم.
کیارش: آنا کجا می ری؟؟ بیا با آسانسور بریم.
رنگم پرید. آروم گفتم: آسانسور ....
با اینکه هر روز با ماهان با آسانسوربالا و پایین می رفتیم اما هنوز جراتنداشتم بدون ماهان برم تو این قوطی فلزی محکم در بسته.
سعی کردم به زور لبخند بزنم. با یه لبخند کج چشم از در آسانسور گرفتم و به کیارش نگاه کردم وگفتم: نه ... چیزه ... بیا با پله بریم.
کیارش یه ابروش و داد بالا و گفت: پله؟؟؟ 4 طبقه؟؟؟
اخم کردم و دست به کمر نگاش کردم و با حالت مسخره ای گفتم: واه واه آقای دکتر 4 طبقه که چیزی نیست یه جور ورزشه خوب. بهت نمیاد انقده تنبل باشی.
چشمهامو ریز کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم و مشکوک نگاش کردم و گفتم: نکنه اهل دود و دمی و این 4 طبقه نفستو می گیره؟؟؟
یه قهقهه ای زد و گفت: بابا چرا این جوری نگام می کنی. چه دود ودمی آخه. گفتم خسته نشیم.
صاف ایستادمو گفتم: خسته نمی شیم ورزشه خوب.
بعد رومو برگردوندم و راهمو کشیدم سمت پله ها و دعا دعا که کیارش دیگه گیر نده و بیاد.
کیارشم خدا رو شکر دنبالم اومد. فقط تو پاگرد طبقه دوم گفت: پله برای ورزش زیادم خوب نیستا. زانو درد می گیری.
خنده ام گرفته بود بدبخت خسته شده بود از صبح بیمارستان بود دیگه جونی براش نمونده بود.
از مرکز خرید اومدیم بیرون و رفتیمدوباره سوار ماشین شدیم. یکم کهرفتیم چشمم افتاد به یه پارک. خیلی وقت بود پارک نرفته بودیم. با ذوق به کیارش گفتم: کیارش بریم پارک.
برگشت دوباره با محبت نگام کرد و گفت: بریم....
الهی هیچی نمی گفت هر چی من می خواستم نه نمی گفت خیلی ماه بود خدایی از سرمم زیادی بود. حس احترام زیادی براش قائل بودم. هم به خاطر مهربون بودنش،آقا بودش، خوب بودنش، هم اینکه همیشه تو تصوراتمم اون و بزرگتر می دیدم و بهش احترام میزاشتم.
دوباره ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم. زمستون بود و درختها لخت و بی برگ. صدای قار قار کلاغ ها هم از بالای درختها می اومد.
آروم آروم قدم می زدیم. کیارشم آروم و بی حرف کنارم راه میومد. سرمو کرده بودم رو به آسمون و به کلاغها نگاه می کردم. پارک خلوت بود . هوا تاریک شده بود و نور چراغهای پارک همه جا رو مثل روز روشن کرده بود. آروم رفتم رو یکی از نیمکتای فلزی وقرمز رنگ پارک نشستم. سوز سرما به صورتم می خورد.
کیارشم آروم اومد درست کنارم نشست.
کیارش: سردت نیست؟؟؟
با اینکه باد میومد اما سردم نبود. با لبخند گفتم: نه.
چشمم و دوختم به رو به رو به حوض گنده وسط پارک که خالی ازآب بود. انگار چون زمستون آدمهای کمتری میومدن پارک باغبون و مسئولای پارکم رسیدگیکمتری بهش می کردن.
غرق فکر بودم که حس کردم دستم گرم شد. با تعجب برگشتم به دستم نگاه کردم. دست کیارش بود که نرم رو دستمنشسته بود.
تعجب کردم. نه برای اینکه دستش و گذاشته بود رو دستم. با اینکه اولین تماسی بود که داشتیم ولی تعجب نکردم.
تا الان کیارش حتی بهم دستم نداده بود و این حرکت ناگهانیش باید شوکه ام می کرد باید ... باید ...
باید قلبمو به تپش می نداخت ... باید خجالت می کشیدم .. غرق لذتو هیجان میشدم .. باید ...
بی اختیار متعجب یکم برگشتم سمت کیارش. هنوز به دستامون نگاه می کردم. اون یکی دستمو آورد بالا و گذاشتم رو دست کیارش.
هیچی ...
دوست داشتم دست کیارش و بگیرم بکشم به صورتم تا حسش کنم.
یکم بیشتر چرخیدم سمتش. دستشو بلند کردم. از رو دستم برش داشتمو بین دو تا دستام گرفتمش.
متعجب به دستهامون نگاه می کردم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کیارش از کارهام تعجب کرده بود. آروم و پر سوال پرسید: آنا چیزی شده؟؟؟
نه این درست نیست ... این درست نیست ...
یهو از جام بلند شدم و فقط یه جمله گفتم: باید برم ...
دوییدم سمت خروجی پارک. کیارشم دنبالم دویید و صدام کرد.
کیارش: آنا .. آنا صبر کن ... آنا ...
بی توجه به صدا کردناش می دوییدم. بهم رسید و از پشت بازومو گرفت و نگه هم داشت.
ایستادم اما بر نگشتم سمتش. خودش چرخید و اومد جلوم. بازومو ول کرد .
سرمو انداختم پایین. صدام کرد.
کیارش: آنا ... آنا ببخشید ..از کارم ناراحت شدی؟؟؟ معذرت می خوام .. نمی خواستم اذیتت کنم .. آنا من واقعا" ..
پریدم وسط حرفش و کلافه نگاهمو به اطراف چرخوندم.
من: نه کیارش تو کاری نکردی.. ازت ناراحت نیستم .. فقط ... فقط ...
نمی دونستم چه جوری براش توضیح بدم. چیزیو که خودمم نمی فهمیدم و نمی تونستم توضیح بدم. کلافه یه ببخشیدی گفتم و با عجز گفتم: ببخشید ولی الان باید برم نمی تونم بمونم.
اومدم برم که دوباره گفت: آنا بزار برسونمت...
سرمو تند تند تکون دادم و دوباره دوییدم بیرون از پارک. فقط می دوییدم. نمی دونستم چمه. چی شده فقط ... فقط من .... من حسش نکردم ... هیچیو .. هیچی حسنکردم...
دوییدم سمت خیابون و برای اولین تاکسی دست تکون دادم و دربستگرفتم و مستقیم رفتم خونه.
کیارش مدام زنگ می زد اما تو حالو وضعیتی نبودم که بخوام جوابشوبدم. گوشیمو گذاشتم رو سایلنت و انداختم ته کیفم.
رسیدم خونه. کرایه رو حساب کردم و رفتم تو خونه. با صدای در خونهمامان از تو آشپزخونه اومد بیرون.
یه سلام زیر لبی گفتم و رفتم سمت اتاقم.
مامان: سلام .. آنا خوبی؟؟؟
آروم گفتم: آره خوبم .. فقط خسته ام، میرم بخوابم شام نمی خورم.
مامان دیگه چیزی نگفت.
رفتم تو اتاقم و بی حال لباسهامو عوض کردم و نشستم رو تخت و تکیه دادم بهش. پتو رو انداختم روپام و زانوهامو کشیدم تو بغلم. دستهامو حلقه کردم دور زانوهام. حتی چراغم روشن نکرده بود.
سرمو گذاشتم رو پام.
چرا این جوری شد؟؟؟ چرا هیچی نشد؟؟؟ من کیارش و دوست دارم. می بینمش ذوق زده می شم. ازش خوشم میاد. باهاش بهم خوش می گذره اما ....
یه صدایی از درونم حرفهامو ادامه داد...
اما وقتی می بینیش قلبت تالاپ تولوپ نمیکنه ... وقتی ازت تعریف می کنه گونه هات از شرم سرخ نمیشه ... وقتی بهش فکر می کنی قلبت سرشار از محبت نمیشه ...
از خودم پرسیدم .
من اصلا" دوستش دارم؟؟؟
دوباره همون صدا گفت: دوستش؟؟؟؟ بهش احترام می زاری و به عنوان یه مرد، یه دکتر دوستش داری. به عنوان یه آدم آرومو خوب و مهربون دوستش داری ...
دیگه چی؟؟؟ دیگه چی ؟؟؟
هیچ جوابی براش نداشتم.
دوباره به لحظه ای که دستمو گرفت فکر کردم.
هیچ حسی نداشتم .... هیچ هیجانی.... هیچ تپش قلبی.
انگار خیلی عادی با یکی تو مهمونی دست داده باشم. نه گرمایی نه حرارتی نه شوری ...
یه لحظه ذهنم پر کشید. این عجیب بود چون من آدم این مدلی نبودم. مطمئنم باید یه حسی می داشتم. پس چه طوره که ماهان دستمو می گیره دست و تنم گرم میشه؟؟؟
دوباره فکر کردم به کیارش. تک تک حرکاتش.
کیارش شاد بود ....
صدا گفت: نه به اندازه ماهان ...
کیارش منو می خندونه ...
صدا: نه مثل ماهان ...
کیارش مهربونه ... لبخندش قشنگه... بامزه است ...
صدا: ماهان مهربون تره ... قشنگ تر می خنده ... ماهان ...
خدایا چرا امروز و هر روز که من میامبه کیارش فکر کنم آخرش میرسم به ماهان؟؟؟
صدا گفت: وقتی کیارش دستت و می گیره دستت گرم نمیشه اما وقتی ماهان دستت و می گیره کل وجودت گرم میشه. وقتی ماهان میخنده بی اختیار شاد میشی. بی اختیار لبخند می زنی.
ماهان که کنارته امنیت داری. آرامش می گیری.
کیارش بهت می خنده اما نه به زیبایی ماهان. بهت میگه آنا خانمیاما اون لذتی که آنا خانمی گفتن ماهان داره آنا خانمی گفتن کیارش نداره.
لبخند ماهان دلگرم کننده است نگاهش آرامش بخشه. حضورش حس امنیت میده. حتی وقتی عصبانیهم میشه بازم براش لذت بخشه. بازم خوشت میاد. هیچ وقت ازش ناراحت نشدی. همیشه می تونی روش حساب کنی.
ماهان .. ماهان ..ماهان ...
بی اختیار اشک ریختم بی اختیار سرمو بین دستهام گرفتم تا دیگهاسم ماهان تو سرم فریاد نکشه.
نه ...نه .. نه ... من نمی تونستم به ماهان فکر کنم. نمی تونستم.
من این همه سال کنار ماهان بودم و اون هیچ وقت من و به چشم یه دختر ندیده. همیشه باهام خوب بود مهربون بود اما در حد یه دوست یه ... یه ... یه فامیل ... یه کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده نه بیشتر .. نه بیشتر...
یاد حرفی افتادم که وقتی 12 سالم بود از دهن ماهان شنیدم. پیش دوستاش نشسته بود و بلند بلند حرف می زد و با حرفهاش دوستاشو می خندوند....
تو جنگل بودیم . پشت درختها ایستاده بودم و آروم به حرفهاشون گوش می کردم.
ماهان داشت به یکی از دوستاش می گفت: کی؟ آنا؟؟؟ خاک بر سرت منظورت اون فیلِ گندهِ چاقِ؟؟؟ برو بابا. حرف بزنی تو رو هم جای غذا درسته قورت میده. جرات داری برو بهش بگو می زنه لهت میکنه.
یادم نمیاد اون پسری که حرف زد کی بود. یادم نمیاد چی گفت. فقط حرفهای ماهان یادمه. فقط جمله های ماهان.
بغض کردم. اون روزم بغض کردم و از کنار اون درخت دور شدم.
از ماهان و دوستاش دور شدم و رفتم پشت یه درخت گنده و تا می تونستم اشک ریختم. یه ساعت بعد موقع برگشت وقتی همه دنبالم بودن و ماهان پیدام کرد.
وقتی صدام کرد و من با حرص بلند شدم. وقتی چشمهای سرخ از گریه امو دیدت با نگرانی اومد جلو. اومد تا ببینه من چمه؟
با نگرانی گفت: آنا .. آنا خوبی؟؟؟ آنا چی شده ؟ چرا گریه می کنی؟؟؟
اون موقع 12 سالم بود اما جثه ام بزرگتر از سنم بود. تپل بودم و قدم هم به نسبت هم سن و سالام بلند تر بود.
ماهان 17 سالش بود تو اوج دوره نوجونی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اون موقع غرور داشتم برای خودم حس بزرگی می کردم و ماهان بااون حرفهاش خوردم کرد. شکستم. ماهانی که همیشه کنارم بود و فکر می کردم دوستمه. ماهانی که دوستش داشتم. یه دختر بچه تو دوران پاک بچگیش یه پسر نوجون و دوست داشت. اما خراب شد. همه چیز خراب شد.
بدون جواب دادن به ماهان ازش دورشدم و نه به صدا کردناش توجه کردم نه به کشیده شدن دستم توسط اون. وقتی با شدت دستمو کشید تا نگهم داره با همه حرص و عصبانیتم برگشتم نگاش کردمو گفتم: دستمو ول کن.
نمی دونم از صدام ترسید. از نگاهم. از تحکم توی حرفهام اما...
ول کرد .. دستمو ول کرد و من آخرین نگاه و بهش انداختم و رفتم.رفتم و تا 6 ماه بعد دیگه جایی که اون حضور داشت حاضر نشدم. دیگه نمی خواستم ببینمش. تا روزی که با خودم کنار اومدم. کنار اومدم که ماهانم یه آدمه، یه پسریه مثل بقیه دوستاش و نباید ازش توقع زیادی داشت.
تا روزی که کیارش و دیدم. وقتی با لبخند و پر محبت بهم گفت خانم تپلی به جای اینکه ناراحت بشم خوشحال شدم. ذوق زده شدم. ازاون روز به بعد تو رویاهام به جای ماهان به کیارش آقا و مهربون فکر کردم.
و حالا بعد این همه سال حالا که می تونم اون کیارش مهربون و داشته باشم بازم این ماهان اومده تو ذهنم جا خوش کرده و همه فضای ذهنم و حالا ... قلبمو گرفته...
نه ... نه ... من ماهان و دوست ندارم.. دوستش ندارم ...
بی اختیار اشک ریختم .. گریه کردم و سعی کردم فکرهای تو سرموبریزم دور.
نزدیکای صبح خوابم برد.
با سردرد از خواب بیدار شدم. به زور چشمهامو باز کردم. یه نگاهبه ساعت کردم. وای ...
سریع از جام پریدم. ساعت از 1 گذشته بود. دوییدم سمت آشپزخونه. مامان و بابا داشتن ناهار می خوردن.
پریدم تو آشپزخونه و بلند داد زدم: مامان .. مامان چرا بیدارم نکردی؟؟؟ شرکت نرفتم وای چقدربد شد ...
ماهان و بابا که از داد من برگشته بودن سمت من و با تعجب به من و دادم و قیافه آشفته ام نگاه می کردن.
مامان از جاش بلند شد و اومد کنارمو دست گذاشت رو پیشونیم و گفت: آنا جان خوبی مادر؟؟؟ صبحاومدم بیدارت کنم که دیدم نمی تونی حتی چشمهاتم باز کنی. هر چی صدات کردم بیدار نشدی.
بابات زنگ زد به ماهان گفت مریضی. ماهانم گفت چون امروز تا ظهر شرکت دارین دیگه نری و بمونی خونه استراحت کنی. گفت این چند وقته خیلی خسته شدی.
خیالم یکم راحت شد اما اسم ماهان دوباره منقلبم کرد. دوباره یاد خود درگیریهای دیشب افتادم.
دیشب .. من .. ماهان .. کیارش ...
چشمهام گرد شد .. یه دونه محکمزدم تو سرم . یه وایی گفتم و دوییدم سمت اتاق.
مامان داد زد: کجا آنا؟؟؟ چی شد؟؟؟
از همون جا داد زدم: هیچی مامان الان میام.
دوییدم تو اتاق و گوشیمو از رو میز بغل تختم چنگ زدم. وای خدا به کل کیارش بیچاره رو یادم رفته بود. 40 تا تماس داشتم و 10 تا پیام. همه اشون از نگرانی میگفتن.
بیچاره خیلی نگرانم شده بود.
حقم داشت اون جوری که من ازش جدا شدم بایدم نگران باشه.
سریع زنگ زدم بهش. با اولین بوق گوشی و جواب داد. استرس و نگرانی تو تک تک حرفهاش موج می زد.کیارش: الو آنا خوبی؟؟؟؟ سالمی؟ دیشب راحت رسیدی خونه؟ چرا جواب تلفنتو ندادی؟؟؟
همین جور یه ریز داشت سوال می پرسید و نمی زاشت من جوابش و بدم آخرشم پریدم وسط حرفش و بلند گفتم: کیارش ....
ساکت شد.
آرومتر گفتم: سلام.
آروم سلام کرد.
من: خوبی؟؟؟
کیارش: مرسی.
یه نفس کشیدم و گفتم: بابت دیروز معذرت می خوام. ببخشید کهاون جوری رفتم. حالم خوب نبود. ببخشید که جواب زنگ و پیام هاتو ندادم گوشیم رو سایلنت بود نفهمیدم. معذرت.
کیارش آروم یه نفسی کشید. انگارخیالش راحت شده بود.
کیارش: خدارو شکر. دختر مردم و زنده شدم. گفتم نکنه خدایی نکرده با اون حالی که تو داشتی کار دست خودت داده باشی.
یه لبخند کوچیک زدم. این پسر چقدر مهربون بود.
کیارش: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟؟؟
من: نه خوبم. یکم تو خونه باشم بهترم میشم. ببخشید که تو رو هم نگران کردم.
یکم دیگه با کیارش حرف زدم و خیالش که راحت شد قطع کردم. رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم بیرون و ناهارمو خوردم و دوباره چپیدم تو اتاقم. باید بازم فکر کنم. شاید در مورد احساسم اشتباه می کنم.
من دختر کم سن و سالی نیستم که ندونه محبت و دوست داشتن چیه. من یه بار این محبت و داشتم.عشقی که هنوزم ذره هاش احساس میشه.
من حامد و دوست داشتم و اونم من ودوست داشت. اما محبت من به اونو اون به من این شکلی نبود. مثلحسی که من به ماهان داشتم نبود.
فرق داشت. کاملا" متفاوت بود. درسته که من حامد و دوست داشتم بهش اعتماد داشتم ولی در مورد انجام کارها یا قبول مسئولیتها هیچ وقتبهش تکیه نمی کردم چون احساس می کنم که از پسش بر نمیاد. یه بارم به خودش گفته بودم که من بهش اعتماد ندارم که بتونه مسئولیتی و قبول کنه کلی بهش بر خورده بود. ولی واقعا" حسی بود که بهش داشتم. دوستش داشتم اما یه دوست داشتن همراه با اضطراب یه چیزی که می دونی بالاخره تموم میشه.
برای حامد اونی که همیشه حاضر بود من بودم. من همیشه مشکلات و حل می کردم من پناه حامد بودم. من هواشو داشتم اما .. اما ماهاناین جوری نیست.
من برای ماهان کاری نمی کنم. همیشه اونه که همه کارها رو انجام میده. مواظبمه، هوامو داره به حرفهاو درد و دلام گوش میده ماهان همیشه هست. نگران این نیستم که سر بزنگاه پشتمو خالی کنه. در کنار ماهان اون آرامشی کهبا حامد نداشتم و دارم.
نمی دونم کدومش درسته با ماهان آرومم اما حامد و دوست داشتم.
خدایا چی کار کنم؟؟؟ چرا نمی تونم احساسمو نسبت به ماهان درک کنم؟؟؟ این چه حس متفاوتیه که به ماهان دارم؟؟؟
نمی دونم چقدر تو فکر بودم که مامان اومد تو اتاقم.
مامان: آنا جان من می خوام برم خونه سیمین تو نمیای؟؟؟
سرم درد می کرد مغزم پر بود از فکرای جور واجور. کوتاه گفتم: نه مامان می مونم خونه.
مامان اصرار نکرد یه باشه ای گفت و رفت.
چه خوب که مامان پیله نکرد اعصاب بحث و جدل نداشتم.
مامان که رفت بازم رفتم تو فکر به همه روزها و لحظه هایی فکر کردم که با ماهان بودم. به حامد و روزهامون فکر کردم به کیارش.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مغزم سوت کشید. زمان بازم از دستم در رفته بود.
نه این جوری نمیشه . باید صورت ماهان و ببینم تا بتونم یه درک نسبی از احساسم بدست بیارم.
بلند شدم و رفتم از اون بالا مالا های کمد آلبومهای عکس و درآوردم.
از اتاق رفتم بیرون و تو حال رو مبل نشستم.
آلبومها رو گذاشتم رو میز وسط و یکی یکی بازشون کردم. تک تک و با دقت به عکسها نگاه می کردم.
تو خیلی از عکسها خاله و عمو حمیدو ماهان بودن. از زمانی که بچه بودم تا چند سال قبل.
یکی از عکسها نظرمو جلب کرد. یه عکسی که یه عالمه آدم وسط جنگل ایستاده بودن. عکس و از آلبوم بیرون کشیدم.
آوردمش بالا. جلوی صورتم. دقیق نگاش کردم.
خیلی ها تو این عکس بودن. احتمالا" مال 6-7 سال پیشه. من یهنوجون بودم. ماهان یه جون و کیارش .. کیارش یه آقای به تمام معنی.
دوباره زوم شدم رو عکس. خوبیش این بود که بین اون همه آدم که نزدیک 20 نفر بودن و به زور خودشون و تو عکس جا کرده بودن هم من بودم هم کیارش هم ماهان.
این جوری می تونستم هر دوشون و کنار هم ببینم و با هم مقایسه کنم.
کیارش یه آقای به تمام معنا بود اما ماهان لاغر مردنی و دیلاق حتی از تو عکسم شیطنتش پیدا بود. رو سر دو نفر شاخ گذاشته بود و پای چپشم بلند کرده بود و بالای سر پسر آقای امینی، محمود گرفته بود که یعنی اونم شاخ داره. خنده ام گرفت.
این پسر دو دقیقه هم آروم نمیگیره.
منم بودم تو عکس. قد دوتا آدم فضا گرفته بودم و خیلی پرو پیمون وگنده، تو عکس کامل افتاده بودم. اه از خودم بدم اومد. گامبو.
صدای زنگ خونه از تفکراتم بیرونم کشید.
از جا بلند شدم و رفتم سمت آیفون.
من: کیه؟؟؟
-: به به خانم استاد مهندس مریض ما. در و باز کن که دکترت اومده.
خنده ام گرفت ماهانِ خنگ بود.
در و باز کردم. تازه یادم افتاد که ماهانه. به دلشوره افتادم. نمی دونستم چه جوری باید باهاش رفتارکنم. اصلا" نمی دونستم حسی دارم واقعا" یا تو توهمم.
به خودم تشر زدم.
اه آنا چته تو ساکت و آروم بشین این همون ماهان بزغاله است دراکولا که نیست. ببین همون ماهانیه که اگه تو آسانسور کنارتباشه خیلی راحت سوار میشی. همون ماهانیه که وقتی بهش نیاز داری کنارته. همون رئیس خشن شرکتیهکه وقتی با همه عصبانیتش با توحرف می زنه آرومه این همون ....
در باز شد و ماهان اومد تو و از همون دم در شروع کرد به صدا کردن اسمم.
ماهان: آنا ... آنا ... آنا ... آنا ...
چشمهام گرد شده بود. این چرا سوزنش گیر کرده. دلشوره ام از یادم رفت بلند بلند شروع کردم به خندیدن.
ماهان همون جور آنا .. آنا ... گویان اومد تو و من و که دید دارم غش غش می خندم یه لبخند بزرگ زد واومد سمتم.
ماهان: به ببین کی داره چه قشنگ می خنده. آنا خانمی خودمونه. بخند .. بخند که برای مریض خندهبهتر از هر داروئیه.
خنده ام تموم شد. چشمهام گرد شد.
من: مریض؟؟ کدوم مریض؟؟؟
ماهان جلوم ایستاده بود. یه ابروشو برد بالا و مشکوک گفت: مریض نبودی؟؟؟ می خواستی از زیر شرکت اومدن در بری؟؟؟ خوب یه هماهنگی با مامانت می کردی که جلوی رئیس شرکت سوتی ندی.
بی اختیار براش زبون درآوردم و با نیش باز بدجنس گفتم: آقا ماهان شما تو شرکت رئیسین بیرون ازشرکت همون بزغاله خودمونین.
ماهان خیز برداشت سمتم که لهم کنه به خاطر بزغاله گفتن بهش. منم یه جیغ کشیدم و دوییدم پشت مبلها. ماهان یکم دنبالم کرد و بعد بی خیال شد.
همون جا کنار مبلها ایستاد و گفت:حیف که الان حوصله گرگم به هوا ندارم وگرنه می دونستم چی کارت کنم. الانم بدو برو حاضر شو باید بریم.
همون جا پشت مبل صاف ایستادم و پر سوال نگاش کردم.
من: بریم؟؟؟ کجا؟؟
ماهان با یه قیافه بامزه گفت: اومدم دنبالت که ببرمت شهر بازی. مامان اینا خونه ما وسایلشون و جمع کردن امشب بریم پیکنیک.میریم ارم.
با جیغ خوشحال پریدم بالا و دستهامو بهم کوبیدم و گفتم: وایعالیه ... من عاشق شهر بازیم.
ماهان یه لبخند قشنگ زد و با لذت به ذوق کردن من نگاه کردو آروم گفت: چون می دونستم عاشقشی گفتم برای رفع خستگیتبریم اونجا. فقط لباس گرم بپوش که سرما نخوری.
از مدل نگاه کردنش یه جوری شدم. تا قبل اون به کل همه چیز یادم رفته بود. اما با نگاهش .... بدنم گرم شد. لبخند بی اختیاری اومد رو لبم سرمو انداختم پایین و گفتم: تو بشین تا من برم حاضر بشم.
ماهان بی حرف نشست رو مبل و منم آروم از جلوی مبلها رد شدم و رفتم سمت اتاقم. دستم به دستگیره در اتاق بود که صدای متعجب ماهان و شنیدم.
ماهان: اینا کین؟؟؟؟
دست به در تو جام خشک شدم. وای عکسها ....
یادم رفته بود عکسها رو جمعشون کنم. همون جور رو میز ریخته بودمشون. حتما" ماهان عکسها رو دیده.
سریع برگشتم سمت ماهان دیدم ای دل غافل همون عکسی و که از تو آلبوم در آوردم و گرفته دستش و داره با دقت نگاه می کنه.
وای نه تو اون عکسه من یه گامبوی زشت بودم تو دوره بلوغ و دوره ی زشتی مفرط هیچ وقتدلم نمی خواد قیافه اون موقع ام حتی یادم بیاد.
یعنی اگه یک درصدم ماهان یه نیمچه احساسم به من داشته باشه با دیدن اون عکسه همه اش فوت میشه میره هوا و پشیمون میشه.
نفهمیدم چی شد فقط به خودم اومدم و دیدم جیغ کشان دارم میدوام سمت ماهان. ماهانم با جیغ من انگار اعلام وضعیت قرمز کرده باشن. سه متر از جاش پرید و رفت پشت مبل.
با جیغ گفتم: ماهان اون عکس و بده به من تو نباید ببینیش.
اما ماهان انگار با جیغ من داشت حال می کرد. تازه خوشش اومده بود. رفته بود پشت مبل و با دقت بیشتری به عکس نگاه میکرد تازه نظرم می داد.
ماهان: اه ببین چقدر آدم اینجان. ایولمنم هستم چه خوشتیپم. واییییییییی آنا بیا خودتو ببن چه گرد قنبلی بودی...
یه جیغ کشیدم و گفتم: ماهانننننننننننننننننننن میگم نگاش نکن. بدش به من میکشمت به خدا ...
ماهان فقط غش غش خندید و ابروهاشو بالا انداخت که یعنی نمی دم.
وضعیت خیلی خنده داری بود. من از این ور مبل می دوییدم اون ور مبل ماهانم مخالف حرکت من حرکت می کرد. من میرفتم راست ماهان میرفت چپ من می رفتم چپ ماهان میرفت راست.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
یعنی داشتم می ترکیدم از حرص. محبت و علاقه و عشق و عاشقی و بی خیال. الان اگه دستم به ماهان برسه چشمهاش و با ناخن می کنمکه به عکسم نگاه کرده.
من جلوی مبل بودم و با حرص به ماهان که پشت مبل بود می گفتم: عکسمو پس بده ماهان بزغاله....
ای لال بمیرم با این بزغاله گفتنم که زدم این پسره رو جری کردم. خرس گنده همچین با اخم زبونش و از تو حلقش آورد بیرون وکردش فرش قرمز و گفت: به من میگی بزغاله؟؟؟ عمرا" اصلا" می خوام این عکسه رو اسکن کنم بزارم تو صفحه ی فیس بوکم.
وای قلبم. فیس بوک؟؟ کلی آدم؟؟؟ کلی دوست و آشنا و غریبه؟؟؟ شرفی که در عرض کسری از ثانیه به باد میره؟؟؟
داشتم می ترکیدم از حرص دیگه نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. یه جیغ خونه لرزون کشیدم وپریدم رو مبل و خودمو با یه حرکت پرت کردم سمت ماهان که اون سمت مبل بود و خیز برداشتم برای عکسه.
ماهان که از حرکتم غافلگیر شده بود با چشمهای متعجب به پرش تاریخی من نگاه می کرد فقط یهآنا از دهنش شنیدم.
انگار حرکت آهسته شده بود. من تو هوا به سمت ماهان پرت شدم.چون اون وسطای پرش پام بد جوری خورد به پشت مبل و دیگهاختیار پرشه از دستم در رفته بود. یه جیغی هم از ترس سقوط کشیدم.
ماهان سعی کرد تو هوا بگیرم تا با مغز نیام رو زمین. دستهای ماهان کمرمو گرفت. محکم خوردم بهش. ماهان تعادلش و از دست داد. از پشت ولو شد رو زمین.
از ترس یه جیغ دوباره کشیدم کهصدای جیغم تو صدای گرومپ اصابت ماهان با زمین گم شد.
ماهان افتاد و منم افتادم روش. ولی چون دستش به کمرم بود سعی کرد با یه فشار به کمرم از شدت ضربه من کم کنه و من به جای زمین ولو شدم رو هیکل ماهان و کله ام که داشت می رفت بخوره به سینه ماهان با دست ماهان که رفت رو سرم آروم گرفتو خیلی نرم خوابید رو سینه اش.
از ترس به نفس نفس افتاده بودم. بالا پایین رفتن تند سینه ماهانم نشون می داد که اونم ترسیده.
سرم یه وری رو سینه ماهان بود و دستهامم دور گردن ماهان به صورت نصفه پیچیده شده بود. چون در حیت پرش و سقوط سعی کرده بودم به یه جا بچسبم و هیچ جا بهتر از گردن ماهان پیدا نکردم. چشمهامو بستم و یه نفسعمیق کشیدم.
صدای ماهان تو گوشم پیچید.
ماهان: آنا خوبی؟؟؟
آروم سرمو بلند کردم و به ماهانکه گردنشو بلند کرده بود و نگران بهم نگاه می کرد چشم دوختم.
زبونم یه جورایی بند اومده بود. سرمو به نشونه آره تکون دادم.
ماهان چشمهاشو بست و سرشو برد عقب و گذاشت رو زمین و یه نفس راحت کشید.
ماهان: گفتم الان داغون میشی.
زبونم راه افتاد نگران گفتم: تو خوبی؟؟؟ خیلی بد زمین خوردی طوریت نشد؟؟
چشم چرخوندم بببینم جاییش طوری نشده باشه. حالا انگاری از اون جاییکه من بودم چقدر پشت ماهان پیدا بود. بی خودی خودمو هی کج و کوله می کردم. دست ماهانمکه به کمرم بود یعنی دست دومشم دوباره پیچیده شده بود دور کمرم و من نمی تونستم زیاد تکون بخورم.
دوباره گردنشو بلند کرد و با یه لبخند گفت: من گلدونی نیستم کهبا این ضربه ها بشکنه. یه نگاه به هیکلم بنداز می فهمی مثل سنگه.
چه خودشم تحویل می گرفت اینی که گفت و از کجاش آورد؟؟؟ در هرصورت گیج تر از اون بودم که به حرفش توجه کنم.
اون موقع انگار واجب شده بود کهبفهمم واقعا" سنگ هست یا نه انگاری بهم دستور داده بودم کشفش کنم.
بی اختیار انگشت اشاره امو بلند کردم و فرو کردم تو سینه ماهان اما انگاری واقعا" سنگ بود دریغ از یه کوچولو فرو رفتن انگشتم تو پوستی گوشتی چیزی.خیلی سفت بود. چشمهای من که گرد شد صدای قهقه ماهان بلند شد. سرشو برده بود عقب و بلندبلند می خندید.
سکته کردم از خنده اش با اخم نگاش کردم که خنده اشو کوتاه کرد و گفت: حالا فهمیدی آروم شدی؟؟؟
بعد با شیطنت گفت: آنا جات راحته؟؟؟
ابروهام رفت بالا. جام راحته؟؟؟
گیج از سقوط گفتم: هان ؟؟؟؟
ماهان با چشمهای شیطون و لبهای خندون فقط نگام می کرد.
تازه متوجه موقعیتمون شدم. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. گونه هام رنگ گرفت. لبمو گاز گرفتم. وای چه بی آبرویی. تازه 2ساعته ام دراز کشیدم دارم خوش و بش می کنم.
دوباره صدای قهقهه ماهان رفت رو اعصابم. اخم کردم و بهش چشم غره رفتم. خواستم بلند شم که توهمون حالت ماهان گفت: آنا خجالتکشیدنت خیلی باحاله.
بی شعور منو کرده بود انک خودش و بهم می خندید. یکم خودمو کشیدم بالا و از حرصم مشت کوبیدم تو سینه ماهان که خنده اش تبدیل به آخ شد و دستشاز رو کمرم جدا شد و اومد رو سینهاش منم با یه حرکت در حین بلند شدن عکس و از بین انگشتاشبیرون کشیدم و با حرص رفتم سمت در اتاقمو گفتم: میرم حاضر شم.
با قدمهای محکم و با ابروهای گره کرده رفتم تو اتاق و در و پشت سرم بستم.
تا در و بستم یهو انرژیم تموم شد. همونجا پشت در نشستم و تکیه دادم به در. دستم رفت رو قلبم.
وای خدا... بابا چته چرا انقدر محکم می کوبی. آروم بگیر. خره ماهان بود. ماهان خلو چل خودمون. برا ماهان دار ی تند تند می زنی؟؟؟ بس که خری.
هر چی من می گفتم اما این دل کوفتی که آروم نمی گرفت. ضربانش بیشتر میشد. عصبی از جامبلند شدم. باورم نمیشد که یه عکس مسخره باعث شده بود کهمن اون جوری برم تو بغل ماهان. سرم رو سینه اش بود. صدای ضربان قلبشو می شنیدم تند می زد.
با دست کوبیدم تو سرم.
بمیر آنا اون از ترس و نگرانی قلبش تند می زد هیچ ربطی به تو نداشت. یادت رفته این ماهانه. پادشاه دختر بازی. تو رو می خواد چی کار؟؟؟ خودش 1000 تا دوست دختر داره.
دمغ شدم. بدون هیچ شور و هیجانی رفتم سراغ لباسهام و پوشیدمشون. احتمالا" احساسم یه حس زود گذره که تندم از بین میره.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
الان بهتره حاظر شی بری. ماهان منتظرته. شهربازی منتظرته ....
نمی دونم چرا وقتی نزدیک ماهان بودم همه چیز یادم میرفت. فقط همون لحظه یادم می موند. خجالتو اینا از بین می رفت. یه جورایی انقده آرامش و شادی بهم می رسید که همه فکرها و احساسات استرسزا رو فراموش می کردم. واسه همینم کنارش که بودم بی اختیار می شدم همون آنا نه خجالتی نه استرسی نه شرم و حیایی هیچی من میشدم همون آنای سر به هوا وماهان همون پسر خاله شر و شیطون. این وسطم تنم گرم بود وقلبم تند.
اما رفتارهامون تغییری نمی کرد. دیوونه بودم کلا".
در عرض 10 دقیقه حاضر شدم و رفتمبیرون. ماهان رو مبل نشسته بود. با دیدنم بلند شد و گفت: حاضری؟؟؟
یه کله تکون دادم اومدم از کنارش رد شم که بازومو گرفت و نگهم داشت.
از تماس دستش به بازوم یه جوری شدم.
تند نگاش کردم.
ماهان یه اخم کوچیک کرده بود با دقت نگام کرد و گفت: آنا حالتخوبه؟؟؟؟ چرا ناراحتی؟؟؟
آروم گفتم : نه چیزی نیست.
اومدم بازومو بکشم بیرون از بین دستهاش که دوباره محکم تر گرفتم و گفت: نه یه چیزی هست تو ناراحتی. نکنه .. نکنه ... آنا من داشتم شوخی می کردم.
فکر می کرد از حرفش ناراحت شدم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم.
ناراحت شدم؟ آره خیلی هم ناراحت شدم.
اما نه از حرفش از حسی که خودم داشتم از اینکه واقعا" جام راحت بودتو بغلش ناراحت شدم. از اینکه حسی و داشتم لمس می کردم که نباید. من نباید به ماهان بیشتر از یه دوست یه فامیل یه پسر خاله نگاه می کردم و الان ...
اخم کردم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: نه ماهان ناراحت نشدم. چیزی نیست بیا بریم.
ماهان قانع نشده بود و بازم می خواست سوال پیچم کنه اما اخم غلیظ من و حرکتم به سمت در مانعش شد.
بی حرف اضافه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم
امشب واقعا" نمی خواستم تنها باشم اونم با ماهان.
برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان میشه من به پریسا بگم باهامون بیاد؟؟؟ شهر بازی تنهایی خوش نمی گذره.
ماهان یه خنده ای کرد و گفت: بگو ... بگو بیاد منم به کیا گفتم بیاد.
بی اختیار لبخند زدم. چه حالی بکنه پریسا.
سریع یه زنگ به پریسا زدم و گفتم حاضر باشه میریم دنبالش. تو راه خونه پریسا بودیم که کیارش بهم پیام داد.
کیارش: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ حالت بهتر شد؟؟؟ چی کار می کنی؟؟؟
خیره به گوشیم بودم. کیارش هنوزم برام محترم بود. هنوزم آدم خوبی بود و من هنوزم مثل بچگیهام ازش خوشم میومد.
تند تند براش نوشتم.
من: سلام چه طوری؟؟؟ من خوبم. داریم با مامان اینا و خاله اینا و بچه ها میریم شهر بازی.
کیارش: چه خوب شهر بازی؟؟؟ خوش بگذره بهتون.
دوباره به پیامش نگاه کردم. میدونستم که به ماهان علاقه دارم اما هنوز احساسم به کیارش کاملا" برام واضح نبود. هنوزم نمی دونستمکه به چه دیدی بهش نگاه می کنم. کاش کیارش و ماهان و با همیه جا می دیدم. کنار هم.
تو یه تصمیم آنی براش نوشتم.
من: کیارش تو هم میای؟؟؟
رسیدیم دم خونه پریسا. از ماشین پیاده شدم و رفتم دم خونه اشون زنگزدم گفتم بیاد پایین. جلوی در منتظر پریسا بودم. گوشیم زنگ زد. کیارش بود.
من: سلام کیارش چه طوری؟؟؟
کیارش: سلام خوبی تو؟؟؟ جدی گفتی؟؟؟ بیام شهر بازی؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: می تونی با مامانت اینا بیای یه دور همیه دیگه، یه پیکنیک. فقط باید یه بهانه ای برای آوردن مامانت اینا بیاری.
کیارش خنده ای کرد و گفت: اون که حله. پس تو شهر بازی میبینمت.
لبخندی زدم و گفتم: باشه، می بینمت.
همون موقع پریسا اومد. باهاش دست دادم و رفتیم تو ماشین.
رسیدیم پارک و ماهان زنگ زد به مامان اینا و ازشون پرسید کجا نشستن. با اینکه زمستون بود و هوا سرد بود اما کم آدم نبود اونجا. مامان اینا هم یه جایی بین چمنا یه زیلو پهن کرده بودن و روش نشسته بودن. برای خاله یه پتو آورده بودن که رو پاش گذاشته بود و سبد پیکنیک و بساط تخمه و چایی هم به راه بود. مامان اینا رو که دیدم با ذوق ولبخند رفتم و یکی یه بوس نشوندم رو گونه مامان و خاله و به عمو و بابا سلام کردم.
پریسا رو به خاله معرفی کردم.
من: خاله اینون دوستم پریساست خیلی دختر خانم و گلیه.
پریسا هم با جمع سلام و احوالپرسی کرد. نشستم پیش مامان و ولو شدم رو پاش. از بچگی عادت داشتم رو زمین که می نشستم یه وری بشینمو آرنجمو بزارم رو پایبغلیم. معمولا" هم بغلیم مامان بود که همیشه بعد یکم خسته میشد وپاش درد می گرفت و میگفت صاف بشین. اما الان فقط بهم یه لبخند زد. منم سر خوش از محبتمامان حس آرامشی داشتم وصف ناپذیر.
بعد مدتها مامان و بابا رو با هم کنارم داشتم خیلی حس خوبی بود.
یه 10 دقیقه بعد کیا هم بهمون ملحق شد. نیش پریسا شل شد. ازهمون دفعه تو فرحزاد فهمیدم این دوتا چشمشون همو گرفته نه که زیادی با هم خلوت کرده بودن.
دوست داشتم بزنم تو سر پریسا و بگم ببند اون دهنو. نه که سرکیارش کلی بهم چشم غره رفت ولگد پروند که من جلوی کیارش نیشم و جمع کنم این بود که دوست داشتم حالش و بگیرم.
وقتی به کیا نگاه می کرد چشمهاش برق می زد. همچین خانم نشسته بود که خنده ام گرفته بود.
یکم که نشستیم و تخمه شکوندیم حوصله امون سر رفت. از طرفی هم صدای جیغ و داد و سرو صدای آدمهایی که سوار دستگاه ها شده بودن آدمو هیجان زده می کرد.
از جام بلند شدم و باز ذوق به سفینه که هی کج و کوله میشد میچرخید نگاه کردم.
من: من می خوام برم سوار اینا بشم هرکی میاد پاشه.
بدون اینکه منتظر کسی بمونم خودم جلوتر رفتم. صدای ماهان و شنیدم.
ماهان: آنا صبر کن ما هم بیایم کجا میری دختر؟؟
چشمم به سفینه بود و با ذوق می رفتم سمتش. ماهان بازومو کشید و گفت: مگه با تو نیستم کله کردی همین جور میری. به چی زول زدی این جوری؟؟؟
مظلوم نگاش کردم و به سفینه اشاره کردم و گفتم: من می خوام سوار اون بشم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (26)

ماهان یه نگاه به خنده بند اومده من کرد و بعد مسیر نگاه منو گرفت و رسید به کیارش اینا. با دیدن اونا اخم کرد.
با حرص گفت: اینا اینجا چی کار میکنن؟؟؟
بازومو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و صاف ایستادم. مستقیم به کیارش نگاه کردم.
جدی و محکم گفتم: من گفتم بیان.
ماهان با دهن باز بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: تو .. تو گفتی بیان؟؟؟ تو به کی گفتی بیان؟؟؟
به سمت مامان اینا قدم برداشتم و همون جور گفتم: من به کیارش گفتم بیاد.
ماهان هنگ کرده تو جاش ایستاد. منم بی توجه به اون مستقیم داشتم می رفتم پیش مامان اینا البته کلی مونده بود که بهشون برسم.
ماهان قدمهاشو تند کرد و با حرص بازومو کشید و برم گردوند سمت خودش. دوباره اخم داشت دوباره عصبی بود. دوباره ترسناک شده بود.
با قیافه ی اژدهایی که قلبمو داشتاز جاش در می آورد . با صدایی کهتوش عصبانیت موج می زد ولی در عین حال پایین بود گفت: چی گفتی آنا؟؟؟ تو به کی گفتی بیاد؟؟؟
بازوم هنوز تو دستش بود. محکم گرفته بودش و ولش نمی کرد.
مستقیم تو چشمهاش نگاه کردموگفتم: به کیارش گفتم بیاد.
یه پوزخند عصبی زد و گفت: تو چرا باید به کیارش بگی؟؟؟ اصلا" مگه شمارشو داری؟؟؟
من: آره شمارش و دارم.
دستش دور بازوم سفت شد. تو چشمهام زل زد و با چشمهایی که ازش آتیش می بارید گفت: داری؟؟؟تو بی خود کردی شماره کیارشو داری. به چه مناسبت شمارش و به تو داده؟؟؟
چرا باید به ماهان دروغ بگم؟؟؟ چرا باید پنهان کاری کنم؟ مگه چه کار خلافی کردم. من 25 سالمه اونقدر بزرگ شدم که بخوام یه رابطه سالم با یه آدم خوب داشته باشم. چرا باید بترسم که ماهان چی فکر می کنه یا از اخمش بترسم؟؟؟
مگه خود ماهان 100 تا دوست دختر داره کسی چیزی بهش میگه؟؟؟؟
مگه نه اینکه ماهان آمار همه دوست دختراشو به من میده چرا مننباید از دوست پسرم بهش بگم؟؟؟
(با حرص فکر کردم ) الانم که دیگه مامانم اینا هستن و نیازی به قلنبه شدن حس مسئولیت آقا نیستکه بخواد بی خودی عصبانی بشه.
اصلا" این عصبانیتش برای چیه؟؟؟؟ نکنه ...
نه بابا تو هم سرخوشی ها اون بارم که تو خونه اشون کیارش و دید این مسئولیت بی صاحابش ورمکرده بود. اه چقدر بدم میاد از مسئولیتای این جوری.
داشتم حرص می خوردم اما خونسرد گفتم: برای آشنایی بیشتر.
با این حرفم همچین بازومو فشار داد که از درد لبمو گاز گرفتم و چشمهامو بستم.
دستی که بازومو فشار می داد می لرزید من لرزشش و حس می کردم. اما فشارشم خیلی زیاد بود. از تحمل من خارج بود.
چشمهامو باز کردم و با صدای آرومی که به زور کنترل می کردم که جیغ نکشم گفتم: ماهاندستم شکست...
ماهان همچین نگام می کرد که انگار اصلا" من و نمی دید. اما صدام و شنید. بازومو با حرص ولکرد و برگشت و با قدمهای تند رفت.
من موندم مات سر جام. این چرا این جوری می کنه با من؟؟؟ مگه براش فرقی هم میکنه که من با کی باشم و با کی نباشم؟؟؟
یه صدایی تو وجودم میگفت شاید ماهانم به تو حس داره.
سر صدای وجودم داد کشیدم و گفتم: بسه واسه خودت قصه نباف تو خودتم هنوز نمی دونی به ماهان واقعا" حس و محبتی داری یا نه بعد ماهان با اون ید طولاش تو دختر بازی بیاد از من خوشش بیاد؟؟ مغز خر خورده مگه؟
تو بهت بودم که پریسا و کیا اومدن پیشم. تو دستهای پریسا 4 تا بسته پفک گنده بود.
به من رسیدن و پریسا نگران دستش و گذاشت رو بازومو تکونم داد و گفت: آنا خوبی؟؟؟ چی شده چرا رنگت پریده؟؟؟
به خودم اومدم یه نگاه به دست پرش کردم. انگاری به هر کی بدبگذره به اینا بد نمی گذره.
سرمو تکون دادم و گفتم: نه خوبم. بریم پیش بقیه.
سه تایی رفتیم پیش بقیه سعی کردم خوشحال باشم. این ماهان با خودشم درگیره. موضعشو مشخص نمیکنه منم بدونم چی به چیه. حالا تا آخر بهش دروغ میگفتم بهتر بود؟؟؟ یکم جنبه داشته باش که من همه چیز و بهت بگم.
کیارش با دیدن من گل از گلش شگفت. مامانش بغلم کرد و بوسیدم. با باباش سلام و احوال پرسی کردم و همون جا ایستادم. نه من بلکه پریسا و کیا هم ننشستن.
پریسا اومد کنارم و با تعجب گفت: اینا اینجا چی کار می کنن.
همون جور که به کیارش لبخند می زدم گفتم: من به کیارش گفتم بیاد.
پریسا چشمهاش گرد شد. بازومو گرفت که جیغم رفت هوا. البته کوتاه بود که حیثیتم به باد نره. دقیقا" همون جایی که ماهان کنده بود و گرفته بود. مطمئنم دستم کبود شده.
پریسا با هول گفت: چته تو چرا همچین می کنی؟؟؟ کولی.
بهش چشم غره رفتم و گفتم: بابا دستم درد میکنه. نکن.
دستش و ول کرد و گفت: مگه دیوونه بودی که گفتی کیارشم بیاد؟؟؟
اخم کردم. و با حرص گفتم: چرا نباید بیاد؟؟؟ اتفاقا" می خواستم بیادتا یه چیزایی و به خودم لااقل ثابت کنم.
پریسا با بهت گفت: چیو ثابت کنی؟؟؟؟
نگفتم. ساکت موندم. چی می گفتم؟ میگفتم فکر کنم ماهان و دوست دارم؟ می گفتم نمی دونم احساسم به کیارش چیه؟ می گفتم وقتی کیارش دستمو می گیره هیچ حسی ندارم؟؟؟ می گفتم می خوام این دو تا رو کنار هم ببینم تا شاید بفهمم حسم به هر کدوم چهجوریه؟؟؟؟
هیچی نمی تونستم بگم برای همینم ساکت موندم. نفسمو مثل آه دادم بیرون .
یه لبخند زدم و خوشحال گفتم: بیاید بریم بقیه دستگاه ها رو سوارشیم. من می خوام برم مه نورد سوار بشم.
خوشحال چرخیدم. پریسا و کیا و کیارشم باهام اومدن.
کیارش اومد کنارمو گفت: سلام خانم خانما خوبید شما؟؟؟ دلم براتتنگ شده بود.
لبخند زدم. بهش نگاه کردم. داشتم فکر می کردم منم دلم براش تنگ شده یا نه؟؟؟ از دیشبتا حالا داشتم به اون فکر می کردم البته بیشتر به ماهان اما اونم یه گوشه ذهنم بود. ولی دلتنگی .....
نمی دونم ... واقعا" نمی دونستم برای همینم هیچی بهش نگفتم.
من: ببینم کیارش چه جوری مامانت اینا رو راضی کردی بیاین اینجا؟؟ اصلا" چی شد صاف اومدین پیش خاله اینا. تو حتی از من نپرسیدی کجا نشستیم؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کیارش یه لبخندی زد و گفت: خوب به مامان گفتم دلم بیرون دست جمعی می خواد. بعد گفتم ازماهان خوشم اومده یه زنگ بزن با آقای مفتون اینا بریم بیرون.
مامانمم زنگ زد که خانم مفتون گفت دارین میاین اینجا و از ما هم دعوت کرد بیایم.
من: چه راحت همه اش داشتم فکر می کردم چه جوری می خوای حضورت و توجیح کنی.
کیارش یکم خم شد سمتمو با لبخند نگاهم کرد و گفت: مثل اینکه با دکتر این مملکت طرفیا.
بهش لبخند زدم و هیچی نگفتم.
رسیدیم به دستگاه بازی مه نورد.رفتیم تو صف ایستادیم چه صفی هم داشت. طویل و طولانی. کیا و کیارش رفتن دنبال بلیط.
یه لبخند زدم و به پریسا گفتم: این دوتا بهم میانا.
پریسا با چشمهای گرد گفت: کدوم دوتا؟؟؟
با ابرو به مسیری که پسرا رفته بودن اشاره کردم و گفتم: این دو تاآقا. کیا و کیارش. تو کارت عروسیشون خیلی قشنگ ردیف میشنبا هم.هم وزنه اسماشون.
نیشمو باز کردم. پریسا با خنده یه مشت به بازوم کوبید و گفت:گمشو دیوونه. ولی این کیا عجیب ماهه من می دوستمش.
ابروهامو بردم بالا و با خنده گفتم: نمی گفتی هم فهمیده بودم. حقا که به هم میاین جفتتون بی خیال و ریلکسین. هر چند این پسره خیلی شیر برنجه باید هلش بدی وگرنه حرف بزن نیست.
یاد جیغاش تو سفینه افتادم. بازم خنده ام گرفت. با خنده گفتم: اما باحاله حوصله اتو سر نمی بره.
داشتیم حرف می زدیم و همراه صفمی رفتیم جلو که پسرا اومدن. ماهانم دست به جیب باهاشون بود. سرش پایین بود و یه اخم غلیظی هم کرده بود. نمی دونستم باید چه رفتاری بکنم. براش توضیح بدم؟ در مورد کیارش بهش بگم؟ علت اخمشو یا رفتار عصبیش و بپرسم. هر چند هیچ کارینکردم چون می دونم ماهان تا وقتی که خودش نخواد هیچی نمیگه. نه علت اخمش و نه ناراحتیشو. خیلی خوش باورانه است که فکر کنم به خاطر من خودشو ناراحت کرده.
پوفی کردم و بی خیال فکر کردن شدن.
دوباره پسرا اومدن خودشون و چپوندن تو صف و رسیدن کنار ما. بماند که چقدر چیز بارشون کردن ملت. ولی بی خی. این جوجه موجهها فکر می کردن من و پریسا با دوست پسرامون اومدیم. حالا بیا و ثابت کن اینا فامیلن. البته کیارش که دوست پسر من بود. با ماهانم که نسبت فامیلی نداشتیم. کیا هم که کلا" اضافه بود همسایه بود ولی خوب ....
حوصله ام سر رفته بود. از تو جیبم یه بسته آدامس ریلکس در آوردم و یکی انداختم تو دهنم. بهپریسا تعارف کردم نخواست. بیخیال تعارف به بقیه شدم. داشتیم به چرخش دستگاه و جیغهایی که آدمهای توش می زدننگاه می کردیم. استرس گرفته بودم. خیلی وحشتناک بود. میرفت بالا چپه می ایستاد. تند تند دور خودش می چرخید. چپ و راست می شد. یعنی به معنای واقعی قر کامل می داد. همه وری می چرخید و می رفت. دیدنشم نفسمو بند می آورد. با حرص آدامس و می جوییدم شاید یکم آروم بشم. یکی نبود بهم بگه توی بیشعور مرض داری می ترسی سوار اینا میشی آخه؟؟؟
بعد کلی نوبتمون شد. آدامسمو پرت کردم بیرون که وسط جیغهامنپره تو گلوم خفه ام کنه.
مه نورده یه جورایی کابین به کابین بود. صندلیهای چهار تایی تو یه قفس فلزی. کیارش رفت نشست. منم کنارش، ماهانم خودشو چپوند کنار من. با چشمهای متعجبداشتم نگاش می کردم.
بدون نگاه کردن به من به جلو نگاه می کرد. یه پسر دیگه ایم اومد و کنار ماهان نشست.
کمر بندها رو بستن. درها رو هم بستن. به زور آب دهنمو قورت دادم. خدایا خودمو به تو سپردم.
با اولین تکون دستگاه قلبم ریختپایین. دردم به غلط کردن و چیز خوردن افتادم. حالا دوست داشتم همون موقع بلند شم بگم آقا سر جدتون ترو جون ننه اتون بزارید من پیاده شم اما مگه میشد.
دستگاه به کار افتاد و اولش آروم آروم....
محکم کمربند فلزیمو چنگ زدم تا شاید یکم آروم بشم. ولی نمیشد داشتم پس می افتادم. با شدت گرفتن تکونها و چرخشهای دستگاه شروع کردم جیغ کشیدن وبی اختیار دستم رفت سمت بازوی ماهان و ناخنهای بلندمو فرو کردم تو بازوش. چشمهامم بسته بودم.
وقتی دیدم جیغ کشیدم فایده ندارهدهنمو بستمو سعی کردم حداقل نفس بکشم و دعا کنم که سالم برسیم.
دست ماهان نشست رو دستم.
گرمای دستش و که رو دستهای یخزده ام حس کردم دلم قرص شد. مطمئن شدم که زنده بر می گردم پایین.
با یاد آوری اینکه ماهان کنارمه یکم آروم شدم. اما کماکان نه جیغ می کشیدم نه چشمهامو باز می کردم.
تو دلم یکم دعا می کردم یکم فحش و نفرین. به خودم .... به مخترع دستگاه. نقشه می کشیدم که برم یارو رو گیر بیارم بزنملهش کنم با این دستگاه مسخره اش.
نمی دونم چقدر چشم بسته دعا می کردم و چیزای دیگه می گفتم که بالاخره تکونهای دستگاه کم و کم تر شد. اون موقع تازه تونستم چشمهامو باز کنم.
چشمهامو باز کردم. خدایا شکرتانگار داشت تموم میشد. آروم سرمو چرخوندم و چشمم افتاد تو چشمهای نگران ماهان. دیگه اخم نکرده بود نگران بود. دلخور نبود عصبانی نبود فقط نگران بود. آروم و بی صدا لبهاشو تکون داد.
ماهان: خوبی؟؟؟
یه بار آروم پلک زدم یعنی آره. دستم هنوز با شدت بازوی ماهان وچسبیده بود و ناخونام ت گوشتش فرو می رفت. بدبخت اخمم نکردهبود. می دونستم این ناخونای بی صاحاب خیلی تیزن همین جوری معمولی هم بخورن به دست کسی داغونش میکنه چه برسه بهاینکه مثل الان من تو گوشت طرف چنگ بزنی.
شرمنده سرمو انداختم پایین و دستمو آروم از بازوی ماهان جدا کردم.
بالاخره دستگاه ایستاد. درها باز شد.کمربند ها هم رفت بالا. یه نفس راحت کشیدم.
کیارش پرسید: خوبی؟؟؟ چقدر بد بود این دستگاهش. قلب آدم می ایستاد. آنا رنگت پریده خوبی عزیزم؟؟
با عزیزمش سیخ شدم. بی اختیار یکم خودمو کشیدم کنار سرمو انداختم پایین و گفتم: خوبم.
آروم از جام بلند شدم. ماهان قبل من بلند شده بود و رفته بود بیرون. دوباره اخمش برگشته بود.
حالم خوب نبود. داشتم بالا می آوردم سرم گیج می رفت اما حاضرم نبودم به کیارش بگم حالم خوب نیست مخصوصا" با اونعزیزمی که گفت. یه جورایی حس بدی داشتم. همون خانمی خوب بود دیگه چرا گفت عزیزم. یه جورایی عزیزم انگار رابطه بیشتر و صمیمی تر انگار که ما الان یه قدم تو رابطه امون پیش رفتیم. چرا گفتی عزیزم.
حالم بده...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 12 از 22:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هيچكى مثل تو نبود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA