ارسالها: 2557
#141
Posted: 23 Nov 2012 15:38
رفتم جلو و گونه اشو بوسیدم و گفتم: مامان جونی پریسا اینا مسافرت نرفتن تهرانن. رفتم تهران یا میرم خونه اونا یا میگم پریسا بیاد خونه ما که تنها نباشم این جوری راضی میشین؟؟ بعدم یادتون باشه که منو پریسا قبلا" هم دو تایی تنها تو یه خونه زندگی کردیم. یادتون که نرفته 2سال برای فوق تو نور همخونه بودیم.
مامان برگشت سمتم و گفت" نخیر یادم نرفته. باشه ولی خیلی مواظب باشید. سفارش نکنم من.
با ذوق بلند شدم و از گردن مامان آویزون شدم و قربون صدقه اش رفتم.
مامانم به زور منو از خودش جدا کرد و رفت بیرون. خوشحال یه لبخندی زدم. از تصور صورت غافلگیر ماهان خوشحال برای خودم ابرو انداختم بالا.
با سرعت نور کارهامو کردم و 8 نشده سوار ماشین شدم. تو راه از زور ذوق و هیجان یه لحظه پلک روهم نزاشتم و تا خود تهران با چشمهای باز باز رفتم.
****
وقتی رسیدم تهران اول رفتم خونه خودمون و وسایلمو گذاشتم خونه. می دونستم ماهان و کیا ناهارشون وتو شرکت می خورن. سریع رفتم یه دوش گرفتم و سرحال که شدم آماده شدم و از خونه زدم بیرون. به خاله اینا گفته بودم نگن که دارم میرم تهران.
ماهانم معمولا" شبها زنگ می زد پس امکان نداشت بدونه که من اومدم. سوار تاکسی شدم. وای چقدر خیابونا تو این تعطیلات خلوته. انگار کل شهر رفتن مسافرت.
یاد پریسا افتادم. موبایلمو در آوردم و یه زنگ زدم بهش. با اولین بوق جواب داد.
پریسا: الو چیه؟؟؟
من: بی تربیت یعنی چی الو چیه؟؟؟ تو هنوز آدم نشدی؟؟؟ سال نو شد تو هنوز گوسفند موندی؟؟؟ دختر تو چرا رو گوشیت دراز کشیدی همیشه. برای کلاسم که شده بزار دو تا بوق بخوره. بعدم وقتی گوشیو بر می داری باید بگی بله؟ بفرمایید. الانم که سال نوتون مبارک الزامیه. این ننه ی من از راه دور تونست منو خانم کنه مامی جون تو ور دلته نتونست آدمت کنه؟ خانمی پیش کش...
پریسا پرید وسط حرفم وگرنه من کماکان به نطقم ادامه می دادم.
پریسا: جان من روت خیلی زیاده از کجا میاری اینا رو. دو روز رفتی پیش مامانت بلبل زبون شدی؟؟؟ کجا تو خانم شدی ارواح شیکمت. اونقدیم که بلدی من یادت دادم به زرو جفتک انداختن بهت وگرنه ننه ات از پس تو بر نمی اومد. بعدشم گوسفند تویی.
بی خیال آنا خوبی؟؟؟ بمیری کجا پا شدی رفتی دلم پوسید و تنگید و خودمم تلف شدم از تنهایی و بی همدمی و تو خونه موندن. پاشوبیا حداقل یه بیرون بریم با هم. اونجا چی داره که ول نمی کنی تو؟؟؟ یه دریا داره و یه جنگل و یه کوه و کلی مسافر و توریست و یه هوای خوب. حیفت نمیاد تهران و بی خیال بشی بمونی اونجا؟؟؟
خنده ام گرفته بود به زور جلوی خودمو گرفتم که بلند نخندم که راننده چپ چپ نگام نکنه.
با همون خنده تو صدام گفتم: باشه بابا بی خیال. من درمون همهی دلهای دردمندم. پاشو حاضر شو بیا پیش من.
پریسا گفت: برو بابا کی حوصله داره تو این شلوغی جاده بیاد شمال؟؟؟
با خنده گفتم: دیوونه شمال چیه؟ من تهرانم.
پریسا کپ کرده بود. باورش نمی شد.
بهت زده گفت: جون من؟؟؟ جان پریسا تهرانی؟؟؟
من: به جون تو تهرانم.
پریسا با ذوق گفت: کجایی الان؟؟؟پاشو بیا خونه ما.
با لبخند گفتم: نه بابا خونه شما بیام چی کار همه اش مهمون میاد خونه اتون. تو وسایلتو جمع کن یهچند روز بیا خونه ما. مامانم به شرط اینکه تو میای پیشم رضایت داد بیام خونه. وگرنه نگهم می داشت. الانم دارم میرم شرکت.
پریسا سریع گفت: شرکت می ریچی کار؟؟
از خنگیش یکی کوبوندم تو پیشونیم و گفتم: اه بابا چقده خنگی تو. من که بهت گفتم شرکت کارمنداش رفتن مرخصی و فقط ماهان و کیا به خاطر پروژه موندن تهران و میرن شرکت و به کارها می رسن. خوب دست تنها از پس اون همه کار بر نمیان. ماهان دیشب زنگ زد بهم. بیچاره از خستگی داشت می مرد دوراز جونش. منم دیدم چه کاریه که منبمونم اونجا بی کار و هر روز هر روز برم بازار خرید و برم دریا و زل بزنم به غروب و این کارا خوب میام اینجا به ماهان اینا کمک می کنم که هم زودتر تموم بشه هم این دوتا بیچاره این جور خسته نشن.
پریسا یکم آروم گفت: آخی دلم براشون سوخت. ماهان و کیا تنهان؟؟؟
من: آره بیچاره ها.
پریسا سریع گفت: آنا می خوای منم بیام کمک؟؟؟ من که تو خونه بیکارم این عیدی میام اونجا کارهاتون سبک تر بشه.
ایول تو دلم کلی ذوق کردم.
با ذوق و قدرشناس گفتم: جدی میای؟؟؟ اگه بیای که خیلی عالی میشه. 4 نفری کارها رو زود تموم میکنیم و شاید وقت اضافه هم بیاریم که تعطیلات بریم یه وری بگردیم.
پریسا: ایول اینو هستم. پس من حاضرمیشم میام شرکت. آدرس بده.
سریع آدرس شرکت و دادم بهش. خیلی عالی میشد. با پریسا خیلی کارها سریعتر انجام میشد. پریسا همکارش و خوب بلد بود.
بی اختیار رو لبم لبخند نشست.
یکم بعد تاکسی جلوی در شرکت نگه داشت. کرایه رو دادم و پیاده شدم. آسانسورم که بی ماهان بی خیال. از پله ها رفتم بالا. هر چند به هن هن افتادم اما می ارزید.
جلوی در شرکت یکم نفس گرفتم و زنگ زدم.
یکم طول کشید تا در باز بشه.
یه جورایی اضطراب داشتم. در که کامل باز شد کیا رو دیدم.
جلوی من ایستاده بود اما هنوز روشو برنگردونده بود. پشتش بهم بود و داشت با یکی که تو شرکت بود حرف می زد.
بلند داد زد: همون جا رو میزه.
اینو گفت و برگشت سمتم و با دیدن من جلوی در چشمهاش گرد و دهنش باز موند.
از قیافه اش نیش من باز شد. با نیش باز سرمست گفتم: سلام خوبی؟؟؟
منتظر موندم که کیا عکس العملی غیر از بازی دهن و گشادی چشم از خودش نشون بده اما وقتی دیدم هنوزم هنگه و کاری نمیکنه بی خیال شدم و با یه با اجازه آروم ازکنارش رد شدم و رفتم تو شرکت.
صدای بلند ماهان از تو اتاقش بلند شد.
ماهان: کی بود کیا؟؟؟
با لبخند برگشتم سمت کیا. زل زدم بهش ببینم چی میگه تو جواب ماهان اما این بچه انقده خنگ بود که هنوز تو شوک مونده بود. وای به خدا من نمی دونم این کیا با این آی کیوی زیر صفرش چه جوری دکتری گرفته. حتما" به زور پول و پارتی نمره آورده و قبول شده دیگه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#142
Posted: 23 Nov 2012 15:39
ماهان دوباره پرسید کیه. کیا مثل منگلا دستهاشو تکون می داد وقتی دید نمی تونه چیزی بگه عصبی اخم کرد. یه نفس عمیق کشید و با صدایی که فقط من و خودش میشنیدیم گفت: آنا ....
تا کیا اومد یه چی بگه دوباره صدای ماهان بلند شد که این بار با هر کلمه صداش نزدیکتر می شد.
ماهان: کیا لال شدی ؟؟؟ چرا جوابنمی دی؟ ببینم سرتو بریدن جلوی در؟ کجا موندی ت.....
ماهان حرف می زد و همون جور راه میومد به جلوی در اتاقش که رسید اول کیا رو دید و بعدش چشمش به من افتاد.
ماهانم بدتر از کیا دهنش باز مونده بود از تعجب. با بهت آروم گفت: آنا ....
براش یه لبخند دندونی زدم و با ذوق گفتم: سلام ...
انقدر قیافه اش بامزه شده بود که دوست داشتم بلند بلند بخندم. قیافه اش درست شکل وقتیشده بود که 8 ساله ام بود و رفتهبودیم شمال. از توی یه برکه یه قورباغه گرفته بودم. هر چقدر من از موش و سوسک بدم میومد و می ترسیدم ماهان به همون اندازه از قورباغه چندشش میشد.
منم از تو برکه یه قورباغه گرفته ام و بی هوا بردم صاف جلو صورت ماهان نزدیک نوک بینیش. ماهان که سرش به کار خودش گرم بود اول چشمهاش چپشد سمت نوک بینیش تا ببینه چی و من با این شور و هیجان دارم نشونش میدم. به محض اینکه چشمش به قورباغه افتاد همچین کپ کرد از ترس که زبونش بنداومد. چشمهاش گرد و گشاد شد و نفسش حبس. اگه نمی ترسید قورباغه بپره تو دهنش دهنشم 3 متر باز می کرد.
اون موقع هم با بهت گفت: آنا ...
ماهان: آنا تو .. تو اینجا ..
ماهان تازه شده بود مثل کیا و زبونش بند اومده بود. اما کیا زبونش باز شده بود و حرف ماهانو ادامه داد.
کیا: تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ مگه تو نباید الان شمال باشی؟؟؟ پیش مامانت اینا؟
نیشمو باز تر کردم و شونه ای بالا انداختم و گفتم: خوب نیستم. اومدم تهران. گفتم دو تا مهندس با سرعت مورچه ای مثل شما عمرا" بتونن این پروژه رو تا تحویل برسونن بعد باید خسارت بدین و از حقوق من کم میشه. منم گفتم برا حقوق بیشتر هم که شده بیام اضافه کاری تا شرکت و ورشکست نکردین شما دوتا با این فس فس کار کردنتون.
ماهان بهت زده گفت: یعنی اومدی به ما کمک کنی؟؟؟
کله تکون دادم که یعنی آره.
ماهان: یعنی تعطیلات بی تعطیلات؟؟؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: بعدا" باید جبران کنی و کلی مرخصی بدی بهم.
ماهان خوشحال سرشو تکون داد. با یه نگاه قدرشناس، خوشحال، همراه یه چیز عجیبه دیگه تو چشمهاش آروم گفت: آنا تو معرکهای فوق العاده اییییییییییییییییییی ....
دستهاشو مشت کرده بود و با ذوق تو هوا تکون می داد. پیدا بود که خیلی خوشحال شده.
منم با لذت داشتم به این همه خوشحالیش نگاه می کردم. اولش که از تو اتاق اومد بیرون خیلی خسته به نظر میومد اماالان انگار دوپینگ کرده باشه کلی انرژی توصورتش بود.
یهو ماهان هیجانش فوران کرد و باذوق تندی اومد سمتم و دستهاشو ازهم باز کرد که بغلم کنه.
از این حرکتش مات شه بود و با چشمهای گرد نگاش می کردم.
همه عکس العملم تو یه هههه کوتاه خلاصه شد که بی اختیار از دهنم بیرون اومد.
تا حالا نشده بود که این جوری بخواد بغلم کنه. معمولا" هر وقت بهش احتیاج داشتم بغلم می کرد هروقت من احساس ترس می کردم اونم از سر ناچاری تا آرومم کنه اما این مدل بغل به خاطر هیجان و خوشحالی زیاد ماهان .....
با چشمهای گرد و متعجب به دستهای باز ماهان نگاه می کردم.اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم یه قدم هم برم عقب. وای اگه بغلم کنه اونم جلوی کیا آبروممیره از خجالت آب می شم. هر چند از خدامه اما خیلی 3 میشه.
ماهان بهم رسید و خم شد که بغلم کنه که تو همون لحظه زنگ شرکت زده شد. انگار هر سه تاییمون خشک و مسخ شده بودیم که با صدای زنگ به خودمون اومدیم.
کیا رفت سمت در تا درو باز کنه و ماهان صاف ایستاد و دستهاشو انداخت پایین. منم مبهوت فقط زل زدم تو چشمهاش. چشمهایی که حس می کردم یه دنیا حرف داره که بیشترشون تشکر و سپاس به خاطر حضورم بود.
یه لبخند ملیح زدم. اصلا" توجهی به در و اینکه کی زنگ زد نداشتم.
همه شور و هیجان ماهان جمع شد تو دستش و بالا اومد و لپمو با حرص و هیجان همچین کشید که یکمم دردم اومد.
ماهان تو همون حالت سرخوش گفت: قربونت برم آنا که انقده ماهی و خانم.
بعد یکم سرشو خم کرد و آروم گفت: نمی دونم چه جوری تشکرکنم که اومدی اگه بدونی چه ...
-: اهم اهم ...
حرف ماهان با صدای سرفه مصلحتی و همزمان دو نفر قطع شد. ای تو روح این دو نفر که نمی زارن ماهان درست و حسابی ازم تقدیر تشکر کنه.
برگشتم و دیدم پریسا با یه ابرویبالا رفته داره چپ چپ بهم نگاه می کنه.
انگار موقع دزدی مچمو گرفته ان یه لبخند زدم که ردیف دندونامو نشون داد و تو همون حال شونه بالا انداختم.
ماهان: سلام پریسا چه طوری؟؟؟ چه عجب شما کجا اینجا کجا؟؟ روشن کردین با قدمتون شرکتمون و.
با سر به پریسا اشاره کردم و گفتم: نیرو کمکی مضاعف براتون آوردم که زیاد از خودتون کار نکشید.
یعنی بگم این دوتا پسر اون روز بال در آوردن دروغ نگفتم. همچین خوشحال شده بودن همچین انرژی گرفته بودن که نگو.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#143
Posted: 23 Nov 2012 15:45
هیچکی مثل تو نبود (30)
چهار تایی رفتیم و یه کله تا 8 شب رو پروژه و نقشه ها و ... کار کردیم. این وسط هم تغذیه میشدیم. چایی و قهوه و شیرینی و آب میوه و....
یه کله کار کردیم تا ساعت 8 شب. خیلی پیشرفت داشتیم. ماهان و کیا که انقدر خوشحال بودن که یه لحظه لبخند از رو لبشون کنار نمی رفت. ماهانم انقدر شارژ شده بود که مدام شوخی می کرد و ماهارو می خندوند.
ساعت 8 ماهان گفت: بچه ها دست همه اتون درد نکنه برای امشب کافیه دیگه.
سرمو از تو کامپیوتر بیرون آوردم.یه نگاه به ماهان کردم. دستهاشو تو هم قفل کرده بود و برده بودبالا سرشو خودشو می کشید.
پریسا هم داشت گردنشو می مالید بس که خم شده بود رو میز گردنش گرفته بود. کیا هم کنار پریسا نشسته بود.
کیا: آخیش ... امروز چقدر خوب بوداگه من و ماهان تنهایی بودیم اینکارها تو 4 روز انجام میشد. دست خانمها درد نکنه.
البته فکر کنم پریسا رو تنهایی جمع بست چون خیره شده بود به پریسا و اصلا" منو حساب نمی کرد. پریسا هم یه لبخند ملیح زد براش که کیا هم جواب لبخندش و داد.
از این تیک و تاکشون پوفی کردم. انگاری من و ماهان سر خر بودیم اینجا. لیوان شربتم و از رو میز برداشتم و دو قلوپ ازش خوردم. گذاشتمش رو میز و سرمو بلند کردم.
من: ماهان میای اینجا لطفا" بیا این نقشه ها رو ببین اگه اوکیه سیوش کنم.
ماهان سری تکون داد و اومد کنارم. خم شد و یه دستش و گذاشت رو میز و یه دستشم گذاشت پشت صندلیم. سرشو آوردجلو و به مونیتور خیره شد وگفت: خوب بگو.
شروع کردم به توضیح دادن اما اصلا" تمرکز نداشتم. کاش ماهان می نشست رو صندلی کنارم این جور که خم شده بود و بازوش می خورد به کتفم ... یه جورایی دست پاچه ام می کرد. نفسهاشو که کنار گوشم می شنیدم و گرمای بدنشو حس می کردم رشتهکلام از دستم در می رفت و اصلا" نمی فهمیدم چی دارم میگم.
انقدر که هی کلمه ها و جاها رو اشتباه گفتم کلافه شدم.
عصبی صورتمو چرخوندم سمت ماهان و زل زدم بهش و با یه اخمگفتم: ماهان میشه لطف کنی و درست و حسابی بشینی این بغل که من بتونم توضیح بدم؟ تمرکزمو بهم می زنی.
ماهان با حرفم برگشت و با تعجب به من نگاه کرد. تو چشمهاش یه چیزی بود یه خوشیشایدم شیطنت. بی تربیت الان داره تو دلش مسخره ام میکنه که انقده خوشنوده.
ماهان بی حرف زل زد تو چشمهام. یه لبخند خیلی محو رو لبش بود. فاصله ی صورتامون خیلی از هم کم بود یه جورایی انگار سرش رو کتفم بوده باشه به همون نزدیکی بود.
نگاهش یه جوری بود که نفسمو بد آورد. نفس حبس شده تو عمق چشمهاش نگاه می کردم دلمم نمیومد چشم ازش بردارم.
نگاه ماهان خیلی نرم مثل یه نوازش از چشمهام جدا شد و چرخید تو صورتم. پیشونیم ... چشمهام .. گونه ام ... لبهام .. چونه ام و در آخرنگاهش جدا شد و رفت رو زمین. یه سر ریز تکون داد و بی حرف تو همون حالت دست دراز کرد و یهصندلی گرفت کشید و نشست روش.
صورتمو برگردوندم سمت مونیتور. چشمهامو بستم و نفس حبس شده امو ول کردم. سعی کردم تمرکز کنم و دوباره شروعکردم به توضیح دادن. از اون ور همه حواسم جمع ماهان بود که از صورتش و عکس العملهاش بفهمم نظرش چیه.
ماهان دستشو جلو آورد و یه قسمتاز نقشه رو نشون داد و گفت: اینجا چه طور؟
اومدم اون قسمت و توضیح بدم که چشمم رفت سمت دست ماهان که از مونیتور جدا شد و رفت سمتمیز و پیچید دور لیوان شربت من.
بی حواس توضیح می دادم و با کنجکاوی به ماهان که لیوان شربتم تو دستش بود نگاه می کردم. می خواستم ببینم با شربت من چی کار داره.
دست ماهان همراه لیوان از رو میز جدا شد و بالا اومد و رفت سمت صورتش و نگاه منم با اون دهن باز مونده ام همراه لیوان چرخید و رفت سمت ماهان.
ماهان اما چشمش به مونیتور بود وبا دقت به نقشه نگاه می کرد. یکم اخم کرده بود انگار داشت تمرکز می کرد که همه نکته ها رو بگیره. تو همون حالت لیوان رفت سمت لبهاش و چشمهای من گرد و گشاد.
جلوی چشمهای مبهوت من ماهان لیوان و به لبش برد و تا آخر شربتمو سر کشید.
از زور تعجب نمی تونستم آب دهنمو قورت بدم. دوباره به چشمهای ماهان نگاه کردم. انگار هیچ چیزی غیر نقشه ی جلوش و نمی دید.
خنده ام گرفت. لبهام و جمع کردمتو دهنم. به زور جلوی خنده امو گرفتم که نزنم زیر خنده و هیچی نگم.
وای اگه ماهان می فهمید.
نگاهم رفت دوباره به لیوانی که خیلی آروم پایین اومد و نشست رو میز.
وای لیوان و باش جای لبهای رژ زده ام رو لبه لیوان مونده بود. درست همون جایی که ماهان ازش سر کشید.
یه نفس عمیق کشیدم تا خنده امو قورت بدم.
الان یه جورایی ما همو بوسیدیم.
اگه ماهان حواسش بود ... اگه می فهمید که از لیوان من شربت خورده اونم چه جوری از لیوانی که جای رژ داشت روش ... وای خدا سوژهبود برای یه سال تموم. دیدن قیافه جمع شده ماهان دیدن داشت.
اما نمی خواستم بهش بگم. گناه داشت. خسته بود و تازه یکم آروم شده بود و امیدوار که کارها خوب انجام میشه. اگه بهش بگم تا دو ساعت می خواد عوق بزنه بی تربیت. خوب بچه ام حساسه. دهنی نمی خوره. خدا هم خوب گذاشت تو کاسه اش.
هنوز داشتم زیر زیرکی به ماهان نگاه می کردم و نخودی می خندیدم که صورتش چرخید و نگاهمو غافلگیر کرد. یه ابروش رفت بالا و گفت: حواست کجاست؟؟؟ به چی داری می خندی؟؟؟
سریع صاف نشستم و گفتم: هیچی...
دوباره به نقشه نگاه کردم و شروع کردم به توضیح دادن و به نگاه های مشکوک ماهانم توجهنکردم.
حالا من و ماهان داشتیم کار می کردیم. پریسا و کیا به خودشون استراحت داده بودن و دل و قلوه می گرفتن و پریسا هم بلند بلند می خندید.
اون وسط انقده دوست داشتم برم ببینم کیا چی میگه؟؟؟؟
آخه جلوی من خیلی ساکت و آروم بود اما انگاری فقط جلوی من این بچه سر به زیر بود شایدم جلوی همه سر به زیر بود به ماهان و پریسا که می رسید زبونش وا میشد و نطقش میومد.
بعد نیم ساعت کارهامون تموم شد و بلند شدیم که بریم
بعد نیم ساعت کارهامون تموم شد و بلند شدیم که بریم خونه هامون.
کیا: میگم چه طوره شام بریم بیرون.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#144
Posted: 23 Nov 2012 15:46
وای نه ... داشتم از خستگی هلاک میشدم. از صبح تو ماشین بودم و بعدشم که یه کله تو شرکت روصندلی نشسته بودم. بند بند وجودم داشت از هم باز می شد.
ناله وار به ماهان نگاه کردم. فکر کنم قیافه ام خیلی داغون بودکه ماهان یه دستی به شونه کیا زد و گفت: کیا جان باشه برای یه روز دیگه. روز اول کار خانمها بوده و حتما" خیلی خسته شدن. بزار برن خونه استراحت کنن.
با یه لبخند سپاسگذار نگاش کردم که تو جوابم یه لبخند قشنگ زد که دلم غنج رفت.
چهار تایی سوار آسانسور شدیم. منچسبیده بودم به ماهان.
ماهان آروم گفت: آنا نمی دونی چقدر ازت ممنونم که اومدی.
برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم. نیشمو باز کردم و گفتم: ممنون نباش خودم خواستم بیام ربطی به تو نداشت.
ماهان یه ابروش و انداخت بالا و شیطون گفت: یعنی خودت خواستیتعطیلات و دریا و مامانت اینا و کلی خواب و فیلم دیدن و بی خیال شی و بیای تهران که الان شبیه شهر ارواحه و تو این روزها که همهدارن خوش می گذرونن بشینی پشت کامپیوتر.
دماغمو براش چین دادم و شکلک در آوردم.
ماهان یه خنده ای کرد و یه دونه با انگشتش زد رو بینیمو گفت: نکن این جور خانمی صورتت چپر چلاق میشه.
دوباره خندید و منم از خنده اش خنده ام گرفتم.
از پسرا خداحافظی کردیم و با ماشین پریسا رفتیم خونه. پریسا یهساک برا خودش آورده بود که توش وسایلشو ریخته بود. تو خونه از خستگی به نوبت رفتیم دوش گرفتیم و زنگ زدیم برامون شام آوردن و خوردیم و یکمم حرف زدیمو رفتیم بگیریم بخوابیم.
ساعت 11 بود و داشتم آماده می شدم بخوابم که موبایلم زنگ زد.
موبایل تو اتاقم بود و من مسواک به دهن و با دهن کفی تو دستشویی.
صدای جیغ پریسا از تو اتاق اومد: آنا .. آنا کجایی موبایلت. بیا بگیرش ماهانه.
تا گفت ماهانه یه تف کردم و همون جور کف به دهن دوییدم تو اتاق. پریدم رو تخت و با اون یکی دستم که خالی بود موبایل و برداشتم. یه دستم هنوز مسواک بود.
من: بله شلام.
چون دهنم کفی بود یه مدلی حرف می زدم که کفا نریزه بیرون.
ماهان: شلام نه سلام ... خوبی آنا ... چیزی شده ...
من: نه چی مثلا" ؟؟؟
ماهان: آخه یه جوری داری حرف میزنی.
با دست یه اشاره به پریسا کردم که برام دستمال بیاره.
من: نه بابا داشتم مسواک می زدم تند اومدم گوشی و بردارم.
پریسا با دست و پنج انگشت باز یه حرکت کرد که یعنی خاک توسرت. رفت بیرون و یه بسته دستمال برداشت آورد و انداخت تو بغلمو گفت: چندش حالمو بهم زدی.
یه گمشو به پریسا گفتم و به ماهان گفتم: تو کارم داشتی زنگ زدی؟؟؟
تو همون حال یه دستمال جدا کردم و دهنمو پاک کردم.
ماهان: نه کاری نداشتم. شما حالتون خوبه؟؟؟ خونه مشکلی ندارین؟؟؟ تنهایی نمی ترسین؟؟؟
یه لبخند زدم و گفتم: نه بابا با وجود این پریسای خرس کی جرات داره بترسه. جک و جونور و دزد و روح و اینا کافیه بیان این آژیر خطر و ببینن خودشون پشیمون میشن فلنگو می بندن.
ماهان با حرفم بلند بلند خندید. منم لبخند زدم. یهو یه بالشت محکم خورد تو سرم.
من: آخ ....
همچین محکم خورد که کله ام کج شد و موهام ریخت تو صورتم.
برگشتم و با اخم به پریسا نگاهکردم و گفتم: بی شعور دارم حرف می زنم.
یه ابرو برام بالا انداخت و زبون در آورد. بهش چشم غزه رفتم و رومو برگردوندم.
ماهان: چی شد؟؟؟
گله مند گفتم: این پریسای وحشی برام بالشت پرت کرد.
دوباره ماهان غش غش خندید. چه خوشش میاد این پسره ...
یکم آروم گرفت و گفت: انگار بهتون خیلی خوش می گذره. خدا روشکر. آنا اگه اتفاقی افتاد یا کمک لازم داشتین یا ترسیدین یا هر چی بهم زنگ بزن. باشه؟؟؟ سریع خودمو می رسونم.
یه لبخند زدم و گفتم: مرسی ماهان نگران نباش درارو قفل کردم. غیر از اینکه پریسا منو بخوره هیچ خطر دیگه ای هم تهدیدم نمی کنه.
دوباره یه بالشت اومد سمتم که جا خالی دادم و نیشمو باز کردم برای پریسا و تند تند ابرو بالا انداختم.
داشتم حال می کردم که یه خرس عروسکی محکم خورد تو صورتم.
آی دردم گرفت. با جیغ گفتم: می کشمت پریسای نخاله .
این و گفتم و تو گوشی به ماهانگفتم: ماهان کاری نداری من برم این پریسا رو بزنم دلم خنک شه مخچه ام جا به جا شد با این ضرباتش.
ماهان فقط می خندید و وسط خنده گفت: برو عزیزم برو ... خدا حافظ....
انقدر قشنگ گفت عزیزم و به دلم نشست که منی که نیم خیز شده بودم برم دنبال پریسا که لهش کنم با این عزیزم سست شدم و نشستم رو تخت و رفتم تو هپروت و با نیش باز مات دیوار شدم.
ماهان: خوب بخوابی آنا ...
همون جور مه و مات گفتم: تو همهمین طور ....
ماهان: خداحافظ ...
من: شب بخیر ....
تماس قطع شد ولی من هنوز تو هپروت بودم که یه انگشت فرو شد تو بازوم.
پریسا سیخونک می زد بهم و آروم میگفت: مردی؟؟؟ آنا ؟؟؟
دستمو تو هوا تکون دادم. انگار می خوام پشه بپرونم. بی خیال پریسا شدم و با همون نیش بازم خرس عروسکیه رو بغل کردم و فشارش دادم و دراز کشیدم رو تخت.
پریسا هم فضول هی میگفت: آنا ماهان چی گفت که این جوری شدی.
فقط بهش گفتم: فضولی موقوف.
پشتمو کردم بهش و خوابیدم. پریسا هم بعد یکم که دید از من نمی تونه حرف بکشه برق و خاموش کرد و رو تشکی که پایین تخت براش پهن کرده بودم خوابید.
پنج شنبه بود و از اونجایی که ما چهار تا 4 روز تموم به کوب و بدون هیچ استراحتی یه سره کار کرده بودیم دیگه خیلی خودمون وتحویل گرفتیم و ماهان گفت که امروز از ظهر کار تعطیله و فردا هم که جمعه است بی خیال کار میشیم.
وسایلمون و جمع کردیم.
رو به پریسا گفتم: پس تو می ری خونه ی خودتون؟؟؟
پریسا: آره مامان زنگ زده گفته امشب حتما باید بریم خونه عموم اینا دعوتمون کردن نرم خیلی ناراحت میشه. شب بر می گردم.
سری تکون دادمو گفتم: باشه پس تو برو دیگه من خودم میرم خونه دیگه تو هم راحتو دور نکن.
ماهان: پریسا کجا بره؟؟؟
ماهان و کیا تازه وسایلشون و جمع کرده بودن و ماهان در حال پوشیدن پالتوش به ما رسید و آخر حرفهامون و شنید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#145
Posted: 23 Nov 2012 15:49
من: هیچی پریسا امشب می خواد بره مهمونی میگم از همین جا بره من خودم میرم خونه.
پریسا: نه بابا تو رو میرسونم. تو این خلوتی خیابون ماشین گیرت نمیاد.
یه ابرو بالا انداختم و گفتم: بابا همچین میگی خلوتی دیگه این تهران با این جمعیتش مگه چقدر می تونه خلوت بشه دختر؟
ماهان پرید وسط حرفم. دستشو دراز کرده بود سمت کیا که کیفشو بگیره ازش و همون جور گفت: من آنا رو می رسونم پریسا هم می تونهبره به کارهاش برسه.
دهن وا کردم که یکم تعارف کنم که همون لحظه ماهان برگشت و با دیدن من که ژست گرفته بودم برای تعارف کردم با تعجب بهم نگاه کرد.
من: نه من خود ...
ماهان متعجب گفت: آنا می خوای تعارف کنی؟؟؟ یکی ندونه فکرمی کنه سال به سال سوار ماشینمن نمی شی حالا خوبه همیشه آویزون خودمی برای رفتن و اومدنا.
اخم کردم و با حرص کیفمو کوبوندم به بازوش و گفتم: بی تربیت از خداتم باشه افتخار میدم بهت.
کیا و پریسا خندیدن و ماهانم با خنده گفت: از خدامه دیگه. نمی بینی دلم تنگ شده که رانندت بشم. خوبه خودم پیشنهاد رسوندنتو دادم.
آخی عزیزم دلش تنگ شده بود. یه لبخند ملیح زدم. برگشتم دیدم پریسا و کیا دارن با هم پچ پچ می کنن.
چشمهامو ریز کردمو خودمو کج کردم سمت ماهان و گفتم: این دوتاسر و گوششون داره می جنبه ها.
ماهانم مسیر نگاهمو گرفت و رسیدبه پریسا و کیا و گفت: چی کارشون داری بزار دلشون خوش باشه نمی بینی کیا این چند روزه که پریسا اومده چه بلبل زبون شده؟ تازه داره ذاتشو برای 2 تا خانم نشون میده.
راست می گفت این چند روزه کیا همچین سخن ور شده بود که منداشتم از تعجب شاخ در می آوردم.
مدام برای پریسا خوش خدمتی میکرد کافی بود پریسا لب تر کنه از آب و آب میوه و قهوه گرفته تا خودکاری که از دست پریسا می افتاد و کیا خم میشد از رو زمین بر می داشت می داد بهش. نه انگاری پریسا بد چشم کیا رو گرفته بود.
چهار تایی رفتیم از شرکت بیرونو رفتیم تو پارکینگ و هر کی رفت سوار ماشین خودش شد و منم که آویزون ماهان.
نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.
یکم که رفتیم یاد یه چیزی افتادم. برگشتم سمت ماهان و گفتم: راستی ماهان کیا چرا تنها زندگی می کنه؟؟؟
ماهان همون جور که چشمش به خیابون بود گفت: تنها زندگی نمی کنه؟؟؟؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: نه پس با عمه بزرگه من زندگی می کنه. بابا تنهاست دیگه. خودم اومدم خونه اشون هیچکی نبود اونجا. بعدم اگهکسیو داشت که همیشه با تو نمی چرخید این ور و اون ور.
ماهان با لبخند یه نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟ از این شاکی که همش با من می چرخه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: لوس .... جواب منو بده.
ماهان بازم یه لبخند زد و بعد گفت: خوب کیا با مادرش زندگیمیکنه. در کل دوتا بچه ان کیا وخواهرش کتایون که کتی صداش می کنن. کتی 4 ساله که ازدواج کرده و رفته آلمان. می دونی که مامان اینا هم آلمان بودن. این کتی خانم همسایه مامان اینا بودن هنوزم همون جا زندگی می کنن. مامان کیا هم هر 6 ماه در میون بین دختر و پسرش می چرخه. منتها الان یکم بیشتر پیش دخترش مونده چون کیا تازه دایی شده. حالا قرارهبه همین زودی ها مادر و خواهرش بیان ایران.
خوب خانم حس فضولیتون ارضاء شد؟؟؟
واقعا" ارضاء شده بود. هر چی می خواستم بدونم و گفت دیگه آهان یه چیزی.
سریع برگشتم سمت ماهان و گفتم: خوب کیا پدر نداره؟؟؟
ماهان: نه خانمی پدرش 3 سال پیش عمرش و داد به شما. دیگه ؟؟؟
نیشمو باز کردم و سری تکون دادمو گفتم: دیگه همین، تموم شد.
ماهان برگشت سمتم و با لبخند و لذت نگام کرد. انگاری خیلی ازاین حالت فضول و شیطونم خوششمیومد. میشدم یکی لنگه خودش.
ماهان ماشین و پارک کرد و برگشت سمت منو گفت: خوب حالا که من کنجکاویتونو برطرف کردم یه ناهار به من می دی؟؟؟
سرمو کج کردم و یه نگاه بهشکردم که یعنی خر خودتی.
من: ماهان ... دیدم که چه خوب همهسوالاتمو جواب دادی نگو هدف داشتی ...
ماهان ردیف دندوناشو نشونم داد و با کله حرفمو تایید کرد.
بعد مظلوم گفت: یه هفته است دارمغذای بیرون ومی خورم دلم لک زده برای یه ماکارانی یا اون غذا رنگیهایی که تو درست می کنی.
این پسره هم رگ خواب من دستش اومده بودا. می دونست خوشم میاد یکی از خودم و کارهام تعریف کنه از این شیوه برای خر کردن من استفاده می کرد.
ماهان: آنا ....
می دونستم این آناش از اون آنا خرکیهاست اما دلم غنج رفت با این مدل صدا کردنش.
با محبت نگاش کردم و گفتم: بفرمایید منزل خوش اومدید. این و میزارم پای عید دیدنیت.
ماهانم یه ذوقی کرد و سریع پیاده شد.
دوتایی رفتیم تو خونه.
یه راست رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم. یه بلوز شلوار راحت پوشیدم. اومدم بیرون دیدم ماهان پالتوشو در آورده و ولو شده رو مبل سه نفره جلوی تلویزیون و نوک یکی از پاهاشم گذاشته رو میز و رویکی از دستهاش لم داده و کلی کوسنم دور خودش جمع کرده و باکنترل ور میره و کانالا رو بالا پایین می کنه.
رفتم کنارشو گفتم: ماهان ناهار چیمی خوری؟؟؟؟
ماهان یه نگاه خسته بهم کرد و با یه لبخند گفت: هر چی زودتر آماده میشه.
چشمهامو ریز کردمو دهنمو کج و رفتم تو فکر.
من: خوب بزار ببینم....... فکر کنم همون ماکارانی زودتر از بقیه آماده بشه. مامان همیشه مایع ماکارانی و آماده می کنه بسته بندی می کنه میزاره تو یخچال. اوکی ماکا دوست داری؟؟؟؟
ماهان ابروهاش رفت بالا و با خندهگفت: جان؟؟؟ ماکا دیگه چیه؟؟؟
چشمهامو مل مل دادم و با عشوه و ناز و یه صدای که همه کلماتشو می کشیدم مثل این دختر لوسا گفتم: وای بی کلاس ماکا دیگه. همون ماکارانی شما جواداست.
همچینم دستمو تو هوا می چرخوندمو بدنمو با قر و عشوه تکون میدادم که یهو ماهان پق زد زیر خنده. کوسن و پرت کرد سمتمو گفت: برو دختر این اداها چیه در میاری دیوونه.
با همون قر گفتم: وا ماهی جون دوست نداری؟؟؟؟ فکر می کردم دوست دخترات همین جوری باهات حرف می زنن بی ذوق ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#146
Posted: 23 Nov 2012 15:50
ماهان شیطون ابروی سمت چپشو بالا برد و با لبخند رو لبش گفت:خودت داری می گی دوست دخترام تو که دوست دخترم نیستی.
خورد تو ذوقم بی شعور .... حالا من یه بار اومدم خودمو لوس کنم براش. ببین منو به عنوان اون انک دونکای قر و فری و لوسشم قبول نداشت.
نگاه شادم رفت و یه چشم غره بهماهان رفتم. دهنمو جمع کردمو صاف ایستادم و دلخور گفتم: لیاقت نداری.
ناراحت برگشتم برم که خنده ماهان همزمان شد با کشیده شدنمچ دستم. همچین مچمو کشید سمت پایین و چون در حال چرخش بودم و یه پامو بلند کرده بودم که قدم بردارم تعادلم بهم خورد و به پشت افتادم.
یه لحظه از ترس چشمهامو بستم و یه جیغ کوچولو کشیدم و تموم...
رو زمین نیافتاده بودم. دو تا دستگرفته بودم. دستی زیر سرم و دستی دور شکمم بود که نزاره بی افتم پایین. پاهام از زانو خم شده بود و کف پام هنوز رو زمینبود.
آروم چشمهامو باز کردم و با دیدن صورت خندون و شیطون ماهان جلوی صورتم یه هیی گفتم و لب پایینمو بردم تو دهنمو گازش گرفتم. چشمهامو فرو کرده بودم تو نگاهش.
ماهان با یه لبخند قشنگ نگام می کرد. سعی داشت نخنده اما نمی شد. نگاهش از چشمهام سر خورد و رفت سمت لبم.
دستی که دور شکمم بود و آروم ونوازشگر از رو شکمم بالا آورد انگار از رو عمد می خواست آروم حرکتش بده رو بدنم. رو شکمم حساس بودم خود به خود نفسم حبس شد تا دستش جدا شد.
باز هم نفسمو بیرون ندادم. دست ماهان بالا اومد. هنوز به لبم نگاه می کرد. ذهنم خالی از هر فکری شده بود و نمی تونستم به هیچی فکر کنم. نه به اینکه چرا ماهان این جوری زوم کرده به لبم نه به اینکه من با چه رویی این جوری جا خوش کردم تو بغل ماهان نه به اینکه این موقعیت از من و ماهان بعیده.
یعنی از من بعید نبود چون اگه به خودم بود همین الان می پریدم ماچش می کردم مخصوصا" که این جوری تو صورتم نفس می کشید. مخصوصا" که اون نگاه شیطون و لبخند آنا کشش رو لبش بود.
لبخند و نگاهی که من عاشقش بود. اما ... اما این تو حس رفتن از ماهان بعید بود. از یه پسر خاله در حد یه دوست بعید بود ....
خوشحال با اعتماد به نفس کامل داشتم فکر می کردم نکنه ماهانماز من خوشش میاد.....
دست ماهان بالا اومد و نشست رو چونه ام. هنوز داشتم لب پایینمو گاز می گرفتم. ماهان خیلی نرم چونه امو کشید سمت پایین جوریکه لبم هم کشیده شد و لب پایینم از بین دندونام در اومد و از تو دهنم بیرون اومد و صاف شد.
به خاطر گازی که از لبم گرفته بودم خیس شده بود. انگشت ماهات بالا اومد و کشیده شد پایین لبم.
مسخ شده با نفسی که به زور ازبینیم بیرون میومد زل زده بودم به صورت ماهان.
ماهان انگار حواسش اینجا نبود. خیرهبه لبهام بود و نرم، خیسی لبهاموبا انگشت پاک می کرد. صداش مثل یه آواز آروم بلند شد.
ماهان: نکن این جوری با لبت. چه جوری دلت میاد با دندون گازشبگیری.
اینبار با چهار انگشت لبمو پاک کرد. نگاهش و از لبهام گرفت و به چشمهام نگاه کرد. آروم یه تار مویی که رو صورتم افتاده بود و کنار زد. دستشو کشید رو موهامو در آخر کنار صورتم نگه داشت.
آروم و لطیف گفت: آنا هیچ وقت خودتو با اون دخترای لوس مقایسه نکن. هیچ وقت. تو ارزشت خیلی بیشتر از اون جور دخترهاست ... می فهمی ...؟؟؟
نمی دونم. مطمئن نبودم که منظورش و بفهمم. یعنی ارزشم از چه نظر بیشتره؟؟؟
نامطمئن سری به نشونه فهمیدن تکون دادم. ماهان دوباره لبخند زد نگاهش هنوز تو چشمهام بود و حرم نفسهاش به صورتم میخورد.
بترکی ماهان اگه همه ی هدفت از این ریختی نگهداشتن من تو بغلت گفتن همین یه جمله باشه خودم پامیشم لهت می کنم. دِ جون بکن حرف بزن دیگه ... یهزر مفیدی بگو ... دِ آخه من تا کی بی حیا بازی در بیارم و خودمو به گیجی و شوکه شدن ازسقوط بزنم که یعنی هنوز حالم جا نیومده که درک کنم باید از تو بغلت بیام بیرون. بنال دیگه پسر......
تو چشمهاش و نگاه قهوه ایش غرقبودم. احساس می کردم نفسهاش گرمتر و تند تر شده ....
داشتم دوباره نفسمو حبس می کردم. آماده بودم برای یه حرکت مثبت از جانب ماهان با اینکه حرف نمی زد اما شاید حرکات عملیش بهتر بوده باشه...
تو حس بودم که صدای مزخرف زنگ گوشیم همه چیز و بهم ریخت.ماهان انگار به خودش اومده باشهسریع سرشو برد عقب و تکیه دادبه پشت مبل. منم مثل فنر از بین دستهاش اومدم بیرون و صاف ایستادم.
بلوزم و صاف کردم و یه تک سرفه کردم که یعنی هیچ گونه اتفاقی نیافتاده و وضعیت امن و امان می باشد.
رفتم سمت گوشیمو از رو اپن برش داشتم. با دیدن اسم کیارش چشمهام گرد شد.
یه نگاه به ماهان کردم. کنجکاو داشت نگاهم می کرد.
یعنی چی شده که کیارش زنگ زده؟؟؟ از بعد خداحافظیمون تا حالازنگ نزده بود.
حالا مگه من می تونستم جلوی چشمهای کنجکاو و مشکوک ماهانجواب بدم؟ گوشی هم یه سره زنگ می زد.
پشتمو کردم به ماهان و گوشیو وصل کردم.
صدای خوشحال کیارش تو گوشم پیچید.
کیارش: سلام بر بی معرفت ترین خانم دنیا.
یه لبخند اومد رو لبم.
من: سلام چه طوری؟ شرمنده ام نکن دیگه.
کیارش: دشمنت شرمنده شه خانمی. سال نوت مبارک. سال خوبی داشته باشی خانم مهندس.
با لبخند گفتم: عید شما هم مبارک آقای دکتر.
کیارش سر خوش خندید و گفت: با مامان اینا اومدیم نور. الان کنار دریام. موجهاشو که دیدم که چه طور پرتلاطمن یاد تو افتادم. مثل خودت آروم و قرار ندارن.
از تشبیهش خوشم اومد. لبخندم عمیق تر شد.
من: آقا کیارش داشتیم ...
کیارش بلند خندید و گفت: مگه بده دختر؟؟؟ کاش همه مثل تو پر انرژی بودن.
من: مرسی تو لطف داری.
کیارش: لطف نیست واقعیتها رو می گم. امیدوارم امسال به مراد دلت برسی.
آخی ... چه پسر ماهیه. ببین کیارش زنگ زده میگه به ماهان برسی.
لبخند گشادی زدم و گفتم: شما هم همین طور. سال خیلی خوبی داشته باشی.
کیارش: ممنون خانمی. مزاحمت نمی شم زنگ زده بودم عید و تبریک بگم بهت.
من: مرسی خیلی محبت کردی. خوش بگذره بهتون.
کیارش: همچنین به شما. خوب دیگه خداحافظ.
من: خداحافظ.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#147
Posted: 23 Nov 2012 15:52
با لبخند تماس و قطع کردم و موبایل و گذاشتم رو اپن. با همون لبخند برگشتم به ماهان بگم که میرم ماکارانی درست کنم.
تا برگشتم سینه به سینه ماهان شدم. قلبم وایساد.
هههههههههههههههههه................
از ترس خودمو کشیدم عقب و خوردم به اپن و دستهامم از بغل بردم گذاشتم رو اپن تا تعادلمو حفظ کنم و نیافتم پایین. خیلی بدترسیده بودم. قلبم هنوز از ترس داشت گرومپ گرومپ می زد.
پوفی کردمو دست چپمو بالا آوردم و موهامو از رو پیشونیم کشیدم عقب تا بالای سرم. دستم هنوز رو سرم بود.
کلافه به ماهان نگاه کردم.
من: چته تو؟؟؟ نمی گی یهو میای جلوم سکته می کنم؟؟؟
سرمو که بالا آوردم چشمهام از تعجب گشاد شد. وا این پسره چرا قرمز شده؟؟؟
ماهان قرمز شده بود و یه اخم بدی هم کرده بود که نگو. وای این ماهان که اخم میکنه من انقده می ترسم که دوست دارم فرار کنم.
ماهان: کی بود؟؟؟
با استفهام نگاش کردم و گفتم: هان ؟؟؟
اخم ماهان بیشتر شد. یکم صداشو بلند تر برد و جدی و محکم پرسید: گفتم کی بود؟؟؟ با کی داشتی حرف می زدی؟؟؟
با چشم بهم اشاره کرد.
رد نگاهشو گرفتم و چشمم خورد به گوشیم رو اپن.
بی هوا با یه لبخند گفتم: آهان .. اونو میگی؟؟؟ هیچکی بابا کیارش بود.
صدای نفس صدا دار و عمیق ماهان و شنیدم و تعجبم بیشتر شد. این چرا شد گاو میش تو مسابقات گاو بازی؟؟؟ الانه که از تو بینیش بخار بیاد بیرون.
ماهان یکم خودشو کشید جلو تر که باعث شد من از ترس کمرموبیشتر به لبه اپن فرو کنم.
ماهان: کیارش چرا باید به تو زنگ بزنه؟؟؟؟ مگه نگفتی باهاش بهم زدی؟؟؟
با بهت از عصبانیتش گفتم: چرا ... بهم زدم. زنگ زده بود عید و تبریک بگه.
ماهان ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت: برای یه تبریک اینقدر ذوق زده شده بودی و می خندیدی؟؟؟
جوش آوردم. منظورش چی بود؟؟؟ اصلا" من چرا باید برای اون توضیح می دادم؟؟؟ عصبانیتشو درک نمی کردم. شاید باید می زاشتم به حساب حساس بودنش به کیارش اما خوب الان این ادا و اطواراش بی مورد بود. یه زنگ ساده بود و یه تبریک عید ساده تر. واقعا" انقدر عصبی شدن نداشت.
با اخم گفتم: اولا" من نباید برات توضیح بدم. بعدم بهت گفتم تبریک عید بوده و من و کیارشم دیگه با هم دوست اون جوری نیستیم. دوتا دوست ساده و معمولیم.
ماهان با همون اخم پوزخندی زد. ازم فاصله گرفت و چند قدم رفت عقب و گفت: آره تو راست می گی نباید برای من توضیح بدی.اصلا" به من چه؟ اما آنا خانم بدون من که احمق نیستم. دلیلی نداره پنهون کاری کنی. اگه هنوزم با کیارشی خوب باش ... کسی جلوتونگرفته ... فقط دروغ نگو .... نگو تموم شده و بعدش ....
عصبی شده بود. با حرص این حرفها رو می گفت.
منم عصبی بودم. ناراحت بودم. ازحرفهاش دلم گرفته بود. یعنی چیاصلا" به من چه؟؟؟ پس به کی چه؟
من دروغ میگم؟ من پنهون کاری می کنم. من هنوز با کیارشم؟؟؟
منی که به خاطر تو به خاطر احساسم به تو حتی به کیارش اجازه ندادم خودشو درست و حسابی بهم بشناسونه. فرصت فکر کردن بیشتر در موردشو به خودم ندادم. منی که منتظر یه حرف یه اشاره از جانب توام ... من ... خیلی بی انصافی بود .. خیلی ...
با بغض و عصبانی گفتم: ماهان مواظب حرف زدنت باش. وقتی میگم کیارش تموم شد تموم شده.وقتی میگم با کسی دوست نیستمیعنی نیستم. معنی این مسخره بازیهاتم نمی فهمم. همه که مثل خودت نیستن. 10 تا 10 تا دوست داشته باشن. من دلیلی هم برای دروغ گفتن ندارم.
ماهان با یه پوزخند که کفرمو درآورد گفت: آره تو که راست میگی.
یعنی دوست داشتم همچین بخوابونم تو گوشش که پرت شه بخوره به دیوار.
با همه حرصم گفتم: خیلی بی شعوری ماهان.
عصبانی برگشتم و رفتم تو آشپزخونه. بی هدف تو آشپزخونه قدم رو می رفتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#148
Posted: 23 Nov 2012 15:55
هیچکی مثل تو نبود (31)
صدای زنگ گوشی ماهان بلند شد.همه حواسم رفت سمت مکالمه ماهان.
با اولین کلمه ای که شنیدم بغض کردم.
ماهان: سلام گلم چه طوری؟؟؟ خوبی؟ عید شما هم مبارک. نه من تهرانم...
دیگه هیچ چی نشنیدم. رفتم سمت کابینتها.
ماهان بی شعور. داره تلافی می کنه. عوضی. من که می دونم چه دختر بازی هستی لازم نیست جلوی خودم بزنی تو صورتم که عاشق چه پسری شدم. کسی که دلش دروازه است و همه رو توش جا میده و دست رد به سینه کسی نمی زنه.
یاد دو دقیقه قبل افتادم. یاد نگاهشکه تو چشمهام بود. یاد حرکت دستش رو لبهام ... یه نفس آه شد و از تو سینه ام بیرون اومد.
بی هدف مدام در کابینتها رو باز می کردم. در یخچالو باز می کردم. صندلیها رو درست می کردم. کلافه بودم و می خواستم یه جوری خودمو آروم کنم.
تلفن ماهان تموم شده بود. اونم خودشو پرت کرده بود جلوی تلویزیون و عصبی کانالها رو بالا و پایین می کرد. رو هر کانال بیشتر از 5 ثانیه نمی موند.
تو یکی از کابینتها چشمم خورد به بسته ماکارانی. از بی کاری که بهتر بود. ماکارانی ها رو در آوردم و سعی کردم خودمو با درست کردنش سر گرم کنم.
نیم ساعت بعد غذام حاضر بود و من آروم. اما هنوز دلخور بودم. تلویزیونم مدتها بود که رو یه شبکه خبری مونده بود. انگار ماهانم آروم شده بود.
میز و چیدم. از همون آشپزخونه داد زدم.
من: غذا حاضره.
ماهان آروم از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه. بهش نگاه نکردم. اونم هیچ حرفی نزد.
می دونستم که عاشق ماکارانیه. مخصوصا" ته دیک، سیب زمینی های طلاییش و خیلی دوست داشت.
بی حرف هر کدوم برای خودمون غذا کشیدیم. ماهان آروم غذا می خورد و من با غذام بازی می کردم. کلا" اشتهام کور شده بود.
زیر چشمی نگاش می کردم. با اینکه آروم و بی صدا غذا می خورداما خوردا ....
همه ته دیکا رو که تموم کرد هیچ 2 تا بشقاب پرم کشید و خورد. خنده ام گرفته بود. مثلا" ناراحت بود فقط قیافه اشو گرفته بود. شکمو ....
لیوان آبمو برداشتم و سر کشیدم.
ماهان خوردنش بالاخره تموم شد. دهنشو پاک کرد و آروم گفت: مرسی خیلی خوش مزه بود.
زیر لب گفتم: نوش جون.
هنوزم مصر بودم که مستقیم نگاش نکنم.
ماهان از جاش بلند شد و دست درازکرد و بشقاب و لیوانم و برداشتو گذاشت رو بشقاب خودش.
با چشمهای گرد و متعجب نگاش کردم. اونقدر از کارش تعجب کرده بودم که بی خیال مستقیم نگاه نکردنش شدم.
زل زدم بهشو با تعجب گفتم: داری چی کار می کنی؟؟؟؟
سرشو بلند کرد و تو چشمهای متعجبم نگاه کرد و خونسرد گفت:تو غذا درست کردی منم ظرفها رو می شورم.
بی اختیار ابروی چپم بالا رفت. به حق حرکات نکرده. این پسره انقده کاری بود و من خبر نداشتم؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم.
حالا که می خواد کار کنه کیه کهجلوشو بگیره بزار بچه شاد باشه.
واقعیت این بود که نمی تونستم ازش ناراحت باشم. درسته حرفش اذیتم کرد. اما خوب ... الان این جوری زیر زیرکی داشت سعی می کرد درستش کنه و یه جورایی جبران کنه.
بیشتر از ماهان از خودم ناراحت بودم. من که کامل ماهان و می شناختم. می دونستم دختر بازه ولی با این حال قلبمو دادم بهش. دوستش داشتم. پیش خودم اون که خبر نداشت. ماهان همون آدمه. کوچکترین تغییری تو حرکات و رفتارش ایجاد نشده. اونی که عوض شده من و احساسم بودیم.
من حساس شده بودم و توقعم از ماهانی که بی خبر از احساسم بودبالا رفته بود. خوب زور که نیست اون بیچاره هم نمی دونه تو دل من چی می گذره.
کلافه پوفی کردم. دارم کم کم خل میشم.
رفتم تو حال و نشستم رو مبل بزرگ جلوی تلویزیون. کنترل و دستم گرفته ام و کانالها رو بالا پایین کردم. دنبال یه برنامه قشنگ بودم که جذبم کنه. رسیدم به یه کانال که داشت آهنگ پخشمی کرد. کنترل و گذاشتم رو مبل کنارم و خیره شدم به صفحه تلویزیون.
یه آهنگ تموم شد و رفت بعدی. یه دختری تو یه اتاقی که فقط یه تخت داشت و با دراور و آینه می خوند. موهای دختره چشممو گرفته بود. آهنگ که شروع شد بی اختیار بدون اینکه پلک بزنم زل زدم به تلویزیون. کلیپش خیلی جالب بود. اول آهنگ دختره می خوند. می خندید. شاد بود. اما....
یه جورایی احساس می کردم خودم دارم می خونم. حرف من بود که این دختر به زبون می آورد. جدیدا" چقدر آهنگها حرفهای تو دل من و می گفتن. سرم کج شد سمت راست و غرق آهنگ شدم. لحظه لحظه با دختر تو آهنگ پیش رفتم......
تو نباشي چشام برات گريونه
دنيا بدونه تو برام زندونه
دستات اگه دستامو تنها بذاره
شبو روزم لحظه اي آروم نداره
تو كه بارونه تو چشامو مي بيني
لحظه لحظه ها رو كنارم مي شيني
تو كه مثله گريه آرومم مي كني
تو نباشي دل منو خون مي كني
جز تو هيچ كسيو درد عاشقيو
غصه هاي منو خنده هاي منو
گريه هاي منو لحظه هاي منو
نديده و نشنيده و
وقتي تو نيستي من ميشم
بين اين آدما مثل غريبه و
تو همهمه ها گم ميشم
دنباله تو دنباله تو
واقعا" اگه یه روز ماهان نباشه من چی کار کنم؟؟؟ بی ماهان ؟؟؟؟؟
تو نباشي كي حسمو بدونه
تو گوش من آروم از عشق بخونه
دركم كنه وقتي که غمگينو تنهام
لمسم كنه دست بكشه توي موهام
صدات هميشه مي پيچه توي سرم
دوست دارم فقط تو باشي دوروبرم
حس مي كنم بوي تو رو روي تنم
تو نباشي منمو چشماي ترم
بغض کردم. یه دختری بود یه پسری هم بود پسری که این خواننده دوستش داشت. گردنبندی که بهش داده بود برای تولدش. بی اختیار دستم رفت سمتستاره ام که بعد از اینکه ماهان بهم دادتش از گردنم درش نیاوردم.
پسری که دختر دوستش داشت و همیشه کنار خودش می دیدتش. دوماد یه عروسی بود. عروسی پسر بود اما ...
اما عروس دختر نبود. دختر ساقدوش عروس بود.
دختر تو آهنگ همه رویاهای با پسر بودنش و تو خیالش دیده بود.
اشکم دونه دونه از چشمهام پایین چکید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#149
Posted: 23 Nov 2012 15:56
دختر با چشمهای اشکی به پسر و عروس که دوستش بود نگاه میکرد. با حسرت و لبخندی که از شادی اونها می زد و بغضی که از تموم شدن رویاهاش داشت و اشک حسرتی که بی اختیار می ریخت.
چه حس بدی داشت . چه حس بدی داشتم. وقتی فکر می کردم ممکنه یه روزی این من باشم که این جوری با این حسرت به ماهان و یه دختر دیگه نگاه می کنم. به جشن شادی ماهان میرم جشنی که من عروسش نیستم. عروسی کهقراره کنار ماهان به آرامش برسه و خوشبخت بشه. جشنی که برایمن عزاست.
پسر تو آهنگ دختر و می دید، حرفمی زد، هدیه می داد اما به عنوان یه دوست.
لبخند های مهربونش و نگاه عاشقانه اش. بوسه ها و نوازش های محبت آمیزش برای کس دیگه ای بود.
به هق هق افتادم. نمی تونستم خودمو کنترل کنم. صدای دختر هنوز تو گوشم می پیچید و حالموخرابتر می کرد.
جز تو هيچ كسيو درد عاشقيو
غصه هاي منو خنده هاي منو
گريه هاي منو لحظه هاي منو
نديده و نشنيده و
وقتي تو نيستي من ميشم
بين اين آدما مثل غريبه و
تو همهمه ها گم ميشم
دنباله تو دنباله تو
آهنگ تو نباشی از سحر
اونقدر هق هقم بلند و دردناک بود که ماهان و از تو آشپزخونه بیرون کشید.
ماهان هول و دستپاچه صدام کرد
ماهان: آنا ... آنا چی شده؟؟؟ داری گریه می کنی؟؟؟ آنا ...
صداشو می شنیدم. اما هر کار می کردم گریه ام بند نمی ومد. حس خیلی بدی داشتم. با چشمهایی که پر اشک بود هاله ای از ماهان و دیدم که با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند.
نشست کنارم رو مبل. خیلی نزدیک بهم. گرمای تنش و حس می کردم و بی تاب می شدم. بی قرار ...
ماهان آروم و مهربون گفت: آنا دیوونه گریه می کنی؟؟؟ به خاطر حرفهای من ؟؟؟ به خاطر چرندیات من؟؟؟ تو که می دونی عصبانی میشم خل میشم. آنا .. آنا جان گریه نکن به خدا منظوری نداشتم. آنا .. به من نگاه کن ... نگام کن ...
چرا مهربونی ماهان چرا؟؟؟ چرا باهام خوبی؟؟؟؟ کاش می رفتی کاش بد بودی کاش گریه هام و دردام برات مهم نبود کاش قهر می کردی و می رفتی. طاقت ندارمباهام مهربون باشی و یه روز بری. با همه محبتت بری. منو عاشق خودت و وابسته محبتت کنی وبعد بی توجه به من بری.
سرمو بلند کردم. با نگاه خیس زل زدم به صورت مهربون و پشیمونش. دوست داشتم دستمو بلندکنم و بزارم رو صورتش. دوست داشتم حسش کنم. که بدونم کنارمه و فعلنا جایی نمیره.
ماهان پشیمون و ملتمس گفت: آنا ترو خدا ببخشید اشتباه کردم. تند رفتم . پشیمونم ، تو گریه نکن باشه؟؟ تحمل اشکاتو ندارم. گریه نکن جون ماهان ...
جون ماهان .. نگو .. نگو جون ماهان.. تو که می گی من جونمو بی خودی قسم نخورم پس خودتم نگو .. قسم جونتو نخور. .. تو جونت خیلی با ارزشه برام .. دوست دارم .. دوست دارم ماهان جونت و قسم نخور ...
دهن باز کردم. زل زدم تو چشمهاش و دهنمو باز کردم. دیگهطاقت نداشتم که ماهان کنارم باشه و من فقط تو دلم دوستش داشته باشم. تو خیالم ببینمش و مدام از فکر اینکه ممکنه اون بهکس دیگه ای فکر کنه عذاب بکشم.
من: ماهان ...
ماهان: جون ماهان ....
بغض کردم. با بغض دوباره گفتم: ماهان من ... من دو .....
چند تا تصویر خیلی سریع از جلوی چشمهام رد شدن.
تلفنی که به ماهان شد.....
عزیزم و گلمی که به دختر پشتخط گفت....
خنده های سرمست و نگاه شیطون ماهان ...
نگاه قفل شده تو چشمهامو ستاره ای که تو مشتم گذاشت ....
آغوش یک ساعت پیشش و دست نوازشی که رو موهام کشید و نگاهمهربونش ...
و حامد ...
حامدی که بهش گفتم دوستت دارم و ....
اون رفت ..
می دونست دوستش دارم و رفت ....
محبت و دوستی که با این یک کلمه از بین رفت ...
وحالا ماهان جلوم بود. پسر خاله ایکه بهترین دوست دوران بچگیمو حالم بود ومن دوستش داشتم ....
گریه کردم یه دل سیر. نوحه خوندم تو دلم برای از دست دادن ماهان برای روزی که ماهان میرفت و میشد ماهان یکی دیگه وماهان من نبود. زار زدمو خودمو خالی کردم. سبک شدم. با نوازشهای ماهان با صدای تپشهایقلبش. با ریتم بالا و پایین رفتن سینه اش. آروم گرفتم.
آروم که شدم. تازه فهمیدم من خر امروز زرت و زورت میرم تو بغل ماهان. یه شرم و حیای هم داشته باشم بد نیست.
راستش خجالت کشیدم. با اینکه دوست داشتم تا چند ساعت تو اونآغوش گرم آروم بگیرم اما از طرفیوقتی فکر می کردم که یه جورایی دارم از محبت ماهان سواستفاده می کنم خجالت می کشیدم.
بغل اون دوستی بود ولی من از رو عشق تو بغلش آروم می گرفتم. خو این سواستفاده از احساس ماهان بود دیگه.
حالا چی میشد ماهان از روی محبت و احساس دوست داشتن . مدل خاصی منو بغل می کرد؟؟؟
یعنی من مونده بودم. من با این قد و قواره چه طور به چشم ماهان نمیام؟؟؟؟ حالا الان کمه لاغرم اون موقع که دو برابر ماهان بودمم به چشم یه دختر نگام نمی کرد. بخشکی شانس.
البته من خودمم ماهان و تا چند وقت قبل فقط در حد یه دوست و همپای شیطنتم می دیدم.
چه می دونم دارم خل میشم.
دست از فکر کردن برداشتم. خودمو کشیدم عقب و از بغل ماهانبیرون اومدم.
سرم پایین بود. حرفم نمیومد.
ماهان: حالت بهتره دختر نق نقو؟؟؟
اخمام بی اختیار رفت تو هم. من کجام نق نقو بود؟؟؟ حالا 4 تا قطره اشک ریختم باید بهم انگ نق نقو بودن بزنه؟؟؟
آنا خیلی روت زیاده یه ساعته داشتیگریه می کردی کم مونده بود سیل راه بندازی بعد میگی 4 تا قطره؟؟؟
ولی خوب من روم زیاده.
یه چشم غره به ماهان رفتم. جواب چشم غره ام فقط یه لبخند قشنگ بود.
یاد ظرفهای ناهار افتادم. پشت دستمو کشیدم به بینیمو گفتم: ماهان ظرفها رو شستی یا از خدا خواسته ول کردی اومدی اینجا نشستی؟؟؟
ماهان اولش چشمهاش گرد شد و بعد غش غش زد زیر خنده وسط خنده گفت: خیلی تنبلی آنا. با اون وضعیت تو مگه می تونستم به ظرفها فکر کنم؟؟؟
اخم غلیظی کردم. حالا مجبور بودم خودم برم ظرفها رو بشور.
یه پشت چشم برای ماهان نازک کردم و دلخور بلند شدم تا برم ظرفها رو بشور که ماهان دستمو کشید و گفت: کجا؟؟؟
صورتمو کج و کوله کردم و گفتم:میرم کار شما رو تموم کنم، ظرفها رو بشورم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#150
Posted: 23 Nov 2012 15:59
یه لبخندی زد و گفت: نمی خواد 2 تا دونه ظرف مگه چقدر طول میکشید قبل از شیون شما شستم تموم شد.
یه ذوقی کردم و خوشحال نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: می دونستم پسر مسئولیت پذیری هستی.
ابروی چپ ماهان همراه با لبخندش بالا رفت و گفت: یعنی از همین ظرف شویی فهمیدی مسئولیت پذیرم؟؟؟
سرخوش ابرومو شونه امو همزمان بالا انداختم. دوباره رومو برگردوندمکه برم که بازم ماهان دستمو کشید.
باز ایستادم و این بار سوالی نگاش کردم.
ماهان: دیگه کجا؟؟؟
یه لبخند گشاد زدمو چاپلوسانه گفتم: بخوابم ...
ماهان یکم بروبر نگام کرد. منتظر بودم که یه تیکه بارم کنه. یهو شونه و ابروشو بالا انداخت و دستمو ول کرد و ولو شد رو مبل و گفت: یه پتو هم برای من بیار.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم. یه لبخند گشاد تحویلم داد.
بی حرف رفتم تو اتاق و یه پتو براش آوردم. دستاشو گذاشته بود زیر سرشو طاق باز دراز کشیده بود. منو که دید با لبخند اشاره ای بهم کرد.
بچه پرو منظورش این بود که پتو رو بکشم رو تنش.
یه چشم غره خبیث بهش زدم اما پتو رو هم کشیدم رو تنش.
یه تشکر کرد و چشمهاش و بست. منم رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم.
از خواب بیدار شدم یه غلتی زدم. اِه هوا تاریک شده بود. یکم خودمو رو تخت کج و کوله کردمو بلند شدم.
خمیازه کشون سرمو خاروندم. پا شدم و پا کشون رفتم سمت در. هنوز مست خواب بودم. گیجی ویجی بودم. همون جور مست و ملنگ رفتم سمت دستشویی.
دستمو دراز کردم که در و باز کنم. دستگیره رو گرفتم و هل دادم به داخل. اما انگاری زورم خیلی زیاد بود که در با شتاب باز شد و منپرت شدم تو دستشویی.
یعنی تو دستشویی که نه تو چارچوب دستشویی خوردم تو سینه ماهان و تعادلمو از دست دادم و برای اینکه نیفتم به اولین جای ممکن یعنی کردن ماهان آویزون شدم.
ماهانم که از برخورد و دیدن من تعجب کرد با هول دستشو انداخت دور کمرم که نزاره پخش زمین شم.
گردن ماهان به خاطر دست من که دور گردنش بود خم شده بودپایین.
هر دو گیج بودیم. و بر و بر همو نگاه می کردیم.
من که رسما" فکر می کردم خوابم و دارم خواب می بینم. یه لبخند گشاد زدم و به خیال توهم گفتم: ماهان تو اینجام دست از سرم برنمی داری؟؟؟ ول کن دیگه.
چشمهای خمارمو باز کردم و دیدم ماهان اصلا" حواسش به من نیست.سرش پایینه اما نه به چشمم و نهبه صورتم نگاه نمی کنه.
همچین چونه اش چسبیده بود به سینه اش که به زندگیم انقدر سر به زیر ندیده بودمش. یهو چشمهاشو بست و رو هم فشار داد و با یه حرکت منو هل داد عقب و ازم جدا شد.
تازه به خودم اومدم فهمیدم خوابنیستم. هنوز کامل ملطفت نشده بودم که چی به چیه که ماهان سریع یه سلامی گفت و از کنارم رد شد. حالش خوب نبود انگار.
بی تربیت بهم نگاهم نکرد. از لجم زبونم و براش در آوردم و دوبارهسرمو خاروندم و رفتم تو دستشویی. شیر آب و باز کردم و یه مشت آببه صورتم پاشیدم.
ماهان چش بود؟؟؟ چرا همچینکرد؟
با یاد آوری اینکه نا خواسته آویزون گردنش شدم و رفتم تو بغلش یهذوقی کردم.
ببین خدا حالا من هی می خوام بی خیال ماهان بشم تو نمی زاریا موقعیت جور می کنی من به مراد دلم برسم هی بغل تو بغل بشیم.
با لبخند سرمو بلند کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم.
سریع صاف شدم. چشمهام گرد شد.
با دست کوبیدم تو سرم.
آنا ... آنا ... بمیری تو دختر آدم بشو نیستی هرگز. دوباره با این موهاش افشون از اتاق اومدی بیرون؟؟؟ اون دفعه درس عبرت نشد برات؟؟؟ خری دیگه. مرده شورتو ببرن با این موهات. بی خود نبود پسره پرتت کرد عقب. سکته کرده بود بی چاره.
عصبانی و حرصی سعی کردم موهامو که مثل چی تو هم پیچیده بودن و پف کرده بودن وصاف کنم. تو همون حالتم غرغر می کردم.
بیچاره ماهان که مجبور شد اولین قیافه ای که بعد بیداریش میبینه موهای افشون و جنگلی من باشه اهاه ... حالم بهم خورد دخترم انقده شلخته؟
یه صدایی تو ذهنم گفت: چیه هی بد و بیراه می گی ماهان اصلا" بهسرت و موهات نگاه نکرد همه اش داشت به چونه ات نگاه می کرد.
چونه ام؟ چونه ام مگه چشه که نگاه کنه؟؟؟
از تو آینه سریع یه نگاه به چونه ام کردم. یکم خم شدم سمت آینه و یه دستمو گذاشتم رو روشویی و با دست دیگه ام چونه امو چپ و راست کردم.
موردی نداشتم که خوب بود.
تو آینه چشمم خورد به لباسم.
همچین چشمهام گشاد شد که کممونده بود بزنه بیرون.
لباسم به خودی خود مورد نداشت. یه شلوار گشاد و یه تاپ که یه آستین کوتاهی هم داشت.
لباسم خوب بود مشکلش فقط یقه اش بود. لباسم چپ و راستی بود و من همیشه با این یقه اش مشکل داشتم چون باید خیلی حواسمو جمع می کردم که باز نشه.
منم که تو خواب خوب غلت می زدم همچین خودمو کج و کوله کرده بودم که یقه ام تا کجا باز شده بود.
از فکری که تو سرم پیچید قرمز شدم و تنم گر گرفت.
یعنی .. یعنی ماهان این قده زل زده بود داشت ... .ای خدااااااااااااااااااا
آنا بمیری اون از اون دفعه که شکمت و دیده بود اینم از این دفعه که یقه مغه و همه جات تو حلقش بود.
بمیری تو که همه هیکلتو در طبق اخلاص در معرض دید ماهان گذاشتی.
الاغ نفهم بی شعور.
اعصابم خورد شده بود. داشتم مدام به خودم فحش می دادم که صدای در دستشویی همچین از جا پروندم که از ترس یه تکونی خوردمو خودمو کشیدم عقب و محکم کوبیده شدم به دیوار.
ماهان: آنا چی کار می کنی اون توخفه نشی. چقدر می مونی تو دستشویی پاهات خواب میره ها.
این و گفت و خندید.
اه بی شخصیت تایم دستشویی رفتن منم می گیره بوزینه.
آنا چقدر بی تربیت شدی تو. خوب خودتو جمع کن که این جوریحیثیتت به باد نره.
اخم کردم. حرصی گفتم: به باد رفت که رفت چی کار کنم؟ خودمو که نمی تونم بکشم. اینتو هم که نمی تونم بمونم. اصلا"بهتر شاید ماهان یه تکونی خورده باشه با این فیضه.
دوباره یه مشت آب پاشیدم به صورتمو . لباسهامو صاف کردم و یقه امم جمع کردم و رفتم بیرون.
ماهان هنوز پشت در بود. تا رفتم بیرون ماهان اول به یقه ام نگاه کرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...