ارسالها: 2557
#61
Posted: 20 Nov 2012 16:39
معترض گفت: آنا تو می خوای منو بترکونی؟؟؟؟ همین ده دقیقه پیش برای چایی با شیرینی آوردی. پنج دقیقه قبلم کمپوت آناناس دادی بهم. این جوری که پیش بره یه دو ماه دیگه به علت چاقی مفرط نتونم از رو تخت تکون بخورم.
نیشمو باز کردم و گفتم: اولا" که شما با این هیکلتون کم کم تا یه سال دیگه این ریختی غذا بخورید شاید یه ده کیلو اضافه کنید. بعدشم باید تقویت بشید. اینا برا بدنتون خوبه. مفیده.
به زینت خانم هم گفتم که براتون سوپ بپزه با قلم گاو. بخورید یکم استخوناتون تقویت بشه.
خاله یه نگاه به من کرد و گفت: چرا تو خودت نمی خوری؟ چایی آوردی خودت تلخ خوردی. کمپوت که اصلا نخوردی. الانم این بشقاب بزرگ و برای من آوردی و خودت یه دونه سیب برداشتی. چراخودت نمی خوری؟ تعارف میکنی؟؟؟
با خنده گفتم: خاله یه نگاه به من بکنید. آخه به من میاد اهل تعارف باشم؟
سیبمو بلند کردم و نشون خاله دادم و گفتم: همین یه دونه سیب برای من کافیه.
بعدم یه گاز گنده از سیب زدم. اماخوب خودم که می دونستم برام کافی نیست. دلم ضعف می رفت. اما غذا تعطیل بود. وعده به وعده باید غذا می خوردم. میان وعده همین سیب یا یه استکان چایی تلخ کافی بود برام.
خاله یه تیکه سیب گذاشت دهنشو گفت: راستی تلفن کی بود زنگ زد؟
سیبمو قورت دادم و گفتم: دکتر اورتوپدتون بود. گفت ساعت 6 میاد.
خاله یه نگاه به ساعت کرد و گفت: نیم ساعت دیگه. اما حمید هنوز نیومده.
من: آره دیگه نیم ساعت دیگه. عمو رو می خواین چی کار؟ من هستم دیگه. اگه کاری چیزی داشت به من میگه خوب.
دیگه بی حرف میوه امون و خوردیم و من بشقاب خاله رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه. زینتخانم غذا رو آماده کرده بود و داشت حاضر میشد که بره.
ازش تشکر کردم. خدایی اگه نبود مرده بودیم از گشنگی. من وماهان که هیچی عمو هم که وقت نداشت خاله هم که نمی تونست تکون بخوره. از بی غذایی می مردیم.
سر ساعت 6 زنگ زدن. رفتم و بدوناینکه به تصویر آیفون نگاه کنمدر و باز کردم. رفتم جلوی آینه شالمو درست کردم.
حالا درسته که زیاد اعتقادی به حجاب و اینا نداشتم و بیشتر شال گذاشتنم به خاطر بابا بود . ولی دلیلی هم نداشت که جلوی هر کسی موهای افشونمو نشون بدم. مخصوصا" یه دکتر پیرهاف هافو.
رفتم و به خاله خبر دادم که دکتر داره میاد. خاله هم یه روسری سرش کرد. خاله جانم با نظر من موافق بود. جلوی هر کسی که آدم خودشو نمایش نمی داد که.
رفتم سمت در و در خونه رو باز کردم. هر چی نگاه کردم دیدم کسی نمیاد بالا. رومو از در گرفتمو زیر لب واسه خودم غر زدم.
من: اه اه کاملا" پیداست که یه دکتر پیر کچل غرغروی هاف هافوئه که یه نفس الان میکشه نفس بعدیش میره سال دیگه از بینیش میاد بیرون. حتما" از این شکم گنده های زشته. من نمی دونم چه جوری می خواد به خاله تعلیم بده این. چیشششششششششش نوبره دکتره والا.
-: ببخشید ....
یه تکونی خوردم و با ترس برگشتم سمت در و صدا. فکم افتاد کف خونه. یه ابروم رفت بالا.
با بهت گفتم: بفرمایییییییییید....
وای خدا دست خودم نبود نمی دونمچرا یهویی صدام کشیده شد. به شکلی لوسی گفتم بفرمایید که خودم خجالت کشیدم و متعجب شدمجوری که دستم ناخوداگاه رفت جلوی دهنم.
پسر جوونی جلوی در ایستاده بود. یه کیف دستش بود. کت و شلوار پوشیده که به خاطر حرکت من لبخند اومده بود رو لبش. خدایی خیلی شیک و مرتب و تر تمیز بود. تر گل ور گل و آقا.
مرد: ببخشید من دکتر سام هستم.
بی اختیار گفتم: منم مهندس مفخم هستم.
دوباره با حرفم چشمهام از تعجب باز شد. نمی دونم چرا فکر کردمخودمو باید با مدرک تحصیلیم معرفی کنم. اومدم درستش کنم گفتم: یعنی استادم. توی دانشگاه...
دیدم بدتر شد. دوباره گفتم: تازه ترم دوم تدریسه امه ...
دیدم بخوام هی درست کنم بیشترگند می زنم حیثیتم و به کل به باد می دم هر چند مطمئن نبودم که تا الان به باد نداده باشمش. چون دکتره خیلی بد داشت می خندید.
خودمو از جلوی در کنار کشیدم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید خواهش می کنم. بفرمایید.خاله جان تو اتاق هستن.
یه تشکری کرد و اومد تو خونه. در و پشت سرش بستم و راهنماییش کردم به سمت اتاق خاله.
دکتر که وارد اتاق خاله شد دیدم خاله هم یه لبخند قشنگ زد. به من نگاه کرد و یه چشمک ریز زد و یه اشاره به دکتر کرد . منم پشت سر دکتر ایستادم و جوری که نتونه ببینتم نیشمو باز کردم و انگشت شصت و اشاره جفت دستامو به هم چسبوندم و شکل دایره درست کردم و سه تا انگشت دیگه ام صاف ایستادن و با یه اشاره به خاله فهموندم که پرفکت. دکتره عالیه.
خاله از کارم خنده اش گرفت ولی چون دکتره داشت مستقیم بهش نگاه می کرد نمی تونست بخنده.
دکتر و خاله سلام و احوال پرسی کردن و دکتره وسایلشو در آورد و با یه چیزی پای خاله رو چرب کردو شروع کرد به ماساژ دادن و انجامدادن حرکات اولیه ....
من دیگه وا نستادم. فعلا" با من کاری نداشتن. یه با اجازه گفتم واز اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه . رفتم سراغ یخچال که یه شربت آب پرتقال برای دکی جون درست کنم. شربت و درست کردم و داشتم هم می زدم که در خونه باز شد و ماهان کیف به دست وارد شد. از همون جلوی در یهسلامی گفت و صاف اومد تو آشپزخونه. چشمش که به من افتاد یه ابروش رفت بالا.
متعجب پرسید: برای من رو گرفتی؟؟؟؟
با سر به شال روی سرم اشاره کردم.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: نه که تو خیل مهمی بایدم برات رو بگیرم. نه بابا ....
نگاهش رفت سمت شربت تو دستمو با ذوق با یه حرکت لیوان و از دستم قاپید و قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم یه نفس سر کشید.
تا ته که شربت و خورد از خیر دو قطره آخرش گذشت و گفت: آخیش چه حالی داد. واقعا" نمونه ای نیومده برام شربت درست کردی.
با حرص یه مشت به بازوش زدم و گفتم: گمشو چه خودتم تحویل می گیری . برای تو نبود که. برای آقای دکتر بود ولی تو خوردیش.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#62
Posted: 20 Nov 2012 16:41
ماهان یه ابروش رفت بالا و گفت:آقای دکتر دیگه کیه؟؟؟؟
همون جور که می رفتم سمت یخچال تا دوباره شربت درست کنمگفتم: فیزیوتراپ خاله است. الان تو اتاقه.
صدای ماهان و می شنیدم که آروم گفت: مامانم و با دکتره تنها گذاشتی؟؟؟؟
با تعجب برگشتم نگاهش کردمدیدم یه اخمی کرده. یهو برگشت رفت سمت اتاق خاله.
وا این پسره چش بود؟ دکتره که خاله رو نمی کشه. بعدم دکتر محرمه خوب.
شونه ای بالا انداختم و شربت و درست کردم و بردمش سمت اتاق. دم در که رسیدم یه دستی بهشالم کشیدم و با لبخند اومدم بیام تو که دیدم ماهان دست به سینه با اون هیبت گنده اش جلوی در اتاق ایستاده. پشتش به من بودو منم هیچ رقمه نمی تونستم از کنارش رد شم.
آروم صداش کردم. برگشت سمتم. یه نگاه به من و یه نگاه به شربت تو دستم کرد. دستشو آورد جلو و شربت و گرفت وگفت: مرسی.
دوباره برگشت سمت خاله اینا. امااز جاش تکون نخورد.
هنگ مونده بودم. این یعنی نمی خواد بیای تو اتاق؟؟؟؟؟
این پسره چرا یهو این ریختی شد؟؟؟؟ الان این غیرتی شده مثلا"؟؟؟؟؟ چه یهو ناگهانی. حالادکترش پیرم بود این ریختی می کردی؟ خوب خنگی دیگه پیر بود خوشحالم میشد تو بری تو اتاق. بی خیال شونه ای بالا انداختمو رفتم رو مبل جلوی تلویزیون نشستم و کانالها رو بالا و پایین کردم.
یه یک ساعت بعد دکتره کارش تموم شد و رفت. خواستم تا دم در بدرقه اش کنم که ماهان گفت: آنا جان مامان کارتون داره.
ابروم رفت بالا. چه مهربون شده ماهان. آنا جان. پوف .....
یه خداحافظی سریع گفتم و رفتم تو اتاق خاله.
من: جانم خاله کارم داشتی؟؟؟؟
خاله متعجب نگام کرد و گفت: نهعزیزم کارت نداشتم.
اخم کردم: پس این ماهان چی میگه؟ نزاشت یه دقیقه درست و حسابی دکتره رو ببینم. اه ...
خاله با لبخند گفت: دیدی دکتره رو؟ چه جوونه برازنده ای هم بود. ازم پرسید تو دخترمی یا نه. منم گفتم فرقی با دخترم نداری.
خوشحال نیشم تا بنا گوش باز شد. ولی دکتره خنگ بودا گفتم اتاق خاله این طرفه. چه جوری مدرک گرفته این دکی خوشگله؟؟؟؟
صدای عصبانی ماهان از پشت سرمهم منو هم خاله رو سکته داد.
ماهان: بی خود کرده پسره هیز. اصلا" نباید جوابشو می دادی.
برگشتم دیدم ماهان با یه اخم غلیظ داره به ماها نگاه می کنه.
خاله: وا چرا جوابشو ندم؟ پسر به این خوبی. حیفه.
ماهان: همین که گفتم. خوشم نمیاد یکی بیاد تو خونه امون و آمارمون و در بیاره. از این به بعدم این دکتره خواست بیاد به من خبر بدین. یا من خونه باشم یا بابا. خوب نیست دو تا زن تنها با یه مرد تو خونه باشن.
این و گفت و روشو برگردوند و رفت. من و خاله کف بر شده بودیم.
خاله با ذوق گفت: پسرم غیرتی شده.
انقده خنده ام گرفته بود. دوست داشتم بلند بلند بخندم. بس که این ماهان سیب زمینی بازی در آورده بود و راحت برخورد کرده بود با یه غیرت نوک سوزنی ببین خاله ام چه ذوقی می کرد براش.
خلاصه از فرداش ماهان خان سر ساعت ورود دکتر منزل تشریف داشتن. و کشیک می دادن که یه وقتی آقای دکتر به مادرشون یا من چپ نگاه نکنن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#63
Posted: 20 Nov 2012 17:09
هیچکی مثل تو نبود (14)
دوباره صبح زود بیدار شدنام شروع شد. دانشگاه باز شده و من سعی کردم همه کلاسهامو صبح بردارم.صبحا معمولا" عمو خونه است و مراقب خاله است. بعد از ظهرا میره شرکتش.
منم کلاسهامو صبح گرفتم که هم با ماهان برم دانشگاه هم اینکه بعد از ظهر خونه باشم. یه جورایی زمان هامون و با هم هماهنگ کرده بودیم.
چاییمو آروم آروم فوت می کردم تا سرد شه. اومدم بزارم لب دهنمکه بخورمش. تا چایی و آوردم بالا صدای جیغ ماهان بلند شد: آناااا زود باش دیرمون شد کار دارم به خدا ....
از صدای جیغ ماهان کل چایی چپه شد ریخت رو تنم. هم سوختم هم چایی همچینی ریخته بود که یکیمی دید فکر می کرد جیش کردمبه خودم.
عصبانی چشمهامو به ماهان دوختم که با نیش باز پشت اپن ایستادهبود. یکم نیشش و بهم نشون دادو بعد آروم تر گفت: زود باش دیگه.
چشمهامو ریز کردم و سعی کردم با چشمهام براش آتیش بپرونم اما نشد.
من: تو برو پایین منم میام.
ماهان ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیرم وعده سر خرمن می دی؟ می خوای دکم کنی که خودت راحت بشینی تا دو ساعت صبحونه بخوری؟ نه صبر می کنم با هم بریم.
ای بمیری تو. میگم برو بگو چشم دیگه. هی من می خوام تو رو دک کنم نمیشه.
ناچاری بلند شدم و یه دستی به لباسمو و خیسیش کشیدم و کیفمو برداشتم و با ماهان راه افتادیم. خاله اینا هنوز خواب بودن. برای همین بی سرو صدا رفتیم بیرون از خونه. خاله یه کلید از خونه بهم داه بود.
آروم آروم رفتیم سمت آسانسور. انگاری من و سمت قتلگاه می بردن. پاهام پیش نمی رفت. جلوی در آسانسور ایستادیم. ماهان دکمه اشو فشار داد. انگار قلب منو فشار داد. با چشمهای مضطرب به شماره های آسانسور نگاه کردم.
1 ... 2 ... 3 ... 4 ....
با صدای دینگی آسانسور تو طبقه ایستاد و ماهان دستش و جلو برد و در آسانسورو باز کرد. صدای موسیقی آسانسور بلند شد. ماهان رفت تو آسانسور. منتظر نگام کردتا منم سوار شم . پامو بلند کردمکه بزارم جلو.
یهو پامو کشیدم عقب و تندی به ماهان گفتم: وای ماهان تو برو من یکی از وسایلمو جا گذاشتم. برو الان منم بر می گردم.
ماهان: خوب صبر می کنم تا برگردی.
من: نه نه تو برو الان میام.
دیگه منتظر نموندم که باهاش چونه بزنم دوییدم سمت خونه. در آسانسور بسته شد و صدای حرکتش به گوشم رسید. برگشتمو یه نگاه به آسانسور کردم. راه رفته رو برگشتم و رفتم سمت پله ها. یه نفس راحت کشیدم. آخیش به خیر گذشت.
با دو از پله ها پایین رفتم و خودمو رسوندم به پارکینگ و ماشین ماهان. چون دوییده بودم نفسم بند اومده بود و صورتم سرخ شدهبود.
ماهان با تعجب به صورتم نگاه کرد.
ماهان: چرا نفس نفس می زنی؟ چرادوییدی؟؟؟
همون جور بریده بریده گفتم: چون ... معطل ... بودی ...
ماهان: معطل بودم که بودم. ببین با خودت چه کردی؟ شدی لبو. دیگه این جوری عجله نکن.
یه لبخندی زدم و ماهان راه افتاد. اومدیم از در پارکینگ بیایم بیرون که به خاطر یه ماشین دیگه که داشت از جلومون رد میشد مجبور شدیم صبر کنیم. راننده اون ماشینه هم برای ادب برگشت سمتمون که تشکر کنه که یهوهم من هم اون پسره خشک شدیم.
من: وای خاک به سرم.
این و اونقدر بلند گفتم که ماهان با تعجب برگشت سمتم و گفت:چیه چی شده؟
ناراحت وا رفتم.
من: هیچی از همین امروز بازار شایعه به راهه برامون.
ماهان با تعجب گفت: شایعه چی؟ چرا؟
یه اشاره به ماشینی که الان کامل از جلومون رد شده بود کردم و گفتم: ایم پسره یکی از خاله زنکترین شاگردام بود. این ترمم فکر کنم باهاش کلاس دارم. الانم که من و تو رو با هم دیده که بایه ماشین از تو پارکینگ اومدیم بیرون . هیچی دیگه همین الان تو کل دانشگاه میپیچه که من و تو با هم رابطه داریم و یه همچین چیزایی.
از تهمت اصلا" خوشم نمیومد. نمی فهمیدم مسائل خصوصی ماهاچه ربطی به دانشجوها داره آخه.
ماهان بی خیال شونه اشو بالا انداخت و گفت: بی خیال آنا برایمردم که نمی تونیم زندگی کنیم. ماها هر کاری بکنیم اونا هر چی دوست داشته باشن می گن. بهش فکر نکن. خودتم اذیت نکن.
خوش به حالش چقدر راحت فکر وزندگی می کرد. همینه که بهش میگم ماهان بی غم. به دلش بد راه نمی ده.
با امیدواری و حرفهای ماهان یکم دلم آروم گرفت. راه افتادیم و رفتیم دانشگاه.
رفتیم دفتر اساتید و آموزش و لیست دانشجوهامون و گرفتیم و هر کی رفت سمت کلاس خودش.
ساعت 8:10 بود. وارد کلاس شدم. هم همه ای تو کلاس بود. تا منرسیدم صدا ها قطع شد. یه نگاه به کل کلاس کردم. پسر خاله زنکه تو همین کلاس بود. چه شانسی. صبحمو باید با اون شروعمی کردم. رفتم رو صندلیم نشستم.وسایلمو گذاشتم رو میزو برگه اسامی و گرفتم تو دستم که یه نگاهی بهش بندازم.
سرم پایین بود. تک و توک از گوشه و کنار کلاس صدای حرف واینا می شنیدم. یهو گوشام تیز شد. صدا ها برام مفهوم تر شدن.
-: آره آبتین خودش دیده اتشون از تو یه خونه اومدن بیرون.
*: با مفتونه. خوش به حالش. خیلیخوب کسیو تور کرد.
=: مفتون ازش سر تره.
+: نه بابا حیف این دختره به این خوبی گیر مفتون بی افته.
*: یکی نیست استادا رو جمع کنه.فقط به دانشجوها گیر می دن.
-: بزار اینا هم با هم خوش باشن چی کارشون داری؟
خون خونمو می خورد. دلم می خواست پاشم همه اشون و یه کتکسیر بزنم. اما به زور جلوی خودموگرفتم.
با سردترین نگاهم به کلاس نگاه کردم و گفتم: سلام فکر کنم من و بشناسید. مفخم هستم. اینجور که از زمزمه ها پیداست خیلی هم معروف شدم.
بزارید اول ترمی گفتنیها رو بگمکه دیگه حرف و حدیثی پیش نیاد. زندگی خصوصی استادا به خودشون ربط داره و هیچ کدوم از ماها مجبور نیستیم در مورد روابط فامیلی و خانوادگی خودمون برای شماها توضیح بدیم. خوشم نمیاد که در مورد خودم و زندگی خصوصیم حرف و حدیثی بشنوم.
هر حرفی از دهن هر کسی بیرون بیاد و به گوش من برسه بهتره که خود طرف بره درسشو حذف کنه چون اگه این کارو نکنه بی برو برگرد یه نمره صفر تو کارنامه اش داره.
این از درس من. مطمئنم اساتید دیگه هم خوششون نمیاد مسائل خصوصیشون ورد زبون همه باشه. پس حواستون به دهنتون و حرفهاتون باشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#64
Posted: 20 Nov 2012 17:10
این و گفتم و خیلی خونسرد و محکمشروع کردم به حضور و غیاب. صدا از کسی در نمی اومد.
معمولا" روز اول کلاس به معارفه و گفتن روش تدریس می گذشت اما از اونجایی که می خواستم از همین اول کار اقتدارمو نشون بدم. دقیق یک ساعت و ربع کامل درس دادم. این دانشجوهام از ترسشون صداشوندر نیومد. خوب که حالشون و گرفتم. خسته نباشیدی گفتم و منتظر موندم یکی یکی بی سرو صدا از کلاس برن بیرون.
از خودمو اقتدارم خوشم اومده بود. الان دیگه همه منو به رسمیت می شناختن.جلوی گاز تو آشپزخونه ایستاده بودمو داشتم غذا درست میکردم. حالا غذای غذا هم که نبود. چون اسم نداشت. کلی چیز میزو باهم قاطی می کردم. خودم که میگفتم غذای ژاپنی و ایناست.
فلفل دلمه ای و سیب زمینی و قارچو هویج و کلی چیزای دیگه رو با هم سرخ می کردم. یه غذایی می شد رنگ و قیافه اش که خیلی خوب بود. خاله که عاشق غذاهای من درآوردی بود.
واسه خودم غذا رو هم می زدم و زیر لب آواز می خوندم.
-: چی کار می کنی؟
همچین ترسیدم که قاشق پر ملاتم از دستم افتاد و زمین و به گند کشید. یه نگاه عاجز به جلوی پام و گندی که زده بودم کردم و با حرص سرمو بلند کردم و به ماهان چشم غره رفتن. پررو پررو نیشش گوش تا گوش باز بود.
تازه می فهمیدم که مامان بیچارهام از دست من چی می کشید.
ماهان اومد جلو و یه نگاه به زمین کرد و بی توجه یه چنگالبرداشت و به غذام ناخونک زد.
هرچی من نگاش کردم که شاید خجالت بکشه اما این پسره پرروتر از این حرفها بود. محکم با دست کوبوندم رو دستش. برگشتوبا چشمهای گرد بهم نگاه کرد.
ماهان: چته؟؟؟؟؟ داشتم غذا می خوردم.
با حرص گفتم: بی خود . اینجا رو کثیف کردی حالا میگی داشتم غذا می خوردم؟؟؟؟ می خوام نخوری.
از رو کابینت دستمال و برداشتم و پرت کردم تو سینه اش. با دست رو سینه اش نگهش داشت و با چشمهای گشاد بهم نگاه کرد.
زیر گاز و خاموش کردم و گفتم: اینجا رو تمیز می کنی. یه لک نباشه. نیام ببینم هنوز کثیفه ها.
یه قدم برداشتم برم که یهو یادیه چیزی افتادم. سریع برگشتم سمت ماهان. آقا خم شده بود رو ماهیتابه و داشت چنگال چنگال غذا می خورد دو لوپی.
با جیغ گفتم: ماهانننننننننننننننن....
همچین سکته ای برگشت سمتمو از ترسش چنگالو پشت سرش قایم کرد که یه لحظه خنده ام گرفت.
انگشت اشاره امو گرفتم طرفشو رفتم سمتش. هی انگشتم و تکون می دادم و یک کلمه حرف می زدم.
من: ببین ماهان. من اون غذا رو سانت زدم. یه سانت ازش کم بشه من می دونم و تو. اون نقشه هایادته باید تا فردا تحویلت می دادم؟؟؟ تا اطلاع ثانوی خبری ازشون نیست. اینجا رو تمیز کن تا یه فکری برات بکنم.
هی یک کلمه حرف می زدم و یهقدم می رفتم جلو اونقد رفتم جلو که تقریبا" تو حلقش بودم. انگشتمم مثل سیخ تو سینه اش فرو می رفت.
دوباره با تاکید یک کلمه حرف زدم و انگشتمو با هر حرف فشار دادم تو سینه اش.
من: اینجا رو مثل چی برق می ندازی. وگرنه از غذا و شام خبری نیست.
ماهان همون جور که به گاز چسبیده بود مظلوم گفت: آخه خیلی خوشمزه است.
با تعریفش یه ذوقی کردم و نیشم باز شد. با دیدن نیش من ماهانم یکم خیالش راحت شد. اومد یه لبخندی بزنه که سریع اخم غلیظی کردمو نیشمو بستم.
تند و بلند گفتم: تمیزش کن.
این و گفتم و برگشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. یعنی اگه مامانم با این اقتدار با من حرف می زد من تا حالا هم خانم شده بودم هم آدم.
واسه خودم خوشحال رفتم جلوی تلویزیون نشستم و کانالا رو بالا پایین کردم که یه آهنگ خوب پیدا کنم. یه 5 دقیقه بعد ماهان کارش تموم شد و اومد کنارم نشست.
ماهان: انقده که تو جیغ و داد میکنی و عصبی بازی در میاری یادم رفت اصلا" برای چی اومده بودم تو آشپزخونه.
خم شده بودم جلو و دستهامو گذاشته بودم رو پاهام و تو هم قفلشون کرده بودم. تو دستهامم کنترل تلویزیون بود. رفته بودم تو بحر فیلمه. یه نگاه سریع به ماهان کردم و گفتم: برای چی اومده بودی؟؟؟
ماهان: اومدم بگم امشب مهمونی دعوتم تو هم میای. این یکی از اونچند تا مهمونیه ایه که بهت قولداده بودم.
فیلمو بی خیال شدم و کامل به ماهان نگاه کردم. یه ابرومو دادم بالا و گفتم: مهمونی؟ تو این شرایط؟؟؟ یعنی خاله و عمو رو تنهابزاریم؟ زشته.
ماهان یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: یعنی تو باید همه اش تو خونه کیشیک بابا و مامان منو بدی؟ شاید این مرد و زنبخوان یکم عشقولانه باشن باهم من و تو که نباید سرخر باشیم این وسط. منم شعورم میرسه دیگه برای همین از این برنامه مهمونیها ترتیب می دم که یه جورایی تنهاشون بزارم. برو حاضر شو یهدو ساعت دیگه می ریم. منم میرم به مامان اینا بگم که ما میریم بیرون و شب یکم دیر میایم.
آخ جون مهمونی. نمردیم و ماهان خان یاد قولشون افتاد. ولی بد نشهدوتایی تا دیر وقت می خوایم بریم بیرون. نه بابا وقتی ماهان میگه موردی نیست حتما" نیست دیگه.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و دنبال یه لباس مناسب برای مهمونی گشتم.
یه تاپ سفید آستین حلقه ای پوشیدم با یه کت کوتاه مشکی و یه شلوار جین مشکی. موهامم یه سشوار کشیدم و یه وری ریختم تو صورتمو باز گذاشتم بمونه.
یه آرایش ملایمی هم کردم. اون پریسا بود که آدم و خفه می کرد با آرایش. یه بوت پاشه دارم گرفتم که بلندیش تا وسطای ساق پام میومد. پاشنه اش بلند بود ولی نه اونقدر که نتونم راه برم باهاش.
حاضر شدنم نیم ساعتم طول نکشید. یه پالتوی مشکی تنم کردم و یه شال قرمز جیغم باز انداختم رو سرم. اون رژ جیغیه که روز اول ماهان از رو زمین برش داشته بودم زدم به لبم. اوه اوه چهلبی شده بود.
واسه خودم نیشمو باز کردم که صدای در اتاقم اومد. کیف سانتالیموبرداشتم و رفتم سمت در. در اتاق و باز کردم.
ماهان پشت در خوشتیپ ایستاده بود. یه شلوار جین مشکی با یه بلوز مردونه خاکستری تیره به همراه یه پالتوی خاکستری کوتاهکه بلندیش تا وسطای رونش می رسید پوشیده بود.
داشتم دقیق نگاهش می کردم که ماهان سوتی کشید و گفت: ایوللللللللل ببین آنا خانم چه کرده. امشب از کنار خودم تکون نمی خوری.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#65
Posted: 20 Nov 2012 17:13
این و گفتم و خیلی خونسرد و محکم شروع کردم به حضور و غیاب. صدا از کسی در نمی اومد.
معمولا" روز اول کلاس به معارفه و گفتن روش تدریس می گذشت اما از اونجایی که می خواستم از همین اول کار اقتدارمو نشون بدم. دقیق یک ساعت و ربع کامل درس دادم. این دانشجوهام از ترسشون صداشون در نیومد. خوب که حالشون و گرفتم. خسته نباشیدی گفتم و منتظر موندم یکی یکی بی سرو صدا از کلاس برن بیرون.
از خودمو اقتدارم خوشم اومده بود. الان دیگه همه منو به رسمیت می شناختن.جلوی گاز تو آشپزخونه ایستاده بودمو داشتم غذا درست میکردم. حالا غذای غذا هم که نبود. چون اسم نداشت. کلی چیز میزو باهم قاطی می کردم. خودم که میگفتم غذای ژاپنی و ایناست.
فلفل دلمه ای و سیب زمینی و قارچو هویج و کلی چیزای دیگه رو با هم سرخ می کردم. یه غذایی می شد رنگ و قیافه اش که خیلی خوب بود. خاله که عاشق غذاهای من درآوردی بود.
واسه خودم غذا رو هم می زدم و زیر لب آواز می خوندم.
-: چی کار می کنی؟
همچین ترسیدم که قاشق پر ملاتم از دستم افتاد و زمین و به گند کشید. یه نگاه عاجز به جلوی پام و گندی که زده بودم کردم و با حرص سرمو بلند کردم و به ماهان چشم غره رفتن. پررو پررو نیشش گوش تا گوش باز بود.
تازه می فهمیدم که مامان بیچارهام از دست من چی می کشید.
ماهان اومد جلو و یه نگاه به زمین کرد و بی توجه یه چنگالبرداشت و به غذام ناخونک زد.
هرچی من نگاش کردم که شاید خجالت بکشه اما این پسره پرروتر از این حرفها بود. محکم با دست کوبوندم رو دستش. برگشتوبا چشمهای گرد بهم نگاه کرد.
ماهان: چته؟؟؟؟؟ داشتم غذا می خوردم.
با حرص گفتم: بی خود . اینجا رو کثیف کردی حالا میگی داشتم غذا می خوردم؟؟؟؟ می خوام نخوری.
از رو کابینت دستمال و برداشتم و پرت کردم تو سینه اش. با دست رو سینه اش نگهش داشت و با چشمهای گشاد بهم نگاه کرد.
زیر گاز و خاموش کردم و گفتم: اینجا رو تمیز می کنی. یه لک نباشه. نیام ببینم هنوز کثیفه ها.
یه قدم برداشتم برم که یهو یادیه چیزی افتادم. سریع برگشتم سمت ماهان. آقا خم شده بود رو ماهیتابه و داشت چنگال چنگال غذا می خورد دو لوپی.
با جیغ گفتم: ماهانننننننننننننننن....
همچین سکته ای برگشت سمتمو از ترسش چنگالو پشت سرش قایم کرد که یه لحظه خنده ام گرفت.
انگشت اشاره امو گرفتم طرفشو رفتم سمتش. هی انگشتم و تکون می دادم و یک کلمه حرف می زدم.
من: ببین ماهان. من اون غذا رو سانت زدم. یه سانت ازش کم بشه من می دونم و تو. اون نقشه هایادته باید تا فردا تحویلت می دادم؟؟؟ تا اطلاع ثانوی خبری ازشون نیست. اینجا رو تمیز کن تا یه فکری برات بکنم.
هی یک کلمه حرف می زدم و یهقدم می رفتم جلو اونقد رفتم جلو که تقریبا" تو حلقش بودم. انگشتمم مثل سیخ تو سینه اش فرو می رفت.
دوباره با تاکید یک کلمه حرف زدم و انگشتمو با هر حرف فشار دادم تو سینه اش.
من: اینجا رو مثل چی برق می ندازی. وگرنه از غذا و شام خبری نیست.
ماهان همون جور که به گاز چسبیده بود مظلوم گفت: آخه خیلی خوشمزه است.
با تعریفش یه ذوقی کردم و نیشم باز شد. با دیدن نیش من ماهانم یکم خیالش راحت شد. اومد یه لبخندی بزنه که سریع اخم غلیظی کردمو نیشمو بستم.
تند و بلند گفتم: تمیزش کن.
این و گفتم و برگشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. یعنی اگه مامانم با این اقتدار با من حرف می زد من تا حالا هم خانم شده بودم هم آدم.
واسه خودم خوشحال رفتم جلوی تلویزیون نشستم و کانالا رو بالا پایین کردم که یه آهنگ خوب پیدا کنم. یه 5 دقیقه بعد ماهان کارش تموم شد و اومد کنارم نشست.
ماهان: انقده که تو جیغ و داد میکنی و عصبی بازی در میاری یادم رفت اصلا" برای چی اومده بودم تو آشپزخونه.
خم شده بودم جلو و دستهامو گذاشته بودم رو پاهام و تو هم قفلشون کرده بودم. تو دستهامم کنترل تلویزیون بود. رفته بودم تو بحر فیلمه. یه نگاه سریع به ماهان کردم و گفتم: برای چی اومده بودی؟؟؟
ماهان: اومدم بگم امشب مهمونی دعوتم تو هم میای. این یکی از اونچند تا مهمونیه ایه که بهت قولداده بودم.
فیلمو بی خیال شدم و کامل به ماهان نگاه کردم. یه ابرومو دادم بالا و گفتم: مهمونی؟ تو این شرایط؟؟؟ یعنی خاله و عمو رو تنهابزاریم؟ زشته.
ماهان یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: یعنی تو باید همه اش تو خونه کیشیک بابا و مامان منو بدی؟ شاید این مرد و زنبخوان یکم عشقولانه باشن باهم من و تو که نباید سرخر باشیم این وسط. منم شعورم میرسه دیگه برای همین از این برنامه مهمونیها ترتیب می دم که یه جورایی تنهاشون بزارم. برو حاضر شو یهدو ساعت دیگه می ریم. منم میرم به مامان اینا بگم که ما میریم بیرون و شب یکم دیر میایم.
آخ جون مهمونی. نمردیم و ماهان خان یاد قولشون افتاد. ولی بد نشهدوتایی تا دیر وقت می خوایم بریم بیرون. نه بابا وقتی ماهان میگه موردی نیست حتما" نیست دیگه.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و دنبال یه لباس مناسب برای مهمونی گشتم.
یه تاپ سفید آستین حلقه ای پوشیدم با یه کت کوتاه مشکی و یه شلوار جین مشکی. موهامم یه سشوار کشیدم و یه وری ریختم تو صورتمو باز گذاشتم بمونه.
یه آرایش ملایمی هم کردم. اون پریسا بود که آدم و خفه می کرد با آرایش. یه بوت پاشه دارم گرفتم که بلندیش تا وسطای ساق پام میومد. پاشنه اش بلند بود ولی نه اونقدر که نتونم راه برم باهاش.
حاضر شدنم نیم ساعتم طول نکشید. یه پالتوی مشکی تنم کردم و یه شال قرمز جیغم باز انداختم رو سرم. اون رژ جیغیه که روز اول ماهان از رو زمین برش داشته بودم زدم به لبم. اوه اوه چهلبی شده بود.
واسه خودم نیشمو باز کردم که صدای در اتاقم اومد. کیف سانتالیموبرداشتم و رفتم سمت در. در اتاق و باز کردم.
ماهان پشت در خوشتیپ ایستاده بود. یه شلوار جین مشکی با یه بلوز مردونه خاکستری تیره به همراه یه پالتوی خاکستری کوتاه که بلندیش تا وسطای رونش می رسید پوشیده بود.
داشتم دقیق نگاهش می کردم که ماهان سوتی کشید و گفت: ایوللللللللل ببین آنا خانم چه کرده. امشب از کنار خودم تکون نمی خوری.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#66
Posted: 20 Nov 2012 17:15
این حرف و با لبخند گفت اما خیلی جدی بود.
من که نفهمیدم حالا جدی گفت یا شوخی کرد.
دو تایی با هم رفتیم پایین. از خالهاینا خداحافظی کردم و رفتیم سمت آسانسور. خدایا چی کار کنم این دفعه. در آسانسور باز شد. ماهان ایستاد تا من اول وارد بشم. رفتم تو آسانسور .... ماهانم بعد من سوار شد.
اومد دکمه اشو بزنه که یهو یه جیغ کوچیک کشیدم و با دست کوبوندم به صورتم.
ماهان سکته زده برگشت طرفم.
ماهان: چی شده؟؟؟
من: وای دیدی موبایلمو یادم رفت. بزار برم بیارمش. تو برو منم میام.
تندی اومدم بیرون قبل از بیرون اومدن دکمه پارکینگو زدم. تا پامو از در آسانسور گذاشتم بیرون صدای موبایلم از تو کیفم بلند شد.
شوکه و بهت زده برگشتم سمت آسانسور. چشمهام قفل شد تو چشمهای متعجب ماهان ... صدایزنگ گوشیم با صدای آهنگ آسانسور قاطی شد.
نگاه متعجب و پر سوال ماهان اذیتم می کرد. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
تو بهت و ناباوری ما در آسانسور بسته شد. همزمان چشمهای منم بسته شد. نفس حبس شدم صدا دار بیرون اومد.
چشمهامو باز کردم. اخم کرده بودم. مطمئنن ماهان الان سوال پیچم می کرد. کاش می تونستم نرم مهمونی. صدای زنگ گوشیم قطع شد. پشت سرش صدای اس ام اسم بلند شد.
گوشیمو با حرص از تو کیفم در آوردم. الانم وقت ونگ زدن بود؟؟؟؟
زنگ و پریسا زده بود و اس ام اس برای ماهان بود.
((( تو ماشین منتظرتم )))
کلافه لپامو باد کردمو خالیشون کردم. نمیشد ماهان و پیچوند بدتر میشه. رفتم سمت پله ها و رفتم پایین.
در ماشین و باز کردم و رفتم نشستم توش.
منتظر بودم که ماهان سوال پیچم کنه اما در کمال تعجبم ماهان بی حرف ماشین و روشن کرد و راه افتاد. بهش نگاه کردم.مستقیم به رو به روش نگاه می کرد. یه اخم کوچیک رو صورتش بود اما دهنش بسته بود و انگار خیال باز شدنم نداشت.
تو کل مسیر یک کلمه حرفم نزد. یه 20 دقیقه بعد پیچید تو یه کوچه. ماشین و پارک کرد. یرگشت سمتم.
یه لبخند زد و گفت: آنا خانم پیاده شو که رسیدیم.
اخمش رفته بود. انگار نه انگار. خوشحال از اینکه به روی خودش نیاورده با لبخند پیاده شدم. رفتیم سمت یه آپارتمان. ماهان زنگ زد به دوستشو دوستش در و برامون باز کرد. مهمونی طبقه اول بود برای همین از پله بالا رفتیم. در خونه رو باز گذاشته بودن. چه صدای آهنگی هم میومد.
وارد خونه شدیم و ماهان از همون دم در شروع کرد با همه سلام و علیک کردن. منم بهشون معرفی می کرد. یکی از دوستاش اومد جلو اسمش خشایار بود. سلام علیک کردیم. انگار خونه همین خشایار بود. دوست دخترش باران و بهممعرفی کرد. باهاش دست دادم و باران راهنماییم کرد سمت یه اتاقیکه بتونم لباسهامو در بیارم. ماهانم پالتوشو داد بهم تا با خودم ببرم.
نوکر باباش غلام سیاه. چه خوششم اومده. ولی ببین اینجا چه خبره. چه خر تو خریه چقده آدم ریخته اینجا. اماخونشم بزرگ بودا. جون میده واسهپارتی گرفتن. این ماهانم نمی دونم این دوستاشو از کجا پیدا کرده.
با باران رفتیم و من وسایلمو گذاشتمتو اتاق و برگشتیم پیش ماهان و خشایار. یه چند تا دختر اومدن سمتمون که یهو ماهان سریع دستشو انداخت دور کمرم.
بهت زده با تعجب برگشتم نگاهش کردم و برای اینکه جلوی دوستاش ضایع نشه آروم گفتم: ماهان چی کار می کنی؟؟؟؟
ماهان یه نگاهی بهم کرد و آرومتر از من گفت: جون ماهان یه چند دقیقه همین جوری بایست و هیچی نگو باشه؟؟؟؟ هر چی هم که گفتم عکس العمل نشون نده. برات میگم. خوب؟؟؟؟
من که نفهمیده بودم منظورش چیه. اما با این حال ساکت موندم. این پسره هم یه وقتهایی جنی میشد و کارهای عجیب غریبی می کرد.
اون چند تا دختر اومدن سمتمون. داشتم نگاهشون می کردم. هر کدوم یه رنگ و جلایی داشتن. نه به من که تا حلقمو پوشونده بودم. نه به اینا که به زور لباس تنشون کرده بودن. البته تو این مهمونیها همه مدل سر و شکلی می دیدی.
یکی از دخترها موهای بلوند و بلندی داشت که باز و فر بود. خیلی فرش قشنگ بود. یکی دیگه موهای مشکی صاف شلاقی داشت. اون یکیشون موهای فندقیبا هایلایتهای روشن داشت که موهاشو بالا جمع کرده بود. خیلیخوشگل شده بود موهاش. فکر می کردی چه قدر مو داره.
هر سه تاشون شلوار جین با رنگهای مختلف پوشیده بودن. کفشهای پاشنه دارشونم که برده بودتشون تو آسمون. مو فندقیه یهتاپ یقه شل آستن حلقه ای پوشیده بود. موبلونده یه تاپ بندی و اون یکیم که دکلته.
خوب انگاری مو فندقیه از همه با حجاب تر بود. خوشگلتر از اون دوتای دیگه هم بود. رسیدن بهمون. سلام کردن. دختر موفندقیه با ذوق اومد سمت ماهان.
دختر مو فندقیه: ماهانننننننننن عزیزممممممممممممممم .....
من و میگی چشمهام از کاسه در اومده بود عزیز مزیز نداشت ماهان.البته دروغ چرا یه 10-20 تایی داش به همه هم میگفت هانی .....
اینم برای این بود که اسماشون و قاطی نکنه وگرنه دفترچه تلفن نبود که این همه اسم یادش بمونه که.
منتظر بودم ببینم این دختره کدوم هانی یه؟؟؟؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#67
Posted: 20 Nov 2012 17:18
هیچکی مثل تو نبود (15)
دختر مو فندقیه دستشو بلند کرد که بندازه دور گردن ماهان که ماهان زودتر خودشو کشید عقب و گفت: معرفی می کنم آنا جان دوست دخترم.
تا ماهان اینو گفت من که فکم افتاد زمین هیچ اون دوتا دختر دیگه هم چشمهاشون در اومد. دختر موفندوقیه هم خشک شد. دستهاشم رو هوا موند. با بهت برگشت سمت منو یه نگاه کلی به من کرد و چشمش رو دست ماهان که دور کمرم بود خشک شد.
دختره به کنار یکی باید منو جمع می کرد هی دوست داشتم برگردم سمت ماهان و بگم : کی؟؟؟ من؟؟؟؟ دوست دخترتم؟ من کدوم هانی ام؟؟؟؟؟
دختره مو فندقیه اخم کرد. با حرص و عصبی گفت: دوست دختر جدیدته؟؟؟ نگفته بودی؟
ماهان یه لبخند قشنگ زد و گفت:جدی نگفته بودم؟؟؟ عجیبه همه می دونن نمی دونم شاید تو نشنیده بودی.
دختره با حرص یه نگاه به ماهان و یه چشم غره توپ به منرفت و دوباره گفت: ببین چه خودشم بقچه پیچ کرده. خوب عزیزم تو که می خواستی چادر چاقچور کنی تو همون خونه اتون می موندی دیگه اینجا اومدی چی کار؟؟؟؟
دختره همچین گفت عزیزم که انگارمی خواست بگه دختره پتیاره. یعنی خداییش عزیزمش مثل فحش بود برام.
اومدم جوابشو بدم که ماهان پیشدستی کرد و گفت: آنا جان به خاطر من اومدن. منم از تیپش خیلی خوشم میاد. می دونی که خوبه دختر سنگین و متین باشه.
بعد همچین لبخندی به دختره زد که از صد تا فحش بدتر بود. دختره رو کارد می زدی خونش در نمیومد.
همون موقع خشایار اومد با دو تا لیوان یه بار مصرف تو دستش. گرفتشون سمت ماهان و گفت: بفرما ماهان اینم برای شما و خانمتون. نوش.
یه چشمکی هم همراه حرفش و نیشبازش زد. انگار خیلی خوشش اومده که گفته خانمتون. چیه حالا ایستادی اینجا؟ انعام می خوای؟؟؟؟
ماهان یکی از لیوانها رو برداشتو به اون یکی اشاره کرد و گفت: مرسی آنا نمی خوره. اهل اینچیزا نیست.
پسره یه لبخند همراه یه نگاه تحسین آمیز بهم انداخت و گفت: خیلی حرفه که بیای اینجا و تو اینجو بتونی خودتو نگه داری و خودتو گم نکنی . مثل بعضیا.
دقیقا" منظورش از بعضیها همون دختره بود. دختره لیوان دوم و از دست خشایار گرفت و سر کشید . بعد با اخم و پوزخند گفت: این نشونه منگل بودن طرفه نه حفظ کردن خودش.
این و گفت و با دوستاش بلند خندیدن. انقده دوست داشتم برم پاشنه کفشمو فرو کنم تو دماغ عمل کرده اش که نگو. حس کردم فشار دست ماهان دور کمرمزیاد شد.
نگاهش کردم. اخم کرده بود. رو به دختره گفت: دقیقا" این همون فرق تو با آناست. همونی که باعث شد خیلی راحت بزارمت کنار. با دوبار اومدن به مهمونی خودتو گم کردی و همرنگ جماعت شدی. بعضیها جنبه آزادی و ندارن. تو هم یکی از همون بعضیهایی که خیلی زود جو زده شدی.
این و گفت و برگشت و من و با خودش برد. لحظه آخر برگشتم و به دختره نگاه کردم. داشت حرص می خورد. صورتش جمع شده بود.اونقد لیوانشو تو دستش فشار داده بود که لیوان آخرش طاقت نیاورد و له شد و محتویاتش پاشید رو تن خودشو دوستاش. خشایارم با یه نیش باز اینا رو تنها گذاشت و رفت.
برگشتم و به ماهان نگاه کردم. صورتش سرد بود. اخم کردم. با اینکه کلی با جوابای ماهان حال کردم اما ماهان حق نداشت ازم این جوری استفاده کنه. باز اگه به خودم میگفت و با اجازه خودم این فیلمو میومد یه چیزی اما بی خبر تو عمل انجام شده قرارم داده بود.
از این خوشم نمی اومد. نکنه از اولخبر داشت که این دختره اینجاست و منو آورده بود که برای این دخترهفیلم بیاد؟؟؟؟؟
یه حس بدی پیدا کردم. فکر می کردم ماهان به خاطر من و اینکه بهم قول داده بود و به خاطر اینکه از خونه بیام بیرون و یکم بهم خوش بگذره آوردتم مهمونی. حالا از این فکر که از اولم به خاطر خودش منو همراهش کرده حرصم گرفته بود.
با همون اخم خودمو کشیدم کنار. ماهان با تعجب برگشت سمتم.
بهش نگاه کردم و گفتم: آقا ماهان اصلا" ازت انتظار نداشتم. سواستفاده ابزاری اونم به این وضوح؟؟؟؟ خیلی روت زیاده. منو آوردی اینجا که کارهاتو برات ماستمالی کنم؟؟؟ که شر دوست دخترای مزاحمتو کمکنم از سرت؟؟؟؟
مگه من مگس کشم که دور و برات راه بی افتم و مگسها رو از دورو برت بپرونم.
عصبی بودم اما نمی دونم این همه مگس و این چیزا از کجام در اومد و گفتم.
ماهان هم تعجب کرده بود هم بااین بساط حشره شناسی من خنده اش گرفته بود. تا با لبخند دهن باز کرد که یه چیزی بگه.
با اخم گفتم: خیلی بی ادبی.
برگشتم با قهر برم. از خنده اش بیشتر لجم گرفته بود. شاید اون اولش زیاد ناراحت نشد ه بودم اما این لبخندش جریم کرده بود. باعث می شد خود به خود عکس العمل نشون بدم و اخم کنم. شده بودم مثل دختر بچه ها که سر یه چیز خیلی الکی اخم و تخم می کنن.
اومدم برم که ماهان بازومو گرفت و برم گردوند. چرخیدم و صاف رفتم تو شکمش.
با همون لبخند نصفه اش با چشمهای شیطونش بهم نگاه کرد و گفت: چه مگس و پشه ای راه انداختی دخترِ خوب. واقعا" خودتفکر می کنی که تو رو به خاطرنشون دادن به 4 تا دختری که اصلا" برام مهم نیستن آوردم؟؟؟؟
واقعا" فکر می کنی با این آدمها قابل مقایسه ای؟؟؟؟ از چی انقدر ناراحتی؟؟؟؟ نکنه از اینکه گفتم دوست دخترمی؟؟
واقعا" هم اونقدر ناراحت نبودم. چی جوابشو می دادم؟ بگم از اینکه خندیدی لجم گرفت؟؟؟؟ نمیگه خیلی بچه ای؟؟؟ شاید حق با مامان باشه و من هنوز خیلی بچه ام.
برای اینکه بیشتر از این ضایع نشمبا یه حرکت خودمو کشیدم عقب وچونه امو دادم بالا و چشمهامو مل مل دادم و گفتم: حالا این دفعه می بخشمت ولی دفعه آخرت باشه. برای این کارمم حق الزحمه می گیرم بعدا" بهت میگم چی.
این و گفتم و یه حرکتی به سرم دادم و برگشتم که برم. صدای قهقهه بلند ماهان و از بین صدای بلند موزیکم می شنیدم.
خنده ام گرفته بود. لبخند به لبیه قدم برداشتم که برم اون سمت سالن تا یه شربتی چیزی برای خودم بگیرم که .....
تو جام موندم. خشک شدم. عصبهام خوابید. دستهام افتاد بغلم . شدم یه تیکه چوب خشک. هوا رو گم کردم.نفسم بالا نمی اومد. چشمهام بهت زده به آدمی که جلوم بود خیره موند.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#68
Posted: 20 Nov 2012 17:20
هجوم خاطرات و تو سرم حس کردم. گیج و منگ به آدمی که جلوم بود و می خندید نگاه می کردم که چشمم خورد به یه دختری که دستشو گذاشته بود رو شونه اون آدم و سرشم گذاشته بود رو دستش و با لبخند به پسر نگاه می کرد. نفس تنگی گرفتهبودم. بغض کردم. اشک تو چشمهام حلقه زد.
قلبم فشرده شد. یه درد بدی و تو دلم حس کردم.
با آخرین جونی که برام مونده بودبرگشتم.
چشمهامو بستم و برگشتم سمتماهان. هنوز چشمهام بسته بود. نمی تونستم بازشون کنم. می ترسیدم. می ترسیدم دوباره تصویراون آدم بیاد جلوم.
حضور ماهان و جلوم حس کردم. بازوهامو گرفت و با نگرانی گفت: آنا ... چی شده؟؟؟ چرا یهو برگشتی؟؟؟؟ چرا چشمهاتو بستی؟؟؟؟
با آخرین توانی که داشتم چشمهاموباز کردم. خیره شدم به چشمهاش.با چشمهای اشکیم ... با بغض ... با التماس ... گفتم: ماهان منو از اینجا ببر ....
اونقدر با حال زاری این دو کلمه رو گفتم که ماهان به عمق فاجعه پی برد. چشمهای اشکیم نگرانترش کرد.
با لحن آرومی گفت: باشه ... باشه .. میریم ....
ماهان با دست به کسی اشاره کرد. خشایار اومد کنارمون. ماهان آروم به خشایار گفت: خشایار وسایلما رو میاری؟؟؟ باید بریم آنا حالش خوب نیست.
خشایارم نگران نگاهم کرد و گفت: چرا ؟؟؟ چی شده؟؟؟؟ آنا خانمکه چیزی نخوردن ....
ماهان پرید وسط حرفش و با تحکم گفت: خشایار وسایل.
خشایار سریع رفت.
چشمهامو بستم و خدا خدا می کردم که زودتر خشایار برگرده که بتونم از این جهنم برم بیرون. هواش جلوی نفسمو می گرفت. انگار خالی از اکسیژن بود.
چشم بسته در حال دعا بودم که.....
-: آنا .... خودتی ؟؟؟؟؟
با چشمهای بسته اخم کردم .... دیدتم ... تموم شد ... به زور چشمهامو باز کردم. ماهان با تعجب به پشت سرم نگاه می کرد.
برگشتم ......
دیدمش .............
جلوم ایستاده بود ..........
بهت زده به سر تا پام نگاه می کرد. با دستهای باز اشاره ای بهم کرد و با همون بهت و دهن باز گفت: باورم نمیشه. به زور شناختمت. چقدر عوض شدی دختر.... ببین چی کار کردی با خودت...
به زور یه لبخند محو زدم. اونم از سرم زیاد بود.
هنوز داشت با بهت و تعجب همراه یه لبخند ناباور نگاهم می کرد. سرشو بالا آورد و به صورتمنگاه کرد.
-: خیلی خوشگل شدی. معرکه شدی . چقدر از دیدنت خوشحال شدم.
کاش منم می تونستم همین حرف وبهش بزنم.
-: خیلی دلم برات تنگ شده بود. هیچ خبری ازت نیست.
یه ابروم رفت بالا. بالاخره دهن باز کردم.
من: مگه قرار بود خبری باشه؟؟؟رفتم که فراموش بشم.
دستهاشو تو جیب شلوارش فرو کرد. فرصت کردم دقیق نگاهشکنم. به پسری که جلوم ایستاده بود و یه زمانی همه زندگیم بود. قد یه سر از ماهان کوتاه تر بود.خوب ماهان زیادی بلند بود. شونههای گردی داشت. به خاطر وزنه زدنش بود. هیکل پری هم داشت. برای همین همیشه همه بهمون میگفتن چقدر بهم میاین و با هم تفاهم دارین. حتی از نظر قد و قواره هم به هم شباهت داشتیم. یعنی اون موقع داشتیم.
یه شلوار جین تیره پوشیده بود با یه بلوز سورمه ای. یه کت اسپرت مشکی هم روش. همیشه عاشق این جور تیپ زدنش بودم.
چشمم افتاد به چشمهاش. اون داشتکامل بررسیم می کرد. کارش که تموم شد دوباره بهم نگاه کرد.
یه لبخند مهربون زد. لبخندی که بعد 5 سال دیگه می فهمیدم چه معنی میده. یه نگاه دلتنگ بهم کرد. نگاهشو می خوندم. 5 سال تو خواب و بیداری همراهم بود.
پسر: تلخ حرف می زنی.
بدون لبخند نگاهش کردم. زل زدم تو چشمهاشو گفتم: باید شیرین باشه؟؟؟؟
پسر: ما خوب تمومش کردیم.
من: برای تو خوب تموم شد.
پسر: تو راضی بودی.
من: مجبور بودم.
پسر: می دونستی که نمیشه ....
پوزخند تلخی زدم.
من: چون می دونستم نمی خوای رفتم ....
یه اخم ناراحت کرد.
پسر: ما حرفهامونو زدیم.
من: برای همین گلایه نمی کنم.
خیره شدیم به چشمهای هم. تو چشمهامون 1000 تا حرف بود 1000 تا جمله ناگفته. حرفهایی که نباید به زبون می آوردیم.
نگاهمو از چشمهاش گرفتم. به پشت سرش نگاه کردم. به دختری که با لبخند اما متعجب به سمتمون میومد. یه سارافون آستین حلقه ای پوشیده بود با یهجوراب شلواری. سارافونش خیلی کوتاه بود. موهاشو جمع کرده بود بالا. یقه لباسش هفت باز بود.
بی اختیار یه پوزخند اومد رو لبهام. این بود دختری که جامو گرفته بود.
پسر رد نگاهمو گرفت و رسید به دختر. یه لبخند به دختر زد و دستشو دراز کرد و دستشو گرفت. قلبم فشرده شد.
دختر اومد و کنار پسر ایستاد. دستشو انداخت دور بازوی پسر. حس می کردم دستشو دور گردن من انداخته و فشار میده.
پسر با لبخند رو کرد سمت من و گفت: معرفی می کنم. عسل جان دو ست دخترم.
عسل سریع همراه با یه لبخند گفت: اگه خدا بخواد به زودی میشیم نامزد.
روح از بدنم خارج شد. خشک شدم تو جام. چشمهام مات موند. چی گفت؟؟ نامزد ؟؟؟
به پسر نگاه کردم. با لبخند یهنگاه مهربون بهش کرد. به زور جلوی اشکهامو گرفتم که پایین نیاد.
پسر رو به من اشاره کرد و گفت: این خانمم آنا جان از دوستان قدیم هستن.
به قدمت 5 سال زندگی و جوونی ورویاهای دخترونه.
پسر یه نگاه به ماهان کرد که تا حالا آروم کنارم ایستاده بود.
پسر: و ایشون ....
به ماهان نگاه کردم. نگران نگاهم می کرد انگار اونم متوجه ناجور بودن اوضاع شده بود.
با دست به ماهان اشاره کردم و گفتم: پسر خاله ام ماهان.
به پسر اشاره کردم و گفتم : حامد....
حامد دستشو جلو آورد و همراه با یه لبخند با ماهان دست داد و گفت: خوشبختم. نمی دونستم آنا پسر خاله داره ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#69
Posted: 20 Nov 2012 17:22
و پر سوال به من نگاه کرد. از نگاهش کلافه شدم. اخم کردم. مگه قرار بود همه چیو بدونه؟
سرد گفت: قرار که نیست همه چیزو در مورد من بدونی.
حامد از حرفم تکونی خورد و متعجب بهم نگاه کرد. انتظار اینحرف و ازم نداشت. به درک نداشته باشه. برام مهم نیست.
صدای باران و خشایار و شنیدم. سریع برگشتم سمتشون.
باران وسایلمون و آورد. شرمنده بودم اما اونقدر حالم خراب بود که نمی تونستم غصه شرمندگی و همبخوردم. تندی پالتومو گرفتم پوشیدم و شالمو انداختم رو سرم. دکمه های پالتومو نبستم. سریع گونه باران و بوسیدم و از خشایار یه خداحافظی سر سری کردم و برگشتم.
بدون نگاه کردن به حامد و عسل یه خداحافظ گفتم و رفتم سمت در خروجی. ماهان هنوز داشت با خشایارحرف می زد. در خونه رو باز کردم.
بی توجه به ماهان بی توجه به ماشین، کنار پیاده رو، رو گرفتم و تلو تلو خورون راه افتادم. همچینراه می رفتم که یکی می دیدتم فکر می کرد مستم.
صدای قدمهای ماهان و از پشت سرم شنیدم. پام گیر کرد به یه چیزی و محکم با زانو خوردم زمین.دردم گرفت اما دردش در برابر دردقلبم هیچی نبود. اشکم پایین چکید. ماهان خودشو بهم رسوند. نشست کنارم.
نگران گفت: آنا خوبی؟؟؟ طوریت که نشد ؟؟؟؟
چشمم که به ماهان افتاد بغض سنگینی که همه این مدت نگهش داشته بودم، همه این یک سال، تحملش تموم شد و شکست.
با صدای بلند زدم زیر گریه. بلند بلند گریه می کردم و گوله گوله اشک می ریختم. ماهان دست پاچه، نگران و هول بهم نگاه می کرد. سعی داشت ارومم کنه.
با دست بازمو مالید و گفت: گریه نکن. خوب یه زمین خوردن ساده است. چیزی نشده که؟؟؟؟
با همون بغض، با همون گریه، میون اشک ریختن گفتم: چرا همه بلاها سر من میاد؟ چرا در و دیوار و شیشه و زمینم باهام لج کردن؟؟؟
چرا همیشه من باید با کله برم تو دیوار. با زانو بخورم زمین. با دست برم تو شیشه؟؟؟؟ چرا این شیشه ها باید برن تو قلب من؟ سنگهای زمین برن تو پاهام؟ چرا سر من باید بشکنه؟؟؟؟ نمیخوام؟ نمی خوام همیشه من اونی باشم که بلا سرش میاد.
ماهان ناراحت گفت: آنا گریه نکنعزیزم آروم باش.
با گریه گفتم: ماهان پاهام درد میکنه ..... قلبم می سوزه..... دلم داره آتیش می گیره ..... نمی تونم بایستم..... نمی تونم راه برم...... بریدم ... خسته ام .... از تحمل همه چیز ... از اینکه پام زخمی شه و هیچی نگم ... از اینکه سرم بشکنه و ساکت بمونم ... از اینکه قلبم بسوزه و بازم بلند شم بخندم و شاد باشم ..... بریدم... کم آوردم ... می خوام گریه کنم.... می خوام برای دردام گریه کنم... گریه کنم تا درد پام یادم بره .... پام درد میکنه .....
هنوز داشتم بلند بلند گریه می کردم. ماهان دستهاشو حلقه کرد دور شونه امو کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشتم رو سینه اشو گریه کردم.
میون گریه و بغض چنگ زدم به لباسشو و گفتم: دیدیش؟؟؟ دیدی دختره رو؟؟؟ اونی که اومده جای من؟؟؟ اونی که خیلی راحت تونست جایگاه 5 سالمو غصب کنه ؟؟؟ چه دلشادم چه جایگاهی. اگه جایی داشتم که راحت فراموش نمی شدم. دختره خیلی بهتر از منبود؟؟؟؟ چرا اون ؟؟؟؟ چرا من نباید باشم ؟؟؟؟
ماهان آروم آروم دست می کشید رو کمرم. بی حرف . آروم بغلم کرده بود و نوازشم می کرد. گذاشت خالی شم. گذاشت حرف بزنم گذاشت مستقیم و غیر مستقیم درد و دل کنم.
خوب که گریه کردم آروم بلندم کرد. بردم سمت ماشین. نشوندم رو صندلی و خودش نشست پشت فرمون راه افتاد.
دکمه ضبط ماشین و زد. آهنگش تو گوشم پیچید. سرمو تکیه دادمبه شیشه و هم صدا با خواننده اشکریختم. حرف دل منو می زد.
شاید آهنگش یه جورایی شاد بود اما کلامش ... کلام دل بود .....
بازم اشکای چشمام مثل اب رونه
ادم با چه امیدی تو این دنیا بمونه
دیگه با چه غروری بگم خیلی صبورم
مگه میشه تو گریه بگم مست غرورم
صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره بیام با یه اشارهیه اشاره
تو قلبت کی عزیز تر شده از من
کی اومد که بدت اومده از من
کناره تو همش عشق تو حرفام
چقدر پیش تو اروم میشه دنیا
صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره بیام با یه اشارهیه اشاره
خیال کردی دل من دل ساده ی عاشق
از این شاخه به اون شاخه پریده
دل ساده ی عاشق دیگه بی تو تو دنیا
یه شب خواب خوش عشق و ندیدهتو قلبت کی عزیز تر شده از من
کی اومد که بدت اومده از من
کناره تو همش عشق تو حرفام
چقدر پیش تو اروم میشه دنیا
صدام کن که دوباره بشم عاشق عاشق
بیام با یه اشاره بیام با یه اشارهیه اشاره
هنوزم دوستش داشتم. هنوزم با یادش زندگی می کردم. هنوزم وقتیاسمش میومد همه خاطراتم جون می گرفت. کم نبود مدت با هم بودنمون. 5 سال .... 5 سال شادی و غم.
به خونه رسیدیم. حالم اصلا" خوب نبود. اومدم پیاده شم که سرم گیج رفت و نشستم کنار در ماشین.ماهان ماشین و دور زد و سریع خودشو بهم رسوند.
زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد که بلند شم. بعدم راه افتاد که بره سمت آسانسور. با آخرین جونی که داشتم ایستادم و ماهانم مجبور کردم که بایسته.
برگشت و با تعجب نگاهم کرد.چشمم به در آسانسور بود. انگار چیز بدی می دیدیم.
با اخم گفتم: از پله ها می رم.
یکم نگاهم کرد. نگاش نکردم. بی حرف راهمونو کج کرد سمت پله ها. با کمک ماهان بالا رفتن از پله ها برام آسون تر شده بود. دیگه نفسم نمی گرفت. دیگه پاهام درد نمی گرفت.
رسیدیم به خونه ماهان کلید انداختو در و باز کرد. باز هم بی صدا و بی حرف رفتیم تو خونه، از پلهها رفتیم بالا و ماهان بردتم تو اتاقم. به کنار تختم رسیدم. همه جاتاریک بود. دیگه زانوهام نکشید. قیافه حامد و اون دختره عسل دوباره جلوی چشمهام جون گرفت.
بدنم سست شد و نشستم رو زمین. ماهانم با من نشست. هنوز کمرموگرفته بود. دوباره سیل اشکهام جاری شد. دوباره گریه. نمی خواستم گریه کنم. اما نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. یادش دلمو آتیش می زد. ماهان سرمو گرفت و کشدم تو بغلش. چقدر الان به نظرم ماهان محکم بود. چقدر آروم بود. همین که هست خوبه. همین که مجبور نیستم تنها،تو تاریکی به حال خودم گریه کنم خیلی خوبه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#70
Posted: 20 Nov 2012 17:24
دلم داشت می ترکید. حرفهایی که یه سال تو دلم مونده بود و تا نوک زبونم اومده بود و به زور فرستاده بودمشون عقب داشتن از دهنم می اومدن بیرون. سد سکوتم شکست. باید درد و دل می کردم.
حتی شده با ماهان.
ماهان موهامو نوازش می کرد. نرم. یه دستش دور کتفم بود و منو به خودش فشار می داد.
صدای آرومش و دم گوشم شنیدم.
ماهان: آنا چرا این جوری گریه می کنی؟؟؟؟ اون پسر دلیله همه گریه هاته؟؟؟؟ می خوای حرف بزنی؟؟؟
و حرف زدم. زبونم از هم باز شد.
با بغض و گریه گفتم: ماهان خیلیبده که یه عمر به امید یه آدم باشی و آخرش بفهمی تو اونی نیستی که اون می خواد. که همه این مدت همه اش یه دوره کوتاه بوده برای اون که از اولشم می دونست که تموم میشه.
خیلی بده که بفهمی از اول به یه چشم دیگه بهت نگاه می کنهنه اون جوری که تو بهش نگاه می کنی.
من 5 سال همه زندگیم حامد بود. محبت و دوست داشتن و با اون تجربه کردم. با اون به مفهوم همدم و یار بودن پی بردم. بااون حس قشنگ دوست داشتن و دوست داشته شدن و فهمیدم.
تاثیری که حامد تو زندگیم داشت هیچ وقت از بین نمی ره. به خاطر اون برای اینکه براش کم نباشم درس خوندم. که برم همون دانشگاهی که اون هست. که باشمکنارش. که هر روز ببینمش. که بهش فرصت بدم تا هر چه بیشتر بشناستم.
من همه کاری براش کردم. همه کار. همیشه کنارش بودم. به هر چی احتیاج داشت. هر مشکلی که داشت هر جا که بودم خودمو بهش می رسوندم. نمی زاشتم هیچ وقت تنهایی و حس کنه. هیچ وقت حس کنه که فراموش شده. 5 سال فقط به اون نگاه کردم و فقط به اون فکر کردم. حتی وقتهایی هم که نبود به خودم اجازهنگاه کردن به کس دیگه ای و نمی دادم.
فکر می کردم مال منه. فکر می کردم من مال اونم. فکر می کردمبا هم می مونیم تا همیشه. میشیم دوتا زوج خوشبخت مثل مامانم اینا مثل مامانت اینا.... ولی اینا همه توهماتم بود. همه اش خواب و خیال.
دوباه گریه ام شدت گرفت .... به اوج رسید.... ماهان به خودش فشردم ....
ماهان: آروم باش آنا ... آنا جان اون پسره لیاقت تو رو نداشت وگرنه کی می تونه تو رو ول کنه و بره؟؟؟؟
کی می تونه ولم کنه و بره ... کی می تونه ولم کنه و بره .....
خودمو از بغل ماهان کشیدم بیرون. تکیه دادم به تختم. زانوهامو جمع کردم تو بغلم.
با صدایی که به زور در میومد گفتم: ماهان می خوام تنها باشم.
ماهان یه حرکتی کرد که بیاد سمتم تا دوباره بغلم کنه. سرمو بلند کردم و مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم.
محکم گفتم: ماهان .... تنها .....
یکم نگاهم کرد و آروم گفت: باشه .... من بیدارم .... اگه کاریم داشتی صدام کن ....
آروم چشمم و به نشونه باشه بستم. از جاش بلند شد و آروم رفت بیرون. در و بست.
تو تاریکی به رو به روم خیره شدم. چی شد که کارمون به اینجاکشید؟؟؟؟ ماها که همو دوست داشتیم. همیشه پشت هم بودیم. همه به علاقه امون حسودیشون میشد؟؟؟؟
همه چیز از سال چهارم شروع شد.وقتی بحث ازدواج پیش اومد. وقتیقرار شد در موردش فکر کنیم.
اول گفت بابام اینا راضی نمی شن. بعد گفت کل خانواده منو دوست دارن و برای ازدواجم نظر می دن. بعد گفت خانواده ها به هم نمی خورن. بعدم که یکی از دوستاشو آورد که یه روز کامل مخ منو بزنه که چی؟؟؟؟؟ من تو خونه اونا دووم نمیارم با بابا و مامانش .....
وقتی دیدم انقدر داره تلاش میکنه که یه جوری قانعم کنه که بگمنه منم گفتم.
گفتم: نه......
وقتی با تعجب ازم پرسید: چرا ؟؟؟؟
فقط گفتم: وقتی یه هفته خودتو بهآب و آتیش می زنی که من با زبونخودم این کلمه رو بگم .... منم کارو برات راحت کردم. میگم نه....
اما بعدش دیگه نتونستم. نتونستم نگاش کنم و یادم نیاد که ما آینده ای نداریم. کنارش باشم و بدونم قراره یکی دیگه بیاد و جامو بگیره.
حرفهای قشنگ از دهنش بشنومو بدونم که یه روزی این حرفها این نگاه این دستها این لبخند مال کس دیگه ای میشه.
حس کردم براش کمم براش کافی نیستم براش اونقدر خوب نبودم که منو به چشم شریک زندگیش ببینه.
حس کردم اونقدر دوستم نداره که نبودنم برای همیشه اذیتش کنه.
برای همین رفتم.
رفتم که نباشم رفتم .... که نبینم.
رفتم که راحت باشه.... رفتم که نشکنم و الان ....
شاید واقعا" براش کم بودم.
شاید کم بودم که خیلی راحت یکی دیگه رو گذاشته جای من خیلی راحت فراموشم کرده خیلی راحت ....
بعد حامد خودمو تو خونه زندانی کردم. از همه دنیا بریدم. همه وقتم و گذاشتم برای بهتر کردن خودم. به کمک پریسا تونستم جلوی غذا خوردنمو بگیرم تونستمخودمو تغییر بدم عوض کنم که دیگه برای کسی کم نباشم که اگه یه روزی یه جایی با حامد رو به رو شدم با دیدنم از ول کردنم ازنداشتنم پشیمون بشه. خواستم بهترین شم تا بهش بگم بی تو هم می تونم.
اما همه تلاشم با دیدنش بهم خورد. خراب شد.
اما من باید مقاوم می موندم. اون زندگیشو از سر گرفته. من احمق بودم که منتظرش موندم تا برگرده. تا یه روز پشیمون بشه.
اشکهامو پاک کردم. از جام بلند شدم. چراغ اتاقو روشن کردم.
رفتم جلوی آینه ایستادم. به آنای توی آینه نگاه کردم. به تک تک اجزای صورتم. چشمهای خرماییکه برق می زد. چشمهای درشت با موژه های بلند و فر و پر که بدون ریملم سیاهیشون پیدا بود. ابرو و موهای سیاه به رنگ شب. پوست سفید.
لبهای برجسته و کشیده. دندونایی که به لطف ارتودنسی صاف و ردیف بودن. گونه های کمی برجسته که با رژگونه میشد خیلی برجسته اشون کرد.
هیکلی که به زور غذا نخوردن و ورزش کردن شب و روز خوب شدهبود. نه عالی اما خوب بود. خودم راضی بودم. خیلی اراده می خواستکه جلوی غذا نخوردن زیبا ترین و مورد علاقه ترین کارمو بگیرم.
خیلی خوشگل نبودم اما جذاب بودم. اونم به خاطر پوست سفید و موهای مشکی پرکلاغیم بود که یه قیافه شرقی بهم داده بود.
یه دستی به گونه هام کشیدم. لپهامو باد کردم. وقتی چاق بودم بامزه بودم. با نمک. هیچ وقت خوشگل نبودم نه اون موقع نه الان اما خوبم. فوق العاده نیستم اما با نمکم.
روزگار غریبی ست نازنین ...