ارسالها: 2557
#181
Posted: 24 Nov 2012 09:00
دیروز به منشی شرکت گفتم که فردا نمیام شرکت. از دانشگاه یه سره رفتم مطب. به دکتر راد در مورد سوار آسانسور شدنم گفتم. در مورد دلیلشم گفتم.
خیلی خوشحال شد. گفت: این شوکعاطفی باعث شد که به خودت بیای و با یقین و تلقین بتونی به ترست غلبه کنی و به خودی خود مرحله اول درمانم و انجام داده بودم.
یعنی قرار گرفتن تو یه محیز در بسته و تنها.
حالا آماده بودم مرحله دوم درمانم و انجام بدم. قرار گرفتن تو یه اتاقدر بسته و تنها بودن. اتاقی که درش قفل بود و با اراده من باز نمیشد.
اما من هنوز از فکر کردن به اتاقدر بسته هم نفس تنگی می گرفتم.
دکتر ازم پرسید که امروز ماهان باهامه؟؟؟
من: نه آقای دکتر تنها اومدم.
دکتر یه فکری کرد و بعد گفت: آنا میشه به ماهان بگب اگه می تونه یه سر بیاد پیشم.کارش دارم. تو این مرحله نیاز به کمک داری.
اخم کردم. کمک؟؟؟ از ماهان؟؟؟ نمی خواستم دیگه ازش کمک بگیرم.
ناراحت گفتم: چرا ماهان؟؟؟ می تونم از کس دیگه ای کمک بگیرم.
دکتر شیطون خندید و گفت: به ماهان چقدر اعتماد داری؟؟
بی معطلی گفتم: خیلی.
خندید و گفت: می دونم یه حسی به ماهان داری. تو این مرحله باید با کسی که بهش اعتماد کامل داری بری تو اون محیز در بسته. این جوری خیلی بهتر جواب میده.
ناچارا" قبول کردم.
از دکتر خداحافظی کردم . از منشی وقت بعدیمو گرفتم و اومدم بیرون. رفتم سمت خیابون که تاکسی بگیرم. لعنتی همچین آفتابی شده بود که داشتم کور میشدم.
کنار خیابون ایستاده بودم. سرمو خم کردم و تو کیفم فرو بردم وتو اون بازار شام دنبال جعبه عینکممی گشتم که صدای ترمز بد یه ماشینی که جلوم ایستاد باعث شد یه متر بپرم عقب.
قلبم گرومپ گرومپ می کرد.
با ترس سر بلند کردم تا 4 تا فحش نثار راننده الاغش کنم.
با دیدن ماشین ماهان دهنم یه متر باز مونده بود.
این اینجا چی کار می کنه؟؟؟ چرا این جوری رانندگی می کنه؟ داشت منو می کشت.
مات مونده بودم به ماشین که درسمت من و از داخل باز شد. ماهان خودشو کج کرد رو صندلی کنار و تازه تونستم ببینمش.
با یه صدای محکم گفت: بشین.
یه قدم عقب برداشتم. نمی خواستم باهاش تنها باشم.
من: تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟
ماهان با همون لحن بدون اینکه جواب سوالمو بده دوباره گفت: بشین ...
دوباره با اصرار پرسیدم: چرا این جوری ترمز کردی؟؟؟
ماهان عصبی با دندونای بهم فشرده گفت: آنا .. بهت میگم بشین.
داشت خودشو کنترل می کرد. عصبانی بود.
با لجاجت گفتم: نمی شینم. کار دارم. می خوام برم.
ماهان چشمهاش و بست. یه نفس عمیق کشید. سرش و یه تکون عصبی داد و دوباره گفت: باشه .. بشین می رسونمت ...
دوباره یه قدم دیگه عقب رفتم و گفتم: نمی خوام. مزاحمت نمیشم. خودم میرم.
چشمهاش و باز کرد و تیز نگاهمکرد. یه پوزخند عصبی زد و ابروشو داد بالا: مزاحمم نمیشی؟؟؟ نمی شینی؟؟؟
با سر گفتم: نه.
یهو مثل فنر از جاش پرید. کمربندش و در ماشین و در عرض کسری از ثانیه باز کرد و از ماشین پیاده شد. با دو تا قدم بلند ماشین و دور زد و خودش و بهمرسوند.
محکم بازومو چسبید و کشیدم سمت ماشین.
سعی کردم بازومو از دستش بیرون بکشم. با لجاجت گفتم: چی کار می کنی ماهان... میگم کار دارم باید برم. آیییی ... دستم کنده شد.
باز رو هلم داد تو ماشین و در و بست و خودش سریع پیاده شد. خواستم پیاده شم که قفل مرکزیو زد و پاشو گذاشت رو گاز و ماشین و از جاش کند.
با اخم، عصبی برگشتم سمتش.
من: ماهان این کارات یعنی چی؟؟؟ کجا داری میری؟؟؟ نگه دار می خوام پیاده شم ... نگه دار میگم...
دیدم به روی خودش نمیاره و همونجور داره تند میره.
عصبی دستمو گرفتم به فرمون و خواستم کجش کنم که نگهش داره.
سریع فهمید و با دست راستش مچدستمو سریع چسبید و با یه فشارمحکم که جیغمو در آورد دستمو از فرمون جدا کرد.
عصبی گفت: بهت گفتم می رسونمت... نگفتم؟؟؟ گفتم سوار شو .. نگفتم ... نگفتم ....
نگفتم آخر و داد کشید. اونقدر بلند که حس کردم گوشم داره زنگ میزنه.
عصبانی شدم. چه حقی داشت سرم داد بزنه؟ چه حقی داشت به زور سوار ماشینم کنه؟ چه حقی داشت الان دستمو انقدر محکم فشار بده که حس کنم داره می شکنه؟
دستمو کشیدم اما ولش نکرد.
آروم گفتم: ولم کن...
به روی خودش نیاورد.
چشمهامو بستم. بیه نفس عمیق کشیدم. خواستم آروم شم.
دوباره چشمهامو باز کردم و گفتم:ماهان .. دستمو ول کن ...
بازم به روی خودش نیاورد.
آروم بودن فایده نداشت. داشتم منفجر می شدم.
جیغ کشیدم: نمی فهمی ماهان... ولم کن دستم شکست بی شعور...
یه فشاری به مچ دستم داد و دستمو کشید سمت خودش. کشیدهشدم سمتش. نزدیکش.
با اخم غلیظی، عصبی و حرصی شمرده شمرده گفت: من بی شعورم .. من نمی فهمم .. تو کهبا شعوری تو که می فهمی ... تو که ادعات میشه خانم باشعور ... از صبح از خونه بی خبر اومدی بیرون گوشیتم که جواب نمیدی معلومم نیست کجایی . نمیگی نگرانت میشیم؟؟؟ نمیگی دلمون شور میزنه؟؟؟ می دونی صبح تا حالا چقدر دنبالت گشتم؟؟؟؟ شرکتمکه نیومدی.
عصبی داد کشید: دِه آخه دیوانه با من لج کردی مادرمن و خودتو چرا عذاب میدی می دونی خاله چه حالی دراه؟ نه زنگی نه خبری؟ یه هفته است که هر وقت زنگ زده حالت خوب نیست. امروزم که به کل جوابشو ندادی.
کجا بودی؟؟؟ هان ... کجا بودی که تلفنتم جواب ندادی ... اگه منیادم نمیومد که نوبت دکتر داری الان باید تو بیمارستانا در حال چرخ زدن و گشتن دنبال جنازه ات بودیم.
اونقدر از دستش شاکی بودم که دوست نداشتم جوابش و بدم. بزار اونقدر حرص بخوره که بترکه.
رومو برگردوندم و خواستم صاف وبی توجه بشینم سر جام که همچین فشاری به دستم داد که جیغم رفت هوا.
اونقدر دردم گرفته بود که خون جلوی چشمهامو گرفت.
فریاد کشیدم: به تو چه ؟؟؟ به تو چه که همه اش تو کار من سرمی کشی. گوشیمو جواب ندادم؟؟ خونه جا مونده بود. شرکت نیومدم؟؟ دیروز به منشیت گفتم. مادر من نگران بود؟؟ به تو چه که نخود هر آش میشی؟؟؟ خیلی دوست داشتی مرده بودم میومدی دنبال جنازه ام؟؟ از شرم خلاص میشدی. دیگه لله ی یه بچه نمیشدی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#182
Posted: 24 Nov 2012 09:03
یه فشار محکم دیگه به مچ دستم داد. محکم تر از بقیه. نفسمو بند آورد. خدایی قصد کرده بود دستمو از مچ بشکونه.
همچین جیغ کشیدم که پرده گوش خودمم پاره شد.
با جیغ گفتم: یتیم گیر آوردی؟؟؟ ولم کن عوضی ...
عوضی از دهنم پرید ... واقعا" منظورم عوضی نبود ... اصلا" نمی دونم چرا اینو گفتم. یهو خودش پرید بیرون از دهنم.
عوضی گفتنم باعث شد هر دومون خشک بشیم. با ماهان راحت بودم. خیلی ... اما هیچ وقت تا حالا نشده بود که بهش بد و بیراه بگم. مخصوصا" عوضی ..
ماهان رو این کلمه خیلی حساس بود. همیشه میگفت عوضی یعنی ته همه آدمای کثیف و لجن ... متنفربود از این کلمه.
خشک شده بودم و منتظر عکس العملش. حتما" منو می کشت.
صورتش از ماتی در اومد. از بهت خارج شد. انگشتای حلقه شدش دور مچم شل شد. آروم دستمو ول کرد. ول کرد و دستم پرت شد پایین.
زیر لبی آروم گفت: عوضی ... من...عوضیم ...
صورتش تو هم رفت. فکش منقبض شد.
یهو فرمون و چرخوند و گوشه خیابون نگه داشت.
بدون اینکه بهم نگاه کنه آروم گفت: پیاده شو ....
از خدا خواسته سریع کیفمو برداشتم و در ماشین و باز کردم و پریدم بیرون. ماهانم پاشو گذاشت رو گاز و با جیغ لاستیکا ماشین پرواز کرد.
نمی خواستم به رفتنش نگاه کنم.نمی خواستم به حرفی که زده بودم فکر کنم. نمی خواستم به عذاب وجدانم توجه کنم.
تقصیر خودش بود. تقصیر خودش بود که بهش گفتم عوضی. داشت مچمو خورد می کرد. دردم گرفته بود. خودش اومد. من که نمی خواستم ببینمش. من که ازش دوریکردم که حرفی پیش نیاد که فراموشش کنم.
چرا اومدی؟ لعنتی چرا دنبالم اومدی...
برای اولین تاکسی دست تکون دادم و به محض نگه داشتن سوارش شدم و آدرس خونه رو دادم بهش.
رسیدم خونه و رفتم تو خونه.
تا در و باز کردم خاله پرید جلوم. با نگرانی گفت: کجا بودی آنا جان تو که ما رو نصف عمر کردی عزیزم.
شرمنده گفتم: ببخشید خاله یه جایی کار داشتم.
خاله: خوب چرا جواب تلفنتو ندادی؟
من: نبرده بودمش. صبح یادم رفت تو خونه جا موند. ببخش خالهجان.
خاله یه نفس عمیق کشید و گفت:خوب زودی برو یه زنگ به مامانت بزن مرد از نگرانی.
سریع پریدم یه ماچ از گونه خاله گرفتم و یه چشم گفتم. رفتم تو اتاقمو به مامان زنگ زدم.
اوه اوه توپش پر بود. کلی جیغ کشید سرم. آخرش بغض کرد جوری که کلی ناراحت شدم.
با کلی قربون صدقه آرومش کردم و ازش خداحافظی کردم.
ساعت 5 بود. یاد ماهان افتادم. از لجش دیگه شرکتم نرفته بودم. در واقع همه اش هم به خاطر لجم نبود نمی خواستم ببینمش و ...
روم نمیشد. نمی خواستم کوتاه بیام یا عذر خواهی کنم. اگه من بهش گفتم عوضی شاید یه عکس العمل بوده به فشاری که به دستم وارد میشد.
واقعا" دستم داشت می شکست. دورمچم کبود شده بود. رفتم پایین ورفتم پیش خاله نشستم. با هم از هر دری حرف زدیم. سعی کردم با شوخی و خنده و شاد کردن خاله خودمو مشغول کنم.
با شاد کردن دل مادر به درد آوردندل پسر و فراموش کنم.
جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم به یه فیلم نگاه می کرد.ساعت از 8 گذشته بود. خاله داشت با تلفن حرف می زد.
کلید تو قفل در چرخید و در باز شد. سرمو برگردوندم سمت در ببینم کیه.
ماهان بود. خشک. اخم کرده. اومد تو. سرش پایین بود. بهم که نزدیک شد زیر لبی یه سلامی کرد. منم به همون آرومی جوابشو دادم.
خدا رو شکر پس قهر نبود. رفت بالا.
یکم بعد برگشت رفت تو آشپزخونه. تموم مدت زیر چشمی نگاش می کردم.
برای خودش یه لیوان آب ریخت اومد نشست رو مبل کناریم.
یکم آب خورد. خم شد و آرنج دستهاشو گذاشت رو زانوش. انگشتهاش دور لیوان پیچیده بود.چشمم به تلویزیون بود اما همهحواسم به ماهان بود.
سر یه زیر صداش بلند شد.
ماهان: من معذرت می خوام.
چشم دوخته به صفحه تلویزیون چشمهام گرد شد. چی؟؟؟ ... چی میشنیدم؟؟؟ ماهان چی گفت؟ معذرت می خواد؟
ماهان: بابت امروز .. ببخشید ...
حس می کردم که چقدر به خودشفشار میاره تا کلمات و بیان کنه.
متعجب با بهت سرمو چرخوندم سمتش.
از بین لبهام بیرون پرید: چی؟؟
سرشو بلند کرد و با غم نگام کرد.
ماهان: بابت امروز متاسفم. نمی دونم چرا اون رفتار و کردم اما واقعا" داشتم دیوونه میشدم. اینکه یه خط در میون خاله و مامان زنگ بزنن به منو سراغ تو رو بگیرن و خودمم مدام زنگ بزنم به گوشیت و جواب نگیرم.
کلافه دستی به موهاش کشید و با پوفی کفت: از فکر اینکه نکنه بلایی سرت اومده باشه داشتم دیوونه می شدم. بدتر اینکه همه سراغتو از من می گرفتن. همهانتظار داشتن من بدونم کجایی. در حالی که بی خبرتر از همه من بودم.
تو حتی جلسه رو هم فراموش کردی.
آهم در اومد. راست می گفت. برای همین عصبانی بود. برای همین قاطی کرده بود. جلسه مهمی که داشتیم. با سهامدارای شهرک. دیروزم منشی یاد آوری کردو قار شده بود حتما" خودمو برسونم اما کارم تو مطب طول کشید و من به کل همه چیز و فراموش کردم.
اما ماهان چی؟ اون که جلوی مطب با من بود یعنی اونم نرفت؟ پس جلسه ؟؟؟
سریع پرسیدم: جلسه ....
برگشت و غمگین نگام کرد.
ماهان: تو که نبودی. منم که مثلدیوونه ها بودم و دنبال تو ... جلسه افتاد عقب.
یه نفس عمیق کشیدم و شرمنده نگاش کردم. اما خیره تر از اون بودم که بخوام عذرخواهی کنم.
ماهانم منتظرش نبود.
سرش و انداخت پایین و انگشتش و کشید به لبه لیوان و آروم گفت: یه هفته است که ازم دوری می کنی. اصلا" منو نمی بینی. ازم دور شدی. می تونم دلیل رفتاراتو بدونم؟
سرش و بلند کرد و منتظر نگام کرد.
شونه ای بالا انداختم و کنترل و برداشتم و بی تفاوت کانال و عوض کردم. اصلا" حواسم نبود که 2 ساعته دارم فیلمه رو نگاه می کنم. در حال حاضر فقط می خواستم دستهام یه کاری انجام بدن تا مجبور نباشم برای جواب به ماهان نگاه کنم که بفهمه دارم دروغ می گم.
خونسرد گفت: خوب دلیل خاصی نداره. پیش نیومده. یا من کار داشتم یا تو. برا همینم کمتر همدیگه رو دیدیم.
ماهان: بیرون کار داریم تو خونه که هر دو هستیم هم نمی بینمت. وقتی من خونه ام تو تو اتاقتی. منکه می رم تو اتاقم تو میای بیرون.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#183
Posted: 24 Nov 2012 09:06
فکر نمی کردم انقدر دقیق حواسش بوده باشه. دستم دور کنترل سفت شد.
آروم گفتم: نه .. اتفاقی بوده. عمدی تو کار نبوده.
ماهان خودش و کشید جلوتر روی مبل و گفت: یعنی تو با من مشکلی نداری.
بی تفاوت نگاش کردم و خونسرد گفت: نه چه مشکلی؟
ماهان یه ابروش و داد بالا و گفت:پس اگه مشکلی نداری من می تونم دینمو بهت ادا کنم؟؟؟؟
ابروهام رفت تو هم. متمرکز شدم تا یادم بیاد منظورش از دین چیه؟
من: دین؟ کدوم دین؟
ماهان: یادت رفته؟ بهت قول دادم 4 تا مهمونی ببرمت. یکیشو بیشتر نرفتیم.
من: آهان ...
یهو خوشحال شدم. تو این یه هفته بس که بین خونه و شرکت و دانشگاه رفت و اومدم داشتم می مردم. دلم لک زده بود برای یه مهمونی خوب.
خوشحال گفتم: کیه؟
ماهان یه لبخند محو زد و گفت: امشب. تا دو ساعت دیگه آماده باش بریم.
خوشحال اومدم از جام بلند شم برم حاضر بشم. نیم خیز شدم. اما یادم اومد که نمی خوام با ماهان تو یه جای غریبه تنها باشم. وقتیقراه برم مهمونی دوستای ماهان مجبورم همش بچسبم بهش و اینو نمی خواستم.
ذوقم کور شد. نشستم سر جامو و دوباره کنترل و گرفتم و گفتم: من نمیام.
ماهان با حرص پوزخندی زد و گفت: نترس ... تنها نیستی .... پریسا و کیا و کیانا و آرشامم میان ...
متعجب و خوشحال برگشتم سمتش.
از جاش بلند شد و دستهاش و تو جیبش فرو کرد و ناراحت گفت: اگه می خوای بیای تا 2 ساعت دیگه حاضر باش.
این و گفت و رفت سمت پله ها.
از کجا فهمیده بود که من به خاطر تنها نبودن با اون نمی خواستم برم؟؟؟ دیگه کار به جایی رسیدهب ود که از حرکاتمم حرفمو می فهمید.
از جام بلند شدم و رفتم بالا تو اتاقم تا حاضر بشم.
یه شلوار مشکی جین پوشیدم و یه تاپ آستین افتاده کوتاه که پشتش از قیه تا کمر یه تور خوشکل داشت و زیرش یه پارچه کرم بود. رنگ پوست بدن.
موهامو طبق معمول صاف کردم و انداختم دورم و یه کفش پاشنه دار مشکی پام کردم. آرایشم کردم. یکم پشت چشمم و یه سایه تیره نصفه زدم.
خیلی خوب شده بودم خودم خیلی خوشم اومده بود. آخرین چیزم رژ قمز جیغم بود.
حاضر و آماده از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین. ماهان هم حاضربود. یه شلوار جین آبی تیره و یه بلوز مردونه چارخونه آبی مشکی پوشیده بود. آستیناشم تا کرده بود بالا. هوا یکم گرم شده بود.
مثل همیشه خوشتیپ بود. دلم باز یه جوری شد.
دوتایی رفتیم سوار آسانسور شدیم. کیا اینا زودتر رفته بودن دنبال پریسا به خاطر همین من نمی تونستم یه جوری خودمو بند کنم بهشون و با اونا بیام.
سوار ماشین ماان شدیم و راه افتادیم. تا ماشین حرکت کرد ماهان دکمه پخش و زد. صدای منصور تو ماشینپیچید.
تمام آرزوی من نقش بر آبه
هر روز سرنوشت من رنج و عذابه
آغوش تو برای من همیشه کم یابه
دعای قلب عاشقم چرا بی جوابه
تنها وقتی که شب تورو کنار من میاره تو خوابه
عشق نمیخوابه ، تورو خواستن نمیخوابه
آرزوی من و تو به هم رسیدن ، نمیمیره ، نمیخوابه
بی تو خورشید نمی تابه
یه عمره که دلم برات عاشق و بی تابه
بی تو همه دنیا برام مثل سرابه
دریای عشق تو کجاست ؟
بی تو دل مردابه
قرارمون تو رویاها کنار مهتابه
تنها وقتی که شب تورو کنار من میاره تو خوابه
آی گل لاله ، تورو داشتن یه خیاله
توی فکرم شب و روز صد تا سواله
آرزوهای محاله ، دل ساده خوش خیاله
عشق نمیخوابه ، تورو خواستن نمیخوابه
آرزوی من و تو به هم رسیدن ، نمیمیره ، نمیخوابه
بی تو خورشید نمی تابه
آی گل لاله ی بهارم
سر به کدوم صحرا بزارم
اگه خودخواهی نباشه
تورو میخوام در کنارم
که تو هستی نازنین روزگارم
بی تو من تنها ترینم بیقرارم
عشق نمیخوابه بی تو خورشید نمی تابه
روحم تو آهنگ بود. با همه وجودم بهش گوش می دادم. سرمو برگردوندم و یه نگاه به ماهان کردم. زیر لب آهنگ و می خوند. چشمش به جاده و همه حواسش به آهنگ بود. دستش و از آرنج تکیه داده بود به لبه پنجره ماشین و به صورت 90 درجه دستش و گذاشته بود رو چونه اش وانگشتاش و می کشید به لبش.
سرمو برگردوندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. دلم می گرفت. شعر و آهنگ قشنگی بود اما باعث میشد بغض کنم.
تا آخر مسیر چشمهامو بستم و بی حرف رفتیم. آهنگم مدام تکرار میشد.
وقتی ماشین ایستاد چشمهامو باز کردم. یه خونه ویلایی بزرگ بودبا یه حیاط باغ مانند. جلوی ساختمون کلی ماشین پارک بود وصدای آهنگ از تو خونه میومد.
یه اخمی کردم. برگشتم سمت ماهان و گفتم: ماهان اینجا کجاست؟؟؟
ماهان برگشت و یکم نگام کرد و با یه لبخند کمرنگ چشمهاشو رو هم گذاشت و باز کرد و گفت: نگران نباش مطمئنه. همه بچه ها دکتر و مهندسن.
خیالم راحت شد. یه نفس راحت کشیدم و بی اختیار یه لبخند زدم و پیاده شدم.
با هم وارد سالن شدیم. چه خبر بود چقدر آدم بودن دختر و پسر همه شیک و تر و تمیز. از قیافه ها پیدا بود همه درست و حسابین و از این بچه جقله های جلف مو تیز تیزی نیستن.
از دور پریسا اینا رو دیدم و با لبخندرفتم سمتشون و با همه سلام و علیک کردم. پریسا بردم تو یه اتاقی و لباسامو در آوردم. برگشتیمپیش بچه ها.
رو به کیانا گفتم: کیانا آرش و چیکار کردی؟؟؟
کیانا یه ابرویی بالا انداخت و گفت: پیش مادر بزرگ گرامیه. امشبه رو سر خر نمی خوام. می خوام برم قرش بدم. تو کمرم خشکیده.
اینو گفت و با لبخند دست آرشام و گرفت و رفتن وسط و با آهنگ شادی که پخش می شد شروع کردن به تکون دادن خودشون.
با پریسا داشتیم بهشون می خندیدیم. ماهان و کیا رفته بودن بادوستاشون سلام علیک کنن.
داشتیم به کیانا و آرشام نگاه می کردیم که پریسا زد تو پهلوم. نگاش کردم.
بهم اشاره کرد و گفت: این احسان نیست؟ دوست حامد؟؟؟
برگشتم و به مسیری که گفت نگاه کردم. راست می گفت. احسانبود دوست حامد اما تنها نبود. با تعجب به پسرای دورو برش نگاه کردم. غیر احسان حمید و علی و رضا و هومن و چند تا دیگه از دوستای حامدم بودن.
اینا اینجا چی کار می کردن؟؟؟
داشتم خیره خیره نگاشون می کردم که هومن چشمش به من افتاد. یه اخم ریز همراه با یه لبخند آشنا زد و سرشو به نشونه سلام تکون داد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#184
Posted: 24 Nov 2012 09:08
منم یه لبخندی زدم و جواب سلامش و همون جوری دادم. بعد هومن بقیه اشونم یکی یکی متوجه من و پریسا شدن و برامونکله تکون دادن.
هومن و احسان اومدن سمتمون. منخیلی از دوستای حامد و می شناختم. حامد خیلی اجتمایی بود و دوستای زیادی داشت و 5 سال مدت زیادی بود. به خاطر همینم تقریبا" همه دوستاش و حتی چند تا از فامیلهاشم منو می شناختن. دوستاش بچه های خوبی بودن جای برادری.
رسیدن بهمون و با لبخند سلام کردن و باهامون دست دادن. البته باهامون که نه با پریسا دست دادن. چون حامد خوشش نمیومد من با دوستاش دست بدم منم کم کم هر بار که می دیدمشون به روی خودم نمیاوردم و دستمو مشغول می کردم. این شد که کم کم همه فهمیدن من بهشون دست بده نیستم.
الانم نه به خاطر حامد که کلا" دوست نداشتم بهشون دست بدم.با اینکه بچه های خوبی بودن اما خوب ....
هومن: سلام سلام خانمای خوب حال شما. مشتاق دیدار. خیلی وقته ازتون خبری نیست از وقتی ...
هومن ساکت شد و هر سه به من نگاه کردن.
بی تفاوت لبخند زدم و گفتم: از وقتی من و حامد بهم زدیم. خوبید شماها؟ چی کار می کنید؟
احسان با لبخند گفت: ایول آنا همیشه مثل یه مرد بودی.
خنده ام گرفت. بین دوستاش هر وقت از من حرف می زدن میگفتن آنا مررررررده. همچینم غلیظ می گفتن که من خودم ریسه می رفتم.
چون من پا به پای حامد همه جا می رفتم و همه کار می کردم و مثل دوست دخترای اینا سوسول بازی در نمی اوردم و هی غمزه مسخره نمیومدم این حرف و می زدن. حتی یه بار رفتیم کوه و تنها دختری که تا آخرش رفت من بودم. همه اشون همون اول راه هی نق زدن و وسط راه موندگار شده بودن.
احسان یه نگاهی به من کرد و گفت: وای آنا چقدر عوض شدی. یهلحظه نشناختمت چقدر ....
هومن: خوشگل شدی ...
یه ابرومو دادم بالا و گفتم: چرا راحت نمیگی لاغر شدی؟؟؟
جفتشون نیششون باز شد.
هومن زد رو شونه احسان و گفت: نگفتم آنا عوض نمیشه.
خندیدم و گفتم: خنگولا فکر کردین حالا دیگه تحویلتون نمی گیرم؟؟؟؟
چهار تایی زدیم زیر خنده.
هومن رو به پریسا گفت: پریسا خانم شما هم خیلی خوشگل بودین و هستین و ....
پریدم وسط حرفش و گفتم: اویییییییییی هومن مواظب باش پریسا نامزد داره.
هومن وا رفت. طفلی چند ساله دنبال پریساست اما پریسا اوکی نمی داد. با اینکه هومن پسر خوبی بود اما پریسا می گفت فقط یه دوسته و به عنوان یه مرد به دلش نمیشینه.
این دل نشستنم شده معضلی برامونا.
یکم با پسرا حرف زدیم و بعد اونا رفتن. کیا اومد و دست پریسا روگرفت و رفتن برقصن. ماهان اومد کنارم ایستاد. به دستش نگاه کردم. یه سیگار تو دستش بود. ابروهام رفت بالا. به به چشمم روشن آقا ماهانم که بله. دست دراز کردم و سیگار و از دستش گرفتم.
ماهان برگشت با تعجب نگام کرد.
شونه امو انداختم بالا و گفتم: چیه؟ یادت رفته؟ خودت قول دادی تو مهمونی می تونم سیگار بکشم.
یه پوفی کرد و از تو جیبش بسته سیگار و در آورد و خواست یهدونه دیگه روشن کنه که کل بسته و فندک و ازش گرفتم و گفتم: این ماله من برو برا خودت یکی دیگه پیدا کن.
با تعجب گفت: آنا چی میگی می خوای یه بسته کامل و بکشی؟
بدجنس خندیدم و گفتم: شایدم نکشیدم اما از اینا به تو هیچی نمی رسه.
نمی دونم چرا دوباره رگ شیطنتم گل کرده بود. راستش کل کل و بد اخلاقی و دوری کردن از ماهان خیلی برام سخت بود. داشت خسته ام می کرد. دوست داشتم دوباره همون ماهان و آنا باشیم. حتیاگه چیزی بینمون نباشه دوست که می تونستیم بمونیم.
ماهانم خندید. اومد یه چیزی بهم بگه که یکی صداش کرد.
ماهان: شانس آوردی وگرنه می دونستم چی بهت بگم.
ابرومو انداختم بالا و با خنده گفتم:من همین جام کارت تموم شد بیابگو.
و خندیدم. اونم خندید و رفت. پکهای محکم به سیگار می زدم و خوشحال از انرژی که از تغییر حال خودمو ماهان گرفته بودم به جمع شادی که وسط می رقصیدن نگاه کردم.
با آهنگ ریز ریز خودمو تکون می دادم.
-: می خوای برقصی؟
تو جام ثابت شدم. یه اخم ریزی کردم. این صدا رو هیچ وقت فراموش نمی کردم. برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم.
خودش بود. همون جوری مثل قبل. کوچکترین تغییری نکرده بود. هنوزم خوشحال و پر انرژی بود. انگار تو زندگیش هیچ وقت غم نداشته و نداره.
دقیق نگاش کردم. تو خودم دنبال حسی که بهش داشتم گشتم. دیگه نبود. هیچی از اون همه محبت و علاقه نمونده بود. عشقم به ماهان کوچکترین ذره ای از محبت حامد و تو دلم نذاشته بود. همه اش رفته بود.
خونسرد لبخندی زدم و گفتم: سلام. چه طوری حامد.
ابروهاش پرید بالا. فکر نمی کرد انقدر ریلکس باهاش برخورد کنم.
حامد: می بینم که حالت خیلی خوبه.
چشمهامو گرد کردم و خودمو متعجب نشون دادم و گفتم: باید بد باشه؟؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت: نه خوشحالم که حالت خوبه.
یه نگاه به دور و بر کردم و گفتم: ببینم نامزدتو نیاوردی؟
یه نگاهی به دور و بر کرد و گفت: چرا همین دورو اطرافه.
ابروهامو انداختم بالا. حامد نمی دونست نامزدش کجاست؟؟؟ این از حامد بعید بود. یادم نمیومد هیچ وقت تو مهمونیا و جمع دوستاش منو تنها گذاشته باشه.
حامد بهم نگاه کرد. دستش و گذاشت تو جیبش و گفت: خوشحالم که زندگیت خوب پیش میره و ازش راضی.
تو جمعیت چشمم افتاد به ماهان. بی اختیار لبخند زدم.
من: آره خیلی خوبه. راضی راضیم. امیدوارم تو هم با نامزدت خوشبخت بشی.
سرشو انداخت پایین و تکونش داد.زیر لبی یه مزاحمت نمیشمی گفت و برگشت که بره.
یه چیزی اومد تو ذهنم. سریع صداش کردم.
من: حامد ...
برگشت سمتم و سوالی نگام کرد.
لبمو تر کردم و یه نفس عمیق کشیدم. باید می فهمیدم. باید می پرسیدم. مدتها بود که این سوال تو ذهنم رژه می رفت. هر جوری فکر کرده بودم به نتیجه نرسیدم.
سرم و انداختم پایین و بریده بریده پرسیدم: حامد ... می خواستم بپرسم ... یعنی می خواستم بدونم که ..
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#185
Posted: 24 Nov 2012 09:10
سرمو بلند کردم و صاف تو چشمهاش خیره شدم و این بار محکم پرسیدم: چی شد که 5 سال رابطه هیچی شد؟ از کی منو کنار گذاشتی؟ چی تو من اونقدر بد بود که نتونستی تحمل کنی و پشت پا زدی به 5 سال زندگی و دوستی؟
حامد خیره به چشمهام یه قدم به سمتم برداشت. با صدایی که به زور تو اون سر و صدا میشنیدم گفت: هیچ وقت کنار نذاشتمت. هیچ وقت چیز بدی نداشتی هیچی.
با اخم یه ابرومو دادم بالا. این حرفش دیگه خیلی چرت بود.
من: پس چرا تمومش کردی؟؟؟
حامد: تو تمومش کردی. یادت رفته؟
کلافه با اخم گفتم: تو هم راضی بودی به تموم شدنش. چی راضیت کرده بود. چی باعث شد که نخوای جلوم و بگیری و بزاری برم؟؟
یه قدم دیگه به سمتم برداشت وبا یه حال عجیبی گفت: تو برام زیاد بودی. با من حروم میشدی. تو عالی بودی لااقل برای من اما من برای تو نه.
حرفش مزخرف بود. تو اون زمان فکر نمی کردم مردی بهتر از حامد وجودم داشته باشه.
پوزخندی زدم و گفتم: از کجا به این نتیجه رسیدی؟؟؟
حامد: از اونجایی که من برات هیچوقت یه مرد نبودم. هیچ وقت تکیه گاهت نبودم. هیچ وقت اونقدری بهم اعتماد نکردی که بدونی می تونم یه کار و تنهایی درست و کامل انجام بدم. همیشه خودت بودی. تنها.... تکیه ات به خودت بود. هیچ وقت به من احتیاج نداشتی. بود و نبود من تو زندگیت فرقی نداشت.
با اخم اومدم بگم که خیلی هم فرق داشت که با دست جلوی حرف زدنمو گرفت.
حامد: نه نگو .. نگو که بهم احتیاج داشتی چون نداشتی. یادته سر یه پروژه که توش مونده بودی بهت گفتم برات درستش می کنم و تو فقط خندیدی؟؟؟ آخرشم خودت تنهایی درستش کردی. از کلی آدم پرسیدی و خودت تمومش کردی.
ازت پرسیدم چرا نذاشتی من کمکت کنم؟ بهم اعتماد نداری که بتونم کاملش کنم؟
فقط خندیدی و گفتی نه... اون نه ات برام خیلی معنیها داشت... خیلی...
تو هیچ وقت بهم اون جور که بایداعتماد نداشتی. هیچ وقت مشکلات ودرداتو بهم نمی گفتی. هیچ وقت نذاشتی که کنارت باشم. اون که همیشه بود تو بودی. تو تکیه گاه منم بودی. اما من ....
من برات مرد نبودم. من بهت حس یه حامیو داشتم و هیچ وقت حامی تو نبودم. من مرد زندگیت نبودم. تو انقدر مستقل بودی که من تو زندگیت جایگاهی نداشتم. هیچ وقت حس نکردم که اگه نباشم اتفاقی برات می افته. هیچ وقت حس نکردم که بهم نیاز داری.
برای همینم گیر می دادم بهت. بادوستام دست نده. با کسی نرقص.تو جمع از کنارم تکون نخور. فلان جور باش. فلان کار و بکن.
و وقتی همه رو انجام می دادی از خودم بدم میومد. از اینکه بی خودی مجبورت می کردم که اونی باشی که نیستی از خودم بیزار میشدم. اما تنها راهی بود که بتونم حس کنم یه مردم برات. که به چشم یه مرد بهم نگاه می کنی. تو بهم وابسته نبودی آنا .. نبودی ...
اما وقتی دیدم نمیشه و بودنمون فقط باعث اذیت شدنت میشه کشیدم کنار. بهتر بود 5 سال دوستی یه خاطره خوب میشد تا اینکه بعد چند سال زندگی مشترک بخوایم با خاطرات بد از هم جدا شیم.
یه لبخند تلخ به منی که با دهن باز داشتم بهش نگاه می کردم زد و آروم آروم رفت عقب. سرشو انداخت پایین و روشو برگردوند و رفت.
من موندم و حرفایی که تو گوشم می پیچید. ادمها برام محو شدن. صدا ها برام کم شدن.
حامد ولم کرد چون بهش وابسته نبودم. ماهان و دارم از دست می دم چون زیادی محتاج و وابسته اشم.
بغض کردم. عصبی خندیدم. به خودم به زندگیم و به مردهایی که تو قلبم راه پیدا کرده بودن فکر کردم. چه زندگی و شانس مزخرفی داشتم من.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#186
Posted: 24 Nov 2012 09:15
هیچکی مثل تو نبود (38)
عصبی سیگار روشن کردم و محکم بهش پک زدم. سیگارم که تمومشد با تهش سیگار بعدی و روشن کردم. عصبی پک می زدم و دود غلیظش و می فرستادم تو ریه هامو بعدم فوت می کردم تو هوا.
ازشون بدم میومد. از مردا بدم میومد چرا اونقدر شعور نداشتن که بفهمن ماها هم آدمیم. دخترا هم ادمن و دوست دارن خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن. حامد می تونست همون موقع اینا رو بهم بگه. بگه چه حسی داره. شاید اون موقع می تونستم کاری کنم که رابطه امون خراب نشه.
اون موقع فکر می کردم اگه همیشه محکم باشم اگه همیشه براش تکیه گاه باشم شاید بهترو بیشتر ببینتم. شاید بیشتر دوستم داشته باشه. نمی خواستم هیچ وقت باری رو شونه هاش باشم برای همینم همه کارهامو خودم انجام می دادم تا اذیتش نکنم. تا نگرانی کارهای منو نداشته باشه. هر وقت ناراحت بود و بهم احتیاج داشت خودمو بهش می رسوندم تا بدونه هیچ وقت و در هیچ شرایطی تنها نیست و من همیشه کنارشم. هر جوری که باشه.
با نوک انگشت اشکی که از گوشه چشمم داشت به بیرون راه باز می کرد و گرفتم.
یه دستی جلوم سبز شد. یه نگاه به دست کردم و بعد سرمو بلند کردم و به صاحب دست نگاه کردم. احسان بود. با لبخند بهم گفت: آنا نمی رقصی؟؟؟
تو یه لحظه از جام بلند شدم. هیچوقت با دوستای حامد نمی رقصیدمچون هم خودم خوشم نمیومد که باپسرا زیاد برقصم و هم حامد دوست نداشت. اما الان ... الان زده بودم به سیم آخر ... نمی خواستم مراعات هیچ کس و بکنم. نمی خواستم خوب باشم.. خانم باشم .. می خواستم بد باشم .. بهم خوش بگذره .. همیشه سعی کردم با اصول جلو برم ... ببین آخر این اصولام به کجا کشید ...
حامد که از دستم رفت. ماهانم که تکلیفش با خودش روشن نیست.
بلند شدم و رقصیدم. آهنگها مدام عوض میشد و من از وسط تکون نمی خوردم. سیگار از بین انگشتهام نمی افتاد.
رقصیدم ... با احسان .. هومن .. رضا.. حمید ... و همه دوستای حامد .. کاری که هیچ وقت نکرده بودم... نگاه حامد و رو خودم حس می کردم. یه نگاه ناراحت و شماتت گر....
گور بابای حامد... اون که رفت .. ولم کرد. بدون اینکه بدونه ممکنه من چه ضربه ای بخورم. رفت و تا مدتها منو با این حس بد که براش کافی نبودم و حتما" یه عیب و ایرادی داشتم که ولم کردتنهام گذاشت.
رقصیم و چرخیدم و سیگار کشیدم. تو حال خودم نبودم. از همه چیز بریده بودم. می خواستم یه امشبه رو به چیزی فکر نکنم.
داشتم سیگار 14 یا 15 هومو روشن می کردم که دستم کشیده شد. برگشتم. حامد بود که با اخم نگام می کرد.
آروم گفت: داری چی کار می کنی آنا؟؟؟
اخم کردم و گفتم: به تو چه؟ مگه فضولی؟
دستمو از بین دستاش کشیدم و رفتم که دوباره سیگارمو روشن کنم که این بار بازوم کشیده شد و خودمم به سمت بیرون ساختمون کشیده شدم.
با حرص گفتم: حامد ولم کن. چی کارم داری؟؟؟؟
از ساختمون بیرون اومدیم و رو تراس ورودی ساختمون ایستادیم. با یه فشار و یه هل دستم ول شد و من چند قدم به جلو پرت شدم. برگشتم تا 2 تا فحش به حامد فضول بدم.
اما جای حامد، ماهان و جلوی خودم دیدم.
اخم غلیظی داشت و صورتش قرمز بود. با دندونای بهم فشرده گفت: من ماهانم .. ماهان .. نه حامد..
منم اخم کردم: چته تو؟ دستم شکست.
ماهان منفجر شد.
ماهان: من چمه؟ من چمه؟ تو چته انا؟؟؟ هیچ معلومه داری چی کار می کنی؟؟ یه نگاه به خودت کردی؟ داری خودتو تو دود سیگارخفه می کنی. هی هیچی نگفتم و گفتم آنا خودش میدونه. اما الان شکدارم که تو چیزی حالیت باشه. تو همون آنایی که با منم به زور می رقصه؟؟؟ می دونی امشب با چند تا پسر رقصیدی؟ با چند نفر خندیدی و قر دادی؟؟؟ حواست هست؟؟؟؟
خونسرد گفتم: اره هست. که چی ؟؟؟
ماهان ترکید: که چی؟؟ تو می فهمی چی میگی؟ نیاوردمت اینجا که این کارها رو بکنی. اگه می خوای همین جوری باشی جمع کن برگردیم خونه که لیاقت نداری. من نمی زارم این جوری ول بشی اینجا.
دیگه خونم به جوش اومد. از حرصو عصبانیت می لرزیدم.
داد کشیدم: من لیاقت ندارم؟ من؟ تو کی هستی که بهم بگی چیکار کنم چی کار نکنم. تو کی باشی که برام تعیین تکلیف کنی؟
ماهان هم عصبی داد زد: من مسئولتم. تو با من اومدی.
من: نیستی ... تو هیچی نیستی.. نه مسئولم نه همراهم نه هیچی دیگه ی من نیستی. تو با من هیچصنمی نداری. اینو بدون و بی خودی برای خودت توهم مسئولیت نزن.
اومدم از کنارش رد شم و برم تو که بازومو گرفت و پرتم کرد عقب و گفت: کجا ...
عصبی گفتم: میرم تو که به ادامه خوشگذرونیم بپردازم. بی سر خر و مزاحم.
ماهان: عمرا" بزارم قدم از قدم برداری. میریم تو اما با هم. تو هماز کنارم جم نمی خوری. نباید یه لحظه ازم دور بشی. خواستی برقصی باشه. می رقصی اما با منیا کیا یا آرشام. حق نداری با هیچ غربیه ای برقصی.
کارد می زدی خونم در نمیومد. امشب به قدر کفایت بهم فشاراومده بود. حرفهای حامد و توجیه هاتش هنوز مثل آوار رو سرم بود و حالا ماهان اومد بود و برام آقا بالا سر بازی در میاورد. شاید در حالت عادی و روزای دیگه خیلی خوشحال میشدم از این همه توجهش و اینکه ازم می خواست کنارش بمونم اما الان نه ... الان عصبانی بودم. کفری بودم. از همه مردهایی که بی توجه به زن و دختر می خوان براش تعیین تکلیف کنن و زور بگن. حتی اگر حرفشون درست باشه نباید با زور تحمیلش کنن با ملایمتم میشه گفت.
ترکیدم. منفجر شدم. شدم یه کوهآتشفشان و فوران کردم.
من: نمی خوام. میرم تو.. میرم و با هر کسی که دلم بخواد می رقصم. هر غلطی که عشقم کشید می کنم.
به تو چه؟ به تو چه ربطی داره؟ ادای بزرگتر و برام در میاری که چی؟
من خودم شعور دارم. از تو هم بیشتر می فهمم. تو چه حقی داریکه بخوای نصیحتم کنی؟ هان؟؟ تویی که هیچ کس و هیچ چیز برات مهم نیست. تویی که 100 تا دوست دختر رنگارنگ داری که روزی 100 بار عوضشون می کنی. تویی که برای هیچ کس ارزش قائل نیستی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#187
Posted: 24 Nov 2012 09:17
الان اومدی ادعای مسئولیتت میشه؟ اون روز که دم شیرینی فروشی ولم کردی و با دوست جونت رفتی عشق و حال جوری که ساعت و زماناز دستت در رفت نمی دونستی مسئولیت چی هست اصلا". حالا برامن شاخ شدی؟ رگ غیرتت زده بالا؟
چرا؟؟ چرا؟؟؟
تو کی من هستی که بهم دستور بدی؟ هان کی؟
بابامی؟ داداشمی؟ دوست پسرمی؟ شوهرمی؟ کی؟ تو هیچکی نیستی. هیچکی ...
یه پسر خاله من درآوردی که خیلی تو کارهام سرک میکشه که حس بزرگی کنه. چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا نمی زاری به حال خودم باشم؟ چرا هر وقت محبتت و حس مسئولیتت قلنبه میشه میای سراغم؟ تو حالتهای عادی اصلا" حواست هست که شاید من چیزی بخوام؟ شاید یه مشکلی داشته باشم؟
تا با یکی دوست میشم و یکی بهم نگاه میکنه غیرتی میشی. که چی بشه؟ هان؟ چی بشه؟
ببین آقای ماهان مفتون. من میرم توو هر غلطی که بخوام می کنم. اصلا" می خوام با همه پسرای مهمونی برقصم. می خوام خودمو با سیگار خفه کنم. می خوام تا خرخره مشروب بخورم و از هر کی خوشم اومد با هاش باش ....
دیگه نتونستم ادامه بدم. وسط داد و هوارم. وسط خط و نشونام. وسط حرفهای با ربط و بی ربط و بی معنی که از سر عصبانیت می زدم یه دست یه دستی که از رو عصبانیت و خشم بالا رفته بود با همه وجود رو گونه ام نشست.
ماهان همچین خوابوند تو گوشم که سرم با شتاب چرخید سمت چپ. باورم نمیشد. باورم نمیشد که این ماهان باشه که زده زیر گوشم.
یادم نمیاد حتی تو بازیهای بچگیمون وقتی جز می زدم وقتی ماهان به حد مرگ عصبانی میشدم هیچ وقت نزده بودم. هیچ وقت.
ناباور و مبهوت دستمو گذاشتم رو گونه امو صورتمو برگردوندم. بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود. چشمهام اشکی بود اما نمی خواستم گریه کنم.
به ماهان خیره شدم. به ماهانی کهخودشم بهت زده بود و با چشمهای گرد خیره شده بود به دستش. به دستی که خوابونده بودرو صورتم.
دستش و مشت کرد. اخم کرد. ناراحت و نگران و عصبانی تو چشمهام نگاه کرد. با صدای پشیمونی گفت: آنا من ...
دستهاش و باز کرد و اومد طرفم. می خواست بغلم کنه. می خواستم بغلم کنه و مثل همیشه با یه ببخشید مشکل و حل کنه اما این دیگه یه مشکل نبود. ماهان منو زده بود. کاری که هیچ وقت تو زندگیش انجام نداده بود. هیچ وقتاز ماهان انتظار این کار و نداشتم.
با بغض یه قدم عقب برداشتم. اخم کردم. سرمو به چپ و راست تکون دادم و با عصبانیت با دندونای بهم فشرده گفتم: ازت بدم میاد ... ازت بدم میاد ماهان مفتون. ازت بدم میاد که نمی تونی حرفهاتو با زبون بگی. از سکوتت بدم میاد. از این زور بازو نشون دادنت بدم میاد .... از این اداهای مسخره ات حالم بهم می خوره ....
این و گفتم و از کنارش دوییدم تو سالن و وسط جمعیت چشم گردوندم اما پریسا رو پیدا نکردم. کیانا رودیدم. رفتم سمتش.
کیانا تا چشمش بهم افتاد رنگش پرید. اومد جلو و با نگرانی گفت: آنا چی شده؟ حالت خوبه؟؟؟
با بغض و چشمهای اشکی گفتم: کیانا میشه منو ببری خونه؟ خواهشمی کنم.
اشکام اومدن پایین. کیانا بغلم کرد و آروم نوازشم کرد و گفت: چرا نمیشه عزیزم الان میریم گریه نکن گلم.
یه اشاره ای به آرشام کرد و منو برد سمت اتاق لباسها. لباسهامون وپوشیدیم و رفتیم تو سالن. پریسا نگران به سمتم اومد و گفت:آنا؟؟؟ اتفاقی افتاده؟
سرتکون دادم و ناراحت گفتم: پریسا بعدا" بعدا" بهت می گم الان نمی تونم. می خوام برم.
پریسا می شناختم برای همینم دیگهپا پیچم نشد. یه چیزی به کیانا گفت که اونم با سر تایید کرد واومدیم بیرون. سوار ماشین کیا کهالان آرشام پشتش نشسته بود شدیم.
آرشام راه افتاد. تو کل مسیر هیچ کدومشون حرف نزدن. یه آهنگ ملایمی هم گذاشته بودن و اجازه داده بودن تو حال خودم باشم.
منم چشمم و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم.
شاید سیلی ماهان اونقدری که سکوتش درد داشت دردناک نبود. چرا نمی تونست به جای این عکس العملهای مسخره حرف بزنه.
لال از دنیا نری ماهان دِه حرف بزن لعنتی حرف بزن ....
بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بسه هر چی گریه کردم.
اتفاقات امشب بیشتر از حد توانم بودن. فقط می خواستم برم خونه وبخوابم.
به خونه رسیدیم و پیاده شدیم. من تو طبقه خودم از کیانا و آرشام تشکر و خداحافظی کردم و رفتم خونه. خاله اینا خوابیده بودن.
بی سر و صدا رفتم بالا و رفتم تو اتاقم. عصبانی بودم تا ناراحت عصبانی از اینکه بعد همه این اتفاقهابعد همه این فشارها بعد خوردن اون سیلی از ماهان بازم قفل زبونش باز نشد و حرفهاشو نگفت.من خودمو خالی کردم اما اون هیچینگفت.
چقدر از این یه اخلاقش بدم میومد. همیشه هم با همین اخلاق مزخرفش منو حرص می داد.
بچه تر که بودیم می دونست من فضولم سر تعریف کردن یه موضوعی که منو تا حد انفجار برده بود اونقده لفتش داد و حرصم داد که تهش جیغ گشون و اشک ریزون دوتا لگد بهش زدم و قهر کردم رفتم تو حیاط و زیر درخت نشستم و هور هور گریه کردم.
ماهان اومد کنارمو نازم کرد و گفت: دختره گنده خجالت نمی کشی؟؟ باید نشون بدی چقدر فضولی.
بعد اون بالاخره دلش راضی شد و گفت. بعدم گفت چون مطمئن نبوده بهم نگفته و الان که مطمئن شده ماجرا رو بهم میگه.
چقده منو سر این زبون به دهن گرفتناش حرص می داد. اما الان مرگش چی بود و نمی دونستم.
با حرص کیفمو پرت کردم یه طرف و مانتومو در آوردم و پرت کردم رو تخت. کفشامو دونه به دونه در آوردک و شوت کردم سمت دیوار. با حرص چنگ زدم بهحوله امو رفتم سمت حموم. یه دوش حسابی و یکم آب بازی حالمو جا آورد.
البته مقادیری از یکم زیاد طول کشید. یه یه ساعت یک ساعت ونیمی در حال بازی بودم. ولی خیلبی حال داد.
کلا" همه چیزای بد و از ذهنم پاککرد. از این همه کش مکش و جنگ اعصاب و درونی بیهوده خسته شده بودم. می خواستم ذهنمو آزاد کنم.
حوله پیچ رفتم تو اتاقم. حوله رو ازدور موهام باز کردم و انداختمش روتخت. رفتم سراغ کشوی لباسهام. حوصله گشتن نداشتم اولین لباسی که در دسترسم بود برداشتم و تنم کردم.
یه تاپ بندی و یه شلوارک سفید. دستمو بردم تو موهامو تکونشون دادم. پریشون شده بودن اما خوب زودتر خشک می شدن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#188
Posted: 24 Nov 2012 09:19
تشنم بود. زیر لبی آواز خون رفتم پایین. عمو و خاله معمولا" شبها بیدار نمی شدن. خوابشون سنگین بود.
مطمئن از اینکه هیچکی منو با این ریخت بی ناموسی نمی بینهبی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه. یه لامپ تو حال روشن بود که نورش تا آشپزخونه می رسید و روشنش می کرد. البته نه خیلیا اما می تونستی ببینی چی به چیه.
در یخچال باز کردم و یه نگاهیتوش انداختم. سیب درشت قرمز چشممو گرفت. با نیش باز دستدراز کردم و یکی برداشتم. همونلحظه یه گاز زدم بهش.
در یخچال و بستم و از بار یخچالیه بطری آب برداشتم. قبل بستن در بار در بطری و باز کردم و یه قلوپ ازش خوردم.
بار و بستم و برگشتم که برم بیرون که با دیدن یه سایه جلوی اپن از ترس سیب از دستم افتاد. آب پرید تو گلوم و هر چی آب تو دهنم بود و پاشوندم بیرون و بهسرفه افتادم. بطری هم از دستم ولو شد رو زمین.
دولا شدم و دستمو گذاشتم رو گلومو سعی کردم بی صدا سرفه کنم.
صدا: پس تو اینجایی....
سرفه ام بند اومد. بلند شدم و صاف ایستادم. ماهان بود که تکیه اشو از اپن گرفته بود و کج وکوله به سمتم میومد.
اخم کردم و هیچی نگفتم. اومد سمتم.
ماهان: هر چی خواستی گفتی و رفتی. رفتی و نذاشتی حتی یه عذرخواهی کنم ....
حالش خوب نبود انگاری. یه جوری بود. انقده بدم میومد هر غلطی می خواست می کرد و آخرشم با یه ببخشید سر و تهش و هم میاورد.
با اخم بهش نگاه کردم و خشک گفتم: تو برای حرف زدن وقتش وداشتی جربزه اشو نداشتی.
اومدم بی تفاوت از کنارش رد شم و برم که با یه حرکت دستهاشو گذاشت دو طرف بدنم و کف دستهاشو چسبوند به در یخچال. از حرکت ناگهانیش شوکهشده چسبیدم به یخچال.
وا این چرا همچین کرد؟ رم کرده شدید.
خودشو کشید جلو و سرشو خم کرد و مستقیم تو چشمهام نگاه کرد وگفت: تو راست می گی جربزه نداشتم... جراتش و نداشتم که کارم کشید به اینجا... به اینجا که با هر حرفت... با هر حرکتت... با هر نگاهت 1000 تا برداشت میکنم و آخرم همه اشون پوچ میشن ومی رن.
جربزه نداشتم که بعد این همه سال بازم دارم دست دست می کنم...
جرات ندارم .. می ترسم ... هر کاری می کنم ... هر حرکتی ... هر قدمی که بر می دارم ..
اخرش می زنم یه چیزیو خراب می کنم ...
از حرفهاش گیج شده بودم مات و متعجب سرمو بالا بردم و تو چشمهای ناراحتش نگاه می کردم.حال عجیبی داشت. اصلا" عادی نبود.
ماهان خیره به چشمهام آرومتر گفت: می دونی با این نگاهات داری دیوونه ام می کنی؟؟؟ وقتی شماتتگر بهم خیره میشی، وقتی ناراحتی می خوام خودمو بکشم.
داغونم آنا داغونم..... وقتی گذاشتی رفتی نابود شدم ... حرفهات و گفتی ... همیشه حرفاتو می گی و تو دلت نمی زاری بمونن ... خودتوخالی می کنی ... خالی می کنی و برات مهم نیست چی به سر بقیه میاری ...
هیچ وقت تو زندگیم هیچ کس و بهت ترجیح ندادم... هیچ احدیبرام مهم تر از تو نبود ... هیچ دختری به با ارزشی تو نبود برام...
همیشه سعی کردم کنارت باشم. بی حرف .. شاد ... همدمت باشم ...تکیه گاهت ... با اینکه بهم احتیاج نداشتی اما نشوندن لبخند رولبهاتم برام کافی بود ...
چه طور می تونی اونقدر بی انصاف باشی که فکر کنی ولتکردم .. فکر کنی تنهات گذاشتم و با یکی دیگه رفتم ...
( کم کم داشت عصبی میشد... دیگه اروم نبود ... عصبی شده بود و صداش داشت بالا می رفت ... )
ماهان: اون شب دیدی که بهم زنگ زدن. می دونم که نگار و دیدی. زنگ زد و گفت که ماشین پارک شده امو دیده و منتظر میمونه تا برم. آدم بد پیله ایه. بد دهن و بی آبروئه ... به قیافه خوب و شیک و پیک بودنش نگاه نکن. پاش بیوفته از 10 تا چاله میدونی هم بدتره. چند وقتی جوابش و نمی دادم و اونم گیر داد که تا نیای نمیرم.
نمی خواستم تو رو ببینه. اگه می دیدت و فکر می کرد ممکنه کهبه خاطر تو باشه که جوابش و نمی دم شر به پا می کرد.
نمی خواستم اذیتت کنه یا با حرفهاش ناراحتت کنه. اجازه نمی دم کسی بهت چپ نگاه کنه. برای همینم نخواستم ببینتت. می خواستم باهاش تموم کنم. که بگم من دیگه نیستم دورمو خط بکشه. که دیگه سراغم نیاد. کوتاهنمیومد. برای همین انقدر طول کشید. مجبور شدم با دلیل و با زور و آخرم تهدید تمومش کنم.
بعد توی بی انصاف چی گفتی؟؟؟؟ گفتی ولت کردم؟؟؟؟
من .. تو رو ... ول کردم ....
دیگه صداش بلند شده بود. از ترس داشتم سکته می کردم الان عمو اینا بیدار می شدن. خوابشون سنگین بود اما ماهانم دیگه صداش داشت بالا می رفت.
ماهان: چی کار کنم که بدونی اونقدرام که فکر می کنی بد نیستم. اونقدرا که تصور می کنی وحشتناک نیستم. اونقدر کثیف نیستم.
چی کار کنم تا منو ببینی ... قلبمو ببینی ... قید همه رو زدم نمی بینی؟؟؟ همه زندگیم بین خونه و شرکت و دانشگاه خلاصه شده ... نمی بینی؟؟؟ می خوام خوب باشم. می خوام به چشمت بیام اما نمی بینیم ... چرا ؟؟؟؟
چرا رو داد کشید. خودشم فهمید که بلند داد زده. برای همینم چشمهاشو بست تا آروم بشه.
منم ترسیده بودم. از ماهان ترسیده بودم. از اینکه عمو اینا بیدار بشن ترسیده بودم. از فرصت استفاده کردم تا جیم بشم.
برای تمرکز زبونمو در آوردم وگرفتم بین دندونام و آروم و بی سرو صدا زانوهامو خم کردم تا از زیر دستهای ماهان که برام قفس ساخته بود در برم. آروم رو زانوهای خم شده نشستم و خوشحال از حصول موفقیت لبخند زدم.
ماهان: کی بهت گفت می تونی بری؟؟؟
یهو با صدای محکم ماهان سکته ای خود به خود زانوهام مثل فنر پرید و صاف ایستادم و به حالت قبلم برگشتم.
سعی کردم به صورتش نگاه نکنم. به یه جایی تو یقه اش خیره شدم.
ماهان یکم بیشتر به سمتم اومد. دست راستشو از کنارم بالا آورد. خیره شد به گونه ام. غم از صورتش می ریخت.
آروم با پشت انگشتاش نرم کشید به گونه ام.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#189
Posted: 24 Nov 2012 09:21
زمزمه کرد: آنا .... آنا .... من چی شدم... چی کار کردم با تو... چه طور تونستم ... به خدا نفهمیدم ...وقتی دیدم اونجوری از خود بی خودی ... وقتی دیدم اونجوری حرص می خوری و می خوای بری تو سالن و با کلی نره خر برقصی و خودتو تو دود سیگار خفه کنی ... وقتی فکر کردم ممکنه با اون حالت واقعا" اون کار و بکنی ... نمی دونم ... نمی دونم ... اصلا" نفهمیدم چه جوری زدم زیر گوشت... به خدا فقط می خواستم جلوت و بگیرم ... حرفات برام سنگین بود ... اینکه حس کردم نمی شناسمت .. آنای من نبودی ... من آنامو می خواستم .. یه لحظه دیوونهشدم ... نفهمیدم چی کار کردم نفهمیدم ...
چشمهاشو بست و با بغض آه کشید.
از دستش ناراحت بودم اما نه اونقدر که بتونم آه و بغضش و تحمل کنم. نمی خواستم جلوی من بشکنه. جلوی من این جور پشیمونو داغون باشه. ماهان باید محکم می بود. ماهان باید مقاوم می بود. پا برجا. برای همیشه.
دست راستمو آروم بالا آوردم و دستش و از رو گونه ام کنار زدم. چشمهاش باز شد. تو یه لحظه چشمهای گشاد شده اش و دیدم. ناباور.
تو یه حرکت صاف ایستاد و دستموگرفت.
دستمو گرفت و بالا برد تا جلویچشمهاش. با تعجب از این حرکتناگهانیش خیره به کارهاش بودم.
ماهان ناباور گفت: ﺁنا ... دستت ...
تازه متوجه مچ کبود دستم شدم. تو مهمونی یه دستبند کلفت گذاشته بودم که کبودیش و بپوشونه و حالا با این لباس ضایع ماهان دیده بودتش.
لباس ضایع؟؟؟ وای خاک به سرم.
یاد لباسم افتادم و فهمیدم چی تنمه. یا بهتر بگم چی تنم نیست. خجالت زده از لباسم سرمو انداختم پایین و خواستم دستمو بکشم و در برم.
اما ماهان دستمو سفت چسبیده بود. سرمو بلند کردم. هنوز نگاه ناباورش بین چشمهامو دستم می گشت.
با بغض گفت: دستم بشکنه. حق داری آنا حق داری نگاهمم نکنی. حق داری ازم فرار کنی و نخوای باهام تنها باشی. چه وحشی ای هستم و خودم نمی دونستم. ببین با دستت چی کار کردم. من ...
دوباره سرمو انداختم پایین. خجالت کشیده بودم. تو دلم آروم گفتم: خدا نکنه دستت بشکنه. من عاشقاون دستهای بزرگتم که وقتی دستهامو می گیره دستهام توش گم میشه و حس امنیت بهم تزریق میشه.
هنوز داشتم دعا می کردم که دعای ماهان بی اثر بشه که حس کردمدستهام داغ و خیس شد.
شوکه بودم. با شوک سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم.سرش و رو دستم خم کرده بود و با لبهای داغش رو مچ دستمو بوسه می زد.
لبهاش و رو مچم میزاشت و یه بوسه عمیق می نشوند روش. دستمو چرخوند و رو کل قسمتهای کبودشو بوسید.
از این کارش شوکه بودم. در عین حال یه حس فوق العاده بهم داده بود. لب پایینمو به دندون گرفته ام و گونه هام از خجالت و هیجان سرخ و داغ شد.
بوسه زدن رو دستمو که تموم کردآروم با دستش مچمو نوازش کرد. سرش و بلند کرد و به صورتم نگاه کرد. بهش نگاه کردم.
چشمهاش رو صورتم چرخید و به لبهام رسید. لبهایی که به دندون گرفته بودمشون.
یه اخم ریز کرد و یه دستش و از رو دستم برداشت و آورد سمت صورتم.
خیره شدم به دستش. اومد سمت لب و چونه ام. چونه ام گرفت و ظریف کشید به سمت پایین.
آروم زمزمه کرد: بهت گفتم این لبها رو این جوری نچلون.
نگاهم به حرکت دستش بود کهبا حرکتش لبمو از بین دندونم جدا کرد. لبهام صاف شد و به شکل اولش برگشت.
چشمهام پایین بود و داشتم به دستش که رو چونه ام بود نگاه می کردم که تو یه لحظه شوکه شده نفسم حبس شد.
تو کسری از ثانیه لبهای گرم ماهان رو لبهام قرار گرفت و سرمچسبید به یخچال.
لبهاش رو لبهام بود. بی حرکت اما داغ.
منم اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. بی اختیار چشمهام بالا رفت. به صورت ماهان نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و آروم بود. خیلی آروم.
به همون آرومی خودشو کشید عقب. صاف ایستاد و چشمهاش و باز کرد.نگاهش تو چشمهام قفل شد. شوکه بودم اما آروم بودم. تعجب کرده بودم اما مضطرب و مشوش از کارش نبودم. یه جورای.. یه جورایی دوست داشتم که دوباره تکرار بشه. چون واقعا" چیزی از قبلیه نفهمیده بودم.
نمی دونم تو نگاهم چی بود کهباعث شد ماهان نگاهش گرم بشه. مهربون بشه. بشه همون نگاه آشنا که من عاشقش بودم.
یهو دست انداخت دو طرف گردنم و سرشو آورد جلو و لبهاش و محکم گذاشت روی لبهامو ....
با ولع و حریص بوسیدم. انگار سالها منتظر این لحظه بود. مثل یه دونده که بعد دوییدن مسافت طولانی به آرامش رسیده باشه آرومشده بود. از بین بوسه هاش نفسهای آرامش گرفته اش و حس میکردم.
یادم نمیاد هیچ لحظه ای تو زندگیم به اندازه این لحظه قشنگ بوده باشه. نه اولین باری که دیکته 20 شدم... نه وقتی تو امتحان نهایی پنجمم معدلم 20 شد. نه وقتی جواب کنکور اومد و رشته ای که دوستش داشتم قبول شدم.... نه وقتی تو جلسه دفاع پایان نامه ارشدم نمره کامل گرفتم ... نه وقتی حامد بهم گفت عاشقمه ... نه ....
هیچ لحظه ای لذت بخش تر و شیرین تر از این لحظه تو زندگیم نبوده و نداشتم.
حرکت لباشو رو لبهام حس می کردم. چرخش و قفل شد لبهامو. بازی لبهاش. همراهی من.
شاید بوسه خیلی طولانی نبود اما خیلی عالی بود. خیلی معنیها داشت.ماهان باز هم لب باز نکرد باز هم حرف نزد و باز هم با شیوه خودش عمل کرد با رفتارش ...
و من هنوز در کف کلامش مونده بودم.
ماهان یه بوسه نرم دیگه رو لبهام نشوند و سرشو برد عقب. تو چشمهام نگاه کرد. چشمهاش می خندید. با یه لبخند بی جون. با چشمهایی که برقش پر انرژی بود اما خمار بود و بی حال بهم نگاه کرد.
دهن باز کرد و گفت: آنا من ...
یهو به سرفه افتاد. سرفه های بد. حالش داشت بد می شد. تازه متوجه حال بدش شده بودم. داغ بودم نفهمیدم. صورتش خیس عرق شده بود. بدنش یخ کرده بود و نفسهاش داغ بود. دستش و گرفتم که کمکش کنم بشینه.
چشمم به دستش افتاد. خدای من چرادستش باند پیچیه؟؟؟
به زور بردمش سمت صندلی و نشوندمش. چشمهاش قیلی ویلی میرفت. انگار .. انگار مست بود ..
واییییییییییی .....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#190
Posted: 24 Nov 2012 09:27
آره مست بود و الانم فشارش افتاده بود. سریع رفتم یه آب قند درست کردم و به خوردش دادم. یکم آبلیمو هم دادم بهش که مستی از سرش بپره.
زیر بغلشو گرفتم و کمکش کردمو از پله ها بردمش بالا.
بردمش تو اتاقش و رو تخت خوابوندمش. پتوش و کشیدم روش. ریز ریز سرفه می کرد. موقع بالا اومدن تعادل نداشت. تلو تلو میخورد. اگه ولش می کردم پرت میشد پایین.
کاری نمی تونستم براش بکنم اما دلمم نمیومد همین جوری ولش کنم برم. نه تا وقتی که مطمئن نشده بودم که حالش خوبه.
رفتم سمت ظبط اتاقش و دکمه پلی و زدم و صداشم در حد ملایمی گذاشتم. دوباره صدای منصور بلند شد.
همون آهنگی که تو ماشین گذاشته بود اینجا هم بود.
آهنگ عشق نمی خوابه منصور.
رفتم کنار تختش نشستم و تکیه دادم به دیوار. زانوهام و تو بغلم گرفتم و سرمو از پشت چسبوندم به دیوار.
اهنگ پخش می شد و من آروم میشدم. زیر لب بعضی از قسمتهای آهنگ و زمزمه می کردم.
همزمان با زمزمه آهنگ یاد اتفاقای امشب افتادم. یاد مهمونی. یاد حامد . یاد حرفهاش. دلیل مسخرهای که با سکوتش و نگفتنش باعث بهم خوردن رابطه امون شد.
تمام آرزوی من نقش بر آبه
هر روز سرنوشت من رنج و عذابه
آغوش تو برای من همیشه کم یابه
دعای قلب عاشقم چرا بی جوابه
یکم صدامو بلند تر کردم. می دونستم ماهان نمیشنوه. احتمالا" خوابیده ولی می خواستم برای یکی غیر خودم حرف بزنم.
من: حامد و امشب تو مهمونی دیدی؟؟؟ می دونی چی بهم میگفت؟ میگفت چون مستقل بودم ازم جدا شد. چون بهش وابستهنبودم باهام بهم زد. چون رو پایخودم بودم.
می بینی چه دلیل مسخره ایه؟ می بینی؟؟؟؟
می بینی چه زندگی دارم؟؟؟ اگه یه درصد از وابستگی که به تو داشتم و به اون داشتم ولم نمی کرد. اگه یه دونه از ضعفهامو کهتو دیده بودی و اون می دونست کارمون به اینجا نمی کشید.
یه آه جگر سوز کشیدم. یه آهی که از سر نادیده گرفتن و احترام نذاشتن به شعورم بود. اگه حامد به شعورم احترام می گذاشت و زودتر این حرفها رو بهم می زد شاید الان نسبت به خودم حس بهتری داشتم. شاید یه امیدی به رابطه امون می بود.
بلند گفتم: اگه حامد بهم میگفت... میگفت از چی ناراحته شاید الان این جوری نبودیم. جدا از هم. هر دو شکست خورده. شاید اون شکست نخورده باشه اما برای من یه شکست بود.
دوباره یه آه دیگه کشیدم و یه تیکه دیگه ی آهنگ و زمزمه کردم.
یه عمره که دلم برات عاشق و بی تابه
بی تو همه دنیا برام مثل سرابه
دریای عشق تو کجاست ؟
بی تو دل مردابه
قرارمون تو رویاها کنار مهتابه
با بغض می خوندم. بغض برای شکستم. بغض برای اینکه نکنه ماهانم مثل حامد حرفشو نزنه و من بازم تو حسرت بمونم. بازم از اینبی کلامی بی حرفی ضربه بخورم. درسته که ماهان نشون می داد. یه چیزایی و با کارهاش نشونمی داد اما من نیاز به تایید زبونیداشتم.
اگه خودخواهی نباشه
تورو میخوام در کنارم
که تو هستی نازنین روزگارم
بی تو من تنها ترینم بیقرارم
عشق نمیخوابه بی تو خورشید نمی تابه
اونقدر کنار تخت ماهان نشستم و اونقدر با بغض زمزمه کردم تا خوابم برد.
با حس پرت شدن سرم هول چشمهامو باز کردم. تند تند پلک زدم تا موقعیتمو درک کنم. تو اتاق ماهان بودم. یه نگاه به ماهان کردم با اخم خوابیده بود.
ماهان تو روز و تو بیداری هم اخمنمی کنه تو خواب چی دیده که همچین اخمی کرده؟؟؟
از جام بلند شدم و رفتم بالا سرشخم شدم روش و آروم انگشت اشاره امو گذاشتم رو خط اخمش و با یه فشار کوچیک بازش کردم.
یهو چشمهاش باز شد. تندی نگاش کردم. متعجب داشت نگام می کرد.
ماهان: آنا ....
به قیافه متعجبش لبخند زدم. چشمهاش و با تعجب گردوند و گفت: تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
با یاد آوری دیشب و بوسه امون هیجان زده شدم و با همون هیجان گفتم: نمی دونی؟؟؟ خوب حالت بد شد؟؟؟
ماهان دوباره اخم کرد. گیج بهم نگاه کرد و گفت: حالم بد شد؟؟؟تو مهمونی؟ ولی تو چه جوری منو آوردی؟ تو که با کیانا و آرشام رفته بودی.
دهنم از شوک باز موند. ماهان چی میگفت؟ مهمونی؟
نا مطمئن پرسیدم: تو ... یادت نمیاد چه جوری برگشتی خونه؟؟؟؟
ماهان یکم چشمهاش و تنگ کردو گفت: نه ... فقط یادمه داشتم تو مهمونی مشروب می خوردم.
ناباور و ناامید گفتم: یعنی... یعنی هیچ کدوم از اتفاقای تو آشپزخونه یادت نمیاد؟؟؟؟
ماهان با استفهام نگام کرد و گفت: آشپزخونه؟؟؟؟؟ ...
از جاش پرید و نشست. خودمو سریع کشیدم عقب و صاف ایستادم تا بهم نخوره. امیدوار نگاش کردم. حتما" یادش اومده که این جوری شوکه شده.
ماهان: آنا ... آنا .. من دیشب روت بالا آوردم؟؟؟ نکنه تو آشپزخونه خراب کاری کردم؟؟؟
با چشمهاش گرد شده نگاش کردم. ناامید شده بودم و از اون بدتر دلم فشرده شده بود. یادش نمیومد. یادش نمیومد هیچ کدومشو. نه حرفهاش و نه کارهاش و نه بوسه اشو هیچ کدومو یادش نمیومد.
به زور دهنمو باز کردم و گفتم: تو ... جدی چیزی یادت نمیاد؟؟؟
یه اخمی کرد و متفکر گفت: نه ...اتفاقی افتاده؟؟؟ اگه گند زدم به آشپزخونه بگو. باید قبل از اینکه مامان اینا بیدار بشن تمیزش کنم.
وا رفته با شونه های افتاده و ذوق و هیجانی که همه اش از بین رفته بود گفتم: نه کاری نکردی. همه چیز خوب و تمیزه.
ماهان یه نفس راحت کشید و گفت: عالیه...
بعد یه نگاه به من کرد و گفت:اما ... تو چرا تو اتاق من خوابیدی؟؟؟؟
بی تفاوت برگشتم که برم بیرون. تو همون حالت جوابش و دادم: حالت خوب نبود اوردمت بالا و پیشت موندم تا بدتر نشی.
دستمو گرفتم به دستگیره در.
ماهان: ممنونم آنا از همه چیز ممنونم و بابت همه کارهای بدم عذر خواهی می کنم.
در و باز کردم و رفتم بیرون و تو لحظه آخر بهش نگاه کردم. خیلی جدی بود. چشمش به در و فکرش جای دیگه بود. زیر لب یه خواهش می کنمی گفتم و درو بستم.
روزگار غریبی ست نازنین ...