انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین »

هيچكى مثل تو نبود


مرد

 
تو چشمهای آنای تو آینه نگاه کردم. انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و محکم بهش گفتم: حق نداری گریه کنی فهمیدی؟؟؟؟
چشمهامو ریز کردم و به آنای تو آینه گفتم: خیله خوب اونجوری نگاهنکن. حالا چون امشب ناراحت شدیو کلی گریه کردی می تونی به خودت آوانس بدی.
یه چشمک و یه لبخند به آنای آینه زدم. برگشتم. پالتومو در آوردم و لباسامو با یه تاپ آستین کوتاه سفید گشاد و یه شلوار مشکی گشاد عوض کردم. موهامم پیچوندم بالای سرمو گیره زدم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (16)

از اتاق اومدم بیرون. آروم و بی سرو صدا. مستقیم رفتم توی آشپزخونه. سرک کشیدم که کسی نیاد. از غذایی چینی ژاپنیم کلی مونده بود. برنجم از ظهر داشتیم.
غذای خودمو گذاشتم تو ماکروویو که گرم بشه. بعدم برنجو گذاشتم گرم شد . یه کاسه گنده برداشتم از همونایی که توش برایماه رمضون آش و آبگوشت می ریزنو می ذارن سر سفره.برنج و ریختمتوش. خورشتم ریختم.
کله امو کردم تو یخچال. سبزی و سالادم در آوردم. یکمم ترشی.
سبزی و سالادم ریختم تو کاسه یکم ترشی ریختم. کلا" مخلوط دوست داشتم. بطری نوشابه خانوادهرو هم در آوردم. نشستم پشت میز. نوشابه رو گذاشتم رو میز.
کاسه پر ملاتمو هم زدم و حالا .....
حمله ......
تند تند قاشق و پر و خالی می کردم. همچین می خوردم که انگار از بدو تولد گشنه مونده بودم. واقعا" هم همین بود. یک سالی میشد که گشنه بودم.
کله ام تو کاسه بود و سبزی و سالاد و برنج تو حلقم که احساس کردم یکی نزدیکمه.
سرمو از تو کاسه بیرون آوردم و به رو به رو نگاه کردم. یه صورتی تو 4 انگشتی صورتم بودو چشمهاشم برق می زد.
اونقدر هول شدم و ترسیدم که بیاختیار هر چی تو دهنم بود فواره زد بیرون و گلاب به روتون رفت تو چش و چال و دک و پوز سیاهی جلوم.
تو اون تاریکی هم صورت پر برنج و خورشت رنگارنگم با اون سبزیها و گوجه و خیار سالاد دیدن داشت. به زور دهنمو جمع کردم تو و سعی کردم جلوی خنده امو بگیرم.
سیاهی بلند شد و رفت چراغ آشپزخونه رو زد.
ای بمیری. این که ماهان خودمونه.ببین بچه رو چه خوشگل طراحی کردی. اه اه این غذاها رو ببین چه خوبم له شدن نه بابا گونه سمتراستش برنجاشو هنوز نجوییده بودی اگه این جوری قورت می دادی دل درد می گرفتی پسره ثواب کرد که اومد و تو این و نجوییده قورت ندادی.
چشمم خورد به چشمهای عصبانی ماهان که از وسط اون همه چیز میز رنگی قرمزیش پیدا بود. شایدم گوجه رفته تو چشمش.
قد یه دقیقه عصبانی نگاهم کرد و بعد انگار تازه فهمید چی رو صورتشه تند رفت سمت سینک و شیر آب و باز کرد و تند تند صورتشو شست. انگار وسواس گرفته بود با اینکه صورتش تمیز شده بود همچین با دست میسابید به صورتش که گفتم الانه که پوستش کنده شه.
شستن صورتش که تموم شد. شیر آب و بست یکم به سینک تکیه داد. داشتم از پشت نگاهش می کردم. صورتشو نمی دیدم. یکم آروم همون جور ایستاد. سرش انگار پایین بود. تو یه لحظه همچین برگشت و عصبانی ولی با ولوم پایین گفت: دختر این چه وضع غذا خوردنه؟ کسی دنبالت میکنه که این جوری کاسه به دست نشستی می چپونی تو دهنتکه بعدم این بلا رو سر من بدبخت بیاری؟
ماهان خیلی عصبانی بود اما من بدجوری خنده ام گرفته بود. انقده دوست داشتم دندونامو نشون بدم اما می ترسیدم کله امو مثل سر گنجشک بپیچونه و بکنه از تنم.واسه همین ترجیه دادم فقط زل زلنگاهش کنم.
اونم یکم نگاهم کرد. با اخم یهنگاهم به کاسه دستم کرد و گفت: منم می خوام.
با دست به ظرف برنج و خورشت و سالاد و سبزی که هنوز نذاشته بودم تو یخچال اشاره کردم. رفت سمتشون و برای خودش غذا کشید.
اومد و نشست کنارم پشت میز. یه قاشق غذا گذاشت دهنش. وقتی دیدم دیگه به من کاری نداره و من آزادم دوباره قاشق به دست رفتم تو کاسه ام.
تو همون حالت که دهنمو با هر قاشق می ترکوندم صدای ماهان و شنیدم.
ماهان: فکر می کردم تو شام نمی خوری.
سرمو بلند کردم و با دهن پر گفتم: نمی خورم اما امشب فرق داده. جزو موارد استثنا و غذا درمانیه.
یه ابروشو بالا انداخت و گفت: غذا درمانی؟؟؟؟
شونه امو انداختم بالا و گفتم: آره تازه فهمیدم برای یه الاغ این همهسختی کشیدم.
چشمهاش گرد شد. خودم توضیح دادم.
من: حامد و می گم.
یه اخم کوچیک کرد و گفت: چه طور؟؟؟
یه قاشق دیگه برنج بردم تو دهنمو و گفتم: خوب من برای اینکه به حامد ثابت کنم چقدر ازش سرمو یه خریه که باعث شداز هم جدا بشیم و در واقع یه جورایی دلشو بسوزونم انقده خودمو لاغر کردم. الان فهمیدم بی شعورتر از این حرفهاست.
ماهان قاشقش و زمین گذاشت و بهم نگاه کرد. بطری و گرفتم و ازش سر کشیدم. گذاشتمش رو میز و گفتم: می دونی دلم از چی میسوزه؟؟؟ از اینکه دقیقا" الان کسیگیرش اومده که همیشه می گفت نمی خوام. یه دختر راحت و آزاد.
یه قاشق غذا گذاشتم دهنم و دوباره گفتم: عسل و دیدی؟؟؟ دیدی چه لباسی پوشیده بود؟؟؟؟
ماهان یه قلوپ از لیوانش آب خوردو گفت: حامد با پوششت مشکلی داشت؟؟؟؟
قاشقمو که داشتم می بردم تو دهنم ول کردمش و گذاشتم تو کاسه. به یه نقطه تو سقف خیره شدم و رفتم تو فکر. تو همون حالت گفتم: 4 سال اول نه. ولی وقتی بحث ازدواج اومد وسط من تازه فهمیدم که اون یه اعتقادات دیگه داره.
یعنی تو مهمونیها و جلوی دوستاشوکلا" به بی روسری بودنم گیر نمی داد. لباسهامم که خودت دیدیچی می پوشم؟ همیشه سعی می کنم رعایت کنم. اما بعدش گفت من با همه چیز مشکل دارم با اینکه تو روسری سرت نمی کنیبا اینکه به بعضی از فامیلهات دست می دی. وقتی همه چیزو قبول کردم که روسری سرم کنم و با نامحرم دست ندم گفت مامانم یه دختر چادری می خواد.
به ماهان نگاه کردم با تعجب به من نگاه می کرد. بی تفاوت یه قاشق پر کردم و بردم تو دهنم. بهش نگاه کردم و گفتم: منم وقتی دفعه اول این حرف و ازش شنیدم قیافه ام این شکلی که نه خیلی بدتر از این شده بود.
یه قاشق دیگه غذا گذاشتم تو دهنم. یکم خودمو کشیدم جلو. قاشقمو تو هوا تکون دادم و به قیافه بهت زده همراه با اخم ماهان گفتم: آره خیلی بده که بعد 4 سال بفهمی اونی که دوسش داری تو رو به خاطر اون چیزی که هستی دوست نداره. در واقع اونقدر براش مهم نبودی که حتی بهت بگه چی دوست داره و چه انتظاری داره ازت.
خوب منم تازه همون موقع بود که این حرفها رو می شنیدم. بعد نماز همینها برای قانع کردن من استفاده کرد. اینکه ما به هم نمی خوریم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و بهتره همون دوست بمونیم. از اونجایی که من یه احمقم حاضر شدم یه سال دیگه هم با احساساتم بازی بشه به امید اینکه نظرش عوض شه یا اینکه بفهمه من بهتر از اون چیزیم که اون فکر میکنه. و من و همون جور که هستم ببینه. اما خوب من یه احمق بودم.
دوباره بطری و سر کشیدم. خودموکشیدم عقب یه نگاه به کاسه خالی از غذام کردم. هنوز حرصم تموم نشده بود. هنوز به غذا نیاز داشتم تا حرص و عصبانیت و بغضو ناراحتیمو فرو بدم.
دوباره به ماهان که زوم کرده بود روم نگاه کردم.
ماهان: بعد چی شد؟؟؟
ابرومو انداختم بالا و گفتم: هیچی وقتی دیدم که هیچ وقت اون چیزی نمیشم که اون می خواد اونم اونقدرهاکه باید دوستم نداره خودمو کشیدم کنار.
ترجیح دادم با تنهایی هام کنار بیام تا اینکه همیشه حسرت داشت کسی و داشته باشم که کنارمه امامال من نیست و می دونم دیر یا زود میره.
ترجیح دادم قبل از اینکه اون کنارم بزاره من کنارش بزارم و قبل از موعد آزادش کنم تا رها شه. نمی خواستم به زور نگهش دارم. اونی که بالاخره یه روزی می رفت وابستگی بیشتر دردی و ازم دوا نمی کرد.
دوباره بطری و سر کشیدم.
ماهان هنوز تو فکر بود. منم دنبال یه چیزی که شکمم و پر کنم. ماهان بالاخره دست از فکر کردن برداشت و مشغول غذا خوردن شد. یه نگاه به بشقاب پر اون انداختم. گشنم بود.
قاشقمو از تو کاسه ام برداشتم. کاسه امو گذاشتم رو میز. خم شدم رو میز و خودمو کشیدم سمت ماهان و قاشقمو کردم تو غذاش و یه قاشق از برنج و مخلفاتش برداشتم. دستهای قاشق چنگالی ماهان با فاصله از بشقاب خشک شد. اخماش رفت تو هم.
برگشت و عصبانی بهم نگاه کرد و گفت: این چه کاریه؟؟؟ چرا قاشق دهنیتو کردی تو غذای من.
قاشقم هنوز تو دهنم بود. قاشق به دهن چند بار پلک زدم. یکم نگاهش کردم. قاشق و آروم آوردم پایین و آروم گفتم: خوب هنوز گشنمه.
یه نگاه بهم کرد و اشاره کرد به ظرفهای غذا و گفت: غذا هست برو بکش برای خودت.
یه لبخندی زدم و قاشقمو دوباره بردم سمت بشقابشو همون جور گفتم: نمی خواد غذای تو هست یه دو قاشق پیش تو می خورم.
تا قاشقمو کردم تو برنجش و اومدم بیارم بالا یهو ماهان قاشق چنگالشو پرت کرد رو میزو یه لرزی رفت بدنش و با حرص و عصبانی و صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: اهههه قاشق دهنیتو نزن تو غذام .اصلا" نمی خورم. من خوشم نمیاد یکی قاشق تفیشو بزاره تو غذام.
بعدم همچین اخم کرد و از جاش بلند شد که انگار یکی یه فحشخواهر مادر بهش داده. لیوان آبشو با حرص از رو میز برداشت و از آشپزخونه رفت بیرون و رفت بالا. منم قاشق تو هوا مات به این حرکاتش مونده بودم.
این چرا مثل دختر بچه های 10-9 ساله رفتار کرد؟؟؟ یعنی چی دهنی بدم میاد؟؟؟ خیر سرش پسر به اینگندگی از سنش خجالت نمی کشه.
بی تفاوت شونه امو انداختم بالا و بشقابشو کشیدم جلوی خودمو تا تهشو خوردم. بعدم ظرفها و میزو جمع کردم و رفتم تو اتاقمو خودموانداختم رو تخت و چون بعد مدتها سیر سیر بودم راحت خوابم برد.
خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم. کلید انداختم و رفتم تو خونه. سر ظهره دارم میمیرم از گشنگی. ماهان قراضه هم نمی دونم کجا رفت یهویی. میمون نکرد من و ورداره بیاره خونه.
از تو خونه سرو صدا میاد. یکم گوشامو تیز می کنم.
آی .... نیاز به تیز کردن گوشم نیست صدای چاقو مانند ننه امو از 6فرسخی هم میشنوم.
مستقیم رفتم تو اتاق خاله.
ننه ام بود آقام بود. ذوق کردم بعد چند وقت دیدمشون. از اولم گفتندوری و دوستی.
با ذوق رفتم بابام و بوسیدم. انگار از مسافرت برگشتم. رفتم جلو و مامیمم بغل کردم. یه لبخند قشنگ بهم زد. یه ذوقی کردم کهنگو.
نه که همیشه بهم چشم غره میره. لبخند ملیحاشو میزاره وقتایی که با آقام تنهان مصرف میکنه.
خاله رو هم بوسیدم و نشستم کنارش رو تخت. به عمو حمیدم دست دادم. تازه اومده بود تو اتاق دستش سینی چایی بود.
بلند شدم و سینی و از دستش گرفتمو تعارف کردم.
مامان: سیمین جون آنا که اذیتتون نمیکنه؟؟؟؟
یه پشت چشم برا مامان نازک کردم. انگار بچه دو ساله اشون و گذاشتن پیش دوستان که مراقبش باشه.
نا سلامتی من خودم اومدم اینجا از خاله پرستاری بنمایم. هر چند من وخاله فقط میشینیم دو تایی هله هولهمی خوریم و فیلم می بینیم اما خوب.....
خاله یه لبخندی زد و گفت: این چهحرفیه. آنا برای خونه ما یه نعمتیه..ماهان که صبح زود میره شب بر می گرده من و حمید اصلا" نمی بینیمش اگه آنا نبود ما دوتا اینجا دق می کردیم.
کاش آنا دختر خودم بود. واسه همیشه تو خونه نگهش می داشتم.
یه لبخند نیشی و ذوق زده به خاله تحویل دادم و از دور براش بوس فرستادم.
مامانم استثنائا" هیچی بهم نگفت. دوباره یه لبخند ملیح زد و گفت: قابلتون و نداره به خدا.
وا انگاری من لباسم میگه قابلتو نداره. خاله هم خوشش اومده می خنده. این لبخند ملیح های مامان دارهمنو می ترسونه کم کم. خیلی بهندرت پیش میاد مامان انقده مهربونبشه و یه 5 دقیقه آروم بشینه و بهم تذکر نده.
بابا و عمو حمید دوتایی داشتن با همحرف می زدن.
خاله رو به مامان کرد و گفت: خوب حالا کی میرین؟؟؟
یه ابروم رفت بالا. گوشام تیز شد.ننه ام کجا میره؟؟؟؟؟
مامان: چون باید پروژه رو هر چه زودتر افتتاح کنن احتمالا" فردا اینا راه می افتیم.
جاننننننننننن؟؟؟؟ کی ؟ کجا ؟ پروژه چی؟؟؟ راه کجا؟؟؟؟؟
پریدم وسط و گفتم: مامان کجا می خواین برین؟؟؟
مامان یه نگاه متعجب به من کرد و یهو یه وایی گفت و دستشو گذاشت رو پیشونیش. منم با چشمهای گرد به این حرکات مامی نگاه می کردم.
مامان: وایییییییی به کل یادمون رفت به تو بگیم. بابات اینا یهپروژه راه انداختن تو شمال. یه پروژه 6-7 ماهه . چون کار باید خیلی سریع انجام بشه باید حتما" بالای سرش باشه. برای همینم من و بابات قراره این چند ماهه بریم اونجا میریم رامسر.
با دهن باز در عین ناباوری گفتم: پس شرکت ؟؟؟؟
مامان: اینجا رو آقای نامدار اداره میکنه.
همون جور مبهوت گفتم: من ؟؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مامان دوباره یه لبخند ملیح زد و گفت: تو هم که اینجایی پیش سیمین اینایی خیالمون از بابت تو راحته دیگه.
مات مونده بودم. تازه می فهمیدم قضیه چیه. دک کردن من و. موندن خونه خاله و. مراقب از خاله و. تنهاییش و ....
همه اینا بهانه بود که یه جورایی منو دک کنن و خودشون برن شمال به اسم کار عشق و حالکنن. از طرفی هم خیالشون از بابتتنهایی من راحت باشه هم اینکه عذاب وجدان تنها گذاشتن خاله رو نداشته باشن.
یعنی من چقده خرم. یه درصد فکر نکردم بابا چه جوری انقده راحت قبول کرد من بیام اینجا اونمچند ماه. گفتم چقدر بابا روشن فکر شده. هر چقدرم بابا و مامان خاله و عمو رو به فامیلی قبول داشته باشن.
من که می دونستم همه اینا زیر سر مامی جانه. رگ خواب بابا دستش بود به سه سوت راضیش کرد. بابا هم که مثل عسل تو دست مامیه.
ای خدا ... ای بخت سیاه ... ببین من بدبخت خیر سرم دختر خانواده مفخم هستم اونوقت باید آخرین نفری باشم که از کوچ این خاندان خبر دار میشه. نامردم بیام شمال یه سر بهتون بزنم.
بغ کرده دست به سینه یه گوشهنشستم و از اول تا آخر هیچی نگفتم. موقع خداحافظی هم که مامان و بابا بوسیدنم به روی خودم نیاوردم. هنوز اخم داشتم.
هیچکی هم پیدا نمیشد من دق و دلیمو سرش خالی کنم دلم خنک شه لااقلکن.
رفتم تو آشپز خونه و قد یه گنجشک برای خودم غذا کشیدم. نشستم پشت میز. شب دلداری تموم شده بود دوباره باید کم غذامی خوردم.
داشتم با یه قیافه دمق به غذام نگاه می کردم که صدای در خونه اومد و چند لحظه بعدش ماهان و دیدم که اومد تو آشپزخونه. خاله و عمو خوابیده بودن.
کیفشو پالتوشو گذاشت روی میز ویه نگاه بهم کرد.
ماهان: زنده ای؟؟؟؟؟
چشممو از غذام برداشتم و بهش نگاه کردم.
ماهان: آهان پس تکون می خوری. همچین بی حرکت بودی که گفتم نکنه خشک شده باشی.
این و گفت و رفت سمت گازو برای خودش غذا کشید و گذاشت رو میز و رفت تو سینک دستهاشو شست.
من: فکر کنم این خونه دو تا دستشویی داشته باشه ها. تو سینگجای دست شستنه؟؟؟؟؟
ماهان برگشت و نشست پشت میزو یه ابرویی بالا انداخت و گفت: چه خوب کم کم حواست داره به کار می افته.
چشمهامو حرصی براش ریز کردم. یه لبخند شیطون زد و مشغول غذا خوردن شد. یکم غذا خورد و یکم نگام کرد. دوباره یکم غذا خورد و یکم دیگه نگام کرد.
بالاخره طاقت نیاورده رو به من کههنوز داشتم با قاشقم به غذام سیخونک می زدم اما نمی خوردم نگاه کرد. اون یکی دستمو با حرص مشت کرده بودم و گذاشته بودم رو پام.
ماهان: خوب بگو چته؟
سرمو بلند کردم و با استفهام نگاش کردم.
ماهان یه سر و گردنی چرخوند و گفت: میگم بگو چته که این جوری بق کردی نشستی و غذا هم نمی خوری؟؟؟؟
سرمو انداختم پایین دوباره به غذام سیخ زدم و گفتم: تا حالا شده که فکر کنی بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست؟؟؟؟
ماهان سرشو آورد پایین و مستقیم نگام کرد. اونقدر نگام کرد تا مجبور شدم سرمو بلند کنم ونگاش کنم.
وقتی چشمم و خیره به خودش دید جدی پرسید: چی باعث شده یه همچین فکری بکنی؟؟؟؟
ناراحت نگاش کردم و گفتم: مامانم اینا. امروز اومده بودن که با خاله و عمو خداحافظی کنن. من تازه امروز فهمیدم که بابام اینا قراره یه چند ماه شمال زندگی کنم.
باورت میشه؟؟؟ من ... دخترشون ... تنها بچه اشون ... من آخرین نفری بودم که فهمیدم. اونم اگه خاله از مامانم نمی پرسید که کی قراره برین من حتی روحمم خبر دار نمیشد.
مامانم گفت یادشون رفته بهم بگن اما دروغ میگفت.
کلی نقشه کشیدن که من و بفرستن اینجا و از سرشون وا کنن تا دوتایی با هم برن صدمین ماه عسلشون.
سالی دو مرتبه میرن مسافرت تنهایی به بهانه ماه عسل و سالگرد ازدواج و اینا. منم همیشه یه جوری می پیچونن. دفعه های قبل لااقل از قبل بهم می گفتن. اما الان دارن میرن ماههای عسل تقریبا"نیمه سال عسله.
همچین اینا رو با حرص می گفتم وچنگالمو فرو می کردم تو رون مرغ بدبختی که تو بشقابم بودکه رون بیچاره هزارتا سوراخ و 10000 تا ریش ریش شده بود.
سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. دستهاشو رو میز تو همقفل کرده بود و به من نگاه میکرد.
با همون جدیت گفت: تو به قدر کافی بزرگ شدی که بتونی تنها باشی.
با چشمهای ریز شده گفتم: البته این و من می دونم چون 2 سال تو شهر غریب تنها زندگی کردم. اینو به مامانم اینا بگو. بحث من این نیست که چرا تنهام گذاشتن دارم میگم چرا اونقدر بهم احترام نمی زارن و اهمیت نمی دن که بهم بگن.
ماهان: آنا .... اونا نیاز به فضای خودشون دارن. نیاز به تنهایی خودشون. تا اونجایی که من می دونم تو همیشه یه جورایی مزاحمشونی. همیشه کیشیکشون و میدی.
هیچ فکر کردی که اونها هم آدمن و یه سری نیازها دارن؟؟؟؟
چشمهامو گرد کردم و دوتا دستامو آوردم بالا و گفتم: آها .... هیچ فکر کردی که مامان اینا نزدیک 50 سالشونه؟؟؟
ماهان سری تکون داد گفت: دقیقا" برای همین دارم میگم. تو. فکر میکنی آدم اگه پیر بشه احساساتش از بین میره؟
با پوزخند گفتم: آدم تو جوونی هم احساساتش از بین میره.
ماهان دوباره جدی شد.
ماهان: آنا تو تنها کسی نیستی که تو زندگی شکست خورده. هرچند من فکر می کنم تو هیچ شکستی نخوردی و اون پسره شکست خورده که تو رو از دست داد ولی به هر حال. آدمهایی مثل مادر پدر من یا تو با عشق و محبت ازدواج کردن.
خودت داری میبینی که بعد این همه سال هنوزم چیک تو چیکن و دلشون برای هم می تپه. تو باید خوشحال باشی و خدا رو شاکر که تو یه همچین خانواده ای بدنیا اومدی و بزرگ شدی.
پس هیچ وقت به خاطر این موضوع ناراحت نباش. به نظر من خیلی همخوبه که هنوزم بعد این همه سال عشقشون عوض نشده.
دوباره شیطون شد و گفت: در مورد اینکه تو رو می زارن و میرن کاملا" حق دارن. تو آمار بابا و مامان منم می گیری چه برسه به پدر مادر خودت. نمی زاری دو دقیقه با هم تنها باشن. باز من اونقدر شعورم میرسه که به هوای مهمونیو اینام که شده تنهاشون بزارم.
این و گفت و بلند بلند خندید. آی که چقده کفری شدم. رسما" به من گفت سر خرم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
چشمهامو ریز کردم و با حرص نگاش کردم. خنده اش تموم شد ولبخند به لب شیطون و خوشحال برام ابرو بالا انداخت.
زل زل نگاش کردم. دستمو با قاشق بالا آوردم و قاشقمو کردم تو دهنمو قشنگ لیسش زدم. از دهنمدر آوردم . ماهان هنوز با لبخند نگام می کرد. یه لبخند ملیح بهش زدم و تو یه لحظه با یه حرکت خم شدم رو میز و قاشقمو همچین کردم تو غذای ماهان و همش زدم که جیغش در اومد. مثل برق گرفته ها خودشو کشید عقب و با دستهای بالا رفته و چشمهای گردبه من و غذاش نگاه کرد.
با صدای جیغی گفت: داری چی کار میکنی؟؟؟
کارم که خوب انجام شد با همون لبخند خوشگله ام برگشتم سر جامو نشستم و خونسرد بهش نگاه کردم و ابرومو انداختم بالا براش.
یکم با اخم نگام کرد و بعد با حرص بشقابشو هل داد جلو و از جاشپرید. قبل از اینکه از آشپزخونه بره بیرون برگشت سمتمو گفت: خیلی بچه ای.
چشمهامو براش ریز کردم و یه زبون یه متری براش در آوردم.
دوباره با حرص دندوناشو رو هم فشار داد و گفت: خیلی خری تلافیمیکنم آنا خانوم.
فقط دندونامو نشونش دادم که اونم روشو برگردوند و از آشپزخونه رفتبیرون.
آخیش بالاخره سر یکی حرصمو خالی کردم اما خداییش خیلی گناه داشت هم خسته بود هم گرسنه. تازه بیچاره می خواست با شوخی حال من و بیاره سر جاش.
عذاب وجدان گرفتم شدید.
پاشدم و براش یه بشقاب دیگه غذا کشیدم و با مخلفات گذاشتم تو سینی و رفتم بالا و رفتم جلوی در اتاقش.
با پا در زدم. یه دقیقه بعد در اتاق و باز کرد.
سرمو بلند کردم تا تو چشمهاشنگاه کنم. خیلی عادی بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه. سوالی نگام می کرد.
سینی و بالا گرفتم و گفتم: معذرت... معذرت ....
ابروش رفت بالا و گوشه لبش کجشد و یه لبخند عظیم زد. دستشو آورد بالا و لپمو کشید و گفت: مثل پسر خاله کلاه قرمزی میگیمعذرت. من از تو چیزی به دل نمی گیرم خانمی.
ماهان حرف میزد و من خشک شده به رو به روم که میشد سینه اش نگاه می کردم. هنوز گیج لپ کشیدنش بودم که با خانمی گفتنش منگ تر شدم.
ماهان که دید من ساکتم سینی و از دستم گرفت و گفت: چرا زحمت کشیدی. لباسامو عوض می کردم میومدم خودم یه چیز می خوردم.
برگشت که سینی و ببره تو اتاقو تو همون حال گفت: بیا تو ....
اما من نبودم که بشنوم دیگه چیمیگه. همچین با سرعت نور خودمو از جلوی در اتاقش دور کردمورفتم تو اتاقم که انگار هیچ وقت آنایی دم اتاق ماهان نبوده و هیچ ظرف غذایی نیاورده.
گیج و منگ نشستم رو تخت. حالم یه جوری بود. عجیب بود. نمی فهمیدم چرا به خاطر این کارهای اتفاقی ماهان انقده منگ میشم. اون بغل اون دفعه ایش اون لپ کشیدن اون بارش. این از الان و خانمی گفتنش. ماها همیشه با هم شوخی داریم. با هم خوبیم همو دوست داریم اما این حرکات لطیف؟؟؟؟ نمی دونم شایدم اینا جزو حرکات و تکیه کلامهایی باشه که ماهان بعد 5 سال پیدا کرده. شاید این جزو اون تغییراتی باشه که ماهان داشته.
یه نفس عمیق کشیدم و بی خیال موضوع شدم. خودمو رو تخت انداختم و گوشیمو گرفتم دستم که یکم باهاش ور برم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (17)

انقده ذوق زده ام که نمی دونم چی کار کنم. امروز قراره ساعت 6 دکی خوشگله بیاد. عمو یه کاری براش پیش اومده رفته بیرون و احتمالا" نمیرسه به دکی جون. ماهانم که باید میرفت سر زمین شهرک.
یعنی دکی جون بی سر خر مال خودمه. این ماهان با این قراول بازیش کشته منو. دکتره که میاد به نوعی من بدبخت و می فرسته اندرونی.
انگار جزامی چیزی داشته باشم که از نگاه بقیه باید دور باشم. فقطم برا دکتره این جوری میکنه ها. وگرنه این مهربان مثل چی تو این خونه می لوله. با ماهان میاد با ماهان میره. من نمی دونم این کیاخودش خونه زندگی نداره دنبال این ماهان راه می افته. مثل جوجه که دنبال مرغ راه می افته این بی زبونمهمون جوریه.
کلی به خودم رسیدم و چیسان فیسان کردم که دکی جون میاد حسابی تو چشم باشم.
خاله هم کلی همراهیم کرده. همه اش میشینیم پشت سر دکی خوشگله حرف می زنیم.
تو آشپزخونه بودم و داشتم شربت درست می کردم که وقتی دکی اومد یه لحظه هم از کنارش جم نخورم. حتی به هوای شربت آوردن.
داشتم شربت و هم می زدم که زنگزدن. با ذوق رفتم و آیفون و زدم و خوشحال ایستادم تا دکی جون بیاد.
کله امو از در بردم بیرون که ببینم آسانسور رسید یا نه.
کله مشکیشو که دیدم سرمو کردم تو که مثلا" من اصلا" منتظرشما نبودم که.
دکی اومد و منم با یه لبخند ملیحازش استقبال کردم.
من: سلام آقای دکتر خوب هستین؟؟؟ خوش اومدین بفرمایید.
با دست اشاره کردم که بیاد داخل. دکترم یه لبخند زد و گفت: سلام خانم مهندس. حال شما.
اوا این دکی انگاری داره تیک و تاک میکنه ها چه خوب یادش موندهمدرکمو. البته اون ضایع کاری که من روز اول کردم خیلی بد بود. حالا حالا ها از ذهنش پاک نمیشه.
دکی وارد شد.
من: بفرمایید اتاق خاله جان منتظرتون هستن.
دکی راه افتاد سمت اتاق و من اومدم در و ببندم که دیدم در خیلینرم خورده به یه چیزی و بسته نمیشه. حالا من چشمم به دکتر سام بود و داشتم حسابی از پشت دیدش می زدم. اصلا" هم حواسم به این نبود ببینم که چی جلوی بسته شدن در و گرفته.
تو همون حالت در و کشیدم عقب و این بار محکم تر بردم جلو که با شدت ببندمش که دیگه بسته بشه.
به جلو هل دادن در همانا شنیدن صدای آخ همانا.
با تعجب و غافلگیر برگشتم دیدمکیا جلوی دره و با یه دستش دماغشو گرفته و صورتش از درد جمع شده.
متعجب گفتم: دکتر مهربان. شما اینجا چی کار می کنید؟؟؟؟؟
بعدم سریع گفتم: ماهان خونه نیست.
که یعنی بفهمه راهشو بکشه بره و مزاحم من و عشقم نشه.
کیا یه نگاه چپکی بهم کرد. دستش هنوز رو دماغش بود و سرشمیکم بالا گرفته بود. تو همون حالتم سعی می کرد منو ببینه.
کیا تو دماغی گفت: بله خبر دارمکه ماهان خونه نیست برای همین من اینجام. حالا اگه ماهان نباشه باید بزنید دماغمو بشکونید؟؟؟؟
جانم؟؟؟؟ کی بود؟؟؟؟ کیا حرف زد؟؟؟؟ این پسره که شیطون گفت بزنی دماغمو بشکونی همین مهربان خودمونه؟ بچه مثبت؟ چهره نمونه هفته؟؟؟؟؟ این مگه شیطونی هم میفهمه چیه؟؟؟؟
همین جور گیج داشتم نگاش می کردم که دستشو به همراه کیفش بالا آورد و گفت: حالا می تونم بیام تو یا باید بزنید یه جای دیگه امم ناک اوت کنید که اجازه دخول داشته باشم؟؟؟؟؟
یعنی خدایی این دهن من دیگه بیشتر از این جا نداشت باز بشه وگرنه مثل دهن اسب آبی در حین خمیازه کشیدن میشد.
این الان شوخی کرد با من؟؟؟؟ مگه ما با هم شوخی داریم؟؟؟؟
کیا که دید من هنوز مه و ماتم خودش در و یکم هل داد و اومد تو. دستشو از رو بینیش برداشت و وقتی مطمئن شد سالمه و خون مون نیومده ازش برگشت سمتم و با لبخند گفت: خوب دیگه من سالمم می تونی از شوک در بیای.
یعنی این چه انتظاراتی از من داشتا. حس می کردم دارم یه آدم فضاییبا قیافه کیا می بینم. این پسره کی انقده صمیمی و بامزه شده بود؟؟؟؟
به زور دهنمو جمع کردم و گفتم: بفرمایید تو .....
یه لبخند عریض زد و گفت: فرماییدم قبلا" مرسی.
ابروهام رفتن بالا.
کیا: خوب من اومدم اینجا جای ماهان. ماهان بهم گفت امروز فیزیوتراپ سیمین خانم میاد شما تنهایین من بیام که تنها نباشین.
در کمتر از یک ثانیه قیافه متعجبمجمع شد و اخمام رفت تو هم. یعنی این ماهان خودش نمیاد وکیل وصیشو می فرسته برا من. اه خرمگسا.
به خودم اومدم دیدم همون جور که دارم تو ذهنم به ماهان فحش میدم به مهربان چشم غره میرم و اونم با تعجب نگام میکنه.
سریع یه تکونی خوردم و به زورو از رو بی میلی گفتم: دکتر رفتناتاق خاله بفرمایید. منم الان براتونشربت میارم.
مهربان بهم نگاه کرد و یه لبخند زد و گفت: زحمت نکشید من خودم اگه چیزی خواستیم میام می گیرم ازتون.
این یعنی رسما" غلط میکنی پاتو تو اتاق بزاری. ای بابا این کیا که از ماهان بدتره. ماهان می دونست کیو اجیر کنه و بزاره جای خودش.
کیا حرفشو زد و رفت سمت اتاق خاله و منم با حرص پوفی کردم ورفتم تو آشپزخونه و از توی آشپزخونه خم شدم رو اپن و آرنجامو گذاشتم روش و خیره شدم به در اتاق خاله که ببینم کی دکی سامجونم از تو اتاق میاد بیرون من یه نظر ببینم عشقمو.
یه یک ساعتی واسه خودم مگس پروندم که در اتاق خاله باز شد و دکتر سام از توش اومد بیرون. با ذوق سر پا شدم و دستمو از زیر چونه ام برداشتم. دکتر داشت با موبایلش حرف می زد.
دکتر: آره عزیزم دارم میام کارم تموم شد. دارم راه می افتم. یه نیم ساعت دیگه پیشتم. باشه گلم باشه. زودی میام.
هر کلمه ای که دکتر می گفت صورت من یه حرکتی می کرد. اول ابروهام از تعجب رفتن بالا. بعد اومدن پایین و اخم شدن. بعد بینیم چین خورد و دهنم شکل انزجار به خودش گرفت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مرده شورشو ببرن اینم که یکی و داره بعد میاد اینجا آمار منو می گیره و تیک و تاک می کنه. بوزینه.
اصلا" از چشمم افتاد بد رقمه. رومو برگردوندم و نرفتم بیرون که حتی یه خداحافظی خشک و خالی کنم.
مرتیکه هیز چشم چرون خائن. خوبهحالا ماهان همیشه بود نمی تونست هیچ غلطی بکنه و منم زیادجلو چشمش نبودم.
داشتم الکی الکی خودمو بدبخت می کردما. چیشششش عشق و عاشقی هم به ما نیومده.
داشتم تو دلم به دکتره فحش می دادم که صدای مهربان و شنیدم.
-: ببخشید به من یه لیوان آب میدی؟؟؟؟
از جام بلند شدم. جلوی در آشپزخونه بود.
من: بله حتما".
رفتم سمت یخچال و درش و باز کردم. چشمم خورد به شربتی کهدرست کرده بودم. درش آوردم و یه لیوان براش ریختم و رفتم جلو و بهش تعارف کردم.
یه لبخند زد و گفت: راضی به زحمتتون نبودم.
بی هوا از دهنم پرید: زحمتی نبود برای دکی نکبتیه درست کرده بودم.
یهو محکم با دست زدم تو دهنم که خفه شم اما خوب کیا داشت بلند بلند می خندید و دیگه فایده نداشت.
یکم که خندید و آروم شد بی حرف با چشمهای خندون شربتشو سر کشید و بعدم گفت که باید بره.
رفت وسایلشو برداشت و از خاله هم خداحافظی کرد و رفت.
خدایی این کیا هم بد مجهولی بودا. هیچ چیزش نرمال نبود. امروز دیگه اون کیا مهربون بچه مثبته نبود شیطون و شوخ و شنگ شده بود.
پس این پسره هم می تونه حوصله سر بر نباشه.
با ذوق قاشق به دست پشت میز تو آشپزخونه نشسته بودم و منتظر به زینت خانم نگاه می کردم.
امروز زینت خانم آش پخته یه عالمه. یه جورایی برای سلامتی خاله یعنی نذره. منم مثل نخورده هااز اول که این حبوبات و انداخت تو قابلمه مثل گربه که دم دیگ آبگوشته بالای سر این قبلمه ایستادم تا الان که ساعت 8 شبه و آشه حاضره.
این ماهان شکمو هم تا فهمید آشداریم همچین خودشو رسوند خونه کهمن چشمهام در اومد. یعنی این ماهان هیچ وقت سر شب تو خونه پیداش نمیشه ها اما امشب به عشقهآشه زود اومده خونه.
زینت خانم یه کاسه آش کشید و گذاشت جلوم. چشمهام برق می زد و یه لبخند عظیم هم زده بودم. با لذت اومدم قاشق و بزارم تو کاسه آش که یه دستی از پشت سرم اومد و کاسه ام رفت تو هوا.
منم مثل اینایی که بچه اش و ازش دزدیدن با چشمهای نگران و درشت شده به کاسه ام که الان شده بود کاسه پرنده نگاه می کردم.
اونقدر نگاش کردم که دیدم این دستها که کاسه امو بلند کردن تنه هم دارن و مال این ماهان بزغاله ان. یه اخمی کردم که نگو.
با حرص گفتم: آش من و کجا بردی؟؟؟؟؟ بده ببینم.
ماهان خوشحال شونه اشو بالا انداخت و رفت یه قاشق برداشت وگفت: یکی دیگه بگیر برای خودت این الان آش منه.
عصبانی از جام پریدم و با صدای جیغی گفتم: آش توئه؟؟؟ بده ببینم. من آش خودمو می خوام بگوزینت خانم برات یه کاسه دیگه بریزه.
همون جور که جیغ جیغ می کردم رفتم طرفش که کاسه رو ازش بگیرم. ماهانم نامردی نکرد و نیشش و گوش تا گوش باز کرد و تا من بهش رسیدم کاسه رو برد سمت راست. منم رفتم اون سمت.
کاسه رو برد سمت چپ منم رفتم اون سمت.
تا دستمو دراز کردم که بگیرمش کاسه رو برد بالای سرش. با یهحرصی به ماهان و کاسه نگاه کردم که اگه می تونستم همین الان همین جا میزدم خورد و خاکشیرش می کردم.
بی شعور در حالت عادی هم یه 20 و خورده سانتی ازم بلند تر بود بعد الان با اون دستاش که مثل دستای شاپانزه دراز بودن کاسه آشعزیز منو برده بود رسونده بود به سقف و بهم می خندید.
رو پنجه پام بلند شدم. تا جایی که می تونستم تنه و دستامو کشیدم تا به کاسه برسه اما نرسید. هر چی زور زدم نرسیدم.
نه این جوری نمیشه باید یه نرده بون با خودم می آوردم.
پریدم بالا و دستهامم تا جایی که می شد بالا گرفتم تا بلکم تویکی از این پرشها برسه به کاسه اما من هرچی بیشتر می پریدم کمتر می رسیدم.
این نیش باز ماهان که حالا داشت تبدیل به قهقه میشدم رو اعصاب بود.
کاش زورم می رسید حنجره اشو پاره می کردم که دیگه این جوری حرصی صدای خنده اش نره رو مخ.
از پریدن دست کشیدم. همچین سینه به سینه ماهان ایستاده بودم که تقریبا" تو دهنش بود.
سرمو بالا بردم و به چشمهای خندون و شادش نگاه کردم.
ناراحت، عصبانی، با بغض از دستدادن آش ....
نمی دونم چرا دلم گرفت از اینکه زورم حتی به این نمیرسه که یه کاسه آش و که مال خودم بود و پس بگیرم. زورم به هیچی و هیچ کی نمیرسید. نه به ماهان نه به حامد، نه به زندگی ....و به هیچکی....
زل زدم تو نگاهش ...... صاف و دقیق .....
نمی دونم تو نگاهم چی دید یا چی خوند که خنده از لبهاش رفت. دهنش بسته شد. دیگه شاد نبود. دیگه نمی خندید. دیگه خبری از قهقه مستانه اش نبود .....
زل زدم بهش و گفتم: باشه .... مال تو .... من نمی خورم .....
با بغض گفتم .... نمی دونم این بغض از کجا اومد اما می دونستم کهدیگه فقط برای یه کاسه آش نیست.
برگشتم، قاشقمو گذاشتم رو میز و از آشپزخونه رفتم بیرون. رفتم رو مبل نشستمو کنترل ماهواره رو گرفتم و کانالاشو عوض کردم. دنبال یه برنامه خوب می گشتم.
ماهان از آشپزخونه اومد بیرون. اومدو نشست کنارم رو مبل. کاسه آشمم گذاشت جلوم رو میز. یه قاشقم کنارش.
یه نگاه به کاسه انداختم و بی توجه به تلویزیون نگاه کردم.
صدای آروم ماهان و شنیدم که صدام کرد: آنا .....
من: هوم ......
ماهان: ببخشید . نمی دونستم ناراحت میشی. فقط می خواستم باهات شوخی کنم. خوب تو هم همیشه قاشق دهنیتو میکنی تو غذای من. ببخشید اگه ناراحت شدی.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: باشه. ولی آش نمی خورم.
ماهان خودشو کشید جلو و تقریبا" چسبید بهم. خم شد و صورتشو آورد جلوی صورتم. یه لحظه شوکه شدم و یکم خودمو کشیدم عقب.
بهت زده از کارش گفتم: چیه ؟؟؟؟
ماهان چشمهاشو ریز کرد و گفت: الان قهری؟؟؟؟
همچین این و پرسید که فکر کردم یه قتلی چیزی کردم و ماهان داره می پرسه تو قاتلی؟؟؟؟؟
کشیده گفتم: نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــه
یکم خیره نگاهم کرد و بعد سرشو تکون داد و گفت: آهان . پس آشتو بخور.
این و گفت و از جاش بلند شد. سریع گفتم: کجا؟ خودت نمی خوری؟؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
برگشت گفت: می خورم ولی اول آش کیا رو می برم.
خم شده بودم رو میزو قاشق و گرفته بودم داشتم فکر می کردم از کدوم قسمت شروع کنم به خوردن که با این حرف ماهان ازجام پریدم.
ماهان هنوز داشت نگام می کرد. انتظار این پرش و نداشت. یه تکونی خورد و یه قدم رفت عقب با چشمهای گرد شده با کمی بهت گفت: چته یهو می پری؟ سوزن زیرت گذاشتن؟؟؟؟
نیشمو باز کردم و گفتم: می خوایبری خونه مهربان؟؟؟؟
ماهان: آره خوب.
یکم رفتم جلو و دستهامو حلقه کردم تو هم و گفتم: منم بیام؟؟؟؟؟
ماهان یه ابروشو برد بالا و مشکوک گفت: خونه کیا؟؟؟؟ بعداون وقت چرا؟؟؟؟
با دست راستم با انگشت اشاره دست چپم بازی می کردم. چشمهامو ریز کردم و همراه نیش بازم گفتم: نخندیا اما می خوام خونهاشون و ببینم. دارم میمیرم از فضولی.
ماهان یکم مبهوت خیره خیره نگام کرد و یهو پقی زد زیر خندهو گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی فضول ......
صورتمو جمهع کردم براش و زبوندر آوردم.
دلخور گفتم: چیشششششششششش خوبه گفتم نخند.
خنده اشو تموم کرد و با یه لبخند و یه نگاه قشنگ بهم گفت: باشه بیا تا من آش و می گیرم تو هم حاضر شو.
این و گفت و رفت سمت آشپزخونه.منم با ذوق پریدم بالا و تندی رفتم یه مانتو و یه شال تنم کردم و اومدم پایین. دکمه های مانتومم نبستم. بی خی همین طبقهبالا بود دیگه.
اومدم پایین و دیدم ماهان سینی به دست با یه کاسه گنده آش جلوی در ایستاده. سریع رفتم کفش پوشیدم و رفتیم بیرون.
رفتیم سمت آسانسور. داشتم فکر می کردم که این بار چه جوری از زیر سوار شدنش در برم که دیدم ماهان بی توجه به آسانسور از جلوش رد شد و رفت.
متعجب با دهن باز به ماهان کهکماکان راهشو ادامه می داد نگاه کردم و گفتم: پس آسانسور؟؟؟؟؟
اصلا" برنگشت تو همون حالت گفت: چقده تو تنبلی دختر یه طبقه است از پله ها می ریم زودتر می رسیم. تا اینکه بخوایم صبر کنیم آسانسور بیاد بالا.
گیج نگاهش کردم. یه شونه ای بالا انداختم و خوشحال از اینکه مجبورنیستم چاخان سر هم کنم دنبالش دوییدم.
یه طبقه رو رفتیم بالا و جلوی در خونه ایستاد و زنگ و زد. من داشتم فکر می کردم خوب این بیرونش که فرقی با طبقه ماهان اینا ندارهکه. همین جوری سرمو می چرخوندم که در باز شد.
ماهان: سلام علیکم کیا جان خوب هستین؟
برگشتم و به کیا نگاه کردم. یهتاپ آستین کوتاه سفید و یه شلوار مشکی راحت تنش بود . اما خوبلباس تو خونه اشم خوب بودا. با این لباسا هم خوشتیپ بود.
کیا یه لبخندی زد و گفت: باز چی کار داری تو؟ همین الان از هم جدا شدیم.
من پشت در بودم کیا تو خونه ماهانم درست جلوی در ایستاده بود برای همینم کیا نمی تونست منو ببینه.
نیشم از حرفش باز شد. دلم خنگ شد ماهان خان حقته. تا تو باشی که منو اذیت نکنی داغ دل مظلوموخوب می گیرن.
ماهان یه اخمی کرد و گفت: خب بابا خجالت نمی کشی؟؟؟ ببین من احمق برای کی آش آوردم شکمشو پر کنه. گفتم آش رشته دوست داری تا داغه برات بیارم از دهن نیافته. اصلا بی خیال لیاقتنداری تو.
کیا یه خنده ای کرد و گفت: خیلهخوب عشقم چرا بهت بر می خوره ناراحت نشو عزیزم بیا تو تنهام.
جان؟؟؟؟ اینا الان دارن لاو می ترکونن؟؟؟؟ تا حالا فکر می کردم این لوس بازیا فقط برای دختراست نگو پسرا هم بله.....
ماهان صداشو نازک کرد و گفت: گمشو نمیام. خونه خالی گیر آوردیمی خوای اغفالم کنی؟؟؟؟
مهربان صداشو نرم کرد و گفت: نه عزیزم اغفال چیه بیا تو حالا دو تایی با هم یه آشی می خورم.
ماهان مثلا" خجالت کشید چشمهاشومل مل داد و لبشو گاز گرفت و براش عشوه اومد.
دیدیم خدایا من یکیم دیگه اینجا بایستم صحبتها میره تو فاز 18+ خوبیت نداره. برای همین از همون پشت در تنمو کج کردم سمت راست و کله امو از کنار سینه و شکم ماهان رد کردم بردم جلوی در .
مهربان با دیدن کله من وسط در چشمهاش گرد شد و یه قدم رفت عقب.
یه لبخند دنون نما به خاطر ترسوندنش زدم و گفتم: سلام دکتر خوبی؟؟؟؟ میشه بیایم تو تعارف کنید ؟؟؟ من خسته شدم این بیرون.
مهربان یه نگاه مبهوت به من کرد و با خجالت گفت: سلام . مرسی. خواهش می کنم. بفرمایید نمی دونستم شما هم هستید.
نگاهشو چرخوند سمت ماهان و یه چشم غره توپ بهش رفت.
من واسه خودم یه با اجازه گفتم . رفتم تو. ماهان و مهربانم که کلا" با هم درگیر بودن. بهشون توجهنکردم. کنجکاو کله امو می چرخوندم و کل خونه رو دید می زدم.
از در که وارد میشدی یه آشپزخونه اپن سمت چپ بود بزرگ و قشنگ. یه حال و پذیرایی گنده هم رو به روت بود. اینجا هم خونه اشون دوبلکس بود. اتاق خوابهای پایین سمت راست بود. نمی تونستم ببینمشون چون با یه راهرو جدا شده بودن.
هر چقدر پایین و خونه ماهان اینا مد روز بود، اینجا چیدمانش فرم قدیمی داشت. مبلهای سلطنتی، گلدونا و وسایل عطیقه. نور ملایم باپرده های قهوه ای که خونه رو فرم قدیمی نشون بده. یه دست مبل راحتی با پشت گرد هم گذاشته بودن جلوی تلویزیون گنده اشون. من چقده از این خونه ها خوشم میومد.
یعنی یکی در میون فازم عوض میشد به قدیم و جدید.
از همون فاصله کل خونه رو زیر نظر گرفتم. انقده دلم می خواست همه خونه رو بگردم. همون جور که آروم آروم میرفتم جلو.
برگشتم ببینم ماهان اینا کجان که دیدم رفتن تو آشپزخونه و اصلا" حواسشونم به من نیست دارن دو تایی حرف می زنن.
نیشمو باز کردم و خبیث خندیدم. ای جونم حالا که اینا حواسشون به من نیست منم برم واسه خودم فضولی. همون جور چشمم به این دوتا بود و قدمهامو تند کردم که برم کل خونه رو بگردم کهیهو جلوم گرفته شد. یعنی یه چیزی اومد جلوی پام تا شکممو گرفت و من حس کردم که دارم یک حرکت چرخشی میرم.
تعادلمو از دست دادم. از شکم خم شدم. سرم رفت پایین و پاهام رفت هوا محکم خورد به یه چیز نرم و یه دور دیگه ملق زدم و تلپ با کمر خوردم زمین و از اون ور پاهام محکم خورد به میز و میزه شوت شد یه ورو پاهامم بالاخره رسید به زمین. انقدر کمرم درد گرفته بود که ناخداگاه یه آخ بلند از دهنم بیرون پرید.
دوست داشتم بزنم زیر گریه از درد اما صدای آخم باعث شده بود که ماهان و کیا حواسشون بیاد پی صدام.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
همون جور دراز کش صداشون و میشنیدم.
کیا: صدای آخ بود؟
ماهان: آره.... آنا ... آنا کجایی ؟؟؟؟؟
صدای پاشون و شنیدم که به سمتم میان. می خواستم بلند شم اما نفسم بالا نمیومد که پاشم. همون جور که طاق باز افتاده بودم و به بالا نگاه می کردم دیدم دو تا کله اومده بالای سرم. ماهان و کیا از اون ور مبل خم شده بودن رو پشتیشو به من نگاه می کردن.
ماهان: خوبی؟؟؟ چی شد؟ چرا اون وسط دراز کشیدی؟؟؟
خدایا کم منو ضایع می آفریدی چی میشد آخه؟
اومدم کم نیارم. خیلی شیک در همون حالت دراز کش زانومو خم کردم آوردم بالا و اون یکی پاممانداختم روش و خیره شدم به سقفو لوستر بالای سرم. یه چلچراغ خوشگل بود.
با دست اشاره کردم به لوستر و گفتم: می خواستم لوستر و ببینم. از اینجا منظره اش بهتر بود. چقدر شیک و قشنگه. این نورشم که تواین الماسی شکلاش می پیچه خیلی قشنگ میشه.
صدای خنده ریز کیا رو می شنیدم اما به روی خودم نیاوردم.
ماهان مبل و دور زد و اومد کنارم. دستشو دراز کرد و با اخم گفت: بسه هر چی دیدی حالا بلند شو.
دستشو گرفتم و با نیروی اون بلند شدم. خودم که جونی نمونده بود برام داشتم میشکستم.
دست ماهان و گرفتم و ماهان کشیدم بالا منم همون جوری صافشدم و ایستادم جفت ماهان. نگاهم رفت تو چشمهای اخموش. البته اخمش برای ابروهاش بود. نگاهش بیشتر نگران بود.
آروم جوری که فقط من و خودش شنیدیم گفت: می ترسم آخر با اینزمین خوردنات یه بلایی سرت بیاد. تو آخرش منو میکشی دختر.
چشمهام گرد شد. چه شاکیم هستماهان. مامانم تا حالا برای زمین خوردنام این جوری دعوام نکرده بود.
ماهان یه جورایی دلسوزانه دعوام کرده بود.
نمی دونم چرا اینا فکر می کنن من دوست دارم این جوری زمین بخورم. مگه دست منه؟ الان یک سالی میشه که این ریختی دست و پا جلفتی شدم. انگار اختیار پام دست خودم نیست. یهو پام از زیرم در میره.
من که نمی خوام این جوری خورد خاکشیر بشم.
داشتم همون جور مبهوت نگاش میکردم که دستمو کشید و دنبال خودش برد. تو همون حالت رو بهکیا گفت: خوب کیا جان بعدا" صحبت می کنیم. ما بریم دیگه. فعلا".
کیا: خوب بودین حالا. پذیرایی هم نکردم از آنا خانم.
خوبه حالا ما دو دقیقه اومدیم خونه اتون و ببینیم پذیرایی نمی خواد.
ماهان: باشه برای بعد. کاسه رو هم خودت بیار.
مهربان براش پشت چشم نازک کرد که باعث شد ابروهای من بره بالا از تعجب.
این دو تا خداحافظی کردن و منم یه خدانگهدار سریع گفتم و پشت سر ماهان از خونه اومدم بیرون.
هنوز دستم تو دست ماهان بود. ماهان منو با خودش سمت پله ها برد و آروم آروم رفت پایین. همون جور آروم رفت سمت خونه. کلید انداخت و رفت تو. وارد خونه که شدیم بالاخره دستمو ول کرد.
سر از کاراش در نمی آوردم این چرا همچین میکنه خوب؟
ماهان در و بست و تکیه داد به پشت در و یه نفس راحت کشید. بهم نگاه کرد و با یه نگاه شیطون و لحن شیطون تر گفت: آخیشششششششششش به منطقه امن رسیدیم. الان می تونی هر چقدر دلت می خواد زمین بخوری. تو خونه ما مصونی. هر چقدر می خوای بخور زمین.
یه چشم غره بهش رفتم و زبونمو براش در آوردم. لوس فکر کرده من باهاش شوخی دارم. رومو برگردوندم و رفتم که آشمو بخورم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (18)

اخم کردم و رومو برگردوندم. نمی دونم این پسرا چه حسی ورشون می داره که فکر می کنن اگه شلوارشون از پاشون بی افته و همه جاشون پیدا باشه خیلی چیز قشنگیه.
بدبختی کلاسمم عملیه و اینا باید مدام رو میزاشون خم بشن. این پسره بی شعورم درست میز اوله. هر بار که خم میشه منظره چندششو میزاره جلوی روی من. آی دلم می خواد برم بزنمش بگم شلوارتو بکش بالا.
قدیمیها بی خود نگفتن. مرد وقتیمرد میشه که بتونه تونبونشو بکشه بالا. اه اه حالم بد شد.
هر چی من به روی خودم نمیارم این الاغ ایکبیری بیشتر خم میشه.
نه دیگه تموم شد دیگه طاقت ندارم.
از جام بلند شدم و بین میزها قدمرو رفتم. به میز این پسره اردستانیکه رسیدم با اخم غلیط یکی کوبوندم به بغل کفشش و گفتم:اردستانی وسایلتو جمع کن برو تهکلاس.
پسره اولش یه نگاه مبهوت به من کرد و بعد که دید نه خیلی بد اخمم سریع وسایلشو برداشت و رفت ته کلاس نشست.
صدای یکی دو تا از دخترا رو میشنیدم که میگفتن: آخیش چه خوب کاری کرد استاد. حالمون بهم خورد زشت بی قواره.
خوب من هنوزم نمی فهمم وقتی پسرا می دونن این جوری لباس پوشیدن انقده برای دخترا چندش آورهپس با چه هدفی شلوارشون در حال افتادن از پاشونه؟؟؟؟ مگه نه اینکههمه این کارها رو می کنن که جلب توجه کنن؟؟؟؟
نمی دونم والا من که سر از کار اینجقله مقله ها در نیاوردم. به من چه اصلا".
رفتم نشستم پشت میزمو دستمو زدم زیر چونه امو خیره شدم به کلاس. بیشتر منظورم از کلاس همون شایان فرزین بوده. این پسره تو کل کلاس از همه قیافه اش بهتره. همچین به خودش و موهاش و اینا میرسه که بخوای نخوای چشمت میره طرفش.
روزی نیست که بیاد دانشگاه و یه شال از این دخترونه ها به صورت پیچ دور گردنش نباشه. یهبار آخر طاقت نیاوردم ازش پرشیدم: فرزین تو این همه شالای رنگارنگ و خوشگل و از کجا میاری.
پسره هم صادقانه گفت: استاد هر روزصبح دور از چشم خواهرم میرم سر کمدش و از تو شالاش یکی کش میرم.
یعنی ببینین این مد و فشن و علاقه به متفاوت بودن ملت و وادار به دزدی کرده حتی از خودیا.
بعدم این شایان همچین آرایش محوی رو صورتش داره که آدم حظ میکنه.پوستش و صاف و یه دست میکنه و یه سایه محوی هم پشت چشماش میکشه که حالت چشمهاشو خیلی قشنگ میکنه و تا چشمهاشو نبنده یا پایین و نگاه نکنه نمی فهمی که به خاطر سایه اش این فرمیه.
چند وقته زومشم ببینم چه جوری سایه میزنه که برم تمرین کنم ازش یاد بگیرم. دیگه جدیدن پسرا تو آرایش و اینا از دخترا سر ترن.
اون بار که ازش پرسیدم گفت: ازلوازم آرایش خواهرم استفاده میکنم.
دلم می خواست برم به این خواهربدبختش بگم جمع کن این وسایل و از جلو دست این بچه همه رو استفاده کرد هیچی برا خودت نمونده که.
بلاخره بعد دو ساعت با یه خسته نباشید بچه ها رو مرخص کردم. الاندیگه برای خودم ابهتی دارم تو دانشگاه. کلی دانشجو باهام کلاسدارن و خیلی ها میشناسنم.
دانشجوهامم کلی هوامو دارن. یه بار یه چند تا پسر دانشجو از جلویکلاسمون رد میشدن وایساده بودن به من نگاه می کردن. هیم می گفتن چه استاد جوونی خوش به حالشون و ....
خلاصه یه جورایی کرم میکشتن. یکی دو تا از پسرای کلاسم غیرتی شده بودن. یکیشون که بلند شد یه تشر به اون دم دریا زد و در کلاس و بست.
انقده خنده ام گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم.
داشتم وسایلمو جمع می کردم که دیدم ماهان اومده تو کلاس.
ماهان: سلام کلاست تموم شد؟؟؟؟
من: سلام خوبی؟ آره این آخریش بود.
ماهان یه دستی به موهاش کشید و گفت: خوبه. ببین آنا من باید برم سر اون زمینمون می خوام تو هم بیای برای یه چیزی نظرتو لازم دارم. می خوام از نزدیک ببینی. جای فروشگاه و پارک و کجا بزاریم بهتره.
برا من که فرقی نداشت بی کاربودم. بدمم نمیومد یه بار دیگه زمین و از نزدیک ببینم. شونه ای بالا انداختم و گفت: باشه مشکلی نیست من بی کارم.
از جام بلند شدم و با ماهان از کلاس اومدیم بیرون و رفتیم سمتپارکینگ .
من: راستی ماهان کارها رو شروع کردین؟؟؟؟
ماهان: نه به اون صورت. فعلنه کارگراش و گرفتیم. چون کار طولانی مدته مجبور شدیم یه چند جایی و برای کارگرا در نظر بگیریم. یه چند تاییشونم که زن وبچه داشتن براشون اتاقک اتاقک درست کردیم که یه جورایی به عنوان سرایدار باشن اونجا و مواظب مصالح و اینام باشن. اونایی هم که مجردن براشون اتاقک های بزرگ درست کردیم که چند تایی با همباشن.
حالا بیای میبینی . فعلا" تو مرحلهکندن پی هستیم.
سرمو تکون دادم. سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم. کل مسیر آهنگ گوش دادم و تو ذهنم فرم سایه زدن شایان و ترسیم کردم.
بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. یه نگاه به دو رو برم انداختم. دیگه اینجا اون زمین بایر و برهوتی که قبلا" دیدم نبود کلی وسیله و آدم دورو اطراف بودن.
کل زمین به اون گنده گیو حصار بندی کرده بودن. چند تا ماشین و کامیون حمل و کلی مصالح تو زمین بود. چون تقریبا" عصر شدهبود کارگرا کار نمی کردن و بیشتر در حال قدم زدن و استراحت و خوش و بش بودن.
یکی از کارگرا که نمی دونم چیکاره بود تا ماهان و دید دویید اومد جلو و گفت : سلام آقای مهندس خوش اومدید.
خوش اومده؟؟؟ مگه مهمونه ماهان؟ ببینم این پسره چند وقت به چند وقت میاد اینجا که بهش به چشم مهمون نگاه می کنن؟؟؟
ماهان: سلام حیدر چه طوری؟ خانم وپسر کوچولت خوبن؟؟؟
حوصله نداشتم بایستم و به خوش و بش این دوتا گوش کنم. راهمو کشیدم و رفتم.
داشتم با دقت به همه جا نگاه می کردم و باز با دیدن این فضاکل شهرکی که تو ذهنم طراحیکرده بودم دونه به دونه ساختموناش جلوی چشمم رژه می رفت برگشتم که به ماهان بگم که در مورد جای پارک و فروشگاه چی فکر می کنم. قبل از اینکه بتونم حتی برگردم سمت ماهان صداشو شنیدم که تند و هول گفت: آنا مواظب ......
جمله اش تموم نشده بود که پام رفت تو یه چیز نرم و لیز خوردم و با مخ دراز کش پهن زمین شدم.
و چون من خیلی خیلی خوش شانسم با صورت و تمام هیکل رفتم تو گل. نمی دونم حالا این گل کجا بود که اومد جلوی من و منورم کرد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هيچكى مثل تو نبود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA