ارسالها: 2557
#211
Posted: 24 Nov 2012 10:15
سریع گفتم: ماهان ... من نمی خوام برای تو مثل بقیه باشم .. نمی خوام فراموش بشم.. نمی خوام یه بوسه تو مستی باشم که الان حس خوبی بهت بده و فردا به کل از یادت بره ... نمی خوام .. نمی خوام اونقدر برات بی ارزش باشم اونقدر پایین باشم و فقط در حد یه بوسه تو بی عقلیت بمونم.. نمی خوام .. نمی خوام ...
حالا منم اشک می ریختم.. عصبی شده بودم. بهم فشار اومده بود.تحمل فراموش شدن دوباره رو نداشتم.
می ترسیدم همه اینا یه خواب باشه و فردا صبح که بیدار شدم بفهمم همه اش یه رویای شیرین بوده. توهم دیدن ماهان در حال حرف زدن و در حال شکوندن قفل زبونش.
ماهان با دوقدم خودشو بهم رسوند.دستهاش و گذاشت دو طرف صورتمو و سرمو بلند کرد و بالا آورد.
محکم گفت: آنا به من نگاه کن.. تو چشمهای من نگاه کن ..
تو چشمهاش نگاه کردم. تو اون قهوه ای روشن.. تو اون کویر داغ... که داشت آتیشم می زد.
اخم کوچیکی کرد و با یه لبخند گفت: آنا .. چی میگی دیوونه .. من فراموشت کنم .. من بوسه اتو از یاد ببرم؟ چه طور می تونم بوسهای که همه زندگیم منتظرش بودم و فراموش کنم. دختری که همیشه و همه جا باهام بوده.. همراهم.. کنارم .. دیگه جزئی از من شده رواز یاد ببرم ... چه طور آنا .. تو بگو ...
همه جا آناست .. مامان آنا ... بابا آنا... تو شرکت .. تو دانشگا ه تو شهرک تو خونه. کنار من .. تو اتاق دیوار به دیوارم .. ضربان قلبم با تپش قلب تو هماهنگ شده. با ریتم قلب تو می زنه.
من فراموشت کنم؟ محاله .. محاله.. مگه تو این همه سال فراموشت کردم که الان فراموشتکنم؟؟؟ باور نمی کنی؟؟؟
تو چشمهام خیره شد و یه قدم رفت عقب. رفت عقب و دستهاش و نوازشگر رو صورتم کشید و ازم جداشون کرد. رفت سمت میزش و از تو کشوش یه چیزایی در آورد. فکر کنم عکس بود.
اونا رو تو دستهاش گرفت و اومد جلو. اومد و گذاشت کف دستم. با تعجب به ماهان نگاه کردم.
فقط یه لبخند آروم رو صورتش بود. مطمئن بود. گیج نگاهمو ازش گرفتم.
سرمو پایین آوردم و به عکسهای تو دستم نگاه کردم. با دیدن اولینعکس بهت زده خشک شدم. سریع عکس بعدی و نگاه کرد... عکس بعدی .. عکس بعدی ... عکس بعدی ...
تو همه عکسها من بودم.. آنا .. اما نه این آنا .. نه این خانمی که اینجا جلوی روی ماهان ایستاده بود ..
تو عکسها یه دختر بچه بود. یه دختر بچه که با هر عکسی رشد می کرد. یه دختر تپل و خندون و شیطون ...
تو یکی از عکسها یه دختر بچه قورباغه به دست در حال قهقه بود..
تو عکس بعدی یه دختر تپل و سفید از بالای درخت دست تکون می داد.
تو عکس بعدی یه دختر خندون خیس خیس.. مثل موش آب کشیده وسط یه رود خونه کوچیک ایستاده بود و خوشحال می خندید....
تو عکس بعدی یه دختر نوجون تپل و شاد ژست دروازه بانا رو گرفته بود و منتظر که بهش شوت کنن ..
تو عکس بعدی .. دختر تپل نوجون کتاب گنده ای دستش گرفته بود و با صورت جمع شده در حال خوندن کتاب بود ..
عکس بعدی .. عکس بعدی ...
همه عکسها از من بود .. همه عکسها برای دورانی بود که فکر می کردم مثل یه تانک گنده ام...
ناباور نگاهمو آروم بالا آوردم و بهصورت ماهان نگاه کردم. دستی که توش عکسها بود و بالا آوردم و با تته پته گفتم: ماهان ..اینا ....
ماهان خندید .. یه خنده مهربون .. یه نگاه خاص که توش پر حرفبود .. پر راز ...
ماهان: آنا تو برام با همه فرق داری ... هیچکی مثل تو نبود ... هیچکی نمی تونه تو باشه... هیچکی آنای من نمیشه .. آنای من همون دختر بچه تپلی و شیطونه.... همونی که از درخت بالا می رفت .. همونی که هم پای من با پسرا فوتبال بازی می کرد و انصافا" از خیلی هاشون بهتر بود.
آنای من همون دختر چاق و خندونه که غذا رو با لذت می خوره، جوری که آدم و به اشتها میاره ... آنای من بی ریا می خنده ...
آنای من همون دختر مقاوم و مستقلیه که یه تنه دست هر چی مرده از پشت بسته. بدون اینکه بگی کنارته ...
ماهان و حامد هر دو یه حرف و می زدن. هیچکی مثل من براشون نبود. اما این جمله از زبون حامد چه خودخواهانه ادا می شد و از زبون ماهان چه زیبا و قشنگ و متواضعانه.
ماهان ... همونی بود که منو .. آنایواقعیو همون جور که هستم و بودم شناخته بود و می خواست ...
ماهان با روح بخش ترین صدا با زیباترین نگاه داغ ترین کلام بااون چشمهای قهوه ای روشن که الان داغی کویر و یادم می آورد با قشنگترین صدایی که تو همه زندگیم شنیده بودم با یه لحن خاص که تا عمق وجودمو لرزوند گفت: آنای من .... آنایی که من عاشقشم و دوستش دارم .... الان یه دختر ظریفه که با همه اراده اش باهمه جذبه اش بازم برای من همون دختر بچه شاد و شیطون و دست و پا چلفتی و سوتی بده است .. آنا عاشقتم .... آنا من .....
گیج بودم هنگ بودم. ماهان چی گفت؟ ماهان الان به من چی گفت؟
اونقدر که ماهان هیچی نگفت. شنیدن کلمه دوست دارم و عاشقتم یه جورایی گنگ بود برام. هنوز درکش نکرده بودم. ناباور و غیر مطمئن به حرکت لبهاش نگاه می کردم. شاید با لبخونی باور کنم اون چیزی که شنیده بودمو.... باور کنم که ماهان گفت دوستم داره ....
دستهام به همراه عکسهای توش شل شد و پایین اومد. همه عکسها پخش زمین شد.
اونقدر از درک احساس ماهان خوشحال بودم. اونقدر لبریز ... اونقدر بالا تواوج ابرها که اختیارم و از دست دادم.
حرفهاش آتیشم می زد می سوزوندم جزغاله ام می کرد. درک احساسش برام بی نهایت بود.
بی قرار و بی تاب تو یه آن بادو قدم بلند خودمو به ماهان رسوندم. به ماهانی که هنوز داشت حرف می زد اما من دیگه چیزی ازش نمی شنیدم.
دستهامو بالا بردمو صورتش و بین دستهام قاب گرفتم. رو انگشتهای پاهام بلند شدم و با یه حرکت تو یه ثانیه با تمام وجود لبهای داغ و بی تابمو رو لبهاش گذاشتم و اجازه حرف زدن بیشتر و بهش ندادم.
ماهان شوکه شده خشک شد. اما با اولین بوسه بی تابم اونم بی قرار شد و بین بوسه خندید. دستهاشو دور بدنم حقله کرد و فشردم و به سمت خودش کشیدم و بلندم کرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#212
Posted: 24 Nov 2012 10:17
با بوسه همراهیم کرد. دستهامو حلقه کردم دور گردنش و سرش و به سمت خودم هل دادم. دستهامو بالا تر بردمو در حین بوسه پشت موهای کوتاهش و نوازش کردم و با دست سرش و به شمت خودم کشیدم.
دلم نمی خواست لبهاش برای یهثانیه هم لبهامو تنها بزاره.
می تونستم تا ابد تو همین حال بمونم. بوسه هاش بهم جون میداد... قدرت.. انرژی ....
بعد یه بوسه طولانی آروم رو زمین جا گرفتم. دستهامو آروم و نرم رو ازدور گردنش نوازش دهنده کشیدم وتا روی سینه اش. دستهامو مشت کردم. هر دو دست مشت شدم به موازات بدنم رو سینه های ستبر ماهان بود. اومدم از ماهان فاصله بگیرم و دستهامو بندازم پایین که یهو ماهان سریع مچ دستمو گرفت و یکم بیشتر خم شد و بی قرارتر رو لبهامو بویسید. دلم از این فوران احساساتش لبریز شد.
وقتی تا قسمتی سیراب شدیم آروملبهامون و از هم جدا کردیم.
ماهان پیشونیش و رو پیشونیم گذاشت و بهم خیره شد.
با مهربون ترین لحن ممکن گفت: عاشق این بی قراریتم. عاشق این حرکات ناگهانیت.
بهش خندیدم. یه اخم کوچیک کردمو گفتم: ماهان جرات داری این بوسه ها رو فراموش کن. زنده ات نمی زارم.
ماهان سرشو عقب برد و بلند خندید. دستش و بالا آورد و بینیمو کشید و گفت: دختره دیوونه من چه جوری می تونم فراموشت کنم؟ کدوم احمقی این بوسه ها رو فراموش می کنه؟ هیچ وقت فراموش نکردم.
با اخم گفتم: توی احمق اون بار فراموش کردی.
دوباره خندید و یه بوسه رو لبهام نشوند و گفت: هیچ وقت فراموش نکردم. اگه به خاطر حرفهات در مورد حامد نبود بهت می گفتم که بهترین بوسه زندگیم و اون شب داشتم. اگه حالم بد شد به خاطر خونریزی زیادم بود که فشارم و پایین آورد. وگرنه من مست بشو نیستم. چیزی و هم فراموش نمی کنم.
اما چون فکر می کردم هنوز حامد و دوست داری نمی خواستم بگم که همه چیز یادمه. اگه قرار بود بری نمی خواستم تا اون حد بشکنم.
با اخم یه مشت به سینه اش کوبیدم.
با اخم و ناز گفتم: خیلی بدجنسی.
با خنده سرمو گذاشت رو سینه اش و آروم دم گوشم گفت: نه به بدجنسی تو.... اون روز تو آشپزخونه با اون چایی آوردنت و دیروز تو شرکت با اون ناز کردنت. دختر نگفتی اختیار از دست می دم و جلوی همه بغلت می کنم و می بوسمت. اونوقت آبروی جفتمون می رفت.
دلم غنج رفت. دستهامو دور کمرش حلقه کردمو سرمو بیشتر تو سینه اش فشار دادم. ماهانم یه بوسه رو موهام نشوند و چونه اش و رو موهام گذاشت و سفت بغلم کرد.
آروم بودم ... همه آرامش دنیا برای من بود.... امنترین نقطه دنیا ... من الان تو مطمئن ترین آغوش دنیا بودم.
تو بغل مردی که سالهاست با من عجین شده اما من فقط چند وقته که فهمیدم گمشده ای که همیشه دنبالش می گردم چه نزدیک بهم بوده و من ندیدمش.
ماهان منو از خودش جدا کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفتم: آنا خانمی حالا میشه بریم به بقیه تولدت برسیم.
با لبخند موافقت کردم. ماهان دستشو پیش آورد و دستمو گرفت. یهو ایستاد و چرخید سمت من با اخم و یه نگاه گیج دستمو بالا آورد و به مچ دستم نگاه کرد. در واقع بهستاره چوبی بسته شده به مچم نگاه کرد.
با استفهام و بهت زده گفت: آنا ....
یه لبخند ملیح و پر محبت زدم و گفتم: همیشه همراهمه.
ماهان یه لبخند گشاد و عمیق زد وهمچین سفت بغلم کرد که استخونام به صدا در اومدن.
زیر گوشم زمزمه کرد: عاشقتم ...عاشقتم ....
یکم که آروم گرفت ازم جدا شد و دستمو گرفت و دوتایی دست تو دست هم رفتیم سمت در. ماهان دستش و به سمت دستگیره برد اما بازش نکرد. برگشت و به چشمهام نگاه کرد و گفت: آنا ....
همچین گفت: آنا .... که دلم زیر و رو شد. الان هر چی می خواست بهش می دادم.
با عشق گفتم: جان آنا ....
لبخند زد و گفت: آنا اگه بدونی چند نفر بی طاقت و منتظر امشبن....
با استفهام نگاش کردم. اومد جلوم ایستاد و بازوهامو گرفت. سرمو بلند کردم و به چشمهای بی تابش نگاه کردم.
ماهان: آنا من واقعا" دیگه تحمل دوریتو ندارم. بهم اجازه می دی که همین امشب به همه بگم که تو مال منی؟ که هیچ احدی حق نگاه کردن بهت و نداره؟ که انا خانمی دیگه تا همیشه مال ماهان شده؟ هر کی بهش چپ نگاه کنه دندوناش و خورد می کنم؟
از حرفهاش خنده ام گرفت. خندیدم وگفتم: دیوونه. نمیشه باید اول به مامانم اینا بگم. ناراحت میشن.
ماهان یه چشمکی زد و گفت: اون با من ...
گیج نگاش کردم. منظورش چی بود از اون با من؟
دست برد تو جیبش و گوشیش و در آورد.
با یه دست شماره گرفت و دست دیگه اش و انداخت دور کمرمو کشیدم تو بغلش و چسبوندم به سینه اش. سرمو بوسید.
ماهان: سلام خوبین؟ زنگ زدم بهتون بگم همه چی اوکی... بله بله الان کاملا" وقتشه ....
داشتم از فضولی می مردم. داشت با کی حرف می زد؟ چی اوکیه؟ الان وقت چیه؟؟؟؟
تلفنش یه دقیقه هم نشد. قطع کرد و گوشیو تو جیبش گذاشت و منو با خودش به سمت در کشید. سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوی گفتم: ماهان با کی حرف می زدی؟
ماهان خندید و هیچی نگفت.
اه بی شعور می خواست فضولی منو قلقلک بده.
دوباره پرسیدم: ماهان میگم با کی داشتی حرف می زدی؟
دوباره جوابمو نداد. رسیدیم به پلهها. ازش جدا شدم و ایستادم و زل زدم بهش. با خنده برگشت سمتم و وقتی نگاه اخمی منو و قیافه معترضمو دید بلند خندید و گفت: طاقت نداری نه؟
با سر گفتم: نه.
انگار دلش برام غش رفت. اومد جلوو کشیدم تو بغلش و لبهامو بوسید.
با خجالت هلش دادم عقب و گفتم: اهبی تربیت می بیننمون زشته.
ماهان با چشمهای شیطون بهم نگاه کرد و گفت: ببینن بهتر.. دیگه نیاز به مقدمه چینی هم نداریم.
اینو گفت و دستمو کشید و بردم پایین. داشتم فکر می کردم منظورش از مقدمه چینی چی بوده که گفته. رسیدیم پایین و کیانا و پریسا دوییدن سمتم و منو کشیدن سمت خودشون و از ماهان دورم کردن. ماهانم با اینکه نمی خواست ازم جدا بشه مجبوری دستمو ول کرد چون آرشام و کیا دوره اش کرده بودن.
پریسا زل زد بهم و دقیق نگاهم کرد. یهو زد زیر خنده و با ذوق بغلم کرد.
خوشحال گفت: گفت .. گفت .. بالاخره گفت ... تبریک می گم بهت تبریک می گم...
خندیدم. پریسا از چشمام حالمو می فهمید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#213
Posted: 24 Nov 2012 10:19
بوسیدمش و ازش تشکر کردم.
کیانا هم بهم تبریک گفت.
پریسا خوشحال نگاهم کرد و گفت:امشب و مدیونت بودم. چون کیا رواز تو دارم. اگه تو و ماهان نبودینمن هیچ وقت کیا رو نمی دیدم. امشبم همه نقشه ماهان بود. البته من قضیه حامد و نمی دونستم. اما شما که رفتین بالا کیا گفت ماهانبه خاطر حرفهای اون شب تو. همون شب که فکر می کردی ماهان مسته و نمی فهمه فکر کرده تو هنوز حامد و دوست داری و با یه مکافاتی رفته پیداش کرده و باهاش حرف زده و امشب آوردتش اینجا.
الهـــــــــــــــــــی بچه ام انقدر عاشق بود که حاضر بود از خودشبگذره ولی من به اونی که دوستدارم برسم. عـــــــــــــــــــزیـــ ــــــــــــــزم.
من: پریسا حامد رفت؟
پریسا با نیش باز گفت: آره همونوقتی که تو و ماهان و بالای پله ها در حال انجام اعمال منافی عفت دید رفت.
خاک به سر من و ماهان با این بوسیدنای خرکیمون. آبرو برام نذاشت پسره هول.
مشغول صحبت بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد. متعجب همه ساکت شدیم. آخه از مهمونی یه یک ساعت و نیمی گذشته بود کی می تونست باشه؟ نکنه حامد پشیمون شده برگشته؟
یکی از بچه ها رفت سمت در و درو باز کرد. چشمم به در بود کهدیدم به ترتیب خاله، مامان، فرخنده جون، بابا و بعدشم عمو وارد شدن.
با چشمهای گرد داشتم به ورود خانواده نگاه می کردم که خوشحال و خندون به سمتم میومدن.
خاله زودتر از همه بهم رسید و سریع، سفت بغلم کرد و بوسیدم و تولدم و بهم تبریک گفت. البته خیلی مشکوک بود چون نگفت تولدت مبارک. گفت مبارکتون باشه عزیزم. من نفهمیدم تولد من تبریکش به چند نفر می رسه؟
بعدش مامان بغلم کرد و بوسیدم وزیر گوشم گفت: من که می دونستم انقدر تاثیر ماهان رو تو و رفتارت کشکی نیست. خوشگل کردنت و رفتن شرکتم بی خودکی نبود.
با چشمهای گرد شده از مامان جدا شدم. لبخند مامان هزار تا حرف داشت.
فرخنده جونم بغلم کرد و بوسیدم. بابا و بعدم عمو. عمو سفت بغلم کرد. معمولا" عمو این ریختی بغلم نمی کنه. امشب خیلی عجیب بود و عجیبتر که بابا هیچی نگفت فقط با لبخند نگام کرد. حتی وقتی عمو پیشونیمو بوسیدم کسی اعتراضی نکرد.
عمو با لبخند گفت: بالاخره دختر خودم شدی. تونستی این ماهان و آدم کن.
نمی دونستم تعجب کنم ... گیج بزنم یا خجالت بکشم. گیج و منگ به تک تکشون نگاه کردم و در آخر به ماهان رسیدم کهکنار خاله با لبخند ایستاده بود.
خاله جلو اومد و گفت: آنا جون دخترم نه من دیگه طاقت دارم نه ماهان اگه اجازه بدی با اجازه سیمین و مسعود همین امشب یه انگشتر برای نشون دستت کنیم و نامزدیتون و بین دوستاتون اعلام کنیم.
فکم افتاده بود. با ابروهای بالا رفته داشتم به این خانواده های لبخند به لب و مشکوک در عین حال مطلع از همه چیز نگاه می کردم. اینا چی میگن ؟؟؟؟؟
ماهان رفت جلو و دست بابا رو گرفت و گفت: عمو اجازه می دید؟؟؟
بابا دستش و رو شونه ماهان گذاشتو با لبخند گفت: خوشبخت باشیدپسرم.
ماهان خواست دست بابا رو ببوسهکه بابا نذاشت و بغلش کرد.
کسی هم منو آدم حساب نمی کرد.من رسما" هنگ بودم.
صدای کیا بلند شد که همه رو به سکوت دعوت می کرد. همه ساکت شدن.
کیا: می خوام یه خبر خوش بهتونبدم. امشب علاوه بر تولد یه مراسم نامزدی هم محسوب میشه.
همه سوت و دست زدن.
کیا دوباره همه رو ساکت کرد و گفت: همگی برای میزبان های عزیز یه کف مرتب بزنید. آنا و ماهان عزیز من از طرف همه بهتونتبریک می گم.
همه با سوت و دست همراهیمون کردن. خاله جلو اومد و از تو کیفش یه انگشتر خوشگل نامزدیبا یه تک نگین در آورد و داد دست ماهان. ماهان بهم نگاه کردو با لبخند انگشتر و دستم کرد و بعد نفسش و با فوت داد بیرون ویه نفس عمیق کشید.
ماهان: آخیـــــــــــــــــش .............. خیالم راحت شد. دیگه از دستم نمیتونی خلاص بشی. بگم دیگه پشیمونی فایده نداره. الان مال خود خود خودم شدی.
بهش خندیدم. باورم نمیشد همه چیز به این راحتی تموم بشه. اونقدر گیج بودم که نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. این خونه .. این شب .. این آدمها ..
بار اولی که بعد 8 سال وارد این خونه شدم کجا فکر می کردم که قراره چند ماه بعد تو روز تولدم به عشقم برسم اونم این جورغافلگیرانه و یهویی... سورپرایز از این بالاتر؟
تولد و مراسم نامزدی یکی شده بود. خدا رو شکر با کمال سپاس از پریسا به خاطر کار فراوانش روخودم امشب بسیار شیک شده بودم و واقعا" فکر نمی کنم یه مراسم نامزدی برنامه ریزی شده به خوبی این مراسم یهویی میشد.
گیج و منگ بودم. با حلقه شدن دست ماهان دور کمرم به خودم اومدم بهش نگاه کردم و گفتم: ماهان .. خاله از کجا می دونست؟؟؟
تو چشمهام خندید و گفت: تنها کسانی که نمی دونستن منو تو بودیم. ظاهرا" علاقه امون خیلی تابلو تر از این حرفها بود. اون موقع که منو و تو درگیر کشمکش با خودمون و همدیگه بودیم. همه از رفتارهامون و نگاه هامون فهمیده بودن که یه چیزی بینمون هست. اون روز تو آشپزخونه هم که دیگه فیلم روشن بود. جفتمون و لو داد.
مامانم پیله کرد که بزار من با سیمین حرف بزنم. اما من تا از خودت مطمئن نمی شدم نمی خواستم به کسی چیزی بگن.
پس اون روز خاله و ماهان تو آشپزخونه داشتن در مورد این حرف می زدن.
من: ماهان تو از کی منو دوست داری؟
ماهان: از زمانی که خودمو شناختم. می دونی چیه آنا ....
من هیچ وقت شانس نداشتم هیچ وقت ... اون موقع که بچه بودیم.. هم بازیت من بودم .. با من همه جا می رفتی همه حرفهات پیش من بود .. اون موقع فقط من بودم و تو بدون سر خر ..... اما وقتی بزرگتر شدی یهو شکفتی یهو به چشم همه پسرای دوست و آشنا اومدی .. اونقدر که نوید بیشعور تو جنگل گفت می خواد باهات دوست شه. دلم می خواست با مشت فکش و بزنم خورد کنم.
اما نمی شد. نمی خواستم خودمو لو بدم. تازه تصمیم گرفته بودم که بیام و بهت بگم که دوستت دارم که اون حرف نوید باعث شد همه چیز بهم بریزه. برای اینکه اون و منصرف کنم اون حرفها رو زدم و از شانس گند من تو شنیدی و اون شد ...
میگم بدشانسم همینه دیگه....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#214
Posted: 24 Nov 2012 10:22
خندیدم. بلند خندیدم. تروخدا می بینی؟ ما از اول قسمت هم بودیم اما ببین زندگی باهامون چه بازیهایی کرد تا الان و تو این شب بعد این همه سال بهم برسیم.
ماهان و صدا کردن و ماهان با کلی غرغر بلند شد و رفت. نمی خواست از کنارم تکون بخوره. مامان اومد کنارم نشست.
با یه دست بغلم کرد و گفت: کی دختر من انقدر بزرگ شد. انقدرخانم شد که بتونه عاشق بشه. بتونه رنج عشق و بچشه...
با حرفهای مامان بغض کردم.
آروم گفتم: مامان می خواستم بهتون بگم اما .. اما خودم از ماهانمطمئن نبودم.
مامان خندید و گفت: دیر فهمیدید اما بالاخره فهمیدید. مونده بودم که کی می خواید به هم بگید.
با چشمهای گرد به مامان گفتم: مامان مگه شما می دونستید؟
خندید و با دست چند ضربه به بازوم زد و گفت: من مادرتم نشناسمت که دیگه باید برم بمیرم.
با تعجب گفتم: آخه چه جوری ؟؟؟ کی؟
مامان سرش و کج کرد و با لبخند گفت: عید .. تو هیچ وقت از تعطیلاتت برای هیچ کاری نمی زدی. چی شد که یه دفعه به خاطر ماهان حاضر شدی از عید و مسافرتت بزنی و برگردی تهران و کل عید و کار کنی؟؟؟؟ ماهم این دوران و داشتیم.
با عشق مامان و بغل کردم.
بابا اومد پیشمون و دستش وبه سمتم گرفت و گفت: خوب آنا کوچولوی من یه رقص دو نفره بهباباش هدیه میده یا نه.
خندیدم وبا لبخند دستمو به بابا دادم. دی جی یه آهنگ آروم گذاشتو من دست تو دست بابا رقصیدم.
بابا با محبت نگام کرد و گفت: دخترم بزرگ شدی. من بهت افتخار می کنم. شاید منو مادرت ازت غافل بودیم. شاید زیادی درگیر کارمون و خودمون بودیم و کمتر بهت توجه کردیم. اما توچه خوب بزرگ شدی. من و مادرتبهت افتخار می کنیم و به خاطر همه کوتاهیهامون ازت عذرخواهی می کنیم.
با چشمهای اشکی به بابا نگاه کردم. خیلی دوستش داشتم. سرمو گذاشتم رو سینه اش و آروم گرفتم.
ماهان به سمتمون اومد و رو به بابا گفت: عمو جان دخترتون و به من قرض می دید؟
بابا خندید و گفت: قراره یه عمر پیش تو باشه این چند دقیقه رو نتونستی به من ببینی؟ بیا بگیر زنتو نخواستیم. مردم انقدر حسود؟
به حرفهای بابا خندیدیم و بابا با خنده دستم و تو دست ماهان گذاشت و خودش رفت.
ماهان دستشو دور کمرم گذاشت و منم دستمو رو شونه هاش گذاشتم و نرم شروع به حرکت با آهنگ کردیم.
چقدر من امشب خوشحال بودم. بهترین شب زندگی 25 نه الان باید بگم 26 ساله ام شده بود. یه شب پر خاطره و زیبا و همه اینهارو مدیون ماهان بودم.
سرمو بلند کردمو تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ماهان ....
با نگاه و لحن مهربونش گفت: جان ماهان ....
خندیدم یه خنده پر رضایت ... پر خوشبختی ....
من: ماهان ... دوستت دارم ....
یهو دستهاش دور کمرم سفت شد و حرکتش متوقف شد. تو جاش ایستاد و خشک شد.
مات گفت: چی گفتی آنا ؟؟؟؟
خندیدم و این بار محکم تر و بلندتر گفتم: دوستت دارم عزیزم .....
چشمهاش برق زد ... چلچراغ شد ....مثل آسمون پر فانوس شد ... یا ذوق منو تو آغوشش کشید و فشردمو با هیجان گفت: عاشق این شوک های ناگهانی و لذت بخشتم.
یکم ازم فاصله گرفت. یه نگاه تند و هول به دور و بر کرد و تو یه لحظه با یه حرکت چونه امو بالا گرفت و لبهای داغشو رو لبهام گذاشت ....
غرق شادی و سرمست از حس شیرین عشق به بوسه اش جواب دادم.
مهم نبود که بین کلی آدمیم. مهم نیست که مامان و بابا و عموو خاله دارن نگاهمون می کنن. منخودم به دفعات مچشون و در حال بوسیدن هم گرفتم.
مهم نیست شبه. مهم نیست الان چه روزیه.
تو این لحظه هیچ چیز و هیچ کس مهم نبودن.
من بودم و ماهان و بوسه های تب دارمون و عشق ....
عشقی به سختی خود درگیریها و کشمکش های روحیمون .. عشقی به وسعت و قدمت سنمون ...
من این عشق ... این مرد ... این بوسه های داغ و می خواستم تا ابد تا همیشه ....
به امید اینکه قفل لبهای بسته یهروزی تا دیر نشده باز بشه .... و ما چه شیرین و چه خوش روزی لبهامون و به اعتراف باز کردیم......
صدای تو دیدار یه بیشه، آواز سبزبرگه
صدای تو پر وسوسه مثل شب خونی تگرگه
صدای تو آهنگ شکستن، بغضه، یه دنیا حرفه
تصویری از آواز صریح غمگین نور وبرفه
هیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثلتو نبود
هیچکی مثل تو منو باور نکرد،
هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد...
هیچکی مثل تو نبود، ساده مثل بوی پاک اطلسی...
یا بلوغ یک صدا، میون همهمه ی دلواپسی...
هیچکی مثل تو نرفت،هیچکی مثل تو نبود،
شعرای تنهاییمو هیچکی مثل تو نخوند..
همه حرفام ماله تو،همه شعرام مالهتو...
دنیای من شعرمه،همه دنیام ماله تو....
هیچکی مثل تو نبود،هیچکی مثلتو نبود
هیچکی مثل تو منو باور نکرد،
هیچکی با من مثل تو، توی نقد شب من سفر نکرد...
(آهنگ هیچکی مثل تو نبود از گوگوش)
پایان
آرام رضایی
روزگار غریبی ست نازنین ...