ارسالها: 2557
#11
Posted: 20 Nov 2012 09:30
چشمم به مهلا بود که لبش و گاز گرفت. واه خجالت داره یعنی مهلا از این پسره مفتون خوشش میاد؟ زشته به خدا مهلا تو شوهر داری. یه نگاه به بقیه کردم. یا سرشون پایین بود یا با اخم یا تعجب و با کمال تعجب بعضیها هم با ترس نگاهم می کردن.
نه اینا همه یه چیزیشون میشه. این پسره چقده کشته مرده داره.
با اخم کیفمو برداشتم و برگشتم از اتاق برم بیرون که برگشتن همانا سینه به سینه مفتون شدن همانا.
از ترس و شوک قلبم ایستاد. یه هههههههههه بلند گفتم.
وای خدا از دماغش داره آتیش بیرون میاد. بمیری که سوتی امروزتم جور شد.
مفتون با اخم و صورت کبود از عصبانیت داشت نگاهم می کرد. سعی کردم خونسرد باشم. خیلی شیک یه قدم کج به سمت چپ برداشتم و سریع از کنارش رد شدم و اومدم بیرون. تند تند رفتم سمت پله ها. در ورودی طبقه به پله ها رو باز کردم و پا گذاشتم تو پا گرد. اومدم تندی برم که....
-: صبر کن ...
تو جام خشک شدم. اه کنه تا اینجا دنبالم اومد؟
نه ترو خدا نیاد. پسره رو شستی انداختی رو دیوار هر چی از دهنت در اومد در موردش به بقیه گفتی حالا می گی اومد دنبالم؟ نه اومده ببوستت بگه دستت درد نکنه بابت حرفهای قشنگت.
تو جام ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. باید دست پیش بگیرم کهپس نیوفتم.
با اخم برگشتم سمتش.
من: بله کاری دارید؟ من عجله دارمباید برم.
مفتون با یه اخم نگاهم کرد و گفت: حالا دیر نمیشه. هستیم در خدمتتون.
چیش پسره لوس.
منتظر نگاهش کردم. عمرا"" من عذرخواهی کنم به خاطر حرفام.
مفتون خونسرد با همون اخمش گفت: شما با من مشکلی دارید؟
من: ها؟؟؟
انتظار داشتم جیغ و داد کنه سرم اما اینکه انقده آروم ازم بپرسه باهاش مشکلی دارم یا نه ....
داشتم... باهاش مشکل داشتم ... بااینکه انقدر خونسرد بود مشکل داشتم ... با اینکه هر روز از کنارم رد میشه و چشم تو چشمم میشه و بی تفاوت می گذره مشکل داشتم... از اینکه شاید روزی 100 بار من ومی بینه و انگار نه انگار مشکل داشتم .... واقعا" که ....
ناراحت و با اخم یه قدم به جلو برداشتم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. خنده ام گرفته بود. قدش خیلی بلند بود. گردنم کج شده بود عقب.
من: دارم ... ازت خوشم نمیاد .... نمی دونم چه جوری انقدر خودتو آرومو خوب و نجیب نشون میدی اما منمی دونم که این شخصیت واقعیت نیست. از همینم بدم میاد. داری همهرو فیلم می کنی.
اخمش باز شد. ابروهاش رفت بالا. دیگه عصبانی نبود. حالا متعجب بود. با بهت نگاهم می کرد.
نگاهم و از چشمهاش بر نداشتم. فایده نداره داره تو چشمهام نگاه می کنه اما ....
زیر لب ناامید گفتم: بی معرفت....
یه قدم به عقب برداشتم. هنوز تو چشمهاش نگاه می کردم. خیلیخنگی ....
رومو برگردوندم و تند از پله ها رفتم بالا.
***
خوابالود از تو اتاق اومدم بیرون. رفتم جلوی در آشپزخونه. مامان طبق معمول اونجا بود. از ترس دعوا کردنش یه دستی به موهام کشیدم. خودمم می دونستم که وقتی بیدار می شم قیافه و موهام وحشتناک میشه. اما خوب حسش نیست خوابالود موهامو درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه. اِه بابا جان هم که تشریف دارن. مامان چرا انقده ذوق کرده. آخ جون وقتی خوشحاله به من گیر نمی ده.
مامان: جدی مسعود، کی اومدن؟؟؟؟
بابا: آره بابا، میگم خودم امروز سعید و دیدم. اومد شرکت. منم وقتی دیدمش شوکه شدم. میگفت یه هفته است که با سیمین برگشتن ایران.
چشمم به دهن بابا بود. پس عمو سعید و خاله سیمین هم اومدن. دلم براشون تنگ شده. یه شیش سالی میشه که از ایران رفته بودن. و پسرشون ماهان مونده بود. عشقایران و درس بود. اون موقع تازه دکترا قبول شده بود. اونم رفت اصفهان. اوایل خیلی زنگ می زد. دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک بودن. هر دو ماه در میون میومد تهران، اما بعد یک سال به کل همه چی قطع شد. ماهان دیگه نیومد. گه گداری شاید عید به عیدبه بابا یه زنگی می زد و تبریک می گفت. عمو اینا هم اونقدر درگیر زندگی تو یه کشور دیگه شده بودن که به کل از همه بی خبر موندن.
و حالا برگشتن. کل خانواده برگشتن تهران.
مامان با ذوق گفت: باید دعوتشونکنیم. فردا شب خوبه.
بابا با لبخند گفت: اتفاقا" خودم برای فردا شب دعوتشون کردم.
مامان کلی خوشحال بود. کلی ذوق داشت. با هیجان بلند شد و بشکن زنون سه تا چایی ریخت. حتی منم بوسید و اصلا" به موهام گیر نداد. خوبه لااقل اومدن عمو اینایه سودی برا من داشت. دلم برایعمو و خاله تنگ شده بود اما ماهان .... پوف پسره بوزینه. بره بمیره انتر....
****
چهارشنبه ها و پنج شنبه ها روز بیکاری منه. همه عشقم اینه که تو این دو روز بگیرم بخوابم یا فیلم ببینم یا کتاب بخونم. برم بیرون بگردم. اما امروز که پنج شنبه است از صبح مثل خر بار کش دارم کار می کنم. کی فکرشو می کرد من .... آنا .... کسیکه به زور اتاقشو تمیز می کنه یه روزی مجبور بشم کل خونه رو بسابم. حتی مجبور شدم همه جا رو جارو برقی بکشم. من از جارو کشیدن متنفرم ......
ساعت 5 عصر بالاخره حمالی کردنتموم شد. قراره ساعت 7 عمو اینا بیان. کمر برام نموند. وای مامان چقدر غر می زنه. از صبح کار کردنم یه طرف، غر زدنهای مامانم یه طرف دیگه. اصلا" همین غرهاش باعث شد که کار کنم. گفتم لااقلکار می کنم دیگه چیزی نمیگه اما بدتر شد. هی مثل سرکارگر میومد بالا سرمو میگفت این کاروبکن اون کارو بکن. آخرش عصبیشدم. هنزفریمو گذاشتم تو گوشمو صداشو تا آخر زیاد کردم. با آهنگم کله امو تکون می دادم.
دیگه صدای مامان نمی یومد. بهخاطر حرکت سرم هم مامان فکر می کرد دارم به حرفهاش گوش می دم و تایید می کنم.
این دم آخریم کلی تهدید و غر که می کشمت اگه ناجور بیای جلو مهمونا. یکی نیست بگه بابا این خانواده من و از بدو تولد می شناسن دیگه چیز ندیده ندارم جلوشون. حالا باید خودم و چیسان فیسان کنم براشون که چی آخه. اه.
حوله امو برداشتم و رفتم تو حمام.
صدای در اومد و بعدم جیغ مامان از پشت در.
-: آنا نری آب بازی کنی دو ساعتدیگه بیای بیرون. نیم ساعته اومدی بیرون.
اه از صبح کلی کار کردم به عشق آب بازی تو حمام حالا مامان اینم کوفتم کرده.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#12
Posted: 20 Nov 2012 09:32
حاضر و آماده نشستم جلوی تلویزیون. واسه خودم آهنگ گذاشته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. بابام لبخند به لب بلند شد. مامانم ذوق زده شد. منم خونسرداز جام بلند شدم.
یه دستی به موهام کشیدم و همراه مامان اینا رفتم جلوی در استقبال مهمونا. لبخند زدم. آخی دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود.
عمو اینا از همون دم در حیاط لبخند به لب با هیجان و پر انرژی اومدنسمت خونه. بابا و مامان هم رفتن تو حیاط که دیگه خیلی استقبال کنن. بابا عمو رو بغل کرد و مامانم خاله رو. چشمم خورد پشت سرشون. اوه اوه چه گلی هم گرفتن.
و این هم پسر خانواده گل به دست. بابا مگه اومدین خاستگاری.این گله چی میگه این وسط. چه گنده ام هست. انگاری خیلی دلشون تنگ شده بودا. به وسعت دلتنگیشون گل خریدن. نه مقبول واقع شد. بیاین بالا حالا.
اه مگه این مامان اینا ماچ و بوسه رو ول می کنن. بیاین دیگه.
منتظر موندم ببینم کی این بغل کردنا تموم میشه. خدا رو شکر انگاری رضایت دادن.
مامان و بابا عمو اینا رو ول کردن ورفتن سراغ ماهان. بابا بغلش کرد و بعد مامان ....
هیییییییییییی ..... مامانم بغلش کرد. پیشونیشم بوسید. واییییییییییییی .... حالا اگه من دست بدم با ماهان یه اعصاب خوردی داریم و باید منتظر سخنرانی آقاجون باشیم.
چیشششش همه چی فقط برا من بده. چقدر سر روسری گذاشتن و نذاشتن بحث کردم با بابا اینا.
من نمی دونم بابا چرا هر چند سالدرمیون متحول میشه؟ قبلنا اصلا مشکلی نداشت. من به همه دستمی دادم و روسری هم سرم نمی کردم. نمی گم لباسهای باز و آنچنانی می پوشیدم نه فقط روسری سرم نمی کردم. بابا هم مشکلی نداشت. اما از 5 سال پیش از 20 سالگی من گیرش شروع شد به روسری گذاشتن و دست ندادن به نامحرم. بابا بی خیال. دخترا تو 9 سالگی به سن تکلیف می رسن نه 20 سالگی.
من که اعتقادی به اینا نداشتم خودمو کشتم گفتم روسری نمی زارم. چی بشه جلوی آدمهای خیلی غریبه روسری بزارم. نه عمو اینا که خودین. درسته 6 سال ندیدیمشون اما اون موقع که بودن خودی بودن. راستش بعضی وقتها یادم می رفت روسری بزارم بعدا" که چشم غره بابا رو می دیدم یادممیومد و مثل ضایع ها می رفتم روسری سرم می کردم.
اما خوب جلو بابا اینا رعایت می کردم دست نمی دادم. البته اونم بستگی داشت. به بزرگترا دست می دادم و به جوونها نه.
خودمو داشتم مسخره می کردم. چون همه این کارها جلوی بابا انجاممیشد. روسری و دست و. اینا.
یه وقتهایی فکر می کنم شاید بابا بیشتر از همه نامحرمه که من جلوی اون روسری سرم میکنم برای غریبه ها.
من خودم خیلی راحت بودم و اینا برام مهم نبود. اما دلمم نمیومد حرف بابا رو گوش ندم. این جوری شد که جلوی بابا اینا کارهایی که اونا دوست دارن انجام می دم وقتی خودم تنهام هر کاری عشقم کشید. از این موضوع ناراحتم اما خوب خودشون یهو متحول شدن تقصیر من نیست.
عمو و خاله اومدن سمتم و خاله بغلم کرد و بوسیدمو عمو هم پدرانه دست داد بهم و پیشونیمو بوسید.
چشمم ر فت سمت بابا. هنوز داشت می خندید. خوب خدا رو شکرعمو محرم بود مشکلی نداشت. واقعا" هم عمو مثل عموی واقعی خودم می موند. یعنی اون وقتها که بود همین جوری بود. خاله و عمو شروع کردن به تعریف از من و به به و چه چه و چقدر بزرگ شدی و منم تو دلم قند آب می کردن. نیشم تا بناگوش باز بود از خوشی. کلا" تعریف دوست داشتم.
مامان اینا داشتن با ماهان تعارف تیکه پاره می کردن که کدوم اول وارد بشن. منم خاله و عمو رودعوت کردم که برن تو و بشینن. منتظر بودم به ماهان سلامکنم. این پسره چرا گلشو هنوز نداده به کسی؟ انگاری باورش شده دوماده.
مامان یه نگاه به ماهان کرد کهپشت گله گم بود و به زور جلو پاشو می دید و رو به بابا گفت: مسعود گل و از ماهان جان بگیر خسته شد.
بابا هم با حرف مامان رفت جلو و گل و گرفت و همراه مامان رفتن پیش عمو خاله. من موندم وماهان. ماهان یه نفسی کشید. بدبخت راحت شده بود.
لباس اسپرت پوشیده بود. یه شلوار جین تیره و یه پیراهن مردونه سرمه ای آستین بلند یکم تنگ بود یعنی نه زیادا ولی هیکلشو نشون می داد.
ماهان یه دستی به لباسش کشید و درستش کرد. یه نگاه به لباسمکردم. یه شلوار جین یخی پوشیده بودم با یه بلوز مدل مردونه سفید تنگ که هیکلمو نشون می داد در عین حال پوشیده وشیک بود. موهامم با گیره بستهبودم بالا و مثل همیشه یه وری کججلوشو آورده بودم تو صورتم که با هر تکون سرم میومد جلو میرفت عقب. از همینش خوشم میومد.
ماهان یه تشکر از بابا کرد و برگشت سمت من که بهم سلام کنه.
با لبخند برگشت سمتم. تا چشمش به من افتاد لبخندش ماسید و چشمهاش گرد شد. چقدر این قیافه اشو دوست داشتم عاشقش بودم وقتی بهت زده می شد خیلی خنگمی شد. از رو بدجنسی این شکل مسخره اشو دوست داشتما نه که جدی عاشقش باشم نه.
آی دوست داشتم برای این قیافه ابروهامو همراه با یه لبخند دندون نما تند تند بندازم بالا.
ماهان دستشو آورد بالا. انگشت اشاره اشو گرفت سمتم و با بهتو تته پته گفت: تو ... تو ....
چشمهامو ریز کردم. دندونامو نشونش دادم و با بدجنسی گفتم: سلام استاد مفتون.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#13
Posted: 20 Nov 2012 09:36
هیچکی مثل تو نبود (4)
ماهان یکم زل زل نگام کرد و یه قدم اومد جلو و یه نگاه به سرتا پام کرد و گفت: باورم نمیشه .... آنا توی؟؟؟؟؟ دختر چقدر عوض شدی.
هنوز نیشم باز بود. با حرص گفتم: کاملا" پیداست که خیلی عوض شدم چون یک هفته است هر روز من ومی بینی و هنوز نشناختیم.
ماهان یه قدم رفت عقب و دست به کمر متفکر به من نگاه کرد.
ماهان: اگه اینجا نمی دیدمت عمرا"100 سال دیگه ام می شناختمت. دختر چه کردی با خودت؟ پس کو اون دختر تپلی با صورت گرد و چشمهای ریز؟ اونی که وقتی می خندید چشمهاش یه خط باریکمی شد. هیچ وقت تصورشم نمی کردم یه روزی این شکلی ببینمت. هیچ ذهنیتی از لاغر شدنت نداشتم بی خود نبود اصلا" نشناختمت. کو چربیهات؟
الاغ ، عوضی، بوزینه ، می دونست من بدم میادا بازم میگه. اما خوبالان که دیگه اون شکلی نیستم پس نباید ناراحت بشم.
ماهان: آخرین باری که دیدمت خیلی چاق بودی.
دوباره حرصم گرفت.
من: اولا" چاق نبودم و یکم تپل بودم. بعدم آخرین باری که من تو رو دیدم مثل تیر چراغ برق درازو لاغر بودی. اما الان ...
یه نگاه به هیکل پر و ساخته شده اش کردم. بازوهای قلنبه، سینه برجسته، هیکل ورزشکاری. خدایی این چقدر زحمت کشیده خودشو این ریختی کرده؟ حتما" همون قد که من زحمت کشیدم که چربیهامو آب کنمو هیکلمو نرمال کنم.
من: انگار خودتو باد کردی.
ماهان بلند خندید.
شیطون گفت: خوب دیدم دخترها اینجوری بیشتر دوست دارن. نظرت چیه؟
دستهاشو باز کرد و یه دور چرخید.نه از حق نگذریم خوب چیزی ساخته بود خودشو.
براش زبون در آوردم و گفتم: سر خودت خیلی معطلیا.
دوباره بلند خندید.
آرومتر شد و گفت: اصلا" عوض نشدی آنا هنوزم مثل همون وقتها بلبل زبونی. پس بگو چرا تو دانشگاه با اون حرص، اصرار می کردی که من آدم خوبی نیستم. دختر تو که خودی هستی نباید پته های من و بریزی رو آب که.
حقا که هنوزم تیزی. ببینم تو دیدی داشتم با دانشجوها حرف می زدم؟
چپکی نگاش کردم و گفتم: معلومه که دیدم. از اون دختره دماغ عملی، مو فندقی خوشت اومده بود مگه نه؟
دوباره بلند خندید و گفت: خود خودتی همون آنایی که می شناسم. هنوزم راحت مچمو می گیری.
یاد گذشته افتادم. لبخند اومد رو لبم.
من: مثل اینکه یادت رفته من پایثابت دختر تور کردن و دودر کردنت بودم.
دوباره خندید. این دفعه آروم. بهم نگاه کرد. انگار اونم داشت خاطراتشو مرور می کرد. چقدر اون روزا خوب بود.
چه تیمی بودیم. چاق و لاغر. من چاق و تپلی. ماهان لاغر و بلند. هروقت می خواست یه دختر تور کنهمن براش موقعیت و جور می کردمو هواشو داشتم که بره با دختره حرف بزنه. هر وقتم که می خواست یکی و دودر کنه من در نقش همسر ماهان ظاهر می شدم و این به خودی خود باعث میشد دخترها بی خیالش بشن.
صدای مامان ماها رو به خودمون آورد. با ماهان رفتیم و کنار بقیه نشستیم. رو دو تا مبل کنار هم.
ماهان خودشو خم کرد سمت من و گفت: آنا واقعا" خیلی عوض شدی. حق داشتم نشناسمت.
اخم کردم ، دلخور گفتم: نخیر شما کورین. درسته که من عوض شدم ولی تو هم عوض شدی. من همون روزی که تو با مهربان داشتی راه می رفتی دیدمت و برا همین زمین خوردم.
ماهان خندید.
با حرص گفتم: رو آب بخندی. مگهدارم برات جک تعریف می کنم که زرت و زورت می خندی؟
ماهان : آخه الان می فهمم چرا اون روز تو پله ها بهم گفتی بی معرفت.
یاد اون روز افتادم. بی معرفت و از ته دلم گفته بودم. واقعا" ناراحت بودم که ماهان من و نشناخته حتی وقتی اونقدر بهش نزدیک بودم. قیافه و هیکلم عوض شده بود اما چشمهام که همون بود. باید من ومی شناخت. ناسلامتی ما دو تا خیلی با هم دوست بودیم.
همیشه با هم بودیم و هر آتیشی می سوزوندیم با هم بود. بابا هم که بعضی وقتها به حرف زدنم با پسرا گیر می داد با ماهان مشکلی نداشت. یادمه من اجازه نداشتم شب خونه دوستای دخترم بخوابم اما هر وقت که مامان اینا می رفتن مسافرت من خونه ماهان اینا میموندم. کلا" سری از هم سوا بودیمماها.
واقعا" عمو و خاله مثل خواهر و برادرای واقعی بابا و مامان بودن. ماهانم قد من دوست داشتن. به همه اشونم مثل چشمهاشون اعتماد داشتن.
چپکی نگاش کردم و گفتم: قیافهامو نشناختی. از رو اسم و فامیلمم نتونستی من و بشناسی؟
ماهان: من فقط فامیلیتو می دونستم. چه جوری باید می فهمیدم این استاد مفخم همون آنا تپلی خودمونه.
با حرص یه مشت کوبیدم به بازوش که با چشم غره آتیشی مامان عین سگ پشیمون شدم.
بله دیگه ماهان جونشون برگشتن و هنوز هیچی نشده اون و بیشتر از من تحویل می گیره. اون وقتام ماهان هر کاری می کرد هیچی بهش نمی گفت مامانم اما اگه منهمون کارو می کردم با جارو دنبالم می کرد.
خلاصه اون شب به یاد آوری گذشته و حرف از زمان دوری و بیخبری گذشت. من و ماهانم تمام مدت داشتیم در مورد شیرین کاریهامون می گفتیم و می خندیدم.مامان اینا و خاله اینام تازه اون شبفهمیدن که من و ماهان تو یه دانشگاه تدریس می کنیم.
بماند که مامان کلی دعوام کرد که چرا بهشون نگفتم ماهان و دیدم. منم فقط سرمو انداختم پایین. چی می گفتم آخه؟ که از لج اینکه ماهان من و نشناخته نگفتم که دیدمش؟
خلاصه شب خوبی بود. موقع خداحافظی ماهان دستشو جلو آورد و گفت: خیلی خوشحالم. شب فوق العاده ای بود.
یه نگاه به دستش کردم و یه ابروم ناخوداگاه رفت بالا. اگه بهخودم بود دست می دادم. بابا، ماهان بودااااااااااااااا ....
اما به خودم نبود. بابا اینجا بود ونمی دونستم ماهان جزو اون انسان های مجاز برای دست دادن تو لیستش هست یا نه. برا همین بیخیال دست دادن شدم.
سرمو بالا آوردم و با لبخند به ماهان نگاه کردم و گفتم: ممنون که اومدین. برای ما هم شب خوبیبود.
ماهان که فهمید دست بده نیستم متعجب ابروهاش رفت بالا. یه نگاه به دستش و یه نگاه بهمن کرد و گفت: آره .......
خنده ام گرفت. با لبخند بهش نگاه کردم و با سر به بابا اشاره کردم و گفتم: آره ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#14
Posted: 20 Nov 2012 09:37
ماهان: نههههههههه عمو مسعود وحساس بودن؟؟؟؟ نبود این جوری.
شونه ای بالا انداختم. من چه بدونم.
خداحافظی کردیم و اونا رفتن خونه اشون و منم بدو بدو اومدم تو اتاق و لباس عوض کردم و قبل از اینکه مامان بتونه برای تمیز کاری صدام کنه رفتم تو رختخوابم. امروز قد یک سالم کار کرده بودم. دیگه بسم بود.
بمیرم برای دل خودم. نمی دونم چرا نتونستم دیروز از دست مامان و کار کردن در برم. مامان جان ما هم به خونه دست نزد و گذاشت تا من بیدار بشم و بعد همه کارها رو بندازه سر من و خودش با پدر جان محترمه برن ددر. منم که آدم نیستم.
از مهمونی برای همین بدم میومد دیگه. یه روز باید خودتو بکشی که تمیز کنی خونه رو. مهمونا که اومدن و رفتن باید خودتو هلاک کنی که کثیف کاریها رو پاک کنی. این دو روز تعطیلیمم رسما" کوفتم شد.
الانم که دانشگاهم. ساعت اول کلاس داشتم. تو دفتر اساتید ماهان وندیدم. آقا واسه خودشون کلاس می زارن صبحها دیر میان دانشگاه.
کلاسم تموم شده. چقدر خوابم میاد. بلند شدم اومدم بیرون تا برم دفتر یه چایی بخورم یکم حال بیام.
دلم می خواست دهنمو مثل اسب آبیباز کنم و یه خمیازه توپ بکشماما با وجود این همه دانشجو خیلی ضایع بود. خودمو کشته بودم تا یکم ازم حساب ببرن و به استادی قبولم کنن.
بی خیال خمیازه لذت بخش شدم وبه همون یه دونه دهن دره تو دلی و قورت داده بسنده کردم. چشمهام خمار خواب بود. ماهان و دیدم که از تو کلاسش اومد بیرون. چشمش به من افتاد و یه لبخند زد و اومد سمتم.
اِه برو گمشو مرتیکه. چرا داری میای سمت من؟
با نیش باز اومد جلوم و گفت: سلام آنا چه طوری؟
یه چشم غره بهش رفتم.
با تعجب بهم نگاه کرد.
ماهان: چرا اول صبحی بهم چشم غره می ری؟
چشمهامو ریز کردم و حرصی گفتم:دلیل زیاد داره کدومو بگم؟
تعجب کرد. کنارم راه اومد تا بریم سمت دفتر. از رو عمد قدمهامو کند برمی داشتم تا دیر تر برسم. یعنی ماهان جلو بیوفته و اول وارد بشه بعد من برم. نمی خواستم با ماهان وارد دفتر بشم.
آی دلم می خواست حرص اون همه کاری که کردمو سرش در بیارم.
ماهان: نمی گی چرا اول صبحی به جای سلام و صبح بخیر جوابم چشم غره بود؟ اونم با اون چشمهای گاوی تو؟ راستی از کی چشمهات انقده درشت شده؟ قبلا" که دوتا نخود بیشتر نبودن.
بمیری که اخلاق خوش صبحمو خوشتر کردی.
سریع ایستادمو برگشتم سمتش. با لبخند ایستاد و کل هیکلشو برگردوند سمتم. رو به روی هم ایستاده بودیم و من با حرص، اونم با لبخند نگاهم می کرد. تندی یه نگاه به دورو برم کردم. خدا رو شکر دانشجویی نبود که ما دو تا رو ببینه.
با حرص یه لگد محکم به بغل پاش و کفشش زدم که مطمئن بودم پاش حسابی درد می گیره.
وقتی هم، با ضربه من پاشو کشیدکنار و صورتشو جمع کرد فهمیدم خیلی دردش گرفته. نیشم گوش تا گوش باز شد. حالم حسای خوب شده بود.
با اخم نگاهم کرد و گفت: وحشی هنوز این عادت مزخرفتو ترک نکردی.
جوابش فقط ردیف دندونای سفیدم بود.
من: اولا" وحشی خودتی. دوما" تو دانشگاه به من نگو آنا، من مهندس مفخمم. خودتم زیاد بهم نچسبون من تو دانشگاه تو رو نمی شناسم.
با تعجب ابروهاش رفت بالا و گفت: چرا؟؟؟؟
دوباره یه نگاهی به دورو برم کردم و خودمو یکم کشیدم جلو دم گوشش گفتم: برای اینکه من تا دیروز داشتم پشت سرت بد میگفتم. نمیشه یهو ناغافلی باهات خوب و صمیمی بشم که.
اخم کرد، با حرص گفت: تو بیخود می کردی زیر آب من و جلوی همکارا می زدی.
اوه اوه قاطی کرده آنا بدو در رو که الان گیس به سرت نمی مونه.
سریع رومو برگردوندم و رامو کشیدم رفتم. به صدا کردن ماهانمتوجه نکردم.
ماهان: صبر کن ببینم کجا میری. وایسا. مفخم، خانم مفخم، مهندس مفخم، .... ( صداشو آروم کرد و گفت) آنا ... هوی آنا ... با تواما ... وایسا بببینم.
برگشتم دیدم داره تند تند پشت سرم میاد و هنوز حرصیه. من خودم که داشتم می دوییدم سمت پله ها.نیشمو براش باز کردم که بیشتر حرص بخوره. یهو گرومپ.....
با زانو خوردم زمین.
ای خدا من چه گناهی در حقت کردم که دست و پای من و انقده شل آفریدی که تا روزی یه بار یه جای بدنمو نکوبم به در و دیوارو زمین روزم شب نمیشه.
رو زمین دو زانو نشسته بودم و از درد لبمو گاز گرفتم. دو تا کفش اومد کنارم. سرمو بلند کردم. ماهان بود.
با نیش باز داشت نگاهم می کرد.
ماهان: دیدی خدا حق مظلومو ازت گرفت.
من: گمشو تو مثلا" مظلومی؟
ماهان: پس چی؟
خم شد که کمکم کنه. با حرص دستشو پس زدم و به زور بلند شدم. رفتم سمت پله ها که ماهان با تعجب گفت: کجا می ری؟ آسانسور از این وره.
من: با پله راحت ترم.
وانستادم قیافه بهت زده اشو ببینماز پله ها اومدم پایین.
ماهان زیاد دانشگاه نبود. این جور که فهمیده بودم انگار با مهربان یه شرکت مهندسی داشتنو کارشونم خیلی خوب بود. بابا هم کلی ازشون تعریف می کرد.
ساعت کلاسهاشو با کارش تنظیم کرده بود. دو روز در هفته صبح ها کلاس داشت دو روز دیگه عصرها.
داشتم می رفتم سر کلاسم که دیدم یکی داره صدام می کنه. مهندس مفخم گفتناش یه جوری بود. برگشتم دیدم ماهانه.
همچین زبونشو می چرخوند تو دهنش و یه مدلی می گفت مفخخخخخخخخخم که پیدا بود داره مسخره بازی در میاره. امان از دست این پسر. یکی که برای دفعه اول می دیدش فکر می کرد چقدر گوشت تلخه و افاده هاش سربه فلک می کشه. همچین خودشو می گرفت که انگار از دماغ فیل افتاده اما همین که باهاش جور میشدی و صمیمی از دست شوخیهاش و خوشمزه گیهاش در امان نمی موندی. اینم واسه خودش دو شخصیتی بودا. سر کلاس اخمشو نمیشه جمع کرد بیرون بادوستاش نیششو.
بی خیال به فرم صدا کردنش ایستادم تا بهم رسید. کلاس عصرمون بود. آخرین کلاس.
ماهان: سلام مهندس چه طوری؟
من: خوبم جناب دکتر به لطف شما.
نیشش باز کرد.
یه پشت چشم براش نازک کردم.
من: تروخدا ببین با یه دکتر گفتن چقدر حال کرده. ندید بدید.
ماهان یکم خودشو خم کرد تا هم قدم بشه. صورتش و آورد جلوی صورتمو گفت: آخه این جور که لباتو جمع می کنی و میگی دکتر خیلی باحال میشی.
چشمهام گرد شد. خنده ام گرفت بی هوا یه ضربه به بازوش زدم.
-: گمشو ماهان.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#15
Posted: 20 Nov 2012 09:38
عادتشه فقط کافیه که دختر باشیتا باهات از این شوخیها بکنه. دیوونه است دیگه.
چشمم خورد به دو تا دختر دانشجو که با تعجب به من و ماهان نگاه می کردن و دم گوش هم پچ پچ می کردن.
لبمو گاز گرفتم و گفتم: وای آبرومون رفت از فردا پشت سرمون حرف در میارن.
ماهان رد نگاهمو گرفت تا به اون دو تا دختر رسید. بی تفاوت گفت: بزار هر چقدر دلشون می خواد فک بزنن مگه مهمه؟
همیشه ریلکس بوده.
ماهان شیطون گفت: تازه اشم از خدات باشه که تو رو بچسبونن به من خوشتیپِ خوشگلِ دکتر.
برگشتم سمتش صورتمو با چندشجمع کردم و گفتم: چیشششششششبلا به دور همینم کم مونده بود که من و بچسبونن به توی دخترباز خراب.
ماهان شاکی گفت: چی؟؟؟ من خرابم.
نیشمو باز کردم و گفتم: نیستی؟
ماهان: خیلی روت زیاده آنا.
من: مهندس مفخم. الانم مزاحمم نشوکلاس دارم.
اومدم برگردم که صدای ماهان و شنیدم.
-: مهندس مفخم لطف کن بعد کلاس منتظرم بمون با هم بریم.
برگشتم سمتش.
من: که چی بشه؟
ماهان یه قدم اومد سمتم و صداشویکم آروم کرد تا دو تا پسری که از کنارمون رد میشدن صدامون و نشنون.
ماهان: مگه نمی دونی؟ مامان شامدعوتتون کرده. بعدم دیده من دانشگاهم گفت از همین جا با هم بریم.
اخم کردم. مامان بهم نگفته بود. شاید یادش رفته .
اخمم بیشتر شد. چند سال میشه که خونه اشون نرفتم؟؟؟؟
نمی دونم خیلی وقت میشه. خیلی قبل تر از اینکه خاله اینا برن خارج.
من: نمی خواد من نمیام.
ماهان یه ابروش رفت بالا و جدی گفت" چرا اونوقت؟ خونه ما سگ داره؟ یا بو میده؟
خنده ام گرفت.
-: دیوونه بو میده چیه؟ کار دارم. خسته ام هستم. نمی تونم بیام.
ماهان چشمهاشو ریز کرد و گفت: فقط تو کار می کنی خسته میشی؟ماها آدم نیستیم؟ ببینم چی کار داری؟
چه بد پیله هم بودا. حالا من که کاری ندارم چی پیدا کنم به این بگم؟
با من من گفتم: چیزه .... چیز دارم....
حالا مگه یادم میومد. زیر نگاه تیز بین ماهانم هیچ چاخانی به ذهنم نمی رسید که بگم.
ماهان جدی گفت: بهانه ای نداری. بعد کلاس منتظرم باش. اگه بری می دونی که میکشمت.
این و گفت و بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده رفت. اه هنوزم مثل اون وقتهاش زور میگه و تهدید می کنه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#16
Posted: 20 Nov 2012 09:39
عادتشه فقط کافیه که دختر باشی تا باهات از این شوخیها بکنه. دیوونه است دیگه.
چشمم خورد به دو تا دختر دانشجو که با تعجب به من و ماهان نگاه می کردن و دم گوش هم پچ پچ می کردن.
لبمو گاز گرفتم و گفتم: وای آبرومون رفت از فردا پشت سرمون حرف در میارن.
ماهان رد نگاهمو گرفت تا به اون دو تا دختر رسید. بی تفاوت گفت: بزار هر چقدر دلشون می خواد فک بزنن مگه مهمه؟
همیشه ریلکس بوده.
ماهان شیطون گفت: تازه اشم از خدات باشه که تو رو بچسبونن به من خوشتیپِ خوشگلِ دکتر.
برگشتم سمتش صورتمو با چندشجمع کردم و گفتم: چیششششششش بلا به دور همینم کم مونده بود که من و بچسبونن به توی دخترباز خراب.
ماهان شاکی گفت: چی؟؟؟ من خرابم.
نیشمو باز کردم و گفتم: نیستی؟
ماهان: خیلی روت زیاده آنا.
من: مهندس مفخم. الانم مزاحمم نشوکلاس دارم.
اومدم برگردم که صدای ماهان و شنیدم.
-: مهندس مفخم لطف کن بعد کلاس منتظرم بمون با هم بریم.
برگشتم سمتش.
من: که چی بشه؟
ماهان یه قدم اومد سمتم و صداشویکم آروم کرد تا دو تا پسری که از کنارمون رد میشدن صدامون و نشنون.
ماهان: مگه نمی دونی؟ مامان شامدعوتتون کرده. بعدم دیده من دانشگاهم گفت از همین جا با هم بریم.
اخم کردم. مامان بهم نگفته بود. شاید یادش رفته .
اخمم بیشتر شد. چند سال میشه که خونه اشون نرفتم؟؟؟؟
نمی دونم خیلی وقت میشه. خیلی قبل تر از اینکه خاله اینا برن خارج.
من: نمی خواد من نمیام.
ماهان یه ابروش رفت بالا و جدی گفت" چرا اونوقت؟ خونه ما سگ داره؟ یا بو میده؟
خنده ام گرفت.
-: دیوونه بو میده چیه؟ کار دارم. خسته ام هستم. نمی تونم بیام.
ماهان چشمهاشو ریز کرد و گفت: فقط تو کار می کنی خسته میشی؟ماها آدم نیستیم؟ ببینم چی کار داری؟
چه بد پیله هم بودا. حالا من که کاری ندارم چی پیدا کنم به این بگم؟
با من من گفتم: چیزه .... چیز دارم....
حالا مگه یادم میومد. زیر نگاه تیز بین ماهانم هیچ چاخانی به ذهنم نمی رسید که بگم.
ماهان جدی گفت: بهانه ای نداری. بعد کلاس منتظرم باش. اگه بری می دونی که میکشمت.
این و گفت و بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده رفت. اه هنوزم مثل اون وقتهاش زور میگه و تهدید می کنه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#17
Posted: 20 Nov 2012 09:43
هیچکی مثل تو نبود (5)
با اخم و عصبی رفتم تو کلاس. کلمدت کلاس فکرم مشغول بود و داشتم به این فکر می کردم که چه جوری ماهان و بپیچونم و نرم خونه اشون. مثل سگ شده بودم و پاچه همه رو می گرفتم. چند تا پسره رو که داشتن خوشمزگی در میاوردن و دعوا کردم و آخرم یکی و از کلاس شوت کردم بیرون. تا آخر کلاس هیچکی جیکش در نیومد.
چند ساله که نرفتم خونه اشون؟ 8 سالی میشد. همیشه یه جوری سر رفتن خونه اشون جیم می زدم. یه جور ماهرانه ای این کارو می کردم که کسی نمی فهمید. و چون هفته ای سه چهار بار ماها همو می دیدیم کسی متوجه این جیم زدنام نمیشد.
ساعت کلاس تموم شد اما اخمهای من باز نشد. هر چی فکر کردم راه حلی به ذهنم نرسید که بتونم از شر ماهان خلاص بشم. می دونستم که بد پیله است.
-: خانم مهندس.
چقدر الان از کلمه مهندس بدم میومد. مجبوری ایستادم تا ماهان بهم برسه.
ماهان اومد جلو و با لبخند سلام کرد. یه نگاه به صورتم کردو لبخندش جمع شد.
ماهان: حالت خوبه؟ چرا انقدر ناراحتی؟
به زور گفتم: نه خوبم.
ماهان دوباره خندیدی و گفت: باشهپس بریم.
یه نگاه بهش کردم و گفتم: نمی خوام بچه ها ببینن با هم سوار ماشین میشیم. تو برو منم بعد تو میام. بیرون دانشگاه می بینمت.
ماهان با خنده گفت: بابا محتاط. باشه هر جور راحتی. پس من کنار دکه روزنامه ایه می بینمت.
قبل از اینکه من چیزی بگم رفت. خوب من بهش بگم بزغاله ناراحت میشه. اون دکه ایه همیشه دورو برش پر دانشجوئه. جا تابلوتر از اونجا پیدا نکرده. اه پسره خنگ .....
غرغر کنان با اخم رفتم بیرون. رفتم کنار دکه. بللللللللللله پر دانشجو بود. یکم رفتم جلو تر ایستادم که مثلا" کسی نبینه.
یکم بعد ماهان اومد. با لب و لوچه آویزن رفتم سمت ماشین داشتبا موبایلش حرف می زد.
یاد این بچه ها افتادم که نمی خوانیه جا برن و با زور، مامانشون می خواد ببرتشون. اونا هم هی خودشون و می کوبن زمین، پاهاشون و می کوبن، خودشون و می گشن رو زمین، هی جیغ می کشن و میگن نمیااااااااااام ... نمیااااااااااااااااااام ...
یعنی اگه اون راه جواب داشت حاضربودم بی خیال خانمی و وقار بشم وهمون کارها رو انجام بدم اما این ماهان نفله سیریش و می شناختم می دونستم به زور کتکم که شده کارشو انجام میده. واسه همین خودمو سنگین نگه داشتم و رفتم سمت ماشین. صدای حرف زدنش و می شنیدم.
-: آره عزیزم کلاسام تموم شد.
.........
-: آره قربونت برم بی کار بی کارم.
...........
-: نگو اینو گلم من برای تو همیشه وقت دارم.
............
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: الان ؟؟؟؟؟
دستمو گذاشتم رو دستگیره در اومدم بازش کنم که دست ماهان اومد بالا و اشاره کرد که صبر کنم. منم دست به در منتظر موندم.
-: نه نه خیلی هم خوبه. باشه باشه ....
تلفن و قطع کرد و یه نگاه به من کرد و با یه لبخند خر کننده گفت: وای آنا یه کار مهمی برام پیش اومده ارژانسیه باید حتما" برم. شرمنده نمی تونم برسونمت. خودت می ری دیگه؟ پس فعلا" خداحافظ.
یه لبخند و یه تکون دست و پا رو گاز و رفت.........
من موندم، بهت زده با یه دستی که هنوز تو هوا رو جایی که دستگیره در قبلا" بود بالا مونده بود. چشمهام و دهنم از تعجب باز مونده بود.
مغزم هنوز فعال نشده بود که اتفاقات و آنالیز کنه.
خرچوسونه به منم دروغ میگه. انگار نه انگار که من کنارش بودم و همه حرفهاش و شنیدم. میگهکار ارژانسی دارم. یابو مگه تو دکتری از این کارا داشته باشی. چی گفت بعدش؟ گفت نمی تونه من و برسونه؟ گفت خودم برم؟
صورتم جمع شد. چشمهام ریز شد، بازی لبم کم شد کم کم لبم جمع شد و کشیده شد به کناره ها. یه نیش باز و دندونی هویدا شد. باز ذوق یه جیغ کوتاه کشیدمو یه کوچولو پریدم هوا.
یوهووووووووووووووو .....
خداجون دمت گرم. حقا که بزرگی. کرمت و شکر. ایول.
به خودم اومدم و دیدم آدمهای دورو بر چپکی نگاهم می کنم. وای خاک به سرم باز خانمیم رفت.
سریع جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم.
-: آقا دربست.
ماشین نگه داشت. پریدم تو. آدرس خونه رو دادم. الان دیگه مامان اینا رفتن خونه خاله اینا. هیچکی خونهنیست. ایول ....
دم در خونه پیاده شدم و رفتم تو. ای جونم به این سکوت. ای قربوناین خلوت و تنهایی بی سر خر بشم. نه اینکه مامام اینا سر خرنا نهولی یه وقتهایی همین مامان خانم خیلی به کارهام گیر می ده.
به اینکه همش تو اتاقم و سرم تو کامپیوتره. منمو این کامی جون. منم و این پسر نازم. بوس بوس جیگرشو. جونش به جونم بسته است.
رفتم تو اتاق . لباسامو عوض کردم. قبل هر کاری لب تاپ و باز کردم و دکمه اشو زدم تا روشنبشه. از تو گوشی آهنگ گذاشتم و تا جایی که می شد صداشو زیاد کردم. گوشی به دست، خوشحال وشاد رفتم تو آشپزخونه. تو یخچال سرک کشیدم. گشنم بود غذاها بهم چشمک می زد. به زور چشم از غذاها برداشتم و یه بشقاب پر میوه برداشتم و رفتم تو اتاق.
ای جونم سریال کره ای. یعنی من عاشق این زندگیهاشون بودم. مخصوصا" اون خونه های نقلی رو پشت بوماشون. کاش منم از این خونه ها داشتم. اما همیشه تو کف این بودم که چه جوریاست که چه فقیر و یه پولدارشون هیچ وقت یه دست لباس و دو بار نمی پوشن. مگه اینا چقدر پول دارن مادر؟
یهو یاد یه چیزی افتادم. سریع رفتمتو حال و هر چی تلفن بود از پریزکشیدم. آیفونم گوشیش و برداشتم که اگه کسی زنگ در و زد نفهمم.گوشیمم گذاشتم رو سایلنت بدونویبره که هیچ رقمه مزاحم نداشته باشم. خودم نیشم به خاطر کارهام باز بود. از الان می دونستم که تا یه هفته از دست حرفها و سرزنشهای هر روزه مامان سر درد می گیرم اما بی خی به نرفتن می ارزید.
نمی دونم چقدر فیلم دیدم ولی وسطهاش یا آخراش یا هر جاش خوابم برد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#18
Posted: 20 Nov 2012 09:44
با تکونهای شدیدی از خواب بیدار شدم. چشمهامو به زور باز کردم و هم زمان یه خمیازه بلند بالا هم کشیدم که با دیدن صورت مامان خمیازه ام که ماسید هیچی روحمم به دیار باقی شتافت. وای خدا خیلی سخته مامانت و ببینی امابا اژدها اشتباه بگیریش.
همچین صورتش قرمز بود که با هر بار نفس کشیدنش داغی نفسهاشو حس می کردم. داشت از درون و برون آتیش می گرفت و همون جوری هم همچین تکونم می داد که فکر نکنم زلزله 10 ریشتری هم میتونست اون شکلی تکونم بده.
با ترس بیدار شدم و تو جام نشستم. از ترش بالشتمو گرفتم تو بغلم و مظلوم به صورت عصبانی مامان نگاه کردم.
مامان با یه اخم غلیظ با حرص و عصبانی گفت: چیه خودتو مچاله کردی اون ور. فکر کردی الان مظلوم بشی تأثیری داره. ببینم تو مگه قرار نبود دیشب بیای خونه سیمین اینا ها؟؟؟؟
به زور و از ترس آب دهنمو قورت دادم. بالشت و بیشتر به خودم فشار دادم و آروم سرمو دو بار تکون دادم که یعنی آره.
یهو مامان ترکید.
-: پس آنا مرده کجا موندی؟ چرا گوشیتو جواب ندادی؟ چرا نه زنگ زدی نه خبر دادی؟
مامانیییییییییییییییییییی
آدم تو ترسهاش به مامانش پناه می بره اما تو ترس از مامانش به کی پناه ببره؟ الانم که پناه و اینا رو باید بی خیال شد مامان جلوی هر راه درو رو گرفته. تا من وجر واجر نکنه ول نمیکنه.
اومدم از خودم دفاع کنم. واسه همین سریع گفتم: به خدا می خواستم بیام. ماهان من و نیاورد. گفت کار داره نمی تونه بیارتم.
مامان یه چشم غره توپ بهم رفت که فهمیدم این فک بسته باشه بهتره.
مامان: ماهان مگه راننده اته. کار داشت و رفت تو چرا نیومدی؟ چلاق که نبودی یه ماشین می گرفتی میومدی. چه طور تونستی تا خونه بیای اونجا نمی تونستی بیای؟
چرا تلفن و از پریز کشیدی؟ چرا آیفون و خراب کردی؟ می دونی ماهان چند بار اومد جلوی در؟ می دونی چقدر نگرانت شدیم؟
یهو مامان ترکید. با جیغ گفت: می خوای آبرومونم ببری ماها رو همبکشی؟
همچین با جیغ دستهاشو مشت کرده بود و تو هوا تکون می داد که خدایی سکته کردم. فقط با فشار سرمو تو بالشت فرو می کردم که شاید اون جوری در امان بمونم.
چی بگم من که نگفتنش بهتره. مامان قد یه ساعت جیغ کشید و تهدید کرد که بار آخرم باشه که از این غلطها می کنم و دفعه دیگه اگه نیام خونم پای خودمه و من دیگه بچه نیستم و دیگه بزرگ شدم و خانمها از این کارهای بچه دبیرستانیها نمی کنن و ....
آی این خانم بودن و هی می زد تو مغز من. داشتم به غلط کردن می افتادم. یکم دیگه پیش می رفت همین امروز می رفتم دکتر تقاضای تغییر جنسیت می دادم.
خوب من نخوام جایی برم کی و باید ببینم؟
پنج شنبه بود. صبح که این جوریبیدار شدم. روزمم کوفتم شد. اگه قرار بود تا شب بشینم تو خونهکه می مردم از غم باد.
یه زنگی به پریسا زدم و گفتم میام خونه اتون. رفتم یه دوش گرفتم و سر صبر موهامو سشوار گشیدم تا صاف صاف بشه. خوشم میومد موهام این شکلی میشد. حوصله آرایش نداشتم. یه رژ براق زدم و یه بلوز مردونه تنگ پوشیدم. یه وقت دیدی باباش خونه بود. والا ....
لباس پوشیدم و حاضر و آماده رفتم بیرون. مامان تو آشپزخونه بود. بادیدنم یه ابروشو انداخت بالا و گفت: اوقور بخیر، خانم خانما کجا تشریف می برن؟
دندونامو نشون دادم و گفتم: خونه پریسا اینا.
مامانم یه پشت چشم نازک کرد وگفت: یه خبرم به ما بدی بد نیست. یه امروزو خونه ای اونم برنامه ریختی بری بیرون.
من: وا .... مامان جان تکلیفت با خودت روشن نیستا. نه به اون موقع که می خواستی به زور کتک من و بفرستی بیرون نه به الان که می گی بشینم تو خونه؟
مامان: اون مال وقتی بود که مثل چسب به اتاقت چسبیده بودی و آفتاب و مهتاب رنگتو نمی دید. نه الان که هر روز سر کاری.
خوشحال خندیدم و گفتم: خوب امروزباید استراحت کنم دیگه. باشه من دیگه برم. خداحافظ.
از مامان خدا حافظی کردم و سرخوش از خونه زدم بیرون. یه ساعت بعد خونه پریسا اینا بودم. زنگ و زدم و رفتم تو خونه اشون. خونه اشون آپارتمانی بود و خدا رو شکر طبقه دوم بود. طبق معمول ازپله ها رفتم بالا.
زنگ در و زدم. مامانش در و باز کرد. از همون دم در شروع کردم به بلند بلند سلام کردن.
من: به سلام خاله جان خوب هستین؟ عمو خوبن؟ پسرای گلتونخوبن؟ دختر خلتون چلن؟
خاله سعی می کرد جوابمو بده. از طرفی خنده اش گرفته بود ومی خندید از طرفی هم من مهلت حرف زدن بهش نمی دادم.
در دستشویی باز شد و پریسا از دستشویی اومد بیرون. از همون دم درش یه ابروش رفت بالا و با اخم اومد سمتم.
-: چته خونه رو گذاشتی سرت فکر کردی کلاس کاراته است که هی جیغ می کشی؟ خفه بابا همه فهمیدن تو اومدی. ببینم چی بودمی گفتی؟ دختر خلتون چله؟ مگه روان پاک تر از تو هم پیدا میشه؟
با نیش باز رفتم سمتش و دستهاموباز کردم.
من: وای عزیزم خوبی گلم. این حرفها چیه که می زنی. تو دستشویی سر و صدا زیاد بوده حرفها رو اشتباه شنیدی پری جون.
اومدم دستهامو بندازم دور کمرش که محکم زد به بازومو گفت: بمیری یعنی چی تو دستشویی سروصدا زیاد بوده بی تربیت. بعدم لال شی و دیگه به من نگی پری جون. می دونی بدم میاد هی میگی؟
خاله که فقط دم در ایستاده بود و به ما دو تا می خندید.
خلاصه با کلی کل کل من و پریسا و خنده های خاله رضایت دادیم و پریسا دستمو گرفت و برد تو اتاقش.
نشستم رو تخت. خودشم نشست روصندلی کامپیوترش.
پریسا: خوب چه عجب. موش کور ما از لونه اش زده بیرون.
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: موش کور توی خری. بعدمحوصله ام سر رفته بود. صبح درخشانی هم داشتم گفتم بیام به تو سر بزنم بلکم دلم باز شه.
بعدم قضیه دیروز و امروز صبح و تعریف کردم براش. کلی خندید.
یکم حرف زدیم یکم با کامپیوتر ور رفتیم. یکم عکس نگاه کردیم. یکم کله پاچه ملت و بار کردیم. ساعت شد 6.
پریسا: خوب امشب و چی کار کنیم؟
شونه امو انداختم بالا و گفتم: نمی دونم. نشستیم فعلا".
یه اخمی کرد و گفت: به تو که باشه همش نشستی تو خونه. نه مندلم هیجان می خواد. یکم تنوع. یکم رقص یکم عشق و حال.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: حالا همه اینا رو از کجا می خری؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#19
Posted: 20 Nov 2012 09:46
یکم فکر کرد و یهو تو هوا یه بشکنی زد و بلند شد. رفت گوشیشو برداشت و زنگ زد. یکم حالو احوال کرد. منم فضول یکم گوش وایسادم اما یه چیزی تو کتابخونه اش چشمک زد رفتم سمتش.
آخ جون کتاب جدید گرفته. نفله صداشم در نمیاد.
چشمم به کتاب بود و گوشم بهحرفهای پریسا.
-: آره بابا ... نه بابا امشب بی کارم..... چه خبر؟ ... جدی؟ ... کیا هستن ..... خوبه حالا ...... مطمئنی که خوش می گذره دیگه ..... خوبه همراهم میارم ....
بلند خندید.
-: نه دیوونه تو هستی دیگه .... نهدختره ... باشه پس میایم.... 10 اونجاییم..... نه برو بابا هی میگه زود بیاین ... باشه حالا 10 خوبه دیگه ... زودتر کسی نیست .... بزار حاضر شیم ببیم کی میرسیم... قربونت ... می بینمت....
با تعجب و کنجکاوی داشتم به پریسا نگاه می کردم. داشت با کی برنامه می چید؟
تا تلفنشو قطع کرد با ذوق گفت: ایول برنامه امونم جور شد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: داشتی با کی حرف می زدی؟
با نیش باز گفت: حمید ....
با بهت گفتم: حمید ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
چشماشو برام ریز کرد و لوسی گفت: آره دیگه.
حمید یکی از بچه های دانشگاهمون بود. از اول چشمش دنبال پریسا بود اما خدایی پریسا هر وقت کارش داشت و یا حوصله اش سر می رفت زنگ می زد بهش. اونم همیشه پایه بود و همیشه هم برنامه داشتن.
چشمهامو ریز کردم و با یه نگاه ملامتگر گفتم: گناه داره پسره. اند سواستفادهگریه به خدا.
پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت:بی خیال خودش که مشکلی نداره. بعدم اون غیر من با 10 نفر دیگه دوسته. همه که مثل تو پاستوریزهنیستن 5 سال با یکی بمو ...
یهو ساکت شد. برگشت نگراننگام کرد. سرمو انداختم پایین. دوباره صورتش اومد جلوی چشمم.
پریسا اومد سمتم و بازومو ناز کرد و گفت: آنا گلی ناراحت نباش. بی خیال دیگه، حواسم نبود از دهنم در رفت.
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.یه لبخند زدم و گفتم: ناراحت نیستم. فراموشش کردم.
شیطون یه ابروش و برد بالا و گفت: جدی؟؟؟؟ خوبه پس. امشب می ریم مهمونی می ترکونیم.
من: مهمونی؟؟؟؟ بابا اینجا شهر خودمونه ...
پریسا براق شد: خوب که چی؟ ادا اصول نیا که می کشمت. من می رم تو هم میای گفته باشم.
جلو پریسا نمی شد قد علم کرد. برای اینکه نزنم تو حالش گفتم: معلومه که میام تازه اشم امشب می خوام چند تا پسر خوب تور کنم.
پریسا بلند خندید: تو !!!! جان من یه چیزی بگو که به شکلت بیاد تو اگه پسر تور کن بودی5 سال با اون انتر نمی موندی و تارک دنیا نمی شدی.
پوزخندی زدم و گفتم: همون دیگه احمق بودم. 5 سال خودمو از همه عالم و آدم پنهون کردم و جز اون به کسی نگاه نکردم این شد جوابم. الان می خوام هفته ای یه دوست پسر داشته باشم.
پریسا بلند خندید.
من: پریسا من نمیام.
با اخم برگشت و یه چشم غره توپ بهم رفت.
مظلوم نگاش کردم و نیشمو باز کردم و گفتم: آخه لباس ندارم که.
پریسا یکم آروم تر شد. مهربون خندید و شیطون گفت: لباسم میدم بهت عزیزم. الان که وری وری تین شدی لباسام اندازه ات می شه و می تونی لباسهای من و بپوشی. مثل اون وقتات فیل نیستیکه مثل تانک باشی لباس سایزت پیدا نشه.
چشمهامو ریز کردم براش و با غضب نگاهش کردم. پریسا دندوناشو نشونم داد.
معمولا" این ریختی نگاه کردن من یعنی که من دارم با چشمهام بهت نیرو منفی وارد می کنم که اگه خدا بخواد یه بلایی سرت بیاد ولی معمولا" هیچ اتفاقی نمیوفته ولی خوب تلاش که میشه کرد.
با حرص گفتم: من از این لباسهایی که نه آستین داره و نه یقه و همه جون آدم هم پیداست نمی پوشما گفته باشم.
پریسا شکلکی برام در آورد. یه دستی به چونه اش زد و متفکر گفت: خوب شلوار جین خاکستریتخوبه. رنگش یکم تیره است به بلوز مردونه ات میاد اونم تنگه، سفیدم که هست. بزار ببینم چی تیپتو تکمیل می کنه.
کله اشو کرد تو کمدش و یکم گشت و از توش یه جلیقه پیدا کرد. همراه یه کمربند سفید. اومد داد دستم و گفت بپوش.
پوشیدمشون.
گیره موهامو باز کرد. یه دستی به موهام کشید و گفت: نه موهاتم خوبه مشکی و براق و صاف. همینجور بازشون بزار. آرایشتم خودم می کنم.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: نمی خوای که همه چشمم و سیاه کنی.
دوباره دندوناشو نشونم داد و گفت: چرا اتفاقا" می خوام همین کارو بکنم. اصلا" به تو چه من بلدم چی کار کنم.
تو یه زنگی به مامانت اینا بزن بگو امشب اینجا هستی.
من: اووووووووو برو بابا من می خوام برم خونه امون. سریالم مونده.
محکم زد تو سرم و با حرص گفت: تو دوباره داری سریال کره ای میبینی؟ خجالت نمی کشی با این سنت؟
نیشمو باز کردم و خوشحال گفتم: جان پریسا خیلی فاز میده.
پریسا: چی چی و فاز میده؟ از اول تا آخر فیلم چشمهات و در میاری، کلی هم حرص می خوری که چرا دختره به پسره هیچی از علاقه اش نمیگه، پسره هم که به دختره نمیگه. بعدم که میگن یکی میپره وسط میگه نمیشه. یکی هم این بینابین همه اش حرص میده بس که بدجنسه. آخرم که همه بهخوبی و خوشی با هم زندگی می کنن. آدم بدا متنبه می شن. آدم خوبام که مهربون. ته ته فیلمم خیلی محبت کنن دختر پسر فیلم یه ماچ در حد نوک زدن دارن. کل این اعصاب خوردیا برای همون نوکدو ثانیه ای.
یه سوت بلندی کشیدم. جدی داشت حرص می خورد و همه اینها روبا حرص می گفت. با سوت من برگشت سمتم و نگام کرد. خنده ام گرفت و با همون خنده گفتن: چقدر دقیق سریالاشون و توصیف کردی. خدایی نگاه نمی کنی تو دیگه آره؟
یهو هول شد و گفت: گمشو آنا من اصلا" وقت این مزخرفاتو دارم؟
درسته که می گفت نه اما دست پاچه شدنش کافی بود که بفهمم چاخان میکنه. الاغ خودش نگاه می کنه به من میگه بده. چیشششششششششش......
پریسا یه لبخند خبیث بهم زد و بدجنس گفت: برا اونم یه فکری دارم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#20
Posted: 20 Nov 2012 09:48
کله اشو کرد تو کمدش و وقتی سرشو بیرون آورد تو دستاش یه جفت بوت بود. فکم افتاد زمین.با ترس بهش نگاه کردم. به زور آب دهنمو قورت دادم گفتم: پریسا تو که منظورت این نیست من این و بپوشم. نه؟؟؟؟
بدجنس با نیش باز گفت: چرا اتفاقا" همین و باید بپوشی.
با چشمهای گرد به بوتهای تو دستش نگاه کردم. یه جفت بوتکوتاه بود. بلندیش تا پنج انگشت بالای قوزک پا و جلوش چند تا بند می خورد برای قشنگی. از بغلش زیپ داشت. جای بنداش طلایی بود. خیلی قشنگ بود ولی یه مشکل بزرگ داشت. یه پاشنه داشت به چه بلندی یه 15-20 سانتی میشد زیر پنجه هاشم یه لژ داشت 7-8 سانتی. یعنی رسما" این کفشه رو می پوشیدم می رفتم تو هوا. با هر قدم فکر می کردی تو آسمون پا می زاری.بلند کردن پات با خودت بود روزمین برگشتنش با خدا چون معلوم نبود کله ملق شم یا سالم بمونم.
با وحشت گفتم: نهههههههههههه. پریسا این کفشه از دور داد میزنه که من از اوندختر فلانام من نمی پوشم.
یه اخمی کرد و گفت: غلط کردی پوریا برا تولدم برام خریدش. نزدیک 300 پولشه.
پوریا داداشش بود. یه 3 سالی بزرگتر از ما بود.
خوب پوریا هم مثل خواهرش هم خلو چل بودا به من مجانی هم این کفشا رو می دادن نمی خواستم.
هر کاری کردم به هر ... خوردنی که افتادم پریسا رضایت نداد بی خیال کفشا بشه این شد که از همون لحظه من کفشها رو پام کردم. تا یکم باهاشون راه برمبلکم عادت کنم.
خلاصه سه ساعت بعد حاضر و آماده بودیم. پریسا یه شلوار جین یخی با یه تاپ آستین حلقه ای یقه شل پوشیده بود. موهای قهوه ای تیره اشم لخت ریخته بود دورش.
ساعت 9:15 از خونه راه افتادیم. من که اصلا" نمی دونستم قراره کجا بریم. پریسا معمولا" از این مهمونیهامی رفت ولی من سالی دو سه بارو به زور پریسا می رفتم. اونم با کلی غر زدن که نمیام و کار دارم و اینا. امشبم چون خونه پریسا بودمنمی تونستم از دستش در برم براهمینم مثل بچه های خوب به همه حرفهاش گوش کردم.
حالا می رفتیم یکمم قر می دادیم بدم نبود.
وای اگه بابا می فهمید ...... خونمحلال میشد. اصلا" خوشش نمیومد.
مهمونی خانوادگی خوب بود ولی به قول خودش وقتی یه عده جوون ناباب دور هم جمع میشن معلوم نیست چه غلط کاریهایی می کنن. حالا بیا و قسم بخور که سر جدم من غلطی نمی کنم مگه باور می کرد.
بی خی . کل زندگیمو مثل دخترای مثبتِ حرف گوش کن و درسخون گذروندم. هیچی از زندگیم و جوونی نفهمیدم. سالی دو بارم که میومدم این مهمونیا بیشتر برای هیجانش و تخلیه انرژی بود و اینکه بعدا" برم به بچه ام بگم: آره مادر ما هم جوونی کردیم ما هم می دونیم این مهمونیا چه جورین. جای بی خودین. تو غلط می کنی بری.
مثل بابام که همیشه به من این حرف و میگه.
یکی نیست بگه پدر من، تو خودت تو جوونی همه این کارها روکردی به ما که رسید بد شد؟
یادمه بابا وقتی بچه تر بودم ماها رو نمی برد سینما. می گفت محیطش بده فیلمهاشم خوب نیست.
نگو پدر جان در جو همون فیلمهای فارسی و سینماهای زمان شاه بودن. واسه همین میگفت بده.
آی دلم می خواست بهش بگم تو که رفتی فیضشم بردی حالا چرا نمی زاری ماها بریم. تازه از اون موقع تا حالا کلی فرق کرده.
بماند. همیشه همینه بزرگترها هر کاری که می خوان می کنن به ماکه می رسه بده، اخِ.
رسیدیم دم یه خونه ویلایی بزرگ. یعنی فکر می کنم. چون درش کهخیلی بزرگ بود. از همین توی کوچه هم درختهای بلندش پیدا بود.
پریسا داشت با موبایل با حمید حرف می زد. منم چشمم به در خونه بود.
پریسا: باشه ما رسیدیم در و باز کن.
در برامون باز شد انگار از این برقیا بود چون درش چهار تاق خودبه خود باز شد. ما هم خوشحال با ماشین رفتیم تو.
وای خدا چه باغی داشت. چقدر درخت داشت. راه ورودی در باغ تاخونه هم چراغونی بود. چراغهای خونه ام همه روشن بود و یه سرو صدای کوچولو از توش میومد بیرون. خوب معلومه با این باغی که هست صدا به بیرون نمیرسه.
وای چقدر خدا رو شکر کردم که پریسا ماشین داره وگرنه اگه با آژانس میومدیم مجبور بودیم این همهراه از در خونه تا عمارت و پیاده بیایم.
من که کل راه تا عمارت و داشتم به دارو درخت تو باغشون نگاه می کردم. از در عمارت وارد شدیم.
ناخوداگاه یه سوتی کشیدم که باآرنجی که پریسا تو پهلوم کرد خفه شدم.
پریسا : خفه شو. من اینجا آبرو دارم ندید بدید بازی و منگل بازی در نمیاری.
من: گمشو بابا خودت منگلی.
پریسا دستمو کشید و برد تو. دو قدم بر نداشته حمید جلومون سبز شد یک لبخند گشادی زده بود که من و یاد این قورباغه دهن گشادا می نداخت.
با پریسا دست داد و دستش و آورد سمت من. یه نگاه به دستش کردم. جای بابا خالی که بزنه پسره رو شل و پل کنه.
دوباره پهلوم سوراخ شد. با چشم غره پریسا آروم دستمو گذاشتم تو دست حمید. در واقع نوک انگشتامو با دستش تماس دادم. خوب چی کارکنم. خوشم نمیاد با غریبه ها دستبدم. دست دادنمم اصول خودشو داشت با کسایی که می شناختم دست می دادم نه این پسره که تو دانشگاه به زور بهش سلام میکردم و شاید سالی یه بار تو مهمونی ببینمش. اه ....
بعد سلام و خوش بش با حمید که بیشتر پریسا حرف زد ومن در نقش یه منگل لال ظاهر شدم رفتیم تو یه اتاق که پر مانتو و این چیزا بود. مانتوهامون و در آوردیم و جلوی آینه یه نگاه به خودمون کردیم و شیک اومدیم بیرون. منم که مثل جوجه دنبال ننه ام که پریسا باشه راه افتادم.
دو قدم از اتاقه بیرون نیومده بودیم که یکی جیغ کشان اومد سمتمون. اه عاطفه خله بود که. همیشه همین ریختی بود. جیغ و ویغش زیاد بود البته وقتی با محبوبه با هم می افتادن خل بازیهاش زیادتر می شد.
یعنی دو تایی با هم دارو بودن واسه ساعتهای بی کاری و بی حوصله گی. همچین با شوخی ها و خنگ بازیهاشون سر حالت میاوردن که آخر کاری می ترکیدی از خنده.
کلی بغل و بوس و بالا و پایین پریدن، چهارتایی رفتیم رو یه مبل چند نفره نشستیم. فکر کنم سه نفره بود اما ما چهارتایی خودمونو چپوندیم روش.
روزگار غریبی ست نازنین ...