انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Path of Love|مسیر عشق


زن

 
درست 5 یا 6 متر از من با فاصله ایستاده بود.
ماشینش یه سوزوكي ويتارای مشکی بود.
به نظرم خیلی اشنا اومد.
با قدم هایی تند به سمتش رفتم ولی ...
درست چند قدم با ماشین فاصله داشتم که ماشین گاز وحشتناکی داد و..بازکلی اب به سر وصورتم پاشیده شد.
به سمت دانشگاه رفت وپیچید.
از زور عصبانیت نفسم بند اومده بود.اون اشغال داشت چه غلطی می کرد؟این کدوم بی شعوری بود که جرات
چنینی کاری رو به خودش داده بودددددد؟
با دستم صورتمو پاک کردم ولی...ناگهان چیزی توی مغزم جرقه زد.
واااااااای این ماشینه مانی بوووود ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
اره ...اره... خودش بود .دیروز از کنارمون رد شد...خوده خودش بود.
خشممم دوبرابر شده بود.
پسره ی عوضی چطور جرات کرده بود این کار رو بکنه؟
با حرص دستمو مشت کردم وتوی هوا تکون دادم.هی می خواستم چند تا فحش آبدار وپر ملات بهش بدم ولی
باز می دیدم وسط خیابون نمیشه.
ولی باز هم طاقت نیاوردم وداد زدم:پدرتو در میارمممممممممم..حالا می بینی.داستان من وتو تازه شروع شده.
ماشین ها با دیدن سر ووضعم برام بوق می زدند ورد می شدند.
ولی من توی سرم برای اون راننده ی عوضییییییی..مانی اریافرد...نقشه ها می کشیدم.
زیر لب با حرص زمزمه کردم:اگر به زانو درت نیاوردم...دیگه اسمم پریناز ستایش نیست.
بچرخ تا بچرخیم...اریافردددددد.......
دیگه از خیر کلاس اون روز گذشتم .یه تاکسی گرفتم و بعد از اینکه راننده خوب صندلیه ماشینش رو با پلاستیک
کاور کرد... نشستم توی ماشینش و اومدم خونه.
عمه با دیدنم فکر کرد خوردم زمین..بنده خدا خیلی ترسیده بود...ولی وقتی گفتم یه از خدا بی خبره..
روانییییییییی... این کار رو کرده خیالش راحت شد وگفت:خدا خیرش نده..مردم چقدر بی ملاحظه شدند.
پوزخند زدم وبه سمت حموم رفتم.بعد از حموم حسابی که کردم حالم جا اومد .
به مامانم زنگ زدم تا حالشون رو بپرسم.ولی مامان همه اش ابراز دلتنگی می کرد ومی گفت به همین زودیا
برای دیدنم میان اصفهان.
خوبه همه اش دو روزه اومدم اصفهان ها...
ولی چکار میشه کرد مادر بود دیگه...مثل همه ی مادرا دلش برای بچه اش تنگ می شد..خیلی دوستش داشتم
هم اونو هم بابا سینارو...حاضر نبودم حتی یه خار کوچیک به پاشون بره...اونها وعمه تنها کسایی بودند که
من داشتم.
البته عمو ودایی هم داشتم ولی توی سمنان زندگی می کردند وفقط ما بودیم که تهران رو برای زندگی انتخاب کرده بودیم.
عمه هم که فقط به یاد خاطرات شوهرش محمد... اصفهان مونده بود.
عمه برای شام قرمه سبزی درست کرده بود که کلی هم بهم مزه داد.
بعد از شام کنار هم نشستیم ومیوه خوردیم وکمی حرف زدیم.
عمه اون روز خیلی خسته شده بود.از طرفی کارهای خونه برای استقبال از عید نوروز واز طرف دیگه سنی
ازش گذشته بود وچند سالی هم بود که کمر درد وپادرد شدیدی داشت.
از زور خستگی مرتب خمیازه می کشید.
بوسیدمش وگفتم:عمه جون بهتره برید استراحت کنید.امروز خیلی خسته شدید.
لبخند مهربون ولی خسته ای زد وگفت:اخه دخترم تو اینجا تنها می مونی.
از این همه مهربونیش شرمنده شدم ودوباره گونه اش رو به نرمی بوسیدم .گفتم:نه عمه جون...الهی قربونتون
برم برید استراحت بکنید. من هم میرم توی اتاقم تا به کارهای دانشگام وجزوه هام برسم.
با همون لبخند از روی مبل بلند شد وبا یه شب بخیر دخترم به اتاقش رفت.
من هم ظرفای میوه رو جمع کردم وبعد از شستنشون رفتم توی اتاقم.یادم افتاد امروز موبایلم رو خاموش کردم والان حتما ستاره صد بار به گوشیم زنگ زده بود.
شیرجه زدم روی تختم وهمون طور که روی شکم خوابیده بودم گوشیم رو از روی میز عسلی کنار تخت
برداشتم وروشنش کردم.
بلهههههه...تقریبا 15 تماس از ستاره داشتم و20 بار هم اس ام اس داده بوده که همه بی جواب مونده بود.
شماره اش رو گرفتم وهنوز به دومین بوق نرسیده بود که صدای عصبانیش توی گوشی پیچید:بلههههه؟!
با خنده گفتم:منم بلاااااااا.
با حرص گفت:بله خودم می دونم بلایی...اون هم بلای اسمونی که فقط روی سر منه بدبخت نازل شده.هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟
-خیلی خب بابا بذار منم حرف بزنم .
-اصلا بگو ببینم ...چرا کلاسه امروز رو نیومدی؟!
-ستاره باور کن اومدم ولی جلوی دانشگاه یه عوضی بدجور حالمو گرفت.واسه ی همین کلاس رو از دست
دادم.
مکث کوتاهی کرد وگفت:چرا؟!کی بود؟!چطوری حالتو گرفت؟!
با یاد اریافرد حرصی شدم وگوشی رو توی دستام فشردم.با حرص گفتم:تنها عوضیه دانشگاه کیه که توی این دوروز باهام شاخ تو شاخ شده؟!
باز مکث کرد ویه دفعه با هیجان گفت:مانییییییییی؟؟!! نهههههه!!!!
من هم اداشو دراوردم ومثل خودش گفتم:بلههههه...اقا مانییییییی!!
ستاره خندید وگفت:وااااای پریناز باورم نمیشه...حالا چکارت کرده؟
همه چیز رو براش تعریف کردم که اون هم فکر کنم پشت تلفن از زور خنده غش کرده بود.
در حالی که بلند بلند می خندید.. گفت:وااای..پریناز..راست میگی؟!..خیلی بامزه بود...باورم نمیشه..!!
از خنده اش من هم یه لبخند کوچیک نشسته بود روی لبام.. ولی با حرص گفتم:بله خنده هم داره..وای
نمی دونی ستاره... مردم با دیدن سر وشکلی که این شازده برام درست کرده بود چه کار می کردند...هر کی
که از کنارم رد می شد بوق می زد ودست تکون می داد...مسخره ها.
-وای پریناز عجب صحنه ای رو از دست داده بودمااااا.
با لحن عصبی گفتم:خیلی بدجنسی...تو هم می خواستی بهم بخندی؟
هول شد وگفت:نه نه..فقط می خواستم...می خواستم بگم...
از اینکه انقدر هول شده بود توی دلم از خنده ریسه رفتم.
ولی سکوت کردم که گفت:پریناز ناراحت شدی؟!خب ببخشید دوستی باشه؟!
از لحن مظلومش بلند خندیدم که گفت:خیلی نامردی پری..داشتی اذیتم می کردی؟!
-نه ستاره جون..ولی باور کن ازاین کار مانی خیلی حرصم گرفته.
با لحن شیطونی گفت: پس بگو چرا امروز توی کلاس همچین با روزای دیگه یه کم فرق می کرد و
می خندید.باور کن من گفتم تو راه که می اومده دانشگاه... تصادف کرده ویه چیزی خورده توی سرش که
اینجوری می کنه.نگو حال تو رو بدجور گرفته بوده.
با عصبانیت گفتم:پس امروز هی می خندید وشاد بوده نه؟!
ستاره مکث کرد وگفت:...خنده که نه ولی لبخند می زد وبا نیما پچ پچ می کرد.حتی دخترای کلاس هم با تعجب
نگاش می کردند.پس قضیه این بودهههه.
از اینکه به خاطر بلایی که سرم اورده بود اون عوضی الان خوشحال بود واز کارش هم راضی بوده..انقدر
حرصی شدم که سریع از ستاره خداحافظی کردم وبا حرص سرمو کوبوندم روی تخت...
اشغاااااااااال...خیلی بی شعوری مانی...خیلی.
حالتو می گیرم... اگه اشکت رو در نیاوردم پریناز نیستمممم.
حالا می بینی ...اریا فرد...
     
  
زن

 
دنیا همین جور نمی مونه...نه نمی مونه.
صبح ساعت 11 کلاس داشتم.ساعت 9 رفتم نمایشگاه عموی ستاره وبا هم رفتیم محضر و سندماشین به نامم
زده شد وبعد هم با ماشین خوشگل خودم برگشتم خونه.
وای چه کیفی می داد...
ستاره هم ماشین داشت.. ولی می گفت اون روز داده بوده تعمیرگاه تا اشکالاتش رو برطرف بکنه.
عمه کلید خونه رو بهم داده بود که در نبودش اگر اومدم خونه پشت در نمونم.
با کلید در رو باز کردم که دیدم عمه توی حیاط داره باغچه رو اب میده.نزدیک بهار بود ودرخت ها جوونه زده بودند.
با دیدن من لبخند مهربونی زد وشیر اب رو بست.شلنگ رو گذاشت کنار حوض واومد پیشم.
با خوشحالی بوسیدمش وگفتم:عمه جون بالاخره اوردمش.بیرون پشت دره.
عمه گونه ام رو بوسید وگفت:مبارکت باشه دخترم.ایشاالله به خوشی پشتش بشینی وخدا همیشه حافظ ونگهدارت باشه.
دستمو گرفت وبا هم رفتیم به سمت خونه...وقتی رفتیم تو.. عمه گفت:عزیزم چند لحظه همین جا باش تا من بیام.
با لبخند سرمو تکون دادم که عمه هم رفت سمت اتاقش..5 دقیقه بعد اومد ویه زنجیر هم توی دستش بود.
کنارم روی مبل نشست و زنجیر رو گرفت طرفم وگفت:بگیرش عزیزم.
زنجیر رو گرفتم که دیدم یه شی ء مکعبی شکل هم بهش اویزونه.روش نقش ونگارها وکنده کاری های خوشگلی داشت.
-دخترم درش رو باز کن.
با تعجب نگاهش کردم.پس درش بازمیشد؟!
اروم بازش کردم وبا دیدن قرآن کوچک وزیبایی که روی جلدش به زیبایی اسم( قران کریم )کنده کاری شده
بود ونقش زیبایی هم روش داشت ذوق زده شدم وبا خوشحالی به عمه نگاه کردم.
اشک توی چشماش جمع شده بود.دستمو گرفت وبا صدای لرزونی گفت:برای اولین بار که محمد برام ماشین
خرید اینو داد بهم وگفت .. بذار جلوی ماشینت و.. بدون خدا هم همیشه مواظب و نگهدارته.
اشکش رو پاک کرد وزمزمه کرد:تا الان داشتمش..الان هم می خوام بدمش به تو عزیزم..همون حرفی که
محمد به من زد من هم به تو میگم دخترم.امیدوارم همیشه خدا همراه ونگهدارت باشه.
از این همه مهربونیش اشک به چشمم نشسته بود.ای خدا این زن چه قلب پاک و مهربونی داشت.
با بغض گفتم:اما عمه جون این یادگار عمو محمده ...من نمی تونم قبولش بکنم.
یقه ی لباسش رو کمی باز کرد وزنجیری که به گردنش بود رو اورد بیرون..درست کپی این یکی که توی دستام بود..
-عزیزم من یادگار محمد رو دارم.اون خودش هم یکی مثل همین رو داشت و وقتی...فوت شد...من برای اونو
برداشتم تا برای همیشه همراهم داشته باشم.این هم کادوی من به تو دختر خوشگلم .
گونه اش رو بوسیدم وازش تشکر کردم.با خوشحالی به گردنبندی که توی دستم بود نگاه کردم..لبامو روش
گذاشتم وبه نرمی بوسیدمش...بوی خوبی می داد.
-دخترم باید برای ماشینت قربونی بکنی.
-اما من که نمی دونم کشتارگاه اینجا کجاست.
-دخترم.. به احمد اقا ..همسایمون میگم که یکی بگیره وبه نیت سلامتیه خودت و ماشینت قربونی بکنه.باشه؟
سرمو تکون دادم وگفتم:هر جور خودتون صلاح می دونید عمه جون.
سوار ماشینم شدم به سمت دانشگاه روندم.زنجیری که عمه بهم هدیه کرده بود رو انداخته بودم دور اینه جلوی
ماشین وبا حرکت ماشین تکون می خورد...جنسش از نقره بود وبه زیبایی زیر نورخورشید می درخشید.
سی دی از توکیفم در اوردم وگذاشتم توی پخش...اهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم وبا لبخند گوش دادم.
*می دونی جز تو کسی ندارم
*اگه نباشی یه بیقرارم
*جونم،عاشقت هستم
*دل به تو بستم،می خونم
*عهدی که با تو بستم
*پای تو هستم ومی مونم
*اگه باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
*تو بمون،ای گلم
*باشی کنار من چی میشه
*اگه باشی بی قرار من چی میشه
با تموم شدم اهنگ من هم رسیدم جلوی دانشگاه وپیچیدم توی حیاط تا جای پارک پیدا بکنم که چشمم افتاد به
ماشین مانی.
اروم می روند وبه سمت پارکیگ ماشینا می رفت وفقط هم یه جای پارک اونجا بود که اقای مغرورمی خواستند
ماشین مبارکشون رو اون جا پارک بکنند.
یه فکری به سرم زددددد. درسته..همینه... حداقل اینجوری حالش گرفته میشه و...این دله من هم یه کم خنک
میشه.. تا بعد حسابی از خجالتش در بیام.
به سرعت پامو گذاشتم روی گازو فشار دادم.ازش جلو زدم وبا یه تک بوق قبل از اون ...ماشینم رو اونجایی
که قرار بود ماشین مانی پارک بشه ..پارک کردم.
لبخند شیطنت امیزی روی لبام نشست.ایول ...الان قیافه اش حسابی دیدن داره.
خیلی خونسرد کیفمو از روی صندلیه جلو برداشتم واز ماشین اومدم بیرون ودکمه ی اتوماتیک رو زدم.
متوجه شدم که ماشین مانی درست پشت ماشین من توقف کرده. ولی نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم.اما
خداییش خیلی دوست داشتم قیافه اش رو ببینم ... به سختی جلوی خودم رو گرفتم.
رومو کردم اونطرف وداشتم می رفتم سمت در ورودی که ...
استین مانتوم از پشت به شدت کشیده شد..که اگه به موقع خودم رو کنترل نکرده بودم بدون شک نقش زمین می شدم.
با عصبانیت سرمو بلند کردم وبهش زل زدم...
اوه اوه... از گوشاش دود می زد بیرون واز چشماش هم شعله های اتیش می بارید.
ولی من بی توجه بهش ...به شدت استین مانتوم رو از توی دستش کشیدم بیرون وتقریبا داد زدم:مرتیکه معلوم هست داری چکار می کنی؟!
چشمای خوشگل خاکستریش رو ریز کرد و با عصبانیت داد زد:به من میگی مرتیکه؟!شما خودت هیچ معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟!
با دستش به ماشینم اشاره کرد وگفت:این لگنت رو ببر یه جای دیگه پارک کن.
پسره ی پر رو به ماشین من میگه لگن؟!هه...پرروووو...شیطونه میگه بزنم چپ وراستش کنمااااااا.
دستمو زدم به کمرم ومثل خودش داد زدم:به تو چه که من چکار می کنم؟!به ماشین من میگی لگن؟!پس لابد
ماشین جنابعالی کالسکه ی سیندرلاست؟!مگه دانشگاه جزو ارثیته که از الان خودت رو مالکش می دونی؟!
یه قدم اومد جلو وصورتش رو اورد نزدیک صورتم..با خشم توی چشمام زل زد وغرید:یا با زبون خوش ماشینت رو از اینجا می بری یه جای دیگه پارک می کنی..یا...
وسط حرفش پریدم وبا حرص گفت:یا چی؟!هان؟!من هر جا که دلم بخواد ماشینم رو پارک می کنم..اقای اریا فرد...اعلاء...!!!!!!!
می دونستم که اگه به فامیلیش ( اعلاء ) اضافه بکنم خیلی حرصی میشه ومن هم از قصد این کلمه رو استفاده می کردم.
مثل اینکه خیلی خوب هم جواب داد.. چون دستش رو مشت کرد ومحکم کوبوند روی کاپوت ماشینم و
داد زد: خانم فامیلیه من اریا فرده ..اعلاء نداره..بار اخرت باشه که اشتباه میگی!گرفتی؟!
با پررویی خندیدم وگفتم:ااااااا..راست می گید؟ولی اعلا ء که خیلی بهتون میاد..!!
با حرص دستی بین موهای خوشگل وخوش حالتش کشید وچند تا نفس عمیق کشید..به به.. چه حرصی هم
می خورد.
     
  
زن

 
انگشتشو به تهدید به سمتم گرفت وغرید:که نمیای برش داری اره؟!..خیلی خب...پس خودت خواستی.
یه ماشین دیگه که مدل ماشین مانی بود ولی رنگش نقره ای بود...درست پشت ماشین مانی ترمز کرد و
راننده اش هم که نیما دوستش بود سریع از ماشین پرید پایین...ودوید سمت مانی واز پشت کمرش رو چسبید.
مانی خودشو کشید کنار وسرش داد زد:چه غلطی می کنی نیما؟!
نیما با لحن بامزه ای گفت:دارم جلوتو میگیرم که یه وقت دختر مردم رو گاز نگیری.پسر چه مرگته تو؟!
تو که اینجوری نبودی؟!
مانی با حرص نگاهی به من کرد ..توی نگاهش تهدید موج می زد..بعد به سمت در ورودی رفت.
پسره ی الدنگ معلوم نیست چه مرگش هست...می خواد حال منو بگیره؟!هه...مگه اینکه توی خواب ببینه.
صدای نیما رو شنیدم که رو به من گفت:خانم ستایش تو رو خدا ببخشید این از این اخلاقا نداشتا...نمی دونم چرا این کارارو می کنه.فکر کنم مامانش زیادی لوسش کرده..
از نیما خوشم می اومد پسر بامزه وخنده رویی بود.
با لبخند ماتی گفتم:ممنونم..ولی ایشون باید از کارش پشیمون باشه نه شما...
با شیطنت گفت:پس جنگ جهانی همچنان ادامه داره؟!چون اون عمرااااا از کارش پشیمون بشه.خیلی لجباز و
یه دنده است.
با لبخند سرمو تکون دادم.اما توی دلم گفتم:ولی من حالیش می کنم که با کی طرفه.
نیما خندید ودر حالی که به سمت در می رفت ..گفت:پس من برم برای مانی یه سنگر درست کنم..بچه دست تنها از پس شما خانوما بر نمیاد.
با تعجب گفتم: خانوما؟
لبخند زد وگفت:حالاااااااااا.
منظورش رو نفهمیدم..ولی سری تکون دادم و با یه... ببخشید کلاسم دیر میشه ...رفتم سمت دانشگاه...
خیلی خوشحال بودم که حالشو اساسی گرفتم...نمی دونم چرا هر چی اذیتش می کردم بیشتر ذوق می کردم.
حالاااااااااا برو خوش باش اقا مانی.
اگه باز قصد تلافی داشته باشه...باید بدونه که من هم با کارهاش ساکت نمیشینم و نگاهش کنم...باید منتظر
عکس العمل من نسبت به کارهاش باشه...
با خونسردی وارد کلاس شدم .بدون اینکه به کسی نگاه کنم.. رفتم وروی صندلی خودم انتها ی کلاس نشستم.
ستاره هنوز نیومده بود ...من هم دستمو زده بودم زیر چونمو به تک تک بچه ها نگاه می کردم .بعضی ها داشتند با هم حرف
می زدند و
می خندیدند وبعضی ها هم بر سر موضوعی بحث می کردند.
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم وهمین که سرمو چرخوندم تا ببینم کی داره نگاهم می کنه ...
نگاه متعجبم با نگاه خونسرد و جدی مانی گره خورد.
وای خداااااا... اینجوری چقدر جذاب می شدااااااا.
این بشر انگار همه جور حالتی چه منفی وچه مثبت بهش می اومد.تازه اخم که می کرد جذابتر هم می شد.
همین طور با نگاه سردش زل زده بود به من...
این چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟!ای خدا این چرا درست کنار من نشسته؟! درست صندلیه کناریه من که همیشه خالی
بود رو حالا مانی اشغال کرده بود.
با تعجب ابرومو دادم بالا وبهش پوزخند زدم تا بیشتر حرصش بدم.رومو کردم سمت در کلاس تا ببینم ستاره میاد یا نه...ولی
ازش هیچ خبری نبود.
توی دلم اه کشیدم ونگاهمو دوختم به خودکاری که توی دستام بود وهمین طور بین انگشتام می چرخوندمش که از دستم افتاد
زمین و ورفت کنار صندلیه مانی...
همین که خم شدم تا برش دارم دستم روی خودکار بود که پای مانی همزمان روی دستم قرار گرفت.
وای خدا این بچه پررو چش شده بود؟دستم شکست...ای...ای دستم... البته همه ی اینها رو توی دلم می گفتم.نمی خواستم اتو
بدم دستش.
اشک به چشمام نشسته بود.با کفشاش کمی به دستم فشار اورد که اگه دستمو روی دهانم نذاشته بودم بدون شک ازش یه جیغ بنفش خوشگل در می اومد...
نمی خواستم سرمو بلند کنم تا اون با دیدن چشمای اشکیم منو بکنه سوژه ی خودش...
صداشو شنیدم که اروم و زمزمه وار گفت:خانم کوچولو...بار اخرت باشه که سربه سر من میذاری شنیدی؟توی این دانشگاه
تا به حال هیچ کس مثل تو نخواسته و نتونسته که حال منو بگیره...پس مثل بچه ی ادم بشین سرجات وفقط به درست برس و
فکر موش وگربه بازی کردن با من رو هم از اون سر کوچولوت بنداز دور...با حرص خندید و ادامه داد:چون اگه بخوای با من در بیافتی اخرش تویی که بازنده میشی.اینو خوب توی گوشات فرو کن.
چییییییییی؟!این چی داشت بلغور می کرد؟!پسره ی از خودراضی به من میگه بازنده؟!هه.!!!!!!!
حرفاش خیلی برام گرون تموم شد..اون به چه حقی با من اینجوری حرف می زد؟مگه کی بود...اصلا...ای خداااااااااااا دارم
از دستش دیوونه میشم.
دیگه به دستم فشار نمی اورد ولی هنوزپاش روی دستم بود.
با عصبانیت در حالی که صدام لرزش محسوسی هم داشت و سرم هم هنوز پایین بود گفتم:تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
اصلا تو به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟...اشغااااااال...تلافیه همه ی این کاراتو سرت در میارم.اصلا مگه من
چکارت کردم؟!چرا با من انقدر لجی؟!!!!!!!
-من با تو لج نیستم .ولی اصلا خوشم نمیاد یه دختر بخواد با این کارهاش جلب توجه بکنه.همتون لوس و از خودراضی
هستید.فقط به فکر اینید که تا می تونید برای جلب توجه یه پسرتلاش کنید واز همه چیزتون بگذرید. حتی ...
دیگه ادامه نداد.
ای وای این پسر که عقده ای بود...!!!!!!!حالا چرا باید عقده هاش رو سر منه بدبخت خالی بکنه؟!منو چه به جلب توجه...حالا کی
خواست جلب توجه کنه؟!
با حرص غریدم:حالتو می گیرم...مانی اریا فرد...بهت ثابت می کنم که من از اوناش نیستم.
با شنیدن حرفاش دیگه اشک توی چشمام نبود..فقط یه حس خاصی داشتم..یه حسی که بهم می گفت داستان همین جا تموم
نمیشه..بلکه تازه شروع شده و من هم نباید میدون رو خالی می کردم..چون اون داره در مورد تموم دخترهاحرف می زنه
در صورتی که همه بد نیستند...این هم انصاف نیست که مانی این برداشت رونسبت به همه ی دخترا داشته باشه...بهش
نشون میدم.
با ورود استاد پاشو از روی دستم برداشت که من هم سریع از روی صندلیم بلند شدم وایستادم.خدا رو شکر صندلی های ما
اخر کلاس بود وبچه ها هم سرشون به بحث وگفتگوشون گرم بود وحواسشون به ما نبود...گرچه مانی انقدر خوب نقش بازی می کرد که کسی متوجه نشه...مرتیکه ی عقده ای...
نتونستم نسبت به حرفاش ساکت بمونم...در حالی که کنارم ایستاده بود... زیر لب و با حرص گفتم:اقای آریا فرد...روزی
می رسه که از این حرفت پشیمون میشی...نیم نگاهی بهش کردم که خونسرد به استاد خیره شده بود..ادامه دادم:اگر هم اشکت
رودر نیاوردم وهم به زانو ننشوندمت...همین جا بهت قول میدم پریناز ستایش نیستم...اینو بهت قول میدم.
زیرچشمی با پوزخند نگاهم کرد وچیزی نگفت.
ولی من داشتم براش...اون هم از نوع درست وحسابیش...
     
  
زن

 
کلاس تموم شده بود و کلاس بعدی هم تا نیم ساعت دیگه شروع می شد.
اون روز ستاره نیومد دانشگاه...راستش نگرانش شده بودم با خودم گفتم:رفتم خونه اولین کاری که می کنم اینه
که باهاش تماس بگیرم ودلیل نیومدنش رو بپرسم.
توی این مدته نیم ساعت که به شروع کلاس بعدی مونده بود...رفتم بوفه و یه ابمیوه خوردم.
وقتی وارد کلاس شدم دیدم اینبار مانی اونطرف کلاس وبا فاصله ی دورتری از من نشسته.
هه..پس اقا می خواستند التیماتومشون رو بدن و برن.....ولی کور خوندی.دارم برات.
روی صندلیم نشستم و وقتی داشتم جزوه ام رو از کلاسورم در میاوردم یه فکری به سرم زد...اره
خودشههههه...چه حال گیری بشه امروز...به به.
نباید ازش کم میاوردم که بعد بهم بخنده وبگه: دیدی من اشتباه نمی کردم؟همه ی کارات واسه ی جلب توجه بود
نه چیز دیگه.
ولی من نمیذارم اینجوری بشه...نباید میذاشتم.
استاد وارد کلاس شد ودرس رو شروع کرد...
به ساعتم نگاه کردم فقط 20دقیقه به پایان کلاس مونده بود.
حالا وقتشه...چهره ام رو تو هم کردم ودستمو گرفتم بالا...
-اجازه هست استاد؟!
استاد با تعجب نگاهی به چهره ام انداخت وگفت:بله...چیزی شده خانم ستایش؟!!
سنگینیه نگاه بچه ها رو حس می کردم ولی بی توجه بهشون ...با همون چهره درهم به صدام هم لرزش دادم
وگفتم:استاد فکر می کنم حالم زیاد خوب نیست..می تونم این 20 دقیقه باقی مونده رو برم بیرون...باور کنید اصلا ...
استاد سری تکون داد ومیان حرفم اومد وگفت:بسیار خب...اگر حالتون خوش نیست بفرمایید.
سریع کیف وجزوه هام رو جمع کردم وبا یه ببخشید استاد نیم نگاهی به مانی انداختم که سرش پایین بود
وداشت با جزوه اش ور می رفت.نیما هم کنارش نشسته بود ونگاه شیطونش رو دوخته بود به من..انگار
دستمو خونده بود..
از کلاس خارج شدم ووقتی در کلاس رو بستم با سرعت نور دویدم سمت حیاط ورفتم سمت ماشین ها...
چشم چرخوندم تا ماشین مانی رو پیدا کردم...چه غولی هم بود عین خودش...گنده و...
ولی خداییش نه رو خودش ونه رو ماشینش نمی شد هیچ عیبی گذاشت...
فقط می شد بهش گفت:بچه سرتقه ..مغروره.. عقده ایه ..خوشگل.
از تو کیفم خودکارم رو در اوردم ونشستم کنار ماشینش وشروع کردم به خالی کردن باد لاستیکاش..ولی چون وقت
زیادی نداشتم فقط یکی از لاستیک های جلو ویکی هم از عقب رو کمی بادش رو خالی کردم...
ماشینش زیادی بزرگ وسنگین بود.. ولی به هر سختی بود انجامش دادم.
نگاهی به ساعتم انداختم...
بلههههه...فقط 5 دقیقه دیگه مونده بود که کلاس تموم بشه.
خودکارم دیگه خراب شده بود ..انداختمش دور...
یه کاغذ وخودکار از توی کیفم در اوردم وروش نوشتم: بار اخرت باشه که منو تهدید می کنی...اینو بدون
من از اوناش که تو فکر می کنی نیستم.در ضمن من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم...حتی اگر هم طوفان به
پا بکنی من جلوت وایمیسم...واینو تو هم... خوب توی گوشات فرو کن اقای عقده ای.
مانی اریافرد...اعلاء.
از روی حرصش اعلاء رو بزرگ نوشتم.کاغذ رو گذاشتم زیر برف پاک کن ماشینش ودویدم سمت ماشینم
ونشستم توش ودنده عقب گرفتم واز توی جای پارک اومدم بیرون.
درست جوری قرار گرفتم که بدون مشکلی بتونم از در دانشگاه خارج بشم...از زور هیجان قلبم تند تند
می زد.
بچه ها یکی یکی از در خارج می شدند که بینشون نگاهم به مانی ونیما افتاد.
نیما به سمت ماشین خودش رفت وسوار شد وبا یه تک بوق برای مانی... از در دانشگاه خارج شد ورفت.
تموم توجهم به مانی بود.خیلی دوست داشتم عکس العملش رو ببینم.اصلا براش ثانیه شماری می کردم.
ماشینم رو روشن کردم واماده ی حرکت شدم.
مانی چند قدم مونده بود که به ماشینش برسه ایستاد و به لاستیکای ماشین نگاه کرد وبعد چشمش به برف
پاک کن افتاد.
اروم دست دراز کرد وبرگه رو برداشت ومشغول خوندن شد.
هر لحظه رنگ صورتش بیشتر به سرخی می زد ودستاش هم از زورعصبانیت می لرزید.
اخرش هم کاغذ رو با حرص توی دستش مچاله کرد وپرت کرد سمت ماشینش...
با عصبانیت دست می کشید توی موهای خوشگل قهوه ایش واونا رو به هم می ریخت.
اخرش هم با مشت محکم کوبوند روی کاپوت ماشینش...مثل اینکه زیادی حرصی شده بود...
اخی ..فکر اینجاشو نمی کردی نه؟!..ولی این اولشه مانی خان...هنوز بقیه اش رو ندیدی!فکر کنم تا اون موقع یه چندتایی سکته ی ناقص بزنی!!!!!!!
حالا وقتش بود..پامو روی گاز فشردم وبا فاصله ازش ایستادم.
کمی شیشه رو کشیدم پایین ورو به مانی داد زدم:اقای اریا فرد...مشکلی پیش اومده؟!!
با نگاه عصبانیش توی چشمام زل زد و دستاش رو مشت کرد.
بی توجه بهش با لبخند گفتم:اخ اخ.. ماشینتون پنچرشده؟!!...اقا شما چطوری با این قد وهیکلتون نمی تونید درست رانندگی کنید که لاستیک ماشینتون پنچر نشه؟!!!!!!! (این حرف رو با کنایه زدم.)
اوه اوه.. از چشماش خون می چکید...مطمئن بودم اگر به فکر ابروش جلوی بچه ها نبود الان حسابی از خجالتم در می اومد...معلوم بود به سختی داره خودشو کنترل می کنه.
همچنان با خنده گفتم:خواهش می کنم بفرمایید برسونمتون...اقای اریا فرد...اعلاء.
اینو که گفتم دوید سمت ماشینم که من هم با خنده ی بلندی پامو گذاشتم روی گاز و محکم فشار دادم که ماشین با صدای بلندی از جاش کنده شد...
اون هم تا یه مسیری دنبال ماشین دوید ..ولی بعد خسته شد وایستاد ودستشو به زانوش گرفت و شروع کرد به نفس نفس زدن.
کلی توی دلم ذوق کردم.ای جان...حالتو گفتم بچه پررو؟!...به من میگن پریناز..نه برگ چغندر اقا مانییییییی.
با خوشحالی می روندم وبرای خودم اواز می خوندم...
هر چی بیشتر زجر می کشید من هم بیشتر ذوق می کردم..
تا اون باشه دیگه قضاوت اشتباهی در مورد همه ی دخترا نکنه...
عمه خونه نبود ولی از بوی غذایی که توی خونه پیچیده بود معلوم بود ناهار قیمه داریم.
وقتی عمه اومد در کنار هم غذامون رو خوردیم .ولی من چون از کار امروزم خیلی ذوق داشتم دو تا بشقاب
غذا خوردم که ..دیگه داشتم می ترکیدم...
حسابی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم وشماره ستاره رو گرفتم.
هر چی بوق می خورد جواب نمی داد .
دیگه می خواستم قطع کنم که صداش توی گوشی پیچید.
     
  
زن

 
-بله؟
-الو..سلام ستاره جون.
-سلام پری جونم...خوبی؟
-مرسی بد نیستم.چکارمی کردی؟!چرا امروز نیومدی دانشگاه؟!
مکث کوتاهی کرد وگفت:راستش نتونستم بیام..یه کاری برام پیش اومده بود که فردا توی دانشگاه برات می گم.
نگران شدم .گفتم:عزیزم مشکلی برات پیش اومده؟!
با شیطنت خندید وگفت: نه نگران نباش...فردا برات میگم.
-باشه پس تا فردا.
-صبر کن ببینم تو چه خبر؟جنگ و بزن بزن هنوز ادامه داره؟
با شیطنت خندیدم وگفتم:بلههههه.اون هم چه جنگی.فردا برات میگم.
خندید وگفت:باشه دوستی جونم.پس تا فردا.خدا حافظ.
-خداحافظ.
با لبخند گوشی رو قطع کردم وسرمو گذاشتم روی بالشتم...
به مانی فکر کردم ..به چهره ی عصبانیش.. به اخمش..به چشمای خوشگل طوسیش که امروز از زور
عصبانیت سرخ شده بود... به اینکه امروز بد جور حالش گرفته شد.
وای خدا یعنی اون هم الان به فکر تلافیه؟!!..حتما همینطوره...
ولی من ازش نمی ترسم...
من باید نشونش بدم که این طرز فکرش نسبت به همه ی دخترا غلطه...نباید همه رو به یه چوب بزنه...همه
که مثل هم نیستند.
با فکر به اینکه خدا فردا رو به خیر کنه ...
چشمامو بستم وبه خواب رفتم.
-خب خانم خانوما تعریف کن ببینم دیروز چرا نیومدی؟!
ستاره نگاه شیطونی به اون طرف کلاس انداخت و گفت:خودت حدس بزن.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم وبه نیما ومانی رسیدم.
با تعجب به ستاره نگاه کردم وگفتم:مگه من علم وغیب دارم؟!بگو دیگه...دارم از کنجکاوی می میرم!!!!!
ستاره خندید ودر حالی که به همون سمت خیره شده بود گفت:باشه میگم ولی هول نکنی ها.
مگه چی می خواست بگه؟چرا فقط به مانی ونیما نگاه می کرد؟!
-نه بگو ..من هول نمی کنم.
لبخند دلنشینی زد وگفت:من نامزد کردم!!!!
چشمام از زور تعجب گرد شد.این چی داشت می گفت؟!نامزد کرده؟!با کی؟!
ولی اون همچنان نگاهش به اون طرف کلاس بود.
نکنه...نکنه با مانی...!!!!!!!
سرمو تکون دادم.نمی دونم چرا دوست نداشتم نامزدش مانی باشه.از این فکر که ممکنه مانی نامزدش باشه یه بغض خفیف نشست توی گلوم...ولی قبل از اینکه بشکنه با صدای لرزونی که نا محسوس هم بود.. گفتم:خب..این اقا داماد خوشبخت کی هست؟!
ستاره با همون لبخند دلنشینش سرشو انداخت پایین وبه اون سمت اشاره کرد.
ای خدا این دختر مگه لاله؟!خب یه کلام بگو وخلاصم کن دیگه...تو که منو دق مرگ کردی.
-ستاره چرا پانتومیم اجرا می کنی؟!بگو دیگه؟!
ستاره با تعجب نگام کرد .فهمیدم سوتی دادم... اخه لحنم زیادی تند بود...
به زور لبخند زدم واروم زدم به بازوش وگفتم:اخه دختر تو که نمیگی... من هم دارم از کنجکاوی رو به موت میشم.
ولی از کنجکاوی نبود از این بود که...اون طرف...مانی...
ای وای من چه مرگم شده بود؟!این حالتهای ضد ونقیض دیگه چی بود که من دچارش می شدم؟!چرا هم دوست دارم مانی رو زجرش بدم وهم دوست داشتم....دوست داشتم که...
حتی نمی دونستم اسمش رو چی بذارم؟!یه حس ناشناخته که برام گنگ بود!!!!
صدای ستاره توی گوشم پیچید:خیلی خب نمی خواد دق بکنی...داماد کسی نیست جز...جز...
ای بترکی دختر خب بگو وخلاصم کن دیگه...تا منو راهیه قبرستون نکنه حرف نمی زنه که...
-نامزدم...نیما سهیلیه.
همچین گفتم:چییییییییی؟؟!!
که همه ی بچه های کلاس.. همین طور مانی ونیما نگاهشون برگشت سمت من...
هم خنده ام گرفته بود وهم خوشحال بودم وهم خجالت می کشیدم...خداییش ادم چندتا حس رو با هم تجربه بکنه
خیلی باحاله هااااا!!
سرمو انداختم پایین که کم کم همه ی نگاه ها از روم برداشته شد ..به جز دو تا نگاه گیرا که متعلق به مانی ونیما بودند.
بهشون نگاه کردم..نیما با لبخند جذابی به ستاره خیره شده بود و مانی هم با اخم جذاب وگیرایی به من زل زده بود.
حالت های جفتشون درست تضاده هم بود وخیلی هم جالب شده بود...
دلم می خواست بزنم زیر خنده.. ولی خر شدم ویه لبخند ملایم تحویل مانی دادم..که بنده خدا چشماش چهار تا شد.
دیگه اخم نداشت... ابروهاشو با تعجب داده بود بالا ولی نگاهش هنوز سرد بود.
پوزخندی زد وروشو برگردوند.
اون لبخند ابلهانه سریع از روی لبام محو شد وجاش یه اخم ملایم نشست روی پیشونیم....مرتیکه خوش
اخلاقی هم بهش نیومده.
پرروووو...انگار ارث پدریش رو از من طلب داره...مگه من ارثت رو خوردم؟!شاید هم خوردم خودم خبر
ندارم.اییشش...عقده ای.
دیگه حتی نگاهش هم نکردم...رو به ستاره که داشت با چشماش نیما رو درسته قورت می داد .گفتم:شماها کی نامزد شدید؟!چرا انقدر بی خبر و یهویی؟!
با شیطنت ابروشو انداخت بالا ونگاهم کرد.
گفت:همچین هم یهویی نبود...نیما الان سه ماهه که خواستگارمه.
با تعجب گفتم:سه ماه...!!
سرشو تکون داد وگفت:اره..ولی بابام برای تحقیق از خانواده اش وخودش وقت گرفته بود و وقتی هم که نیما ازش سربلند بیرون اومد..بابام با ازدواجمون موافقت کرد.
موزی نگاهش کردم وگفتم:دوستش داری؟!
لبخند زد وگفت:معلومه.مگه میشه دوستش نداشته باشم؟!خداییش خیلی ماهه.
از لحنش خنده ام گرفته بود.
استاد با تقه ای که به در زد وارد کلاس شد وهمه به احترامش ایستادند.
بعد از کلاس ستاره خداحافظی کرد وبا نیما به سمت ماشین نیما رفتند.
من هم با ستاره تا کنار نیما رفتم وبا لبخند گفتم:تبریک میگم اقا نیما.ایشاالله با هم خوشبخت بشید.
با خجالتی که ازش بعید بود لبخند زد وگفت:مرسی خانم ستایش.شما لطف دارید.ایشاالله قسمت خودتون هم بشه.
خندیدم وگفتم:نفرین می کنید؟!
باز شیطون شد وگفت:چطور برای ما دعای خیره نوبت شما که شد ...میشه نفرین؟!
-خب دیگه...اینجوریاست.
سرشو تکون داد وگفت:بله..واسه ی پسرای بیچاره ازدواج جز خیر چیزی به همراه نداره..ولی واسه ی شما دختر خانوما شریه که اگه دامنتون رو بگیره دیگه راه نجاتی ازش نیست ..درسته؟!
از حرفش خندیدم وگفتم:نه دیگه انقدر هم شر نیست.منتها اگر قصدش رو داشته باشی وعشق زندگیت رو هم پیدا کرده باشی...به نظرم شیرین تر از ازدواج چیزی وجود نداره.
ستاره لبخند زد وگفت:ای گفتی...اینو خوب اومدی.
زدم به بازوشو و اروم که فقط خودش بشنوه گفتم:بی تربیت نشو.خیرسرت داری شوهر می کنی ها!!
ستاره چیزی نگفت و فقط یه چشمک با مزه زد.. که من هم لبخند شیطنت امیزی تحویلش دادم.
مانی باهاشون نبود...خداحافظی کردیم واونها هم رفتند.براشون دست تکون دادم وبه سمت ماشینم که اخر از همه
بود رفتم.
به مانی فکر می کردم.تا اخر کلاس حتی یه نگاه کوتاه هم بهش ننداختم.
پسره ی پررو فکر کرده بود کیه؟!تا به روش خندیدم پررو شده بود!!
از اینکه بهش اون لبخند رو تحویل داده بودم از دست خودم حسابی حرصی بودم..ولی کاری بود که شده بود.
حتما الان پیش خودش میگه :من با این لبخندای خوشگل خر نمی شم دختر خانم...
خب نشو...لیاقت نداری عقده ای...هه.
سرم پایین بود ودر حالی که به شدت با خودم سر این موضوع درگیر بودم به کفشام خیره شده بودم.
که نمی دونم چی شد پام گیر کرد توی چاله ای که نسبتا کوچیک بود ونمی دونم واسه ی چی هم کنده بودنش ...
نیمخیز شدم سمت زمین که یکی به شدت از پشت کمرم رو گرفت و کشید سمت خودش...
وای خدا یه لحظه چی شد؟!!!! مطمئن بودم که اگر اون شخص که هنوز صورتش رو هم ندیده بودم منو نگرفته
بود بدون شک سرم می خورد به لبه ی باغچه ای که کنار حیاط بود و می شکست...اونوقت معلوم نبود چی می
شد؟!
     
  
زن

 
از زور ترس وهیجان نفس نفس می زدم.دست اون هم هنوز به دور کمرم بود.قبل از اینکه برگردم وببینم این
کیه که منو از این خطر بزرگ نجات داده و الان توی بغل کی هستم..نگاهمو دوختم به دستش که روی شکمم
بود...ای وای این که دست یه مرده..ساعت مردونه وشیکی هم داشت...
حالا تو این هاگیرواگیر چه وقت دید زدن ساعته طرفه.
با یه حرکت برگشتم سمتش که نگاهم با دو تا چشم خاکستریه جذاب وبی نهایت گیرا گره خورد.
اون هم زل زده بود توی چشمام.. ولی...چرا نگاهش انقدر سرد ویخی بود؟!!!!!!!
قلبم تند تند می زد واز هیجان نزدیک بود غش بکنم وهمونجا بیافتم توی بغلش...
با احساس اینکه دستش از دور کمرم کم کم شل شد...به خودم اومدم وبا یه حرکت از توی بغلش خودمو کشیدم
بیرون.
سرمو انداختم پایین ..پیش خودم گفتم:الانه که سرم داد بزنه..دختر خداییش تو کوری؟!!چرا هر دفعه با کله
شیرجه می زنی؟!!
ولی وقتی دیدم سکوت کرده وحرفی نمی زنه..اروم سرمو بلند کردم ونگاهش کردم.دستش رو گذاشته بود پشت
گردنش ونگاه کلافه اش رو دوخته بود به من...
وقتی دید همین طور دارم بروبر نگاهش می کنم..با لحن سردی گفت:خانم محترم..چرا درست جلوی پاتون رو
نگاه نمی کنید؟می دونید اگر من نگرفته بودمتون الان شاید...
دیگه ادامه نداد ولی نگاهش همچنان روی من بود.
با اینکه حرفش درست بود.. ولی از لحن سردش بدم اومد.نمی دونم چرا بی دلیل در مقابلش جبهه می گرفتم.
با اخم ملایمی نگاهش کردم وگفتم:بله..من هم از شما بابت این کارتون واقعا ممنونم...ولی..ولی مجبور نبودید.
با تعجب ابروهای خوش فرم و مردونه اش رو انداخت بالا وبا پوزخندی که روی لباش بود گفت:اااا...پس
ببخشید که شما رو از خطر مرگ نجات دادم!!مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم؟! نه؟!
دلم می خواست تلافیه اون پوزخند مسخره ای که توی کلاس تحویلم داده بود رو الان سرش در بیارم ..ولی چون
واقعا در حقم لطف کرده بود ومن هم ادم بی چشم ورویی نبودم با همون اخم فقط گفتم:ببخشید من عجله دارم
وباید برم.
دویدم سمت ماشینم وسوار شدم.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنارش رد می شدم یه تک بوق براش زدمو و پامو روی گاز فشردم.
از توی اینه ی ماشین دیدم که همچنان اونجا ایستاده و نگاهم می کنه...ای خدا اخر وعاقبت منو با این.. خوشگل پسر.. به خیر کن.
توی خیابون داشتم رانندگی می کردم که برای یه لحظه از توی اینه ی ماشین متوجه یه.. ون مشکی..که پشت
سرم داشت می اومد شدم.
یه لحظه با خودم گفتم حتما توهم زدم.. ولی وقتی دیدم از توی چهار راه هم با من پیچید سمت راست...به یقین
رسیدم که داره دنبال من میاد.
ای خدا نکنه همون ادم رباها باشند؟!
سرعتمو زیاد کردم واز لابه لای ماشینا به سرعت رد می شدم وازشون سبقت می گرفتم.
قلبم تند تند می زد..اون ها همچنان دنبالم بودند ولی سر یه پیچ جوری رانندگی کردم که فکر کنند می خوام
بپیچم به راست.. ولی در اخرین لحظه فرمون رو سریع چرخوندم و پیچیدم به چپ واز کوچه پس کوچه ها
انداختم توی خیابون اصلی...
به پشت سرم نگاه کردم ودیدم دیگه اثری ازشون نیست.
با خوشحالی زدم روی فرمون وجیغ کشیدم.
خداجون شکرت... بالاخره شرشون کم شد.
به سمت خونه روندم ولی توی دلم یه ترسی مبهم نشسته بود.
می ترسیدم که باز سر و کلشون پیدا بشه.
یعنی چطوری منو پیدا کردند؟به بابا بگم یا نه؟
تصمیم گرفتم اگر یه بار دیگه دیدمشون حتما به بابا بگم ..ولی الان نه...
ولی ای کاش همون موقع می گفتم...ای کاش...
-عمه جون چرا تلفنتون قطعه؟!
عمه از توی اشپزخونه گفت:دخترم از صبح قطعه...زنگ زدم مخابرات گفتند تا فردا ظهر وصل میشه
اومد توی درگاه اشپزخونه وبا لبخند گفت: مگه موبایلت نیست؟!خب فعلا با اون زنگ بزن.
با نا امیدی افتادم روی مبل وگفتم:اخه باطریه موبایلم امروز خراب شد.هرچی شارژش می کنم انگار نه انگار.
عمه برگشت توی اشپزخونه ولی صداش می اومد که گفت:پریناز جان می تونی بری بیرون از سر خیابون زنگ
بزنی..اونجا یه باجه تلفن عمومی هست.
گفتم:نه لازم نیست عمه جون.کار خاصی نداشتم..فقط می خواستم به خونمون یه زنگ بزنم.
اه کشیدم و گفتم:اخرین بار دیروز صبح با مامان حرف زدم.
دیگه صدای عمه رو نشنیدم از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.
عمه کنار گاز ایستاده بود واش رشته ای رو که برای ناهار درست کرده بود رو هم می زد.عاشق اش رشته بودم.
با ذوق گفتم:به به..عمه جون چه بوی خوبی داره این اش رشتتون...از بوش معلومه که خیلی خوشمزه است.
با مهربونی لبخند زد وگفت:هنوزهم اش رشته.. خیلی دوست داری؟
-اره خیلی زیاد..عمه جون کمک نمی خواید؟
-نه دخترم دیگه اماده است.فقط اگه میشه شیشه ی کشک توی یخچاله در بیارو بریز توی اون کاسه...
به سمت جا ظرفی اشاره کرد که من هم سریع اطاعت کردم ورفتم سمت یخچال...
بعد از خوردن اش رشته ی خوشمزه ای که عمه زحمتش رو کشیده بود..ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم تا یه
کمی هم به درسام برسم.
عمه هم که عادت داشت بعداظهرها کمی استراحت بکنه به اتاقش رفت.
به گوشیم که همین طور خاموش روی میز کنار تختم افتاده بود نگاه کردم.
باید فردا بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم... سر راه یه باطری براش بخرم.
نمی دونم حالا چه وقت خراب شدن باطریه این بود!!
کمی به جزوه هام وتحقیقاتی که استاد خواسته بود نظم دادم..البته اینا رو از قبل توی تهران اماده کرده بودم
وداشتمشون و خداروشکر اینجا هم به دردم خورده بود.
تا یک هفته ی دیگه بهار از راه می رسید ودانشگاه هم تعطیل می شد.
از تاکسی پیاده شدم وبعد ازدادن کرایه ی ماشین ... به سمت دانشگاه رفتم.
امروز از ترس اون ماشینه مشکوکی که دیروز دنبالم افتاده بود با ماشین خودم نیومده بودم.
نمی خواستم باز دنبالم بیافته. چون اینجور که معلوم بود امروز ازش خبری نبود. وقتی هم که از خونه اومدم
بیرون ندیدمش..چون فکر می کردم اونا حتما می دونند من کجا زندگی می کنم.
امروز حتما به بابا زنگ می زنم وهمه چیز رو میگم اینجوری خیلی بهتر بود...نباید بی خودی سکوت بکنم.
توی حیاط دانشگاه بودم وبه سمت در ورودی می رفتم که متوجه ماشین مانی شدم که همون جای همیشگی پارک کرده بود.
     
  
زن

 
بچه پررو ..چشم منو دور دیده بودا...اگه ماشینم رو اورده بودم ..اون موقع حالش رو می گرفتم.
از ماشینش پیاده شد ودکمه اتوماتیک رو زد واون هم بدون اینکه به اطرافش حتی کوچکترین نگاهی بکنه به
سمت دانشگاه رفت.
ولی من از پشت سر بهش خیره شده بودم . به قد وهیکل خوشگلش نگاه می کردم.
یه پیراهن مردونه ی سفید و مشکی که کمی هم جذب تنش بود و یه شلوار پارچه ایه خوش دوخت مشکی که
فوق العاده شیک و جذابش کرده بود به تن داشت.
اصلا دوست نداشتم اینجوری بهش زل بزنم ولی خب... روی چشمام هم کنترلی نداشتم.
مثل اینکه سنگینیه نگاه منو روی خودش حس کرد ..چون یه لحظه ایستاد وبا یه حرکت برگشت سمت من...
ناخداگاه ایستادم ولی همچنان نگاهش می کردم...ولی اینبار خر نشدم ولبخند نزدم..چون همین جوریش هم پررو
بود دیگه وای به حال موقعی که به روش می خندیدم.
ولی اون در کمال تعجب لبخند ماتی زد واومد طرفم...ای وای.. این چش شده بود؟؟؟؟!!!!!!!
درسته لبخندش عمیق نبود ولی همون لبخند کمرنگی هم که روی لباش بود برای من جای تعجب داشت..اون هم چییییییی... به من لبخند بزنه؟!!..حتما یه چیزیش شده...!!!!
اومد ودرست رو به روم ایستاد..انقدر نگاهش گیرا و نافذ بود که نتونستم زیاد مقاومت کنم وهمونطور به
چشماش زل بزنم.
سرموانداختم پایین وگفتم:سلام ..اقای اریا فرد...
خواستم بگم اعلاء ولی دیدم الان جاش نیست و...بیخیالش شدم.
صدای گرم وگیراش به گوشم خورد:سلام خانم ستایش...حالتون خوبه؟!!!!
با تعجب نگاش کردم...
بی اختیار گفتم:هان؟؟!!!!!!نه یعنی.. بله؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
با این حرفم لبخندش کمی پررنگتر شد وسرش رو تکون داد...
قلبه من هم توی سینم واسه خودش تند تند می زد.
ای خدا ...این همینجوریش هم که اخم می کرد کلی خوشگل می شد ..حالا که داره لبخند هم می زنه...!!
داره با منه بدبخت چکار می کنه؟!
متوجه شدم که همین طور زل زده به من...
سریع خودم رو جمع وجور کردم وسعی کردم که الکی خودم رونبازم..نه ..واسه ی چی ببازم؟!..اون هم مثل
بقیه ی همکلاسی هاست دیگه ..مگه غیر از اینه؟!..ولی...
به صدام لحن بی تفاوتی دادم وگفتم:ببخشید اقای ارایا فرد ..من باید برم سر کلاس..ممکنه هران استاد بیاد...
نمی خوام بی دلیل کلاس رو از دست بدم.
با این حرفم ابروهاش رو داد بالا وزمزمه کرد:بی دلیل؟!!!! نگران نباشید خانم ستایش.. من هم توی همون
کلاس درس می خونم..پس جای نگرانی نیست.
دلم می خواست همون موقع می تونستم بهش بگم:به من چه که تو هم توی همون کلاس درس می خونی؟!!!!!
من چکار به تو دارم؟!!!!! برو کنار می خوام رد شم.
ولی روم نشد اینا رو بهش بگم..حداقل اگر باز هم اخم داشت وبداخلاق بود می شد یه کاریش کرد.. ولی این بشر
امروز اساسی حالتش عوض شده بود ...اصلا با اون مانی که تا دیروز می شناختم فرق می کرد.
کیفم رو روی شونه ام جابه جا کردم وبا یه ببخشید رفتم سر کلاس...ولی نگاهش رو روی خودم حس
می کردم..حالا اون پشت سرم بود وداشت براندازم می کرد..
از این فکر گونه هام اتیش گرفت و فکر کنم درجا سرخ شدم.
دستای سردم رو گذاشتم روی گونه هام تا از التهابش کم بشه ولی بی فایده بود.
سر کلاس تمرکز نداشتم...همه اش به مانی ورفتار عجیب امروزش فکر می کردم.
نیم نگاهی بهش انداختم که انگار اون هم حواسش به درس واستاد نبود وبه زمین خیره شده بود.
حالتش کاملا خونسرد بود ونمی شد ازش چیزی فهمید.
وقتی کلاس تموم شد واستاد از در خارج شد..بچه ها یکی یکی دنبالش راه افتادند وهی ازش سوال می پرسیدند.
همین طور که مشغول جمع کردن وسایلم بودم رو به ستاره که دستش رو زده بود زیر چونه اش و به من نگاه
می کرد گفتم:ستاره...برای جشن نامزدیت منو هم باید دعوت کنی ها...حالا اینبار چون بهم نگفتی به نیما علاقه
داری واون هم خواستگارته ازت می گذرم ...ولی باید برای نامزدی منو هم خبر کنی..باشه؟
ستاره از جاش بلند شد وبا لبخند به طرفم اومد.
گونه ام رو بوسید وگفت:من نوکرت هم هستم پری جون..به خدا این فقط یه نامزدیه ساده بود. اومدند خواستگاری
ویه انگشتر دستم کردند.. همین...درواقع ما هنوز نامزدیه رسمی نگرفتیم..ولی به روی جفت چشمام...ایشاالله
جبران می کنم دوستی جونم.
خندیدم و سرمو تکون دادم که...
با صدای مانی به پشت سرم نگاه کردم.
-ببخشید خانم ستایش...!!!!!!!!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:بله؟!!!!
توی چشمام زل زد وخیلی خونسرد گفت:میشه تا اخرساعتی که توی دانشگاه هستید جزوه ی شما رو قرض بگیرم؟!!!!!
متوجه شده بودم که امروز حواسش به استاد ودرس نیست وحتما هیچی هم از بحث امروز نفهمیده بود.
مشکوک نگاهش کردم...نکنه می خواد باز تلافی بکنه؟!...اون هم سر جزوه های بدبخت من؟!
وقتی نگاه مشکوک منو به خودش دید..لبخند کجی نشست روی لباش وگفت: نترسید خانم...من با جزوه ی شما
کاری ندارم...فقط..
دیگه بیشتر از این جایز نبود تابلو بازی در بیارم..جزوه هام رو گرفتم طرفش وگفتم:نه..لطفا سوتفاهم
نشه.بفرمایید تا هر وقت هم خواستید دستتون باشه.ولی فقط امروز... چون برای فردا لازمشون دارم.
سرشو تکون داد.هنوز توی چشمام خیره بود که دستش رو دراز کرد و جزوه ها رو گرفت...
ولی برای یه لحظه انگشتای گرمش با نوک انگشتای سرد من برخورد کرد وهمین یه تماس کافی بود که باز قلبم
تند تند بزنه...
من چه مرگم شده بود؟!نکنه مرضی ...چیزی گرفتم؟!..شاید... نمی دونم..
وقتی به خودم اومدم که رفته بود.اااااا این کی رفت من نفهمیدم؟!
ستاره با ارنج زد توی پهلوم وگفت:دختر کجایی؟!تو هم دیدی؟؟!!
     
  
زن

 
قسمت سوم:
با تعجب گفتم:اره.این چش شده؟؟؟؟!!!!!!!
ستاره که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت:اگه تو فهمیدی من هم فهمیدم این چشه.اصلا امکان نداره مانی
یهویی اینجوری متحول بشه.
پوزخندی زدم ودر حالی که دستشو می کشیدم تا از کلاس بریم بیرون گفتم:فعلا که این شازده ی
بداخلاق..تونسته یه شبه متحول بشه وحالا هم داره اون روی خوشش رو نشون میده.
ستاره یهو دستم رو کشید سمت خودش که این کارش باعث شد سرجام وایسم.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:تو دیگه چته؟!دستمو کندی.
ولی ستاره همچنان توی فکر بود.
در همون حال زمزمه کرد:به نظرت کاسه ای زیر نیم کاسه اش نیست؟!فکر می کنم داره نقش بازی می کنه!!
گنگ نگاهش کردم وگفتم:منظورت مانیه؟!
-اره...!!!!!!
شونه ام رو انداختم بالا وگفتم:نمی دونم...من که زیاد نمی شناسمش.ولی واسه ی چی باید نقش بازی بکنه؟!
ستاره نیم نگاهی به من انداخت وسرش رو به نشانه نمی دونم تکون داد.
-بی خیال.. بیا بریم بوفه یه چیزی بخوریم.موافقی؟
خندید وگفت:نیکی وپرسش؟
داشتم کیک وابمیوه ام رو می خوردم که یاد نیما افتادم...امروز نیومده بود دانشگاه.
-ستاره چرا اقاتون امروز نیومده دانشگاه؟!!
با لبخند گفت:نیما رو میگی؟!کار داشت...برای جشن نامزدیمون داره چیزهایی که لازم داریم رو تهیه
می کنه..این شد که امروز نتونست بیاد.
-پس تو چرا باهاش نرفتی؟!
-خریداش ربطی به من نداشت.من فقط برای خرید حلقه ولباس باهاش میرم که اونم گذاشتیم برای فردا که
کلاس نداریم.
- مگه جمعه هم جایی بازه؟!
سرشو تکون داد وگفت:اره...می خوایم بریم پیش یکی از اشناهای نیما..لازم نیست زیاد بگردیم.
بعد از مکث کوتاهی بی مقدمه گفتم:ستاره ...پدرت سرهنگه؟!!!!!!!
نگاهم کرد وبا تعجب گفت:اره..چطور مگه؟؟!!
خواستم بهش بگم موضوع از چه قراره قضیه ی ادم ربا ها رو بگم ...ولی نمی دونم چرا سکوت کردم وفقط
سرمو تکون دادم.
ستاره اروم زد توی پهلوم وگفت:پری خانم..روبه روت رو دریاب.
با تعجب گفتم:چی؟!!
زیر لب گفت:اااا..دختر چقدر خنگی؟!به روبه روت نگاه کن خودت می فهمی.
با این حرفش ناخداگاه سرمو چرخوندم و به روبه روم نگاه کردم...
دقیقا رو به روی ما مانی روی صندلی نشسته بود ودر حالی که جزوه ام رو نگاه می کرد...اخماش هم حسابی
توی هم بود.
با دیدنش باز قلبم شروع کرد تند تند زدن..
به سختی نگاهمو ازش گرفتم ورو به ستاره که با خونسردی داشت کیکش رو می خورد ..گفتم:خب که چی؟!
-هیچی..ببین چه دقیق به جزوه ات نگاه می کنه..اوه اوه چه اخمی هم کرده.
با شیطنت نگاهم کرد وگفت:ببینم چیزه دیگه ای هم غیر از مطالبی که استاد گفته بود توی جزوه ات نوشتی؟!
بهت زده نگاهش کردم وگفتم:چی داری میگی؟منظورت چیه؟
خندید وگفت:اخه تو رو خدا نگاهش کن چطوری با اخم داره جزوه ات رو می خونه؟!ادم شک می کنه حتما یه
چیزی اون تو دیده که با مزاجش سازگار نیست.
ستاره راست می گفت...مانی با حالت جذابی روی صندلی نشسته بود و با اخم ونگاهی دقیق جزوه ام رو
می خوند.
همین طور بهش زل زده بودم که سرشو بلند کرد ونگاهش با نگاه من گره خورد.
یه دفعه اخماش باز شد وبه جاش یه لبخند فوق العاده جذاب نشست روی لباش...
همزمان از زور تعجب ابروهای من هم خود به خود رفت بالا..
اخه این چش شده بود؟؟!!نکنه یه چیزی خورده توی سرش؟!!
انقدر نگاهم کرد که از رو رفتم وسرمو انداختم پایین.
با قوطیه ابمیوه ام ور می رفتم و توی فکر بودم که باصدای جذابش به خودم اومدم.
-پریناز خانم؟!!!!!!!!!!!
بلههههههههه؟؟؟!!!!! این کی پسرخاله شد من نفهمیدم؟؟!!پریناز خانم؟!!!!!!!!!
به ستاره نگاه کردم که دیدم کنارم نیست...این دختر کجا رفت؟!الان که اینجا بود؟!
مانی متوجه تعجبم شد و گفت: بهتره دنبال خانم سماوات نگردید...ایشون تا دیدند من دارم میام سمتتون از کنار
شما بلند شدند ورفتند.
با تعجب گفتم:رفت؟!اخه واسه چی؟!چرا چیزی به من نگفت؟!
با همون لبخند جذابش سرشو تکون داد که یعنی من نمی دونم.
بدون رودربایستی نشست کنارم ...که من هم ناخداگاه خودم رو جمع وجور کردم.
جزوه ام رو گذاشت روی پاهاش ودستش رو هم گذاشت روش و به رو به رو خیره شد.در همون حال
گفت:پریناز خانم...جزوه تون تا اخر ساعتی که دانشگاه هستید دستم بمونه اشکالی که نداره؟!
سرمو بلند کردم ونگاهش کردم که اون هم همزمان سرشو چرخوند به سمت من وزل زد توی چشمام...
با لحن بی تفاوتی گفتم:نه...اشکالی نداره.
بعد هم نگاهم رو ازش گرفتم وبه روبه رو خیره شدم.
یه لحظه پیش خودم گفتم:نکنه می خواد بهم نزدیک بشه تا تلافیه کارام رو اینجوری سرم در بیاره؟!!
زیر چشمی مشکوک نگاهش کردم..دیگه نگاهش روم نبود وبه جزوه ام نگاه می کرد ودقیق می خوندش.
حالتش کاملا خونسرد بود...یعنی الان توی سرش چی می گذره؟!
صداش رو شنیدم که بی مقدمه گفت:چرا اینجا مهمان شدی؟!خیلی دوست دارم دلیلش رو بدونم.
خیلی تعجب کرده بودم.این چرا انقدر زود خودمونی شده بود؟!!!!
نکنه می خواد منو با این کاراش دیوونه بکنه؟!...
توی دلم گفتم:بی خود کرده.مگه من با این چیزا دیوونه میشم؟!!!!!اصلا هر کار که دلش می خواد بکنه...من
نباید بذارم با این کارهاش منو خام خودش بکنه.از الان نسبت بهش کاملا بی تفاوت میشم. اره..این درسته.
بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم:چرا می خواید بدونید؟!
از قصد تو خطابش نمی کردم تا بفهمه زیادی داره میره جلو...
ولی اون اصلا به روی مبارکش هم نیاورد وهمچنان در حالی که بهم زل زده بود با همون لبخند خوشگلش
گفت:خب فکر کن برام مهمه که بدونم.
با تعجب گفتم:مهم؟!چرا باید براتون مهم باشه؟!دلیلش چیه؟!!!!
با حالت بامزه ای شونه اش رو انداخت بالا ونگاهش شیطون شد و گفت:مگه باید دلیلی داشته باشه؟!!!!
ای خدا دیگه داشتم غش می کردم.اخه این بشراین همه اخلاقای خوشگل ومتفاوتش رو کجا قایم کرده بود که تا
الان فقط اخم وتخمش نصیب منه بدبخت شده بود؟!!!!!!
هنوز با شیطنت نگاهم می کرد که از دور ستاره رو دیدم داره میاد سمتم.خداروشکر نجاتم داد...
از جام بلند شدم ورو به مانی گفتم:ببخشید من باید برم..
هنوز نگاهم می کرد...دوست نداشتم اینطوری بهم زل بزنه...
از جلوش رد شدم... ولی صدای زمزمه وارش که اروم وزیر لبی بود رو شنیدم.
-باز دوباره داری فرار می کنی؟!!
     
  
زن

 
یه لحظه سرجام ایستادم ولی زود خودم رو جمع وجور کردم وتقریبا به سمت ستاره دویدم.
گیج شده بودم...هنگ کرده بودم...قلبم داشت از جاش کنده می شد.
دستم رو گذاشته بودم روش ومرتب نفس عمیق می کشیدم.
اخه منظورش از این کارها چی بود؟!!!!...
چرا دیگه باهام لج نمی کرد؟!!!!...چرااااا؟؟!!!!!!
با اخم رو به ستاره گفتم:تو معلوم هست یهو کجا غیبت زد؟!
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:چیه؟باز گازت گرفت؟!!!!
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:اخه من مینشستم اونجا چکار؟تو که تو حال خودت بودی وچند بار هم صدات
کردم ولی تو اصلا جوابمو ندادی بعد ..مانی هم وقتی داشت می اومد سمتت همچین به من نگاه کرد باور کن
احساس اضافی بودن بهم دست داد..با نگاهش می گفت که پاشم برم .من هم دیدم هر چی صدات می کنم جوابم
رو نمیدی و مانی هم اونجوری داره نگاهم می کنه به همین خاطر ..فرار رو بر قرار ترجیح دادم پری خانم.
سکوت کرده بودم...چرا مانی می خواسته با من تنها باشه؟چرا این رفتارها رو می کرد؟چرا بهم گفت باز
داری فرار می کنی؟منظورش چی بود.
با صدای بلنده ستاره به خودم اومدم.
-هوووووووی پری...صدامو می شنوی؟چرا تو هی دم به دقیقه میری توحالتstand by؟
با این حرف ستاره زدم زیر خنده واروم زدم به بازوش..اون هم خندید وگفت:چته تو دختر؟چرا اینجوری
می کنی؟
خنده ام تبدیل به لبخند شد وگفتم:چیزی نیست..ولی شاید یه روز همه چیز رو برات گفتم..شاید.
ستاره با تعجب گفت:چی رو بگی؟اتفاقی افتاده؟!!!!!
با لبخند تلخی گفتم:اتفاق که خیلی وقته افتاده...وگرنه من اینجوری توی این شهرغریب به دور از خانواده ام وبا دلتنگی...
با بغضی که توی گلوم نشسته بود نتونستم بقیه ی حرفمو بزنم.اشک توی چشمام جمع شده بود وتصویر
صورت ستاره جلوی چشمام محو بود.
اروم با نوک انگشتام چشمامو فشار دادم تا نم اشکی که توی چشمام نشسته بود رو پاک کنم.
ستاره دستش رو گذاشت روی شونه ام وبا لحنی اروم و دلداری دهنده گفت:پری جون اخه چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟خب به من بگو...باور کن هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم.
به زور یه لبخند کوچیک نشوندم روی لبام وگفتم:باشه...بریم بنشینیم تا برات بگم..تا چند دقیقه ی دیگه کلاس شروع میشه.
همه چیز رو براش گفتم ولی قضیه ی احساسی که به مانی پیدا کرده بودم رو سانسورش کردم واز اون چیزی
به زبون نیاوردم.
چون هنوز خودم هم گیج بودم ونمی تونستم قبولش بکنم...چه برسه به اینکه بخوام برای ستاره هم بگم.
ستاره بعد از شنیدن حرفام..با مهربونی دستم رو گرفت توی دستش وگفت:پری ... می خوای به پدرم موضوع
رو بگم؟به هر حال اون پلیسه و توی اداره شون اشنا زیاد داره که بتونند کمکت کنند.
به روش لبخند زدم.چقدر با محبت وخوب بود..با اینکه مدت زیادی نبود باهاش دوست شده بودم ولی احساس می کردم مثل خواهرم دوستش دارم وسالهاست که می شناسمش.
-نه ستاره...پدرم سفارش کرده خودش حواسش به همه چیز هست.
-ولی اخه..مگه نمیگی یه ماشین مشکوک دیروز تعقیبت کرده؟پس باید خیلی مواظب باشی.
سرمو تکون دادم وبا یه ..باشه...از روی صندلی بلند شدم.
-بهتره بریم..کلاس الان شروع میشه.
ستاره هم از روی صندلی بلند شد ودنبالم اومد.
-ستاره ازت ممنونم ...هم به خاطر پیشنهاد کمکت وهم اینکه دوست خوبی هستی وبه فکرمی.
اروم گونه ام رو بوسید و گفت:عزیزم..این حرفا چیه؟ما با هم دوستیم..پس دوستی به چه در می خوره؟ولی پریناز بهم قول بده هر وقت به کمک نیاز داشتی حتما بهم بگی باشه؟قول میدی؟
نگاهش کردم که منتظر چشم به من دوخته بود:باشه..قول میدم.ازت ممنونم.
با لبخند سرشو تکون داد وهر دو وارد کلاس شدیم.
ناخداگاه نگاهم چرخید به همون سمتی که مانی همیشه می نشست.همونجای همیشگیش نشسته بود ودستاشو
توی هم قلاب کرده بود وگذاشته بود روی پیشونیش وچشماش هم بسته بود...انگار عمیقا توی فکر بود..
با ستاره روی صندلی هامون نشستیم و منتظر شدیم تا استاد بیاد.
نیم نگاهی به مانی کردم که هنوز با همون حالت روی صندلیش نشسته بود وذره ای هم تغییر نکرده بود..یعنی
داره به چی فکر می کنه؟
حالت صورتش کلافه بود و چند بار هم نفس عمیق کشید...به ارومی چشماش رو باز کرد که من هم سریع
نگاهم رو ازش گرفتم.
داشتم با ستاره حرف می زدم که با صدای یکی از پسرای کلاس نگاهم چرخید سمتش...درست کنار صندلی
من وایساده بود.
-ببخشید خانم ستایش...می تونم جزوه تون رو چند لحظه قرض بگیرم؟!!!!!!
حالا چی شده امروز همه از من جزوه می خوان؟!مگه فقط من توی کلاس جزوه دارم؟!خب برو از یکی دیگه بگیر!!!!!
لبخند زیر پوستی زدم وگفتم:ولی اقای محمدی من جزوه ام رو دادم به یکی از بچه ها..
بچه پررو پرسید:به کی دادید؟!!!!
اخه به تو چه؟به هر کی دوست داشتم.
کمی اخم کردم که حساب کار دستش بیاد...
اسمش سامان محمدی بود.پسری با قیافه ی میشه گفت معمولی ولی چشماش خیلی جذاب بود ابی و شفاف...
خوش تیپ بود ولی به نظرم هیچ جوری به پای مانی نمی رسید.
چند بار دیده بودم توی کلاس بهم زل می زنه ولی به روی خودم نمی اوردم...من تازه وارد بودم واین نگاه ها
رو میذاشتم پای اینکه من اینجا یه دانشجوی جدیدم..
با همون اخم کوچیکی که روی پیشونیم بود گفتم:من دلیلی نمی بینم بخوام به شما بگم که جزوه ام رو به کی دادم!!!!!
بدون که خم به ابروش بیاره لبخند بزرگی زد و گفت:اشکالی نداره نمی خواد بگین...ولی قول بدید هر وقت
جزوه تون رو پس گرفتید بدینش به من..چون خیلی لازمش دادم!!!!
ای خدا توی این کلاس چقدر بچه پررو ریخته ...این یکی دیگه روی هر چی پررو و بی حیا رو سفید کرده
بود.
به بچه ها نگاه کردم که بعضی هاشون سرگرم صحبت کردن با هم بودند وبعضی هاشون هم نگاهشون روی
من و محمدی بود..داشتم از شرم اب می شدم..
نگاهم که به مانی افتاد دیگه رسما زهرترک شدم...همچین با اخم وتخم به منه بیچاره نگاه می کرد که یه لحظه
کپ کردم.
این چش شده؟چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟!به جان خودم اگه من ارث ومیراثت رو خورده باشم...برو
خره یکی دیگه رو بچسب خب..
اون با حرص نگاهم می کرد.. ولی من رنگ نگاهم رو تغییر دادم وبا بی تفاوتی نگاهش کردم.
بعد هم خیلی ریلکس رومو ازش گرفتم وبه محمدی نگاه کردم که عین مترسکه سر جالیز کنار من ایستاده بود
وچشم به من دوخته بود.
     
  
زن

 
این چرا نمیره رد کارش؟!اهان یه سوال پرسید.. حالا منتظر جوابشه...اره همین بود.
خب چی پرسید؟!...؟!فکر کنم گفت جزوه ام رو که پس گرفتم بدم بهش..اره..همین رو گفت.
بیخود کرده..مگه شهر هرته...!!!!!!!!!!
با همون نگاه بی تفاوتم زل زدم توی چشماش که حالا ریز شده بود و منو نگاه می کرد.
-اقای محمدی ..شما بهتره برید از یکی دیگه جزوه بگیرید...چون اونی که جزوه ام رو گرفته معلوم نیست کی
بهم پسش بده..بعد هم خودم لازمش دادم..امیدوارم متوجه منظورم شده باشید.
یعنی اگه خنگ باشی نفهمیده باشی که نمی خوام جزوه ام رو بهت بدم...ولی مثل اینکه همه ی تخته هاش جفت
وجور بود چون لبخندش محو شد وبا گفتن:بسیار خب..من دیگه اصراری ندارم... رفت و نشست روی صندلیه
خودش...
نه تو رو خدا.. بیا اصرار هم بکن؟!هه...واقعا که...!!
از گوشه ی چشم به مانی نگاه کردم که انگشتای دستش رو کرده بود توی موهاش و سرش رو گرفته بود پایین
...هنوز توی فکر بود...این بشر چقدر فکر می کنه..مغزش معیوب نشد؟!!
با ورود استاد ادامه ی درس از سر گرفته شد ومن هم سعی کردم همه ی تمرکزم رو بدم به حرفای استاد...
بعد از اینکه کلاس تموم شد با ستاره اومدیم توی حیاط ...
-پریناز...بیا می رسونمت.
-نه ستاره...با تاکسی برم راحت ترم...ولی از شنبه ماشین میارم...اینجوری که نمیشه.
-باشه..پس مواظب خودت باش.
با لبخند گفتم:باشه...تو هم مواظب خودت باش. راستی به اقاتون هم سلام برسون...
خندید وگفت:چشم..فعلا بای.
سرمو تکون دادم واون هم سوار ماشینش شد و با یه تک بوق از کنارم رد شد ورفت.
از در دانشگاه خارج شدم وتا یه مسیری رو پیاده رفتم..هوا بوی بهار می داد و مردم اصفهان هم در تکاپوی
خرید برای سال نو بودند.
این هفته ی اخر بود که می اومدم دانشگاه...بعد از اون معلوم نبود که باز هم اینجا می مونم یا نه...تصمیم با
بابا سینا بود.
راستی یادم باشه یه باطری واسه ی موبایلم بخرم...خوب شد یادم افتاد.
همین طور داشتم کنار خیابون قدم می زدم که یه دفعه یه ماشین به سرعت کنارم زد رو ترمز.. با ترس جیغ
کشیدم و پریدم عقب...
رومو کردم سمت راننده تا یه چند تا فحش تپل مپل نثار روح خجسته اش بکنم... با دیدن مانی که لبخند روی
لباش بود...دهانم همونطور باز موند وفقط مثل منگولا زل زدم بهش..
با شنیدن صدای بلند بوق ماشینش از جام پریدم وبه خودم اومدم...
بچه پررووووو... همین طور داشت بهم میخندید..منو مسخره می کنی؟!..
با حرص رفتم کنار پنجره ی ماشینش وسرش داد زدم:دیوونه شدی؟!می خوای سکته ام بدی؟!این چه وضع ترمز کردنه؟!!!!
ولی اون همچنان خونسرد با همون لبخند خوشگلش زل زده بود به من...
رو اب بخندی موزمار...شیطونه میگه ...میگه...چی می گفت؟..حالا یه چیزی گفت که الان یادم نیست.
واسه من لبخند دختر کش می زنه؟!هه..
صداش رو شنیدم که گفت:پریناز خانم بیاید سوار شید... می رسونمتون.
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:هر چی فکر می کنم یادم نمیاد راننده شخصی استخدام کرده باشم.
لبخندش محو شد.. ولی اخم هم نکرد ..فقط گفت:من هم نگفتم راننده ی شما هستم...فقط می خواستم توی
مسیری که می رسونمتون ..جزوه تون رو هم بدم..همین.
دستم رو دراز کردم توی ماشین و گفتم:خب همین الان جزوه رو بدید..لازم نیست منو برسونید.
به دستم که جلوش دراز شده بود نگاه کرد وگفت:چه دستای خوشگلی داری..ولی من جزوه ات رو بهت
نمی دم..مگه اینکه بذاری برسونمت.
خداییش ایندفعه دیگه واقعاااااا هنگ کردم...این چی گفت؟؟!!!! دستای من خوشگله؟؟!!!!این از کی انقدر
احساس پسرخاله ای می کنه؟!!!!!!!..
هم از حرفش خوشم اومده بود وهم به شدت حرصی شده بودم...خب خل بودم دیگه...وگرنه باید فقط یکی از
این حسا رو می داشتم ...ولی من هر دوتاش رو داشتم...دست خودم هم نبود.
نگاهش بین دستم وصورتم در رفت وامد بود واون لبخند هم دوباره برگشته بود روی لباش...
سریع دستم رو کشیدم عقب..خواستم بی خیال جزوه بشم وبگم شنبه می گیرم.. ولی دیدم به شدت به جزوه ام
نیاز دارم...
با لحن ارومی گفتم:اقای اریا فرد..خواهش می کنم جزوه ام رو بدید...باور کنیدلازمش دارم.
با شیطنت ابروشو انداخت بالا وگفت:نچ...نمیشه.مگه اینکه بذاری برسونمت.
عجب گیری کردیماااااا...این چرا حرف حساب تو گوشش نمیره؟!من اگه نخوام تو منو برسونی باید کی رو
ببینم؟!
-چرا دارید اذیت می کنید...خب همین جا جزوه ام رو بدید دیگه...چرا باید حتما سوار ماشینتون بشم؟!
باز مغرور شد وگفت:چون من میگم..پس سوار شو...
وای که چقدر پرروووو بود..هیچ جوری هم از رو نمی رفت.
-پریناز... سوار نمیشی؟!
جانمممممممم؟؟!! باز صد رحمت تا همین چند دقیقه پیش یه خانم می چسبوند تنگش..دیگه اینو هم سانسورش
کرد؟
با اخم گفتم:اولا خانم ستایش...دوما.. نه سوار نمیشم...پس جزوه ام رو بدید.
با همون شیطنت پاشو روی گاز فشار داد وگفت:خیله خب...پس شنبه برات میارم دانشگاه...با لبخند شیطونی
ادامه داد:در ضمن پریناز...نه خانم ستایش...من اینجوری راحت ترم.
نمی دونستم هدفش از این کارا چیه!چرا یهو رنگ عوض کرد؟!یعنی نقشه ای داره؟!
از این بچه پررو هر چی بگی بر میاد...
با حرص نگاهم رو چرخوندم سمت چپ که با دیدن همون ماشین مشکی مشکوک...قلبم ایستاد...اینا که هنوز
اینجان؟!یعنی دست از سرم بر نداشتند؟!
این یکی شیشه اش دودی نبود ومی تونستم ادمای توشو ببینم..دو تا مرد که با اینکه نشسته بودند ولی از شونه
های پهن وقویشون می شد فهمید که هرکولین واسه خودشون..
با دینشون که به من خیره شده بودند...دست وپاهام شروع کرد به لرزیدن وتو لحظه ی اخر که مانی اومد
گازش رو بگیره وبره..
در جلو رو باز کردم وپریدم تو ماشین و رو به مانی با ترس گفتم:برو..تو رو خدا سریع برو...زود باش.
اولش با تعجب نگاهم کرد وچشماش از زور تعجب گرد شده بود. ولی وقتی اضطراب زیاد منو دید...به شدت
پاشو روی گاز فشرد وماشین از جاش کنده شد...
مانی با سرعت رانندگی می کرد وخدایش هم دست فرمونش حرف نداشت.
برگشتم تا به پشت سرم نگاه کنم ببینم هنوز دنبالمونند یا نه...
صدای مانی رو شنیدم که گفت:داره چراغ می زنه..مثل اینکه می خواد نگهدارم.
با ترس برگشتم سمتش وگفتم:نه نه..یه وقت نگه نداریدااااااا...تو رو خدا یه کاری کنید گممون کنند..
خونسرد به روبه روش نگاه می کرد و کاملا مسلط رانندگی می کرد..انگار نه انگار که دارند تعقیبمون می کنند.
با همون حالت بی تفاوتی که از روز اول نسبت به من داشت بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:چرا دنبالت هستن؟تو کی هستی؟!!!!!!!
به تو چه؟!یعنی چی که من کی هستم؟!نکنه فکر کرده من خلافکارم؟!!!!
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:منظورتون از این حرف چی بود؟!!
فرمون رو سریع پیچوند به سمت چپ و میدون رو دور زد...سرعت ماشین خیلی زیاد بود...می ترسیدم پلیس
ببینتمون و مانی جریمه بشه.حالا اونش مهم نبود... اگر می پرسیدند من توی ماشین مانی چه کار می کنم وچه
نسبتی باهاش دارم..اونوقت نمی دونستم چی باید بگم؟!!!!!ولی از طرفی هم نمی تونستم بهش بگم اروم
برو..چون اونا حتما بهمون می رسیدند.
نفس عمیقی کشید و گفت:اینا کی هستن؟!!!!!!!!!با تو چکار دارند؟!!!!!!!
     
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Path of Love|مسیر عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA