انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Path of Love|مسیر عشق


زن

 
سرش را پایین اورد ودر حالی که داشت در را می بست...
ناگهان ماشینی با سرعت ازجلوی خانه اش رد شد وهمزمان صدای گلوله سکوت کوچه را بر هم زد....
درو محکم بست وبا بی حالی به ان تکیه داد...درد بدی توی تنش پیچیده بود...اروم اروم به سمت پایین کشیده
شد وروی زمین نشست...نفسهایش تند شده بود وصورتش عرق کرده بود...
بی رمق نگاهش رابه روی شانه اش چرخاند ....خون زیادی ازش رفته بود ودرد بی نهایت بدی در شانه وسینه
اش حس می کرد...
خواست از جایش بلند شود ولی درد بدی در تمام تنش پیچید ..حالت صورتش از درد مچاله شد و بی حال در
جایش نشست...باران به شدت شروع به باریدن کرده بود...بهار بود واین باران برای دیگران نعمتی بود ولی
حال مانی اصلا خوب نبود واین باران وضعیتش را بدتر می کرد...با دست سالمش موبایلش را از جیبش در
اورد...دستانش یخ بسته بود...چشمانش سیاهی می رفت واز شانه اش خون جاری بود...انگشتانش می لرزید
ولی به زور توانست شماره ی علیرضا را بگیرد...
-الو..مانی من تو مسیرم....دارم میام خونه ات....
زبانش خشک شده بود دهان باز کرد وبا صدایی لرزان وبی رمق در حالی که باران تمام تنش راخیس کرده بود
زمزمه وار و بریده بریده گفت:علیرضا..زود ..خودتو برسون..اینجا..من..من..
علیرضا با نگرانی و صدای بلندی گفت:مانی چی شده؟مانی؟چرا صدات می لرزه؟ حالت خوبه؟...
-فقط...بیا.....بیا...
گوشی از دستش افتاد...در گوشی باز شد وباطریش بیرون افتاد...چشمانش سیاهی رفت....کم کم پلک هایش
روی هم افتاد وبیهوش شد.........
علیرضا با نگرانی گوشی اش را قطع کرد وپایش را روی گاز فشرد...روبه روی خانه به شدت ترمز کرد
وسریع از ماشین پیاده شد...
زنگ در را فشرد ولی کسی جواب نداد..پشت سر هم زنگ را فشرد ولی بی فایده بود...
کمی عقب رفت ونگاهی به در انداخت....پرید ودستانش را به روی در قلاب کرد و خودش را بالا کشید...ولی
روی در حفاظ داشت ونمی توانست از بین ان رد شود...
با صدای بلندی مانی را صدا زد ولی جوابی نشنید..باران به شدت می بارید و اب از سر و رویش می چکید...به
سختی پایش را از روی حفاظ رد کرد و اروم از در پایین رفت وبا یک حرکت پرید پایین....
در حالی که نفس نفس می زد به اطرافش نگاه کرد ...نگاهش روی مانی که بیهوش کنار در افتاده بود ثابت
ماند..
-یا خدا............
.با ترس و وحشت به سمتش دوید وکنارش نشست سر مانی را روی پایش کجاست و در حالی که توی صورتش
ضربه می زد صدایش کرد...
-مانی..مانی چت شده؟..مانی چشماتو باز کن..صدامو می شنوی مانی؟....داداش چشماتو باز کن......
نگاهش روی شانه ی مانی خیره ماند...چشمانش از زور ترس وتعجب گشاد شده بود...زمزمه کرد:مانی...تو
..تو تیر خوردی؟...یا ابوالفضل...خدایا خودت رحم کن.......
به سختی مانی را از روی زمین بلند کرد و در حالی که یک دستش را به دور کمر او حلقه کرده بود با دست
ازادش در را باز کرد ومانی را به سمت ماشین برد...
او را روی صندلی عقب خواباند و خودش هم سریع پشت فرمان نشست ...باران کمتر شده بود ولی همچنان
می بارید............خیابان ها شلوغ بود ولی بالاخره توانست مانی را به بیمارستان برساند....
دلم برای ستاره تنگ شده بود...خیلی وقت بود دیگه ازش خبری نداشتم........تصمیم گرفتم باهاش تماس
بگیرم...یعنی تا الان نامزد کرده بود؟............
روی تختم نشستم وشماره اش را گرفتم...
-الو...
-الو....سلام ستاره جون..منم پریناز..
-به به..دوست بی معرفت خودم..چطوری خانم؟چه عجب از اینورا..
-اول اینکه عیدت مبارک و صدسال به این سالا.......دوم هم اینکه اگر بدونی تو این مدت چه ها به من گذشته
بهم حق میدی که نتونم باهات تماس بگیرم........تو چرا یادی از من نکردی؟
-چی شده؟...اتفاقی که برات نیافتاده؟..
مکث کوتاهی کرد وادامه داد:..راستش برای منم کلی اتفاق افتاده که اگر بشنوی بهم حق میدی.
-چه اتفاقی افتاده؟نگرانم کردی...........
مکث کوتاهی کرد وگفت:پری جونم..من الان تهرانم...نامزدیم افتاد برای بعد از عید.....الان هم...
-الان چی؟..برای تعطیلات عید رفتی تهران؟
-نه...نیما الان تو بیمارستانه.
با شنیدن این حرف چشمام از تعجب گرد شد...چهره ی شیطون نیما اومد جلوی چشمام....
با نگرانی گفتم:چی داری میگی؟چرا بیمارستان؟
اه کوتاهی کشید وگفت:یک شب قبل از سال تحویل با هم اومدیم تهران...اون شب بابام ونیما برای یه کاری با هم
رفته بودند بیرون...اخه اون شب نیما شام خونه ی ما بود بعد هم با بابام رفتند بیرون...ولی اینطور که بابام
می گفت جلوی خونه که از ماشین پیاده میشن دو نفر موتور سواربه سرعت از کنار ماشینشون رد میشن و به
سمت بابام شلیک می کنند ولی نیما که متوجه اون دوتا شده بوده وقتی اسلحه رو دست اونا می بینه خودشو
میندازه رو بابام تا تیر بهش نخوره...که اونا هم شلیک می کنند وفرار می کنند.تیر می خوره تو کمر
نیما.......من ومامان با شنیدن صدای گلوله اومدیم بیرون که من با دیدن نیما که غرق خون بود از حال رفتم
ولی بابام رسوندش بیمارستان والان هم بستریه...خداروشکر خطر رفع شده..........دکتر می گفت اگر گلوله
کمی اونطرفتر می خورد ممکن بود نیما برای همیشه فلج بشه...خدا خیلی بهمون رحم کرد...خیلی.
با شنیدن حرفای ستاره خیلی ناراحت شدم..واقعا خیلی سخته کسی رو که دوست داری رو توی این وضعیت
ببینی...یه دفعه یاد مانی افتادم...وای من که اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم...درسته الان با مانی قهرم ولی
اگر بنا بود چیزیش بشه حاضر بودم بمیرم ولی نبینم حتی یه زخم کوچیک روی بدنش نشسته....
لبخند کمرنگی زدم وگفتم:خب خدارو شکر که بخیر گذشته...ایشاالله برای نامزدیتون هر جور شده میام..البته اگر
دعوتم کنید.
-این چه حرفیه گلم.......تو مثل خواهرم می مونی...بیشتر از یه دوست دوستت دارم.حتما بیا...کلی خوشحالمون
می کنی.
-قربونت برم........پدرو مادرت حالشون خوبه؟
-خوبن...بابام الان بیشتر از قبل نیما رو دوست داره...میگه از پسرم هم بیشتر دوستش دارم.نیما هم هی واسه
من چشم وابرو میاد ومیگه دلت بسوزه ستاره خانم...جای پسرو واسه بابات گرفتم برو یه فکری واسه خودت
بکن...بهش میگم من که دخترم تو هم پسرش باش مگه چیه؟میگه نخیر قبول نیست پسر جایگاهش
بالاتره...پری جون با اینکه هنوز بستریه وحالش کاملا خوب نشده ولی چیزی از زبونش کم نشده وهمه جوره
حال منو می گیره.
با خنده گفتم:اره می دونم که چقدر شیطونه...امیدوارم همیشه در کنار همدیگه خوشبخت باشید...
-مرسی گلم...تو چکار میکنی؟با مانی به جایی هم رسیدید؟
با شیطنت گفتم:از جایی که مد نظرته اونورترهم رسیدیم...بعد برات مفصل میگم.........
-واقعا؟..وای خیلی کنجکاو شدم ببینم چی شده...من 3 روز دیگه بر میگردم...همون موقع همدیگرو می بینیم
باشه؟
با خوشحالی گفتم:باشه عزیزم...خیلی دلم برات تنگ شده...
-منم همین طور....خب دیگه کاری نداری پری جون؟...باید برم یه زنگ به نیما بزنم...تا هر شب صداشو
نشنوم خوابم نمی بره.
-ای شوهر ذلیل...باشه برو ... سلام منو هم بهش برسون وبگو براش ارزوی سلامتی می کنم...ایشاالله هر چه
زودتر هم مرخص میشه.راستی مانی خبر داره نیما بیمارستان بستریه؟
-نه نمی دونه...نیما گفت حالش که خوب بشه خودش خبر میده.
-اهان .. باشه..برو به عشقت برس گلم...خدانگهدار.
-ممنونم پری جون.. به همه سلام برسون.خداحافظ.
     
  
زن

 
با لبخند گوشی رو قطع کردم......روی تختم دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم...
با یاد مانی دلم بدجوری هواشو کرد..خواستم اس بدم ولی غرورم چی میشه؟...
اخه قلبم براش بی قراره...ولی...
اه بی خیال مگه یه اس از چیه من کم می کنه؟....خیلی دلم براش تنگ شده...
براش اس دادمسلام...خوبی؟)
اره باز این از هیچی بهتره...
هر چی صبر کردم جوابی نیومد...وااااااا چرا جواب نمیده؟یعنی قهره؟..ولی اونی که باید قهر باشه منم نه اون.........
دیگه اس ندادم..در عوض شماره اشو گرفتم که خاموش بود....چرا خاموش کرده؟
دلم شور می زد...نمی دونم چرا دلم گواه بد می داد............یعنی چیزی شده؟...اخه مانی هیچ وقت گوشیش
رو خاموش نمی کرد...باز شمارشو گرفتم..ولی همچنان خاموش بود.قلبم با بی قراری توی سینه ام می تپید...
علیرضا با دیدن دکتر که از اتاق عمل خارج شد به سمتش دوید ودر حالی که بی قراری از صدای لرزانش به
راحتی نمایان بود گفت:دکتر حالش چطوره؟...
دکتر که اسمش دکتر شهابی بود ومردی حدودا 50 ساله بود با خستگی نگاهش کرد وگفت:شما چه نسبتی با اون
جوون دارید؟
-من دوستشم...
دکتر سرش را تکان داد وگفت:جوون مقاومیه..خون زیادی رو از دست داده...ما تموم تلاشمونو کردیم...تیر به
نقطه ی حساس برخورد نکرده بود...ولی اگر کمی دیرتر می رسوندینش امیدی به زنده بودنش نبود........
علیرضا نفسش را فوت کرد وگفت:اقای دکتر الان چطوره؟
-الان بیهوشه و شما هم باید براش دعا کنید.ولی خطر کاملا رفع شده....فقط باید دعا کنید زودتر بهوش بیاد.
علیرضا با خوشحالی در حالی که صدایش می لرزید گفت:خیلی ممنون اقای دکتر..واقعا ممنونم.
دکتر شهابی لبخند کمرنگی زد ودر حالی که به سمت انتهای راهرو می رفت گفت:خواهش می کنم جوون....ما
وظیفمونو انجام دادیم...........بااجازه.
علیرضا سرش را تکان داد و به در اتاق عمل خیره شد.............
مانی را در حالی که روی تخت خوابیده وبیهوش بود وماسک اکسیژن روی دهان وبینی اش بود...دو پرستار
تختش را هدایت می کردند....
به سمت اسانسور رفتند وعلیرضا هم در حالی که نگاهش بر روی صورت مانی خیره مانده بود به دنبالشان
حرکت کرد.......................
از صبح تا حالا که ساعت 12 ظهر بود هر چی با گوشی مانی تماس می گیرم میگه خاموشه...ای خدا یعنی چی
شده؟خیلی نگرانشم...
-دخترم بیا ناهارتو بخور...
صورتمو برگردوندم وبه عمه که توی درگاه اشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم.
-عمه جون میل ندارم..شما بخورید.
به طرفم اومد وبا نگرانی گفت:چرا مادر؟..مریض شدی؟
لبخند کمرنگی زدم...تو دلم گفتم اره مریض شدم..مریضیم هم از عشقه.
-نه عمه جون..فقط گرسنه نیستم..هر وقت میلم کشید می خورم..
کمی نگاهم کرد وبعد در حالی که به سمت اشپزخونه می رفت گفت:باشه دخترم..برات غذا نگه می دارم هر وقت
گرسنه ات شد گرم کن بخور.
از همونجا گفتم:باشه...دستتون درد نکنه عمه جون.
باز شماره اش رو گرفتم ولی همچنان خاموش بود...
دلم می خواست سرمو بکوبونم تو دیواره پذیرایی...حسابی اعصابم داغون شده بود..
رفتم تو اتاقم که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد.
بدون اینکه به شماره نگاه بکنم جواب دادم...
-الو مانی..عزیز دلم تو که منو نصف جون کردی..کجایی؟چرا گوشیت خاموشه...نمیگی من نگرانت میشم؟
عزیزم الان کجایی؟
از بس تند تند حرف زده بودم به نفس نفس افتاده بودم...یه نفس عمیق کشیدم ومنتظر جوابش شدم...
-الو...سلام پریناز.منم علیرضا نه مانی........
با شنیدن صدای علیرضا هول شدم....
همونطور که گوشی تو دستم بود با دست ازادم یکی اروم خوابوندم توی صورت خودم...
وای خدا ابروم رفت...چقدر قربون صدقه اش رفتم........دیگه حتی جیکم در نمی اومد.
-الو..الو پریناز......صدامو می شنوی؟می خواستم درمورد مانی باهات حرف بزنم...الو...
تا اسم مانی رو اورد قفل دهان منم باز شد وبا اضطراب گفتم:علیرضا ..مانی کجاست؟چرا گوشیش خاموشه؟تو
ازش خبر داری؟
صدای خنده ی ارومش تو گوشی پیچید..
-دختر تو چقدر هولی؟..یکی یکی بپرس.مانی حالش خوبه..فقط..فقط الان بیمارستانه.
با شنیدم جمله ی اخرش.....زبونم بند اومد..با تته پته گفتم:تو..تو..چی گفتی؟بیمارستان؟
نفس عمیقی کشید وگفت:اره..دیشب جلوی خونه اش بهش تیراندازی می کنند که تیر میخوره تو شونه
اش..خداروشکر به جای حساس نخورده و الان حالش خوبه.فقط بیهوشه..خواستم خبرت بکنم تا یه وقت نگران
نشی.
اشکام تند تند روی صورتم می چکید ودیدم رو تار کرده بودند.با پشت دست اشکامو پاک کردمو با صدای
بغض داری گفتم:ادرس بیمارستانو برام اس ام اس کن...من الان میام اونجا........
-باشه...ساعت 2 وقت ملاقاته....تا اون موقع می تونی بیای؟
در حالی که توی کمدم دنبال مانتو وشالم می گشتم وهمین طور گریه می کردم گفتم:اره اره...همین الان حرکت
می کنم...ادرسو برام اس کن...خداحافظ.
-باشه..مواظب خودت باش.خدانگهدار.
گوشیمو قطع کردمو ولباسامو پوشیدم..
همه اش چهره ی جذاب مانی جلوی چشمام بود وهر وقت به یادش می افتادم گریه ام بیشتر می شد...
سوئیچمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون..عمه با دیدنم زد تو صورتش و گفت:پریناز...چی شده؟چرا گریه
می کنی؟
داشتم کفشامو می پوشیدم...
-یکی از دوستام بیمارستانه..باید برم ببینمش...توروخدا براش دعا کنید..خدانگهدار.
دیگه مهلت ندادم عمه چیزی بگه وبا عجله دویدم سمت در حیاط واز خونه زدم بیرون.........
علیرضا گوشی اش را از جیبش در اورد واز روی کاغذی که در دست داشت شماره ی الناز را گرفت...
بعد از چند بوق تماس بر قرار شد..
-الو بفرمایید.
-الو سلام...علیرضا علائی هستم..
-اوه..بله.خوب هستید؟اتفاقی افتاده که با من تماس گرفتید؟
علیرضا نفسش را بیرون داد وبا کلافگی به اطرافش نگاه کرد...حیاط بیمارستان خلوت بود و تنها صدای
پرندگان از لابه لای شاخه ی درختان به گوش می رسید...
-اتفاق که افتاده..ولی برای مانی.راستش زنگ زدم بگم قرارمون باشه برای یه روز دیگه..
صدای نگران الناز در گوشی پیچید...
-چیزی شده؟برای اقا مانی اتفاقی افتاده؟
-نه..چیز خاصی نیست.مانی الان بیمارستانه.خدارو شکرمشکل برطرف شده...فقط اگر میشه قرار امروز رو
بندازیم برای هفته ی اینده.
بعد از مکث کوتاهی صدای الناز در گوشی پیچید:باشه من حرفی ندارم..هر وقت شما بگید من حاضرم.میشه اگر
اشکالی نداشته باشه ادرس بیمارستان رو به من بدید تا برای ملاقاتشون بیام وبا خودشون هم حرف بزنم؟البته
این میل خودتونه ولی اگر بدید لطف می کنید.
علیرضا با اکراه قبول کرد وادرس را داد...
-خیلی ممنون..
-خواهش می کنم...امری نیست؟
-نه خواهش می کنم...خدانگهدار.
-خداحافظ.
با فکری مشغول وذهنی درگیرداخل بیمارستان رفت.
همین که وارد بخش شد..پرستاری سراسیمه به سمتش امد..
-اقای علائی بیمارتون بهوش اومدن...دکتر الان بالای سرشون هستند...
علیرضا با خوشحالی از پرستار تشکر کرد وبه سمت اتاق مراقبتهای ویژه دوید...
     
  
زن

 
قسمت دهم:
پشت شیشه ایستاد...مانی چشمانش را بی رمق باز کرده بود وبه روبه رو خیره شده بود...دکتر به همراه چند
پرستار بالای سرش بودند...
دکتر شهابی از اتاق خارج شد وبه سمت علیرضا رفت...
-اقای دکتر حالش چطوره؟...
لبخندی زد وگفت:خداروشکر خطر کاملا رفع شده...همه ی علایم حیاتیش نرماله ..
به شوخی ادامه داد:درضمن هوش وحواسش هم سرجاشه...الان منتقلش می کنند به بخش واون موقع می تونید
ببینیدش.
علیرضا با خوشحالی رو به او گفت:واقعا ازتون ممنونم اقای دکتر...شما جون دوست منو نجات دادید.
-این حرفا چیه جوون...اول اینکه من وظیفه ی خودمو انجام دادم...دوم هم اینکه دوستتون خیلی مقاوم و قوی بود.باید از خدا ممنون باشید که دوستتون رو براتون حفظ کرد...نه من.موفق باشید..با اجازه.
با دکتر شهابی دست داد واز اوتشکر کرد...
مانی به بخش منتقل شد...علیرضا کنارش نشسته بود وبا او حرف می زد که چند ضربه به در خورد ودر اروم
باز شد وپریناز وارد اتاق شد.......
با چشمانی گریان و پاهایی لرزان به طرف مانی رفت وکنارش ایستاد..بدون هیچ حرفی به او خیره شده
بود...علیرضا که سکوت بین ان دو را دید با یک... ببخشید...از اتاق خارج شد وانها را تنها گذاشت...
پریناز بی درنگ خودش را در اغوش مانی انداخت که صدای اخ و فریاد مانی بلند شد...
خودش را عقب کشید ودر حالی که نگاهش خیره روی شانه ی او بود گفت:ببخشید عزیز دلم...حتما دردت اومد نه؟بازم ببخشید...
در چشمانش خیره شد وادامه داد:مانی چرا اینجوری شدی؟به خاطر من اره؟به خدا نمی خوام به خاطر من
اینجوری بشی...جونت برام با ارزشه...توروخدا با خودت اینکارو نکن.
صدای گرفته و بی حال مانی به گوشش رسید...
-چی داری میگی پریناز...من خودم خواستم محافظت باشم..پس باید بیشتر حواسمو جمع می کردم ولی وقتی
بی احتیاطی بکنم این هم میشه حال و روزم..این چیزا تو شغل من یه چیز عادیه گلم...دیگه نگران من
نباش...باشه؟
پریناز کنارش روی تخت نشست ودر حالی که با نوک انگشتانش گونه ی مانی را نوازش می کرد گفت:مگه
می تونم؟..تو....تو...تنها کسی هستی که انقدر دوستش دارم...تو...
گریه امانش نداد ونتوانست ادامه دهد...
-دیدی بالاخره اشکتو دراوردم؟...
پریناز میان گریه خندید وبه شوخی اروم زد روی دست مانی...
-دیوونه من چی میگم تو چی میگی؟............توی این وضعیت هم دست بردار نیستی؟
-دستمو باید از روی چی بردارم؟...من که دستم اینجاست..روی چیزی هم نذاشتمش.
-دیوونه چی داری میگی؟.......
با لحنی التماس امیز ادامه داد:مانی قول میدی بیشتر مواظب خودت باشی؟
مانی به ارامی چشمانش را بست وباز کرد...وگفت:اره..بهت قول میدم...ولی اینو بدون تا پای جونم وایسادمو
ازت محافظت می کنم.
در سکوت تو چشمای هم خیره شدند...سکوت بینشان بیانگر حرفهای زیادی بود که هر یک در دل خود داشتند...
مانی به ارامی دستش را بالا اورد ودست پریناز را در دست گرفت...دستانش همان گرمای همیشگی را
داشت که از گرمایش بدن پریناز گر گرفت.
از نگاه مانی که حالا پراز شیطنت بود صورتش گلگون شد..سرش را پایین انداخت...
-چرا چشماتو از من دریغ می کنی؟...به من نگاه کن.
به ارامی سرش را بلند کرد ودر چشمان او خیره شد...مانی دستش را به سمت خودش کشید که پریناز هم
بی اختیار به سمتش کشیده شد و روی مانی نیمخیز شد .
فاصله ی صورتهایشان خیلی کم بود.هرم گرم نفسهای مانی باعث می شد تن پریناز بیشتر وبیشتر گرم شود..
تا حدی که احساس کند ازحرارات زیاد در حال سوختن است...
دیگر طاقت نیاورد خواست خودش را عقب بکشد که مانی این اجازه را به او نداد وبا یک حرکت دستش را
پشت گردن او گذاشت و صورت پریناز را درست روبه روی صورت خودش گرفت........
-مانی تو حالت خوب ن....
با احساس لبای مانی به روی لبانش حرف در دهانش ماند...
مانی به دستش که پشت گردن پریناز گذاشته بود فشار بیشتری داد و به ارامی لبان او را بوسید...پریناز دستش
را روی شانه ی سالم مانی گذاشت و او را همراهی کرد که تقه ای به در اتاق خورد...
مانی دستش را برداشت وپریناز هم سریع خودش را عقب کشید...
روسری اش را مرتب کرد ودر حالی که از نگاه خیره و پرازشیطنت مانی فرار می کرد با صدای لرزانی
گفت:بفرمایید..
در به ارامی باز شد و اول دسته گلی زیبا پر از رزهای سرخ وسفید وبعد الناز در درگاه در نمایان شد...
پریناز با دیدنش با بهت وتعجب ...و در حالی که چشمانش به حد زیادی گشاد شده بود از روی تخت بلند شد
و به او خیره شد...
الناز با دیدن پریناز چشمانش از اشک خیس شد وزمزمه کرد:پریناز...تو... تو خواهر منی؟
اما پریناز همان طور مانند مجسمه در جایش خشک شده بود وتنها مسیر نگاهش به سمت الناز بود...
دختری که بی نهایت شبیه به خودش بود.............
مات ومبهوت به دختری که بی نهایت به خودم شبیه بود خیره شده بودم....
اون هم چشماش پر از اشک بود..اروم اروم اومد به طرفم...توان هیچ حرکتی رو نداشتم..تنم مثل چوب خشک
شده بود وانگار پاهام چسبیده بود به زمین ...
زمزمه کرد: پریناز...تو خواهر منی؟...
چی گفت؟خواهر؟!یعنی...نه این امکان نداره..مگه میشه؟ولی شباهتش....خدایا...
وقتی به خودم اومدم که دیدم توی اغوشش هستم واونم داره های وهای روی شونه ام گریه میکنه.
مرتب زمزمه می کرد:خدایا شکرت...بالاخره پیدات کردم.پیدات کردم.
منم بدون اینکه حرکتی به خودم بدم توی بغلش خشک شده بودم........
بالاخره منو از خودش جدا کرد...همچنان با تعجب نگاهش می کردم..دستاشو دوطرف صورتم گذاشت وتوی
چشمام خیره شد...خدایا این چقدر شبیه منه...انگار دارم عکس خودمو توی اینه می بینم..اون هم به طور شفاف
... اصلا برام قابل درک نبود..چی رو باید درک می کردم؟اینکه..این دختر...می تونه همون النازه گمشده ی
خانواده ی ستایش باشه؟
النازی که یادمه چقدر مادرم به خاطرش وبا یادش گریه و زاری می کرد؟...به خاطرش اواره ی کوچه و
خیابونا شده بود؟...یعنی این خودشه؟...خدایا یعنی خواب نیستم؟...
با صدای مانی به خودم اومدم ونگاهش کردم...
-پریناز بنشین....چرا همین طور ایستادی؟
بالاخره قفل دهانم باز شد وبریده بریده رو به مانی گفتم:مانی...این دختر...خواهر منه؟
حالا نوبت مانی بود که با تعجب نگام بکنه
-چی؟...تو این دخترو می شناسی؟
دوباره بهش نگاه کردم...روی صندلی کنار تخت نشسته بود وبه من زل زده بود...لبخند روی لباش بود...اونم
وقتی می خندید گونه اش چال میشد درست مثل من...
-نه نمی شناسمش...ولی...اون..
-ولی چی؟...بالاخره می شناسیش یا نه؟...پریناز..یه چیزی بگو...
رو به مانی کردم وگفتم:مانی...این الناز خواهر منه درسته؟همون النازه گمشده ی خانواده ی ستایش..درسته؟
     
  
زن

 
مانی مات ومبهوت به من خیره شده بود وجوابی نمی داد....ولی صدای خودمو شنیدم ...نه خودم نبودم خواهر
دوقلوم بود...ولی صداش کاملا شبیه به خودم بود...
-عزیزم من النازم...خواهرت.همون النازی که 21 ساله از خانواده اش دوره...از خانواده و هویت واقعیش...
زد زیر گریه وبه هق هق افتاد...بی اختیار به طرفش رفتم به ارومی کنارش ایستادم وسرشو گرفتم توی بغلم....
چه حس خوبیه که خواهر گمشدتو بعد از 21 سال پیدا بکنی.
پس اون خواهرم بود؟...یعنی اینا همه اش یه خواب نیست؟رویا نیست؟واقعیته؟...
از خودم جداش کردم وبهش نگاه کردم..نه اون خودشه..خوده خودشه..........اون خواهر منه...النازه...اره
مطمئنم...خدایا شکرت...
به صورتم دست کشیدم...اصلا متوجه اشکام نشده بودم..صورتم خیس بود و من هم هنوز توی شوک بود.شوکه
دیدارغیرمنتظره ی خواهرم....
رو به مانی کردم...سرشو برگردونده بود و از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کرد...از حالت صورتش متوجه
شدم که عمیقا توی فکره....
کنارش روی تخت نشستم که صورتشو برگردوند...
-مانی...برام تعریف می کنی چی شده؟...
لبخند کمرنگی زد ودستمو گرفت...سرشو به ارومی تکون داد....
همون موقع در باز شد وعلیرضا وارد اتاق شد و نگاهش به الناز افتاد...
همون جلوی در خشکش زده بود...با نگرانی به من نگاه کرد وبعد به مانی....
مانی هم چشمک بامزه ای تحویلش داد وگفت:چیه چرا خشکت زده؟حالا نوبته تو شد؟... عجب دیداره
غیرمنتظره ای هم از اب در اومد...چی می خواستیم چی شد علیرضا........
علیرضا به ارومی خندید وبه سمت ما اومد...........
ماشینش را کنار خیابان پارک کرد واز ان پیاده شد...به سمت قسمت ورود ممنوع رفت..جمعیت زیادی جمع شده
بودند و ماموران پلیس به مردم اجازه نمی دادند وارد قسمت ممنوعه بشوند...
همهمه ی زیادی حاکم بود...از زیر نوار رد شد وبا دیدن سروان پناهی...به طرفش رفت...پناهی با دیدنش سلام
نظامی داد...
-ازاد...خب مثل اینکه یه قربانی داشتیم درسته؟شناسایی شده؟
سروان پناهی نگاهی به جنازه که کمی اونطرفتر افتاده بود و رویش با پارچه ی سفیدی پوشیده شده بود کرد...
-بله قربان...عضو همون گروهه افتاب پرسته.عکس ومشخصاتش داخل پرونده هست..می تونید مشاهده کنید.
پرونده ای را به سمت سرگرد همتی گرفت...
در حالی که مشخصات داخل پرونده را یکی یکی ازنظر می گذراند..گفت:بسیار خب...کارهای انتقالش به
پزشکی قانونی انجام شده؟
-بله قربان...الان دارن منتقلش می کنند...
پرونده را بست وسرش را تکان داد...
-خوبه...نتیجه رو به من گزارش کن..منتظرم...
-بله قربان..راستی امروز سیزده فرودینه و فردا ستوان اریافرد همراه خانم ستایش میان تهران؟
-هنوز تماسی نگرفته...ولی فکر می کنم توی همین یکی دو روز بیان...باید خودمونو اماده بکنیم برای اجرای
نقشه...درضمن مانی توی اخرین تماسش یه چیزایی گفت که فکر میکنم به دردمون بخوره...همون شخصی که
دنبالش بودیم برای اجرای نقشمون پیدا شده...این کاره مارو سریعتر میکنه.
-عالیه قربان..نقشه رو کی اجرا می کنیم؟
سرگرد همتی نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:هر وقت مانی وخانم ستایش اومدند واموزش های لازمو
دیدند...این نقشه باید به نحو احسنت انجام بشه..بدون هیچ مشکلی..چون ریسکش خیلی بالاست وخطرش هم
بیشتره...هم برای خانم ستایش وهم برای مانی...ولی..
سروان پناهی نگاهی به چهره ی متفکر سرگرد همتی انداخت...انگار در میان جمعیت چیزی نظرش را جلب
کرده بود...
اروم زمزمه کرد:سروان...بدون جلب توجه با شمارش من به سمت ماشین برو و منتظر من باش...سریع...1..2...3.
سروان پناهی به ارومی بدون هیچ حرفی به طرف ماشین رفت وپشت فرمان نشست...چند دقیقه بعد سرگرد
همتی هم به او ملحق شد...سریع داخل ماشین نشست وفرمان حرکت داد...
-برو سروان...اون پژو206 مشکی رو تعقیب کن..ولی به طور نامحسوس..نباید متوجه ما بشه...حرکت کن.
-بله قربان...نمی خواید بگید چی شده؟
در حالی که تمام حواسش متوجه ی پژو وسرنشینش بود...گفت:اون شخص به نظرم اشنا اومد...با شک به داخل
پرونده نگاه کردم که دیدم اون هم یکی از همون اعضای بانده افتاب پرسته.مثل اینکه اومده سر و گوشی اب
بده...
-جدا؟...
-اره...فقط مواظب باش گمش نکنی...باید بفهمیم کجا میره...
-بدون شک داره میره همونجایی که رییسشون هست تا گزارشاتشو بده.
-اره ...مواظب باش...نباید گمش کنیم.
-بله قربان...خیالتون راحت باشه.
نزدیک به 1 ساعت توی مسیر بودند...راننده متوجه اونها نشده بود...
بالاخره داخل یک کوچه ی پر از درخت پیچید وجلوی یک خانه ی ویلایی و بزرگ توقف کرد..
با زدن چند تا بوق در به ارومی باز شد وپژو وارد خونه شد ودر هم بسته شد...
سروان به ارومی کمی دورتر از خانه ترمز کرد وهر دو مشغول بررسی ویلا شدند...
-مثل اینکه خونه مجهز به دوربین مداربسته است...
-بله قربان...یه همچین خونه ای بدون شک چندتا سگ هم ازش نگهبانی می کنه...
-درسته چندتا سگ به علاوه ی چند تا نگهبان...باید خیلی مواظب باشیم..
نگاهی به سرگرد همتی کرد وگفت:قربان حالا می خواید چکار کنید؟
-فعلا برگرد اداره...شب باید بیایم سر و گوشی اب بدیم و ببینیم چه خبره...شاید یه چیزایی دستگیرمون شد.
-بله قربان...
اروم از کوچه خارج شدند...........
مانی از بیمارستان مرخص شده بود...امروزسیزده بدر بود ولی حس و حاله اینو نداشتم که برم بیرون...
عمه هم به خاطره پا دردش توی خونه مونده بود ونشسته بود پای تلویزیون....
حوصله ام حسابی سر رفته بود..حسابی توی فکر بودم که صدای زنگ در منو به خودم اورد...
به طرف ایفن رفتم...
-بله؟!
-سلام خانم خانما...منم.درو باز کن.
با تعجب زمزمه کردم:مانی تویی؟...اینجا چکار می کنی؟
-باز کن تا بگم.
بدون اینکه دکمه ی ایفن رو بزنم رفتم سمت در...درو باز کردم..مانی با یه لبخنده دلنشین پشت در ایستاده بود.
-نمی خوای دعوتم کنی بیام تو؟
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود باز شده بودم همون پرینازه قبل... هنوزهم به خاطرکاری که باهام کرده
بود ازش دلگیر بودم...
اخم ملایمی کردم..
-برای چی اومدی اینجا؟
     
  
زن

 
-اوه اوه چه خشن...بزار بیام تو تا بگم.
-نه نمیشه...همینجا بگو.
با کلافگی به دورو برش نگاه کرد...
-اینجا که نمیشه به اندازه ی 1 ساعت حرف زد...لااقل بیا تو ماشین.
مشکوک نگاهش کردم...صورتش جدی بود...یعنی چی می خواست بگه که 1 ساعت طول می کشید؟
-باشه...پس برو تا من بیام.
سرشو تکون داد وعقب عقب رفت...همین طور نگاهش به من بود...
شیطنتم گل کرد ...با صدای بلند ولی جدی که کمی هم نگرانی چاشنیش کرده بودم داد زدم:مانی مواظب پشتت
باش.....الان میافتی تو جوب........
همچین برگشت عقب ودرجا ایستاد که نتونستم جلوی خندموبگیرم وبلند زدم زیر خنده...اون هم همونطور
وحشت زده ایستاده بود ودورو برشو نگاه می کرد..فکر کنم دونبال جوبه کذایی می گشت.
قبل از اینکه برگرده سمتم درو بستم ودر حالی که هنوز داشتم به چهره ی مانی می خندیدم رفتم توخونه...
عمه هنوز پای تلویزیون بود وداشت میوه می خورد...
رفتم توی اتاقم و مانتومو پوشیدم.نگاهم به میزه کنار تخت افتاد.یاده نامه افتادم.در کشو رو باز کردم و نامه رو
برداشتم...گذاشتم توی جیب مانتوم واز اتاق بیرون رفتم..
عمه با دیدنم گفت:پریناز کجا میری؟
-عمه جون یکی از دوستام اومده دنبالم...زود برمی گردم.
-باشه عمه...برو. ولی مواظبه خودت باش.
گونه اشو بوسیدم و گفتم:باشه عمه جون...
در ماشینو باز کردم وبا همون اخمی که به چهره داشتم نشستم روی صندلی...خواست حرکت بکنه که گفتم:من
جایی نمیام..همینجا حرف می زنیم.
صدای نفسشو شنیدم که با حرص بیرون داد....
-خیلی خب...اون چه کاری بود کردی؟نمیگی من تازه از بیمارستان برگشتم واین هیجانات برام خوب نیست؟
به چهره اش نگاه کردم.از چشماش و حالت صورتش مثل همیشه شیطنتت می بارید.
-اتفاقا به نظرمن این یه نمه هیجان واست مفید هم هست...
پوزخندی زد وگفت:از الناز... خواهرت چه خبر؟
-هیچی...باهاش در تماسم..هر روز هم می بینمش.
-همین؟!
با تعجب نگاش کردم...
-یعنی چی همین؟!...خب توقع دیگه ای داشتی؟
به روبه روش نگاه کرد...
-به خانواده ات چیزی هم گفتی؟
یاد صدای پر از هق هق مامانم و صدای پر از بغضه بابام افتادم...دیشب پشت تلفن کلی گریه کرده بودند...
با صدای گرفته ای که به خاطربغض توی گلوم بود...گفتم:اره بهشون گفتم...دیشب تلفنی باهاشون حرف
زدم...قرار شده فردا حرکت کنند.امروز سیزده بدره وراهها شلوغه ...واسه همین فردا میان.
سرشو به ارومی تکون داد...
نگاهش روی من چرخید که من بی توجه بهش سرمو چرخوندم...
با اینکه هنوز عاشقش بودم ولی اون کارشو هم نمی تونستم نادیده بگیرم..
-پریناز؟!...
انقدر با احساس صدام کرد که نتونستم نگاش نکنم....
-پریناز چرا با من این رفتارو می کنی؟چرا نگاهتو از من می گیری؟
سرمو انداختم پایین وسکوت کردم...نامه رو از توی جیبم در اوردم وگذاشتم روی پاش...
-خداحافظ.
در ماشینو باز کردم که دستمو گرفت وکشید...سرمو چرخوندم ونگاش کردم...چشماش عصبانی بود.
-باهات کار دارم پریناز...پس مثل بچه ی ادم بشین سرجات.
بدون هیچ حرفی روی صندلی نشستم وبه روبه رو خیره شدم..ولی از گوشه ی چشم حرکاتشو زیرنظر داشتم.
نامه رو برداشت وبا حرص پرت کرد جلوی ماشین...بعد از دقایقی که در سکوت گذشت گفت:پریناز در رابطه
با همون مسئله ی ادمرباها....باید برگردیم تهران.
با تعجب نگاش کردم..این چی گفت؟!برگردیم تهران؟!
-تهران؟!...چرا؟!
-فردا پدر ومادرت میان وپس فردا حرکت می کنیم...تو از خیلی چیزا بی اطلاعی...این ادمایی که دنبالت هستند
خیلی خطرناکن...یه بانده خیلی بزرگ که توی هر کار خلافی فعالیت می کنند...چه قاچاق دختر وبچه...وچه
قاچاق عتیقه جات و مواد مخدر...خلاف کوچیکشون دزدی از موزه های عتیقه است که خیلی ماهرانه این کارو
انجام میدن...
دیگه چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.....
-چی داری میگی؟اینا با من چکار دارند؟!...وای خدا...
با مهربونی نگاهم کرد...
-نترس عزیزم...اونا ادمای خطرناکی هستند ولی من نمیذارم اتفاقی برای تو بیافته...اونها ظاهرا یک بار بدون
اطلاع پدرت وخیلی ماهرانه از هواپیمای شخصیه پدرت برای حمل یه سری عتیقه جات که خیلی حرفه ای
مواد مخدر هم توشون جاسازی کرده بودند استفاده کردند...و به راحتی اونا رو به اونور مرز رسوندند...
ولی پدرت کاملا بی اطلاع بوده...وقتی اون اشیاء همراه با مواد پیدا میشن پلیس ایران در جریان قرار می گیره
وبعد از تحقیق وجستجو می فهمند اونا از طریق یکی از هواپیماهای پدرت حمل شدند و از کشور خارج
شدند...ولی از خوش شانسیه پدرت یکی از اعضای اون باندو دستگیرکردیم که با توجه به اعترافاته اون پدرت
بی گناه شناخته شد... تا اینکه یکی از نوچه های همون شخص یه روز میاد محله کار پدرت واونو تهدید می کنه
که باید هر 3 تا هواپیماشودر اختیاره اونا بزاره وگرنه بد می بینه.پدرت هم قبول نمی کنه واونها هم تهدیدشونو
عملی می کنند ومی افتند دنباله تو واین میشه یه زنگه خطر برای پدرت.
اونا میخوان از طریقه تو پدرتو وادار به این کار بکنند.به هر حال از راه هوایی راحتتر می تونند کارشونو انجام
بدن...تا اینکه پدرت به اداره ی پلیس مراجعه می کنه و همه چیزو برای سرگرد همتی که شوهر عمه ی
علیرضا هم هست میگه...قبلش هم که تورو فرستاده بوده اصفهان وبرات محافظ گذاشته بوده...ولی من با شنیدن
حرفاش تصمیم گرفتم خودم بشم محافظت واز راه دور مراقبت باشم...اینجوری کمتر جلب توجه می شد ولی
نمی دونم اون نامردا از کجا فهمیده بودند من هم در جریانه این پرونده هستم که می خواستند منو از سر راهشون
بردارند ولی کور خوندند...من علاوه بر اینکه از تو مراقبت می کنم...به هیچ وجه هم نمیذارم اونا نیت
شومشونو عملی کنند.مطمئن باش...
سرم داشت از حرفاش سوت می کشید...وای خدا مانی چی داره میگه؟...یعنی اونا انقدر خطرناکن؟...
با ترس نگاهش کردم...
-مانی..حالا من باید ..چکار کنم؟
نیم نگاهی به من انداخت ویه پاکت از توی جیبش در اورد...
-این گوشی وهمراه با سیم کارت بگیر وگوشی خودتو بده به من....
گوشیمو دادم بهش واون گوشی رو گرفتم...
-مطمئنا اونا خطت رو کنترل می کنند پس باید مراقب باشی...شماره ی این گوشیتو به هیچ کس نمیدی
باشه؟...حتی به نزدیک ترین دوستات هم نده....روی این گوشی ردیاب نصبه وما می تونیم توروهر جایی که
هستی ردیابی بکنیم...توی پاکتو نگاه کن...یه جفت گوشواره ی کوچیک هم هست که توی اونا هم ردیاب کار
گذاشتیم...سعی کن همیشه به گوشت باشه حتی موقع خواب...یه گیره ی کوچیک هم هست که می تونی
بزنی...بزنی به...
نگاهش کردم..لباش می خندید ومرموز نگام می کرد..چی می خواست بگه؟
-بزنم به چی؟!
-بزن به لباست...البته منظورم از لباس... لباس زیرت بود...اونجا بهتره هیچ کس نمی تونه ببینه.
وای خدا...صورتم از شرم سرخ و گونه هام داغ شد...سرمو انداختم پایین که صدای خنده اش توی ماشین
پیچید..
زهره مار...کجاش خنده داشت؟پسره ی پررو این همه جا حالا باید بچسبونم به لباس زیرم؟!...
وقتی خوب خنده هاشو کرد ومنو هم کلی حرص داد گفت:حالا نمی خواد انقدر سرخ وسفید بشی...هر جا دوست
داشتی بزن ولی اونجا جاش خیلی بهتره...فکر کنم غیرقابل دسترسه..نه؟
وای خدا می زنم لهش میکنما...ببین چه جوری داره میره رو اعصابه من....
با حرص نگاهش کردم وگفتم:دیگه چندتا ردیاب باید روی خودم نصب کنم؟!
با شیطنت خندید وگفت:نترس همینا بود...دیگه ردیاب نمی خواد...مطمئن باش.
رومو ازش برگردوندم.....بچه پررو..........
-این تموم چیزایی بود که تو باید می دونستی....فردا با پدر ومادرت هم حرف بزن وبهشون بگو که قضیه از چه
قراره...
-حالا چرا باید برگردم تهران؟!
-برگردم نه..برگردیم........چون اونجا خیلی کار داریم که باید انجام بدیم...این مسئله همینجا تموم نمیشه.باید
خودتو اماده کنی.فردا باید با خواهرت الناز هم حرف بزنم.
با تعجب گفتم:الناز؟اون برای چی؟
-اون هم باید در جریان باشه...قسمتی از نقشمون با همکاریه اونه.البته اگر حاضر به همکاری بشه.
با تعجب گفتم:نقشه؟؟؟!!!!!!!!
سرشو تکون داد وبا خونسردی گفت:درسته...وقتی رفتیم تهران می فهمی.
با سردرگمی نگاهش کردم....همون موقع گوشیش زنگ خورد...
-بله.
-سلام جناب سرگرد...خبری شده؟
     
  
زن

 
-که اینطور..بسیار خب مواظب خودتون باشید.
-بله ما هم پس فردا حرکت می کنیم...قراره باهاش حرف بزنم.امیدوارم راضی به همکاری با ما بشه.
-ممنونم..شما هم همین طور.خدانگهدار.
گوشیشو قطع کرد و رو به من گفت:پریناز مواظب خودت باش...با دقت به حرفام گوش کردی؟اگر سوالی داری
می تونی بپرسی.
هنوز سردرگم بودم...ولی فکرم کارنمی کرد.
-نه...الان چیزی به ذهنم نمیرسه...تو هم اون...اون نامه رو بخون...من باید برم...مواظب خودت
باش...خدانگهدار.
نفس عمیقی کشید وگفت:باشه...تو هم مواظب خودت باش...خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم ودر حالی که حسابی توی فکر بودم به سمت خونه رفتم...
وقتی وارد خونه شدم...صدای گاز ماشینه مانی و بعد هم صدای دور شدنش به گوشم رسید....
همون پشت در نشستم وبه فکر فرو رفتم..خدایا خودت کمکم کن.
ماشین رو به ارومی کنار دیوار پارک کرد وهر دو از ان پیاده شدند....
-سروان پناهی...
-بله قربان....
-من از پشت باغ میرم روی دیوار ویه سر و گوشی اب میدم تو همینجا منتظر باش.
-قربان مراقب باشید... می خواید من هم باهاتون بیام؟
در حالی که به طرف قسمت پشتی باغ می رفت گفت:نه... تو همینجا مراقب اوضاع باش...هر مورد مشکوکی
دیدی به من اطلاع بده.
-بله قربان....
توی تاریکی محو شد وکنار دیواره پشتی ایستاد...نگاهی به ان انداخت وبا یه حرکت دستشو به روی دیوار قلاب
کرد و خودشو بالا کشید...روی دیوار نشست....سرش را خم کرد واز لابه لای درختان به داخل باغ نگاهی
انداخت...
تمام باغ زیر نور چراغ ها روشن شده بود وچندین نگهبان در حیاطه باغ اسلحه به دست نگهبانی می دادند...
و درگوشه به گوشه ی باغ سگ های سیاه وبزرگی در کنارهرنگهبان ایستاده بودند..
.سرگرد با تعجب همه جا را از نظر گذراند...
-چی شد قربان؟...
-سروان... چیزی که من دیدم یه چیزی فراتر از تصور ماست...طرف انگار خیلی ادمه مهمیه........گوشه به
گوشه ی باغ نگبان و سگ گذاشتند...کارمون سخت تر شد.مثل اینکه اینجا مقرشونه.مطمئنا خونه ی رییسشون
همینجاست.جای پرتی هم هست.
-چی دستور می فرمایید قربان؟
-فعلا هیچی...باید منتظر مانی باشیم بعد تصمیم می گیریم.
-بله قربان..حق با شماست.
-بر می گردیم ستاد.....
-بله قربان.
در حالی که همچنان به باغ واطرافه انجا نگاه می کرد داخل ماشین نشست و حرکت کردند............
با زدنه چند بوق در توسط سرایدار به ارومی باز شد..
ماشینش را به داخل حیاط هدایت کرد وجای همیشگی پارک کرد...از ماشینش پیاده شد...
بابا حسین سرایدارشان دوان دوان خودش را به او رساند...
مانی با لبخند او را در اغوش گرفت.
-سلام بابا حسین...عیدت مبارک.ببخش که دیر بهتون سرزدم.
با خوشحالی رو به مانی گفت:سلام اقا..خوش اومدید...عید شما هم مبارک.این حرفا چیه پسرم..ولی خانم خیلی
نگرانتون بودن.
مانی سرش را تکان داد و پاکتی را از جیبش در اورد ودر دست باباحسین گذاشت...
-این هم عیدی شما بابا حسین...انشاالله سال خوبی داشته باشی...
بابا حسین که اشک در چشمانش حلقه بسته بود...بر پیشانیه مانی بوسه ای نشاند.
-ممنونم پسرم ولی عیدی دادن وظیفه ی منه باباجان...تو کوچیکتری...چند لحظه صبر کنی اومدم.
دوان دوان به طرف انتهای باغ رفت..جایی که خانه اش به عنوان اتاق سرایداری در انجا قرار داشت...
مانی با لبخند به اطرافش نگاه کرد...بهار شده بود ودرختان جوانه زده بودند...گل های بنفشه ی داخل باغچه به
زیبایی خودنمایی می کردند...
به طرفشان رفت ودستش را به روی یک به یک انها کشید...از لطافتشون حس خوبی پیدا کرد..که لبخند مهمان
لبانش شد...
با شنیدن صدای پا به ان سمت برگشت...باباحسین با لبخند همیشه مهربانش در حالی که بسته ای در دست داشت
روبه روی مانی ایستاد.
بسته را به طرف او گرفت...
-بیا پسرم این هم عیدی تو...ببخش ناقابله.
مانی بسته را از دستش گرفت وبا شوق مشغول باز کردنش شد...در جعبه را باز کرد...یک جعبه ی منبت کاری
شده با طرح های قشنگ ومتنوع...که داخلش یک روکش قلم(جاقلمی) با همان طرح جای گرفته بود...
با شوق رو به باباحسین گفت:بابا حسین این خیلی زیباست...حدس می زنم کار خودتونه درسته؟
باباحسین که از صدای پر از شوق مانی سرذوق امده بود...با همان لبخند گفت:درسته پسرم...هنوز هم
یادته؟..ناچیزه ..امیدوارم خوشت اومده باشه.
-این حرفا چیه باباحسین...هر دوتاشونو دوست دارم..مگه میشه یادم بره؟...هنوزم اون جا قلمی رو دارم...بهترین
یادگاری که توی عمرم گرفتم.
-زنده باشی پسرم...تو هم مثل پسرم برام می مونی...خیلی دوست دارم باباجان.برو تو خانم منتظرته...بیشتر از
این منتظرش نذار.
با لبخند سرش را تکان داد وبه طرف عمارت رفت...
مادرش با رویی خوش او را در اغوش گرفت وسرش را بوسید...
-خوش اومدی پسرم..عیدت مبارک...چرا انقدر دیر؟...توی سیزده روزه عید هر روز چشمم به این در بود ببینم
کی میای..ولی هیچ خبری نبود...دلم خیلی برات تنگ شده بود پسرم.
-دل منم براتون تنگ شده بود مادر...ولی باور کنید سرم خیلی شلوغ بود...الان هم اومدم ازتون خداحافظی کنم.
رنگ از رخ مادرش پرید...
-خداحافظی؟..مگه داری جایی میری؟
     
  
زن

 
-نه مادر نگران نباش.برای یه ماموریتی باید برم تهران...معلوم نیست کی برگردم...اینه که اومدم ازتون
خداحافظی بکنم...حلالم کن مادر...اگر ازم بدی دیدی و اذیتت کردم حلالم کن.
دانه های اشک یکی یکی از چشمانش گونه هایش چکید...
-این حرفا چیه که می زنی پسرم؟..مگه داری کجا میری؟اگر خطرناکه نرو...
لبخند مصنوعی زد و با صدای لرزانی که بغض خفه ای در ان نهفته بود گفت:شغل من سرتاسرش پر از خطره
مادر...من این خطر رو دوست دارم ومطمئن باشید مواظب خودم هستم.دارم میرم تهران...وقتی برگشتم
می خوام یه خبر خوش بهتون بدم..می دونم که خوشحال میشید.
اشکهایش را به ارامی با نوک انگشتانش پاک کرد...
-چه خبری پسرم؟...خوش خبر باشی.
-مطمئن باش خبر خوشیه مادر...بعد بهت میگم...وقتی از این ماموریت برگشتم...باشه؟
سرش را تکان داد...
-باشه پسرم..من که حرفی ندارم..هر جور خودت صلاح می دونی.
از داخل جیبش دو جعبه ی کوچک کادو شده ای را در اورد وبه سمت مادرش گرفت.
-این هم عیدی من به شما مادر..این یکی هم برای پدره....از طرف من عیدیشو بدید وبگید حلالم بکنه وازش خدا
حافظی کنید...باز هم ببخشید که دیر بهتون سرزدم..ازم راضی باشید.
با شوق کادویش را گرفت...
-این حرفا چیه پسرم...همین هم که به یادمون بودی و اومدی دیدمت برام دنیایی ارزش داشت...ممنونم.چرا به
پدرت زنگ نمی زنی؟
-حتما می زنم...
کادویش را باز کرد...انگشتری که رویش سنگی به رنگ ابی به زیبایی بر روی ان خودنمایی می کرد.
با ذوق رو به مانی گفت..
-خیلی زیباست پسرم.واقعا ازت ممنونم...
-قابلتونو نداشت....
با شیطنت خندید ودامه داد:پس عیدی من کجاست؟!
مادرش لبخند بزرگی زد واز جایش بلند شد...
-الان عیدی تو رو هم میدم پسرم..چند لحظه صبر کن.
به طرف اتاقش رفت وچند لحظه بعد در حالی که بسته ای در دست داشت به طرف مانی امد...
-بیا پسرم این هم عیدی تو...امیدوارم خوشت بیاد.
مانی با شوقی کودکانه عیدی اش را گرفت ومشغول باز کردنش شد...یک پلیور همراه با شال گردنش ست همدیگه داخل بسته بود...به همراه یه ست چرم کمربند وکیف....با همان شوق وذوق گونه ی مادرش را بوسید...
-وااااااااای مادر شما هنوز بافتنی می بافید؟خیلی خوشگله ممنونم...از این ست چرم هم خیلی خوشم
میاد...دستتون درد نکنه مادر....
پیشانی پسرش را بوسید وگفت:قابلتو نداره پسرم...برات در همه حال ارزوی سلامتی وشادی می کنم.
نگاه مانی رنگ غم گرفت...
چشم در چشم مادرش دوخت وبا لحنی محزون زمزمه کرد:برای من همین کافیه مادر...فقط به همین نیاز
دارم..پس برام دعا کن...به دعاهات نیازمندم.
دل توی دل هیچ کدوممون نبود...
الناز کنارم نشسته بود ومادرش و عمه هم کمی اونطرفتر داشتند حرف می زدن...
دستای سرد ویخ زده ی النازو توی دستام گرفتم ونگاهش کردم...با استرس نگام کرد...
-خیلی نگرانم پریناز...یعنی چی میشه؟
-دیوونه چرا نگرانی؟مگه قراره چی بشه؟...اینکه پدر ومادرتو بعد از سالها میخوای ببینی مگه نگرانی داره؟باید
الان خوشحال باشی دختر.
-خوشحالم پریناز..خیلی هم خوشحالم.ولی دلشوره دارم...نمی دونم چرا؟
-خب این طبیعیه..به هر حال درکت میکنم که بعد...
با شنیدن صدای زنگ ایفن همه از جاشون پریدن...نگاه هممون روی ایفن خشک شده بود...
به الناز نگاه کردم که دست وپاش می لرزید و از چهره اش کاملا پیدا بود که اضطراب داره...
به مادرش نگاه کردم..رنگ به رو نداشت ومرتب زیر لب دعا می خوند...
عمه هم ایستاده بود وبه من نگاه میکرد...
-پریناز دخترم برو درو باز کن..چرا خشکت زده؟
خودم وضعم همچین روبه راه نبودااااااااا اونوقت ازم توقع داشتم ریلکس رفتار کنم..اخه مگه میشه؟!
دکمه رو زدم وبه سمت در رفتم...
مامانم در حالی که صورتش از اشک خیس بود همراه بابام وارد حیاط شدند...
بابام هم کاملا می تونستم از صورتش بخونم که چقدر نگرانه و برای دیدن دخترش بی تابه...
کنار مامانم رفتم وسعی در اروم کردنش داشتم ولی مگه می شد؟همه اش می گفت: دخترم کجاست؟النازم
کجاست؟...
یه دفعه ساکت شد...برگشتم ودیدم الناز با چشمای به اشک نشسته توی درگاه در ایستاده وزل زده به مامان...
هممون سرجامون خشکمون زده بود که یهو مامان به سمت الناز دوید...
-دخترم..النازم..خودتی؟
از اونور هم الناز در حالی که هق هق می کرد به طرف مامان دوید...هر دو در اغوش هم فرو رفتن گریه
می کردن...
     
  
زن

 
صورت من وبابا هم از اشک خیس شده بود...الناز از روی شونه ی مامان نگاهش به بابا افتاد .
در حالی که همچنان به بابا زل زده بود سرشو از روی شونه ی مامان برداشت ...
بابا اروم اروم به طرفش رفت...روبه روش ایستاد ودستاشو گذاشت دوطرف صورت الناز وبه همون ارومی
پیشونیشو بوسید...
الناز خودشو توی بغل بابا پرت کرد وبه هق هق افتاد...
-شما بابای من هستید؟...اره درسته من عکس شما ومامان رو دیدم..شما بابای منید..من مطمئنم.
بابا پشتش به من بود ولی از لرزش شونه هاش می فهمیدم که اونم داره گریه می کنه..
الناز از بغل بابا اومد بیرون و رو به مامان گفت:شما هم مامان من هستید درسته؟من عکستونو دیدم...بگید که من
بالاخره پیداتون کردم..توروخدا بگید...
صدای پر از التماس بود...مامان گریه اش بیشتر شده بود...بابا لبه حوض نشست ودستاشو گذاشت روی
صورتش...شونه هاش از زور گریه می لرزید...تا به الان گریه ی پدرمو ندیده بودم..ولی الان...
مامانم سر النازو توی دستاش گرفت وگفت:اره دخترم..تو النازه منی..ببین چقدر شبیه پرینازه منی...پس تو
النازی...دخترم بالاخره زنده موندمو پیدات کردم...خدایا شکرت که گمشده ی منو بهم برگردوندی.
عمه و شکوه خانم توی درگاه در ایستاده بودن وهر دو گریه می کردن...مامان با دیدن شکوه خانم به طرفش حمله
کرد که بابام به طرفش دوید وجلوشو گرفت...
-بزار بهش نشون بدم سینا...بهش نشون بدم که عاقبت دزدیدن بچه ی من چیه...توروخدا بزارید من حقه این زنو
بزارم کف دستش...ولش نمی کنم.
-اروم باش فریبا...این کارا چیه؟از تو بعیده...فریبا با ارامش حرف بزن...بزار ارومتر که شدی اون موقع حرف
می زنیم باشه؟
رو به عمه گفت:خواهر شما ایشونو ببر تو خونه ما هم بعد میایم...
عمه همراه شکوه خانم رفتن تو... ومن موندم وخواهرم وبابا ومامان...
مامان بعد از چند دقیقه با حرفای بابا اروم شد...کنار الناز نشسته بود همه اش ازش سوال می پرسید..اینکه تا
الان کجا بوده؟..چکار میکرده؟
الناز هم با شوق یکی یکی جواب می داد...
دستای مامان توی دستاش بود واز کنارش تکون نمی خورد.با حرفای الناز دیدش کمی نسبت به شکوه خانم تغییر کرده بود ولی هنوز نبخشیده بودش...
خب خداییش هم حق داشت..21 سال از دخترش بی خبر بوده وهمه اش توی نگرانی به سر برده.
فردا قرار بود با مانی برم تهران...هنوز نمی دونستم باید چکار کنم...می خواستم زنگ بزنم ولی غرورم چی
میشد؟...
چند بار خواستم شمارشو بگیرم ولی باز منصرف می شدم...
همه خوابیده بودن ومن توی اتاقم روی تختم نشسته بودم وبه گوشیم زل زده بودم...
یاد اتفاقات امروز افتادم..
مامان اصلا شکوه خانم رو تحویل نمی گرفت ولی شکوه خانم همه اش التماسشومی کرد که ببخشدش وهمه ی
ماجرا رو هم تعریف کرد تا اینکه مامانم گفت که می بخشدش..
اون هم به خاطر اینکه تمام این مدت نذاشته بوده الناز اذیت بشه وکمبودی توی زندگیش حس بکنه..
دلم برای شکوه خانم می سوخت.زن زحمت کش وخوبی بود..ولی از بدشانسیش دست روزگار دخترشو از
ش گرفته بود وباعث شده بود این قضایا پیش بیاد..که این هم حکمتی توش بوده که اونم خدا می دونه وبس...
همین طور به گوشیم خیره شده بود که صفحه اش روشن شد..وای خدای من... مانی بود...هول شده بودم...
چندتا نفس عمیق کشیدم ودکمه رو فشار دادم..
-الو...
صدایی نمی اومد..ولی صدای نفسهاشو به خوبی می شنیدم...
-الو..مانی...چرا حرف نمی زنی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سلام عشقم...
قلبم توی سینه ام بی تابی می کرد...دستمو گذاشتم روی سینه ام وبا لحن جدی وخشکی گفتم:سلام...خوبی؟چی
شده زنگ زدی؟
صداش غمگین شد...گفت:مزاحمت شدم؟...
سکوت کردم...
-پریناز نامه ای که برام نوشته بودی رو خوندم.واقعا می خوای بهت ثابت بکنم که دوست دارم؟یعنی قبولم
نداری؟
-هر چی که توی نامه نوشتمو باید قبول بکنی..تا وقتی بهشون عمل نکردی من باهات ازدواج نمی کنم...قسم
میخورم.
صدایی از اونور خط نمی اومد...چند لحظه همینطور در سکوت گذشت.
تا اینکه صدای خشن وسرد مانی توی گوشی پیچید:پریناز برای اخرین بار ازت می پرسم...این حرف اخرته؟
با همون لحن گفتم:اره...همه ی حرفم همین بود.
صداش سردتر از قبل به گوشم رسید...از سردیه کلامش بدنم یخ زد...
-باشه...یادت باشه خودت قبولم نداشتی.ولی من هنوزم...مهم نیست.گوش کن ببین چی میگم.فردا صبح با من
میای تهران.. توی خونه ای که برات در نظر گرفتیم می مونی...خواهرت هم به زودی در جریان قرار می گیره
وبهت ملحق میشه...برای حفاظت مامورمیزاریم .خونه هم به دوربین های مدار بسته مجهزهست...بقیه ی
چیزها رو هم بعد برات میگم...تا اینجا کافیه....کاری نداری؟
انقدر تند تند حرف زد واز همه بدتر لحنش انقدر سرد وخشک بود که اصلا نفهمیدم چی گفت...
ولی هیچ جوری نمی خواستم غرورم نادیده گرفته بشه.
-نه...کاری ندارم.
کمی سکوت کرد وبا همون لحن گفت:فردا ساعت 8 صبح اماده باش حرکت می کنیم.خداحافظ.
هنوز جواب خداحافظیشو نداده بودم که گوشی رو قطع کرد...قلبم با این کارش و با اون لحن سردش
شکست...
چرا با من اینجوری می کرد؟یعنی من حق نداشتم بعد از کاری که باهام کرده بود جلوش بایستم واز حقم دفاع
بکنم؟مگه زورش می اومد که عشقشو به من ثابت بکنه؟...
اشک مهمون چشمام شده بود...همونطور روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشیمو
شنیدم..یه پیام از مانی بود...
{خسته ام از این زندان که نامش زندگیست!
پس قشنگی های دنیا مال کیست؟!
باختیم در عشق اما باختن تقدیر نیست!
ساختیم با درد تنهایی مگر تقدیر چیست؟!}
چشمام پر از اشک شده بود.مانی من دوست دارم...ولی تو هم منو درک کن...می ترسم..از اینده می ترسم.
هنوز داشتم شعری رو که فرستاده بود رو می خوندم که یه پیام دیگه ازش اومد...
{همه ی بغض من تقدیم غرورت باد!
غروری که لذت دریا را به چشمانت حرام کرد...
پریناز نمی تونم فراموشت بکنم.ولی تو..
زمانی فراموشت میکنم که بالای سنگ قبرم با افسوس بگی کاش زنده بودی...
     
  
زن

 
قسمت یازدهم:
با خوندن پیامش قلبم توی سینه ام لرزید.عرق سردی روی پیشونیم نشست...باز اون دلشوره ی لعنتی توی دلم
نشست...اشکام روی گونه هام سرازیر شدن..این چه حسیه؟این چه حرفیه که مانی می زنه؟
چرا مانی اینجوری می کرد؟باز شده بود همون مانی سخت وسرد وجدی...دیگه از گرمی کلامش خبری
نبود...از حرفای عاشقونه اش...
خدایا چکار کنم؟چرا اینجوری شد؟چرا؟!...
دیشب بعد از اینکه با مانی حرف زدم کلی فکر کردم..در مورد اینکه باید توی این مدت چکار کنم؟
بالاخره تصمیم گرفتم منم بشم مثل خودش...سرد وجدی...باید بهش می فهموندم که کارش درست نیست.
باید جوری باهاش رفتار کنم که هم پی به اشتباهش ببره و هم بتونه عشقشو به من ثابت بکنه...باید ثابت بکنه که
از ته دل عاشقمه و هیچ شک و تردیدی این وسط نباشه....
وسایلمو صبح زود جمع کرده بودم وتا اومدن مانی 1 ساعت وقت داشتم..همه سر میز صبحونه جمع شده بودیم
و هر کس مشغول خوردن صبحونه اش بود...
رو به بابا گفتم:بابا...شما در جریان هستید که من امروز باید برم تهران ؟
بابا به ارومی سرشو بلند کرد ونیم نگاهی به من انداخت...
-اره دخترم...سرگرد همتی همه چیزو برام گفته...ظاهرا با محافظت میری...درسته؟اسمش چی بود؟...
کمی فکر کرد...منم چیزی نگفتم تا خودش بگه.
-اهان...ستوان مانی اریافرد....اره همین بود.
نفسمو با اه دادم بیرون وگفتم:بله درسته.با اون میرم......
با مهربونی نگاهم کرد وگفت:دخترم مراقب خودت باش...اگه می تونستم منم باهات می اومدم ولی سرگرد همتی
گفته این کار من ممکنه برای تو خطرافرین باشه...پس می سپرمت دست خدا که می دونم به خوبی از امنتم
محافظت می کنه...
با لبخند نگاهش کردم که مامان گفت:دخترم به هرچی نیاز داشتی به محافظت بگو برات بگیره باشه؟به خودت
سختی ندی باشه؟
مامانه مارو باش انگار دارم میرم سیزده بدر...اوه اوه برم به مانی رو بزنم؟عمرا...همینجوریش یخچال شده.. برم
ازش درخواست هم بکنم تا سنگه رو یخم بکنه؟...
ولی لبخند مصنوعی زدم وگفتم:باشه مامان .. خیالت راحت.نمیذارم بهم بد بگذره.
رو به هر دوتاشون گفتم:شما هم مواظب خودتون باشید...خیلی دوستتون دارم.
رو به الناز که با کنجکاوی به من وبابا و مامان نگاه میکرد گفتم:الناز ظاهرا این محافظه گرامی میخواد با تو هم
حرف بزنه...ظاهرا تو هم باید به همین زودی بیای پیشم...
الناز که انگار کمی هم ترسیده بود گفت:من؟...برای چی من؟چی میخواد بگه؟
با کلافگی نگاهش کردم...
-مگه تو درجریان موضوع نیستی؟...اقای اریافرد یا علیرضا چیزی بهت نگفتن؟
با تردید سرشو تکون داد وگفت:چرا...یه چیزایی گفتن.درمورد ادمربایی وکسایی که دنبالت هستن...ولی نه کامل
برام تعریف نکردن.
پوزخند زدم ودر حالی که به فنجون توی دستم زل زده بودم گفتم:پس نگران نباش ابجی جون...به زودی سروقت
تو هم میاد.
الناز با ترس گفت:کی؟...ادمرباها؟
خنده ام گرفته بود..بنده خدا داشت از ترس سکته می کرد...
با خنده گفتم:نه ابجی...
با مسخرگی گفتم:جناب اقای ستوان مانی اریا فرد .... گرفتی؟!
النازکه خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید وگفت:اهان...خب باشه.اشکال نداره...
اینو باش انگار بهش گفتم مانی میخواد بیاد خواستگاریت که خیلی ریلکس میگه باشه اشکال نداره....
همه حواسشون به ما دوتا بود...مامان با شوق به الناز ومن خیره شده بود وروی لبای بقیه هم لبخند نشسته بود...
شکوه خانم همون دیشب برگشته بود خونه اش...وقتی می خواست بره بنده خدا کلی گریه کرد..ولی الناز بهش
گفت که هر وقت بابا ومامان خواستن برگردن تهران اونم میره پیش مادرش...چون دانشگاهش اصفهان
بود..بنابراین نمی تونست با ما بیاد تهران...
الناز با خیال راحت داشت صبحونشو می خورد..
اروم از روی صندلی بلند شدم وکنار گوشش زمزمه کردم:تو از ادمرباها می ترسی؟ولی خبر نداری که به
موقعش مانی ازاونا هم ترسناک تره.
با چشمای گرد شده از تعجب نگام کرد که منم با یه پوزخند از اشپزخونه خارج شدم ورفتم تو اتاقم تا اماده
بشم...
خداروشکر نیم ساعت دیگه وقت داشتم وتا اومدن برج زهرمار نیم ساعت دیگه مونده بود....
ای خدا توی این مدت من چطوری باید اینو تحمل کنم؟ای کاش هنوزم بهم حرفای عاشقونه وخوشگل موشگل
می زد تا منم حال وروزم این نشه...
خدا اخر وعاقبتمو توی این سفر با این تیکه یخ بخیر کنه.
عمه قران به دست ومامان هم در حالی که یه کاسه اب تو دستش بود همراه بابا والناز تا دم در منو همراهی کردن...
چمدونمو گذاشتم زمین ویکی یکی همه رو در اغوش گرفتم و بوسیدم...اشک مهمون چشمام شده بود ولی نباید
ناراحتشون می کردم بنابراین با لبخند از همشون خداحافظی کردم.
بعد از کلی سفارش از طرف مامان وبابا و دعای خیر عمه وارزوی موفقیت وسلامتی الناز برای من...در خونه
رو باز کردم که دیدم مانی دست به سینه در حالی که عینک افتابی شیکی به چشمای طوسی خوشگلش زده بود
به ماشینش تکیه داده وبه در خونه ی ما خیره شده.
وقتی دید در وباز کردم اومد سمتم تا چمدونمو بگیره که نذاشتم وفوری از دستش کشیدم.
با حرص نگام کرد...از پشت همون عینک دودی هم می تونستم تشخیص بدم الان چقدربا این کارم حرصش
دراومده...چون خودش همیشه می گفت بدم میاد کسی چیزی رو از دستم بکشه.
با دیدن بابام صاف وایساد وخیلی مودبانه ومتین سلام کرد وباهاش دست داد...با یک به یک اعضای خانوادم
سلام واحوال پرسی کرد...
بابام رو به مانی گفت:اقای اریافرد...دخترمو بعد از خدا به دست شما می سپرم...اون محافظایی هم که براش
گذاشته بودم هنوز هم دارن به وظیفشون عمل می کنند به نظرم اینجوری بهتره...ولی چون شما در کنارش
هستید وبه شما باید بیشتر سفارش بکنم.
مانی رو به بابا خیلی محکم وجدی گفت:خیالتون راحت باشه جناب ستایش...دخترتونو سالم به ما سپردید مطمئن
باشید سالم هم تحویلتون میدیم...اگرشده از جونم هم بگذرم نمیذارم بلایی سرش بیاد.
بابا که مثل بقیه تحت تاثیر کلام جدی وپرصلابت مانی قرار گرفته بود لبخند گرم ومهربونی زد ودستشو روی
شونه ی مانی گذاشت...
-ممنونم پسرم...من به شما اعتماد دارم..برید به سلامت.
با همه خداحافظی کردیم وسوار ماشین شدیم ومانی حرکت کرد...
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم...دلم براشون تنگ میشد...ولی چاره ای نبود..من باید مقاوم باشم ودر برابر این
سختی ها ومشکلات کم نیارم.
برگشتم وبه روبه رو نگاه کردم...نیم نگاهی به چهره ی سفت وسخت ولی بی نهایت جذاب مانی
انداختم...چشمای طوسیش پشت عینک افتابی مخفی شده بود ولی از فک منقبض شده اش می شد فهمید که الان
کاملا جدی وخشکه ونمیشه سربه سرش گذاشت وگرنه بدحالتو می گیره.......حالا انگار منم بیدی هستم که با این
فوتا بلرزم...هه.
     
  
زن

 
سکوت بدی بینمون بود...دوست داشتم هر جور شده این سکوتو از بین ببرم...1 ساعت تو راه بودیم اون هم در
سکوت...اه خسته شدم.حوصله ام سررفته بود..دیگه کم کم داشت خوابم می برد.
از توی سبدی که جلوی پام بود و عمه زحمتشو کشیده بود فلاسک چای و لیوانو در اوردم...خیر سرم اومدم
خودشیرینی بکنم براش چای ریختم .که اونم حالا نمی دونم از عمد بود یا غیر عمد ..که بدون شک از عمددد
د بود...از روی یکی از مانع ها به سرعت رد شد و چای ریخت رو دستم که سووووختممممممم...
-ای ای سوختم...اخ...وقتی رانندگی بلد نیستی بیخود می کنی میشینی پشت فرمون....ای دستم سوخت.
بدون اینکه خم به ابرو بیاره یا حرکتی بکنه با همون لحن همیشگی که ازش متنفر بودم و در حالی که نگاهش به
جاده بود گفت:چرا دست وپاچلفتی بودن خودتو میذاری پای رانندگی من؟!...
پوزخند حرص دراری زد وادامه داد:بهتره بیشتر مراقب خودت باشی...تو که انقدر دست وپا چلفتی هستی
چطور میخوای با اون ادمهای خطرناک و ادم کش مقابله بکنی؟...
همونطور که دستمو تکون تکون می دادم تا خنک بشه و از سوزشش کم بشه گفتم:پس توی لندهورو استخدام
کردم واسه چی؟خیرسرت محافظی دیگه... باید ازم محافظت کنی.. گرفتی؟
اوه اوه...همچین زد روی ترمزکه با کله رفتم توی شیشه ی جلوی ماشین...ولی چون فاصله ام کمی زیاد بود
وکمربند بسته بودم خداروشکر باهاش برخورد نکردم ولی قلبم از ترس تو سینه ام مثل دل گنجشک
می زد.
برگشتم سمتش که دیدم عینکشو از روی چشماش برداشته وبا عصبانیت زل زده به من...
با دادی که سرم زد 10 متر پریدم عقب...
-تو چه غلطی کردی؟...با کی بودی گفتی لندهور؟!هان؟ببینم نکنه تو منو استخدام کردی اره؟...مگه با تو نیستم؟
جواب منو بده دختره ی نفهم.
همینطور سرم داد می زد و یواش یواش می اومد جلو...منم با ترس چسبیده بودم به در ماشین وچشمام هم
ازوحشت تا حد ممکن باز شده بود.
وای خدا به دادم برس...
با ترس به اطرافم نگاه کردم..وای خدا وسط بیابون بودیم و گه گاهی یکی دوتا ماشین از اونجا رد می شدند.
باز به مانی خیره شدم که همچنان با خشم وعصبانیت به من نگاه می کرد...همچین داد زد که تو جام پریدم
بالا...
-د بنال ببینم چی گفتی؟!جرات داری یه بار دیگه تکرار کن.
وای خدا یعنی این مانی بود که با من اینطور حرف می زد؟اشک نشسته بود توی چشمام ولی نه ...منم نباید
ازش کم بیارم..خیرسرم با خودم عهد کرده بودم که منم بشم مثل خودش.
پس چندتا نفس عمیق کشیدم وتو جام صاف نشستم...سعی کردم صدام نلرزه...توی چشماش زل زدم..چشمایی که
عاشقشون بودم...
-تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی فهمیدی؟نفهم هم خودتی... بهتره درست حرف بزنی.یادت نره کی
هستی...مگه محافظ من نیستی؟پس به وظیفه ات عمل کن.
همچین دستمو کشید سمت خودش که منم بی هوا پرت شدم طرفش...به دستم فشار اورد که از درد صورتم جمع
شد ولی جیکم در نیومد...
داد زد:چه زری زدی؟!مگه تو منو استخدام کردی؟میخوای حالیت کنم من کی هستم؟اره؟میخوای؟!یه کاری نکن
قبل ازاینکه به دست اونا بیافتی خودم یه بلایی به سرت بیارم...
منم مثل خودش داد زدم:هیچ غلطی نمی تونی بکنی..فهمیدی؟!
پوزخند صدا داری زد و با نگاه خاصی گفت:از کجا انقدر مطمئنی خانم خانما؟!...بهتره زیاد به خودت اعتماد به
نفس کاذب ندی...
بدون توجه به پوزخند ونگاهش با همون حالت گفتم:از اونجایی که جراتشو نداری.بهتره سریعتر راه بیافتی.
چندتا نفس عمیق کشید...از گوشه ی چشم دیدم که دستاشو مشت کرد وکوبید به پشتی صندلیم...با ترس چشمامو
بستم.قلبم تند تند می زد.
-شانس اوردی زنی...اگر مرد بودی واین حرفا رو بهم میزدی مطمئن باش الان با فرشته ها و اون دنیا اشنات
کرده بودم.ولی مطمئن باش همین که برسیم بدجور حالتو می گیرم...اینو یادت باشه.
پوزخند زدم وسکوت کردم...از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشیست..پس بی خیال.
ولی توی دلم یه چیزی می گفت بدبخت برسی تهران مانی بدجور حالتو می گیره...می دونستم که بیخودی یه
حرفی رو نمیزنه...وای خدا به دادم برس.
ولی نباید خودمو ببازم...اون قرار بود عشقشو به من ثابت کنه ولی با این کاراش من دارم کم کم پی می برم اون
یه ذره چیزی هم که بینمون به عنوان عشق بود الان دیگه وجود نداره...یعنی منو دوست نداره؟همه ی اون
حرفا واون کارا دروغ بود؟...
در سکوت ماشینو روشن کرد وعینکشو به چشماش زد.
سرد تر از قبل مشغول رانندگی شد.دیگه جرات هیچ حرکتی رو نداشتم انقدر از پنجره به بیرون خیره شدم تا
اینکه کم کم چشمام گرم شد وبه خواب رفتم...
گرم خواب بودم که احساس کردم یه چیزی داره روی صورتم حرکت میکنه...
از اونجایی که خیلی خوش خواب بودم توی دلم گفتم: بی خیال و باز گرفتم خوابیدم...
ولی حواسم بود که اون چیز داره نوازش گونه.. روی صورتم کشیده میشه...اره این..
انگشتای یه نفر داشت صورتمو نوازش می کرد.بوی عطرشو حس می کردم...بوی عطر مانی بود.
خواستم چشمامو باز بکنم ولی بعد با خودم گفتم اگر چشمامو باز کنم اونم حتما میشینه کنار وباز میشه همون مانی
سرد وجدی...
منم که پرروووووو... وعقده ی محبت اونم از طرف مانی داشتم..بنابراین چشمامو باز نکردم وخودمو زدم به
خواب...
انگشتشو رو گونه ام کشید واروم اروم اومد پایین تر وکشید روی لبام..انقدر با ارامش ونرم این کارا رو میکرد
که نزدیک بود باز خوابم ببره...
دستشو اورد پایین وگذاشت روی بازوم وبعد از چند لحظه هرم گرم نفسهاش رو روی پوست صورتم حس
کردم...از حرارتش منم داغ شدم و از هیجان می لرزیدم...
اون گرما همینطور داشت نزدیک و نزدیک تر می شد...نمی خواستم منو ببوسه...با خودم عهد کرده بودم که تا
وقتی مطمئن نشدم عاشقمه واز ته دل منو دوست داره بهش اجازه ی این کارو ندم.ولی توی اون موقعیت بدجور
وسوسه شده بودم.
به سختی به هوسم غلبه کردم و بالاخره عقل بر احساس پیروز شد.
توی جام کمی تکون خوردم که اونم به سرعت خودشو کشید کنار...بعد از چند دقیقه چشمامو باز کردم...به اطرافم
نگاه کردم...هنوز توی جاده بودیم...به ساعتم نگاه کردم2:30 بعداظهر بود..الانا دیگه باید برسیم.ولی چرا
ماشین متوقف شده؟!
به طرف مانی برگشتم و دیدم مانی سرشو گذاشته روی فرمون وچشماشو بسته
یعنی خوابیده؟اروم صداش زدم ولی جوابی نداد...با تردید به بازوش دست کشیدم...
-مانی..بیداری؟....چرا اینجا وایسادی؟!
کمی تکون خورد وسرشو بلند کرد...با بی تفاوتی نگام کرد ...به ارومی ماشینو روشن کرد.
-فکر نمی کنم لازم باشه واست چیزی رو توضیح بدم.
نخیر مثل اینکه همچنان بر خر شیطون سواره......قصد پیاده شدن هم نداره.
چیزی نگفتم وسکوت کردم...ولی همه اش حواسم پرت میشد...یاد چند دقیقه پیش وکار مانی می افتادم.
     
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Path of Love|مسیر عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA