قسمت هفدهم:شکوری خبیصانه خندید وگفت:اوه اوه چه رمانتیک...ولی قراره رمانتیک تر هم بشه..اینجوری زیادلذت نمی بریم...رو به سمایی گفت:برو دوربینو بیار...میخوام ازشون یه فیلمه یادگاری بگیرم...تا زنده هستند میخوام لحظاتهاخرشون ماندگار باشه.سمایی پوزخند صداداری زد ورفت گوشه ی اتاق وازت توی کمد یه دوربین وسه پایه در اورد واومد طرفمون...دوربینو گذاشت روی سه پایه وروشنش کرد...شکوری به علیرضا گفت:برو کناره اون دیوار..یالا...علیرضا حرکتی نکرد که شکوری دادزد:خیلی دوست داری مغزه این خوشگله رو بپاشم کفه این اتاق؟...اره؟..بهتگفتم برو کناره اون دیوار وگرنه...با این حرفش اسلحه رو روی شقیقه ام فشار داد که من هم به هق هق افتادم..خیلی می ترسیدم..خیلی...علیرضا همون طور که الناز توی بغلش بود اروم اروم رفت عقب تا اینکه پشتش چسبید به دیوار...و ایستاد.سمایی اسلحه اشو به طرف علیرضا نشونه گرفت و اون مرد هم رفت پشت دوربین ومشغول شد...مانی با چشمانه خشمگین وبه خون نشسته به شکوری زل زده بود ولی خب اون منو گروگان گرفته بود و به همینخاطرمی دونستم نمی تونند حرکتی بکنند چون هر حرکته اونا مساوی بود با مرگه من...شکوری به اون مرد گفت:شروع کن...مرد هم سرشو تکون داد ولبخند خاصی زد وبه دوربین خیره شد و اون وروی علیرضا والناز تنظیم کرد...شکوری همونطور که منو توی بغلش گرفته بود واسلحه اشو گذاشته بود رو شقیقه ام منو برد کنار سمایی وبهعلیرضا گفت:پس چرا معطلی؟میخوام تورو با عشقت تنها بذارم تا حسابی ازش لذت ببری...مگه دوستش نداری؟پس شروع کن...علیرضا با عصبانیت داد زد:کثافته حرومزاده...معلوم هست چی داری میگی؟...چی از جونه ما میخوای؟به طرف شکوری حمله کرد که با دادی که شکوری زد بین راه ایستاد..-از جات تکون بخوری مغزشو متلاشی می کنم...علیرضا سرجاش خشک شد وحرکتی نکرد ولی همچنان با خشم به شکوری نگاه می کرد...به مانی نگاه کردم ...سرشو گذاشته بود روی تخت وچشماشو بسته بود..وای خدا نکنه مرده باشه؟..با دیدنش چشمامداشت سیاهی می رفت..حس می کردم بزرگترین پشتوانه وحامیمو از دست دادم...مطمئن بودم اگر شکوری منومحکم نگرفته بود الان نقش زمین شده بودم.شکوری گفت:برو عقب...برو کناردیوار وایسا وهر چی رو که میگم گوش کن..البته اگر نمیخوای اتفاقی واسه اینخانم خوشگله بیافته...علیرضا اروم رفت عقب وکنار الناز ایستاد...الناز با ترس به بازوی علیرضا چنگ زد.شکوری گفت:یالا دیگه شروع کنید...علیرضا با نفرت گفت:خفه شو کثافت...من این کارو نمی کنم...-که این کارو نمی کنی اره؟..باشه پس خودت خواستی..چسبه روی دهانمو با یه حرکت برداشت که دردم اومد و داد زدم...بعد اسلحه رو روی شقیقه ام فشار داد واماده ی شلیک بود که شروع کرد به شمارش معکوس...-3...2...1.همین که خواست ماشه رو بکشه علیرضا داد زد:خیلی خب.. خیلی خب...باشه...فقط کاری با اون نداشته باش.بعد التماس امیز به الناز نگاه کرد...الناز هم با ترس به علیرضا نگاه کرد...شکوری گفت:شروع کن...برای اول کار..ببوسش...علیرضا اروم رفت طرف الناز ولی الناز یه قدم رفت عقب وبا هر قدم علیرضا اون یه قدم می رفت عقب...تااینکه چسبید به دیوار...علیرضا روبه روش کاملا چسبیده به الناز ایستاد...نیم رخشونو کامل می دیدم.الناز تند تند نفس می کشید ترس رو به راحتی می شد توی چشماش و حالت صورتش خوند.صورت هر دوتاشوناز اشک خیس بود...خودم هم داشتم اشک می ریختم...دلم براشون می سوخت..می دونستم اینکار براشون خیلیسخته مخصوصا جلوی این همه ادم...علیرضا سرشو برد جلو و پیشونیشو چسبوند به پیشونیه الناز...یه چیزی رو زمزمه کرد که من فقط ...نترسشو...شنیدم..الناز هم در جواب علیرضا سرشو اروم تکون داد...علیرضا سرشو بلند کرد و الناز هم چشماشو باز کرد...نگاهشون در هم گره خورد انقدر زیبا تو چشمای هم زل زدهبودند که حس می کردم هر ان امکان داره تو نگاه هم هل بشن.محو تماشاشون بودم..علیرضا سرشوبرد جلو و همونطور که تو چشمای الناز خیره بود لباشو نزدیکه لبای النازکرد...الناز هم همونطور به علیرضا نگاه می کرد ...دیگه نمی لرزید ولی قفسه ی سینه اش از زور اضطراب تند تند بالاوپایین می رفت.علیرضا لباشو روی لبای الناز گذاشت وبا این کارش چشمای هر دوتاشون بسته شد...اولش هیچ حرکتی نمی کردند تا اینکه علیرضا لباشو روی لبای الناز حرکت داد ومشغول بوسیدنش شد...نمی خواستم نگاه کنم ولی ناخداگاه محو تماشاشون شده بودم...نگامو ازشون گرفتم وبه مانی نگاه کردم..هنوز همونطور سرش روی تخت بود وچشماش هم بسته بود..نگرانشبودم..می ترسیدم بلایی سرش بیاد..می دونستم پادزهر تو کیفمه ومی خواستم قبل ازاینکه ویروس توی بدنشکاملا پخش بشه پادزهرو بهش تزریق بکنم فقط خداکنه موقعیتش پیش بیاد...از بس گریه کرده بودم احساس می کردم دیگه اشکی برای ریختن ندارم ولی بی صدا هق هق می کردم ...به علیرضا والناز نگاه کردم ...علیرضا دستاشو گذاشته بود روی بازوهای النازو اونو گرفته بود توبغلش...همچنان مشغول بوسیدن هم بودند .علیرضا به شدت النازو می بوسید و النازهم با چشمای خمار نگاهش می کرد...علیرضا سرشو برد پایین و روی گردن النازو بوسید ورفت پایین تر وقفسه ی سینشو بوسید داشت اروم اروم بندلباسشو می کشید پایین که با صدای داد شکوری همه ی نگاه ها چرخید روی اون...دستای شکوری از دور بازوم شل شد ...برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم.شکوری بیهوش روی زمین افتاده بود و مانی هم اسلحه دستش بود وسالم وسرحالایستاده بود واسلحه رو به طرف سمایی یا همون پریناز و اون مرده نشونه گرفته بود.تا سمایی خواست حرکتی بکنه مانی به طرفش شلیک کرد که تیر خرد توی دستش وهمزمان یه تیر هم به طرفاون مرد شلیک کرد که خورد توی شونه اش...من وعلیرضا والناز هاج و واج وایساده بودیم و با چشمای گرد شده به مانی نگاه می کردیم.من که کاملا توی شوکبودم وقدرت حرکت نداشتم..مانی رفت طرف شکوری وتوی جیباشو گشت تا اینکه تونست دوربینا رو پیدا بکنه.با کشیده شدن دستم توسط مانی به خودم اومدم..-عجله کن پریناز...تا 30 دقیقه ی دیگه اینجا میره رو هوا...زودباش.دنبالش کشیده میشدم و همه اش به این فکر می کردم که مگه مانی نمرده بود؟پس چرا الان سالم وسرحاله؟!
داشتیم از اتاق خارج می شدیم که با شنیدن صدای تیر ودادی که علیرضا کشید هر دوتامون برگشتیم.مانی سریع به طرف شکوری که روی زمین نیمخیز شده بود و اسلحه دستش بود شلیک کرد که تیر مستقیم خوردتو سینه اش وبعدش هم بی جون افتاد رو زمین و... مرد.با ترس به علیرضا که غرق در خون روی زمین افتاده بود خیره شدم...الناز شوک زده وبا ترس رفت نزدیکعلیرضا وروی زمین نشست...جیغ می کشید و بلند بلند گریه می کرد...خودم هم حالم خوب نبود وبا دیدن علیرضا داشتم بیهوش میشدم ولی بااین حال اروم رفتم کنارالناز و گرفتمش توی بغلم..در حالی که صورتم از اشک خیس شده بود گفتم:اروم باش خواهری...تورو خدا خودتو اذیت نکن.همونطور که هق هق می کرد گفت:نمی تونم...اون مرده؟...پری اون مرده مگه نه؟..ای خدااااااا...من هم هق هق می کردم..گفتم:نه نمرده..اروم باش...من میدونم که اون چیزیش نشده...مانی رفت کنار علیرضا وسرشو بلند کرد...علیرضا چشماش نیمه باز بود وبه سختی نفس می کشید..از زور دردلباشو گاز می گرفت...مانی گفت:داداش چی شد؟کجات تیر خورده؟علیرضا می تونی حرف بزنی؟بلند شو باید از اینجا بریم تا 20دقیقه ی دیگه اینجا منفجر میشه...تورو خدا چشماتو باز کن.علیرضا با بی حالی چشماشو باز کرد...ولی دوباره بستشون...زمزمه کرد:مانی توروخدا از اینجا برید...من نمی تونم..شماها برید...برید.مانی گفت:چی داری میگی؟ما با هم اومدیم با هم... هم از این خراب شده میریم بیرون...-اما من نمی تونم...برید...منو همینجا بزارید...برید.-من کولت می کنم..بلند شو...زیر بغل علیرضا رو گرفت و اروم بلندش کرد...صورت علیرضا از زور درد مچاله شده بود ولباشو محکمتر گازمی گرفت..الناز از تو بغلم بیرون اومد وبا هق هق به اونا نگاه می کرد..برای یه لحظه نگاه بی رمق علیرضا به الناز افتاد.چشماشو اروم باز وبسته کردم...بعد هم بیهوش افتاد رو دستای مانی...الناز بلند جیغ کشید و رفت طرفش ولی من از پشت گرفتمش ومانعش شدم...مانی سریع علیرضا رو بلند کرد وبه سختی انداخت روی کولش...پشتش تیر خورده بود درست طرف چپ شونهاش از پشت تیر خورده بود.لباسش کاملا خونی شده بود...برگشتم وبه سمایی نگاه کردم دستشو گذاشته بود رو بازوش که تیر خورده بود و با چشمای نیمه باز به ما نگاهمی کرد..رنگش پریده بود...ولی با این حال پوزخند زد وبه طرفم تف کرد..گفت:ازت متنفرم...می کشمت...مطمئن باش خودم می کشمت.-زیاد هم امیدوار نباش...فکر نکنم دیگه توی این دنیا همدیگرو ملاقات کنیم...اون مرد هم بیهوش افتاده بود روی زمین وتکون نمی خورد واز شونه اش خون می رفت..شکوری هم افتاده بودکف اتاق وچشماش کاملا باز بود ولی نفس نمی کشید.مانی همراه علیرضا والناز از اتاق رفته بود بیرون من هم اخرین نفر از اتاق خارج شدم ودنبالشون دویدم.مانی تند تند راه می رفت ومن والناز هم پشت سرش حرکت می کردیم تا اینکه تونستیم از اون زیرزمینه خرابشده بریم بیرون. از لا به لای درختا رد می شدیم وهیچ صدایی هم از داخل امارات نمی اومد.یه مانتو و شال از توی ساک در اوردم ودادم به الناز واونم پوشیدشون.مانی به طرف در باغ رفت وبازش کرد...دستشو تکون داد واز در خارج شد ومن والناز هم پشت سرش از دررفتیم بیرون..سرگرد همتی به همراه چند تا ماموره دیگه تو کوچه ایستاده بودند ومنتظر ما بودند...می دونستم که اونا ازوضعیتمون خبر ندارن.سرگرد همتی با دیدن علیرضا که روی کول مانی بود با ترس اومد جلو و گفت:چی شده؟...مانی گفت:تیر خورده...-الان حالش چطوره؟...مضطرب به مانی نگاه کرد وگفت:زنده است یا مرده؟-نترسید قربان...هنوز زنده است...امبلانس کجاست؟سرگرد همتی با دست به انتهای کوچه اشاره کرد که مانی علیرضا رو برد به همون سمت وبا کمک مامورایاورژانس گذاشتش رو برانکاردو بردنش تو امبلانس..الناز هم با التماس نشست کنارش و فقط زل زده بود به علیرضا وبا گریه نگاش می کرد. امبلانس حرکت کرد و باصدای بلند اژیرش از تو کوچه خارج شد.من و مانی رفتیم طرف سرگرد همتی...مانی گفت:قربان چی شد؟عملیات با موفقیت انجام شد؟سرگرد همتی که معلوم بود هنوزنگران حال علیرضاست لبخند کمرنگی زد وگفت:اره.خدارو شکر کسی نه زخمیشد ونه کشته...فقط...برای علیرضا نگرانم.مانی دستشو گذاشت روی شونه اش وگفت:نگران نباشید...علیرضا خیلی قویه...سرگرد همتی سرشو تکون داد و به ساعتش نگاه کرد..گفت:تا 5 دقیقه ی دیگه این باغ میره رو هوا..خدارو شکرخونه ای هم اطرافش نیست وما هم همه جارو بررسی کردیم...بهتره بریم ستاد..اونجا باید همه چیزو گزارشکنی...مانی پاهاشو به هم کوبید وگفت:بله قربان...همگی سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم...و سر کوچه ماشین متوقف شد.با ترس واضطراب به در باغ خیره شده بودیم ومانی وسرگرد هرازگاهی به ساعتاشون نگاه می کردند که یه دفعهبا صدای بلند انفجار با ترس جیغ زدم و همزمان به بازوی مانی چنگ زدم وصورتمو گذاشتم روش...صدای انفجار خیلی بلند بود...اون باغ زیبا واون عمارته بزرگ و شیک داشت توی شعله های اتیش می سوختوخاکستر می شد...دیگه ازاون زیبایی خبری نبود...سرگرد همتی گفت که با نیروهای اتش نشانی هماهنگ کرده واینو هم تاکید کرد که تا اونجا کاملا نسوختهومخصوصا اون عمارت خاکستر نشده به هیچ وجه اقدامی نکنند...همگی توی اتاق سرگرد همتی بودیم ومانی داشت همه چیزو شرح می داد..هر اتفاقی که توی این مدت افتاده بودرو به علاوه ی قسمت پایانیش.که اونجا من متوجه شدم مانی اون پادزهر رو به کمک علیرضا به خودش تزریقکرده.دوربینا رو داد به سرگرد همتی که اونم بعد از چک کردنشون مطمئن شد چیزی از فیلما پاک نشده وهمه چیزکامل ضبط شده و توش موجوده.مانی گفت:شما از کجا مطلع شدید که باید وارد عمل بشید؟-قرار بود تو بهمون خبر بدی وما هم عملیاتو اجرا کنیم ولی هر چی صبر کردم هیچ خبری از تو نشد...یکی ازبچه ها رو داوطلبانه فرستادیم توی باغ که متوجه شدیم همه بیهوش شدند ولی اثری از شماها نیست...ما هم همشونودستگیر کردیم ومنتقلشون کردیم ... بچه ها می خواستن بیان توی اون زیرزمین پیشه شماها ولی من اجازه ندادمچون فکر می کردم حتما یه نقشه ای داری یا موضوعی پیش اومده که نمیشه چنین ریسکی رو کرد و اومد اونجاچون هر حرکت اشتباه از طرف ما امکان داشت جونه شماها رو بگیره.این بود که منتظر موندیم...داشتیم به زمانانفجار نزدیک می شدیم که سر وکلتون پیدا شد...مانی به ارومی سرشو تکون داد و حرفی نزد...مانی با بیمارستانی که علیرضا رو برده بودند تماس گرفت و حالشو پرسید که گفتند بردنش اتاق عمل وحالش اصلاخوب نیست...براش نگران بودم ومرتب زیر لب دعا می خوندم...مانی رو به مسئول پذیرش گفت:ببخشید خانم...علیرضا علائی توی کدوم بخش بستریه؟مسئول پذیرش نیم نگاهی به صورت مانی انداخت و در حالی که توی کامپیوترش را نگاه می کرد گفت:گفتیدعلیرضا علائی؟ایشون تازه از اتاق عمل اومدند والان توی بخش مراقبت های ویژه بستری هستند.مانی گفت:حالش چطوره؟میتونیم ببنیمیش؟-نه..الان نمی تونید ملاقاتشون بکنید.هر سوالی دارید از دکترشون...دکتر وهاب بپرسید.اتاقشون انتهای راهرودست راست هست.
مانی تشکر کرد وبه همراه پریناز به همون سمت که مسئول پذیرش اشاره کرده بود رفتند.دکتر وهاب رو به مانی گفت:الان حال بیمارتون بهتره ولی هنوز بهوش نیومده.تیر توی کمرش درست سمتچپ بدنش اصابت کرده ومیشه گفت خیلی شانس اورده که کمی اینورتر نخورده ..چون در اون صورت امکاناینکه قطع نخاع بشه خیلی زیاد بوده.ولی الان جای امیدواری هست فقط باید صبر کنید تا بهوش بیاد.هنوز هیچعکس العملی از بیمار ندیدیم.مانی سرش را به ارامی تکان داد و سکوت کرد.النازتوی راهروی بخش نشسته بود و در حالی که از روی استرس پایش را تکان می داد زیر لب دعا می خواندونگاهش همچنان به در اتاق خیره بود.مانی وپریناز به طرفش رفتند.الناز با دیدنشان از جایش بلند شد وپریناز مهربانانه خواهرش را در اغوشگرفت.الناز بی صدا اشک می ریخت که پریناز کنار گوشش گفت:ناراحت نباش خواهری.اون حالش خوب میشه.ماالان پیش دکترش بودیم.الناز سرش را بلند کرد ونگاه التماس امیزش را به پریناز دوخت.الناز گفت:واقعا راست میگی؟...دکترش چی گفت؟پریناز تمام گفته های دکتر را برای خواهرش بازگو کرد.الناز با شنیدن حرفای پریناز با شوق او را در اغوش کشید و گفت:خداروشکر.نمیدونی با این حرفات چقدرخوشحالم کردی.ازت ممنونم پریناز...پریناز تنها به لبخندی اکتفا کرد وچیزی نگفتمانی پشت شیشه ی اتاق ایستاده بود وبه علیرضا نگاه می کرد...چند تا دستگاه وسیم به بدنش وصل بود واو در بین ان همه سیم بیهوش روی تخت افتاده بود..اشک در چشمانش حلقه بسته بود.نفس عمیقی کشید ودستش را به ارامی به روی شیشه کشید.زیر لب زمزمه وار برای دوست وبرادرش دعا می خواند.با شنیدن صدای موبایلش به خودش امد وجواب داد...-الو...-الو سلام...رفیق شفیق بی معرفته بی وفای خودم...کم پیدایی...مانی با شنیدن صدای نیما لبخند روی لبانش نشست وگفت:علیک سلام رفیق با معرفت.من کم پیدا شدم یا تو؟ازوقتی رفتی قاتی مرغا به کل بیخیاله رفیق رفقات شدیا.-نه بابا اینجوریام نیست.وقتم پره به جان مانی.-جان خودت.از کیسه خلیفه می بخشی؟-نه جان تو...ولی خب از اونجایی که من و تو نداریم ونداشتیم ونخواهیم داشت باهات راحتترم.مانی لبخند زد وگفت:باشه اقای راحت...حالا بگو ببینم چطوری؟خوش میگذره؟-جونم برات بگه...توپه توپم.چرا خوش نگذره داداش؟ادم متاهل بشه وبهش بد بگذره؟اصلا امکان ندارهمانی گفت:اااااااااا..اینجوریاست؟منم وسوسه شدم مثله تو متاهل بشما...پس الان خیلی بهت خوش میگذره.باید بگمواقعا خوش به حالت.-چطور؟...راستی تو در چه حالی؟چه خبرا؟-هیچی...منم بد نیستم فقط...-فقط چی؟-علیرضا...نیما گفت:ای بابا ...تو هم با این حرف زدنت فقط می تونی ادمو دق بدی بره پی کارش...اصل مطلبوبگودیگه..علیرضا چی؟چی شده مانی؟مانی نفسش را فوت کرد وبا کلافگی دستش را به گردنش کشید وگفت:علیرضا تیر خورده الان هم توی مراقبتهایویژه بستریه.نیما چند لحظه سکوت کرد و بعد با نگرانی و در حالی که صدایش کمی لرزش داشت گفت:چی داری میگی؟...الان کجایی؟-تهرانم...بیمارستان(...).علیرضا رو اوردیم اینجا.-خیلی خب...پس نزدیکید.الان خودمو می رسونم.-مگه اصفهان نیستی؟-نه تهرانم...الان میام.-باشه منتظرم...خدانگهدار.-خداحافظ.نیما سراسیمه از مسئول پذیرش درمورد علیرضا سوال کرد وبا راهنمایی اون به طرف بخش مراقبت های ویژهرفت.مانی با دیدنش به طرفش امد وتنها در سکوت نگاهش کرد وسرش را تکان داد.نیما با دیدن پریناز جواب سلامش را داد وبا چشمان متعجب به الناز خیره شد.ازاین همه شباهت در عجب بود.درجریان خواهردوقلوی پریناز بود ولی نمی دانست که انها انقدر به هم شبیه هستند.جواب سلام الناز را هم داد وهمراه مانی به سمت شیشه ی اتاق رفت.در حالی که به علیرضا نگاه می کردگفت:حالش چطوره؟مانی چکیده ای از گفته های دکتر وهاب را برایش بازگو کرد وبعد از ان هم خلاصه ای از ماموریتشان را براینیما شرح داد.از اول تا اخر که مانی مشغول حرف زدن بود نیما در سکوت نگاهش می کرد ودقیقه به دقیقه متعجب تر می شدوبیشتر حیرت می کرد.نیما گفت:یعنی تمومه اینایی که گفتی واقعیت داره؟مانی لبخند کمرنگی زد وسرش را به نشانه ی تایید تکان داد.نیما گفت:نه باباااااااااا...پس تو هم جیمز باندی بودی واسه خودت و من ازت غافل بودما.چه کارا که نکردی؟!اصلاباورم نمیشه.راستی پیش دکتر هم رفتی؟مانی با تعجب نگاهش کرد وگفت:دکتر واسه چی؟نیما گفت:اخه اون ویروس چیزه کمی نبوده که بخوای دسته کم بگیریش.مانی گفت:ولی من پادزهرشو به خودم تزریق کردم فکر نکنم دیگه مشکلی باشه.نیما گفت:ولی باید خودتو به یه دکتر نشون بدی...نمیشه الکی دست روی دست گذاشت.اصلا همین الان بلند شوباهم بریم پیش یه کدوم از همین دکترا.دست مانی را گرفت و کشید..
مانی گفت:ول کن نیما.بی خیال شو.من که چیزیم نیست.-نیما گفت:میدونم ولی نمیشه سرسرس گرفتش.اون یه ویروسه کشنده بوده که داشته جونتو می گرفته..نباید بی خیالش بشی.باید بری پیش یه دکتر..زودباش.دستش را کشید وبا راهنماییه مانی به طرف اتاق دکتر وهاب رفتند.دکتر وهاب با دیدنشان از پشت میزش بلند شد وگفت:بیمار بهوش اومد؟مانی لبخند زد وگفت:نه..ما برای یه کار دیگه مزاحمتون شدیم.دکتر متقابلا لبخندی زد وگفت:بفرمایید.مشکلی پیش اومده؟مانی نیم نگاهی به نیما انداخت ورو به دکتر گفت:نه...فقط باید قبلش بهم اطمینان بدید که می تونم بهتون اعتماد کنمیا نه؟دکترکه مردی حدودا 40 ساله با اندامی درشت و ورزید وقدی بلند ودارای صورتی مهربان بود لبخندی دوستانه زدوگفت:حتما...خیالتون راحت باشه.من در خدمتم.مانی شرح کوتاهی از ان ویروس وحالش داد.تمام مدت دکتر با دقت به حرفهایش گوش می داد.در اخر برایش یهسری ازمایش نوشت و تاکید کرد که هر چه سریعتر باید انجام دهد...مانی به همراه نیما به قسمت ازمایشگاه بیمارستان رفتند وتمام ازمایشات لازم رویش انجام شد ودر کمترین زماننتیجه را دریافت کرد وهر دوپیش دکتر وهابی رفتند.دکتر با دیدن نتیجه ی ازمایش ها با دقت مشغول خواندن شد بعد از چند دقیقه سرش را از روی برگه بلند کرد وبهمانی نگاه کرد.دکتر گفت:بیاید اونطرف ...باید معاینه تون بکنم.مانی قبول کرد وبعد از معاینه دکتر گفت:شما هیچ مشکلی ندارید.توی خونتون هم مورد مشکوکی دیده نشده ظاهراپادزهر کار خودشو به خوبی انجام داده.مانی با خیال راحت نفسی از سر اسودگی کشید وبه نیما نگاه کرد...مانی گفت:حالا خیالت راحت شد؟اینم از ازمایش... دیدی مشکلی نبود؟نیما خندید وگفت:حالا بد کردم خیالتو راحت کردم...تابلو بود که خودتم مشکوک شدی...مانی خندید وچیزی نگفت...هر دو از دکتر تشکر کردند واز اتاق بیرون امدند...وقتی وارد بخش شدند با چهره های خوشحال پرینا والناز رو به رو شدند...پریناز با خوشحالی گفت:وای مانی...علیرضا به هوش اومد الان پرستارش رفت به دکتر خبر بده...مانی ونیما با خوشحالی به طرف اتاق رفتند از پشت شیشه به علیرضا نگاه کردند...علیرضا بی رمق چشمانش راباز کرده بود ونگاهش به شیشه ی اتاق بود با دیدن مانی ونیما به زور توانست لبخند کمرنگی بزند وارام چشمانشرا باز وبسته کند.دکتر بالای سرش امد وبعد از معاینات بسیار اعلام کرد که حال علیرضا رو به بهبودی است وبه زودی به بخشمنتقل می شود..همگی خوشحال بودند... مخصوصا الناز...مانی وقتی خیالش از بابت علیرضا راحت شد رو به پریناز گفت:بیا بریم می رسونمت خونتون..خیلی خستهشدی...راستی خواهرت نمیاد؟پریناز نگاهی به الناز انداخت وبا لبخند گفت:نه..میگه میخواد اینجا بمونه..ولی من خیلی خسته ام اصلا نمی تونمیه ذره هم رو پا بایستم...مانی با شیطنت چشمکی زد وگفت:پس بریم که من خانممو برسونم خونه و خودم هم از اونور برم دنبال کارهایعقب افتادم.پریناز خندید و در سکوت نگاهش کرد.هر دو از در بیمارستان خارج شدند...مانی در ماشینش را باز کرد وپریناز نشست وبعد در را بست و روی صندلیراننده نشست وارام حرکت کرد...مسیر کوتاهی را طی کرده بود که از توی اینه متوجه ماشین مشکوکی شد که در تعقیبشان است.با تعجب رو به پریناز گفت:پریناز تو اون ماشینو می شناسی؟پریناز برگشت وبه عقب نگاه کرد...گفت:نه...چطور؟-هیچی...احساس می کنم داره تعقیبمون می کنه.پریناز با ترس نگاهش کرد وگفت:چی؟مگه تموم نشد؟این دیگه کیه؟مانی گفت:نمی دونم...فقط محکم بشین....وپایش را روی پدال گاز فشرد...حسابی ترسیده بودم خدایش حوصله ی یه ماجرای جدید رو نداشتم هم می ترسیدم هم استرس داشتم.مانی تمامه حواسش جمع رانندگیش بود ومرتب از توی اینه ی ماشین پشت سرشو نگاه می کرد.اون ماشین هم همین طور دنبالمون بود.مانی اوتوبانو رد کرد تا اینکه وقتی به خودم اومدم دیدم از شهر خارجشدیم.مانی تلفنشو در اورد وشماره گرفت که همون موقع یه تیر از سمته همون ماشین به طرفمون شلیک شد که به بدنهی ماشین بر خورد کرد...از ترس جیغ زدم وبه گریه افتادم...چند تا تیر همین طور پشت سر هم به طرفمون شلیک شد که یکیش خورد تو شیشه ی عقب ماشین که همزمانسرمو خوابوندم وخداروشکر اتفاقی نیافتاد..ولی به شدت ترسیده بودم ومی لرزیدم..مانی شماره گرفت وگوشی روچسبوند به گوشش...-الو...سلام قربان.-نه قربان دارن تعقیبمون می کنند.ظاهرا مسلح هستند چون چندتا تیر به طرفمون شلیک کردند.بله..بله...همون موقع یه تیر درست از وسط من ومانی رد شد که یه جیغ تقریبا بنفش کشیدم وسرمو خوابوندم ودستاموگذاشتم روی گوشام.-نه قربان چیزی نشد...ولی همچنان دنبالمون هستند...از شهر خارج شدیم...چه دستوری می فرمایید؟..بله..چشمقربان...ادرس دقیق هم(...)...بله قربان.فعلا.مانی گوشیشو قطع کرد وسرعتشو بیشتر کرد..بدون اینکه حرفی بزنه فقط رانندگی می کرد اون ماشین هم دنبالمونبود وهرازگاهی به طرفمون شلیک می کرد...نزدیک یه کانال قدیمی بودیم که اخرش می رسید به یه پل.مانی پیچید زیر اون پل که اون ماشین هم با سماجت دنبالمون اومد..تا اینکه رسیدیم به یه چاله ودیگه نمی شدازش رد شد مانی زد رو ترمز و در حالی که اسلحه اشو از توی داشبورد بر می داشت گفت:از ماشین پیاده شوو فقط بدو...فهمیدی؟به هیچ وجه نه به عقب برگرد ونگاه کن و نه وایسا...برو بیرون.هر دوتامون همزمان از ماشین پیاده شدیم وشروع کردیم به دویدن...با اینکه مانی بهم سفارش کرده بود ولی طاقت نیاوردم وبازم برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم..دو نفر سیاهپوش وقوی هیکل بودند که روی صورتشون نقاب داشتند و با اسلحه دنبالمون می دویدند...مانی دستمو گرفت وکشید وگفت:بیا دیگه..به چی نگاه می کنی؟الان بهمون می رسند.حواسم پرت شد وپام گیر کرد به یه تیکه سنگ بزرگ وبه شدت و خوردم زمین..پام حسابی درد گرفت وشلوارم ازقسمت زانو کمی پاره شد...
مانی اومد کنارم وخواست بلندم بکنه ولی با جیغی که من از سر درد کشیدم منصرف شد..همون موقع اون دوتا مرد هم بهمون رسیدند واسلحه هاشونو به طرفمون نشونه گرفتند...یکی ازاونا که صدای کلفتی هم داشت به مانی گفت:اسلحهتو بنداز زمین..یالا..مانی اروم دستشو اورد پایین واسلحه رو گذاشت رو زمین...من هم از درد وهم از ترس اشک می ریختم وهق هقمو توی گلوم خفه می کردم.ای خدا این دیگه چه شانسیه که به من دادی؟اون یکی مرد که قد کوتاهتر بود اومد طرفمو ومنو از روی زمین بلند کرد...درد بدی توی پام پیچید ولی به خاطراینکه یه وقت جیغ نکشم لبمو محکم گاز گرفتم.به مانی نگاه کردم که با اخم غلیظی به اون مرد نگاه می کرد ولباشو از سر حرص روی هم می فشرد.مانی سرشون داد زد:شماها کی هستید؟...چی از جون ما می خواید؟اون مرد که قد بلند تر بود واسلحه رو به طرف مانی نشونه گرفته بود با صدای واقعا ترسناکی داد زد:خفه شواشغال...تو برادر منو کشتی..باید تقاصشو پس بدی.مانی گنگ نگاش کرد وگفت:چی داری میگی؟برادر تو به من چه ربطی داره؟اون مرد با یه خیز اومد سمت مانی وکشیده ی محکمی توی صورتش زد وغرید:که به تو ربط نداره اره؟چطوروقتی توی اون زیرزمین کشتیشو اون باغو به اتیش کشیدی بهت ربط داشت ولی حالا دیگه بهت مربوط نیست؟اره؟...د بنال دیگه...مانی همچنان گنگ نگاهش می کرد...گفت:برادرت کی بود؟نکنه...شکوری؟!اون مرد واونی که من وگرفته بود خنده ی وحشتناک وبلندی کردند واونی که اسلحه دستش بود گفت:نه..پسحالیته؟خوبه خوبه..اره ستوان...خوده خودشه...کوروش شکوری...برادره من بود که تو کشتیش.اون شب من همتو مهمونی بودم ولی مثله بقیه بیهوش نشدم چون چیزی نخوردم وتونستم از اونجا فرار کنم ولی با چشمای خودمدیدم که چطوری اون عمارت وباغ رو به اتیش کشیدید..حالا هم باید تقاصشو پس بدی..همین جا تو همین بیابون توواین عروسکتو می کشم و ولت می کنم همینجا تا جون بدی.با تموم شدن حرفش بلند خندید واسلحشو زد به کمرشو وگفت:اول می خوام یه ذره مشت ومالت بدم همچین یه نمهحال بیای.بعد خلاصت می کنم..یالا..بیا جلو ستوان...مانی با یه خیز به طرف اون مرد حمله کرد که طرف جاخالی داد واز پشت گردن مانی رو گرفت وبا مشت زد توشکمش...صورت مانی از درد مچاله شد ولی یه دفعه با ارنجش زد تو شکمه اون مرد که اسمش شکووری بود وبرادر کوروش شکوری بود ویه دور چرخید وحلقه ی دستای شکوری رو از دور گردنش باز کرد و از رو به روبا زانو زد توی شکمش وهمین که شکوری خم شد با ارنجش خیلی حرفه ای کوبوند پشت گردنش که شکوری بااین حرکت مانی نقش زمین شد. مانی هم خیلی تند وفرز اسلحه ی شکوری رو از روی کمرش برداشت وبه طرفمردی که منو گرفته بود نشونه گرفت...انقدر این اتفاقا تند وسریع افتاد که من خودم هم تو شوک بودم چه برسه به اون مرده...مانی داد زد:ولش کن وگرنه شلیک می کنم...ولی اون مرد به هیچ وجه دستشو بر نداشت و برعکس اسلحشو در اورد وگذاشت روی شقیقه ام وگفت:توهم زدیستوان...کوچولوت دسته منه...بهتره تو اسلحه اتو بندازی نه من...زود باش تا مغزشو متلاشی نکردم..همون موقع صدای اژیر ماشین پلیس بهمون خبر رسیدن سرگرد همتی و مامورا رو داد...انگار دنیارو بهم داده بودند...درد پامو فراموش کرده بودم وانگار جسورتر شده بودم...همین که دیدم حواسش پرت شده با ارنجم محکم زدم توی شکمش ودستشو گرفتم وپیچوندم وبا لگد خیلی محکمکوبیدم جای حساسش که رنگ صورتش از درد کبود شد وزیر شکمشو چسبید وروی زمین افتاد.منم که حسابی جو گرفته بودتم...با مشت کوبیدم پس گردنش که اونم بیهوش افتاد روی زمین ...وای انقدر ذوق کرده بودم که نگو و نپرس...بالاخره باید اون اموزشایی که توسط مانی دیده بودمو یه جا به کارمی بردم دیگه..کم کم داشتم عقده ای می شدم که روی این یارو پیاده اش کردم.سرگرد همتی از ماشین پیاده شد واومد به طرفمون وچند تا مامور هم همراهش پیاده شدند وهر کدوم زیر بازوییکیشونو گرفتند وبردنشون توی ماشین...سرگرد با لبخند رو به من گفت:دیدم چطوری حالشو جااوردید...افرین..معلومه مربیه خوبی رو برای اموزشتون انتخاب کردم.و به مانی نگاه کرد...من هم به مانی نگاه کردم که دیدم تمام حواسش به منه وداره با لبخند نگام می کنه..جلوی سرگرد همتی خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین...3 روز بود که علیرضا به بخش منتقل شده بود ...الناز توی درگاه در ایستاده بود وبه او نگاه می کرد...بعد از خارج شدن دکتر و پرستارها از اتاق...در را بست وبهطرف علیرضا رفت.کنارش روی تخت نشست ودر سکوت به او خیره شد.علیرضا هم مستقیم زل زده بود به الناز وچشم از او برنمی داشت.لبخند زد ودستش را دراز کرد تا دست الناز را بگیرد...الناز خجالت زده دستش را جلو برد ودستعلیرضا را گرفت...الناز از هیجان می لرزید وسرش را پایین انداخته بود وبا لبه ی مانتویش بازی می کرد که صدای علیرضا راشنید:چرا سرتو انداختی پایین؟..باهام غریبه شدی؟الناز جدی ولی با کمی خجالت نگاهش کرد وگفت:غریبه؟...خب...مگه بینمون اشنایی بوده که حالا باهات غریبهشدم؟علیرضا گنگ نگاهش کرد وگفت:چی داری میگی؟...مگه تو...الناز گفت:مگه من چی؟...علیرضا با همان نگاهش گفت:هیچی...فکر کنم تا الان داشتم اشتباه فکر می کردم.نگاهش را از روی الناز برداشت ودستش را ول کرد ...الناز به ارامی از روی تخت بلند شد وخواست به طرف یخچال برود که علیرضا سریع برگشت ودستش راگرفت...گفت:کجا داری میری؟...بمون...الناز چند لحظه خیره نگاهش کرد و نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد...گفت:جایی نمیرم...می خواستم از تویخچال اب بردارم.علیرضا نگاهی به یخچال وبعد به الناز انداخت ودستش را ول کرد...الناز به طرف یخچال رفت وپارچ اب را از داخلش در اورد وکمی در لیوان ریخت وخورد...رو به علیرضاگفت:شما هم می خورید؟علیرضا سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد...الناز لیوان دیگری از روی میز برداشت که علیرضا گفت:نه توهمون لیوان خودت بریز...الناز خیره نگاهش کرد وچیزی نگفت ولی در دلش غوغایی بود..دستانش می لرزید وکنترلی روی رفتارشنداشت...لیوان را پر از اب کرد وبه طرف علیرضا رفت ولیوان را به دستش داد...علیرضا هم در حالی که بهالناز زل زده بود لیوان را تا ته سر کشید...لیوان خالی را به طرفش گرفت وگفت:میشه یه لیوان دیگه بهم بدی؟الناز متعجب نگاهش کرد وبا لبخند دوست داشتنی گفت:البته...لیوان را گرفت و زیر نگاه خیره ی علیرضا به طرف یخچال رفت و لیوان را از اب پر کرد...ولی سنگینیه نگاهعلیرضا را به خوبی حس می کرد...کاملا هل شده بود ودست وپایش را گم کرده بود...نیمی از اب لیوان روی میزریخت که دوباره پرش کرد ولی باز همان اتفاق تکرار شد..از دست خودش حرصش گرفته بود..می خواست برای بار سوم پارچ را بردارد تا لیوان را پر کند که دستی مردانه به ارامی روی دستش که رویدسته ی پارچ بود نشست...
سر جایش خشکش زد...قلبش در سینه تند تند می تپید وبا بی قراری به قفسه ی سینه اش می خورد.علیرضا زیر گوشش زمزمه کرد:چرا هل شدی؟...الناز من من کنان گفت:من...من...-هیسسسس...میدونم...دستش را روی دست الناز حرکت داد تا رسید به شانه اش...به ارامی او را برگرداند..الناز سرش پایین بود وقدرتهیچ حرکتی را نداشت.علیرضا گفت:سرتو بلند کن...اما الناز هیچ حرکتی نکرد...علیرضا انگشت اشاره اش را زیر چانه اش گذاشت وبه ارامی سرش را بلندکرد...اشک صورت الناز را خیس کرده بود..با چشمان زیبا و نمناکش به صورت علیرضا نگاه کرد...دل در سینه یعلیرضا بی تابانه می تپید..دستش را جلو برد واشک هایش را پاک کرد ولبخند جذاب ومهربانی زد وگفت:چراگریه می کنی خانمی؟...از من ناراحتی؟الناز به هق هق افتاد وگفت:نه...هیچی نیست...علیرضا خندید وگفت:برای هیچی که نمیشه گریه کرد...چیزی میخوای بگی؟با شیطنت خندید و ادامه داد :من منتظرما...بگو...الناز شدت گریه اش بیشتر شد وگفت:چی بگم؟...من چیزی نمی خواستم بگم..من...علیرضا لبخندش پررنگتر شد وسر الناز را در اغوشش گرفت ودر حالی که نوازشش می کرد گفت:باشه..باشه..توچیزی برای گفتن نداری ولی من دارم...میخوام بگم...میخوام همه چیزو پیشت اعتراف کنم..فکر کنم دیگهوقتشه...میخوام بگم..همه چیزو...می شنوی؟...صدای قلبمو می شنوی؟می دونی چرا الان داره اینجوری توی سینهام بی تابی می کنه؟میدونی دلیلش چیه؟...این ضربان ها..این بی تابیا.. فقط یه دلیل داره..اونم عشقه..عشقه من بهتو...به تو الناز...الناز ناباورانه سرش را از روی سینه ی علیرضا برداشت ونگاهش کرد..گفت:چی؟...علیرضا دست الناز را گرفت وهر دو روی تخت نشستند...علیرضا گفت:من از همون اولش هم یه احساسی خاصی بهت داشتم.ولی باورش نداشتم می دونی چرا؟چون فکرمی کردم به پریناز علاقه دارم.ولی با وجود مانی من خودمو کشیدم کنار چون اونا همدیگرو دوست داشتند و عاشقهم بودند.تو اوج ناامیدی تو وارد زندگیم شدی...وقتی فهمیدم که بهت یه احساس خاصی دارم ازت دوری می کردمچون فکر می کردم من تورو جای پریناز میخوام چون شبیهش بودی ولی به مرور زمان فهمیدم دارم اشتباهمی کنم.من پرینازو برای لحظه ی کوتاهی بهش علاقه پیدا کرده بودم که خیلی راحت هم تونستم فراموشش کنمچون هنوز خیلی درگیرش نشده بودم ولی تو فرق می کردی..تو رو هیچ جوری نمی تونستم فراموش بکنم....نمی تونستم ناراحتیتو ببینم..نمی تونستم عذاب کشیدنتو ببینم.یادته توی اون زیرزمین وقتی داشتند ازمون فیلممی گرفتند چی بهت گفتم؟گفتم به چیزی فکر نکن وبه من اعتماد کن...یادته؟الناز سرش را به نشانه ی تایید تکان داد...علیرضا ادامه داد:وقتی داشتم می بوسیدمت با جون ودل این کارو می کردم نه از روی اجبار...واقعامی خواستمت..نه از روی هوس ..من عاشقت بودم...می خواستمت...و با عشق می بوسیدمت واین برام لذتبخش بود.احساس می کردم تو هم داری با علاقه همراهیم می کنی...دیگه نمی لرزیدی وبه نظرم هراسینداشتی...فکر می کردم تو هم منو دوست داری...ولی الان...می بینم که تمومه باورام اشتباه بوده وتو ذره ای بهمن علاقه نداری.نفس عمیقی کشید وسکوت کرد...الناز در سکوت به حرفهایش گوش می داد..بی نهایت خوشحال بود.باورش نمی شد که علیرضا هم به او علاقهداشته باشد.او چیزی جز عشق علیرضا را نمی خواست وحالا علیرضا به عشقش اعتراف کرده بود...پس حالانوبت او بود که بگوید دوستش دارد..دستش را روی دست علیرضا گذاشت...علیرضا نگاهش را به او دوخت...الناز سرش را پایین انداختوگفت:من...علیرضا من هم..تورو دوست دارم.علیرضا متعجب نگاهش کرد وگفت:یعنی...درست فهمیده بودم؟تو هم منو...الناز سرش را بلند کرد ولبخند خجولی زد وگفت:اره..منم عاشقتم...همین رو می خواستی بشنوی؟علیرضا به طرفش خم شد و او را سخت در اغوش کشید...الناز دستش را دور کمر علیرضا حلقه کرد وخندید...علیرضا در حالی که لرزش محسوسی در صدایش داشت گفت:خیلی دوستت دارم الناز...مطمئن باش خوشبختتمی کنم...فدات بشم.-خدا نکنه...ولی علیرضا...من...علیرضا او را از اغوشش جدا کرد وگفت:میدونم چی میخوای بگی..در مورد نامزد سابقته درسته؟الناز متعجب وبا دهانی باز به او نگاه کرد:تو..تو از کجا می دونی؟علیرضا با شیطنت خندید وگفت:دیگه دیگه...اون شب که داشتی با پریناز درد ودل می کردی همه ی حرفاتوشنیدم..ولی اینا برام مهم نیست...فقط وجود پر مهر خودت برام مهمه نه چیز دیگه...صورتش را جلو برد وتا الناز را ببوسد که الناز خجالت زده سرش را عقب کشید...علیرضا متعجب نگاهش کرد وگفت:چرا عقب می کشی؟...-الان نه..بذار واسه بعد که...ازدواج کردیم.علیرضا بلند زد زیر خنده وبا شیطنت گفت:مگه برای اولین بارمونه؟اون شب تو اتاق واون روز تو زیرزمین رویادت رفته؟گونه هایش گلگون شد وسرش را پایین انداخت وگفت:نه یادمه...ولی...میشه بذاری واسه بعد از ازدواج؟...الان...اخه میدونی؟..-باشه باشه...می دونم چی میگی...من حرفی ندارم عزیزم هر وقت خودت خواستی واماده بودی. باشه؟...الناز سرش را بلند کرد وگفت:ممنونم...خیلی خوبی...علیرضا با لبخند دلنشینی...عاشقانه نگاهش کرد وگفت:دوستت دارم...نه... هم دوستت دارم و هم عاشقتم.الناز هم تو چشمای علیرضا خیره شد وگفت:منم دوستت دارم..خیلی زیاد...برای همه چیز ازت ممنونم..ساعت 8:30 شب بود و من روی تختم دراز کشیده بودم وکتاب می خوندم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...روی تختم نیمخیز شدم وگوشیمو از روی میز عسلی کنار تخت برداشتم..شماره ی مانی بود..نزدیک به 2 روز بود که ندیده بودمش..دلم حسابی براش تنگ شده بود.پیامکشو باز کردم.(تو کیستی که من اینگونه بی تو بیتابم ؟...شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابمتو کیستی که من از موج هر محبت اوبسان قایق سرگشته روی گردابم؟)با لبخند براش نوشتمتوعزیز خواهی ماند حتی اگر سختی راه نگاهت را از من دور کندو در یادم خواهی ماند حتی اگر مدت ها طنین نفست به گوشم نرسددوستت دارم)چند ثانیه از ارسال پیامکم گذشته بود که مانی به گوشیم زنگ زد.سریع جواب دادم...-الو..سلام.صدای گرم وجذابش ولی در عین حال جدیش توی گوشی پیچید.-الو...سلام خانم خانما...خوبی؟-مرسی..من خوبم تو چطوری؟دیگه اصلا یادی از من نمی کنیا؟با صدای جدی گفت:واسه چی باید یادت بکنم؟دهنم باز مونده بود..من من کنان گفتم:چی؟...چی داری میگی مانی؟میخوای اذیتم بکنی؟با همون لحن گفت:نه...-پس چی؟...-هیچی...بغض بدی نشست توی گلوم..وقتی اینجوری باهام حرف می زد نمی تونستم طاقت بیارم وناخداگاه بغضم می گرفت.-مانی چیزی شده؟چرا اینجوری با من حرف می زنی؟کمی سکوت کرد وگفت:چجوری؟من که مثل همیشه ام.با بغض گفتم:نه..نیستی...چرا اینجوری باهام حرف می زنی؟...خواست حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم..خودم هم از کارم لجم گرفته بود ولی رفتارم دست خودم نبود وکنترلی روش نداشتم.
گوشیم زنگ خورد ولی جواب ندادم.تقه ای به در خورد و با بفرمایید من در باز شد والناز اومد تو...رو به من که با اخم روی تخت نشسته بودم گفت:پری بلند شو یه لباس مناسب بپوش میخواد برامون مهمون بیاد.با اخم گفتم:خب بیاد به من چه؟...با من که کاری ندارن میان ومیرن دیگه.الناز رفت سمت کمد لباسام ودر همون حال گفت:نه... بابا گفته تو هم باید توی مهمونی باشی..بلند شو..زودباش الان میانا.همون موقع صدای زنگ ایفن اومد..الناز بهم نگاه کرد وگفت:وای نمی دونستم سقم انقدر سیاست...تا گفتم اومدن..انگار پشت در بودند.از این حرفش خنده ام گرفت وناخداگاه لبخند کوچیکی نشست روی لبام.الناز یه دست کت ودامن خوش دوخت ابی نفتی درست هم شکل وهم رنگ لباس خودش از توی کمد در اورد وگرفت طرفم...-بیا اینو بپوش..-چی؟..یه مهمونی ساده است چرا باید اینو بپوشم؟بهم چشم غره رفت وگفت:انقدر سوال نکن فقط بپوش..زودباش.مجبورم کرد همون کت ودامن رو بپوشم..موهامو شونه زدم وبالای سرم جمع کردم ویه شال هم رنگ لباسم انداختم رو سرم با زور الناز کمیهم صورتمو ارایش کردم...وقتی دیگه کاملا تیپم کامل شد رو به الناز که دست به سینه وایساده بود وبه من نگاه می کرد گفتم:خب خیالت راحت شد؟انگار جلوی اینهوایسادم تو دیگه چرا همرنگ من لباس پوشیدی؟...بریم؟گرچه من اصلا حال وحوصلشونو ندارم ولی می دونم اگه نیام بعد باید غرغرای بابارو به جون بخرم..پس به ریسکش نمی ارزه.الناز اروم برام کف زد وگفت:افرین به خواهر حرف گوش کنه خودم..پس بجنب تا از این دیرتر نشده.در ضمن دوست داشتم مثله هم لباسبپوشیم مشکلیه؟شونمو انداخت بالا و گفتم:نه بابا..بیخیال..بریم دیگه.-باشه خواهری..بریم.هر دوتامون از اتاق اومدیم بیرون...با تعجب به یک به یکشون نگاه می کردم...علیرضا وپدر ومادرش...مانی وپدر ومادرش...وای خدا اینجا چه خبره؟...الناز دستمو کشید و منو دنبال خودش برد به طرفشون..اروم کنار گوشم گفت:پری ابروریزی نکن..فکتو جمع کن...چرا تعجب کردی؟مثله طلب کارا نگاش کردم وگفتم:چرا زودتر بهم نگفتی؟..الناز با بدجنسی خندید وگفت:مزه اش به همین سوپرایزش بود.این دستور ستوان مانی اریا فرد اعلاتون بود...به من خورده نگیر ابجی...اروم به یک به یکشو سلام کردم..الناز هم سلام کرد وکنارم ایستاد.همه جواب سلاممونو دادند..مادر علیرضا ومادر مانی از جاشون بلند شدندوبا لبخند به طرفمون اومدند...در حالی که نگاهشون مرتب روی ما می چرخید مادر علیرضا گفت:خدایا بزرگیتو شکر چی افریدی؟...ماشاالله...دوقلوها ی همسان.خیلی به همشبیه هستید...من که نمی تونم از هم تشخیصتون بدم...رو به مادر مانی گفت:شما چطور؟مادر مانی که از چهره اش معلوم بود زن مهربان وخوش قلبی هست لبخند مهربونی زد وگفت:والا چی بگم؟من که پریناز جونو ندیده بودم بههمین خاطر به نظرم بهتره بذاریم اقا دومادا عروس خانماشونو از هم تشخیص بدن...با گفتن جمله ی اخرش مانی به من نگاه کرد...از همون اول که اومدم جلو به من زل زده بود...می دونستم فهمیده من پرینازم.سرمو انداختم پایین...علیرضا از جاش بلند شد ویک راست اومد کنار الناز ایستاد و در حالی که بهش نگاه می کرد گفت:این النازه..من مطمئنم.همه با این حرکت علیرضا خندیدند وهر کس یه چیزی می گفت...مانی به ارومی از جاش بلند شد واومد به طرفم..قلبم تند تند می زد.کنارمایستاد ورو به مادرش گفت:من هم مطمئنم که این خوده پرینازه...در حالی که تو چشمام زل زده بود گفت:اگر اشتباه می کردم که دیگه عاشق نبودم.با زدن این حرفش همگی برامون دست زدند...خجالت زده به صورت بابا ومامانم نگاه کردم..تو چشمای مامان اشک شوق جمع شده بود وروی لباش لبخند شیرینی بود..بابا هم با لبخند نگامون می کرد و وقتی نگاه منو روی خودش دید سرشو به ارومی تکون داد وچشماشو بازوبسته کرد...لبخند زدمو سرمو انداختم پایین.اون شب شب نامزدیه من والناز بود.خانواده ی مانی وعلیرضا به نیت خواستگاری اومده بودند ولی با اصرار مادرمانی ومادرعلیرضا همون شب انگشتر نامزدی دست من والنازکردند واینجوری شد که من شدم نامزد مانی والناز هم شد نامزد علیرضا..همگی خوشحال بودیم وحال خوشی داشتیم که حاضر نبودیم با هیچ چیز توی این دنیا عوضش کنیم.1 ماه از نامزدیمون می گذشت و قرار بود تا کمتر از یک هفته ی دیگه جشن عروسیمونو برگزار کنیم.تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره ی ستاره با شوق وذوق جواب دادم...-الو..سلام عزیزم.-سلااااااام عروس خانم.خوبی؟خوش می گذره؟-مرسی...اره چرا بد بگذره؟به تو چی؟همه چی جفت وجوره؟ستاره خندید وگفت:جونم برات بگه جوره جوره...دیگه بهتر از این نمیشه.قرار شده بعد از تموم شدن درسمونجشن عروسیمونو برگزار کنیم.با خوشحالی گفتم:واقعا؟..بهت تبریک می گم.خوشحالم کردی.-ممنونم عزیزم.راستی قضیه ی اون ماموریت وخواهر دوقلوتو نیما برام تعریف کرد...دختر چه کارا که نکردینشماها...اصلا باورم نمی شد. داشتم شاخ در میاروردم.با شیطنت خندیدمو گفتم:دیگه دیگه..ما اینیم ابجی..دسته کممون نگیر.خندید وگفت:نه بابا...دست کم که نگرفتمت وگرنه از زور تعجب غش می کردم.می دونم چه اتیشی هستی...هنوزبلاهایی که سر مانی در میاوردی رو از یادم نرفته..با یاداوری گذشته لبخنده روی لبم پررنگتر شد وگفتم:واقعا یادش بخیر..چه روزایی بود...روزهای خاطره انگیزیرو تو اصفهان گذروندم.-اره خیلی خوب بود..ای کاش می شد زمانو به عقب برگردوند ولی جور دیگه و توی موقعیته بهتری...-درسته...راستی روز پنجشنبه می تونی صبح همراه من والناز بیای ارایشگاه...البته میدونم از خداته ها واسه همینبهت افتخار میدیم.ستاره خندید وگفت:روتو برم دختر...باشه میام چه کنم دیگه خرابه رفیقم.-ما بیشتر ابجی...هر دوتامون خندیدیم و بعد از کمی گپ زدن از هم خداحافظی کردیم وگوشی رو قطع کردم.این چند روز هم مثله برق وباد گذشت ... عروسیه من وخواهر دوقلوم الناز... تو یه شب بود وجالبتر اینکه خونههای جفتمون هم تو یه اپارتمان بود ..دوتا واحد درست کنار هم...تمام جهیزیه ی منو الناز شبیه به هم بود وباباچیزی برامون کم نذاشته بود.
خونه ی مشترکه منو مانی به زیبایی تزیین شده بود..خودم روی تختم گلبرگ سرخ ریختم و بعد از اتمام کارم تورروی تخت رو انداختم پایین وبا ذوق به اطرافم نگاه کردم...خیلی زیبا شده بود..زیبا و رویایی...وقتی کار ارایشگر تموم شد همزمان من والناز به هم نگاه کردیم..واااااااااای خواهرم چه خوشگل شده بود.چشمهای قهوه ای روشنش به زیبایی با ارایشش ست شده بود وخیلی زیباکرده بود..به خودم توی اینه نگاه کردم..من هم درست شبیه الناز شده بودم...ارایش صورتم با الناز مو نمی زد...لباسامون همشبیه به هم بود...شک داشتم که دامادا بتونند ما رو از هم تشخیص بدن....همون موقع یه چیزی به ذهنم رسید...بلههههههههه یه نقشه ی توپ واسه حال گیری. نقشمو با الناز در میون گذاشتم.اون هم استقبال کرد.همراه ستاره از پله ها اومدیم پایین وبا دیدن مانی وعلیرضا دهانمون باز موند...هر دوتاشون مثل هم تیپ زده بودند.هر دو کت وشلوار مشکی نوک مدادی براق با پیراهنای سفید صدفیوکراواتهای طوسی خیلی تیره...واقعا جذاب شده بودند..من و الناز مات نگاهشون می کردیم که من یاد نقشه ام افتادم واروم زدم به بازوی الناز...اونا هنوز متوجه ما نشدهبودند...با شنیدن صدای کفشمون برگشتند سمتمون که من سریع به علیرضا نگاه کردم و الناز هم به مانی خیره شد...با لبخند به علیرضا نگاه کردم...علیرضا نیم نگاهی به صورت مانی انداخت که اونم نگاهش کرد...بعد هر دو بالبخند اومدن به طرفمون من با سماجت سعی می کردم نگاهم از روی علیرضا روی مانی نلغزه ولی خدایش خیلیسخت بود.علیرضا با لبخند خاصی اومد به طرفم ودستمو گرفت...لبخند روی لبام خشک شد..مانی دست النازو گرفت.الناز هم برگشت وبه من نگاه کرد...نگرانی توی چشماش موج می زد...نه می تونستم چیزی بگم وخودمونو لو بدمونه می تونستم این وضعو که خودم به وجود اوردمش رو تحمل بکنم.ستاره ازمون خداحافظی کرد ورفت طرف ماشین نیما که اونطرف ایستاده بود وسوار شد...مثلا می خواست ما رو تو راهرو تنها بذاره...وای خدا حالا چی میشه؟...علیرضا اروم دستشو دور کمرم حلقه کرد ومانی هم همین کارو با الناز کرد...علیرضا منو روی دستاش خم کرد وخواست منو ببوسه که ناخداگاه اشک توی چشمام جمع شد وچشمامو بستم...چند ثانیه طول کشید تا اینکه لباشو روی لبام حس کردم...با ولع لبامو می بوسید ونفسهای داغش داشت پوستمومی سوزوند...قلبم انقدر تند می زد که امکان می دادم هر ان از سینه ام بزنه بیرون.ای خدا عجب غلطی کردم...این چه کاره بیخودی بود من کردم؟یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید روی گونه ام اروم لای چشمامو باز کردم که اونم لباشو از روی لبامبرداشت و...وای خدااااااااا..این که مانیه.با دیدنش انگار دنیا رو دو دستی بهم هدیه داده بودند..یه قطره اشک دیگه چکید روی گونه ام.عاشقانه توی چشمام خیره شد و زمزمه کرد:بهت گفته بودم که من اگر عشقمو نشناسم که دیگه یه عاشق واقعینیستم..من تورو بین 100 هزار دختر شبیه به خودت هم می تونم تشخیص بدم...این کارم با عقلم نیست...این کارهدلمه..اون به من میگه عشقم کدومه...چون تو فقط مالکشی...اونم مالک وصاحبشو خوب می شناسه...دیگه اشک نمی ریختم به جاش لبخند خوشگلی تحویلش دادم که اون هم نه گذاشت ونه برداشت باز لباموبوسید.اینبار من هم همراهیش می کردم..وقتی لباشو از روی لبام برداشت هر دوتامون برگشتیم وبه الناز وعلیرضا نگاه کردیم ولی اونا اونجا نبودن..با تعجب از در ارایشگاه بیرون اومدیم که دیدم هر دوتاشون تو ماشین علیرضا نشستند ودارن با شیطنت به ما نگاهمی کنند.مانی نگام کرد وخندید من هم تو چشماش خیره شدم ولبخند زدم...ما هم سوار ماشین مانی شدیم وحرکت کردیم...هر دوتا ماشین عروسا به زیبایی تزیین شده بودند...گاهی علیرضااز ما می زد جلو و تند تند و پشت سر هم بوق می زد و گاهی مانی می زد جلو و بوق می زد...لبخند ازلبایهیچ کدوممون دور نمی شد...تو دلامون غوغایی بود...اخر شب بود ومن ومانی توی اتاقمون.. روی تختمون.. در حالی که من توی بغلش خوابیده بودم .. زیر یه پتوخوابیده بودیم..من به رو به رو و مانی به سقف نگاه می کرد...دیگه برای همیشه مال هم شده بودیم..من امشب کامل شدم..یه زنکامل...دیگه با دنیای دختر بودن خداحافظی کردم و به دنیای پاک و پر هیجان زنانگیم سلام کردم...مانی دستشو روی کمر برهنه ام کشید و گفت:پریناز بیداری؟-اوهوم...-باورم نمیشه الان تورو ماله خودم و کنار خودم دارم...اون هم برای همیشه...-مانی..راستشو بخوای منم باورم نمیشه...ما ماجراهای زیادی داشتیم..از همون اوله اشناییمون شروع شد تا به الانکه کناره هم هستیم...-درسته...ما سختی زیاد کشیدیم..تا پای مرگ رفتیم ولی همچنان عاشق موندیم...سرمو بلند کرد وگذاشت روی بالشت و روم خم شد...صورتشو اورد نزدیک صورتم ونگاه عاشقشو دوخت توی چشمامو گفت:عاشقتم پریناز...تا وقتی زنده ام ونفسمی کشم تنهات نمیذارم وعاشقت می مونم.اینو توی همین شب...شب اول زندگی مشترکمون بهت قول میدم...قولمیدم.لبخند زدم وگفتم:منم قول میدم همیشه همراهت باشم وتنهات نذارم...خیلی دوستت دارم مانی.مانی زمزمه وار گفت:منم دوستت دارم عزیزم.بعد لباشو به ارومی گذاشت روی لبامو یه بوسه ی طولانی وشیرین از لبام گرفت...النازدر اغوش علیرضا به ارامی به خواب رفته بود..علیرضا سرش را بلند کرد وروی بالشت گذاشت...زیر نور چراغ خواب به صورتش خیره شد و ناخداگاه لبخند دلنشینی روی صورتش نشست...صورتش را جلو بردوروی پیشانی وگونه ولبان الناز را به ارامی بوسید...سرش را کنار سر الناز گذاشت ودر حالی که به صورت زیبایش نگاه می کرد کم کم چشمانش بسته شد وبه خوابشیرینی فرو رفت..هر دو در کنار هم به خواب رفتند تا صبحی پرامید به اینده ای روشن...3 سال بعد...مانی در خانه را باز کرد واز همان جلوی در پریناز را صدا زد...ولی کسی جواب نداد...دوباره صدا زد ولی خانهدر سکوت سنگینی فرو رفته بود..تمام اتاق ها را گشت ولی اثری از پریناز نبود...همان موقع تلفن زنگ زد مانی با نگرانی گوشی را برداشت جواب داد..-الو..پریناز خودتی؟صدای فریبا خانم مادر پریناز توی گوشی پیچید.-الو...مانی جان پس تو کجایی پسرم؟چرا موبایلتو جواب نمی دادی؟مانی با کلافگی دستی لابه لای موهایش کشید وگفت:ببخشید مادر...تو ماموریت بودم..پریناز کجاست؟...چرا خونهنیست؟اتفاقی که براش نیافتاده؟صدای شاد فریبا خانم توی گوشی پیچید:اتفاق که افتاده ولی خجسته ومبارکه...مانی جان پسرت به دنیا اومد...دیشبپریناز دردش گرفت و رسوندیمش بیمارستان...یه پسر خوشگل وناز به دنیا اورده.الان هم حال مادر وبچه خوبه.مانی که از شنیدن این خبر شوکه شده بود با تته پته گفت:چی؟پریناز زایمان کرده؟وای خدا تو این موقعیت به اینحساسی من باید پیشش باشم..تورو خدا ادرس بیمارستانو بدید..الان خودمو می رسونم.-باشه پسرم..هل نشو یادداشت کن...(...)علیرضا دختر1 ساله اش را در اغوش داشت وهمراه الناز کنار تخت پریناز ایستاده بودند و به نوزادی که رویتخت کوچکی کنار مادرش خوابیده بود نگاه می کردند.مانی وارد اتاق شد وبه سمت پریناز رفت...پریناز با دیدنش لبخند زد وسلام کرد..مانی بی رودروایسی جلو رفتوپیشانیش را بوسید..-سلام عزیزم..حالت خوبه؟پریناز گفت:خوبم مانی جان...مانی نگاهش به نوزاد افتاد...به طرفش رفت و به ارامی بلندش کرد و با احتیاط در اغوشش گرفت...با شوق به پسرش خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...بعد از چند لحظه به پریناز نگاه کرد وگفت:ازت ممنونمخانمی...واقعا ممنونم...تو خوشبختی رو بهم هدیه دادی..امروز ..توی همین ساعت واقعا احساس می کنمخوشبخت ترین مرده روی زمینم...همه ی اینا رو از تو دارم..ممنونم پرینازم.پریناز با لبخند گفت:من هم با وجود تو و پسرمون احساس می کنم خوشبخت ترین زن دنیا هستم...من هم تمومه اینخوشبختی و خوشحالی رو از تو دارم..ازت ممنونم مانی.علیرضا والنازبا لبخند به ان دو نگاه می کردند...در اتاق باز شد وخانواده ی مانی وپریناز وعلیرضا به همراه نیماو ستاره وارد اتاق شدند...همگی به مانی وپریناز تبریک می گفتند و با شوق به نوزاد نگاه می کردند...مانی همانجا با اجازه ی بزگترها اسم پسرش را اریا اعلام کرد..پسری که بی نهایت شبیه به خودش بود با همان چشمان طوسی زیبا...نگین الماس منیستاره قلب منیتو موج احساس منیهمیشه در قلب منی پایان