ارسالها: 2557
#171
Posted: 24 Nov 2012 08:03
هر چی هم کیا باهاش حرف می زد نمی فهمید. خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر می کنه. دوست داشتم اون لحظه که تو آشپزخونه بود حرفش و می زد.
نمی دونم .. دیگه نمی دونم این حسی که دارم، این حسی که فکر می کنم ماهان بهم داره واقعیت یا توهمات منه یا چیزیه که من دوست دارم بدونم و ببینم و حس کنم ....
فکر می کنم خیالاتی شدم و همه این لحظات و مهربونیهای ماهان و تو خواب می بینم. همه اشم به خاطر این سکوت مسخره ماهانه.
من اگه پسر بودم هیچ وقت لالمونی نمی گرفتم. آی اگه پسر بودم ... می رفتم همچین ماهان و میزدم که زوری لب وا کنه و هر چی حس تو قلبشه رو بریزه بیرون.
خوشحالی آنا اعتراف زوری به چه دردت می خوره. اصلا" کدوم اعتراف؟ اینکه تو به خودت اعتراف کردی که ماهان و دوست داری و از اون موقع همه کارهای ماهان و می زاری به حساب محبت همراه با دوستداشتن یه مرد به یه زن دلیل نمیشه که حس ماهان هم همین باشه.
اه آنا بمیری .. دوست دارم الان این صدای روشنگر تو کله امو شوتش کنم تو دیوار که همیشه تو لحظه های حساس این جوری گند میزنه به حالم.
تا آخر مهمونی ماهان ساکت بود. برعکس من سعی می کردم از همیشه بهتر و تاثیرگذارتر باشم.
نه به خاطر خانواده کیا نه ... به خاطر ماهان. چون با اینکه تو این دنیا نبود انگاری اما با هر تکون من با هر حرکت من با هر حرف من نگاهش دنبالم می چرخید. یه نگاه عجیب و شاید گیج.
نمی دونم من توهم زده بودم یا واقعا" نگاهش غم داشت. نمی دونم.
آنا تو کلا" نمی دونی.
خانواده کیا بسیار از بنده خوششوناومده بود. هی آنا ، آنا جون می کردن. ماهانم هی بهشون چشم غره می رفت.
آی حال می داد آی حال می داد. البته حواسم بود که فردا که پریسا رومی بینم که آمار خاندان مهربان و بهش بدم از این شیرین بازیهای خودم هیچی نگم. چون کتکه رو شاخش بود.
همین الانشم هر نیم ساعت زرت زرت زنگ می زد ببینه چه خبره. دیوانه می گفت از مادر خواهرش عکس بگیرم بهش نشون بدم.
بچه کلا" خل و چل شده بود. البته بودا الان بیشتر شده بود.
ولی در کل خانواده بسیار خوب و مهربون و خونگرمی بودن. من که خیلی خوشم اومد.
آخر شبم رفتن. خاله که انگار انرژی گرفته بود.
در کل شب خوبی بود و من چقدر تو خلوتم به جمله ماهان فکر کردم و از ذوقم خندیدم.
واقعا" عشق همینه که با یه جمله یه حرف، یه نگاه برای ساعتها پر انرژی باشی و احساس خوشبختی کنی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#172
Posted: 24 Nov 2012 08:12
هیچکی مثل تو نبود (36)
تو این یه هفته زندگی روال خودش وداره. میرم شرکت، میرم دانشگاه، ماهان هر روز سر ساعت به زور می فرستتم باشگاه. حتی وقتی که جلسه داریم و یا سرمونم خیلی شلوغه بازم نمی زاره از زیرش در برم و یا خودش می رسونتم دم در باشگاه یا همون موقع زنگ میزنه آژانس بیاد ببرتم.
همه چیز خوبه و اضافه شدن یه دوست خوب هم این خوبی و خوشی و زیاد کرده.
خواهر کیا واقعا" دختره خوبیه. خیلی مهربونه. حقا که موقع فامیلی تعیین کردن به این خانواده بهترینش و دادن.
مهربونی از سر و روشون می باره. کیانا خیلی شاد و شیطونه. برعکس آرشام که آرومه. همه اش آدمو می خندونه.
فردای شب مهمونی وقتی از شرکت اومدم خونه یه 10 دقیقه بعد کیانا اومد خونه خاله. هم خوشحال شدم هم تعجب کردم. از کجا می دونست من کی میام خونه؟وقتی ازش پرسیدم یه لبخندی زد وگفت: راستش کشیک تو می دادم. از کیا هم پرسیدم. باهات کار مهمی داشتم.
کنجکاو شده بودم. چی کار داشت که این جوری آمارمو گرفته بود؟ منتظر موندم تا بگه.
کیانا: راستش امروز صبح کیا در مورد دوستت پریسا با من و مامان صحبت کرد.
ابروهام پرید بالا و گوشام تیز شد. پس بگو چرا کیا امروز دیر اومده بود.
من: خوب ....
کیانا: راستش من و مامان به کیا اطمینان داریم. پسر عاقلیه و ما خیلی خوشحالیم که بالاخره تونست جفتش و پیدا کنه. این جور که از برق چشمهاش موقع حرف زدن در مرد پریسا پیدا بود انگاری خیلی هم دوستش داره.
و از اونجایی که ما دیشب یه شناخت نسبی نسبت به تو پیدا کریدم و تو هم که خیلی گلی و پریسا هم دوست توئه یه جورایی خیالمون راحت تره.
الان اومدم یه خواهشی ازت بکنم.راستش من از صبح که کیا حرف پریسا رو زده دارم از فضولی میمیرمکه ببینمش. به کیا که گفتم پسره خبیث فقط برام ابرو بالا انداخت و گفت به وقتش.
بی شعور میدونه من تا اون موقع می میرم از فضولی. الان اومدم دست به دامن تو بشم تا شاید تو بتونی یه کاری برام بکنی.
کیانا خودش و رو مبل کسید جلو و اومد سمت منو دستمو که روی پام بود و گرفت بین دستهاش. چشمهاش و ریز کرد و گفتک آنا جونم ترو خدا یه قراری بزار من پریسا رو ببینم. به خدا نم یخوام خواهر شوهر بازی در بیارم. من اصلا" بلد نیستم. دوست دارم با زن آینده برادرم بیشتر آشنا شم.
به نظر من نقطه اتصال یه خانواده نه روابط خونیه نهه یه عقدی که یه دختر و یا یه پسر و به خانوادهی دیگه ای وصل میکنه.
من معتقدم دوستی و محبت بین آدمها از هر اتصالی قویتره. الانم دلم می خواد با پریسا آشنا بشم و باهاش دوست بشم. من خواهر ندارم خیلی دلم یه خواهر خوب می خواد. یکی مثل تو.
بهش لبخند زدم و اون یکی دستموگذاشتم رو دستش و گفتمک باشه عزیزم بهش می گم. مطمئنم از پریسا خوشت میاد خیلی دختر خوبیه.
و همین طورم شد.
با پریسا قرار گذاشتیم که به بهانه خرید بریم بیرون. به اصرارکیانا به پریسا نگفتم کیانا خواهر کیاست. موثع معرفی هم فقط گفتم از دوستان خانوادگی خاله ایناست.
چون کیانا می گفت: دوست ندارم به خاطر اینکه خواهر کیام باهام رفتار خاصی بکنه. من می خوام خود واقعیشو ببینم.
و دید. خود خود پریسا رو که در عین شیطنت خانم بود. پریسایی که عاقل تر از من بود و راحت تر با بقیه ارتباط برقرار می کرد.
10 دقیقه از دیدنشون نگذشته بود که همچین با هم مچ شدن که انگار سالهاست با هم دوستن. حتیسلیقه خرید کردناشونم مثل هم بود.پدر منودر آوردن تا 4 تا لباس خریدن. دیگه پاهام از بس که راهرفته بودم ذوق دوق می کرد.
آخرش موقع خداحافظی کیانا پریسا رو سفت بغل کرد و گفت: من واقعا" خوشحالم که قراره همچین دختر ماهی خواهرم بشه. بالاخره کیا از خودش یه عرضه ای به خرج داد. انصافا" باید بگم خیلی خوش سلیقه است.
پریسا بدبخت با دهن باز داشت به کیانا نگاه می کرد که بدجنس می خندید. بعد از چند لحظهکه به خودش اومد به جای اینکه خانم بشه و آروم و سر به زیر بشه یه جیغی کشید و افتاد دنبالم که بزنتم که چرا بهش نگفتم.
منم از ترسم مدام دور کیانا می چرخیدم و کیانا هم که ریسه رفته بود از خنده.
خدایی عروس این مدلی نوبره والا. اماعجیب این عروس و خواهر شوهر آینده با هم دل و قلوه می دادن.
خلاصه اینکه الان که یه هفته گذشته و این دوتا دوستای جون جونیشدن با هم.
امروز کیانا زنگ زده گفته شب بیاین خونه ما شب نشینی. بعد با ذوق گفت: مامانم می فرستم پیش سیمین جون که راحت باشیم.می خوام کلی حال کنیم. به پریسا هم گفتم بیاد. امشبم خونه ما بمونید.
من: وا کیانا حالت خوبه؟ خونه ماهانو شما یه طبقه فاصله داره فقط بر می گردیم خونه دیگه.
کیانا: نخیرم نمیشه که سر صبح برید خونه من می خوام تا صبح بیدار باشیم. فردا هم که تعطیله بهانه نیارید. شب منتظرتونم.
این و گفت و دیگه نزاشت من یکم ابراز وجود کنم.
بعد شرکت با ماهان رفتیم دنبال پریسا و 3 تایی رفتیم خونه ماهان اینا. چه معنی داشت عروس آینده زودتر از بقیه بدو بدو کنه بره خونه دوماد آینده اونم تنها تنها ....
دخترا چه پررو شدن این روزا. بنا به این دلایل من مثل یه مامان خوب عمل کردم و تحت نظارت خودم پریسا رو آوردم خونه ماهان اینا که بعد از اینکه ماها حاضر شدیم 3 تایی بریم بالا.
موقعی که داشتم حاضر می شدم پریسا مدام غر می زد. طاقتش تموم شده بود و می خواست زودتر بره. نه که فکر کنی دلش برای کیا تنگ شده ها نه. داشت می مرد از فضولی دیدن خونه اشون.
زیر غرغای پریسا حاضر شدم و یه آرایشی هم کردم. یه تاپ سبز یشمی پوشیدم با یه شلوار جین مشکی. موهامم باز ریختم دورم.
ماهانم یه تیپ اسپرت زده بود. ازاونجایی که قرار بود شبم بمونیم هر کدوم یکی یه دست لباس راحتم با خودمون برده بودیم که برای خواب بپوشیم.
آخه کی دفعه اولی که میره خونه کسی پیژامه با خودش می بره؟؟؟
رفتیم بالا و زنگ زدیم. چشمهای پریسا داشت برق می زد. راستش منم فضولیم گل کرده بود. دفعه قبلی که رفته بودم خونه کیا اینا به خاطر اون سوتی کذایی نتونسته بودم اتاقها رو ببینم و امروز می دیدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#173
Posted: 24 Nov 2012 08:14
زنگ زدیم و منتظر موندیم. در باز شد و کیانا خندون اومد جلوی در. باذوق سلام کرد. این دختر همیشه شاد بود.
تعارف کرد و رفتیم تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی با کیا و آرشام تازه وقت کردم به دورو برم نگاه کنم. رو میز اپن پر بوداز وسیله.
الان اگه با پریسا تنها بودیم حتما" یه سوتی می کشیدم. حالا می فهمیدم چرا این کیانای ناقلا اصرار داشت بیایم و تا صبح به قول خودش بترکونیم. رو اپن بساط مشروب آماده بود. پر بود از مزه و به تعداد گیلاس و شرابقرمز و ودکا و دیگه بقیه رو نمی دونستم چیه.
اونقدی بود که برای 20 نفر آدم کفایت می کرد. نمی دونم اینا در مورد ما چی فکر کرده بودن. اگهع همه اینا رو یم یخواستیم بخوریم که همه کارمون به بیمارستان می کشید.
کیانا بریا راحتی ما و بیشتر خودشآرش و مامانش و فرستاده بود پایین پیش خاله. قبل اومدن فرخنده خانم با لبخند و چشمک گفت خوش بگذره بهتون. الان معنی چشمکش معلوم شده بود. می دونستا اینجا چه خبره.
آهان یه چیزی دیگه اینکه وقتی کیا فهمید کیانا سر خود پریسا رو دیده یه روز مامانش برد بیرونکه پریسا رو رسما" بهش معرفی کنه و من نمی دونم این پریسا مارمولک چه جوری برخورد کرده بود که این زن تا می دتش مدام عروسم گلم و پریسا جون از زبونش نمی افتاد. خدایی پریسا تو خانمانه رفتار کردن خیلی خیلی بهتر از منبود. در کل مامان پسند بود.
نشستیم دور هم و اول یکم حرف زدیم. کیانا بلند شد یه اهنگ آروم گذاشت و دوباره اومد کنارمون نشست. رو به من و پریسا گفت: خیلی خوش اومدین. انقده دلم بریا این دور همیا تنگ شده بود.
کلی برنامه چیدم برای امشب. البته کلی هم نه ولی می خوام یکم حال کنیم. علل حساب بلند شید بریم یه لب تر کنیم و شنگول شیم.
این و گفت و یه چشمک زد بهمون و بلند شد و دست من و پریسا رو هم کشید و بلندمون کرد.
پسرا که همون اول جمع شده بودن دور بساط و جلسه گرفته بودن بریا خودشون.
کیانا یکی یه گیلاس برامون ریخت و داد دستمون.
من موندم و گیلاسی که نمی دونستم باهاش چی کار کنم. روم نمیشد به کیانا بگم نمی خورم. پریسا نفله هم فهمیده بود و رفته بود کنار کیا ایستاده بود و برام ابرو بالا می نداخت. کیانا خودش رفت نشست کنار آرشام. من تک وتنها نشسته بودم و با غصه به گیلاسم نگاه می کردم.
تا اینجا که کیانا رو شناخته بودم فهمیدذه بودم که نه تو کارش نیست. نم یخوام و نمیام و نمی خورم حالیش نبود. اگه می گفتم مشروب خور نیستم به زورم که شده می ریخت تو حلقم. فقط همین یه اخلاق کوچولوش یکم بد بود. در کل خیلی ماه بود.
لبمو به دندون گرفته بودم و دودستی گیلاس و چسبیده بودم و غصه می خوردم. کیانا هم هر 30 ثانیه بر می گشت سمتم و می گفت: بخور دیگه. هیم گیلاسشو می کوبید به گیلاسم و سلامتی و اینا می گفت.
دیگه برای بار دهم که برگشت و گفت بخور ما همه منتظر توییم فهمیدم که راه درروندارم و امشبه باید کله پا بشم.
چون همه گیلاساشون و تموم کردهبودن و منتظر من مونده بودن که منم بخورم و دور بعد و بریزن.
دستام سفت دور گیلاس چسبیده بود. دیگه پی تگری زدن و به تنم مالیده بودم. از مشروب متنفر بودم بوی الکل حالمو بد می کرد اما چاره ای نداشتم. چشمهامو بستمو مثل کسی که می خوان اعدامش کنن زیر لب زمزمه کردم:خدایا خودت امشب و بخیر بگذرون و شرفمو حفظ کن.
با دستهای سفت شده گیلاس و بهزور با چشمهای بسته آوردم بالا. یه نفس عمیق کشیدم و گیلاس و گذاشتم رو لبم که بخورم.
آماده بودم که مایع بد بو رو بریزم تو حلقم که یهو گیلاس از دستم در اومد. یه لحظه فکر کردم نخورده فشارم افتاده و بدنمسست شده و گیلاس از بین دستام افتاد پایین.
با ترس چشم باز کردم و به پایین و جای احتمالی که گیلاس افتاده بود و نگاه کردم. اما از گیلاس خبری نبود.
یه گیلاس خالی اومد بین دستهام.
با تعجب به گیلاس خالی نگاه کردم و سرمو بلند کردم ببینم کی گیلاس و گذاشته تو دستم.
ماهان کنارم ایستاده بود و گیلاس پر من و به لبش برده بود و یه نفس سر کشید.
با بهت نگاش کردم. چه نفسییییییییییییی ای جونممممممممم....
ماهان گیلاس و تا ته سر کشید وپشت بندش یه چیپس گذاشت دهنش برگشت سمت منو آروم گفت: نگران نباش من ساقیم نمی زارم بهت مشروب بدن.
قدرشناس بهش لبخند زدم.
خدا رو شکر کسی نفهمیده بود.
بعد از اینکه همه گیلاسهای خالی و جمع کردن ماهان شروع کرد برای همه مشروب ریختن. هم سرشون به کار خودشون گرم بودو غیر من هیچ کس حواسش به ماهان نبود.
ماهان همه گیلاسها غیر یکی و پر مشروب کرد و تو گیلاس آخری خیلی شیک و ریلکس بدون جلب توجه بقیه شربت گیلاس ریخت.
بعدم موقع تقسیم اون گیلاس شربتیه رو گذاشت جلوی من. یه لبخند بهم زد و منم خوشحال درجا گیلاسمو گرفتم تا ته سر کشیدم.
کیانا: وایییییییییی ... آنا این کاره ایا... نه به اون طول دادنت نه به این یه نفس سر کشیدنت. خفه یشی دختر. یکم آرومتر بخور. بزار ما هم بهت برسیم.
فقط دندونامو بهش نشون دادم. پریسا ولی با ابروهای بالا رفته مشکوک نگام می کرد. می دونست من مشروب خور نیستم. منمبهش چشم غره رفتم و رومو برگردوندم.
الاغ منو ول کرد رفت چسبید به کیا. حالا انتظار داره سر از کار من در بیاره. عمرا" بهت بگم چی خوردم.
والا من نمی دونم این دختر پسران گل ما برای گرم شدن نیاز به چند تا گیلاس از این زهرهه ماریه داشتن که هی گیلاس می نداختن بالا.
کم کم هر کی گیلاس به دست می رفت سمت مبلها و می نستن روش.
کیانا خوشحال گفت: خوب حالا که همه گرم شدیم میگم چه طوره بازی کنیم. بیاین پانتومیم بازی کنیم خیلی حال میده.
خودش ذوق زده بدون اینکه منتظر جواب باشه گروه بندی کرد.
ماهام به سان گوسفندان مطیع رو حرف میزبان حر ف نزدیم.
من و کیا و ماهان یه گروه شدیم و کیانا و آرشام و پریسا یه گروه.
اول قرار شد ما اجرا کنیم. کیا بلند شد رفت سمت پیانا اینا و کیانا هم دم گوشش یه چی گفت.
کیا صاف ایستاد و یه چشم غره توپ به کیانا که با نیش باز براش ابرو بالا می نداخت رفت و گفت: کیانا خجالت بکش... مراعات کن امشب و ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#174
Posted: 24 Nov 2012 08:16
بعد با ابرو به پریسا اشاره کرد.
پریسا هم نامرد سریع گفت: مراعاتنمی خواد که بازیه خوب.
کیا هم یه پشت چشم برای پریسا رفت و برگشت سمت ما.
من و ماهان منتظر بودیم ببینیم چی کار می کنه.
یهو نشست رو پاهاش و قیافه اشو جمع کرد و انگار داره یه کارهایی می کنه.
من که با چشمهای گرد داشتم به حرکاتش نگاه می کردم. باورم نمیشد کیا آقای دکتر مهندسمون همون استاد دانشگاه این حرکت و انجام بده. می فهمیدم داره چیو نشون میده ها اما روم نمیشد بگم.
ماهان بلند گفت: تو دستشویی نشستی داری زور می زنی؟؟؟
من قرمز شدم و کیانا اینا غش غش زدن زیر خنده. کیا برگشت و بهشون با اخم گفت: زهر مار.
بعد برگشت سمت ماهان و با سر اشاره کرد که یعنی آره. بعد ازیه جایی تو هوا شرع کرد کشیدن و جدا کردن یه چیزی و بعد هم خود عملب و انجام داد.
ماهان هم با خنده گفت: دستمال توالت؟؟؟
کیا مثل فنر از جاش پرید و گفت: آره همون بود....
کیانا اینا هنوز داشتن می خندیدن.
کیا قرمز اومد نشست کنارمون. منم سرم پایین بود و ریز می خندیدم. راستش خجالت می کشیدم از کیا.
بعدی نوبت پریسا بود. کیا هم نامردی نکرد و بهش گفت: اتو زدن و نشون بده.
پریسا معترض گفت: کیا ...
کیا تکیه داد به مبل و گفت: چیزی که عوض داره گله نداره.
پریسا هم چشم غره رفت و رفت که نشون بده.
اول جلوی یه آینه فرضی ایستاد و کلی آرایش کرد و بعد کیف به دست از خونه فرضیش اومد بیرون. حالا راه رفتنش خنده داشت. لبهاشو غنچه کرده بود و داده بودجلو و قدمهاش و ضربدری بر می داشت و با عشوه راه می رفت. بعدادای خیابون و ماشینا رو در آورد و بعد از رد کردن چند تا ماشین بالاخره سوار یکیشون شد.
تو این فاصله هم کیانا و آرشام ریزه ریزه می گفتن که داره چی کار می کنه. یهو کیانا پرید بالا و گفت: اتو زدن؟؟؟
پریسا صاف شد و با لبخند گفت: خودشه ایول ....
رفت جلو و دستهاشون و کوبوندن به هم.
اونقدر بازی جذاب بود و اونقدر سرگرم شده بودیم که اصلا" نفهمیده بودیم کی زمان گذشت. وای که چقدر خندیدیم. دل درد گرفته بودیم. این بینا بین گیلاسها عهم پر و خالی می شد و بیشتر از همه کیانا خورده بود. رسما" خفه کرده بود خودشو. با چند تا سیگاری هم که پشت بند مشروبا کشیده بود دیگه تعادل نداشت و موقع راه رفتن تلو تلو می خورد. هر چی هم آرشام و کیامی خواستن جلوش و بگیرن نمی شد.
کیانا با همون حالش بلند شد و آهنگ شاد گذاشت و دست آرشامم کشید و آورد وسط و شرع کردن دوتایی رقصیدن.
بعدم پریسا و کیا رفتن وسط. کیانا تلو تلو خورون اومد و دست منو ماهان و کشید و ما رو برد وسط و خودش با ماهان شروع کرد رقصیدن و منم مجبوری با آرشام رقصیدم. همون شلنگ تخته انداختن.
یکم که گذشت انگار انرژی ها تهکشیده بود همه ولو شدیم رو مبلها.
حقم داشتیم خوب. ساعت 5 صبحبود. دیگه نا نداشتیم.
کیانا دیگه چشمهاش باز نمیشد. تو بغل آرشام ولو شده بود. داشتیمبحث می کردیم که کی کجا بخوابه که کیانا از تو بغل آرشام خودشو کشید بالا و گفت: همه همین وسط جا پهن می کنیم می خوابیم. من می خوام مثل قدیما که با دوستام می خوابیدم بخوابم.
حالا هی ماها چشم و ابرو میایم کیانا نمی فهمه.
بالاخره زورش بیشتر از همه بود. من نمی دونم آرشام رسما" در نقش بوق ظاهر شده بود. کیانا همه کاره بود و آرشامم حرف نیم زد روحرفش.
خلاصه همون وسط تشک پهن کردی و ماها هم لباسهامون و عوضکردیم و دراز کشیدیم.
کیانا و آرشام وسط خوابیدن و من و پریسا یه سمت کیانا و اون سمت آرشامم ماهان و کیا خوابیدن. هر چی کیا گفت بزارید من و ماهان و آرشام بریم تو اتاق من بخوابیم کیانا نزاشت.
همه دراز کشیدیم. از دست این کیانا. کلا" شاد بود اما وقتی مستشده بود مشنگ می زد.
خواب و بیدار بودم که حس کردم یکی از جاش بلند شد. چشم باز کردم دیدم کیانا بلند شده ایستاده. تو اون تاریکی نمیفهمیدم داره چی کار میکنه اما چون حالش خوب نبود از جام بلند شدم ببینم چرا پا شده.
رفتم کنارش و گفتم: کیانا جایی میخوای بری ؟ حالت خوبه؟؟؟
کیانا با چشمهای نیمه باز نگام کرد و گفت: آره می خوام برم دستشویی.
دستشویی تو راهروی اتاقهاشون بود. دستش و گرفتم که هدایتش کنم اما اون زودتر از من حرکت کرد.
اول رو پای آرشام لگد کرد و جیغش و بلند کرد بعد رو شکم کیا لگد کرد که نعره کیا بدبخت رفت هوا.
با صدای داد کیا و آرشام ماهان و پریسا هم بیدار شدن.
ماهان بلند شد و یکی از چراغها رو روشن کرد و تونستم یه کوچولو راهمو ببینم. دست کیانا رو گرفتم که نخوره زمین. کیا و آرشام و پریسا تو جاشون نشسته بودن و گیج ماها رو نگاه می کردن.
هنوز کامل خواب از سرشون نپریده بود.
خواستم کیانا رو بکشم سمت دستشویی که دیدم از جاش تکون نمی خوره. یه بار دیگه هم کشیدمش که صداش بلند شد.
کیانا: اه آنا ولم کن می خوام برم دستشویی.
من: می دونم عزیزم می خوام ببرمت دستشویی دیگه.
دو.باره دستشو گرفتم. دوباره دستش و کشید.
کیانا: خودم می تونم. ولم کن.
دستش و ول کردم. اگه بازم دستشو می گرفتم جیغش می رفت هوا. کنارش ایستادم که اگه داشت می خورد زمین کمکش کنم.
کیانا یه قدم برداشت و رفت رو تشک ماهان ایستاد. گیج گیج بود. مست مست.
دستش رفت سمت شلوارش.
یهو به خودم اومدم و همزمان منو آرشام با هم رفتیم سمتش. من دستش و گرفتم و گفتم: کیانا داری چی کار می کنی؟؟؟
یه نگاه گیج کرد بهم و گفت: خنگی؟؟؟؟ می خوام دستشویی کنم.
من: خوب عزیزم بیا بریم دستشویی.
کیانا: آنا گیج می زنیا خوب اومدم دستشویی اگه بزاری کارمو بکنم.
جان؟؟؟؟ دستشوییی؟؟؟ تشک ماهان دستشویی بود؟؟؟
اونقدر خنده ام گرفته بود که نمیتونستم درست حرف بزنم. پریسا و کیا و ماهان که بلند بلند می خندیدن.
آرشام: کیانا عزیزم اینجا که دستشویی نیست. بیا بریم . من می برمن.
کیانا با اخم دستشو از تو دست آرشام کشید بیرون و گفت: اه ... آرشام ولم کن تو رو کجا ببرم برو بیرون بزار کارمو بکنم برو ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#175
Posted: 24 Nov 2012 08:26
دوباره دستش رفت سمت شلوارش.
مرده بودیم از خنده. اونقدر صحنه جالبی بود که هیچ کدوم نمی تونستیم جلوی خنده امون و بگیریم.
آرشام هی قربون صدقه کیانا می رفت ازش می خواست که باهاش بیاد برن دستشویی. کیانا هم با اصرار و لج بازی می گفت من تو دستشویی هستم و برو بیرون.
کم مونده بود همون وسز کارشو بکنه.
من که ولو شده بودم رو زمین. پریسا بالشتش و گرفته بود تو دهنش که صدای خنده اش خیلی بالا نره. ماهان و کیا هم که جای خود ریسه رفته بودن.
آخرم آرشام دید حریف کیانا نمیشه دست انداخت زیر زانوش و کیانا رو انداخت رو کولش و بردش دستشویی.
کیانا هم از شونه آرشام آویزون بود و مدام جیغ و داد می کرد که : بابامن دستشویی دارم منو کجا می بری. بزار برم دستشویی کارمو بکنم.
آرشام به هر ترتیبی بود این کیانارو برد دستشویی.
کیا رو به ماهان گفت: داداش انگاری تشک تو بد فاز دستشویی میده. بپا تا صبح خرابکاری نکنی.
آرشام بالاخره موفق شد و بعد یکم با کیانا برگشتن. آرشام کیانا رو نشوند رو تشکش.
کیانا با چشمهای خمار یه نگاه به تک تکمون کرد و گفت: شماها خواب ندارین؟؟؟ بخوابین بزارین ماها هم بخوابیم دیگه چقدر سر و صدا می کنید. خوابمون و پروندین.
ماها دیگه پوکیدیم از خنده.
بعد کلی خنده چراغا رو خاموش کردیم و خوابیدیم.
یه بار که با خاله نشسته بودیم جلوی تلویزیون و داشتیم سریال کره ای نگاه می کردیم. تو سریال این دختر داستان برای تولد دوستش یه کیک شکلاتی درست کرد که قیافه اشم دل آدمو آب می کرد. من که دهنم آب افتاده بود.
خاله با یه آهی گفت: انقده دوستدارم یه بارم که شده برای تولدم یا سالگرد ازدواج از این کیکخونگیا داشته باشیم. اما این حمید اهل کیک گرفتن و درست کردن نیست. سر هر مراسمی من و خرکش میکنه می بره شام بیرون. نمیگه یه بار تو خونه باشیم یه کیکی بگیریم یه جشنخودمونی بگیریم.
این و که خاله گفت انقده دلم براش سوخت.
امروز صبح قبلا از اینکه من و ماهان بریم خاله گفت: امروز عصری زودتر بیاید خونه چون سالگرد ازدواجشونه و می خوان عصری برن خرید و شامم بیرون بخورن.
کلا" دوست ندارم سر خر باشم. هرچند معمولا" سر خر مامانم اینا هستم. اما دیگه خاله اینا زشته. یه نگاهی به ماهان کردم و با اشاره بهش فهموندم یه کاری بکنه نریم امشب.
ماهانم سریع گرفت مطلب و گفت: نه مامان جان شما برید منو آنا کلی تو شرکت کار داریم. برید بهتون خوش بگذره.
خاله یکم اصرار کرد و بعد که دید منم حرف ماهان و می زنم کوتاهاومد.
تا از در اومدیم بیرون رو به ماهان گفتم: ماهان امشب زود میایم خونه؟؟؟
یه ابروی ماهان رفت بالا و شیطون گفت: امشب که خونه کسی نیست چرا زودتر بیایم؟؟؟
اخم کردمو با دست کوبوندم به بازوش که نیششو ببنده.
من: گمشو بی ادب. کار دارم خوب. می خوام برای خاله اینا کیکدرست کنم.
بعدم قضیه فیلم و اینا رو گفتم. هیماهان گفت: میریم کیک آماده می خریم اما من به اصرار گفتم نخیر نمیشه و من خودم باید کیک درستکنم.
ماهانم دید حریف من نمیشه گفت: باشه اما من که می دونم کیک درست کردن بلد نیستی.
راست می گفت بلد نبودم. اما تو شرکت کلی تو اینترنت سرچ کردم و چند مدل کیک شکلاتی پیدا کردم.
عصری هم موقع برگشت با ماهانرفتیم مواد لازمو خریدیم. یه قالب خوشگلم گرفتم که کیکم خوش فرم در بیاد.
رفتیم خونه و من سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه.
تو شرکت روش پخت و پرینت گرفته بودم و گذاشتم رومیز. وسایل و از تو نایلون در آرودم. خم شدم رو روش پختو آروم خوندمش.
من: خوب ... بزار ببینم این چی میگه ... سینی فر را با یک برس آشپزی چرب کنید. فر را روشن کرده و در درجه حرارت 140 درجه سانتیگراد قرار دهید .
ماهان: مطمئنی می تونی؟؟؟
سرمو بلند کردم و یه نگاه بهش کردم و گفتم: پس چی که می تونم. یه کیک ساده است دیگه.
ماهان شونه ای بالا انداخت و چرخیدکه از آشپزخونه بره بیرون.
دوباره به دستور پخت نگاه کردمو یادم اومد که بلد نیستم با فر کار کنم.
تندی گفتم: ماهان ....
ماهان برگشت سمتم.
سعی کردم یه لبخند ملیح بزنم و با خر کننده ترین لحنم بگم: میشه فرو برام روشن کنی؟؟؟
اما ماهان زرنگتر از اینا بود. بدجنس خندید و گفت: بلد نیستی با فر کار کنی نه؟؟؟
سریع لبخندم جمع شد و با اخم گفتم: فر شما رو بلد نیستم.
یه ابروش و برد بالا و گفت: گاز شمام که همینه.
نیشش و باز کرد. چشمهامو ریز کردم و دفاعی گفتم: خوب که چی؟ بلد نیستم. چی میگی؟؟؟
بلند خندید و اومد سمتم و بینیمو خوشحال کشید و رفت سمت فر.
ماهان: خوب آنا خانمی من که گفتمبلد نیستی حرص خوردن نداره عزیزم. چشم خودم روشن می کنم.
با اخم بینیمو می مالوندم. با حرصگفتم: تو آخر این دماغ منو از جاش می کنی. اونوقت هیچکی نگام نمیکنه و رو دست مامانم می مونم.
برگشت سمتم و یکم چشمهاش وریز کرد و جدی گفت: بهتر ....
چشمهامو گرد کردم.
من: بهتر که بی دماغ شم؟؟؟
ماهان یه اخمی کرد و خم شد سمت فر و آروم گفت: بهتر که کسی نگات نکنه.
زیر لب گفتم: دیوونه ....
به ماهان گفتم رو چند تنظیم کنه و ماهان درستش کرد. بعدش رفت بیرون و به عشقش رسید. همون ولو شدن رو مبل جلوی تلویزیون. من نمی دونم اونجا چه حسی بهش میده که سر و تهش و بزنی ولوئه رو این مبله. دیگه کم کم به این مبله هم حسودیم میشه. وای آنا داری دیوونه میشی. تمام....
قالبمو روغن مالی کردم و گذاشتم تو فر.
خوب حالا باید چی کار کنم؟؟؟
کله امو کردم تو برگه و خوندم.
شکلات های سیاه را در یک قابلمه کوچک قرار داده و روی گاز بگذارید تا آب شود. سپس قهوه را با کمی آب سرد حل کرده و داخل قابلمه شکلات بریزید. با حرارت کم این مایع را داغ کنید تا زمانی که شکلات ها کاملا آب شوند .
یه شیر جوش در آوردم و گذاشتم رو گاز. زیرش و روشن کردم و شکلاتها رو ریختم توش. بقیه چیزای تو دستور کار و هم ریختم توش ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#176
Posted: 24 Nov 2012 08:30
دوباره رفتم سراغ روش کار.
در حالیکه شکلات های در حال آب شدن هستند ، دو نوع آرد را با هم مخلوط کرده و جوش شیرین ، شکر و پودر شکلات را نیز به آن اضافه کنید. این خمیر را با دستهم بزنید. حالا تخم مرغ ها را نیز به آنها اضافه کرده و سرشیر را نیز در کاسه بریزید .
کارهایی که نوشته بود و انجام دادم اما مگه این آردا با هم مخلوط میشدن؟؟
رو میز یه کاسه بزرگ گذاشته بودم و آردا رو ریختم توش. بقیه روهم بهش اضافه کردم. با هر حرکت قاشق تو کاسه این پودرها یه دور می رفتن هوا و میومدن پایین و از کاسه پرت میشدن بیرون.
گفتم بزار تخم مرغا رو بریزم باسرشیر شاید این گردا بمونن تو کاسه. کل میز و آردی کرده بودم.میز قهموه ای سوخته سفید شده بود و لباسهامم سفید بود. مجبور شدم یکم دیگه آرد بریزم تو کاسه. چند تا تخم مرغ شکوندم و سرشیرم ریختم توش. اما هر کار می کردم با قاشق هم نمی خورد.منم دستمو تمیز شستم و با 5 تاانگشت افتادم به جون مخلوط آردم.
الان بهتر مخلوط می شدن و بیشترم می پاشیدن بیرون. خم شده بودم رو کاسه و کله امو برده بودم رو کاسه و با دقت ورزش می دادم و سعی می کردم مخلوطشون کنم.
موهام از دو طرف پیشونیم ریخته بودن رو صورتمو و عصبیم می کردن.
با دستهام موهامو دادم عقب. اما همین که خم میشدم دوباره میومدنتو صورتم.
یادم افتاد که از این شکلات مایع گرفتم از اینایی که پمپی میرییزه بیرون. برای بیشتر شکلاتی کردن کیکم. رفتم آوردمش و خواستم بریزم تو کاسه اما هر چیفشارش می دادم بیرون نمیومد.
سرش قوطی شکلات و پیچوندم. سرش باز بود اما انگار گیر داشت. دودستی گرفتمش و آوردم بالا تا از اون سوراخ درش که مثل سر سس بود نگاه کنم ببینم شکلاته بالا میاد یا نه.
تو یه لحظه بی هوا یه فشاری به بدنه شکلاته دادم و شکلاته مثل چی فوران ک رد و پاشیده شدتو صورتمو لباسم.
تو اون لحظه تنها چیزی که عقلم فرمان داد بستن چشمهام بود و جیغ کشیدن.
قوطی شکلات و پرت کردم رو میز و با دست سعی کردم شکلاتای تو صورتمو پاک کنم اما انگار بدترش کردم و بیشتر پخش شد.
با صدای جیغ من ماهان پرید سمت آشپزخونه و با هول گفت: آنا چی شده؟؟حالت خوبه؟؟ سوخ .....
یهو ماهان ساکت شد.
با ساعدم سعی کردم چشمهامو پاک کنم تا بتونم بازشون کنم. ساعدمو کشیدم به چشمهامو آروم بازشون کردم. ماهان جلوی در آشپزخونه ایستاده بود و مبهوت به من نگاه می کرد.
یهو منفجر شد و پق زد زیر خنده. قهقهه می زد و میومد جلو.
ماهان: وای آنا خواستی یه کیک درست کنیا ببین با خودت چی کار کردی؟؟؟ می خواستی کیک درست کنی یا آنای شکلاتی؟؟؟؟ شکلات و آرد از سر و صورت و موهات می ریزه. شدی مثل این خرس شکلاتیها ....
اینا رو می گفت و میومد سمت میزو قهقهه می زد. تا گفت خرس شکلاتی یهو آتیش گرفتم. بی شعور ...
با حرص دستمو بردم تو کیسه آردو یه مشت ازش برداشتم و با همهحرصم پرت کردم تو صورت ماهان.
ماهان در حین خندیدن یهو صورتشپر گرد سفید شد و چون دهنش بهخاطر قهقه اش باز بود بیشتر آردرفت تو دهنش.
ماهان فوری دهنش و بست و خم شد و شروع کرد به سرفه کردن و تف کردن آردا بیرون.
تو همون حالت گفت: آنا خیلی .. بدجنسی .. این آرده چیه.. آخه .. خودت شکلات خوردی .... به من آرده کوفت دادی ....
بدجنس خندیدم و خبیث گفت: ماهانخان اگه خیلی دلت شکلات می خواد حرفی نیست...
دست بردم سمت شکلاته و برش داشتم.
ماهان تازه تونسته بود از شر اون آردا خلاص شه. یه دستی به صورتش کشید و صاف ایستاد و برگشت سمت من و تا خواست یه چیزی بهم بگه شکلات و آوردم بالا و با همه زورم فشارش دادم.
شکلاتا مثل چی پاشیده شدن تو صورتش.
جیغش رفت هوا. عشق می کردم با دیدنش. غش غش می خندیدمو با همه زورم به شکلاته فشار می آوردم.
خیلی شیک کل شکلاته رو خالی کردم تو صورتش.
واسه خودم تو هوا ظرفه رو می چرخوندم و به صورت دایره می گردوندمش که خوشگل بشینه تو صورتش.
ماهان دستش و بالا آورده بود تا جلوی صورتش. که جلوی شکلاتا رو بگیره. کل دستش شکلاتی شده بود.
با حرص داد کشید: آنا می کشمت نکن .. میگم نکن ...
اما من بدجنس تر با هیجان گفتم: می کنم. حقته تا تو باشی که دیگه مسخره ام نکنی. خیلی خوشگل شدی.
ماهان: آنا میکشمت ..
زبونم و درآوردم براش و خوشحال گفتم: هیچ کاری نمی تونی بکنی ...
تقریبا" کل شکلات و خالی کردم تو سر و صورتش. دیگه شکلات نمیومد بیرون.
گرفتم جلو صورتم که ببینم تموم شده یا باید بیشتر فشارشبدم.
ماهان: چی شد؟؟؟ تفنگت خالی شد؟؟؟ حالا بی سلاح بازم بلبل زبونی می کنی؟؟؟ الان نشونت می دم شکلاتی کردن من چه عواقبی داره.
این و گفت و اومد سمت میز و خواست بیاد سمتم.
وای می دونستم دستش بهم برسه بیچاره ام میکنه.
از ترس یه جیغی کشیدم و جفت دستامو کردم تو ظرف آرد و مشت مشت پاشیدم تو صورتش. ماهان فقط سرش و تکون می داد و جاخالی می داد تا آردا تو چشماش نره.
چرخیدم دو ر میز. ماهانم رسید به آرد و اونم با مشت آرد پاشید بهم.
وضعیتی شده بود. هی می چرخیدیم دور میز و هر کی می رسید به کیسه آرد دوتا مشت آرد می گرفت و می پاشید به اون یکی.
یهو ماهان تند چرخید و من که واسه خودم از سمت راست می چرخیدم دور میز و به خیالم از ماهان دور میشدم بات چرخش برعکس وبی هوای ماهان گیج شده موندم. به جای اینکه از سمت راست بیاد دنبالم از چپ چرخیده بود. دیگه نمی شد بچرخم دور میز. از زور هیجان فقط جیغ می کشیدم و هولمی رفتم عقب. ماهانم که فهمیده بود دیگه گیر افتادم و راه فراری ندارم خبیث می خندید. اونقدر رفتم عقب و ماهان اومد جلو که خوردم به کابینتا. دیگه آردی هم نمونده بود برام.
ماهان رسید تو یه قدمیم. وای اگه دستش بهم برسه ...
تو یه لحظه که صورت خبیثش اومد جلوی صورتم. منم دستهای مخلوط آرد و شکلاتمو آوردم بالا و تند تند مالوندم به صورتش.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#177
Posted: 24 Nov 2012 08:33
ماهان صورتش و به چپ و راست می چرخوند که نتونم کثیفش کنم.اما من کوتاه بیا نبودم. هر سمتی که صورتش و می گردوند منم دستمو می بردم تو صورتش.
آخر کفری دستهاش و آورد بالا و مچدستهامو گرفت و تو یه حرکت یه قدم فاصله رو برداشت و جفتمن شد و دستهامو با حرص یه فشاری داد و برد عقب و پشت کمرم نگه داشت.
یه جیغ کشیدم. دیگه کارم ساخته بود.
از ترس چشمهامو بسته بودم.
ماهان یه هول کوچیک بهم داد و چسبوندم به کابینت. از ترس خودمو از کمر کشوندم عقب.
چشمهامو باز کردم. ماهان چسبید بهم با یه اخم زل زده بود به صورتم.
وای وای ماهان اژدها شده . خدایی نابود کردم سر و شکلش و.
صورتش تو یه وجبی صورتم بود.نفس نفس می زد.
هر دومون به خاطر هیجان نفسنفس می زدیم.
از ترسم مظلوم نگاش کردم و گفتم: ماهان جونی ببخشید غلط کردم ... تروخدا کاریم نداشته باش .. معذرت .. معذرت .. معذرت....
ماهان نگاهش و از چشمهام گرفت. رو صورتم چرخوند. به صورت شکلاتیم نگاه کرد. اومد پایین تر. با یه دستش دو تا دستامو گرفت و دست راستشو آورد بالا. دستش رفت سمت گردنم. چشمشم به گردنم بود. گردنبند ستاره امو گرفت بین انگشتاش یکم نگاش کرد. آروم گذاشت سرجاش. دوباره دستش و برد پشتمو دستمو چسبید.
تو چشمهام نگاه کرد.مظلوم نگاش کردمو گفتم: غلط کردم ببخشید.
سرش و آورد جلوتر.
آروم گفت: دیر به فکر افتادیی.... نباید کار و به اینجا می کشوندی ...
اونقدر این جمله رو آروم و با یه لحن خاص گفت که نفسم بند اومد. از زور هیجان قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد.
ماهان خم شد و سرش و آورد پایین.بهت زده مات مونده بودم که می خواد چی کار کنه.
یه نگاه عجیب تو چشمهام کرد. نفسهای داغش می خورد به صورتم.گر گرفتم.
سرش آروم آروم اومد پایین تر ...
خدایا ....
آروم خم شد. چشمهاش و بست و نرم لبهای بازشو و گذاشت رو چونه ام و چونه امو کشید تو دهنش....
نفسم بالا نمیومد. چشمهام بسته شد.
سرشو آروم کشید عقب. چشمهامو باز کردم. لبهاش شکلاتی بود. زبونش و آرود بیرون و آروم کشید روی لبهاش و شکلاتای روی لبش و با زبون پاک کرد و برد تو دهنش.
با یه دستش دستهامو گرفت و اون یکی دستش و آورد بالا و انگشت اشاره اشو مایل کشید رو گونه چپمو همون طور امتدادش داد. کج کشید پایین و کشید رو لبم و تا رو فکمادامه اش داد و بعد برش داشت.
دستش و بالا برد و انگشت شکلاتیش و آروم گذاشت تو دهنش. چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید و آروم دستش و آورد بیرون از دهنش.
نفسهام ریز ریز بالا میومد. خیره شده بودم بهش. حال عجیبی داشتم. تو یه عالم دیگه بودیم. ماهان چشمهاش و باز کرد. دوباره نگاهش رو صورتم چرخید و تو چشمهام ثابت موند. خم شد جلو تر.
تو هر ثانیه فاصله اش باهام کمتر میشد.
این وسط یه چیز عجیبی هم بود. یه بوی عجیب و خیلی بد پیچیدهبود تو خونه. صورتش تو فاصله یک سانتی از صورتم بود که یهوجیغ کشیدم. چشمهام از ترس گشاد شده بود.
ماهان تو کسری از ثانیه خودش و کشید عقب.
من: ماهان آتیش ...
ماهان برگشت و رد نگاهمو گرفت. وای خدایا شیر جوشی که رو گاز گذاشته بودم انگار همه محتویات داخلش سوخته بود و یه دود سیاهی ازش بیرون میومد و هر آن احتمال داشت آتیش بگیره.
ماهان سریع رفت سمت گاز و خاموشش کرد و هودم روشن کرد.
دیگه هیجانی نمونده بود. حس و حالمون پریده بود و جاش و به ترس داده بود. خاک بر سرت آنا با این نبوغ کیک درست کردنت. خونه رو داشتی به آتیش می کشوندی.
بغض کردم. نگاهمو تو آشپزخونه گردوندم. یه نگاه به خودم کردم. دوباره به ماهان نگاه کردم.
ماهان برگشته بود و به من کهلب ورچیده بغض کرده بودم و چشمهام اشکی شده بود نگاه کرد.
چشمش که به من افتاد متعجب گفت: چی شده آنا ...
نتونستم جوابش و بدم فقط اشک ازچشمهام چکید پایین.
ماهان ترسیده و هول تند خودش و بهم رسوند.
بازوهامو گرفت تو دستاش و یه تکونی بهم داد که باعث شد بغضم بترکه و اشکم سرازیر بشه.
ماهان عصبی با صدایی که کمیبالا رفته بود گفت: آنا چته؟؟؟ چرا داری گریه می گنی؟؟؟ حرف بزن.. گریه کن ... جواب بده ....
لبمو گاز گرفتم تا جلوی اشکهاموبگیرم. با بغض به زور گفتم: به آشپزخونه و خودمون گند زدم. کیکمم که درست نشد. شیر جوشم که سوزوندم. می خواستم برای سالگرد ازدواج عمو و خاله سورپرایزشون کنم.
دیگه نتونستم ادامه بدم و مثل بچه ها زدم زیر گریه. ماهان یه نفس راحتی کشید و دست انداخت دور شونه هامو خواست بکشتم تو بغلش که تو همون حالت با دماغ بالا کشیده گفتم: نکن کثیفت می کنم.
ماهان بلند زد زیر خنده و گفت: یعنی از این کثیفتر هم میشم؟؟؟
این و گفت و کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشت رو سینه اش و آروم نازم کرد.
ماهان: قربون دل مهربونت بشه ماهان. گلم گریه نداره میریم از بیرون کیک می گیریم که بتونی مامان اینا رو سورپرایز کنی. خوبه؟؟؟
سرمو که رو سینه اش بود چند بار بالا پایین کردم و با این حرکتم صورتم کشیده شد به لباسش و یه جورایی با لباسش صورتمو تمیز کردم.
ماهان آروم دستی به سرم کشید و منو از خودش جدا کرد.
خم شد و تو چشمهام مهربون نگاه کرد و با یه لبخند گفت: حالا برو بالا و یه دوش بگیر و حاضر شو. منم یه سامونی به این آشپزخونه بدم که شده میدون جنگ.
سرمو به نشونه باشه تکون دادم. ماهان آروم بلند شد و با دست منو به سمت بیرون آشپزخونه هدایت کرد.
رفتم بالا و وسایلمو جمع کردم رفتم حمام تو آینه حمام که خودمو دیدم تا 5 دقیقه فقط داشتم به قیافه ام می خندیدم. خیلی مضحک شده بودم.
صورتم شکلاتی بود. به چونه ام نگاه کردم. چونه ای که به خاطر ماهان شکلاتی نبود. چشمهامو بستم و آروم دست کشیدم به چونه ام.
دلم گرم شد. یه حس شیرینی تو تنم پیچید. دست کشیدم روی گونه چپم و از همون مسیری که ماهان انگشتش و کشیده بود امتداد دادم تا انتهاش. گونه ام گر گرفت. لبخند نشست رو لبهام.
چشم باز کردم و تو آینه به خودمنگاه کردم. چشمهام ستاره بارون بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#178
Posted: 24 Nov 2012 08:35
ماهان دوستم داشت. همه این کاراش همه این نگاه هاش همه این حسای قشنگی که داشت و بهم انتقال دادنشونه علاقه اش بود.
دوستم داره... ماهان دوستم داره ...
سر خوش خندیدم.
شیر آب و باز کردم و سرمست و دلشاد دوش گرفتم. رفتم بیرون و لباسهامو عوض کردم.
برگشتم پاییین. با دیدن آشپزخونه دهنم باز موند. چه سرعت عملی ...بابا ایول ....
آشپزخونه شده بود مثل دسته گل. انگار نه انگار که 30 دقیقه پیش چه افتضاحی به بار آورده بودیم اینجا.
ماهان: بریم؟؟؟
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ماهان از پله ها پایین اومدهبود. یه شلوار جین تیره پوشیده بود و یه بلوز مردونه سورمه ای. یه کت اسپرت مشکی هم روش.
خدایی خوشتیپ بود دیگه من چی می گفتم. تو دلم قند آب می کردم.
با سر گفتم بریم. دوتایی رفتیم بیرون و رفتیم تو آسانسور. در آسانسور که بسته شد ماهان که کنارم ایستاده بود آروم دستش و از بغل آورد و دستمو گرفت تو دستش.
سرم پایین بود. خیره شدم به دستهای قفل شده امون تو هم.
درسته که معمولا" تو آسانسور دستهای همو می گرفتیم اما این بار... این بار فرق می کرد .. این بار .... یه حس دیگه داشت .. یه حس شیرین و قشنگ .... یه دلگرمی خاص. دوست داشتم به بازوش تکیه بدم و سرمو بزارم رو شونه اش ...
اوی آنا چقده روت زیاد شده ها پسرهیه حرکت کرد تو رفتی تو فاز و حس گرفتی. زیادی به خودت امیدواریا ....
ای بمیری صدای روشنگر که همیشه تو حالم می کوبی ...
رفتیم تو ماشین و ماهان یه آهنگ شاد گذاشت و خودشم با آهنگ شروع کرد به خوندن و اونقدر ادا درآورد که من ریسه رفتم از خنده.
جلوی شیرینی فروشی نگه داشت و پیاده شدیم.
وای خدا چه شیرینیهایی چه کیکهایی وایییییییییییییییییی ....
با دیدنشونم دهنم آب افتاده بود. دوست داشتم صورتمو بچسبونم به شیشه یخچال شیرینیها. مست دید زدن شیرینیها بودم که ماهان با خنده دستمو کشید و بردم سمتکیکها. با دیدن کیکها تو مدلهاو شکلهای مختلف چشمم برق زد.با ذوق دستمو از تو دست ماهان بیرون کشیدم و رفتم سمت شیشه اش.
با دقت به همه اشون نگاه کردم. یه کیکی بود روش پر شکلات بود و روشم پودر شکلات تلخ ریخته بودن.
نه این خوب نیست. به کیکایی که روشون خامه داشت اصلا" نگاه نکردم.
یه کیک می خواستم توشم سیاه باشه و شکلاتی.
یه کیک دیگه بود روش شکلات خورد شده ریخته بودن. با ذوق انگشت اشارم و کوبوندم به شیشهو همچین فشار دادمش که انگشتم سفید شد.
صورتمو چرخوندم سمت ماهان و باذوق و هیجان گفتم: همین ، همین و می خوام. این کیک منه.
ماهان با لبخند مهربون نگام کردو آروم یه دستی رو گونه ام کشید وگفت: باشه دختر شیطون همین کیک توئه.
به یکی اشاره کرد و کیکه رو نشونش داد که برامون بپیچن.
دوباره دستمو گرفت و رفت سمت پیشخون. از تو جیبش کیف پولشودر آورد که حساب کنه.
قبل از اینکه بتونه کیفش و باز کنه موبایلش زنگ خورد. از جیبش درآورد و یه نگاه به شماره کرد. با دیدن شماره ابروهاش از تعجب رفت بالا.
کیف و داد دست منو خودش یکم فاصله گرفت.
ماهان: الو سلام.. خوبی.. مرسی ..
-: چه خبر .. کجایی ...من بیرونم ...
-: جدی ؟؟؟ همین جا ؟؟؟ الان میام ....
گوشیو قطع کرد. سریع پشتمو کردم بهش و پول کیک و حسابکردم.
ماهان اومد پیشمو گفت: آنا یکیاز دوستام زنگ زده باید برم ببینمش .. ببخشید فوریه.. می تونی خودت برگردی خونه؟؟؟
نگاش کردم. یکم مضطرب بود. سری تکون دادم و گفتم: باشه فقط تونستی زود بیا که خاله اینا رو غافلگیر کنیم.
یه لبخند زد و مطمئن گفت: زود برمی گردم.
سری تکون دادم و خداحافظی کردم. ماهان تند از شیرینی فروشی زد بیرون و منم آسه آسه کیک و برداشتم و رفتم بیرون. خوب حالا با این کیک باید تاکسی بگیرم. ای تو روحش ....
هنوز بالای پله های ورودی شیرینی فروشی بودم و داشتم به خیابون نگاه می کردم.
ماشین ماهان اون سمت خیابون پایین تر از شیرینی فروشی پارکبود. در حال گردوندن چشمهام نگاهم رو ماهان که کنار ماشینش ایستاده بود ثابت شد ...
این .. این .. ماهانه اما اون ... اون دختره کیه ؟؟؟
روح از بدنم پریده بود. با بدنی سست و دستهای لرزون به ماهان و دختر قد بلند و کشیده ای که با موهای روشن و صورت زیبا کنار ماشین ماهان ایستاده بود نگاه می کردم. داشتن حرف می زدن.
بعد دوتایی سوار ماشین شدن و ماهان گازشو گرفت و با سرعت از جلوی شیرینی فروشی رد شد و رفت. تو لحظه آخر یه نظر دخترهرو دیدم. خیلی ناز بود. خیلی ملیح بود.
دستی چنگ زد تو دلم. قلبمو فشرد. نفس تنگی گرفتم. یه بغض به بزرگی یه پرتقال نشست تو گلوم. چشمهام خیس شد.
ماهان رفت. ماهان با اون دختر که 100 مرتبه خوشگل تر و بهتر از من بود رفت. ماهان منو ول کرد و با یکی دیگه رفت. با من اومد و بی من رفت ... ولم کرد .. ماهان ولمکرد .. بدون توجه .. بدون اینکهحتی چیزی بهم بگه .. گفت بادوستش قرار داره.. گفت می خواد دوستش و ببینه ... نگفت دختره .. نگفت خوشگله .. نگفت ....
اشکم سرازیر شد.
با حرص با پشت دست اشکامو پاک کردم.
خفه شو آنا خفه شو. اشک نریز، بغض نکن، گریه نکن. حقته .. هر چی سرت بیاد حقته... کی بهت گفت عاشق ماهان بشی؟؟ کی بهت گفت دوستش داشته باشی؟؟؟کی بهت گفت برای خودت خیال بافی کنی؟؟؟ کی بهت گفت توهم بزنی و هر حرکت ماهان و برای خودت عشقولانه تعبیر کنی؟؟
نمی دونستی؟؟ نمی شناختیش؟ نمی دونستی ماهان چه جوریه؟؟؟ رفتی مدام جلوش مدام رژه رفتی با چشمهای منتظر که ازشون عشق داد می زد بهش نگاه کردی. پسره دلش سوخت. خنگ که نیست فهمید. شاید گفت همه که هستن آناهم روش ...
بمیری آنا بمیری ... مرده شورتو ببرن با این عاشق شدنت. حالا خفه شو حالا ساکت شو... خفه خون بگیر و زر نزن که حقته خودت کردی خودت خواستی ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#179
Posted: 24 Nov 2012 08:40
با همه وجود سعی کردم خودمو کنترل کنم که گریه نکنم که اشک نریزم. اومدم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو کل مسیر سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمهامو بستم تا به زور جلوی اشکامو بگیرم که نریزن.
رفتم خونه. خواستم از پله ها بالا برم اما خیلی عصبانی بودم. خیلی حرصی بودم. یه نگاه به آسانسور کردم. یه نگاه پر اخم. آروم رفتم سمتش دست دراز کردم ودکمه اشو زدم که بیاد پایین. میترسیدم .. هنوز از آسانسور و تنهایی سوار شدنش می ترسیدم.
صدا گفت: غلط می کنی بترسی. بی خود می کنی. این همونه. همون آسانسوری که هر روز با ماهان سوارش میشی. پس چه طور با اون نمی ترسی؟؟ چه طور ماهان باشه خوبه بی ماهان بده؟؟؟
داری خودتو گول می زنی؟ تا کی می خوای آویزون ماهان باشی؟ تا کی؟ تا کی می خوای بهش وابسته باشی و بهش تکیه کنی؟ اون برات نمی مونه. اون تو رو نمی بینه. دیر یا زود میره. بهتره خودت و به نبودنش عادت بدی. بهتره رو پای خودت بایستی.
آسانسور تو طبقه ایستاد. آروم دست بردم و درش و باز کردم. چشمهاموبستم و قدم برداشتم تو آسانسور.
چرخیدم و برگشتم سمت در. در بسته شد و صدای موزیک پیچید. می ترسیدم. نفسم داشت تند تند میشد و هوا کم. لبمو گاز گرفتم. چشمهامو بستم و بی اختیار دستم رفت بالا و پیچید دور گردنبند ستاره ام.
مشتش کردم و بین انگشتام فشارش دادم. حس کردم ماهان کنارمه پیشمه. حتی عطر تنشم حس می کردم.
دیگه اکسیژن کم نبود ... دیگه نفسهام بریده بریده نبود. دیگه ترس نبود.
یه تکون و ... آسانسور ایستاد. ایستادو درش باز شد. در و هل دادم و اومدم بیرون. به در بسته آسانسورپشت سرم لبخند زدم.
اشک آروم اومد رو گونه ام. الان خودم شدم. آنا ...
همون آنای قوی و مستقل .. همونی که گمش کرده بودم.
همونی که محبتها و توجهات ماهان باعث شده بود که بره اون ته مه های وجودم. باعث شده بود که بخوام ضعیف باشم. به یه شونه قوی تکیه کنم. که حسشیرین حمایت و با تک تک سلول های بدنم حس کنم.
الان شده بودم همون آنا .. همنی که با حامد دوست بود.. همونی که مثل یه کوه بود. کوهی که حامد جلوش ضعیف بود و بهش تکیه می کرد....
من خودم شده بودم.... آنا ...
رفتم سمت خونه و در و باز کردم.. خونه تاریک بود. رفتم سمت آشپزخونه. کیک و گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاقم. رو تختم نشستم و تکیه دادم به پشتی صندلی و زانوهامو گرففتم تو بغلم. دستهامو حلقه کردم دورش و پیشونیمو تکیه دادم به پام.
فکر کردم. نفس کشیدم. غصه خوردم. ناراحت شدم و خودمو آروم کردم.
یاد محبتها و مهربونیهای ماهان می افتادم. یاد حرفهاش.. نگاه های مهربونش ... خنده های شادش ... نگاه شیطونش ... هر چقدرم بخوام ماهان و از خودم دور کنم اما بازم هست .. تو وجودم .. تو تک تک لحظاتم ... تو بند بند خاطراتم ... با وجودم عجین شده ..
کی مثل ماهان منو میشناسه؟ کی مثل اون از نگاهم حرفهامو می خونه ... کی پیدا میشه غیر ماهان بدون اینکه لب باز کنم تا تهش بره ... کی بهتر از اون ترسهامو می دونه ... کی مثل اون می تونه آرومم کنه .... کی ....
سرمو از رو زانوم بلند کردم و تکیه دادم به دیوار پشتم. چشمهامو بستم و شعری که با همه وجودم یکی بود و زمزمه کردم. زمزمه کردم و با هر کلمه اش یه خاطره از ماهان اومد تو ذهنم. با هر حرفش یه قطره اشک از بین چشمهای بسته ام بیرون چکید.
زمزمه کردم و اشک ریختم برای سبک شدن دل فشرده ام.
صدای تو دیدار یه بیشه، آواز سبز برگه
صدای تو پر وسوسه مثل شب خونی تگرگه
صدای تو آهنگ شکستن، بغضه، یه دنیا حرفه
تصویری از آواز صریح غمگین نور وبرفه
هیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثلتو نبود
هیچکی مثل تو منو باور نکرد،
هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد...
هیچکی مثل تو نبود، ساده مثل بوی پاک اطلسی...
یا بلوغ یک صدا، میون همهمه ی دلواپسی...
هیچکی مثل تو نرفت،هیچکی مثل تو نبود،
شعرای تنهاییمو هیچکی مثل تو نخوند..
همه حرفام ماله تو،همه شعرام مالهتو...
دنیای من شعرمه،همه دنیام ماله تو....
هیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثلتو نبود
هیچکی مثل تو منو باور نکرد،
هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد...
(آهنگ هیچکی مثل تو نبود از گوگوش)
لبمو گاز گرفتم. ماهان چرا با مهربونیات با توجهاتت با نگاه هات لوسم کردی؟ چرا؟ حالا من عادت کرده به محبتت چه جوری بی خیالت بشم؟
آنا مجبوری .. مجبوری که بی خیال بشی ... ماهان اگه می خواست اکه چیزی بود اگه ...
حرفی می زد ... چیزی می گفت ... اما نگفت ...
پس امروز چی؟ اون نگاه ها اون شکلاتها .. اون حس منتقل شده ... اون ....
بسه بسه آنا بهش فکر نکن ... همه اینا هم که بوده باشه نمی تونی اینو انکار کنی که ماهان تو رو گذاشت و با یه دختر دیگه رفت ... با یکی بهتر ... با یکی خوشگل تر ...
ماهان نیومد. نه یه ساعت بعد نه دو ساعت بعد نه سه ساعت بعد که خاله اینا اومدن خونه. ماهان اونقدر نیومد تا من بدون این که کیک و بدم به خاله اینا خوابم برد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#180
Posted: 24 Nov 2012 08:49
هیچکی مثل تو نبود (37)
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. حاضر شدم و رفتم پایین. همه خواب بودن. بی سر و صدا میز وچیدم و برای خودم چایی ریختم و صبحونه خوردم.
تموم که شد از جام بلند شدم. کیفمو گرفتم و از تو آشپزخونه اومدم بیرون. خاله تازه بیدار شده بود و از تو اتاقش اومد بیرون. با دیدن من لبخندی زد و گفت: دارین می رین؟؟؟
بهش خندیدم و گفتم: دارم میرم.
یه اخم کوچیک کرد و به پشت سرم نگاه کرد و گفتک تنهای؟؟؟پس ماهان کجاست؟
لبخند زدم و گفتم: خوابه خاله لطفا" بیدارش کنید. من باید برم.
خاله اخمش بیشتر شد و گفت: کجا بری؟ مگه با هم نمی رید؟
من: نه خاله جان من کار دارم خودممیرم. قربون شما من برم دیگه.
یه دستی برای خاله تکون دادم و از کنارش رد شدم و رفتم. خاله هنوز مشکوک بهم نگاه می کرد. اما من بی خیال بودم. مصمم بودم که خودم برم. بی ماهان. باید روپای خودم بایستم. باید وابستگیمو به ماهان کم کنم. باید کمتر ببینمش.
نباید اجازه بدم انقدر هوامو داشته باشه. انقدر باهام مهربون باشه. اون وظیفه ای نداره. من با پررویی خودمو بیخ ریشش می بستم.
از در اومدم بیرون. محکم رفتم سمت آسانسور. دکمه رو زدم و منتظر شدم. باید با این ترسمم مقابله کنم. اگه نتونم 1 دقیقه موندن تو این آسانسور و تحمل کنم چه جوری می تونم موندن تواتاق در بسته رو تحمل کنم.
در آسانسور و باز کردم رفتم توش.بازم دستم مشت شد دور ستارم. برام قوت قلبی بود. خیره شدم به شماره ها. این بار بهتر از دفعه قبل بود. یه کوچولو از ترسم کمتر شده بود.
در باز شد و من پیاده شدم. اومدماز ساختمون بیرون و رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه.تو دفتر اساتید بودم. یه نگاه به ساعتم کردم. باید برم سر کلاس. از جام بلند شدم و وسایلمو برداشتم و حرکت کردم سمت طبقه دوم. وارد راهرو که شدم یکی از پشت صدام کرد.
برگشتم دیدم ماهانه. یکم صبر کردم تا بهم رسید بعد راه افتادمو ماهانم کنارم راه اومد.
ماهان: سلام خوبی؟ چرا صبح رفتی؟ منتظر می موندی با هم بیایم.
عادی گفتم: کار داشتم.
ماهان: خوب بیدارم می کردی باهات بیام.
ممن: نمی خواستم مزاحمت بشم.
ابروهاش از تعجب رفت بالا.
ناباور گفت: مزاحمم بشی؟ حالا چرالفظ قلم حرف می زنی؟ کی تو مزاحمم شدی که این دفعه دومت باشه؟
من: در دیزی بازه حیای گربه کجاست.
ماهان از تعجب دهنش باز موند. با بهت گفت: آنا ...
عادی بودم اما نمی خندیدم. بهشنگاه نمی کردم. لحنم عوض نشده بود اما حالتهام ....
بی توجه به دهن باز ماهان به راهم ادامه دادم.
ماهان با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و مچ دستمو گرفت و نگهم داشت. اومد جلوم ایستاد و با دقت به صورتم نگاه کرد.
ماهان: آنا خوبی؟ چیزی شده؟ ازم ناراحتی؟ به خاطر دیشب؟ ببخشید کارم طول کشید نتونستم بیام.
سرمو بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم.
بی تفاوت گفتم: مهم نیست ماهان. کارت واجب تر بود. نم یخواد معذرت خواهی کنی و برام توضیح بدی.
دوباره خواستم رد شم که اومد جلومو گفت: پس چرا این جوری حرف می زنی؟
من: من؟ چه جوری حرف می زنم.
ماهان: آنا ازم ناراحتی. به خدا نشد که بیام شرم...
پریدم وسط حرفش.
من: ماهان ... گفتم نمی خواد برامتوضیح بدی. دلیلی نداره که بهمبگی. منم حرفی نزدم. الانم کلاس دارم باید برم.
از کنارش رد شدم و رفتم سمت آسانسور و دکمه رو زدم.
ماهان با فک افتاده اومد کنارمو گفت: می خوای سوار آسانسور بشی؟
خونسرد نگاش کردم و گفتم: با اجازه اتون.
ماهان تو جاش خشک شده بود و مات خیره مونده بود به من.
جوری که وقتی آسانسورم رسید و مندر و باز کردم و رفتم توش هنوز تو جاش خشک مونده بود و با چشمهای گرد بهم نگاه می کرد.
من: ماهان نمی خوای سوار شی؟؟؟
یه تکونی خورد و گیج گفت: چراچرا ...
اومد تو و کنارم ایستاد و طبقه 4 رو زد. در بسته شد. ماهان کله اش سمت من بود و خیره خیره نگام می کرد.
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ماهان میشه این جوری بهم نگاه نکنی؟
با همون گیجی گفت: چه جوری؟؟؟
سرمو چرخوندم سمتش و با اخم گفتم: مثل کسی که داره به راه رفتن یه آدم فلج نگاه می کنه.
ناراحت رومو برگردوندم و در آسانسوری که ایستاده بود و باز کردم و پیاده شدم.
حتی برنگشتم به ماهان مبهوت نگاه کنم.
شاید حق داشت تعجب کنه. من تاهمین دیروز عین چی از آسانسور می ترسیدم. اما الان باور داشتم که تا خود آدم نخواد هیچ چیز ترسناکی تو دنیا وجود نداره. نمی خواستم ضعیف و محتاج باشم. می خواستم همون آنای قوی باشم.
یه هفته است از تصمیمی که گرفتم می گذره. خیلی سخته خیلی.. اینکه کنار ماهان باشم و انقدر نزدذیک و نخوام بهش فکر کنم.
بهش نگاه کنم و نخوام ببینمش.
چه جوری تحمل کنم؟ چه جوری ...می دونم دوستم نداره... می دونم اون جور که من بهش فکر می کنم بهم فکر نمیکنه .... می دونم برای خودم رویا می سازم.. اما....
روزای اول ماهان مدام دور و برم بود. همه اشسعی می کرد منو از لاکم بیرون بکشه اما وقتی دید نمیشه ساکت شد .. خاموش شد .. یه گوشه میشینه و بی حرف ناراحت نگاهم میکنه.
نمی خوام نگاش کنم ... نمی خوامچشمهای ناراحتش وسوسه ام کنه .. نمی خوام دوباره گریه کنم .. عذا بکشم .. با دلیل و بی دلیل بغضکنم .. نمی خوام با یه نگاهش سر مست و یه حرفش دل مرده بشم .. نمی خوام ...
برای جلو گیری از هر گونه برخوردی راه های احتمالی و بستم. دیگه خودم میرم و میام. جایی که با ماهان تنها باشم نمی رم. همیشه هر وقت پیششم یکی دیگه هم هست. تنها نمی مونم باهاش. خودشم فهمیده که نمی خوام تنها باشم باهاش. حتی تو آسانسور.
کلاسهام به راهه. میرم دانشگاه، شرکت باشگاه.
امروزم نوبت دکتر روانکاومه.
از صبح بد بیاری پشت بد بیاری.
از در خونه که اومدم بیرون یادم افتاد موبایلمو نیاوردم. کیفمو که باز کردم دیدم کیف پولمم نیاوردم. کلی راه رفتم تا از کارتم پول بکشم. خدایی بود که کارتهام یه جای مخصوص داشتن و تو کیفم نمی زاشتمشون.
20 دقیقه منتظر شدم تا تاکسی بگیرم. ماشین نبود یا بود و منو نمی دید یا سوارم نمی کرد. کلا"امروز رو دور بدی بودم.
روزگار غریبی ست نازنین ...