سروان پناهی لبخند زد وگفت:مطمئنا همینطوره...به هر حال زیردست خودتون بوده.سرگرد همتی سرش را تکان داد ودر حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:اون توی زندگیش مشکلات زیادیداشته.............به همین خاطر سرد وخشن شده وتونسته با این سن کم خودشو به اینجا برسونه.رو به سروان پناهی گفت:راستی اقای ستایش امروز تماس نگرفتند یا شخصا نیومدند؟-نه........امروز نه تماس گرفتند ونه اومدند اداره..........چطور؟-هیچی...چیز مهمی نیست.فقط می خواستم عکس سروش رو اون هم ببینه و...بعد ببینیم که می شناسدش یانه...شاید اون بتونه شناساییش بکنه.-ولی قربان..اقای ستایش که همه چیز رو گفتند...ولی حرفی از این مرد نزدند.جلوی اتاقش ایستاد وگفت:بله می دونم...ولی شاید چهره ی این مرد براش اشنا باشه......به هر حال اگر اومدبگید حتما یه سر بیاد اتاقم.........-بله قربان...........راستی سال نوتون مبارک.سرگرد همتی با لبخند گفت:سال نوی شما هم مبارک.......موفق باشید.-ممنون..............همچنین.داخل پارکینگ شرکت شد و ماشینش را پارک کرد.از ان پیاده شد ودر را بست..در حالی که به سمت اسانسورمی رفت دکمه ی ریموت ماشینش را زد.دکمه ی اسانسور را فشرد و منتظر ایستاد...در اسانسور به ارامی باز شد و علیرضا شتابان وارد ان شد.. کههمزمان به شدت با شخصی که قصد خروج از اسانسور را داشت برخورد کرد.اون شخص که دختر جوانی بود نشست ومشغول جمع کردن محتویات داخل کیفش شد.علیرضا که از این تصادف شکه شده بود به خودش امد وروبه روی دختر نشست وهمانطور که به دختر کمکمی کرد گفت:ببخشید خانم...واقعا شرمنده ام...اصلا...دختر سرش را بلند کرد وهمزمان حرف در دهان علیرضا ماند.........بهت زده وبا دهانی باز از تعجب به دختر خیره شده بود.دختر با متانتی خاص وصدایی گیرا گفت:خواهش می کنم اقا...اشکالی نداره...اتفاق بود دیگه..علیرضا همانطور بهت زده زمزمه کرد:پ..پریناز؟...تو اینجا چکار می کنی؟دختر با تعجب به علیرضا نگاه کرد...از نگاه خیره ی علیرضا معذب شده بود..سرش را پایین انداختوگفت:بله؟...پریناز کیه اقای محترم؟...حتما اشتباه گرفتید.کیفش را از روی زمین برداشت و در حالی که روی شانه اش می انداخت با گفتن:با اجازه...ببخشید...از کنار علیرضا گذشت.علیرضا همانطور ایستاده بود وبه روبه رویش نگاه می کرد.وقتی به خودش امد که اون دختر رفته بود.به اطرافش نگاه کرد...به سمت در پارکینگ دوید که همان لحظه ماشین اون دختر از پارکینگ خارج شد.علیرضادر حالی که پشت ماشین می دوید داد زد:خانم...صبر کنید..خانم...ماشین بی توجه به علیرضا از در شرکت خارج شد وعلیرضا نفس نفس زنان بین راه ایستاد.در حالی که به در بسته شده خیره شده بود زمزمه کرد:یعنی خودش بود؟...پس چرا نگاهش انقدر غریبونااشنا بود...اون که منو می شناسه پس چرا........ولی اون گفت پریناز نیست...پس کیه؟منشی با دیدنش از روی صندلیش بلند شد وگفت:سلام اقای رییس...علیرضا در جوابش در حالی که به سمت اتاقش می رفت سری تکان داد وگفت:سلام خانم بهنود...وارد اتاقش شد ودر حالی که کتش را از تن خارج می کرد به طرف میزش رفت.کتش را روی صندلیشانداخت.خانم بهنود با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد.در حالی که در دستانش چند پرونده و ارقام وسر رسید بود بهسمت علیرضا رفت.-اقای رییس..این پرونده ها رو باید امضا بکنید ومهر بزنید...در ضمن از شرکت گیتا تماس گرفتند و تاکیدکردند حتما توی جلسه ی فردا شخصا حضور داشته باشید.با شرکت سما هم تماس گرفتم وگفتم که فردا وقتتونازاد نیست ونمی تونید برید اونجا....علیرضا در سکوت در حالی که یکی یکی پرونده ها رو امضا می کرد ومهر می زد به صحبت های خانممنشی هم با دقت گوش می داد.خانم بهنود پرونده ای را که جدا از پرونده های دیگر در دست داشت به طرف علیرضا گرفت وگفت:اقایرییس اینها اسامی ومشخصات کسانی هستند که برای استخدام مراجعه کردند...اقای جهانبخش باهاشونمصاحبه کردند وفرم ها رو اینجا قرار دادند.علیرضا پرونده را از خانم بهنود گرفت وگفت:خیلی خب...ممنونم.نگاهی بهشون میندازم ونتیجه رو بهتونمیگم که به اقای جهانبخش اعلام کنید..الان هم می تونید برید.-بله اقای رییس...با اجازه.منشی از اتاق خارج شد ودر را بست.علیرضا روی صندلی اش نشست وپرونده را باز کرد.اسامی ومشخصات .. همراه با عکس بود.یکی یکیبرگه ها را می خواند وکنار می گذاشت...که نگاهش روی برگه ی اخر خیره ماند...نگاهش از روی عکس بهروی اسم وفامیل دختر افتاد....در حالی که برگه را توی دستانش محکم می فشرد به روبه رویش خیره شد.انگشت اشاره اش را روی دهانش گذاشت ومتفکر به عکس دختر خیره شد...دوباره به اسمش نگاهی انداخت..زیر لب زمزمه کرد:الناز اسایش...الناز...اسایش..پس یعنی...یعنی این دختر پریناز نیست؟...ولی بی نهایتشبیه به پرینازه...پس اگر اون نیست...کیه؟سبزه رو از لبه ی حوض برداشتم ورفتم توی خونه...امشب سال تحویل میشد و من هم با شور اشتیاق وصفنشدنی داشتم سفره ی هفت سین رو می چیدم...از توی حوض خونه ی عمه 2 تا ماهی قرمز وتپل مپل گرفتموانداختم توی تنگ بلور وهمراه سبزه گذاشتم توی سفره....کمی دورتر از سفره ایستادم وبهش نگاهی از سررضایت انداختم...عالی شده بود.......یه افرین به خودم بدهکارم با این شاهکار هنریم.......پس افرین پرینازخانم گل.بعد از اینکه اعتماد به نفس کافی رو از جانب خودم دریافت کردم .. شاد و سرحال رفتم توی اشپزخونه پیشعمه...عمه کنار گاز ایستاده بود وکوکو سبزی وماهی سرخ می کرد.کنارش ایستادمو وگونه اش رو بوسیدم.-به به چه بویی راه افتاده عمه جون...سبزی پلو با ماهی وکوکوسبزی......به به چه شود امشب.عمه خندید و در حالی که کوکو ها رو بر می گردوند تا اونطرفشون هم خوب سرخ بشه گفت:دختر ماشاالله توچقدر انرژی داری...از کله سحر بلند شدی وهی داری به این سفره ور میری.......... ولش کن عزیزم خودتوانقدر خسته نکن.اونوقت شب موقع سال تحویل کسل وخسته ای ... یه کمی هم انرژیتو واسه اون موقعنگه دار مادر........دستمو دور کمرش حلقه کردم وبا لبخند گفتم:خیالت تخت عمه جونم...من الان انقدر انرژی دارم که مطمئن باشتا اخر سال هم تموم نمیشه.-امان از دست شما جوونا...............با همون لبخند رفتم توی پذیرایی...نگاهی به ساعت انداختم..هنوز 3 ساعت تا تحویل سال مونده بود...گوشیمو برداشتم ویه اس به مانی دادم...که اونم جواب داد...(سلام..... خسته نباشی....خوبی؟)(علیک سلام عشق خودم...خوب بودم الان که پیامتو خوندم حس می کنم بهتر شدم)لبخند بزرگی نشست روی لبام وجوابشو دادم...(چطور؟!...)(به تو سوگندبه راز گل سرخبه پروانه که در عشق فنا میگرددزندگی زیبا نیستآنچه زیباست توییتو که آغاز منو لحظه ی پایان منی)با اشتیاق چندبار شعری که برام فرستاده بود رو خوندم...توی دلم قربون صدقه اش می رفتم ولی روی لبام فقطلبخند بود...براش نوشتم...(خدا نکنه من لحظه ی پایانت باشم...من تورو همیشه سلامت و سرحال میخوام)(پریناز عمر دست خداست... من نمی تونم بگم که تا فردا زنده می مونم یا نه)لبخند از روی لبام کم کم محو شد...این دیوونه چی داره میگه؟...شب سال نو داره این حرفا رو می زنه...(مانی تورو خدا این حرفا رو نزن...امشب خوب نیست از غم و دوری بگیم)(باشه گلم.. ولی پریناز مرگ حقه... کار من هم جوریه که به فرداش هم نمیشه امیدوار بود)چشمام داشت از حدقه می زد بیرون...این چی داره میگه؟کارش مگه چیه؟...ای خدا این مثل اینکه قصد دارهامشب منو دیوونه بکنه...(مانی چی داری میگی؟...مگه کار تو چیه؟)(یادمان باشد شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم که دیدار صبح فردا ممکن نشدپس به امید فرداها محبتهایمان را ذخیره نکنیم...دوست دارم پریناز...سال نوت هم مبارک)نمی دونم چرا یه دفعه یه دلشوره ی عجیب گرفتم...حرفاش با معنی بود؟...یا همین جوری داشت می گفت؟...براش نوشتم...(ای که از تازگی زخم دلم تازه ترییعنی از قصه دلتنگی من با خبریمثل مهتاب که از خاطر شب می گذردهر شب آهسته از آفاق دلم می گذری...سال نوی تو هم مبارک مانی)دلم طاقت نیاورد..شماره اش رو گرفتم ولی جواب نمی داد...ای خدا چرا دلشوره گرفتم؟...این دیگه چه حسیه؟...با صدای توپ سال تحویل که از تلویزیون پخش شد با شوق به سمت عمه رفتم وبوسیدمش...-سال نوتون مبارک عمه جون.............ایشاالله امسال سال خوب وپربرکتی براتون باشه.عمه گونه امو بوسید وگفت:قربون تو دختر گلم بشم...سال نوی تو هم مبارک باشه دخترم...من هم برای تو دعامی کنم همیشه عاقبت بخیر باشی...از لای قران یه اسکناس در اورد وبه عنوان عیدی ویه جعبه ی کادو شده ی کوچیک هم از کنارشبرداشت وداد بهم...با اشتیاق بازش کردم...وای خدا...یه دستبند طلا...خیلی زیبا بود...گونه ی عمه رو بوسیدم ...-الهی قربونتون برم...چرا زحمت کشیدید؟...خیلی خوشگله عمه..دستتون درد نکنه.عمه با لبخند همیشه مهربونش گفت:قابل تو دختر گلمو نداره...ایشاالله همیشه به خوشی وشادی بندازی بهدستت.-مرسی عمه جون...من هم یه پیراهن خوشگل براش گرفته بودم که کادوش کرده بودم...گرفتم به سمتشو گفتم:قابل عمه ی خوبمونداره...لبخندش پررنگتر شد وگرفتش:دستت درد نکنه مادر...چرا زحمت کشیدی؟-زحمتی نبود عمه...همه اش رحمته.-زنده باشی دخترم...همون موقع تلفن زنگ زد...بابا ومامان بودند که سال نو رو تبریک گفتند...بعد ازاینکه تلفنو قطع کردم...
قسمت هشتم:زنگ در خونه به صدا در اومد...به عمه نگاه کردم...-عمه جون قراربوده مهمون بیاد؟...-نه عمه...این موقع شب که مهمون نمیاد...ساعت 12 شبه............در حالی که با اه وناله از جاش بلند میشد گفت:بزار برم ببینم کیه....-نه عمه جون..شما پاتون درد می کنه من میرم...-اخه دخترم این موقع شب خوب نیست بری دم در...-این حرفا چیه عمه جون؟... شما استراحت کنید من میرم...نگران نباشید...در حالی که به پشتی مبل تکیه می داد گفت:باشه دخترم...خدا خیرت بده.به روش لبخند زدم...ایفون رو برداشتم...-کیه؟...مکث کوتاهی کرد وگفت:منم پریناز....باز کن.با تعجب گفتم:مانی؟...تو اینجا چکار می کنی؟-درو باز کن دختر قندیل بستم...این حرف یعنی چی؟...خب اومدم عید دیدنی دیگه...-الان؟...اومدی خونه ی عمه ی من؟...-ای بابا...درو باز کن یخ زدم...پ نه پ اومدم خونه ی عمه ی خودم...میدونم اینجا خونه ی عمه ی توهست...مطمئن باش راهو اشتباه نیومدم ..پس درو باز کن .. وگرنه تا بیای درو باز بکنی به جای مانی یهبستنی یخی تحویل میگیری....د باز کن دیگه.نخیر مثل اینکه پاک قاطی کرده بود...گوشی رو گذاشتم ورفتم توی حیاط...درو باز کردم ...مانی با لبخند پشت در ایستاده بود...تا دید دروباز کردم اروم منو هل داد کنار و اومد تو...ای وای ...این دیگه چقدر پررو بود..............توی حیاط ایستاد ودر حالی که به اطرافش نگاه می کرد گفت:به به چه جای باحالیه........اینجا چقدر اصیلساخته شده...خیلی خوبه.درو بستم ورفتم کنارش ایستادم...-این موقع شب اومدی اینجا از خونه ی عمه ی من بازدید کنی؟...روبه روم ایستاد وبا عشق خیره شد توی چشمام....-نخیر خانم خانما...اومدم از دختر خوشگلی که توی این خونه زندگی می کنه بازدید کنم..........اشکالی داره؟-نه چه اشکالی داره؟...ولی دختر خوشگلی توی این خونه زندگی نمی کنه...........اشتباه اومدی اقا پسر.اروم بازوهامو گرفت وکمی بهم نزدیک شد...-پس این خانم خانمایی که جلوم وایساده کیه؟... منم اومدم تو رو ببینم دیگه...عشق خودمو.با لبخند نگاهش کردم که گفت:از این لبخندای مانی کشت الان واین موقع شب نزن که ممکنه کار دستتبده ها..سریع لبخندمو جمع کردم که خندید وگفت:اوه حالا نمی خواد انقدر بترسی...من سر قولم هستم.دست کرد توی جیبش ویه جعبه ی کادو شده ی کوچیک وخوشگل اورد بیرون...گرفت به طرفم وبا همونلبخند جذابش گفت:تقدیم با عشق به یگانه عشق زندگیم...عیدت مبارک.با ذوق گفتم:این چیه؟...برای منه؟...-پ نه پ واسه ی دخترهمسایه تونه بی زحمت خودت ببر بهش بده من روم نمیشه...کادورو ازش گرفتم واروم زدم به بازوش...-شیطون...نخیر واسه خودمه.به کسی هم نمیدم...با نوک انگشتش زد به بینیم وگفت:ای شیطون..باشه واسه خودت نمی خواد انقدر حسودی بکنی...حالا بازشکن.اروم کادوشو باز کردم...وای خداجون...گردنبند رو گرفتم توی دستم واوردمش بالا...-وای مانی این چقدر نازه....مرسی.یه پلاک به شکل دوتا قلب تو هم بود که حرف (عشق من) به فارسی روش هک شده بود ... ظریف وزیبا....-خوشت اومد؟...حالا عیدی منو بده بیاد...-چی بدم؟..من که کادو نگرفتم؟...-منم نگفتم چرا کادو نگرفتی .. گفتم عیدی منو بده بیاد...-اخه چی بدم؟...با شیطنت نگاهم کرد وگفت:یعنی تو نمی دونی؟....منه خنگ هم گفتم :نه به خدا...ببخش اصلا یادم نبود...اومد نزدیک تر واول توی چشمام وبعد نگاهش سر خورد روی لبامو گفت:من به همینم قانعم...پس بده بیاد...با چشمای گرد شده گفتم:چی بدم؟...چی داری میگی؟...سرشو اورد پایین وگفت:همونی رو که قراره بهم بدی رو بده بیاد...عیدیمو میگم...منظورشو گرفتم...ولی همین که اومدم بگم :بی خیال مانی...عمه ام خونه است...لبای داغ وپر حرارت مانی نشست روی لبام و حرف تو دهنم موند...یه بوسه ی اروم ولی پر حرارت از لبام گرفت وسرشو کشید عقب...تموم تنم از اون بوسه اتیش گرفته بود...گونه ام گلگون شده بود وداشت می سوخت...اروم کنار گوشم زمزمه کرد:اینم عیدی من...مرسی گلم...بهترین عیدی رو از تو گرفتم...نگاهش کردم...چشماش برق خاصی داشت...لباش می خندید...نمی دونم چه حسی بود...ولی یه حس گنگی اذیتم می کرد وباعث میشد دلشوره بگیرم...-شبت بخیر پریناز...برگشت به سمت در که از پشت بغلش کردم..کارام دست خودم نبود...ولی اون حس اذیتم می کرد...یه ترستوی دلم بود.حرکتی نمی کرد...یعد از چند لحظه اروم برگشت به سمتم ومحکم بغلم کرد...سرمو گذاشتم روی سینه اشوزمزمه وارگفتم:خیلی دوست دارم مانی...مواظب خودت باش...منو از خودش جدا کرد وتوی چشمام خیره شد...همون برق توی چشماش بود...گفت:عزیزم...تو هم مواظب خودت باش واینو بدون خیلی دوست دارم...خیلی.ازش جدا شدم وگفتم:شبت بخیر مانی...از عیدیت هم ممنونم...خیلی دوستش دارم..-پس اگر دوستش داری بده بندازم به گردنت...با عشق گفتم:باشه...بفرمایید..گردنبندو گرفت ...پشتمو کردم بهش...شالمو شل کردم تا بتونه راحت ببندتش...گردنبند رو بست..برگشتم بهسمتش...-مرسی...........-خواهش می کنم ...دیگه کاری با من نداری؟...-نه....بازم ممنون.با شیطنت گفت:منم باید تشکر بکنم...بابت عیدیم.سرمو انداختم پایین ولبخند زدم..خیلی شیطون بود...-خداحافظ گلم..سرمو بلند کردم وگفتم:خداحافظ...
برگشت سمت در وجلوی در برگشت به سمتم وبرام دست تکون داد ودرو باز کرد ورفت بیرون...ودر وبست.با بسته شدن در اون دلشوره بیشتر شد....یعنی این حس چیه؟...ای خدا خودت بخیر کن...پلاک گردنبندو گرفتم توی دستم وبهش خیره شدم...زمزمه کردم(عشق من).....با صدای تقه ای که به در اتاقش خورد سرش را از روی پرونده ی استخدام النازبلند کرد وگفت:بفرمایید.در به ارامی باز شد و قامت کشیده وجذاب دختر جوان در درگاه در نمایان شد...با صدای ارامی گفت:سلام...علیرضا با دیدنش ازپشت میزش بلند شد وبا لبخند همیشه جذابش رو به دختر جوان که همان الناز اسایش بودگفت:سلام خانم...بفرمایید خواهش می کنم.دختر هم متقابلا لبخند زد ودر را بست...به سمت میز علیرضا رفت وبا اشاره ی دست علیرضا روی نزدیک ترین مبل به او نشست...-بفرمایید..خوش اومدید..ببخشید تو این موقعیت مزاحمتون شدم...-خواهش می کنم...ظاهرا با من تماس گرفته بودید وبا استخدامم موافقت کرده بودید...علیرضا پرونده ی الناز اسایش را باز کرد ودر حالی که به ان نگاهی می انداخت سرش را تکان داد وگفت:بلهدرسته...به هر حال باید ببخشید ..ایام نوروز هست وحتما هم سرتون شلوغه...باید ببخشید که الان مزاحمتونشدم.الناز لبخند زد وسرش را پایین انداخت...-نه خواهش می کنم...من به این کار نیاز دارم ... در هیچ شرایطی هم نمی خوام از دستش بدم..از شما هم ممنونمکه منو استخدام کردید.علیرضا به ارامی از پشت میزش بلند شد وبه سمت الناز رفت روی مبلی که درست روبه روی الناز بود نشستوکمی به روبه رو خم شد...دستانش را در هم گره کرد وگفت:باید بهتون بگم که من به این خاطر با شما تماسگرفتم چون شرایط شما همه جوره با اون چیزی که ما مدنظرمونه مطابقت داره...ما به نیروهای جوان نیاز داریمتا کارمونو توسعه بدیم...می دونم الان سال نو هست وشما هم سرتون شلوغه ولی خب ما الان به این نیرونیازمندیم واگر شما بخواید.. با امضا کردن این برگه استخدام میشید و از امروز اینجا مشغول به کارمیشید...البته اگر مایل باشید.برگه ای از لای پرونده بیرون کشید و با قلم روی میز گذاشت...الناز از جایش بلند شد وبرگه رو امضا کرد ودر حالی که روی مبل می نشست گفت:من که گفتم به این کار نیازدارم..بنابراین در هر شرایطی حاضرم کارمو شروع بکنم...تعطیلات برام مهم نیست چون برام معنا نداره...علیرضا نگاهی گنگ به او انداخت ولی الناز نگاهش را دزدید وبه زمین خیره شد...سکوت سنگینی در اتاق حاکم بود..که علیرضا ان را شکست...-خانم اسایش...شما شخصی رو به اسم پریناز ستایش می شناسید؟...اسمش هم براتون اشنا نیست؟الناز با چشمانی گرد شده از تعجب ودهانی باز به علیرضا خیره شد...عرق سردی رو پیشانی وکمرشنشست...رنگش به سفیدی می زد ولبانش می لرزید...زمزمه کرد:س...ستایش؟...پریناز؟..پریناز ستایش؟علیرضا با تعجب رو به او گفت:چیزی شده خانم اسایش؟..حالتون خوبه؟...الناز مات ومبهوت در حالی که هنوز به علیرضا خیره بود...زیر لب تکرار کرد:شما...شما گفتید پرینازستایش؟...اقای علایی شما گفتید ستایش؟علیرضا که هول شده بود از روی مبل بلند شد وبه سمتش رفت...-بله...پریناز ستایش...شما می شناسیدش؟..خانم حالتون انگار خوب نیست...چتون شد؟به سمت میزش رفت ودکمه ی تلفن را فشرد...صدای منشی در اتاق پیچید...-بله اقای رییس...-خانم بهنود لطفا یه لیوان اب قند بیارید به اتاق من...سریعتر...-چی؟...بله...بله قربان..همین الان.به سمت الناز برگشت...رنگ به صورت نداشت...دستانش می لرزید وچشمانش را بسته بود...علیرضا کنارش نشست وزمزمه کرد:خانم اسایش حالتون خوبه؟...اخه یهو چی شد؟...تنها صدایی زمزمه وار ازبین لبان لرزان الناز به گوش رسید:پس بالاخره پیداش کردم...خدایا...شکرت.خانم بهنود تقه ای به در زد و وارد اتاق شد...علیرضا با دیدنش از جایش بلند شد وبه سمتش رفت..لیوان اب قندرا از دستانش گرفت وگفت:ممنونم...شما می تونید برید.خانم بهنود در حالی که با کنجکاوی به چهره ی رنگ پریده ی الناز خیره شده بود با گفتن:چشم قربان...از اتاق خارج شد.به سمت الناز رفت ودر حالی که محتویات داخل لیوان را هم می زد..گفت:خانم اسایش...کمی از این بخورید تاحالتون بهتر بشه...الناز چشمانش را به ارامی باز کرد...قطره قطره اشک هایش صورت ظریف وزیبایش را خیس کرد...دستان لرزانش را به سمت لیوان دراز کرد ولی علیرضا دستان او را کنار زد وخودش لیوان را به لبان اونزدیک کرد وجلوی دهانش گرفت...النازا اینکه کمی معذب شده بود ولی دهانش را باز کرد وکمی از ان را خورد...سرش را به پشتی مبل تکیه دادوگفت:مرسی....-خواهش می کنم...الان بهترید؟در حالی که چشمانش بسته بود زمزمه کرد:بله...ممنونم.لیوان را روی میز گذاشت وروی مبل نشست...-ببخشید کنجکاوی می کنم...ولی می خوام بدونم شما پریناز رو از کجا می شناسید؟... اینو می دونستید که شمابی نهایت به پریناز شبیه هستید؟...اصلا انگار خودش هستید...خیلی عجیبه...الناز که حالا کمی حالش بهتر شده بود..کمی روی مبل جا به جا شد و رو به علیرضا گفت:چی عجیبه؟...اینکهپریناز خواهر دوقلوی منه؟...علیرضا مات ومبهوت به سمتش نیم خیز شد وگفت:چی؟...پریناز...خواهر دوقلوی شماست؟...ولی اون کهخواهری نداره...لااقل تا اونجایی که من اطلاع دارم خواهری نداره اون هم خواهر دوقلو...این چطور امکانداره؟...-قضیه اش مفصله...الان نمی تونم براتون بگم...-باشه باشه..حالتونو درک می کنم...فردا توی کافی شاپ رها می تونم شما رو ملاقات بکنم؟الناز ازجایش بلند شد ودر حالی که کیفش را روی شانه جابه جا می کرد به ارامی گفت:حتما...فردا ساعت 5منتظرم باشید..حتما میام.شما عکس یا نشونی از خواهرم دارید؟علیرضا مردد نگاهش کرد...الناز که به خوبی نگاهش را درک کرده بود گفت:باشه..درکتون می کنم.همون فرداکه ماجرا رو براتون تعریف کردم..خودتون متوجه همه چیز میشید.فعلا باید برم...با اجازه.-امیدوارم از من ناراحت نشده باشید...درک این موضوع برام مشکله...ولی باشه..فردا منتظرتونم.خدانگهدار...الناز به سمت در رفت وزیر لب خداحافظی کرد واز اتاق خارج شد.علیرضا با رفتن الناز...سریع گوشی موبایلش را از جیبش در اورد وشماره ی مانی را گرفت...-الو...-الو مانی...منم علیرضا...-بله شناختم...همون مزاحم همیشگی...-مانی شوخی نکن...اگر بدونی چی شده دو تا شاخ اندازه ی گوزن رو سرت در میاد.صدای خنده ی بلند مانی توی گوشی پیچید....با خنده گفت:حالا چرا گوزن؟...چیز دیگه نبود مثال بزنی؟...بگوببینم چی شده؟علیرضا بی مقدمه گفت:می دونستی یه خواهر زن هم داری؟............صدای خنده ی مانی قطع شد واینبار با صدایی متعجب گفت:چی؟...خواهر زن؟...علیرضا حالت خوبه؟معلومهست چی میگی؟کدوم زن؟...کدوم خواهر زن؟...-زنت که پرینازه...خواهر زنت هم که الناز خانمه.چیه تعجب کردی؟...رو سرت دست بکش ببین شاخ ماخ دراوردی یا نه؟اندازه ی شاخ گوزن هست؟...-چی داری میگی دیوونه... شوخی کردی.. درسته؟-نخیرجناب.. کاملا هم جدی گفتم...شما مانی خان یه خواهر زن هم داری به اسم الناز اسایش...ولی فکر کنم الانباید بگم الناز ستایش...-علیرضا واضح تر حرف بزن ببینم چی داری میگی؟.............امروز بیا گل یخ باید باهات حرف بزنم...فکرکنم اون موردی که دنبالش بودید خود به خود جور شد........-باشه میام...من که از حرفات چیزی سر در نیاوردم...-کم کم سر در میاری داداش عزیز...فعلا کاری نداری؟-نه پس گل یخ می بینمت...خداحافظ.-باشه..خداحافظ.دستانش را روی میز گذاشت وبه علیرضا که خیلی خونسرد به پشتی صندلی اش تکیه داده بود نگاه کرد...-خب...بگو می شنوم...علیرضا نگاهی شیطنت امیز به مانی انداخت وگفت:چی بگم؟...از کجاش بگم؟...-از هر جا که دلت می خواد..فقط هر چه زودتر بگو چه خبره؟..اون حرفا چی بود که پشت تلفن می زدی؟...-کدوم حرفا؟....مانی با کلافگی نگاهش کرد وگفت:علیرضا حوصله ی شوخی ندارم...بگو اون حرفا چی بود که در مورد زنوخواهر زن من می گفتی؟....................
لبخند از روی لبان علیرضا محو شد و کمی روی صندلی اش جابه جا شد ودستانش را روی میز قلاب کرد وباجدیت در چشمان مانی خیره شد....-مانی می دونستی پریناز یه خواهر دوقلو داره؟..............مانی که اول متوجه حرف علیرضا نشده بود عکس العملی نشان نداد ولی وقتی پی به معنی حرف او بردچشمانش از تعجب گرد شد وبا دهان باز به او خیره شد...........-چی؟.............یه بار دیگه بگو؟...خواهر دوقلو؟؟؟؟؟؟؟؟؟-درست شنیدی...خواهر دوقلو........چند روز پیش یه دختر برای مصاحبه اومد شرکت همون روز من باهاشتوی اسانسور برخورد داشتم .اون دختر بی نهایت شبیه به پریناز بود...وقتی بهش گفتم پریناز...گفت اشتباهگرفتید ورفت...وقتی فرم مشخصاتشو دیدم فهمیدم اسمش الناز اسایشه...........تا اینکه باهاش تماس گرفتموگفتم که چون به نیروی جوان نیاز داریم شما استخدامید وامروز بیاید شرکت...امروز اومد...وقتی بهش گفتمشبیه پرینازه وکسی رو به اسم پریناز ستایش می شناسه یا نه؟...همون موقع رنگش پرید وبا تعجب گفت پرینازستایش؟....بعد هم حالش بد شد...وقتی بهش اب قند دادم و بهتر شد گفت که پریناز خواهر دوقلوشه...گفت فردامیاد کافی شاپ رها تا با هم حرف بزنیم واون توضیح بده که چرا ادعا می کنه که خواهر پرینازه.مانی به شدت در فکر بود...دست راستش روی میز بود ودست چپش را تکیه گاه پیشانیه اش کرده بود...-مانی حالا میخوای چکار کنی؟.........به پریناز میگی؟مانی سرش را بلند کرد ونیم نگاهی به مانی انداخت...نگاهش را از پنجره ی کافی شاپ به بیرون دوختوگفت:نه...تا مشخص نشده قضیه از چه قراره نباید بهش چیزی بگیم.رو به علیرضا گفت:در ضمن روزی که خواستی بری با اون حرف بزنی من هم باهات میام.علیرضا سرش را تکان داد وگفت:باشه...به نظر من هم اینجوری بهتره.مانی میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم.مانی در چشمان علیرضا زل زد وزمزمه کرد:نه علیرضا...فعلا نمیشه روش حساب کرد.-مگه می دونی چی می خوام بگم؟...مانی سرش را تکان داد ودر حالی که به روی گلبرگ گل روی میز دست می کشید گفت:اره می دونم.......منبهت گفتم یه همچین موردی برای کارمون لازم داریم ولی حالا که خدا خواسته وپیدا شده نباید بیگدار به اببزنیم...ما هنوز نمی دونیم اون دختر کیه...شاید از طرف همون کسایی باشه که میخوان به پریناز اسیببرسونند...نباید با عجله جلوبریم...توی این کار صبر حرف اولو می زنه...-ولی مانی همیشه هم صبر خوب نیست..دیربجنبی از دستش میدی...مانی با اخم به علیرضا نگاه کرد و خشک وجدی گفت:نه علیرضا...دیگه ادامه نده.من نمی تونم جون پرینازو بهخطر بندازم...این کار به من محول شده پس خودم هم از پسش بر میام.......پریناز از همه چیز برای منمهمتره...حاضرم جونمو بدم ولی یه تار مو از سرش کم نشه....اون تنها عشقه منه..اینو می فهمی؟علیرضا سرش را پایین انداخت...لحن مانی رویش تاثیر گذاشته بود...او می دانست مانی بی نهایت عاشق پرینازاست...وبا صدایی لرزان زمزمه کرد:باشه...درکت می کنم...پریناز لیاقتشو داره که یکی مثل تو عاشقشبشه.سرش را بلند کرد و گفت:خب داداش دیگه با من کاری نداری؟...مانی متوجه برق چشمان علیرضا شده بود ولی چیزی از ان سر در نیاورد...علیرضا با بی قراری از پشت میز بلند شد ودستش را به سمت مانی دراز کرد...مانی هم از پشت میز بلند شدودست علیرضا را برادرانه فشرد...-نه داداش...برو به سلامت.فقط یادت نره فردا با من هماهنگ باشی و حتما وقتی خواستی بری سر قرار منو همخبر کنی........علیرضا با صدای محزونی گفت:باشه...یا علی...تا بعد خداحافظ.مانی سرش را تکان داد و گفت:یا علی...مواظب خودت باش داداش.خداحافظ.همان موقع صدای گوشی مانی بلند شد...با دیدن شماره ی پریناز لبخند بزرگی روی لبانش نشست..جوابداد:الو..سلام بر یگانه عشق خودم...خوبی خانمی؟...علیرضا سرش را بلند کرد و نگاهی به چهره گشاده ی علیرضا انداخت... لبخند محوی زد و از کافی شاپخارج شد...جلوی در کافی شاپ نفس عمیقی کشید...سرش را رو به اسمان بلند کرد..باران بهاری شروع بهباریدن کرده بود.دانه های باران نوازش گرانه روی صورتش می نشست ... اه کوتاهی کشید وبا تصور چهرهی پریناز سرش را پایین انداخت...زیر لب با حرص زمزمه کرد:نمی خوام دیگه حتی بهش فکر کنم...اون ازاولش هم مال من نبود...اون حق یکی دیگه است نه من...دوباره سرشو رو به اسمان بلند کرد...چشمانش را بست ودر دل گفت:دیگه تموم شد...برای همیشه تموم شد.چشمانش را باز کرد...لبخند محوی روی لبانش نقش بست...لبخندی که تنها خودش می دانست واقعینیست...لبخندی که مصنوعی بودنش را به راحتی میشد فهمید...سرش را به ارامی تکان داد و به سمت ماشینشرفت... پشت فرمان نشست و وقتی نگاهش به روبه رو افتاد با کمال تعجب ماشین پریناز را روبه رویماشینش دید...مانی از کافی شاپ خارج شد وبه سمت پریناز دوید..پریناز از ماشینش پیاده شد وکنار ان ایستاد...مانی کهنگرانی از چهره اش پیدا بود روبه روی او ایستاد وبا او مشغول حرف زدن شد...علیرضا شاهد گفت گوی انهابود ولی صدایشان را نمی شنید...هر دو کلافه بودند.پریناز سر مانی داد زد:مانی ازت توقع نداشتم بهم دروغ بگی................سوار ماشینش شد وبی توجه به مانی با اخرین سرعت حرکت کرد....مانی در حالی که با نگاهش او را دنبال می کرد با کلافگی دستی بین موهایش کشید...علیرضا برایش بوقزد...مانی به عقب برگشت وبا دیدن علیرضا به سمت او رفت...در کنار راننده را باز کرد ونشست...-چی شده مانی؟...چرا پریناز انقدر عصبانی بود؟مانی نگاهی پر از غم به او انداخت وگفت:مثل اینکه داشته ازاینورا رد می شده از شیشه ی پنجره ی کافی شاپمن وتورو توی کافی شاپ میبینه ... بهم زنگ زد وگفت تو از کجا علیرضا رو می شناسی؟من هم گفتم مناصلا کسی رو به اسم علیرضا نمی شناسم . گفتم چرا این حرفو می زنی؟گفت همین الان دیدمت که با اون توکافی شاپ بودی...حالا بگو با علیرضا چه نسبتی داری؟...من هم گفتم دوستیم...خلاصه انگار مشکوک شده...علیرضا که هنوز گنگ به مانی نگاه می کرد گفت:خب دیده باشه..تو هم که گفتی دوستیم.چرا باید ناراحتبشه؟...-چون من می ترسم اون الان پیش خودش هزار جور فکر بکنه..که همه ی اینا نقشه بوده ومن وتو داشتیم بهشکلک می زدیم...علیرضا نگاه متعجبش را به او انداخت وگفت:کدوم کلک؟...چی داری میگی؟-همون نقشه ای که برای شناخت پریناز با هم کشیدیمو میگم.........علیرضا من یه فکری دارم.-چه فکری؟...چی میخوای بگی؟...-اون الان پیش خودش هزار جور فکر میکنه...پس نباید بزاریم بیشتر از این پیشروی بکنه...علیرضا من بهتاطمینان دارم...تو باید باز به پریناز ابراز علاقه بکنی...یه بار دیگه ازش تقاضای ازدواج بکن.علیرضا که کم کم داشت تا پای سکته می رفت بهت زده گفت:چی؟؟؟؟؟؟؟ مگه دیوونه شدی مانی؟اخه این چهفکر مزخرفیه که کردی؟...جون عزیزت رو من یکی حساب باز نکن.مانی کاملا رو به علیرضا برگشت وگفت:علیرضا تو از اجرای اخرین مرحله از نقشمون به اینور دیگه بهپریناز ابراز علاقه نکردی وکلا فراموشش کردی...و بعد من افتادم جلو و ازش خواستگاری کردم وتا بهالان...اون هم امکان داره شک بکنه...پریناز خیلی باهوشه..فقط یه بار دیگه بیافت جلو و بگو که بهش علاقهداری...مطمئنا پریناز باز جواب منفی میده ولی اینبار می فهمه که من وتو نقشه ای نداشتیم...وگرنه تو بازپیشنهاد نمی دادی.علیرضا که از دلایل بیخود مانی حسابی عصبی شده بود تقریبا داد زد:اخه نابغه این چه حرفیه تومی زنی؟...مگه پریناز چیزی به تو گفته که داری اینجور برداشت می کنی؟..از کجا معلوم اون همچینبرداشتی کرده باشه؟...اصلا از کجا می خواد بفهمه؟..توروخدا بی خیالش بشو مانی...اول بزار ببینیم چی میشهو اون چه برداشتی می کنه و چه فکری پیش خودش می کنه بعد من یه غلطی می کنم...الان نه...مانی نگاه نگرانش را به علیرضا دوخت وگفت:همه ی حرفاتو قبول دارم علیرضا...ولی می ترسم از دستشبدم..نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه به همین زودیا از دستش میدم......به خدا می ترسم...علیرضا برادرانه دستش را روی شانه ی مانی گذاشت وفشرد..-اخه این چه حسیه تو داری پسر؟... از این حرفا نزن..اون فقط فهمیده من وتو دوستیم..همین.این که چیزینیست..چرا بیخودی نگرانی؟... شوهر عمه ی خوش خیال منو باش که دختر اقای ستایش رو به کیسپرده...خیر سرت ستوانی...مثلا محافظ پرینازی...این حرکات چیه؟...چرا دیگه مثل قدیم محکم نیستی؟اونمانی خشک وسرد وجدی کجا و تو کجا؟............این حرفا رو نزن مانی...مانی نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت ودر حالی که به بارش باران خیره شده بود گفت:دست خودم نیستعلیرضا...از وقتی فهمیدم عاشق پرینازم دیگه نمی تونم بی تفاوت باشم...قلبم دیگه سرد نیست از عشق پرینازگرمه...
نگاهش را به مانی دوخت و ادامه داد:من بعد از عید باید برم تهران...علیرضا متعجب نگاهش کرد وگفت:تهران؟...پس درست چی میشه؟دیگه دانشگاه نمیای؟...مانی پوزخندی زد وگفت:دانشگاه؟...فکر نکنم دیگه بتونم بیام...من هدفمو پیدا کردم وباید دنبالش برم.-چی؟چه هدفی؟-الان نمی تونم بهت بگم...بعد از تعطیلات عید میرم تهران با سرگرد همتی یه کار مهم دارم...-پس پریناز چی میشه؟...مگه قرار نبود تو ازش محافظت کنی؟مانی لبخند زد وگفت:قراره با پریناز برم...فعلا چیزی نمی دونه ولی وقتی کارام انجام شد بهش میگم.علیرضا با غم نگاهش را به روبه رو چرخاند وگفت:پس برای همیشه میرید؟... پریناز هم دیگه بر میگردهتهران؟مانی که متوجه غم توی صدای علیرضا نشده بود گفت:اره..اون بر می گرده ولی من نه...من اینجا هم کار دارم.-برای پریناز خطر نداره؟...منظورم تهرانه............-نه... یه نقشه ای داریم که امیدوارم با یاری خدا جواب بده...چی؟...همون موردی که گفتی؟-اره...ولی همونطور که گفتم نباید عجله بکنیم...باید خودم الناز اسایشو زیر نظر بگیرم وباهاش حرف بزنم.علیرضا سرش را تکان داد وگفت:باشه.... من هم موافقم...فقط مانی بیشتر مواظب خودت باش.مانی دستی روی شانه ی علیرضا زد وگفت:چشم برادر گرام............اگر کاری با من نداری دیگه برم.-نه داداش...برو به سلامت.مانی اه کشید وگفت:برم ببینم می تونم از دلش در بیارم............نمی تونم همین جوری ولش کنم.-باشه برو...برات ارزوی موفقیت می کنم.مانی به شوخی گفت:اتفاقا من منتظر همچین ارزویی اون هم از طرف توبودم...............علیرضا به شوخی زد توی پهلوی مانی وگفت:برو پسر......... برو به منت کشیت برس....بعد بیا بلبل زبونی کن.-یه روز تورو هم می بینم که چه جوری داری ناز زنتو اون هم با منت می خری...........اونوقته که سلامتمی کنم داداش.علیرضا لبخندش کمرنگ شد وگفت:این کارا به گروه خونی من نمی خوره ......... پس سلامت باشه واسهخودت...مانی خندید وگفت:باشه می بینیم....فعلا .-خدانگهدار.از ماشین پیاده شد وبه سمت ماشین خودش رفت...سوار شد وبا تک بوقی از کنار ماشین علیرضا گذشت.بالبخند سرش را تکان داد...ماشینش را روشن کرد وهمین که خواست راه بیافتد..متوجه ون مشکی شدکه پشتسر مانی حرکت کرد....با تعجب نگاهش کرد... تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که شماره ی ماشین رابردارد...ترسی در دلش افتاده بود......نگران مانی وپریناز بود....................با همان حس ماشینش را بهحرکت در اورد .............با حرص توی اتاقم راه می رفتم وبه خودم ومانی بد وبیراه می گفتم...اون واقعا دوست علیرضاست؟پس چراچیزی به من نگفته بود؟....یه دونه زدم تو سر خودم ..اخه خنگ..اون از کجا باید می دونسته که تو علیرضا رو می شناسی که شخصابهت معرفیش بکنه؟...اره خب.. اینم هست ...ولی نمی دونم چرا الکی بهش مشکوک بودم؟...پس چرا وقتی ازش پرسیدم اون علیرضارو از کجا می شناسه اون گفت که اصلا کسی رو به اسم علیرضا نمی شناسه؟...یه جای کارشمی لنگه...یعنی داره چیزی رو از من پنهون می کنه؟....وای خدا دارم دیوونه میشم.یعنی علیرضا از من هم چیزی به مانی گفته؟...گفته که از من خواستگاری کرده؟...دیگه کم کم داشتم خلمی شدم...صدای گوشیم در اومد که منم شیرجه زدم روش...شماره ی مانی بود...دکمه ی برقراری تماسو زدموگوشی رو گرفتم کنار گوشم...ولی جوابی ندادم.-الو...الو پریناز.-پریناز چرا جواب نمیدی خانمی؟...با من قهریاز صداش معلوم بود که حسابی کلافه است....-پریناز من جلوی در خونتون هستم...بیا بیرون.میخوام باهات حرف بزنم.گوشیمو قطع کردم...دلم براش پر می کشید ولی از طرفی هم دودل بودم که برم یا نه....اخرش هم با یه تصمیمناگهانی دویدم سمت کمدم ومانتو و شالمو برداشتم وپوشیدم...جلوی اینه به سرو وضعم یه نگاه سرسری کردمواز اتاقم رفتم بیرون................درو باز کردم وبه داخل کوچه سرک کشیدم.سر کوچه توی ماشینش نشسته بود ودستاش روی فرمون بودوسرشو گذاشته بود روی دستاش....اروم به سمتش رفتم...در کنار راننده رو باز کردم ونشستم روی صندلی ودرو بستم...بدون اینکه نگاهش بکنم بهروبه رو خیره شدم...ولی زیر چشمی حواسم بهش بود.سرشو از روی فرمون بلند کرد ونگاهی به من انداخت...به پشتی صندلی تکیه داد ونفس عمیقی کشید...چند لحظه ای بینمون سکوت بود تا اینکه گفت:پریناز از من دلگیری؟...جوابشو ندادم...نمی دونستم چی بگم...با دادی که سرم زد دقیقا چسبیدم به سقف ماشینش...............-د مگه من با تو نیستم؟؟....این سکوت لعنتیت چه معنی میده؟...دارم باهات حرف می زنم پریناز.چرا جوابمونمیدی؟هول شده بودم...وای خدا به دادم برسه.این چرا یهو انقدر جوش اورد؟مگه من چی کارش دارم؟-از...از من می پرسی؟...چی جوابتو باید بدم؟هان؟...با عصبانیت نگاهم کرد...چشمای طوسی وخوشرنگش حالا از زور عصبانیت سرخ شده بود...نگاهمو ازشدزدیم وبه بیرون خیره شدم...تقریبا با حرص گفت:تو بپرس تا من جواب میدم...چرا با من اینکارو می کنی؟...پریناز من طاقت هر چیزی رودارم ولی کم محلی وبی محلی کردن های تورو اصلا....به هیچ وجه تحملشو ندارم...پس راست وپوست کندهحرفتو بزن...بگو چته؟خیلی پررو بوداااااا...تازه با اون دروغی که به من گفته میگه بگو چته؟..........نگاهش کردم:من چیزیم نیست مانی...فقط می خوام بدونم چرا بهم دروغ گفتی که علیرضا رونمی شناسی؟...حتما از این هم خبر داری که علیرضا خواستگار منه وبابام اونو برای ازدواج با من در نظرگرفته؟...حتما علیرضا بهت گفته اره؟...با خشم محکم کوبوند روی فرمون وگفت:اره اره اره...لعنتی من از همه ی اینا با خبرم...همه چیزو درباره تو می دونم پریناز...امروز همه چیزو بهت میگم...دیگه خسته شدم...نمی خوام چیزی بینمون پنهون بمونه کهبعدش برعلیه من ازش استفاده بشه...با غم ولی همراه با خشم نگاهم کرد وداد زد:نمی خوام از دستت بدم ... اینو می فهمی؟با تعجب بهش زل زده بودم...این چی داره میگه؟..من فقط پرسیدم تو علیرضا رو می شناختی وبه من چیزینگفتی؟اونوقت این حرفا چیه داره تحویلم میده؟...در مورد چی باید با من حرف بزنه؟..چی رو می خواد به منبگه؟...
-مانی چی داری میگی؟...چی می خوای بگی؟...ماشین رو روشن کرد و در حالی که فرمونو می چرخوند گفت:اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست...میریمیه جای دنج وخلوت...باید باهات حرف برنم...بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر...نزدیک به 20 دقیقه بود که داشتیم تو خیابون می چرخیدیم تا اینکه رسیدیم به یه پارک...هر دو پیاده شدیم وبه سمت پارک رفتیم..پارک خلوتی بود..کاملا می شد بوی بهار رو حس کرد..صدای جیکجیک پرنده ها از بین درختا ارامش خواستی بهم می داد...ولی همچنان ذهنم مشغول چیزهایی بود که مانیمخواست بگه...توی سرم پر از علامت سوال بود که واسه هیچ کدومشون جوابی نداشتم ..اگر هم داشتم همه اشاحتمال بود.روی نیمکت دونفره ای نشست من هم کنارش نشستم...نگاهش کردم..اخماش توی هم بود وداشت اطرافشو نگاهمی کرد...صاف نشسته بود وبه صندلی تکیه داده بود...دست به سینه نشسته بود وبا جدیت به رو به روشخیره شده بود...من هم محو تماشای نیم رخ جذاب ومردونه اش بودم که شروع به حرف زدن کرد...تمامحواسمو جمع حرفاش کردم که مبادا چیزی رو جا بندازم...-تو از گذشته ی من خبر داری..از مصیبت هایی که به خاطر پریناز کشیدم..از دردسرهایی که داشتم...ولی تااونجایی می دونی که پریناز از زندگیم رفت...وقتی رفت روحیه ام رو کاملا باخته بودم..به همه بی اعتماد شدهبودم..دیگه چیزهای اطرافم که روزی برام جذابیت داشتند دیگه جلوی چشمم ارزشی نداشتند.اون زمانی که تازهپی برده بودم پریناز چه کاره است احساس سرخوردگی می کردم..نمی تونستم قبول بکنم یکی مثل پریناز بهاین راحتی یه پسری مثل منو خام خودش بکنه وتمام هست ونیستمو به نابودی بکشونه..تو تا اینجا می دونیولی از بقیه اش بی خبری...........کمی تو جاش جابه جا شد وبرگشت سمتم..حالا تمام رخ رو به روم نشسته بود..-الان 4 ساله که تونیروی پلیس فعالیت می کنم...از همون بچگی دوست داشتم وقتی بزرگ شدم پلیس بشم.پوزخندی زد وادامه داد:و شدم...اون زمان یه روز که رفته بودم خونه ی علیرضا عمه وشوهر عمه اش هماونجا بودند..از اونجا با سرگرد همتی اشنا شدم.مردی جدی وخونگرم...وقتی از علاقه ام مطلع شد منو باخودش وارد ارتش کرد...من زیر دستش وارد نیروی پلیس شدم...البته اون به تنهایی نبود...کسای دیگه همبودند ولی مشوق وپشتیبانم سرگرد همتی بود.وقتی پریناز وارد زندگیم شد و تموم ماجراهایی که داشتیم روبرات گفتم ولی اینکه من یه پلیسم رو برات نگفتم..اون هم به دلایلی.1 سالی که به خوبی وخوشی تموم شد ولیوقتی پی به خیانت پریناز بردم شدم سنگ...سخت وغیرقابل نفوذ...روز به روز بیشتر تلاش می کردم..باخشونت با اطرافم وکارم مبارزه می کردم.سرگرد ازم می خواست با خودم این کارو نکنم چون معتقد بود اخرشفقط خودمو نابود می کنم ولی من حالیم نبود...وقتی هم اون تهمت بهم زده شد که پریناز بارداره وبچه از منه بااینکه می دونستم اینطور نیست ولی نمی تونستم حرفی بزنم...چون...چون..سرشو انداخت پایین...صورتشو بین دستاش گرفت وچند لحظه توی همون حالت موند.منم که از حالم نگنبهتره...کلا توی شک بودم...اه عمیقی کشید وسرشو بلند کرد:یه شب ازم خواست باهاش برم به مهمونیدوستش..گفت نمی خواد تنهایی بره.من هم قبول کردم.به هر حال هنوز نامزدم بود.توی اون مهمونی میدیدم کهچطور خودشو جلوی من به مردا می چسبوند وباهاشون می رقصید...وقتی اینها رو میدیدم از خود بی خود شدمواون شب...مست شدم.چیزی که تو این همه سال نشده بودم وتجربه اش رو نداشتم.ولی اون شب داغ کرده...هیچی از اون شب یادم نمیاد ولی وقتی پریناز بهم گفت از من بارداره شک کردم...وقتی یاد اون شب میافتادم پیش خودم می گفتم یعنی ممکنه من کاری کرده باشم؟اخه اون شب وقتی از خونه ی دوستش برگشتیم تنهاچیزی که یادمه اینه که بی حال افتادم روی تختم ودیگه چیزی نفهیمدم...این شک مثل خوره افتاده بود به جونموداشت نابودم می کرد...داغونم می کرد...باز هم سرگرد وعلیرضا ونیما بودند که تنهام نذاشتند وکمکمکردند...وقتی همه به ماهیت اصلی پریناز پی بردند واون هم شرش از زندگیم کم شد من دیگه سخت تروسردتر از گذشته شده بودم...اولین کاری که کردم سکوت وتنهایی رو انتخاب کردم..توی خونه ی خودم بهتنهایی ارامش داشتم وسکوت برام همدم بود....توی کارم پیشرفت داشتم...توی مدت زمان کمی شدم ستوانمانی اریا فرد... برای ماموریتی رفتم تهران که همون روزی که تو اتاق سرگرد همتی بودم...پدرتوپدرعلیرضا هم توی اتاق بودند وپدرت داشت از چند نفر ادم مشکوک صحبت می کرد که قصد دارن توروبدزدند وچند بار هم خواستند این کارو بکنند که موفق نشدند...وقتی اسمت رو گفت فهمیدم خودت هستی...پروندهات رو خوندم وبه همه چیز پی بردم...پدرت برات محافظ گذاشته بود ولی از اونجایی که من بهت یه حسخاصی داشتم نمی تونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم...به همین خاطر تصمیمم رو با جناب سرگرد درمیون گذاشتم وازش خواستم بذاره من محافظت باشم.سرگرد نمی خواست این کارو به من محول کنه ولی بااصرار بیش از حد من قبول کرد..و اینجوری من شدم محافظت...همه جا باهات بودم...سایه به سایه ات.. ولیتو متوجه من نبودی...این یک طرف قضیه است...نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:تموم اون حرفایی که علیرضا بهت گفت..منظورم از عشق وعاشقیوخواستگاریه...اونا همه نقشه ی من بود...من می خواستم امتحانت بکنم...وقتی از اخرین مرحله سربلند بیروناومدی من..من حس کردم بهترین انتخابو کردم...می دونستم قلبم هیچ وقت اشتباه نمی کنه.از زور عصبانیت دوست داشتم خرخرشو بجووم...این چی داره میگه؟؟؟؟؟؟من الانه که پس بیافتم...اشک توچشمام جمع شده بود...اول میگه پریناز نامزدش بوده..بعد میگه پلیسه...بعد میگه اون حرفا وحرکات علیرضانقشه بوده...این یعنی اینکه به من اعتماد نداشته...این یعنی اینکه اون با شک منو انتخاب کرده....نه نه....یعنیاز ته قلبش عاشقم نشده؟...همه اش با شک؟با تردید؟...
به صورتم خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...قطره قطره اشک روی گونه هام چکید.سریع از روی نیمکتبلند شدم ودسته ی کیفمو توی دستام فشردم.. دلم می خواست با همین کیف بزنم توی سرش وبگم خیلیبی شعوری مانی...ازت توقع نداشتم ...واقعا ازت توقع نداشتم..ولی فقط مثل منگلا نگاهش کردم ومثل برقدویدم به سمت در پارک...همچین تند وسریع می دویدم که انگار یه حیوون وحشی افتاده دنبالم...از پارک زدمبیرون وجلوی اولین تاکسی رو گرفتم وسوار شدم...صدای مانی رو می شنیدم که مرتب صدام می کرد وازممی خواست وایسم...وقتی راننده حرکت کرد.تازه هق هق گریه ام بلند شد وزدم زیر گریه.....مات ومبهوت کنار خیابان ایستاده بود وبه روبه رو خیره شده بود...زمزمه کرد:اخه چرا اینطوری شد؟...پریناز تنهام نزار...توروخدا تنهام نزار.با صدای زنگ موبایلش به خودش امد با دیدن شماره ی علیرضا نفس حبس شده اش را بیرون داد واه عمیقی کشید...به کل قرار امروزشان را فراموش کرده بود...با صدای گرفته ای جواب داد:الو...صدای پر از اعتراض علیرضا توی گوشی پیچید:الو مانی...پس تو کجایی پسر؟..من الان 2 ساعته گل یخ منتظرتم.چرا نمیای؟با کلافگی دستی به گردنش کشید ونفسش را فوت کرد...-من تا نیم ساعت دیگه اونجام...فعلا.بدون اینکه به علیرضا اجازه ی حرف زدن بدهد گوشی را قطع کرد وبه سمت ماشینش رفت.ماشین را روشن کرد وحرکت کرد...نزدیک به کافی شاپ گل یخ بود که متوجه ون مشکی مشکوکی که در تعقیبش بود شد...از سرعتش کم کرد ولی ون هم سرعتش کم شدو درست پشت سر مانی در حرکت بود...زمزمه کرد:پس دنبال من هستین؟...لعنتیا..باشه بیاید.گوشی اش را در اورد وشماره ی علیرضا را گرفت:الو علیرضا خانم اسایش هنوز نیومده؟-چرا الان رسید...پس چرا نمیای؟...-خوب گوش کن ببین چی میگم...کلید خونه ی منو هنوز داری؟...-اره..چی شده؟-علیرضا همین الان با خانم اسایش برید اونجا...نمی تونیم توی کافی شاپ همدیگرو ببینیم...من تحت تعقیبم صدای علیرضا پر از نگرانی شد:چی داری میگی مانی؟...چرا تحت تعقیبی؟...در ضمن من دختر مردمو وردارم ببر خونه ات؟دیوونه شدی؟مگه اون میاد؟-انقدر می شناسمت که می دونم از پسش بر میای...پس خودت یه کاریش بکن...من دست به سرشون می کنم...شما هم برید خونه ی من...من تو مسیرم...زودباشید.فعلا-الو..الومانی ببین چی میگم...الو...مانی گوشی اش را قطع کرد ودر داشبورد رو باز کرد...اصلحه اش را بیرون اورد ودر داشبورد رو بست.از توی اینه اونها رو زیر نظر داشت...به خاطر دودی بودن شیشه ی ماشین سرنشینانش دیده نمی شدند..پایش را روی گاز فشرد و وارد بزرگراه شد...تردد کم بود ولی با این حال مانی سرعتش را زیاد کرد واصلحه اش را در دستش فشرد.ون مشکی همچنان در تعقیبش بود که یک تیر به سمت ماشین مانی شلیک شد...تیر درست به شیشه ی عقب ماشینش برخورد کرد .مانی سرش را خم کرد وشیشه رو پایین کشید...از اونجایی که بزرگراه خلوت بود کارش را راحتتر می کرد...با دست راستش کنترل فرمان را در دست گرفت وبا دست چپش اصلحه رو به سمت ون گرفت...ون با فاصله ی نزدیکی از مانی حرکت می کرد..می دانست که شیشه ها ضد ضربه هستند وبا تیر هم نمی شکنند...با یک حرکت لاستیک های ماشین راهدف گرفت وچند تیر همزمان شلیک کرد....که از اون طرف هم چند تیر از سمت ون به سمت مانی شلیک شد که اگر به موقع سرش را نمی خواباند بدون شک گلوله به سرش اصابت می کرد...نفس در سینه ی مانی حبس شده بود...تمام حواسش به روبه رو بود.سرش را چرخواند وبه پشت سر نگاه کرد...دیگر اثری از ون مشکی نبود...کنار جاده متوقف شده بود....لبخندی روی لبانش نشست.وپایش را بیشتر روی گاز فشرد.گوشی اش را در اورد وشماره ی علیرضا را گرفت...-الو..علیرضا چی شد؟رفتین؟-اره ... به زور راضیش کردم و اونم به چه مصیبتی...تو در چه حالی؟اتفاقی که برات نیافتاده؟-نه...دست به سرشون کردم ...من دارم میام خونه.-باشه...پس منتظرتیم.-باشه...فعلا.جلوی خونه از تاکسی پیاده شدم وکرایه رو حساب کردم.از توی کیفم اینه ی جیبیمو در اوردم و نگاهی به صورتم انداختم..چشمام حسابی قرمز شده بود.حالا من چطوری برم خونه؟خداخدا می کردم عمه خونه نباشه...چون اونوقت حتما بهم شک میکرد...وتا نمی فهمید چی شده دست بر نمی داشت.وارد خونه شدم...خونه توی سکوت فرو رفته بود...-عمه جون؟...خونه اید؟صدایی نمی اومد...یعنی خونه نیست؟...رفتم توی اشپزخونه تا اب بخورم که یه یادداشت روی در یخچال دیدم.(پریناز جان من یه سر رفتم خونه ی همسایه بغلی برای تبریک عید...زود میام دخترم...نگران نباش.)وای خدارو شکر......یه لیوان اب خوردم ورفتم توی اتاقم.با بی حوصلگی لباسامو عوض کردم وروی تختم نشستم.دستامو زدم زیر چونمو به فکر فرو رفتم...با جریان نامزدیش و پریناز که مشکلی نداشتم.ازهمون اول هم باهاش کناراومده بودم.واینکه گفت پلیسه و از همه مهمتر محافظ من هم هست.ته دلم هم خوشحال بودم وهم ناراحت..یه حس خاصی داشتم..حسی که منو بین دوراهی میذاشت.خوشحال بودم چون می دیدم که براش مهم هستم واون بهم توجه داره...و ناراحت بودم چون...فکر می کردم بهم اعتماد نداره وهمه جوره می خواد منو زیر نظر بگیره...این دوتا حس متضاد هم بودند ومنو بین دوراهی قرار می دادن...واینکه گفت ابراز عشق وخواستگاریه علیرضا هم تمومش نقشه ی خودش بوده...اینو دیگه کجای دلم بزارم؟...اشک توی چشمام جمع شد...پس اون بهم اعتماد نداشته؟تموم این مدت داشته منو امتحان می کرده؟یعنی اون تمام این مدت فکر می کرده منم یکی هستم مثل اون پرینازه عوضی؟یه دختر هوسباز؟اون پرینازی که با من زمین تا اسمون فرق می کرد...فقط چون هم اسمش بودم یا چون منم یه دخترم؟............این همه علامت سوال توی ذهنم بود وراحتم نمیذاشت...سرم داشت منفجر می شد.اشکام راه خودشونو به راحتی پیدا کردند وصورتمو خیس کردند.........از توی کشوی میزم یه کاغذ وخودکار در اوردم وبراش نوشتم:هرکس زخدا مي طلبد راحت جاني ، من طالب آنم که تو بي غصه بماني...مانی من با تموم حرفایی که امروز زدی و تموم کارایی که در گذشته کردی کنار میام وباهاشون هیچ مشکلی ندارم...ولی این یه مورد اخرو نمی تونم تحمل بکنم...درکش برام غیرممکنه.تو به من شک داشتی واز کجا معلوم که الان هم نداری؟حتما تا با یه پسر حرف بزنم منم برات میشم یکی مثل پریناز...پس هنوزم نمی تونی به من اعتماد بکنی..من اینو نمی تونم تحمل بکنم مانی...نمی تونم.تا مطمئن نشم که از ته قلبت بهم اطمینان نداری اینو بدون که باهات ازدواج نمی کنم.همیشه عاشقتم وعاشقت هم می مونم ولی نمی تونم این ریسکو با زندگیمون بکنم.تا الان این تو بودی که منو مورد امتحان قرار دادی و نتیجه گرفتی...حالا تو باید امتحان پس بدی.باید بهم ثابت کنی که از صمیم قلبت به من اطمینان داری..باید اینو بهم نشون بدی...هستي به دلم ، به دل كه نه ، در جاني ، در جان مني و در دلم مي ماني ..دوستت دارم...(پریناز)نامه رو گذاشتم توی پاکت وگذاشتمش توی کشوم...روی تختم دراز کشیدم وانقدر به مانی وحرفاش فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
قسمت نهم: ماشینش را جلوی خانه نگه داشت.با ریموت در فلزی و بزرگ را باز کرد و وارد حیاط شد.ماشین علیرضاگوشه ی حیاط پارک شده بود...جای همیشگی پارک کرد وپیاده شد...بعد از بستن در به سمت خانه اش رفت.وارد راهرو شد...صدای گفت وگوی علیرضا به راحتی شنیده می شد.علیرضا که از صدای ماشین مانی متوجهامدن او شده بود با یک ببخشید از جایش بلند شد واز پذیرایی خارج شد...مانی گوشه ای از راهرو ایستاده بود وبه دیوار تکیه داده بود.علیرضا نزدیکش شد وبا صدای ارومی گفت:سلام...چه عجب تو پیدات شد...حالت خوبه؟مانی نفس عمیقی کشید وتکیه اش را از روی دیوار برداشت...-سلام...اره خوبم...چند نفر مزاحمو دست به سر کردم...این شد که تا برسم خونه طول کشید .علیرضا مشکوک نگاهش کرد وگفت:ولی زیاد روبه راه به نظر نمی رسی؟...مطمئنی خوبی؟با بی حوصلگی در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت:اره بابا چقدر سوال می کنی؟..گفتم که خوبم...بین راه ایستاد وروبه علیرضا گفت:بیا بریم ببینیم با این مهمون ناخونده چه باید بکنیم.علیرضا به طرفش رفت وگفت:مهمون ناخونده ات تنها نیست...گنگ نگاهش کرد وگفت:تنها نیست؟..پس با کی اومده؟لبخند کجی روی لبای علیرضا نشست وگفت:با مادرش.من که گفتم اون تنهایی راه نمیافته بیاد خونه ی تو...حالاهم مامانشو با خودش اورده.مانی سرش را تکان داد وهمراه علیرضا وارد پذیرایی شد.الناز ومادرش با دیدن مانی هر دو از جایشان بلندشدند...مانی بین راه بهت زده ایستاد وبه الناز خیره شد...الناز بی نهایت شبیه پریناز بود....چشمهای قهوه ایروشن و ابروهایش کمانی وکشیده بود ولب و دهان وبینی متناسبی داشت درست مثل پریناز...علیرضا که اوضاع را این چنین دید..کنار گوش مانی زمزمه کرد:با اون چشمای هیزت نخوریش؟چته تو؟چراانقدر تابلوبازی درمیاری؟همانطور بهت زده در حالی که مسیر نگاهش رو به الناز بود زیر لب زمزمه کرد:علیرضا تو مطمئنی این خودپریناز نیست؟...خیلی شبیه اونه.علیرضا پوزخند ارومی زد وگفت:نترس پرینازت نیست.خوبه خودت هم داری میگی شبیه اونه.ای بابا اونجوریزل نزن بهش..توروخدا ببین دختر مردم چطوری داره سرخ وسفید میشه؟..لااقل جلوی مامانش مراعات کنبرادر من....کمتر هیز بازی دربیار.با حرص اروم به بازوی علیرضا زد وگفت:خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟...این چرت وپرتا چیه به هممی بافی؟علیرضا نیم نگاهی به او انداخت وگفت:خب ترجیه میدم خودم خفه بشم تا به دست توی ظالم جوون مرگبشم....برو دیگه...زیر پاشون علف سبز شد از بس یه لنگه پا وایستادن...مانی به طرف ان دو رفت ودر حالی که با دست به مبل ها اشاره می کرد گفت:سلام...ببخشید معطلتون کردم..بفرمایید.الناز که از نگاه خیره ی مانی معذب شده بود به ارامی روی مبل نشست وسلام کرد... مادرش هم به گرمیجواب سلام مانی را داد.مادرش زنی بود با ظاهری کاملا معمولی ولی چهره ای مهربان...علیرضا کنار مانی ودرست روبه روی الناز نشست.سکوت سنگینی در جمع حاکم بود وهر یک منتظر بودند کهدیگری این سکوت را بشکند که مانی این کار را کرد.-خب خیلی خوش امدید.ببخشید که مجبور شدید اینجا همدیگرو ملاقات کنیم...به خاطر یه سری مشکلات مجبورشدم محل قرار رو تغییر بدم.خب من در خدمتم.رو به الناز گفت:خانم الناز اسایش درسته؟الناز به ارامی سرش را تکان داد وگفت:بله درسته..-خوشبختم..من هم مانی اریافرد هستم.خب بهتره هر چه زودتر بریم سراصل مطلب...با لحنی جدی وسرد وبا حالتی کاملا خونسرد به پشتی مبل تکیه داد ورو به الناز گفت:خب خانم اسایش...ظاهراشما ادعا کردید که با خانم پرینازستایش خواهر هستید درسته؟...پس شما ادعا می کنید که دختر اقای اسایشهستید؟الناز که از لحن مانی خوشش نیامده بود با اخم گفت:ادعا نکردم اقای اریافرد...این حقیقت داره.مانی با همان حالت خونسردش که تنها مخصوص به خودش بود گفت:بله خب از شباهتتون به پریناز هم میشه یهجورایی پی به حقیقت ماجرا برد...البته این یکی از دلایلش می تونه باشه نه همه اش....و اینو هم باید بگم کهاین به تنهایی دلیل خوبی نمی تونه باشه که شما ادعا بکنید خواهر پریناز ودختر اقای ستایش هستید.شما که می دونستید فرزند واقعیه پدر ومادرتون نیستید و از هویت خانواده ی واقعیتون هم مطلع بودید پس چراتوی این مدت هیچ تلاشی برای پیدا کردنشون نکردید؟... شما با اطمینان کامل دارید میگید که دختراقای ستایشهستید ..بنابراین باید مدارک قابل قبولی هم برای اثبات حرفاتون داشته باشید...درسته؟الناز که از حرفها ولحن مانی گیج وعصبی شده بود با صدایی که سعی در ارام بودنش داشت گفت:ببینید اقایاریافرد...اولا که شما حق ندارید منو بازجویی بکنید...این یه جور توهین به منه که من هم قبولش ندارم...دومامن تا ندونم شما چه نسبتی با پریناز خواهرم دارید مطمئن باشید هیچ حرفی از حقیقت ماجرا نمی زنم.مانی پوزخند زد و کمی به جلو نیم خیز شد...با همان پوزخند رو به الناز گفت:خانم محترم دارید دست پیشومی گیرید؟..شما دارید ادعا می کنید که خواهر پریناز هستید اونوقت به جای اینکه دلایلتون رو برای اثباتحرفاتون برای ما رو بکنید تازه یه جورایی طلبکار هم هستید؟...در ضمن من تا به صدق گفته های شما پینبرم نه می تونم از خودم ونسبتم با پریناز بهتون چیزی بگم ونه حرفی از خانواده ی ستایش بزنم.الناز با کلافگی به مادرش نگاه کرد...علیرضا که تنها شاهد بگومگوی انها بود کمی به سمت مانی خم شد وکنار گوشش به ارامی زمزمه کرد:مانیمگه مجرم گیر اوردی؟یه کم با نرمش برخورد کنی هم بد نیستا...بنده خدا رو سکته دادی ...مانی با همان حالت خونسردش گفت:تو دخالت نکن علیرضا..من کارمو خوب بلدم.مطمئن باش همین امروز ازهمه چیز سر میارم.این موضوع برام خیلی مهمه...چرا نمیفهمی؟علیرضا با لحنی شوخ گفت:اولا نفهم خودتی داداش....دوما خیلی خب برو سر در بیار مگه من میگم نیار؟ولیتو داری مثل یه مجرم باهاش برخورد می کنی.با این کارت باعث میشی اونم هیچی نگه...مگه نمی خوای هرچه زودتر بفهمیم اون کیه؟مانی لبخند مرموزی زد وگفت:تو کاریت نباشه...فقط بشین وتماشا کن.اون مجبوره که همه چیزو بگه.علیرضا با تعجب نگاهش کرد وگفت:چی داری میگی؟چرا مجبوره؟نگاهش را به علیرضا دوخت وگفت :اون الان حاضره هر کاری بکنه تا به خانواده ی واقعیش برسه.پسمجبوره همه چیزو بگه.
-پس قبول داری که اون خواهر پرینازه؟مانی سرش را تکان داد وگفت:به خاطر شباهتش 50٪قضیه حله ومیشه گفت داره راستشو میگه ولی وقتیمطمئن میشم که همه چیزو بگه ومدارک ودلایلشو رو بکنه.الناز که توی این مدت با مادرش مشغول صحبت کردن بود رو به ان دو گفت:باشه..من همه چیزو بهتون میگمولی شما هم باید به من قول بدید وقتی به صدق گفته هام پی بردید منو ببرید پیش خانواده ام...قبوله؟لبخند کجی روی لبان مانی نشست وگفت:باشه...قبوله.حالا می تونید شروع کنید.علیرضا با هیجانی که سعی در کنترلش داشت کنار گوش مانی گفت:بابا ایول داری به خدا...حقا که شاگردخوبی واسه شوهر عمه ام بودی...بیخود نیست انقدر هواتو داره....من که می خواستم کلا از خیرش بگذرموهمه چیزو بهش بگم تا بدونم اون واقعا خواهر پرینازه یا نه.-ساکت میشی یا نه؟...هی دم به دقیقه باید پارازیت بفرستی؟بزار ببینیم چی میخواد بگه.علیرضا کمی از مانی فاصله گرفت وگفت:خیلی خب بابا..چرا جوش میاری؟خدایش تعریف کردن هم بهتنیومده.بشکنه این دست که نمکش تموم شده فردا باید برم بخرم....-بسه بی مزه....بزار ببینیم چی میخواد بگه...هر دو تمام حواسشان را به الناز دادند...مادرش عکسی از داخل کیفش در اورد وبه الناز داد...چشمان الناز پر از اشک شده بود...عکس را به سمت مانی گرفت.مانی نگاهی به عکسی که در دست داشت انداخت.در عکس یک زن ویک مرد کنار هم نشسته بودند ودر هرکدام کودکی را در اغوش داشتند...علیرضا عکس را از دست مانی گرفت وبه ان نگاهی انداخت...مات ومبهوت رو به الناز گفت:این..این اقای ستایش نیست؟..این هم فریبا خانمه...پس این دوتا بچه ...بهت زده سرش را از روی عکس بلند کرد وگفت:نه........یعنی...الناز که اشک صورتش را خیس کرده بود با دستمالی که در دست داشت اشک هایش را پاک کرد وارام سرشرا تکان داد..-درسته..اونا پدر ومادر واقعیه من هستند...اون دوتا بچه هم ...یکیش منم واون یکی هم پریناز خواهرمه.نیم نگاهی به صورت مادرش انداخت...مادرش که به ارامی اشک می ریخت نگاه مهربانی به دخترش انداخت و گفت :من وشوهرم 10 سال بود تویخونه ی ستایش بزرگ زندگی می کردیم وبهشون خدمت می کردیم.شوهرم ادم درستی نبود..عیاش وخوشگذران..صبح تا شب پی عیش ونوشش بود واگر لطف وبزرگواریه ستایش بزرگ نبود من ودخترم از گرسنگیمیمردیم...ولی...اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد وسرش را پایین انداخت...زمزمه کرد:سر همین بی مسئولیتیشدخترمو از دست دادم..ستایش بزرگ به همراه خانواده اش رفته بودند مسافرت و مثلا خونه رو به ما سپردهبودند...شوهرم طبق معمول پی خوشگذرانیش بود ومن ودخترم هم توی خونه تنها بودیم...درست یادمه که یهشب سرد زمستونی بود...دخترم توی تب داشت می سوخت...تبش خیلی بالا بود خیلی...نمی دونستم دست تنهاچکارکنم....برف شدیدی اومده بود وراهها بسته بود...شوهرم ماشین داشت ولی اون شب نه خودش خونه اومدو نه ماشینش خونه بود...دخترم تا صبح جلوی چشمام جون داد...خیلی سخته که مادر باشی وجون دادن بچتوببینی...اصلا انگار اون شب همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اون اتفاق برای دختر نازنینم بیافته..برقاقطع شده بود...برف سنگینی هم اومده بود وباعث شده بود کابل های تلفن مشکل پیدا بکنه...راهها بند اومده بودومن ویه بچه ی مریض تک وتنها تویه باغ درندشت گیر افتاده بودیم ومن راه نجاتی نداشتم تا بچمو نجاتبدم.مرتب پاشویه اش می کردم..تن وبدنش مثل کوره می سوخت وتبدار بود..ذره ای از تبش پاییننمیومد..دخترم تا صبح دوام نیاورد ومرد...همه اش 5 سالش بود...النازم 5 سالش بود وطفل معصومم تویبدترین شرایط مرد..هق هق گریه اش بلند شد...الناز مادرش را در اغوش گرفت وسعی در ارام کردنش داشت...مانی وعلیرضانگاهی به همدیگر کردند...از نگاه هر دو ناراحتی وغم به راحتی پیدا بود...مانی با یک نفس عمیق اه کشید وسرش را تکان داد...شکوه(مادر الناز)خودش را از اغوش دخترش بیرون کشید وبه ارامی ادامه داد:صبح مست وپاتیل اومدخونه...ولی دیگه اومدنش فایده ای نداشت...وقتی جنازه ی دخترمو دید انگارنه انگار...مست بود وهیچی حالیشنبود...منم مثل دیوونه ها افتادم به جونش وتموم دق ودلیمو سرش خالی کردم...اونم نامردی نکرد وتامی تونست منو زد...انقدر که خودش خسته شد..از رانندگی یه چیزایی حالیم میشد..با همون حال بدم در حالی کهاز سر وصورتم خون می چکید بچمو بغل کردم و با ماشین از خونه زدم بیرون...راهها بسته بود وبا چهمصیبتی خودمو رسوندم به بیمارستان...ولی دیگه دیر شده بود...النازم مرده بود ...وقتی از مرگش مطمئن شدمدنیا روی سرم خراب شد...تا دوروز بیهوش بودم...وقتی هم بهوش اومدم هر روز می رفتم سرقبر دخترموباهاش درد ودل می کردم..3 سال گذشت...خانواده ی ستایش دوتا بچه داشتند به اسم سینا وسیمین...سیمیناصفهان شوهر کرده بود واونجا زندگی می کرد..سینا هم ازدواج کرده بود وهمسرش فریبا زن زیبا ومهربونیبود...باردار بود وماههای اخرش بود که تو یه شب گرم تابستونی دردش شروع شد ورسوندنشبیمارستان....من هم همراهش رفتم...اون شب مثل شبای دیگه شاهرخ شوهرم خونه نبود...منم گفتم که بهعنوان همراه پیشش می مونم...البته همه تا بعد از زایمان فریبا خانم بودند ولی وقتی گفتند فقط یه نفر همراهمی تونه بمونه من قبول کردم که پیشش باشم....دوقلو به دنیا اورد..دوتا دختر خوشگل وهمسان...وقتی یکیشونوتو بغلم گرفتم حس شیرینی بهم دست داد...حس خیلی خوبی داشتم...اخه...اخه وقتی بعد از فوت دخترم ...دکتراگفتن دیگه نمی تونم بچه دار بشم...منم مثل مادرم تک زا بودم...این هم از بخت بدم بود...اسمشونو از قبلانتخاب کرده بودند...الناز وپریناز....وقتی اسم النازو شنیدم بی اختیار به یاد دخترم افتادم..بی اختیار مهر النازبه دلم نشست...نمی دونم چرا ولی این هم خواست خدا بود وتقدیر این چنین می خواست...تنها تفاوتی که بینالناز وپریناز بود یه خال و یه ماه گرفتگی کوچیک بود...یه خال که الناز درست روی گردنش داشت ولیپریناز اون خالو نداشت...در عوض یه ماه گرفتگی کوچیک روی قفسه ی سینه فکر می کنم سمت چپشداشت...از همون زمانی که اسم بچه ها براشون انتخاب شد مهر الناز بدجوری به دلم افتاد...به طوری که شبتا صبح بهش می رسیدم وبراش مثل یه مادر بودم...همه جوره هواشو داشتم وحتی تا خود صبح نمی خوابیدموازش مراقبت می کردم...این مهرو تنها نسبت به الناز داشتم...فقط به اون.تا اینکه...نیم نگاهی به هر سه ی انها انداخت...- تا اینکه شوهرم کلی پول رو توی قمار باخت...بعد هم بدون اینکه به من بگه دست به دزدی زد..اون هم ازخونه ی ستایش بزرگ...شبونه لوازم مورد نیازمونو جمع کرد وگفت که باید از اون خونه بریم چون دیگهجامون اونجا نیست...من نمی تونستم از اونجا برم اون هم به دو دلیل...اول اینکه من برای اهالیه اون خونهاحترام قائل بودم ونمی خواستم مثل یه ادم خیانتکار و نمک به حروم باشم...من نون ونمک این خانواده روخورده بودم اونوقت چطوری اینکارو می کردم؟دلیل دومم هم الناز بود...دختر سینا ستایش که برام با دخترمهیچ فرقی نداشت حتی از دختر خودم هم بیشتر دوستش داشتم.ولی اونم شوهرم بود وکاری از دستم برنمی اومد...یادمه وقتی جلوش وایسادم وگفتم نمیام ...همچین خوابوند توی صورتم که کنترلمو از دست دادموسرم خورد به دیوار....دردش برام مهم نبود اینکه از النازم دور بشم برام سخت بود...ولی اون به زور منو باخودش برد....من هم نمی تونستم طاقت بیارم پس....النازو هم با خودمون بردیم...برای شاهرخ مهم نبود...ولیمن جونم به جون الناز بسته بود...از اون خانواده تنها یه عکس و تمام مدارک النازو برداشتم وهمراه چندتا لباس ریختم توی ساک وهمراه شاهرخاز اون خونه زدیم بیرون...اینکار راحت نبود ولی از اونجایی که اونا به من اعتماد داشتند و من هم همیشه پیشالناز بودم تونستم اینکارو بکنم...شبونه رفتیم شهرستان خونه ی یکی از فامیلای شاهرخ...اونجا برای خودمونزندگی تشکیل دادیم ولی همیشه ترس اینو داشتم که سرو کله ی خانواده ی ستایش پیدا بشه والنازمو از منبگیرن...با پولی که شاهرخ دزدیده بود نصفش رفت سر غرضا ونصفش هم تو یه کار با یکی از دوستاششریک شد...نمی دونم اون همه پولو از کجا اورده بود...اصلا چطوری تونسته بود از اون خونواده بدزده؟ولیبرای من فقط الناز مهم بود نه شاهرخ واون پولا...خونمون یه خرابه بود که زمستونا کلی مشکل داشتیم ولی کمکم اوضاعمون روبه راه شد و تونستیم بعد از 7 سال یه خونه ی کلنگی بخریم.الناز 8 ساله شده بود.روز بهروز زیباتر میشد وبیشتر توی دلم جا باز می کرد
..شاهرخ هم بعد از اون پولی که توی قمار از دست داده بوددیگه دور دوست ورفیقو خط کشیده بود وچسبیده بود به کار...ولی کارش حلال نبود...نزول خور بود وتوی اینکار هم خبره بود...به پول رسید ولی از راه ناحقش...همون سالهای اول به کمک یکی از دوستای شاهرخ برایالناز شناسنامه ی جدید گرفتیم واون شد الناز اسایش...دیگه دختر خودم بود...الناز خودم...ولی تقدیر چیز دیگه ای می خواست...الناز بزرگ شد وتوی رشته ی معماری قبول شد...روز به روز پیشرفتداشت...تا اینکه شاهرخ سرطان گرفت وبه خاطر بیماریش ودوا و درمونش همه ی پولی که توی این چند سالجمع کرده بودیمو ازدست دادیم ولی اون خوب نشد ومرد...2 سال پیش مرد ومارو تنها گذاشت...دیگه پولیبرامون نمونده بود...الناز می خواست دانشگاهو ول کنه ولی من نذاشتم...خونه ی این واون کار می کردمولی نمیذاشتم بهش سخت بگذره...اون همیشه از اینکه من توی خونه های مردم کار می کردم وپول در میاوردمناراحت بود ولی من حاضر بودم برای خوشبختیش واسایشش هر کاری بکنم..تا اینکه یه شب توی خواب دیدم فریبا خانم با دستای خودش داره برام قبر می کنه وزار زار گریه می کنه...بعدمنو که جیغ می کشیدمو التماس می کردم گرفتو انداخت توی گودالی که کنده بود ودر حالی که روم خاکمی ریخت مرتب نفرینم می کرد ومی گفت تو دخترمو ازم گرفتی....تو بچمو ازم گرفتی...امیدوارم هیچ وقتروز خوش نبینی..اه من همیشه دنبالته...از خواب می پریدم وباز می خوابیدم وهمون خوابو می دیدم....خیلی ترسیده بودم..انگار یه شبه پی اشتباهبزرگی که مرتکب شده بودم ..برده بودم.....من یه بچه رو از مادرش جداکرده بودم...من جگر گوشه اشو ازشدزدیده بودم...مگه من النازمو از دست دادم زجر نکشیدم که فریبا نکشه؟...اون هم مثل من یه مادر بود...منتجربه داشتم که با از دست دادن النازم چه به روزم اومد ولی حالا چرا باعث شده بودم همون حال وروز به سرفریبا هم بیاد؟...توی این مدت که الناز پیشم بود اصلا بهش فکر نمی کردم ولی با دیدن اون خواب که تا صبحدست از سرم بر نداشت خیلی ترسیده بودم...رفتم امامزاده وازته دل توبه کردم واز خدا کمک خواستم...وقتیاومدم خونه الناز تازه از دانشگاه برگشته بود...براش همه چیزو گفتم..همه چیز...از اول تا اخرشو براش تعریف کردم...الناز تا 1 هفته حتی باهام حرف همنمی زد ولی کم کم رفتارش خوب شد..گفت میخواد خانوادشو پیدا کنه...خب حق هم داشت...ولی مننمی تونستم یه دختر جوونو بفرستم تو یه شهر غریب...منم باهاش همراه شدم وهر جا رو که می تونستیموگشتیم...همه جای تهرانو زیرورو کردیم ولی هیچ اثری ازشون نبود...تنها ادرسمون اون خونه باغ بود که دیگهاونجا رو کوبیده بودن وجاش برج ساخته بودند....پولی برامون نمونده بود بنابراین برگشتیم.خونه رو فروختیم ورفتیم اصفهان...یه خونه اجاره کردیم ومابقیه پولو هم گذاشتیم بانک...الناز درسشو ادامه داداون هم به اجبارمن...من هم بافتنی می بافتم وخیاطی می کردم تا خرجمون در بیاد...الناز همچنان به دنبال پدرومادرش بود ولی اخرش به بندبست می خوردیم...تا اینکه گفت میخواد کار بکنه...نزدیک عید بود و کارایزیادی ریخته بود سرم ولی من فقط به اسایشمون فکر می کردم...گفت که باید حتما یه کاری پیدا بکنه ودرکنارش درسشو هم می خونه...تا اینکه دست تقدیر اونو برای کار می کشونه به شرکت اقای علایی...که ازقضاازخانواده ی ستایش خبر داره...وبقیه ی ماجرا رو هم که خودتون می دونید...رو به دخترش با لحنی خواهشمندانه گفت: دخترم توروخدا منو ببخش...حلالم کن.الناز اشکهای مادرش را پاک کرد وبه رویش لبخند زد ودر حالی که خودش هم اشک می ریخت او را دراغوش گرفت وگفت:مامان این چه حرفیه؟...من خیلی وقته که بخشیدمتون...دیگه این حرفو نزنید..شما همیشهمادر من بودید وهستید...مانی وعلیرضا که مات ومبهوت به صحبت های شکوه (مادر الناز) گوش می دادند به یکدیگر نگاه کردند...الناز رو به مانی گفت:حالا که همه چیزو می دونید...میشه منو ببرید پیش پدر ومادرم؟...خواهش می کنم.انقدر این جمله را با لحنی التماس امیز بیان کرد که مانی برای لحظه ای با غم نگاهش کرد ولی سریع به خودشامد وگفت:ولی اینایی که شما تعریف کردید همه اش یه مشت حرفه وامکان داره حقیقت نباشه...الناز که از این حرف مانی بی نهایت عصبانی شده بود با حرص گفت:چی دارید میگید اقای محترم؟...ما چرا بایددروغ بگیم؟...من روی قولتون حساب کرده بودم که همه چیزو گفتم حالا شما زیرحرفتون می زنید ؟...مانی با همان خونسردی ذاتیش به پشتی مبل تکیه داد وگفت:من هنوز هم سر حرفم هستم...ولی زمانی حرفاتونوباور می کنم که مدرک نشونم بدید...شکوه ، مادر الناز میان حرفش امد وگفت:پسرم اخه چه مدرکی بدیم؟تنها مدرکمون این عکسه...به خدا قسم همینوداریم واین هم الناز دختر سینا ستایشه...چرا باور نمیکنی؟مانی رو به او با کمی ارامش گفت:خانم چرا قسم می خورید؟...من که چیز خاصی ازتون نخواستم. فقط گفتمزمانی به صحت گفته هاتون پی می برم که برای اثباتش مدرک نشونم بدید..همین.الناز که از این جر وبحث خسته شده بود گفت:باشه....میشه بگید چه مدرکی از ما میخواید؟مانی کمی به جلو نیمخیز شد ورو به شکوه گفت:شما گفتید وقتی بچه رو دزدیدید مدارکشو هم برداشتیددرسته؟...ولی معمولا مدارک جایی گذاشته میشه که در دسترس نباشه...مثلا گاوصندق یا صندق های شخصیویا کمد وکشوهای شخصی که اونها هم قفل دارند...پس شما چطورتونستید به مدارک الناز ستایش دست پیداکنید؟...الناز میان حرفش پرید وگفت:شما دارید از مادر من بازجویی می کنید؟اصلا شما کی هستید؟پلیس؟...به چه حقیبه خودتون اجازه می دید با مادر من اینجوری رفتار بکنید؟مانی در سکوت با همان جذبه ی همیشگیش به الناز خیره شده بود...علیرضا که اوضاع را اینچنین دید میان حرفش امد وگفت:خانم اسایش لطفا ارامشتونو حفظ کنید...درسته...مانیپلیسه ولی قصد بازجویی از مادرتونو نداره...اینها سوالات معمولی هستند که جوابشون برای ما خیلیمهمه...اینو قبول دارید؟الناز پوزخند کوتاهی زد و رو به مانی گفت:پس شما پلیس هستید؟کاملا مشخص بود...پس بیخود نیست ازهموناول که مارو دیدید داریدمورد بازجویی قرارمون می دید...مانی بدون انکه تغییری به حالت خود بدهد با لحنی محکم گفت:اینکه من پلیس هستم یا نه به خودم مربوطه خانممحترم...الان تنها چیزی که بیشتر از مسئله ی پلیس بودن یا نبودن من مهمه اینه که شما مدارکتونو جهت اثباتحرفاتون برای ما رو کنید وگرنه باید از طریق قانون عمل کنید که اون هم باز به من مربوطه....پس بهترههمکاری کنید.الناز که از لحن کوبنده ی مانی حیرت کرده بود و با بهت نگاهش می کرد با لحنی ارام گفت:خیلی خب ..حالاچرا انقدر عصبانی هستید؟...ولی من چه مدارکی رو باید نشونتون بدم؟مانی پوزخندی زد وگفت:شما نه... مادرتون...رو به شکوه گفت:خانم میشه جواب سوال منو بدید؟مدارک الناز اسایش رو چطور به دست اوردید؟شکوه که تا اون موقع در سکوت به بحث بین دخترش ومانی گوش می داد لب باز کرد وبه ارامی گفت:همونطورکه گفتم الناز همیشه پیش من بود...همه منو به چشم دایه اش نگاه می کردند...یه پرستار...حتی یه خدتکاراستخدام کرده بودند تا به کارای خونه برسه ومن هم شده بودم پرستار الناز وپریناز...ولی من به الناز بیشترتوجه می کردم...اون زمان برای واکسن زدنشون شناسنامه می خواستند ومثل الان نبود که برای واکسیناسیونبچه کارت شناسایی بدن...باید یا شناسنامه یا یه کارت شناسایی نشون میدادی ...یه روز که من طبق معمولهمراه فریبا خانم رفته بودم تا یکی از واکسن های بچه ها رو بزنیم شناسنامه ی الناز دست من افتاد..من بردمشتوی اتاق و واکسنشو زدند...درست همون روزی بود که شبش از اون خونه فرار کردیم...اون روز پرینازمریض شده بود وتب داشت...ولی فریبا بی تجربه بود ووقتی به پریناز واکسن تزریق شد بچه تبش بالا رفتوحالش بد شد..فریبا هم که کاملا بی تجربه بود وتوی اون لحظه حسابی هول شده بود..پاک یادش رفته بودشناسنامه ی الناز هنوز دست منه...اون شب همه اش پیش پریناز بود وانقدر نشست تا اینکه بچه خوابش بردواون هم همون بالای سر بچه خواب رفت.الناز مثل همیشه پیش من بود ومن مراقبش بودم...وقتی هم کهخواستیم فرار کنیم من بچه رو با خودم بردم و شناسنامه اش هم پیش خودم بود.مانی سرش را تکان داد وگفت:که اینطور............جالبه.سرش را چرخواند و به علیرضا نگاه کرد...بعد رو به الناز گفت:اون شناسنامه هنوز پیشتونه؟...الناز سرش را تکان داد واز داخل کیفش شناسنامه اش را در اورد وبه سمت مانی گرفت...مانی صفحه ی اول راباز کرد وتمام مشخصات را از نظر گذراند...سرش را تکان داد ورو به شکوه گفت:بسیار خب...این شناسنامهپیش من می مونه...و..کارتی را از داخل جیبش در اورد وبه سمت الناز گرفت:این شماره ی منه...فردا با من تماس بگیرید تا بهتونبگم که کجا پدر ومادرتونو ببینید.الناز وشکوه هر دو از جایشان بلند شدند ..الناز با گرفتن کارت با خوشحالی گفت:پس یعنی ...فردا می تونم اونارو ببینم؟...واقعا ازتون ممنونم.مانی وعلیرضا هم از جایشان بلند شدند وایستادند...مانی گفت:فعلا نمی تونم چیزی بگم...فردا عصر زنگ بزنید تا بهتون خبر بدم...-باشه...باز هم ممنونم...اگر...اگر هم یه وقت بی احترامی کردم منو ببخشید..به هر حال...مانی لبخند کمرنگی زد وگفت:بله می دونم...درکتون می کنم.مهم نیست...-ما دیگه رفع زحمت می کنیم...پس من فردا عصر باهاتون تماس می گیرم...خدانگهدار.مانی رو به علیرضا چشمک نامحسوسی زد که علیرضا هم منظورش را گرفت....-بزارید من می رسونمون..دیگه هوا تاریک شده واین موقع شب درست نیست تنها برید.الناز رو به علیرضا که این حرف را زده بود گفت:نه..ممنونم مزاحمتون نمیشیم...علیرضا هم با لبخندی جذاب گفت:این حرفا چیه؟...کدوم زحمت...می رسونمتون.الناز سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد ورو به مانی گفت:باز هم ممنون...خدانگهدار.-خدانگهدار.همراه علیرضا سوار ماشین شدند ورفتند...مانی کنار در ایستاده بود و به ماشین علیرضا نگاه می کرد که لحظه به لحظه دورتر می شد....سکوت ارامش بخشی محیط کوچه را در بر گرفته بود...سرش را رو به اسمان بلند کرد ونگاهش را معطوف ستارگان کرد...که به زیبایی بر دل سیاهیه شبمی درخشیدند...