انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین »

هيچكى مثل تو نبود


مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (10)

دوباره به من نگاه کرد و گفت: آنا تو نمی خوای کار کنی؟؟؟؟
یه ابروم رفت بالا.
من: خوب دارم کار می کنم دیگه. پس کیه هر روز تو دانشگاه میبینیش منم دیگه.
یه لبخندی زد و گفت: نه خره منظورم نقشه کشی بود. تو رشته ات معماریه اگه نقشه و طرح نکشی حیفه. این همه استعدادت حروم میشه. چرا توی یه شرکت کار نمی کنی؟؟؟
اخم کردم: اولا" خره خودتی بی ادب. هر چند من معنی خرو به معنی همون بزرگش می گیرم. می دونی که یه معنی دیگه اش یعنی بزرگ. دوما" کار کجا بود آخه عقل کل. قبل دانشگاه کلی دنبال کار گشتم اما پیدا نشد.
یه ابروش رفت بالا.
ماهان: خوب شرکت بابات که بود.
اخم کردم: برای بابام کار نمی کنم. خوشم نمیاد بقیه بگن نونخور باباشه.
سرشو کج کرد.
ماهان: شرکت ما ......
من: نچ ، شرکت شمام نه. میگنبا پارتی بازی اومده آشنا بازیه.
ماهان اخم کرد و گفت: از کی تا حالا به فکر حرف مردمی یعنی نمی خوای کار کنی؟؟؟
شونه امو انداختم بالا و از جام بلند شدم. ماهانم مجبور شد صاف بایسته.
من: دارم کار می کنم. من الان استادیه مشت دانشجوی خنگم. همیشه عشقم استادی بود که این بچه خنگا دورمو بگیرن و هی بگن استاد استاد. الانم دارم حال میکنم با کارم.
ماهان دقیق نگام کرد.
ماهان: درسته که استادی و دوست داری. منم دوست دارم اما دلیل نمیشه که استعدادمو حروم کنم. وقتی داشتی به طرح ها نگاه می کردی من دیدمت. نگاهتو برق تو چشمهاتو دیدم. دلت تنگ شده مگه نه؟ دلت تنگ شده برای طرح زدن و نقشه کشیدن.
دلم تنگ شده بود. برای جابه جا کردن دیوارها. برای خلق یه چیز رویایی. یه چیز عالی که آدمها توش به آرامش برسن.
وقتی یه خونه می بینم همه اش تو فکر اینم که اگه این دیوارش و بر می داشتیم جای این ستون و جابه جا می کردیم اگه اتاق خواباشو می بردیم اون سمت و .... چی میشد.
وقتی یه خونه نصفه کاره یا وقتییه آجر می دیدم دست و پام می لرزید.
اخم کردم. محکم گفتم: دلم تنگ شده اما برای آشنا کار نمی کنم. شرکتتم نمیام.
اومدم بیام بیرون که بازومو گرفت. برگشتم. داشت می خندید.
ماهان: خوب باشه شرکت نیا توخونه کار کن. من یه پیشنهاد خوب برات دارم. همین جوری ردش نکن خره ....
اخمام رفت تو هم بی تربیت هیخره خره می کنه. با حرص بازومو از تو دستش گرفتم. یه ابرومو بردم بالا و با اخم گفتم: تا ببینم .....
یه قدم رفتم سمت در نیشمو باز کردم براش و در حالی که حرفامو می کشیدم با تمانینه پشت بندش گفتم : بزززززززززغاله جونننننننننننننن ..............
چشمهاش گرد شد. با بهت گفت: به من میگی بزغاله ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
وای قیافه اش خیلی با حال شده بود. یه خنده دندون نما براش کردم و ابروهامو تند تند دادم بالا و بی صدا با حرکت لبهام بهش گفتم: بزغاله ........
ماهان نگو بگو لبو همچین حرصی عصبانی شده بود که ....
تا یه تکونی خورد که بیاد سمتم منم یه جیغ کوتاه کشیدم و دوییدم سمت در و از اونجام روی پله ها و ....
با صدای جیغ من و دادای ماهان، مامان و خاله سیمین که رو مبل نشسته بودن و داشتن حرف می زدنبا ترس از جاشون پریدن. منم مستقیم رفتم سمت اونا که با پناه بردن به اونا خودمو از دست ماهان نجات بدم.
یه نگاه به مامان کردم که اولش با بهت و ترس بهم نگاه کرد بعد با دیدن ماهان که دنبالم می دویید و می خواست بگیرتم و پوستمو بکنه. خودش همه چیز و فهمید. فهمیدم که اگه بخوام به مامان پناه ببرم نه تنها من و دو دستی تقدیم ماهان می کنه بلکه خودشم بهم محبت میکنه و من و بی نصیب نمی زاره.
همیشه همین بود مامانم ماهان و بیشتر از من دوست داشت و همیشه هوای اون و داشت.
به خاطر همین مامان و بی خیال شدم و دوییدم سمت خاله و پشتش پناه گرفتم. خاله همیشه پشت من ومی گرفت چه مقصر باشم چه نباشم. ماهانم جلوی مامانش حرف نمی زد. آی خوشم میومد.
رفتم پشت خاله و مظلوم گفتم: سیمین جون نجاتم بده پسرت وحشی شده.
خاله که از بهت و ترس در اومده بود با خنده گفت: باز چی شده که افتادین به جون هم؟
مظلوم گفتم. من کای نکردم این قند عسلته که چشم نداره منو ببینهمثل گاو وحشیه منم براش پارچه قرمز تا منومی بینه رم میکنه.
خاله بلند خندید. مامان یه چشم غره توپ رفت بهم و با تحکم گفت: آنا ....
ماهانم عصبانی گفت: به من می گی گاو وحشی؟ یه گاوی نشونتبدم که حض کنی. تو رو هم مثل همون پارچه قرمز تیکه پارت میکنم. بزار دستم بهت برسه.
خیز برداشت سمتم که خاله محکم گفت: ماهان ....
ماهان تو نصفه راه خشک شد و صاف ایستاد.
آی حال کردم آی حال کردم. با ذوق بی صدا خندیدم و برای ماهان زبون در آوردم چشمهاشو برام گرد کرد و و هی ریزشون کردو با چشمهاش برام نقشه کشید که سر وقتش دمار از روزگارم در بیاره.
عمرا" من دیگه از کنار خاله تکونبخورم.
خاله: ماهان خجالت بکش. با دخترم چی کار داری؟؟؟؟؟
بعد من و از پشتش کشید و یه وری بغلم کرد.
خاله: بیا عزیزم بیا کنار خودم بشینو به این پسره بی تربیت توجه نکن. خجالتم نمیکشه مثلا" شما مهمون مایین. هر چند این خونه برای خودتونه.
انقده خاله رو دوست داشتم. مثل مامانم دوسش داشتم. یه خاله واقعی بود برام. خیلی خوب و مهربون بود. منم مثل دختر خودش دوست داشت. هر چقدر مامان من هوای این ماهان بزغاله رو داشت خاله سیمینهوای من و داشت.
با ذوق یه ماچش کردم و نشستم کنارش رو مبل. ماهانم یکم با اخمو عصبی نگام کرد و بعد راهشو کشید و رفت. منم دیگه از جام تکون نخوردم تا آخر شب. هر چند بعد شام ماهان عصبانیتش یادش رفت و اومد کنارم نشست و در مورد کاری که می خواست بهم پیشنهاد بده حرف زد.
ظاهرا" یه زمین خیلی بزرگ یکم خارج از شهر خریده بود البته شریکی. چند تا شریک بودن. قرار بود که یه شهرک بسازن. نیاز به نیرو داشتن. مهندسای اصلیش خودشو مهربان بودن. البته کلی نیرو داشتن اما خوب طرح و نقشه کشی کسی و غیر خودشون قبول نداشت. از من می خواست که براش نقشه آپارتمانها رو بکشم که خودش با خیال راحت بره سراغ باقی قسمتها و کارهاش.
بهش گفتم باید زمین و ببینم و توضیحات بیشتری لازم دارم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اونم قبول کرد و گفت یه روز می برتم و زمین و نشونم میده.
من تاکید کردم که تو خونه کار می کنم و شرکت نمیام.
چون این جور که فهمیده بودم شرکتش طبقه ششم یه ساختمون بزرگ بود. منم عمرا" جون بالا رفتن از 6 طبقه رو نداشتم.
قرار بود امروز با ماهان بریم زمینی که در موردش حرف می زد وببینیم. جفتمون تا عصر کلاس داشتیم. تازه از در کلاس اومدم بیرون که مهربان و ماهان و با هم دیدم. این دوتا هم مثل لاله و لادن خدا بیامرز شدن دو قلوهای به همچسبیده. از هم جدا نمی شن.
بهشون رسیدم و سلام کردم. جوابمودادن.
مهربان لبخندی زد و گفت: خیلی خوشحالم که قبول کردین باهامون همکاری کنید. ماهان خیلی ازتون تعریف کرده.
یه ابروم رفت بالا. ماهان تعریف کرده؟ از چی من تعریف کرده؟ اون که اصلا" کارهای من و ندیده بود.
به ماهان نگاه کردم که با خنده دندونی نگاهم می کرد.
من که می دونم دردش چیه و چرا ازم خواسته کمکشون کنم. این پسره ساعت بیکاریش کم شده نمی رسه به عشق و حالش و دوستدخترهاش برسه دنبال یه حمال مفت می گرده.
به مهربان لبخند زدم و گفتم: باعث افتخارمه که با دکترهایی مثل شما کار کنم.
مهربان: ممنون لطف دارید.
ماهان: خوب دیگه، کیا ما بریم. فعلا".
با مهربان خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین ماهان شدیم. در طول راههم هی این ماهان چرت و پرت گفت و از دوست دخترهای خل و چلش تعریف کرد. من که مرده بودم از دستش از خنده.
باورم نمیشد دختری هم باشه که انقده خنگ باشه که چاخان پاخانایماهان و باور کنه.
تعریف می کرد که یه بار برای سرگرمی به یکی از دوست دختراش از دم همه مشخصاتش و دروغگفته . تو یه فیلم دیده بود دوست داشت امتحان کنه.
نفله احساسات ملت و کرده بود وسیله آزمایشش.
میگفت دختره از اینا بوده که هی خودشو به این و اون می چسبونده و پیله دیگه ول نمی کرد. دختره هم به شدت کرم داشت. البته من اسمش و کرم نمی زاشتم. دختره رسما" فلان بوده.
ماهانم از اسم گرفته تا شغل و خانواده و همه رو بهش دروغ گفته.
گفت اسمش شایانه. بابا و مامانش طلاق گرفتن. این خودش جدا زندگیمی کنه. تا دیپلم بیشتر درس نخونده و یه بوتیک داره.
با تعجب پرسیدم: خوب این دختره خنگ هیچ وقت نخواست بیاد بوتیکت؟
ماهان با خنده گفت: چرا اتفاقا" منمبه یکی از دوستام که بوتیک داشت سپرده بودم.
خلاصه اینکه نافرم دختره رو فیلم کرده بود. هر چند آخرش با بدبختی از دست دختره در رفته.
من نمی دونم این پسره کی می خواد آدم بشه همه اش دنبال این کارهاست. قربونش برم یه دوستدختر درست و حسابی هم نداره که لااقل آدم دلش خوش باشه. همه اشون از این ریختیان.
خلاصه رسیدیم به زمین مورد نظر.
چی بگم از زمین. یه زمین خیلی خیلی بزرگ بود. وسط یه جای بی آب و علف. انگاری که زندگی اونجا مرده. اگه تیرکای برق و اینارو اونجا نمی دیدم فکر می کردمرفتیم کویر.
یه زمین صاف و خاکی. نه درخت آنچنانی نه یه تخته سنگی هیچی.برهوت برهوت بود.
از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان رفتیم تو تا نزدیک وسطای زمین. هر چند اینجا اونقدر بزرگ بود کهنمی تونستی پیاده برسی به وسطاش.
ماهانم شروع کرد به توضیح دادن طرح. که قراره یه شهرک جدید بسازیم. آپارتمانای 20 طبقه کهتعداد واحدهای توش متفاوته. از یکخوابه گرفته تا سه خوابه دارن.
پارک و مرکز خرید و فروشگاه و چی و چی و چی ....
گوشم به حرفهای ماهان بود و چشمم به زمین. با گفتن هر قسمت از طرح من تو ذهنم یه ساختمون، یه فروشگاه، یه مرکزخرید، یه پارک، یه .... همه اینها تو ذهنم به صورت زنده نقش می بست. جوری که من تقریبا" تو ذهنم اون شهرک و به طور کامل و ساخته شده می دیدم. و چقدر براش ذوق زده بودم.
داشتم به طرح و شهرک نگاه می کردم که احساس کردم یه چیزی زیر پاهام تکون می خوره.
بی خیال به زیر پاهام نگاه کردم.
واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییی.........................................
یه موش گنده درست زیر پام داشتواسه خودش پیاده روی می کرد و چیزی نمونده بود که خودشو به کفش و شلوار من بماله.
با همه ی وجودم یه جیغی مهیب کشیدم که باعث شد صدای ماهان که در حال توضیح دادن بود قطع بشه. وقتش و نداشتم بهماهان نگاه کنم.
تو زندگیم از موش بیشتر از هر چیز دیگه ای متنفر بودم. تنها موشهایی که می تونستم نگاهشون کنم و جیغ نکشم جری تو موش و گربه بود و اون موش سر آشپز تو کارتون رتتوری.
اونم چون می دونستم کارتونن و نمی تونن بیان بیرون از تلویزیون بدون جیغ کشیدن نگاهشون می کردم.
مغزم قفل کرده بود. حالم خراب بود. اختیارمو از دست داده بودم. حاضر بودم اگه می شد از همین جابا یه پرش بلند خودمو به ماه برسونم اما این موشه به من نرسه.
تو این جور وقتها معمولا" می پریدم روی یه جای بلند یه جایی که اینموش اژدهایی دستش به من نرسه.
تو یه لحظه تو گیجی و هنگی بدون اختیار بدون اینکه بدونم چیکار می کنم با یه حرکت چرخیدم و دستهامو انداختم دور گردن ماهان و پاهامم قفل کردم دورکمرش و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم بالا تا حدالمقدور از موشه دور باشم. سرمم تو گردنش فرو کردم.
تو اون لحظه هیچ اختیاری روی رفتاروکارهام نداشتم. حتی نمیفهمیدم دارم چی کار می کنم.
از ماهانم به عنوان یه تنه درخت استفاده کرده بودم.
محکم چسبیدم به ماهان و جیغ هایخفه کشیدم.
داشتم از ترس سکته می کردم. تو دلم خدا خدا می کردم که خود خدا من و از دست این اژدهای کثیف پر از بیماری نجات بده.
ماهان بدبخت که بهت زده مونده بود. نمی دونست چی کار بکنه. همون جوری خشک شده بود. یکم که به خودش اومد آروم دستش و چند بار به کمرم کشید.
با بهت و نگرانی و اضطراب مهربون گفت: آنا چی شده ؟ چرا جیغ میکشی دختر؟؟؟ نترس من پیشتم.
سرمو بیشتر تو گردنش فرو کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم و با صدایی که از ترس می لرزید گفتم: من و از اینجا ببر. اینجا موش داره.
اولش ناباور تو جاش موند. دستش ازحرکت ایستاد. با بهت گفت: موش ؟؟؟؟ ....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
یهو شروع کرد اول ریز ریز خندیدن بعد خنده اش صدا دار شد و کم کمتبدیل شد به قهقهه. تمام هیکلش می لرزید از خنده.
آروم سرمو بلند کردم. دلخور، ناراحت با اخم سرمو کج کردم سمتش و بهش نگاه کردم.
خیلی بد بود که به ترسهام می خندید.
ماهان سرشو کج کرد سمتم و با دیدن صورتم و حالتهاش خنده اش اول کم شد بعد بی صدا و بعد تو یه لحظه به طور کامل قطع شد. زل زد تو چشمهام. با نگاهمسعی می کردم شماتتش کنم.
خیلی بوزینه ای که به من می خندی. خدا قسمت کنه تو هم از یه چیزی بترسی منم همین جوری بهت می خندم که احساس کنی سوسکی. چون من الان دقیقا" احساسمی کنم مثل یه مورچه ترسو و بی دفاعم.
خدا خدا می کردم که ای کاش می تونست حرفهامو و از نگاهم بشنوهیا بخونه.
یادم نبود که یه ابرومم ببرم بالاتا به نهایت ناراحتی و دلخوریم پی ببره.
ماهان اما فقط نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت. چشمهاش آروم بود. صورتش نزدیک. نفسهاش گرم.
تازه به خودم اومدم و موقعیتمو درک کردم.
ای وای من این بالا چی کار می کنم؟ من کی اومدم بغل ماهان؟ من چه جوری این ریختی بهش چسبیدم؟ وای خاک به سرم آبرو ریزی ترسیدن از موشم یه طرف بی حیثیتی این جوری مثل کوآلا چسبیدن به ماهان از یه طرف دیگه.
تو چشمهاش زوم بودم. آروم پاهامو از دور کمرش باز کردم و آویزون شدم. کم کم دستهامم از دور گردنش شل کردم و خودمو کشیدم پایین. دست ماهان هنوز دورکمرم بود.
مثل آدمی که از درخت بالا رفته باشه و حالا بخواد بیاد پایین از ماهان پایین اومدم.
وقتی مطمئن شدم پاهام به زمین رسیده آروم خودمو ازش جدا کردم و کشیدم عقب. دست ماهان همراه کمر من اومد جلو.
آروم روی کمرم کشیده شد و بعد جدا شد. هنوز داشتم بهش نگاه می کردم.
برای اولین بار تو زندگیم از ماهانخجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین.
یه دقیقه بعد صدای ماهان و شنیدم.
ماهان: دختر تو کی انقدر سبک شدی؟ قبلا" مثل یه سنگ گنده سنگین بودی.
ای بمیری تو که نمی زاری دو دقیقه مثل یه دختر رفتار کنم. می دونست من از وزن قبلیم شاکی بودم و خوشم نمیومد کسی از وزنم حرف بزنه ها اینم سواستفاده می کرد.
سریع سرمو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. لبهاش گشاد باز بود و داشت با تمام وجود دندونهاشو نشونم می داد.
واه ببین چقده دندوناش ردیف و سفیدن.
با حرص یه مشت زدم به بازوش و گفتم: برو گمشو بی شعور. تو کی اون موقع بلندم کردی که فهمیدی سنگینم؟
ماهان با خنده گفت: همون دیگه اونقده سنگین بودی نمی تونستم بلندت کنم.
با جیغ گفتم: ماهاننننننننننننننننننننن نننننننننن ......
قهقهه زد. منم اخم کردم. رفتمسمت ماشین و تو همون حال بلند گفتم: بیا بریم من دیگه یه دقیقه هم تو این زمین موش دارت نمی مونم.
دوباره بلند خندید و دنبالم راه افتاد.
خوبی ماهان این بود که اونقدر باهات راحت برخورد می کرد که اصلا" فرصت خجالت کشیدن پیدانمی کردی. با شوخی هم کاری کرده بود که اصلا" یادم رفته بود که باید خجالت بکشم.
سوار ماشین شدیم و ماهان رسوندم خونه. هیچ کدوممونم در مورد اتفاقیکه افتاده بود حرفی نزدیم.
اعصابم داغون بود من نمی دونم. خاله مهمونی گرفتنش دیگه چی بود؟ همین دو هفته پیش خونه اشون بودیم حالا می خواد مهمونی بگیرهکلی هم آدم دعوت کرده مامانم پیله کرده که حتما" باید بیای.
به زور این دو هفته از دستش در رفته بودم که نرم خونه خاله اینا اما این بار و نمی تونستم جیم بشم.
خاله هم خوب می دونست چه روزی مهمونی بگیره که مامان بتونه منو خفت کنه و نزاره در برم.
از صبح مامان 4 چشمی من و میپاد که یه وقت فرار نکنم.
نه دیگه تسلیم شدم مجبوری میرم مهمونی امشبو.
مامان بی خیال بشه خاله نمیشه. از صبح 10 دفعه بیشتر زنگ زده گفته حتما" منم برم. اگه نرم ناراحت میشه. منم که عاشقه خاله ام دیگه وقتی خودش زنگ زده اونم چندبار نمیشه نرم.
جهنم پله و نفس تنگی و خراب شدن آرایش و دک و پزم. خاله و خوشحالیشو عشقه.
این بابای ماهم معلوم نیست چه مدلیه. نمی فهمی این سمتیه یا اون سمتی.
مشکلش با روسری گذاشتن و دست ندادن هنوز پا برجاست. اما خوب استثنا هم داره. مثلا" دست با بزرگترها مجازه. روسری نزاشتن تو مهمونیهای بزرگ و مراسم عروسی و تولد مجازه. یکی نیستبگه خوب اونجا هم این مردان نامحرم تشریف دارن چه جوریهاستتو مراسم من و بدون روسری ببیننبلامانع است اما تو خونه باید حجاب کنم؟؟؟؟؟
باباست دیگه. به هر کی بگم بابام این جوری از زور تعجب شاخ در میاره و عمرا" باور کنه اما خوب.....
لباس پوشیده آرایش کرده حاضر و آماده جلوی تلویزیون آهنگ گذاشتمو بالا و پایین می پرم. کلی هیجان زده ام آهنگش توپه توپه این پرشهام انرژی و خوب تخلیه می کنه.
یه پیراهن کوتاه پوشیده بودم که فیت تنم بود. بلندیش تا روی زانوهام بود و یه جوراب شلواری مشکی هم پوشیده بودم باهاش.
لباسم دو تیکه بود از زیر سینه ساتن مشکی بود که چین های افقی داشت. بالا تنه اش سفید بود با دایره های مشکی. یقه ی گرد داشت با آستین های کوتاه.
زیر سینه اش خط فاصل بین پارچه سفید و مشکیش یه کمربند 10 سانتی از پارچه قرمز داشت که سمت چپش یه پاپیون کوچیک تزئینش کرده بود. موهامو صاف کردم و ریخته بودم رو شونه هام و یه گوشواره بلند که به صورت شاخه ی چند برگی بود و برگهاشم قرمز بود انداخته ام گوشم. رنگ نقره ای وقرمزش خیلی جلوه قشنگی داشت.
بالاخره مامان و بابا آلاگارسون کرده اعلام آمادگی کردن. مامان که تا چشمش به صورت قرمز من افتاد یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت: ذلیل شده دو دقیقه نمی تونی خودتو نگه داری؟ الان هر چی مالیده بودی به صورتت که می ماسه.
با دستم بازومو مالوندم. مامانم نیشگونای بدی می گرفت قشنگ گوشت تنت و می کند.
با اخم گفتم: قرمزی صورتم دو دقیقه دیگه برطرف میشه بازومو بگو که کبود کردی و همه هم امشب می بینن.
مامانم یه چشم غره بهم رفت و من خفه شدم.
بی حرف سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هندزفیریمو گذاشتم تو گوشم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تو ماشین داشتم فکر می کردم که چه جوری 4 طبقه رو با این کفش پاشنه بلند مشکیهام برم بالا. شاید اگه کفشامو در بیارم بهتر باشه. خوب بعدش جورابم کثیف میشه ضایعست که. نه باباکسی جورابتو نمی بینه که تو خونه کفشاتو در نمیاری.
همین جور خود درگیر بودم که رسیدیم. وای فکر اینجاشو نکرده بودم که چه جوری مامان اینا رو بپیچونم که زودتر از من برن بالا.
بابا ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم تو ساختمون. نزدیک آسانسور که شدیم یهو یه فکریبه سرم زد. سیم هنزفیزیمو که هنوزروشن بود و از گوشی کشیدم. صدای آهنگ گوشیم بلند شد.
مامان و بابا برگشتن سمت من. سریع گفتم : وای ببخشید گوشیم زنگ می خوره.
گوشیمو برداشتم و دکمه استپ آهنگ و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم و شروع کردم به الکی حرف زدن.
بابا دکمه آسانسورو زد. یکم بعد آسانسور رسید و بابا درشو باز کرد.من کماکان مشغول فک زدن با دوست خیالیم بودم. با دست به بابا اشاره کردم که سوار شه . گوشی و از گوشم فاصله دادم و آروم گفتم: شما برید منم میام.
این و گفتم و دوباره مشغول حرف زدن شدم.
بابا و مامان یه نگاه به من کردنو بی حرف در و بستن و آسانسور راه افتاد.
چشمم به آسانسور بود مطمئن که شدم رفتن گوشی و آوردم پایین و یه نفس راحت کشیدم.
تند دوییدم سمت پله. البته تا جایی که کفشهامو دامن تنگ لباسم اجازه می داد تند دوییدم.
به ضرب و زور از پله ها رفتم بالا.ای بمیری ماهان که مهمونی نمی گرفتی.
البته این ماهان بدبخت هیچ نقشی تو مهمونی گرفتن نداشتا. خاله عشق مهمونی بود. اما خوب از اونجایی که به خاله و عمو چیزی نمی تونستم بگم به ماهان بد و بیراه می گفتم.
از پله ها بالا رفتن همانا و نفس تنگی گرفتن و لپ گلی شدنم همانا.
به طبقه 4 که رسیدم دم همون پله ها ایستادم و یکم نفس تازه کردم. اما خوب با صورت قرمزم نمی تونستم کاری بکنم.
رفتم جلوی در و یه دستی به موهام کشیدم و کلی هوا هم فرستادم تو ریه هام و زنگ و زدم.
یه دقیقه بعد ماهان در و باز کرد.
چشمش که به من افتاد یه ابروشو برد بالا و گفت: کجا بودی؟ چی کار می کردی که قرمز شدی؟؟؟ کی زنگ زد؟ با کی داشتی حرف می زدی که انقده طول کشید؟ دوست پسرت بود؟
یه چشم غره بهش رفتم و با دستزدم به سینه اش و هولش دادم کنارو خودم اومدم تو.
تو همون حالت گفتم: برو بابا دوست پسرم کجا بود. الان داری میمیری از فضولی؟ منم عمرا" بهت بگم بزار امشب کوفتت شه تو خماری بمون.
ماهان در و بست و دنبالم راه افتاد وگفت: جون ماهان کی بود باهاش حرف می زدی؟ عمو اینا 7-8 دقیقه ای میشه که رسیدن. حتما" آدممهمی بوده و حرفای چیز داری میزده که جلوی عمو و خاله نمی تونستی حرف بزنی و پیچوندیشون.
اخم کردم: بچه پرو همه که مثل تو منحرف نیستن. بی تربیت حرف چیز دار دیگه چیه؟
نیششو باز کرد و گفت: راست میگم دیگه بگو کی بود. من اصلا" فضولم نیستم الان غیرتم زده بالا.
با تعجب به گردنش و پیشونیش نگاه کردم. معمولا" یکی غیرتی میشه یاعصبانی میشه رگ کنار پیشونیش و گردنش میزنه بیرون امامن هر چی نگاه می کردم دریغ از یه مویرگ چه برسه به رگ.
اومدم یه چیز بهش بگم که صدای خاله رو از پشت سرم شنیدم. و برا همین بی خیال شدم. برگشتم سمت خاله.
وای این زن چقده ناز بود. یه کتو دامن بادمجونی پوشیده بود که دامنشم تا روی زانوش بود. موهاشم خوشگل پشت سرش ساده جمع کرده بود.
رفتم جلو و بغلش کردم و یه ماچ رو گونه اش نشوندم.
با ذوق گفت: وای آنا جان چقدر خوشگل شدی. خیلی خوشحالم کردی که اومدی همه اش فکر می کردم که نکنه یه وقت نیای.
از تعریفش ذوق مرگ شدم و یه نیش باز کردم براش و گفتم: نه خاله جون مامان مثل شیر بالا سرم ایستاده بود نمی شد جیم شد.
خاله با لبخند یه اخم کوچولو کردو یه ضربه آروم زد به بازوم.
روبه ماهان کرد و گفت: ماهان جانآنا رو ببر تا لباسهاشو عوض کنه.
این و گفت و یه دستی به بازوم زد و گفت: زود برگرد.
و رفت.
برگشتم سمت ماهان دست به سینه با اخم داشت نگاهم می کرد. ابروهام رفت بالا. این چشه؟؟؟
من: چته میر غضب شدی؟
ماهان: می خوام بدونم نوکر باباتم به خوشگلی و خوشتیپی من بوده یا نه.
یه قدم رفتم عقب و یه نگاه خریدار به سر تا پاش کردم و گفتم: نه انصافا" بهتر از تو بود.
اخمش زیاد شد و خواست بزنه به بازوم که یکی سلام کرد.
اه این که مهربونه. کلا" سر جهازیماهانه. هر جا این اتل باشه متلم دنبالشه. خوبه لااقل الان به یه دردی خورد. نجاتم داد از دست این بزغاله.
من: سلام آقای دکتر خوب هستید؟ خانواده خوبن. خوش اومدین. صفا آوردین منور کردین اینجا رو .
ماهان با آرنج زد تو پهلوم و گفت: اویییییییییییییییی خونه خودتونهتعارف تیکه پاره می کنی؟؟؟؟
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: پس چی؟ میرم به خاله میگما.
آی خوشم میومد برم چقلی ماهان و به خاله بکنم. همیشه خاله ازم طرفداری می کرد و حال ماهان و می گرفت. یاد بچگیهامون بخیر. آخی ....
با حرفم ماهان یه لبخند مهربون زد و گفت: یادش بخیر.
چشمهام گرد شد. اونم داشت به همون فکر می کرد که من داشتم فکر می کردم. خندیدم.
ماهان: بیا بریم لباسهاتو عوض کن.
دیدم ما دوتا مهربان و شکل درخت دیدیم و بهش هیچ توجهی نداریم.خدایی خیلی ضایع بود انقده راه اومده بود عرض ادب کنه ما دوتا در حد یه سلام باهاش حرف زدیم و هیچی تحویلش نگرفتیم.
سریع مانتومو در آوردم و شالمم از سرم گرفتم و همراه کیفم دادم دست ماهان. ماهانم با چشمهای گرد شده به من نگاه می کرد.
یه لبخند دندونی براش زدم و گفتم: قربون تو پسر خاله، داری میری اینا رو هم ببر تو اتاق بزار. زشته آقای دکتر اینجا تشریف دارن تنهاشون بزارم.
ماهان چشمهاشو ریز کرد و سعی کرد خبیث نشون بده خودشو. همون جور با چشمهای ریز شده رفت سمت پله ها و رفت بالا.
مهربان خندید و اومد کنارم با خنده گفت: ماهان به حرفی هیچکی اینجوری گوش نمیده.
لبخند زدم و گفتم: خوب من هیچکی نیستم. یه زمانی سری از هم سوا بودیم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
برگشتم سمت مهربان و گفتم: بهتون خوش می گذره آقای دکتر؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نمی خوای مهربان گفتن و تموم کنی؟؟؟
گیج گفتم: بله؟
خندید و گفت: من اسم دارم ترجیح می دم بیرون دانشگاه اسممو صداکنن. کیا ....
ابرومو انداختم بالا جان من بیا این مهربونم زبون وا کرد واسه من: آهان. بله تازه فهمیدم دک .....
اومدم بگم دکتر که ابروهای مهربان اخطار وار بالا رفت.
منم سرمو همراه ابروهام بالا بردمو برای اصلاح حرفم گفتم: دک .... یا ....
کیا پق زد زیر خنده.
کیا: خوب این الان چی بود.؟ نه دکتر بود نه کیا.
یه دستی به گردنم زدم و گفتم: خوب منظورم همون کیا بود.
خنده اش تبدیل به لبخند ملیح شد. یکی از اون سمت سالن صداش کرد. کیا یه نگاه به اون سمت کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت: ببخشید صدام می کنن.
من: خواهش می کنم بفرمایید.
مهربان رفت و منم یه دور دور خودم چرخیدم. مامانم اینا رو دیدم کهکنار چند تا از این بزرگرترها نشسته بودن. حوصله سلام و علیک نداشتم. برای همینم نرفتم پیششون.
یه جای خالی روی یه مبل پیدا کردم و رفتم نشستم روش. با چشممهمونا رو وارسی کردم ببینم کیا اومدن.
خیلی از فامیلهای ماهان و می شناختم. قبلا" زیاد خونه اشون بودم و زیادم با فامیلهاشون این ور اون ور می رفتیم. البته بهتره بگم دوستاشون. بیشتر فامیلهای نزدیکشون رفته بودن خارج اون چندنفری هم که مونده بودن ایران زیاد صمیمی نبودن.
کلا" ماهان اینا بیشتر دوست و رفیقخانوادگی داشتن تا فامیل.
یکم دورو برمو دید زدم که ماهان و دیدم که با دوتا لیوان شربت داره میاد سمتم. برندازش کردم. یه شلوار قهوه ای سوحته تنش بود. وقتی اومدم کتشم تنش بود حتما" با لباسهای من برده تو اتاق گذاشته.
یه بلوز کرم کاراملی با یه کروات نسکافه ای. موهاشم مرتب،صورت سه تیغ جوری که برق می زد.
خوشتیپ بود خداییا یعنی بلد بود چیو با چی بپوشه.
با لبخند اومد سمتم. یکی از لیوانها رو گرفت جلوم. با لبخند ازش تشکر کردم. اومد کنارم نشست.
ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟
همون جور که به مهمونا نگاه می کردم گفتم: بهتره بگی به کیا نگاه می کنی.
ماهان چشمهاشو گرد کرد و گفت:داری به مهربان نگاه می کنی؟
آی دوست داشتم بزنم تو سرش ولی جلوی مهمونا زشت بود.
چشمهامو ریز کردم و گفتم: الان تو پس گردنی واجب نیستی؟ مهربان و می خوام چی کار من؟ اینجا این همه پسر خوب و خوشتیپ بعد من بشینم مهربانی که هر روز تو دانشگاه می بینمشو دید بزنم.
ماهان بلند خندید و گفت: خوب داری به کیا نگاه می کنی؟؟؟
چشمم دنبال یه پسری بود که یه کت و شلوار مشکی راه راه پوشیده بود و داشت با چند تا پسر دیگه حرف می زد.
با سر به پسره نگاه کردم و گفتم: ماهان این پسره کیه؟؟؟؟
ماهان رد نگاهمو گرفت و رسید به پسر.
ماهان: اه این حامده دیگه پسر آقایاعتمادی. یادت نیست؟ خونه اشون یه باغ گنده داشت؟
تازه یادم اومده بود. با سر تاییدکردم.
من: اه این حامد دماغوئه؟ پس اون دماغ گنده اش چی شد؟
ماهان با لبخند خودشو کج کرد سمت من و گفت: داده شوهر خواهرش دماغشو عمل کرده.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: حمیرا؟؟؟؟ کی ازدواج کرد اون؟؟؟
ماهان: خوب فکر کنم یه پنج سالی میشه. انگار رفته بود دماغشو عمل کنه که محسن می بینتشو خوشش میاد.
یه ابرومو می ندازم بالا و میگم: دکتره قبل عمل دماغ خوشش میاد یا بعد عمل؟ اون دماغش تو آفساید بود بیچاره.
ماهان خندید و با سر اشاره کرد.
ماهان: اوناهاش اون شوهرشه.
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به یه مرد کچل شکم گنده که کم کمیه 12 – 14 سالی از حمیرا بزرگتر بود.
با چشمهای گرد شده از تعجب گفتم: نه .... دروغ میگی. این که اصلا" به حمیرا نمی خوره. حمیرا خیلی فیس و افاده ای بود.
ماهان: هنوزم هست. همین که شوهرش دکتره براش کافیه. پسره یه ثوابیم کرد از دم همه شون عمل لازم بودن. مامانشم عمل کرده.
پق زدم زیر خنده. چه خانواده ای.
دوباره چشممو چرخوندم و این باز روی یه پسری زوم کردم که یه شلوار خاکستری تنش بود با یه کروات خاکستری مشکی راه راه. کتشو در آورده بود. به ماهان نشونش دادم.
ماهان: ایشون مهندس نیما هستن دیگه یادت نیست؟ همون که موقع فوتبال راش نمی دادیم.
بلند خندیدم. این پسره رو هیچ وقت تو بازی راه نمی دادیم اما من همیشه تو بازی بودم. بس کهقلدر بودم.
یه پسره دیگه رو نشونش دادم. تانشونش دادم ماهان بلند خندید. با تعجب برگشتم سمتش. بهم نگاه کرد و همون جور که سعی می کرد خنده اشو کم کنه گفت: ارسلانه یادت نمیاد؟؟؟
داشتم تو ذهنم دنبال ارسلان می گشتم.
ماهان با همون خنده گفت: ارسلانم بابا اونی که تو ویلای کرج ترسوندیمشو بهش گفتیم تو می خوای بخوریش.
خودش غش کرده بود از خنده. هم خند ه ام گرفته بود هم لجم گرفتهبود. بی شعورا چون تپل بودم هر کیو که می خواستن بترسوننش میگفتن من می خوام بخورمش. چون بچه بودن و خنگ باورم می کردن احمقها.
دیگه کلاس و مهمون داریم و زشته و اینا رو بی خیال شدم.
دستمو آوردم بالا و محکم کوبیدم تو سر ماهان. یه متر پرت شد جلو.
آخیش دلم خنک شد. با ذوق داشتم به ماهان نگاه می کردم که داشتصاف می نشست. نیششم بسته شده بود. یه دستش به سرش بود و بهم چشم غره می رفت.
چشمم خورد به پشت سر ماهان. چشمهام گرد شد. لبخندم ملیح شد. با ذوق و یه صدای ناباور گفتم: کیارش .......
همچین ناباور و ذوق زده گفتم که ماهان کنجکاو بر گشت پشت سرشو نگاه کرد. یه پسری بود قد بلند صورت مردونه اما استخونی. چهار شونه. خوش استیل بود اما هیکلش ساخته شده و ماهیچه ای نبود. هیکل متناسب، نه چاق نه لاغر، موزون بود. با چشمهای درشت قهوه ای . یه صورت مردونه قشنگ داشت. یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود همراه یه بلوز سفید و یه کروات باریک مشکی.
دستهاشم تو جیب شلوارش کرده بود. من و به شدت یاد دومادا می نداخت.
ای کاش عروسش من بودم.
با ذوق و یه حسرتی نگاهش می کردم. ماهان بی تفاوت برگشت سمتم و گفت: آره کیارشه چه طور؟؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
چشمش که به صورت حسرت زدهمن افتاد با دست به بازوم فشارآورد و هولم داد. یه تکونی خوردم و حواسم جمع شد اما چشم از کیارش بر نداشتم.
ماهان: هوی خانم پس نیوفتی. چته با چشمهات پسره رو خوردی؟
تو همون حالت مبهوتی به ماهان گفتم: ماهان کیارش ازدواج کرده؟
ماهان: نه ازدواج نکرده چه طور؟
گیج و مبهوت گفتم: میشه به زورکتکم که شده من و بندازی بهش؟؟؟
ماهان با چشمهای گرد شده بهمنگاه کرد.
ناباور گفت: خل شدی آنا؟ یعنی چی؟؟؟
با اخم برگشتم سمتش. اه چقدر حرف می زد نمی زاشت من با تمرکز با چشمهام به قورت دادناین کیارش برسم.
با همون اخم گفتم: یعنی اینکه یه کاری بکنی بیاد من و بگیره.
ناباور با ابروهای بالا رفته گفت : کیارش؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد برگشت پشتش و یه نگاه به کیارش انداخت. برگشت سمتمن و انگشت اشاره اشو از بغل شونه اش رد کرد و به پشت سرشو جایی که کیارش ایستاده بوداشاره کرد و گفت: همین کیارش؟؟؟؟
دوباره برگشت پشتشو نگاه کرد و دوباره منو، دوباره گفت: کیارش!!!!!!
بچه بیچاره حسابی هنگ کرده بودتعادلشو از دست داده بود هی من و نگاه می کرد هی پشتشو هیم می گفت کیارش.
منم که در عوالم هپروت بودم و با چشمهام قد و قواره کیارش و مترمی کردم.
یهو ماهان دست از کیارش کیارش گفتنش برداشتو با یه اخم کوچولو صورتشو آورد جلوی صورت من و جلوی دیدم و نسبت به کیارش گرفت.
تو چشمهام زل زد و گفت: بگو که شوخی کردی. بگو از کیارشخوشت نمیاد.
با اخم با کف دست صورتشو هل دادم اون ور که دوباره بتونم کیارشو دید بزنم همون جور که بادیدنش لبخند میومد رو لبهام دستموگذاشتم زیر چونه امو آرنجمو تکیه دادم به چونمو میخ کیارش شدم.
تو همون حال گفتم: من چه شوخی دارم با تو بکنم آخه. من کیارشمی خوام.
ماهان دوباره اومد جلو . تقریبا" توحلقم بود. تو چشمهام زل زد و گفت: تو اصلا" کی از کیارش خوشت اومد؟
سریع گفتم: از 13سالگی.
زیر لبی گفت: چه سن نحسی هم هست.
یهو با چشمهای گرد گفت: تو از13 سالگی تو نخ کیارش بودی؟آفرین خیلی زود بزگ شدی. تو 13سالگی اولین عشقتو تجربه کردی.
دلخور بود انگار. بی توجه به لحنشو تعجبش گفتم: زودتر هم بزرگ شده بودم. 10 سالم بود برای اولین بار عاشق شدم.
متعجب دوباره اومد جلوم و گفت: 10 سالگی؟ عاشق کی؟
یه نگاه به چشمهای گرد شده و فضولش کردم داشت می مرد رسما"صاف ایستادم و بهش گفتم: بهتبگم ولم می کنی دیدمو بزنم؟
با سر جواب داد آره.
نفسمو به صورت فوت دادم بیرون.
من: اولین عشقم تو بودی. از 10 سالگی تا 12.5 سالگی.
یه لبخند دندون نما از سر رضایت وذوق زد .
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: امااز وقتی تو با دوستات نشستی و پشت سرم بهم گفتی فیلِ گندهِ چاق از چشمم افتادی و تا 6 ماه باهات حرف نزدم.
لبخندش خشک شد، جمع شد. بهت زده بهم نگاه کرد.
ماهان: من ....
دستمو بالا آوردم و ساکتش کردم.
من: نمی خواد توضیح بدی. برای خیلی وقت پیش بود اما خوب انتظارشو از تو نداشتم. تو که انقدر....
یه نفس عمیق کشیدم و تو چشمهاش نگاه کردم.
من: تو می دونستی بدم میاد. تو می دونستی چه حسی پیدا می کردم وقتی یکی اونجوری صدام می کرد.
ماهان شوکه، پشیمون، شرمنده بهم نگاه می کرد.
بیخیال شونه ای بالا انداختم. الان دیگه پشیمونیش برام فایده نداشت. یادمه وقتی صداشو شنیدم که اون جوری مسخره ام می کرد یه روز کامل گریه کردم. بعدشم تا 6 ماه با ماهان حرف نزدم.
بی تفاوت گفتم: بعدش عاشق کیارش شدم و تو رو یادم رفت. به همین سادگی. حماقت بچگی بود دیگه.
ماهان سرشو انداخت پایین و یکم بعد با یه ببخشید پا شد رفت.
منم بی خیال دوباره چشمهامو با حسرت دوختم به کیارش. آخی چه نازه. چه حسه خوبی میده به آدم همین جور بی خودکی. بدون دلیل خوشم میاد ازش. چون آروم بود. یه جورایی آقا بود. کسی و مسخره نمی کرد ندیده بودم پشت سر کسی حرف بزنه.
-: میشه با هم برقصیم؟؟؟؟؟
اه این کیه مزاحم خلوت عاشقانه من با توهماتم شده؟
سرمو بلند کردم و به پسری که کنارم ایستاده بود و دستشو آورده بود جلو نگاه کردم. این اینجا چی می خواد؟ گداست؟؟؟؟ ولی خیلی شیک تر از اونه که بخواد گدا باشه. پس چرا دستشو آورده جلو؟؟؟؟
برگشتم سمت پسره و پر سوال نگاهش کردم. با سر به دستش اشاره کردم.
پسره : خانم به من افتخار رقص میدی؟؟؟؟
یه نگاه چپ چپ بهش انداختم. برو بابا دلت خوشه آقاجونمو اون گوشه نمی بینی ؟؟؟ می خوای بیاد وسط مهمونی بزنه لهت کنه؟
بعدم انقده بدم میاد. خوبه ما همه اش رقص ایرانی می کنیم و رقصای خارجی که تو دهن و حلق هم هستن و ملت خیلی کم انجام میدن مثلا" تو هر مهمونی یه 5-4 بار. همه اش از این آهنگ دوف دوفیا می زارن ملت می رقصن. بعد من موندم کجای این آهنگ دوف دوفیا نیاز به دست همو گرفتن داره که این پسر نخودچی ها یاد گرفتن می خوان پیشنهاد بدن زرت دستمیارن جلو؟
بی توجه بهش رومو برگردوندمو گفتم : نه .....
دوباره صورتمو کردم سمت کیارش و نگاهش کردم.
پسره هم که دهنش از نه صریح منباز مونده بود راهشو گرفت و رفت.تا این رفت ماهان مثل جن جلوم ظاهر شد و دستمو کشید.
شوکه شدم. این پسره رم کرد دوباره چرا؟؟؟
یه نگاه به ماهان یه نگاه به دستم و یه نگاه به جایی که بابام اینا نشسته بودن انداختم. نکنه بابا ببینه ناراحت بشه. بااون یکی دستم و با زور و فشار وکشیدن سعی کردم دستمو از تو دست ماهان بکشم بیرون و همونجوری هم زیر لب گفتم: وای ماهان سر جدت دستمو ول کن الان بابام میبینه ناراحت میشه.
ماهان برگشت یه نگاه به من و تقلا کردنم کرد و گفت: چرا همچین می کنی؟ میگم بیا بریمبرقصیم. مثل پیرزنا اینجا نشستی ملت و با چشمهات می خوری که چی؟؟؟
من: ماهان ول کن حوصله ندارم. با تو برقصم یکی یکی سر وکله مگسها پیدا میشه. بابام خوشش نمیاد با پسرای غریبه برقصم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ماهان ابروهاشو انداخت بالا و گفت:با غریبه نرقص با من برقص. آنا پا نشی میرم اجازه اتو از عمو مسعود می گیرما.
همین یک کارم مونده بود که مثل دختر ابتدایی ها برای رقصیدنم از ولیم اجازه بگیرم. به زور بلند شدم و یه دور با ماهان رقصیدم. در واقع هر دومون شلنگ تخته انداختیم.
مهمونی هم به خیر و خوشی گذشت و ما هم دیگه در مورد گذشته صحبتی نکردیم .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (11)

تو دفتر اساتید نشسته بودم و داشتم با مهلا حرف می زدم. در واقع مهلا حرف می زد و من گوش می دادم.
یهو ساکت شد و با ابرو بهم اشاره کرد. با تعجب بهش نگش می کردم. الان تو این جمله ای که می گفت ابرو انداختنش کجاش کاربرد داشت؟؟؟؟
داشتم فکر می کردم که ابرو رو تو کدوم قسمت حرفش بگونجونمکه مهلا دستشو آورد گذاشت رو دستمو یکم تکونم داد و گفت: آنا جان فکر کنم آقای دکتر با شما کار دارن.
با بهت گفتم: دکتر؟؟؟؟؟
برگشتم ببینم دکتر کیه دیگه؟ دیدم ماهان کنارم ایستاده و با یه لبخند ملیح منتظر نگاهم میکنه و چون من همه حواسم به مهلا بود وچرخیده بودم سمتش متوجه اش نشده بودم.
سرمو بلند کردم و گفتم: آقای دکتر با من کار داشتین؟؟؟؟
ماهان یه لبخند به مهلا که داشتنگاهش می کرد انداخت و گفت: بله می تونم یه دقیقه وقتتون و بگیرم؟؟؟
با دست به بیرون دفتر اشاره کرد.
یعنی حقا که همون بزغاله است. اینمدلی که این پسره گفت وقتتون وبگیرم الان مهلا پیش خودش چه فکری میکنه؟؟؟ الان برام رفته مراسم خواستگاری و بله رو گفته و تو جشن عقدمونه.
برگشتم به مهلا نگاه کردم که دیدم بله حق با من بود. این و کاملا" از لبخند عریضش و چشمک واشاره اش میشد فهمید.
پوفی کردم و حرصی بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. ماهانم دنبالم. از دفتر بیرون اومدیم و یکماون سمت تر که تو دید نباشیم ایستادم. با حرص برگشتم. یه نگاه سریع انداختم. کسی حواسش به ما نبود.
با یه حرکت پامو بردم عقب و اومدم بزنم به پای ماهان که کنف شدم. چون زودتر از من ماهان پاشو کشید عقب. دقیقا" هماهنگ با حرکت پای من این کارو کرد. باتعجب نگاهش کردم. این حرکت سریع از ماهان بعید بود. چشمم خورد به دندونای ردیفش که با ذوق نشونم میداد.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت: دیگهخود به خود پاهام نسبت به حرکتت واکنش نشون میده.
حرصی چشمهامو ریز کردم. یه نگاه دیگه انداختم به دورو برو تو یه لحظه با مشت کوبوندم توشکمش که یه آخی گفت و با چشمهای در اومده خم شد.
لبخند عریض و طویلی زدم. آخیش دلمخنک شدم.
با آرامش و ذوق گفتم: تا تو باشی که به همون ضربه پا قانعباشی و دیگه ام این جوری جلوی استادا نیای من و ازدفتر بکشی بیرون. الاغ الان مهلا کلی فکر ناجور در موردمون میکنه.
با اخم بلند شد و همون جور که یه دستش به شکمش بود صاف ایستاد و با یه صدای نازک و یه بغض ساختگی گفت: وحشی ... بی تربیت .... بی شعور ... نمیگی می زنی تو شکمم بچه ام میوفته؟؟؟؟ من جواب باباشو چی بدم؟؟؟ بگم بچه ات کو؟؟؟؟
اینارو همچین با صدای زنونه و نازک می گفت و با دستش هی ادا در میاورد و به دست و سر و گردنش قر می داد و عشوه میومد که بی اختیار بلند بلند خندیدم.
وقتی چند نفر برگشتن سمتمون دستمو گذاشتم جلوی دهنم که صدامو خفه کنم.
من: گمشو ماهان دیوونه این اداها چیه در میاری؟
صاف ایستاد و با یه لبخند با صدای درست شده و مردونه خودش گفت: خوبه خندیدی. نمی دونی وقتی اخم می کنی چقدر ترسناک میشی مخصوصا" که دست بزنم داری. آنا خانم کارت داشتم بی خودی که صدات نمی کنم.
من: خوب بفرمایید چی کارم داشتین؟؟؟
ماهان: آنا اون دوتا نقشه ای که بهت گفتم و کشیدی؟؟؟؟
من: آره کشیدم چه طور؟
لبخند ماهان عمیق شد و گفت: یعنی من عاشقتم با این خوش قولیت. جونمو نجات دادی. من همینامروز به اون نقشه ها نیاز دارم. همراته؟؟؟؟
من: نه نیاوردمشون. خونه است.
ماهان: خوبه خوبه. ببین من امروز یه جلسه مهم دارم و به اون نقشه هام نیاز دارم. می تونی بیاریشونشرکت؟؟؟
اخمام رفت تو هم گفتم: نخیرم از اول قرار بود من شرکت نیام. الان بهانه میاری که من و بکشونی شرکت؟؟؟
راستش وقتی به اون 6 طبقه فکر می کردم هم پاهام بی حس میشد. عمرا" راضی به رفتن به شرکت می شدم.
ماهان چشمهاشو بی حوصله و مسخره چرخوند و گفت: باشه خانم من امروز زودتر می رم. به کیا میگم ببرتت خونه نقشه ها رو بهش بدی بیاره. خوبه؟؟؟ براتونکه زحمت نمیشه؟
با لبخند گل و گشادی گفتم: نه خوب .... این خوبه.
ماهان پوفی کرد و گفت: خیلی پررویی.
کلاسم تموم شده بود. آخیشششششششششش چه خوب شد که تموم شد. خیلی خسته شده بودم. این بچه هام که خنگ .....
من نمی دونم برای پایان ترم می خوان چی کار کنن چیزی هم نمونده. یه دو هفته دیگه میرن فرجه و بعدم امتحان. گوشی و هندزفیریم و از تو کیف در آوردم وگذاشتم گوشم. صدای آهنگ و زیاد کردم که از دنیای اطرافم خارج بشم. واسه خودم خوشحال به آهنگ گوش می کردم و راهمو کشیده بودم و داشتم از محوطه دانشگاه رد میشدم که برم بیرون و بعدشم خونه. دانشگاه خلوت خلوت بود. تک و توک یه دونه دوتا آدم میدیدی.
تو عالم خودم بودم که احساس کردم دستم کشیده شد. با تعجببه دستم نگاه کردم ببینم وسط حیاط خالی من به چه شاخه یا میلهای گیر کردم که دیدم یه دستی بازومو گرفته.
متعجب نگاهمو از انگشتهای که دور بازوم پیچیده بود بالا آوردم.رسیدم به آرنج ... بالاتر ... بازو ...کت و شلوارم تنشه ، لامصب خوش دوختم هست ... کتف و سرشونه ... چه چهارشونه است. کت و کول و ببین... گردن ... صورت... هههههههههههه
این که مهربونه. سریع یه دستم رفت رو صورتمو و آروم جوری که نفهمه به هوای درست کردن مقنعهام و موهام دستمو کشیدم به گوشمو یکی از گوشیها رو درآوردم.
یهو یادم اومد که قرار بود با مهربان برم خونه.
یه هییییییییییی گفتم و دستم رفت جلوی دهنم.
تندی گفتم: وای ببخشید به کل یادم رفته بود. شرمنده. حواسم نبود باید نقشه ها رو بهتون بدم.
مهربان یه لبخندی زد و گفت: بله فهمیدم حواستون نبود. مشکلی نیست خدا رو شکر بهتون رسیدم. الان می تونیم بریم؟؟؟
من: بله بله حتما".
مهربان با دست اشاره کرد که یعنی بفرمایید.
مهربان: ماشینمو اون سمت خیابون یکم دورتر از دانشگاه پارک کردم.عجله ای شد.
چیزی نگفتم. دنبالش راه افتادم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مهربان خوب بودا اما خیلی آروم و کم حرف بود. منم که بی حرفمی میرم. حوصله ام سر میره. شده با خودمم حرف بزنم باید فک بزنم. حوصله سکوت ماشین و مهربان و نداشتم برای همینم خیلیآروم هنزفریمو دوباره گذاشتم تو گوشم.
رسیدیم به خیابون. بعضی وقتها یادم میره تو خیابون اول باید به کدوم سمت نگاه کنم. بی هوا به سمت راست نگاه کردم. ماشیننبود. خوشحال واسه خودم قدم برداشتم.
تو یه لحظه چند تا اتفاق افتاد.
دستم کشیده شد. 180 درجه چرخیدم. تو همون چرخش یه ماشین قرمز رنگو دیدم که با سرعت از سمت چپم اومد و به فاصله میلی متری از من رد شد. پرت شدم عقب و صاف رفتم تو شکم یکی و سرم تو سینه اش ثابت شد.
هنوز گیج این چند تا اتفاق هم زمان بودم. کم کم به خودم اومدم.
من تو بغل کی بودم؟ سرم رو سینه کی بود؟ این دست کیه که دور کمرمه و من و محکم گرفته که در نرم؟ یه دستم رو سرمه. چرا داره سرمو به سینه اش فشار میده؟ این یارو هر کی که هست چقدر قلبش تند میزنه. سکته نکنه یه وقتی؟
آروم سرمو بلند کردم. چشمم خورد به چونه یکی. سرش خم شد سمتم. صورت رنگ پریده مهربان اومد جلوی صورتم.
آهنگ تو گوشم می پیچید.
الو سلام نمی تونم از فکرت درام
من هنوزم مثل قبلام
هنوز مثل نفسی برام
لبهاش تکون خورد.
الو چرا قطع کردی
چرا دوباره قهر کردی
گیج نگاهش می کردم.
یه چیز می پرسم
بعد دیگه کاریت ندارم
الو می شه برگردی
الو می شه برگردی
صورتو لبهای در حال حرکت مهربان با آهنگ تو گوشم با هم ترکیب شدن و این حس و میدادن که صدای آهنگ از دهن مهربان داره در میاد.
الو خوب گوشاتو وا کن
یه نگاه به قبلنا کن
حرفمو می زنم بعدشم گوشی رو می زارم
خودت اگه خواستی صدام کن
گیج سرم کج شد به راست. مهربان چشمهاش گرد شد. متعجب و ترسیده بهم زل زده بود. هنوز داشت حرف می زد. دستش از دور کمرم باز شد و بازوهامو چسبید. با اخم و ترس یه چیزی داشت می گفت.
الو سلام نمی تونم از فکرت درام
من هنوزم مثل قبلنام
هنوز مثل نفسی برام
یهو همچین با شدت بازوهامو فشار داد و تکونم داد که از شدت تکونهاش هنزفیریم از تو گوشم جداشد.
مهربان: آنا .... آنا حالت خوبه؟؟؟ دختریه چیزی بگو ... طوریت شده؟ چرااین جوری بهم نگاه می کنی؟؟؟؟؟
به خودم اومدم. یهو با یه حرکتخودمو کشیدم عقب. مهربان که انتظار این حرکتمو نداشت تعجب کرد. دستهاش از دور بازوهام جدا شدن. با تعجب بهم نگاه کرد.
من: ببخشید .. حواسم نبود.
سریع رومو برگردوندم و گذاشتم مهربان تو بهت خودش بمونه. این بار با دقت از خیابون رد شدم. مهربانم بی حرف دنبالم میومد.
نمی تونستم اصلا" بهش نگاه کنم. سر به زیر رفتم تو ماشین نشستم. حالا مگه من می تونم خودمو نگه دارم؟
قاعدتا" باید خجالت می کشیدم یا معذب می بودم اما بدبختی این بود که تا چشمم به مهربان می افتاد یاد آهنگه می افتادم ( الو سلام....) وای فکر کن صورت مهربان با صدای تتلو چه شود.
برای اینکه بیشتر سه نکنم سرمو برگردوندم سمت شیشه و تا آخر مسیر رومو برنگردوندم.
ولی خدایی چه حکمتیه که من هر چی بغل تو بغل پیش میاد برام با مهربانه؟؟؟؟ این مهربان دیگه زیادی من و بغل کرده. دیگهباید بیاد من و بگیره نمیشه که این جوری. دیدن یه نظر حالا ما میگیم بغلم یه بار اما این درستنیست هی هی بغل بغل صورت تو حلف که ... خلافه ... خدا پیغمبرچی میگن؟ باید بیاد عقدم کنه که لااقل حلال شه این بغلا دیگه. خ.ب حالا خوبه کسی و پیدا نکردم یه جوری با آیه و دلیل خودمو می بند م به ریش این مهربان.
خنده ام گرفته بود از فکرهام. یعنی این بدبخت اگه می فهمید من دارم چه نقشه هایی براش می کشم ...
اما خدایی خیلی بچه خوبی بود مهربان. امروز رسما" جونمو مدیونشبودم. مدیون این مهربان ... مهربان ...کیا ... کیا بهتره. مدیون کیا بودم.
چه اسم مخفف و کمی هم داره ها .
اوه آنا اسم خودتو ندیدی؟؟؟ از تکرار دو حرف درست شده؟
ول کن بابا. حالا من برای خودم کلی فکرای خند ه دار می کنم تو چرا جدی می گیری. من و مهربا ن.... !!!!!!!!!!!!!! گی میره این همه راهو. مهربان حیفه گیر من بیوفته حروم میشه.
به فکر خودم خندیدم.
خلاصه رسیدیم دم خونه و من تندی رفتم سی دی نقشه ها رو آوردم و دادم به مهربان.
امتحانا شروع شده. امروز اولین امتحانه. از اونجایی که ظاهرا" مدیرانمحترمه هم من و به چشم استاد نمی بینن برام مراقبت گذاشتن. حالا یا دلیلش همینه یا اینکه اینا هم فهمیدن من زیادی بی کارم.
بقیه مراقبها همه از بیرون دانشگاه اومدن. تو همه سنی هم هستن. از دخترای هم سن من تا زنهای خیلی بزرگتر.
با یکی از دخترها جور شدم. رشه اش ریاضیه. یه سه سالی از من بزرگتره. قراره از ترم دیگه اینجا تدریس کنه. اسمش مهتابه. اونم آوردن مراقبت که با محیط دانشگاهآشنا بشه. سرگرم حرف زدن بودیم. که صدامون کردن که بریم. وقت امتحان شده بود.
رفتیم آموزش. امتحان تو سه طبقه برگزار میشد. تو سالن و کلاسها صندلی چیدن و شماره گذاری کردن. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم طبقه سوم به من افتاد. مهتاب قرار بود همون طبقه اول بمونه.
هن هن کنان از پله ها رفتم بالا. یه میز گذاشته بودن تو سالن کهمسئول امتحانات روش نشسته بودو کلی پوشه که برگه های امتحانی توشون بود رو میز قرار داشت.
پوشه ها دو رنگ بودن. سبز و آبی. سبزها برای امتحانات سالن بود و آبی ها برای امتحانای توی کلاسها.
رفتم سمت میز و به خانم سفری مسئول امتحانا سلام کردم. یه لبخندی زد و یه حال و احوالی کرد باهام و یکی از پوشه سبزا رو داد دستم و گفت: راهرو کوچیکه.
تشکر کردم. یه نگاه به برگهها انداختم راهرو کوچیکه؟؟؟
سالن یه راهروی گنده داشت که وسطش قد یه کلاس یه راهروی کوچیکی داشت. که این راهروئه دقیقا" جلوی در آسانسور بود. رسما" هر کی از در آسانسور بیرون میومد این راهروئه تو حلقش بود.
17 تا دانشو با من بودن. یه نگاه به برگه ها انداختم. به نظر امتحان آسونی میومد. همه اش تستی بود. حوصله نداشتم نگاه کنم ببینم درسشون چیه و استادشون کیه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
یه ده دقیقه صبر کردم که بچه ها بشینن رو صندلی هاشون. از همین الان خوابم گرفته بود. چه جوری یک ساعت به این بچه خنگا موقعامتحان زل بزنم من آخه؟؟؟
پشتمو کردم به بچه ها و هندزفریمو از جیبم در آوردم و آروم گذاشتم زیر مقنعه ام تو گوشم و آهنگو پلی کردم.
خوشحال و شاد با ریتم آهنگ برگشتم سمت دانشجوها. برگه ها رو پخش کردم و امتحان شروع شد.
با اینکه شاگردای من زیاد بودن اما خوب چون دانشگاه بزرگ بود هنوز خیلی از دانشجوها بودن که نمیشناختنم.
تکیه داده بودم به دیوار و واسه خودم آهنگ گوش می کردم که دیدم این بچه ها مثل ماست نشسته ان و این ور اون ورو نگاه می کنن. ردیف آخرم که سه نفر نشسته بودن. دو تا پسر و یه دختر که دختره وسط نشسته بود و این دو تاپسره هم چسبیده به دیوار. البته فقط صندلیهاشون چون خودشون تا کجا خم شده بودن و کله اشون رسما" وسط برگه دختره بود. اول به روی خودم نیاوردم. گفتم بچه ان . خنگنو درس حالیشون نیست حالا یه سوال موردی نداره. دختره هم که راضیه. اما بعد 10 دقیقه دیدم نه. اینا بیشتر از اینکه به برگه خودشون نگاه کنن تو برگه دختره ان. آروم تکیه امو از دیوار گرفتم و رفتم سمتشون. تا من و دیدن یکم خودشون و جمع کردن. خنده ام گرفت. گفتم: سرتون تو برگه خودتون.
تا خنده امو دیدن یکی از پسرا گفت: خانم خیلی سخته به خدا.
دختره گفت: راست می گن استادشم سخت گیره.
به روی خودم نیاوردم سخته که سخته چی کار کنم. دوباره راه افتادمرفتم جای خودم ایستادم. این خنگاه به همه درسا میگن سخت. برگشتم دیدم اون سه تا دوباره بهحالت قبلی خودشون برگشته انو بقیه هم سرشون مثل برج نگهبانی همه اش می چرخه.
هر چی به روی خودم نیاوردم دیدمنمیشه اینا هم از رو دست هم نگاه می کردن هم حرف می زدن هم غلطهای همو می گرفتن. دیگه کارم شده بود هی از این ور برم اون ور بگم حرف نزنید به برگه خودتون نگاه کنید. سرتون تو برگه خودتون باشه. مشورت نکنید. شده بودم زبل خان به این تذکر می دادم تا می رفتم سراغ اون یکی این اولیه بر می گشت به حالت اول. دیگه آخریا می خواستمکله هاشون و بگیرم بچرخونم سمت برگه هاشون. این یک ساعت امتحان همچین نفسمو گرفتکه تو دلم دعا می کردم همه اشونبیوفتن دل من خنک بشه بس که حرصم دادن.
ساعت دومم خوب نبود. بچه ها یهامتحانی داشتن که فرمول و مسئله داشت. 6 تا پسر بودن که کنار هم نشسته بودن. یکی که اصلا" چیزی نمی نوشت کاریمنمی کرد. یکیشون یکم می نوشت از این ور سالن به اون ور سالن اشاره می کرد تا جواب بگیره. یکیشون که رسما" کج نشسته بود و به طور همزمان هم برگه جلویی هم پشتی هم بغلی رو می دید.
انقده دلم می خواست بزنمشون اما هر چی به برگه این چند نفر نگاه می کردم می دیدم اگه اینا 6 تایی با مشورتم که بشینن بخوانامتحان بدن. از این 6 تا مغز جوابیک سوال کامل هم در نمیاد. واسه همین به همون تذکر دادن قنائت کردم. اما بعد که سرو صدای حرف زدنشون بلند شد مجبور شدم جای دو سه تا از این خنگا رو عوض کنم.
وای چی بگم از این امتحانا. هم جالب بود هم اعصاب خورد کن. چیزهایی می دیدم که تو این 6 سال دانشجوییم ندیده بودم. یه بار یه پسره بود که رسما" 6 بار جاشو عوض کرده بودن که تقلب نکنه آخرشم جلوی چشمهای گرد شده من یه تیکه کاغذ و که تقلبش بود و گذاشت تو دهنش و جویید و بعدم قورت داد. حالا من مثل مونگلا یک ساعت داشتم فکر می کردم که این واقعا" کاغذ و خورده؟ من اصلا" نفهمیدم کی و از کی تقلب گرفت.
از دستهاشون که نگم انگاری کاغذ پاپیروسه. از کجا تا کجا مینوشتن رو دستهاشون. قبل امتحانم زودتر میومدن و رو صندلیشون و رو میزشون فرمولا و جوابا رو می نوشتن.
یه بار مراقب بچه هایی بودم کهامتحان بناهای تاریخی داشتن. یه پسره بود که رسما" برگه اش سفید بود هیم می گفت می تونم پاشم برم امتحانم و حذف کنم. هر چی هم بهش می گم بابا اومدی نشستی حضورتو با امضا اعلام کردی الان بری برات صفر رد می کنن. بعد از نیم ساعت که بهش فهموندم نمی تونه بی خیال امتحان بشه دیدم سرشو مدام می بره تو برگه جلوییش و سرک میکشه. هر چی چشم غره رفتمبه روی خودش نیاورد هر چی گفتم نکن بازم به روی خودش نیاورد. آخرم صدام کرد و گفت: ببخشید یه بنا هست تو هند خیلی معروفه اسمش چی بود؟؟؟؟؟ ..... منارجونبون؟؟؟؟
چشمهام از تعجب 4 تا شده بود اونقده شوکه شده بودم که یادم رفته بود امتحانه و نباید چیزی بگم.
با بهت گفتم: منارجونبون؟؟؟؟ اون تاج محله ....
انقده دوست داشتم یه خنگ کودن تنگش ببندنم که نگو. دیگه تا آخر امتحان پیشش نرفتم هر چی همصدام کرد فایده نداشت.
عالمی داشتن این دانشجوها واسه خودشون. انقده روشون زیاد بود که به مراقب به عنوان یه پایه ثابتبرای تقلباشون نگاه می کردن.
قیافه منم مهربون هر کی من ومی دید فکر می کرد تقلب آزاده.
یه بار واسه خودم خوشحال نشسته بودم که آخ جون این دانشجوها خوبنو تقلب و اینا نمی کنن. چشمم خورد به یه پسره دیدم هی به دستش نگاه می کنه هی نگاه میکنه. آروم بلند شدم رفتم بالا سرش. در این جور مواقع یعنی یارو یه چیزی تو دستش داره.
رفتم و گفتم: بدش به من.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ترسون گفت: چیو بدم؟؟؟
جدی نگاهش کردم و گفتم: هر چی تو دستته رو بده بهم.
همون جور که نگاهم می کرد مشتشو آورد بالا و گذاشت کف دستم. به کف دستم نگاه کردم. یه کاغذ مچاله شده تو دستش بودکه توش ریز ریز تقلب نوشته بود. می خواستم بهش چشم غره برم اما گفتم گناه داره سکته میکنه الان.
با التماس گفت: نگاش نکردم ترو خدا صورت جلسه نکنید.
نه تو نگاه نکردی روح عمه بزرگ من بود که هی کله اشو میکرد تو مشت تو.
با اخم گفتم: تا آخر امتحان سرتو بلند نمی کنی. تکون بخوری برگتو می گیرم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هيچكى مثل تو نبود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA