انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Path of Love|مسیر عشق


زن

 
-یکیش همین ردیاب ها ومیکرفونایی هست که ما توی اجرای عملیات ازشون استفاده می کنیم.در ضمن هر
اطلاعاتی که تا الان به دست اوردیم رو روی فلش ذخیره کردم.
علیرضا از جایش بلند شد رو به مانی گفت:مانی تو مطمئنی که توی این اتاق میکرفون یا دوربین کار نذاشتند؟
-اره مطمئنم...میدونی چرا؟چون اونا اعتماده ما رو میخوان ومیدونند که ما اینجا همه چیزو چک می کنیم وشاید
دلایله دیگه هم داشته باشن...ولی خیالتون راحت من همه جا رو چک کردم وهیچ اثری نه از دوربین ونه از
میکروفون نبود.
خیلی دوست داشتم برم توی باغ وقدم بزنم...ولی هم می ترسیدم وهم طبق دستورشاهپوری هیچ کس بدونه اجازه
اش حق نداشت توی باغ باشه...
اون شب هم بعد از صرف شام همگی به اتاقامون رفتیم وهر کدوم مشغوله کارخودمون شدیم.مانی داشت با
گوشیش و ردیابا ور می رفت ومن هم یه مجله ی تبلیغاتی رو با بی حوصلگی ورق می زدم...چون ساعت
12 خاموشی می زدند زیره نور شمع نشسته بودم ومجله رو ورق می زدم.توروخدا وضعیته مارو ببین انگار
پادگانه..هه.
ساعت 2 بود که اینبار هم مثله همون شب به طرفه اون راهه مخفی رفتیم...ولی اینبار جهت نقشه ای که توی
دست مانی بود رو دنبال می کردیم.
نیمی از راه رو رفته بودیم که رو به مانی گفتم:مانی دقت کردی امشب اون بوی بد رو نمیشه حس کرد؟
مانی ایستاد وگفت:اره..انگار این سمت یه کارای دیگه انجام میدن و اینجا ویروسی تکثیر ونگه داری
نمیشه...ولی با این حال همگی ماسکاتونو بزنید...معلوم نیست که میخواد چی بشه.
همه ماسکامونو زدیم وبه راهمون ادامه دادیم...یه 5 دقیقه بود که داشتیم جلو می رفتیم که به یه دره نرده ای
رسیدیم.ولی قفل بود...
مانی چراق قوه رو داد دست علیرضا وگفت:نورو بگیر رو دستم...باید قفلو باز کنم.
علیرضا نور چراغ قوه رو گرفت روی دست مانی ومانی هم به کمکه چند تا سیم وگیره تونست قفل رو باز بکنه.درو به ارومی باز کرد انقدر اروم که دیگه داشت خوابم می برد...
-مانی سریع باش..چرا انقدر اروم بازش می کنی؟
-هیسسسس...امکان داره اژیر روش نصب باشه...
علیرضا گفت:چطور؟
-ببین یه نوع اژیرهایی هست که مخصوصه این جور درهاست...یعنی اگر در رو به شدت بکشی صداش در
میاد ولی اگر اروم اروم بازش کنی اتفاقی نمی افته...یه کم صبر کنید الان بازش می کنم.
یه 10 دقیقه هم به خاطر باز کردن در صبر کردیم وبالاخره بدون هیچ مشکلی تونستیم رد بشیم.
تا اینکه به یه دوراهی برخوردیم..
-میخوای باز جدا بشیم؟
مانی - نه...لازم نیست..همین جا صبر کنید الان من میام.
به طرفه تونل سمت راست رفت و توی تاریکی ناپدید شد...بلاتکیلف وبا استرس ودلهره ایستاده بودیم ومنتظر
مانی بودیم که بعد از چند دقیقه برگشت.
علیرضا گفت:چی شد؟
-هیچی اونجا نبود باید از چپ بریم...
مانی جلو افتاد ومن والناز هم پشته سرش وعلیرضا هم پشته ما بود...یه چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم به یه در
که مشابه همون دری بود که اون شب دیده بودیم.
مانی به ارومی دستگیره رو کشید ولی در باز نشد...چندبار اینکارو تکرار کرد ولی در قفل بود وباز نمی شد.
علیرضا با کلافگی دستشو کشید پشت گردنشو گفت:اکه هی...اینم از شانسه ما قفله.
رو به مانی که به دیواره ی تونل تکیه داده بود وبه در خیره شده بود گفت:حالا باید چکار کنیم؟
-باید هر طور شده این درو بازش کنیم..
-خوب اینو که میدونم ..اخه چطوری؟
-این در هیچ جای کلیدی نداره بنابراین با رمز باز میشه.
به سمت دیواره ی کناریه در رفت وروی دیوار دست کشید...هر دوطرف رو امتحان کرد ولی نتونست چیزی
پیدا بکنه...
حسابی خسته شده بودم...با بی حوصلگی نشستم ودستمو گذاشتم روی زمین.. که یه دفعه در با صدای تیکی باز
شد.
همه با تعجب برگشتن و به من نگاه کردن...
-چیه؟چرا اینجوری نگام می کنید؟
مانی با خنده گفت:پریناز بلند شو..
-چی؟چرا؟
-تو بلند شو بعد می فهمی.
از جام بلند شدم...که مانی اومد به طرفم و دستشو کشید همونجایی که نشسته بودم ودر با همون صدای تیک بسته
شد.
باز دستشو کشید ودر باز شد.خاکه کفه تونل رو زد کنارکه یه نوره شدید خورد توی صورتمون..کمی از خاکو
ریخت روش تا تونستیم چشمامونو باز کنیم.
علیرضا کنار مانی روی زمین نشست...
-این دیگه چیه مانی؟...
-این یه حسگره نوریه.........
الناز گفت:یعنی چی؟چطوری عمل می کنه؟
-از طریقه تماسه پوست بدنه انسان ..از گرما پوست ودمای بدن...از انرژی جریانه خون توی رگ...و همین
عوامل باعث میشه کار بکنه.دست پریناز که خورد روش باز شد می بینید که چقدر قویه؟حتی از روی این همه
خاک هم می تونه گرما و دمای بدن انسان رو حس بکنه.
از جاش بلند شد وگفت:بهتره هر چه زودتر به کارمون برسیم...ممکنه دیر بشه.بریم.
در اتاق رو باز کرد وهمگی رفتیم تو.. مانی در رو اروم بست.
وقتی برگشتیم تا پشته سرمونو ببینیم...دهنمون از تعجب باز موند...وای خدا اینجا چقدر مخزنه...
     
  
زن

 
قسمت پانزدهم:
نزدیک به 40 یا 50 تا مخزن به ردیف کنار هم توی اتاق قرار گرفته بودند.ولی هیچی توشون نبود وازاون
دستگاهها هم خبری نبود.
همین طور داشتیم بین مخزنا راه می رفتیم که متوجه شدم مانی داره ازشون عکس وفیلم می گیره..
-مانی پس چرا از مخزنای اون اتاق که توشون ادمای بی گناه رو گذاشته بودند عکس وفیلم نگرفتی؟
درهمون حال که داشت تند تند عکس می گرفت گفت:از اونجا هم فیلم وعکس گرفتم...
با تعجب رفتم کنارشو گفتم:کی؟!پس چرا ما ندیدیم؟!
دوربین رو که خیلی هم کوچیک بود و اورد پایین وبرگشت سمته من...
همون موقع که تو محو تماشای اون مخزنا وادمای توشون بودی من هم داشتم عکس می گرفتم ولی خب این
دوربینایی که ما ازشون استفاده می کنیم خیلی کوچیکن..برای همین تو نتونستی تو دستم ببینی ومتوجه نشدی
خانمی...فهمیدی؟
اروم سرمو تکون دادم ورومو برگردوندم طرفه اون مخزنا که گفت:اینجا محل نگه داریه مخزناییه که برای
ازمایش ازشون استفاده می کنند.ولی ... اینجا گوشه ی نقشه رو نگاه کنید...
هر سه نفرمون سرامونو کردیم توی نقشه واونجایی رو که مانی با دست نشون می داد رو نگاه کردیم.
-اینجا دقیقا پشته همین اتاقه ولی همون طور که دیدید هیچ راهی به داخلش نداره مگه اینکه...
علیرضا سرشو بلند کرد وگفت:مگه اینکه یه راه مخفیه دیگه وجود داشته باشه درسته؟
-کاملا درسته...با توجه به این نقشه اون راهه مخفی باید اینجا باشه...
رفت پشته مخزنا و کنار دیوار ایستاد وروش دست کشید...چند ضربه ی محکم بهش زد ورفت کمی اونطرف تر
وهمین کارو تکرار کرد..
روشو برگردوند به طرف ما ...
-حدسم درست بود..این پشت کاملا خالیه...باید همین جا باشه...بیاید شما هم بگردید ببینیم می تونیم بفهمیم این
دیوار چطور کنار میره یانه...حتما متحرکه.. بیاید...
هر سه نفر رفتیم به طرفش وهر کدوممون یه گوشه رو می گشتیم...یه 10 دقیقه ای داشتیم می گشتیم که صدای
النازو شنیدیم.
-من یه چیزی پیدا کردم..فکرکنم خودش باشه...
مانی سریع رفت همونجایی که الناز ایستاده بود..درست گوشه ی دیوار روی زمین نشست .
رفتم پشت سرش ..یه اهرم کوچیک توی زمین بود که مانی دسته رو کشید ودیوار کمی تکون خورد...ولی کامل
باز نشد..
مانی رو به علیرضا گفت:بیا کمک کن..خیلی محکمه تنهایی نمی تونم.
علیرضا کنارش روی زمین نشست وهر دوتاشون اهرمو گرفتن ومحکم کشیدن ...دیوار اروم اروم باز شد...
رو به مانی گفتم:مانی فکرکنم دیگه کافی باشه یه نفر می تونه از لای دیوار رد بشه...یکی یکی میریم تو..
اهرمو ول کردند و وایستادن.
-باشه...اول من و علیرضا میریم شما هم پشت سر ما بیاید.
-باشه...
اول مانی از لای دیوار رد شد وبعد علیرضا....الناز اروم خودشوکشید اونطرف وپشت سرش منم رفتم تو.
همگی چراغ قوه هامونو روشن کردیم...به محض اینکه چراغو روشن کردیم از ترس جیغ بلندی کشیدیم.الناز
پشت علیرضا ومنم پشت مانی مخفی شدم وبازوشو گرفتم...همین طور جیغ می زدم وبازوشو سفت فشار
می دادم...از چیزی که دیده بودم حسابی وحشت کرده بودم...الناز بدتر از من داشت قبض روح می شد...گریه ام
گرفته بود..مانی برگشت سمتم وبغلم کرد....
در حالی که صداش از ترس می لرزید وتند تند نفس می کشید گفت:اروم باش عزیزم...چیزی نیست..اروم
باش....جیغ نزن..ممکنه کسی صداتو بشنوه پریناز خواهش میکنم.
سرمو از روی سینه اش بلند کردم دیگه جیغ نمی زدم ولی به شدت هق هق می کردم واشک صورتمو خیس
کرده بود..برگشتم سمت الناز که دیدم اون هم توی بغل علیرضاست وسرشو فرو کرده توی سینه ی علیرضا.
یه دفعه بی حال شد و بیهوش افتاد توی بغل علیرضا...با دیدن اون منم توانمو از دست دادمو بدنم سست
شد...داشتم می افتادم که مانی بغلم کرد ومنو کشید کنار دیوار...
توی صورتم ضربه می زد وصدام می کرد ولی صداش برام مبهم بود..گیج ومنگ بودم...سرم گیج می رفت.
تا اینکه کم کم صداش برام واضح شد..
-پریناز...پریناز چشماتو باز کن...نمی تونم ماسکتو بردارم اینجا محیط سالمی نیست..پریناز حالت خوبه؟
پریناز...
اروم لای چشمامو باز کردم که نور چراغ قوه ی مانی خورد توی چشمام و منم بستمشون ...نورو گرفت اونطرف
تا تونستم باز چشمامو باز کنم.
زمزمه کردم:مانی منو ببر بیرون...منو از اینجا ببر.
-باشه...اروم باش.چرا اینکارو با خودت می کنی؟چیزی نشده..الان می برمت.می تونی بلند بشی؟
اروم سرمو تکون داد...زیر بازومو گرفت وبلندم کرد...سرمو چرخوندم سمت الناز که دیدم سرشو به دیوار تکیه
داده وبی حال داره به من نگاه میکنه..علیرضا کنارش نشسته بود وداشت با دست بادشو می زد...
از این کارش خنده ام گرفته بود ولی موقعیتش نبود که بزنم زیر خنده...حالم اصلا خوب نبود.
-حالت خوبه خواهری؟...
اروم سرشو تکون داد وخواست بلند بشه که علیرضا کمکش کرد..بدون اینکه برگردیم وپشت سرمونو نگاه بکنیم
از اون اونجا خارج شدیم.
توی همون اتاقی که مخزنا بودند نشستیم که علیرضا با عصبانیت رو به من والناز گفت:اخه شما دوتا که طاقتشو
نداشتید چرا با ما اومدید؟هان؟...مگه چی دیدید که سریع جیغ کشیدید؟
مانی با تشر رو به علیرضا گفت:علیرضاااااا...تمومش کن.مگه نمی بینی حالشون خوب نیست؟درضمن خودت
هم مثله بقیه جیغ کشیدی ...نگو نه..اونا حالشون خوب نیست...
-خب نباشه...مگه دسته من و تو هست؟اینا نباید از اول با ما می اومدن این تو...کسی مجبورشون نکرده بود.
-تمومش کن...
علیرضا با همون حالت از جاش بلند شد وبا خشم رفت داخل اون اتاق که همون راه مخفی بود...
مانی رو به من گفت:پریناز همین جا با الناز بمونید من میرم یه چند تا عکس از اونجا می گیرم ومیام باشه؟..
نمی تونم بی خیالش بشم..بزرگترین جنایتی که مرتکب شدند همین جنازه ها هستند بنابراین بدون مدرک
نمی تونیم حرفمونو ثابت بکنیم..همین جا باش تا من بیام باشه؟
از جاش بلند شد که دستشو گرفتم...
-مانی زود بیا باشه؟مواظب خودت باش.
لبخند مهربونی روی صورتش نشست واروم سرشو تکون داد...
وقتی رفت توی اتاق به الناز نگاه کردم...
-الناز تو هم اونا رو دیدی؟
-اگر ندیده بودم که الان حال و روزم این نبود...اونا واقعا ادمای پستی هستند..خدا کنه زودتر از این باغ لعنتی
بریم..دیگه طاقت ندارم.
اشک از گوشه ی چشمش روی صورتش چکید..سرشو به سینه گرفتم..
-اروم باش خواهری...منم مثل خودتم..منم دیگه طاقت ندارم.اصلا بیا از یه چیزه دیگه حرف بزنیم.
سرشو بلند کرد وصورتشو پاک کرد..
-چی؟
     
  
زن

 
-هر چی که تو دوست داری..
کمی فکر کرد وگفت:پریناز یه سوال ازت دارم...
-چی؟بپرس.
-پریناز تو درمورد خودت ومانی برام گفتی واینکه بینتون اختلاف به وجود اومده درسته؟
لبخند زدم وگفتم:اره درسته...ولی همه چی بینمون حل شد.الان دیگه اشتی کردیم.
با تعجب نگام کرد..
-واقعا؟چطوری؟اصلا چی شد که باهاش اشتی کردی؟تو که خیلی از دستش ناراحت بودی..
سرمو تکون دادم وگفتم:اره خیلی هم عصبانی بودم..خیلی.من قبل از اون اتفاقات وحرفایی که مانی بهم زد خیلی
دوستش داشتم وعاشقانه می خواستمش اون هم همیشه از عشقش بهم می گفت.تا اینکه این قضایا پیش اومد
وحرفای مانی خیلی روم تاثیر گذاشت...فکر می کردم منو دوست نداره وهمه اش وابستگیه همه اش فکر
می کردم اون بهم شک داره وفکر می کنه منم مثله اون پرینازم که بهش خیانت می کنم.من می خواستم مانی منو
باور بکنه..اینکه من پاکم وعشقم هم پاکه.ولی بهش شک داشتم..همه ی حرکات وحرفاشو بر پایه ی دروغ
وشک و تردیدش می ذاشتم وقتی می گفت هنوز دوستم داره باورم نمی شد وهمه اش دنبال اثباتش بودم.
بهش گفتم بهم ثابت کن گفت عشقو نمیشه ثابت کرد باید خودت حسش کنی..باید بتونی درکش کنی و وقتی
تونستی اینکارو بکنی می فهمی من عاشقتم..گفتم نشونم بده من اینجوری باورم نمیشه...
مرتب باهاش سرناسازگاری میذاشتم واونم کم نمیذاشت وجوابمو می داد ولی کاملا متوجه بودم که نمی تونه
ناراحتیمو ببینه ولی خب نمی تونست غرورشو هم نادیده بگیره...اون مرد بود وپرازغرور ولی به خاطر من
اونو شکسته بود وازم می خواست که گذشته رو فراموش کنم ودوستش داشته باشم می گفت بهم نیاز داره ولی
من دست رد به سینه اش می زدم...چند بار غرورشو شکستم..خودم هم نمی دونستم ازش چی می خوام فقط با
خودم لج کرده بودم .
تا اینکه اون روز توی اتاقه همین باغ با چشمای به اشک نشسته بهم گفت که دوستم داره...گفت که هنوز
عاشقمه..گفت که فراموش بکنم واینو باور داشته باشم که قلب اون فقط به عشق منه که می تپه...
الناز...اون برای بار چندم غرورشو زیر پا گذاشت والتماسم کرد..انقدر التماس امیز حرفاشو زد وانقدر با احساس
از عشقش گفت که از خودم شرمنده شدم..من با اون داشتم چکار می کردم؟همه ی اون کاراش از عشق بود ولی
من نادیده می گرفتمش..با لج ولجبازی داشتم هر دوتامونو نابود می کردم.من باورش کردم..دیگه عشقش به من
ثابت شده بود می دونی چرا؟به 2 دلیل...
اول اینکه اون به خاطر من غرورشو نادیده گرفته بود..غروری که همه چیزه یه مرده.دوم اینکه روی عشق
وعلاقه اش نسبت به من مونده بود وبا سرسختیای من بازم موند وولم نکرد.من هم هیچ وقت ولش نمی کنم..من
فقط می خوام با اون باشم..فقط اون...
سرمو بلند کردم که دیدم صورت الناز از اشک خیسه وداره گریه می کنه...
با دیدنش هول شده بودم.. گفتم:عزیزم چی شد؟النازچرا گریه میکنی؟حالت خوبه؟
اروم سرشو تکون داد وبا صدای گرفته ای که به خاطر بغض توی گلوش بود گفت:من خوبم ولی...دلم گرفته
پری...دلم گرفته..چرا علیرضا با من اینکارو می کنه؟مگه نمی بینه که نگام همه اش دنباله اونه؟من این احساسو
به هیچ مردی نداشتم..وقتی هم با سامان بودم عاشقش نبودم..دوستش داشتم ولی عشق نه...ولی من عاشق
علیرضا هستم..من با تمام وجودم می خوامش ولی اون...
به هق هق افتاده بود..اشک منم در اومده بود...بغلش کردم ودر حالی که پشتشو نوازش می کردم گفتم:اروم باش
الناز... مطمئنم اونم یه روز متوجه میشه..مطمئنم اونم تورو دوست داره...اینو بهت قول میدم..فقط صبر داشته
باش.
-دارم..صبرم زیاده.اگر بدونم می تونم به دستش بیارم تا اخر عمرم هم صبر می کنم تا اخر عمرم....حتی اگر تا
چند وقته دیگه هم بیشتر زنده نموندم برام مهم نیست فقط می خوام که بدونم دوستم داره یا نه؟...همین.
اروم سرشو نوازش کردم..دلم برای یه دونه خواهرم می سوخت..کاملا درکش میکردم وضعیت اون بدتر از من
ومانی بود...من ومانی هر دوتامون همدیگرو می خواستیم ولج می کردیم ولی الناز عاشقه علیرضاست واون
بی تفاوته..
واقعا علیرضا النازو دوست نداره؟...ولی من می تونم به راحتی عشق رو توی چشماش ببینم...
پس چرا بروز نمیده؟چرا اینکارا رو می کنه؟دلیلش چیه؟
علیرضا با عصبانیت وارد اتاق شد ولی به محض اینکه چشمش به اجساد افتاد با خشم وچندش چشمانش را بست
وپشتش را به انها کرد...
اجساد بیمارانی که بدنشان به این ویروس مبتلا شده بود درون یک محفظه ی شیشه ای روی هم ریخته شده بودند
وبسیار چندش اور وترسناک جلوه می کردند.چون داخل ان شیشه نگهداری می شدند هیچ بوی بدی به مشام
نمی رسید ولی حتی نگاه کردن به انها هم انزجاربرانگیز بود.
مانی وارد اتاق شد و رو به علیرضا گفت:نباید با الناز اونطوری رفتار بکنی.تو می فهمی داری چکار می کنی؟
چته تو؟
علیرضا با کلافگی دستی بین موهایش کشید ویک دور... دور خودش چرخید...
-من هیچیم نیست...ولی خودم با خودم درگیرم..دارم دیوونه میشم مانی..دیوونه.
-خیلی خب اروم باش..اینجا جاش نیست..بعد با هم حرف می زنیم...بیا این لباسای مخصوص رو بپوش.
یک روپوش استریل به سمتش گرفت...هر دو لباسهایشان را تنشان کردند وبه سمت ان محفظه حرکت کردند...
حتی نگاه کردنش هم قابل درک نبود.علیرضا صورتشو برگردوند ورو به مانی گفت:من نمی تونم مانی...خودت
انجامش بده...
-باید بتونی...تو تا همین چند دقیقه پیش داشتی الناز وپرینازو سرزنش می کردی که چرا نمی تونن طاقت
بیارن..اونوقت خودت نمی تونی از پس این کار بر بیای؟
علیرضا با حرص جواب داد:اخه چطور توقع داری به این موجوداتی که معلوم نیست ادم هستند یا حیوون نگاه
کنم وککم هم نگزه؟
-ولی من باید عکس بگیرم تو هم فیلم بگیر...زودباش زمان زیادی نداریم.
-باشه...ای خدا پس کی این چند روز تموم میشه وما از این جهنم میریم بیرون؟
در حالی که با انزجار فیلم برداری می کرد گفت:حالا اینا رو واسه چی اینجا نگه داشتند؟
مانی چند تا عکس از زوایای مختلف گرفت وگفت:اونا رو اینجا جمع می کنند چون اون ویروس بعد از اینکه
بدنشونو الوده کرد واونا رو کشت تا چند ساعت بعد هم هنوز می تونه فعالیت بکنه وتکثیر بشه.و تا زمانی که
فعال هستند اتش هم نمی تونه نابودشون بکنه برای همین اینجا نگهشون میدارن تا بعد از چندساعت
بسوزوننشون.
-ولی تو گفتی اینجا رو منفجر می کنیم تا اتیش ویروس رو از بین ببره درسته؟اینجوری که تو میگی با اتیش هم
نابود نمیشن که.
-چرا نابود میشن.این ویروس هایی که توی بدن ایناست فعال شده هستند وقتی هم که فعال بشن تا اون فرد رو
نکشند و چند ساعت بعدش از بین نمیرن چون هنوز فعالیت میکنند وقابل تکثیر هستند ولی ما زمانی اینجا رو
می فرستیم رو هوا که همه ی بیمارا از قبل سوزونده شده باشند.اینطور که من فهمیدم هر هفته 2 بار اینا رو
جمع میکنند ومی سوزونند.بنابراین اگر اینا رو امروز بسوزونند تا مدتی اینکارو نمی کنند و ویروسی هم فعال
نمیشه که توی اتیش نابود نشه واون موقع هم ما کارمونو انجام میدیم و ازاینجا میریم.
علیرضا سرش را تکان داد وبه کارش مشغول شد.بعد از گرفتن عکس وفیلم از اتاق خارج شدند که دیدند الناز
وپریناز توی بغل هم خوابشان برده...هر دو بالا سرشان ایستاده بودند وبه اونها خیره شده بودند.
انقدر معصومانه همدیگر را بغل کرده بودند وبه خواب رفته بودند که هیچ کدوم نمی توانستند ازشون چشم
بردارند.نگاه علیرضا کاملا دوخته شده بود به الناز...ناخداگاه لبخند کوچکی روی لبانش نقش بست که از دید
مانی دور نماند.
     
  
زن

 
-نیشتو ببند...نکنه دوستش داری؟اره؟
لبخند از روی لبان علیرضا محو شد وبه جای ان اخم کمرنگی روی پیشانیش نشست.
-نه...چی داری میگی؟
-هیچی...از اون لبخند بی موقعت کاملا مشخص بود.
علیرضا جوابش را نداد ورویش را برگرداند.
مانی اروم پریناز را صدا زد..هر دو چشمانشان را باز کردند...پریناز با دیدن مانی لبخند زد..
-اومدید؟..بریم؟
-اره دیگه باید بریم..ممکنه دیر بشه وسر و کلشون پیدا بشه.
الناز وپریناز با بی حالی از جایشان بلند شدند وبه دنبال مانی وعلیرضا حرکت کردند.
بالاخره از اونجا خارج شدند وهر کدام وارد اتاقانشون شدند ولی هیچ کدام خبر نداشتند که یکی هست که تمام
مدت انها را زیرنظر داشته است...یکی که...می توانست برایشان دردسرافرین باشد.
امروز قرار بود بریم همون محلی که قرار بود اون عتیقه ها رو ببینیم.شاهپوری به راننده اش اشاره کرد وجلو
نشست.من و مانی عقب نشستیم وعلیرضا والناز هم با ماشین خودشون می اومدند.
انقدر از شهر دور شده بودیم که فکر کنم یه 3 ساعتی فقط تو مسیر بودیم.
بالاخره رسیدیم به یه باغ ...ماشین جلوی یه در بزرگ ایستاد.با چندتا بوق در توسط یه مرد مسن که فکرکنم
سرایدار اونجا بود باز شد.ماشین وارد محوطه شد وکناری توقف کرد.
همگی پیاده شدیم که همزمان یه خدمتکار سراسیمه به طرفمون اومد وخوش امد گفت وبعد هم با دست
راهنماییمون کرد به طرف ساختمون...
داشتم اطرافمو نگاه میکردم که واقعا هم باغ زیبایی بود.بزرگ وزیبا و سرسبز...ولی به نظرم باغ شاهپوری یه
چیز دیگه بود..حیف که تا چندوقت دیگه دود می شد می رفت رو هوا.....
وارد ساختمون شدیم.داخلش تجملاتی نبود..برعکس خیلی هم ساده بود.پس عتیقه هاشون کجاست؟
بازوی مانی رو گرفتم که برگشت نگام کرد...اروم کنار گوشش زمزمه کردم:پس عتیقه ها کجان؟
-صبر کن می فهمی.
دیگه بازوشو ول نکردم ودنبال شاهپوری وخدمتکار راه افتادیم.علیرضا والناز هم پشت سرمون بودند.
خدمتکار رفت به سمت یه در و بازش کرد واز یه سری پله رفت پایین ما هم پشت سرش بودیم...وارده یه اتاق
شد وکه خیلی شبیه به زیرزمین بود ولی پر بود از عتیقه های زیبا وفوق العاده قیمتی.
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد واز اتاق خارج شد.یه در انتهای اتاق بود که اروم باز شد ویه نفر ازش اومد بیرون...
در کمال تعجب دیدیم اون مرد کسی نیست جز کوروش شکوری...با لبخندی بر لب به سمت ما اومد.
با یک به یکمون دست داد و وقتی به الناز رسید با لبخند و نگاه هیزش زل زد بهش وگفت:خوشحالم که دوباره
سعادت دیدارتون رو پیدا کردم.
مرتیکه انگار نه انگار که الناز مثلا زن علیرضاست.خیلی پست بود که به یه زن متاهل نظر داشت.
الناز لبخند کوچیکی زد وسرشو تکون داد.
به علیرضا نگاه کردم که با چشمای ریز شده نگاهش بین شکوری والناز می چرخید.
دست الناز رو گرفت وبا لبخند جذابی رو به شکوری گفت:اقای شکوری میشه عتیقه هایی که برای فروش به ما
درنظر گرفتید رو ببینیم؟
شکوری پوزخندی زد ودر حالی که به طرف میزی که گوشه ی اتاق بود می رفت گفت:البته...فکر می کنم
برای همین هم اینجا هستید.
با دستش دور اتاق رو نشون داد وگفت:همه ی اینها برای فروش هست وقیمتهاشون هم روشون هست.می تونید
ببینید.
هر کدوم از ما مثلا مشغول دیدن عتیقه ها شده بودیم که شکوری دستور قهوه وشیرینی داد.
اشیاء و عتیقه جات خیلی زیبا وشیکی بودند.یکی از یکی خوشگل تر و صد البته گرون تر...
بعضیهاشون انقدر قیمتشون بالا بود که مغزم سوت کشید.
خدمتکار برامون قهوه وشیرینی اورد ومشغول پذیرایی شد..در حالی که قهوه امو مزمزه می کردم رفتم کنار
مانی ایستادم...
اروم کنار گوشش گفتم:مانی حالا باید چکار کنیم؟
- هیچی...یه چندتاشون رو مثلا انتخاب می کنیم.ولی میگیم که باید جاهای دیگه هم بریم وعتیقه های بیشتری
روببینیم...
کمی از قهوه امو خوردم وگفتم:علیرضا والناز هم میدونند؟
اروم سرشو تکون داد وبه فنجون قهوه اش خیره شد.
-اره میدونند...
برگشتم وبه علیرضا والناز نگاه کردم..علیرضا دست الناز رو گرفته بود وشونه به شونه ی هم بین عتیقه ها راه
می رفتند واونا رو نگاه می کردند.نگام چرخید روی شکوری که فقط زل زده بود به اونها...
با صدای شاهپوری همه ی نگاهها چرخید به سمتش...
-خب...نظرتون چیه؟
مانی کنارش ایستاد ودر حالی که به عتیقه ها نگاه می کرد گفت:یکی دوتاشونو پسندیدیم ولی کافی نیستند..
می خواستیم اگه میشه جاهای دیگه رو هم بریم وببینیم.
شکوری از پشت میزش بلند شد و به سمت ما اومد...رو به علیرضا گفت:شما چطور؟
علیرضا با حرص نگاهش کرد وگفت:نظر ما هم همینه...میخوایم جاهای دیگه رو هم ببینیم.خانم من چیزی از این
اشیاءی عتیقه رو نپسندید.
لبخند کجی روی لبای شکوری نشست وگفت:بسیار خب...هرطور مایل هستید.
کارتی از توی جیبش در اورد و گرفت جلوی الناز...
-این کارت من هست..اگر دیدید که مایلید از عتیقه های من دوباره دیدن کنید ویا هر کدوم رو که پسندیدید رو
انتخاب کردید می تونید با من تماس بگیرید وهر موقع که خواستید می تونید بیاید و من در خدمت شما هستم.
علیرضا کارت رو از دستش قاپید وگذاشت توی جیبش...
با صدایی که به راحتی می شد خشم رو در اون دید رو به شکوری گفت:گفتم که خانم من هیچ کدوم از این عتیقه
ها رو نپسندید...
دست الناز رو گرفت وگفت:عزیزم دیگه بهتره بریم ...
شاهپوری که تمام مدت ساکت ایستاده بود ومشکوفانه به ما نگاه می کرد به حرف اومد وگفت:بنابراین بهتره هر
چه زودتر حرکت کنید..اگر می خواید که عتیقه های دیگر رو هم ببینید عجله کنید.
مانی وشاهپوری با شکوری دست دادند وخداحافظی کردند ولی من و الناز وعلیرضا حتی نگاهش هم نکردیم و
به یه خداحافظی کوتاه بسنده کردیم...
وقتی از اون خونه اومدیم بیرون کاملا متوجه صورت خندون وشاد الناز شده بودم..می دونستم که از رفتار
علیرضا با شکوری راضی وخوشحاله.
با اینکه دیگه از ساختمون اومده بودیم بیرون باز هم علیرضا دست الناز رو محکم گرفته بود توی دستش و ولش
نمی کرد.
نه بابا بهش امیدوار شدم...یعنی این می تونه یه جرقه باشه بینشون که علیرضا به خودش بیاد وعشق الناز رو بپذیره؟خدا کنه...
اون روز چندجای دیگه هم سرزدیم ویه چند تا از اون عتیقه ها رو پسندیدیم.وقتی به باغ شاهپوری برگشتیم دیدیم
چندتا ماشین مدل بالای مشکی داخل باغ پارک شدند.
همزمان با پیاده شدن ما همون مرد خدمتکار که همیشه گزارش کارها رو به شاهپوری می داد به سمت شاهپوری
دوید و وقتی جلوش رسید تعظیم کوتاهی کرد.
-قربان مهموناتون اومدند.
شاهپوری لبخند بزرگی زد وسرشو تکون داد.
-خیلی خوب...الان کجا هستند.
-توی سالن منتظرتون هستند.
     
  
زن

 
همگی رفتیم داخل...با کنجکاوی به مانی نگاه کردم...ولی اون سرشو تکون داد ودنبال شاهپوری رفت.
جلوی در سالن که رسیدیم شاهپوری رو به ما گفت:برید توی اتاقتون واستراحت بکنید.من فعلا نمی تونم باهاتون
حرف بزنم..مهمونای مهمی دارم.فقط اینو بدونید که فرداشب مهمونی بزرگی اینجا برگزار میشه وشما هم توی
همون مهمونی عتیقه هاتونو دریافت می کنید.
بعد از گفتن این حرف در سالن رو باز کرد و رفت تو...
ما هم همونجا ایستاده بودیم وبه هم نگاه میکردیم.
مانی گفت:همگی بیاید توی اتاق باید یه چیزی رو بهتون بگم.
خودش افتاد جلو وما هم پشت سرش رفتیم.
مانی پشت پنجره ایستاده بود وکاملا بیرون را زیرنظر داشت.گوشی توی گوشش ودستگاه کوچکی هم در دست
داشت.
علیرضا گفت:مانی چی میخواستی بگی؟..این چیه توی دستته؟
مانی بدون انکه برگردد گفت:به وسیله ی این دستگاه می تونم صداشونو بشنوم.من توی سالن میکروفون کار
گذاشته بودم...الان هم یه حدسایی می زنم.
پریناز گفت:چه حدسایی؟مانی چی شده؟اونا چی میگن؟کی هستند؟
-فکر میکنم مهموناشون همون گروهی باشند که روی ویروس کار می کنند.اینطور که از حرفاشون معلومه...اونا
تونستند پادزهری برای از بین بردن ویروس پیدا کنند...و...
الناز گفت:و چی؟
مانی برگشت ونگاهشان کرد..
-امشب میخوان اون پادزهرارو روی یکی از بیمارا امتحان کنند.
علیرضا گفت:ولی دیشب گفتی هیچ بیمار دیگه ای نیست.
مانی دوباره به سمت پنجره برگشت ودر حالی که با دقت از توی گوشی به حرفهای انها گوش می داد گفت:الان
هم میگم...ولی اونا یکی از اون افرادی که توی مخزنا بودند رو به ویروس الوده کردند ومی خوان امشب اون
پادزهر رو روی اون امتحان کنند...
با دیدن چند نفر مرد که به همراه شاهپوری به پشت باغ می رفتند جمله اش را ادامه نداد و انها را زیرنظر
گرفت.
علیرضا کنارش ایستاد وبه بیرون خیره شد.
-دارن کجا میرن؟
-همون ازمایشگاه لعنتی...ما هم امشب میریم اونجا.
الناز با ترس گفت:چی؟باز باید بریم توی اون زیرزمین لعنتی؟
-ما باید حتما بریم اونجا...اون هم به دو دلیل...اول اینکه باید بمب ها رو اونجا جاسازی کنیم.دوم اینکه میخوام
بدونم با اون پادزهرارو چکار می کنند.بهشون نیاز داریم.
پریناز گفت:باشه منم موافقم.
مانی گفت:ولی تو والناز با ما نمیاید.
-چرا؟!
علیرضا گفت:منم موافقم...من ومانی میریم وبعد از انجام دادن کارمون بر می گردیم.دیگه لزومی نداره شما هم
با ما بیاید.
الناز گفت:ولی ما نمی خوایم تنهاتون بذاریم.ما تا اخرش با شما هستیم.
علیرضا مهربون نگاهش کرد وگفت:میدونم...ولی این کار خطرناکه.ممکنه جونتون به خطر بیافته.
مانی گوشی را ازروی گوشش برداشت ورو به انها گفت:ما فرداشب بعد از منفجر کردن اینجا ودستگیر کردن
شاهپوری ودارو دسته اش برای همیشه از این باغ لعنتی میریم.
ساعت از 2 گذشته بود که مانی وعلیرضا داخل زیرزمین شدند.اینبار تونل تاریک نبود وتمام چراغ هایش روشن
بود.نیازی به چراغ قوه نبود.
مانی گفت:علیرضا خیلی مراقب باش.ما باید از پسش بر بیایم باشه؟
-باشه...تو هم مواظب خودت باش داداش.
مانی سرش را تکان داد وجلو افتاد وعلیرضا هم پشت سرش بود...
علیرضا ارام زمزمه کرد:الان باید کجا بریم؟
- میریم به همون ازمایشگاه...باید بفهمیم با اون پادزهرا می خوان چکار کنند و کجا ازشون نگهداری می کنند.
جلوی در ایستادند...
علیرضا گفت:ما که نمی تونیم بریم اون تو..پس چطوری بفهمیم اونجا چه خبره؟
مانی دستگیره ی در کناری را کشید ودر با صدای تیکی باز شد...اتاق تاریک بود..اروم داخلش سرک کشید.
رو به علیرضا گفت:بیا تو...
هر دو وارد اتاق شدند ودر را بستند ومانی قفلش را زد.
چراغ قوه هایشان را روشن کردند.اتاق کاملا خالی بود...فقط یک کمد شکسته گوشه ی اتاق کنار دیوار بود.
علیرضا گفت:مانی اینجا که خالیه...
مانی به طرف اون کمد رفت وتکانش داد...
-علیرضا بیا کمک کن اینو بکشیم اینطرف.
با کمک هم کمد را کشیدند کنار که یک روزنه ی کوچک گوشه ی دیوار پیدا شد...
علیرضا با تعجب گفت:از کجا می دونستی اینجا یه روزنه است؟
-نمی دونستم...
-پس چی؟
-خب وقتی تو یه اتاق خالی فقط این کمد شکسته رو دیدم پیش خودم گفتم این کمد که به کارشون نمیاد و
می تونستند بندازنش دور پس چرا اینکارو نکردند؟شاید برای یه کاری اینجا گذاشتنش...که دیدی برای پنهون
کردن این روزنه اینو گذاشته بودند اینجا...
کمی خم شد واز داخل روزنه به اون اتاق نگاه کرد...
علیرضا گفت:چیزی هم می بینی؟
-اره...همشون لباس پزشکی تنشونه وبه صورتشون ماسک زدند..و..
-و چی؟
-دارن روی یکی از اون قربانیا یه سری ازمایش انجا میدن...دوربین رو بده.
علیرضا دوربین را به طرفش گرفت...و مانی به ارامی مشغول فیلم برداری شد.
یکی از اعضای گروه به سمت دیوار انتهای اتاق رفت ...اتاق دور تا دورش با کاشی وسنگهای سفید پوشیده شده
بود...یکی از سنگها را فشار داد که چند تا از سنگها روی دیوار کنار رفتند ویک کمد که بیشتر شبیه به کشو
بود از داخل دیوار بیرون امد.
روی کشو یا همان کمد چند دکمه ی قرمزقرار داشت که با زدن چند تا از انها که رمزش بود درش باز
شد...
به ارامی یکی از شیشه ها ی حاوی محلول پادزهررا بیرون اورد و به سمت همون شخصی که روی تخت
بیهوش خوابیده بود رفت.
نیمی از بدنش متلاشی شده بود ولی صورت وسرشانه هایش هنوز سالم بود.
محلوله داخل شیشه را داخل سرنگ کرد وداخل رگ گردن بیمار زد...دو تا سرنگ دیگرهم پر کرد ویکی به
سینه ودیگری را به دستش زد.
یکی از انها که صدایش بی شباهت به صدای شاهپوری نبود رو به همان شخصی که سرنگها را به داخل بدن
بیمار زده بود گفت:چه مدت طول می کشه تا پادزهر اثر کنه؟
تا 1 ساعت دیگه میشه تاثیرش رو دید.
-چطور؟
-رنگ پوست تغییر می کنه...
1 ساعت به سختی گذشت و رنگ پوست تغییر کرد...
همگی با خوشحالی به همدیگر نگاه کردند.
شاهپوری با خوشحالی گفت:عالی بود...از همتون ممنونم.
همگی به افتخار موفقیتشان بلند خندیدند وبه یکدیگرتبریک گفتند.
علیرضا که کنار دیوار نشسته بود وصدای انها را می شنید پوزخندی زد وگفت:هه...چه افتخاری هم
می کنند.واقعا هنر کردند.فقط من موندم اینا چرا این ویروسو به وجود اوردن و حالا چرا به فکر پادزهرش
افتادن؟
مانی دوربین را خاموش کرد وگفت:چون امکان داره توی این ازمایشهایی که انجام میدن خودشون هم به این
ویروس مبتلا بشن وبرای همین باید پادزهرشو داشته باشند.
-حالا میخوای چکار کنی؟
-باید صبر کنیم از زیرزمین خارج بشن.بعد ما کارمونو شروع می کنیم وبمبا رو جاسازی می کنیم.
بعد از نیم ساعت همه ی اعضای گروه از اتاق خارج شدند.
مانی از جایش بلند شد وبا کمک علیرضا کمد را سرجایش قرار دادند. بعد از رفتن انها از اتاق خارج
شدند...
کیف بمب ها در دست مانی بود...وارد اتاق شدند...
مانی گفت:علیرضا خیلی سریع ولی با دقت باید کارمونو انجام بدیم..اول صبر کن تا من یکی از پادزهرارو
بردارم بعد شروع میکنیم.
-باشه..
     
  
زن

 
مانی به سمت همان کمد رفت ویکی از شیشه ها را برداشت و از داخل کیف جعبه ای بیرون اورد وشیشه ی
حاوی محلول پادزهر را به ارامی داخلش گذاشت ودرون کیف قرار داد.
5 تا بمب داخل کیف بود که دو تا از انها را داخل همان اتاق و دوتای دیگر را یکی داخل همان اتاقی که نامش
اتاق اجساد بود ویکی دیگر را داخل همان تونل که به اتاق اجساد منتهی می شد ودیگری را داخل شکاف
کوچک که توی تونل قرار داشت جاسازی کردند..
بعد از انجام دادن کارشان مانی گفت:دو تای دیگه هم هست که توی اتاق ماست...اونا رو فردا شب توی
ساختمون میذاریم.
-مانی...کسی هم فرداشب کشته میشه؟
- نه...همه قبل از انفجار دستگیر میشن.بهتره دیگه از اینجا بریم.
-باشه..بریم.
شماره ی سرگرد همتی را گرفت ومنتظر شد تا تماس برقرار شود...
-الو...
-الو..سلام قربان.
-سلام مانی جان...شیری یا روباه؟
مانی لبخند کمرنگی زد وگفت:تا اینجا که میشه گفت شیر...خدا بقیه اش رو بخیر کنه.
-نگران نباش...همه چیز طبق برنامه پیش میره.همه ی کارا رو انجام دادی؟
-بله قربان.تمام اوامرتون اجرا شد.امشب کارو تموم می کنیم.
-خوبه.ما هم در حالت اماده باش هستیم.بچه ها امشب اطراف باغ مستقر میشن.مانی...حواستو کاملا جمع
کن.میدونی که چی میگم؟
-بله قربان...حواسم بهش هست.
-تا الان کار مشکوکی انجام نداده؟
-نه قربان..موردی ازش ندیدم.
-اون از نقشه ی امشب باخبر نیست بهش گفتیم فرداشب وارد عمل میشیم.حواستو خوب جمع کن مانی...اون نباید
از این قضیه بویی ببره.من بهش مشکوکم.
-خیالتون راحت باشه قربان...
-بسیار خب...منتظر تماست هستم.
-بله قربان.
-مواظب خودتون باشید.خدانگهدار.
-حتما...خداحافظ.
نیم ساعت به شروع مهمانی مانده بود..همگی در تکاپو بودند وهر کس به کاری مشغول بود.
پریناز در اتاق را باز کرد و وارد شد.رو به مانی که با اشفتگی دور خودش می چرخید و عصبی بود گفت:مانی
چرا نمیای؟علیرضا باهات کار داره.چیزی شده؟
مانی با همان حالت عصبی گفت:نمیدونم...پریناز تو دوربین من رو ندیدی؟باید گزارش کنم ولی هرچی می گردم
نیست.
-نه ندیدم.مگه دیشب با خودت نبردی توی اون زیرزمین؟
کلافه دستی بین موهایش کشید وگفت:چرا بردم ولی...
سکوت کرد وبه پریناز خیره شد.
-چیه؟چی شد؟
مانی با کف دستش محکم به پیشانیش کوبید...
-وااااااااااااااااای....بدبخ ت شدیم.
پریناز با ترس گفت:چی شده مانی؟داری منو می ترسونی.
مانی در حالی که با عصبانیت طول اتاق را طی می کرد گفت:دیگه چی می خواستی بشه؟دوربینو تو زیرزمین جا
گذاشتم...وای خدا...
-چی؟اخه چطوری؟
-چه میدونم...لابد اون موقع که داشتم جعبه ی پادزهرو میذاشتم توی ساک.. افتاده...
پریناز با نگرانی گفت:حالا میخوای چکار کنی؟
باید برم اونجا...باید دوربینو پیدا کنم.
با تعجب گفت:چی داری میگی؟الان مهمونی شروع میشه...درضمن من والناز با هزار بدبختی تونستیم توی شربتا
وغذاها داروی خواب اور بریزیم.به محض اینکه بخورن تا نیم ساعت بعدش تاثیر می کنه وبیهوش میشن.
-میدونم ولی نمی تونم از اون دوربین بگذرم...بدون اون تموم زحماتمون به هدر میره.باید برم و پیداش کنم.
کمی سکوت کرد...
بعد از چندلحظه رو به پریناز گفت:ما توی این مهمونی شرکت می کنیم.ولی باید همه ی وسایلمونو جمع کنیم.
نیم ساعت بعد از شروع مهمونی من به یه بهانه میرم تو باغ ومیرم توی زیرزمین.. تا قبل از انفجار باید اون
دوربین رو پیدا کنم.
پریناز با ترس در چشمان مانی خیره شد...
-مانی من خیلی می ترسم.اون بمبا چه ساعتی منفجر میشن؟
مانی به ساعت مچی اش نگاه کرد...
-فکر می کنم تا 5 ساعت دیگه منفجر بشن.
-ولی مانی اگر اون تو گیر افتادی چی؟می ترسم بلایی سرت بیاد.
مانی با مهربانی روبه روی پریناز ایستاد و در حالی که در چشمانش خیره شده بود دوطرف بازویش را گرفت...
-نترس عزیزم...به این فکر کن که این عملیات با موفقیت انجام بشه چی میشه؟جون هزاران هزار ادمو نجات
میدیم.با کمک اون دوربین می تونیم پرده از چهره ی پلیده این ادما برداریم...تو اینو نمیخوای؟
به ارامی سرش را تکان داد ودر حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گت:چرا منم همینو میخوام...ولی
می ترسم جونت به خطر بیافته..من اینو نمیخوام مانی...
سر پریناز را در اغوش گرم ومردانه اش گرفت...
-میدونم عزیزم.قول میدم مواظب خودم باشم.پس اروم باش.
سرش را بلند کرد وگفت:نه نمی تونم...من تنهات نمیذارم..منم باید باهات بیام.
-چی داری میگی؟این کار خطرناکه..نمیشه.
-ولی من باید با تو بیام...خواهش می کنم مانی...تو رو خدا بذار منم باهات بیام.
انقدر التماس امیز جمله اش را بیان کرد که مانی به ناچار قبول کرد...
-باشه... بیا...ولی بدون اجازه ی من کاری انجام نده باشه؟حواستو خوب جمع کن.
لبخند ارامش بخشی روی لبان پریناز نشست...
-باشه..هر چی تو بگی.
مهمونی شروع شده بود...مانی وعلیرضا به همراه پریناز والناز گوشه ای از سالن ایستاده بودند...
علیرضا گفت:مانی مطمئنی میخوای بری توی اون زیرزمین؟
سرش را تکان داد وگفت:اره...بدون کمک اون دوربین نمی تونیم کاری بکنیم.تموم زحماتمون از بین میره.
-پس من هم باهات میام.
-نه تو والناز اینجا می مونید...طبق همون چیزایی که بهت گفتم عمل میکنی باشه؟من وپریناز میریم اونجا واگر تا
1 ساعت دیگه برنگشتیم تو با سرگرد همتی تماس بگیر و بگو که وارد عمل بشن.تموم لوازمو جمع کردم
وپادزهر هم توی کیف دستی پرینازه.مواظب خودتون باشید.
     
  
زن

 
علیرضا گفت:باشه داداش...شما هم مواظب خودتون باشید.
مانی ادای ادمهای مست را دراورد ودستش را دور شونه های پریناز حلقه کرد...پریناز هم همراهیش می کرد وبلند
بلند می خندید...
هر دو ازسالن بیرون امدند و وارد باغ شدند.به جز چند نفر که مشغول عیش ونوش وخوش گذرانی بودند کسی در
باغ حضور نداشت.
مانی دست الناز را گرفت ودر همان حال که مانند ادمهای مست رفتار می کرد هر دو به طرف انتهای باغ حرکت
کردند...
کمی که از عمارت فاصله گرفتند هر دو شروع به دویدن کردند...
زیرزمین تاریک بود. مانی چراغ قوه اش را روشن کرد...
پریناز گفت:مانی میدونی ممکنه کجا انداخته باشیش؟
-اره..توی همون اتاق...اتاقی که ازمایشاتشونو انجام میدن.
به همان سمت رفتند ولی در اتاق قفل بود...
پریناز گفت:ولی این در قفله...
مانی به اطرافش نگاه کرد وگفت:حتما این قفل هم مثل اون یکی باز میشه...
روی زمین نشست وروی خاکه کف تونل دست کشید ولی در باز نشد..رو دیواره ی تونل دست کشید و انقدر این
کار را ادامه داد تا در با صدای تیکی باز شد...
پریناز با خوشحالی رو به مانی گفت:باز شد...
هر دو وارد اتاق شدند...
مانی سریع به همان جایی که دیشب ایستاده بود و پادزهر را داخل ساک گذاشته بود رفت.همه جا را زیر و رو کرد
ولی از دوربین خبری نبود.
نفسش را با حرص بیرون داد...
پریناز گفت:چی شد؟اینجا نیست؟
با کلافگی به پریناز نگاه کرد وگفت:نه...ولی من مطمئنم همینجا افتاده...چون ...
-دنبال این میگردی ستوان؟!!!!!!!!
هر دو به عقب برگشتند و در کمال تعجب ستوان سمایی و شکوری را کنارهم دیدند.دوربین در دست ستوان سمایی
بود.
مانی زمزمه کرد:تو اینجا چکار میکنی؟اون دسته تو چکار میکنه؟
سمایی پوخندی زد وگفت:این سوالو من باید بپرسم..میشه بپرسم شما اینجا چکار می کنید؟
مانی با خشم گفت:به تو ربطی نداره...
شکوری به سمت مانی رفت ورو به رویش ایستاد...با تحقیر به سرتاپایش نگاه کرد وگفت:خیلی حرف
میزنی...پس ستوان ارایافرد تویی؟باید یه تشکر ویژه ازت بکنم...
مانی گنگ نگاهش کرد وگفت:چی؟...
شکوری بلند زد زیر خنده ودر حالی که به اطراف اتاق اشاره می کرد گفت:ازت ممنونم ستوان مانی اریافرد...من
به کمک تو وگروهت تونستم به اون چیزی که میخواستم دست پیدا کنم.اون پادزهر...
پریناز با ترس خودش را به مانی چسباند...
مانی رو به شکوری با خشم وعصبانیت غرید:مرتیکه ی اشغال معلوم هست چی میگی؟..
شکوری بی هوا برگشت وسیلی محکمی توی صورت مانی زد...مانی هم به طرفش حمله کرد ویقه ی لباسش را
گرفت ومشت محکمی توی صورتش زد..با هم درگیر شده بودند تا اینکه ...شکوری دستانش را روی سینه ی
مانی گذاشت واو را به عقب هول داد...
مانی محکم با دیوار برخورد کرد پریناز به طرفش دوید وبازویش را گرفت.
با نگرانی وترس گفت:مانی خوبی؟مانی..
مانی گفت:خوبم..نگران نباش..با این مشتا که کسی نمرده...
با زدن این حرف پوزخندی به صورت مغرور شکوری زد.
شکوری خنده ی وحشتناکی کرد وگفت:اره خب...تو درست میگی.کسی با این مشتا نمرده..ولی جور دیگه
چرا....خیلی ها بودن...
توی چشمای مانی زل زد وگفت:میخوای تو هم طعمشو بچشی؟...ستوان...؟
بلند زد زیر خنده وبه سمایی نگاه کرد.
مانی با خشم غرید:چی میخوای؟...تو کی هستی؟
سمایی گفت:بالاخره می فهمی ستوان...بهتره یه کم صبر کنی.
کیفش را باز کرد و از داخلش جعبه ای مستطیل شکل را بیرون اورد وبه طرف شکوری گرفت.
شکوری در جعبه را باز کرد و سرنگی که داخلش از محلولی سفید رنگ پر شده بود را بیرون اورد.
جلوی صورتش گرفت وبا لذت به ان خیره شد...نگاهی از سر تنفر به مانی انداخت وگفت:ستوان...میدونی این
چیه؟اره؟
مانی تنها با خشم نگاهش کرد ودست پریناز را که دور بازویش حلقه شده بود را فشرد.
شکوری ارام ودر حالی که برق خاصی در چشمانش نشسته بود به سمت مانی رفت...
-نمی خواد زیاد بهش فکر کنی ستوان...این محلول...همون ویروسیه که برای پیدا کردنش به اینجا اومدید...همون
ویروسیه که به کمک شماها تونستیم پادزهرشو پیدا کنیم....فهمیدی؟
خنده ی وحشتناکی کرد که پریناز سرش را روی بازوی مانی گذاشت وچشمانش را بست...
مانی دستش را دور شانه ی پریناز حلقه کرد واو را به خود فشرد...
با عصبانیت سر سمایی که با تنفر به انها خیره شده بود داد زد:پس همه ی اینا زیر سر تو بود؟تمامه این مدت
داشتی به گروه خیانت می کردی؟
سمایی پوزخندی زد وچند قدم جلو امد...
با غیض گفت:بهتره خفه شی ستوان...من از اول هم تو گروهه شما کاری نداشتم...فقط برای یه چیز اومده بودم که
الان به دستش اوردم.
رو به شکوری گفت:بهتره این چند ساعته باقی مونده از عمرشو بیخودی تلاف نکنه...نمیخوای چیزی بهش بگی؟
شکوری با بدجنسی چشمک زد وسرنگ را به سمایی داد...پریناز با ترس به انها خیره شده بود ولی مانی بی خیال
وتنها از سره خشم به ان دو نگاه میکرد...
دستانش را از روی بازوی پریناز برداشت و از جایش بلند شد.
شکوری گفت:چیه ستوان؟جات خوب نیست؟
مانی گفت:خفه شو اشغال...تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی...
شکوری خنده ی وحشتناکی کرد وگفت:جدااااااااا؟؟؟هه...زیا دم امیدوار نباش...خیلی کارا از من بر میاد...فعلا باید
شرتونو کم کنم.هم تو وهم اون خانم کوچولوتو...
و با چشمانه هرزه اش به پریناز خیره شد...
مانی با خشم سرش داد زد:تو یه احمقی...بهتره ادامه ندی وگرنه...
شکوری برنده وخشن نگاهش کرد وگفت:وگرنه چی؟...هان؟...وگرنه میخوای مثلا ناکارم بکنی؟..هه...پس خبر
نداری که الان این تویی که توچنگاله من اسیری...هیچ کاری ازت بر نمیاد...تا چند دقیقه ی دیگه دوستای
همراهت هم میان اینجا...نمی خوام تنها باشید...با هم اومدید اینجا وبا هم... هم ازاینجا میرید بیرون...ولی نه
سالم...
نگاه ترسناکی به پریناز کرد وگفت:فقط جنازه هاتون حق داره از این باغ بیرون بره....
مانی دستانش را مشت کرد وبا خشم به طرفه شکوری حمله کرد...
دستانش را محکم به دور گردن او حلقه کرد ولی شکوری با ارنجش به شکم مانی ضربه زد وهمین که مانی کج
شد.شکوری به طرفش برگشت ولی مانی جاخالی داد وبا پا به پشت پای شکوری ضربه زد..شکوری نقش زمین
شد.
سمایی وپریناز تنها تماشا چی بودند...پریناز با ترس وسمایی از سر لذت به درگیریه بین مانی وشکوری نگاه
می کرد.
شکوری از جایش بلند شد وبه طرف مانی حمله کرد وبا مشت توی صورتش ضربه زد مانی صورتش را برگرداند
ولی با خشم با زانویش به شکم شکوری ضربه زد و همین که شکوری خم شد گردنش را گرفت...
     
  
زن

 
قسمت شانزدهم:
کنار گوشش گفت:بهتره خفه شی اشغال...دیگه حق نداری با اون چشمای هیز وهرزه ات به پریناز یا هر دختره
دیگه ای نگاه بکنی..خودم می کشمت کثافت.
همین که خواست گردنش را بشکند سوزش سرنگ را پشت گردنش حس کرد...
ارام ارام دستانش شل شد...با چشمای گرد شده به پریناز که روبه رویش کنار دیوار نشسته بود وبا ترس وچشمان
اشک الود نگاهش می کرد خیره شد...
پریناز جیغ کشید وداد زد:نهههههههههه..
.مانی نهههههههههههه...
..مانییییییی...
شکوری خودش را کنار کشید...مانی با بی حالی به پشت سرش نگاه کرد وسمایی را دید که سرنگ خالی را در
دستش گرفته وبا بدجنسی وتنفر به مانی زل زده است...
کم کم چشمانش سیاهی رفت وبه پایین کشیده شد...روبه روی سمایی زانو زد...نمی توانست گردنش را صاف نگه
دارد..احساس می کرد تمام اعضای بدنش سست شده وتوان هیچ حرکتی را ندارد.دستانش می لرزید...بدنش سرد
شد....روی زمین افتاد ودر لحظه ی اخر توانست علیرضا والناز را ببیند که هر دو با دستانی بسته وارد اتاق شدند
وبا چشمان گرد شده از تعجب به مانی خیره شده بودند...
علیرضا داد زد:مانییییییییی..یاخداااا... .
به طرفش دوید ولی شکوری جلویش ایستاد ونذاشت به مانی نزدیک شود.
مانی چشمانش کم کم بسته شد و بی حال روی زمین افتاد...
پریناز روی زمین نیمخیز شد وبه سمت مانی رفت..کنارش نشست وسرش را بلند کرد...
با گریه و در حالی که صدایش می لرزید داد زد:مانی..مانی چشماتو باز کن..مانی چت شده؟مانی چشماتو باز
کن..توروخدا...
مانی اروم اروم چشماشو باز کرد وبی رمق نگاهش در نگاه اشک الوده پریناز نشست.
لبانش خشک شده بود زمزمه کرد:پ..پریناز...
پریناز هق هق کنان گفت:جانم...مانی...چی میخوای؟مانی حالت خوبه؟
لبانش را با زبان تر کرد و چشمانش را بست..گفت:من..خوبم..ن..نگران نباش.
شکوری خنده ی بلندی کرد وگفت:اره..حالش خیلی خوبه..از من وتو هم بهتره...
دوباره خندید و رو به علیرضا گفت:بهتره دوسته عزیزتو بلند کنی وببریش کنار دیوار...نترس..زیاد زنده
نمی مونه...فوقش تا فردا زنده است...کم کم جون میده وشماها هم شاهد جون دادنش هستید.
خبیصانه خندید...
علیرضا در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود شکوری را هل داد وبه طرف مانی رفت.زیردست شکوری
که یکی از ادمهایش بود وهیکل قوی داشت... خواست به طرف علیرضا حمله کند که با اشاره ی شکوری ایستاد...
علیرضا زیر بغل مانی را گرفت وارام بلندش کرد...مانی به شدت به سرفه افتاد...سرفه های خشک و بلندی
می کرد...
علیرضا او را کنار دیوار نشاند وبه دیوار تکیه داد.کنارش نشست وگفت:داداش حالت خوبه؟...
رو به شکوری داد زد:تو یه اشغالی...چی از جون ما میخوای؟براش اب بیار...
مانی دستش را بی رمق روی دست علیرضا گذاشت وگفت:نه...ع..علیرضا...من نباید اب بخورم...اب ...مساوی با
مرگه منه...نمی..نمی تونم بخورم...
به شدت به سرفه افتاد...
سمایی پوزخند صداداری زد وجلو امد...
با لگد به پای مانی زد وگفت:اب میخوای؟...دوستت که خیلی اصرار داره چرا که نه...
به طرف میز کنار تخته اونطرف اتاق رفت وبا یک لیوان اب برگشت..اب را به طرف مانی برد که علیرضا با
خشم با دستان بسته زد زیر لیوان که ابش پاشید تو صورت سمایی...داد زد:هرزه ی کثافت...چی از جونش میخوای؟مگه چکارت کرده که اینجوری
می کنی؟اصلا تو کی هستی؟
سمایی در حالی که دستش را روی صورتش گذاشته بود از جایش بلند شد وگفت:من کی هستم؟خیلی دلت میخواد
بدونی؟...باشه میگم...اسمه پریناز به گوشت خورده؟پریناز کیانی...؟!
مانی چشمانش را باز کرد وبه او خیره شد...علیرضا با دهان باز به سمایی نگاه می کرد...
سمایی گفت:چیه؟...تعجب کردید؟نتونستید منو بشناسید درسته؟خب حق دارید...من به کل صورتم تغییر کرده...ولی
من خودشم..خوده خوده پریناز کیانی....میخوای بدونی که چطور به اینجا رسیدم و شدم ستوان سمایی؟...
با تنفر تو چشمان مانی خیره شد وگفت:میخوای بدونی با من چکار کردی؟...اره؟؟؟؟؟
مانی قدرت حرکت نداشت...تمامه بدنش سرد شده بود.
علیرضا با غیض گفت:از اون پرینازه عوضی بیشتر از این توقعی نمیشه داشت...هیچ شکی نیست که تو
خودشی...خوده اشغالش.
سمایی با خشم غرید:خفه شو...تو چی میدونی که به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی؟...
با انگشتش به هر چهارنفر اشاره کرد وگفت:بهتره فقط خفه شید وبه همه ی حرفام گوش بدید..به هر حال شماها که
تا چند ساعت دیگه بیشتر زنده نمی مونید..همتونو با همین ویروس می کشم...همتونو...از همتون متنفرم....
با دست به مانی اشاره کرد وگفت:از تو متنفرم چون باعث شدی به اینجا و به این راه کشیده بشم..باعث شدی
رسوای همه ی عالم بشم..
به علیرضا اشاره کرد وگفت:از تو متنفرم چون تو کمکش کردی...تو باعثش بودی...
رو به روی پریناز ایستاد وبا تنفر گفت:از تو متنفرم...میدونی چرا؟چون قلب کسی که یه روزی ماله من بود الان
برای تو وبه عشقه تو داره می تپه...ازت بدم میاد...مطمئن باش بدجور نابودت می کنم...خیلی بد.
رو به الناز گفت:تو هم شبیه خواهرتی..تو هم باید از بین بری...از همتون بدم میاد..همتون باید
بمیرید..همتووووووووون.......... ...
علیرضا از جایش بلند شد وبا دستان بسته توی صورت سمایی کوبید وگفت:ساکت شو.تو یه دیوونه ای..یه
روانی..بهتره دست از تهدید کردنت برداری...از اینکارا چی به دست میاری؟باعث وبانیه همه ی بدبختیات
خودتی...نه ما...
شکوری به زیردستش که کنار علیرضا ایستاده بود اشاره کرد واو هم ضربه ی محکمی به پشت گردن علیرضا زد
و علیرضا هم دادی از سردرد کشید وبه طرف پایین خم شد و گردنش را با دست گرفت.
شکوری با خشم غرید...
-ساکت شو..به چه جراتی باهاش اینجوری حرف می زنی؟...دلت میخواد تو هم مثل دوست عزیزت الوده
بشی؟...اگر نمیخوای پس بشین وخفه شو..
علیرضا گفت:هه... فکرکردید اگر ما رو بیارید اینجا همه چیز تمومه؟..فکرکردید...همه اش خیالی خام بیش
نیست...
شکوری هلش داد وگفت:بشین...ساکت شو و گوش بده...
علیرضا با نفرت نگاهش کرد.
سمایی رو به مانی که رنگش سفید شده بود و دستانش می لرزید گفت:من دوستت داشتم...من میخواستمت..وقتی
فهمیدم دوستم داری تصمیم گرفتم دست از تمومه کارای گذشته ام بردارم..من به خاطر کاری که پدرم با مادرم
کرده بود از همه ی مردا متنفر بودم ومدتی اونا رو به خودم وابسته می کردم وبعد ولشون می کردم..ولی تو فرق
     
  
زن

 
می کردی اونا هوسباز بودند ولی تو منو برای خودت می خواستی...تو منو به خاطر خودم می خواستی نه از
روی هوس بلکه از ته قلبت...ولی تو منو ول کردی...چرا؟چون با فامیلتون رابطه داشتم؟ولی من میخواستم وقتی
باهات ازدواج کردم از کارم دست بردارم..به این کارمعتاد شده بودم دسته خودم نبود...تو به جای اینکه کمکم
بکنی...منو مثله یه اشغال انداختی دور...من رفتم امریکا...اونجا با شکوری اشنا شدم...یه مدت معشوقه اش
بودم.اون منو وارده این سیستم کرد.منو با گروهشون اشنا کرد...من هم همپای این گروه فعالیت می کردم.تا اینکه
تو یکی از همین ماموریتا تو یه اتش سوزی صورتم سوخت..البته درصدش انقدر بالا نبود که نشه عمل کرد ولی
خب خیلی جاهای صورتم از بین رفته بود..با کمک شکوری و توسط یکی از بهترین پزشکای امریکا جراحی
کردم وصورته جدیدی نصیبم شد ..صورت جدید با هویت جدید...این نقشه ی شکوری بود..تا اینکه برای یه سری
کارا اومدم ایران و وارد گروه پلیس شدم البته اینکار اصلا راحت نبود...با کلی دردسر ودوندگی تونستم وارد
پلیس بشم ...به عنوان ستوان سمایی اطلاعات میدادم...البته بودند کسانی که به هویتم مشکوک شده بودند ولی خب
خیلی حرفه ای عمل می کردم ونمی تونستند ازم اتو بگیرند.تا اینکه فهمیدیم توی این باغ یکی از دوستان نزدیک
شکوری دارند ویروسی رو پرورش میدند که بسیار کشنده است و اینکه این گروه زیر نظر اسرائیل فعالیت
می کنند.شکوری توسط ادمایی که داشت مرتب درجریانه تکثیر وپیشرویه این ویروس بود ولی خب هیچ جوری
نمی تونست به پادزهرش دسترسی داشته باشه..ما اون ویروسو می خواستیم ولی همراه با پادزهرش...تا اینکه....
به صورت مانی نگاه کرد وگفت:توی یکی از همین ماموریتا متوجه شدم تو هم توی پلیس فعالیت میکنی...وقتی
فهمیدم محافظ پریناز هستی و یه جورایی با این گروه در ارتباطی جوری عمل می کردم که دورادور درجریانه
کارهات بودم...ازت متنفر بودم ومی خواستم هر طور شده نابودیتو ببینم...اون روز جلوی خونه ات اون کسی که
میخواست بکشدت یکی از ادمای من بود..ولی خب موفق نشدم...تا اینکه فهمیدم میخواید بیاید توی این خونه... به
هر سختی بود وارد گروهتون شدم..البته با هزار جور مشکل روبه رو شدم سخت بود ولی موفق شدم...سرگرد
همتی بهم مشکوک بود واینو خوب می دونستم ولی من نمیذاشتم اتویی ازم به دست بیاره.تا اینکه به اینجا رسید و
من وشکوری تونستیم به کمکه شماها به این پادزهر دست پیدا کنیم..البته خودمون هم با کمک ادمایی که داشتیم
می تونستیم اینکارو انجام بدیم ولی شاهپوری مشکوک شده بود...وهر حرکتی ممکن بود باعث بشه لو بریم ولی با
کمکه شماها به راحتی می تونستیم به هدفمون برسیم.اون سگا و نگهبانا هم کاره خودمون بود...وحالا هم باید
ازتون ممنون باشیم...شما خیلی کمکمون کردید.
سمایی با صدای بلند خندید و رو به مانی گفت:وحالا دارم بدبختیتو می بینم..دارم با چشمای خودم می بینم که داری
ذره ذره جلوی پام جون میدی....این هم کمه..ولی خب این هم منو راضی می کنه...فقط با مردنه توست که اروم
میشم...
بلند خندید وبه شکوری نگاه کرد.
-نمی خوای تو هم شروع کنی؟
شکوری چشمک خاصی زد وگفت:چرا که نه...
با همان نگاه هرزه و هوسبازش ودر حالی که لبخندی خاص روی لبانش بود به طرف پریناز رفت...علیرضا از
جایش بلند شد ولی زیردست شکوری که مرد قوی بود غافلگیرانه محکم کوبید توی صورتش که علیرضا به خاطر
اینکه دستانش بسته بود تعادلش را از دست داد وروی زمین افتاد سرش به گوشه دیوار برخورد کرد وبه شدت
زخمی شد....
شکوری زیر بازوی پریناز را گرفت ...پریناز جیغ کشید ولی شکوری او را هل داد به طرف تخته وسط اتاق
...پریناز مقاومت می کرد که شکوری رو به زیر دستش گفت:بیا نگهش دار...
او هم به طرف تخت رفت ودستان پریناز را گرفت ولی پریناز خودش را اینور واونور می کرد وجیغ می کشید.
شکوری محکم توی صورتش زد و در همون حال پریناز را روی تخت خواباند...سمایی پاهایش را
گرفت...شکوری روی دهانش چسب زد تا کمتر سر وصدا کند...با همان نگاه به طرف الناز رفت واو را هم مثل
پریناز روی تخت خواباند..
علیرضا در حالی که از سرش خون می رفت در جایش نیمخیز شد ولی سمایی با اسلحه ای که در دست داشت توی
گردنش زد وعلیرضا بی حال روی زمین افتاد...
با صدای گرفته ای گفت:هرزه ی عوضی..فقط دستامو باز کن وببین چکارت می کنم...
رو به شکوری داد زد:عوضی ولشون کن..با اونا چکار داری؟
شکوری خنده ی خبیصانه ای کرد وگفت:باشه..ولشون می کنم ولی بعد از اینکه کارم باهاشون تموم شد.میخوام تن
وبدن خوشگلشونو به نمایش بذارم...میخوام هم من وهم زیردستام ازشون لذت ببریم...
مانی با بی حالی چشمانش را باز کرد ودر حالی که دندانش را روی هم می سایید گفت:خفه شو...تو خیلی غلط
میکنی...به خداوندیه خدا ...خودم می کشمت..با دستام خفه ات می کنم...
سمایی وشکوری نگاهش کردند وخندیدند...
-توهم زدی ستوان...فعلا که این ماییم شاهد جون دادنتیم....
مانی دست لرزانش را با خشم مشت کرد...
شکوری وسمایی به سمت پریناز والناز برگشتند.پشتشان به علیرضا ومانی بود...
مانی با بی حالی به علیرضا که با چشمان نیمه باز و در حالی که صورتش غرق خون بود و چشمانش اشک
الود بود و به شکوری خیره شده بود نگاه کرد..
اروم زمزمه کرد:ع...علیرضا...
علیرضا سرش را به طرف مانی برگرداند وبا صدای پر از بغضی گفت:چیه؟
-علیرضا...می تونی اون کیف دستی که ...پشته منه رو برداری؟
-چی؟...
--نمی تونم زیاد حرف بزنم...توی اون کیف... پادزهره این ویروس هست...باید به من تزریق کنی...باید حالم
خوب بشه تا بتونیم... ازاینجا فرار کنیم.من میدونم چطور میشه...اینجا تا 2 ساعته دیگه منفجر میشه....عجله کن.
برق امیدی در چشمان علیرضا نشست واروم به طرف مانی نیمخیز شد...نگاهی به شکوری و سمایی انداخت که
داشتند دست وپای پریناز والناز را می بستند...علیرضا بی رمق دستان بسته اش را جلو برد ودر کیف را باز
کرد...
سرنگ را بیرون اورد ودر دستانش پنهان کرد...سمایی به طرفشان برگشت وبعد از اینکه نگاهی به هر دو انداخت
دوباره صورتش را به سمت شکوری برگرداند.
علیرضا در سرنگ را برداشت...مانی ارام دستش را جلو برد و گفت:بزن توی رگم...مواظب باش...باید خیلی
دقت بکنی...
     
  
زن

 
علیرضا دستان لرزانش را جلو برد..چندتا نفس عمیق کشید و نام خدا را زیر لب صدا زد وسرنگ را در رگ مانی
فرو کرد...خیلی سریع ولی با دقت محلول را تزریق کرد وسرنگ را در اورد ودوباره درون کیف پنهان کرد...
همزمان شکوری برگشت وبه طرف مانی رفت... یقه اش را گرفت و او را بلند کرد وبه طرف پریناز برد...
-بیا ...مگه عاشقش نیستی؟پس تو باید زودتر از بقیه تن وبدنشو ببینی....اینجوری لذت بردنش هم برای ما شیرین
تره...تو هم شاهد کارمون هستی.
خنده ترسناک وبلندی کرد وبه طرف علیرضا رفت...حال علیرضا بهتر شده بود ولی خودش را بی حال نشان
داد...شکوری بلندش کرد واو را کنار الناز برد...هر دو روی صندلی کنار تختها نشستند...پریناز والناز بی صدا
گریه می کردند...هر دو از ترس می لرزیدند...
علیرضا با دیدن الناز دران وضعیت دلش ریش شد...اشک در چشمانش حلقه بست...در دلش از خدا کمک
می خواست...
مانی با دیدن پریناز دستانش را با خشم مشت کرد وزیر لب به شکوری وسمایی ناسزا می گفت...حالش کم کم
داشت بهتر می شد...ولی این را نشان نمی داد.
شکوری به طرف الناز رفت وبا نگاه هرزه اش در چشمان اشک الود الناز خیره شد.و بعد با بدجنسی به علیرضا
نگاه کرد..علیرضا دستانش را مشت کرد وبا خشم ونفرت به شکوری نگاه کرد...
جرات نداشت حرفی بزند می دانست که با هر کلامی که از دهانش خارج شود ممکن است شکوری تحریک شود
وکاری انجام دهد...
شکوری ارام با پشت دست صورت الناز را نوازش کرد...
سلام دوستان خوبم این هم پست امشب...بچه ها تعداد نقدا و امتیاز وتشکرا خیلی کمه...ولی من باز دارم میذارم...امشب باز هم پست داریم..پس منتظر باشید.مرسی.
الناز بی صدا جیغ می کشید واشک می ریخت.
شکوری دستاشو دوطرف بدنه الناز گذاشت ویکی از دستاشو بالا اورد وشاله النازو برداشت.
صورتشو نزدیک صورت اون برد وسرشو تو موهای الناز فرو کرد ونفس عمیق کشید.
با چشمان شهوت الودش توی چشمای الناز خیره شد وگفت:خیلی خوشگلی عزیزم.از همون اول که دیدمت یه حس
خاصی رو نسبت بهت پیدا کردم.میدونم که با بقیه برام فرق می کنی ولذتی که میتونم با تو بدست بیارم حتما برام
خیلی خاص ونابه...
لباشو روی گونه ی الناز گذاشتو اونو بوسید.
اشک صورت خواهر دوقلومو خیس کرده بود..بی صدا هق هق می کرد.
من هم وضعم بهترازا ون نبود ولی می تونستم حالشو درک بکنم.می ترسیدم بخواد کاری باهامون بکنه که هیچ
جوری نتونیم جبرانش بکنیم...خیلی می ترسیدم..خیلی.حتی با فکرکردن بهش هم مو به تنم سیخ می شد.
به علیرضا نگاه کردم صورت اون هم از اشک خیس بود وچشماشو بسته بود ولب پایینشو به دندون گرفته بود
ومحکم فشار می داد..انقدر محکم که من به جای اون احساس درد می کردم..حالشو درک می کردم...می دونستم
النازو دوست داره وتحمل این صحنه براش خیلی سخته...
نگام چرخید روی مانی...به نظرم رنگ صورتش وحالتش عادی شده بود...شاید هم من اینطور فکر
می کردم..
سرشو برگردونده بود و چشماشو بسته بود..از فک منقبض شده اش می شد فهمید که از تو داره حرص میخوره...
دست وپامو تکون دادم به این امید که بتونم ازادشون کنم ولی بی فایده بود.
با شنیدن صدای ناله ی الناز نگام چرخید روی اون وشکوری...
شکوری داشت دکمه ی مانتوی الناز رو باز می کرد و الناز هم تو جاش تکون می خورد تا مانعش بشه که بی فایده
بود.
شکوری دکمه هاشو باز کرد...یه چاقو از تو جیبش دراورد ومانتوی النازو پاره کرد وکامل از تنش دراورد...با
دیدن این صحنه واینکه خواهرم داشت زجر می کشید دلم ریش شد وباعث شد بیش از پیش بلرزم...هم از ترس
وهم از اضطراب ونگرانی.
الناز یه تاپ بندی مشکی تنش بود وپوست خوشگل وسفیدش زیر نور لامپ برق می زد واین باعث شده بود
شکوری بیش از قبل حریص بشه...
دست راستشو کشید روی بازوی الناز واروم اروم به طرف سینه اش رفت...
در همون حال که داشت نوازشش می کرد گفت:تو خیلی خوشگلی..خیلی...چه پوست نرم ولطیفی داری عزیزم.
با گفتن جمله ی اخرش علیرضا چشماشو باز کرد وبا چشمانه به خون نشسته اش ..با غیض غرید:حرومزاده ی
پست فطرت...کاری با اون نداشته باش..دستتو بکش عوضی.
شکوری به طرف علیرضا خیز برداشت ومحکم زد توی صورتش انقدر شدت ضربه زیاد بود که سر علیرضا به
طرف راست چرخید وگوشه ی لبش پاره شد...
شکوری با صدای بلند وترسناکی داد زد:خفه شو اشغال...میخوای حالیت کنم کی حرومزاده است؟اره؟...براتون
برنامه چیدم ومطمئنم که خیلی خوشتون میاد...خیلی...
با صدای وحشتناکی خندید واومد به طرف من.
با هر قدمی که به طرفم بر می داشت احساس می کردم هر ان امکان داره روح از بدنم خارج بشه...داشتم سکته
می کردم...تمومه بدنم از ترس می لرزید...کنار تخت ایستاد وبه زیردستش گفت:بازش کن.
اون مرد هم اطاعت کرد واومد جلو ودست وپامو باز کرد.خواستم از جام بلند شم که شکوری سریع زیر بازومو
گرفت و منو از تخت کشید پایین...منو گرفت تو بغلش واسلحه اشو گذاشت روی شقیقه ام.
با چشمای گرد شده از ترس به مانی نگاه کردم...تو جاش نیمخیز شده بود وبا نفرت به شکوری نگاه می کرد...
داد زد:ولش کن عوضی...با اون چکار داری؟
شکوری بلند خندید وگفت:نترس ستوان...کارم هنوز باهاش شروع نشده...اروم اروم میریم جلو..اینجوری بیشتر
لذت می بریم..
مانی با خشم دستشو مشت کرد وکوبید روی تخته روبه روش...
شکوری به همون مرد گفت که دست وپای الناز رو هم باز بکنه...اون مرد هم به طرف الناز رفت ودست وپاشو
باز کرد والنازو اورد پایین...
سمایی به طرف علیرضا رفت ودستاشو باز کرد...بعد هم اسلحه اشو به طرفش نشونه گرفت..
شکوری به مرد اشاره کرد واونم النازو پرت کرد تو بغل علیرضا....
علیرضا محکم النازو گرفت تو بغلش واون وبه خودش فشرد...
سریع چسب روی دهان النازو برداشت وروی پیشونیشو بوسید ومرتب زمزمه می کرد که الناز اروم باشه...
     
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Path of Love|مسیر عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA