انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Path of Love|مسیر عشق


زن

 
اون هم با تعجب به من نگاه می کرد....یه دفعه هر دوتامون همزمان سرامونو چرخوندیم سمت اینه....
وای خدااااااااا این من بودم؟چقدر تغییر کرده بودم...
موهام به رنگ زیتونی در اومده بود...توی چشمام لنز عسلی گذاشته بود...ابروهامو به طرز ماهرانه وزیبایی
برداشته بود...حالت موهامو فر درشت داده بود ورگه های طلایی بینشون دیده می شد...ارایش خوشگل وماتی
هم روی صورتم نشونده بود..کلا حالت صورتمو با لوازمی که داشت تغییر داده بود...یه سری کرم ولوازم به
من والناز داد وگفت که همیشه از اینا استفاده بکنیم وروش استفادشون رو هم بهمون گفت...الناز هم کپی من شده
بود...درست شبیه به خودم گریم شده بود
از اتاق اومدیم بیرون که چشممون افتاد به دوتا جوون خوشگل وجذاب و .....
بلههههههه اونا هم کسی نبودن جز مانی وعلیرضا...
زل زده بودیم به مانی و علیرضا و داشتیم بررسیشون می کردیم اونا هم مثل اینکه مشغول همین کار بودن.......
مطمئن بودم اونا به سختی می تونن ما رو از هم تشخیص بدن...
مانی موهاش به رنگ مشکی در اومده بود وتوی چشماش هم لنز مشکی گذاشته بود...حالت موها وصورتش هم
تغییر کرده بود...یه ریش انکارد کرده ی خوشگل هم صورتشو جذابتر کرده بود...علیرضا هم یه لنزابی تیره
گذاشته بود وموهاشو مشکی کرده بود...
خدایی هر دوتاشون حرف نداشتن..جذاب که بودن حالا هم جذاب تر شده بودن هم باحال تر.........
مانی یه راست اومد به طرف من و با یه لبخند خیلی خوشگل که من میمردم براش رو به من گفت:به به ...چه
خوشگل شدی...چهره ی جدید مبارک...
مات شده بودم بهش...این از کجا منو شناخت؟!!!!!!
انگار راز نگاهمو خوند چون گفت:هر وقت استرس داری با انگشتات بازی نکن چون اینجوری زود پیش من لو
میری خانم خانما...
که اینطور...اینجوری تونست مارو از هم تشخیص بده؟...خیلی زرنگ بود...پس همه ی حالتای منو به خوبی
می شناخت...
با صدای جناب سرگرد همگی برگشتم به سمتش........
-خیلی خب...همگی اماده باشید تا 1 ساعت دیگه باید حرکت کنید....اماده اید؟
مانی:بله قربان...
علیرضا:بله من اماده ام...
الناز:بله منم اماده ام...
من:منم حاضرم...
سرشو اروم تکون داد وگفت:بسیار خب....هر کاری دارید انجام بدید...میکروفن ها و ردیابا رو هم با دقت
بررسی کنید....
همگی موافقت کردیم ....
دلشوره ی عجیبی داشتم...
یعنی قرار بود توی این ماموریت چی بشه؟...
خدایا همه ی امیدم به توست....
کمکمون کن تا سربلند وسلامت از این ماموریت بیرون بیایم....
مانی به ارومی ماشین رو یه گوشه پارک کرد وهر دو از همون داخل ماشین به رو به رومون زل زدیم....
اوهوووووووو چه خونه ای..........یه خونه که نه یه باغ خیلی بزرگ درست جلوی رومون بود...
یعنی ماموریت ما توی این خونه است؟یعنی چه اتفاقاتی قراره اینجا برامون بیافته؟خوب یا بد؟!
من ومانی با ماشینی که برامون درنظر گرفته بودند اومده بودیم...و الناز وعلیرضا هم درست پشت سرمون با
فاصله می اومدن والان هم کمی دورتر از ما پارک کرده بودن...
با صدای مانی به خودم اومدم...
-پریناز خوابت برده؟پیاده شو دیگه...
ایش باز این تیکه انداختنش شروع شد...
در ماشین باز کردیموهمزمان از ماشین پیاده شدیم......جلوی درباغ ایستادیم...یه در بزرگ قهوه ای رنگ که
بالا...درست لابه لای شاخه های درختا دوربین های مداربسته ای که کار گذاشته بودن پیدا بود...پس اونا الان
داشتن ما رو می دیدن؟
مانی اروم دست منو گرفت وکشید سمت دیوار...خودش هم کمی اینور و اونورو نگاه کرد وروشو کرد سمتم...از
کاراش تعجب کرده بودم...
-پریناز خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم...اونجا هیچ حرفی نمی زنی مگه اینکه ازت سوال بشه که قبل
از فکرکردن جواب نمیدی فهمیدی؟...درضمن هر حرفی اونجا بین من واونا زده میشه خوب بهشون گوش میدی
که بعد سوتی ندی باشه؟
با حرص رومو ازش برگردوندم و گفتم:خیلی خب باباااااا. چقدر تذکر میدی؟بابچه که حرف نمی زنی...
وقتی سکوتشو دیدم توی صورتش نگاه کردم..نگاهش رنگ غم گرفته بود...
صداش زمزمه وار به گوشم رسید...
-تو از بچه هم بچه تری...فقط موندم کی میخوای بزرگ بشی.
زل زدم توی چشماش با اینکه لنز گذاشته بود ولی باز هم غم وناراحتی رو به خوبی می شد توی نگاه وچشماش
تشخیص داد....از غم توی چشماش دلم گرفت...انقدر بهش خیره شدم تا اینکه اون از رو رفت وسرشو انداخت
پایین...دستمو گرفت وکشید سمت در...
-یادت نره چی بهت گفتم..حواستو خوب جمع کن کار دستمون ندی...
دیگه جوابشو ندادم...کلا خورده بود تو ذوقم...یعنی مانی نمی خواست این عشق لعنتیشو به من ثابت بکنه؟مگه
چی ازش کم میشه؟
زنگ رو فشرد...چندلحظه طول کشید تا اینکه یه مرده جواب داد...
-بله؟بفرمایید.
مانی با همون لحن خشک وجدی همیشگیش گفت:اعتمادی هستم...قبلا هماهنگ شده.
دوباره صدای مرد از پشت گوشی اومد...
-چندلحظه صبر کنید...
هه...انگار منشی تلفنیه...
چندلحظه شد چنددقیقه تا اینکه این در وامونده رو بازش کردن...
مانی اروم درو هل داد ورفت تو منم پشت سرش وارد شدم...
تا چشمم به باغ افتاد دهنم خود به خود باز موند.واااااااااای خدااااااااا اینجا یه تیکه از بهشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
     
  
زن

 
هم من وهم مانی همون جلوی در محو تماشای اون باغ رویایی وزیبا شده بودیم...همه جا پر بود از درخت وگل
...بیشترین حسنش به این بود که بهار بود وهمه چیز رنگ وبوی تازگی وطراوت داشت...یه ویلا که نه یه
عمارت خیلی زیبا وبزرگ درست انتهای باغ و وسط درختای سرسبز وزیبا قرار داشت...وسط باغ یه فواره ی
بزرگ بود که مجسمه ی یه فرشته رو به زیبایی اونجا قرار داده بودند که از کف دست این فرشته به زیبایی اب
به داخل حوضچه ای که درست زیر فواره درست شده بود می ریخت...نمای زیبایی داشت....
گوشه به گوشه ی باغ سگ ونگهبان بود...انگار دارن از کاخ پادشاهی چیزی نگهبانی می کنند...چندتا سگ هم
اونجا کمی دورتر از ما داشتن واسه خودشون ول می چرخیدن.
رو به مانی گفتم:مانی...خدایش حیف نیست اینجا رو بترکونیم؟...
-هیسسسسسسسسس...ساکت شو...مگه نمیبینی اینجا دوربین کار گذاشتن؟امکان داره میکروفن هم باشه...چرا
احتیاط نمی کنی؟میخوای کار دستمون بدی؟
-برو باباااااااا...انگار حالا چکار کردم...خب راست میگم دیگه...اینجا خیلی خوشگله...
با عصبانیت از بین دندونای روی هم فشرده اش غرید.........
-پرررریناااااااز ساکت شوووووووو...........
-نمییییشممممممممم..........
با شنیدن صدای قدمای یه نفر هردوتامون سرمونو برگردوندیم..یه مرد تقریبا میشه گفت 40،45 ساله بود که
بدوبدو داشت می اومد سمت ما...از لباس معلوم بود یکی از خدمه ی اونجاست...
کیفمو روی شونه ام جابه جا کردم وصاف وایسادم...قیافه ی ادمای مغرور وپولدارو به خودم گرفتم و نزدیک
مانی ایستادم...
اون مرد نفس زنان جلوی ما ایستاد وکمی تعظیم کرد.
-اقا گفتن بفرمایید منتظرتون هستن.
مانی مغرور نگاهی بهش انداخت وسرشو تکون داد...حتی جوابشو هم نداد...
همراه مرد راه افتادیم به سمت عمارت...هر چی جلوتر می رفتیم من بیشتر محو تماشای محیط اطرافم می شدم.
از پله های عمارت بالارفتیم و وارد عمارت شدیم...وای خداااااااا داخلش صدبرابر از بیرونش خوشگلتر بود.
نزدیک به 10 تا خدمتکار مشغول بودن وهی اینورو اونور می رفتن.دور تادورسالن مجسمه های بزرگ عتیقه و
گرون قیمت دیده میشد.ما هم فقط دنبال اون مرد راه افتاده بودیم..به سمت یکی از درا رفت وبازش کرد...با
دست به داخل اشاره کرد وگفت:همین جا منتظر باشید تا اقا تشریف بیارن...
هر دوتامون بدون هیچ حرفی داخل شدیم واون مرد هم درو بست ورفت...مانی به یکی از مبلها اشاره کرد
وگفت:بشین...فقط...
انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش که یعنی خفه شو...........
مرتیکه ی ...مرتیکه ی...اه نمیشه بهش یه فحش درست وحسابی هم داد...اخه خیرسرم عاشقش بودم...برام
سخت بود بهش توهین کنم...حتی توی دلم...
همین طور با چشمامون داشتیم اطرافمونو بررسی می کردیم که در اتاق باز شد...
هردوتامون برگشتیم به همون سمت...با دیدن رییسشون چشمام گرد شد...این رییس بود؟این همه اقا و قربان
ورییس که می گفتن این بود؟
این که خیلی جوون بود...یه مرد حدودا 30 یا 32 ساله...من فکر می کردم رییسشون باید یه پیرمرد حدودا 60
ساله باشه نه اینقدر جوون...شیک پوش و با ظاهری اراسته واتو کشیده...بوی ادکلن گرون قیمتش با ورودش به
اتاق توی فضای اتاق پیچید...اوممممممم چه خوشبو هم بود.
بدون اینکه نگاهمون بکنه یه راست رفت بالای اتاقو روی بالاترین مبل نشست....ایش...چه مغرور
وازخودراضی هم تشریف داره...
چشماش قهوه ای روشن بود وپوست گندمی و موهای مشکی داشت که به طرز زیبایی به طرف بالا شونه کرده
بود..هیکل ورزیده و چهارشونه ای هم داشت...در کل جذاب بود.
پاروی پاش انداخت ومثل عصا قورت داده ها روی مبل نشست...
به صورت مانی نگاه کردم قربونش بشم اونم دسته کمی از این چوب خشک نداشت...هم مغرور بود هم اخمو و
هم خوشگل...اصلا مانی خودم تک بود....
بالاخره حضرت اقا سرشونو بلند کردن ونظری هم به ما انداختن....نیم نگاهی به من انداخت وبعد زل زد به
مانی...بعد هم سرشو چزخوند سمت من وبه من خیره شد...
از نگاه تیز وبرنده اش دست وپامو گم کرده بودم...وای خدا دارم کارو خراب می کنم...
بدون اینکه بهش توجهی بکنم نگاهمو ازش گرفتم وبه اطرافم نگاه کردم...
بالاخره به حرف اومد...
رو به مانی کرد وبا صدای گیرا ولی خشک وجدی گفت:خب...ظاهرا شما رو اقای شایان فرستادن همین طوره؟
مانی نیم نگاهی به من انداخت ورو به اون (که از مانی شنیده بودم اسمش شاهپوری هست) گفت:بله
درسته....خودشون گفتن که با شما هماهنگ کردن.
یه دستشو زد زیر چونه اش ومتفکرانه به مانی خیره شد ولی با اون نگاه هیچ تغییری توی صورت مانی ایجاد
نشد..برعکس خیلی خونسرد زل زده بود توی چشمای شاهپوری ونگاش می کرد...
خوش به حالش...چطوری توی این موقعیت انقدر ریلکسه؟...
از جاش بلند شد ورفت پشت میزی بزرگ وچوبی که گوشه ی اتاق بود...روی صندلیش نشست ودستاشو گذاشت
روی میز ودوباره به ما خیره شد...
اه چقدر زل می زنه...انگار تو عمرش ادم ندیده..همچین به ما زل زده بود که من به جای مانی هم.. هول شده
بودم..همش دستامو مشت می کردم که از لرزشش پی به حالتم واضطرابم نبره...
-با اقای شایان چطور اشنا شدید؟..
مانی در جوابش سکوت کوتاهی کرد وگفت:ایشون یکی از دوستان صمیمی پدر من هستند..خانم من به عتیقه
جات خیلی علاقه داره ..ایشون هم وقتی فهمیدن ادرس شما رو به ما دادن وگفتند شما بهترین عتیقه ها رو اینجا
دارید و گفتن که با شما هماهنگ می کنند وجوابشو به ما میدن که دیروز با من تماس گرفتن وگفتند که می تونیم
برای دیدن عتیقه ها بیایم واگر خانمم پسند کردند ازتون بخریم...
نگاهی تیز و در عین حال سردی به من انداخت که منم سرمو انداختم پایین....
سکوت سنگینی توی اتاق حاکم بود...اروم سرمو بلند کردم وبهش نگاه کردم...داشت با یه سری
کاغذ که روی میزش بود ور می رفت...
-کجا زندگی می کنید؟اصلا از کجا میاید؟
-فکر میکنم اقای شایان بهتون گفته باشند.....
سریع سرشو بلند کرد وبا لحن خشنی گفت:من از شما سوال کردم... بنابراین جواب بدید...
مانی دستشو به ارومی مشت کرد...اوه اوه مثل اینکه بهش برخورد....
-ما ازالمان میایم...
-چه مدت ایران هستید؟
مانی نفسشو بی صدا داد بیرون...
-10 روز...
اروم سرشو تکون داد ...
-خوبه...میدونید که باید 1 هفته اینجا مهمان ما باشید؟درضمن عتیقه ها اینجا نیستند خارج از شهر دست کسای
دیگه است....تا اخر هفته اگر دیدم مشتری هستید معامله صورت می گیره وگرنه...
نگاه خطرناکی به ما انداخت... که مانی ککش هم نگزدید و همون طور خونسرد نگاش کرد ولی من از اون نگاه
ترسیدم...یعنی چه خوابایی برامون دیدن؟خدا به دادمون برسه...
مانی با همون لحن سردش رو به شاهپوری گفت:بله می دونیم...
از پشت میزش بلند شد و اومد سمتمون...روی همون صندلی که قبلا نشسته بود نشست و رو به مانی گفت:برای
شما وخانمتون اتاقی در نظر گرفته شده که توی مدت اقامتتون در اینجا می تونید ازش استفاده بکنید...توی این
خونه هیچ کاری بدون مشورت من یا بدون اینکه من دستورشو صادر بکنم به حالت اجرا در نمیاد...فهمیدید؟
من فقط اروم سرمو تکون داد ولی مانی گفت:بله..ما با قوانین شما اشناییم..همه رو اقای شایان برامون توضیح
دادن...فقط...
یک تای ابروشو داد بالا وبا شک به مانی نگاه کرد وگفت:فقط چی؟!
     
  
زن

 
مانی کمی به جلو خم شد وگفت:توی این سفر خواهرخانمم وشوهرشون هم با ما هستند..همونطور که گفتم خانمم
وهمین طور خواهرشون به عتیقه جات علاقه ی زیادی دارند...وقتی خواهر خانمم متوجه شد که ما برای خریدن
عتیقه قراره بیایم ایران ایشون هم اصرار کردن که با ما بیان...من قولی بهشون ندادم وگفتم اول با خود شما
شخصا درمیون بذارم بعد اگر مایل بودید اونها رو هم بپذیرید.
چشماشو ریز کرد ودستشو زد زیر چونه اش و متفکرانه به من ومانی نگاه کرد...
-الان کجا هستن؟
-توی هتل اقامت دارن...اگر شما موافقت کنید باهاشون تماس می گیرم که بیان اینجا...
-شماره ی اون هتل رو بدید به من...
با ترس مبهمی به مانی نگاه کردم....ولی اون خیلی راحت نشسته بود وانگار نه انگار...از خونسردیش حرصم
گرفته بود..یعنی این بشر الان هیچ استرس واضطرابی نداره؟
-میخواید خودم باهاشون ت...
با صدای خشن میان حرف مانی پرید وگفت:گفتم شماره رو بدید...اصلا توی کدوم هتل اقامت دارن؟
مانی نگاهی به من انداخت...معلوم بود مضطربه..اخیش خیالم راحت شد...دیگه کم کم داشت باورم می شد که
مانی با یه تیکه چوب بی احساس هیچ فرقی نداره...پس اونم استرس داشت ولی به راحتی پنهانش می کرد...
-چی شد؟...
مانی از توی جیب کتش یه کارت در اورد وبه طرف شاهپوری گرفت :هتل(...)هستند..این هم کارتش..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون...کارت؟هتل؟خوبه والا انگار خودشم باورش شده...
کارتو گرفت واز جاش بلند شد..رفت سمت تلفنی که روی میزش بود وشماره رو گرفت...
-سلام...خسته نباشید.میشه لطفا توی لیستتون چک کنید ببینید ....چندلحظه گوشی...
رو به مانی کرد وگفت:اسم خواهر وشوهر خواهرتون چیه؟
-لیلاشاهد و شوهرشون هم سیاوش صفایی..
توی گوشی همون اسامی رو تکرار کرد وگفت:میشه ببینید این دونفر توی لیستتون هستند یا نه؟اونجا اتاق دارن؟
نمی دونم اون کسی که پشت گوشی بود چی گفت ولی بعد مدتی اروم سرشو تکون داد وگفت:بسیار خب..ممنونم.خداحافظ.
گوشی رو گذاشت وبه میزش تکیه داد...
-بسیار خب.. می تونید بگید بیان....
با خوشحالی به مانی نگاه کردم...از نگاهش رضایتو می خوندم...خداجون شکرت مرحله ی اول نقشه اجرا
شد...فقط من مونده بودم اون هتل داره به این چی گفت که سریع قبول کرد؟...باید بعد حتما از مانی بپرسم...
دکمه ای که روی میزش بود رو فشرد چند لحظه بعد مستخدم با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد...
-بله قربان..امری داشتید؟
به ما دونفر اشاره کرد وگفت:اقا وخانم رو به اتاقشون راهنمایی کنید....
-بله ..چشم.
از جامون بلند شدیم که رو به من گفت:صبر کنید...
سرجام خشکم زد...اون ترسی که توی دلم بود بیشتر شد...مانی نزدیکم ایستاد ..
اومد به سمتم ورو به روم ایستاد...زل زد توی چشمام...وای خدا دارم پس میافتم...
-مدارکتونو بدید...تا مدتی که اینجا هستید اونا باید پیش من باشه.
اخییییییییششششش خدا ازت نگذره تو که منو نصف جون کردی...
به مانی نگاه کردم که به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...
ازتوی کیفم مدارکی که سرگرد همتی بهمون داده بود رو در اوردم وگرفتم طرفش...
-بفرمایید...
مدارکو گرفت ودر حالی که توی صورتم خیره شده بود گفت:چه عجب صدای شما رو هم شنیدیم...
مرتیکه ی هیز...پشت چشم نازک کردم وصورتمو برگردوندم سمت مانی که دیدم با اخم به شاهپوری زل زده
..اوه اوه حالا یکی بیاد جلو اینو بگیره..
شناسنامه ها رو باز کرد ونگاهی بهشون انداخت...
سرشو بلند کرد وگفت:لیلی شاهد ونیما کامرانی ......بسیار خب می تونید برید...زینت برنامه ی این خونه رو
براتون توضیح میده...
بدون هیچ حرفی هر دومون از اتاق اومدیم بیرون ودنبال اون مستخدم که اسمش زینت بود راه افتادیم...
از پله ها اومدیم بالا واز یه سری راهرو گذشتیم تا اینکه جلوی یه در ایستاد ...در اتاقو با کلید باز کرد وکنار
ایستاد تا ما بریم تو...
مانی دسته ی چمدونو کشید ورفت داخل منم پشت سرش وارد شدم..
مستخدم اومد تو ورو به ما گفت:برنامه ی غذایی اینجا به این شکله که صبح ها صبحانه 8 صرف میشه ناهار
12/5 و4/5 عصرانه وشام هم 8/5...صرف میشه.تا ساعت 12 می تونید بیدار بمونید بعد ازاون باید برقای
خونه خاموش باشه...این دستور اقاست.هر کاری هم خواستید انجام بدید باید از ایشون اجازه بگیرید.واگرهم به
چیزی نیاز داشتید کافیه این دکمه رو فشار بدید (یه دکمه روی دیواراتاق رو نشونمون داد)بعد از اون یکی از
مستخدمین برای اجرای اوامرتون میاد بالا...با اجازه.
از اتاق خارج شد ودر رو بست..
مانی کتشو در اورد وانداخت روی صندلی...با کنجکاوی داشت اطراف اتاقو نگاه می کرد.
رو به مانی گفتم:مانی..این..
-هیسسسسسسسسس...
-وااااااااا چیه؟...چرا میگی هیس؟!
رو به روم وایساد وسرشو اورد جلو...ترسیدم کمی رفتم عقب که با دستاش منو سرجام نگه داشت...لباشو به
گوشم نزدیک کرد وبا صدای ارومی که بیشتر به پچ پچ شبیه بود گفت:از این به بعد من نیما هستم تو لیلی...یه
وقت اشتباه نکنی...کوچک ترین اشتباهی ممکنه اونارو به شک بندازه...فعلا هم اروم حرف بزن..ممکنه اینجا
هم دوربین یا میکروفن باشه...به هر حال مارو که همین جوری به حال خودمون رها نمی کنند.
دستشو از دور بازوهام برداشت وکمی رفت عقب...نفس حبس شدمو اروم دادم بیرون....
منم مثل خودش اروم گفتم:اینجا مگه پادگانه؟!
خندید وگفت :چی؟چطور؟
-اخه این مستخدمه این همه برنامه واسه ما ردیف کرد...دیگه خاموشی هم می زنند...(اداشو دراوردم)ساعت 12
باید همه ی برقا خاموش باشه .ایش..اخه مگه اینجا زندونی هستیم که اینجوری بهمون دستور میدن؟
همون طور که داشت گوشه به گوشه ی اتاقو می گشت وپشت تابلو ها رو نگاه می کرد گفت:اره...فعلا
زندانیشون هستیم...ولی باید تحمل بکنی..
یه دفعه یه چیزی یادم افتاد...
-مانی من باید با تو توی یه اتاق باشم؟
سرشو بلند کرد وبا تعجب گفت:خب اره...ما مثلا زن وشوهریم..نمیشه که از هم جدا باشیم...شک می کنند.
-خب اخه...
با صدای گرفته ای گفت:نترس نمی خورمت...
-نه...منظورم این نبود...هیچی.اصلا ولش کن...
اخه برام سخت بود...ولی چاره چی بود؟باید باهاش کنار می اومدم...بالاخره یه جوری می شد دیگه.
-راستی...
     
  
زن

 
انگشتشو گذاشت روی بینیش که یعنی ساکت...هیچی نگو...
-چکار میکنی؟..
-دارم دنبال دوربین یا میکرفن می گردم..شاید اینجا هم کار گذاشته باشن...به هر حال شک دارم...من که چیزی
پیدا نکردم فکر نمی کنم دوربینی اینجا باشه...تو هم بگرد شاید چیزی پیدا کردی...
-باشه...
رفتم سمت کشوی میز ارایش ودرشو باز کردم وتوشو نگاه کردم...
که یه دفعه صدای خنده ی مانی بلند شد...برگشتم سمتش وبا تعجب نگاش کردم...
-چی شده؟چرا می خندی؟تو دلت واسه خودت جوک بی مزه تعریف کردی؟
-وقتی تو جلومی دیگه چرا برم واسه خودم جوک تعریف کنم؟
با خشم نگاش کردم ودستامو زدم به کمرم...
-به من میگی جوک...به چه حقی اینو میگی؟
هنوز داشت می خندید...اومد طرفم وجلوم وایساد...به کشو اشاره کرد وبریده بریده میون خنده گفت:اخه ای
کیو...داری توی کشو دنبال دوربین می گردی؟...خدایش کارات از جوک هم خنده دارتره...
خودم هم از کارم خندم گرفته بود ولی به روم نیاوردم واخمامو کردم تو هم...خودمو ناراحت نشون دادم ورومو
برگردونم...
قدم اول رو برداشتم که مثلا برم از اتاق بیرون که بازومو گرفت ونگه داشت.
-کجا خانمی...
..از پشت بهم نزدیک شد و..گرمای حضورشو به خوبی حس می کردم...هنوز روم اونور بود و مثلا ناراحت
بود...می خواستم عکس العملشو ببینم...
دستشو روی بازوم حرکت داد واورد بالا تا رسید روی شونه هام به ارومی برم گردوند سمت خودش...سرم پایین
بود اخمام هم تو هم بود..انگشت اشارشو گذاشت زیر چونم وسرمو بلند کرد...
همین که سرمو بلند کردم نگاهمون تو هم گره خورد...با اینکه لنز گذاشته بود ولی نگاهش همون نگاه پاک
وعاشق بود...
گیج شده بودم...دستشو روی گونه ام کشید که ناخداگاه چشمامو بستم...حس خوبی بهم دست داد...از گرمای
حضورش ونزدیکیش به خودم تنم داغ شد...
-من تصمیم خودمو گرفتم ...
سریع چشمامو باز کردم..لحنش جدی بود..
با صدای لرزونی که از هیجان واضطراب بود گفتم:چه تصمیمی...؟!
با همون لحن گفت:میخوام این حرکتت رو به عنوان خنده دارترین جوک سال ثبتش کنم...فکرکنم چیز خوبی از
اب در بیاد...
اولش نگرفتم چی گفت ولی وقتی متوجه حرفش شدم از عصبانیت دستامو مشت کردم..البته بماند که توی دلم
داشتم از خنده ریسه می رفتم...
مانی بعد از زدن این حرف دوید سمت تخت ورفت اونورش منم اینطرف بودم انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم سمتشو گفت:می کشمتتتتتتتتت....مانی...
-نیماااااااااااااا.............
-زهرمارو نیما...منو مسخره می کنی؟...
پریدم روی تخت که اونم همزمان پرید و منو گرفت تو بغلشو هر دوتامون افتادیم روی تخت.جیغ خفیفی کشیدم
وچشمامو بستم....
از حرکت ناگهانیش شوکه شده بودم...هر دوتامون نفس نفس می زدیم..اروم لای چشمامو باز کردم که دیدم داره با
لبخند وشیطنت نگام می کنه...
زهرمار..نیشتو ببند...مجبور بودی وسط احساساتی شدنمون پارازیت بفرستی؟
اخمامو کردم تو هم که با یه دستش منو تو بغلش نگه داشت وبا دست دیگه اش صورتمو نوازش کرد...
-اخماشووووووو....من زن اخمو نمیخواما...گفته باشم...
گنگ نگاش کردم...
-حالا کی خواست زن تو بشه؟...
-تو.......
تقلا می کردم که از بغلش بیام بیرون در همون حال گفتم:بیخووودددد....واسه خودت برنامه نریز...حرف من
همونیه که گفتم...
منو سفت گرفت توی بغلشو گفت:کدوم حرف؟....من که چیزی یادم نمیاد...یه بار دیگه بگو...
دستشو اورد گذاشت پشت گردنم...
توی چشماش خیره شدم وگفتم:تا تو بهم ثا....
لبای داغشو گذاشت روی لبام وپر حرارت وطولانی بوسید...اولش به نرمی ولی بعد به شدت منو می بوسید
ونفس نفس می زد...خود من هم از طرفی شوکه شده بودم وحرف تو دهنم مونده بود وازاون طرف هم داشتم
لذت می بردم...اصلا مگه میشد با مانی باشم ولذت نبرم؟...انقدر گرم وپرحرارت می بوسید که از گرماش تنم
اتیش گرفته بود...دستشو که گذاشته بود پشت گردنم برداشت ولباشو هم از روی لبام به ارومی برداشت...
وقتی چشمامو باز کردم دیدم نم اشک توی چشماش نشسته...خودم هم با اینکه غرق لذت بودم ولی مثل مانی توی
چشمام اشک جمع شده بود..
لبخند غمگینی زد وگفت:حالا بهت ثابت شد؟به خداوندی خدا...دوست دارم پریناز..باورم کن...عشقمو باور
کن.تنهام نذار...بهت نیاز دارم...فقط تو توی زندگیمی...فقط تو هستی که باعث میشی قلبم با گرمای بیشتری بتپه
وسرد نشه..تو با حضورت توی قلبم ارومم می کنی..پس این ارامشو ازم نگیر...عاشقتم..به خدایی که هر
دوتامون بهش ایمان داریم دوست دارم...پس باورم کن.
صورتم ازاشک خیس شده بود..حرفاش و نگاهش وچشماش صداقت گفتارشو تایید می کرد..از همه مهمتر قلبم
بود که با هر تپشش می گفت مانی واقعا عاشقته...پس قبولش کن...
در حالی که تند تند اشک می ریختم لبخندی روی لبام نشست وگفتم:باورت دارم مانی...منم دوست دارم...باورت
دارم...
همون برق همیشگی نشست توی چشماش...توی چشمام زل زد و حلقه ی دستاشو محکمتر کرد.سرمو گذاشتم رو
سینه اش...قلبش تند تند می زد...
صداش زمزمه وار به گوشم رسید...
-خیلی دوست دارم...خدایا شکرت...
-منم دوست دارم...
با صدای تقه ای که به در خورد سرمو از روی سینه اش برداشتم...
خودمو کشیدم کنار...
اشکاشو پاک کرد ودر حالی که از جاش بلند می شد گفت:خروس بی محل...الان چه وقت در زدن بود اخه؟...
خنده ام گرفته بود.
رفت سمت درو از پشتش گفت: بله؟
-عصرونه حاضره...بفرمایید تو باغ....
مانی با حرص گفت:بسیار خب...شما برید ما خودمون میایم.
برگشت سمت من.. وقتی نگام افتاد توی صورتش زدم زیر خنده...بدجور ضدحال خورده بود...
-به چی میخندی شیطون؟ضدحال خوردن من خنده داره؟
با خنده گفتم:اره خیلی...چطور تو به من میگی جوک سال و بهم میخندی؟خب این به اون در........
خیز برداشت سمتم وگفت:یه دری نشونت بدم که حال کنی...
جیغ ارومی کشیدم واز رو تخت پریدم پایین..دور اتاق می دویدیم واون واسه ام خط ونشون می کشید منم جوابشو
می دادم..
-اخه کجا میخوای در بری جوجوی من؟......بالاخره که می گیرمت...
-عمراااااااا....به من نگو جوجو...
با یه خیز از پشت منو گرفت توی بغلشو کنار گوشم گفت:پس به کی بگم جوجو؟....جوجوی منی دیگه...
با صدای تقی که به در خورد نگاهمون چرخید سمت در...
مانی اینبار با صدای بلندی گفت:ای بابااااااا...بله؟؟؟؟؟؟؟
-اقا گفتن سریعتر بیاین کارتون دارن..
نفسشو با حرص داد بیرونو اروم گفت: مردشور اون اقاتونو ببرن....
-خیلی خب...تا 5 دقیقه ی دیگه میایم...
نگاهش چرخید سمت من که باز زدم زیر خنده...
-هه هه هه هه ... بخند عزیزم...تو نخندی کی بخنده؟...منو کلافه و حرصی می بینی خنده ات می گیره؟
-نه..وقتی می بینم ضدحال خوردی اساسی خنده ام می گیره...
با لبخند گونمو بوسید وبا رفت سمت کتش که روی صندلی بود وبرش داشت ودر حالی که داشت می پوشیدش
گفت:باشه خانمی..تو هم به ما بخند....ولی حالگیری اساسی تو راهه...اونوقت ببینم بازم می خندی؟
-چی؟کی؟!
ابروهاشو با شیطنت انداخت بالا وگفت:دیگه دیگه....بزن بریم که الان یکی دیگه میاد میگه بیاید اقا دلش
واستون تنگ شده...بیاید از دلتنگی درش بیارید.
خندیدم وگفتم:باشه بریم...ولی مطمئنی اینجا دوربین یا میکروفنی نیست؟
-اره مطمئنم...ولی می دونم دلیلش چیه...بعد بهت میگم...
یه کم سر و وضعمونو مرتب کردیم واز اتاق رفتیم بیرون..
همراه همون خدمتکار رفتیم توی باغ ... از دور شاهپوری رو دیدم که زیر درخت بید مجنون روی صندلی
نشسته بود ویه فنجون هم دستش بود....
     
  
زن

 
به طرفش رفتیم و روبه روش ایستادیم .
به صندلی اشاره کرد وگفت:بنشینید.
مانی صندلی رو برام کشید عقب ومنم با یه ممنونم نشستم...خودش هم کنارم نشست.
خدمتکار برامون قهوه ریخت در همون حال شاهپوری رو به مانی گفت:زنگ زدید؟
مانی متعجب نگاهش کرد وگفت:بله؟
-به خواهر خانم وشوهرشون زنگ زدید ؟
-اهان..بله شب ساعت 8 اینجا هستن..خیالتون راحت.
فنجونشو اورد پایین وگفت:خیلی خوب...قهوه تونو بخورید.
با حرص فنجونو برداشتم وبردم جلوی دهانم...مرتیکه چقدر عقده ای بود..همه اش دستور می داد.
داشتم قهوه رو مزه مزه می کردم که یه دفعه همون مردی که جلوی در دیده بودیمش سراسیمه اومد طرفمون..
در حالی که نفس نفس می زد گفت:قربان...مشکلی پیش اومده.
رنگ از رخ شاهپوری پرید وسریع از روی صندلیش بلند شد...
-چی شده؟...
مرد توی گوشش یه چیزی زمزمه کرد که من فقط ...کشته شد... رو شنیدم اونم انقدر واضح نبود که بدونم درست
شنیدم یا نه...
شاهپوری بدون توجه به ما همراه همون مرد از کنارمون رد شد ورفت ته باغ...
همین طور متعجب داشتم نگاشون می کردم...رو به مانی کردم .... اااااااا پس مانی کووووووووش...........
داشتم دور خودم می چرخیدم که لابه لای درختا دیدمش...داشت دنبال شاهپوری می رفت...
دویدم سمتش وپشتش ایستادم..پشت یکی از درختا قایم شده بود وداشت اونا رو دید می زد...
اروم زدم به شونه اش که سریع برگشت سمتم...
-هی اقا چشم چرونی ممنوع...اینجوریاست مانی خان؟منو تنها میذاری و خودت ...
دستشو گذاشت جلوی دهانم واروم گفت:هیسسسسسس...دختر انقدر بلند حرف نزن...می خوای گیر بیافتیم؟
اروم دستشو برداشت...
-خیلی خب .. چرا منو اونجا ول کردی؟
دستمو گرفت ودنبال خودش کشید...اروم پشت سرش راه افتادم...شاهپوری واون مرد رفتن ته باغ ورفتن پشت
ساختمون اصلی....مانی پشت دیوارساختمون مخفی شد ومن هم درست کنارش چسبیده به دیوار ایستادم...
با صدای اروم رو به من گفت:چرا دنبالم اومدی؟اینکار خطرناکه..
-من بی خودی تمرین نکردم...همه جا باهات هستم...الان داری کجا میری؟
صدای تقی اومد ...مانی دستشو گذاشت روی بینیش که منم ساکت شدم...
هر دوتامون از کنار دیوار سرک کشیدیم...شاهپوری جلوی یه دریچه که روی زمین قرار داشت ایستاد واون مرد
هم نشست روی زمین ... داشت قفل درو باز می کرد...
بعد از باز کردنش هر دوتاشون رفتن پایین ودریچه رو بستن.
من ومانی اروم رفتیم به همون طرف وکنار در ایستادیم..
مانی رو به من گفت:ما باید مکانی که این ویروس داره اونجا تکثیر میشه رو پیداکنیم.مطمئنا این راه مخفی به
همون زیرزمین منتهی میشه...امشب که علیرضا والناز اومدن باید نقشه رو اجرا کنیم.
اب دهنمو قورت دادم وگفتم:می خوای چکار کنی؟...نکنه میخوای بری این تو؟
توی صورتم خیره شد وچشمک بامزه ای تحویلم داد...
-شک نکن خانمی...
خیلی ترسیده بودم. گفتم:ولی مانی اون ویروس خطرناکه...اگر ما هم مبتلا شدیم چی؟...
دستمو گرفت وهمون طور که داشتیم ازاون محل دور می شدیم گفت:نگران نباش عزیزم...من کارمو خوب
بلدم.هیچ اتفاقی نمی افته...فقط باید تا شب صبر کنیم.
مانی به علیرضا والناز زنگ زد وبهشون اطلاع داد واونا هم راس ساعت 8 وارد باغ شدن...همون حرفایی که
شاهپوری به ما گفته بود رو به اونا هم گفت ویه اتاق درست رو به روی اتاق ما هم در اختیارشون گذاشت...
سر میز شام نشسته بودیم واگر صدا از در ودیوار ومیز وصندلی ها در می اومد شاید از ما هم یه جیکی در
می اومد...
در سکوت خیلیییییییی سنگینی داشتیم شام می خوردیم وناخداگاه احساس کردم یکی توی جمع بهم خیره شده وقتی
سرمو بلند کردم دیدم شاهپوری بدجورداره به من نگاه می کنه...لقمه ای که توی دهانم بود رو به زور دادم پایین
و سرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی می دیدم که هنوز به من خیره شده.
دیگه کوفتم از گلوم پایین نمی رفت...داشتم با غذام بازی می کردم که صداشو شنیدم...
-خانم شاهدی...لیلی خانم درسته؟
سرمو بلند کردم واروم گفتم:بله..درسته.
چشماشو ریز کرد وگفت:از غذا خوشتون نیومد؟..
هول شدم وتند تند گفتم:نه نه...خیلی هم خوبه...من شب کم غذا می خورم ..مرسی.
با این حرفم دست از غذا کشیدم ونشستم عقب ولی خدایش خیلی گشنه ام بود...ولی مگه زیر اون نگاه تیز میشد
غذا خورد؟
نگام افتاد به مانی که کنارم نشسته بود...با چشم وابرو اشاره کرد که چی شده؟
منم فقط سرمو تکون دادم که یعنی هیچی تو غذاتو بخور خوش به حالت جای منم بخور...
ولی نمی دونم این جمله ی اخرمو هم با نگاهم خوند یا نه....
شاهپوری دیگه نگام نکرد..مرتیکه فقط می خواست غذا رو بهم زهر کنه...خدا خیرت نده...داشتم با حسرت به
غذا خوردن بقیه نگاه می کردم...
بعد از غذا هر کس خواست بره تو اتاق خودش که شاهپوری گفت:فردا تا شب من خونه نیستم...ولی فرداشب یه
کار مهمی باهاتون دارم..در مورد خرید عتیقه هاست..خواستم در جریان باشید.
همگی تشکر کردیم ورفتیم طبقه ی بالا...
جلوی اتاقا بودیم که مانی رو به من گفت:با لیلا خانم برید توی اتاق تا من و سیاوش هم بیایم..من با سیاوش یه
سری حرف دارم بعد ما هم میایم پیشتون..
-باشه...پس زود بیاید.
-باشه...
هردو رفتن توی اتاق رو به رویی وما هم رفتیم توی اتاق خودمون..
الناز روی تخت نشست وگفت:وای پریناز من وعلیرضا باید تو یه اتاق باشیم؟..اینجوری که نمیشه...
-چرا نشه؟...مجبوریم.نترس مطمئنم ابی از علیرضا گرم نمیشه.
-واااااااا چرا؟
-چیه میخوای گرم بشه؟
خندید وچیزی نگفت.کنارش نشستم وگفتم:نگران نباش..اتفاقی نمی افته.
-پریناز تو که وارد این جریانات شدی دیگه چرا به من گفتن باید توی این ماموریت همکاری بکنم؟
-منم درست نمی دونم فقط مانی بهم گفته که تنهایی نمیشه یه سری از قسمتای نقشه رو اجرا کرد.گفت باید
علیرضا هم باشه ولی خب هیچ جوری نمی شد اونو تو نقشه اورد تا اینکه تورو پیدا کردیم ومانی هم گفت اینکه
دوتا زوج بخوان برای خرید عتیقه وارد این خونه بشن بهانه ی بهتریه.راستی یه چیزی رو میدونی الناز؟
-چی؟
-اون اوایل که با علیرضا حرف می زدم همیشه پیش خودم می گفتم صداش چقدر برام اشناست مخصوصا از
پشت تلفن...بعد میدونی به چه نتیجه ای رسیدم؟
-نه چی؟
-علیرضا یکی دوبار به خونمون زنگ زده بود ومن هم صداشو شنیده بودم واسه همین صداش برام اشنا بود .
-پریناز من قضیه ی خواستگاری علیرضا از تورو می دونم.
با تعجب نگاش کردم...
-می دونی؟کی بهت گفته؟
-علیرضا.هنوز هم بابا روی ازدواجه شما دوتا پافشاری می کنه؟
-نه...دیگه چیزی بهم نگفته.درضمن علیرضا هیچ علاقه ای به من نداره.
-به منم نداره.
اینبار بیشتر تعجب کردم...
-چی؟...تو از کجا میدونی؟
-از حرفاش فهمیدم.گفت که هنوز عاشق نشده وقصدشو هم نداره.
-نمی دونم..ولی....الناز تو عاشقشی؟
سرشو انداخت پایین واروم به نشونه ی مثبت تکون داد.
بغلش کردم که بغضش ترکید.
-پریناز...فکر کنم بهش علاقه مند شدم.
-اخه تو همین مدت زمان کم؟مگه میشه؟
سرشو از روی شونه ام بلند کرد وگفت:نمی دونم...باورش برام سخته.ولی همچین حسی رو هیچوقت تجربه
نکردم.
خواستم یه چیزی بگم که در اتاق باز شد وعلیرضا و مانی اومدن توی اتاق...الناز سریع اشکاشو پاک کرد.
علیرضا با دیدنش رو به من گفت:چیزی شده؟
فقط سرمو تکون دادم واز روی تخت بلند شدم.
مانی نقشه ی امشب رو برای الناز وعلیرضا هم گفت وقرار شد ساعت 2 نیمه شب بریم توی باغ....
     
  
زن

 
قسمت چهاردهم:
راس ساعت 12 برقای اتاق خاموش شد...من ومانی توی اتاق بودیم والناز وعلیرضا هم توی اتاق خودشون
بودن.
مانی شمعی که روی میز بود رو روشن کرد...
-مانی یه سوال بپرسم؟
نگام کرد وگفت:بپرس....
-این اقای شایان کیه؟
-شایان؟...اون در اصل تا 1 ماه پیش توی زندان بود...و تازه ازاد شده.اون واقعا یکی از دوستان پدرمه.به خاطر
مشکلات مالی افتاد زندان.توی المان باهاش اشنا شدم...درست 4 سال پیش بود تا اینکه بابا گفت ازاد شده وقتی
فهمیدم از دوستان صمیمی شاهپوری هست رفتم پیشش وگفتم یکی از دوستانم دنبال عتیقه می گرده ویکی رو
بهم معرفی کن که اون هم از خوش شانسی ما شاهپوری رو معرفی کرد وبعد هم که باهاش هماهنگ کرد ومن
وتو هم که الان اینجاییم.
-مانی این ویروسی که میگید خیلی هم خطرناکه....زیر نظر چه گروهی تکثیر میشه؟منظورم اینه که قصدشون
چیه؟
چند لحظه سکوت کرد ورفت کنار پنجره ایستاد.
-این ویروس رو اسرائیلی ها روش نظارت دارن و کاملا زیر نظر اونها تکثیر میشه...میخوان با استفاده از این
ویروس دنیا رو نابود کنند و به نفع خودشون وبر علیه همه ی کشورها ازش استفاده کنند.این ویروس در عرض
24 ساعت شخصی که مبتلا شده رو از پا در میاره.بی نهایت کشنده است.خیلی سریع سیستم حیاتی رو از کار
میندازه وروی بدنت زخم های بد و دردناکی ایجاد میشه تا اینکه از داخل متلاشیت می کنه و.....اخرش هم
مرگ دردناکی رو به همراه داره.
اب دهنمو به سختی قورت دادم وبا ترس به مانی نگاه کردم....ولی اون پشتش به من بود واز پنجره به بیرون
نگاه میکرد....خدایا خودت کمکمون کن...
راس ساعت 2 از اتاقامون اومدیم بیرون...علیرضا ومانی جلو می رفتن و من والناز هم در حالی که دستای
همدیگرو محکم گرفته بودیم پشت سرشون حرکت می کردیم.همه جا تاریک بود ولی محض احتیاط نمی تونستیم
چراغ قوه روشن بکنیم...ممکن بود یکی بیدار بشه و لو بریم.
بالاخره با هر بدبختی واسترس و اضطرابی بود رفتیم توی باغ...
اروم رو به مانی گفتم:مانی...سگ ها رو می خوای چکار کنی؟شبا بازشون می کنند.تازه این همه نگهبانو
می خوای چکارکنی؟
پشت یکی از دیوارا ایستاد وما هم کنارش وایستادیم....
علیرضا گفت:مانی پریناز راست میگه...با سگ ها ونگهبانا چکار کنیم؟
-امروز من وپریناز به راحتی تونستیم بریم ته باغ واون راهه مخفی رو پیدا کنیم.هیچ نگهبانی هم اونجا
نبود.برای خود من هم جای تعجب داشت.چون سرگرد همتی گفته بود که اینجا پر از سگ ونگهبانه پس چرا
ازشون خبری نیست؟
الناز با ترس گفت:وای خدا.. نکنه فهمیدن می خوایم چکار کنیم؟
-نه نترسید.من مطمئنم شاهپوری هیچ اطلاعی از هویت اصلی ما نداره.درضمن یادتون نره که ما توی ماموریت
هستیم وباید همه جور ریسکی رو قبول بکنیم تا به هدفمون برسیم.
علیرضا نفس عمیقی کشید وکلافه دستی بین موهاش کشید....
-ولی مانی این ریسک ممکنه باعث بشه این وسط جونمونو هم از دست بدیم.
-درسته.ولی علیرضا ما اگر اینکارو نکنیم ممکنه دنیا توسط این ویروس نابود بشه...حتی تا پای مرگ میرم ولی
نمیذارم همچین اتفاقی بیافته..مطمئن باش نمیذارم.حالا هم میخوام برم اونجا.. اگر هر کس با من میاد ومیخواد تا
اخرش بمونه...یاعلی.
دستشو اورد جلو...من قبل از همه دستمو گذاشتم روی دستش...
-من که هستم وهمه ی حرفاتو هم قبول دارم.
الناز بعد از من سریع دستشو گذاشت روی دستم..
-منم هستم...
هر سه تامون خیره شدیم به علیرضا...وقتی نگاه مارو روی خودش دید دستشو اورد جلو وگذاشت روی دست
الناز...
-باشه بابا با چشماتون منو نخورید حالا...منم هستم.همه جوره روم حساب کنید.
لبخند رضایت روی لبای هممون نشست و اینبار مانی جلوتر و علیرضا پشت سرش و من و الناز هم پشت
سراونا حرکت کردیم...
ولی حق با مانی بود...نه از نگهبان خبری بود نه از سگ...صدای پارس چند تا سگ می اومد ولی خیلی دور
بودند...یعنی کجا بردنشون؟...نگران بودم...هیچ حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم.ولی خب به قول مانی
باید برای رسیدن به هدفمون این ریسکو قبول بکنیم.
همگی کنار همون دریچه ایستادیم...مانی نشست کنارش وبا چندتا گیره و سیم مشغول باز کردن قفل شد...یه 10
دقیقه ای وقت برد تا تونست قفلو بازکنه.
دریچه رو برداشت ویکی یکی وارد زیرزمین شدیم.هر کدوم از ما یه چراغ قوه داشتیم...که روشن کردیم.
وااااااااای چه تاریکه اینجا...یه سری تونل های زیرزمینی بود که وقتی کمی رفتیم جلو تر به یه دوراهی
رسیدیم...
مونده بودیم از کدوم طرف بریم.
رو به مانی گفتم:حالا چکار کنیم؟از کدوم طرف بریم؟
مانی رو به علیرضا گفت:تو والناز از سمت چپ برید ما هم میریم سمت راست... با این بی سیم هر اتفاقی که افتاد به من اطلاع بده باشه؟... مواظب باش.
علیرضا بی سیم رو از مانی گرفت وگفت:باشه..خیالت راحت.شما هم مواظب باشید.
به این ترتیب راهمون جدا شد...
مانی دستمو گرفت ومن هم دنبالش و سایه به سایه اش حرکت می کردم...تونل تنگ وتاریکی بود...بوی بدی هم
به مشام می رسید.یه بوی تند و زننده...
جلوی بینیم رو گرفتم واروم رو به مانی گفتم:مانی این دیگه چه بوییه؟داره اشکمو در میاره...
مانی دو تا ماسک از توی جیبش در اورد ویکیشو داد به من ویکیشو هم خودش زد به صورتش...
-این بوی یه سری مواد شیمیایی هست که برای حفظ این ویروس ازش استفاده می کنند.سعی کن نفس عمیق
نکشی...چون موادش سمیه وممکنه بهت اسیب برسونه.
احساس می کردم گلوم می سوزه...اشکم در اومده بود...
کمی از راه رو رفته بودیم که یه دفعه صدای پا شنیدیم...هول شده بودیم..در همون حال که داشتیم دور خودمون
می چرخیدیم مانی یه شکاف نسبتا بزرگ کنار دیواره ی تونل دید وسریع دستمو کشید و هردوتامون رفتیم اون
تو...مانی چسبید به دیوار وسر منو گرفت به سینه اش.چراغ قوه هامونو خاموش کردیم.
قلبم تند تند می زد...یه سایه همراه با نور کمی داشت بهمون نزدیک می شد...نزدیک ونزدیک تر...وای انگار
دوتا بودن...صدای حرف زدنشونو می شنیدیم..
-تونستی باهاش تماس بگیری؟
- نه بابا چه تماسی...مگه شاهپوری میذاره؟
-اخه چرا؟اون که دیگه مرده پس لااقل تحویلش بدیم خودشون می دونن چکارش کنند.
-منم همینو میگم...ولی شاهپوری رضایت نمیده...بدجور چسبیده بهش...
دیگه صداشونو واضح نمی شنیدم...کاملا از شکاف دور شده بودند...تازه به خودم اومدم ودیدم تو بغل مانی هستم
واونم منو محکم گرفته ... از اینکه پیشش بودم واون درکنارم بود حس خوبی داشتم..احساس امنیت
می کردم...دستامو بیشتر دور کمرش حلقه کردم که گفت:بهت خوش گذشته خانمی؟...
همونطور که سرم روی سینه اش بود گفتم:چی؟...
     
  
زن

 
-بهتره تا کسی نیومده بریم به کارمون برسیم.
خودمو اروم ازش جدا کردم وگفتم:باشه بریم...ولی مطمئنی دیگه کسی نیست؟
-نمی دونم ولی الان که دیگه صدایی نمیاد...بریم.
چراغ قوه ها رو روشن کردیم واینبار من دستمو محکمتر گذاشتم توی دستای گرم ومردونه اش ودنبالش راه
افتادم..
علیرضا دوتا ماسک از داخل کیف کوچکی که در دست داشت در اورد ویکی از اونا رو به طرف النازگرفت.
-این ماسک رو بزن به صورتت...اینجوری این بو کمتر ازارت میده...
الناز ماسک رو گرفت وبه صورتش زد...
-بهتره دستتو بدی به من...ممکنه بخوری زمین.اخه کف اینجا به خاطر موادی که استفاده می کنند کمی لیز
وچسبناکه.
دستش را به سمت الناز دراز کرد...الناز هم مردد دستش را در دست او گذاشت...وقتی سرش را بلند کرد
نگاهشان در هم گره خورد ولی علیرضا سریع نگاهش را چرخواند وگفت:بهتره بریم..درست کنار من حرکت
کن.مواظب باش.
کمی از راه رو رفته بودند که صدای پا شنیدند...علیرضا شروع به دویدن کرد ودر همون حال الناز را هم به
دنبال خودش می کشید.
صدای پا هر لحظه نزدیک تر می شد.به یک در فلزی رسیدند ولی قفل بود...یک در هم در کنارش قرار داشت
علیرضا دستگیره را کشید ودر با صدای تیکی باز شد....دست الناز رو کشید وهر دو وارد اتاق شدند.
داخل اتاق روشن بود...علیرضا در را بست وقفلش را زد....هر دو همزمان برگشتند به عقب که...
با چشمان گرد شده از زور تعجب وبا دهانی باز به اطرافشان نگاه می کردند...
مخزن های شیشه ای که تعدادشون نزدیک به 10 تا می رسید که هر کدام به وسیله ی لوله های بیشماری به چند
تا دستگاه وصل شده بودند.داخل مخزن ها پیدا نبود ولی بین ان همه مخزن یکی از انها داخلش به راحتی پیدا
بود...
هر دو با ترس به ان خیره شده بودند.یک موجود ترسناک که روی بدنش زخم های بیشماری داشت وسر تا پایش
مانند هیولا شده بود...جثه اش به انسان شبیه بود ولی ظاهرش این را نمی گفت.
الناز خواست جیغ بزند که علیرضا دستش را جلوی دهان او گذاشت...
-هیسسسسس...الناز خواهش می کنم اروم باش..اگر جیغ بزنی همه متوجه میشن...اروم باش.باشه؟
با ترس سرش را تکان داد...علیرضا ارام دستش را از روی دهان او برداشت...بی سیم را جلوی دهانش گرفت
وگفت:مانی صدامو می شنوی؟مانی...
-صداتو می شنوم علیرضا.چی شده؟شما کجایید؟
مانی انتهای همون تونل دو تا در هست در سمت راست رو باز کن و بیا داخل...ما اونجاییم.
-باشه...الان میایم.منتظر باشید.
قفل در رو باز کرد وچند دقیقه بعد در به ارومی باز شد ومانی وپریناز هم وارد شدند....
هر دو با دیدن اونجا دهانشان باز ماند...پریناز با دیدن ان مخزن شیشه ای...خودش را به مانی چسباند و با ترس
چشمانش را بست...
مانی زمزمه وارد گفت:یاااااااا خداااااااا...اینا دیگه چی هستن؟
اروم سرمو بلند کردم ولای چشمامو باز کردم..
اون موجود واقعا چندش اور وترسناک بود...یعنی اون چیه؟ادمه؟نه بابا اگه ادم بود که این شکلی نبود.
هر 4 نفرمون با هیرت وتعجب به اطرافمون نگاه می کردیم که با صدای مانی به خودمون اومدیم.
-فکر می کنم اینجا ازمایشگاهشون باشه.
به طرف همون مخزن شیشه ای رفت وکنارش ایستاد...
-و...این هم حتما یکی از قربانی هاییه که مثله یه موش ازمایشگاهی دارن ازش استفاده می کنند.
علیرضا با تعجب گفت:پس یعنی..این یه ادمه؟و...
مانی به نشونه ی تایید سرشو تکون داد وگفت:درسته...اینجا همون جاییه که ویروس تکثیر پیدا می کنه و روی
این ادمایی که توی مخزن هستند ازمایش میشه.
با ترس رو به مانی گفتم:یعنی توی هر کدوم از این مخزنا یکی از این موجوداته؟
-اره...فقط اونا هنوز ویروس وارد بدنشون نشده وتوی این مخزن در حالت کما هستند...یعنی کما هم نمیشه
گفت...میدونی منظورم چیه؟
الناز گفت:اره من منظورتو فهمیدم...یعنی اونا مردن ولی علایم حیاطیشون هنوز از کار نیافتاده ویه جورایی در
حالت اغماء هستند درسته؟
مانی به طرف یکی از دستگاهها که بزرگتر از بقیه بود رفت وگفت:درسته...این مخزنا به این دستگاهها وصل
میشن وباعث میشن کسانی که توی این مخزن ها هستند علایم حیاطیشون حفظ بشه.
علیرضا رفت کنارشو گفت:خب چرا این کارو می کنند؟واقعا ارزششو داره؟
مانی پوزخندی زد وبرگشت سمت من...
-هه..حتما داره دیگه.وگرنه این همه سرمایه و وقت صرفش نمی کردند.ولی اینو بدون ادمای کثیف وپستی هستند
که دست به این کارا می زنند....واقعا بویی از انسانیت نبردند.
با شنیدن صدای پا که خیلی هم نزدیک بود... با ترس به هم نگاه کردیم...
مانی انگشتشو گذاشت روی بینیش وبا دست یه سری کمد رو نشونمون داد ولی وقتی دراشونو باز کردیم که بریم
تو.. دیدیم فقط دوتاشون خالیه...ولی نمی شد هر 4 تامون بریم توش.
من والناز هر کدوم تو یکی از اونا رفتیم ومانی وعلیرضا درو رومون بستند...از لای شیارهایی که روی در بود
بیرونو نگاه کردم ولی اثری از مانی وعلیرضا نبود...
اون بوی بد همچنان ادامه داشت...بینیم می سوخت ولی چاره ای نبود.در اتاق باز شد ودوتا مرد وارد شدند..هر
کدوم لباسای استریل تنشون بود ...
یکیشون رفت سمت همون دستگاه و بررسیش کرد واون یکی هم کنار همون مخزنی که اون موجود توش بود
وایساده بود..
-میخوای باهاش چکارکنی؟
-شاهپوری گفت باید بسوزونیمش...به هر حال اون تا 5 ساعت دیگه میمیره.
-کجا ببریمش؟پیش بقیه؟
-اره دیگه..این که سوال کردن نداره.تا من دستگاهها رو ازش جدا می کنم...تو هم کارای دیگشو انجام بده.
-باشه...
اون یکی که دستور می داد رفت سمت همون دستگاه ویه سری سیم ولوله رو ازش جدا کرد...صدای
اژیرخطردر اومد که سریع دکمه ی پشت دستگاه رو زد وصدا قطع شد.
بعد هم مخزن رو هل دادند واز اتاق بردند بیرون.
نفس راحتی کشیدم...خواستم در کمد رو باز کنم که پام خورد به یه چیز سفت...چراغ قوه رو روشن کردم وگرفتم
جلوی پام...یه صندوق بود که روش یه کاغذه مچاله شده افتاده بود...
بی خیال صندوق شدم وکاغذو برداشتم.
از اتاق اومدم بیرون که دیدم همه وسط اتاق ایستادند ومنتظر من هستن.
مانی رو به من گفت:چی شد؟پس چرا بیرون نمی اومدی؟
کاغذ رو گرفتم طرفش...
-این کاغذ جلو پام افتاده بود...
     
  
زن

 
کاغذ رو گرفت وبازش کرد...کمی اینور واونورش کرد وبه چپ وراست چرخوندش...
-این که نقشه ی همین زیرزمینه...ولی اینجا...
با انگشتش به قسمتی از نقشه اشاره کرد...
این هم انگار یه راهه مخفیه...ولی به کجا میره؟
علیرضا گفت:میخوای بریم یه نگاه بندازیم؟
-نه برای امشب کافیه....دیگه هوا داره روشن میشه..باید هرچه زودتر بریم تا کسی نیومده.
همگی موافقت کردیم واز اتاق اومدیم بیرون...
رو به مانی گفتم:تو وعلیرضا کجا مخفی شدید؟
خندید واروم گفت:زیر یکی از مخزنا...
با تعجب و ترس گفتم:چی؟...اگر پیداتون می کردن چی؟
-حالا که نکردن...بی خیال.بهتره تندتر بیای...ممکنه باز سروکلشون پیدا بشه.
به هر بدبختی بود از اونجا اومدیم بیرون ولی باز هم نه از نگهبان خبری بود نه از سگ.
بی سروصدا اومدیم توی اتاقامون ومن که نفهمیدم چه جوری افتادم روی تخت.
بی خیاله مانی شدم وهمون جا خوابیدم.
صبح به زور از خواب بیدار شدیم .امشب قرار بود یه مهمونی به خاطر ما برگزار بشه..البته نه به افتخاره ما به
خاطر خریده عتیقه ها که قرار بود چندتا عتیقه فروشه ماهر توی این مهمونی حضور داشته باشن وما باهاشون
اشنا بشیم.
بعد از صرف صبحانه توی پذیرایی نشسته بودیم که یکی از خدمتکارا رو به شاهپوری گفت:اقا...خانم ارمانی
تشریف اوردن.
شاهپوری روزنامه اشو جمع کرد وگفت:بسیار خب..بهشون بگو بیان داخل.
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد وگفت:بله قربان.
همگی داشتیم همین طور به هم نگاه می کردیم که خدمتکار همراهه ستوان سمایی وارد پذیرایی شدند.
وای خدا حالا از این به بعد باید وجود اینو هم تحمل بکنیم....اخه ستوان سمایی هم توی این قسمت از نقشه بود
که باید به عنوان کسی که بر مهمونیای شاهپوری نظارت می کنه وارد اینجا بشه...
با صدای خشک وبی نهایت جدیه شاهپوری به خودم اومدم...
-خوش اومدید خانم ارمانی..ما دنبال یه نفر بودیم که بتونه به نحو احسنت بر امور این مهمونی نظارت داشته
باشه.شما می تونید از پسش بر بیاید؟
ستوان سمایی با همون صدای پر از عشوه اش که البته به نظر من بیش از حد هم پرافاده بود گفت:حتما جناب
شاهپوری...مطمئن باشید از کارم راضی خواهید بود.
-امیدوارم..از همین الان کارتونو شروع کنید.
-باشه حتما...ممنونم.
الناز کنار گوشم گفت:من هیچ از این دختره خوشم نمیاد.نمی دونم چرا هیچ حسه خوبی نسبت بهش ندارم.
من هم اروم کنار گوشش زمزمه کردم:منم درست مثله تو...همین حسو نسبت بهش دارم.نمی تونم بهش اعتماد
بکنم.
اون روز بدون هیچ مشکل گذشت تا اینکه شبه مهمونی فرا رسید.
من یه کت ودامن رسمی وشیک به رنگ ابی تیره پوشیدم که خیلی زیبا روی یقه اش سنگدوزی شده بود...الناز
هم یه کت ودامن مشابه ماله من پوشید ولی ابی روشن بود وکه واقعا به زیبایی توی تنش نشسته بود و خیلی
بهش می اومد.
علیرضا هم یه کت وشلوار مشکی ویه پیراهن سرمه ایه مردونه تنش بود....و مانی هم کت وشلوار دودی با یه
پیراهن به رنگه دودی روشن تنش کرده بود...خیلی خوشگل شده بود...این چهره ی جدید حسابی بهش می اومد
واز اون یه مانیه دیگه ساخته بود.
مهمونی شروع شده بود که ما 4 نفر هم به جمعشون پیوستیم.
توی سالن خیلی شلوغ بود شاهپوری کنار ستون ایستاده بود وبا چند تا مرد مشغوله گپ زدن بود که یه لحظه
نگاهش به ما افتاد وبا لبخند به سمته همون چندتا مرد برگشت وکناره گوششون یه چیزی زمزمه کرد که
نگاهشون به طرفه ما برگشت.
شاهپوری به سمتمون اومد و رو به مانی گفت...امشب چند تا از عتیقه فروش های ماهرمونو اینجا دعوت
کردم..می تونید باهاشون ملاقات داشته باشید وبیشتر اشنا بشید....از این طرف.
جلو افتاد و ما هم پشت سرش...مرتیکه یه اجازه هم نمی گرفت عشقه دستور دادن بود....
خدمتکارها مشغوله دادنه نوشیدنی های رنگارنگ به مهمونا بودند...اروم کناره گوشه مانی گفتم:مانی اگر به ما
هم گفتند از این زهره ماریا بخوریم چکار کنیم؟
-نترس اگر اونا گفتن تو بر ندار...
-تو چی؟
-نمی دونم بذار ببینیم چی میشه.
رو به روی اون چندتا مرد ایستادیم که هر کدوم دستشونو به طرفمون دراز کردن تا باهامون دست بدن...
هیچ خوشم نمی اومد دستمو بذارم توی دستشون ولی مجبور بودم باهاشون خوب برخورد کنم.
با تردید دستمو بردم جلو و باهاشون دست دادم...4 نفر بودن که یکیشون مسن تر از بقیه بود ولی 3 نفره دیگه
هم جوونتر بودن وهم خوش تیپ تر وجوان تر...
یکی از اونا بدجور روی الناز زوم کرده بود...هیچ جوری نگاهشو بر نمی داشت...مانی وعلیرضا مشغوله
صحبت کردن با شاهپوری واون 3 تا مرد بودن که این یکی اومد سمتمون وتعظیم کوتاهی به من والناز
کرد...
قد بلند بود و لاغر اندام...صورت سبزه وچشمانه قهوه ای روشن...در کل چهره اش معمولی بود ولی نسبت به
بقیه خوش تیپ تر بود.
با نگاه هرزه اش رو به الناز گفت:شما واقعا خواهران زیبایی هستید..باعثه افتخاره منه که با شما خانمای زیبا
اشنا شدم.
الناز لبخند کوچیکی زد وبا اکراه گفت:ممنونم....نظره لطفتونه.
-نه چه لطفی؟حقیقتو گفتم.من کوروش شکوری هستم و شما باید لیلا و خواهرتون لیلی باشند درسته؟
-بله..کاملا درسته.
-یه درخواست ازتون داشتم.
الناز با نگرانی نگام کرد وبعد رو به شکوری کرد وگفت:چه درخواستی؟
دستشو به سمت الناز دراز کرد وگفت:یه دور رقص... من رو همراهی می کنید؟
الناز مردد نگاهشو به طرف علیرضا برگردوند ولی اون هیچ حواسش به الناز نبود.
شکوری با گستاخی گفت:فکر نمی کنم برای رقصیدن با من باید از همسرتون اجازه بگیرید..به هر حال شما توی
المان بزرگ شدید و اونجا زندگی کردید واین چیزها نباید براتون مهم باشه درسته؟
از روی حرص وعصبانیت دندونامو روی هم فشردم...کاملا متوجه دستای مشت شده ی الناز شده بودم...احساس
می کردم از زوره عصبانیت داره می لرزه...
دوباره نگاهی به علیرضا انداخت ولی علیرضا حواسش اصلا نبود..دلم برای خواهرم سوخت...علیرضا مثلا
شوهرش بود و نباید اونو نادیده می گرفت...درسته این یه بازیه وما توی ماموریت هستیم ولی توی این مهمونی
الناز تنها بود واین کاره علیرضا وکم محلی هاش اصلا درست نبود.
رو به شکوری کردم وپرخاشگرانه گفتم:خواهره من همینجوری با غریبه ها نمی رقصه اقای محترم. بهتره یه هم
پای بهتری رو انتخاب بکنید.
دسته الناز رو گرفتم ورفتیم گوشه ای از سالن ایستادیم.وقتی سرمو چرخوندم دیدم مانی داره نگام می کنه ولبخند
رضایت روی لباشه...من هم بهش لبخند زدم واونم اروم یه چشمک تحویلم داد..وااااااا منظورش چی بود؟!
سرمو به سمت الناز چرخوندم که دیدم صورتش از اشک خیسه...
-ااااا...الناز...قربونت بشم چرا گریه می کنی؟
سرشو تکون داد...
با صدای پر از بغضی گفت:من میرم دستشویی تا صورتمو بشورم...برمی گردم.
مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم در حالی که دستشو گرفته بود جلوی دهانش به طرف دستشویی دوید
...می دونستم می خواد بره یه گوشه وگریه بکنه...درست مثله خودم بود...
از پشته سر صدای علیرضا رو شنیدم..
-پریناز ..الناز چش شده بود؟چرا گریه می کرد؟
با خشم برگشتم سمتش وگفتم:چراش به تو هیچ ربطی نداره.تو اگرالناز برات مهم بود این کارو باهاش
نمی کردی.
با تعجب نگام کرد...
     
  
زن

 
-چی داری میگی؟...دارم بهت میگم چرا الناز گریه می کرد؟
-برو از خودش بپرس...همهش تقصیره تو هستش..تو باعث شدی خواهرم اشک بریزه.چرا انقدر بهش
بی توجهی؟بین این همه گرگ ولش کردی به امانه خدا؟
پوزخندی زد وتوی چشمام خیره شد.
-هه...ببینم نکنه باورت شده من شوهرشم؟اون از من چه توقعی داره؟من با اون نسبتی ندارم.
باورم نمیشد این حرفا رو علیرضا زده باشه.
-تو...تو...
-من چی؟هان؟بگو دیگه...من چی؟
-واقعا برات متاسفم...من هم نگفتم تو واقعا شوهرشی گفتم در حده همین که بتونی براش نقش بازی بکنی و بین
این همه گرگ ولش نکنی کافیه..ولی تو اخره مردونگی هستی واین چیزا حالیت نمیشه.
با خشم وعصبانیت گفت:باره اخرت باشه با من اینجوری حرف می زنی پریناز.وگرنه...
-وگرنه چی؟هان؟...برو اونطرف ببینم...از مردونگی فقط خشم وعصبانیت وهوار هوارشو یاد گرفتی؟...برو
کنار.
هولش دادم کنار ورفتم به سمته دستشویی که گوشه ی سالن بود...حسابی از دسته علیرضا عصبانی بودم...درسته
اون هیچ نسبتی با الناز نداشت ولی اون یه مرده واینجا هم نقشه همسر الناز رو داره ومی تونه در همین حد هم
مواظبه الناز باشه وهواشو داشته باشه.
احساس می کردم علیرضا داره از یه چیزی فرار می کنه..ولی از چی؟نمی دونم...
الناز صورتشو شسته بود ودوباره صورتشو ارایش کرده بود..ولی از چشمای سرخش مشخص بود که گریه
کرده..داشتیم به سمته مانی وعلیرضا می رفتیم که الناز از توی سینی که دسته یکی از خدمتکارا بود یه جام
شراب برداشت وبدونه معطلی..چشماشو محکم روی هم فشرد ویه نفس سرکشید...
تا اومدم به خودم بیام جامه دوم رو هم داد بالا...
اروم بازوشو تکون دادم وگفتم:دیوونه داری چکار می کنی؟این چه کاریه؟
بازوشو از تو دستم کشید بیرونو گفت:ولم کن پری...بذار هر کاری می خوام بکنم...اصلا میخوام بمیرم..این
زندگی رو می خوام چکار اخه؟
با قدمای تند رفت طرفه شکوری که کنار علیرضا ایستاده بود وبا لبخنده مصنوعی رو بهش گفت:هنوز هم دلتون
می خواد هم پای رقصتون باشم؟
شکوری که حسابی تعجب کرده بود دسته النازو گرفت و نیم نگاهی به علیرضا انداخت...
روبه الناز گفت:البته...چرا که نه...
هر دو رفتن وسطه سالن ومشغوله رقصیدن شدن...
شکوری سعی داشت النازو بگیره تو بغلش ولی کاملا مشخص بود الناز داره ازش دوری می کنه..می دونستم
الان حسابی مست شده و روی حرکاتش کنترلی نداره...باید مواظبش باشم یه وقت کار دسته خودش نده...
علیرضا کنارم ایستاده بود و اون هم حسابی محوه تماشای الناز بود...اخماش تو هم بود وفکش منقبض شده بود
وقتی دید دارم نگاهش می کنم سریع اخماشو باز کرد و لبخنده کجی تحویلم داد وسرشو برگردوند...
می دونستم نسبت به الناز احساس داره ولی چرا بروز نمی داد؟
اون شب هیچ کدوم از ما به مشروب لب نزدیم ولی الناز حسابی مست کرده بود..می دونستم حالش گرفته است
وبهش حق می دادم ولی نمی تونستم تنهاش بذارم...
اون شب مانی و علیرضا با چند تا فروشنده قراره ملاقات گذاشتند و قرار شد 3 روزه دیگه برای دیدنه عتیقه ها
بریم سره قرار ...
اخره شب که مهمونا رفتن شاهپوری رو به سمایی گفت:خانم ارمانی من از کارتون خیلی راضی بودم..
می خواستم اگرمایل هستید به طوره دائم همینجا مشغول به کار بشید.
سمایی هم با خوشحالی و صدالبته عشوه وافاده قبول کرد...البته این هم جزیی از نقشه بود ولی اینکه سمایی
بخواد انقدر خوشحال بشه واینجوری رفتار بکنه به نظرم غیره طبیعی بود...
بعد از شب بخیری که به شاهپوری گفتیم همگی رفتیم به طرفه اتاقامون...زیره بازوی النازو گرفته بودم وکمکش
می کردم...جلوی در که رسیدیم رو به مانی گفتم:مانی الناز حالش خوب نیست میشه امشب من پیشش بمونم؟
-نه نمیشه..تو که میدونی نمیشه پس چرا می پرسی؟درضمن علیرضا پیشش هست..نگران نباش.
با حرص به علیرضا نگاه کردمو گفتم:ولی من...
نتونستم حرفمو ادامه بدم هرکاری کردم تو دهنم نمی چرخید بهش چیزی بگم...ولی درکش هم نمی کردم.
علیرضا با یه حرکت النازو بلند کرد و رو به ما گفت:بهتره برید استراحت کنید ...من مواظبش هستم...شب
بخیر.
بدونه هیچ حرفه دیگه ای رفت توی اتاقو درو بست.
نگرانه الناز بودم ولی کاری هم نمی تونستم بکنم...مانی دستشو گذاشت پشتمو گفت:بریم عزیزم...خیلی خوابم
میاد...خوب نیست اینجا وسطه راهرو وایسادیم...بریم تو.
سرمو تکون دادم ورفتیم توی اتاق...
مانی رفت توی حموم و لباساشو عوض کرد بعد از اون هم من رفتم ولباسامو عوض کردم...وقتی اومدم بیرون
دیدم روی مبله 3 نفره ی توی اتاق خوابیده ودستشو هم گذاشته روی پیشونیش ویه پتو هم انداخته روی
خودش...
رفتم کنارشو اروم صداش زدم..
-مانی...مانی هنوز بیداری؟
-اره بیدارم...ولی خیلی خسته ام.
-باشه شب بخیر.
-چیزی می خواستی بگی؟
روی تخت دراز کشیدم وگفتم:نه ... فردا در موردش حرف می زنیم الان هر دوتامون خسته هستیم.
چشماشو باز کرد ونگام کرد...
-امشب حواسم کاملا بهت بود..می دیدم که چطوری هوای النازو داشتی...با اون حرفی هم که به شکوری زدی
خیلی خوشم اومد...الحق که عشقه خودمی.
اروم خندیدمو گفتم:دیوونه...خب خواهرمه نمی تونم تنهاش بذارم.اون شکوریه هیز هم داشت با چشماش قورتش
می داد خب...علیرضا هم که انگار نه انگار...
-اره خودم هم امشب متوجه شدم که علیرضا بیش از حد نسبت به الناز سرد رفتار میکنه...
روی تخت نیم خیز شدم وگفتم:مانی تو دلیلشو می دونی؟
نفسه عمیقی کشید وگفت:نه...نمی دونم چرا این رفتارو می کنه...انگار دیگه اون علیرضای سابق نیست.بخواب
عزیزم.خیلی خسته ایم.شبت بخیر.
اروم سرجام دراز کشیدمو گفتم:باشه...شبت بخیر.
با فکربه الناز وعلیرضا واتفاقای اخیر وادمای این خونه اروم چشمامو بستم وبه خواب رفتم.
اروم به طرفه تخت رفت والناز را روی ان گذاشت...دستهای الناز به دور گردنش حلقه شده بود...خواست
دستانش را از دور گردنش بردارد که الناز به ارامی چشمانش را باز کرد...هنوزدر حالت مستی بود واختیاری
از خود نداشت.
نگاهشان در هم گره خورد..اشک از گوشه ی چشمانه الناز به روی صورتش چکید...با صدای مست وکشیده ای
زمزمه کرد...
-ازت بدم میاد...علیرضا چرا..با من اینکارو می کنی؟
علیرضا دستان الناز را گرفت و خواست از دور گردنش بردارد ولی الناز حلقه ی دستانش را محکمتر کرد..
-نه...نه علیرضا...نمیذارم بری.ازت بدم میاد ولی....نرو.
لبخند کوتاهی روی لبان علیرضا نشست...
-الناز تو الان حالت خوب نیست..نمیفهمی داری چی میگی...بالاخره برم یا ازم بدت میاد؟
با چشمان خمار و جذابش در چشمان علیرضا خیره شد...
-بمون..خواهش می کنم....نرو..
-الناز..بهتره بخوابی...الان نمیفهمی چی میگی..تو مستی ولی من که نیستم.نمی خوام اذیت بشی پس بی خیال
بشو و بخواب.
به هق هق افتاده بود...
-چه اذیتی لعنتی؟..بی خیاله چی بشم؟...بهت میگم نرو...نرو لعنتی...ازت بدم میاد علیرضا ولی نرو....
علیرضا با دستپاچگی اشکهای الناز را از روی صورتش پاک کرد وگفت:باشه باشه...نمیرم...باشه.اروم باش.
کنارش روی تخت نشست ولی دستان الناز همچنان به دوره گردنش حلقه شده بود.
-میخوام..روی زمین بخوابم.
-چی؟مگه اینجا چشه؟بخواب دیگه.
با صدای بلندی گفت:نه..نه...میخوام روی زمین بخوابم...
-باشه باشه...چرا داد می زنی؟
اروم او را بلند کرد وپایین تخت روی زمین خواباند....
-تو هم کنارم بخواب..
-چی؟!
-بخواب...کنارم بخواب..نرو...
     
  
زن

 
-عجب گرفتاری شدما....باشه تو فقط داد نزن ابرومونو بردی الان میگن اینجا چه خبره.
اروم کنارش دراز کشید که الناز اروم در اغوشش خزید ودستانشو را پایین اورد ودوره کمر علیرضا حلقه کرد...
با این کارش دل در سینه ی علیرضا فرو ریخت...انگار شک به بدنش وارد کردند نفسش در سینه حبس شده
بود...
وقتی به خود امد که دید الناز به شدت به او چسبیده واز گرمای بدن او تنش داغ شده است...روی پیشانی وکمرش
عرقه سردی نشسته بود ولی از درون داغ و پرحرارت بود...
دستان الناز را گرفت واز دور کمرش باز کرد ولی طولی نکشید که ...الناز کمی تکان خورد واینبار با سماجت
بیشتری دستانش را دوره کمر علیرضا حلقه کرد...
قلبش در سینه به شدت میزد و دستانش سرد شده بود...نگاهش را به صورت زیبا وغرق در خوابه الناز
دوخت.
بی اختیار محو تماشای او شد...الناز زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد.. ولی نامفهوم بود...
صورتش را جلوتر برد تا بهتر بشنود...
-من دوست دارم...تو..مثله سامان نیستی..تو خوبی...دوست دارم..نرو..نرو.
علیرضا زیر لب زمزمه کرد:سامان..سامان؟...سامان کیه؟
الناز مرتب زمزمه می کرد ..وعلیرضا چیزی از حرفای رو درک نمی کرد وبرایش نامفهوم بود.
به خودش امد وتازه متوجه موقعیتش شد...صورتش کاملا روبه روی صورت الناز بود...نفسهای گرم وپرحرارت
الناز توی صورتش می خورد وباعث میشد بدنش بیش از پیش داغ شود.
نگاهش روی لبان سرخ وکوچکه الناز سرخورد....برای یک لحظه فکر بوسیدن او از سرش گذشت..چشمانش
را بست تا ان فکر را از سرش بیرون کند ولی با باز کردن دوباره ی چشمانش باز همان فکرتوی سرش افتاد.
هیجان داشت واز طرفی هم عذابه وجدان رهایش نمی کرد..می دانست که الناز الان در حالت مستی است وفردا
همه چیز به حالت قبل بر می گردد...ولی...
بی اختیار صورتش را جلو برد..جلو وجلوتر..لبانش مماس با لبهای الناز بود...
الناز چشمانش را به ارامی باز کرد...با چشمان خمار وزیبایش در چشمان علیرضا خیره شد...خواست خودش را
کنار بکشد که الناز صورتش را جلوتر اورد...در حالی که در چشمان علیرضا خیره شده بود لبانش را نزدیکه
لبان او کرد و همان فاصله ی کم را هم علیرضا پر کرد وبا یک حرکت لبانش را روی لب های الناز قرار
داد...
ناخداگاه چشمانشان بسته شد وبعد از چند لحظه علیرضا درحاله بوسیدن لب های الناز بود واو هم به نرمی
همراهیش می کرد.الناز دستانش را بالاتر اورد وروی شانه های علیرضا گذاشت وعلیرضا هم دستانش را دوره
کمره او حلقه کرد و الناز را سخت به خود فشرد...
تن هر دو پرحرارت وگرم بود...هر دو کاملا اختیاره خود را از دست داده بودند...
علیرضا یقه ی لباسه الناز را گرفت وکمی پایین کشید ولی وسط راه دستش از حرکت ایستاد...
لبانش را به ارامی از لبان الناز جدا کرد..چشمانش را باز کرد ونگاهش با نگاه مست وخماره الناز گره
خورد...
الناز دستانش را به سمت دکمه های علیرضا برد ولی علیرضا دستانش را گرفت...
-نه الناز..تو الان نمیفهمی داری چکار می کنی ولی من مست نیستم ونباید بذارم این اتفاق بیافته...این کارو نکن
باشه؟
-ولی من..
-میدونم...بهتره بخوابی...
سرش را در اغوش گرفت وموهایش را نوازش کرد...کم کم چشمان نمدار و اشک الوده الناز روی هم افتاد وبه
خوابه عمیقی فرو رفت.
اما علیرضا در سکوت به سقف خیره شده بود وبه اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود فکر می کرد...دستش را
روی قلبش گذاشت...درست همونجایی که سر الناز بود....
سرش را به ارامی بلند کرد ونیم خیز شد ونگاهش را به صورته زیبا ی الناز دوخت...احساس می کرد با هر بار
دیدنش ارامش پیدا می کند...یک حسی نسبت به او در قلبش احساس می کرد...حسی خاص ولذتبخش.ولی...
در حالی که موهای الناز را نوازش گونه از توی صورتش کنار می زد زمزمه وار گفت:می ترسم..الناز
می ترسم این حسم از روی دوست داشتن به تو نباشه.می ترسم فقط به خاطره شباهتت به پریناز بهت علاقه پیدا
کرده باشم..من میخوام اگرهم عاشقتم فقط عاشقه خودت باشم...نمی خوام به پریناز فکر کنم...می ترسم...باید
بتونم این حس رو درک کنم.باید بفهمم که حسم چیه...عشقه به تو.. یا فقط یه علاقه ی سطحی اون هم به خاطره
شباهتت به پریناز...مطمئن باش همین که پی به معنیه این حس ببرم یک ثانیه هم صبر نمی کنم...چون...
نمی دونم..خودم هم نمی دونم..دودلم...
چند لحظه محو تماشای او شد وبعد به ارومی الناز را بلند کرد و او را روی تخت خواباند.به نرمی روی پیشانیش
را بوسید.
پتو را رویش کشید و در حالی که عقب عقب می رفت همچنان محو تماشای او بود...
روی مبل نشست وانقدر به اون خیره شد که نفهمید چطور چشمانش بسته شد وبه خواب رفت.
2 روزبود که توی این باغ و عمارت بودیم و فقط تونسته بودیم محلی رو که اون ویروس رو تکثیر می کنند پیدا
کنیم.توی اتاق جمع شده بودیم ومنتظر بودیم ببینیم تصمیمه مانی چیه...
مانی از جاش بلند شد وبه طرفه پنجره رفت...چند لحظه بعد در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت:امشب راس
ساعت 2 اماده باشید مرحله ی بعدیه نقشه رو اجرا می کنیم.
علیرضا میان حرفش پرید وگفت:مرحله ی بعدی؟باید چکار کنیم؟
مانی به طرف ما برگشت و رو به علیرضا گفت:یادته پریناز اون شب یه کاغذه مچاله شده از توی اون کمد پیدا
کرده بود ومن گفتم یه راهه مخفیه دیگه است که محلش درست همون زیرزمینه ولی معلوم نیست به کجا منتهی
میشه؟
علیرضا سرش را به نشانه ی مثبت تکون داد...
- خب ما امشب باید بفهمیم اون قسمت از نقشه کجاست واونجا چه کارایی صورت می گیره.
الناز با ترس گفت:وای نه...یعنی دوباره باید بریم توی اون تونل وحشت؟
مانی لبخند زد وگفت:نترسید...اتفاقی نمیافته..فقط باید حواسمونو خوب جمع کنیم.خب نظرتون چیه؟
من والناز وعلیرضا نگاهی به هم انداختیم ودر اخر موافقت کردیم.
-خوبه...زیاد وقت نداریم..حداکثر تا 4 روزه دیگه بیشتر اینجا نیستیم...باید هرچه زودتر سر از کارشون در
بیاریم و گزارش کنیم.
الناز گفت:راستی سرگرد همتی و بقیه ی اعضای گروه چطوری با ما ارتباط برقرار می کنند؟
     
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Path of Love|مسیر عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA