ارسالها: 2557
#161
Posted: 23 Nov 2012 16:25
در کل معلوم بود که پریسا و کیا اصلا" منو ماهان و اون بوسه اتفاقی و ندیدن.
پریسا یه نیم ساعت حرف زد و بعد تازه یاد کیا افتاد. با دست زد تو صورتش و گفت: وای دیدی؟؟؟ پسره رو یادم رفت. بدبخت تنها مونده بیرون صداشم در نمیاد. الهی....
سریع از جاش بلند شد و رفت بیرون.
خوش به حالش چقدر خوشحاله.
باید پا می شدم و می رفتم غذا درست می کردم بریا ناهار. تصمیم خودمو گرفته بودم باید با ماهان حرف می زدم. باید بهش می گفتم که اون اتفاق برام چقدر شیرین بود و من اصلا" و ابدا" ازش ناراحت نیستم.
از جام بلند شدم. با کمک پریساغذا درست کردیم. تا 4 عصر صبر کردیم اما ماهان نیومد و ماهام مجبوری بدون اون غذا خوردیم.
خودم که جرات نمی کردم بهش زنگ بزنم. نم یدونم چرا فکر می کردم ازم ناراحته و می ترسیدم جواب تلفنمو نده.
کیا بهش زنگ زد اما صدای زنگ گوشیش از تو جیب پالتوش بلند شد. الهی حتی گوشی هم نبرده بود.
نگرانش بودم. اگه مریض بشه .. اگه سرما بخوره ... درسته پلیور و اینا تنش بود اما هوا انقدرها هم خوب نشده بود. هنوزم سوز زمستون و داشت.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تا ساعت 11 شب مدام تو اتاقم قدم رو می رفتم. از نگرانی همه پوست لبمو جوییده بودم و به خون انداخته بودم.
خدایا اتفاق بدی براش نیوفته.
ساعت 11:23 دقیقه بود که زنگ خونه رو زدن. من همچین از تو اتاق خودمو پرت کردم بیرون و هجوم بردم سمت آیفون که پریسا و کیا از ترس 3 متر پریدن از جاشون.
اونقدر به ساعت نگاه کرده بودم که تایم دقیق زنگ خوردن و هم می دونستم. وقتی تو آیفون سرپایین انداخته ماهان و دیدم از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیره.
سریع در و باز کردم و خودم دوییدمسمت در هال. به ماهان که آروم آروم و پاکشون میومد سمت ورودی ساختمون نگاه کردم. سرش پایین بود و با شونه های پایین افتاده، دست تو جیب میومد سمتم.
انگار یکی به قلبم چنگ انداخته بود و فشارش می داد. اونقدر از دیدنحال و روزش ناراحت بودم که دوست داشتم خودمو بزنم. اگه خفهخون نگرفته بودم این ماهان این جوری نمیشد. بمیری آنا....
ماهان اومد جلوی در. آروم سرشو بلند کرد و با دیدن من یه لبخند بی جون زد. جیگرم آتیش گرفت. خیلی ناراحت بود. غم از چشمهاش می بارید. دهنمو باز کردم که بگم ... که این در و غم و خودخوریو تموم کنم ...
تا دهن باز کردم ماهان آروم چشمهاش و بست و بای ه صدای به غم نشسته گفت: معذرت می خوام ...
دهنم نیمه باز موند و متعجب به ماهان نگاه کردم. حرفم یادم رفت.
ماهان چشمهاش و باز کرد و ناراحت به چشمهام نگاه کرد و گفت: من به خاطر اون اتفاق معذرت می خوام. نمی دونم چی کار کنم تا ببخشیم. واقعا" نمی دونم. با اینکه دست من نبود... بااینکه تقصیر من نبود اما ببخشید که باعث شدم حس بدی داشته باشی. باعث شدم که اشک به چشمت بیاد و ازم بدت بیاد ...
دهنم یه متر باز مونده بود. این چی می گه؟؟ کدوم بد اومدن؟ کدوم حس بد ؟؟؟
دوباره دهن باز کردم که حرف بزنم که ماهان انگشتش و آوردجلوی بینیش و گفت: هیششششش... آنا هیچی نگو .. هیچی ... من هیچ وقت ودمو بابت امروز نمی بخشم ... تو دیگه بدترش نکن... میشه یه لطف خیلی بزرگی بهم بکنی ؟؟؟ میشه امروز و اون اتفاق و به کل فراموش کنی؟؟؟ نمی خوام دیگه یادش بی افتی. می خوام همه چیز برگرده به قبل اون اتفاق. نمی خوام معذب بشیم. نمی خوام رابطه امون عوض شه تغییر کنه و خراب شه ...
با حرف آخرش دهنم که یه ساعت برای گفتن همه چیز باز مونده بودبسته شد ...
نم یخواد رابطه امون تغییر کنه .. نمی خواد عوض شه ... نمی خواد خراب شه ....
ناراحت بودم. بغض کرده بودم. لبهامو جمع کردم تو دهنم. تو چشمهاش زل زدم.
آروم با بغض گفتم: باشه ... اگهتو می خوای فراموش کنیم فراموش می کنیم ... امروز ظهر هیچاتفاق خاصی نیافتاد.
ماهان یه لبخند زد و سرشو کج کرد. آروم دستش و بالا آورد و بینیمو نرم کشید و گفت: آنا خانمیخودمی دیگه ....
قلبم فشرده شد....
آنا خانمی خودم ... کدوم آنا خانمی ...کدوم خودم .. آنا خانمی که یه نگاه .. یه فکر ساده هم بهش نمی کنی؟؟ یعنی تو اصلا" به این فکر کردی که این اتفاق و نباید فراموش کنیم؟ اگه فراموشنکنیم چی میشه ؟؟؟ اگه یکم بهمن فکر می کردی ... اگه یکم.... اگه می زاشتی من حرف بزنم...
گمشو آنا .. خفه شو .. هیچی نگو... حرف می زدی که چی بشه؟؟؟ مگه نشنیدی که گفت هیچ اتفاقی؟؟ مگه نشنیدی نمی خواد که تو براش چیزی بیشتر از یه دوست باشی .. الانم اگه ناراحته به خاطر اینه که فکر می کنه یهدوست و ناراحت کرده و به حرمت دوستی چندین ساله و روابط خانوادگیه که می خواد همه چیز مثل اولش باشه.
بازم خود درگیری هام شروع شده بود.
-: ماهان کجا بودی؟؟؟
با صدای کیا به خودمون اومدیم. اصلا" حواسم نبود که یک ساعت زل زدم به چشمهای ماهان... یه چیزی تو چشمهاش بود که مثل همیشه نبود .. چشمهای شادش ناراحت بود .. این چشمها رو دوستنداشتم ... نه که دوست نداشته باشم طاقت دیدنش و نداشتم ...
ماهان یه لبخند زد و تو جواب کیاگفت: دیگه فضولیش به تو نیومده. تو چه خوشحال اینجا اطراق کردی. پاشو جمع کن بریم خونهزیادی بهت خوش گذشته.
سعی می کرد همون ماهان باشه اماقیافه اش داد می زد که همه چیز اونجور که می خواد شاد نشون بده نیست.
کیا رفت تو خونه وسایل خودش و ماهان و برداشت و برگشت و بعد یه خداحافظی که هیچی از نفهمیدم رفتن.
پریسا یه دستی به شونه ام زد و گفت: با ماهان چی می گفتین؟؟؟؟ وقتی دیدم داری با ماهان حرف می زنی نزاشتم کیا بیاد بیرون.
یه لبخند نیمه جون زدم و بی حر ف رفتم تو اتاق. پریسا هم دیگه پیگیر نشد. می دونست وقتی این مدلی میشم حرف زدنم نمیاد. رفتم رو تخت ولو شدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#162
Posted: 23 Nov 2012 16:26
چه روزی بود امروز. روزی که می تونست بهترین روز زندگیم شه ولی چه تلخ تموم شد ... یه آه ازاعماق دلم کشیدم و چشمهامو بستم. سعی کردم بخوابم تا این روز طولانی بالاخره تموم شه و فردا بیاد اما مگه خوابم می برد . با هر بار بستن چشمم همه اتفاقات امروز مثل فیلم میومد جلوی چشمام. زجر از این بالاتر که مجبور بشی همه حس های بد و اتافاقات تلخ و شیرین و به طور مدام مثل یه فیلم ببینی و حس کنی؟؟؟
نمی دونم کی و کجا بین کدوم لحظه تلخ و شیرین خوابم برد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#163
Posted: 23 Nov 2012 16:29
هیچکی مثل تو نبود (34)
بالاخره تعطیلات عید تموم شد.
تعطیلات تموم شد و ما 4 نفر چیز زیادی ازش نفهمیدیم چون مدام مشغول کار بودیم اما این عید برای هر 4 تامون یه جورایی بهترین عید بود.
برای من چون کنار ماهان بودم. چون تونسته بودم با یه کار هر چند ساده هر چند کوچیک شادش کنم و یکم از بار مسئولیت و خستگیش کم کنم.
برای ماهان خوب بود چون تو این تعطیلات تونسته بود یه پروژه رو تکمیل کنه و سر موعد می تونست تحویل بده و از استرس و نگرانیها و فشارش کم شده بود.
برای کیا و پریسا هم عیدی بود فراموش نشدنی سرشار از سروش عشقی و لحظه های شیرین آشنایی و شناخت بهتر و بیشتر از هم.
به نظر من آدمها باید همدیگرو تو همه موقعیتها بشناسن حتی شده تو این موقعیت فشار کاری و خستگی.
می دیدم وقتی همه مون خسته از کاریم این دوتا چه جوری با یه نگاه با یه لبخند خستگیو از تن هم در می آوردن و لبخند به لب هم مینشوندن. شاید کم حرف می زدن. شاید سرشون تو کار خودشون بود اما همین حضور و نزدیکی به هم همینکه می دونستناگه سرشونو بلند کنن می تونن یه نگاه گرم و ببینن شادی و محبت و به دلشون می آورد.
شاید من جنس محبت و دوست داشتناونا رو اونجور که باید درک نمی کردم. نبایدم درک می کردم. محبت نگاه اونا مختص خودشون بود.
عشق هر کسی مخصوص خودش بود.
من اگه عاشق نگاه شیطون و لبهای خندون ماهان بودم شاید این عشق برای پریسا و کیا عجیب بود اما برای من ...
برای همینه که میگم محبت و عشقتو دید هر کسی فرق می کنه.
من که تو خلوتها و بین صحبتهاشون نبودم اما می دونستم هر ساعتی که می گذره با زیاد شدن شناختشون از هم علاقه اشون بیشتر میشه.
درسته که اولش در حد یه خوش اومدن ساده بود اما الان واقعا" دوست داشتن بود.
هر وقت می دیدمشون یه لبخند میومد رو لبم. از شادی اونها از محبتهاشون خوشحال میشدم.
پریسا شیطون بود اما دلش پر احساس بود. لایق کسی مثل کیا بود که دوستش داشته باشه. پریسادلش صاف بود.
سیزده به در ماها هم خلاصه شد تو بیرون زدن از خونه و رفتن به شرکت و انجام آخرین قسمت باقیمونده ی پروژه.
البته خیلی بهمون خوش گذشت چون کارمون خیلی زیاد نبود و تفریحی کار می کردیم و این وسطم شوخیهای ماهان و کیا که زبونش به لطف پریسا باز شده بود باعث شده بود که یه سره در حال خندیدن باشیم.
من حتی عاشق این سیزده به در کاری بودم.
شب هم ماهان و کیا بردنمون بهمون شام دادن.
بعد شام کیا رفت خونه و من و پریسا با ماشین پریسا رفتیم خونه. ماهانم با ماشینش باهامون اومد.
باید وسایلمون و جمع می کردیم.
سه تایی رفتیم تو خونه. خدا رو شکر خونه تمیز بود. ماهان تو هال نشست جلوی تلویزیون. من و پریسا هم رفتیم تو اتاقم.
برعکس خونه اتاقم کن فیکن بود. ساکمو برداشتم و تند و تندوسایلمو چپوندم توش. پریسا اما تر و تمیز همه لباسهاش و تا کرده بود.
تندی یه دستی به اتاق کشیدم و حاضر و آماده رفتیم بیرون.
من: ماهان بریم ما حاضریم.
ماهان برگشت و یه نگاه به ما کرد. من یه ساک گنده دستم بودو دو دستی چسبیده بودم بهش و کج شده بودم یه ور.
پریسا یه کیف دستی کوچیک دستش بود و خیلی شیک مثل یه خانم ایستاده بود.
ماهان تلویزیون و خاموش کرد و بی حرف اومد سمتم و خم شد و ساکمو گرفت.
آخیش راحت شدم. انقده سنگین بود که فکر می کردم تا اخر عمرم یه وری و کج می موندم.
پریسا دم در خونه باهامون خداحافظی کرد.
دلم برای این شبهای با هم بودنتنگ می شد. بهمون دوتایی کلی خوش می گذشت اگر من مشغله ذهنی هم نداشتم که دیگه عالی بود.
تا دم در خونه هیچ کدوم حرف نزدیم. دوتایی سوار آسانسور شدیم. ماهانم خر بارکش.
خاک بر سرت آنای بی تربیت.
ببخشید ماهانم بچه پر محبت ساک من و برداشت تا بالا آورد.
ماهان کلید انداخت و رفتیم تو. خونه تاریک بود. پس خاله اینا هنوز نیومده بودن.
اولین قدم و که تو خونه گذاشتم بی اختیار چشمهامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. دلم عجیب برای این خونه و بوی آشناش تنگ شده بود.
خونه اونجاست که دل خوش باشه.
دل منم اینجا خوشه. نزدیک و در عینحال دور از ماهان. کنارشم اما تو دلش نیستم.
به همینشم راضیم. دیدن هر روزه و هرلحظه بودن کنارش برام کافیه.
ماهان بسیار بسیار لطف کرد و ساکمو برد گذاشت تو اتاقم و برگشت از اتاق بره بیرون. وای که چقده دلم برای این اتاق تنگ شده بود.
بی خودکی نیشم گوش تا گوش باز بود.
با لذت به دور تا دور اتاقم نگاه می کردم و نفس عمیق می کشیدم. دستامو باز کردم و یه چرخ تو اتاق زدم که یهو کنار در چشمم خورد به ماهان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار کنار تخت و با یه لبخند نگام می کرد. فکر کرده بودم از اتاقرفته بیرون برای همینم سرخوش واسه خودم ذوق می کردم. در حین چرخ زدن که دیدمش قلبم ایستاد.
یه هیی گفتم و سکته ای یه قدم برداشتم عقب و دستمو گذاشتم رو قلبم.
من: وای ماهان خدا نکشتت تو نرفتی؟؟؟ ترسوندیم. یه هنی یه هونی یه سرو صدایی بکن بدونم اینجایی.
ماهان: خوب اگه اعلام حضور می کردم که این جوری شنگول و ذوقزده نمی تونستم ببینمت. تو که جلوی من نشون نمی دادی.
لبمو به دندون گرفتم و زیر چشمینگاش کردم. خیلی ضایع برای برگشتن به خونه اشون ذوق کرده بودم.
ماهان سرشو کج کرد و با همون لبخند آروم با یه صدایی که نفسمو بند می آورد گفت: نکن اون کارو با لبات نابودشون می کنیا. حیفن.....
نفس حبس شده شوکه نگاش کردم.
شوکه بودم چون نمی دونستم برای این حرفش چه تعبیری بکنم.فکر نمی کنم دوستا در مورد لب و لوچه و حیفی لبای هم صحبت کنن ...
ماهانم یکم خیره نگام کرد و بعد سریع خودشو از دیوار کند و رفت سمت در و زد بیرون.
من هنوز مات مونده بودم. به رفتنش که تو یه لحظه کله ی ماهان از لای در اومد تو و گفت: آنا خیلی خوشحالم که برگشتی اینجا.
این و گفت و با یه لبخند گشاد رفت بیرون.
به خودم اومدم دیدم دندونام پیدا شده همچین بی اختیار از خوشی نیش باز کرده بودم که خودمم نفهمیدم.
حسامون یکی بود. هر دو از برگشتنم به این خونه خوشحال بودیم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#164
Posted: 23 Nov 2012 16:31
یه ساعت بعد خاله اینا اومدن. جمعمون جمع شد و یه شب نشینیه نصفه نیمه هم داشتیم.
ولی چون خاله اینا خسته راه بودن زودی رفتیم که بخوابیم.
بعد مدتها یه خواب راحت داشتم. باحس حضور ماهان به فاصله یه دیوار از خودم.
دوباره دانشگاه ها باز شده و کار من زیاد. وقت نمی کنم یکم به خودم برسم. همه زندگیم خلاصه شده تو رفتن دانشگاه و شرکت و بعد برگشت به خونه.
روزمرگیم زیاد شده. خیلی کلافه امکرده. همه چیز یکنواخته. این وقتمهربونیها و توجهات ماهان یه تحویل و تلنگری تو حس و حالم می زنه اما وقتی نمی تونم برای کارهاش جواب پیدا کنم بدتر دپرس ی شم.
دانشگاهم تموم شده. آخرین کلاسم بود. چون برنامه ام با ماهان هماهنگه با هم میریم و میایم.دیگه بی خیال حرف بقیه شدم. دیگه تا حدود زیادی همکارها می دونن که من و ماهان با هم نسبت داریم.
بچه ها هم که کلا" همیشه فضول بودن. هر چند هیچ کدومشون جرات نمی کنن حرف زیادی بزنن یا پشت سرمون شایعه درست کنن.
بی حوصله رفتم تو ماشین نشستم وبی توجه به ماهان سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم.
ماهانک علیک سلام خانم مهندس خوب هستید؟ منم خوبم به لطف شما شرمنده نکنید انقده احوالمون ومی پرسید.
بی حوصله گفتم: حوصله ندارم. مزه پرونیات فایده نداره. بزار یکم بخوابم.
ماهان یه چشم بلند بالایی گفت و راه افتاد. نمی دونم چقدر گذشت که ماشین و نگه داشت.
آروم صدام کرد.
ماهان: آنا .. آنا جان بلند شو رسیدیم.
خسته چشمهامو باز کردم. بی توجه در ماشین و باز کردم و پیادهشدم. سرمو بلند کردم اما با دیدن خیابونی که توش بودیم گیج چند بار پلک زدم.
اینجا کجاست؟؟؟ شرکته الان؟؟؟ اماچرا عوض شده؟؟
ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟ بیا بریم دیگه.
برگشتم و نگاش کردم. کنارم ایستاده بود.
من: کجا بریم؟؟؟؟
ماهان: یادت رفته؟ دکتر دیگه.
یه نگاه سریع به خودم کردم. یهلحظه شک کردم مریضم یا نه.
ماهان خندید و با خنده گفت: دیوونه داری دنبال چی می گردی؟؟؟اومدیم پیش روانکاوت. نوبتت برای بعد عید بود دیگه یادت رفته؟؟؟
نه یادم نرفته بود اصلا" نمی دونستم. چون اون روزم ماهان رفت ازمنشی وقت بعدیو گرفت.
دوتایی با هم رفتیم بالا. چون وقت داشتیم زود نوبتم شد و رفتم تو.
دکتره بازم با لبخند ازم استقبال کرد. بازم مثل دفعه قبل دیدنش و لبخندش و اتاقش ناخوداگاه آدم و آروم می کرد.
وقتی باهاش حرف می زدم حس نمی کردم که یه بیمارم و دارم با یه دکتر حرف می زنم. بیشتر حسم مثل آدمی بود که با دوستشدرد و دل می کنه.
و چقدر من با این دکتره راحت بودم. اونم خیلی ریلکس و شاد به حرفهام گوش می کرد. بیشتر از من می پرسید و کم حرف می زد.
یه جورایی از زبون خودم مشکلمو راه حلشو همه چیزشو بیرون کشید. ازم یه سری سوال پرسید. در موردتاریکی و ارتفاع و اینا.
ازم پرسید غیر از اتاق در بسته از ارتفاع و تاریکی و چیز دیگه ه می تریم یا نه.
نمی ترسیدم. تنها مشکلم که کمم نبود همون ترس از تنگنا بود.
بعد بهم گفت که این محیطهایی که ازش می ترسم هیچ تهدیدی ندارن و خطرناک نیستن.
و این منم که باید اینو به خودم تلقین کنم و بقبولونم.
بعد خودش در مورد ترسم حرف زد. مشکلمو کامل فهمیدم.
دکتر: خوب انا الان من ازت می خوام چشمهاتو ببندی و خودتو تو اسانسور تصور کنی. تنهای تنها.
با تعجب بهش نگاه کردم. وا مگه میشه تصورم نمیومد من.
خودش بلند شد و رفت و چراغ و خاموش کرد. همه جا تاریک شد. بعد چند لحظه یه نور کمی روشن شد. انگار از پشت یه ستونی یه چرغ روشن کرده بودن که شعاع های نورش می رسید به اتاق.
با چشمهای گشاد شده تو تاریکی به هاله ی دکتر نگاه می کردم که برگشت و اومد رو به روم روی مبل نشست.
آروم زمزمه کرد: حالا تصور کن.
نمی دونم تو صداش چی بود اما هر چی که بود بی اختیار کشوندم به سمت آسانسوری که بار اول باعث شد از هر چی آسانسوره بترسم.
رفته بودیم خونه ماهان اینا. دلم لواشک می خواست یه لواشک ترس که از ترشیش چشمهام بستهبشه.
هر چی به ماهان گفتم نرفت بخره. میگفت من ظرفیت ندارم بهیکی دوتا قانع نیستم اونقدر می خورم که حالم بد بشه.
راست می گفت کمتر از 10 تا لواشک راضیم نمی کرد.
اما گوش من به حرفهای ماهانم بدهکار نبود. با تصور لواشک و ترشکم دهنم آب می افتاد.
وقتی دیدم ماهان بخر نیست خودم پاشدم و رفتم بیرون. خوشحال مثل یه دختر بچه رفتم سوپری و 10-15 تا لواشک و ترشک خریدم. حتی یهبسته قرقوروتم خریدم که نگاه کردن بهشم باعث میشد چشمهاماز ترشیش بسته بشه.
بچه نبودم. یه نوجون شکمو بودم. 17 سالم بود. ولی مثل دختر بچه ها نایلون خریدامو دستم گرفته بودم و با ذوق سر به زیر بهشون نگاه می کردم. از هیجان رفتن خونه ماهان و خوردن این لواشکا نفهمیدم کی رسیدم به خونه اشون.
یکی منو می دید می گفت چه دخترسر به زریری. دیگه نمی دونستن که من به خاطر تنقلاتم سر به زیر شدم.
با ذوق رفتم سوار آسانسور شدم. اونقدر کم طاقت شده بودم و این ترشکا هم بهم بد چشمک می زدن که دم در آسانسور یکی از بسته ها رو باز کردم و با هیجان به نیش کشیدم.
سوار آسانسور شدم.
طبقه اول: دهنم ترش بود ... زبونم گز گز می کرد از ترشی ترشک....چشمهام از لذت بسته شده بود.... رو لبهای بسته ام از سر رضایت لبخند نشسته بود ...
طبقه دوم: در حال لذت بردن از ترشکم بودم که چراغهای آسانسور خاموش و روشن شدن. دستام که ترشک توشون بود و به سمت دهنم می رفت تو هوا خشک شد. به چپ و راست نگاه کردم. بی حرکت و مشکوک....
یه صداهایی از آسانسور میومد .... یه صدا های بد ...
طبقه سوم: آسانسور چند تا تکون بد خورد... چراغها خاموش شد. با تکونهای آسانسور از ترس یه جیغی کشیدم و ترشکا از دستم ولو شدنرو زمین. با وحشت خودمو به میله جلوی آینه توی آسانسور چسبوندم.
نفسم بند اومده بود ... چشممهام از ترس گشاد شده بود.
همه جا تاریک بود. احساس کردم اکسیژن تموم شده ... احساس کردم عمرم به آخر رسیده ... ترسیدم .. ترسیدم از سقوط ... ترسیدم از له شدن تو این اتاقک فلزی ... ترسیدم از مردن و ندیدن هرگز مامانم .. بابام .. ماهان و خاله اینا ..
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#165
Posted: 23 Nov 2012 16:33
ترسیدم از تنها موندن و رفتن ... از اینکه بمیرم و کسی ندونه این جنازه ای که بین این میله های له شده است منم. چون کسی نمی دونست من از خونه رفتم بیرون. خیر سرم یواشکی جیم زده بودم.
آسانسور دوباره یه تکون بد خورد...
نفسهام به شماره افتاد .. خس خس می کردم ... کمرم خم شد ... چشمهام اشکی شد ....
داشتم واقعا" می مردم .. داشتم بیهوش و بی جون می شدم ...
تو اون تاریکی تو اون دنیای تنهایی یه صدایی تو گوشم پیچید ... یه صدا .. مثل صدای زنی که تو آسانسور طبقات و اعلام می کرد اما متفاوت ...
این صدا ... صدای یه مرد بود ... محکم و گرم و گیرا .... یه صدایمطمئن ...
صدا: باهاش مقابله کن انا تو می تونی. اون اتاقک نمی تونه کاری باهات بکنه تو هنوز سالمی ... هنوز زنده و محکم ... نفس بکش... نفس بکش آنا ....
صدا بهم نیرو داد.
آنا این فقط تصویر یه خاطره است.. یه هاله از یه گذشته .. نمی تونه بهت آسیبی برسونه ... نه این آسانسور رویاهات نه هیچ آسانسور و اتاقک دیگه ...
سعی کردم با تکرار این جمله ها ریتم نفسهامو کند کنم ... اکسیژن بگیرم ... بتونم درست و حسابی نفس بکشم ...
دیگه متنفر و خسته شده بودم از هر بار نفس تنگی .. از هر بار به حد مرگ ترسیدن ... از هر بار تا مرز بیهوشی و مردن پیش رفتن...
نمی خواستم .. نم یخواستم بترسم.. الان که کمک داشتم می خواستم ازش استفاده کنم و سعی کنم با ترسم مبارزه کنم.....
نفسهام آروم شد .. تونستم خوب نفس بکشم ... گشادی و ترس تو چشمهام کم شد ... دیگه نگران مردنم نبودم ...
اما هنوز تو توهم رویام بودم ...
به محض آروم گرفتنم یهو همه جا روشن شد.
انگار یه دستی منو از توهمات و رویاهام بیرون آورد. جلوم اتاق روانگاوم بود. همون اتاقی که آرامش تزریق می کرد.
دکتر با لبخند اومد جلو و رو به روم نشست. با همون لبخند گفتکخوب مقاومت کردی. فکر کنم خودتم می خوای که خوب شی. برای همینه که باهاش مبارزه می کنی.
با سر و یه لبخند نصفه تایید کردم.
دکتر خودشو کشید جلوی مبل و آرنجهاشو گذاشت رو پاشو خم شد جلو و با دقت بهم نگاه کرد.
چشمهاش و ریز کرد و گفت: وقتی بهت گفتم خودتو تو آسانسور تصور کن فکر کنم یکی از خاطراتت اومد تو ذهنت ... نگاهنت جوری بود که انگار دیگه تو این اتاق نیستی .
سرمو انداختم پایین. آروم گفتم: درسته ... یاد اون آسانسوری افتادم که این ترس و به جونم انداخت.
دکتر منتظر نگام کرد و من براش تعریف کردم. با دقت به حرفهام گوش داد.
دکتر: بعدش چی شد؟؟؟
من: خیلی ترسیده بودم. احساس می کردم یه قرنی میشه که تو اون آسانسور گیر کردم. فکر میکردم هیچ وقت هیچ کس پیدام نمی کنه. اما بعد چند دقیقه برقهاوصل شد و آسانسور راه افتاد. دیگه تقریبا" داشتم از نفس تنگی می مردم. دفعه اولم بود که این حس و پیدا کرده بودم.
در اسانسور که باز شد همچین خودمو پرت کردم بیرون که با سر رفتم تو دیوار روبه رویی. دوییدمسمت خونه ماهان اینا. قبل رفتنم در خونه رو رو هم گذاشته بودم اما نبسته بودمش تا موقع برگشت مجبور نشم زنگ بزنم.
هیچ کس متوجه نبودنم نشده بود. همه فکر می کردن تو یکی از اتاقها دارم تاب می خونم. وقتی ماهان دیدتم با تعجب پرسید: آنا رنگت چرا پریده؟؟؟
تندی گفتم سوسک دیدم.
بماند که کلی مسخره ام کرد. ولی تو حالی نبودم که جوابش و بدم. فقط بی حرف رفتم رو مبل و گز کردم. برای شام ماهان رفت بیرون که ماست بخره وقتی برگشت نایلون ترشکام دستش بود.
اونقدر ترسیده بودم که یادم رفتهبود ترشکامو از تو آسانسور جمع کنم.
ماهان ترشکا رو بهم داد و گفت:بیا بگیر خدا از آسمون دعاتو مستجاب کرد. با آسانسور برات فرستاد.
یه جورایی دیدن ترشکا ترسمو بیشتر می کرد. حتی نتونستم دستمو دراز کنم برشون دارم. سریع از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه.
ماهان باورش نمیشد من بی خیالترشکا شده باشم.
آخر شبم زودتر از مامان اینا از خونه زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین تا مجبور نشم سوار آسانسور بشم. چون دیدن درش هم تنمو می لرزوند.
بعد اون هر بار از رفتن به خونه ماهان اینا و دوستایی که آسانسور داشتن در رفتم. به خاطر درسهام و کنکورو بعدم دانشگاه و اینا بابا اینا زیاد پیله نمی کردن که باهاشون این ور اون ور برم. منم هر خونه ای که آسانسور داشت و بی خیال می شدم و نمی رفتم. بعدم که برای ارشدم از تهران رفتم. دیگه مامان اینا نتونستن بفهمن از آسانسور می ترسم.
دکتر با دقت به حرفهام گوش کرد. خیلی آروم ... خیلی صبور...
راحت شدم .. سبک شدم ... انگار همه این حرفها همه اینا تو دلم مونده بود و من با گفتنشون خودمو خالی کردم.
دکتر یکم باهام حرف زد و بازمتاکید کرد که خودم باید به خودم تلقین کنم و جلوی ترسمو بگیرم.
بعد منو تا دم در بدرقه کرد و از همون جا با ماهان سلام علیک کرد. برای دو هفته بعد د.باره بهم وقت دادن.
ماهان مدام ازم می پرسید : آنا چی گفت دکتر؟ تو چی گفتی؟
اما دریغ از اینکه من دهنم باز شه و حرفی بزنم هیچی نگفتم که بمونه تو خماری.
خوشحال و با نیشی که به خاطر خمار نگه داشتن ماهان باز مونده بود رفتم تو ماشین نشستم. حالا دیگه باید می رفتیم شرکت.
ماهانم نشست و راه افتاد. یه اخم کوچیک کرده بود و هیچی نمی گفت.
یکم که رفتیم دیدم این راه شرکتنیست. با نعجب به ماهان گفتم: ماهان جایی کار داری؟
ماهان خشک گفت: نه ...
دوباره پرسیدم: پس چرا یان سمتی اومدی؟؟؟ داریم میریم خونه؟؟؟
ماهان دوباره بدون اینکه نگام کنه گفت: نه ...
گیج شده بودم. نه کار داشت نهخونه می خواستیم بریم. اما این مسیری که می رفت مسیر خونه بود. دیگه انقدم گاگول نبودم که راه خونه رو بلد نباشم.
خواستم سوال بپرسم ازش تا بفهمم کجا داریم می ریم اما با دیدن قیافه و اخمش پشیمون شدم.
کاملا" پیدا بود که عمرا" بهم بگه کجا می ریم. می خواست تلافی بکنه. بزار تلافی کنه. گرو کشی هم شد کار؟
بی حرف تکیه دادم به صندلی وسعی کردم با دست به سینه نشستن تمرکز کنم که از ماهان سوال نپرسم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#166
Posted: 23 Nov 2012 16:35
زیر چشمی می دیدم که منتظره من سوالی چیزی بپرسم و اونم حالمو بگیره اما منم هیچی نگفتم.
از کنف شدنش کلی حال کردم.
ماهان ماشین و نگه داشت. با تعجب از شیشه ماشین به ساختمونی که کنارش ترمز کرده بودیم نگاه کردم. وا ما چرا اومدیم اینجا؟؟
ماهان: پیاده شو...
این و گفت و خودش زودتر از من پیاده شد. منم کمربندمو باز کردمو پیاده شدم. با تعجب به مجتمع ورزشی جلوی روم نگاه می کردم. یه آپارتمان بود که طبقه هم کفش استخر داشت البته استخرش پله می خورد می رفت پایین تر. طبقه دومش شهر بازی کودکان بود و طبقه چهارمش باشگاه بدنسازی و یه طبقه هم کافی شاپ داشت.
نمی دونستم چرا اومدیم اینجا. برای استخر و شنا و ورزش و شهر بازی بچه ها که نیومدیم.
وای نکنه ماهان می خواد منو ببرهکافی شاپ. آخ جون. من یه بستنی گنده سفارش می دم. وای چهعاشقانه ...
با صدای بسته شدن در صندوق به خودم اومدم. برگشتم سمت ماهان که به طرفم میومد.
نگاهم کشیده شد سمت دستش. یه ساک کوچیک ورزشی آب و سفیددستش بود. بهم رسید و ساک و گرفت سمتم.
یه نگاه به ساک و یه نگاه به ماهان کردم.
من: این چیه؟؟؟
ماهان دست دراز کرد و دستمو گرفت و دسته ساک و گذاشت تو دستمو گفت: برات تو این باشگاه ثبت نام کردم. اگه به خودت باشه هیچ وقت به فکر سلامتیت نمی افتی. فکر نکن حواسم بهت نیست می تونی از زیرش در بری. واقعا" دیگه دوست ندارم پهن زمین ببینمت.
گوشه لوپمو از داخل گاز گرفتم و خجالت زده سرمو انداختم پایین. دیروز وقتی داشتم از پله آخر بالا میومدم پاهام به هم پیچید و همچین مثل قالی پهن شدم رو زمین خدا رو شکر که رو پله اخر بودم و افتادم بالای پله ها یه جای صاف وگرنه اگه رو خود پله ها زمین می خوردم اون جور که با صورت من دراز کش شدم فک مکم خورد میشد.
حتما" ماهان منو تو اون وضعیت دیده بود.
فقط آروم گفتم: ولی شرکت ...
ماهان محکم گفت: شرکت چی؟؟؟ تو به اندازه کافی تو عیدبرای شرکت وقت گذاشتی می تونی هفته ای چند ساعت بی خیال شرکت شی.
بهم اشاره کرد و گفت: اینجا نزدیکخونه است. می تونی بعدش بریخونه و دوش بگیری و استراحت کنی.
من فقط زنگ زدم و اسمتو گفتم خودت باید بری ساعتها تو تنظیم کنی.
یادت نره انا شب باید تایم کلاساتو بهم بدی. نبینم دودرش کنیا ... من می دونم و تو ... امروزمبی خیال شرکت شو. برو عزیزم . خداحافظ.
با یه لبخند ازش تشکر کردم. معنی لبخندمو فهمید و با یه بار بهم زدن پلکاش بهم رسوند که خواهش می کنم.
منتظر شدم تا ماهان سوار ماشین بشه و بعد رفتم سمت باشگاه که تو طبقه دوم بود. یه باشگاه بزرگ بدن سازی پر وسیله و دستگاه.
با مسئولش صحبت کردم و ساعت تمرینهام و مربیمم انتخاب کردم. رفتم تو رختکن که لباسامو عوضکنم. زیپ ساک و باز کردم یه تاپ و شلوارک سفید بود که دور یقه و حلقه آستین و کلا" لبه هاش آبی بود. همراه یه جفت جوراب سفید و یه کتونی سفید و آبی.
خیلی قشنگ بودن. ماهان حجونم فکر همه جارو کرده بود. انقده ذوق داشتم که نگو. یعنی کی وقت کرد بره اینار و برام بخره؟چه با سلیقه هم خرید میکنه.
از توجهش سرمست بودم. برای همینم سعی کردم خوب تمرین کنم.
بعد تمرینم خسته و کوفته رفتم خونه.
ماهان همون جوری که گفته بود شب ساعت کلاسهامو ازم گرفت تا نتونم بی خیالشون بشم. می خواست کشیکمو بده که دودر نکنم.
این توجهات آرومش علاقه امو صد چندان می کرد. کاش اونم دوستم داشت اونوقت خوشبخترین دختر دنیا می شدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#167
Posted: 24 Nov 2012 07:57
هیچکی مثل تو نبود (35)
از ظهر که اومدم خونه یه سره دارم به زینت خانم و خاله کمک می کنم که خونه تکونی کنن. خاله انگار وسواس گرفته. نمی دونمچرا انقدر گیر داده به خونه. به نظر من که تمیزه و نیازی به گردگیری نداره.
به قول مامانم من از اون زنهایی می شم که وقتی جارو می کنم آشغالا روزیر فرش قایم می کنم.
خوب حوصله تر و تمیز کردن خونه رو ندارم چی کار کنم. هیچکیم که درکم نمیکنه. همیشه خدا هم تو همه کارهای خونه از من مایه می زارن. چه خونه خودمون مامان با چشم غره چه اینجاخاله با لبخند.
هر چند خودم روم نمیشه به خاله بگم از گردگیری بدم میاد. هر چی باشه غیرتم قبول نمیکنه کهمن جوون و سر و مر و گنده دراز بکشم رو تخت و خاله بیچاره ام با اون پاش که نباید بهش زیاد فشار بیاره سرپا وایسه برای گردگیری.
امشب مهمون داریم. یه مهمون رسمی و مهم. پریسا که حاضر بود هر چی می خوام بهم بده امشب خراب شه رو سرم. اما عمرا"من به خاله می گفتم وسط مهمونی مهم شما من پریسای چولمنگو بیارم.
قراره خانواده کیا بیان خونه امون. بله بله ... خانواده اش. این کیا مهربونم بالاخره خانواده دار شد. الهی بچه ام از یتیمی در اومده.
دیروز مادر و خواهر و شوهر خواهر وخواهر زاده کوچولوش برگشتن ایران. کیا دو روزه شرکت نمیاد.
خاله خیلی خوشحاله دوست و همسایه قدیمیش داره میاد خونه اشون برای همینم این جوری وسواسی شده.
ماهانم زود اومده خونه. منم رفتم دوش گرفتم و همچین به خودم رسیدم که انگار قراره برام خواستگار بیاد.
اوه اوه پریسا بفهمه من حتی به این موضوع فکرم کردم کله پاممیکنه.
خوشتیپ و تر گل ورگل از اتاق از پله ها اومدم بیرون. ماهان جای همیشکیش ولوئه.
جلوی تلویزیون رو میل.
اوه اوه پاهاشو انداخته رو میز اگه خاله ببینه.
سریع به دور و برم نگاه کردم. نه خاله نیست. قدمهامو تند کردمرفتم کنار ماهان و سریع گفتم: ماهان پاهاتو از رو میز وردار. خاله ببینه می کشتت.
ماهان که بی خیال دنیا به تلویزیون نگاه می کرد و یه سیبقرمز درشت و سفتم دستش پود و همچین گازهای کرگدنی بهش می زد که با هر گاز نصف سیببدبخت کنده می شد، با حرف من برگشت یه نگاه به من کرد. همچین مات موند که سیب از دستش افتاد....
وا این چرا خشکش زده؟؟؟ مگه جن دیده؟
ماهان یه سوتی زد و گفت: با خودت چه کردی دختر؟
چسشمهام گرد شد. من چی کار کردم؟ سریع به خودم نگاه کردم و یه دستی به بلوزم کشیدم. یه بلوز آستین کوتاه آبی تیره پوشیده بودم با یه شلوار جین. آرایشمم کامل بود. موهامم صاف صاف کرده بودم و با گیره بسته بودم بالای سرم و جلوشم کج ریخته بودم تو صورتم.
وا من که طوریم نبود پس این ماهان چی می گفت.
برگشتم دیدم همون جور که خبا لبخند خیره من شده با دست دنبال سیب افتاده اش می گرده رو تنش.
اوسگل نمی کرد نگاه کنه ببینه سیبه کجاست. افتاده بود رو زمین.
خنده ام گرفته بود. ببین بچه چقدر من و عجق وجق دیده که یه بار مرتب و مثل آدمیزاد شدم دهنش وا مونده.
با خنده گفتم: ماهان سیبت رو زمینه.
گیج گفت: هان؟؟؟
با ابرو بهش اشاره کردم. به زور چشمش و ازم برداشت و پایین و نگاه کرد و چشمش خورد به سیبه.
پاهاشو از رو میز برداشت و خم شد تا سیب و برداره. منم یه لبخندی زدم و همون جور که برمی گشتم برم تو آشپزخونه گفتم: پاتو رو میز نذار پدرم در اومد تا شد مثلآینه.
رفتم تو آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. شربت و از تو یچال برداشتم و تا در و بستم ماهان و پشتش دیدهم. یههی گفتم و یه قدم رفتم عقب.
با ترس گفتم: اه ماهان اینجا چی کار می کنی؟؟؟ سکته کردم. ترسوندنم شده عادته؟؟؟؟
یه لبخند قشنگ زد و فقط نگام کرد. اصلا" انگار نه انگار که صدای منو شنیده باشه.
دستمو بالا بردم و جلوی صورتش تکون دادم.
من: ماهان ....
ماهان: جانم ....
دستم در حال تکون خوردن خشک شد. نه به خاطر جانمش به خاطر مدل جانم گفتنش.
این جانمش با همه جانم گفتنای قبلیش فرق داشت. خیلی فرق داشت ....
ماهان: چقدر خوشگل شدی ...
داغ شدم .. گر گرفتم ... این چرا اینمدلی حرف می زد؟؟؟ حرفهاش عادی بود اما لحن گفتناش ... هر کلمه اش قلبمو به تپش وا می داشت. نفسم بند اومده بود.
نمی دونم چه جوری داشتم نگاه میکردم که باعث شد لبخندش عمیق تر بشه. سرشو آورد جلوتر وآروم دم گوشم زمزمه کرد: پریسا اگه بفهمه برای مامان کیا انقده خوشگل کردی پدرتو در میاره.
این و گفت و خودشو کشید عقب و شیطون بهم خندید. چرخید و رفت بیرون.
با رفتنش بالاخره نفسم آزاد شد. نمی فهمیدم چرا این کارا رو با من می کنه. چرا چند وقته این مدلی شده.
فرمش عوض شده بود.
حرف زدنش .. نگاه کردنش .. محبت کردنش ... مهربونیش ...
همه یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. جوری که داشت معذبممی کرد. گاهی با توجهاتش سرمست از خوشی میشدم. یه وقتهایی هم از حرفهای عادیش مثل امروز که با لحن خاصی می گفت داغ می شم و نفسم بند میاومد.
من بچه نبودم. قبلا" هم محبت یهمرد و دیده بودم. درسته مه محبتهای حامد زمین تا آسمون با محبتها و مهربونیهای ماهان فرق داشت اما هر دوشون محیت همراه باعلاقه بود.
تا حالا فکر می کردم که محبت ماهانم یه محبت دوستانه است اما الان دیگه مطمئن نبودم ...
شک داشتم ... شک داشتم که این محبتها این مهربونیها و این لحن کلام یه پسر خاله باشه.
حسم بهم میگفت ماهان بهم حس داره... یه محبت .. یه علاقه غیر دوستی و فامیلی.
اما چرا هیچی نمی گفت؟ چرا اشارههم نمی کرد؟ چرا لابه لای حرفهاش و رفتاراش چند تا تیکه می نداخت و بلافاصله هم موضعشوعوض می کرد؟ چرا؟؟؟
اه خفه شی آنا مثل بچه های 2 سالهکه تازه حرف زدن یاد گرفتن هیچرا چرا می کنی.
دست از سوال پرسیدن از خودم برداشتم و رفتم شربت بریزم تو لیوان و بخورم.
شربتم که تموم شد زنگ در و زدن.
همچین هول شدم که لیوان از دستم افتاد تو سینک. خدا رو شکر نشکست.
انگار جدی جدی باورم شده بود که برام خواستگار اومده ها. جای پریسا خالی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#168
Posted: 24 Nov 2012 07:59
از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم جلوی در برای استقبال. خانواده کیا یکی یکی وارد میشدن. اول از همه مادرش اومد. یه خانم 50-60 ساله یخوشتیپ. آرایش کرده با موهای روشن که به پوست سفیدش میومد. صورت ملیح و مهربونی داشت.
مادر کیا با خاله روبوسی کرد و اومد سمت من. با لبخند یه نگاهبه من کرد و خطاب به خاله گفت: سیمین جون نگفته بودی عروس گرفتی. ماشال... چه خوشگل و تو دلبروئه.
با حرف مامان کیا همزمان چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت و ناخوداگاه نیشم شل شد و دندونام پیدا.
اون وسط چشمم افتاد به ماهان که ذوق مرگ داشت به من نگاه می کرد. از ذوقش حرص خوردم.
ببین چه ذوقیم کرده بزغاله اگه خیلی دلت می خواد اون زبون واموندتو تو دهن بچرخون و بنال.
نیشم بسته شد. به ماهان اخم کردم و یه چشم غره به نیش بازش رفتم.
خاله داشت به مادر کیا توضیح می داد.
خاله: نه فرخنده جون عروسم نیست. خواهر زاده امه که مثل دخترمه. دختر آسا جانه. برات که گفته بودم.
مامان کیا یه کله ای تکون داد وبا لبخند گفت: بله بله الان یادم اومد.
بعد جلو اومد و بغلم کرد و فشارمداد. چشمهام گرد شد. فشار دادنم دیگه چی بود.
همون جور که تو بغلش بودم صدای مهربونش و شنیدم که خوشحال میگفت: ماشالله اش باشه چقده خانمه چقدره نازه.
اینا رو می گفت و آروم به بازوم دست می کشید.
من همچنان تو بهت این خوشحالیش بودم. مادر کیا که ازم جدا شد خواهرش اومد جلو و بغلم کرد. اونم مثل مامانش هی به به و چه چه می کرد.
وا من انقده تعریفی بودم و خودم نمی دونستم؟؟؟
با تعجب به کیا و ماهان نگاه کردم. کیا داشت با خنده نگام می کرد. ماهان اما اخم کرده بود و دست به سینه با دندونای بهم فشرده ریز ریز به کیا یه چیزایی می گفت که خندهاشو بیشتر می کرد.
مدامم به مادر و خواهر کیا چشم غره میرفت.
خواهر کیا ازم جدا شد و گفت: از دیدنت خوشحالم عزیزم من کیانا هستم.
با لبخند جوابشو دادم: خوشبختم منم آنا هستم.
کیانا خودشو کنار کشید و من تونستم مرد جوونی که همراهشون بود و یه بچه کوچیک و بغل کرده بود و ببینم.
کیانا با دست به مرد اشاره کرد وگفت: این آقا هم شوهر من آرشامه. این کوچولو هم که بغلشه پسرم آرشه.
برای آرشام سری تکون دادم.
جلسه معارفه تموم شد و همه با هم رفتیم سمت مبلها که بشینیم.برگشتم که برم بشینم یه جا که دستم کشیده شد.
صدای ماهان از کنارم اومد گه گفت: تو پیش من بشین. انگار شوخی شوخی شده مجلس خواستگاری. این کیای بی شعور هنوز در مورد پریسا به مامانش ایناچیزی نگفته الاغ.
همچین با حرص گفت الاغ که بی اختیار لبخند زدم. حقته آقا ماهان یکم حرص بخور جیگرم حال بیاد.
یه تکونی به گردنم دادم و بی توجه به ماهان رفتم صاف نشستم بین خواهر و مادر کیا. اونام مهربونننننن
همچین تحویلم گرفتن که نگو.
هر چی من سرخوش بودم ماهان کفری بود. تا چشممو می چرخوندم می دیدم داره نگام میکنهو تا نگاه منو می دید سریع با چشم و ابرو و اشاره میگفت بیا این ور بشین.
منم بی توجه به اشاره هاش یه چشمی براش مل مل می دادم و خیره تر و پروو تر به ننه و آباجی کیا لبخند می زدم.
بزار جونت دراد آقا ماهان. چه جوریاست الان خوب بلدی با همه اعضای بدنت اشاره کنی اما نمی تونی با یه اشاره بگی چه مرگته؟
رفته بودم تو آشپزخونه که شربت بیارم. کیانا هم همراهم اومده بود. مشغول حرف زدن با کیانا بودم که آرشام اومد و آرش و داد بغل کیانا.
از دور یه نگاه به آرش کردم و گفتم: خیلی پسر نازی داری. خدا حفظش کنه. بچه ها شیرینن.
کیانا بهم خندید و گفت: ممنونم لطف داری. ایشا.. قسمت خودت شهازدواج کنی و یه بچه تپل مپلی به دنیا بیاری. اون وقته که می فهمی چقدر شیرینه. پدر و مادرا بچه اشون هر جوری که باشه عاشقانه دوستش دارن.
از دعاش تنم مور مور شد. یه ریزه اخم کردم.
کیانا با لبخند گفت: می خوای بغلش کنی؟
بی اختیار یکم خودمو کشیدم عقبو گفتم: نه مرسی. من بچه داری بلد نیستم. می ترسم لهش کنم.
کیانا بلند خندید و گفت: بچه داری که بلد بودن نمی خواد. بیا جلو بگیرش. نترس لهش نمیکنی.
با ترس به آرش نگاه کردم. اخم کرده بودم. هنوزم اصرار داشتم کهحدالمقدور ازش دور باشم.
اما کیانا بی توجه به من به سمتم اومد. اخمم بیشتر شده بود.
کیا از تو پذیرایی کیانا رو صدا کرد. کیانا هم یه بله گفت و سریع بچه رو بین دستهای من گذاشت و رفت سمت بیرون.
با چشمهای گرد زیر بغل بچه ارو گرفته بودم و تا جایی که دستم دراز میشد بچه رو از خودم دور کرده بودم.
همچین اخمم غلیظ بود که طفلی آرش با دیدن قیافه من زد زیر گریه.
ابروهام پرید بالا. خدای من همینو کم داشتم. این چرا گریه اش گرفت.
از گریه اش کلافه شدم. تو همون وضعیتی که نگهش داشتم چند باربردمش بالا و آوردمش پایینو اما انگاری خوشش نیومد چون گریه اش شدت گرفت.
اشکم داشت در میومد. چاره داشتم رو همون میز آشپزخونه ولش می کردم و فرار می کردم می رفتم تو اتاقم. من از بچه ها خوشم نمیومد بابا به کی بگم.
ناراحت گفتم: هی بچه ... بچه آروم باش ... گرینه نکن ... هنجره ات پاره میشه ها ... اه تو چرا صدات انقدر بلنده ... یعنی از همینالان می خوای زورتو با داد کشیدن نشون بدی؟ مردا از بدو تولدم قلدری می کنن .
کلافه بچه رو بالا پایین می کردم مثل گونی سیب زمینی که بالا پایینش کنی.
یهو یه دستی از پشت بچه اومد رو دست من نشست و با یه فشاربچه رو از بین دستام کشید بیرون.
خوشحال به فرشته ای که منو از دست این شیطان پر سرو صدا نجات داده نگاه کردم.
ماهان بود که خیلی نرم و آروم آرش و تو بغلش گرفته بود و آروم آروم تکونش می داد. بچه رو مثل یه چیز با ارزش بغل کرده بود و آروم نوازشش می کرد.
دیدنش تو اون حال هم یه حس خوب و شیرین و بهم میداد هم خیلی حسودیم شده بود به این فسقلی که انقدر راحت تونسته بودبره تو آغوش ماهان و آروم بگیره. انگاری این جوجه هم فهمیده بود بغل ماهان چقدر آرامش بخشه. منم بغل می خواستم.
لب ورچیده به ماهان و بچه نگاه می کردم.
ماهان: لب ور نچین.
چشمم و از بچه بالا آوردم و به ماهان نگاه کردم. با لجاجت گفتم: دوست دارم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#169
Posted: 24 Nov 2012 08:01
ماهان یه لبخندی زد و آروم پرسید:چرا آرش بدبخت و مثل نایلون آشغال دور از خودت نگه داشته بود.
وا نایلون آشغالم شد تشبیه؟ شانس آورد جلوی ننه باباش نگفت اینو.
شونه ای بالا انداختم و آروم گفتم: بچه دوست ندارم.
چشمهای ماهان گرد شد. با بهتگفت: چی دوست نداری؟
تو چشمهاش نگاه کردم و با اخم و ناراحت از بهتش گفتم: بچه، بچه دوست ندارم. خوشم نمیاد ازشون. دلم نمی خواد بغلشون کنم.
ماهان با تعجب و ناباور گفت: چرا آخه؟ اینا که خیلی ناز و خوبن.
اخمم بیشتر شد.
من: نازن؟ چیشون نازه؟ کدوم وقتشون خوبه؟ وقتی گریه می کنن یا وقتی به خودشون گند می زنن و بوشون کل خونه رو بر می داره. یاوقتی که شبها خوابشون نمیبره و مجبوری تا صبح بالا سرشون بیدار بمونی؟
نه شاید وقتی بزرگتر میشن نازتر باشن. مثلا" وقتی که نوجون میشن. سرکش میشن. احساس بزرگی می کنن. به بهانه تجربه دست به هر کاری می زنن و برای تجربه تو تره هم خورد نمی کنن.
نه چرا اصلا" دور بیریم. بهترین حالتش وقتیه که تو شکم مادرشونن. همون وقتی که مادرشون مثل تبل باد میکنه. همون وقتی که دل و روده ی زن بدبخت مدام میزیزه بیرون از حلقش. یا وقتی که به خاطر شکم گنده اش هیچ لباسی اندازه اش نیست، به چشم هیچ کس نمیاد، حتی نمی تونه درست بخوابه، درست بشینه، همون وقتی که مادر بدبختش از درد کمر و پا نمی تونه از جاش بلند شه. موهاش میریزه همه شیره وجودشو این بچه می مکه تا خودش بزرگ شه و اون زن بیچارهرو نابود میکنه.
فکر می کنی اینا خوبن؟ فکر میکنی حامله شدن و بچه دار شدن خوبه؟؟؟
اگه دوست داری و به نظرت خیلیشیرینه خودت حامله شو ...
حرص می خوردم و حرف می زدم ... دوست داشتم همه حرصمو سر یکی خالی کنم و الان ماهان جلوم بود.
ماهان دهن باز کرد که یه چیزی بگه که سریع انگشت اشاره امو گرفتم سمتش و با تهدید گفتم: نه نگو .. هیچی نگو ... نگو اینا خوبه قشنگه، نگو ... هیچم قشنگ نیست. چون مردا نمی تونن حامله بشن و از ریخت بی افتن و اونقدر عذاب بکشن میگن خوبه میگن حس مادرانه عالیه. اگه تو هم چاق میشدی .. زشت می شدی ... اگه حتی بعد از زایمانتم تا مدتی از ریخت و قیافه می افتادی و نمیتونستی برگردی به اندام و قیافه سابقت می فهمیدی لذتی نداره.
من یه عمر چاق بودم. هر کی حامله میشد شبیه من میشد. یه عمرهر کی دیدم گفته آخی حامله ای؟؟؟ تو دانشگاه .. دوستای دوستام...
(باحرص و کبود شده از عصبانیت گفتم) به من ... به من میگفتن حامله ای؟؟؟ چرا ؟؟ چون چاق بودم؟
هر کی چاقه باید حامله باشه؟ چاقا آدم نیستن؟ چاقا شخصیت ندارن؟ چاقا دل ندارن؟ زشتن؟ من زشت بودم؟ من بد بودم؟ فقطچاق بودم ... من ... فقط ... چاق بودم ...
بغض کرده بودم .... اشک تو چشمم جمع شده بود ... یاد روزایی افتادم که چقدر به خاطر چاقیم شرمنده بودم... چقدر وقتی پشت ویترین یه مغازه یه لباس قشنگ می دیدم حسرت می خوردم که اندازه ام نمیشه.
چند بار کنار تابهای چوبی ایستادمو از ترس اینکه نکنه بشینم روش بشکنه سوار نشدم.
یاد چهارشنبه سوریی افتادم که همه دور هم جمع بودیم همه ی دوستای بابا. ماهان اینام بودن. یه آتیش گنده درست کرده بودیم و همه یجوونا از روش می پریدن. بعد یکم چند تا از پسرا از کمر دلا شدن. بقیه اول از رو کمر اینا می پریدن بعد از روی آتیش.
هم آتیش بزرگ بود هم اینا فاصله اشون از هم کم بود. خیلی هاپریدن .. شاید همه .. بین این همه آدم فقط من یه گوشه ایستاده بودم و نگاه می کردم. فقط من بودم که از رو آتیش نپریدم.
چرا؟
چون می ترسیدم .. می ترسیدم موقع پریدن از رو کمر اینا کمرشون خم بشه و از فردا سوژهام کنن ...
می ترسیدم ... می ترسیدم که نکنه به آتیش که رسیدم پام برهتو آتیش و بقیه مسخره ام کنن ...
از مسخره شدن .. سوژه شدن ... مورد تمسخر قرار گرفتن .. از اینکه بهم بگن چاق می ترسیدم ...
اما همون شب هم چند بار کمر اینپسرای دلا شده خم شد هم پای چندنفر رفت تو آتیش ...
اما کسی اونا رو مسخره نکرد .. چرا؟ چون لاغر بودن .. چون عشوه داشتن .. یا پسر بودن و با شوخی سر و تهش و هم می آوردن....
من زشت نبودم .. من بی شخصیت نبودم .. من بد نبودم .. فقط چاق بودم .. تنها گناهم که به خاطرش عذاب کشیدم چاقی بودگناهی بود در عین بی گناهی....
با بغض و اشک رو به ماهان گفتم:من .. من فقط چاق بودم ... دیگه نمی خوام به اون حالت برگردم. حاضرم دیگه هیچ وقت غذا نخورم اما دوباره اون حسای بدو تجربه نکنم. نمی خوام به خاطر یه بچه یه حاملگی دوباره چاق بشم.
بغض کرده در حالی که سعی می کردم اشکامو پنهون کنم سریع قدم برداشتم تا از کنار ماهان رد شم و خودمو به اتاقم برسونم.
از کنار ماهان که خواستم رد شم مچ دستمو گرفت. پهلو به پهلوایستاده بودیم. برگشتمو با چشمهای خیس یه وری نگاش کردم.
ناراحت بود وغمگین. با یه صدای آروم و فوق العاده آرامش بخش گفت: تو همون موقع هم کهچاق بودی به نظرم از همه دخترا خوشگل تر بودی.
خوشگل؟ خوشگل بودم ... وقتی چاق بودم خوشگل بودم ...
نفسهام تند شده بود .. نمی دونمبه خاظر ناراحتی و عصبانیت چند دقیقه پیشم بود؟؟؟ به خاطر حرفی که ماهان زده بود یا نگاه عجیب و خاصی که بهم می کرد.
نمی دونم وقتی هیجان زده ام وقتی گیج و بهت زدم قیافه ام چه جوری میشه. هر جوری که بود باعث شد ماهان آروم پلکهاش و ببنده و یه نفس عمیق بکشه.
ماهان: تو مامان فوق العاده ای میشی آنا.
این و گفت و سریع دستمو ول کردو از آشپزخونه رفت بیرون.
گیج و مبهوت تو جام مونده بودم. هنوز نتونسته بودم با حرفهاش .. با نگاهش و با لحنشکنار بیام ... تو شوک بودم که کیانا صدام کرد.
کیانا: آنا کجایی؟؟؟ حواست نیستا. چی شده؟ چرا خشکت زده؟
به خودم اومدم. به زور یه لبخندی زدم و گفتم: نه خوبم ببخشید نشنیدم صدام کردی.
یه تکونی به خودم دادم و شربتا رو ریختم تو لیوان و دوتاییی رفتیم بیرون.
تو کل مهمونی مدام چشمم می رفت سمت ماهان اما هر بار که می دیدمش تو فکر بود. حتی برای ظاهر سازی هم به حرفهای بقیه گوش نمی داد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#170
Posted: 24 Nov 2012 08:03
هر چی هم کیا باهاش حرف می زد نمی فهمید. خیلی دوست داشتمبدونم به چی فکر می کنه. دوست داشتم اون لحظه که تو آشپزخونه بود حرفش و می زد.
نمی دونم .. دیگه نمی دونم این حسی که دارم، این حسی که فکرمی کنم ماهان بهم داره واقعیت یا توهمات منه یا چیزیه که من دوست دارم بدونم و ببینم و حس کنم ....
فکر می کنم خیالاتی شدم و همه این لحظات و مهربونیهای ماهان و تو خواب می بینم. همه اشم به خاطر این سکوت مسخره ماهانه.
من اگه پسر بودم هیچ وقت لالمونی نمی گرفتم. آی اگه پسر بودم ... می رفتم همچین ماهان و میزدم که زوری لب وا کنه و هر چی حس تو قلبشه رو بریزه بیرون.
خوشحالی آنا اعتراف زوری به چه دردت می خوره. اصلا" کدوم اعتراف؟ اینکه تو به خودت اعتراف کردی که ماهان و دوست داری و از اون موقع همه کارهای ماهان و می زاری به حساب محبت همراه با دوستداشتن یه مرد به یه زن دلیل نمیشه که حس ماهان هم همین باشه.
اه آنا بمیری .. دوست دارم الان این صدای روشنگر تو کله امو شوتش کنم تو دیوار که همیشه تو لحظه های حساس این جوری گند میزنه به حالم.
تا آخر مهمونی ماهان ساکت بود. برعکس من سعی می کردم از همیشه بهتر و تاثیرگذارتر باشم.
نه به خاطر خانواده کیا نه ... به خاطر ماهان. چون با اینکه تو این دنیا نبود انگاری اما با هر تکون من با هر حرکت من با هر حرف من نگاهش دنبالم می چرخید. یه نگاه عجیب و شاید گیج.
نمی دونم من توهم زده بودم یا واقعا" نگاهش غم داشت. نمی دونم.
آنا تو کلا" نمی دونی.
خانواده کیا بسیار از بنده خوششوناومده بود. هی آنا ، آنا جون می کردن. ماهانم هی بهشون چشم غره می رفت.
آی حال می داد آی حال می داد. البته حواسم بود که فردا که پریسا رومی بینم که آمار خاندان مهربان و بهش بدم از این شیرین بازیهای خودم هیچی نگم. چون کتکه رو شاخش بود.
همین الانشم هر نیم ساعت زرت زرت زنگ می زد ببینه چه خبره. دیوانه می گفت از مادر خواهرش عکس بگیرم بهش نشون بدم.
بچه کلا" خل و چل شده بود. البته بودا الان بیشتر شده بود.
ولی در کل خانواده بسیار خوب و مهربون و خونگرمی بودن. من که خیلی خوشم اومد.
آخر شبم رفتن. خاله که انگار انرژی گرفته بود.
در کل شب خوبی بود و من چقدر تو خلوتم به جمله ماهان فکر کردم و از ذوقم خندیدم.
واقعا" عشق همینه که با یه جمله یه حرف، یه نگاه برای ساعتها پر انرژی باشی و احساس خوشبختی کنی.
روزگار غریبی ست نازنین ...