اگر روم میشد حتما به رخش میکشیدم تا حالش گرفته بشه...ولی غرورم اجازه نمی داد.نیم ساعت دیگه مونده بود که برسیم به تهران......تنم خشک شده بود.کش وقوسی به بدنم دادم..ولی نه همچنانکوفته بودم.همین که برسم باید یه دوش بگیرم.راستی من باید کجا زندگی بکنم؟...دیشب که چیزی از حرفایمانی نفهمیدم.غرورمو برای چندلحظه نادیده گرفتم وبرگشتم سمتش...-من باید توی این مدت کجا زندگی بکنم؟با مسخرگی نگام کرد ودر حالی که لبخند کجی روی لباش بود گفت:دیشب برات لالایی خوندم؟!..چرا حواستوجمع نکردی تا متوجه حرفا بشی؟با اینکه حوصله ی توضیح دادنه دوباره رو ندارم ولی مجبورم یه بار دیگهحرفامو تکرار بکنم تا یه وقت خرابکاری نکنی.بدجور حرصمو در اورده بود...دوست داشتم با همین دستام خفه اش کنم...پسره ی پررو انگار داره با زیر دستشحرف می زنه.-ما برات یه خونه درنظر گرفتیم که باید مدتی رو اونجا باشی...نگران نباش خواهرت هم چندوقت دیگه میادپیشت که تنها نباشی.اون ردیابارو هم همونطور که برات توضیح دادم جاسازی می کنی.با شیطنت ونگاه خاصی زل زد توی چشمام وگفت:مخصوصا اون ردیاب کوچیکه که شبیه به گیره است..میدونیکه باید کجا بزنیش؟!با حرص رومو ازش برگردوندم که صدای قهقهه اش توی ماشین پیچید...درد..کوفت..مرض...رواب از خنده ریسه بری بچه پررو...منو مسخره می کنه.وقتی خوب خنده هاشو کرد ادامه داد...-توی خونه براتون محافظ میزاریم وخونه هم به دوربین مدار بسته مجهزه...اونجا در امانید...خطهای خونه وهمین طور موبایلت تحت کنترله ماست...پس جای نگرانی نیست.بقیه ی چیزایی هم که باید بدونی رو سرگردهمتی بهت میگه...اگر سوالی داری می تونی بپرسی.با حرص نگاش کردم...-نخیر سوالی ندارم...با مسخرگی ادامه دادم:لطف کردی توضیح دادی....واقعا زحمت کشیدی جناب.با بی تفاوتی نیم نگاهی بهم انداخت وباز به جاده خیره شد...-قابلی نداشت...فقط خدا کنه اینبار خنگ بازی در نیارورده باشی و هر چی گفتم روبه خاطر بسپری چون منحوصله ی اینکه یه بار دیگه برات حرفامو تکرار کنمو ندارم.دیگه اشکم داشت در می اومد...طاقت کم محلی های مانی رو نداشتم..مرتب بهم زخم زبون می زد.صورتمو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم...نمی خواستم چشمای به اشک نشسته ی منو ببینه وبازمسخرم بکنه...دیگه اون مانی که می شناختم نبود....اون تغییر کرده بود.به صورت سردش نگاه کردم...نه اون دیگه مانی عاشق وشوخ وشیطون من نبود...مانی که من می شناختم با اینمانی زمین تا اسمون فرق می کرد...دلم برای عشق خودم تنگ شده بود...یعنی میشه باز بشه همون مانی که منعاشقش شدم؟..یعنی میشه؟..پیچید تو یه کوچه ی خلوت وجلوی یه خونه ی نسبتا قدیمی نگه داشت.خواستم قبل از اون از ماشین پیاده بشم که دستمو گرفت ونذاشت...با تعجب نگاش کردم...-چیه؟دستمو ول کن.با همون لحن سرد و بی تفاوتش گفت:یادت نره که الان توی تهرانیم نه اصفهان...اینجا نمی تونی بدون محافظ ازجات تکون بخوری شیرفهم شد؟...بدون اطلاع من و بدون ردیابا از خونه خارج نمیشی.یه جعبه باریکه چوبی گرفت سمتم....دستمو بردم جلو وازش گرفتم...درشو باز کردم.یه ساعت مچی زنونه..بندچرمی مشکی ساده ولی شیکی داشت...صفحه اش دیجیتالی بود.با تعجب نگاش کردم...یعنی بهم کادو داد؟با مسخرگی پوزخند زد وگفت:چیه؟فکر کردی بهت کادو دادم؟نخیر خانم خوش به حالت نشه...این ساعت باساعتای دیگه فرق داره..داخلش هم ردیاب جاساز شده و هم میکروفن که اگر دکمه ی پشت صفحه رو فشار بدیکار می کنه.در ضمن پشت بند دقیقا زیرقفلش یه دکمه ی ریز مشکی که لمسیه کار شده..اگر بهش فشار بیاری مامیفهمیم در خطری...یه جورایی زنگ خطر محسوب میشه...از اونجایی که خیلی ساده است شک برانگیز نیستولی با این حال همیشه خواستی بری بیرون سعی کن مانتوهایی رو بپوشی که استین بلندی داشته باشه...تا بتونهروی ساعتو بپوشونه وکمتر جلب توجه بکنه.نمونه ی همین ساعت به خواهرت هم داده میشه.سوالی نداری؟نه دیگه چه سوالی؟..ماشاالله انقدر تند وسریع وکامل وجامع حرف زد که جای سوالی باقی نذاشت...وقتی دید جوابشو نمیدم...برگشت سمتم وبا لحن خشنی گفت:نشنیدم چی گفتی؟...سوال من جواب داشت...نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وشونمو انداختم بالا...-نخیر سوالی ندارم...در ضمن کمتر هوار هوار کن سرم درد گرفت..مرد هم انقدر جیغ جیغ می کنه؟خجالتبکش.یه لحظه متوجه لبخند کوچیکی روی لباش شدم..ولی به سرعت برق محوش کرد و جاشو به یه پوزخند داد...-کشش پاره شده...تو اگه خنگ بازی در نیاری منم لازم نمی بینم که از هنجره ی نازنینم این جوری وبیخودیاستفاده بکنم...بهتره پیاده بشی...خودش زودتر از من پیاده شد و اومد در سمت منو هم باز کرد و بازومو گرفت ومنو از ماشین پیاده کرد...در حالی که کاملا اطرافو زیرنظر گرفته بود منو کشون کشون برد سمت در خونه...انگار اسیر گرفته.داشت با کلید در وباز می کرد که دستمو به شدت از دستش کشیدم...با حرص بهش گفتم:مگه دزدگرفتی؟...درضمن تو کلید اینجا رو داری؟دستمو گرفتم سمتش...-یاالله کلیدو رد کن بیاد...دوست ندارم کلیدای خونه دستت باشه...به هر حال مردی واین کار لازم نیست...همچین زد زیر خنده که مات سرجام موندم...کوفت باز یکی اینو قلقلک داد...هولم داد تو ودر وبست...-برو تو ببینم.....هیچ میفهمی چی میگی؟اگر کلیدای خونه ای که زیرنظر داریم و همین طور داریم 24 ساعتهازش محافظت می کنیم و من نداشته باشم پس کی باید داشته باشه؟ادمرباها؟!خوبه من اوردمت که اینجا درامانباشی..اونوقت میگی کلیدارو بدم بهت؟اروم تکیه دادم به دیوار راه رو...این چی میگه؟...اروم اومد سمتم ورو به روم ایستاد..نگاهش سرد بود وصورتش کاملا جدی...چونمو گرفت تو دستاش وکمیفشار داد...-از این به بعد 2 تا مامور از اینجا محافظت می کنه...2 تا مامور هم از خونه ی رو به رویی اینجا رو زیر نظردارند...من هم همونجا هستم...پس دست از پا خطا بکنی یا لجبازی بکنی با من طرفی فهمیدی؟حواستوخوبجمع کن...همین جا باش تا برم چمدونتو بیارم.بعد از اینکه رفت منم از شوک حرفاش در اومدم...اون چی گفت؟یعنی باید از این به بعد اینجوری زندگی کنم؟همه اش تحت کنترل؟زیر نظر؟...وای خدا لابد هرلحظه که بخوام برم دستشویی هم منه بدبختو زیر نظرمیگیرن...ای وای حالا تو دستشویی وحموم دوربین کار نذاشته باشن؟...مانی با چمدون وارد راهرو شد وبا پا دروبست...بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب....-ببینم توی دستشویی وحمام که دوربین کار نذاشتین؟....هان؟چمدونمو گذاشت جلوی پام و با لبخند کجی نگام کرد....-نترس اون دوجا تنها مکانها توی این ساختمون هستند که تحت کنترلمون نیست...اگر هم خواستی لباستو عوضبکنی یا کار خاصی انجام بدی برو توی حمام یا دستشویی..چون حتی توی اتاقت هم دوربین کار گذاشتیم.خدایش به حد انفجار رسیده بودم...فقط یکی نبود فیتیلمو روشن بکنه که اونوقت دودمانش به باد می رفت...سرش داد زدم:چی داری میگی تو؟یعنی من حتی توی اتاقم هم ازاد نیستم؟این دیگه چه جورشه؟...با اجازه ی کی تو اتاقم...جایی که جزء مکان های شخصیم محسوب میشه دوربین کار گذاشتین؟...یه قدم اومد جلو کاملا نزدیک به من ایستاد...-اولا به اجازه ی خودم که محافظت هستم...دوما اینجا تنها مکان شخصی برای تو دستشویی وحمامه...سومادوربین که هیچ میکروفن هم کار گذاشتم...ولی جایی که نتونی پیداش بکنی...دندونامو از زور حرص بهم ساییدم...ای خدااااااااا من تو این مدت از دست این سیریش چکار کنم؟؟؟؟دارهدیوونم می کنه.چرا انقدر منو حرص میده؟با حرص سرش داد زدم:دیگه چرا میکروفن نصب کردی؟این کارا لازمه؟چرا یه کم ازادم نمیزاری؟..اخه چی ازجونم میخوای؟اشک نشست توی چشمام و بی توجه به مانی راه خودشونو پیدا کردن ودونه دونه از چشمام جاری شدن...توی حالت و صورت مانی تغییری ایجاد نشد..برعکس خیلی خونسرد رفت نشست روی صندلی که کنار در بودو زل زد به من...-بهتره انقدر خودتو حرص ندی...به جاش خودتو اماده کن که راه سختی رو در پیش داریم...اشکم خودبه خود بند اومد...-چی؟چه راهی؟...مانی چی توی سرته؟میخوای با من چکار بکنی؟نکنه من شدم موش ازمایشگاهی شماها؟
اره؟؟؟!!!!با کلافگی از روی صندلی بلند شد ورفت توی حال...منم دنبالش رفتم..روی مبلهایی که توی حال منظم و باسلیقه چیده شده بود نشست...منم همونجا بالا سرش وایسادم...-چرا جوابمو نمیدی؟...به قول خودت سوالم جواب داشت...-بگیر بشین...با لجبازی گفتم:نمی خوام...من راحتم...حرفتو بزن.با دادی که سرم زد 10 متر تو جام پریدم هوا...-بهت میگم بشین...خوشم نمیاد مثل طلبکارا بالا سرم وایسی...نخیر...مثل اینکه هیچ جوری نمیشد با این برج زهرمار کنار اومد...اینبار بدون لجبازی رفتم وروبه روشنشستم..-ببین... ما یه تیم هستیم...یه تیم 17 نفره...که داریم روی این پرونده کار می کنیم...هر کدوم از ما این وسطوظیفه ای داره که وظیفه ی من هم محافظت از توست والبته توی تحقیقات وعملیات ها هم شرکت دارم........5تا از ما که خودم هم جزءشون محسوب میشم وظیفه ی محافظت از تورو داریم ومن هم سرگروهشون هستم...5نفرمون هم سر دستگاهها ودوربین ها فعالیت دارن...5 نفرمون هم تک تیراندازهایی هستند که واقعا توی اینکار استادن وادمای خبره ای هستن...میمونه 2 نفر که سرگرد همتی وسروان پناهی هستند که اونها در درجه یاول به روی این پرونده کار می کنند....یه تیم دیگه هم داریم که گروه ویژه هستند وتوی عملیات ها نقش بهسزایی دارند...من اینها رو برات میگم تا دیگه سوالی از من نداشته باشی..تا اینجاش به تو مربوط میشد...که بعدربطشو می فهمی..ما..یعنی این 17 نفر به سرگروهی سرگرد همتی تونستیم برای رسیدن به هدفمون که پیداکردن ودستگیریه رییس این باند بزرگه...یه نقشه ای طراحی بکنیم که من و تو وخواهرت وعلیرضا توی ایننقشه نقش اصلی رو داریم...با تعجب گفتم:چی؟مگه علیرضا هم توی این جریانات هست؟چطور؟مگه اونم پلیسه؟-نه...اون خودش پیشنهاد کرد که میخواد با ما همکاری بکنه...توی این نقشه نیاز به کسانی که حتما بایدجزءافراد پلیس باشند نیست...کسانی که از امادگی بدنی خوبی برخوردار باشند و ورزشهای رزمی بلد باشندوصدالبته مورد اعتماد هم باشند می تونند همکاری بکنند.هر کسی صلاحیت نداره....علیرضا توی رشته یبوکس حرفه ایه وبا شنا وکاراته هم به خوبی اشناست...من هم که یکی از افراد پلیسم وباید بینتون باشم...میمونهتو و خواهرت که باید در عرض 1 هفته مهارتهای لازم رو ببینید...فقط یک هفته.چون زمان زیادی نداریم.-یک هفته؟..تو این یک هفته توقع داری خواهران بروسلی تحویل بگیری؟...من چطوری کاراته یادبگیرم..همیشه از خشونت و بزن بزن بیزار بودم.باز نگاهش رنگ مسخرگی گرفت...-کی گفت کاراته وبزن بزن؟فقط یه کم ورزش رزمی که بتونی از خودت دفاع بکنی همین.در ضمن بایدتیراندازی هم یاد بگیرید...این از همه مهمتره.اخ جون تیراندازی...از بچگی عاشق تیراندازی بودم..الان 3 سال بود که کلاس تیراندازی میرفتم ویه چند ماهیبود دیگه ولش کرده بودم...ولی توی کارم استادی بودم واسه خودم....با اعتماد به نفس وکمی هم غرور نگاهش کردم و گفتم:تیراندازی رو بلدم...3 سالی هست میرم کلاس...تعجب رو توی چشماش دیدم ولی سریع محو شد...-جدا؟...عالیه.پس باید دیدنی باشه..تو که میگفتی از خشونت خوشت نمیاد؟...-هنوزم میگم...ولی از تیراندازی خوشم میاد...نه ادم کشی.در حد تفریح ...همین.-ولی توی کاری که میخوایم شروع کنیم تیراندازی باید در حد ادم کشی باشه نه تفریح...گرفتی؟-من این کارو نمی کنم....پوزخند صداداری زد وگفت:به موقعش این حرفت یادت میره...وقتی جونت در خطر باشه اون موقع دیگه اینحرفو نمی زنی.مات نگاهش کردم..وای خدا این چی میگه؟!باید ادم بکشم؟!عمرااا............نگاهی به در اتاق پرینازانداخت....روی مبل نشست و شماره ی سرگرد همتی را گرفت....-الو بفرمایید........-الو...سلام قربان...اریافرد هستم.صدای خنده ی دوستانه ی سرگرد داخل گوشی پیچید...-سلاااااام مانی جان..خوبی؟چه خبر؟مستقر شدید؟مانی هم متقابلا لبخند زد وگفت:ممنونم قربان...بله همین امروز رسیدیم...از کی شروع می کنیم؟صدای جدی سرگرد به گوشش رسید:خوبه...فرداشب بچه ها میان وجایی که در نظر گرفتیم مستقر میشن.از پسفردا شروع می کنیم...به خانم ستایش هم چیزی در مورد این موضوع گفتی؟-بله قربان...یه چیزایی رو براش توضیح دادم.-ردیابا رو هم بهش دادی؟...راستی کارکردن باهاشونم یادش بده..ممکنه اشتباه بکنه.-بله قربان...حتما.-بسیارخب برو به کارت برس...کاری نداری-نه قربان...پس من.. فردا شب منتظر بچه ها هستم.....خدانگهدار.- باشه.موفق باشی..خدانگهدار.از توی پذیرایی صدای صحبت کردن مانی می اومد...لای در وباز کردم وسرک کشیدم...مانی روی مبل نشسته بود وداشت با گوشیش حرف می زد وهی بله قربان.. بله قربان می کرد.........لابد داره باسرگرد همتی حرف می زنه.دروبستم وروی تختم دراز کشیدم...داشتم به مانی واتفاقایی که امروز از اصفهان تا تهران بینمون افتاده بود فکرمی کردم که یه دفعه دراتاقم باز شد مانی اومد تواتاق.....مات سرجام نشستم...توی درگاه در ایستاده بود وبا یه پوزخند نگام می کرد...-به چی زل زدی؟محض اطلاعت باید بگم این دروهمین جوری اینجا نذاشتند...زورت میاد یه در بزنی؟شاید منتو وضعیتی نباشم که سرتو میندازی پایین ومثل چی میای تو اتاقم...اومد سمتم ودر همون حال گفت:خانم خوش حواس مگه یادت رفته که بهت گفتم تنها مکانهای شخصی توی اینخونه حمام ودستشوییه؟.......بنابراین انقدر اتاقم ..اتاقم نکن.....الان هم همچین توی وضعیته خوبی نیستی...با مسخرگی به سرتاپام اشاره کرد...این چی داره میگه؟یه نگاه به خودم انداختم...واااااااااای خداجون من چقدر خنگم...با تاپ و شلوار جین نشسته بودم جلوش وداشتم همین طور ریلکس براشبلبل زبونی می کردم..دستمو گذاشتم روی سینه هام ورو به مانی که زل زده بود به من داد زدم...-برو بیرون ببینم...به چی زل زدی؟...وقتی سرتو مثل گاو میندازی پایین ومیای توی اتاق توقع داری چطوریجلوت دربیام؟برووووو بیرون.همینطور وایساده بود وبا پوزخند نگام می کرد...نگاهش همچنان سرد بود ولی یه برق خاصی توش نشسته بودکه برام اشنا بود...به طرفم خیز برداشت که منم همزمان جیغ کشیدم ورفتم عقب...روی تخت به سمتم نیمخیز شد وموهامو گرفتتوی دستش.نمی کشید ولی همین طور نگهشون داشته بود و ول نمی کرد...توی صورت خوشگلش نگاه کردم..چشمایطوسیش از زور عصبانیت سرخ شده بود وفکش منقبض شده بود.-ولم کن...داری چکار می کنی وحشی؟!موهامو کمی کشید که دردم گرفت...-چه غلطی کردی هان؟به کی گفتی گاو؟!به من میگی وحشی؟...هه...دخترخانم هنوز وحشی بازی رو تویعمرت ندیدی...میخوای نشونت بدم؟اره؟؟؟؟؟میخوای؟ ؟موهامو کشید وداد زد: اره؟؟؟؟؟؟؟؟
با درد صورتمو جمع کردم...اشک توی چشمام جمع شده بود...-تودیگه اون مانی که من می شناختم نیستی...تو عوض شدی..نه ..بهتره بگم تو عوضی شدی.ولم کن...سرم داد زد:اره من دیگه اون مانی که باهات رمانتیک رفتار می کرد نیستم..می دونی چرا عوض یا به قول توعوضی شدم؟!می دونی؟چون تو ...پریناز ستایش..کسی که عاشقانه می پرستیدمش غرورموشکستی...زیرپاهات لهش کردی...می فهمی؟...چقدر التماست کردم..یادته؟من یه مردم ...بهت گفتم من اشتباهکردم ولی تو تنهام نزار...ولی گذاشتی...موهامو بیشتر کشید و غرید...-بهت گفتم پریناز دوست دارم وتو تنها عشقم هستی ولی تو گفتی بهم ثابتش کن...بهت گفتم پریناز من پی بهاشتباهاتم بردم تومیتونی کمکم بکنی ولی تو اونو هم ازم دریغ کردی...بهت گفتم تو با حضور گرمت قلب یخیمنو زنده کردی...باعث شدی دیدم به اطرافم و اطرافیانم عوض بشه.ولی تو ازم خواستی عشقمو بهت ثابت کنم.بیشتر از قبل سرم داد زد...-تو به من روح دادی لعنتی ...اینو می فهمی؟اره؟درکش می کنی؟...تو منو نابود کردی...من تونستم عشق واقعیرو تجربه بکنم...توی عمرم همچین حسی رو نداشتم ولی تو بهم شک کردی..میگی ثابتش کنم....اره؟همینومیخوای؟موهامو ول کرد ومنو پرت کرد روی تخت...دیوونه شده بود...احساس می کردم حرکاتش دست خودشنیست...باید اعتراف بکنم کمی ازش می ترسیدم..نه کمی نه ...خیلی زیاد می ترسیدم.روی تخت نشست ودر حالی که دکمه های پیراهنشو یکی یکی باز می کرد زل زد به من..با ترس نگاهشکردم..وای خدا..میخواد چکار بکنه؟...خنده ی عصبی کرد وگفت:چیه خانم خانما؟...چرا انقدر ترسیدی؟نترس...اثبات عشق که ترسنداره...داره؟؟؟؟؟؟مگه نمیخوای عشقمو بهت ثابت بکنم؟خب منم که دارم همین کارو می کنم..مگه اینونمیخوای؟؟؟؟؟؟؟؟اون موقع هم عاشقت بودم ولی دلم نمی اومد بهت اسیبی برسونم ولی وقتی می بوسیدمت غرقلذت می شدم...لذتی از سر عشق که برام یه حس جدید بود..من اونجوری عشقمو بهت ثابت کردم برات از عشقممی گفتم ومی پرستیدمت.ولی تو ندیدی...فقط پیله کردی به حرفام وبهم شک کردی...پیراهنشو با یه حرکت از تنش در اورد...منم با ترس و وحشت گوشه ی تخت مچاله شده بودم وبا چشمای گردشده زل زده بودم بهش...یه زیرپوش رکابی جذب سفید تنش بود که به خوبی عضله های خوش فرمشو به نمایش گذاشته بود...برای یه لحظه ترسم یادم رفت وزل زدم به تن وبدن خوشگلش...باز اون هوس لعنتی اومده بود سراغم ولی وقتیبه عاقبت کار فکر کردم باز ترس ریخت توی دلم واینبار کمی عقبتر رفتم وبه چشماش خیره شدم...نگاهش بهمن بود..داشت کمربندشو باز می کرد ...با التماس بهش گفتم:مانی تورو خدا اینکارو با من نکن...باشه .هر چی تو بگی من قبول دارم...ولی اینکارونکن...ازت خواهش می کنم...ماااااااانی.به هق هق افتاده بودم..ولی نگاه سرد مانی هیچ تغییری نکرد.کمربندشو باز کرد ...زیرپوششو با یه حرکت ازتنش در اورد وانداخت پایین تخت...با مسخرگی خندید وگفت:چرا ترسیدی عشقم؟مگه همینو نمی خواستی؟تو که اونجوری پی به عشق مننبردی...پس شاید این روش تاثیری داشته باشه...به طرفم خیز برداشت که جیغ کشیدم...دستامو گرفت وکشید سمت خودش...همینطور روی تخت نشسته بود ومنوبین بازوهای مردونه اش گرفته بود...یه دستشو دور کمرم انداخت ومنو چسبوند به خودش...هر چی تقلامی کردم بی فایده بود...التماسش می کردم ولی بازم فایده ای نداشت...قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون...تا سرحد مرگ ترسیده بودم...دست چپشو گذاشت پشت گردنم وصورتشو به صورتم نزدیک کرد...صداش گوش نواز و زمزمه وار به گوشم رسید....-بزار عشقمو بهت ثابت بکنم...همینو ازم خواسته بودی .درسته؟!منو بیشتر به خودش فشرد...نفس نفس می زد...جای زخم گلوله هنوزهم روی شونه اش بود...تنش داغ بود کهمنم داشتم کم کم گرم می شدم وتسلیم نگاه خواستینش.ولی نه ...وقتی به عاقبت کارمون فکر می کردم..می دیدم بعد از این کار برای مانی چیزی جز یه اشغاله هرزهبه حساب نمیام.دستمو گذاشتم روی سینه اش...فاصله ی لباش با لبام خیلی کم بود...به عقب هولش دادم ولی بی فایده بود.با یه حرکت منو خوابوند روی تخت وخودشو کشید روم...صدای تپش های قلبشو به خوبی حسمی کردم...دستاش گرم بود ونگاهش اتیشم می زد...با التماس گفتم:مانی ازت خواهش می کنم با من اینکارو نکن...من نمی خوام یه هرزه باشم..این کاره تو منو بهاین باور می رسونه...مانی تورخدا..تورو به عشقمون قسم میدم...با من اینکارو نکن..مانی........به هق هق افتاده بودم.-هه..عشقمون؟مگه تو عشقی هم باقی گذاشتی؟خوردم کردی پریناز...تو قلبمو شکستی.با هق هق سرش داد زدم:مگه تو خوردم نکردی؟تو هم با من بازی کردی...تو هم منو اذیت کردی....توروخداولم کن.انگشتاشو نوازش گونه روی گونه ام کشید واشکاموپاک کرد...سرشو اورد پایین ونرم ولطیف صورتموبوسید...در همون حال صداش زمزمه وار توی گوشم پیچید...-باهات کاری ندارم..نترس.من اونقدرا هم که فکر می کنی پست نیستم...نترس پریناز.نمی دونم چرا ولی وقتی این حرفوبهم زد باز نسبت بهش همون حس امنیتو پیدا کردم...چی توی صداش بود کهباعث یه همچین حسی در من شده بود؟!..چرا یه دفعه همه ی ترسمو فراموش کردم؟!..چرا؟!دیگه هق هق نمی کردم...ولی مانی هم حرف عاشقانه ای به من نمی زد...فقط همه جای صورتمو به جز لبامومی بوسید.به لبام دست کشید ودر حالی که توی چشمای نمدارم خیره شده بود با صدای گرفته ای گفت:با خودم عهد کردم تاوقتی بهت ثابت نکردم عاشقتم لبای نازتو نبوسم...چون بوسه ای که روش می نشونم باید برات چنین باوری روایجاد کنه که من از ته قلبم عاشقتم..نمی خوام با شک و تردید منو بخوای...نمی خوام...نمی خوام..از روم بلند شد وپیراهن وزیرپوششو از پایین تخت برداشت...بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه از اتاقرفت بیرون...مات ومبهوت توی جام نشسته بودم وبه دراتاق خیره شده بودم...نورشدیدی ازپنجره ی اتاق خورد توی صورتم که کم کم چشمامو باز کردم ودستمو گذاشتم جلوی صورتم....ازلای چشمام نگاش کردم...کنار پنجره ایستاده بود وپرده رو تا اخرکشیده بود کنار.باز این عین جن بوداده سرشوانداخت پایین واومد توی اتاقم.....سرمو کردم زیر پتو تا باز بگیرم بخوابم که یهدفعه پتو رو با خشونت از روم کشید...-بلند شو دیگه...چقدر می خوابی؟پرخاشگرانه توی جام نشستم وگفتم:اه......باز تو سر و کلت پیدا شد؟اول صبحی هم نمیزاری دو دقیقه بکپم؟بروپی کارت دیگه....حالت صورتش سخت وجدی بود...اومد جلو... به شدت و با خشونت بازومو کشید که منم چون انتظارشو نداشتمپرت شدم پایین تخت...اخ دستمممممممم... دستم خورد به لبه تخت وحسابی درد گرفت...-اخ اخ دستم...باز تو وحشی بازیت گل کرد؟..چی از جونم می خوای روانی؟...ای دستم.زیر بازومو گرفت وبلندم کرد...-بلند شوانقدر لوس بازی در نیار. باید بریم نرمش کنیم.....بسه انقدر خوابیدی.....حالا وقت ورزشه.چی ؟!ورزش؟!...یه نگاه به قد وهیکلش انداختم...لباس گرمکن ورزشی سرمه ای که خطهای سفید داشت پوشیدهبود...کشوندم سمت کمد ودرشو باز کرد..یه دست گرمکن سفید خوشگل در اورد وگرفت طرفم...-اینا رو بپوش...از این به بعد هر روز باید ساعت 5/5 بیدار بشی وتا 6/5 نرمش بکنی...6/5 تا 7/5 هماموزشای لازمو بهت میدم...عین چوبه خشک وایساده بودم ونگاش می کردم...نگاهی به ساعتش انداخت...-تا 5 دقیقه ی دیگه حاضر واماده توی پذیرایی منتظرتم...می دونی که از انتظار هیچ خوشم نمیاد پسسریعتر....گرمکنوانداخت توی بغلم واز اتاق رفت بیرون...به گرمکن توی دستم نگاه کردم...این چی گفت؟ورزش؟نرمش؟هر روز؟اموزشای لازم؟وای خدا همینو کم داشتم...اینا خیرسرشون می خواستنازم محافظت کنند اونوقت منو اوردن اینجا و میگن هر روز باید ورزش ونرمش بکنی؟این دیگه چهجورشه؟..........ای خداااااااااااا..........از دست تو مااااااااانی.با حرص واخمای تو هم رفتم سمت دستشویی وبه صورتم کمی اب سرد پاشیدم تا از اون حالت کسلیدربیام...ولی خدایش خیلی خوابم می اومد...گرمکن رو پوشیدم..چه جالب قالب تنم بود واندازه ی اندازه ام بود........خوشگل بوداااااااا.........موهامو دماسبی با یه کش موی سفید به رنگ لباسم بالای سرم بستم وکتونی های سفیدمو پوشیدم و کلاه نقابدار سفیدی همروی سرم گذاشتم.توی اینه ی قدی اتاقم نگاهی به سرتاپام انداختم...خدایش حرف نداشت...تیپ سفید ورزشی...نه بابا خوشماومد..باحال شدم.یه لبخند از اونا که روی گونه ام چال می نشست زدم واز اتاق خارج شدم...مانی توی پذیرایی نشسته بود و در حالی که یه فنجون توی دستاش بود به روبه روش خیره شده بود .از پشتبهش نزدیک شدم...توی حال خودش بود.فنجونو برد نزدیک لباش که یهو داد زدم......-من اماده اممممممممممم...........یه ضرب از جاش بلند شد وفنجون از دستش افتاد و شکست........یه کم هم از چای داخل فنجون روی دستش ریخت که انگار خیلی داغ بود چون هی دستشو توی هوا تکون.. تکون می داد واخماش هم توهم بود.....-ای دستم...دختر تو ازار داری؟نمی تونی مثل ادم صدام کنی؟دستامو زدم به کمرم و گفتم...-اخیییی جیز شدی؟.خب یه کم هوای خودتو داشته باش جنابه محافظ..........اینجوری میخوای جلوی اون قلدورادر بیای؟...خیز برداشت سمتم که منم پا به فرار گذاشتم ورفتم توی حیاط...اوه اوه چه حیاط بزرگی..جون می داد واسهدویدن......همین طور دور حیاط می دویدم واونم افتاده بود دنبالم ....-وایسا تا بهت بگم کی جیز میشه.........بهت میگم وایسا دختره پررو...پریناز مگه اینکه دستم بهت نرسه...ببینچطوری وقته منو داری حروم می کنی....از پشت موهامو که از زیر کلاه در اومده بودو گرفت وکشید...سرجام وایسادم ولی موهامو ول نکرد...-ای ای ول کن مانی...اخ ای.. ول کن دردم میاد...موهامو ول کرد ودر حالی که نفس نفس می زد گفت:حیف که وقت ندارم وگرنه حالتو سرجاشمی اوردم......نیم ساعت از نرمش بیشتر نمونده......دنبالم بیا...شروع کرد به دویدن منم دنبالش می دویدم واطرافمو نگاه می کردم.یه حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورشدرختای انگور وانجیل وانار بود...یه طرف از حیاط گل های محمدی کاشته شده بودند ویه طرف دیگه هم گلسرخ ........ بهار بود واون موقع صبح یه نشاط خاصی بهم دست داده بود..خواب به کل از سرم پریده بودودیگه احساس خوابالودگی نمی کردم.یه نیم ساعتی دویدیم ونرمش کردیم....تا اینکه ایستاد ورو به من گفت...-خیلی خب...حالا تمرین وشروع می کنیم...با تعجب گفتم:تمرین؟تمرینه چی؟مرموز نگام کرد و با لبخند خاصی گفت:رزمی.........چشمام داشت از کاسه می زد بیرون....رزمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! !!!!!-چی؟ورزش رزمی؟؟؟؟؟!!!!کی؟من؟عمرا....من از خشونت بدم میاد می فهمی؟حالا بیام رزمی کار هم بشم؟دستمو گرفت وکشید سمت خودش...رو به روش وایسادم...
قسمت دوازدهم:-بیا اینجا وکمتر حرف بزن...این کار لازمه.1 هفته بیشتر وقت نداریم.فکر می کنم خواهرت هم الان با علیرضاداره تمرین می کنه.اون استاد خوبیه...مطمئنم دوروزه خواهرت کماندوکار میشه.-من کاری با اونا ندارم..خودم از این ورزش خوشم نمیاد...با پوزخند نگام کرد وگفت:چه ورزشی دوست داری؟تیرکمون بازی؟.......بهتره شروع بکنی وکمتر حرفبزنی...دنبالم بیا...ای خدا این اخرش منو با این کاراش دیوونه می کنه...چکار کنم؟چاره چیه؟باید فعلا به حرفاش گوش بکنمدیگه..مگه کار دیگه ای هم از دستم بر میاد؟...دنبالش رفتم...رفت گوشه ی حیاط...از چند تا پله رفت پایین وجلوی یه در اهنی ایستاد و با کلید قفلو باز کرد.ترسیدم..نکنه میخواد منو این تو زندونی بکنه؟اخه انگار اونجا زیرزمینی.. چیزی بود...وقتی دید سرجام وایسادمو تکون نمی خورم گفت:به چی زل زدی؟بیا دیگه...اروم رفتم پایین...در وباز کرد وهر دو وارد شدیم..کلید برقو زد وهمه جا روشن شد...واااااااااای خدا...اینجا سالن ورزشیه؟؟!!!!!!!وقتی تعجبو تو چشمام دید لبخند کمرنگی زد وگفت:با اینا باید تمرین بکنی...پس عجله کن...1 ساعت بیشتر وقتنداریم...باهات کارای دیگه ای هم دارم...منو برد به سمت یه سری تشک که به دیوار چسبونده شده بود...یه سری علامت هم روش بود که چیزی ازشونسردر نیاوردم...-با پات به این تشک ضربه بزن ...وقتی نگاه گنگمو دید با کلافگی منو زد کنار وسرجای من ایستاد...خیلی حرفه ای یه چرخ زد و پاشو اود بالا ویه ضربه ی کاری به تشک شد...اوه اوه چقدر محکم زد..اب دهنمو به زور قورت دادم.......-حالا تو بزن..درست مثل من...خب این که کاری نداشت...یه چرخ زدم وپامو اوردم بالا وبه تشک ضربه زدم...اخی...نصف ضربه ی مانی همنشد....-خسته نباشی...نگفتم نازش کن..گفتم بهش ضربه بزن..محکم..فکرکن این تشک یکی از اون ادماست ومزاحمتشده...چطوری می زنیش؟...همچین می زنمش که دیگه عمرا بلند بشه...اوه اوه پریناز چه خشن شدی...من که هیچ وقت از خشونت خوشمنمی اومد ببین به چه کارایی وادار شدم.داشتم همینطور به تشک نگاه می کردم وتمرکز کرده بودم که صدای مانی مثل پارازیت افتاد وسط تمرکزم...-خوابت برد؟.......زودباش دیگه.با حرص نگاش کردم...وای که ای کاش بهم می گفت اونو به جای تشک بزنم ..بعد ببین چطوری بزنمش کهدیگه نتونه از جاش بلند بشه هاااااااااااااا........انگار از تو چشمام خوند که دلم چی میخواد.... چون پوزخند صداداری زد وگفت:چیه؟دلت میخواد منو به جایتشک هدف بگیری؟باشه حرفی ندارم..پس شروع کن...واااااااای انقدر ذوق کردم که نگوووووووو...........از خدام بود بگیرمش زیر مشت ولگد....گارد گرفت و وایساد رو به روم....منم که فوق العاده ازش حرصی بودم...سریع یه چرخ زدم وپامو اوردم بالاوزدم به دستش...در کل می خواستم بزنم تو شکمش که اون با دستاش جلومو گرفت...-نه ..خوبه .انگار تو به ادما بهتر ضربه می زنی...نخیر به تو بهتر ضربه می زنم و وقتی خوشحال میشم که ضربه هام کاری تر هم باشه.....-خیلی خب حالا به طرفم حمله...تا ببینم زورت چقدره...ای به چشممممممم...با دستام گارد گرفتم وبا یه داد بلند حمله کردم سمتش که توی هوا دستامو گرفت وپیچوندپشتمو منو برگردوند....از پشت چسبید بهم و زیر گوشم گفت:نه خوبه...وحشی بازیت حرف نداره ولی حرکاتتمثله یه گربه ی ملوسه که هی دوست داره به اینو اون پنجول بندازه.تقلا کردم دستمو ازاد بکنم ولی نذاشت...-اخی...انقدر تلاش نکن این یه نمه زورت هم از دست میدیا...از دستش عصبانی بودم...دندونامو از زور عصبانیت روی هم ساییدم......یه فکری زد به سرم......خودمو از تقلا انداختم و وانمود کردم تسلیم شدم...اون هم که دید اینجوریه ولم کرد.همون موقع سریع برگشتم سمتشو با زانوم زدم زیر شکمش....محکم نزدما ولی یه جوری زدم که از درد کبودشد.......زیر دلشو گرفت ونشست روی زمین....از درد مچاله شد....با درد نالید:می کشمت پریناز...با تو نمیشه مثل ادمرفتار کرد....اخ اخ.....دستمو زدم به کمرم وگفتم:حقته...تا تو باشی مثل ادم بهم اموزش بدی...نه اینکه هی اذیتم بکنی.به من میگیگربه؟یه چند لحظه روی زمین نشست و بعد به زوربلند شد وگفت:مگه ..غیر ازاینه؟گربه ی وحشی.........حسابتومیرسم.صورتش هنوز از درد تو هم بود........انگشتمو گرفتم به طرفشو گفتم:بار اخرت باشه به من میگی گربه ی وحشی......شنیدی؟انگشتمو تو هوا گرفت وپیچوند...صدای دادم رفت هوا......-ای ای....ولم کن...انگشتمو شکوندی وحشی...ولم کن.هولم داد عقب و رفت روی صندلی نشست...نگاهش دوباره سرد وجدی شد وحالت صورتش جوری بود که نمیشد دیگه سر به سرش گذاشت.یعنی دیگهجراتشو نداشتم.با صدای کاملا جدی وخشنی رو به من گفت:بهتره شروع بکنی...بیا این وزنه رو بلند کن..ازاین کوچیکا شروعکن...زودباش.همچین گفت.. زود باش.. که با ترس اب دهنمو قورت دادم ومثل بچه ی ادم رفتم کاری که گفته بودو انجامدادم..به موقعش حالتو میگیرم...صبر کن وببین.خسته وکوفته اومدم توی خونه...-خدا ازت نگذره مانی...دارم از خستگی میمیرم...اخه منو چه به رزمی کاری...خیر سرم داشتم درسمومی خوندم وزندگیمو می کردم..ای خدا ببین به چه روزی افتادم....همین طور داشتم غرغر می کردم ومی رفتم سمت حموم که صداشو شنیدم.........-کمتر غرغر کن..به جاش سعی کن این ورزشا رو خوب یاد بگیری..به این فکر کن که 1 هفته بیشتر وقتنداری....خدایش حرصمو در اورده بود...توی درگاه حموم وایسادم و تقریبا داد زدم...-بسه چقدر حرف می زنی...خدا ازت نگذره پاهام داره از وسط نصف میشه..این دیگه چجور حرکاتیه که به منمیگی انجام بدم؟...اخه مگه من می تونم یه روزه انگشت شصت پامو برسونم به صورتم؟...اخه تمرین زیادلازمه...اخ اخ پاهام درد می کنه..تنم خورد وخاکشیره...وای خدا این چه شانسیه من دارم؟...ای...یه لحظه نگام روی صورتش ثابت موند...دستشو زده بود به ستون اشپزخونه وهمونطور ایستاده بود وبا یه لبخندجذاب به من نگاه می کرد...لابد از شنیدن غرغرام داشت کیف می کرد...-نیشتو ببند...به چی می خندی؟سریع لبخندشو جمع کرد وجاش یه اخم خوشگل نشوند روی پیشونیش...-برو دوشتو بگیر بیا میخوایم صبحونه بخوریم...کارای دیگه ای هم باهات دارم...تنبلی نکن..زودباش.اینو گفت ورفت توی اشپزخونه...ای خدا این اخرش منو دق میده...دستمو زدم به کمرمو رفتم تو حموم...اخیش.............اب گرم حالمو جا اورد...یه کم زیر دوش موندم وتن خستمو سپردم به اب...بعد از نیم ساعت دل کندم واومدم بیرون...دور موهامو حوله بستم و لباسامو پوشیدم ورفتم توی اشپزخونه...مانی تو اشپزخونه نبود...ولی بساط صبحونه روی میز چیده شده بود...خیلی گرسنه ام بود...مثل قحطی زده هانشستم روی صندلی وافتادم به جون نون تازه و پنیر وکره ومربا وخامه و عسل.......از هر کدوم یه لقمهمی خوردم..هیچ کدومو رد نمی دادم.وای چه حالی میده...صبحونمو خورده بودم ولی همچنان از مانی خبرینبود...
صبحونه رو جمع کردم وظرفا رو شستم...نخیر انگار خبری ازش نیست...حوله رو برداشتم وهمین طور کهدستامو خشک می کردم رفتم توی پذیرایی....اخیییییییی الهی قربونت بشم...مانی روی مبل توی پذیرایی خوابیده بود ... کمی بالاسرش موندم ونگاش کردم..عاشقش بودم..با تمام وجودم می پرستیدمش...ولی با این شک چکار کنم؟می ترسم...مانی با من بازی کرد..اونعلیرضا رو انداخت جلو تا منو امتحان بکنه...فکر می کرد منم مثل پرینازم...اون با شک عاشقم شد..بهش حقمی دادم...به هر حال تجربه ی بدی توی زندگیش داشته...ولی نباید به من و عشقم شک می کرد..یعنی منودوست داره؟وقتی بهم می گفت عاشقمه از ته دلش می گفت؟پس چرا وقتی بهش گفتم اینو بهم ثابت بکن کارینکرد؟برعکس داره کاری می کنه تا من به این باور برسم که اون منو نمی خواد وتا به الان هم هیچ احساسی بهعنوان عشق به من نداشته....اه...سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاقم...پتومو برداشتم واوردم تو پذیرایی وانداختم روش...ولی همون لحظه چشمایطوسی خوشگلشو باز کرد وزل زد به من...خودمو کشیدم کنار وصاف سرجام وایسادم...اروم پتو رو زد کنار وتو جاش نشست...به چشماش دست کشید وگفت:چند ساعته خوابیدم؟...با بی تفاوتی شونمو انداختم بالا وگفتم:نمی دونم. فکر کنم 1 ساعته...سرشو اروم تکون داد واز جاش بلند شد..رفت سمت حموم ودر همون حال گفت:من میرم یه دوش بگیرموبیام...همین جا باش باهات کار دارم...رفت تو حمومو دروهم بست...ایش انگار داره با زیر دستش حرف می زنه..(همین جا باش باهات کار دارم)...انگار نوبرشو اورده...هیدستور میده...یه مجله از روی میز برداشتم تا سرمو باهاش گرم کنم...داشتم جدولشو حل می کردم که شازده خان از حموم دراومدن.....حوله لباسی تنش بود ویه حوله ی کوچیک هم روی موهاش انداخته بود...زل زده بودم بهش..همونطور که با حوله موهاشو خشک می کرد اومد طرفم ودرست کنارم نشست...کمی خودموجمع وجور کردم وبا تعجب نگاش کردم...وقتی نگاه منو روی خودش دید..حوله رو انداخت دور گردنشو با پوزخند نگام کرد...-چیه؟..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!با اکراه رومو ازش برگردوندم..باید اعتراف بکنم از حموم که در می اومد خوشگلتر می شداااااااا...موهای نمداروخیسش ریخته بود روی پیشونیش و جذابترش کرده بود...سعی کردم نگاش نکنم ...-برو اون ردیابا رو.. بردار بیار....گنگ نگاش کردم که نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:بهت میگم برو اون ردیابایی که بهت دادمو برداربیار...میخوام روش استفادشونو یادت بدم..د برو دیگه...منو نگاه می کنه...اه چقدر دستور میده...انگار خودم خنگم حالیم نیست...خودم بلدم چطوری باهاشون کار کنم دیگه لازم به توضیحدادن تو نیست...ولی انقدر خشک وجدی تو جاش نشسته بود و سرد نگام می کرد که جرات نداشتم اینا رو به خودش بگم...رفتم توی اتاقم وهمشونو اوردم...ااااااا این باز کجا غیبش زد؟...روی مبل نشستم وردیابا رو گذاشتم روی میزی که جلوم بود...به به...چه ناناس شده...پس رفته بود لباساشو بپوشه...تمیز ومرتب مثل همیشه اومد وباز کنارم نشست...بازخودمو جمع وجور کردم که این از نگاهش دور نموند چون به وضوح در جواب این کارم یه پوزخند صدادار زدوسرشو تکون داد....به درک...خب خوش ندارم هی عین کنه بچسبی بهم...مگه زوره؟...ولی خدایش از خدام بودااا...بی خیال پریناز.گوشواره هارو برداشت وگفت:اینارو زمانی که به گوشات بندازی یه حس گر داره که با لمس کردن پشتش فعالمیشه...ببین اینجوری...حوله ای که روی موهام بودو کمی زد کناروموهامو کمی زد اونور و گوشواره رو به گوشم اویزون کرد...دستش که به لاله ی گوشم می خورد یه حس خوبی رو در من به وجود می اورد...دستاش مثل همیشه گرم بودنومنو مشتاق می کردند...تنم داغ شده بود.دستشو اورد پایین که یه لحظه نگاهمون توی هم گره خورد...چند ثانیه زل زد تو چشمام ولی سریع سرشوبرگردوند واون یکی گوشواره رو برداشت...-ببین..گوشواره ای که توی گوشته روروی قفلشو کمی لمس کن...همون کاری که گفتو کردم...-خیلی خب...اینجوری فعال میشه وما می تونیم ردیابیت کنیم...حالا درش بیار...اروم درش اوردم..ای کاش خودش در میاورداااااا...گوشواره ها رو گذاشت کنار ورفت سر ساعتی که روی میز بود ...-اینو هم که قبلا بهت گفتم چطور کار می کنه..هنوز یادته؟یا باز باید توضیح بدم؟با حرص گفتم:نخیر یادمه...الزایمر که ندارم...لبخند کجی نشست روی لباشو گفت:هه...خوبه....چون منم حوصله ی توضیح دادن بیخودو ندارم...بیخود خودتی و...استغفرالله...خدایا ببین ادمو مجبور می کنه چیا بگه..........بچه پررو...-خب گوشیت هم که روش ردیاب وصله واون هم لازم به توضیح نیست..می مونه.......نگاش کردم...نگاش شیطون شده بود..مثل همون موقع ها که با شیطنت نگام می کرد...-میمونه چی؟!نفس عمیقی کشید و با صدای ارومی گفت:میمونه اون گیره کوچیکه که باید بزنیش به لباست...البته خودت میدونی به کدوم لباست....اینو که یادت نرفته؟میخوای برات دوباره توضیح بدم؟!با عصبانیت گفتم:نخیر لازم نکرده...یادم هم نرفته خیالت راحت...خیلی خب...حالا چرا انقدر عصبانی شدی؟...گیره رو از روی میز برداشت وگذاشت کف دستش...-مثل گیره ی مو میمونه ولی چسبندگیش قویه...اگر به لباست بزنی عمرا کنده بشه...مواظب باش جایی بزنیشکه تو دید نباشه...-چی داری میگی؟...اونجا رو که کسی نمی بینه...باز شیطون شد:کجا رو؟....ای خدا چرا اینجوری می کنه؟...-به تو چه؟...تو توضیحتو بده...کار به کجاش نداشته باش.بلند زد زیر خنده که منم بی هوا پریدم بالا...ای مرض...این خندت واسه چی بود دیگه؟...کجاش خنده داشت؟وقتی خوب خنده هاشو کرد ومنم تو دلم چندتا فحش ابدار نثار روحش کردم گفت:خیلی خب..کاری به کجاشندارم ولی توروخدا مواظب باش خنگ بازی در نیاری باشه؟...این کار خیلی حساسه...-خودم می دونم باید چکار کنم...تو فقط همون نقش استادو بازی کن...انقدر هم دستور نده...-اوهووووو...چه زبونی هم داره...روتو برم دختر...از جاش بلند شد وگفت:این ردیابا رو ببر بزار ی اتاقت..امشب بچه ها میان وتوی خونه ی روبه رویی مستقرمیشن...رفت توی حیاط ومنم با غرغر دستورشو اجرا کردم...چکار کنم؟فعلا باید بسوزم وبسازم...کاری از دستم بر نمی اومد...بزار اینم دستوراشو بده...بی خیال.
شب شده بود توی پذیرایی نشسته بودیم ومنتظربودیم دوستای مانی یا به قول خودش اعضای گروهشونتشریفشونو بیارن...ظاهرا علیرضا والناز هم فردا می اومدن...با صدای زنگ در هر دوتامون از جامون پریدیم...مانی نیم نگاهی به من انداخت ورفت سمت در...منم دنبالش رفتم...پشت ستون توی راهرو ایستاده بودم ونگام به مانی بود.در وباز کرد....اوه اوه چقدر ادم پشت در بودن...4 تا مرد که میشه گفت حدودا 30 یا 32 سال میخورد داشته باشند وارد شدند وبا مانی گرم و صمیمی برخوردکردند...دوتا مرد دیگه هم اومدن تو که وقتی مانی جلوش سلام نظامی داد و بهش گفت سرگرد ...فهمیدم باید اون سرگردهمتی باشه...5 نفردیگه هم وارد شدن که اونا هم میشه گفت 35 یا 36 ساله میخورد باشند...مانی با اونا هم گرم بخوردکرد...ولی خب به تک تکشون هم سلام نظامی میداد...چه باحال...خواست در وببنده که سرگرد گفت:نبند مانی...ستوان سمایی مونده...مانی با تعجب به سرگرد نگاه کرد ودروباز کرد...یه دختر که تقریبا می خورد 23 سالش باشه و خیلی همخوشگل و جذاب بود...وارد راهرو شد...همونطور مات مونده بودم .نگام افتاد به مانی که زل زده بود بهش...این دیگه کیه؟....ستوان سمایی اینه؟...........مانی نگاهشو از روی صورت ستوان سمایی چرخوند روی صورت سرگرد همتی که کمی اونطرفتر کنار دیوارایستاده بود...با کنجکاوی نگاهش کرد که سرگرد هم اروم سرشو تکون داد...من هم انگار با میز وسط اتاق یکی بودم ..هیچکی تحویلم نمی گرفت..تا اینکه نگاه مانی روی من ثابت موند..ولی سریع نگاهشو ازم گرفت و رو به اعضای گروهشون گفت:چرا اینجا وایسادید بچه ها..بریم داخل......همگی وارد شدند ویکی یکی از کنارم گذشتند...اخرین نفر که از کنارم رد شد ستوان سمایی همون دختر خوشگلهبود که از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت وبا بقیه همراه شد...داشتم همینطور عین منگولا نگاهشون می کردم که یکی زیر بازومو گرفت ومنو کشید...با تعجب برگشتم دیدم مانیپشت سرم وایساده..صداش زمزمه وار به گوشم رسید...-چرا خشکت زده؟!برو پیش بقیه تا من هم بیام...لبمو با زبون تر کردم و گفتم:چی داری میگی؟برم پیششون که چی بشه؟مگه تو نمیای؟!از نگاهش می خوندم که کلافه است...-میام. تو برو منم میام..انقدر هم با من بحث نکن پریناز...هنوز داشتم نگاش می کردم که رفت به سمت اتاقی که کنار در راهرو بود ورفت اون تو.این چش بود؟!چرا انقدر کلافه بود؟!تا چند دقیقه پیش که داشت از خنده ریسه می رفت حالا چش شده بود؟!همونطور که گفته بود رفتم توی پذیرایی که دیدم همه جا رو اعضای گروهشون اشغال کردن وتنها جای باقی موندهکنار همون ستوان سمایی بود...ایش حالا باید برم کنار این بشینم؟!نمی دونم چرا ازش زیاد خوشم نمی اومد..شاید به خاطر نگاهی بود که مانی بهش انداخت ومن اینو دوستنداشتم....با اکراه کنارش نشستم که همزمان برگشت سمتم ولبخند دوستانه ای به من زد...دستشو اورد جلو تا باهام دست بده...ناخداگاه دستمو بردم جلو باهاش دست دادم ویه لبخند کج وکوله هم تحویلش دادم که اگه نمی زدم سنگین تر بودم...-سلام عزیزم...من ستوان سحر سمایی هستم..با همون لبخند کج وکوله ای که روی لبام بود با صدای ارومی گفتم:خوشبختم..منم که حتما می شناسید...فکر نمی کنم دیگه لازم به معرفی باشه...با همون لبخند دوستانه اش گفت:بله...پریناز ستایش... درسته؟...سرمو تکون دادم که.. اره درست گفتی حالا بهت بیست بدم؟!...هه صفرم نمیدم...ای خدا.. چرا این با من دوستانه حرف می زد؟ ولی با این حال من یه حس بدی نسبت بهش داشتم؟!نگاهش یه جوری بود...نمی تونستم سردر بیارم ولی یه حسی بهم می گفت این نگاه واین لبخند ظاهریه واز تهقلبش نیست.......بی خیالش شدم ورومو برگردوندم...دختر خوشگلی بود...چشماش سبز تیره و رنگ پوستش هم سفید مهتابیبود..لب ودهان وبینی متناسب و زیبایی هم داشت.. کلا خوشگل بود دیگه...تو حرکاتش یه ناز خاصی بود که حالا نمی دونم کلا اینجوری بود یا وقتی بین این همه مرد قرار می گرفتاینجوری می شد..داشتم توی دلم کارا وحرکاتشو سبک سنگین می کردم که مانی در حالی که توی دستش یه جعبه ی بزرگ بود ازهمون اتاق اومد بیرون...جعبه رو گذاشت روی میز وسط پذیرایی وهمونجا ایستاد...مردا که همون اعضای گروه بودند تا قبل از اومدن مانی همگی مشغول حرف زدن بودند ولی حالا ساکت نشستهبودند وبه مانی واون جعبه خیره شده بودند...سرگرد از جاش بلند شد وبه طرف مانی رفت...-مانی همه چیز اماده است؟...چکشون کردی؟مشکلی ندارن؟...-نه قربان...هیچ مشکلی نیست...همشون سالم هستند.....-عالیه... میدونی که اگر به موقع کار نکنند توی دردسر میافتیم...-بله قربان...مگه توی اون جعبه چیه؟اینا چی می گفتند؟!یکی دیگه از اون مردا از جاش بلند شد واومد کنارشون ایستاد...مانی رو به سرگرد همتی گفت:قربان ما تازه با این گروه اشنا شدیم وهنوز داریم درموردشون تحقیق می کنیم..بهنظر شما این برای شناختشون کافیه؟!سرگرد لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد....-نگران نباش مانی...ایشون...با دست به سمت دونفر از اعضای گروهشون اشاره کرد ...این دو نفر از یه ستاد دیگه با ما همکاری می کنند...ما تازه با این گروه خطرناک اشنا شدیم ولی پروندشون تویاین ستاد بوده واین دو مامور هم مسئول تحقیق روی همین پرونده بودند...رو به مرد کناریش گفت:سروان پناهی لطفا اون پرونده رو بدید...-بله قربان...یه سری پوشه دستش بود که از بین اونا یه پوشه به رنگ ابی رو در اورد و به طرفش گرفت...سرگرد پوشه رو به سمت مانی گرفت وگفت:مانی اینو بخونی همه چیزو در مورد این باند میفهمی...گرچه تو ازقبل هم در جریان همه چیز بودی ولی واسه محکم کاری بد نیست که اطلاعاتت در این زمینه بیشتر باشه...مانی پوشه رو گرفت و گفت:بله قربان حتما مطالعه می کنم...-خوبه...راستی ایشون(به سمت همون دختر اشاره کرد)ستوان سحر سمایی هستند...به میل خودشون قراره تویاین گروه فعالیت بکنند...من نمی خواستم قبول بکنم ولی از اونجایی که قراره توی این خونه دو تا دختر تنهازندگی بکنند بهتر دیدم ایشون بیان اینجا و وظیفه ی محافظت از اونا رو به عهده بگیرن...درضمن مانی توهمچنان محافظ شخصی خانم ستایش می مونی...با علیرضا هم هماهنگ کردم اون هم حاضر شده با خواهرایشون..منظورم خواهر دوقلوی خانم ستایش.. فردا بیان تهران تا کم کم بتونیم در عرض همین یک هفته نقشمونوپیاده کنیم..نظر تو چیه؟
مانی که در طول مدتی که سرگرد حرف می زد ساکت ایستاده بود به ارومی سرشو تکون داد وگفت:موافقمقربان..من خودم هم با علیرضا حرف زدم..ظاهرا اون هم داره تمرین های لازم رو به خانم ستایش میده...اگر فردابیان می تونیم 4 نفری تمرین بکنیم...ستوان سمایی که تمام مدت ساکت بود به حرف اومد و رو به مانی گفت:البته من هم هستم ومی تونم کمکتونبکنم...روی کمک من هم حساب بکنید..مانی نگاهش کرد ومثل همیشه پرغرور وبا صدای محکم وسردش گفت:نه ممنون...خانم ستایش(به من اشاره کرد)خودشون به یه سری از ورزش ها اشنا هستند وبه کمک زیادی نیاز ندارن...اگر هم لازم باشه من خودم هستم لازمنیست شما زحمتی بکشید...با اون اخمای توهم و اون صدای گیرا ودر عین حال خشک وسردش همچین این حرفا رو به سحر زد که بدبختنطقش بسته شد وبا بهت به مانی خیره شد...از حرفی که به سحر زد حسابی کیف کردممممممم........عاشقتمممممم مانی............سحرلبخند مصنوعی زد وگفت:بسیار خب..هر جور راحتید ستوان اریافرد.مانی بی توجه به اون رو به جناب سرگرد گفت:قربان موافقید از فردا شروع بکنیم؟...-خوبه...بهتره بچه ها با هم اشنا بشن...رو به اعضای گروهشون گفت: خب یکی یکی معرفی می کنم...رو کرد به اون 4 نفری که اول وارد شدند و نسبت به بقیه جوون تر بودند و گفت:رضا و حمید ومجید وسامان..اینها مسئول تلفن ها ومیکرفن ها وردیابا هستن...رو به اون 5 تای دیگه گفت:شایان وسعید مراقب هستند...شروین و سیاوش ومحمد هم تک تیراندازامون هستند کهتوی خونه ی روبه رویی مستقر میشن..من هم که سرگرد همتی وایشون هم همکارم سروان پناهی هستند...رو به من گفت:ایشون هم که پریناز ستایش دختر اقای سینا ستایش هستند وفردا هم خواهر دوقلوشون الناز ستایشهمراه علیرضا به اینجا میان وبا هم بیشتر اشنا میشید...خب این هم از معرفی اعضا...بقیه ی حرفامون هم باشهواسه فردا...رو به بچه ها گفت:مراقب ها بمونند و بقیه همراه من بیان به خونه ی روبه رویی...با این حرفش همه از جاشون بلند شدند وبه جز مراقب ها بقیه همراهش رفتند...ما 5 نفر هم همراهیشون کردیم...جلوی در ایستاد و رو به مانی گفت:مواظب باشید...اگر مشکلی پیش اومد سریع با من تماس بگیرید...فعلاخدانگهدار..-بله قربان .. مطمئن باشید...خداحافظ.بالاخره همشون رفتند البته به جر اون 2 تا مراقب........و سحر........مانی هم که قربونش برم همه جوره اویزونمبود..نه ببخشید محافظم بود.وقتی همشون رفتن همگی برگشتن سمت پذیرایی...مانی با اون دوتا مراقب حرف می زد وسحر هم با کنجکاویداشت به اطراف خونه نگاه می کرد...به طرف یکی از دوربینا که بالا ودرست زیرسقف نصب شده بود رفتوکمی نگاهش کرد....من هم که بی نهایت کنجکاو بودم بدونم داخل اون جعبه چیه.. وقت رو غنیمت شمردم وسریع رفتم سروقتش...همین که خواستم درشو باز بکنم صدای خشن مانی رو کنار گوشم شنیدم..-به این جعبه دست زدی نزدی هااااااااااا....!!!!!!!!!!!!!سرجام خشکم زد....دستم رو هوا مونده بود.اروم برگشتم سمتش...ازاون مراقبا و سحر هم خبری نبود...فقط مانی پشت سرم وایساده بود وبا ابروهای گره کردهونگاه سردش نگام می کرد...-چرا نباید بهش دست بزنم؟مگه سر بریده توشه؟!پوزخند زد و گفت:سر بریده نه...ولی اگه بدونی چی توشه دستت هم سمتش نمی بری...!!دست به سینه جلوش وایسادم و ابرومو انداختم بالا...-هه..مگه چی توشه؟خیلی ریلکس نگام کرد وگفت:بمب...چشمام چهار تا شد...-چ..چی؟بمب؟؟؟!!!!!!!!!-درسته توی این جعبه چندتا بمبه که توی ماموریتی که در پیش داریم به دردمون می خوره...یعنی قراره ازشوناستفاده بکنیم.-اخه..اخه بمب به چه دردمون می خوره؟نکنه میخوایم ادم بکشیم؟اره؟لبخند دلنشینی نشست روی لباش...نه باباااااا پس هنوز لبخند زدن رو فراموش نکرده...اومد نزدیکم وگفت:دختر تو واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟!بذار روشنت کنم ... توی این ماموریتی که درپیش داریم باید خیلی کارا انجام بدیم...ادم کشتن که کوچیکشه...با بهت توی چشمای طوسی خوشگلش خیره شدم...-مگه..مگه باید چکار بکنیم؟!ابروشو انداخت بالا وحالا اون جلوم دست به سینه ایستاده بود.-بعدا می فهمی عزیزدلم..........با تعجب نگاش کردم..یه دفعه حالتش عوض شد...انگار فهمید چی گفته...اخماش رفت تو هم و باز لحنش سردشد...-بهتره بری بخوابی...فردا کلی کار داریم...یادت نره ساعت 5/5 باید بیدارباشی وگرنه خودم میام بیدارتمی کنم...می تونی بری..شب خوش.با گفتن جمله ی اخرش روشو ازم برگردوند که بره توی اتاقش .. که سحر جلوش وایساد...با یه ناز خاصی گفت:-ستوان ببخشید ..میشه بگید توی این خونه دقیقا چندتا دوربین کار گذاشته شده؟مانی بدون اینکه نگاهش بکنه گفت:لازم نمیبینم براتون توضیح بدم...هر چیزی که باید بدونید رو حتما سرگردهمتی براتون گفته....شب خوش.سریع رفت توی اتاقش ودرو بست...با اینکه از لحن خشکش نسبت به خودم ناراحت شده بودم ولی با حرفی که به سحر زد توی دلم کارخونه قند و باجاش اب کردن...سحر مات ومبهوت به در اتاق مانی خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...روشو برگردوند سمت من...همین که خواست حرف بزنه برگشتم سمت اتاقم وگفتم:من میرم بخوابم...شب بخیر.رفتم توی اتاقم و وقتی می خواستم دررو ببندم دیدم با اخمای گره کرده بهم خیره شده....توی دلم گفتم:حقته...!!درو بستم وپشتمو چسبوندم بهش...نمی دونم چرا انقدر بی دلیل از سحر بدم می اومد...با اینکه مانی هم تحویلش نمی گیره ولی با این حال اصلا حسخوبی نسبت بهش ندارم.با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم...ولی از بس خوابم می اومد دوباره بستمشون و با دستم روی میز کنارتختم دنبال گوشیم گشتم....بعد از اینکه گلدون روی میزو قاب عکس خانوادگیمونو انداختم شکستم بالاخره موبایلمو پیدا کردم.دکمه شو زدموبا لذت رفتم زیر پتو تا به ادامه ی خواب شیرینم برسم که یه دفعه در اتاقم باز شد...سریع چشمامو باز کردم وتوجام نشستم...وای خدا.......مانی با همون تیپ ورزشی دیروزش توی درگاه در وایساده بود وهمین طور زل زده بود به من....پتومو گرفتم توی بغلم وبا صدایی که به خاطر خواب کمی گرفته بود گفتم:چته تو؟چرا اینجوری میای توی اتاق ؟دردت میگیره یه در بزنی؟دیدم همونطوروایساده وداره بروبر نگام میکنه ...-چیه؟ادم ندیدی؟برو بزار بخوابم...لطفا در رو هم پشت سرت ببند...بی توجه بهش روی تختم دراز کشیدم وسرمو فرو بردم توی بالشتم وچشمامو بستم..ولی خدایش خواب از سرمپریده بوداااااا..
صدای بسته شدن درو شنیدم...فکر کردم بی خیالم شده و رفته ولی بعد از چند لحظه صدای قدماشو شنیدم که داشتبه تختم نزدیک میشد....قلبم دوباره شروع کرد به تندتند زدن...احساس کردم کنارم روی تخت نشست...پشتم بهشبود چشمامو محکمتر روی هم فشردم...-پریناز...-پریناز بلند شو ... مگه یادت رفته تمرین داریم؟!وای راست می گفتااااااااا... ولی باز هم حرکتی نکردم.احساس کردم دستشو از روی پتو کشید روی کمرم...گوشه ی پتوم که توی دستم بود رو محکم فشردم...داره چکارمی کنه؟!-پریناز تا 3 می شمارم اگه بلند شدی که هیچ ولی اگر نشدی دیگه هر چی دیدی گله نکنیاااا.....برو بابا هیچ غلطی نمی تونی بکنی...فقط بلده حرف بزنه.بی توجه به حرفش سرمو کردم زیر پتو...نفس عمیقی کشید واز روی تختم بلند شد...-باشه...پس خودت خواستی...بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در اتاقمو شنیدم..اروم اروم پتو رو از روی سرم کشیدم پایین وبرگشتم ببینمواقعا رفته؟......اخیش بالاخره رفت..گفتم که هیچ کاری نمی تونی بکنی...همه اش حرفه...هه.پتومو تا سینه اوردم پایین واروم گرفتم خوابیدم که یه دفعه در باز شد ومانی سریع اومد توی اتاق ودوید سمتمن...شوکه شده بودم...همون طور که دراز کشیده بودم با چشمای گرد شده داشتم نگاش می کردم که سریع دستشوانداخت دور کمرمو منو بلند کرد...جیغ خفیفی کشیدم...-ولم کن مانی...چکارداری میکنی؟منو انداخت روشونه اش واز اتاق رفت بیرون...به خاطر اینکه یه وقت کسی صدامونو نشنوه اروم گفتم:ولممممممکن...دیوونه شدی؟منو کجا می بری؟ولم کن مانی...هر چی تقلا می کردم بی فایده بود...رفت توی حیاط ...-ولم کن دیووووونه...با دستش محکم زد پشتم وگفت:ساکت شو پریناز..میخوای بقیه رو بیدار بکنی؟همونطور که تقلا می کردم گفتم :اگه ساکت نشم چکار می کنی؟...بزار برم کپه ی مرگمو بزارم...من نمی خوامتمرین بکنم...ولم کن..-خفه شووووووووو..........همچین با لحن خشن وصدای دورگه ای گفت..خفه شو..که فکرکنم توی اون لحظه واقعا خفه شدم...تقلاهم فایده ای نداشت پس بی خیالش شدم وگذاشتم منو ببره هر قبرستونی که میخواد...ای خدا باز داره میره توی اون زیرزمین لعنتی...من ورزشو میخوام چکار؟...من الان باید خواب پادشاه هفتمو ببینمنه اینکه هی با این دستگاهها ورجه وورجه کنم...منو برد توی همون زیرزمینی که میشه گفت اسمش زیرزمین بود وگرنه یه سالن ورزشیه کامل وبزرگ بود.مثل دیروز اون شد استادم وتمرین های لازمو بهم میداد...اول نرمش کردیم وبعد هم تمرین رو شروع کردیم...داشتم به کیسه ی بوکسی که وسط سالن از سقف اویزون شده بود ضربه می زدم که سنگینی نگاهی رو روی خودمحس کردم.وقتی سرمو چرخوندم فقط یه سایه رو پشت پنجره ی زیرزمین دیدم وبعد هم سریع محو شد...دستام رو هوا خشک شده بود...یعنی کی بود؟!نگام چرخید روی مانی که گوشه ای از سالن وایساده بود وبا یکی از دستگاهها ورزش می کرد.می خواستم بهش بگم...ولی مطمئن بودم اگر هم میگفتم به حرفم می خندید ومی گفت دختر توهم زدی....می خوایاز زیر کار در بری؟!ساکت شدم وچیزی نگفتم...ولی هنوز ذهنم درگیر اون سایه بود...ساعت 11 صبح بود که علیرضا و الناز هم به انها پیوستند...همه ی اعضای گروه توی خونه جمع شدهبودند.ستوان سمایی بینشون نبود که سرگرد گفت براش یه کاری پیش اومده و نتونسته در بین اونها حضور داشته باشه...همگی توی پذیرایی جمع شده بودند وسرگرد همتی بالاتر از بقیه ایستاده بود تا موضوع ماموریت ونقشه روتوضیح دهد.-خب امروز ستوان سمایی در بین ما حضور نداره ولی بعد خلاصه ای از توضیحاتمو براش شرح میدم.رو به مانی وعلیرضا گفت:توی این ماموریت شما دوتا همراه خانم های ستایش نقش مهمی رو ایفا می کنید.البتهستوان سمایی هم دربعضی از مراحل این ماموریت شما رو همراهی می کنه...رو به همه ادامه داد:و حالا می پردازیم به شرح این ماموریت..مانی وپرینازباهم وعلیرضا والناز هم باهم ...هر 4 نفر شما به عنوان زوج های علاقه مند به اشیاءعتیقه وارد اونخونه میشید...ما توسط این دو مامورمون با سبک کاراونا اشنا شدیم..اونها مهمونای ویژه ی خودشونو تا 1 هفتهتوی خونه ی خودشون نگه میدارند ومثلا ازشون میزبانی می کنند ولی در اصل می خوان که اونا رو موردازمایش قرار بدن...در مرحله ی اول ماموریت مانی وپریناز به عنوان یک زوج عاشق که قصد خریدن اشیاءعتیقه ی بسیار گرانقیمت رو دارند اول وارد اون خونه میشن...در مرحله ی دوم پریناز به اونا میگه که خواهردوقلوش و شوهرش که همون الناز وعلیرضا هستند هم به اینجور اشیاء علاقه مند هستند و این دورو به اونهامعرفی می کنه ...بعد تصمیم گیری با اوناست که شما باید هرطور شده راضیشون بکنید تا علیرضا والناز رو همقبول بکنند.مرحله ی سوم وقتی اجرا میشه که این دو هم به شما ملحق شده باشند.در اون صورت شما توی مهمونی هاشونشرکت می کنید وبدون شک با فروشنده های بزرگی اشنا میشید...تاکید می کنم که اونها نباید بفهمند شما دو زوجزن وشوهر نیستید ...فهمیدید؟!مانی وعلیرضا والناز به ارومی سرشونو تکون دادند...منم که کاملا گیج شده بودم دستمو زده بودم زیر چونه امو وفقط نگاش کردم...-متوجه شدید خانم ستایش؟!هان؟!با منه؟!...هول شدم...سر جام صاف نشستم وگفتم:بله بله...متوجه شدم.نگام افتاد روی صورت مانی که با شیطنت توی صورتم نگاه می کرد ویه لبخند خوشگل هم روی لباشبود...ابرومو انداختم بالا ونگاهمو از روش برداشتم...یعنی داره به چی فکر می کنه که انقدر هم خوش به حالش شده؟!-بسیار خب...مرحله ی چهارم به این صورت هست که شما 4 نفربه عنوان خریدار به خونه ی اون عتیقه فروشها میرید وهمه جارو زیرنظر می گیرید وهمه چیزو به ما گزارش میدید...ودر اخر...مرحله ی پنجم این ماموریتمیمونه که خیلی سخته...به طرف همون جعبه ی دیشبی رفت ودرشو باز کرد...یه چندتا صفحه مستطیل شکل رو از داخلش دراورد که بههر کدوم چندتا سیم رنگی وصل بود...پس این بمبه؟...هه چه باحال.یکی از اونا رو برداشت وگفت:در مرحله ی پنجم باید بتونید این بمبا رو توی جای جای همون ساختمان جاسازیکنید...میدونم سخته ولی باید بتونید به خوبی از پسش بربیاید..اون شب که شب اخر هست ومیخوان از شماخداحافظی بکنند باید کار رو تموم کنید...یه شیشه ی بزرگ از روی میز برداشت وگفت:توی این شیشه قرص های بی هوشی خیلی قوی هست که پرینازوالناز باید بتونند اون شب قبل ازاینکه مهمونی شروع بشه اینا رو بریزند توی شربت یا غذای نگهبانا...همینطور به سگ ها هم باید بدید...بعد که مهمونی شروع شد ...شما هم با مهمان ها همراه میشید وهمونطور نقشتونوبازی می کنید.. تا اخر مهمونی به همین شکل می مونید.. اخر مهمونی وقتی دیدید قرص ها تاثیر کرده و نگهباناوسگا بیهوش شدند مانی به ما خبر میده وما هم وارد عمل میشیم...وقتی تونستیم همشونو دستگیر بکنیم باید اونجارو منفجر کنید...فهمیدید؟!رو به سرگرد همتی گفتم:ببخشید...دیگه چرا منفجرش بکنیم؟خب ادمای اون ساختمونو که دستگیر می کنید دیگهچرا منفجرش کنیم؟!سرکرد لبخند کمرنگی زد وگفت:سوال خوبی پرسیدید..البته همه ی اعضای گروه ازاین جریان باخبرهستند ولیشما وخواهرتون همین طور علیرضا ازش بی اطلاع هستید...رو به یکی از اون دوتا مرد که باهاشون همکاری می کردند کرد وگفت:سرگرد امینی فکر می کنم شما دراینمورد توضیحات لازم رو بدید بهتر باشه...اون مرد که سرگرد... سرگرد امینی خوندش از جاش بلند شد و رفت کنار سرگرد ایستاد ورو به بقیهگفت:همونطور که فهمیدید من وهمکارم سروان محمدی مدتهاست به کمک همکاران دیگه ام در ستاد روی اینپرونده کار می کنیم...این باند توی هر کار خلافی هستند...چه دزدی وادمربایی واخاذی از مردم وچه قاچاق موادمخدر و انسان واعضای بدن وهمین طور دختران جوان به اونور اب هستند...میشه گفت خیلی بزرگوخطرناکند.باید حواستونو جمع کنید...دررابطه با سوالی که خانم ستایش پرسیدند باید بگم..این باند تبهکار علاوه بر این کارهایی که براتون شرح دادمیک عمل شوم دیگه هم انجام میدن...اونها دارن توی زیرزمینی که به صورت ازمایشگاه درش اوردن وزیر همونساختمان هم درست شده روی یه نوع ویروس کشنده کار می کنند که میشه گفت اگر اون ویروس به مرحله ایبرسه که بین انسان ها منتشر بشه میتونه یه شهر رو در عرض نیم ساعت مبتلا بکنه و هرانسانی هم که این ویروس وارد بدنش بشه تا 24 ساعت بیشتر زنده نمی مونه ...البته حتما پادزهری هم واسه یاین ویروس درست کردند ولی هنوز کسی ازشون اطلاع نداره...اونا هنوز نتونستد این عمل زشتشونو به مرحلهی اجرا برسونند.برای همین وقتی شما توی این ماموریت تونستید کارتونو به نحو احسنت انجام بدید واز اونساختمون خارج شدید بی معطلی باید اون خونه وهمه تشکیلاتش منفجر بشه...چون این طور که ما تویتحقیقاتمون تونستیم بفهمیم.. اون ویروس در اثر اتش خیلی زود از بین میره ...بنابراین باید اونجا رو توسط اینبمب ها منفجر کنید....
مخم داشت سوت می کشید...ویروس؟انفجار؟...خدایش این ماموریت خیلی خیلییییییی سخت بوداااااااا؟منو بگو ..فکر می کردم فقط قراه بریم اونجا وبا اونا گلاویز بشیم یه جورایی ناکارشون بکنیم تا اینا بیاندستگیرشون بکنند...نگو قضیه ازاین قراره و این ماجرا سر دراز دارد...............خدایا خودت به فریادمون برس....ویروووووووووس کشنده؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!الناز رو به سرگرد همتی گفت:ببخشید.. اون تبهکارا اقای اریافرد وپریناز رو می شناسن...اونوقت اگر بخوانتوی این ماموریت شرکت داشته باشند براشون دردسر نمیشه؟سرگرد به ارومی سرشو تکون داد و گفت:درسته ما فکر اونجاش رو هم کردیم. شما باید شنبه به اونجا بریدوروز قبلش یعنی جمعه یه گریمور ماهر وحرفه ای میاد به اینجا ...هر 4 نفر شما باید تغییر چهرهبدید...درضمن ما مدارکی به یه نام دیگه براتون درنظر گرفتیم که شناسایی نشید...تا اون روز شما باید تمرین های لازم رو ببینید...در اصل توی این ماموریت باید از همه نظر ایمن باشید..پس بادقت بیشتری به تمرین های رزمی بپردازید.یه دفعه یه فکری از ذهنم گذشت...-میشه یه سوال بپرسم؟..-البته..بفرمایید.-همونطور که می دونید من وخواهرم میریم دانشگاه..توی این مدت درسمون چی میشه؟-نگران اون نباشید...فعلا براتون چند ترم مرخصی گرفتیم.اخیش خیالم راحت شد...خیلی نگران درسم بودم...رشتمو دوست داشتم ونمی خواستم هیچ جوری از دستش بدم...-خب اگر سوالی ندارید به کارمون برسیم؟کسی چیزی نگفت...سرگرد رو به بچه هایی که مسئول دوربین ها میکروفن ها بودند گفت...-دوربین ها و همین طور میکروفن ها رو کاملا چک کنید.هیچ مشکلی نباید وجود داشته باشه...رو به دوتا محافظ گفت...-شما هم یکیتون توی حیاط ویکی دیگتون هم توی خونه می مونه وهمین طور تاکید می کنم که مراقب همه چیزباشید.همه رفتن سرکاراشون و بقیه هم حسابی توی فکر بودن....مرتب نقشه رو توی ذهنم می اوردم ومرور می کردم...فقط خدا کنه مارو نشناسن که اونوقت کارمون ساختهاست...یک هفته تموم شد وطی این یک هفته هیچ اتفاق خاصی نیافتاد ...هر روز 4 نفری تمرین های رزمی می کردیم و چون من از قبل تیراندازی بلد بودم وظیفه ی اموزش به النازو من به عهده گرفتم...شب شده بود وقرار بود فردا صبح گریمور بیاد وهر کدوم از ما 4 نفرمون تغییر چهره بدیم...حتما کل روز حسابی سرش شلوغ میشه...خوابم نمی برد یه تک زدم به الناز دیدم گوشیش روشنه...اس دادم...(ابجی خوابم نمی بره اگر تو هم بی خواب شدی...بیا اتاقم یه کم حرف بزنیم)چند لحظه بعد اس اومد...از طرف الناز بود...(باشه گلم...الان میام)پس ابجیمون هم بی خوابی زده بود به سرش؟!...به 5 دقیقه نکشید که الناز اومد توی اتاقم....هنوز لباس خواب تنش بود...-لباستو عوض نکردی؟همینجوری اومدی بیرون؟اومد کنارم روی تخت نشست وگفت:بی خیال پریناز...کی این موقع شب بیداره؟...تازه لباسم که چیزیش نیست....تکیه دادم به بالای تخت و زل زدم توی صورتش...وقتی نگاه خیره ی منو روی خودش دید گفت:چیه؟شاخ دراوردم؟!خندیدم و گفتم نه...الناز یه سوال بپرسم؟!با تعجب نگام کرد....-اره خب...بپرس.دست به سینه روی تختم نشستم وگفتم:تا حالا عاشق شدی؟!با شنیدن حرفم احساس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد...پس عاشق شده؟!-اره شدم..ولی یه اشتباه بود...نگاهش رنگ غم گرفت...-چرا اشتباه؟!با صدایی پر از غم گفت:حوصله ی شنیدن حرفامو داری؟دوست دارم باهات درد و دل کنم.رفتم نزدیکتر بهش نشستم ودستمو انداختم دور شونه اش...-اره ابجی جونم...درد و دل کن تا سبک بشی...پس خواهردار شدی واسه چی؟به درد همین موقع ها می خورم دیگه.لبخند کمرنگی زد وگفت:توی خیابون باهاش اشنا شدم...تو یه تصادف...بحثمون شد..مقصر اون بود...تا اینکه بعد از 2 روز متوجه شدم اون توی این مدت داشته تعقیبم می کرده...خونمونو بلد بود ... 1 ماه به همین صورت گذشت...یه حسی نسبت بهش پیدا کرده بودم...یه حس عجیب وباورنکردنی...احساس می کردم اگر یه روز نبینمش انگار که اون روز یه چیزیمو گم کردم...تا اینکه طلسم شکسته شد واون پیش قدم شد...هر وقت از خونه میرفتم بیرون همراهم بود وسایه به سایه باهام بود....1 ماه هم به ابراز علاقه اش و به وجود اومدن علاقه بینمون گذشت...اومد خواستگاریم که منم قبول کردم..خیلی پول دار بود...بابام سریع قبول کرد...به عقدش در اومدم...راضی بودم..چون دوستش داشتم.توی دوران عقد خیلی توقع ها ازم داشت که من نمی تونستم انجامشون بدم...کم کم احساس کردم داره ازم زده میشه...دیگه بهم ابراز علاقه نمی کرد...برعکس سر هر چیز بیخودی دعوا راه مینداخت ودیگه روم دست بلند می کرد.من هنوز باهاش ازدواج نکرده بودم ولی همین که عقدش بودم براش کافی بود .... با چه مصیبتی ازش جدا شدم..سرخورده شده بودم..یه ادم شکست خورده که فکر می کرد به بن بست رسیده...دیگه بهش علاقه ای نداشتم برعکس ازش متنفر هم بودم...3 ماه از طلاقمون میگذشت که یه روز تو خیابون با یه دختر دیدمش..دست تو دست هم داشتن عاشقانه قدم می زدند...با کمال پررویی دست اون دخترو گرفت واومد جلوم وایساد وگفت:سلام الناز خوبی؟...معرفی می کنم الهه همسرم...ایشون هم(روبه من گفت)الناز یکی از دوستان قدیمم هستند.با نفرت نگاش کردم وبی توجه بهشون از کنارش گذشتم وسوار تاکسی شدم و اومدم خونه...کل اون روز گریه کردم...ولی بعد باخودم گفتم اون یه ادم عوضیه پس لیاقت عشق پاکه منو نداشت...براش متاسف بودم که با من این کارو کرد چون این وسط خودش ضرر دید نه من...خلاصه سرمو به درس ودانشگام حسابی گرم کردم تا فراموشش کنم که به راحتی این کارو کردم...سکوت کرد وبه من خیره شد...داشتم به سرگذشت خواهرم...خواهر دوقلوم فکر می کردم...بغلش کردم وبوسیدمش...-الهی قربونت بشم...منم برای اون عوضی متاسفم که یه گلی مثل تورو ازدست داد...ولی خوشحال باش که قبل از ازدواج تونستی بشناسیش...اگر بعد با یه بچه میخواستی طلاق بگیری وضع بدتر می شد...-درسته..از این بابت خدارو هزاران بار شکر می کنم.با شیطنت نگاش کردم وگفتم:حالا چی؟الان به کسی علاقه نداری؟!لبخند زد وسرشو انداخت پایین...-پس بله...؟!...اون اقا دوماد خوشبخت کیه؟!سرشو بلند کرد وگفت:دوماد کیه پریناز؟...بی خیال بابا...-جون ابجی راستشو بگو...کی رو دوست داری؟من می شناسمش؟..به ارومی سرشو در تایید حرف من تکون داد...-ای بابااااااا خب کیه؟توی این خونه هست؟بازم سرشو تکون داد...4 تا مرد که بیشتر تو این ساختمون نبود...دوتا محافظا ومانی وعلیرضا...به تعجب نگاش کردم...نکنه مانی رو میخواد؟!با بهت گفتم:مانی؟!اولش با چشمای گرد شده نگام کرد وبعد یه دفعه زد زیر خنده...-چی داری میگی پریناز؟!...منو چه به اون برج زهرمار؟!...من دوست ندارم شوورم انقدر خشن واخمو باشه...یه نفس راحت کشیدم وگفتم:پس کی؟نکنه علیرضا؟!همین که گفتم علیرضا سرشو اروم انداخت پایین ولبخند زد...به به پس عاشق علیرضا شده بود؟-پس علیرضا خان اون کیس مورد نظر هستن درسته؟....به به چه انتخابی...توی چشماش زل زدمو گفتم:علیزضا چی؟احساس اون چیه؟با ذوق دستاشو زد به هم وگفت:وای پری خیلی باحاله...به نظرم اونم بهم علاقه داره اینو از نگاه وکاراش متوجه شدم...روز اولی که با هم ورزش کردیم رو یادم نمیره...وقتی داشتیم نرمش می کردیم واز پله های پارک پایین می اومدیم یه دفعه پام پیچ خورد واگر علیرضا منو نمی گرفت با مخ نقش زمین می شدم...ولی پریناز اغوشش خیلی گرم وخواستنی بود...با اون.. حس شیرینی دارم...-خب پس حله دیگه...باز غم مهمون چشماش شد...-فکر نکنم من واون به هم برسیم....مگه نگفتم؟من یه زن مطلقه به حساب میام..درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی برای مدتی اسم اون عوضی توی شناسنامه ی من بوده..با نگرانی نگام کرد...-پریناز به نظرت عکس العملش چیه؟-خب نمی دونم ولی میدونم علیرضا ادم بی منطقی نیست...مطمئن باش.لبخند کمرنگی زد واروم سرشو تکون داد...-توچی؟تو هم عاشقی؟یاد مانی افتادم....یاد چشماش...اخماش...صورت جدی و نگاه سردش...ولی تمام اینا برای من لذت بخش بود.-اره منم عاشقم...-بدون شک مانی...درسته؟وقتی نگاه متعجب منو دید گفت:تعجب نکن...از حرکات هر دوتاتون مشخصه که عاشق همدیگه اید.خندیدم و چیزی نگفتم...خواهر منم زرنگ بودا..........براش موضوع اشنایی خودم ومانی رو تعریف کردم...اون هم پا به پا من گوش می داد واظهار نظر می کرد.
قسمت سیزدهم:همه توی پذیرایی جمع شده بودیم ومنتظر بودیم که گریمور بیاد و کارشو شروع بکنه.ستوان سمایی هم توی جمعحضور داشت و مرتب به چهره ی من ومانی خیره میشد..این کارش برای من جای شک داشت.. کلا بهشمشکوک بودم..نمی دونم چرا دلم راضی نمی شد که اونو به عنوان دوستم قبول بکنم..هیچ حس خوبی نسبتبهش نداشتم.مانی کنارم نشسته بود وداشت با گوشیش ور می رفت...الناز وعلیرضا هم گوشه ای از سالن داشتند اروم حرفمی زدند...بقیه ی اعضای گروه هم یه طرف دیگه جمع شده بودند ومشغول حرف زدن بودن...سرگرد همتی همبینشون حضور داشت...سرگرد یه مرد حدودا 40 ساله بود با صورتی میشه گفت جذاب...چشمای مشکی نافذوصورت کمی کشیده وپوست سبزه موهاش مشکی بود وفقط کمی کنار شقیقه هاش سفید شده بود.در کل مردخوبی به نظر می رسید...سخت گیر ولی موفق....حوصله ام سررفته بود..یه دفعه دلم برای ستاره تنگ شد...وای چقدر دوست داشتم لااقل برای اخرین بار قبل ازاین ماموریت باهاش حرف بزنم...سرمو چرخوندم سمت مانی تا شاید فرجی بشه واون سرمبارکشو از توی اون گوشی وامونده بیاره بالا...انگار نهانگار که منم اونجا هستم...حالا باهام سرسنگین هستی دیگه چرا تحویلم نمی گیری؟...انقدر بهش زل زدم تا اینکه سرشو بلند کرد ونگام کرد...-چیه؟شاخ در اوردم؟مرتیکه ی یخچال ... پررو...به جای اینکه باهام حرف بزنه دلم وا بشه تیکه میندازه...از خدات هم باشه بهتنگاه می کنم بیچاره...-نخیر شاخ در نیاوردی ولی یه خواهشی ازت داشتم...مات توی صورتم خیره شد...مثل اینکه انتظار نداشت انقدر یهویی ازش خواهش بکنم...هه...-چه خواهشی؟!...-مانی..میشه برای اخرین بار قبل از این ماموریت با ستاره حرف بزنم؟دلم براش تنگ شده...میشه؟سعی کردم به صدام تا می تونم لحن التماس امیز بدم تا شاید دل سنگیش به رحم بیاد وبهم اجازه ی یه تماسکوچولو رو بده..سرشو برگردوند وجوابمو نداد...پسره ی بی شعورچرا اینجوری می کنه؟مگه با دیوار حرف زدم؟...همینطور داشتم توی دلم از فحش وناسزا گلبارونش می کردم که صورتشو برگردوند و موبایلشو گرفت به طرفم..-بیا با این زنگ بزن...لازم نکرده با خط خودت تماس بگیری ... بیشتر از 10 دقیقه هم نشه...کار داریم.ناخداگاه لبخند بزرگی نشست روی لبام...الهی قربونت بشم من..فدات بشم من...میدونستم هنوز دلت نرم ولطیفهوهمه اش از سنگ نشده...از ترس اینکه منصرف بشه دستمو بردم جلو تا سریع گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو گرفت طرفخودش...گنگ نگاهش کردم..وا چش شد؟...-فقط 10 دقیقه ...نفسمو با حرص دادم بیرون...ببین اگه گذاشت دو دقیقه این لبخند وامونده روی لبام بمونه؟....یه جوری باید حالموبگیره..-خیلی خب ... 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه خیالت راحت شددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟لبخند خوشگلی تحویلم داد وگوشیشو گرفت طرفم...-اره حالا خیالم راحت شد...ای که بگم خدا چکارت بکنه که کلا مرض داری حال منو بگیری...یکی به یکی میگه مگه مرض داری؟..اینجمله الان حکم می کنه که در قبال مانی من به کار ببرم....اخه مگه مرض داری بشررررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟مثل چی...گوشی رو از دستش قاپیدم واز جام بلند شدم...رفتم توی اتاقم و از توی گوشی سابقم شماره ی ستاره رو برداشتم واز گوشی مانی بهش زنگ زدم...بعد از چندتا بوق جواب داد..-بله بفرمایید...-سلاااام ستاره جون..منم پریناز...-وااا سلام دختر تویی؟چرا شمارتو عوض کردی؟-عوض نکردم عزیزم...گوشی مانیه....صدای پراز تعجبش توی گوشی پیچید:گوشی مانی؟دست تو چکار می کنه شیطون؟-دیگه دیگه...ستاره جون یه اتفاقایی افتاده که وقتی دیدمت برات همه رو تعریف می کنم...-خب بگو کی بیام تا ببینمت؟راستی تهرانی؟به گوشیت زنگ می زدم همه اش خاموش بود..به خونه ی عمه اتزنگ زدم گفت برگشتی تهران...من الان اصفهانم...چرا دانشگاه نمیای دختر؟...-وای ستاره یکی یکی بپرس...مگه نیما چیزی بهت نگفته؟-نه...چی باید بگه؟-الان نمی تونم باهات حرف بزنم عزیزم...فقط زنگ زدم حالتو بپرسم...هر وقت فرصت شد خودم باهات تماسمی گیرم تا همدیگرو ببینم باشه؟-باشه گلم...اتفاقی که نیافتاده نه؟-نه عزیزم نگران نباش...راستی بالاخره عقد کردید یا نه؟صدای شادش توی گوشی پیچید:وای اره پریناز...پنجشنبه عقد کنونم بود...بهت زنگ زدم ولی خاموش بودی..-اره اینم قضیه اش مفصله...شادوماد چطوره؟خوش می گذره؟-اونم خوبه...سلام می رسونه.-سلامت باشه پدر و مادرت چطورن؟..خوبن؟بهشون سلام برسون.-باشه گلم بزرگیتو می رسونم...خیلی دلم برات تنگ شده.-منم همینطور ستاره جون ولی الان فرصتی واسه حرف زدن نیست..انشاالله تو یه فرصت مناسبتر میام دیدنت.دست یکی نشست روی شونه ام...سریع برگشتم.. دیدم مانیه...-10 دقیقه ات تموم شد...ای باباااااااا انگار اومدم مخابرات که واسه من تایم میذاره........-الو..ستاره جون من دیگه باید برم.خوشحال شدم صداتو شنیدم عزیزم...بهت تبریک میگم..امیدوارم با نیماخوشبخت بشی...-مرسی عزیزم..منم برای تو ارزوی سلامتی وخوشبختی می کنم...-مرسی عزیزم...دیگه کاری با من نداری؟- نه عزیزم ... به مانی هم سلام برسون...-باشه گلم..خداحافظ..-خدانگهدار.گوشی رو قطع کردم وبا حرص گذاشتم کف دست مانی......-بیا تو هم با این گوشیت.....انگارنوبرشو اورده.-حالا چرا قطع کردی؟...یه کم دیگه حرف می زدی...تایمت تموم نشده بود که...زل زدم تو چشماش و با تمسخر گفتم:نخیر حرفام باهاش تموم شده بود...جنابعالی لازم نکرده به ...با شنیدن صدای زنگ در...حرفم نصفه توی دهنم موند...ای بابا...مثله اینکه گریموره بالاخره تشریف فرما شدن...بعد از 6 ساعت تلاش بسیار وطاقت فرسا وخسته کننده بالاخره کارش تموم شد...من والناز از جامون بلند شدیم وهمین که نگاهم بهش افتاد صاف سرجام خشکم زد....اوه اوه چقدر تغییر کرده بود.....