ارسالها: 2557
#131
Posted: 23 Nov 2012 15:18
این حرفم که هر کی بره پیش روانکاو و روانپزشک پس دیوونه است و جاش تو تیمارستانه از بچگی تو ذهنم حک شده و دلیلی اصلی که این همه سال این مریضیمو از همه مخفی کردم و حتینزاشتم مامانم اینا بفهمنه.
می ترسیدم فکر کنن دخترشون دیوونه است.
ماهان یه لبخندی بهم زد و گفت:تو معرکه ای آنا. قول میدم از پیشت جم نخورم.
با لبخندی جوابش و دادم. دستهاشو ازصورتم جدا کرد و با دست راستش دستمو گرفت و یه فشاری بهش داد برای اطمینان و بعد با قدمهای استوار به سمت مطب قدم بر داشت. منم به دنبالش کشیده شدم
زنگ زدیم و یه خانمی که فکر کنم منشی بود در و باز کرد.
ورودی مطب با یه راهرو از هم جدامیشد. یکی سمت راست و کی سمت چپ. یکی دکتر زنان و زایمان یکی روانشناس.
سرمو انداختم پایین و با ماهان رفتیم سمت قسمت روانشناسه. ماهان با منشی حرف زد و گفت وقت گرفته.
بفرما آقا چقدرم برنامه ریزی کرده بود. اصلا" سرمو بلند نکردم همه کارها رو ماهان خودش انجام داد. بعدم دستمو کشید و بردم رو دوتا صندلی کنار هم نشوندم.
خوب البته الان که فکر می کنم با اون کله پایین افتاده من هر آدم عاقلی که می دیدم مطمئنن فکر می کرد که من یه دیوانه ای ،روانی، تخته کم داری چیزی هستم چون خیلی بد کله امو انداخته بودم پایین. مثل منگلا شده بودم.
یکم که نشستیم ریز ریز سرمو بلند کردم و به بقیه مریضها نگاه کردم.
اول از همه چشمم به یه دختر ترگل ورگل افتاد که موهای رنگ شده صافش یه وری ریخته بود رو صورتش و دماغ عمل کرده و لبهایخوش فرمی داشت. کلا" دختره خوب بود قیافه اشو تیپشم عالی بود.
منم مثل منگلا با فک افتاده داشتمنگاش می کردم. این چرا اومده اینجا؟؟؟ با این دک و پزش بهش نمی خوره مشکل داشته باشه.
آروم زدم به پهلوی ماهان و صداش کردم.
من: ماهان .. ماهان ...
ماهان آروم متمایل شد سمت من و گفت: جانم.
تو همون وضعیتم از جانمش خر کیفشدم و نیشم تا بنا گوش باز شد.
چشمم افتاد به یکی دونفری که داشتن به نیش بازم نگاه می کردن. سریع جمعش کردم. خوب این بدبختها حق داشتن فکر کنن من دیوونه ام با این رفتارهایی که من از خودم نشون میدادم و به شدت سعی داشتم نقش عقب مونده ها رو بازی کنم اینا فکر دیگه ای نمی تونستن بکنن.
ماهان: آنا چی می خواستی بگی؟؟؟
تازه یاد سوالم افتادم و بی خیال آدمهای اونجا شدم.
خودمو کج کردم سمت ماهان و آروم گفتم: ماهان دختر روبه روئیه رو ببین این که به این خوبیه سالم به نظر میاد این چرا اومده اینجا.
ماهان چشم از دختره برداشت و با لبهایی که به زور جمعشون کرده بود که قهقهه نزنن گفت: مگه حتما" باید مشکلی داشته باشه که بیان اینجا؟؟ بعضی ها میان بادکتر درد و دل می کنن. این جور آدمها بیشتر به کسی نیاز دارن که به حرفهاشون گوش کنه. بعدم خود تو مگه چته؟؟؟ مشکل آنچنانی نداری که. کسایی که میاناینجا که نباید حتما" عربده بکشن و به در و دیوار بکوبن.
ببین عزیزم این دکتر راد یه وانشناسه یه روانکاو. کار روانکاو یا روانشناس اینه که بیمار رو با مشاوره و جستجو در روح و روان درمان کنه .
اما روانپزشک در هر حال یه پزشکه و با دارو درمانی بیماری های شیزوفربی یا اسکیزوفرنی . یا تلقین . و یا جنون رو درمان میکنه و کارش دادن دارو و شک الکتریکیه. و بیشتر تو بیمارستانهای روانی و بخش های مغزو اعصاب فعالیت میکنه .
در ضمن روانپزشک به مریضی کهمیاد پیشش میگه بیمار ولی یک روان شناس به ادمی که میاد تا ازش مشاوره بگیره، میگه مراجعه کننده و به اون انگه بیماری نمیچسبونه .
روانکاو دوره میبینه که با صحبت کردن و راهکار دادن که یک روشغیر داروییه اون شخص رو درمان کنه.
حالا بعدش اگه روانشناس تشخیص داد که حال اون طرف حاده، میتونه اون و تو تیمارستان بستری کنه و روش دارویی رو تجویز کنه ولی اکثرا سعی میکنه که با روش غیردارویی درمان رو ادامه بده. برای همینه که میگم نباید نگران اینجا اومدن باشی.
خیالم راحت شد. پس هیچکی نمیتونه بگه من دیوونه ام. حرفاش منطقی و درست بود و آروم کننده چیزی برای گفتن نداشتم برای همینم دوباره زوم مریضا شدم. یه پسره بود که سرش آروم آروم به چپ و راست تکون می خورد و چشمهاش دو دو می زد. با مامانش اومده بود.
انقده دلم سوخت. پسره خیلی جوون بود چرا مریض شده بود اینجوری؟؟؟ بیچاره مامانه پسره. ناراحت شدم. دمغ سرمو انداختم پایین و سعی کردم به هیچ کس فکر نکنم.
اونقدر سرمو پایین نگه داشتم تا منشی اسممو خوند.
منشی: خانم مفخم.
ماهان جای من جواب داد. من سرمو بلند کردم ببینم چی به چیه؟؟؟
منشی: خانم بعدی نوبت شماست.
یکم دیگه صبر کردم که پسر ی که تو اتاق دکتر بود اومد بیرون.حالا ما باید می رفتیم تو. هردو بلند شدیم و رفتیم سمت در اتاق.
ماهان یه تقه به در زد و درو بازکرد. دستشو گذاشت رو شونه امو گفت: آنا خودت تنها باید بری تو. من بیرون منتظرت می مونم.
با چشمهای ملتمس نگاش کردم. تروخدا باهام بیا من تنهایی ... می ترسم.
انگار از چشمهام حرفمو خوند. یه لبخند زد و یه دستی به کمرم زد وگفت: برو خانمی من همین بیرون منتظرم. برو...
این و گفت و یکم هولم داد تو اتاق و خودش در و پشت سرم بست.
هنوز داشتم به در بسته اتاق نگاهمی کردم و دعا می کردم در باز بشه و ماهان بیاد تو.
-: سلام خانم....
با شنیدن صدا از جام پریدم. تند سرمو برگردوندم. یه دکتر جونه حدود 40 ساله بود. 6 تیغ کرده با یه لبخند آروم کننده پشت میز نشسته بود. یه پیراهن مردونه صورتی کمرنگ پوشیده بود که با صورت سفیدش و اتاق یک دستسفیدش با مبلهای سفیدش یه حسآرامش بخشی یه آدم می داد که کلا" آدم آروم می گرفت.
تحت تاثیر لبخند دکتر و فضا یهلبخند زدم.
دکتر با دست اشاره کرد که بشینم.
آروم رفتم جلو و رو مبل راحتی که جلوی میزش بود نشستم. دکتر هم از جاش بلند شد و اومد رو به روم رو مبل نشست.
لبخند از لبش نمی افتاد. یکم سرمو چرخوندم و به در و دیوار اتاق نگاه کردم. چند تا تابلو از گل و اینا بود خیلی حس خوبی به آدم می داد این اتاق. اما من هنوزم استرسداشتم و می ترسیدم و مدام این دسته کیف وامونده رو می پیچوندم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#132
Posted: 23 Nov 2012 15:20
دکتره یه نگاهی به دست من که داشتم دسته کیفمو له می کردم کرد و با لبخند گفت: خوب خوش اومدید. همون طور که می دونید من میلاد راد هستم و شما؟؟؟
خیلی ریلکس بود. عادی انگار تو مهمونی من و دیده و مخواد باهام آشنا بشه.
نه انگاری زیادم ترس نداره. چه حرفی می زنیا آنا آمپول که نمی زنهمی ترسی.
یه نفس گرفتم و گفتم: من آنا مفخمهستم.
دکتر: خوشبختم. من با مراجعینم راحت صحبت می کنم پس به شما میگم آنا مشکلی که ندارید؟؟؟
با سر گفتم: نه.
دکتر: خوب آنا رشته ات چیه؟؟؟ چندسالته ؟؟؟ چی کار می کنی؟؟
من: من فوق لیسانس معماریم. 25 سالمه و الانم تو یه دانشگاه تدریس می کنم و تو یه شرکتم کار می کنم.
دکتر ابروهاشو داد بالا و با تحسین سرشو تکون داد و خوشحالگفت: آفرین ... چه دختر موفقی. فکر کنم درآمدت خوب باشه ها. مجردی؟؟؟
خنده ام گرفت با لبخند گفتم: بله.
دکتر با یه لبخند خوشحال گفت: چقدر خوب ....
بی صدا خندیدم. این دکتره اصلا" اون مدلی که فکر می کردم نبودخیلی شوخ و بانمک بود.
دکتر: خوب آنا مشکلت چیه ؟؟؟ منچه کمکی باید بهت بکنم؟؟؟
آهان حالا رسیدیم به اون قسمت سخته. یعنی زور داره دهنمو باز کنم بگم می ترسم. ماهان چی گفته بود؟؟؟ چی چی ایا دارم من؟؟؟ وای یادم نمیاد ولش کن.
لبمو با زبون تر کردم. دسته کیفمو با حرص و استرس بیشتریپیچوندم و گفتم: راستش من ... من می ترسم.
لبخندش بیشتر شد و گفت: خوب همه آدمها می ترسن. می تونی کسی و پیدا کنی که تو زندگینترسه؟؟؟
چه بامزه. یه لبخند گشاد زدم. بالبخند گفتم: نه خوب ولی همه از این چیزی که من می ترسم نمی ترسن که.
دکتر راد با همون لبخند یه ابروشوداد بالا و گفت: چیه؟؟؟ نکنه از روح و جن و اینا می ترسی؟؟؟ راستش یکمم ترس دارن.
این جمله رو خیلی بامزه گفت بامزه تر اداش بود همچین یواشکی چشمهاشو چپ و راست کرد ببینه کسی نباشه روحی .. جنی چیزی که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند بلند خندیدم. دسته کیفو بی خیال شده بودم و می خندیدم.
دکترم خندید. چقدر راحت تونسته بود استرسمو کم کنه.
دهنمو به زور جمع کردم و گفتم: نه از اینا نمی ترسم. البته نه همیشه. وقتی تنها باشم و تاریکیکم توهم ترس دارم اما مشکلم این نیست.
منتظر نگام کرد. ادامه دادم: راستش من از حبس شدن می ترسم.
دوباره ابروش و داد بالا و شوخ گفت: یعنی می ترسی بری زندان مثل خلافکارها؟؟؟
دوباره بلند بلند خندیدیم و گفتم: نه بابا زندان چیه. من از اتاق بسته می ترسم از آسانسور از ماشین قفل شده. از هر جایی که بدونم به اختیار من باز نمیشه و نمی تونم از توش بیام بیرون.دکتر راد خیلی نرم و آروم و کنجکاو پرسید: دلیل خاصی برایترست داری؟؟؟ یعنی تو آسانسور گیر کردی یا یه جایی موندی؟؟؟ خودت می دونی ترست از کجا شروع شد؟؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: راستشمی دونم.
خودشو کشید جلو کنجکاو گفت: خوب ...
یه نگاه به صورتش کردم. خیلی بامزه بود شده بود مثل این پسربچه های فضول. هر وقت ماهان این جوری نگام می کرد بی اختیار از فضولیش هیجان زده می شدم و همه چیز و با آب و تاب تعریف می کردم.
قیافه دکترم همون حس و بهم داد. منم شروع کردم و مو به مو همه اون چیزایی که برای ماهان گفتم براش تعریف کردم.
خیلی جالب بود. اصلا" حس نمی کردم که دارم برای یه غریبه کهبرای اولین باره دیدمش حرف می زنم. یه جور حس نزدیکی و راحتی باهاش داشتم. نمی دونم به خاطر فضای اتاق بود یا به خاطر قیافه آروم و لبخند پر آرامش دکتر.
هر چی که بود خوب زبونم و بازکرده بود. باعث شده بود که نه تنها مشکلمو بگم بلکه چیزای اضافه ترم بگم. مثلا" بگم چی شد که از آسانسور ترسیدم و خونه ماهان اینا زندونی شدم تو اتاق و یه بارم تو ماشینگیر کردم. اینم گفتم که سوار آسانسور میشم اما فقط وقتی که ماهان پیشمه. اگه اون باشه از چیزی نمی ترسم. انقدر گفتم و گفتم که کف کردم. دکترم دستشو زده بود زیر چونه اشو با آرامش بهم نگاه می کرد و به حرفهام گوش می داد.
حرفهام که تموم شد با همون آرامش و لبخند گفت: این ماهانی که میگید نسبتش با شما چیه؟؟؟
سریع تو دلم گفتم: عاشقشم. عشق منه ولی خود الاغش نمی دونه. بسکه بیشعوره و هیچی نمی فهمه من با همه خنگی و گیجیم فهمیدم، اون نمی فهمه ؟ آق دکتر هم هست مثلا".
از غرغر تو دلیم خوشحال بودم. یهنیمچه لبخندی از سر رضایت زدم. فکر کنم چشمهام برق می زد از حرفهام و اعتراف و غرغری که برا خودم کردم.
به دکتر نگاه کردم و گفتم: یه دوست خانوادگیه. مثل پسر خاله امه.
دکتر با لبخند یه سری تکون داد و گفت: بهش اعتماد داری؟؟؟
سریع گفتم: خیلی.
دکتر: چرا با اون سوار آسانسور میشی؟؟؟ مگه نمی ترسی؟ پس چرا سوار میشی؟؟؟
چشم از دکتر گرفتم و به دیوار سفید پشت سرش نگاه کردم. واقعا" چرا وقتی ماهان پیشمه حس می کنم می تونم هر کاری انجام بدم؟؟؟
تو همون حالت گفتم: نمی دونم. یه جورایی احساس می کنم اگه ماهان باشه هیچ خطری تهدیدم نمی کنه. یه جورایی مثل سوپر منه.
خودمم خنده ام گرفته بود از تشبیهم. یه لبخندی زدم و گفتم: احساس می کنم اگه تو خطرم باشم اگه آسانسور در حال سقوطم باشه، اگه ماهان کنارم باشه می تونه متوقفش کنه و سالم بیرونم بیاره. بهم حس امنیت میده.
دکتر: باباتم این حس و میده بهت؟؟؟ چون پدرا قهرمان بچه هاشونن.
نگاهمو از دیوار گرفتم و به دکتر نگاه کردم.
آروم گفتم: بابام ... نه ...
دکتر: چرا؟
من: نمی دونم .. شاید چون یه جورایی اون باعث شده که این ترس در من ایجاد بشه نمی تونم بهش اعتماد کنم. می ترسم دوباره تو یه همچین جای بسته ای ولم کنه.
دکتر: و ماهان این کار و نمی کنه؟؟؟
با لبخند گفتم: ماهان یه جور ناجیه. همیشه به وقتش خودشو می رسونه. ممکنه دیر بیاد با تاخیر بیاد اما همیشه میاد و به موقع میرسه. اون نجاتم میده.
شده بودم یه بچه دو ساله که برای سوپر منش ذوق میکنه هر چند بچه های الان برای بن تن ذوق میکنن اما من همون سوپر من و ترجیه می دادم. بت منم نه سوپر من.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#133
Posted: 23 Nov 2012 15:22
دکتر بی حرف نشسته بود و به ذوق و هیجان من نگاه می کرد.
یکم که با یاد ماهان ذوق کردم به خودم اومدم و دیدم دکتر نشسته و دقیق به همه حالتهام نگاه می کنه. دهنمو جمع کردمو سرمو انداختم پایین.
دکتر آروم گفت: ماهان و دوست داری؟؟
سریع سرمو بلند کردم. این چی میگه؟؟؟ از کجا فهمید؟؟؟ خودمو زدم به خنگی و با ابروهای بالا رفته گفتم: هان ؟؟؟
دکتر یه لبخند گشاد زد که یعنیخر خودتی.
دکتر: می دونی که من دکترم محرمو رازدارتم. می تونی با من راحت باشی. حرفهات پیش من می مونه.
دکتری که دکتری پریسا که نیستی برات همه زندگیمو تعریفکنم. حالا زیادی برات حرف زدم جو گرفتتت.
رومو کردم سمت دیوار و نگاهمو دوختم یه سمت دیگه و گفتم: نه ندارم.
دکتر یه خنده ای کرد و گفت: باشه جواب نده هر وقت احساس کردی آماده بودی در موردش حرفبزن.
ببینم آنا تنها اومدی؟؟؟
سرمو چرخوندم و دوباره به دکتر نگاه کردم الان من بگم با ماهانم که سه میشه. چه فکری می کنه با خودش؟؟؟
ولی خوب دروغم که زشته نباید بگم. بزرگ شدم دیگه.
گلومو صاف کردم و سعی کردم به لبخندش که یه جورایی مچ گیربود نگاه نکنم.
من: نه با ماهان اومدم. یعنی اون به زور آوردم دکتر.
دکتر لبخندشو جمع کرد و اونم با یه سرفه گفت: چقدر مشتاقم که این آقا ماهان و ببینم. خوب آنا خانم برا امروز کافیه می تونید برید. فقط من دو کلام با این ماهان شما حرف دارم.
آخ جون تموم شد می تونم برم....
تازه داشتم برا رفتن ذوق می کردم که با شنیدن من باید با ماهان حرف بزنم دکتر چشمهام گرد شد و ذوقم کور.
سریع براق شدم به دکتر و گفتم: برای چی با ماهان حرف بزنید؟؟؟ ماهان سالمه سالمه مشکلی نداره که.
دکترسرشو بلند کرد و با دیدن من نمی دونم از قیافه من یا از حرفهای من از کدوم بود که یهو زد زیر خنده. منم با چشمهای گرد بهش نگاه کردم. این دکتره هم واسه خودش سرخوشه ها.
یکم خندید و گفت: نترس دختر چیزی بهش نمی گم. مگه نگفتی که با ماهان می تونی سوارآسانسور بشی؟؟؟ خوب می خوام در این مورد باهاش حرف بزنم.
من: آهان از اون لحاظ.
خیالم راحت شد. دکترم با لبخند گفت: آره از این نظر.
یه تشکر کردم از دکتر و از جام بلند شدم. دکتر همراه من تا دم دراومد و بدرقه ام کرد. خودش در و برام باز کرد. جلوی در ایستاده بودم که دکتر گفت: آنا خانم از منشی یه وقت دیگه بگیرید. فکر کنم بی افته برای بعد از تعطیلات عید.
سری تکون دادم و گفتم: باشه.
دکتر باز لبخندی زد و گفت: خوب حالا این آقا ماهان و به ما نشون نمی دید؟؟؟
برگشتم سمت اتاق انتظار و ماهان ودیدم که ازجاش بلند شده بود و داشت میومد سمت ما. به ما که رسید گفتم: بفرمایید آقای دکتر ایشون ماهان هستن.
دکتر و ماهان با هم سلام علیک کردن و دست دادن.
دکتر رو به من گفت: لطفا" شمابیرون منتظر باشید تا ما حرفهامونتموم بشه . آقا ماهان شما بفرماییدمن باهاتون حرف دارم.
ماهان فقط یه سری تکون داد. من رفتم بیرون از اتاق و ماهانم رفت تو اتاق و در و بست. رفتم جای قبلی ماهان نشستم.
یکم این ور اون ور و نگاه کردم. یکم مثل بی تربیت ها خیره شدمبه مراجعین. یکم به حرفهای منشی که با تلفن حرف می زد گوش دادم که بالاخره در بعد کلی انتظار باز شد و ماهان و دکتر خوش و بش کنان اومدن بیرون. با هم دست دادن و خداحافظی کردن. ماهان رفت سمتمنشی و دکتر هم از همون جا برای من که ایستاده بودم تو جام دستتکون داد و خداحافظی کرد.
ماهان اومد سمتم و گفت: بریم؟؟
منم از خدا خواسته گفتم: بریم.
دوتایی رفتیم بیرون و من تا پامو از مطب گذاشتم بیرون تا خود خونه خودمو به در و دیوار کوبیدم تا این ماهان بگه دکتر چی بهشگفته. اما این لال مرده یک کلمه هم بهم حرفی نزد. منم از لجم هیچی در مورد دکتر خوش خنده شوخ نگفتم بهش.
ماهان برای هفته بعد از عید برام نوبت گرفته بود.
الان بسیار خوشحالم. در پوست خود نمی گنجم. قراره تا یک ساعت دیگه حرکت کنیم بریم رامسر پیش مامان اینا.
یعنی انقده دلم می خواد از این شهر بزنم بیرون که نگو. دلمم برای مامان اینا تنگ شده. دلم دریا می خواد.
خاله اینا هم قراره بیان سال تحویلم اونجاییم. ماهان قراره دو روز بمونه بعدش برگرده چون این آقا محبت کردن و یه پروژه دیگه روقبول کردن که فرصت زیادی برای تحویلش ندارن برای همینم تو این عیدی باید کارهاش و تند و تند انجام بده. بیشتر کارمندهای شرکتم که رفتن مرخصی. فقط خودش مونده و کیا. دوتایی باید کار کنن روش.
تقصیر خودشه. من که دارم میرم عشق و حال. ولی ماهان نمی خواد باباش اینا رانندگی کنن بعد از قضیه تصادف می ترسه. خودش میاد باهامون و بر می گرده.
با یه لذتی صبحونه امو خوردم. هیچ وقت این جوری بهم نمی چسبید.
ماهان رو به روم پشت میز نشسته بود و داشت چاییشو می خورد و نگام می کرد. منم با یه لذتی لقمه ی نون و پنیر و کره امو گذاشتم تو دهنم.
ماهان یکم نگام کرد و آخرشم طاقت نیاورد و فنجونش و آورد پایین و گفت: خیلی خوشحالی داری میری؟؟؟
یه ابرومو انداختم بالا و گفتم: نه پس ناراحتم. دارم بال در میارم. می خوام برم شمال .. خونه .. مامان .. دریا ...
ماهان لبشو جمع کرد و با دستش به میز کشید و سرشو انداخت پایینو مثل بچه های بهانه گیر گفت: ولی خونه تو که تهرانه. خونه خودتون.
یه لبخند زدم و گفتم: خونه همون جاست که خانواده ات باشن. مادرت، پدرت، کسایی که دوستشون داری. خونه جائیه که دلت خوش باشه.
سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: یعنی اینجا دلت خوش نبود که اینجا رو خونه ات نمیدونی؟؟؟
تو چشمهاش نگاه کردم. بازم روشنی چشمهاش جذبم کرد.
تو چه می دونی که تو دل من چی می گذره. اینجا .. اون اتاق بالا .. اتاقی که می دونم پشت دیوارش تو هستی همه دلخوشیمه. با یادشم خوشحال میشم. دلم گرم میشه.
چشمهامو ازش گرفتم. بهزور خندیدم و شیطون نگاش کردم و گفتم: اینجا که خونه خودمه بیشتر از اینکه مال تو باشه خونه منه. اون شرکت مال توئه. تو همه اش اونجا ولویی.
بعدم نیشمو نشونش دادم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#134
Posted: 23 Nov 2012 15:25
ماهان یه لبخندی زد و شیطون گفت: میگن دزد پررو یقه صاحب خونه رو گرفته به تو میگنا. بچه پرو 2 روزه اومدی منو از خونه امون می خوای بندازی بیرون.
براش ابرو انداختم بالا و از جام بلند شدم.
ماهان: کجا؟؟؟ صبحونه اتو بخور.
یه نگاه به میز کردم. دیگه اشتهانداشتم.
کوتاه گفتم: سیرشدم. پاشو بریم خاله اینا کارشون تموم شد.
ماهانم دیگه هیچی نگفت از جاش بلند شد و دو تا ساک گنده رو گرفت دستش و رفت پایین.
تو ماشین انقده ذوق زده بودم که مثل غورباقه نشسته بودم و به جاده نگاه می کردم. عاشق جاده و گوش کردن مداوم به آهنگای تکراری بودم.
یه یک ساعت که رفتیم عمو به ماهان گفت بزنه کنار.
ماهان: چرا کاری دارید؟؟؟
عمو حمید: نه پسر بزن کنار می خوام برم پشت بشینم پیش زنم.
ماهان آروم رفت کنار جاده پارک کرد و برگشت با تعجب به عمو نگاه کرد.
ماهان: بابا ... مگه جلو نشستین مشکلی هست که می خوای بری عقب؟؟؟ تو جاده که خانمتون از دستتون در نمی ره؟؟؟
همه خندیدیم. عمو دستش و بلند کرد و یکی آروم زد رو شونه ماهان به نشونه اعتراض و گفت: پسر به بابات تیکه ننداز. می خوام برم بخوابم خسته شدم.
ماهان با چشمهای گرد به عمو نگاه کرد و گفت: باباجان انگاریمن دارم رانندگی می کنما بعد شما خسته میشید.
عمو یه لبخند عظیم زد و گفت: ولکن دیگه من بخوام برم پیش زنم بشینم باید به تو توضیح بدم؟؟؟
بعد یه گردنی برای ماهان تکونداد که من و خاله مردیم از خنده . ماهانم اول یکم شوکه نگاش کرد و بعد اونم خندید.
عمو برگشت سمت من و گفت: آنا دخترم تو بیا جلو بشین ما شاید بخوابیم تو حواست به ماهانباشه که ماهارو به کشتن نده.
ماهان: بابااااااااااااا
عمو یه لبخند دندونی به ماهان زد.
ماهانم خبیث گفت: بابا جان بگوتو ماشینم نمی تونم بی خانمم بخوابم چرا ماها رو می پیچونی.
عمو دوباره یه ضربه حواله شونه ماهان کرد که ماهان فقط خندید.
عمو: فضولی نکن پسر ...
من و خاله همین جوری به کل کلاین دوتا نگاه می کردیم.
عمو پیاده شد. منم پیاده شدم و جامو با عمو عوض کردم.
ماشین راه افتاد. خاله و عمو اول یکم پچ پچ کردن بعد دوتاشون ساکت شدن و یه ساعت بعدم خوابشون برد.
حوصله ام سر رفته بود. آهنگ تموم شده بود و منظره هام تکراری.
برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان یه آهنگ بزار حوصله ام سررفت.
یه نیم نگاه بهم کرد و یه لبخند زد و بی حرف دستشو برد سمت ضبط. یکم باهاش ور رفت و بعد آهنگی که می خواست و پیدا کرد و پلی کرد.
یه احساسی به من میگه
باید فکر کرد به اون چشمهای زیبا
به اینکه من چه جور باید
بزارم پا توی رویای شبهات
یه احساسی به من میگه
تو این غربت تو باید مال من باشی
میگه میشه تو هم بامن،
تو این دنیای پرمحنت یه همراه شی
میگه میشه برای تو،
باشم من بهترین همدم
رو اون زخمای قلب تو
بزارم با همین عشقم یه روز مرهم
تو این شبهای تنهایی
به دور از هرچی غم همراه تو میشم
آره میگه، به من میگه،
من و تو باهمین عشقم
میگه آره یه روز آخر
با عشقم من توی قلب تو جا میشم
تو این شبهای تنهایی
به دور از هرچه غم،همراه تو میشم
بگو ای آخرین همدم،
منم درگیر احساسم
بگو احساس گرمت رو،
میون گریه میشناسم
بزار باور کنم امشب،
تب دستاتو میگیرم
یه احساسی به من میگه
یه شب پای تو میمیرم
آهنگ خیلی قشنگی بود و چه پرمعنی. چقدر خوب میشد آدمها حرف دلشون و همین جوری به زبون بیارن. هر چی تو دلشونه رو بگن. حاشا نکنن از آرزوهاشون بگن.
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمهامو بستم.
غرق شدم تو تک تک کلمات آهنگ.
صدای اروم ماهان پیچید تو گوشم.
ماهان: داری می خوابی؟؟؟
با همون چشمهای بسته آروم گفتم:نه دارم به آهنگ گوش می کنم. خیلی قشنگه.
ماهان با یه آه گفت: آره خیلی پر معنیه.
یهو چشمهام باز شد و صاف نشستم. ماهان یه تکونی خورد و گفت: چته دختر جنی شدی؟؟؟ تو که الان تو حس بودی.
تند و بی اختیار گفتم: پرمعنی برای کی؟؟؟ کسی تو ذهنته؟؟؟
گفت پر معنیه؟؟؟ یعنی این آهنگ براش معنی خاصی داشت؟؟؟ اون و یاد کسی می نداخت؟؟؟ کی؟؟ کی تو فکرته ماهان. اگه من نباشم خودمو از همین ماشین پرت می کنم بیرون.
خوشحالی آنا معلومه که تو نیستی.
پوفی کردم و دمغ شدم. اگه قرارهاین آهنگ و شعرش برای هر کسی غیر من باشه اصلا" دلم نمی خواد بفهمم اون آدم کیه.
دوباره سرمو تکیه دام به شیشه و گفتم: اصلا" نمی خواد بگی.
ماهان یکم هی نگا نگاه کرد و بعد یه لبخند گنده زد و گفت: معلومه که آدم وقتی به یه آهنگ گوش میکنه یه فرد خاص تو ذهنش میاد. ( بعد خندش شیطون شد و دستش و جلو آورد و بینیمو سفت کشید و گفت) مثلا" من هر وقت آهنگ خوشگلا باید برقصن ومی شنوم یاد تو می افتم.
اخم کردمو دستشو پس زدم. داشت دماغمو از جاش می کند. بی شرفخیلی محکم کشیده بود انگار حرصی چیزیو می خواست سرم خالی کنه. ولی خودش که خیلی از حرکتش حال کرد.
اخم کرده با دست دماغمو ماساژدادم. تو آینه بغل دیدم قرمز شده بود.
بی تربیت نفهمیدم داشت قیافه امو مسخره می کرد یا رقصیدنمو.
با اخم گفتم: من هم خوشگلم هم رقصم خوبه.
حالا داشتم چرت می گفتما. قیافه آنچنانی نداشتم که بگم خوشگلم بدم نبودم اما همون بانمک خوب بود. رقصم که قربونش برم جفتک قاطر قشنگ تر از رقص من بود.
ماهان از قیافه و حرفم بلند بلند خندید.
هول شده تند برگشتم سمتش ودستمو گذاشتم جلوی دهنش.
آروم گفتم: هیشششششششششش الان عمو و خاله رو تو خواب سکته میدی.
با چشمهای شیطون یه بار پلک زد و سعی کرد همون جوری حرف بزنه.
ماهان: دختر دارم رانندگی می کنم الان تصادف می کنیم.
یه نگاه به خودم کردم دیدم نیم خیز شدم رو ماهان و چسبیدم به کله اش که دهنشو ببندم.
آروم برگشتم سر جام و گفتم: خوب حالا تو دیگه نخند.
ماهان با همون خنده رو لبهاش نگام کرد و گفت: باشه دختر می خواستم بگم بر منکرش لعنت.
عصبی چشمهامو براش ریز کردم ورومو برگردوندم سمت شیشه و بغ کردم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#135
Posted: 23 Nov 2012 15:26
هرچی ماهان حرف می زد بهش توجه نمی کردم. بی تربیت من و مسخره می کنه. آنا بمیری آدم قحط بود از این ماهان خوشت اومد ببین اصلا" تو رو به حسابم نمیاره.
یه آه جگر سوز کشیدم و بغض اومد تو گلوم. چقدر من خرم. آخه با خودم چی فکر کردم. حالا چه جوری باید جلوی این احساسمو که هر روز بیشتر میشه رو بگیرم. کاش لااقل هر روز نمی دیدمش تامی تونستم با ندیدنش راحت تر فراموشش کنم یا حداقل با خودم راحت تر کنار بیام.
دیگه دست خودم نیست وقتی می بینم می خنده دلم غنج میره براش وقتی شیطون میشه براش ضعف می کنم. چرا آخه؟؟؟ چرا؟؟؟
شدم مثل دخترای 18 ساله. باهاش میگم می خندم اما تو فکرم قربون صدقه اش می رم. کافیه فقط یه نگاه مهربون بهم بکنهکه از ذوق بمیرم.
خاک بر سرت آنا که تو این سن تازه برگشتی شدی مثل دختر دبیرستانیها که دلشون به دیدن یکی از پسرای محله تو راه مدرسهاونم از دور خوشه و برای خودش 1000 تا فکر و رویا می بافه.
دیگه تا آخر مسیر هیچی نگفتم و ماهانم که سوزنش گیر کرده بودو مدام همون یه آهنگ و ریپیت می کرد. دیگه تک تک کلمه هاشو حفظ بودم و مدام تو ذهنم می پیچید.
تو حال و هوای آهنگ بودم که خوابم برد.
با تکون دستی از خواب بیدار شدم. چشمهامو باز کردم و دیدم تو یه حیاط بزرگ پر درختیم جلومون یه خونه با دیوارهای سفیدبود که یه 7-5 تا پله می خورد میرفت بالا تا برسه به در ورودی خونه. و درهای بزرگ چوبی خوشگل.
پنجره هاشم چوبی بودن خیلی قشنگ بود.
-: بیدار شو خواب آلود مثلا" جلو نشستی من خوابم نبره کل راهو خوابیدی.
چشمهام کامل باز شد به ماهان نگاه کردم که داشت می خندید. یه نگاه به ساعت انداختم فقط 1 ساعت خوابیده بودم. پشت چشمیبراش نازک کردم و گفتم: لوس چشم نداری یه ساعت خوابم به من ببینی؟؟
بدجنس خندید و گفت: نه وقتی خودم بیدارم.
بهش چشم غره رفتم و جفتمون پیاده شدیم.
مامان اینا از خونه بیرون اومده بودن و داشتن با عمو و خاله سلام علیک می کردن. تندی دوییدم و جفتشون و بغل کردم و یکی یه ماچ گنده ی دلتنگی کردمشون که دلم خنک شه.
رفتم کمک ماهان و ساکها رو بردیم تو. یه خونه بزرگ بود بایه سالن بزرگ با دو دست مبل و یه میز ناهار خوری 8 نفره و آشپزخونه اپنی که ته سالن رو به روی در بود. مبلها سمت راست بودن. ناهار خوری هم جلوی اپن آشپرخونه با فاصله.
سمت چپم یه راهرو بود که در اتاقها رو از سالن جدا می کرد. با ذوق رفتم اون سمت. چهار تا اتاق خواب داشت. دوتاش سمت راست راهرو و دوتاشم سمت چپ راهرو.
با ذوق یکی یکی در اتاقها رو باز کردم و توشون سرک کشیدم. یکی از اتاقهای سمت راست با تخت دونفره ای که داشت و وسایل مامان اینا تابلو بود اتاق خودشونه. در بغلیشون و باز کردم دیدم اونجاهم تختش دونفره است. یعنی چی مامان اینا هی از این اتاق به اون اتاقکوچ می کنن؟؟؟ خوشحالن واسه خودشونا.
رفتم اتاقای سمت چپی دیدم دوتا اتاقیه تخته بودن. معلوم بود مامان اینا برای خودشون خصوصی سازی کرده بودن که مجردین وارد حریم خصوصیشون نشن.
رفتم تو آخرین اتاق سمت چپ که تخت و میز توالت و آینه چوبی قهوه ای داشت.
با رو تختی قرمز قهوه ای و پردههایی به همون رنگ. خیلی اتاق قشنگی بود. منم وسایلمو ولو کردم همون جا یعنی اتاق منه. ناسلامتی خونه خودمون بودا. حق انتخاب داشتم.
ماهانم رفت اتاق بغلی و گرفت.
جان من می بینی همیشه این ماهان باید ور دل من افتاده باشه.
فردا عید بود به خاطر حجم زیاد کارهای عمو و ماهان تا آخرین روز معطلشون شدیم البته بیشتر ماهان چون عمو دو روزه که کارهاشو تموم کرده منتها آقا ماهان رضایت به تنها اومدنمون نمی داد.
همیشه عاشق چیدن سفره هفت سین بودم. با خاله و مامان رفتیم بازار خرید کنیم. رفتم پارچه ساتن فیروزه ای گرفتم دنبال حریر طرحدار بودم اما پیدا نکردم. مجبور شدم یه چیزی مثل کاغذ کادوی طرح دار طلایی بگیرم که خیلی قشنگ بود. باید با وسایل رو میزم ست میشد خوب.
سال تحویل فردا ساعت حدودای 9 صبح بود و عصرشم ماهان بر می گشت تهران.
از ساعت 8 شب نشستم پای سفره چیدن 12 شب کارم تمومم شد. همه چون خسته بودن زود خوابیدن. از کارم راضی بودم.
ساتن فیروزه ای و انداخته بودم رو میز به صورت چروک یه دایره درست کرده بودم وسطش یه مربع از کاغذ طلایی گذاشتم.
ظرفهای سفالی و که یه هفته قبل خریده بودم و شبها قبل خواب تواتاقم رنگشون کرده بودم و چیدم رو میز تو هر کدوم یه سین گذاشتم. ظرفام مثل جام های پایه دار بود که با رنگهای آبی فیروزه ای و طلایی رنگ شده بود و با سفره ام ست بود. لابه لای چینهای سفره هم پر تیله و سنگهای رنگی و گل خشک معطر و گلبرگهای طبیعی ریخته بودم. من عاشق تنگ ماهی بودم یه تنگ گرد بلوری که توش دوتا ماهی قرمز خوشگل بود. سبزه روهم با ربان طلایی بسته بودم. خیلی میز قشنگ شده بود. قرآن و آینه و بقیه چیزا.
راضی از کارم و خسته رفتم تو اتاقمخوابیدم.
صبح مامان ساعت 7 بیدارم کرد و فرستادم حمام. برای سال تحویل خوشگل و شیک اومدم نشستم کنارسفره. همه دور تا دور سفره رو صندلیهاشون نشسته بودن. همه از میز و سفره هفت سین تعریف کردن.
جدا" سفره با این رنگهای سلطنتیخیلی شیک شده بود جای مامان کیا خالی که عاشق چیزای سنتی و عتیقه و سلطنتی بود. این و از دکورخونه اشون فهمیده بودم.
چند دقیقه بیشتر تا تحویل سال نمونده بود. چشمهامو بستم تا دعا کنم. حالا هی دنبال یه جمله ای چیزی می گشتم که دعامو بگم. می خواستم بگم خدایا یه فکریواسه احساسم بکن یه فرجی چیزی. به ماهان یه تلنگری بزن ...
اما هر چی فکر کردم دعایی به ذهنم نرسید. همیشه موقع دعا خوندن.سر سفره هفت سین. موقع فوت کردن شمع تولد، موقع هم زدن آش نذری انگار یهویی همه آرزوهام فوت می شد می رفت هوا. دریغ از اینکه یه دونه اش یادم بیاد. هیچیو هیچی ...
الانم همین بود. حرصی سرمو بلندکردم تا به تلویزیون نگاه کنم ببینم چقدر مونده تا سال تحویل بشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#136
Posted: 23 Nov 2012 15:28
فقط 30 ثانیه مونده بود. برای دیدن تلویزیون باید یکم خودمو کج می کردم تا از کنار ماهان یهکوچولو تلویزیون و ببینم. ماهان دقیقا" رو به روم نشسته بود.
بی اختیار وقتی چشمم بهش افتاد اخمام باز شد دیگه برای فراموش کردن آرزوهام شاکی نبودم. آرزوم جلو چشمم نشسته بود. فقط یه جمله اومد تو ذهنم وآروم زمزمه اش کردم.
خدایا راضیم به رضای تو هر چی صلاحمه همون و بده ....
انگار آرامش گرفتم. یه نفس عمیقکشیدم و چشمهامو بستم و همزمان صدای شلیک توپ و شنیدم که آغاز سال جدید و اعلام می کرد.
می دونستم خدا می دونه چی تو دلمه. می دونستم اگه خودش بخوادو صلاحم باشه بهم میده اگرم نهکه ......
از روبوسی اول سالی خوشم میومد. خاله و مامان و بابا رو بوسیدم به عمو و ماهانم دست دادم.
حالا نمیشد من یواشکی با ماهان روبوسی کنم؟؟؟
بمیر آنا سال جدید شد فکرای انحرافی تو درست نشد.
همه به هم عیدی دادن. خاله و عموبهم یه پیراهن مجلسی کوتاه خیلی شیک داده بودن به رنگ قرمز که هر چی فکر کردم یادم نیومد زن و شوهر کی من وماهان ودودر کردن رفتن بیرون این و خریدن.
چون خاله نمی تونه هیچ وقت ذوقش و از خریدن چیزی پنهون کنه. کافیه جوراب بخره با ذوق میاد نشونت میده. نمی دونم خاله چه جوری تا حالا دوم آورده بود که اینو نشونم نده.
مامان و بابا هم عیدی هاشون و دادن.
منتظر بودم ببینم عیدی ماهان چیه.
ماهانم یه لبخندی زد و گفت: من وقت نکردم عیدی بخرم برات.
انقده دوست داشتم لهش کنم بی شعور. تروخدا ببین من از چه موجودی خوشم اومده دو زار ارزش برام قائل نیست دو ساعت وقت برام بزاره بره عیدی بخره. حالا این عیدی یه جفت جورابم بود بودا مهم وقتی بود که برام می زاشت و اهمیتی که برام قائل میشد که آقا ماهان نشده بودن.
ناراحت شدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم. شاید این یه چیز عادی بود ومن به خاطر احساسم حساس شده بودم.
من کادومو به ماهان دادم که کلی ذوق کرد. یه ست کمربند وکیف پول چرم ورساچه بود.
همون موقع کمربنده رو بست به کمرشو کیف و گذاشت تو جیبش. بچه ام ندید بدید بود خوب
با خوشی و خنده و بامزه بازیهای ماهان زمان مثل برق و باد گذشت و ساعت شد 4.
ماهان باید حرکت می کرد. وسایلشو جمع کرد و برد گذاشت تو ماشین. دلم نمی خواست بره دلم براش تنگ می شد. خیلی وقت بود که انقده فاصله مسافتی از هم نداشتیم و به دیدن هر روزش و حضور دائمیش عادت کرده بودم.
بغض کرده بودم و لب ورچیده بودم. تو اتاقم نشستم و بیرون نرفتم. نمی خواستم باهاش خداحافظی کنم طاقتش و نداشتم میترسیدم اونجا گریه ام بگیره خودمولو بدم.
اه نمی دونم چرا انقدر لوس شدم. هیچ وقت برای دوری از حامد بغض نمی کردم. خیلی ریلکس بودم و بعضا" آرامش داشتم اما الان وقتی حتی فکرشم می کردم ماهان می خواد ازم دور بشه کلافه می شدم.
بغ کرده تو اتاقم نشسته بودم که ماهان صدام کرد. تو حیاط بود.
حالا هر چی من نمی خوام ببینمش این پسره ول نمیکنه. مجبوری پاشدم رفتم بیرون. مامان اینا و خاله اینا ریلکس تو هال نشسته بودن وآجیل می خوردن و با هم حرف می زدن. خوشم میاد هیچ کدوم ماهان و تحویل نگرفته بودن.
البته از رو حرصم اینو می گفتم همه اشون با ماهان خداحافظی کرده بودن. ماهانم گفت ممکنه معطل بشن نزاشت برن تو حیاط بایستن.
صدای ماهان دوباره بلند شد. چشم از بابا اینا گرفتم و رفتم سمت حیاط.
از پله ها رفتم پایین و رفتم کنار ماهان بغل ماشین ایستادم. سرمو انداختم پایین و پاهامو الکی تکون دادم و با چه لذتی هم بهش نگاه می کردم.
ماهان خم شد تو ماشین و بعد کله اشو بیرون آورد و در ماشین و بست. اومد و جلوم ایستاد.
من کماکان مصرا" به پام نگاه می کردم.
ماهان: آنا ...
سرمو بلند نکردم. یکم خودمو تکون دادم به چپ و راست.
ماهان یکم سرشو کج کرد و پایین آورد تا بتونه به صورتم نگاه کنه.
این بار با صدای آرومی گفت: آنا... چرا بهم نگاه نمی کنی؟ قهری؟؟؟
آره ....
چقدر خوب می شد برای رفتنش باهاش قهر کنم. البته اگه تاثیری داشت اما از اونجایی که نظر من کوچکترین تاثیری تو تصمیم ماهان نداشت خودمو سنگین نگهداشتم و ساکت موندم.
فقط شونه هامو بالا انداخته ام. دقیقا"مثل بچه های دو ساله ای که هنوز یاد نگرفتن حرف بزنن رفتار می کردم. اما خوب دست خودم نبود. حاضر بودم اگه میشد اینجا بشینم رو زمین و شیون راه بندازم اما ماهان نره.
ولی به چه امیدی؟؟؟ مطمئنا" بعد اون حرکت ماهان یه سوژه توپ برای مسخره کردن و دست انداختنم پیدا می کرد و تا عمر دارم تو چشمم فرو می بردش.
تو فکرای مسخره ام غرق بودم که گرمی دست ماهان و زیر چونه ام حس کردم. چشمهام گرد شد وتنم داغ.
ماهان آروم سرمو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. یه لبخند قشنگ بهم زد و با یه اخم کوچولو گفت: آنا خانمِ کوچولو قهر کردی برای عیدی؟؟؟ ازم ناراحتی که برات عیدی نگرفتم. واسه همین دیگه نمی خوای چشمتبهم بی افته؟؟؟
محو چشمهاش و شیطونی تو نگاهش بودم. بی جواب فقط سرمو کج کردم به چپ.
ماهان از دیدن قیافه ام یه لبخند بزرگ زد و گفت: خیله خوب حالا نمی خواد بغ کنی و این جوری لب ورچینی. یعنی اگه من عیدی بدم مشکل حل میشه؟؟؟ باهام آشتی می کنی؟؟؟ با لبخند بدرقهام می کنی؟؟؟
لبخند؟؟؟ بی اختیار چشمم رفت سمت لبخندش. چه قشنگ می خندید. یعنی تا عید تموم نشه مناین لبهای خندون و نمی بینم؟؟؟
دستام تو جیب پالتوم بود. همون جور سیخ جلوی ماهان ایستاده بودمکه ماهان یه قدم جلو تر اومد و خیلی بهم نزدیک شد.
آروم دستش و جلو آورد و دست راستمو از تو جیبم درآورد و دست راست مشت شده خودشو گذاشت تو دستم. یه چیزی و ول کرد کف دستمو، دستمو مشت کرد.
کنجکاو به دست مشت شده ام نگاه کردم. انگشتهای ماهان هنوز رو مشتم بود و نمی تونستم دستمو باز کنم و ببینم ماهان چیگذاشته تو مشتم. خیلی کنجکاو بودم داشتم می مردم از فضولی.
ماهان با یه صدای شاد و پر خنده گفت: تا از در این خونه بیرون نرفتم حق باز کردن دستت و نداری.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#137
Posted: 23 Nov 2012 15:29
ابروهام متعجب رفت بالا. ماهان لبخندش گشاد شد و بینیمو آروم کشید و گفت: اونجوری هم نگاه نکن قول بده.
وای خدا منو کشتی تو برو فقط تا من بفهمم چی تو دستمه سوسک نباشه یه وقت.
کلا" قهر و ناراحتی و دلتنگی و رفتن ماهان و فراموش کردم. الان حاضر بودم خودم هولش بدم بیرون از خونه تا زودتر دستم و باز کنم.
سریع گفتم: قول می دم.
منتظر نگاش کردم که یعنی برو دیگه.
ماهان بلند قهقهه زد و دوباره بینیمو کشید و گفت: مواظب خودت باش. نبینم اینجا اومدی بیاحتیاطی کنی و سرما بخوریا.
تند گفتم: باشه نمی خورم.
ماهان فهمید عجله دارم. شیطون صورتش و آورد تو فاصله سه سانتی متری صورت من که از ترس یه هینی کردم و نتونستم حتی صورتمو یکم عقب تر ببرم.
از این فاصله وقتی حرف می زد حرم نفسهاش به صورتم می خورد.احساس کردم سرخ شدم.
ماهان با لبخند شیطون گفت: الانمی خوای بکشی منو نه؟؟؟ منتظری فقط من زودتر برم آره؟؟؟
واقعا" تو اون لحظه دلم می خواستزودتر بره نه برای دیدن چیزی که تو مشتم بود. نه اون دیگه مهم نبود.
برای اینکه داشتم تحملم و از این نزدیکی، از این حرارت و از این گرما، از دست می دادم. قلبم بی امان می تپید و فقط یک دقیقه دیگه کافی بود تا اختیارمو از دست بدم و بپرم ماهان و بغل کنم.
به زور نفس حبس کردن یکم خودمو نگه داشتم که ماهان با لبخند صورتش و عقب برد. یه مواظب باشی دوباره گفت و برامدست تکون داد.
در حالی که می نشست تو ماشین گفت: بعد من در حیاط و ببند. مندیگه پیاده نمیشم.
حتی نتونستم سر تکون بدم. ماهان به سمت بیرون حرکت کرد.
تازه اون موقع بود که بالاخره تونستم نفس حبس شده امو آزاد کنم. آخیش داشتم خفه می شدم از بی اکسیژنی. همین یک کارم مونده بود که جلوی بابا اینا به ماهان حمله کنم.
وای چه بی آبروئیی.
ماشین ماهان کامل از خونه خارج شد و من یاد مشت گره شده ام افتادم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#138
Posted: 23 Nov 2012 15:32
هیچکی مثل تو نبود (29)
ماشین ماهان کامل از خونه خارج شد و من یاد مشت گره شده ام افتادم.
دستمو آروم بالا آوردم و با یه نفس عمیق مشتم و با هیجان باز کردم. ببینیم ماهان خان چه عیدی برامون گرفتن.
با باز شدن دستم کل بدنم بی حس شد. یه جورایی از این دنیا خارج شدم. خاطره ها پشت سر هم میومدن و می رفتن.
یه دختر بچه 9 ساله رو دیدم که بین درختهای باغچه حرکت می کرد. تپلی و سفید . لپهای گل انداخته با موهای صاف که یه تل صورتی رو موهاش بود. موهای بلند تا آرنج.
دختر: ماهان کجایی؟؟؟ ماهان ... بابا جواب بده حوصله ام سر رفت. دوساعته کجا رفتی؟؟
از بین درختها صدای ماهان بلند شد.
پاهان: آنا من اینجام پشت این درختبزرگه بیا اینجا ...
دختر بچه پوفی کرد و با غر غر مسیر درخت و در پیش گرفت.
آنا: تو اینجا چی کار می کنی مگهجا قحط اومده این همه جا رفتی بیندرختها برای چی؟؟ خودت تنها داری قایم باشک بازی می کنی عقل کل؟
دختر رسید به درختها پشت درختیه پسر بچه دیلاق و لاغر با صورت کشیده بود. سیبیل های تازه در اومده پشت لبش خودنماییمی کرد خیلی محو به جای مشکی سیبیل هاش به قهوه ای می زد. چقدر زشت شده بود و چقدر دختر مسخره اش می کرد و پسر حرص می خورد.
آنا: ماهان میشه بگی داری چی کارمی کنی؟؟
پسر چمباتمه زده بود رو زمین و تکیه داده بود به درخت و در حالکنده کاری بود.
دختر به دستش نگاه کرد، به چاقوی تیزی که شکل تفنگ بود.
با یه دکمه از سر این هفت تیر کوچیک چاقو می زد بیرون. اندازه هفت تیر قد کف دست ماهان همنمیشد. همین دیروز عمو حمید براشخریده بود و اون چقدر ذوق زده بود. بارها ادای چاله میدونی های چاقو کش و درآورده بود و دختر ریسه رفته بود.
آنا بی حوصله گفت: ماهان چی کار می کنی؟؟؟
ماهان در حالی که زور می زد گفت: دختر دو دقیقه صبرکنی می فهمی. چیزی نمونده تموم بشه. آهان .. آه .. بفرمایید تموم شد.
ماهان در حالی که چشمهاش برق می زد دستش و بلند کرد و چیزی که کف دستش بود و به آنا نشون داد.
کف دست ماهان یه تیکه چوب بود که به سختی و با اون چاقویتیز این تیکه چوب رو به شکل یه ستاره با 5 نقطه تیز در آورده بود و سر یکی از این مثلثهاشو بهسختی سوراخ کرده بود.
دختر با هیجان دستهاشو بهم کوبید و گفت: وای چقدر قشنگه خودت درست کردی؟؟
ماهان: نه پس خریدمش از رو عمد اومدم چاقو کشیدمش خط خطی شه.ندیدی داشتم الان درستش می کردم.
دختر لبخند عمیقی زد.
ماهان از جیب شلوارش یه بند چرمی مشکی در آورد و از لای سوراخی که روی نوک ستاره درست کرده بود رد کرد. دستهاشوبالا برد و ستاره رو از بندش آویزون کرد و به چپ و راست تکونش داد.
با هیجان گفت: چه طوره آنا؟
آنا همون جور که محو حرکت پاندولی ستاره چوبی شده بود لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه.
پسر با دست دیگه اش ستاره ای که در حال تاب خوردن بود و گرفت و برد جلوی دختر و گفت: بیا این و برای تو درست کردم. چون عیدی برات هیچی نگرفتم. این جای عیدیته. ببین اسمم و هم پشتش نوشته ام که همیشه یادت باشه این و من با دستهای خودم درست کردم اولین عیدی دسترنج من.
دختر با ذوق و هیجان دستهاش و بههم زد و چند بار بالا و پایین پرید. پسر خندید و خودش گردنبند وبه گردن دختر انداخت و گره زد.
بغض کردم. یه لبخند همراه بغضاومد رو لبهام.
دوباره خاطره ها حرکت کردن رفتنجلو. رسیدن به یه اتاق تاریک یه دختر بچه ی 12 ساله تپلی و سفید. نشسته روی تخت اتاقش و زانوهاشو تو بغلش گرفته و اشک می ریزه یه گریه تلخ. همه وجودش با آه هاش یکی میشه و از گلوش با زور و بغض بیرون میاد. صورتش از گریه زیاد باد کرده و چشمهاش قرمز شده. شده دو تشت خون.
اما گریه دختر بند نمیاد.
یکی به در می کوبه.
-: آنا .. آنا درو باز کن ... آنا کارت دارم ... جون ماهان باز کن ببینم چی شده .. آنا .. آخه چرا خودتو تو اتاق زندونی کردی؟؟؟ به من بگو چی شده خوب...
آنا سرشو از رو زانوش بلند می کنهچشمهای قرمز اشکیش عصبانی میشه. با حرص از رو تخت بلند میشه و با چند قدم بلند خودشو به در اتاق می رسونه.
قفل در و باز می کنه و عصبی در ومیکشه عقب. در چهار تاق باز میشه و پسر متعجب پشت در تکونی می خوره از باز شدن ناگهانی در.
قد پسر بلنده. دختر سرشو بلند میکنه و به پسر با خشم نگاه میکنه. عصبانی داد میزنه: چیه؟؟؟ چی می خوای؟؟ تو اتاقمم راحتم نمی زاری؟؟؟ چی از جون من می خوای؟؟
پسر بهت زه به قیافه داغون دخترنگاه میکنه و میگه: آنا چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟؟؟ چقدر گریهکردی که چشمهات انقدر قرمزه و پف کرده .
دختر با نگاه آتیشی به پسر نگاه میکنه و میگه: به تو چه ؟ مگه تو فضولی ؟ یا جنابالی توهم زدی که وکیل وصی منی؟؟؟
پسر با دهن باز به دختر نگاه می کنه.
پسر: آنا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی؟؟؟ بلد نبودی.
دختر : اتفاقا" آقا ماهان خوب بلد بودم ولی از اونجایی که شما زیادی اظهار فضلتون میشد نمی خواستم جلوتون چیزی بگم که یه وقتی روحیه اتون داغون نشه بفهمید هیچی بارتون نیست.
ماهان دلخور گفت: آنا چرا این جوریباهام حرف می زنی؟؟
دختر با صدای بلند تری میگه: برای اینکه لایقشی. باید همین جوری باهات رفتار کرد. ماهان دیگه نمی خوام ببینمت دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم می فهمی. برو چشمم بهت نیوفته.
دختر دست میبره دور گردنش و ستاره چوبی و از دور گلوش می گشه . بند ستاره باز میشه و ستاره تو دستهای دختر می افته.
دختر با همه قدرتش ستاره رو پرت میکنه تو سینه پسر و میگه: این و با خودت ببر. من دیگه نیازی به این گردنبند مسخره تو ندارم. دیگه نیازی به یه دوست بی معرفت نداره.
ثانیه ای بعد در تو صورت پسر کوبیده میشه و دوباره تاریکی ....
اشکی که تو چشمهام حلقه شده بود راه خودشون و به روی گونه ام باز میکنن. زانوهام خم میشه و میشینم رو زمین. هق هق گریه می کنم. وسط هق هقم لبخندی میشینه رو لبم.
یادش بود. هنوز نگهش داشته بود. براش مهم بود. هنوز داشتش. بهم برگردوند..... بهم برگردوند ......
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#139
Posted: 23 Nov 2012 15:34
خوب که گریه می کنم یه گریه مابین تلخی و شادی از جام بلند میشم. وای حتما" چشمهام قرمز شده. مامان ببینه سوال پیچک میکنه.
اول میرم در خونه رو می بندم. خدا رو شکر کسی رد نشد منو این ریختی در حال زار زدن ببینه.
بر می گردم و سریع، آروم و بی سر و صدا میرم تو خونه و یواش یواش میرم تو اتاقم و رو تختم ولو میشم و دوباره تو خاطراتم غرق میشم.
خاطرات یه دختر بچه که دیگه بچه نبود دختری که چند ماهه بزرگ شد و برخلاف حرفهای مامانش خانم شد و به یه درک نسبی از زندگی رسید و تونست آدمها رو ببخشه. تونست ماهان و برای شکوندن دلش ببخشه هر چند شاید ماهان هیچ وقت دلیل رفتارهاشو نفهمید. نه تاوقتی که چند ماه پیش تو مهمونی علت 6 ماه قهر کردنشو بهش نگفته بود.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه و ستاره رو آویزون گلوم کردم. هنوزم عاشق این ستاره چوبیبا اسم حک شده با چاقوی ماهان تو پشتش بودم.
دستم مشت شد دور ستاره. آرامش گرفتم . انگار دست ماهان و گرفته باشم. آرومم کرد.
رفتم رو تخت و از آرامش این ستارهخیلی زود خوابم برد.
چقدر تعطیلی و بیکاری خوب بود. اگه ماهانم بود که دیگه عالی میشد. هر روز با مامان و خاله بیرون بودیم. بازارهای محلی و خرید. یه بارم رفتیم آب گرم خیلیفاز داد از 6 فرسخیش بوی گوگردهمه جا رو گرفته بود. از این بو که بگذریم خیلی خوب بود.
یه بارم همه با هم رفتیم هتل قدیم و جدید و دیدیم. من هتل قدیمو بیشتر دوست داشتم با اینکه دیواراش نم رطوبت گرفته بود سیاه شده بود اما آدم و یاد روزگاران گذشته می نداخت.
خونه بابا اینا تو یکی از کوچه هایی بود که به خیابونی می خورد که از هتل ها به دریا می رسید.
بابا می گفت اون موقع ها شاه هر روز صبح از این مسیر از هتل میومدهدریا. وسط این مسیر و مثل پارک درست کرده بودن.
من هر روز از بین این پارک با درختهای بلندش و صندلیهای سبزش رد میشدم و میرفتم کنار دریا می نشستم و به دریا خیره میشدم.
تو آبی دریا و موجهای کف دار سفیدش ذهنمو خالی می کردم از هر فکری از هر شک و تردید و خیالی.
هنوزم نمی دونستم ماهان به چه چشمی بهم نگاه می کنه. من یه بار بهش گفته بودم که وقتی بچه بودم دوست داشتم. نمی خواستم بهش چیزی بگم.
ماهان مهربون بود. حامی بود اما همیشه همین بود. همیشه باهام صمیمی بود. همیشه همین جوری بود.
هیچ وقت رفتار دیگه ای نداشت که بخوام رفتارهای الانشو بزارم پای علاقه اش شاید از روی عادت این کارها رو انجام می داد. از روی یه دوستی قدیمی و عمیق.
در هر حال من دلخوش بودم به همین مهربونیها و محبت هاش. سعی می کردم که مدام پیش خودم تکرار کنم که ماهان بهم فکر نمی کنه اما نمی خواستمم این فکر و قبول کنم.
اگه من ماهان و دوست داشتم اکه من بعد مدتها فهمیده بودم که حسم بهش چیه شاید .. شاید ... شاید یک درصدم اون همین طوری باشه. شاید اونم من و دوست داره و خودش نمی دونه.
شاید اونم نیاز به یک تلنگر داره تا احساسش و درک کنه.
ماهان تو هم من و دوست داری؟؟؟
کاش می دونستم که انقدر عذاب نکشم. یا داری یا نه. اگه جواب دقیق و می دونستم می تونستم با خودم کنار بیام به خودم دلداری بدم و خودمو آروم کنم. اما این بلاتکلیفی. این موندن بین دوراهی داشتن و نداشتن. خیلی عذاب آورتر بود خیلی ...
آنا تو یه دختری یه دختر 25 ساله.مثل یه دختر رفتار کن. تو باید اونقدر توانایی داشته باشی که بتونی کاری کنی که ماهان ببینتت .
شاید سالها قبل ماهان من و ندید. یه دختر بچه کوچیک پر احساس و ندید اما الان باید یه دختر جوون و ببینه. مگه من چی از دوست دخترهای رنگارنگش کمتر دارم. چی تو اونا می بینه که من ندارم.
آره من می تونم. ماهان تو باید من و همون جور که هستم ببینی. شاید اون موقع احساست به من عوض شه. شاید اون موقع تو هم مثل من ...
محبتت رنگی غیر از دوستی بگیره.
سردرگم و کلافه ام از این همه خود درگیری و فشار. ترجیه می دم دیگه بهش فکر نکنم تا هر چی می خواد بشه.
*****
حدود یه هفته از عید می گذره. خسته ام، امروز کلی با خاله و مامان راه رفته بودیم.
روزای خوش بابا و عموئه. هیچکی نیست بهشون گیر بده و اون دو تا هم با هم میرن عشق و حال. بیشتر وقتها هم تو خونه نشستن پای تلویزیون. دوستای قدیمی حسابی حال می کنن.
وای خدا چقده من خسته ام.
حوله امو برداشتم و رفتم حموم یه دو ساعتی تو حمام بودم حال کردم کلی آب بازی کردم. عشقه به خدا.
حوله امو پیچیدم دورمو اومدم بیرون. موهامم خیس انداختم دورم. اتاق گرمه بی خی سرما نمی خورم.
به ساعت نگاه می کنم وای کی ساعت 1 نصفه شب شد. من تا اینموقع تو حمام بودم؟؟؟ خوبه جنینشدم.
خودم به فکرم می خندم. یه حوله کوچیک بر می دارم و می شینم رو تخت و با حوله یکم خیسی موهامو می گیرم. همین جوری زیر لبی هم برای خودم شعرزمزمه می کنم.
خدا دوست دارد لبی که ببوسد نهآن لب که از ترس دوزخ بپوسد
حالا از کل آهنگ همین قدشو یادم بودا اما چون بد افتاده بود تو دهنم و کلی باهاش حال می کردمهی هی می خوندمش.
تو عوالم خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب حوله رو از موهام جدا کردم.
این وقت شب کی می تونه باشه؟؟؟
از همون روی تخت دست دراز کردمو موبایلمو از رو میز برداشتم. یه نگاه به شماره کردم.
ماهان بود. وای خدا جون دلم براش تنگ شده بود. یه هفته است رفته و من حتی باهاش حرفم نزدم دلم براش یه ریزه شده.
با ذوق گوشیو وصل کردمو گذاشتمدم گوشم.
من: سلام ماهانی خوبی؟؟؟
ماهان آروم با یه صدای بی جونگفت: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ خوش می گذره بهت؟
دلم یه جوری شد. نگران شدم. ماهان مثل همیشه نبود. نه از اون صدای پر انرژی خبری بود، نه از اون سرخوشی و نه از اون انرژی همیشگی.
نگران سر جام صاف نشستم و موبایلمو دو دستی به گوشم فشاردادم و آروم گفتم: ماهان ... خوب نیستی؟؟؟ اتفاقی افتاده؟
بی حال خندید و گفت: اتفاق چیه دختر واسه خودت یه چی می گیا من تازه اومدم خونه. تنهایی چه اتفاقی قراره بی افته.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#140
Posted: 23 Nov 2012 15:37
چشمهام گرد شد. تازه برگشته خونه؟؟؟ یه نگاه دوباره به ساعتکردم 1:15 بود.
آروم پرسیدم: ماهان ... تا الان کجابودی؟؟
وای نکنه بگه با دوست دخترام بیرون بودم عشق و حال که من میمیرم.
لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو بستم. تا ماهان یه نفسی بگیره و حرف بزنه من مردم و زنده شدم.
ماهان: شرکت بودم. با کیا داشتیم رو نقشه ها کار می کردیم.
نفسم مثل فوت اومد بیرون. خیالم راحت شد خدایا شکرت.
دوباره نگران پرسیدم: ماهان نگفتی چی شده.
ماهان دوباره سعی کرد بخند ه و با شوخی بگه: هیچی نشده دختر تو چرا گیر دادی به یه چی شدن؟؟؟
اخم کردم. الان یعنی به شعور منتوهین کرد رسما".
یکم بلند تر گفتم: ماهان خوب نیستی من می دونم یه چیزیت هست. نگو نه که خیلی تابلویی. این صدای گرفته .... این ماهان بی حال .... بی انرژی .... ازپشت تلفنم میفهمم یه چیزیت شده. من تو رو نشناسم که به درد نمی خورم.
ماهان آروم شد. هیچی نگفت.
یکم سکوت کرد و گفت: دختر همیشه فضول بودی. تا سر از یه کاری در نیاری ول نمی کنی. چیزی نشده کارا زیاده، تو هم گیر کرده. من و کیا دوتایی زیاد نمی تونیم سریع کار کنیم. اینه که خسته میشیم. الانم فقط خسته ام همین.
جیگرم آتیش گرفت. قلبم گرفت. ماهانم خسته است. داره از خستگی بیهوش میشه. بمیرم براش ...
ماهان آروم گفت: آنا اونجا چه طوره؟؟؟ چی کارا می کنی؟؟؟
آروم و بغض دار گفتم: اینجا خوبه. بعضی وقتها با مامان اینا میرم خرید.مامانت کل شهرو بار کرده می خواد بیاره تهران.
آروم خندید. خوشحال شدم که خنده به لبش آوردم.
پر جون تر ادامه دادم: بابات و بابامم مثل اینایی که 30 سال بیرون از خونه موندن تو خیابون و درحال بالا انداختن آجرن، الان مثل این خونه و تلویزیون ندیده ها همه اش پای تلویزیونن و تخمه میشکنن. جالبیش اینه که انقدر غرق میشن یه وقتهایی میری میبینی ظرف پوست تخمه هاشون پر شده و همه اشون، ریختن دورو بر ظرف. اونوقته که مامان و خاله جیغشون میره هوا و بابا و عموی بیچاره سکته می کنن. بعدم انقده مظلوم آشغالا رو جمع می کنن که نگو ...
ماهان قهقهه زد ....
خندید .. بلند خندید ... منم رو لبم یه لبخند نشست ...
ماهان دوباره آروم پرسید: دیگه چیکار می کنی؟؟؟
الان شاد بود. دیگه خسته نبود. خندیده بود.
آروم گفتم: گاهی از خونه میزنم بیرون.... تنهایی.... قدم زنون تو پارک وسط بلوار اونقدر میرم و میرم تا برسم به دریا. دریاشم که دیدی.یه ورش پر تخته سنگهای بزرگه یه ورش ساحل شنی.
یه وقتایی میرم بالای تخته سنگهاو به موجای کفی که می خورن به این تخته ها و می پرن بالا نگاه می کنم. یه وقتهایی هم میرم کنار ساحل رو شنها می شینم و به موجها نگاه می کنم که مرسن به ساحل و آروم می گیرن.... به آدمها که با آب بازی می کنن....به شنا گرا.... به غروب خورشید ...به ...
صدای ماهان نمیومد. ساکتساکت بود. انگار هیچ کس اون سمت خط نبود. اون ور خالی بود.
چشمهامو بستم و گوش دادم. صدای نفسهای منظمی تو گوشی میومد.
بی اختیار لبخند عمیقی زدم. خوشحال ...
ماهان خوابیده بود. اونقدر آروم که انگار هیچ وقت زنگ نزده بود.
زیر لب زمزمه کردم.
آروم گرفت .....
با همون لبخندی که رو لبم جا خوش کرده بود دستمو پایین آرودم و گذاشتم رو پام . لبهامو جمع کردم و یه بوسه برای ماهانی که آروم خوابیده بود فرستادم. یه بوسه نرم و بی صدااز پشت خطهای جادویی تلفن کهمسافتها رو با یه صدا یه امید کم میکنه.
گوشی و قطع کردم.
به رو به رو نگاه کردم. به دیوارسفید اتاقم. ماهان خسته بود. دیر وقت بر می گشت خونه. تنهایی از پس کارها بر نمی اومد....
از جام بلند شدم. مگه من مرده باشم که ماهان انقدر اذیت بشه. حتی اگه این فرمی هم دوستش نداشتم و هنوز به عنوان یه دوست دوستش داشتم، یه پسر خاله، باز هم راضی نمیشدم به دیدن این حال زارش و خستگیش.
از جام بلند شدم و ساکمو برداشتم آوردم انداختم رو تخت و رفتم سراغ وسایلم. قبلش لباسهامو پوشیدم. نمیشد که حوله پیچ این ور اون ور برم که. وسایلم که کامل جمع شد ساکمو بستم و گذاشتم پای تختم.
حالا می تونستم راحت بخوابم.
مامان: آخه کجا می خوای بری دختر؟؟؟ تعطیلاته عیده. همه میان شمال تو می خوای بری تهران؟؟؟
کلافه برگشتم و به مامان نگاه کردم. نگران بود. راضی نبود برگردم تهران. صبح که سر میز صبحونه گفته بودم می خوام برگردم تهران همه تعجب کردن.
وقتی پرسیدن چرا گفتم: باید برم شرکت. کارها زیاده و ماهان تنهایی نمیرسه تمومشون کنه.
خاله و عمو هیچی نگفتن. خودشونم می دونستن ماهان چقدر کار میکنه.بابا هم هیچی نگفت هر چند رفت توفکر. اما مامان از وقتی از سر میز بلند شدم مدام دنبالمه و یه ریز میگه نباید برم. دیگه کلافه ام کرده.
بی حوصله بر می گردم و می گم: مامان جان باید برم. منم مسئولم نمیشه که ماهان همه کارها رو تنهایی انجام بده. منم مهندس همون شرکتم.
مامان یه نگاهی به در میکنه و وقتی می بینه کسی نیست صداشو آروم تر میکنه و میگه: یعنی غیر تو مهندس دیگه ای نیست؟؟ اخه دختر عقلت کجاست؟؟ تو تنهایی می خوای بری تهران کجا می خوای بمونی؟؟؟ خونه خاله ات اینا؟؟؟ با ماهان تنها؟؟؟ چه جوری یه دختر و پسر و تنها تو یه خونه بزارم وقتی هیچ کس دورو برتون نیست. هر چقدرم ما به تو وماهان اطمینان داشته باشیم اما نمیشه که. بابات اجازه نمیده. باز اگه خاله ات اینا بودن یه چیزی.
پوفی می کشم و شمرده شمرده میگم: مادر من مگه ما خودمون خونه نداریم؟؟؟ خوب میرم خونه خودمون.
مامان باز یه اخمی میگنه و میگه: آخه من یه دختر بچه رو چهجوری بفرستم تنهایی تو اون شهر بدون هیچکس؟ شبا تنهایی تو اون خونه بزرگ با اون حیاط چی کار می کنی؟؟؟ نمی ترسی؟می خوای بری اما ما باید از نگرانی بمیریم؟؟
دلم برای مامانم سوخت. یه لبخندزدم و رفتم جلوش و دستهاشو گرفتمو دوتایی نشستیم رو تخت.
دستشو ناز کردم و گفتم: مامانم قربونت برم من، نگرانیت برای تنهایی منه؟؟؟ اگه من قول بدم تنها نمونم شما راضی میشی؟؟؟
مامان یه قری به گردنش داد و دلخور گفت: تا ببینم.
روزگار غریبی ست نازنین ...