زمزمه کرد:خودت اینجوری خواستی مادر...من که بهت گفته بودم ولی..........اشکهایش راه خودشان را پیدا کردند وبی وقفه از چشمان خاکستریش به روی گونه اش جاری شدند.دیگر کنترلی روی خودش نداشت...دستانش را روی صورتش فشرد وبه هق هق افتاد...وقتی به اون اتفاق واون روز نحس فکر می کرد گویی مرگ را تجربه می کرد.خیلی سخت بود..خیلی...با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت میزش رفت با حرص وخشم بی نهایت زیادی تمام لوازمی که رویمیز بود را با دستش روی زمین ریخت و گلدان کریستالی که مادرش برایش اورده بود را برداشت وبه سمتاینه ی اتاق پرت کرد...که صدای وحشتناکی در اتاق پیچید...داد زد:چرااااااااا؟چرا با من این کارو کردی؟...عوضی...اشغال...همه اش تقصیر تو شد...باعثش تو هستیعوضی که الان من تنهام..بی کسم..از خانواده ام دورم..مادرم به خاطر تو داره اینجوری اشک میریزه...من بهخاطر تو به این روز افتادم..چرا با من...چرا پریناز...چرا؟ازت متنفرم پریناز...متنفرم....ای خدا کمکمکن..دیگه طاقت ندارم....کف اتاق نشست و کف دستانش را به روی چشمانش فشرد...صدای هق هق مردانه اش دل سنگ را هم به دردمی اورد...انقدر گریه کرد وناله کرد تا انکه بی حال شد وخوابش برد واز اطرافش غافل شد...صبح با سردرد شدیدی چشمانش را گشود.اخمهایش را جمع کرد ودستش را بالا اورد و روی چشمانشگذاشت.چندبار چشمانش را با دست فشرد.با یک خیز روی تختش نشست.افکار مزاحم دست از سرش بر نمیداشت.سرش را در دست گرفت وبا کلافگی اه کشید.زمزمه کرد:پس این کابوس کی می خواد تموم بشه؟اصلا تموم میشه؟...کم کم دارم دیوونه میشم...از روی تختش بلند شد وبه سمت دستشویی رفت.با زدن چند مشت اب سرد به صورتش توانست کمی از ان بی حالی را از بین ببرد ولی همچنان افکارشنامرتب بود وتنها به او فکر می کرد وافسوس می خورد.به خودش در اینه نگاه کرد..قطرات اب از صورتش می چکید..با حرص مشتش را از پر اب کرد وبه اینهپاشید.سرش را زیر شیر اب برد و اب سرد موهای خوش حالتش را خیس کرد.از احساس اب سرد بر روی پوستش تنش لرزید ولی انقدر از درون داغ و سوزان بود که سردیه اب همنمی توانست ازحرارت درونش کم کند.حمام کرد و در حالی که با حوله اش موهایش را خشک می کرد به سمت اشپزخانه رفت.طبق معمول صبحانه اش تنها بیسکوبیت وچای بود......خیلی وقت بود که دیگر اشتهایی برای خوردنصبحانه ای مفصل نداشت.در حالی که بیسکوبیت را با چای می خورد به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را بپوشد.بعد از پوشیدن لباسهایش جلوی اینه ایستاد ویقه ی لباسش را مرتب کرد...نگاهش در اینه به چشمان غمگینشافتاد.کمی خیره به خود در اینه نگاه کرد.با خود زمزمه کرد:یعنی اون دختره ی عوضی ارزشش رو داره که منخودمو اینطور نابود بکنم؟اخه چرا؟...چرا من دارم با خودم اینکارو می کنم؟به یاد پرینازافتاد ،دختری که تمام عقل وهوشش را ربوده بود ،دختری که به تنهایی توانسته بود در قلب سنگیمانی رسوخ کند وتمام قلبش را ازان خود کند.قلبی که همه به سنگدلی می خواندنش...دستش را روی قلبشگذاشت....با بی قراری می تپید..با یاد پریناز اینگونه بی تاب می شد؟...ناخداگاه لبخند دلنشینی روی لبانشنقش بست.لبخندی که ارامش را به او بازگرداند.در دل گفت:اره ... من عشق رو دارم.پریناز..کسی که دیوانه وار دوستش دارم.اون دختر منو از این حالتیکنواختی در اورده.دیگه دلم نمی خواد تنها باشم چون اونو دارم.قلبم دیگه سرد ویخی نیست چون عشق اونوتوی سینه دارم...اره..باید تغییر کنم.بشم همون مانی که 2 سال پیش بودم.من می تونم...چون پریناز رودارم.باید فراموش کنم.تمام گذشته ام رو فراموش کنم.باید بتونم..باید...با این فکر به سمت کمدش رفت یک تیشرت سرمه ای که طرح زیبایی رویش داشت همراه شلوار جین مشکیاش و شال گردن سه رنگ سفید وسرمه ای ومشکی اش را از کمدش برداشت وبا لباسهایی که پوشیده بودتعویض کرد...یک دوش ادکلن هم گرفت. موهایش را به طرز زیبایی شانه زد.با رضایت و لبخند به تیپ جدیدش در اینه نگاه کرد.خیلی جذاب شده بود...با صدای بلندی که رگه های شادی هم در ان پیدا بود یک دور، دوره خودش چرخید وگفت:این هم به افتخارپریناز خانم.... عشق خودم.با سرخوشی کیفش را برداشت واز اتاقش خارج شد. سوییچ ماشینش را از روی میز برداشت وبه سمت در رفت.بعد از پوشیدن کفشش از خانه خارج شد.سوار ماشینش شد وماشین را روشن کرد.دلش می خواست یک اهنگ شاد بگذارد تا این شادی اش تکمیل شود ولی تمام اهنگ هایش غمگین بود پسموکولش کرد به بعد که یک سری اهنگ های شاد از نیما بگیرد.جلوی دانشکاه متوجه ماشین پریناز شد که قبل از ماشین مانی وارد دانشگاه شد .لبخندی شیطنت امیز رویلبانش نشست.پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که پشت سر پریناز حرکت می کرد مرتب بوق می زد.پریناز ماشینش راکشید سمت چپ که مانی هم به همون سمت رفت...ماشین پریناز به هر سمت می رفت مانی هم ماشینش را به همان سمت هدایت می کرد...ازاین بازی خنده اش گرفته بود ولی خب مانی دیگر ان مانی دیروز نبود...برگشته بود به 2 سال پیش ودیگرنمی خواست غمگین وناراحت باشد.پریناز ماشینش را پارک کرد وبا لبخند پیاده شد .مانی هم ماشینش را درست کنار ماشین پریناز پارک کرد وباهمان لبخند جذابش از ماشینش پیاده شد وبه سمت پریناز رفت.نگاه پریناز با دیدن مانی متعجب ولبخند از روی لبانش محو شد وبه جای ان دهانش از تعجب باز ماند.با دیدنش دهانم از تعجب باز مونده بود.باورم نمی شد که این مرد جوون وخوشتیپ وفوق العاده جذاب که الانروبه روم ایستاده بود وبا لبخند بهم نگاه می کرد مانی باشه.با لبخند زل زده بود تو صورتم ودست به سینه ایستاده بود.هنوز متعجب به سرو شکل جدیدش نگاه می کردم که اومد به سمتم ودرست روبه روم ایستاد.صدای شاد وسرحالش توی گوشم پیچید.-سلام خانم خانما.......پسندیدی؟با حواس پرتی گفتم:چی رو؟خندید وگفت:اینجانب اقا مانی اریا فرد اعلاء رو.........باید بگی کیو نه چیو.از کی تا حالا زل زدی به من.حالابگو ببینم پسندیدی؟به خودم اومدم..من چرا مثل منگولا زل زده بودم به این؟خنده ام گرفته بود.امروز شیطون شده بود ودیگه ازاون اخم همیشگیش هم خبری نبود....با ناز لبخند زدم وگفتم:بله... من که خیلی وقت بود شما رو پسندیده بودم.به الان وامروز نیست اقا مانی اریا فرداعلاء.
پشتمو کردم بهش وبا لبخند رفتم سمت در ورودی که صدای بلند خنده اش به گوشم رسید.با سرخوشی خندید ودوید به سمتم وکنارم با من قدم بر می داشت.صداش جدی شد وگفت:خب کی خدمت برسیم؟هان؟خدمت چی؟کی؟چی داره میگه؟وقتی نگاه گنگ منو روی خودش دید از قصد اروم بهم تنه زد وگفت:یعنی انقدر دوزاریت کجه؟...خب سعیکن صافش کنی چون من خیلی کم طاقتم ...می خوام هر چه زودتر بیام خواستگاریت.سر جام ایستادم وبا بهت نگاهش کردم...توی دلم داشتم کارخونه قند رو با جاش اب می کردما ولی از اونطرف هم متعجب بودم.چرا مانی انقدر زود تصمیم به این کار گرفته بود؟نباید یه کمی صبر می کرد؟روبه روم ایستاد...لبخند کمرنگی روی لباش بود.-چیه؟چرا ماتت برده؟...-مانی به نظرت یه کم زود نیست؟...اخه ما هنوز ...نگاهش نگران شد...-زود؟چی داری میگی پریناز؟پس تو ..نمی خوای با من......پریناز چرا؟منظورش رو فهمیدم...فکر میکرد من دوست ندارم باهاش ازدواج بکنم.ولی اصلا اینطور نبود...من...-نه نه...مانی اشتباه نکن.منظور من اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.با کلافگی دستش رو کشید پشت گردنش وبه زمین نگاه کرد...بعد از چند لحظه توی صورتم خیره شدوگفت:چرا باید زود باشه؟...من که تورو دوست دارم...تو هم منو.پس دیگه چرا قبول نمی کنی؟با شک نگاهم کرد وگفت:نکنه..نکنه تو منو دوست نداری؟اره پریناز؟از حرفاش حرصم گرفته بود.تند تند واسه خودش حرف می زد ومهلت نمی داد منم حرفی بزنم.-مانی معلوم هست چی داری میگی؟...اصلا منظور من یه چیز دیگه بود.من از تو از گذشته ی تو از خانوادهی تو...اصلا از هرچی که به تو مربوط میشه هیچی نمی دونم...می فهمی مانی؟...من از تو هیچینمی دونم.هیچی...احساس کردم رنگ نگاهش پر از غم شد.عقب عقب رفت وروی صندلی که کنار درخت گوشه ی حیاط بودنشست.سرشو توی دستاش گرفت وبا کلافگی چند بار تکون داد...زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کرد که من هیچیازش نفهمیدم.بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود.-پس بالاخره وقتش شد...می خوای همه چیز رو بدونی؟اروم سرمو تکون دادم وگفتم:اره...همه چیز رو..هر چی که به تو مربوط میشه.چند بار سرشو تکون داد وبا صدای لرزونی گفت:باشه...تو حق داری همه چیز رو بدونی.فردا بیا کافی شاپگل یخ...اونجا با هم حرف می زنیم.فقط پریناز ازت خواهش می کنم خوب به حرفام گوش کن وبعد تصمیمبگیر باشه ؟هر تصمیم بگیری من پاش وایمیسم.هر چی...بی صبرانه می خواستم بدونم....از هر چیزی که به مانی مربوط میشد می خواستم باخبر بشم..ولی نمی دونمچرا ته دلم یه دلشوره داشتم..یه ترس مبهم از چیزهایی که مانی می خواست بگه...یعنی چی بود؟با جملاتاخر مانی این دلشوره و نگرانی گریبان گیرم شد...یعنی توی گذشته مانی چی بود که باعث شده بود اون انقدر بی تاب بشه؟علیرضا نگاهی به صورت گرفته ی مانی انداخت وگفت:پس می خوای همه چیز رو بهش بگی؟مطمئنی؟مانی اه عمیقی کشید وکمی روی مبل جابه جا شد.-اره...اون باید همه چیز رو بدونه.نمی خوام حرف ناگفته ای بینمون باشه.اون اگر عاشقم باشه عاقلانه تصمیممیگیره...حق تصمیم گیری با اونه..من بهش این حق رو میدم.علیرضا از جایش بلند شد و به طرف مانی رفت.کمی روبه رویش قدم زد.دو دل بود که سوالش را بپرسد یا نه.ولی بالاخره تصمیمش را گرفت.با تک سرفه ای کوتاه به مانی نگاه کرد.انگشتان مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برده بود وحسابی درفکر بود.-مانی...در مورد بازی که شروع کردی...می خوای باز هم ادامه اش بدی؟سرش را بلند کرد وبا همان نگاه گرفته اش به صورت علیرضا زل زد وبعد از مکث طولانی گفت:اره...ایناخرین مرحله ی بازیمونه.باید بتونیم به خوبی از پسش بر بیایم...اون نباید چیزی از این موضوع بفهمه.علیرضا با نگرانی روبه روی مانی جلوی پایش نشست وگفت:ولی مانی تو مطمئنی که این کار عواقب خوبیداره؟اگر نتیجه ی معکوس داد چی؟اونوقت می خوای چکار بکنی؟اگر بفهمه چی؟...می تونی عواقبشو قبولبکنی؟ارزش ریسک رو داره؟مانی با عصبانیت از جایش بلند شد واز کنار علیرضا گذشت وبه سمت اتاقش رفت...با حرص دستگیره ی در را گرفت وباز کرد .ولی قبل از انکه وارد اتاقش شود...نگاهی پر از خشم بهعلیرضا کرد وگفت:اره..مطمئنم.باید ادامه اش بدیم.تو هم با من میمونی.نباید تنهام بزاری...فهمیدی؟دیگهنمی خوام چیزی بشنوم علیرضا..هیچی...با عصبانیت وارد اتاقش شد ودر را محکم بست...علیرضا مات ومبهوت به در بسته ی اتاق مانی خیره شده بود ودر فکرش فقط یک چیزبود.........خدا اخر وعاقبتمون رو با این موضوع بخیر بکنه....از جایش بلند شد وبه سمت در رفت...می دانست که مانی الان حسابی عصبانی است وبا کوچکترین حرفی ازکوره در می رود...سوار ماشینش شد و با نیم نگاهی به خانه ی مانی پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که سرش را با افسوستکان می داد از انجا دور شد.رو به روی هم نشسته بودیم وهر دو غرق در فکر به فنجون های قهومون نگاه می کردیم.سرشو بلند کرد ونگاه عمیقی به من انداخت...توی چشماش ترس وغم مبهمی نهفته بود که کاملا گیجم می کرد.خدا کنه زودتر یه حرفی بزنه ومنو از این بلاتکلیفی در بیاره.بالاخره قفل دهانش شکست وبا صدایی کاملا جدی وگیرا شروع بهحرف زدن کرد.
-تو یه خانواده ی مرفه به دنیا اومدم.پدرم مردیه که برای اسایش خانواده اش سخت کار کرد تا به اینجا رسید.مادرم زن فوق العادهمهربون وساده ایه که به راحتی مهر کسی به دلش مینشینه وبا طرف مقابلش صمیمی میشه.که همین اخلاق مادرم برای مندردسری بزرگ رو به بار اورد.نفس عمیقی کشید وکمی از قهوه اش خورد.ادامه داد:من تک فرزند خانواده ی اریایی ها بودم وهستم. پدرم هم تک فرزند بوده و منصاحب این همه پول وثروت بودم...به همین خاطر خیلی از دخترا از همون 20،19 سالگی برام دندون تیز می کردند که باهاشونازدواج بکنم وبه راحتی وارد زندگیم بشن...همیشه از اینجور دخترا بدم می اومد.دختری که به خاطر رسیدن به پول دست به هرکاری می زنه..حتی...پاکدامنیش..نیم نگاهی به من انداخت وسرش رو انداخت پایین...ادامه داد:22 سالم بود..توی اوج جونی وخامی وبی تجربگی..ولی تا دلت بخوادشیطون وبازیگوش که هیچ کس از دستم اسایش نداشت...جوونی وتمام شور وحالش در من جمع شده بود..پر از انرژی...ولی توی همون سال ها بود که بدبختیم هم شروع شد.به نقطه ی نامعلومی خیره شد وانگار که داره با خودش حرف می زنه گفت:مادرم تو یکی ازاین مهمونی هایی که رفته بود می بینتشوفوق العاده ازش خوشش میاد.دیگه همیشه ورد زبونش شده بود پریناز...مرتب توی گوشم می خوند که پریناز قربونش برماینجوریه...پریناز اخلاقش اینجوریه...رفتارش اینجوریه ..وای مانی پسرم نمی دونی چقدر خوشگل وخانمه.داره پزشکیمی خونه...از یه خانواده ی متشخص وپولداره که پدر ومادرش هر دو پزشکن وتوی امریکا زندگی می کنند.ولی پریناز اینجا پیشخاله اش زندگی می کنه چون ایران رو بیشتر دوست داره...اه عمیقی کشید وپوزخندی روی لباش نشست...-اره اون ایران رو دوست داشت ولی به دلایلی...خلاصه انقدر مادرم ازش تعریف کرد و حرفشو توی خونه پیش کشید که من همشیفته اش شدم.پیش خودم می گفتم وای چه دختر همه چی تمومیه..هم خوشگل هم خانم و هم تحصیلکرده و متشخص..تازه بهکشورش هم اینچنین علاقه داره....مادرم یه روز دعوتش کرد خونمون که من بتونم ببینمش وبعد تصمیم بگیرم.توی چشمام خیره شد وبعد سرشو انداخت پایین وبه فنجونش زل زد.-پریناز واقعا همه چی تموم بود...با دیدنش احساس کردم یه چیزی توی قلبم تکون خورد...احساس می کردم خیلی دوستش دارم ومی تونم باهاش خوشبخت باشم.پریناز خیلی زیبا بود..یه دلربای به تمام معنا......اون روز کلی باهاش حرف زدم.هر کلمه ای که ازدهانش خارج می شد منو بیشتر شیفته ی خودش می کرد.احساس می کردم نیمه ی گمشده ی منه که حالا پیداش کردم...از همونروز اشنایی ما شروع شد وحالا به هر بهانه ای اون زنگ می زد وازم می خواست با هم بریم بیرون وگردش وتفریح....من هیچوقت بهش پیشنهاد گردش نمی دادم.چون خوشم نمی اومد.دوست داشتم اون اگر راغبه بیاد جلو که با جون ودل می اومد.اصلا یکبار برای گرفتن دستش پیش قدم نشدم ولی اون به راحتی توی خیابون یا مهمونی ها بازومو می گرفت ومی گفت اینجوری بیشترباهات احساس صمیمیت می کنم.پوزخند زد وزیر چشمی نگاهم کرد...دستمام سرد شده بود.تنم می لرزید..نمی دونستم حرفاش می خواد به کجا برسه.یعنی توی گذشته اش چیز دیگه ای هم بوده؟دیگه چیاز این بدتر که مانی قبل از من عاشق یکی دیگه بوده؟توی چشمام خیره شد انگار راز چشمام رو خوند که لبخند ارامش بخشی زد ودستش رو روی دستم گذاشت.گفت:عزیز دلم زود قضاوت نکن...بزار تا اخرشو برات تعریف بکنم بعد پیش خودت نتیجه گیری بکن وتصمیمت رو بگیر..باشه؟فقط تونستم سرمو اروم تکون بدم که یعنی باشه.دستشو برداشت ودست به سینه تکیه داد به صندلی ودر حالی که به روبه روش خیره شده بود گفت:نامزد کردیم ورابطمون به همینصورت تا 6 ماه ادامه داشت.روز به روز وابستگیمون بیشتر میشد... دوست داشتم هر چه زودتر تکلیفمون مشخص بشه ولی هروقتی بهش می گفتم پریناز دوست دارم هر چه زودتر ازدواج بکنیم واز این بلاتکلیفی در بیایم.اون یه جوری دست به سرم می کرد وازش شونه خالی می کرد.می گفت امادگیش رو نداره وحالا زوده.من هم از بس خوش باور بودم قبول می کردم.رابطمون به 1 سالرسید که متوجه شدم داره ازم دوری می کنه.اوایل به این موضوع توجهی نمی کردم تا اینکه نیما بهم کمک کرد بفهمم دارم چهاشتباهی می کنم.با تعجب زمزمه کردم:نیما؟لبخند ملایمی زد وسرشو تکون داد .گفت:اره..نیما............اون از همه چیز باخبر بود.از اول ماجرای پریناز خبر داشت وپا به پایمن باهام بود.یه روز اومد خونمون واز تو گوشیش چند تا عکس نشون داد که دنیا روی سرم خراب شد.با کلافگی دستشو کشید توی موهاش و اه عمیقی کشید.-توی اون عکسای لعنتی پریناز با یه پسره بود که داشتن...داشتن همو ...می بوسیدند.سرش رو انداخت پایین وبه گردنش دست کشید...معلوم بود هنوز هم از یاداوریه گذشته اش عصبانی میشه.بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد وادامه داد:بعد از اون بیشتر حواسمو جمع می کردم ویه جورایی کنترلش می کردم.اون نامزدم بودوحالا داشت بهم خیانت می کرد.نیما یکی از دوستاش رو انداخت جلو تا ببینیم پریناز با همه همین جوره یا فقط با اون پسره...ولیاون...زیر چشمی نگاهم کرد وادامه داد:اون کلا اینکاره بود....اون خودشو به پسرای پولدار نزدیک می کرد وتا می تونست تیغشون میزد واخرش هم ولشون می کرد ومی رفت سراغ طعمه ی بعدی...ولی منو ول نکرده بود...می دونی چرا؟
چون من بهش علاقه داشتم واز اون طرف هم خیلی پولدار بودم و بهترین کیس برای ازدواج...اون در کنار اینکه از جانب من تامینمیشد از اون طرف هم به کثافتکاریاش ادامه میداد.با دوست نیما هم همون کاری رو کرد که با بقیه پسرا می کرد...باهاش بود وبعدیه مدت هم ولش کرد.البته دوست نیما بهش دست هم نزده بود فقط یه نقشه بود که خب....چهره ی واقعیه پریناز بهم نشون دادهبشه.فقط این وسط از یه چیز خیلی راضی بودم واون هم اینکه باهاش نبودم...منظورم اینه که...باهاش مثل بقیه ی پسرا همبسترنبودم...وقتی هویت واقعیش برام روشن شد باهاش بهم زدم ولی اون یه شیطان به تمام معنا بود...روزگارم رو سیاه کرد...هر روزیه جور تهدید هر روز یه ابروریزی...دیگه اخریا می گفت از من حامله است...فکرش رو بکن من حتی به بدنش دست هم نزدماونوقت خانم می گفت از من بارداره...وقتی بهش گفتم این بچه مال من نیست مال همون کثافتاییه که باهاشون بودی...خیلی معمولیتو چشمام نگاه کرد وگفت این بچه فقط مال منه ویه شب که مست بودم این کار رو کردم.این حرفوهمچین با اعتماد به نفس کاملی گفت که خودم هم به خودم مشکوک شدم که واقعا اینطور بوده یا نه؟...روزگارم نحس شده بود.خواب وخوراک نداشتم.هر شب کابوس می دیدم... خودشو چسبونده بود به خانواده ام وبا شیرین زبونیخودشو توی دل مهربون وساده ی مادرم جا کرده بود.مادرمو تحریک کرده بود که هر چه زودتر ازدواج بکنیم...من چیزی ازکثافتکاری هاش به خانواده ام نگفته بود واز وجود بچه هم همه بی اطلاع بودند.دستش رو که روی میز بود رو مشت کرد ومن به راحتی صدای شکستن استخونای دستش رو شنیدم.با بهت بهش خیره شده بودم که با حرص ادامه داد:اون اشغال می خواست باهام ازدواج بکنه ولی من دیگه اون مانی سابق نبودم.شدهبودم یه کوه یخ که هیچ چیز نمی تونست وارد قلبش بشه و تمام مهر محبت های پریناز ومادرم جلوی چشمام مثل تموم حرفاورفتاراشون معمولی بود واصلا تحویلشون نمی گرفتم.تا اینکه... یه روز پسر داییم میاد خونمون واون روز به جز پریناز کسی خونمون نبوده.مادرم میره خرید... ولی وقتی بر می گردهاونا رو می بینه که تو اغوش هم نشستند و.......مادرم سکته می کنه ومی رسوننش بیمارستان... اون عوضی داشت مادرم رو ازممی گرفت...من و زندگیمو نابود می کرد.هیچ جوری دست ازاین کاراش بر نمی داشت.تازه دم از عشق وعاشقی وازدواج با من هم می زد.هه........مادرم حالش خوب شد ومرخصش کردند وحالا همه پی به خصلت پلید پریناز برده بودند..با یه ازمایش ساده مشخص شد اون بچهاصلا مال من نیست و شر پریناز برای همیشه از سرم کم شد...اون هم که دید دیگه راه به جایی نداره برای همیشه رفت پیشخانواده اش امریکا ودیگه هم بر نگشت...ولی تموم اون کارایی که با من کرده بود همیشه جلوی چشمم بود ونیمی تونستم فراموششبکنم.از خودم وخانواده ام متنفر بودم.از خودم که به این راحتی دل به اون عوضی داده بودم واز خانواده ام که منو دچار این دردسرکرده بودند...دیگه پیش خانواده ام نموندم واومدم توی خونه ی خودم... الان نزدیک به 6 ماهه که خانواده ام رو ندیدم.مادرم خیلی بیقراره.تصمیم دارم همه چیز رو فراموش بکنم وبرگردم وبشم همون مانی که توی گذشته بودم...ولی توی این راه به کمک تو نیازدارم...توی چشمام خیره شد وگفت:وقتی توی کلاس اسمت روشنیدم به یاد اون افتادم...نمی دونم چرا ولی ناخواسته ازت متنفر شدهبودم.دوست داشتم تموم عقده هایی که از دست پریناز توی دلم جمع شده بود رو سر تو خالی بکنم.ولی تو کم کم توی دلم جای خودتوباز کردی...اخلاقت زمین تا اسمون با اون فرق می کرد...رفتارت متین وخانم بود.می دیدم که به پسرا توجه نمی کنی....گاهی چناننسبت بهت احساس پیدا می کردم که هیچ جوری نمی تونستم روی رفتارم کنترل داشته باشم ودوست داشتم فقط مال خودمباشی...ولی وقتی به یاد کارای پریناز می افتادم می گفتم همتون مثل همید وتو هم یکی مثل اونی.به همینخاطر رفتارم ضد ونقیض بود...ولی نبودی...تو اونجوری نبودی پریناز.دستمو بین دستای مردونه اش گرفت وگفت:پریناز باهام می مونی؟...به کاری مجبورت نمی کنم.تصمیم باخودته عزیزم...روش فکرکن..اگر باز هم می خوای با من بمونی من تا اخرش هستم ولی اگر هم....نخواستی..باز هم روش فکر کن وجوابت رو بهمبگو...باشه؟سرمو تکون دادم وبا صدای گرفته ای گفتم:باشه...لبخند کمرنگی زد واز روی صندلی بلند شد وگفت:بریم...می رسونمت.-نه...می خوام یه کم پیاده روی بکنم.-باشه...منتظر جوابت هستم پریناز...خداحافظ.من هم ایستادم وگفتم:باشه...خداحافظ.با لبخند دلنشینی از کنارم گذشت واز کافی شاپ خارج شد.هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که برام اس اومد.بازش کردم...شماره اش رو نمی شناختم ولی با خوندنش فهمیدم کیه.(تنها عشق زندگی من...منتظر خبرهای خوب از طرفت هستم...باهام بمون.بهت نیاز دارم پریناز.تنهام نزار..تنها عاشقت مانی.)از همین الان معلوم بود جوابم چیه...مانی تنها عشق زندگیم بود...من تنهاش نمیزارم..باهاش می مونم..تا اخرش...باز اس اومد.فکر کردم مانی... با لبخند بازش کردم ولی با خوندنش اخمام جمع شد...علیرضا؟(سلام خوشگل خانم خودم....کم پیدایی خانمی...می خوام ببینمت.فردا تو کافی شاپ گل یخ منتظرتم...تنها عاشقت علیرضا.)با بی حالی افتادم روی صندلی...ای خدا این دیگه از کجا پیداش شد؟...روی تختم نشسته بودم وزل زده بودم به گوشی موبایلم.دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه..............باید زنگ می زدم ودلیل دیدارمون رو از علیرضا می پرسیدم.نمی دونم چرا بیخودی دلم شور می زد.بالاخره دل رو به دریا زدم وشماره اش رو گرفتم چند تا بوق خورد تا جواب داد.-بله بفرمایید.زبونم بند اومده بود.نمی تونستم حرف بزنم...-الو...الو بفرمایید.پرینازتویی؟پس از روی شماره ام فهمیده بود منم...........با صدای لرزونی گفتم:سلام...صدای شوخ وشیطونش توی گوشی پیچید:سلام خانم خانما... چه عجب یادی از ما کردی پریناز خانم.با صدای جدی گفتم:من زنگ نزدم که یادی از شما کرده باشم اقا علیرضا... فقط می خواستم بدونم دلیل اینکهمی خواید منو ببینید چیه؟مکث کوتاهی کرد وگفت:حالا چرا میزنی عزیزم؟...من که حرفی نزدم.حرصمو در اورده بود...بچه پررو...با حرص گفتم:اولا من عزیز شما نیستم.دوما گفتم که فقط باهاتون تماس گرفتم تا دلیل اینکه میخواید منو ببینیدرو بدونم.پس لطفا به جای زدن حرفای اضافه ی دیگه ای دلیلتون رو بگید.مکث طولانی کرد وبعد از اون صدای جدیش توی گوشی پیچید .-فردا بیا کافی شاپ گل یخ...اونجا بهت میگم دلیلم چیه.تا خواستم دهان باز بکنم وحرفی بزنم گوشی رو قطع کرد.با عصبانیت گوشیمو پرت کردم روی تخت وداد زدم:لعنتی...خب میمیری از پشت تلفن بگی؟...حتما باید منو ببینی؟
در کافی شاپ باز شد وعلیرضا شیک وجذاب وارد شد .چشم چرخاند ونگاهش روی پریناز ثابت ماند.لبخند مردانه ای روی لبانش نقش بست ودر حالی که شاخه گل سرخ و زیبایی در دست داشت به طرف میزیکه پریناز پشت ان نشسته بود رفت..روبه روی پریناز ایستاد وشاخه گل را با یک ژست خاصی به سمت پریناز گرفت وبا لحنی شیطون ولیجذاب گفت:تقدیم با عشق به بهترین بهانه ی زندگیم.اما پریناز هیچ تلاشی برای گرفتن شاخه گل نکرد.علیرضا گل را روی دستان پریناز گذاشت وبا همان لبخندپشت میز درست روبه روی پریناز نشست.دستانش را روی میز گذاشت وزل زد به او...بالاخره پریناز سکوت بینشان را شکست.-خب بهتره هر چه زودتر برید سر اصل مطلب ودلیل این دیدار رو بگید.علیرضا دست به سینه به صندلی اش تکیه داد وبا شیطنت گفت:حالا چه عجله ای داری عزیزم...به اونجا هممی رسیم.پریناز با عصبانیت رو به او گفت:فکر می کنم قبلا هم بهتون یاداوری کرده بودم که من عزیز شما نیستم پسانقدر تکرار نکنید.علیرضا کمی به جلو خم شد وگفت:اگر عزیزمن نیستی پس عزیزکی هستی؟-اونش به خودم مربوطه....شما فقط بگید چرا می خواستید منو ببینید.علیرضا به نشانه ی تسلیم دستانش را بالا برد وبا لبخند گفت:باشه باشه... شلیک نکن .من دیگه غلط بکنم بهتبگم عزیزم...ولی...پریناز با شک نگاهش کرد وگفت:ولی چی؟...نگاه علیرضا جدی شد ودستانش را روی میز گذاشت وکمی به سمت پریناز نیمخیز شد .خیلی بی مقدمهگفت:پریناز با من ازدواج می کنی؟پریناز بهت زده وبا دهانی باز گفت:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟- باید دوباره تکرارش بکنم؟باشه من حاضرم هزار بار دیگه هم تکرار بکنم اون هم فقط برای تو...پریناز .. با من ... ازدواج...می کنی؟-هان؟!!!!!!!!!!علیرضا با شنیدن جمله ی پریناز وچشمان بهت زده ی او بلند خندید و گفت:هان نه بله....باید بگی بله.پریناز به خودش امد ویه تندی از پشت میز بلند شد وایستاد.از زور خشم واضطراب تمام بدنش می لرزید.رو به علیرضا که با لبخند نگاهش می کرد گفت:دیگه نه می خوام ببینمت ونه صدات رو بشنوم...در ضمنبرای اینکه خیالت هم راحت بشه ودست از سرم برداری باید بگم من به کس دیگه ای علاقه دارم وقصد دارمفقط با اون ازدواج بکنم...پس بهتره دیگه مزاحم من نشید واین مزخرفات رو تحویل من ندید.-یعنی اینکه... من دارم از شما خواستگاری می کنم چیز مزخرفیه؟پریناز کیفش را روی شانه اش انداخت وجدی در چشمان او نگاه کرد وگفت:برای من مزخرفه ولی شاید براییه دختر دیگه ارزو باشه...پس برید دنبال اهلش چون قلب من تنها متعلق به یه نفره ودر اون جایی برای شمانیست.خدانگهدار.به سمت در رفت و از کافی شاپ خارج شد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مانی وارد کافی شاپ شد ویکراست به طرف علیرضا امد وپشت میز نشست .با بی قراری رو به علیرضا که حسابی در فکر بود گفت:چی شد؟...علیرضا بگو چی بینتون گذشت؟..د یهحرفی بزن تو که منو دق دادی.نگاه جدی علیرضا در چشمان بی تاب ومضطرب مانی نشست وگفت:تموم شد اقا مانی ...حالا من با این دستهگل چکار کنم؟رنگ از رخ مانی پرید وبهت زده گفت:چی داری میگی؟علیرضا خیلی خونسرد به صندلی اش تکیه داد وگفت:بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم بعد از اینکه کمی ناز کردقبول کرد باهام ازدواج بکنه.داد زد:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو چی گفتی؟با دادی که مانی بر سر علیرضا زد کسانی که در کافی شاپ حضور داشتند سرهایشان به سمت انها چرخید وبهان دوخیره شدند.ولی طولی نکشید که همه چیز عادی شد.مانی بی توجه به اطرافش همچنان با خشم به علیرضا خیره شده بود.علیرضا از پشت میز بلند شد وبازوی مانی را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد وهر دو از کافی شاپخارج شدند.مانی دستش را از دست علیرضا بیرون کشید وبا خشم دستش را به پشت گردنش کشید وبا حالتی کلافه ونگرانو در حالی که همچنان عصبانی بود تقریبا داد زد:می دونستم همشون مثل هم هستند...می دونستم...ای خداچرا باید اینجوری بشه؟...پریناز فرق می کرد..فکر می کردم اون با همه ی دخترا متفاوته ...ولی...-ولی اون با همه متفاوته...مانی بهت زده به علیرضا خیره شد...-اره...اون اصلا نه بهم محل داد ونه اصلا ادم حسابم کرد.وقتی هم بهش پیشنهاد ازدواج دادم با خشم در جوابمگفت عاشق یه نفر دیگه است وقلبش فقط متعلق به اونه...گفت دیگه نه می خواد منو ببینه ونه صدامو بشنوه...علیرضا با لبخندی دوستانه دستش را روی شانه ی مانی گذاشت وگفت:خدایش تو این یه مورد بهت حسودیممیشه مانی...پریناز دختر لایقیه...از دستش نده.یه لبخند جذاب ودلنشینی اروم اروم روی لبان مانی نشست ودر حالی که همان برق اشنا در چشمانش نشستهبود گفت:اون بهت گفت که عاشق یه نفر دیگه است؟...پس...اون..-اره...اون بهت وفاداره.مطمئن باش زمین تا اسمون با اون پرینازعوضی فرق می کنه.مواظبش باشمانی..مواظب باش از دستش ندی.مانی سرش را تکان داد وزمزمه کرد:مطمئن باش...خیلی دوستش دارم علیرضا...عشق واقعی رو با پرینازتجربه کردم.وقتی بهم گفتی اون پیشنهادت رو قبول کرده..نمی دونی چه حالی داشتم.با شیطنت رو به علیرضا گفت:ولی دارم برات...یواش یواش داشتی اشکمو در میاوردی.علیرضا چشمکی تحویلش داد وگفت:ما اینیم دیگه داداش...............داشتم رانندگی می کردم وشدیدا هم توی فکر بودم...از کارای علیرضا سردر نمیاوردم.چرا انقدر بی مقدمه؟چرا به این زودی؟...هه...کاراش منو یاد کارای مانی میندازه...عجول وغیرقابل پیش بینی...............نگاهم افتاد توی اینه ی ماشینم.با ترس زل زدم تو اینه..همون ماشین مشکوک...همون ون مشکیبزرگ...........وای خدا..این همون ماشینه.بافاصله ی خیلی نزدیک از من پشت سرم می اومد.انگار از بادیگاردام هم خبرینبود...اونا دیگه کجا غیبشون زد؟الان که باید پیداشون بشه نیستند...وقتی همه جا امن وامانه مثل کنه دنبالم هستند.دست وپام می لرزید..تنها فکری که به سرم زد این بود که پامو محکم فشار بدم روی گاز وبا اخرین سرعترانندگی بکنم.هول شده بودم واین باعث شده بود هیچ تمرکزی روی رانندگیم نداشته باشم....ای وای خدا....حتی نزدیک بودیه عابر رو زیر بگیرم...ولی از اون ماشین وادماش خیلی می ترسیدم.یه حس بدی داشتم...خیلی بد....گوشیم زنگ خورد..با دستای لرزون از روی صندلی بغل برش داشتم ..ولی شیش دنگ حواسم به جلوم بودوبه اینه...همچنان پشت سرم بودند.به صفحه ی گوشیم نگاه کردم...با دیدن اسم مانی انگار نور امیدی توی دلم روشن شد..حالا نه اینکه الان از تو گوشی می پرید بیرون و می اومد کمکم..انقدر ذق مرگ شده بودم...ولی توی اونلحظه اینم خودش برام دلگرمی بود.دکمه رو فشار دادم وگوشی رو محکم به گوشم چسبوندم....دستام یخ زده بود و می لرزید...-ال..الو..مانی...مانی.........-الو... پریناز کجایی؟چرا جواب نمیدادی؟بی اختیار بلند زدم زیر گریه و همون موقع رسیدم به چهار راه که پیچیدم سمت راست...چشمام پر از اشک بود واین باعث میشد دیدم تار بشه.-الو...پرینازچرا گریه می کنی؟..........پریناز...پریناز حالت خوبه؟چی شده؟-ما..مانی...دارن میان....دنبالم دارن میان مانی...کمکم کن.وحشت زده گفت:کی؟ادمرباها؟.............تو الان کجایی؟توی اون لحظه انقدر استرس وترس داشتم که یادم نبود بپرسم مانی تو از کجا می دونی اونایی که دنبالم هستندادمربایند ومی خوان منو بدزدند؟...
قسمت هفتم:-مانی...پشت سرم هستند............من الان تو خیابونم...با سرعت دارم رانندگی می کنم.چکار کنم مانی؟-نترس عزیزم .دقیقا کجایی؟..........خواهش می کنم با سرعت رانندگی نکن...ممکنه تصادف بکنی.با پشت دست چشمامو پاک کردم وجواب دادم:ولی مانی..اونا اگه منو بگیرند معلوم نیست چی میشه.من الانتو خیابون(...) هستم...........-باشه باشه....من هم همون نزدیکیام...بیا به این ادرس...(...)با هق هق گفتم:باشه...ولی اونا دنبالم هستند.-نترس عزیزم...تو بیا نگران نباش.خودت می فهمی.-باشه...فعلا.-خدانگهدار.گوشی رو قطع کردم وبرگشتم پشت سرمو نگاه کردم... با اینکه فاصله شون کمی دور بود ولی همچنان تعقیبممی کردند.ادرسی که مانی بهم داده بود رو توی ذهنم مرور کردم وبه همون سمت رفتم...وقتی ماشینم رو یه گوشه پارک کردم دیدم...مانی روبه روی اداره ی پلیس وایساده وداره به ساعتش نگاهمی کنه وکاملا معلوم بود کلافه است.پشت سرمو نگاه کردم...خبری از اون ون مشکی نبود...انقدر خوشحال شدم که انگار دنیارو با اشانتیونش بهمدادند.مانی با دیدنم لبخند گرمی روی لبهاش نشست وبه سمتم اومد.خواستم از ماشین پیاده بشم که اشاره کرد اینکار رو نکنم.نزدیک ماشین شد ودر کنار راننده رو باز کردوکنارم نشست.از دیدنش توی دلم کارخونه قند رو با جاش اب می کردند...وقتی پیشش بودم احساس امنیت سرتاپامو فرامی گرفت.-تو اینجا چکار می کنی؟نگاهم کرد وبا خونسردی گفت:هیچی...همینجوری رد می شدم.همین طور زل زده بودم بهش وحرفی نمیزدم. با همون لبخند دلگرم کننده اش توی صورتم خیره شد ودستشواورد جلو.. دستای سرد منو توی دستای گرم ومردونه اش گرفت.از گرمای دستاش دستم که هیچ...تموم تنمهم گرم شد.-میشه بریم یه جای خلوت؟چشمام از تعجب گرد شد وبا دهان باز گفتم:هان؟...........با دیدن حالت من بلند زد زیر خنده وگفت:قربون اون ذهن منحرفت بشم من.................منظورم اون چیزیکه توی سر خوشگلت هست نبود...منظورم این بود که بریم یه جای خلوت وساکت تا با هم حرف بزنیم.فکرنمی کنم اینجا جای خوبی باشه.از سوتی که داده بودم واز اینکه فکرمو خونده بود...گونه هام از زور شرم سرخ و تنم داغ شده بود.دستشو اروم کشید روی گونه ام وگفت:اوه واه چرا داغ کردی؟...............زیرچشمی نگاهش کردم که اون هم با چشمای شیطون ولبخند جذابش خیره شده بود به من...زیر لب یه دیوونه بهش گفتم که شنید وگفت:اره اینو درست میگی....من دیوونه ام..اونم دیوونه یتو..............نمی خوای بری یه جای خلوتخنده ام گرفته بود...حالا این شده بود واسه اش سوژه ومی خواست باهاش اذیتم بکنه.ماشینو روشن کردم و گفتم:خب کجا برم؟من که توی این شهر جای خلوت و ساکت سراغ ندارم.-ولی من سراغ دارم...حرکت کن تا بهت بگم.ادرس یه جای سرسبز و تفریحی رو داد...وقتی رسیدیم توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشده بود.کناریماشین رو پارک کردم وهر دو پیاده شدیم.افراد کمی لابه لای درختا قدم می زدند واکثرشون هم دختر و پسرای جوون بودند که دست تو دست همدیگهودر کنار هم قدم بر می داشتند.ما هم به همون سمت رفیتم که بین راه مانی مسیرش رو عوض کرد...منم دنبالش رفتم...یه 5 دقیقه ای پیادهروی کردیم تا اینکه رسیدیم به یه قسمتی که ازجاهای دیگه ی اون محوطه خلوت تر وساکت تر بود.با یه حرکت نشست روی چمن های سبزو بی هوا دست منو گرفت وکشید سمت خودش...منو نشوند رویپاهاش و کنار گوشم گفت:جا خوبه؟.................از نزدیکیه زیادم به مانی معذب بودم...فقط سکوت کرده بودم.انگار به کل قضیه ی ادمرباها رو فراموشکرده بودم.خواستم از روی پاهاش بلند بشم که وضع بدتر شد.............دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد وگفت:هیخانم کجاکجا؟؟؟؟؟؟؟؟-مانی نکن...یه وقت یکی می بینه بد میشه.بزار کنارت بشینم.توی چشمام خیره شد وگفت:کی میشه که دیگه از من فرار نکنی؟-من ازت فرار نمی کنم..........فقط میگم اینطوری هم خوب نیست.اگر یکی از اینجا رد بشه چه فکریمی کنه؟اخم کرد وگفت:هر فکری می خواد بکنه...اصلا بیجا می کنه که فکر می کنه...............زنمی دوست دارمبغلت بکنم.مگه این بده؟با تعجب نگاهش کردم وگفتم:زنتم؟.............رو چه حسابی من زنتم؟ما که هنوز چیزی بینمون نیست.باز شیطون شد وگفت:پس دوست داری یه چیزی بینمون بشه؟.............بهش چشم غره رفتم وگفتم:نخیر منظورم یه چیز دیگه بود..............-مثل همون یه جای خلوت؟..................خنده ام گرفته بود....هیچ جوری کم نمیاورد.-میشه دیگه اون سوتیمو به رخم نکشی؟..................خجالت میکشم.خندید ودستامو گرفت توی دستش گفت:کدوم سوتی؟...من که چیزی یادم نمیاد.سرمو انداختم پایین وزیرچشمی نگاهش کردم...هنوز لبخند روی لباش بود وچشماش هم از شیطنت برقمی زد.
-یعنی تو نمی دونی؟..تو که داری دم به دقیقه می زنیش تو سرم.-من غلط بکنم عزیزم.............اهان جای خلوتو میگی؟حرصم در اومده بود...با مشت زدم به بازوش که بلند خندید وگفت:باشه باشه..تسلیم .دیگه چرا می زنی؟از روی پاهاش بلند شدم ونشستم کنارش...........-می زنمت چون داری اذیتم می کنی.دستشو انداخت دور شونه هام و گفت:من خیلی بیجا بکنم اگر بخوام تو رو اذیت بکنم....مگه کسی عشقشو هماذیت می کنه؟فقط لبخند زدم ............حرفا وابراز عشق مانی برام بهترین و روحنوازترین چیز ممکن بود...........خیلیدوستش داشتم..خیلی.صدای جدی وگرمش به گوشم خورد:پریناز نمی خوای از اون ادمرباها چیزی به من بگی؟نگاهش کردم...صورتش کاملا جدی بود.گفتم:تو از کجا می دونی اونا ادمربا هستند ومی خوان منو بدزدند؟احساس کردم کمی هول شد ولی نامحسوس بود ونمیشد چیزی ازش سر در اورد.گفت:فکر می کنم خودت برام گفته بودی.-نه...من که یادم نمیاد.-حالا این مهم نیست...نمیخوای برام بگی موضوع چیه؟دستامو تو هم قلاب کردم وگذاشتم روی پاهام...به روبه روم خیره شدم وگفتم:من نمی دونم اونا کی هستند.پدرم می دونه که هنوز چیزی در موردشون بهم نگفته.مدام دنبالم هستند وتعقیبم می کنند.توی تهران که بودم یه بار منو به زور می خواستند سوار ماشین بکنند که از دستشون فرار کردم..ولی انگار توی اصفهان هم دست از سرم برنداشتند.نگاهش کردم توی فکر بود وبه روبه رو نگاه می کرد.مدتی مکث کرد وگفت:پس موضوع این بود؟.........پس...نگاهم کرد وگفت:عزیزم من همیشه باهاتم...بهت قول میدم تنهات نزارمبا عشق نگاهش کردم وگفتم:دوست دارم مانی...ازت ممنونم.از اینکه پیشم هستی خوشحالم.منو به خودش چسبوند ومنم با ارامش سرمو گذاشتم روی شونه ی مردونه اش...شونه هایی که برای من ارامش بخش بود وبه من احساس امنیت می دادند.وارد حیاط شد وسرایدار در را بست.ماشین را جای همیشگی پارک کرد واز ان پیاده شد.عمو علی سرایدارشان دوان دوان خودش را به علیرضا رساند.-سلام عمو علی...خسته نباشید.عمو علی با صورت همیشه مهربانش ولبخند گرم وپدرانه اش رو به علیرضا گفت:سلام پسرم...ممنونم.شما همخسته نباشید.علیرضا به سمت در خانه حرکت کرد ولی بین راه به طرف عمو علی برگشت وپرسید:بابا هم خونه است؟-بله اقا... تازه اومدند.سری تکان داد وبه راهش ادامه داد.در خانه را باز کرد و وارد راهرو شد.به سمت پذیرایی رفت وبه داخل ان سرک کشید...پدر ومادرش انجا بودند وبر سر موضوعی بحث می کردند.وارد شد وبا صدای بلند سلام کرد.-سلااااااااام به اهل خونه....من اومدم.نمیاید پیشوازم؟مادرش از روی مبل بلند شد وبا لبخند به طرفش رفت.-سلام پسرم..خسته نباشی.علیرضا پیشانیه مادرش را بوسید وگفت:سلامت باشی مادر گلم.به سمت پدرش رفت وکنارش نشست.-خب چه خبر؟...داشتید سر چی بحث می کردید؟مادرش با تردید نگاهی به حمید انداخت وگفت:چیزی نبود پسرم..برو لباسات رو عوض کن بیا ناهاربخوریم.الان به زینت میگم میز رو بچینه.علیرضا مشکوک به مادرش که از ظاهرش دستپاچگی کاملا مشخص بود نگاهی کرد واز روی مبل بلند شد.در حالی که به سمت پله ها می رفت گفت:باشه...ولی من می دونم که یه چیزیتون هست.با صدای پدرش همانجا ایستاد وبه طرف او برگشت.-علیرضا...بعد از ناهار می خوام باهات حرف بزنم.خیلی مهمه.علیرضا با شک نگاهش کرد ودر اخر با یه .....خیلی خوب باشه...... به سمت پله ها رفت.هر سه نفر داخل پذیرایی نشسته بودند وعلیرضا چشم به دهان پدرش دوخته بود و منتظر بود پدرش به حرفبیاید و ان موضوع مهم را مطرح کند.-خب بابا...چیزی شده؟چی می خواستید بگید؟من سرتاپا گوشم.پدرش با تک سرفه ای پا روی پایش انداخت وخیلی جدی به صورت پسرش نگاه کرد.با خونسردیگفت:تصمیمت رو گرفتی؟علیرضا با تعجب گفت:تصمیم؟تصمیم چی؟..............پدرش نیم نگاهی به سمیرا خانم انداخت ورو به پسرش گفت:مگه قرار نبود درباره ی پریناز فکر بکنیوجوابتو بدی؟............خب الان دیگه فرصتت تموم شده.من تصمیم دارم توی عید نوروز بریم خونشونوهمه چیز رو رسمی بکنیم.علیرضا سریع از جاش بلند شد وبا چشمانی گرد شده و وحشت زده گفت:چی؟؟؟؟؟ می خواید همه چیز رورسمی بکنید؟اخه بابا من که گفتم..من تصمیم به ازدواج ندارم وهنوز برام زوده.در ضمن به پریناز هم هیچعلاقه ای ندارم.خواهش می کنم دیگه از..............حمید میان حرفش امد وبا همان خونسردی همیشگیش گفت:بهت گفتم فکراتو بکن...تو هم گفتی باشه.الان همدارم بهت میگم من به سینا گفتم که دخترش رو واسه ی تو می خوام...مردم که مسخره ی ما نیستند.علیرضا با عصبانیت در حالی که درصدایش کمی لرزش داشت گفت:بله...مردم مسخره ی ما نیستند و شما همنباید بدون مشورت با من بهشون قول می دادید.من که گفتم هیچ علاقه ای به پریناز ندارم.حمید از روی مبل بلند شد وروبه روی پسرش ایستاد...با لحنی کوبنده گفت:پس چرا اون شب اونقدر بهشتوجه می کردی؟...چرا مرتب دوروبرش بودی؟...چرا؟.............د جواب بده دیگه....دلیلت چی بود؟
علیرضا مکث طولانی کرد وبه پدرش خیره شد.نمی دانست چه بگوید...پدرش با عصبانیت روی سینه ی علیرضا کوبید وگفت:مگه من با تو نیستم؟...........چرا دختر مردم روامیدوار می کنی وبعد پا پس می کشی؟...پوزخندی زد وجواب داد:دختر مردم یا همون پریناز...به من هیچ علاقه ای نداره بابا................اون ...-اون چی؟..........مردد نگاهی به پدرش انداخت ودهان باز کرد وگفت:اون خودش به یه کس دیگه علاقه داره.فریاد زد:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟علیرضا کلافه دستی بین موهای خوش حالتش کشید وگفت:نپرسید بابا.......... قول دادم که چیزی نگم.پدرش مشکوک نگاهش کرد وگفت:پریناز ازت خواسته که چیزی نگی؟..........-نه............تورو خدا به این قضیه پیله نکنید.یه کلام ختم کلام..........من به پریناز علاقه ای ندارم و اینوبدونید اگر قصد ازدواج هم داشتم با پریناز ازدواج نمی کردم.با خشم نگاهش کرد وگفت:چرا؟...تو نجیبیش شک داری؟...خانواده دار نیست؟...دیده وشناخته نیست؟...بگواشکالش چیه که باهاش ازدواج نمی کنی؟بگو تا ما هم بدونیم.علیرضا سرش را پایین انداخت ومدتی سکوت کرد...وقتی سرش را بلند کرد به راحتی می شد از چهره اشفهمید که کلافه وناراحت است.در حالی که با همان نگاه به پدرش خیره شده بود عقب عقب رفت وبا صدایی گرفته گفت:چون...دلش با مننیست........برگشت وبه سمت پله ها رفت وبا قدمهایی بلند پله ها را دوتا یکی طی کرد و وارد اتاقش شد...در اتاقش رامحکم به هم کوبید.حمید وسمیرا نگاهی گنگ به هم انداختند ..... هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند.-پریناز در مورد من با پدرت صحبت کردی؟نگاهش کردم وگفتم:نه مانی....هنوز نه...به نظرت زود نیست؟نگاهم کرد ...توی نگاهش ترس رو میشد دید.باز به خیابان نگاه کرد ودر حالی که رانندگی می کرد گفت:چی زوده؟...من می خوام باهات ازدواج بکنم...توهم باید با پدرت این موضوع رو در میون بزاری.نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:پریناز اینکارو می کنی؟برای اینکه بیشتر از این حساسش نکنم گفتم:باشه.......... امشب بهشون زنگ می زنم.در حالی که رانندگی می کرد...دست راستش رو به سمتم اورد ودست چپمو توی دستش گرفت وبوسید.-ازت ممنونم پریناز...........از تماس لباش با پوست دستم باز گر گرفتم...از شرم سرمو انداختم پایین ولبمو گزیدم..خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که این اجازه رو بهم نداد.دستمو گذاشت روی دنده و دست خودش رو همگذاشت روش.فقط سکوت کردم... از اینکه انقدر با هم صمیمی بودیم خوشم می اومد.شنیده بودم دو تا غریبه اگر تو یه روز عاشق هم بشن سریع صمیمی میشن و انگار سالهاست همدیگرومی شناسند...ولی حالا داشتم با چشم میدیم.مانی اریا فرد...الان فقط برای من مانی بود.تو یه روز ... تو یه لحظه... این غریبگی کنار گذاشته شد وهمونلحظه که به هم ابراز عشق کردیم با هم بی نهایت صمیمی شدیم...دلیلش هم تنها یک چیز بود...........نزدیکیهبیش از حد دلامون به هم.یا همون....عشق.از گوشه ی چشم نگاهش کردم...صورتش کاملا جدی بود وبا تسلط کامل رانندگی می کرد.از طرز رانندگیشخوشم می اومد.خونسرد ومسلط.............مانی همه چیزش تک بود.فکرم رفت پیش بابام.........وای حالا چطوری شب براش توضیح بدم؟...باید قبلش فکرامو خوب بکنم تا بتونمحرفمو بزنم.-مانی رفتی تا مادرت رو ببینی؟لبخند گرم ودلنشینی زد وگفت:تصمیم دارم فردا یه سر بهشون بزنم.نگاهم کرد وگفت:پریناز عید نوروز اصفهان می مونی؟مردد گفتم:نمی دونم...بابام که هنوز چیزی نگفته.با شیطنت نگاهش کردم وگفتم:دوست نداری برم؟نگاهش غمگین شد وبه دستم کمی فشار اورد وگفت:من حتی دوست ندارم تو یه لحظه از کنارم دوربشی...........برای همین هم هست که اصرار دارم هر چه زودتر مال خودم بشی.- مگه من وسیله ی شخصیتم که مال تو بشم؟کمی به طرفم خم شد وگفت:وسیله ی شخصی نه......... تو برای من نور امیدی...سرشار از زندگیهستی...وقتی پیشم هستی بالاترین و بهترین حس رو توی قلبم دارم...لبخند زدم وگفتم:انقدر قربون صدقم نرو لوسم می کنی ها..............خندید وگفت:می دونم جنبه ات بالاست...لوس شدن تو کارت نیست.ناز داری.....ولی لوس....هرگز.نگاهش کردم وسرمو تکون دادم:از دست تو مانی..............اصلا انگار زمین تا اسمون با اون مانی که اوایلمی شناختم فرق می کنی.نگاهم کرد وگفت:خب معلومه که فرق می کنم...اون مانی که تو دیدی مانی نبود...بدلش بود...یه کسی که بهچهره اش نقاب یخی و غرور زده بود..........اینی که الان کنارت نشسته مانی اصلیه.........من قبل از اونماجرا همینجوری بودم.پر از احساس وشیطون...........ولی خب............اه کشید و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:ولی با تو ...با کمک عشق تو.....تونستم برگردم به هویت واقعیم.تونستمخودمو پیدا بکنم وبشم همون مانی که بودم.نیم نگاهی به من کرد وگفت:ازت ممنونم گلم..............ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی وبهم امید زندگیدادی...امید به زنده بودن ونفس کشیدن.تو به قلب سخت وسرد وسنگیه من روح دادی واین قلب به خاطر تو وتنها برای تو می تپه............چون تو بهش جون دادی.از این همه احساس نمی دونستم چکار بکنم و چی بگم...اشک توی چشمام جمع شده بود...برای اینکه اشکمونبینه سرمو چرخوندم به سمت پنجره وبه بیرون خیره شدم...........خیلی دوستش داشتم...خیلی.با صدای تقه ای که به در خورد سرش را از روی پرونده ی روبه رویش بلند کرد وگفت:بفرمایید.در اروم باز شد.با دیدن اقای ستایش با لبخند از روی صندلی اش بلند شد وگفت:به به جناب ستایش...سلام .بفرمایید.اقای ستایش با لبخندی دوستانه به سمت سرگرد همتی رفت ودر حالی که با او دست میداد گفت:سلام...خستهنباشید........من که هر روز مزاحمتون هستم.سرگرد همتی در حالی که به صندلی روبه رویش اشاره می کرد گفت:بفرمایید خواهش می کنم...این حرفا چیهشما حق دارید از همه چیز مطلع باشید.ما داریم وظیفمون رو انجام میدیم.اقای ستایش سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد وتشکر کرد.-خب جناب سرگرد تا به الان تونستید ردی ازشون پیدا بکنید؟سرگرد همتی با صورتی کاملا جدی به اقای ستایش نگاه کرد وگفت:یه چیزایی دستگیرمون شده ولی کافینیست.طبق مشخصاتی که شما دادید و همین طور اون مکانهایی که معرفی کردید بچه های ما دارند تمامتلاششون رو می کنند.ظاهرا با یه باند بزرگ طرف هستیم که توی هر کار خلافی فعالیت می کنند.اقای ستایش سرش را تکان داد وگفت:بله درسته... من چیز زیادی ازشون نمی دونم فقط در همین حدی کهبراتون گفتم.اونا خیلی خطرناکند.نگران جون دخترم هستم.با اینکه براش بادیگارد گذاشتم.باز هم مثل اینکهدخترم چند بار مورد مشکوکی دیده.جناب سرگرد لبخند ارامش بخشی زد وگفت:نگران دخترتون نباشید اون علاوه بر بادیگارداش یه محافظ سفتوسخت هم داره که حاضره جون خودشو بده ولی بلایی به سر دخترتون نیاد.اقای ستایش با تعجب نگاهش کرد وگفت:منظورتون چیه؟من که فقط دوتا بادیگارد براش گذاشتم.اون نفر سومکیه؟با همان لبخند گفت:مطمئن باشید به همین زودی ها می فهمید.......نگران دختر خانمتون نباشید..اون جاشامنه.
نگاه اقای ستایش همچنان گنگ بود.ولی حرفی نزد ودر فکر فرو رفت.از جایش بلند شد ودر حالی که با سرگرد همتی دست میداد گفت:خب من دیگه رفع زحمت می کنم.اگر خبریشد منو هم در جریان بزارید.-حتما خیالتون راحت باشه............به خانواده سلام برسونید.در ضمن...اقای ستایش در سکوت نگاهش کرد که ادامه داد:باز هم میگم جناب ستایش..نگران دخترتون نباشید.محافظشباهاشه... ادم کاملا مطمئنیه.-والله من که از حرفاتون چیزی نفهمیدم ولی چون شما بهم اطمینان میدید پس حرفتون رو قبول می کنم.بااجازه.خدانگهدار...-همینطور با ما در تماس باشید.خدانگهدار.اقای ستایش به سمت در رفت ودر همان حال گفت:حتما....... فعلا.از اتاق خارج شد.سرگرد همتی گوشی تلفن را برداشت وشماره گرفت.-الو........با شنیدن صدایش لبخند دوستانه ای روی لبانش نشست.-الو... چطوری محافظ ویژه؟-به به جناب سرگرد........ زیر سایه ی شما مگه میشه بد بود؟چطوری شما؟...بی ما خوش می گذره؟-عالی.......به تو چی؟........ محافظت از جنس مخالف اینبار تو کتت میره؟... ببینم وظیفه ات رو که خوبانجام میدی درسته؟مکث کوتاهی کرد وجواب داد:من وظیفه ام رو به خوبی میدونم جناب سرگرد.مثلا زیر دست خودتبودم.شاگردیتو کردیم که به اینجا رسیدیم دیگه.-حالا چی شده انقدر شاد و شنگولی؟همیشه با یه تن عسل هم نمیشد خوردت... چیزی شده؟-نه بابا چیزی نشده...... فقط کمی متحول شدم.مگه بده؟-تحول؟اون هم تو؟.......... دارم شاخ در میارم.کنجکاو شدم ببینم توی یخچال فریزر چطوری یهو متحولشدی؟-هر وقت دیدمت برات میگم.-باشه....... از خانم ستایش چه خبر؟مورد مشکوکی مشاهده نکردی؟- حالش خوبه... مگه من میزارم اب توی دلش تکون بخوره؟...مورد مشکوک هم دیروز مشاهدهشده...یه ون مشکی که البته سرنیشنانش دیده نشدند.-مطمئنی؟......... خودت دیدی؟-اره خودم هم دیدم........... شما چیزی دستگیرتون نشده؟-فعلا از روی مشخصاتی که اقای ستایش داده داریم پیگیری می کنیم.نام چند مکان رو هم گفته که وقتی رفتیمکسی اونجا نبود.مثل اینکه تنها خلافشون ادمربایی نیست... اونها یه باندن..........یه باند فوق العادهبزرگ.حتی توی دبی هم فعالیت می کنند.باید تلاشمون رو بیشتر بکنیم..-اگر احتیاج به من بود.حتما بهم بگو.-نه برادر من..........تو فقط مواظب خانم ستایش باش.اون فعلا براشون طعمه ی بزرگیه.به وسیله ی اونمی تونند به هدفشون برسند.-باشه...اگر کاری نداری برم...باید به کارای دانشگاهم برسم.-نه دیگه کاری نیست...یا علی.-پس من برم به وظیفه ام برسم.یاعلی............خداحافظ.-برو...........خدانگهدار.-الو...سلام بابا.-به به دختر بابا...سلام..........خوبی دخترم؟-مرسی من خوبم..شما خوبید؟مامان چطوره؟-ما هم خوبیم...شکر.-خب خدا رو شکر....بابا دیشب هر چی زنگ می زدم کسی جواب نمیداد.خونه نبودید؟-نه دخترم...با مادرت رفته بودیم بیرون.چطور؟چیزی شده؟-نه نه..چیزی نشده.زنگ زده بودم که هم حالتون رو بپرسم وهم.........دو دل بودم که بگم یا نه...-هم چی دخترم؟...چرا ساکت شدی؟-چیزی نیست بابا...فقط تصمیم دارید من ..برای عید نوروز هم...همینجا باشم؟تهران نیام؟اه کوتاهی کشید وگفت:خیالم راحت شد...دخترم گفتم حتما اتفاقی افتاده که داری انقدر کشش میدی........نهدخترم..فعلا همون جا بمون.....هر وقت موقعیتش فراهم شد بهت خبر میدم که کی می تونی برگردی تهران.نمیدونم چرا انقدر خوشحال شده بودم.....انگار دنیا رو بهم داده بودند.با ذوق وشوق گفتم:مرسی بابا.........باشه حتما..هر چی شما بگید.پس من اصفهان می مونم؟بابا مکث کوتاهی کرد ودر جوابم گفت:اره ..گفتم که فعلا همونجا بمون...پریناز اتفاقی برات افتاده؟...با تعجب گفتم:نه..چه اتفاقی؟.........-نمی دونم...اخه یه دفعه از این رو به اون رو شدی.............گفتم شاید دوست نداشتی بیای تهران ومی ترسی.خندیدمو گفتم:نه بابایی........اتفاقا منم خیلی دوست دارم هر چه زودتر برگردم پیشتون...-باشه دخترم...راستی بادیگاردات همچنان به وظیفشون عمل می کنند یا نه دارن کوتاهی می کنند؟توی دلم گفتم:هه...اره عمل می کنند...اون موقع که باید پیداشون بشه تو هفتادتا سوراخ هم نمیشه پیداشون کردولی همین که لازمشون نداری تازه یادشون میافته وظیفشون چیه.........ولی چون نمی خواستم بابا رو نگران بکنم در جوابش با صدای ارومی گفتم:اره بابا...........اونا وظیفشونرو خوب بلدن...مکث طولانی کرد وگفت:دخترم....به جز اون دو تا محافظی که برات گذاشتم...کس دیگه ای هم ازتمحافظت می کنه؟هان؟؟؟؟؟؟؟بابا چی می گفت؟یه کس دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟-منظورتون چیه بابا؟.........مگه فقط همین دوتا نیستند؟-اره...من فقط همین دوتا روبرای محافظت از تو استخدام کردم ....ولی...گفتم شاید...با حالتی گنگ گفتم:من که چیزی از حرفاتون سردر نمیارم...ولی تنها کسایی که در حال حاضر دارن رلمحافظ رو برای من بازی می کنند همین دوتا قول تشن هستند.بابا خندید وگفت:اینجوری در مورد مردم حرف نزن دخترم.............به هر حال اونا کارشون اینه.-بله ..کاملا حق با شماست.هر چی می خواستم در مورد مانی با بابا حرف بزنم...این زبون تو دهنم نمی چرخید...-خب دخترم کاری نداری؟...مادرت میخواد باهات حرف بزنه.ای بخشکی شانس....نتونستم چیزی از مانی بگم...-نه بابایی ... مواظب خودتون باشید.خداحافظ.-تو هم مواظب خودت باش دخترم......در پناه خدا...خدانگهدار.بعد از بابا با مامان هم کلی خوش وبش کردم وبعد ازاینکه تلفنمو قطع کردم رفتم تو اتاقم تا بخوابم...که برام اس اومد...بازش کردم از طرف مانی بود.........{هیچ کس از راز دلم آگاه نیست...جزتو...هیچ کس ازآه دلم به جزقلب تو خبرندارد...من درمسیرقلب توام...مسیرعشق...چون مسافری...ومقصدم افق دور... چشمان تو...چشمان زیبای توست...پس از من دریقش مکن.}با خوندن اسی که فرستاده بود...لبخند روی لبام نشست واحساس کردم بیش از پیش دوستش دارم....براش نوشتم.........{اگر باران ببارد ، باز مي آيم درون کوچه ی اميد ...و از ترکيب دستانم برايت چتر ميسازم ...تا مبادا قطره اى بيازارد نگاه مهربانت را...}گوشیمو گذاشتم بالای سرم وروی تختم دراز کشیدم...چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشیم در اومد...سریع برش داشتم وصفحه رو باز کردم...مانی برام اسداده بود....{عزیزم اینو بدون همیشه در کنارتم ومواظبتم.........نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیافته......پس در ارامشبخواب واینو بدون مانی همیشه وهمه جا تنها به یاد توست وتا پای جونش وتا اخرین نفس ازت محافظتمی کنه....شبت بخیر گلم}{ممنونم مانی...شبت بخیر}وقتی روی تخت دراز کشیدم به جمله ی مانی فکر می کردم...(واینو بدون مانی همیشه وهمه جا تنها به یادتوست وتا پای جونش وتا اخرین نفسش ازت محافظت می کنه)...نمیدونم چرا با خوندن این جمله ی مانیارامشی خاص وجودمو در بر گرفت.ولی از اون طرف هم یه استرس واضطراب مبهمی توی قلبمنشست..با یاد مانی چشمامو بستم ودیگه نفهمیدم کی خوابم برد...
در خانه به ارامی باز شد ومانی ماشینش را به داخل هدایت کرد.........سرایدار در را بست و پشت سر مانیحرکت کرد.ماشینش را گوشه ای پارک کرد ودر حالی که به عمارت خیره شده بود از ان پیاده شد...سرایدار که همه در ان خانه... بابا حسین ...صدایش می کردند .. کنار مانی ایستاد .-سلام بابا حسین...دلم برات تنگ شده بود.خوبی؟چه خبر؟بابا حسین با ذوق وشوقی که همیشه با دیدن مانی به او دست میداد گفت:سلام اقا...فدای قد وبالات...ماشااللههزار ماشاالله..روز به روز زیبا تر وجوان تر میشید...پسرم منم دلم برات تنگ شده بود...خداروشکر کهبالاخره برگشتی.مانی با مهربانی صورت بابا حسین را در دست گرفت وبر پیشانی این پیرمرد زحمت کش ودل پاک بوسه زد.اشک در چشمان بابا حسین جمع شد...با لبخند گفت:پسرم حتی دلم برای این مهربونیهات هم تنگ شدهبود...خوشحالم که برگشتی بابا...برو داخل..خانم چشم انتظارته...لبخندی به رویش زد وسرش را تکان داد.دوباره برگشت به سمت عمارت وبه ان خیره شد...6 ماه بود که دیگر انجا نیامده بود.در ذهنش خاطراتی کهدر این عمارت داشت را مرور می کرد...خاطرات کودکی...خاطرات ناب جوانی...وقتی که هنوز دل به پریناز نبسته بود وشاد وشیطون..در این عمارت می گشت وفارق از اطرافش برایخودش خوش می گذراند و تنها به جوانیش توجه داشت.ان زمان پسری بود که سالی 5 تا ماشین عوض می کرد ولباسهایش همه از بهترین فروشگاه های پاریسوفرانسه خریداری میشد.بهترین لوازم در اختیارش بود.برای هر کاری که می خواست انجام دهد خدمتکاریدست به سینه منتظر اجرای اوامرش بود..ولی همه اش تا قبل از ورود وجود نحس پریناز در زندگیشبود...در این عمارت هم خاطرات خوب داشت وهم بد............اهی عمیق از سینه اش بیرون داد که نشانه ی تاسفش از روزهای بربادرفته اش بود.با قدمهایی محکم به سمت عمارت رفت...به اطرافش نگاه کرد..هیچ چیز تغییر نکرده بود جز ادمهای اینعمارت............جلوی در ایستاد...چشمانش را بست..با یاد پرینازش لبخندی روی لبانش نقش بست و با باز شدن چشمانش دررا نیز باز کرد وتمام غمهایش را پشت در گذاشت و وارد راهرو شد ودر را بست.نفس عمیقی کشید واین بوی اشنا را به جان کشید.مهتاب...مادر مانی توی درگاه در ایستاد وبا چشمان به اشک نشسته وبهت زده به قد وبالای یکدانه پسرش نگاه می کرد.تمام بدنش از هیجان می لرزید...مانی همانطور جلوی در ایستاده بود وبه مادرش خیره شده بود...چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود...در دل به خود لعنت می فرستاد که اینگونه انها را ترک کرده وبهفراموشی سپرده بود.........مادرش با قدمهایی لرزان فاصله ی میان خود وپسرش را طی کرد ودر اغوش مردانه ی مانی جای گرفت...سر برشانه ی او گذاشت واشکهایش یکی پس از دیگری راه خودشان را پیدا کردند وروی صورتش جاریشدند-مانی..پسرم...عزیز مادر خوش اومدی........دلم برات تنگ شده بود مادر...........نمیگی یه مادر هم داری کههمیشه چشم انتظارته؟...مانی مادرش را به سینه فشرد و روی موهایش را بوسه زد....در حالی که صدایش می لرزید گفت:مامان ازت خواهش می کنم گریه نکن...همه اش 6 ماه پیشتوننبودم.......دل منم براتون تنگ شده بود...برای همین برگشتم پیشتون.مادرش هراسان سرش را بلند کرد ودر حالی که به صورت پسرش زل زده بود گفت:بازم میخوای ترکمونبکنی؟...میخوای برگردی؟.............عزیز مادر...چشمم به این در خشک شد تا توبرگردی خونه...دیگه ماروترک نکن...هر کاری بگی می کنیم ولی از انجا نرو.قلب مانی به درد امده بود...از اینکه مادرش را در این حالت می دید رنج می کشید و خودش را نفرینمی کرد.صورت همیشه مهربان مادرش را در دست گرفت ودر حالی که با مهربانی در چشمانش خیره شده بودگفت:مامان...خواهش می کنم گریه نکن..........می دونی که من هیچ وقت طاقت گریه کردن شما روندارم...تورو خدا دیگه تمومش کنید.من هر جا هم که باشم بازبه یادتونم....بهتون قول میدم هر روز بیاماینجا...خوبه؟مادرش با ارامش نگاهش کرد...مانی پیشانی اش را بوسید.........به اطرافش نگاه کرد وبا شوق گفت:بابا کجاست؟سمیه خانم و بقیه کجان؟.......مادرش در حالی که اشک هایش را از روی صورت پاک می کرد گفت:بابات تا 1 ساعت دیگه میاد...بقیه همسرشون به کارشون گرمه...کم کم می بینیشون..........دست مانی را گرفت ودر حالی که او را به سمت پذیرایی هدایت می کرد گفت:بیا پسرم...بشین و برام بگو تواین مدت که ندیدمت چکارمی کردی..........احساس می کنم دیگه اون مانی سابق نیستی.مانی روی مبل نشست ومادرش هم کنارش جای گرفت.مانی با شیطنت خندید وگفت:از کجا فهمیدی دیگه مثل سابق نیستم؟مادرش لبخند مهربانی زد وگفت:از اونجایی که اینو حس مادریم بهم میگه....در ضمن تو هیچ وقت اینجوری بامن شوخی نمی کردی....با افسوس به پسرش خیره شد وادامه داد:دلم برای خودت وتموم شیطنتات تنگ شده بود...پسرم برام تعریف کنتو این مدت چکار می کردی؟در راهرو ایستاده بود ومضطرب به ساعتش نگاه می کرد.با دیدن سروان پناهی با قدمهایی بلند به سمتشرفت.سروان پناهی با دیدن سرگرد همتی سلام نظامی داد...-سلام جناب سرگرد...-سلام...خسته نباشید...نتیجه چی شد؟سروان پناهی پرونده ای را که در دست داشت را باز کرد و در حالی که عکسی از بین برگه های ان بیرونمی کشید ...ان را به سمت سرگرد همتی گرفت وگفت:حدستون درست بود قربان...این شخص هم جزو همونبانده...اسمش سروش که ظاهرا توی گروهشون به افتاب پرست مشهوره........-افتاب پرست؟.........سروان پناهی لبخند زد وگفت:بله قربان.........سرگرد همتی در حالی که با دقت به عکس نگاه می کرد گفت:حالا چرا افتاب پرست؟........-ظاهرا توی هر عملیاتی که توسط این گروه انجام میشده...این شخص به راحتی با تغییر ظاهرخودش وگروهش می تونسته به راحتی محموله هاشونو از مرز خارج بکنند...در ضمن تمام نقشه هاشون هم زیر نظرهمین فرد به مرحله ی اجرا می رسیده............ظاهرا توی کارشون فرد حرفه ایه..........هیچ سرنخی ازخودش به جای نمیزاره....و اینی هم که الان تونستیم ازش به دست بیاریمو باید از اقای ستایش ممنونباشیم....سرگرد همتی عکس را برگرداند وداخل پرونده گذاشت:بله درسته...دخترش هم طعمه ی خوبیه...باید خیلیمراقب باشیم.-من مطمئنم اریا فرد به خوبی از پس این کار بر میاد..............اون تا به الان خودشو به خوبی نشونداده که تونسته به اینجا برسه..-درسته..اون الان اول راهه...خودش خواست به عنوان محافظ از خانم ستایش محافظت بکنه......ولی شاید بااین ماموریت بتونه به درجات بالاتری هم دست پیدا بکنه.