انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 22:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  21  22  پسین »

هيچكى مثل تو نبود


مرد

 
هم به خاطر چرخش و ترس از ایندستگاه مزخرف هم به خاطر عزیزمکیارش.
بگم به همون اندازه دستگاه از عزیزمش ترسیدم دروغ نگفتم.
از کابین اومدم بیرون، قدم اول و برداشتم. سرم گیج رفت تعادلمو ازدست دادم اومدم نرده های بغل و بگیرم که نیوفتم که یکی بازو و کمرم و گرفت.
از ترس چشمهام گشاد شد و خودمو کشیدم عقب و سریع به پهلوم نگاه کردم. با دیدن ماهان یه نفس راحت کشیدم . با خیال راحت ولو شدم تو دستهاش و اجازه دادم کمکم کنه.
یه لحظه فکر کردم که کیارشه که اومده کنارم و بازو و کمرمو گرفته.
چرا ترسیدم؟؟؟ چرا از اینکه کمکم کنه ناراحت میشدم؟؟؟ پس چرا از ماهان نمی ترسم؟؟ چرا ماهان که کمکم میکنه حس خوبی بهم میده. چرا تو اوج ترسم به جای چنگ انداختن به بازوی دوست پسرم بازوی ماهان وگرفتم؟؟؟ چرا وقتی ماهان دستش وگذاشت رو دستم هم گرم شدم هم ترسم کمتر شد؟؟؟
چرا این حس ها رو به کیارش ندارم؟؟؟
اصولا" من باید با دوست پسرم، اونم کیارش که ممکنه کارمون به بیشتر از یه دوستی کشیده بشه ممکنه آینده امون بهم گره بخوره راحت تر باشم. بخوام دست اون و بگیرم به اون پناه ببرم. نه اینکه از اینکه دستمو بگیره وحشت کنم. از یه عزیزم گفتنش بترسم. بخوام خودمو ازشدور کنم.
همه این فکر ها و خود درگیریهایذهنم سرگیجه امو بیشتر کرده بود. صدای کیارش و از کنارم شنیدم.
کیارش: ماهان چی شده؟؟ آنا خوبی؟؟؟ بزار ببینم. دستش و آورد سمتم که من سریع خودمو به سمت ماهان متمایل کردم و با هولگفتم: نه نه من خوبم چیزی نیست. یکم فشارم افتاده شکلاتدارم تو جیبم بخورم خوب میشم.
کیارش دکتر بود و می خواست نبضمو بگیره و من چه ناشیانه اجازه ندادم دستش بهم بخوره. احمق الان چی فکر می کنه؟؟؟
کیارش یه باشه ای گفت و دستشو کشید عقب. آقا تر از اون بود که حرفی بزنه. هنوزم نگران بهم نگاه می کرد. دست کردم تو جیبم که شکلاتمو در بیارم اما نبود. دستمو بردم سمت اون یکی جیبم آدامسمم نبود. متعجب داشتم جیبامو می گشتم. کیا و پریسای گور به گور شده هم اومدن کنارمون رفته بودن دقیقا" تو دورترین کابین به ما نشسته بودن نفله ها.
پریسا با تعجب و یکم نگرانی گفت: چی شده؟؟؟ دنبال چی می گردی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟
سرمو بلند کردم و خواستم بگم شکلات و آدامسم نیست که صدایچند تا پسر و از پشت سرم شنیدم.
-: اه رامین ببین اینجا رو شکلاته رو.
*: این ورو ببین چقدر آدامس رو زمین ریخته.
-: آره کی اینا رو ریخته؟؟
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم.
من: اینا شکلاتا و آدامسهای منه که ریخته.
با حسرت به شکلات و آدامسهام نگاه کردم.
کیارش با خنده گفت: آنا نمی دونستی وقتی سوار این دستگاه ها میشی باید جیبات خالی باشه؟؟؟
برگشتم به کیارش نگاه کردم و غمگین و دمغ گفتم: نه ولی حالامی دونم.
کیارش بلند خندید. پریسا زلیل شده و کیا هم باهاش همراهی کردن. ماهان اما نخندید. زیر چشمینگاهش کردم. با اخم داشت به کیارش چشم غره می رفت.
ماهان می دونست در این جور مواقع خنده بلند عصبیم می کرد. اون همیشه همه چیز و در موردم می دونست. دوباره آه کشیدم.
ماهان کمکم کرد تا از اون بازیمسخره دور بشم. هر چند دور دور که نه یکم اون ورتر بردم نشوندم رو صندلی. هنوز دستگاه در تیررس نگاهم بود و جیغ و داد آدمهای جدیدی که توش نشسته بودن و می شنیدم. بازم حالم بد شد.
کیارش: شما بشینید من میرم برای آنا یه شکلاتی چیزی بگیرم فشارش بیاد بالا.
پریسا اومد کنارم نشست و شونه هامو مالید. ماهان از کنارم بلند شد. می خواستم بهش بگم: نه ماهان تو نه تو بلند نشو همین جا بشینی من زودتر حالم سر جاش میاد. اما ماهان بلند شد و جلوم ایستاد. دست به سینه همراه با یهاخم.
ای بمیری که همش اخم میکنی تو پس کجاست اون نیش همیشه بازت پسر؟؟؟؟
اما نه ماهان نمیری یه وقت من دق می کنم. خودم هنگ کردم. الان رسما" گیج بودم. باید درست و حسابی فکر می کردم. به خودم به ماهان به کیارش. نمی شد این جوری ادامه بدیم.
کیارش اومد و به جای یه دونه 5 تا بسته شکلات گرفت و یکی یه دونه به هر کدوممون داد. شکلات و که خوردم حالم بهتر شد. پاشدیم رفتیم پیش بزرگترهاو من دوباره نشستم کنار مامان و دیگه تا آخرش تکون نخوردم.
دیگه هیچ کس نرفت سمت دستگاه ها همین مه نورده درس عبرتی بود برای ماها که دیگه دنبال هیجان سکته ای نباشیم.
ساعت 1 نصفه شب هم همه بلند شدیم و قصد کردیم برگردیم خونه. موقع خداحافظی مامان کیارش بغلم کرد و بوسیدم. از کارش تعجب کردم. برگشتم دیدم کیارش لبخند میزنه ماهان اخم کرده. به مامان بابای خودمم نگاه کردم خیلی عادی ایستاده بودن هر چند مامان خیلی حال کرده بود با این حرکت مهوش خانم. اما خودم خوشم نیومد.
بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم وسوار ماشینهامون شدیم. پریسا هم با ما اومد و ما بردیم رسوندیمش خونشون. شبم خسته و کوفته تو اتاقم جای خواب نشستم تا صبح به همه چیز فکر کردم. دم دمای صبح دیگه مغزم از کار افتاد و خوابمبرد.
****
لنگ ظهر از خواب بیدار شدم. امروز جمعه اس. یه کش و قوسی به بدنم دادم و کله امو خاروندم و از جام بلند شدم.
دیشب کلی فکر کردم و آخرشم به یک نتیجه رسیدم.
دیگه در موردش فکر نکنم. البته باید به یه چیزایی سر و سامون می دادم اما دیگه نمی خواستم خودم و اذیت کنم بزار هر چی قراره بشه خودش بشه. چرا از قبلبشینم غمباد بگیرم؟
بلند شدم رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم تو آشپزخونه. یعنی من انقده خوبم.... جون خودم .....
این یه هفته ای که مامان اینا اومدن من همه اش خواب بودم انگار بدون مامان اینا خواب بهم نمی چسبید.
با لبخند رفتم تو آشپزخونه و بلند سلام کردم.
مامان و بابا نشسته بودن پشت میز و حرف می زدن. با دیدن من لبخند زدن و جوابمو دادن.
بابا: به به دختر ما رو باش. یه هفته است اومدیم همه اش صورت پف کرده شما رو می بینیم.
نیشمو تا بناگوش باز کردم و دندونام و نشون دادم.
من: خوب شما که هستین خواب می چسبه.
بابا بلند خندید.
رفتم برای خودم چایی ریختم و اومدم نشستم.
مامان: آنا ناهار و بیارم؟؟؟
من: مگه شما نخوردین؟؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بابا: نه کدوم غذا خوردنی؟ مامانت مگه گذاشت؟ هر چی من گفتم گشنمه گفت بزار روز آخری دخترم بیدار بشه با هم غذا بخوریم.
یهو دمغ شدم. بابا اینا فردا صبح می رفتن و من از فردا شب دوباره باید می رفتم خونه خاله اینا.
با اینکه خونه خاله رو دوست داشتم اما من مامان بابای خودمو می خواستم.
مامان موهامو ناز کرد و گفت: ناراحت نباش عزیزم دوهفته دیگه شما میاین پیش ما. زیاد نیست.
با یاد آوری اینکه دو هفته دیگه عید و ما میریم شمال یه ذوقی کردم که نیشم تا کجا باز شد. با ذوق سرمو تکون دادم. تند چایموخوردمو بلند شدم میز و چیدم.
بابا: ولی من هنوز موندم برای اون مشکل چی کار باید بکنیم؟؟؟؟
بشقابها رو چیدم رو میز و گفتم: کدوم مشکل؟؟؟
بابا: راستش می دونی که ما قراره یه شهرک کنار ساحل بسازیم. حالامحلی ها اومدن میگن نمیشه و ساحل عمومیه و اینا. الان موندیم چی کار کنیم.
نشستم پشت میز و گفتم: بابا این ویلاهایی که می سازید برای آدمهای خاصی هستن؟؟؟ یعنی ارگانی نهادی چیزی؟؟؟
بابا: نه ...
مامان دیس برنج و گذاشت رو میز.بشقاب بابا رو برداشتم و براش کشیدم و گذاشتم جلوش.
من: خوب بابا چرا به محلیها نمیگی هر کی که می خواد و توانشو داره می تونه از ویلاها بخره؟ بعدم یه ورودی جدا برای ساحل بزارید. دور از ویلاها. اونقدر زمین داریدکه بشه این کار و کرد. یه ساحل عمومی درست کنید که خود محلیها بتونن واردش بشن. در عینحال می تونید ساحل خصوصی خودتونم داشته باشید.
بابا متفکر گفت: بدم نیست.
من: آره این جوری هم محلیها باهاتون راه میان هم شهرداری. هم اینکه تو زیبا سازی شهر و ساحل کمک کردین. هم فضای ویلاها و ساحل خصوصی خودتون و حفظ کردین.
بابا یه لبخند پر غرور زد و گفت: حقا که استادی و دختر من.
با لبخند جوابش و دادم. مامان یه دست نوازشی به سرم کشید. منم کلی ذوق کردم از تعریف بابا.
کل روز و ور دل مامان و بابا نشستم و گل گفتیم و گل شنیدیم و خندیدیم. این وسطم که کیارش وقت گیر می آورد می زنگید. توجه شو دوست داشتم اما ....
دفعه آخر که زنگ زد بهش گفتم: کیارش ... فردا شب کار داری؟؟؟
کیارش: فردا نه چه طور؟؟؟ من فردا صبح کارم.
خوشحال شدم.
من: می تونی فردا بعد شرکت بیای دنبالم شام بریم بیرون؟؟؟
کیارش: آره چقدر عالیه که خودت پیشنهاد دادی منم می خواستم باهات حرف بزنم. باشه فردا بعد شرکت میام دنبالت.
ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم.
ساعت کاری شرکت تموم شد. خودکارمو انداختم رو میز و سرمو بین دستهام گرفتم. باید برم. کیارش زنگ زده گفته پایین شرکت منتظره.
یه پیام به ماهان دادم و گفتم: مندارم میرم.
ماهان جواب میده: باشه من کار دارم دیر تر میام خونه.
گوشیمو انداختم تو کیفم. وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین. کیارش جای همیشگیش پارک کرده.
رفتم سوار شدم. یه لبخندی زدم و سلام کردم.
کیارشم مهربون جوابمو داد.
کیارش: خوب کجا بریم.
انقده خوشم میومد همیشه از من سوال می کرد. شونه ای بالا انداختم و گفتم: هر جا که خودت دوست داری.
یه لبخند دیگه زد و راه افتاد. نگفت کجا میره.
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. فقط وقتی ماشین ایستاد به خودم اومدم. یه جایی بودیم مثل یه باغ پر دار و درخ تو یه ساختمون چوبی بزرگ با نمای چوب با کلی پنجره های شیشه ای بزرگ.
آدم و یاد کلبه های وسط جنگل میانداخت. اگه هر موقع دیگه ای بود حتما" از ذوق و هیجان بالا و پایین می پریدم. خیلی قشنگ بود.
بی حرف پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران. کیارش رفت سمت یه میز دو نفره که تو کنج بود و منم دنبالش رفتم.
صندلی و برام کشید عقب. خجالت کشیدم. شرمنده شدم. کاش این کار و نمی کرد معذبم می کرد این همه خوبیش.
یه تشکر زیر لبی گفتم و نشستم.خودش رفت رو به روم نشست. خیلی خوشحال بود. بهش غبطه خوردم.
دستهاشو قفل کرد تو هم و گذاشت رو میز.
یکم خودش و کشید جلو و گفت: آنا... خوبی؟؟؟ از چیزی ناراحتی؟؟ اتفاقی افتاده؟ مشکلی پیش اومده؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مشکلی نیست خوبم.
یه ابروشو برد بالا و گفت: ولی این جور نشون نمیدی. امروز نه خندیدی نه هیجان زده شدی. نه برای چیزی ذوق زده شدی.
خنده ام گرفته بود اینم فهمیده من خیلی سر خوشم.
یه لبخند محو زدم که باعث شد کیارشم بخنده.
با یه لبخند گفت: با اینکه زیاد نبود ولی اینم بد نیست.
یه چشمکم بهم زد. آخی چقدر خوشحال بود. تازه داشت خصلتهای جدیدش و مهربونیهاش و نشونم می داد.
گارسون اومد و سفارش دادیم. کیارش حرف می زد و من تو سکوت گوش می دادم.
غذامون و آوردن. اشتهایی به خوردننداشتم. یه جورایی گیج بودم بغض داشتم.
کیارش حواسش بهم بود.
کیارش: آنا چرا چیزی نمی خوری؟؟؟
چنگالم و گذاشتم تو غذام و گفتم:زیاد میل ندارم.
کیارش یکم خودش و کشید جلو و دقیق نگام کرد.
کیارش: من که می دونم امروز یه چیزیت هست ولی نمیگی. باشه نگو. حالا که تو چیزی نمی گی بزار من حرف بزنم.
سرمو بلند کردم و منتظر نگاش کردم.
یه لبخند خوشحال زد. قاشق و چنگالش و گذاشت تو بشقابش.
کیارش: راستش وقتی بعد مدتها تو مهمونی خونه ماهان اینا دیدمت واقعا" شوکه شدم. تو همون نگاهاول شناختمت از نظر ظاهری خیلی عوض شده بودی اما رفتارت ...( یهلبخندی زد و ادامه داد) اما رفتارت دادمی زد که تو همون آنایی و عوض نشدی.
هنوزم شیطنت از چشمهات می بارید. با اینکه برای خودت یه پاخانم شده بودی اما هنوزم سر زنده بودی.
اون موقع هام خیلی از این اخلاقت خوشم می اومد.
وقتی تو بیمارستان دیدمت هنگ کردم. فکر نمی کردم دوباره ببینمت اما وقتی دیدمت دلم نمی خواست بزارم بری. خوب شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد و شاید خیلی طول می کشید تا ما دوباره همو ببینیم. ازت خوشم میومد و دوست داشتم بیشتر بشناسمت. برای همینم با پرروییپیشنهاد شام دادم و چقدر خوشحال شدم که قبول کردی.
تو همون چند ساعت منو جذب خودت کردی. شب وقتی قبول کردی که بیشتر همو بشناسیم سر از پا نمی شناختم. از زور هیجان بلافاصله زنگ زدم بهم. سادگیت برام شیرین بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
این که برای هر چیزی هیجان زده میشی. ذوق می کنی و شاد می خندی. اینکه همه چیز و شاده می گیری همه اینها یه جور نعمت بود که تو وجود تو بود. بی اختیار با دیدنت شاد میشم. دلم می خواد سر خوش بخندم.
آروم دستش و رو میز جلو آورد و دستمو گرفت. شوکه شدم اما دستمو نکشیدم عقب. چون فرصتش و نداشتم. حرف کیارش شوکه کننده تر از دستش بود.
کیارش: آنا با من ازدواج می کنی؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (27)

متعجب با دهن باز نگاش می کردم. خدایا چرا من مشکل دارم؟؟؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟؟؟ چرا دلم می خواد جیغ بکشم و فرار کنم؟؟؟
چرا خجالت نمی کشم؟؟؟ چرا رنگ به رنگ نمی شم؟؟؟ اصلا" اینا به جهنم چرا ذوق نمی کنم؟؟؟ چرا هیجان زده نمی شم؟؟؟ چرا قند تو دلم آب نمی کنن. چرا دستش بهم گرمایی نمی ده؟؟؟
کیارش منتظر نگام می کرد. وقتیدید حرفی نمی زنم خودش دوباره شروع کرد.
کیارش: می دونم یهویی شد. پیشنهادم یهویی بود. اما یه نگاه به من بنداز. من اونقدرها جون نیستم. من دنبال یه رابطه زود گذر نیستم. تو این مدت با اینکه شاید کم بود اما اونقدر از مردم شناخت پیدا کردم که بتونم بشناسمت.
من ازت خوشم اومده. دوست دارم. همه اخلاقهات برام شیرینه. دوستدارم همیشه ببینمت.
با خنده هات شاد میشم. تو دختر خیلی خوبی هستی. می دونم با تو خوشبخت میشم و همه سعیمو می کنم که خوشبختت کنم.
فقط اگه تو بخوای اگه اجازه بدی اگه قبول کنی.....
من در مورد تو به مامانم اینا گفتم. می خواستم قبلش با خودت صحبت کنم و نظرتو بدونم بعد خانواه ها اقدام کنن.
یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. تازه می فهمیدم که چرا مامان کیارش تو شهر بازی اون جوری بغلم کرد.
سرمو انداختم پایین نگاهم ثابت نمی شد و مدام می چرخید. آروم دستمو از زیر دست کیارش کشیدم بیرون. یکم عقب رفتم.
نمی دونستم چی بگم یا چه جوری بگم. ناراحت بودم. بغضم گرفته بود.
لبمو با زبونم تر کردم و دهن باز کردم. با استرس و گیج.
من: کیارش من ... من نمی دونم چی بگم ... راستش ... راستش تو خیلی خوبی، مهربونی، آقایی. من از زمانی که یادمه همیشه بهت فکر کردم و بهت احترام گذاشتم.
سرمو بلند کردم و سر درگم بهش نگاه کردم. دستم بی اختیار تو هوا تکون می خورد. شاید سعیمی کردم با حرکات دستم منظورم و بهتر و دقیق تر برسونم.
من: شاید باورت نشه اما من همیشه دوست داشتم. آرزوم بود که تو یه همچین حرفی بزنی اماالان ...
کیارش: اما ....
چشمهای منتظرش غبار غم گرفت. رفت عقب و تکیه داد به صندلیش.
کیارش: پس یه امایی هست این وسط....
ناراحت بودم. کاش می شد همین جا بزنم زیر گریه. من دارم چی کار می کنم؟؟؟؟
بغض کرده با چشمهای ناراحت بهش نگاه کردم. دوست نداشتم ازدستم ناراحت باشه اما چه کاری ازم بر میومد؟؟
همین الان که نگاش می کردم جای چشمهاش چشمهای شیطون ماهان و می دیدم. به جای لبخنداشنیش باز شده و سر خوش ماهان میومد جلوی چشمم .....
یه نفش عمیق کشیدم و ناراحت گفتم: کیارش تو هیچی از من نمی دونی. من اونی نیستم که تو فکر می کنی.
یه تای ابروش رفت بالا. وای بمیری آنا الان چه فکرای ناجوری که در موردت نمی کنه.
سریع اومدم جمعش کنم: نه ... نه منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی....
وای زدم بدترش کردم. حالا کیارشخنده اش گرفته بود و لبخند می زند.
یه نفس صدا دار کشیدم و کلافه گفتن: ببین من تو این مدت جلوی تو خیلی مراعات کردم. خیلی خودمو نگه داشتم که خانم باشم که سنگین باشم که همون چیزی باشم که تو دوست داری. تا تو خوشت بیاد. می خواستم نظر تو رو جلب کنم.
کیارش با لبخند گفت: خوب جلبکردی.
کلافه پوفی کردم و گفتم: نه .. خوب اینی که تو دیدی من نبودم. من نمی تونم آروم یه جا بشینم. من نمی تونم خانمانه رفتار کنم اما سوتی ندم. حتی نمی تونم درست و حسابی راه برم. روزی یه دفعه رو شاخشه که با مخ بیام زمین. همیشه خودمو زخم و زیلی میکنم. از کار خونه هیچی بلد نیستم.
غذا درست کردنم نمی دونم فقط هر چی دم دستم بیاد و با هم قاطی می کنم تا شاید یه چیزی در بیاد.
خونه داریم افتضاحه. همه عشقم فیلمدیدن و کتاب خوندنه. مامانم از دستمعاصیه...
به کیارش نگاه می کردم. نمی دونم چرا این چیزا رو می گفتم. چرا می خواستم کیارش ازم زده بشه. که دیگه به چشمش نیام. چرا میخواستم خودمو خراب کنم ؟؟؟ اما مستقیم بهش نگم نه....
کیارش لبخند به لب دوباره اومد جلو. دستهاشو گذاشت رو میز و دستش و پیش آورد که دستمو بگیره و تو همون حال گفت: آنا اینابرام مهم نیست. من تو رو همین جوری دوست دارم. همین جور سر به هوا...
خدایا اون موقع که می خوام یکی ازم خوشش بیاد یه کاری می کنی ازم زده بشه. حالا که می خوام طرف بدش بیاد بدتر جذبشمی کنی؟؟؟ خدا مگه من باهات شوخی دارم؟؟؟
کیارش دستشو پیش آورد که دستمو بگیره که من تو یه لحظه با یه حرکت آنی و کلافه دستمو از رو میز برداشتمو خودمو کشیدم عقب.
کیارش مات به من و حرکتم نگاه کرد. دیگه تموم شد دیگه حاشا کردن فایده نداره.
مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کیارش تو عالی .. بهترینی .. هیچ وقت نمی تونم پسری به خوبی تو پیدا کنم خودم این و می دونم. اما .. اما این درست نیست .. چیزی که بین ماست درست نیست .. یعنی نیست .. چیزی نیست ...
کیارش گیج نگاهم می کرد. هیچی از حرفهام نفهمیده بود. خودمم نمی فهمیدم.
دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ببین من الان تو وضعیتیم که تکلیفم با خودمو احساسم مشخص نیست. من خودم گیجم هنوز منگم نمی دونم چی می خوام پس ازم نخواه که بیشتر برات توضیح بدم چون نمی تونم. من باید با خودم و احساسم کنار بیام. یه چیزایی چند وقته خیلی قاطی شده خودم نمی دونم چه جوریه ... من خودم گیجم ... پس ازم نخواه که تو این وضعیت به پیشنهادت فکر کنم .. من ..
کیارش: کس دیگه ای و دوست داری؟؟؟
آهم در اومد. عاجزانه نگاش کردم.
از دهنم در اومد: نمی دونم ...
یه لبخند مهربون زد و گفت: می خوای در موردش حرف بزنی؟؟
حتما" همین یه کارم مونده بود که در مورد ماهان با تو حرف بزنم.
سرمو به نشونه نه تکون دادم.
کیارش: آنا اگه بگی راحت تر درکت می کنم. شاید بتونم حتی کمکت کنم. باور کن می تونیبهم اعتماد کنی ....
کیارش یه ریز داشت حرف می زد. داشت کلافه ام می کرد. مدام می خواست بدونه مشکل کجاست؟ اگه پای کسی در میون نیست با شناخت بهتر و بیشتر شاید بتونه نظرمو عوض کنه. سرم داشت درد می گرفت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
برای اینکه این حرفهاشو تموم کنه کلافه و گیج گفتم: موضوع این چیزا نیست خودمم نمی دونم چیه. خواهش می کنم بس کن ماهان ....
یهو دهنم باز موند از اسمی که ناخوداگاه به زبون آوردم. بهت زده سرمو بلند کردم و به چشمهای کیارش نگاه کردم. یه لبخند غمگین زده بود.
آروم گفت: کیارش .....
شرمنده بودم. بغض کردم. تو چشمهام اشک جمع شد.
کیارش مهربون گفت: پس ماهانه؟باید حدس می زدم.
فقط تونستم سرمو کج کنم و همون جور با چشمهای اشکی نگاش کنم. یه قطره اشک سمج ازچشمهام اومد پایین.
کیارش یه اخم کوچیک کرد و بعد مهربون تر یه لبخند زد که واقعا" دلم می خواست اون لحظه آببشم برم تو زمین.
کیارش: آنا گریه می کنی؟؟؟ این چه کاریه دختر؟؟؟
با بغض گفتم: شرمنده ام ....
لبخندش عمیق تر شد.
کیارش: برای چی شرمنده باشی خانم .... من شرمنده ام که زیاد اصرار کردم. باید از رفتارهای ماهانمی فهمیدم شما به هم علاقه داریم.
در عین شرمندگی گوشام تیز شد. مگه ماهان چه رفتارایی کرده ؟؟؟
با بغض گفتم: نه کیارش اشتباه نکن این فقط احساس منه. ماهان ... نمی دونم اون همیشه یه دوست بوده. تازه من در مورد احساسمم زیاد مطمئن نیستم.
دروغ می گفتم خودم مطمئن بودم که ماهان و به یه چشمی غیر دوست می بینم اما واقعا" گفتنش به کیارش خیلی سخت بود.
کیارش یه لبخند زد و سعی کرد دلداریم بده.
کیارش: باشه آنا جان می فهمم که دوست نداری در موردش به من چیزی بگی منم زیاد سوال نمی پرسم. امیدوارم که جفتتون احساستون و درست درک کنید . الانم دیگه خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور.
این و گفت و خودش مشغول شد اما چه مشغولی. هر دومون داشتیم با غذامون بازی می کردیم و تو فکر خودمون غرق بودیم. آخرشم دیدیم هیچ کدوم هیچی نمی خوریم بلند شدیم برگردیم خونه.
مامان اینا صبح برگشته بودن رامسر منم باید می رفتم خونه خاله اینا. کیارش رسوندم و دم خونه خاله اینا ایستاد.
برگشتم سمتش. هنوز شرمنده بودم. سرمو انداختم پایین و گفتم: بابات امشب ممنونم و ... و بب ...
حرفم و قطع کرد و گفت: آنا بس کن دیگه. تو به من بدهکار نیستی که هی عذر خواهی می کنی. من ازت یه درخواست کردم و تو ردش کردی. اجبار که نبوده. تو حسی که باید و به من نداشتی. منم نمی خوام مجبورت کنم که چیزی و قبول کنی که نمی خوای.
آنا برات آرزوی موفقیت و خوشبختیو دارم این و از صمیم قلبم می گم چون تو لایقشی. هنوزم می تونی رو من به عنوان یه دوست حساب کنی.
واقعا" ممنونش بودم خیلی فهمیدهبود. با لبخند ازش تشکر کردم وخداحافظی گفتم و پیاده شدم. از ماشین که پیاده شدم یه ماشینی از کنارم رد شد و رفت سمت در پارکینگ آپارتمان ماهان اینا.
تو جام خشک شدم. وای همین و کم داشتم.....
ماهان .......
وقتی آروم از کنارم رد میشد یه نگاهی بهم کرد که قلبمو از کار انداخت.
نه خدایا کیارش و ندیده باشه.
رفتم سمت آپارتمان که کیارش با یه بوق خداحافظی کرد و رفت. برگشتم سمت ماهان که دیدم ماشین و برده تو پارکینگ. تندی رفتم تو خونه و از پله ها دوییدم بالا که دم خونه به ماهان برسم. اونقدر تند اومده بودم که همزمان با ماهان که از آسانسور بیرون می اومد منم رسیدم به طبقه.نفس نفس زنون صداش کردم.
برگشت و با اخم نگام کرد. از سردی نگاهش یخ کردم. وای پس کیارش و دیده بود. فهمیده بودم که به کیارش حساسه و خوشش نمیاد ازش اما دیگه به این شدت ....
دنبالش دوییدم. رسید به در و کلید وکرد تو قفل در.
باید توضیح می دادم. باید می گفتم که هیچی دیگه بین من و کیارش نیست که همه چیز تموم شد. همه چیز یه دوستی ساد ه بود.
من: ماهان من و کیار ...
در و باز کرد و برگشت و تیز بهم نگاه کرد. نتونستم اسم کیارش و کامل کنم. از تیزی نگاهش قلبم ایستاد. ماهان روشو ازم گرفت و با اخمی که غلیظ تر شده بود رفت توخونه. تند و سریع. منم سریع رفتم تو خونه و درو بستم و دوباره دنبالش دوییدم که براش توضیح بدم.
تو پله ها بهش رسیدم. بازوشو گرفتم و نگهش داشتم.
من: ماهان صبر کن برات توضیح بدم.
با اخم برگشت و سرد نگاهم کرد و گفت: آنا ... من توضیح نمی خوام ... اصلا" چرا باید برای کارهات به من توضیح بدی؟؟؟
دهنم باز موند. از سردی کلامش ازصراحت حرفهاش. دستم شل شد و آروم سر خورد و افتاد پایین. راست میگه کارهای من چه ربطی به اون داشت؟؟ چرا باید براش مهم باشه؟؟؟ چرا باید بخواد بدونه؟؟؟ چرامن این جوری دنبالش راه افتادم که براش توضیح بدم.
چند دقیقه همون جور به هم نگاه کردیم. من با بهت و ناامیدی، با ناباوری و بغض سنگینی که تو گلوم بود.
و ماهان با نگاه سرد و یخی با یه اخم غلیظ.
اما چیزی که مهم بود اینه که اون نمی خواست بدونه هیچ چیزی در مورد من و رابطه ام نمی خواست بدونه و این دردناک بود.
کاش بازم براش مهم بود.... کاش بازم کنجکاو بود که بدونه.... اون وقت براش می گفتم که تمومه .... که همه چیز تمومشده..... که من کیارش و دوست ندارم.... و.....
زل زل رو به روی هم ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم که با صدای عمو حمید ماها رو به خودمون آورد.
عمو حمید: سلام بچه ها اومدید؟؟؟ چه به موقع زود لباسهاتون عوض کنید و بیاید تو آشپزخونه داریم شام می خوریم.
هم زمان من و ماهان برگشتیم به عمو که پایین پله ها جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردیم.
ماهان با همون صدای سردش گفت: سلام بابا . ممنون میل ندارم شما بخورین.
منم آروم گفتم: سلام عمو ... من بیرون شام خوردم مرسی.
صدای پوزخند ماهان و شنیدم. برگشتم و پوزخندی که رو لبهاشبود و هم دیدم.
ماهان روشو ازم برگردوند و رفت بالا. منم خیره به رفتنش.
دست و پام شل شده بود. دیگه شور و هیجانی نداشتم. می دونستم که نباید ماهان و این جوری دوست داشته باشم می دونستم. ماهان باید فقط همون دوست و پسر خاله بمون. فقط همون.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
برگشتم دیدم عمو با تعجب ایستاده و نگاهم می کنه. به زور لبخند زدم و برای اینکه زیاد همه چیز و مشکوک نشون ندم. رفتم پایین و با شور و هیجان به خاله سلام کردم و بوسیدمش.
من: سلام بر خاله عزیز خودم. خوبی خانم جان؟؟؟ به به خودتون غذا پختین؟؟؟ بوش خونه رو برداشته. با اینکه بیرون غذا خوردم اما نمیشه از غذای خاله گذشت.
نشستم پشت میز.
خاله با خنده گفت: چقدر هندونه زیربغلم می زاری دختر. بشین برات غذا بکشم که لااقل تو یکم از این غذا بخوری. کلی غذا درست کردم هیچ کس نیست بخوره. توکه قد گنجشک غذا می خوری ماهانم که کلا" خونه نیست که غذا بخوره.
مشکل همیشگی خاله بود. زیاد غذادرست می کرد و همیشه هم ناله می کرد که همه غذاهاش مونده. انگار خدایی نکرده ماها فیلیم کههمه رو تموم کنیم.
دلم خون بود اما جلوی عمو و خاله گفتم و خندیدم و به روی خودم نیاوردم. شب که رفتم تو اتاقم. تادوساعت برای خودم و دل بی صاحابم که عین خر کله اش و انداخت پایین و در و برای هر کسی باز کرد گریه کردم. یکمکه سبک شدم گرفتم خوابیدم.
به جهنم که ماهان منو نمی خواد من که از اولش می دونستم که ماهان دوستم نداره پس این حرکات چیه؟؟؟
فردا یه روزه تازه است آنا نبینم بشینی مثل این عاشقای دل خسته غصه بخوریا. هیچی عوض نشده ماهان همون ماهانه فقط دلخور. توهم که کلا" آدم نیستی.
بعد از کلی دلداری خرکی به خودم گرفتم خوابیدم.
ماهان باهام حرف نمی زنه. یعنینه به میل خودش. تو شرکت برای کارهای شرکت باهام حرف می زنه در حد نیاز.
تو خونه هیچی نمیگه. تو دانشگاه در حد دو تا کلمه. تو آسانسور کنارم می ایسته. دیگه دستمو نمی گیره.
با اینکه حضورش بهم احساس امنیت می ده اما میمیرم برای گرفتن دستش. تو آسانسور نفسمو حبس می کنم تا بایسته. همیشه میرم یه قدم عقب تر ماهان می ایستم که لااقل از پشت بتونم یکم بهش نزدیک شم. که یکم... یکم حضورش بیشتر حس بشه.
گاهی از ترس دستمو نرم و بی وزن می زارم رو پالتوش جوری که نفهمه. فقط در حدی که بدونم اینجاست.
خندیدن برام سخت شده. چون ماهان نمی خنده. چون ماهان شاد نیست.
خدایا من دوسش ندارم. دیگه دوستشندارم. قول می دم احساسمو کنترل کنم فقط یه کاری کن که لبخند دوباره مهمون لبهای ماهان بشه خواهش می کنم.
این گناه منه که دوستش دارم گناه منه که نتونستم احساسمو نگه دارم که پرواز نکنه که نره طرف کسی که همه وجودش آرامشههمه وجودش پر شور زندگیه.
خدایا این شور و ازش نگیر این لبخندها رو ازش نگیر. کاری کن دوباره بشه همون ماهان قبل. ماهانمهربون. من دیگه دوستش ندارم.
*****
آهنگ زندگی آی زندگی از پوران
چشمای من میل به گریه داره میخواد بباره
دل نمیدونی که چه حالی داره چه حالی داره
غصه به جز گریه دوا نداره خدا نداره
هر چی تو دنیا غمه مال منه
روزی هزار بار دل من میشکنه
دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره
پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره
از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره
زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام
گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام
زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام
گوشه ی زندون غم دست و پا بسته ام
هر چی تو دنیا غمه مال منه
روزی هزار بار دل من میشکنه
دل دیگه اون طاقتا رو نداره خدا نداره
پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره
از در و دیوار واسه دل میباره خدا میباره
خدایا این آهنگم حرف دل من و می زنه. هندزفری تو گوشمه و رفتم تو حس. ساعت کاریم تموم شده منتظرم ماهان بگه بیا تا بریم خونه.
صدای اس ام اسم بلند شد. پیامو باز می کنم. ماهانه میگه بیا بریم.
ترو خدا زندگی ماها رو باش. همه حرفمون شده روزی دو تا اس ام اسکه بیا بریم یا خودت برو.
تو دانشگاه مثل سگ شدم. همچین پاچه بچه ها رو می گیرم که بدبختا نفس نمی تونن بکشن. تو شرکتم ماهان هوارش سر مهندسای بدبخت بلنده.
خدایا کجا رفت آرامشمون.
یه آه کشیدم و بلند شدم و وسایلموجمع کردم رفتم بیرون. ماهان منتظرم ایستاده بود. من و که دید بی حرف راه افتاد. همون موقع کیاهم از اتاقش اومد بیرون با دیدنم لبخندی زد. برای 1000 بار در روز بهش سلام کردم.
با لبخند گفت: روزی چند بار سلاممی کنی؟؟؟؟
یه لبخند زدم و گفتم: هر بار که کسی و کمی بینم ناخوداگاه سلام می کنم.
خندید و ساکت شد. سوار آسانسور شدیم. بازم نفسمو حبس کردم تا رسیدیم به پارکینگ. از کیا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ماهان و سوار شدیم.
حرکت کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم. دلم براش تنگ شده.این چند روزه حتی درست و حسابی نتونستم نگاش کنم.
چقدر دلم برای اذیت کردناش تنگشده. برای کشیدن بینیم. برای شوخی کردناش.
بی اختیار لبخند زدم.
چشمم خورد به جاده. وا این که مسیر خونه نیست پس کجا داریم میریم؟؟؟
سریع برگشتم سمت ماهان. یه نیم نگاه بهم کرد و قبل از اینکهدهن باز کنم گفت: باید یه سری مدارک و بدم به یکی از دوستام. قبل از خونه میریم اونجا زود تموم میشه.
ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. پوف ... به من چه؟ من بیام چی کار . نه که خیلی خوش اخلاقی جدیدا" بایدم این جوری ببینمت خون به جیگر بشم.
بی حرف نشستم سر جام. پیچید تو یه کوچه خلوت که در کل شاید 2 تا در هم تو کوچه نبود. اما کوچه نسبتا" بزرگی بود .
یه گوشه پارک کرد و از تو داشبرت یه سری کاغذ و اینا برداشت. دستش و برد پشت. کیفش و برداشت و یه سری مدارکم از تو کیفش در آورد و گفت: زود بر می گردم.
این و گفت و پیاده شد. من که به زور صداش و شنیدم چون همون اول هندزفیری و گذاشتم تو گوشم و با صدای بلند آهنگ گوش می دادم که شاید آروم بگیرم و کمترحرص بخورم.
جلوی خودم و بگیرم که نگاش نکنم و بغض نکنم.
نمیشه ماهان دوباره بشه همون ماهان شاد و مهربون قبل؟؟؟ دلم برای همون نگاه های مهربون بی معنیش تنگ شده.
یه آهی کشیدم. هوای تازه می خواستم. هوای ماشین خفه بود. مگه چقدر اکسیژن تو یه محیط کوچولوی در و پنجره بسته جمع میشه؟؟؟ منم همه اکسیژن و با آه کشیدنام تموم کردم.
دستمو بردم سمت دکمه های در که شیشه رو بکشم پایین دیدم دکمه اش کار نمی کنه.
دوباره امتحان کردم. بازم کار نمی کرد.
یعنی چی؟؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اخم کردم. بی خیال شیشه بزار در و باز کنم.
دستگیره در و گرفتم و کشیدم. در باز نشد. رنگم پرید. دوباره کشیدمش. بازم باز نشد. بغض کردم.
دوباره دستگیره رو کشیدم و در و هل دادم به بیرون. باز نشد.
اشک تو چشمهام جمع شد. سریع برگشتم سمت صندلی ماهان در اون سمتم امتحان کردم. باز نشد... باز نشد ...
به نفس نفس افتادم ... هوا کم بودکمتر شد ...
قفسه سینه ام تند تند بالا پایین می رفت.... هوا می خواست ... ترس تو کل تنم پیچید .... بدنمیخ کرد. زدم به در ... هلش دادم .. اشکم در اومد ...
جیغ کشیدم .. داد زدم ...
من: کمک ... ماهان ... کمک ... در بسته شده ... ماهاننننننننننننننننننننن ن
دستهام بی جون شد. سرم و گذاشتم رو شیشه سرد. اشکی بودکه از چشمهام مثل سیل سرازیر می شد. با کف دست به شیشه می کوبیدم. بی فایده است....
دستم رو شیشه ثابت موند ... بی حال شدم .... دستم سر خورد و افتاد پایین ...
نه ... نه ... من نمی خوام این جوریبمیرم .. نه ... ماهان تروخدا ... بیا... کمکم کن ... ماهان .....
یاد ماهان انگار جون تازه بهم داد.دوباره کوبیدم به در. سعی کردم با نفسهای عمیق هوای بیشتری و بدم به ریه هام. به خس خس افتادهبودم. دستهام به خاطر ضربه های محکمی که به در می زدم درد گرفته بود.
نه ... ماهان من و اینجا ول کرد و رفت ... می دونه من می ترسم ... چرا .. چرا در و قفل کرد ؟؟؟ چرا ...
بی حال سرمو تکیه دادم به شیشه ... بی جون شده بودم. حتینمی تونستم گریه کنم. بغض گنده ای راه نفسمو گرفته بود و پلکهام سنگین شده بود ... داشتممی مردم ..
من می میرم اینجا و ماهان هیچ وقت نمی فهمه که من دوسش دارم. منعاشقشم .. حتی نتونستم برای آخرینبار لبخندش و ببینم. صدای خنده اش و بشنوم. برای آخرین بار لذت آنا خانمی گفتنش و حس کنم ..
ماهان ... ماهان ...
از بین چشمهای تار شده ام یه هاله محوی از ماهان و میدیدم .. انگار داره می دوئه .. داره می دوئه سمتم ... با چشمهای بی فروغ زل زدم به جلو و ماهان و می بینم که به سمت ماشین می دوئه.
به ماشین می رسه. با ریموت قفل درها رو باز می کنه. میاد کنار در سمت من و سریع در و باز می کنه.
بدن بی حالم که تکیه به در داده با باز شدن در کج میشه بهبیرون.
در حال سقوطم اما نه .. ماهان خم شد و تو هوا گرفتم. نیم تنه ام تو بغل ماهانه. سرم کج رو سینه اشه صدای ضربان تند قلبش و میشنوم.
صدای مضطرب و نگران ماهان و می شنوم. چرا داد می زنه؟؟؟
ماهان: آنا ... آنا عزیزم آنا به من نگاه کن .. آنا .. آنا نخواب .. نه نباید بی هوش بشی .. آنا ...
بی حالم .. نمی دونم دارم بی هوشمیشم؟؟؟
با سیلی که می خوابه زیر گوشم چشمهام گرد باز میشه ... برق از چشمهام می پره ..
صورت ماهان جلومه. لبخند می زنه.با چشمهای نگران لبخند میزنه.
صورتمو با دوتا دستهاش گرفت و به من خیره شده.
نگران می پرسه: آنا من و می شناسی؟؟؟ الان بهوشی؟؟؟
می شناسم ماهانه.
به زور صدام و پیدا می کنم و آروممیگم: ما ...هان ...
می ترسم .. بغضم میشکنه. چنگمی زنم به لباس ماهان و سرمو تو سینه اش قایم می کنم.
نفسهام تند و کوتاه شده. اکسیژن هنوزم کمه. با بغض و گریه ناله می کنم. گله می کنم.
من: ماهان .. ماهان .. درا بسته شد.. قفل شد .. نتونستم بازش کنم ..باز نشد ماهان ... داشتم می مردم .. دیگه نمی دیدمت ..
ماهان سرمو توسینه اش فشار داد و نوازشم کرد.
صدای خودشم پر بغض بود: آرومعزیزم .. آروم .. چیزی نیست .. من پیشتم .. دیگه تموم شد ... تموم شد ...
یهو یادم اومد ... یادم اومد که ماهان پیاده شد .. پس ماهان بایددر و قفل کرده باشه ... یعنی .. یعنی ..
با چشمهای گرد، ترسیده سرمو از تو سینه اش بیرون میارم. خودمو می کشم عقب.
با نگاه وحشت زده و اشکی به ماهان نگاه می کنم. با صدایی که به خاطر بغض و بی اکسیژنی دورگه و خش داره میگم.
من: تو .. تو در و قفل کردی .. تو منو گذاشتی اون تو و در و قفل کردی ... تو ... تو ... چرا ... چرا ماهان .. می خواستی تنبیهم کنی..چون قهری می خواستی اذیتم کنی؟؟؟ چرا ؟؟ به خاطر کیارش؟؟؟ به خاطر اینکه با کیارش دوست شدم ؟؟؟ برای همین باهام قهری؟؟؟ برای همین تو ماشین زندونیم کردی؟؟؟ ماهان چرا ؟؟؟ چرا ؟؟؟
ماهان دیگه کیارشی نیست .. زندونیم نکن .. همه چی تموم شده بینمون .. دیگه این جوری تنهام نزار ... باهاش بهم زدم ... دیگه درو روم قفل نکن ....
هق هق گریه ام بلند شد . دیگه نتونستم حرف بزنم ... ترسیده بودم د ر حد مرگ ... همه اش فکر می کردم ماهان از قصد گذاشتتم تو ماشین و در قفل کرده. نمی خواستم دوباره این جوری حبس بشم.مغزم کار نیم کرد فقط می خواستم تند تند هر چیزی که ممکنه کمک کنه که ماهان دیگهتنهام نزاره و در و روم قفل نکنه رو به زبون بیارم. حتی چیزهای بی ربط.
بلند بلند هق هق می کردم. دستم هنوز به لباس ماهان بود. می ترسیدم .. می ترسیدم ولش کنم و دوباره یه جا زندونی شم.
ماهان بغض کرده با نگاه خیس بهم خیره شد. دوباره صورتمو بیندوتا دستهاش گرفت و گفت: آنا این چه حرفیه .. من مگه می تونم زندونیت کنم ... مگه می تونم تنهات بزارم؟؟؟؟ ببخشید ... من و ببخش عزیزم اشتباه من بود .. تقصیر من بود ...
سرمو کشید تو بغلش و به خودش فشار داد.
چشمهامو بستم و نفس کشیدم. عطر تنش و کشیدم تو ریه هام و هق هق کردم . خودم و خالی کردم. خودم وآزاد کردم از این همه دلتنگی از این همه دوری از این همه تنهایی .....
ماهان کنارم بود.. داشت نوازشم می کرد .. گفت تنهام نمی زاره... گفت ببخشید .... گفت عزیزم... مهم نیست چه معنی دارن... مهم نیست منظورش اونی که من می خوام نیست ... مهم الانه الانه که تو بغلشم .. می تونم حسش کنم ..می تونم امنیت بگیرم.. می تونم آروم شم ...
گریه کردم برای همه تنهایی هام برای همه این روزهایی که از دور دیدمش و غصه خوردم. برای همه چیز...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
گریه کردم و خودمو سبک کردم. ماهانم همون جور نازم می کرد. آروم که شدم خودمو کشیدم عقب.
ماهان دقیق بهم نگاه کرد. ناراحت بود. اما لبخند می زد.
خدایا ماهان می خنده دوباره لبخندشو دیدم.
ماهان: خوبی؟؟؟
با سر گفتم آره ...
دوباره خندید. دستش و بالا آرود و آروم اشکهامو پاک کرد.
یه اخمی کرد و گفت: این بار دومه که جلوی من گریه می کنی.دلم نمی خواد به سومین بار برسه. دلم نمی خواد گریه کنی. هرچند اگه اون بار تو شرکتم حساب کنی میشه سه بار. دیگه گریه نکن. باشه؟؟؟
یه لبخند زدم. ماهان خندید. یه دستی به سرم کشید و صاف ایستاد.
دوست داشتم دستمو بزارم رو سرم.جایی که ماهان دست کشیده بود. اما خیلی تابلو و ضایع بود. خودمو کنترل کردم که دستم بالا نیاد.
ماهان ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون.
برگشت سمتم و با خنده گفت: خوب آنا خانم برای عذر خواهی بهخاطر اشتباه نا خواسته ام موافقی شام ببرمت بیرون؟؟
وای عالیه من که از خدامه.
رضایتمو با یه لبخند گشاد نشون دادم. ماهانم یه لبخند بزرگ زد و همراه با یه چشمک ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
خدایا شکرت شکرت خدا مهم نیست که من داشتم می مردم. مهم نیست که از ترس داشتم سکته می کردم. حاضرم 10 بار دیگه ام تو اون حال و اوضاع بمونم اما ماهاندیگه قهر نکنه دیگه کم محلی نکنه.
خدایا ممنونم. ماهان شده همون ماهان شاد و خندون قبل.
کل راه رفت تا رستوران و برگشت تا خونه و کل ساعت غذا خوردن و اونقدر گفت و شوخی کردکه من بس که خندیدم نتونستم هیچی بخورم.
شبم که برگشتیم خونه انقدر سر به سر خاله و عمو گذاشت که خالهبا لبخند بهم گفت: آنا تو شرکت اتفاقی افتاده؟؟؟ معامله ای؟ سودی چیزی؟؟؟
به نشونه نه سری تون دادم.
خاله با لبخند گفت: پس پسرم جنی شده یا چماق به سرش خورده که از صبح تا حالا اخلاقش زمین تا آسمون فرق کرده؟؟؟ صبح با یه من عسلم نمی شد خوردش حالا ببین یه لحظه آروم نمی گیره.
فقط خندیدم و با لذت به ماهان که با عمو شوخی می کرد نگاه کردم.
خدایا برای بار 14585 ام ممنون. عالشقتم شکرت.
ماهان شده همون ماهان جونی خودم. انگاری عذاب وجدان بد جوری خرشو چسبیده که خیلی حواسش به منه. همه اش بهم توجه می کنه انقده خوشم میاد. کلیحس های قشنگ بهم میده هر چند من که می دونم برای شرمندگی از اشتباهیه که تو ماشین کرد. در وروم قفل کرد بی تربیت.
بی خی این در قفل شده و این ترس منم شده سبب خیر که ماهان دوباره مهربون بشه و دیگه اخم نکنه و قهر نباشه.
انقده حالم خوبه که تو کلاس همه اش می خندم. نه مثل دیوونه ها نه هر کی یه مزه می پرونه همچین با لبخند نگاش می کنم.
بعد اون همه سگ بازی و پاچه دانشجوها رو گرفتن این لبخندم خیلی عجیب غریبه.
مثل الان که مصطفوی یکی از پسرای شیطون کلاس یه تیکه پروند و من با لبخند نگاش کردم.خوب تیکه جالبی بود اما نمی دونم چرا فقط من خندیدم هیچکی دیگه براش جالب نبود یعنی؟؟؟
همه یه جورایی با ترس و تعجب بهم نگاه می کنن. به مصطفوی بدبختم که مثل یه مرحوم یا یه بیمار محکوم به فوت نگاه می کنن.
فکر کنم انقدر این بدبختها رو ترسوندم با جیغ و دادام که الان صورت آرومم و لبخند ملیحمو می بینن فکر می کنن این شیوه جدیدم بریا عذاب دادنشونه یعنی هیچی نمی گم و یه لبخند خبیثمی زنم و آخر ترم دخل طرف و میارم.
چه حالی میده یه ملتی ازت حساب ببرن. حس قدرت خیلی خوبه. خدا من و شناخت من و یه کاره مهمیتو مملکت نکرد اصلا" جنبه اشو نداشتم.
یه پیام برام اومد. خدا رو شکر که گوشیم رو سایلنت بود وگرنه بچه ها برام دست می گرفتن.
نه که من همیشه با زنگ گوشی و پیام و کلاگ موبایل روشن تو کلاسخیلی مشکل دارم بعد از اون ور خیلی زشته که من خودم رعایت نکنم و گوشیم زنگ بخوره وسط درس.
آروم جوری که کسی نفهمه دست بردم تو کیفمو موبایلمو در آوردم و صفحه رو باز کردم.
ماهان بود.
ماهان: سلام بعد کلاس نرو خونه بمون باهات کار دارم.
تعجب کردم. من امروز کلاسم تا 6طول میکشید. ماهانم کلاس داشت ولی بعدش باید وی رفت شرکت.من و می خواد چی کار؟؟؟
خوب اونش به من ربطی نداره توفیقی شد که چشممون به جمال پرفروغ آقا روشن بشه.
با خسته نباشید بچه ها سرمو بلندکردم. یه نگاه به ساعت تو دستم کردم و دیدم وقت تموم شدن کلاسه. یه لبخند زدم و گفتم:ممنون می تونید برید.
یکی یکی خداحافظ و خسته نباشیدگفتن و از کلاس رفتن بیرون.
پیام دادم به ماهان.
منک من کلاسم تموم شد تو کجایی؟؟؟
پیام ماهان: بیا تو پارکینگ من تو ماشینم.
تو ماشین چی کار میکنه؟؟؟
از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون. مستقیم رفتم سمت پارکینگ. ماهان تو ماشین نشسته بود. تا منو دید از همون تو دست تکون داد و بهم لبخند زد. منم جوابشو با یه سر تکون دادن و لبخند دادم.
رفتم تو ماشین نشستم.
منک به سلام اقا ماهان خوبی؟؟؟ چه خبره خوشحالید.
ماهان یه خنده ای کرد و گفت: ایهمچین بگی نگی یکم خوشحالم.
دیگه هیچی نگفت. ماشین و روشن کرد و راه افتاد. داشتم می مردم از فضولی که بفهمم باهام چی کارداره.
برگشتم سمت ماهان و کج نشستمو تکیه امو دادم به در ماشین و کنجکاو پرسیدم: ماهان چی کارم داری؟؟؟ اصلا" کجا داریم میریم.
به صورتش نگاه کردم خیلی جدی بود. اما وقتی برگشت و یه نیم نگاه بهم کرد لبخند زد و گفت: چیه می ترسی بدزدمت؟؟؟ نترس بابا همچین مالی هم نیستی.
با اخم کیفمو کوبیدم به بازوش.
ماهان با خنده گفت: دیوونه نکن تصادف می کنیم.
با حرص صاف نشستم و با اخم گفتم: به درک.
ماهان یه قهقه ای زد و هیچی نگفت. حالا من داشتم می مردما اما عمرا" دوباره ازش بپرسم.
با اخم و دمغ و فضول به خیابونا نگاه کردم. یکم گذشت که ماهان ماشین و گوشه خیابون پارک کرد.
با تعجب به خیابون نگاه کردم. اینجا اومدیم چی کار؟؟؟ جای خاصی نبودا همینم عجیب بود. یه خیابون معمولی بود.
ماهان کمربند ماشین و باز کرد و گفت پیاده شد آنا.
ابرو هام رفت بالا. سر از کار این پسر در نمیارم من.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ابرو هام رفت بالا. سر از کار این پسر در نمیارم من.
بی حرف از ماشین پیاده شدم و کیفمو انداختم رو شونه ام. به خیابون نگاه کردم. بازم به نظرم چیز خاصی نداشت.
داشتم گیج کل خیابون و از نظر می گذروندم که ماهان اومد و دستمو کشید و با خودش از خیابون رد شد.
بی حرف دنبالش راه افتادم. این جوری که پیداست عمرا" حرف بزنه.
رفتیم اوم سمت خیابون و رفتیم جلوی یه مجتمع. چشمهام گرد شد. یه مجتمع پزشکی بود. کلی دکتر با تخصصهای مختلفاونجا بودن.
متعجب به تابلوی اسامی نگاه می کردم که بازم دستم کشیده شد و رفتیم تو مجتمع و یه راست رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم.
در آسانسور که بسته شد اول یه نگاه سریع به دست ماهان کردم. می خواستم مطمئن بشم ماهان کنارمه. بعد سرمو بلند کردم و نگران به ماهان نگاه کردم.
من: ماهان ... حالت خوبی؟؟؟ مریضی؟؟ اینجا اومدی چی کار؟؟؟
ماهان نگام کرد و یه لبخند اطمینان بخش بهم زد و گفت: نهعزیزیم چیزیم نیست. الان میریم خودت می فهمی.
عزیزم ... به من گفت عزیزم ....
اومدم ذوق کنم برای عزیزم گفتنش که یادم اومد این تکیه کلامشه. قبلا" هم بهم گفته بود عزیزم. این که جدید نیست. کلا" بی منظور میگه این کلمه رو.
دمغ شدم. سرمو انداختم پایین و به کفشام نگاه کردم.
با باز شدن در آسانسور سرمو بلندکردم و از آسانسور بیرون اومدم. دستم هنوز تو دست ماهان بود و من دیگه .اقعا" داشتم می مردم از فضولی و سوال نپرسیدن و جواب نگرفتن.
تو همین فکر بودم و می خواستم تا 3 بشمرم که اگه ماهان چیزی نگفت یه حرکتی برم برای گرفتن جواب.
شمارشم به دو نرسیده بود که با دیدن اسم و تخصص دکتری که به سمت مطبش می رفتیم خشک شدم.
حتی نتونستم یه قدم جلوتر بزارم.
ماهان که رفت جلو و دستش کشیدهشد برگشتم و پر سوال به من که مات تابلوی دکتره شده بودم نگاه کرد.
یه قدم اومد نزدیک تر و موشکافانه نگام کرد و گفت: آنا چی شده؟؟؟ چرا راه نمیای؟؟؟
چشم از تابلو برداشتم و به ماهان خونسرد نگاه کردم. یعنی ممکنه من اشتباه کرده باشم و ماهان منظورش این مطبه نباشه؟؟؟
با بهت نامطمئن دستمو بالا آوردم و در مطب و به ماهان نشون دادم و گفتم: ماهان ما که اینجا نمی خوایم بریم؟؟؟
ماهان یه نیم نگاه به مطبی کهمن اشاره می کردم کرد و خیلی ریلکس گفت: چرا اتفاقا" می خوایمبریم همین جا.
چشمهام گرد شد دهنم یه متر بازشده بود.
دوباره با تعجب پرسیدم: اینجا چرا؟؟؟ کی می خواد بیاد اینجا؟؟؟ اصلا" مریض کیه؟؟؟
ماهان با همون خونسردی گفت: تو.. مریض تویی .. لازم باید حتما" دکتر ببینتت.
دیگه محال بود بیشتر از این تعجب کنم. ماهان با خودش چی فکر کرده بود؟؟ من چه نیازی به این دکتره داشتم؟؟؟ اصلا" داشته باشم چه طور ماهان روش ده منو بیاره اینجا ؟؟؟ چه حس صمیمیت زیادی کرده. حالا من تو دلم گفتم دوسش دارم این چرا انقده بی شخصیت شد؟؟؟ محاله من با این برم تو این مطب.
اخم کردم. دوست داشتم همچین بزنمش که بلند نشه.
با همون اخم عصبی گفتم: من چرا باید بیام اینجا؟؟؟ مگه من چمه؟؟؟
ماهان یه لبخند زد و گفت: چیزیتنیست عزیز من، برای اطمینانه. لازمه خوب.
دیه داشتم منفجر می شدم. یه عزیزم می گفت و همه غلطی می کرد. واقعا" چی فکر کرده در مورد من؟؟؟ نه من می خوام بدونم فکر کرده من از اون جور دخترام؟؟؟
یکم صدامو بلد کردم و گفتم: لازمه؟؟؟ برای اطمینان؟؟؟ برای چه اطمینانی من نیاز به دکتر زنان و زایمان دارم؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (28)

تا این و گفتم چشمهای ماهان شد قد یه 500 تومنی. با بهت برگشت و یه نگاه چند ثانیه ای به در مطب کرد. وقتی برگشت سمت من کبود شده بود.
قیافه عصبی من و که دید نتونست خودشو کنترل کنه و پق زد زیر خنده و غش غش خندید.
اخمم بیشتر شد. یعنی چی؟ بی تربیت به من میخنده. نگاه .. نگاه ترو خدا داره از چشمهاش اشک میاد بی شعور. رو پاش بند نیست از خنده.
با همه حرصم براش زبون در آوردم ویه لگد زدم به پاش و برگشتم که برم. بی شخصیت. به خودت بخند.
اومدم برم که دستم و از پشت کشید. خم شده بود و پاشو می مالید و همون جور خم اومد جلوی من. جلوم که رسید صاف ایستاد. قهقه اش بند اومده بود اما هنورم آماده بود که بلند بلند بخنده.
تو چشمهام نگاه کرد و به زور نفس عمیق کشیدن خنده اشو فرو داد و گفت: من موندم تو با این چشمهای درشتت چه جوری تابلو ها رو خوندی که فقط یکیشون و دیدی؟؟؟
من: هان ....؟؟؟!!!!
گیج با دهن باز مونده به ماهان نگاه کردم. منظورش چی بود من یکیشون و دیدم؟؟؟ برای ارضاء حسفضولیم برگشتم سمت در و در کمال بهت و حیرت دیدم یکم پایین تر از اون تابلو طلائیه با نوشته های مشکی یه تابلوی دیگه ام هست که نوشته:
دکتر میلاد راد
روانشناس
دهنم یه متر باز مونده بود. روانشناس ... روانپزشک ... روانکاو ....
یه صداهایی تو سرم پیچید ....
-: روانپزشک و روانکاو و اینا مال دیوونه هاست. آدم عاقل که پیش این جور آدما نمیره.
*: مگه مشکل حادی داره که بره پیش دکتر روانیها. دیوونه شدی؟؟؟
-: خوب باید بری تیمارستان این دکترها خودشون یه موردی دارن وگرنه کدوم آدم عاقلی از بین این همه رشته میره دکتر دیوونه ها میشه؟؟؟
صداهای تو سرم خیلی بلند بودن. می ترسیدم از قدم گذاشتن به اون مطب می ترسیدم. می ترسیدم یکی بفهمه و همین حرفها رو بهم بگه. بگه دیوونه... بگه روانی ... بگه یه مرضی داشتی یه مخ تابیده ای داشتی که رفتی پیش این دکترا...
از بچگی همیشه هر کی اسم روانپزشک و روانکاو و میاورد همه همین حرف و می زدن. هر چند من همیشه مخالف بودم. اما ذهنیتی بود که تو سر همه رفته بود.
من از این ذهنیت می ترسیدم.
با چشمهای ترسون رومو برگردوندم که از این مطب و این ساختمون دور شم که قامت بلند ماهان که جلوم ایستاده بود سد راهم شد. خواستم از کنارش رد شم برم که بازومو گرفت و برم گردوند سر جام و دوباره جلوش ایستادم. خواستم دوباره برم که این بار محکمتر جفت بازوهامو گرفت.
مستاصل گفتم: ماهان بزار برم. من نمی خوام بیام اونجا ...
سرم پایین بود و صورت ماهان و نمی دیدم اما صداش متعجب بود.
ماهان: آنا چی شد؟؟؟ کجا می خوایبری؟؟؟
ترسیده و مضطرب فقط می خواستمفرار کنم.
ناراحت گفتم: ماهان ولم کن من دیوونه نیستم به این دکترام نیاز ندارم.
خودم به حرفی که می زدم باور نداشتم فقط حرفهایی که یه عمر از زبون بقیه شنیده بودم و مثل طوطی تکرار می کردم.
دستهای ماهان صورتمو قاب گرفت. دستهاش داغ بودن بهم حس گرمی آفتاب تابستون و می دادن. بی اختیار چشمهام بسته شد.
ماهان با دستش صورتمو رو به بالا کرد.
ماهان: آنا چشمهاتو باز کن.... به چشمهای من نگاه کن آنا ...
تو صداش اونقدر تحکم بود که وادارم کرد چشمهامو باز کنم. نگاهم تو چشمهای روشنش فرو رفت.
آروم پرسید: چرا نمی خوای بیای پیش دکتر.
ناراحت و غمگین نگاش کردم. باچشمهام بهش التماس می کردم که مجبورم نکنه باهاش برم کهبعدا" بهم انگ دیونگی بزنن.
انگار از نگاهم فهمید. چشمهاشو بست و یه نفس عمیق کشید. دوباره چشمهاشو باز کرد و یکم سرشو خم کرد تا تاثیر نگاهش بیشتر بشه.
زمزمه وار گفت: آنا ... اینجا یه مطبه. اونیم که اون توئه یه دکتره. یه محرم. یه رازدار. مطمئن باش هر حرفی که پیشش می زنی محفوظ میمونه. اون به کسی نمیگه. آنا قبول کن که مریضی قبول کن که به کمک نیاز داری.
سریع گفتم: تو کمکم کن.
یه لبخند مهربون زد و گفت: آنا عزیزم ... می دونی که همیشه برایکمک بهت حاضرم اما .. اما ...
کلافه شده بود. چشمهاشو رو هم فشار داد و سرشو کج کرد و فکش منقبض شد.
ماهان: اما من همیشه نیستم آنا .. همیشه نیستم که کنارت باشم یا دستت و بگیرم. همیشه من به موقع نمی رسم.
صداش یکم بلند تر شد. کم کم عصبی تر می شد.
ماهان: می دونی چقدر برام سخته... چقدر سخته که ازت دور باشم وهمیشه نگران که نکنه یه جاییگیر کنی یا یه اتفاقی برات بیافته؟؟؟ ده بفهم ... می دونی وقتی بی هوش تو اتاقت پیدات کردم یا بی حال و بی جون تو ماشین دیدمت چی بر من گذشت؟؟؟ دِ نمی دونی ....
یکم آروم تر شد. دوباره تو چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: آنابیا و برای آروم گرفتن دل منم که شده برو دکتر. بیا بریم. من کنارتم. قول میدم .. بازم بهم اعتماد کن. به خدا همه سعیمو کردم که خودم بتونم کمکت کنم که با ترست رو به رو شی که بهش غلبه کنی اما ...
صداش بغض دار شد. انگار داشت خاطراتی و یاد آوری می کرد که براش ناراحت کننده بود.
ماهان: اما دیدی که نشد .. دوباره وقتی تو ماشین گیر کردی همین حال بهت دست داد ... آنا ... دفعه بعد که حالت بد میشه کیه؟؟؟ کجاست ؟؟؟ تو کدوم ماشین و اتاقو آسانسوریه؟؟؟ اون موقع چه جوری بهت برسم؟؟؟ چه جوری نجاتت بدم؟؟؟
آنا بزار این دکتر کمکت کنه بهخاطر من ...
به خاطر ماهان ... صداش اونقدر بغض دار و ناراحت بود که یه لحظه فکر کردم اون مریضه و دارهبهم التماس میکنه که ببرمش دکتر.
سرمو کج کردم تو چشمهاش خیره شدم. بی اختیار دستم آروم بالا اومد و نشست رو دست ماهان که یه طرف صورتم بود.
یه لبخند زدم و به همون آرومی گفتم: باشه ماهان .. باشه میام .. فقط قول بده بمونی پیشم. من می ترسم. می ترسم بگه دیوونهام.
می دونم ترسم به شدت احمقانه است. می دونم از منی که یه استاد دانشگاهم، یه مهندس با مدرک فوق لیسانسم این جوری فکر کردن مثل یه آدم عامی خیلی بعیده اما یه چیزهایی هست که تو ضمیر ناخودآگاه آدم حک میشه و خیلی سخت از فکر و وجود آدم محو میشه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 13 از 22:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هيچكى مثل تو نبود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA