انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Path of Love|مسیر عشق


زن

 
با شیطنت خندید وگفت:سلام پریناز خانم.اعلاء ش رو خوردید؟..حالتون خوبه؟
شده بود همون مانی متحول شده...اینجوریشم جذاب بود...دیگه دوست نداشتم باهاش لج کنم..برعکس دوست
داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم.
توی چشماش نگاه کردم وگفتم:بله..ممنون..با اجازه.
خواستم از کنارش رد بشم که صدام کرد:پریناز؟!!
سر جام وایسادم...قلبم دیوانه وار توی سینه ام می تپید...دستام کمی می لرزید وهیجان داشتم...
برگشتم سمتش وگفتم:بله..!!
زل زد به من وگفت:جزوه ات رو نگاه کردی؟!
فهمیدم منظورش اون شعری هست که توش نوشته بود...
سرمو انداختم پایین وسکوت کردم...
روم نمی شد بگم اره خوندم کلی هم کیف کردم...فقط منظورت چی بود؟!!
یه قدم اومد جلو که من از ترسم که کسی ما رو توی اون وضعیت ببینه وبرامون حرف در بیارن یه قدم رفتم
عقب...
-چرا فرار می کنی؟...خسته نشدی؟!!
با تعجب نگاهش کردم...
-چی؟من کی فرار کردم؟!!!
اخم ملایمی کرد وگفت:همیشه در حال فراری...الان هم داشتی از من فرار می کردی.چرا؟!
لبخند ماتی نشست روی لبام..اهان.. پس دردت این بود؟!
-نه اقای اریا فرد..دوست ندارم کسی برامون توی دانشگاه حرف در بیاره...به همین خاطر...
سکوت کردم وادامه ندادم...
اروم خندید وگفت:برات مهمه که بقیه چی میگن؟!
-معلومه که مهمه...هر چی نباشه ما داریم بین این مردم زندگی می کنیم.
سرشو تکون داد وگفت:نگفتی...جزوه ات رو نگاه کردی؟!
خودمو زدم به اون راه وگفتم:خب معلومه...باید می خوندمش..امروز ازش امتحان داریم.
سرشو انداخت پایین واخم شیرینی کرد وگفت:منظورم...صفحه ی اولشه...به جز نوشته های خودت...نوشته ی
دیگه ای هم توش دیدی؟
دوست داشتم سر به سرش بذارم...
گفتم:نه...مگه غیر از من کس دیگه ای هم چیزی توش نوشته؟!
احساس کردم توی نگاهش کمی غم نشست...
-چیزی شده اقای اریا فرد؟!منظورتون چیه؟!
سرشو تکون داد وگفت:نه چیزی نیست...فقط امروز حتما پیش یه چشم پزشک برو.
با تعجب نگاهش کردم...
-چی؟اخه واسه چی؟!!!!
با همون غم نگاهم کرد وگفت:منظوری نداشتم...اخه چشماتون انگار انقدر ضعیف شده که اون شعری که با خط
درشت وواضح توی صفحه ی اول جزوه اتون نوشته شده بود رو ندیدید...
برگشت وبه سمت در ورودی رفت...نگاه غمگینش ...منقلبم کرده بود...
اروم پشت سرش رفتم وطوری زمزمه کردم که اون هم بشنوه...یه دفعه سرجاش میخکوب شد.
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا دشت یادها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...}
خیلی زیباست...فقط ای کاش نویسنده اش کامل منظورش رو می گفت..اینجوری منو هم گیج نمی کرد..
اروم به طرفم برگشت...روی لبش لبخند بود وچشماش برق خاصی داشت.
اومد و رو به روم ایستاد...
-دوست داری معنیش رو بدونی؟!
از نگاهش احساس شرم می کردم ...سرمو انداختم پایین وفقط گفتم:اره..
سرشو کمی اورد پایین وزمزمه کرد:ولی باید صبر کنی...الان زوده که بخوام برات معنیش کنم!!!!!!!
کمی ازم فاصله گرفت وبرگشت وبه سمت در ورودی رفت...
من هم سرجام میخکوب شده بودم وفقط صدای مانی بود که توی سرم می پیچید:باید صبر کنی..الان زوده ...
منظورش چی بود؟!!!!!!!
بابا اینا قرار بود امروز برگردن تهران..از همین الان دلم حسابی براشون تنگ شده بود.
مامان رو بغل کردم و گونه اش رو اروم بوسیدم...
با چشمای اشکیش نگاهم کرد و گفت:چه عجب دختر تو یه بار گونه ی منو اروم بوسیدی...
وسط گریه زدم زیر خنده وتو اغوشش فرو رفتم...با تمام وجود عطر تنش رو به جان کشیدم.
گونه ام رو بوسید و اشکاش رو پاک کرد.رفتم تو بغل بابا و گونه اش رو بوسیدم.
-دختر گلم..خیلی مواظب خودت باش..به هر کسی اعتماد نکن و با هر کسی هم دوست نشو..باشه؟
سرمو گرفتم بالا وگفتم:باشه بابا...میشه ازتون خواهش بکنم بگید اونا کی هستند؟
لبخند ملایمی روی لباش نشست وگفت:اونا هیچ کس نیستند وهیچ کاری هم نمی تونند بکنند.بهت اسیب نمی رسونند دخترم فقط می خوان از طریق تو به هدفشون برسند...همین.
پیشونیم رو بوسید وهمراه مامان سوار ماشین شدند... عمه کاسه ی اب رو پشت سرشون ریخت و من با چشمای اشکیم در دل براشون دعا خوندم وپشت سرشون فوت کردم...
-سلام ستاره خانم گل...دیگه خبری از ما نمی گیری خانم...داری کم کم متاهل میشی وما رو هم فراموش می کنی ها.
-سلام..نه بابا این حرفا چیه؟باور کن کلی کار ریخته سرمون..
-چطور؟مگه فقط یه نامزدیه ساده نیست؟
ستاره نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:نه بابا..قرار عقد کنون هم باشه.
با خوشحالی دستام رو زدم به هم وگفتم:واقعا؟چه عالی...مبارکت باشه...
لبخند خوشگلی زد وگفت:من می خوام عروس بشم چرا ذوقش رو تو می کنی؟
چشمک زدم وگفتم:دیگه دیگه...
ستاره خندید وبه نیما که اونطرف نشسته بود نگاه کرد.
     
  
زن

 
قسمت پنجم:
سرمو چرخوندم وبه نیما نگاه کردم..عشق رو به راحتی می شد از چشماش خوند...خوش به حال ستاره..تونست
به کسی که دوستش داره برسه.
نگاهم سر خورد روی مانی...سرشو تکیه داده بود به دستش وداشت روی یه برگه یه چیزایی رو یادداشت
می کرد...به شدت هم تو فکر بود...
انقدر نگاهش کردم تا اینکه سرشو چرخوند واون هم به من نگاه کرد.
یه لبخند کمرنگ زد واروم سرشو تکون داد.
من هم لبخند خوشگلی زدم که می دونستم چال گونه ام به خوبی معلوم میشه ...
نگاهش روی صورتم می چرخید...لبخندش پررنگ تر شد وتوی چشماش یه برقی نشست...
از نگاه خیره اش هول شده بودم وقلبم تند تند می زد...سرمو چرخوندم سمت ستاره ومشغول صحبت کردن با اون
شدم..ولی قلبم همچنان به دیواره ی سینه ام می کوبید.
با ورود استاد جو سنگین شد وهمه ی حواسم رو دادم به استاد..
بعداظهر بود وداشتم از در دانشگاه خارج می شدم که علیرضا رو کنار خیابون دیدم.
داشت واسه ماشینم دست تکون می داد...از دیدنش اون هم جلوی دانشگاه تعجب کرده بودم...این اینجا چکار می کرد؟
ماشین رو کنار پاش نگه داشتم و اون هم سریع نشست روی صندلی جلو کنار من....
همین طور زل زده بودم بهش...تو صورتم نگاه کرد.
-علیک سلام پریناز خانم...
به خودم اومدم وبا تعجب گفتم:ببخشید ..سلام.شما اینجا چه کار می کنید؟
شونه اش رو انداخت بالا و گفت:همینجوری اتفاقی رد می شدم...
مشکوک نگاهش کردم وگفتم:لابد اتفاقی هم ماشین منو دیدید ودست تکون دادید تا نگه دارم درسته؟
خندید وتو چشمام زل زد وگفت:کاملا درسته.
اخم کردم وحرکت کردم...
-پریناز تو همیشه همینقدر تندخویی؟چرا به من که می رسی اخم می کنی؟
اخمام بیشتر رفت تو هم وگفتم:این به خودم مربوطه..در ضمن ما تازه 1 روزه که با هم اشنا شدیم و من دلیلی نمی بینم که شما بخواید انقدر خودمونی رفتار بکنید.
ابروهاشو انداخت بالا وبا لبخند شیطنت امیزی گفت:نه من کلا همیشه همین قدر خودمونی هستم...اگر از کسی خوشم بیاد زود باهاش می جوشم ..
با بهت نگاهش کردم..این داشت چی می گفت؟یعنی از من خوشش اومده؟
همچنان اخمام تو هم بود.با حرص به روبه رو خیره شدم وگفتم:بهتره دیگه ادامه ندید..اصلا حوصله ی شنیدن این حرفا رو ندارم...
جدی نگاهش کردم وبا لحن محکمی گفتم:لطفا دیگه با من خودمونی و صمیمی رفتار نکنید...اصلا خوشم نمیاد.
دست چپش رو زده بود زیر چونه اش و با نگاهی بامزه به من خیره شده بود..انگار دارم براش قصه میگم...
-انشاالله فهمیدید که چی گفتم؟
سرشو تکون داد وگفت:خیالتون راحت..گرفتم چی می گی...ولی من کار خودم رو می کنم...شما هم راحت باش..من راحتم.
با حرص اروم زدم روی فرمون وگفتم:ولی من از راحتیه شما ناراحتم...
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:میشه دلیل این کاراتون رو بپرسم؟
یه دفعه نگاهش جدی شد واون لبخند از روی لباش محو شد .به رو به رو نگاه کرد و سر سنگین روی صندلی نشست.
-چرا فکر می کنید باید دلیلی داشته باشه؟
-چون مطمئنم که داره...بهتون نمی خوره ادمی باشید که بی دلیل به یکی نزدیک میشه...
پوزخندی زد و از پنجره به بیرون خیره شد وحرفی نزد ولی اینو شنیدم که زمزمه کرد:همه تون مثل همید...
با تعجب نگاهش کردم با اینکه جمله اش رو کامل شنیده بودم ولی گفتم:چیزی گفتید؟
سرشو برگردوند سمت من وجدی و سرد نگاهم کرد وگفت:نه...لابد گوشای شما مشکل داره.
باز پررو شد..با اخم رومو ازش گرفتم وبه خیابون نگاه کردم.
زیرچشمی نگاهش کردم...دست راستش رو تکیه داده بود به لبه ی پنجره وانگشت اشاره اش رو گذاشته بود
روی لباش و دست چپش هم مشت شده روی پای راستش گذاشته بود..انقدر فشارش می داد که نوک انگشتاش
بی رنگ شده بود...
تعجب کرده بودم...معلوم نبود چش هست...من نمی فهمم چرا جدیدا هر کی به من می رسه اولش خوب و خندونه
و بعد بی دلیل پاچه گیر میشه...مگه من چکارشون دارم؟والله خودم هم توش موندم..اون از مانی..این هم از
علیرضا...خدا اخر و عاقبت منو با اینا بخیر بکنه.
صدای خشک و سردش به گوشم خورد:میشه همین کنارا نگه دارید؟...ممنون میشم.
--بله..خواهش میکنم.به خانواده سلام برسونید.
-حتما...ببخشید مزاحمتون شدم.
نگاهش کردم که اون هم به من نگاه کرد گفتم:نه این حرفا چیه؟امیدوارم از حرفام ناراحت نشده باشید..باور
کنید این کارهای شما برام قابل درک نیست واینه که ...
ادامه ندادم وسکوت کردم..
-بله...متوجه هستم...
ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم که اون هم دستش رو به سمتم دراز کرد وگفت:نمیگم خداحافظ...میگم به امید دیدار...
دستم رو گذاشتم تو دستش وگفتم:خداحافظ.
دستم رو کمی فشرد..از چشماش می خوندم که انتظار داشته بگم ..به امید دیدار...ولی دلیلی نداشت که اینو بگم...
دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و اون هم با یه با اجازه در ماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
در و بست وسرشو اورد کنار پنجره و گفت:به خانواده سلام برسونید...
سرمو تکون دادم وبا یه تک بوق حرکت کردم...
ازش دور شده بودم ولی از تو اینه دیدم که یه ماشین مدل بالای مشکی..درست مثل ماشین خودش کنارش
ایستاد و اون هم سوار شد..میدون رو دور زدند ورفتند..
چون فاصله ام زیاد بود نتوستم چهره ی راننده رو تشخیص بدم ...
با بی خیالی شونه ام رو انداختم بالا و به راهم ادامه دادم...
     
  
زن

 
دیگه امروز باید واسه موبایلم باطری بخرم..نمیشه همین طور پشت گوش بندازم
از توی اینه به پشت سرم نگاه کردم که یه لبخند کمرنگ نشست روی لبام...
همون ماشین مشکی که محافظهای محترم من توش بودند با فاصله پشت سرم می اومدند...
باید از بابا و سرگرد همتی ممنون باشم..اینجوری لااقل می تونم کمی احساس امنیت بکنم...
با صدای زنگ موبایلش چشمانش را باز کرد... نوک انگشتان مردانه وکشیده اش را روی چشمانش کشید واز
روی تخت بلند شد...
به شدت احساس گرفتگی می کرد..دیشب تا نزدیک سپیده صبح بیدار بود...
با زدن چند مشت اب سرد توانست کمی از کسلی و بی حالیش کم کند.
مثل همیشه فقط یک فنجان چای و بیسکوبیت صبحانه اش بود...میلی به صبحانه نداشت.
به سمت اتاقش رفت ولباس پوشید...پیراهن مردانه ی سفید و شلوار خوش دوخت طوسی اش را به همراه شال
گردن دو رنگ سفید و مشکی اش.. تیپش را کامل کرد..موهایش را شانه زد.به خودش در اینه زل زد..مثل همیشه جذاب و مغرور...
کیف و جزوه اش را از روی میز کارش برداشت واز اتاق خارج شد...
به سمت در رفت ولی وسط راه ایستاد وبه اطرافش نگاه کرد...
اه کشید و در دل گفت:چقدر ساکته...من چطور تا حالا تو این سکوت دیوونه نشدم؟خودش جای تعجب داره....
پوزخندی زد وبی تفاوت به سمت در رفت وبا پوشیدم کفشهایش از خانه خارج شد...
جلوی در چند نفس عمیق کشید..بوی بهار را میشد به خوبی حس کرد...
در دل گفت:داره کم کم بهار میاد وهمه چیز از کهنگی ویک نواختی در میاد...یعنی زندگیه منم می تونه از این یک نواختی وکسالت در بیاد؟...
خواست به سمت ماشینش برود که با شنیدن بوق ماشینی صورتش را برگرداند...
با دیدنش لبخند زد وبه سمتش رفت.
راننده از ماشین پیاده شد ودر حالی که به در ماشین تکیه داده بود ویک دستش هم روی سقف بود لبخند جذابی بر لب داشت.
-سلام داداش مانی...چطوری؟!بفرما در رکابتون باشیم.
لبخندش پررنگتر شد وبه سمت علیرضا رفت...او را در اغوش کشید وارام گفت:سلام داداشی
خودم...این وقت صبح اینجا چکار می کنی؟!
علیرضا خودش را از اغوش مانی جدا کرد...هر دو جوان برازنده وجذاب بودند...تقریبا هم قد وهیکل ولی
مانی کمی قد بلندتر از علیرضا بود.
-چه کنیم دیگه...خرابتیم داداشی.تا من هستم چرا تو زحمت بکشی؟نیما که سرش گرمه زن وزندیگش شده...این
وسط من موندم...اگه منو نداشتی که دق می کردی...
مانی به شوخی به بازویش زد وگفت:خیلی خب زبون نریز می دونم شیرینی...دیگه دلمو نزن...
علیرضا به سمت کنار راننده اشاره کرد وگفت:بپر بالا...هم مسیریم برادر گرام....
مانی سری تکان داد وبه سمت در کنار راننده رفت وکنار علیرضا نشست.
علیرضا هم سرجایش قرار گرفت وماشین را روش کرد وحرکت کرد.
-خب داداش مانی بگو ببینم از عشقت چه خبر؟!!!!
مانی نیم نگاهی به او انداخت وبه ارامی زمزمه کرد:کی گفته اون عشق منه؟!!
علیرضا با شیطنت نگاهش کرد وگفت:نه کی میگه اون عشق تو ه ؟ولی من می خوامش ......
مانی سریع سرش را به سمت او برگرداند وبا حرص نگاهش کرد...
علیرضا از این حرکت مانی خندید وابروهایش را انداخت بالا وگفت:چته؟...نترس مال خودت...کی جرات داره
به عشق تو چپ نگاه کنه؟من خودم یکی دارم مثل ماه می مونه...
مانی نفس عمیقی کشید واز پنجره به بیرون زل زد...
علیرضا اروم به بازویش زد وگفت:چیه؟چرا رفتی تو فکر؟هنوز تصمیمی نگرفتی؟
مانی بی قرار سرش را تکان داد وگفت:نه... نمی تونم..برام سخته..
لحن علیرضا جدی شد وگفت:چرا مانی؟..اخرش که چی؟نمی خوای این بازی رو تموم بکنی؟
مانی سرد وجدی تو چشمای علیرضا خیره شد وگفت:نه...الان برای تصمیم گیری خیلی زوده...اوضاع باید
همین طور بمونه.
-ولی اگر روزی فهمید قصدت چیه اون موقع می خوای چکار بکنی؟مانی این ریسکه.......
مانی با کلافگی دستی بین موهای خوش حالتش کشید وگفت:بس کن علیرضا...دیگه نمی خوام در موردش
حرف بزنم...برام سخته...باید ادامه اش بدم...
علیرضا مرموز نگاهش کرد وگفت:پس می خوایش؟...اگه می خوای ادامه اش بدی پس قصدت جدیه...تو
عاشقشی مانی.
مانی سکوت کرده بود ولی بعد از مکث طولانی سرش را به طرف علیرضا برگرداند و با لحنی محکم
گفت:نمی دونم...ولی قلبم میگه قبولش بکنم...یه حالی دارم که...نمی دونم...باید صبر کنم...نباید عجله کنم.
علیرضا سرش را تکان داد وبه روبه رو خیره شد...هر دو در سر به یک چیز فکر می کردند...که اخرش چی
می خواد بشه؟!!!!!!!
-پریناز اگه گفتی الان می خوام بهت چی بگم؟!!
به صورتت شاد وشیطون ستاره نگاه کردم و گفتم:من چه می دونم....نکنه قراره نامزدی وعقد وعروسی رو با هم بگیرید؟
ستاره اخم شیرینی کرد وگفت:واااااااا بی مزه...نخیر خبرم این نبود.
-پس چی بود؟!
ستاره با هیجان نشست کنارم وگفت:امروز چند تا از بچه ها با استاد حصاری صحبت کردند وانقدر مغزش رو
شست وشو دادند تا استاد قبول کرده با بچه ها بیاد اردو...سرپرست گروه بشه...
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:گروه؟استاد حصاری؟اردو؟چی داری میگی؟
-ای بابااااا...تو مثل اینکه تو باغ نیستی ها...مگه نمی دونی قراره با بچه ها یه اردوی یه روزه بریم..چون اخر
ساله ونزدیک بهاره بچه ها این پیشنهاد رو دادند..همه موافقند استاد حصاری هم می تونه برامون کمک باشه
تا بتونیم بریم...اخه همه قبولش دارند و با دانشجوها هم خیلی خوبه...حالا گرفتی؟
با هیجان دستامو زدم به همو گفتم:راست میگی؟وای اینکه عالیه...
ستاره هم با ذوق گفت:اره خیلی خوبه...فکرش رو بکن من ونیما دوتایی بریم اردو و باهم باشیم ای
جان...حرف نداره..
زدم به بازوشو گفتم:اوهوووو...اینجا دختر مجرد نشسته هااااااا...انقدر شیرین بازی در نیار...شوهر ذلیل به تو
میگن دیگه...
ستاره خندید وبهم چشمک زد وگفت:من شوهر ذلیلم؟...تو رو هم می بینیم خانم...اونوقته که سلامت می کنم پری جون...
خندیدمو گفتم:باشه..بیا ببین...من عمرا از این کارا بکنم...
ستاره بلند خندید وچیزی نگفت...
خیلی خوشحال بودم که می تونم با مانی تو این اردو باشم...وای اگه بشه چی میشه...خب معلومه دیگه...عالی میشه...
با خستگی وارد خانه شد..در را بست وکفشهایش را در اورد و وارد راهرو شد...
به سمت اشپزخانه رفت ویک لیوان اب خورد...
     
  
زن

 
چای ساز را به برق زد وروی صندلی نشست..حسابی خسته شده بود...
چشمانش را بست ونفس عمیق کشید..یاد اردوی فردا افتاد وناخداگاه لبخند زد...
هیچ وقت با بچه ها همگام نشده بود و به اردو و تفریح نرفته بود...اصلا با بچه های دانشگاه نمی جوشید به
جز نیما که اون هم از بچگی با هم دوست بودند...
خودش هم نمی دانست چطور قبول کرده است که به این اردوی یک روزه برود؟..دلیلش چه بود؟..وقتی محمدی گفته بود که اریافرد تو هم میای ؟..مانی ناخداگاه به صورت شاد وخوشحال پریناز نگاه کرده بود وروبه محمدی گفته بود:اره میام..روی من هم حساب کنید.
همه ی بچه ها از اینکه می دیدند مانی هم توی این اردو است وبرای اولین بار با انها می اید هم متعجب بودند
وبعضی ها هم خوشحال...بیشتر از همه پریناز خوشحال بود ..به مانی نگاه کرده بود وانگار با چشمانش از او
تشکر می کرد.
مانی چشمانش را باز کرد..هنوز تصویر صورت زیبا وشیطون پریناز جلوی چشمانش بود...
وقتی به یاد اون لبخند وچال گونه اش می افتاد..یک حس خاصی را در خودش می دید..حسی که برایش تازگی
داشت...تا به حال تجربه اش نکرده بود...
علیرضا می گفت عشق است.. ولی مانی قبولش نداشت..اصلا به عشق اعتقاد نداشت...
در دل گفت:من می خواستم حال این دختر رو بگیرم..بهش ثابت کنم با بقیه ی همجنساش فرقی نداره...ولی
چرا اینجوری شد؟
با کلافگی از روی صندلی بلند شد وبه سمت اتاقش رفت بعد از تعویض لباسش به اشپزخانه امد وبرای خودش
چای ریخت...روی صندلی نشست.
از این سکوت بدش می امد..الان مدتی بود که دیگر سکوت خانه اش را دوست نداشت...او از پدر ومادرش
جدا شده بود تا مستقل باشد وطعم سکوت را بچشد..ان موقع برایش جذابیت داشت...این سکوت برایش
ارامش بخش بود...ولی الان...نمی توانست تحملش کند...این سکوت دیوانه کننده بود....
با حرص از روی صندلی بلند شد و با کلافگی بین موهایش دست کشید وبه دور خودش چرخید...
دستش را پشت گردنش گذاشت وسرش را بالا گرفت...به سقف زل زد.
دیگر تحملش تمام شد وداد زد وسکوت خانه را شکست:اخه چراااااا؟ چرااااااا؟خدااااااااا...
اخه چرا باید من اینجوری بشم؟...
من که داشتم زندگیمو می کردم...
من که کاری به کسی نداشتم..
من که راهمو می رفتمو همون راهو بر می گشتم...
پس چی شد؟چراااااااا دیگه روی خودم کنترلی ندارم؟چرااااااا...
روی سرامیک های اشپزخانه نشست...سرامیک ها سرد بودند ولی تن مانی از گرما در حال سوختن بود...
زانو زد وپیشانیش را به سرامیک های سرد چسباند...صدای گریه اش سکوته اشپزخانه را شکست...دیگر
طاقتش تمام شده بود...صبرش لبریز شده بود...
سرش را بلند کرد واشکهایش را پاک کرد..
با خود گفت:یعنی تموم شد؟...من دلمو باختم؟...به همین اسونی؟!!!!!!!...
ولی ندایی در قلبش می گفت:تو خیلی وقته که دلتو باختی مانی...قصه ی امروز و فردا نیست...تو لایق
عشقشی..پس عاشق باش...تو می تونی...فقط کافیه بخوای...به همین راحتی...
از زیر قران رد شدم وصورت عمه رو بوسیدم.
-خداحافظ عمه جون...
لبخند مهربونی زد وگفت:خداحافظ دخترم..تو رو خدا مواظب خودت باش...برو به سلامت عزیزم.
به سمت ماشینم رفتم ودر همون حال گفتم:حتما عمه جون..خیالتون راحت.عصر بر می گردیم.
سوار ماشین شدم وبا یه تک بوق حرکت کردم...قرار بود هر کس با ماشین خودش بیاد تا مشکلی نباشه...همه جلوی دانشگاه جمع می شدیم و از همون جا حرکت می کردیم.
قرار بود بریم به یکی از ابشارهای سرسبز و زیبای اصفهان...صبح خیلی زود بود وهوا هم هنوز کمی سرد بود..
ماشین من ومانی همزمان رسید...براش بوق زدم ولی اون توجهی نکرد وبدون اینکه بگه من هم ادم هستم یا نه
از کنار ماشینم رد شد ورفت تو حیاط دانشگاه....
واااااااا این دیگه چش بود؟اول صبحی که اینجوریه خدا اخرش رو بخیر کنه.
بی توجه بهش رفتم توی حیاط که دیدم بچه ها با ماشیناشون اونجا جمع شدند...
تعدادمون زیاد نبود 12 نفر بودیم و 7 تا ماشین...
بعضی ها با ماشین دوستاشون که همون بچه های کلاس بودند می اومدن.ستاره هم با نیما جونش می اومد...
همه نشستن تو ماشیناشون ودوستاشونم کنارشون این وسط فقط موند اقای شایان محمدی....
وااااا این چرا داره میاد سمت من؟
سرشو از پنجره داخل کرد وگفت:ببخشید خانم ستایش...می تونم باشما بیام؟
بله بله؟!!نفهمیدم چی شد؟!!...با من بیاد؟مگه ماشین قحطه؟جلوی بچه ها داشتم از خجالت اب می شدم..حتما از فردا می شدم سوژه براشون..........
جدی نگاهش کردم وگفتم:خب این همه ماشین حتما باید با من بیاید؟..در ضمن جلوی بچه ها صورت خوشی نداره.
بچه پررو خندید وگفت:نگران نباشید خانم...داریم میریم اردو ..تنها که نیستیم ..اینها هم باهامون هستند.
به بچه ها اشاره کرد...هیچ جوری حاضر نبودم حضورش رو توی ماشینم تحمل بکنم...معلوم بود سرو گوشش
بدجوری می جنبه...
هنوز داشت به من نگاه می کرد که با صدای بوق ماشین یکی از بچه ها هر دو تامون سرمون رو چرخوندیم
ومانی رو دیدیم که کمی اونطرف تر از ماشین من ترمز کرده بود.
با اخم همیشگیش که به نظرم اینبار غلیظ تر هم بود به شایان خیره شده بود...
ماشینش رو حرکت داد وبه سمت ما اومد ودرست کنار پای شایان زد رو ترمز وگفت:اقای محمدی بهتره
سوارشید همه به خاطر شما معطل شدند.
شایان نیش خندی زد ورو به مانی گفت:نه...خیلی ممنون اقا مانی..من با خانم ستایش میام..اینجوری راحت ترم.
پسره ی پررو عین دخترا ناز می کرد...تو خیلی غلط می کنی با من راحت تری...برو بتمرگ تو ماشین مانی
دیگه بچه پررو.........
مانی با خشم نگاهش کرد وگفت:اینطور درست نیست اقای محمدی...بهتره بیاید بشینید...همه رو معطل
خودتون کردید.
خداوکیلی همچین اخم کرده بود و با توپ وتشر حرف می زد که محمدی رو نمی دونم ولی من که این وسط
بی تقصیر بودم هم داشتم از ترس سکته ناقص می زدم...دستام می لرزید..خدا خدا می کردم درگیری نشه که با اومدن استاد حصاری نفس حبس شده ام رو دادم بیرون وخدارو شکر کردم.
-بچه ها انقدر با هم جر وبحث نکنید...اقای محمدی شما هم با اقای اریافرد بیاید...لطفا سریع تر..
محمدی با حرص به مانی نگاه کرد ولی مانی با اینکه هنوز همون اخم رو...روی پیشونیش داشت ولی به
راحتی می شد حس پیروزی رو تو نگاهش دید...
محمدی با حرص کنار مانی نشست که مانی هم بلافاصله حرکت کرد..من هم پشت سرش بودم...چند تا از بچه
ها هم جلومون بودند...شده بودیم کاروان عروس...7 تا ماشین پشت سر هم حرکت می کردند.
حدودا 45 دقیقه ای کشید تا برسیم به همون ابشاری که مد نظر بچه ها بود...قسمتی از راه رو باید پیاده
می رفتیم وهیچ راهی نبود تا با ماشین بریم.
     
  
زن

 
همه ماشین هاشون رو پارک کردند ومن هم کنار ماشین مانی پارک کردم واز ماشین پیاده شدم.
نگاهم افتاد به محمدی که با لبخند به سمت من می اومد...ای خدا این چرا امروز انقدر سیریشه من شده؟!
با اخم سرمو چرخوندم به سمت بچه ها وبه طرفشون رفتم ولی سریش خان سریع خودش رو رسوند به من
ودرست هماهنگ با من قدم بر می داشت..
از کاراش تعجب کرده بودم...معلوم نبود صبح چی خورده که احساس کنه بودن بهش دست داده...
حالا چرا اویزون منه بدبخت شده؟خب بره پیش یکی دیگه...
ولی اون گیر داده بود به من وهر جا می رفتم اون هم مثل دم دنبالم بود...کلافه ام کرده بود...
رسیدیم کنار ابشار.......واوووووووو چه ابشار بزرگی...دورتادورش بوته ودرخت بود...چون نزدیک بهار بود همه جا شاداب وسرسبز بود..خیلی زیبا بود. جون می داد تند تند عکس بندازی...خداروشکر دوربینم رو با خودم اورده بودم.
یه نگاه به اطرافم کردم..خداروشکر مثل اینکه محمدی غیبش زده بود...اخیش...راحت شدما....
یه عکس از ابشار انداختم...خیلی دوست داشتم باهاش عکس بندازم ولی روم نمی شد به کسی بگم ازم عکس بگیره...
چرخیدم سمت بچه ها که دیدم مانی درست پشت سرم ایستاده...توی چشمام زل زد وخیلی جدی نگاهم
کرد...ولی خداروشکر از اخم همیشگیش خبری نبود...نمی دونم توی چشمام چی دید که دستش رو اورد به
سمت دوربین واز دستم گرفت..
با تعجب نگاهش کردم ولی حالت و کارهای مانی کاملا خونسرد بود...
دوربین رو تو دستاش چرخوند ورو به من گفت:از چه زاویه ای می خوای ازت عکس بندازم؟!!!!
با دهان باز خیره شده بودم بهش...من کی بهش گفتم بیا از من عکس بنداز؟...از یه طرف خوشحال بودم که
می خواد ازم عکس بگیره واز طرفی هم خجالت می کشیدم...وای حالا چه وقت خجالت کشیدنه؟...باید تا
می تونستم از این فرصت های طلایی استفاده می کردم...
با لبخند رفتم عقب وکنار ابشار ایستادم تا عکس بگیره:همین جا خوبه؟
توی دوربین نگاه کرد وسرش وبه نشونه مثبت تکون داد...
با همون لبخند توی دوربین نگاه کردم...عکس انداختنش طول کشید....ااااا پس چرا نمیندازه؟...
-اقای اریافرد...نمی خواید بندازید؟
سرشو اورد بالا وبهم نگاه کرد...انگار یه کم دستپاچه بود.اینو می شد از حالت صورتش فهمید...
-چرا چرا..الان میندازم...زاویه تون خوب نیست...یه کم اینطرف تر...اهان خوبه...اماده؟
عکس اول رو ازم انداخت...یه درخت بزرگ وخوشگل اونطرف تر بود که خیلی دوست داشتم با اون هم
عکس بندازم...بهش گفتم :ببخشید..میشه یه عکس از من واون درخت بندازید؟
لبخند ماتی زد وگفت:حتما..هر چند تا می خواید بندازید.من در خدمتم.
-مرسی...
به اطرافم نگاه کردم..بچه ها پشت یه صخره ی کوچیک ایستاده بودند ویه سریشون داشتند حرف می زدند
وبعضی هاشون هم مثل من در حال عکس انداختن بودند...خداروشکر از سریش خان هم خبری نبود..
به سمت درخت رفتم...کنارش ایستادم..درست کنار ابشار بود...لبه ی ابشار ایستادم و دستمو به درخت تکیه
دادم..اینجا دیگه تو دید بچه ها نبود...
مانی دوربین رو تنظیم کرد وگفت: اماده؟
یه کم رفتم اونورتر که...
پام لیز خورد وبه سمت ابشار خیز برداشتم...یه جیغ خفیف کشیدم که توصدای شر شر ابی که از بالای ابشار
به پایین می اومد گم شد...چشمامو با وحشت بستم وخودم رو خورد وخمیر وخیس از اب تصورمی کردم
که....
دو تا دست مردونه دور کمرم حلقه شد ومنو کشید سمت خودش...انقدر محکم منو کشید عقب که کنترلمون رو
از دست دادیم وافتادیم روی زمین درست روی هم...
نفس نفس می زدم..تند چشمامو باز کردم که نگاهم تو نگاه گرم وخاکستریه مانی گره خورد...
با دیدنش اون هم از اون فاصله ی خیلی نزدیک قلبم توی سینه ام با بی قراری شروع به تپیدن کرد...
وقتی دید چشمامو باز کردم یه لبخند خوشگل زد ودر حالی که اون هم نفس نفس می زد گفت:فکر کنم با اینبار شد دو دفعه... که از خطر نجاتت دادم نه؟...
همچنان زل زده بودم بهش..قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم...انگار فراموش کرده بودم که اگر یکی از
بچه ها... ما رو توی اون وضعیت ببینه ابروی هر دوتامون به کل میره...ولی اون لحظه ذهنم قفل شده بود...فقط وفقط چهره ی مانی جلوی چشمم بود و فکرو ذهنم از هر چیز دیگه ای تهی شده بود.
با احساس اینکه دستاش رو دور کمرم حلقه کرد ومنو به خودش فشرد...به خودم اومدم...از شرم سرخ شده
بودم...به هزار زحمت نگاهمو ازش گرفتم وسعی کردم از روش بلند بشم ولی اون محکم منو چسبیده بود...با
نگرانی نگاهش کردم..
با تته پته گفتم:اقای اریافرد...دارید چکار می کنید؟...الان یکی بیاد ومنو شما رو اینجوری ببینه ...مطمئنا برامون بد میشه...خواهش می کنم...
باز چشماش شیطون شده بود:پس اگه می خواید کسی شما رو توی این وضعیت نبینه...یه تشکر درست
وحسابی از من بکنید تا بزارم برید...
-هان؟؟؟؟اهان....خب ..ممنونم..
-از چی ممنونی؟
ای خدا این چرا اینجوری می کنه؟
-ممنونم...از اینکه...جون منو نجات دادید.
-خواهش می کنم...اصلا قابلتون رو نداشت.
خودم رو کشیدم عقب ولی اون ولم نمی کردو همچنان منو چسبیده بود...با تعجب نگاهش کردم وگفتم:خب
بزارید برم دیگه...الان یکی میاد...
سکوت کرده بود...نگاهش روی کل صورتم می چرخید که اخرش روی یه نقطه از صورتم خیره موند...
ای وای بر من...داره به لبام نگاه می کنه...وای خدا کاری نکنه...
با ترس نگاهش کردم...چشماش از روی لبام سرخورد توی چشمام...نمی دونم نگاهمو پیش خودش چطور
تعبیر کرد که دستاش از دور کمرم شل شد ومن هم سریع از روش بلند شدم...
وقتی از روی زمین بلند شد وداشت خودش رو می تکوند...اخم کرده بود...
ای خدا این یعنی باز رفته توی جلد خودش...چرا مرتب رنگ عوض می کرد؟مگه تو نگاهم چی دید؟
از کنارش رد شدم که دستم رو گرفت..
سرجام ایستادم وبهش زل زدم...اروم سرشو چرخوند به سمت من وگفت:چرا از من فرار می کنی؟...می ترسی
بهت اسیب برسونم؟
با تعجب نگاهش کردم...دهنم باز مونده بود... این چی میگه؟!!!!
-نه ...چرا همچین فکری می کنید؟!
از کنارم رد شد ودر همون حال شنیدم که گفت:چون دارم می بینم...
همون جا ایستادم وبه ابشار خیره شدم...به همه چیز فکر می کردم...به چیزایی که به مانی مربوط می شد...
من عاشقش بودم..پس باید اینو بهش ثابت می کردم...ولی اون هم منو می خواد؟از کجا باید بفهمم؟...
باید سعی خودم رو بکنم...من مدت زیادی توی اصفهان نمی موندم...باید تا اینجا هستم خیال خودم رو راحت
بکنم...
روی تخته سنگی کنار ابشار نشسته بود وبه رو به رو خیره شده بود.هیچ جوری نمی توانست به افکارش نظم
دهد.تا تصمیمی می گرفت با دیدنش همه چیز را فراموش می کرد.
هیچ وقت نشده بود که در زندگیش چنین حسی را تجر به کند...حتی وقتی...
با خودش گفت:این دخترداره با من چکار می کنه؟...
چشمان پر از التماسش را به پریناز دوخت که به دور از بچه ها زیر درختی نشسته بود واو هم به ابشار خیره
شده بود.
     
  
زن

 
نیم رخ دلنشینش را دوست داشت...اصلا همه چیزش برای مانی تک بود...خودش هم نمی دانست چرا به
پریناز چنین حسی را دارد...
چندین بار از خودش پرسیده بود که این می تونه ازعشق باشه؟...یعنی من الان عاشقم؟اخه چرا؟...مگه چی
شد؟...چی باعثش شد که این اتفاق بیافته؟
زل زده بود به پریناز و بی حرکت نگاهش می کرد در دل گفت:یعنی راه رو دارم درست میرم؟... ولی
نه...باید اینو به خودم ثابت کنم...اره...من باید این کار رو بکنم.
از روی تخته سنگ بلند شد وبه سمت بچه ها رفت.همه دور هم نشسته بودند ومی گفتند ومی خندیدند.
کنار نیما نشست...
نیما در حالی که لبخند بر لب داشت رو به مانی کرد واروم گفت:چی شده داداش؟...چرا اخمات تو همه؟
مانی بی حوصله شانه اش را بالا انداخت وسکوت کرد.
نیما اروم به بازویش زد وگفت:جون من یه امروز رو بی خیال شو...بسه دیگه...چقدر تو یخی اخه؟
مانی لبخند تلخی زد وبه پریناز خیره شد که نگاه پریناز هم روی صورت مانی چرخید .
با ان نگاه گیرا قلب مانی در سینه با بی تابی شروع به تپیدن کرد.
پریناز لبخند زد ومانی هم ناخداگاه در جواب لبخندش...لبخندی جذاب ومردانه تحویلش داد.
همچنان به پری زیبایش خیره شده بود که با ضربه ی نیما به خودش امد :اهووووووو...اقا پسر نخوریش
حالااااا...من گفتم یخی ولی الان به جان خودم به غلط کردن افتادم...یخ که نیستی هیچ..یه اب زیرکاهی هم
هستی که لنگش تو دنیا نادره...بابا ابگرمکن..بخاری...اتیشششششش... .بیخیال داداش...
مانی معترضانه نگاهش کرد ومحکم به بازوی نیما زد که اون با صدای بلند خندید وگفت:چته؟...با این زور
گنجیشکیت من چیزیم نمیشه اقا مانی...
با شیطنت ادامه داد:جون نیما یه دونه دیگه از اون لبخند دخترکشات بزن کیف کنیم...تو از این لبخندا هم بلد بودی ورو نمی کردی؟...
لبخندی که روی لبان مانی بود با این حرف نیما پررنگتر شد و باز به پریناز خیره شد ولی با دیدنش به
سرعت اخمهایش در هم رفت ونیمخیز شد که نیما بازویش را گرفت:هوی داداش کجا؟الان میری بدبخت رو
ناکار می کنی.چرا یهو رم می کنی؟
مانی بازویش را از دست نیما بیرون کشید واز جایش بلند شد.
صدای زمزمه وار نیما به گوشش می رسید ولی او کاملا بی توجه بود:نرو دیوونه...می خوای جلوی بچه ها
تابلو بشی؟...ولش کن این محمدی رو.
ولی مانی به سرعت وبی اراده قدم بر می داشت وبه سمت انها می رفت...
پریناز وشایان شانه به شانه ی هم به اونطرف که پر بود از درخت وبوته های بلند می رفتند.
مانی اروم پشت سرشان می امد وتمام حواسش را به ان دو داده بود.
با لبخند مانی جون گرفته بودم وداشتم واسه خودم کیف می کردم که سرخر از راه رسید...جناب اقای شایان
محمدی سیریش...
-پریناز خانم..می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نخیر... برو وقت عمه ات رو بگیر پسره ی بی شرم...چه گیری به منه بدبخت داده بودا؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:چیزی شده؟
سرشو تکون داد ودر حالی که همون لبخند مسخره ی همیشگی روی لباش بود گفت:اگر اجازه بدید و با من هم
قدم بشید بله...حالا...
منتظر چشم به من دوخت...
ناخداگاه به مانی نگاه کردم که با نیما می گفتند ومی خندیدند...
خیلی دوست داشتم زودتراز دست این سیریش نجات پیدا بکنم..بنابراین قبول کردم تا ببینم حرف حسابش چیه؟
اون جلو می رفت ومن هم پشت سرش ولی از قصد قدم هاشو با من هماهنگ کرد ودرست شونه به شونه ی
من می اومد.
ای کاش زودتر به حرف بیاد ودست از این حرکاتش برداره...پسره تابلو بود یه چیزیش میشه.
به تنه ی یکی ازدرختا تکیه داد وبه من خیره شد..به پشت سرم نگاه کردم..زیاد از بچه ها دور نشده بودیم ولی
خب تو دیدشون هم نبودیم.
با فاصله زیادی ازش ایستادم ومنتظر بهش چشم دوختم:خب...حالا حرفتون رو بزنید..فقط خواهشا سریعتر
چون نمی خوام حرفی...متوجه منظورم که هستید؟
همون لبخند مسخره اش رو زد واومد سمتم وگفت:بله..کاملا متوجه ام..ولی میشه کاری کرد که دیگه نه برای
شما بد بشه ونه برای من...چطوره؟
بهت زده بهش نگاه کردم..این چی چی بلغور کرد؟...منظورش چی بوددددددددد؟!!
-منظورتون چیه اقای محمدی؟
درست روبه روی من ایستاد وگفت:محمدی نه...شایان.پریناز..با من ازدواج می کنی؟
مخم سوت کشید...گفت چی؟...یعنی خواستگاری کرد؟اونم اینجا؟..این دیگه کی بود؟..واااااا...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندمو در حالی که پشتمو بهش کرده بودم گفتم:نه...من فعلا نمی خوام ازدواج بکنم.
خواستم برم که بازومو گرفت...ای باباااااااااا این دیگه اخرش بودااااااااا...
با خشم بازومو از دستش ازاد کردم وبرگشتم سمتش:به چه حقی به من دست می زنی؟...بار اخرت باشه...
شنیدی؟
خیلی ریلکس دست به سینه ایستاد وگفت:اره یا نه.........
چشمام گرد شد:چی داری میگی؟
-با من ازدواج می کنی یا نه؟
با عصبانیت دستمو مشت کردم وگفتم:گفتم که...جواب شما منفیه..متوجه شدید؟
خواستم از کنارش رد بشم نذاشت وجلوم ایستاد...با خشم و اضطراب توی چشماش خیره شدم...خواست دستمو
بگیره که نذاشتم وخودمو کشیدم عقب.
-بی شرم...گفتم به من دست نزن.
خنده ی شیطانی کرد ومرموز نگاهم کرد...ای وای خدا پسره زده به سیم اخر...
-چطور مانی دستت رو بگیره وبهت دست بزنه بدت نمیاد..اونوقت من..
دیگه چشمام داشت از حدقه می زد بیرون...این مرتیکه چی می گفت؟
-چی دارید می گید؟... لطفا حد خودتون رو رعایت کنید.
به سمتم اومد که من هم عقب عقب رفتم.
گفت: من حد خودمو می دونم که تو رو انتخاب کردم...در ضمن حرفام همه حقیقته.مگه غیر از اینه؟
از ترس داشتم میمردم و از اونجایی که من از اولش هم شانسم خوشگل بود..پشتم خورد به یه درخت ودیگه
نتونستم ازش فاصله بگیرم.
سعی کردم صدام نلرزه ولی دست خودم نبود می لرزید.
-اقای محمدی ...شما خواستگاری کردید ...که خداروشکرجواب هم گرفتید...دیگه این کارا چیه؟
     
  
زن

 
دستشو گذاشت کنار صورتم روی درخت وتوی چشمام زل زد:چرا نمی خوای بفهمی؟...من دوست دارم و
می خوام باهات ازدواج کنم.
-خب من هم شما رو دوست ندارم واصلا قصد ازدواج ندارم.
چشماش پر از خشم شد..تقریبا با صدای بلندی گفت:چرا قصدش رو نداری؟... پای کس دیگه ای وسطه درسته؟
دیگه خیلی روش داشت زیاد میشد...با کف دستام هلش دادم عقب وگفتم:برو عقب ببینم...صداتو هم رو من بلند
نکن.زندگی شخصی من به خودم مربوطه نه شما...امیدوارم متوجه منظورم شده باشید که اگر هم نشده باشید
اون دیگه مشکل خودتونه نه من..
چشماش اروم شده بود گفت:یعنی حرف اخرت همینه؟
من هم اروم گفتم:بله...من قصد ازدواج ندارم نه با شما و نه با هیچ کس دیگه...خواهش می کنم اینو درک کنید.
سرشو تکون داد ولبخند ماتی زد وگفت:باشه..درک می کنم...امیدوارم خوشبخت بشید.
پشتش رو کرد به منو رفت به سمت بچه ها...
نمی خواستم اینجوری جوابش رو بدم ولی خودش راهی برام نذاشته بود...اخیش شرش کم شدا...
حالا برم یه کم این اطراف بگردم تا این سیریش نیست...
با این قصد به سمت درختا رفتم ولابه لاشون قدم می زدم که یهو دستم از پشت کشیده شد ومن هم با ترس
جیغ خفیفی کشیدم وچسبیدم به درختی که پشتم بود...
چشمام از ترس گرد شده بود ونفس نفس می زدم ولی با دیدن چشما و لبای خندون مانی...انگار ابی روی اتیش
ریخته باشی..ترسم فروکش کرد وجاش یه حس شیرین نشست توی دلم...
من هم بهش لبخند زدم که باعث شد لبخند جذاب ومردونه اش پررنگتر بشه.
همینطور مات اون چشما و اون لبخند روی لباش بودم که سرش رو اروم اورد پایین...
یه لحظه ترسیدم منو ببوسه.از طرفی یه حسی در درونم بهم میگفت دوست دارم این اتفاق بیافته واز اون طرف
هم یه حس مبهمی مانع پیشروی اون حس اولیم می شد.
سرش داشت همینطور می اومد پایین تر و نگاهش هم توی چشمام قفل شده بود.
ناخداگاه دستامو اوردم بالا وگذاشتم روی سینه اش وکمی به عقب هولش دادم.
دیگه توی چشماش خیره نبودم...بالاخره حس دوم پیروز شده بود..نه من نمی تونستم این کار رو بکنم..اصلا
درست نبود...شاید می خواست ازم سواستفاده بکنه...من هنوز نمیدونستم که دلیل کارای مانی چیه...واقعا
دوستم داره یا داره با من بازی میکنه؟
صداش زمزمه وار به گوشم رسید:پریناز نکن...می خوام به خودم ثابت کنم.
تعجب کرده بودم..این داشت چی می گفت؟
-پریناز سرتو بگیر بالا...توی چشمام نگاه کن..من باید بفهمم...خواهش می کنم..پریناز..
لحن و کلامش پر از التماس بود...
اروم سرمو بلند کردم وبا تمام وجودم زل زدم توی چشمای طوسیش که حالا برق خاصی هم توش نشسته بود...
تو چشمام خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...اخماش تو هم بود ... احساس کردم داره می لرزه وفکش هم
منقبض شده...
وای خدای من.. تو چشماش اشک جمع شده بود...این چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟!
با صدای دادش به خودم اومدم وبا ترس نگاهش کردم...
دستشو محکم کوبید به درختی که بهش تکیه داده بودم و داد زد:اخه چراااا؟...نباید اینجوری
می شد...نباید..نباید...
بهت زده ازش فاصله گرفتم که اون هم بی توجه به حضور من پیشونیش رو تکیه داد به دستش که روی درخت بود ومرتب سرش رو تکون می داد و اروم زمزمه می کرد:نه..من دیگه طاقتش رو ندارم...این چه جور امتحانیه؟...نباید اینجوری می شد...نباید میذاشتم...
از کاراش وحرفاش چیزی سر در نمیاوردم .فقط با چشمای گرد شده از زور تعجب نگاهش می کردم واز
اونطرف هم قلبم محکم خودشو به دیواره ی سینه ام می کوبید..دستام سرد شده بود ومی لرزید.
یه دفعه و بی مقدمه برگشت به طرفم که من هم با ترس 10 متر پریدم عقب..
چشماش یه جور خاصی بود..نمی دونم..انگار هم توش ترس بود وهم خشم و هم...نمی دونم ..
با یه حرکت تند اومد سمتم وبا دستاش بازوهامو محکم گرفت وچسبوندم به یکی از درختا و سرشو اورد جلو.
با خشم گفت:همه اش تقصیر تو شد...تو هم مثل اونای دیگه ای..تو هم داری منو بازی میدی..همتون مثل
همید..بگووووو..بگو لعنتی..بگو تو هم مثل اون عوضی هستی..چرا لال شدی؟د حرف بزن دیگه.
محکم تکونم داد وتقریبا داد زد:بهم بگو..چرا با من این کارو می کنی؟..من نمی خوام اینجوری باشم.
می فهمی؟..
از ترس داشتم قبض روح می شدم..یعنی فکر کنم شده بودم ولی چون هنوز تنم داغ بود حالیم نبود..
ای خدا چرا هر چی شانس خوشگله نصیب منه بدبخت میشه؟توی این شهر به این بزرگی ادم قحط بود من عاشق این دیوونه ی روانی شدم؟..خودش با خودش درگیره..اخه یهو چش شد؟
با دادی که سرم زد زبونم مثل بلبل شروع به کار کرد.
-چرا لال شدی؟..د حرف بزن.
سعی کردم صدام نلرزه ولی مگه می شدددد؟با اون خشمی که تو چشمای مانی بود اصلا کنترلی روی لرزش
صدام نداشتم.
-ت..تو چته؟..چرا اینجوری می کنی؟مگه من ..چکارت کردم؟!
انگار با این حرفم اتیشی تر شد چون با تمام زورش بازومو فشار داد که خیلی هم دردم گرفت.
ناخداگاه گفتم: اخ...
     
  
زن

 
ولی اون بی توجه به من با حرص گفت:تازه میگی کاری نکردی؟.. چرا خانم خانما یه کاری کردی که
خودت هم خوب می دونی چی...من اینو نمی خوام می فهمی...نمی خوام.
با ناله گفتم:خب نخواه...اصلا چی رو نمی خوای؟دیوونه شدی؟چی داری میگی؟توروخدا مثل ادم حرف بزن
ببینم چی میگی.
احساس کردم رنگ نگاهش کم کم تغییر کرد واینبار غم نشست توی چشماش..دستش شل شد وبازومو ول کرد
که من هم بی وقفه شروع کردم به مالیدن بازوم...خیلی درد گرفته بود...عجب زوری داشت..داشت
استخونامو له می کرد.
پشتش رو کرد به من وبا صدای پر از غمی گفت:یعنی تموم شد؟...اون چیزی که نباید می شد شد؟!...
همونطور که بازمو می مالیدم گفتم:چی تموم شد؟!
سریع برگشت سمتم که من هم با ترس چسبیدم به درخت..
ای خدا باز جنی شد...خدایا به دادم برس..چی می شد الان اون سیریش پیداش می شد؟.. یکی منو از دست این
نجات بده...کنترل روانی نداره ها...اصلا منظورش از این حرفا وکارا چیه؟!
با یه حرکت تند روبه روم و درست چسبیده به من ایستاد و زل زد توی چشمام که از ترس گشاد شده بود.
خدایش این نگاه رو نمی تونستم معنی کنم..گنگ بود...ولی برقی که توی چشماش بود رو به خوبی می تونستم
تشخیص بدم.
دستاشو اورد بالا وگذاشت دو طرف صورتم روی گونه هام...
حالا تو این هاگیر واگیر چرا من داغ شدم؟...صورتم از حرارت دستاش داشت اتیش می گرفت..کف دستاش
مثل کوره داغ بود..ولی کاملا متوجه لرزش دستاش شده بودم.
سرتاپام می لرزید ولی نمی دونم چرا یه حس خوبی هم داشتم...خل شده بودم؟ هم می ترسیدم وهم از نزدیکی
زیاد مانی به خودم لذت می بردم.اره دیگه...خل شده بودم.
لبخند کمرنگی زد وگفت:من باید به خودم ثابت کنم...برای این کار تنها یه راه هست.
با تعجب زمزمه کردم:چه..راهی؟
لبخندش پررنگتر شد وهمین طور که به لبام خیره شده بود وسرشو اروم می اورد پایین گفت:تنها
راهش...اینه..
لباشو روی لبام گذاشت...وای خدا مغزم سوت کشید..قلبم وایساد..چشمام سیاهی رفت..تنم اتیش گرفت..از همه
بدتر یا شاید هم بهتر... یه شوک یا یه برق قوی به تنم وصل شد...
لباش داغ وپر حرارت بود..میگم داغ یعنی خیلی داغ...به طوری که لبام داشت می سوخت ولی این سوزش
برام لذت بخش بود...خیلی زیاد.
با ولع لبامو می بوسید ونفس نفس می زد...مثل تشنه ای که بعد از مدتها به اب رسیده باشه...با بوسه هایی که
به لبم می زد سیراب می شد.
هیچ کاری نمی تونستم بکنم...حتی باهاش همکاری هم نمی کردم چون مغزم هیچ فرمانی بهم نمی داد..کلا
هنگ کرده بودم...فقط داشتم لذت می بردم واینو به خوبی درک می کردم.
لباشو از روی لبام برداشت ..چشماش بسته بود..اروم بازش کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود که برق
نگاهش رو بیشتر می کرد...نگاهش هم غم داشت وهم شادی...
زمزمه کرد:حدسم درست بود...حالا کاملا باورش دارم..اره..این خودشه..من همین رو می خواستم.
با صدای لرزون وپر از هیجانی گفت:عاشقتم پریناز...
ای خدا امروز چقدر به من شوک وارد میشه؟...خداوکیلی اینبار سکته رو هم زدم...تو رو خدا یه بار دیگه
بگو چی گفتی؟...
انگار راز چشمام رو خوند چون صورتشو اورد جلو درست زیر گوشم گفت:پریناز ..دوست
دارم...عاشقتم.خیلی می خوامت..اینو الان می تونم درک کنم..این یه عشق واقعیه...تا به حال همچین حسی
نداشتم...این واقعیه...باورش دارم.
-هان؟
ای مرض وهان...هان گفتنت این وسط چی بود حالا.. موقعیت رو دریاب بیچاره..
با لبخند جذابش لباشو گذاشت روی گونه ام ویه بوسه ی طولانی روش زد.باز داغ شدم..ولی همراهش گیج هم
     
  
زن

 
قسمت ششم:
می زدم..هنوز به حرفی که زده بود فکر می کردم.
منتظر چشم به من دوخته بود...یعنی منم باید اعتراف بکنم؟نه الان زوده فعلا یه کار نیمه تموم دارم.
با دیدن لبخند ارامش بخشش دلم می خواست من هم به روش لبخند بزنم ولی به جاش اخم کمرنگی کردم
وگفتم:ولی من شما رو دوست ندارم...ببخشید.حتما دچار سوتفاهم شدید.
لبخندش کاملا محو شد وبا صدای لرزونی گفت: چی؟
-واااااا مشکل شنوایی دارید؟..گفتم که من...
با کلافگی و حرص تو موهاش دست کشید وپرید وسط حرفم:اره اره...شنیدم چی گفتی..ولی..توکه..
اخم کردم وگفتم:من که چی؟گفتم که دچار سوتفاهم شدید.
با خشم نگاهم کرد..ای وای باز اتیشی شد..
توی صورتم زل زد وبا خشم گفت:توی چشمام نگاه کن وبگو منو نمی خوای ودوستم نداری.
نگاهش کردم..ای جان چه حرصی هم می خورد..بخور بخور عزیزم نوش جونت...
-گفتم که... شما دارید اشتباه برداشت می کنید.
اشک نشست توی چشماش..دلم براش سوخت ولی نه باید ادامه اش بدم..اون باید پی به اشتباهش ببره.
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش چکید روی گونه اش که برای پاک کردنش هیچ تلاشی نکرد...فقط زل
زده بود توی چشمام...حالا وقتش بود.
همون لبخندی که می دونستم باهاش روی گونه هام چال میافته وخیلی هم بهم میادو زدم وصورتمو بردم جلو.
زیر گوشش گفتم:دیدی اشکت رو در اوردم ؟!
چشماش گشاد شد وبا تعجب گفت:چی؟!...یعنی..تو..
خندیدم وگفتم:بله...یادته اون روز توی کلاس به همه ی دخترا توهین کردی و گفتی همتون مثل همید؟..من هم
گفتم اگه اشکت رو در نیاوردم پریناز ستایش نیستم.حالا داشته باش...در ضمن...
سرمو انداختم پایین وگفتم:من هم...عاشقتم..نمی دونم از کی...ولی خیلی دوست دارم..خیلی.
دستش رو گذاشت زیر چونمو سرمو بلند کرد..
تو صورتش نگاه کردم ...لبخند غمگینی روی لباش بود.
گفت:دیگه با من این کار رو نکن باشه؟...اگه عاشقت نبودم با این کاری که کردی بدجور حالت رو
می گرفتم.
با شیطنت ابرومو انداختم بالا وگفتم:حالا هم دیر نشده... اگه می تونی بگیر..
چشماش شیطون شد وبا خنده گفت:به وقتش خانم خانما... اشک تو هم در میاد حالا می بینی.
-بله..می بینیم.
خندید وگونه ام رو کشید:بهتره دیگه برگردیم..بی برو برگرد الان همه بهمون شک کردند.
-واقعا خسته نباشید.. تازه یادت افتاده؟
دستمو گرفت وکشید سمت خودش:بیا بریم انقدر بلبل زبونی نکن.
دستمو از دستش بیرون کشیدم وگفتم:باشه بریم..ولی نه انقدر تابلو.
خندید وسرشو تکون داد...
اون رفت ومن هم یه 10 دقیقه بعد رفتم...
چه با مزه هیچ کدوم از بچه ها نبودند...فقط نیما وستاره کنار ابشار نشسته بودند وحرف می زدند..
مانی کنار نیما ایستاده بود...ستاره هم با دیدن من اومد پیشم.
وااااااااا این چرا داره اینجوری به من نگاه می کنه؟!
-چیه ستاره؟چرا اینجوری زل زدی به من؟!
ستاره ابروهاشو انداخت بالا وگفت:وا پری جون...چرا لبات انقدر کبود وقرمزشده؟!
-هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
سریع از تو کیفم اینه ام رو در اوردم و گرفتم جلوی صورتم...
وای خدا لبام... دورش قرمز شده بود و لب بالاییم یه کم به کبودی می زد ولی اونقدر زیاد نبود.....
اما همین هم برای اینکه ستاره رو کنجکاو بکنه بس بود.
ناخداگاه نگاهم رفت سمت مانی که دیدم اون هم داره به من نگاه می کنه...
خیلی ریلکس دست به سینه ایستاده بود وخیره شده بود به من....
با شنیدن صدای ستاره نگاهمو از مانی گرفتم وسرمو انداختم پایین...از شرم داشتم اب میشدم..ولی سعی کردم
به روم نیارم.
-چی شده پری؟...چرا لبات اینجوریه؟انگار یکی..........
با شنیدن جمله ی اخرش چشمام چهار تا شد:یکی چی؟!!!!!...........
با شیطنت خندید وگفت:انگار یکی محکم بوسیدتشون!!...
حرصم در اومده بود...از اونطرف هم گونه هام گل انداخته بود واز حرارت شرم داشتم می سوختم.
محکم زدم به بازوش وگفتم:انقدر منحرف فکر نکن...یه گل اونطرف بود بوش کردم فکر کنم حساسیت داشتم
بهش که اینجوری شدم.
با این حرفم بلند زد زیر خنده وگفت:گل رو بو کردی لبت قرمز وکبود شده؟...برو یکی دیگه رو رنگ کن
خواهر...
دیگه داشتم از زور حرص وشرم غش می کردم...
به نشونه ی تهدید انگشتم رو گرفتم سمتش وگفتم:ستاره بس می کنی یا نه؟...دارم بهت میگم از حساسیته باز تو
حرف خودتو می زنی؟
دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و با خنده گفت:باشه باباااااااا...هفت تیرت رو غلاف کن....من که چیزی
نگفتم.
لبخند زدم وگفتم:افرین ..حالا شدی دختر خوب.
همین طور که عقب عقب می رفت گفت:ولی یه چیزی بگم؟... مانی تو رو یاد چیزی نمی اندازه؟...اخه نه
اینکه هردوتاتون غیبتون زده بود...واسه این میگم شایدددددد.......
خیز برداشتم سمتش تا بگیرمش ویه گوش مالیه حسابی بهش بدم که با خنده فرار کرد سمت نیما ودستم بهش
نرسید.
از حرفاش خنده ام گرفته بود...معلوم بود دختر تیزیه.
به اطرافم نگاه کردم...حالا بقیه کجا رفتند؟
همون موقع سر وصدای بچه ها اومد و بعد از چند لحظه هم پیداشون شد...
محمدی هم بینشون بود ولی اصلا نگاهم هم نمی کرد...
خب نکنه مگه ارزو دارم؟همون بهتر که تکلیفش مشخص شد و رفت پی کارش.
خیلی خوش گذشته بود...امروز برام یه روز خاص بود...این اردو بهترین اردویی بود که تا به حال رفته
بودم..پر بود از خاطرات شیرین وناب...
دلم نمی خواست امروز تموم بشه ولی این ارزویی بود که امکان براورده شدنش صفر بود......
یاد خداحافظیمون افتادم... اروم بدون اینکه کسی بفهمه بهم چشمک زده بود واشاره کرده بود که دنبالش برم...
     
  
زن

 
من هم یه جوری پیچوندمو بعد از اینکه اون رفت من هم 10 دقیقه بعد دنبالش رفتم...
بچه ها سرگرم عکس انداختن وحرف زدن بودند وکمتر کسی اونجا حواسش به ما بود.
اطرافم رو نگاه کردم ... کسی نبود...صداش زدم:مانی؟...پس کجا رفتی؟...
یه دفعه از جام کنده شدم که همراهش جیغ خفیفی هم کشیدم...
-من اینجامممممممم.............
-وااااااااای بزارم زمین دیوونه...ترسوندیم.
منو گذاشت زمین ومن هم سرمو گرفتم بالا وتوی صورتش زل زدم.حسابی ترسیده بودم..نفس نفس
می زدم.چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم اومد سرجاش...اون هم خیره شده بود توی چشمام وپلک هم
نمی زد.......
-امروز برام خیلی خاص بود پریناز...
لبخند زدم وگفتم:برای من هم همین طور...هم پر از هیجان بود وهم........
صدا وچشماش شیطون شد وگفت:هم چی؟
ابرومو انداختم بالا وبا خنده گفتم:هیچی..........
نگاهش کمی رنگ التماس گرفت وگفت:نه هیچی که نشد جواب...بگو امروز برات چطور بود؟
با تمام وجود عشقم رو ریختم توی چشمام وزل زدم توی چشمای خوشگلش که حالا با اون برق زیباتر هم شده
بود .
گفتم:امروز برام بهترین روز بود... بهترین اردویی که می تونستم داشته باشم چون...
با بی تابی پرید وسط حرفم وگفت:چون چی؟
لبخندم پررنگتر شد وگفتم:چون... یه پسر خوشگل بهم گفت دوستم داره وعاشقمه...
خنده ی مردونه ای کرد وگفت:برای من هم همینطور...یه پری ناز وخوشگل امروز بهم گفت که عاشقمه واین
برام دنیایی ارزش داره...
بهم نزدیکتر شد وزمزمه کرد:خیلی دوست دارم پریناز...باور کن.
-باورت دارم....
سرشو اورد پایین .. می دونستم چی می خواد...سرمو کشیدم عقب که اون هم با این کارم با تعجب نگاهم کرد.
-چی شد؟
-نه مانی...نمی خوام اینجوری باهات باشم...این درست نیست.چطوری بگم...
انگشتش رو گذاشت روی لبام وگفت:هیسسسسس...باشه درکت می کنم خانمی...هر چی تو بگی.
لبخند زدم وگفتم:مرسی.
اون هم لبخند زد وگفت:بغلت کنم؟
خندیدم وگفتم:یعنی بغلم کنی چیزی نیست؟
ملتمس نگاهم کرد وگفت:خواهش می کنم پریناز....
وقتی اینجوری حرف می زد تو دلم یه جوری می شد...عاشق این حالتش بودم.برام تازگی داشت.
با رضایت سرمو تکون دادم وگفتم:باشه...چون تو می...
همچین گرفتم تو بغلش که شوکه شدم...اصلا حرفم یادم رفت..فقط محکم منو گرفته بود بین بازوهاش وبه
خودش فشارمی داد...
باز اون گرمای لذتبخش توی تنم پیچید...نفس های گرمش از روی شال به گردنم می خورد ویه لذتی خاص در
من به وجود می اورد.
بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کرد وگفت:دوست دارم پریناز...برای همیشه واسه من می مونی؟
خیره شدم بهش وگفتم:اره...واسه همیشه.
با کلافگی گفت:نه نه بهم قول بده که ترکم نمی کنی...قول بده پریناز.
از کاراش سر در نمی اوردم ولی گفتم:قول میدم...مطمئن باش.
دستمو گرفت وروش رو بوسید:ممنونم ازت...
یه سوال مثل خوره افتاده بود به جونم که خیلی دوست داشتم ازش بپرسم ولی هر کاری کردم نتونستم بگم.
خیلی دوست داشتم از گذشته ی مانی بدونم از خودش وخانواده اش...چون احساس می کردم یه غم بزرگی توی
چشماشه...
من ازش چیزی نمی دونستم باید بیشتر می شناختمش...بهتری فرد ممکن هم نیما بود...باید اول از اون
می پرسیدم بعد میدیم چی میشه...اره نیما می تونه کمکم بکنه.
باید از خودش هم بپرسم...ولی در اولین فرصت این کار رو می کنم...
با لبخندی ارامش بخش در خانه اش را باز کرد و وارد شد.
کفش هایش رادر اورد ودمپایی های راحتی اش را پوشید.با وجود اینکه خیلی خسته بود ولی حسی که در قلبش
می جوشید مانع از ان می شد که خستگی را احساس کند.
به سمت اتاقش رفت ودر همون حال دکمه ی پیغاگیر تلفن را زد تا در حالی که لباس هایش را
تعویض می کند به پیغامهایش هم گوش کند...
فقط یک نفر پیغام گذاشته بود..مادرش...
دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد ...صدای پر از التماس مادرش در خانه پیچید...
-الو...مانی جان...مادر خونه ای؟..عزیزم اگر هستی جواب بده...پسرم دلم برات خیلی تنگ شده نمی خوای یه
سری به مادرت بزنی؟...اخه چرا داری اینجوری منو مجازات می کنی؟...تو رو خدا جواب بده پسرم...
صدای گریه ی مادرش چون خنجری تیز وبرنده در قلبش فرو می رفت ولی باز هم سعی داشت بی توجه باشد.
- مانی جان تو رو جون خودم قسم میدم بیا خونه...لااقل بیا ببینمت...با من این کار رو نکن مادر...
صدای بوق پیغامگیر نشان از قطع تماس مادرش می داد..
با حالتی کلافه روی تختش نشت وانگشتانش را لابه لای موهایش فرو برد وانها را به هم ریخت...دستانش را
روی صورتش گذاشت...اشک در چشمانش جمع شده بود...صدای گریه ی مادرش در گوشش می پیچید
وحالش را دگرگون می کرد.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Path of Love|مسیر عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA