ارسالها: 2557
#81
Posted: 21 Nov 2012 16:11
با کمک یه دستی که بازومو کشید از روی زمین بلند شدم. اما چون صورتم گلی شده بود چشمهامو باز نمی کردم. حتی دهنمم باز نکردم که جیغ بکشم.
یه چیز نرمی کشیده شد به صورتمو و حس کردم گلها داره از بین میره.
آروم و با ترس چشمهامو باز کردم و دیدم ماهان روبه روم ایستاده و خیلی با دقت و آروم داره با یه دستمال صورتمو پاک میکنه. دهنمو که پاک کرد تازه تونستم درست و حسابی نفس بکشم. حس می کردم از موهام هنوزخاک خیس می چکه.
ماهان نگاهی بهم کرد و گفت: خواستم بهت بگم که مواظب جلوی پات باش که نیافتی تو گل. اما خوب .....
ناراحت گفتم: گند زده شد به کلهیکلم.
حیدر اومد کنار ماهان و گفت: آقا خانم مهندس و بیارید اتاق ما صورتشون و تمیز کنن.
ماهان یه باشه گفت و بهم اشارهکرد و منم دنبالشون راه افتادم. هنوز ماهان بازومو گرفته بود.
رفتیم سمت اون اتاقکها که اول کاری دیدیمشون. رفت سمت یکیشون و در زد و یه یال... گفت و تعارف کرد که بفرمایید. خودش زودتر رفت تو و یه چند ثانیه بعد اومد بیرون و دوباره تعارف کرد که برم تو.
فکر کنم رفت خانم بچه ها رو مطلع کنه.
ماهان همون دم در ایستاد و گفت: تو برو من همین جا می ایستم.
یه سری تکون دادم. حیدرم موند بیرون پیش ماهان. هیم تعارف می کرد بیاد تو اما ماهان میگفت نه. خوب حق داشت زن و بچه ملتو معذب کنه که چی.
با تردید رفتم تو تا پامو گذاشتم تو اتاقک یه خانم جوونی که روسری به سرش بود با یه بلوز آستین بلند مشکی و یه دامن بلند طرح دار که یه پسر بچه 2-3 ساله هم بغلش بود اومد جلو وسلام کرد.
دختر: سلام خانم مهندس. خوش اومدین. وای بببینید چه بلایی سرتون اومده بفرمایید بفرمایید از این سمت می تونید تو ظرفشویی دست و صورتتون و بشورید.
به سمت سینک راهنماییم کرد.
من: ببخشید مزاحمتونم شدم . اصلا" چاله رو ندیدم.
رفتم جلوی سینک و شیرو باز کردم. اول دستمو شستمو بعدم بایه حرکت مقنعه امو در آوردم. خوب شد ماهان شعورش رسید بیرون بمونه و حیدرم بیرون نگه داره.
دختر اومد کنارم. بچه رو گذاشته بود گوشه اتاق. یه نایلون دستش بود. اومد و گفت: لباس کثیفاتون و بزارید تو این نایلون خانم.
به نایلون تو دستش نگاه کردم. یه لبخند زدم: مرسی خانم ....
دختر: ملیحه هستم.
من: مرسی ملیحه جون دستت درد نکنه.
اومدم مقنعه امو بزارم تو نایلون که ملیحه ازم گرفتش و خودش گذاشتش تو نایلون یه اشاره بهمکرد و گفت: پالتوتونم در بیارین سر تا پاش کثیفه.
پالتومو هم در آوردم. راست می گفت همه جلوش گلی شده بود.
دست و صورتمو شستم پایین شلوارمم تمیز کردم. جلوی موهاممکه گلی شده بود تمیز کردم.
موهام خیس اومده بود تو صورتم.
یه نگاه به خودم کردم. یه پلیور مشکی تا زیر باسن پوشیدهبودم. آخه امروز صبح خیلی سرد بود واسه همین اینو پوشیدم که دندونام از سرما به هم نخوره.
خدا رو شکر که بالاخره من یه لباس درست و حسابی زیر پالتوم پوشیدم. مامان راست میگه حادثه خبر نمی کنه. اما مقنعه ام چی؟؟؟ نمیشه که همین جور بی حجاب برم بیرون.
تو همین فکر بودم که ملیحه اومد کنارم. تو دستش یه روسری طرح دار تمیز و تاشده بود. گرفت طرفمو گفت: خانم این و سرتون کنید. تمیزه مطمئن باشید.
یه نگاه به روسری کردم. با لبخند رو به ملیحه گفتم: خیلی ماهی ملیحه مونده بودم الان چی سرم کنم.
زیاد حساس نبودم رو لباس و اینا اما خوب این یه روسری بود. من شایدتو زندگیم کمتر از 10 بار روسری سرم کرده بودم. همیشه شال سرممی کردم.
راحت تر بودم با شال، روسری یه جورایی خفه ام می کرد. روسری و گرفتم و انداختم رو سرمو پایینشم سفت گره زدم زیر گلوم. یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم.گره اشو شل کردم که دیدم روسریه داره می افته از سرم. ناچارا"دوباره سفت گره اش زدم.
سفت باشه بهتر از اینه که اینجا بین این همه کارگر روسری از سرم بی افته و آبروی خودمو ماهان دوتاییبا هم بره.
رفتم سمت ملیحه و پسرشو بوسیدم و ازش تشکر کردم و گفتم: ملیحه جون حتما" روسریتو پس میارم.
ملیحه یه لبخندی زد و گفت: خانم مهندس یه روسری چه قابلتون و داره.
دوباره خندیدم و در اتاقکشون و باز کردم و اومدم بیرون. ماهان جلوی اتاقک ایستاده بود و با تلفن حرفمی زد.
حیدر ماها رو که دید اومد سمتمون. ازش تشکر کردم و رفتم پیش ماهان. حیدرم پسرشو بغل کرد و یه چیزایی به ملیحه گفت.
رفتم سمت ماهان. ماهان تلفنشو قطع کرد و برگشت یه نگاهی به اتاقک کرد و دوباره برگشت همون سمت که با گوشیش ور بره.
انگار منو ندیده بود. یهو ایستاد. برگشت و به من نگاه کرد. چشمهاش گرد شد. یه لبخند قشنگ اومد رو لبش.
با صدایی که پر خنده بود گفت:آنا تویی؟؟؟ با روسری چه قیافه ایپیدا کردی.
اومد جلوم و نزدیکم ایستاد. سرمو بلند کردم که بتونم به صورتش نگاه کنم. یه نگاه خندون به صورتم کرد.
ماهان: ببین چی کار کردی دختر. چرا گره این روسری و انقده سفت بستی. داری خفه میشی و همه صورتت قلنبه زده بیرون. لپاتو اگه ببینی.
یه اخم کوچیک کردمو گفتم: آخه اگه شلش کنم از سرم می افته.
ماهان همون جور خندون دستشو بالاآورد و گفت: بزار من امتحان کنم.
دستشو آورد زیر چونه ام. مجبور شدم سرمو کامل بگیرم بالا. گیره روسریمو گرفت و یکم باهاش ور رفت و یکم آزاد ترش کرد.
آخیش نفسم بند اومده بودا. چشممو بستم و یه نفس راحت کشیدم. چشمهامو باز کردم و خواستم از ماهان تشکر کنم که دیدم ماهان همون جوری دستش به گره روسریمه و خودش خیره به صورتم.
نگاهش .... نگاهش چیزی نبود کهتا حالا دیده بودم ... یه جوری بود... متفاوت ... نگاهم تو چشمهاش بود. خیره چشمهای قهوه ای روشنششده بودم. چرا تا حالا دقت نکرده بودم که ماهان چشمهاش انقدر روشنه؟؟؟؟؟ اما نگاهش نمیذاشت تمرکز کنم . یه جورایی بود حواسمو پرت می کرد.
تو یه لحظه با یه حرکت سریع ماهان چشمهاشو ازم جدا کرد یکم خودشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین.
یه تکونی خوردم و از اون حال و فضا در اومدم. یه حس عجیبی داشتم اما نمی دونستم چیه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#82
Posted: 21 Nov 2012 16:13
ماهان پالتوشو در آورد و گرفتش بالا و گفت: بیا این و بپوش هم سردت نمیشه هم بلند تر از پلیورته جلوی کارگرا خوب نیست اون جوری باشی.
خودش اومد پالتو رو انداخت دور شونه امو منم دستهامو بردم تو آستینش. پالتوی ماهان برام گشاد بود خیلی. توش گم شده بودم. یه زمانی لباسهای من تو تن ماهان زار می زد و حالا .... دنیا برعکس شده بود.
ماهان پالتو رو رو شونه هام مرتب کرد و دوباره خنده اومد رو لباش و گفت: نمی خواد دکمه هاشو ببندی. از 6 فرسخی داد میزنه که لباس قرضیه. خیلی بامزه شدی.
یه اخم کردم و به ظاهر دلخور به شوخی یکی کوبوندم به بازوش.
دوتایی راه افتادیم و رفتیم تا به کار اصلیمون برسیم.
بی حرف بی اشاره .....
- بله مامان به خدا خوبم.
................
- نه عزیز من چیزی نیست که . نه سرما بخورم چرا؟؟؟
...................
- مادر من به جون خودم من می تونم مواظب خودم باشم.
..................
- اوا نگرانی برای چی؟؟؟ این چه حرفیه برای چی می خوای برگردی؟؟؟
....................
- مامان جان انگاری که من 25 سالمه ها دیگه بچه نیستم. می تونم از خودم مواظبت کنم. تازه ام اینجا خیلی راحتم با ماهان میرم دانشگاه و بر می گردم. از شر تاکسی و اینام خلاص شدم.
.....................
- مامان جونم تروخدا به فکر خودتون باشین. شما الان اونجا تنهایی.... خوش بگذرونید دیگه. بخواین این جوری کنید من کلاسامو ول میکنم میام پیشتونا گفته باشم. دختر سر خر بی کار می خواین؟؟؟؟
.......................
- آفرین پس دیگه انقده ناراحت نباشین. مراقب خودت و بابا باشین.دلمم براتون تنگ شده. بووووووس. بابای مامانی جونم.
موبایلمو قطع کردم. وای ببین موبایل به دست کل خونه رو چرخیده بودم الان رسیدم به اتاق خاله. این مامان منم از وقتی که رفتهروزی 10 بار زنگ میزنه ببینه من خوبم یا نه. همه اش نگرانه مخصوصا" که یادشون رفته بود بهم بگن و فهمیده بود که روزآخر چقدر ناراحت شدم. کلی ناراخته از این موضوع. یه بارم گفت بابا رو ول کنه بیاد تهرانبا هم بریم تو خونه خودمون باشیم. بابا هم بعد چند ماه بیاد تهران.
می دونستم اگه به مامانم بگم به خاطر من پا میشه میاد اما ....
دلم نمیومد مامان و بابامو از هم جدا کنم. می دونستم جونشون به جون هم بسته است. شده بود که برن مسافرت اما دیگه آخرش دو هفته، نمیشد چند ماه برن بی منجایی. اون موقع هم که ارشد می خوندم دو هفته در میون میومدم تهران خونه.
تازه اشم الان که مامانم ازم دور بودخیلی خوش اخلاقتر شده بود و منم خیلی خیلی بیشتر دوستش داشتم.
نفسمو با فوت دادم بیرون و یهنگاه به دور و بر کردم. موبایلمو گذاشتم رو میز توالت و دست به کمر به اتاق خاله نگاه کردم.
اینجا خیلی یکنواخت و کسل شده باید یه دستکاری اساسی بشه.
آستینامو زدم بالا و دست به کار شدم.
خاله با عمو مسعود رفته بودن بیرون یکم هوا بخورن و بیرون شام می خوردن. خاله جدیدا" می تونست با واکر راه بره خیلی کماما همونشم کلی بود. دفعه اول اشک تو چشمهاش جمع شدم. من خودم یکی دو چیکه اشک ریختم.
امشبم بعد مدتها می خواستن شام برن بیرون. به منم تعارف کردناما من به بهانه اینکه خسته ام موندم خونه.
به قول ماهان چه معنی داره سر خر بشم من؟؟؟
زینت خانمم رفته. ماهانم نیومده هنوز قبل اینکه با مامان حرف بزنم زنگ زدم بهش گفت تو راهم دارم میام.
اما فکر کنم چاخان می کرد. همیشه وقتی میگفت یه جائیم یعنی کم کم نیم ساعت راه مونده که به اونجا برسه. بی خی الان باید اینجا رو سر و سامون بدم.
اول از همه پنجره ها رو باز کردم تا هوای مرده اتاق خارج بشه. بعد رفتم و یه دستمال نمدار برداشتم آوردم و کل اتاقو دستمال کشیدم و بعدشم مبل و صندلیها رو جابه جا کردم تا یکم فضای اتاق بازتر بشه. مشغول کار بودم که صدای مهیبی شنیدم.
با ترس از جام پریدم. برگشتم و دیدم در اتاق به خاطر باد شدیدی که اومده بود با شدت بسته شده و این صدای مهیبم از بسته شدن اونه.
یه نفس راحت کشیدم. رفتم سمت در اتاق دستگیره رو چرخوندم که درو باز کنم اما در باز نشد. دوباره سعی کردم. بازم باز نشد. با زور و فشار در و به سمت خودم کشیدم. کم مونده بود جفت پاهامو بزارم روی در و فشارش بدم و بکشمش که باز شه.
هر کاری کردم باز نشد. یادم اومد که خاله اینا هیچ وقت این درو کیپ نمی کردن چون دره خراب بوده حتی شبا هم که می خوابیدن یه چیزی لای در می زاشتن که در بسته نشه.
این در خرابه اگه بسته شه باز نمیشه ......
این جمله تو سرم فریاد می کشید. با تکرار هرکلمه اش دم وبازدمم شدت می گرفت. نفس کشیدنم سنگین تر و شدیدتر میشد. هوا کم میاوردم. احساس می کردم قلبم داره از کار می افته.
چشمهام از ترس گشاد شده بود. رو پیشونیم عرق نشسته بود. دستهام از عرق خیس شده بود. مغزم از کار افتاده بود.
نه ... نه ... من نمی تونم تو این اتاق حبس شم ... نه ... نههههههههههههههههههههههه
نه آخرو هیستریکی بلند داد کشیدم.به طرف در حمله کردم و دوباره باهمه زورم کشیدمش به امید اینکهباز بشه.
اما بی فایده بود. با ترس دستمو کوبیدم به در. صدامو فریاد کردم.
-: کمک ..... یکی کمکم کنه ... من تو اتاق گیر کردم .... کمکککککککککککککککک .............
می دونستم کسی تو خونه نیست اما کارامو فریادام دست خودم نبود. اونقدر به در کوبیدم که دیگه جونی برام نموند . شل شدم و سر خوردم کنار در. ناامید با نفسهایی که به زور بالا میومد به اتاق نگاه کردم تا راه نجاتی پیدا کنم.
چشم گردوندم. یهو چشمم خورد به موبایلم که رو میز توالت بود. مثل فنر از جام پریدم. یه امید ....
سریع برش داشتم. اولین شماره ای که اومد تو ذهنمو زدم.
صدای شاد ماهان تو گوشم پیچید.
ماهان: سلام آنا خانمی چی شده میترسی تنهایی که هی زنگ میزنی؟؟؟
بالاخره تونستم یه نفس عمیق بکشم اما بازم هوا برای ریه هام کم بود.
به زور دهن باز کردم و بریده بریده گفتم: ماهان .... من ....
صدام و طرز بیانم و نفسهای بریده ام اونقدر ناجور بود که به ثانیه نکشید که صدای شاد ماهان تحلیل رفت. تو صداش نگرانی پر شد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#83
Posted: 21 Nov 2012 16:15
تند گفت: آنا .. آنا چی شده؟؟؟ تو کجایی ؟؟؟؟
دوباره به زور یه نفس گرفتم و گفتم: ماهان ... من ... تو اتاق مامانت اینا .... گیر کردم ... در بسته ... من ... نجاتم بده ... ماهان....
دیگه نتونستم. دیگه صدام در نیومد به زور کشون کشون خودمورسوندم به در. دستم همراه گوشی پایین اومد. کنار در دوباره سر خوردم.
کنار دیوار نشستم صدای آنا ... آنا گفتن بلند ماهان و میشنیدم اما نفس و صدایی برای جواب دادن نداشتم.
همه زورمو تو دستهام ریختم و کوبیدم به در. می دونستم کسی نیست می دونستم هیچکی به دادم نمیرسه اما احساس می کردم با کوبیدن در یه امیدی دارم.
من هیچ وقت تو اتاق در بسته نمی موندم هیچ وقت . اگه مجبور بودم در و ببندم پنجره رو باز میزاشتم. همیشه یه جوری در و رو هم قرار می دادم که بدونم با یه باد باز میشه. هیچ وقت جایی که بدونم در بسته و قفل میشه نمی رفتم. برای همین سوار آسانسور نمیشدم چون درش بسته میشه و برای یه مدت نمی تونی از توشبیای بیرون.
دیگه واقعا" نفسم بالا نمیومد. چشمهام سیاهی میرفت. همه انرژیموصرف کشیدن هوا به ریه هام می کردم.
بی حال شدم. بدنم سست شد. چشمهام بسته شد. کج شدم و افتادم روی زمین.
نه خدایا به دادم برس. این نمیتونهآخر کار من باشه. خدایا کمکم کن. من نمی خوام من کلی آرزو دارم. قول می دم دیگه وسوسه نشمو از اون کیکای خامه دار نخورم. به دانشجوهام نمره میدم و هیچ کدومو نمی ندازم که نفرینم کنن. دیگه قاشق دهنیمو نمی کنم تو ظرف غذای ماهان. دیگه حتی تو دلمم کیا رو مسخره نمی کنم که بچه مثبته و اینا. اون تاپمشکیه پریسا رو هم پس میدم. دیگه وقتی مامان بابام دارن لاو میترکونن گوش وا نمی ایستم.
خدایا یه این بارو به دادم برس قول میدم آدم بشم. کمکم کن ....
یه صداهایی میشنیدم اما اونقدرتوان نداشتم که تمرکز کنم. وقتی صدا نزدیک تر شد احساس کردم اسم خودمه که کسی صداش میکنه.
صدای کوبیده شدن به در اتاق و میشنیدم و صدای فریاد ماهان و .
ماهان: آنا .. آنا اونجایی؟؟؟؟ طاقت بیار ... الان درو باز می کنم....
صدای ضربه های محکمیو میشنیدم که به در اصابت می کرد صدای فریاد ... صدای ضربه ....
و در آخر صدای شکستن در ....
قدرت باز کردن چشمهامو نداشتم.احساس کردم یه دستی رفت زیر سرمو سرمو کشید تو بغلش.
صدای ماهان و شنیدم: آنا عزیزم ... آناجان چشماتو باز کن... ببخشید ... منو ببخش من نباید تنهات می زاشتم... من نباید لفطش می دادم ...من باید زودتر میومدم ..... آنا عزیزم چشمهاتو باز کن بزار مطمئن بشم که حالت خوبه .... آنا ... لعنت به من ... لعنت به من ...
تو حالت منگی و بی وزنی بودم. صدای ماهان و میشنیدم اما تمرکزی روی حرفهاش نداشتم. نمی تونستم درکش کنم. چی دارهمیگه ؟؟؟ چرا نگرانه؟؟؟؟ چرا عصبی خودشو لعنت میکنه؟؟؟
احساس کردم از رو زمین کنده شدم. تو آغوش کسی بودم. حس امنیت می کردم. آرامش پیدا کردهبودم. صدای نفسهای ماهان و میشنیدم. می دونستم که با وجود اون من حالم خوب میشه.
یه جمله تو سرم می پیچید.
نجات پیدا کردم ......
دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش اومدم همه جا سفید بود. نور مهتابی که روی سقف نصب بود چشممو میزد. چشمهامو از نور شدیدش ریز کردم و سرمو چرخوندم. من کجام اینجا کجاست؟؟؟؟ قد 5 دقیقه گیج و مبهوت با چشمهای تار به اطرافم نگاه می کردم. ترسیده بودم از این جای نا آشنا و غریب ترسیده بودم. زبونم بند اومده بود. حتی نمی تونستم فریاد بزنم.
کم کم دیدم درست شد. تونشستماطراف و ببینم. یادم اومد. یادم اومد که چی شده. من تو اتاق گیرکرده بودم. داشتم می مردم. یعنیمردم؟؟؟؟ مه نه اینکه اون دنیا زیباست و نورانی. خوب اینجا هم سفیده هم خیلی نورانی. تمیزم بهنظر میاد. یعنی اون دنیاست؟؟؟؟؟
سرمو چرخوندم. چشمم افتاد به ماهان که کنارم نشسته بود. آرنجاشو به تختم تکیه داده بودو دستمو بین دستهاش گرفته و پیشونیشو به دستش تکیه داده بود.
خیالم راحت شد. پس نمردم. بودن ماهان آرومم کرد ترسمو از بین برد.
ماهان همچین بی حرکت بود کهفکر کردم خوابیده. به دست دیگهام نگاه کردم. سرم بهش وصل بود. بدنم بی حس بود. احساس کرختی می کردم. نمی تونستم خودمو تکون بدم. وای خدایا نکنه من از ترس فلج شده باشم.
برگشتم و رو به ماهان آروم صداشکردم. با ترس .... دوباره این ترس لعنتی برگشته بود.
دهنمو باز می کردم اما به زور ازش صدا بیرون می اومد. انگار صدامو گم کردم.
بعد از جند بار باز و بسته کردن بیهوده دهنم بالاخره یه صدایی از هنجرم بیرون اومد.
من: ما.... ه ...ان ....
با اینکه فکر می کردم خوابه اما سریع سرشو بلند کرد و با چشمهای نگران بهم چشم دوخت.
انگار شک داشت که صدای من باشه. دوباره صداش کردم. همون جور بریده بریده و بی جون و بی انرژی .
من: ماه ...ا .... ن ....
وقتی اسمشو از زبونم شنید چشمهاشو بست. یه نفس راحت کشید. چشمهاشو باز کرد و خیره به چشمهام همراه یه لبخند گفت: جان ماهان ... خدارو شکر بهوش اومدی. داشتم میمردم. دختر تو که منو نصف عمر کردی.
از جان گفتنش شوکه شدم. ببین بیچاره چقدر ترسیده. منم ترسیدم از این حس نکردن بدنم از این بیحس و سستی و رخوت. از این خفه شدن حنجره ام. شده ام مثل سکته ای ها. بیشتر ترسیدم. نکنه سکته کرده باشم. ولی نه ... اگه سکته کردهب ودم درجا می مردم.
با ترس گفتم: ماه ...ان م ... ن فل.. ج شد ...م؟؟؟
اعصابم از این تیکه تیکه حرف زدن خورد شده بود. عصبی شده بودم و همینم باعث میشد کلماتم بیشتر تیکه تیکه بشه. وسما" لکنت گرفته بودم.
ماهان با حرفم یه لحظه چشمهاش گشاد شد. با بهت و تعجب بهم نگاه کرد.
با همون بهت گفت: چرا فلج بشی؟؟؟؟
با همون ترسم گفتم: آخ ... ه بدن...مو... حس ... نمی ... کنم.
ترس تو چشمهامو دید. نگاه نگرانش مهربون شد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#84
Posted: 21 Nov 2012 16:21
یه لبخند زد و.مهربون گفت: نه عزیز من به خاطر اینه که شوکه شدی و بیهوش شدی فعلا" بدنت سر شده. تو سالمه سالمی.الانم به خاطر شکی که بهت وارد شده و بیهوشیت این جوری بدنت بی حسه و زبونت می گیره. یه چند ساعت که بگذره دوباره حسهات بر می گرده و حالت خوب میشه میشی همون آنا خانمی خودمون.
یه لبخند اطمینان بخش زد.
یه نفش راحت کشیدم. پیداست ماهان خیلی ترسیده که انقدر مهربون شده هر چند همیشه مهربونهاما الان بیشتر شده. بیچاره، ازش شرمنده شدم.
همون جور داشتم شرمندگی می کشیدم که ماهان صدام کرد.
ماهان: آنا .... ببخشید ..... باید زودتر خودمو میرسوندم خونه که کار به اینجا نکشه. اما همون موقعکه زنگ زدی بعد تو یکی دیگهاز مهندسا زنگ زد و گفت به یه سری از مدارک و نیاز داره. مجبور شدم اول برم دم خونه اونا و مدارک و بدم بهش. برای همین دیر شد.اگه زودتر اومده بودم تو، تو اتاق گیر نمی کردی و ....
بی حرف به ماهان خیره بودم. حرفشو نصفه گذاشت.
عصبی بود و ناراحت و پشیمون. چرا خودشو سرزنش می کرد؟؟؟؟ چرا یه جوری حرف میزد انگار... انگار ... همه چیزو می دونست .....
با شک دهنمو باز کردمو گفتم: ماهان ... تو .....
نگذاشت ادامه بدم . مستقیم و جدی بهم نگاه کرد و گفت: می دونم ترس از تنگنا داری .... می دونم فوبیای محیط بسته داری.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#85
Posted: 21 Nov 2012 16:25
هیچکی مثل تو نبود (19)
متعجب و بهت زده با دهن باز مات موندم بهش. هیچ کس اینو نمی دونست پس ماهان از کجا فهمیده بود. من تونسته بودم سالها این موضوع و حتی از پدر و مادرمم مخفی کنم پس ماهان ....
خودم می دونستم ترس از تنگنا دارم اما اون چیچی بوئیا ... از اون مرضا می ترسیدم. هیچ وقت نه بهش فکر می کردم نه به زبون می آوردمش.
به ماهان نگاه کردم. زبونم دیگه اونقدرها سنگین نبود مثل اول. الان سبک تر شده بود راحت تر تو دهنم می چرخید. حنجره امم انگار باز تر شده بود و صدا ازش بهتر بیرون می اومد : تو ... چه ... طور...
سرشو نزدیک تر آورد و آرومتر گفت: چه طور فهمیدم؟؟؟؟
با سر حرفش و تایید کردم. تنها عضو بدنم که کار می کرد همین سرم بود. منم نهایت استفاده رو ازش می بردم.
یه نفس عمیق کشید و گفت: اون روز که می خواستیم بریم دانشگاه و موقع سوار شدن یه جوری جیم زدی یکم شک کردم. شب مهمونی وقتی به بهانه موبایل از آسانسور بیرون اومدی و همون موقعموبایلت زنگ زد فهمیدم. موقع برگشت وقتی تو اون حال خرابت گفتی سوار نمیشی مطمئن شدم.
گیج تر شده بودم اگه می دونست پس چرا هیچی بهم نگفت؟؟؟
لبمو با زبونم تر کردم و گیج گفتم: اما ... پس چرا .... چیزی .... نگفتی؟؟؟؟
دقیق بهم نگاه کرد و گفت: وقتی خودت چیزی بهم نگفتی یعنی نمی خوای که من بدونم. پس منم چیزی نگفتم. اما در موردشاز یکی از دوستام که روانپزشکه پرسیدم.
چشمهام گرد شده بود. ماهان چی کار کرد؟؟؟؟ من خودم هیچ وقت جرات اینو نداشتم که برم پیش روانپزشک و حالا ماهان این کار و کرده بود.
به زور پرسیدم: چی ... چی گفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماهان یه نگاهی بهم کرد و یکم خودشو جلو کشید و آرمتر گفت: آنا ... میشه اول بهم بگی که چرا می ترسی؟؟؟؟ فکر می کنم خودت بدونی. از کی این ترست شروع شد؟؟؟؟
لبمو گاز گرفتم. زیر نگاه دقیق ماهان نمی تونستم انکار کنم. منخودم می دونستم که از کی و چرا این ترس افتاده به جونم از خیلی سالها قبل وقتی بچه بودم.
مکثم طولانی شد.
ماهان: آنا بهم بگو رازت پیش من می مونه.
چشمهامو بستمو سرمو تکون دادم که یعنی می دونم. بازم فکر کردم. باید خودمو آماده می کردم که یه راز بزرگو که جرئی از وجود و زندگیم شده بود و برای اولین بار به کسی بگم.
یه ده دقیقه آروم فکر کردم و هیچی نگفتم. ماهانم آروم تو سکوت فقط نگاهم می کرد. بعد از 10 دقیقه نفس گرفتن دهنمو باز کردم. حس می گردم سنگینی زبونم به کل از بین رفته و صدامکامل برگشته بود.
سرمو بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: یادته ... سال اول ... راهنمایم؟؟؟ یادته ترم اول ... مع.. معدلم چقدر کم شد؟؟؟
ماهان چشمهاشو ریز کرد. دنبال یه خاطره دور از گذشته ها بود.
تو همون حالت سرشو تکون داد.
ماهان: آره یادمه. یادمه خیلی ناراحت بودی و می ترسیدی کارنامه اتو نشون بدی.
بغض کردم. با بغض سرمو تکون دادم. ماهان بی حرف فقط نگام می کرد.
من: خوب ... بالاخره نش ... نشونش دادم.... وقتی بابام اومد .... رفتم جلو .... و کارنامه رو ... گرفتم جلوشون ... با ... بابا اون روز خیلی... عص ... عصبانی بود ... به خاطر یه پروژه که ... ن ... نمی دونم کی خرابش ک ... کرده بود... کلی ضرر کرده بود ... بابامومیشناسی که، خ ... خیلی برای کارش زحمت کشیده ... اون روز خیلی ضرر کرده بود و ... به قول تو بی اعصاب بود.
لبمو با زبونم تر کردم و سعی کردم با نفس عمیق کشیدن بغضمو فرو بدم.
من: وقتی کارنامه امو گذاشتم جلوش ... او ... اولش از خوشحالی چشمهاش برق زد. آخ ... آخه من تااون سال معدلم همیشه 20 بود. می.. می دونی که شاگرد اول بودم.
اما .... اما به خاطر تغیییر پایه و رفتن به یه مد ... مدرسه جدید یه جور شو ... شوک زده بودم. برای همینم معدلم 18.98 شده بود.
بابا وقتی معدلمو دید قاطی کرد. حس ... حسابی عصبانی شد. اونقدی که من حتی تغییر رنگ صورتشو می دیدم. با ... بابا دست روم بلند نکرد هیچ وقت ... اون روزم اینکارو نک ... نکرد ...
یه قطره اشک از چشمم چکید.
با بغض به ماهان نگاه کردمو گفتم: کاش این کارو کرده بود ...کا ... کاش منو زده بود ... لااقل دردش کمتر بود ... دردش تو ... تو یه لحظه بود ... اما .... بابا نزدم ..... بردم تو انباری یه متری خونه.
اولش نفهمیدم چ ... چرا منو آورده اونجا... اما وقتی دیدم منو گذاشت اون تو و خو ... خودش و کشید عقب و در و روم بست چشمهام گرد شد .... بهت زده به با ... بابا که در و می بست نگاه کردم... در و روم بست و قفل کرد و من هنوز گی .. گیج بودم و نمی فهمیدم که چی شده.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#86
Posted: 21 Nov 2012 16:27
وقتی به خودم اومدم که همه جا ساکت شده بود. ما ... مامانم سعی کرده بود جلوی بابا رو بگیره اما با ... بابا با گفتن اینکه این تنبیه برام لازمه اجازه دخالت به مامان و ند .. نداد.
ترسیدم ... از تاریکی ... از کوچیک بودن فضا ... از اینکه اونجا هیچ پنجره ای نبود ... هیچ روزنه ای ... از اینکه نمی تونستم برم بیرون... از همه چیز ترسیدم.... از سوسکای تو انباری ... از موشهای احتمالی که ممکن بود اون تو باشن ... یادته همیشه میگفتی انباریمون موش داره ... برای همینه که از موش متنفرم.... از سوسک چندشم میشه ... وقتی فکر می کنم یه جا گیر افتادم و نمی تونمبیام بیرون میرم تو فضای اون روز. تو اون اتاقک در بسته تو اونتاریکی که صدای ریز سوسکا رو می شنیدم .... نفسم گرفت تو اون انبار ... اکسیژن کم بود ... اونقدر ایستادم که پاهام درد گرفت. مجبوری نشستم. زانوهامو بغل کردمو خودمو مچاله کردم. هر چی صبر کردم کسی سراغم نیومد. فکر می کردم نهایتش یک ساعت اونجا نگهم می دارن اما....
یادشون رفت ... منو تو اتاقک یادشون رفت ... از شرکت به بابام زنگ زدن ... حال مادر بزرگ هم بد شده بود ... مامان رفت پیش مادر بزرگ. بابا هم شرکت...
موندم .. فراموش شده تو اون انباری یک متری موندم.... نمی دونم کی یادم افتادن و اومدن سراغم. وقتی به خودم اومدم که مثل الان تو بیمارستان بودم. اون موقع هم بی هوش شده بودم.
فکر کنم از ترس.... دکتر گفت چیزی نیست... مرخص شدم اما از اون روز به بعد دیگه نمی تونستم تو اتاق و جایی که درش و می بندن و می دونم که به اختیارمن باز نمیشه بمونم....
با یاد آوری فشار و ترسی که اونلحظه داشتم لکنتم که خیلی بهترشده بود از بین رفت. کلمات و پشت سر هم و تند میگفتم. تند می گفتم که زود یاد آورس خاطره دردناکم تموم بشه .
ماهان اخم کرده بود. هنوز دستم بین دستهاش بود. فشاری که به دستهام می آورد باعث شده بود درد بگیرن. نمی دونم فکر می کنم عصبانی بود و سعی می کردبا فشردن دستهاش عصبانیتش و خالی کنه.
سرشو بلند کرد و با چشمهای ریزشده بهم نگاه کرد.
ماهان: اما تو اون موقع 12 سالت بود. اگه از همون موقع این ترس و داشتی پس چه جوری اون زمان میومدی خونه ما؟؟؟؟ من یادمه ... فکر کنم از یه 8-9 سال پیش بود که دیگه خونه ما نیومدی.
ببینم تو اون موقع هم سوار آسانسورنمی شدی؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدم و سرمو تکیه دادم به بالشت و گفتم: درست من میومدم خونه اتون. با آسانسور چون اون موقع از آسانسور وحشت نداشتم.... کم کم ... هر سال که می گذشت ترسم بیشتر میشد ... مخصوصا" اینکه یه بار وقتی اومدیم خونه اتون آسانسورتون یه صداهای عجیبی داد و به شدت لرزید و بعدم بین طبقات ایستاد و برای کمتر از 30 ثانیه برقش قطع شد .... از همون روز دیگه نتونستم سوار آسانسورم بشم چون... دیگه بهش مطمئن نبودم.
ماهان نرم دستمو نوازش داد. برگشتمو نگاهش کردم. رو لبش یه لبخند بود که پر آرامش بود...
بهش لبخند زدم.
بهش لبخند زدم.
من: خوب تو بگو ... دکتر چی گفت؟؟؟
ماهان یه لبخندی زد و گفت: تو هیچ مشکلی نداری.
چشمهام گرد شد. نه این پسره امروز بهش فشار زیاد اومده مخش عیب و ایراد پیدا کرده. همین الان تو چشمش کردم و گفتم که من ترس از تنگنا دارم الان میگه تو هیچ مشکلی نداری.
با چشمهای ریز شده بهش نگاه عاقل اندر سفیه انداختم.
لبخندش عریض تر شد و گفت: آنا اون جوری نگام نکن ... دیوونه نیستم. ولی تو هیچ مشکل جسمی نداری.
گردن کشیدم. بدنمو که به زور حس می کردم. فقط تونستم گردنمو بلند کنم. سریع گفتم: ندارم؟؟ پس این نفس تنگیها و تپش قلبو ....
ماهان دستشو گذاشت رو سرمو آرومسرمو تکیه داد به بالشت و گفت: تو هیچ مشکل جسمی نداری. مشکل تو روحیه. یعنی بیشتر این حالتهایی که داری به خاطر تلقینیه که به خودت میکنی.
اگه این تلقین نباشه تو می تونی خیلی راحت ترستو کنار بزاری. دیگه هم نفس تنگیو تپشقلب و بیهوشی و نداری...
دیگه به حرفهاش گوش نکردم. داشت برای خودش شر و ور می گفت. یعنی چی که تلقینه این پسره فکر کرده من خوشم میاد که همه جا آبروی خودمو ببرم یا اینکه دوست داشتم مدام 600 تا پله رو بالا و پایین کنم؟؟؟
اصلا" این پسره چی میدونه.
بی توجه به ماهان دراز کشیدم تا سرمم تموم بشه. یکم بعد سرمم تموم شد و مرخص بودم که برم. خواستم از جام بلند شم اما نمی تونستم. بدنم هنوز سر بود به زور می تونستم یکم تکون بخورم.
ماهان اومد کمکم. دستشو انداخت پشت کمرمو بلندم کرد. پاهامو از تخت آویزون کرد و کفشهامو پام کرد. تو سکوت به تک تک کارهاش نگاه می کردم. شرمنده بودم. از این ضعفم. از اینکه ماهان مجبور به این کارها شده بود از اینکه نمی تونستم تکون چندانی بخورم. معذب بودمو در عین حال راحت. نمی دونم حسم چی بود یا می دونم و نمی تونم توصیف نم. سردرگم بودم.
هیچ وقت انقدر ضعیف نبودم. جلوی هیچ کس.
ماهان کفشامو که پام کرد از جاش بلند شد. یه نگاه به صورت من کرد و گفت: همین جا بشین تا من برم و برگردم.
پر سوال نگاش کردم. کجا می خواست بره؟؟؟؟
بدون اینکه حرفی بزنه سریع از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه می کردم.
دهنم با بهت باز مونده بود. تو همون حالت گفتم: ماهان تو دیوونه ای.
این پسره واقعا" خل بود. رفته بودیه ویلچر آورده بود اما نکرده بودمثل آدم هلش بده و بیاره خودش نشسته بود روش و چرخهاشو می چرخوند. یک حالیم می کرد که نگو.
با نیش باز اومد جلوم و ابرو بالا انداخت و گفت: ببین چی برات آوردم. برو حالشو ببر. از بچگی دوست داشتم یه بار سوارشون بشم. همه اش فکر می کردم مثل ماشینن فقط کوچیکتر. اما الان بهت می گم گول ظاهرشون و نخور تا وقتی یکی هولت بده حال میده اگه مجبور باشی خودت چرخشو بچرخونی افتضاحه. دستهام هنوز درد میکنه.
آخی چه ذوقی کرده بود. چشمهاش برق میزد.
همون جور نگاهش می کردم . هنوز رو صندلی نشسته بود. انگار بهش خوش گذشته.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#87
Posted: 21 Nov 2012 16:29
یکم بازو و مچهاشو مالید. از رو ویلچر بلند شد. اومد کنارمو کمرمو گرفت و کمکم کرد بلند شم. همه وزنم روی ماهان بود. صندلی و کشید جلو و نشوندم روش.خودشم اومد پشتم ایستاد.
با صدای سرخوشی گفت: حاضری آنا خانم گل؟؟؟؟
قبل از اینکه بگم آره همچین ویژییییییییی گفت و مثل یه پسر بچه شیطون با همه زورش هلم داد که یه لحظه سنگ کوپ کردم.
تو راهروهای بیمارستان داشتیم پرواز می کردیم. همچین از بین پرستارا و مریضها و آدمها رد میشد انگار که داره از بین ماشینها لایی میکشه.
اونقدر همه چیز با مزه و جالب بودکه بی اختیار بلند بلند می خندیدم.
رسیدیم به ماشین. در ماشین و باز کرد دوباره کمکم کرد که سوار بشم و خودشم رفت ویلچر و پس دادو برگشت. تو کل مسیر ماهان هی شوخی می کرد و می خندوندم.
واقعا" حضورش نعمتی بود برام. به کل داشتم اتفاق چند ساعت قبلو فراموش که نه داشتم اون اتفاق و به اون ته مهای ذهنم می بردم.
رسیدیم خونه. ماهان ماشین و پارک کرد. دستش رو فرمون بود.
برگشت سمت منو یه نگاه بهمکرد و گفت: خوب ... الان دیگه ویلچر نیست ...
یه ابروشو داد بالا و شیطون نگام کرد. یه جورایی مشکوک بود. چشمهام ریز شد. چرا این پسره مشکوکه؟؟؟؟
ماهان از ماشین پیاده شد و اومد سمت منو در و باز کرد. منتظر بودم که دوباره کمکم کنه که پیاده شم. اما با کمال تعجب دیدم خم شد و سرشو آورد تو ماشین و خم شد روم.
چشمهام گرد شده بود. نفسم حبس شد. می خواد چی کار کنه؟؟؟چرا این جوری خم شده رو من؟؟ سرش هر لحظه نزدیک تر میشد. سرش از جلوی صورتم گذشت و گردن و کتفش اومد تو حلقم. نفس حبس شده امو به صورت فوت دادم بیرون.
زیر چشمی به ماهان نگاه می کردم. داشتم می مردم از فضولی که ببینم چی کار میکنه. خم شد و کمر بند ایمنیمو باز کرد. هر نفسم می خورد تو گردنش. بوی عطرش تو بینیم پیچید. بی اختیار چشمهامو بستمو سرمو یکم بردم جلو نزدیکتر به گردنش که بو کنم.
یه نفس عمیق کشیدم و چشمهامو آروم باز کردم. چشمهام قفل شد تو چشمهای قهوه ای ماهان. تو فاصله چند سانتی صورتم بود.
بازم نگاهش عجیب شده بود. اما با همه عجیب بودنش آروم بود و بهم آرامش می داد. یکم نگاهم کرد. حس کردم چشمهاش داره نزدیک میشه. صورتش نزدیک میشد بدنش نزدیک میشد و دستهاش ...
نفسم حبس شد از این همه نزدیکی از این حالتی که قرار داشتیم. زل زده بودم تو چشمهاش و پلکم نمی زدم. صورتش نزدیک و نزدیکتر شد. چشمهاش نزدیک و نزدیک تر.
دیگه تقریبا" فاصله امون داشت ازبین می رفت که صورت ماهان با فاصله کمی از کنار صورتم رد شد و رفت سمت گردنم. هنوز نفسم حبس بود.
حس کردم که دست ماهان رفت دور کمرم. دست دیگه اش زیر زانومرفت و با یه حرکت از جا کنده شدم و کشیده شدم بیرون از ماشین. یه لحظه از ترس و شوک یه جیغ کوتاه کشیدم و دستهام بیاختیار دور گردن ماهان حلقه شد و سرم رفت تو گودی گردنش.
اصلا" نفهمیدم کی حس به دستهام برگشت. شایدم به خاطر شوکی بود که ماهان بهم وارد کرده بود. شاید دستهام بی اختیارتکون خوردن.
از ماشین که بیرون اومدیم و ماهان ثابت ایستاد و من خیالم راحت شد که قرار نیست بی افتم چشمهاموباز کردم. سرمو بلند کردم. ماهانبا چشمهای آروم و یه لبخند قشنگ بهم خیره شد.
ماهان: نترس قرار نیست بی افتی.
یه لحظه خجالت کشیدم. از جیغم ....از ترسم ... از اینکه ماهان بغلم کرده ...حس کردم گرمم شده و صورتم داغ کرده. هرچقدر ما با هم راحت بودیم. هر چقدر با هم خوب و صمیمی بودیم. هر چقدر من جلوش روسری نمی زاشتم و باهاشدست می دادم اما این چیزا .... این همه نزدیکی ... این همه گرما ....
نمی دونم چه حالی داشتم هر چی کهبود درکش نم یکردم اصلا" ....
نمی دونم لپام گلی شد یا نه اما لبخند ماهان عظیم شد. یه لبخند زدو شیطون گفت: خجالت کشیدن بهت نمیاد.
بیشتر خجالت کشیدم. لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین. آروم دستمو از دور گردنش باز کردم و آوردم پایین و گذاشتم رو شکمم. مثل یه بچه تو بغلش بودم. سر به زیر و محجوب. چقدرم این کلمه به وضعیت الانم می خورد. من ...آنا ... تو بغل یه پسر نامحرم که ماهان باشه و بعدشم حجب و حیا .....
یهو ماهان بلند بلند خندید. خند ه اش تو اون پارکینگ بزرگیکم ترسناک بود اخم کردم و بهش چشم غره رفتم. بی شعور نمیذاشت من یکم با حیا بمونم. وادارم می کرد که بشم همون آنایمیرغضب و قدر نشناس قبل ....
ماهان همون جور که لبخندش و جمع می کرد. با پا یه ضربه به در ماشین زد و در و بست و با دزدگیر قفلش کرد و همون جور که راه می افتاد گفت: ناسلامتی دارم حملت میکنما فکر نمی کنی حقم بیشتر از یه چشم غره است؟؟؟؟
بدبخت راست میگفت. شده خر بارکش منو، منم که بهش چشم غره میرم.
ماهان همون جور نگام می کرد. شیطون گفت: بدنت بی حس بود حالا سرایت کرده به زبونت؟؟؟؟
سرمو بلند کردم که یه چیزی بگم که دیدم ماهان داره میره سمت آسانسور. با چشمهای گرد و گشاد فقط یک کلمه گفتم: پله....
ماهان ایستاد. دوباره سرمو بلند کردم داشت بهم نگاه می کرد.
ماهان چشمهاشو گرد کرد و گفت:آنا میدونی چند طبقه رو باید برم بالا؟؟؟؟
اخم کردم.
من: باشه نرو، تو با آسانسور برو منم با پله میرم منو بزار زمین. خواستم یه تکونی بخورم که ماهان سفت تر بغلم کرد.
اونم اخم کرده بود.
مستقیم تو چشمهام نگاه کرد. نگاهش نه متعجب بود نه شماتت گر. مهربون بود.
ماهان آرومتر گفت: موضوع این نیست آنا. تو اگه بخوای تا پشت بومم از پله ها می برمت. فقط می خوام یه چیزی بپرسم ازت.
منتظر نگاش کردم. تو چشمهام خیره شد.
جدی پرسید: تو به من اعتماد داری؟؟؟؟
تکونی خوردم. تعجب کردم. یعنی چی؟؟؟ این سوال چه معنی داشت؟ معلومه که اعتماد داشتم. خیلی. همیشه اعتماد داشتم. قدر همه سالهایی که می شناسمش. همه سالهایی که بود و نبود.
سرمو کج کردم و با استفهام نگاش کردم. اما محکم گفتم: دارم.... خیلی ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#88
Posted: 21 Nov 2012 16:30
با حرفم چشمهاش برق زد. یه لبخند قشنگ اومد رو لبش و با صدای شادی گفت: ممنون.
لبخند زدم. دوباره جدی شد دوباره سخت شد. محکمتر گفت: آنا اگه بهم اعتماد داری باهام بیا.
پرسوال نگاش کردم. کجا برم؟؟؟
انگار فهمید. با سر به آسانسور اشاره کرد.
چشمهای مبهوتم چرخید سمت آسانسور ترس تو چشمم و قلبم نشست. نفسهام تند شد. سرمو تند تند تکون دادم. بغض کردم.
همون جور که چشمم به آسانسور بود تند تند گفتم: نه ... نه ماهان... نه بزار از پله برم. بزارم زمین. پاهام که بهتر شد خودم میام بالا. تو برو. با آسانسور برو. ولی منو نبر. نبرم تو آسانسور.بزار بمونم. بزار...
اشک تو چشمهام جمع شد. فشار دست ماهان بیشتر شد. بیشتر بهش چسبیدم.
آروم و مطمئن گفت: آنا ... آنا گفتی بهم اعتماد داری. گفتی خیلی . بهم اعتماد کن. من اینجام. نمی زارم هیچ اتفاقی برات بی افته. به من اعتماد کن. نه به آسانسور نه به هیچکی دیگه. به من ... به ماهان ... قول میدم سالم برسونمت بالا ...
بهم اعتماد کن .....
منتظر به چشمهام خیره شد. تو چشمهاش غرق شدم. با نگاهش بهم اعتماد ... امنیت ... محکم بودن... حمایت و خیلی حسهای دیگه ای می داد اما مهمتر از همه آرامشی بود که با نگاهش به تک تکسلولهام می رسید.
بی اختیار ... غرق اون نگاه قهوه ای .... آروم ... جدی ... محکم ...
بدون اینکه خودم بفهمم دهن باز کردم.
من: باشه ....
خندید . یه خنده خوشحال ... یه خنده سرمست از غرور اعتماد ... یه چشمک زد و با یه تکون کمی به بالا هلم داد و رو دستش جابه جام کرد و با قدمهای محکم راه افتاد.
نگاهمو ازش نگرفتم. ترجیه می دادم به جای نگاه کردن به در آسانسور که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد یعنی ما نزدیکتر میشدیم به ماهان نگاه کنم. به گردنش .... به زاویه فکش .... به چونه اش که نشون از اقتدار و قدرتش داشت.
به ماهانی که بهم امنیت می داد. نه به دری که حتی اسمشم نفسمو می گرفت.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#89
Posted: 21 Nov 2012 16:33
هیچکی مثل تو نبود (20)
ماهان ایستاد. دستش همراه بدن من کج شد سمت دیوار و سریع صاف شد. سرشو پایین آورد و بهم نگاه کرد. یه لبخند مهربون و اطمینان بخش دیگه بهم زد. جوابشو با لبخند دادم. صدایی اومد. آسانسور رسیده بود به پارکینگ.
با صدای پخش شدن موزیک فهمیدم در آسانسور باز شده. هنوز هم مصرا" به ماهان نگاه می کردم.
ماهان آروم چشمهاشو بازو بسته کرد یعنی چیزی نیست. می خواست بهم قوت قلب بده. خنده ام گرفته بود. بچه خر میکنه من که می دونم چیزی هستمن که می دونم الان میریم تو این اتاقک فلزی بی در و پیکر. میریم تو و در رومون بسته میشه وما اون تو زندانیم. محبوس می مونیمتا تکون بخوره تا حرکت کنه شاید اگه عشقش کشید مارو ببره برسونه به طبقه امون اما اگه لج کنه وسط راه می ایسته دقمون میده. بین طبقات وا میسته و برقاش قطع میشه.
تو همین فکرا بودم و برای خودم از آسانسور در حال سقوط و مشکل دار صحنه ها و داستانها ساخته بودم که ماهان حرکت کرد. دو قدم برداشت. دوباره کج شد و دوباره صاف. یه قدم دیگه برداشت. یه دو چرخید و ایستاد. صدای آهنگ پیچید تو گوشم.
اه من از این آهنگ متنفرم. آهنگ کارتون سارا کرو منو یاد بدبختیو مرگ و کلفتی و فلاکت می ندازه. اه چقدر من بدم میاد هم از اینآهنگ هم از این کارتون هم از این آسانسور.
صدای بسته شدن در و شنیدم. انگار در دریچه های قلب من بسته شدن که دیگه خون تو رگهام حرکت نکنه. خشک شدم. احساس می کردم چشمهام گرد، بدنم سفت، نفسم حبس و خونم خشک شده.
با اولین تکون آسانسور که نشونه راه افتادنش بود یه جیغ کوتاه از ترس کشیدم و به سرعت سرمو فرو کردم تو سینه ماهان و چشمهامو تا جایی که می شد رو هم فشار دادم و با همه قدرتم بادست چپم چنگ زدم بههش و چون دکمه های پالتوش باز بود دستم پیچید تو پیراهنش.
لباسشو گرفته بودم و تو مشتم فشار می دادم. سرمو هر چه بیشتر فرو می کردم تو سینه اش چشمهام از بس رو هم فشارشون داده بودم درد گرفته بود. از فکر اینکه الان تو آسانسورم و درشبسته است. نفسم بند اومد. به زورنفس کشیدم اما سخت. سخت و صدا دار. تند تند نفس می کشیدم. هوا کم شد بازم اکسیژنش تموم شد. دوباره چشمهام تار شد. دوباره دنیا دور سرم چرخید.
ماهان یکم بالاتر کشیدمو دستهاشو دور پاهامو کمرم سفت تر کرد.
آروم زیر گوشم گفت: آروم آنا جان آروم. من پیشتم.
همین بودنش باعث شده بود که الان اینجا باشم. ترسیده تا سر حد مرگ و رو به موت. اما همین بودنش و حضورش و حس سینه ستبر و محکمش زیر سرم و نرمی لباس مچاله شده اش زیر دستمو نفسهاش که به گوشم میخورد باعث شده بود که هنوز باشم هنوز با همه سختی بتونم نفس بکشم و با همه اینها هنوز یه امید داشته باشم که سالم می مونم. که ماهان ازم محافظت می کنه. منو سالم می رسونه و نمی زاره طوریم بشه.
تو فکرای خودم بودم. در حال جنگ بین دوتا حس متفاوتم. یکی ترس و دیگری آرامش. وحشت از حبس شدن و اعتماد به کسی که باهام حبس شده بود.
نفهمیدم کی آسانسور ایستاد. نفهمیدم کی درباز شد. حتی نفهمیدم کی ماهان راه رفت و از آسانسور پیاده شد. کی رفت جلویدر خونه.
فقط وقتی به خودم اومدم که صدای خندون ماهان و شنیدم که می گفت: آنا خانمی چشماتو باز کن کمکم کن در خونه رو باز کنم.
خونه؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ خونه ما؟؟؟ نه خونه شما ؟؟؟ خونه خاله و عمو؟؟؟ رسیدیم؟؟ بالاخره رسیدیم؟ اوا چه زود.
برو گمشو کجاش زود بود داشتی خفه میشدی و سکته می کردی از ترس و وحشت.
ماهان: آنا ....
با صدای ماهان از خود درگیری و گل گیجگی بیرون اومدم. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. گیج بودم.
فهمید. با لبخند گفت: می تونی از تو جیب پالتوم کلید خونه رو در بیاری؟؟؟
یکم بروبر نگاش کردم که با سر و لبخند بهم اشاره کرد. از گیجی در اومدم. یه آهانی گفتم و دست راستمو آروم چرخوندم و از بین بدن خودم و ماهان رد کردمو رسوندم به جیبش. از تو جیبش کلید و در آوردم و قفل در و همون جور که تو بغل ماهان بودم بازکردم.
ماهان آروم رفت تو خونه و با پاش در و بست.
عجیبه. زبونم وا شد. دستهام به کارافتاد و بی حسی و سستیش از بینرفت اما این پاهام چرا هنوز سر بودن و حسی نداشتن؟؟؟
متعجب و پر سوال به ماهان که داشت از پله ها بالا می رفت نگاهکردم.
من: ماهان ...
ماهان: بله ...
من: جون آنا یه چیز بپرسم راستشو می گی؟؟؟؟
رسید به در اتاقم و با هل بازش کرد و رفت تو و تو همون حال یه نگاهی با اخم بهم انداخت و گفت: نگفتم بهت جونتو قسم نخور؟
من: نه آخه برام مهمه.
ماهان: هر چی قسم نخور. حالا بپرس.
ماهان خم شد در حینی که داشت می زاشتم رو تخت بی مقدمه گفتم: مطمئنی پاهام فلج نشده؟؟؟
ماهان همون جور تو هوا خم شده خشک شد. دوباره با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: دخر این چه سوالیه آخه . اصلا" چرا باید فلج بشی تو.
آروم گذاشتم رو تخت. آروم دستشو از زیر بدنم بیرون کشید و من توهمن حالت گفتم: آخه همه بدنم به کار افتاد غیر پاهام. دوباره ایستاد. یه دستش هنوز دور کمرم بود و خودش روم خم و نزدیک به صورتم. چشمهاشو ریز کرد و یکم اومد نزدیک تر که باعث شد سرمو به بالشت فشار بدم.
یکم سرشو تکون داد و با چشمهای ریز شده و با دقت بهم نگاه کرد و گفت: فکر می کنیموقع بی هوشی سرت به جایی خورده که مخت جابه جا شده؟
بی شعور......
با دست کوبوندم تو سینه اش. خندید و با همون خنده بهم نگاه کرد.
آخی چقدر قشنگ می خنده آدم دلشادمیشه ....
فک خودم از این فکرم افتاد. خفه آنادیگه زیادی دهنت هرز شده داره شر و ور میگه.
ماهان: دختر خوب وقتی همه بدنت بی حس شد و بعد کم کم یکی یکی به کار افتاد یعنی بعدی نوبت پاهاته. عجله نکن اونم حس پیدا میکنه.
یه ابرومو انداختم بالا و مشکوک گفتم: اگه پیدا نکرد؟؟
دوباره ماهان یه لبخند زد و شیطون نگام کرد و گفت: اونوقت خودم هرروز بغلت میکنم میبرمت این ور اون ور.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#90
Posted: 21 Nov 2012 16:35
بهت زده به چشمهای شیطونش نگاه کردم. شیطون ومهربون. نمی فهمیدم جدی گفت؟؟؟؟ نه شوخی کرد.
داره می خنده ... اما صورتش جدیه ها... نه چشماش شیطونه. باشه اونم ته نگاهش جدیه.
آنا خیلی خوشت اومده یکی بغلتکرده از راه رفتن خلاص شدیا ... بگم نیومده؟ خوب خیلی حال میده یکی رو دست بلندت کنه ببرتتاین ور اون ور. آدم یاد بچگیاش میافته.
کلا" خود درگیر بودم و خیره به ماهان. ماهان سرشو برد عقب و یه قهقهه زد و با نوک انگشت زدبه بینیم و گفت: نترس دختر خوب، قول میدم خوب میشی.
خوب حالا که ماهان گفت خوب میشم حتما" میشم. اما این ضربه چیبود دیگه؟؟؟؟
ماهان بلند شد و صاف ایستاد.
ماهان: خوب من برم زنگ بزنم یه چیزی بیارن بخوریم. مردیم از کشنگی. ترو خدا بابا و مامان مارو می بینی؟؟؟ دوتایی رفتن عشق و حال نگفتن پسر خرت به چن من؟
هی روزگار یکیم پیدا نمیشه که یکم ما روتحویل بگیره.
چشمام دراومده بود ماهان داشت غرمی زد. چیز عجیبی بود.
ماهان برگشت و رو بهم گفت: تو یکم استراحت کن تا غذا بیاد پاهاتم بی حسیش از بین میره. اگه نرفت که غذا رو میارم اینجا باهم بخوریم. منم برم دیگه.
این و گفت و رفت سمت در . در و باز کرد و خواست بره بیرون که صداش کردم.
من: ماهان ...
از در رفته بود بیرون و داشت در ومی بست. صدامو که شنید در و باز کرد و نصف تنه اشو آورد تو و گفت: جان؟؟؟؟
نه انگاری جانم تکیه کلامش بود. هیچ ربطی هم به شخص شخیص بنده نداشت برا خودم نوشابه وا نکنم.
سپاسگزار نگاش کردمو گفتم: بابت همه چیز ممنون. نمی دونم اگه نرسیده بود ...
نزاشت ادامه بدم. پرید تو حرفموگفت: هیچی نگو آنا حتی نمی خوام بهش فکر کنم که اگه نرسیده بودم چی میشد. ببخش منوکه زودتر نیومدم. الانم استراحت کن.
ناراحت بود با ناراحتی در و بست و رفت. چرا ناراحت بود؟؟؟ خودشو مقصر می دونست که چرا دیر کرده؟
آخی چقده ماهان مهربونه. برای چیزی که ربطی بهش نداره ناراحته. بعدا" بهش میگم که ربطی به تو نداشت و ممنون کهنجاتم دادی.
پتو رو کشیدم روم. انقدر بهم فشار عصبی و استرس و احساسات قاطی وارد شده بود که خیلی زود خوابم برد.
نمی دونم خوابیدم یا نه. فقط با تکونای آروم یکی چشمهامو باز کردم. ماهان کنار تختم نشسته بود و با یه لبخند گشاد نگام میکرد. چشمهامو که دید باز شده گفت: پاشو آنا خانمی تنبل. غذا رو آرودن نیم ساعتم اضافه برات صبر کردم نیای همه رو می خورما. خیل گشنه امه.
یه دستی به چشمهام کشیدم و خواب آلود گفتم: باشه برو منم میام.
ماهان یه ابروشو برد بالا و گفت:عمرا" من برم تو می گیری می خوابی. پاشو ... پاشو ... من گشنه امه، تنهایی هم حوصله ام سر رفته... پاشو .....
خودش بلند شد و دستمو کشید و ازتخت بلندم کرد.
غرغر کنان گفتم: ماهان لوس خوب خودم می اومدم دیگه. نمی خوابیدم. پیله میکنی. دو دقیقه نذاشتی آروم بگیرم.
ماهان همون جور که هولم میداد و از اتاق بیرونم می برد گفت: زود باش زود باش زیادم خوابیدی برو دست و صورتت و بشور منم میرم میزو می چینم.
بردم سمت دستشویی و به زور هولم داد تو و در و بست.
دست و صورتمو شستم اما همچنان تو دلم غر می زدم. آب سرد که بهصورتم خورد انگار تازه بیدار شدم. تازه یادم افتاد چه خبره، چی شده من کجام، ماهان کجاست، چه جوریاست؟
تازه یادم اومده بود که به خاطر همه اتفاقها همه این نزدیکیها و اینبغلها و اینا باید خجالت بکشم. مگه چند بار ماهان این مدلی بغلمکردهب ود؟ اصلا" بگو چند بار یه پسر این ریختی بغلم کرده بود؟ بالاخره باید نشون بدم که یه شرم و حیایی دارم یا نه.
از دستشویی اومدم بیرون آروم از پله ها رفتم پایین. همه اش داشتم فکر می کردم که چه جوری با ماهان رو به رو بشم. یه کوچولو معذب بودم.
رفتم تو آشپزخونه دیدم ماهان خم شده رو میز.
من: سلام ....
بمیری دختر سلام؟؟؟؟ واقعا"؟؟؟؟
ماهان با صدام صاف ایستاد و برگشت سمتم. یه لبخند زد و شیطون گفت: سلام به روی ماهتمادر شبت بخیر. بیا مادر بیا بشین غذا پختم برات ماه بیا که ضعف کردی لاجون شدی.
همچین اینا رو با ادا و اطوار مثل پیرزنا می گفت که مرده بودم از خنده.
خودش یه لبخند زد و رفت اون سمت میز نشست چشمم خورد به میز.
بی اختیار گفتم: بترکی ماهان همچین گفتی میز بچینم که ... آخه اینم میزه؟ دو ساعت رو میز دراز کشیده بودی چی کار می کردی؟؟؟
ماهان نیششو باز کردو دندوناشو نشونم داد و گفت: همینم کلی زحمت داشت بیا بشین بخور بگو دستت درد نکنه.
یه پشت چشم براش نازک کردم. زحمتی که انقده ازش می گفت خیلی بود. میزی که چیده بود شامل شده بود از دو تا پیتزا کهتو جعبه اش بود و دوتا لیوان و یه نوشابه.
همه زحمتش همون دو تا لیوان بود طفلی بچه ام خسته شده بود. نشستم پشت میز و مشغول شدیم. تازه یادم افتاد که باید خجالت بکشم. کله امو انداختم پایین و بی حرف بدون نگاه کردن به ماهان پیتزامو خوردم.
سرمو بلند کردم که نوشابه بریزم برای خودم دیدم ماهان آرنجهاشو گذاشته رو میزو دستهاشم آورده بالا و تو هم قفل کرده و مستقیم بای ه اخم کوچیک داره نگام میکنه.
از دهنم پرید: چیه؟؟؟؟
ماهان همون جوری گفت: دارم نگاه می کنم این بیهوشی اثرات سوئی نداشته باشه. آخه از وقتی که اومدیم یه جوری شدی. دم به دقیقه ساکت میشی و سر به زیر. نگرانتم مطمئنم مخت ایراد پیدا کرده.
اخم کردم و گفتم: مخ خودت ایراد داره. چیه دم به دقیقه میگی مغزم اشکال داره بچه پرو هی من هیچی نمی گم اینم از فرصت استفاده میکنه انگ می بنده به آدم.
ماهان نیشش و باز کرد . خوشحال گفت: نه دیگه خودتو اذیت نکن از نگرانی در اومدم. خود خود دیوونه اتی مغزتم کامل به همون مقدار کم تو جمجمه ات مونده. نگران شدم که کم حرف شدی الان فهمیدم سالمی.
روزگار غریبی ست نازنین ...