انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 24:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
بخیر بگذراند،مملکت آرامی داریم،خدا کند بهم نخورد-ولی مثل اینکه نمی گذارند!"
امروز شایعه قوت گرفته :دیروز امیر لشکر آذربایجان که می گویند از پیش روس ها فرار کرده در حاشیه شهر با سرهنگ ملاقات کرده و شب هنگام رفته است!عده ای در دالان مسجد جامغ در کنار سکوها و بر سکوها نشسته اند و ایستاده اند وآشکارا از صحبت روس و انگلیس و جنگ و آمدن روس ها می کنند.ترس حاکم بر شهر و مردم به طرز خیلی محسوسی کاهش پذیرفته و کمربند شهر حسابی شل شده است.می روم و با جمعیت دالان ورودی مسجد،که عده اشان هم زیاد نیست،قاطی میشوم.استا قادر نجار میداندار است:استاد قادر از اشخاص جهان دیده است،به بغداد و مصر سفر کرده،و آنطور که خودش می گوید عربی را صحبت می کند.بر سکو نشسته و می گوید از اشخاص موثق شنیده که روس ها وارد تهران شده اند و به قصر رضا شاه ریخته اند و رضا شاه را که فرار کرده دم در قصر گرفته اند و سرش را گوش تا گوش بریده اند!مردم بی باورانه نگاه می کنند،عده ای میخواهند بخندند و نمی خندند،یکی ریش و دیگری بناگوشش را می خاراند،و وانمود می کنند که از شنیدن این خبر ناراحتند،و در عین حال از زیر چشم اطراف را می پایند که نکند شیر پاک خورده ای برود و به تامینات خبر بدهد.اما استاد قادر ول کن نیست"آره والا،می گفت خودش دیده..."(حالا این راوی کیست و چگونه دیده و استاد قادر از کجا با او اشناست و چگونه به این زودی از تهران رسیده،این چیزها مطرح نیست)"دیده که بابا را خوابندند و تیغ را روی حلقومش گذاشتند،و سرش را گوش تا گوش بریدند!"در حالی که برای رفع هرگونه شبهه و سوتفاهمی مانند ولن زن شوریده ای که به جای حساسی از دستگاه رسیده باشد و آرشه و آرنج را به شدت به جلو و عقب ببرد،تمام سر آستین را با قوت به برآمدگی گلو و گردن می کشد و چشمانش را چون چشمان گوسفندی که سر می برند خمار می کند، و سر را به سویی می افکند و از حال می رود،و کار رضا شاه را می سازد._"بله گوش تا گوش."
به خانه می روم و جریان را برای بابا تعریف می کنم.بابا اوقاتش تلخ است:خودش هم چیزهایی شنیده است.روس ها یایند خیلی بد می شود:پدرش را در جنگ بین الملل اول روس ها با خود به ایران برده اند و کشته اند؛قطعا این جریان پرونده ای دارد،و خودش هم خواهند کشت، و با الهام از این طرز فکر اداری مدام قل هو الله و ایت الکرسی است که می خواند و بر خود می دمد.بلند می شود و عکس بزرگ رضا شاه را از دیوار پایین می کشد-کم نانده است گریه کند-به نامادری می گوید آن را به انباری ببرد و فعلا در جایی بگذارد...
شب رییس شهربانی خانه ما به شام دعوت است-در حیاط نشسته اند زن بابا می گوید"امین"چاروادار از سقز آمده است و چیز هایی می گوید.چه چیزها؟درست نمی داند،همین قدر میداند که با زحمتی خود را از شهر بیرون انداخته، و روس ها آمده اند.
حضرات سخت تو هم می روند-به این زودی!جناب رییس پاسبانی را که همیشه ملازم رکاب او است به خهنه ی چاروادار می فرستد؛چاروادار با ترس و لرز می آید؛جناب رییس به پاسبان می گوید که فعلا با او کاری ندارد-یعنی که حضورش در مذاکره مطلوب نیست،پاسبان پا و زنگال و همه را به هم می کوبد و می رود.جناب رییس می گوید:خوب اسمت چیه؟ "نوکر شما محمد امین" جناب رییس قدری تامل میکند،مثل اینکه این اسم را شنیده است!میگوید:گفتی محمد امین؟ محمد امین می گوید:بله جناب رییس،نوکر شما محمد امین!جناب رییس باز تامل میکند.قدری به قوطی سیگارش ور می رود و می گوید:زن و بچه هم داری؟-بله جناب رییس،یک کلفت شما،و دو نوکر شما!-چند تا زن داری؟-والله قربان،یکی را داری-همین شما را داری"جناب رییس لبخند می زند-ما همه می خندیم...-چکاره ای؟-چارودار،جناب رییس. چطور چارواداری؟-چاروادار الاغ،جناب رییس.-اسب و قاطر هم داری؟-نخیر جناب رییس،دور از روی شما فقط دوتا الاغ داری"محمد امین جوانی است بیست بیست یک ساله و خوش ریخت،با چشمان میشی آرام و چهره ی استخوانی و محجوب و پوستی آفتاب خورده و سیبیل نو دمیده،حرف که میزند رنگ به رنگ می شود.-بیشتر کجاها بار میبیری؟-بیشتر به هرکجا خدا قسمت کند جناب رییس.جناب رییس نمی خواهد مستقیما به مطلب بپردازد،مایل نیست محمد امین و امثال ائ خیال کند که آمدن روس ها مساله ای است یا که روس ها پخی هستند که خدای ناخواسته برای جناب رییس و امثال او موجب اشغال خاطر شوند.-هوم!این دفعه بارت چه بود،چه برده بودی؟-مازو برده بودی قربان.سپس انگار متوجه شده باشد این قربان گفتن جز شئونات جناب رییس را چنان که باید و شاید رعایت نکرده است رنگ به رنگ می شود و می افزاید:مازو،جناب رییس!جناب رییس می گوید:ها،که این طور!!و طوری قیافه می گیرد که انگار میداند چطور.
جناب رییس که می نماید به معامله ی مازو علاقمند شده است خطاب به بابا می گوید:مازو حالا منی چند؟بابا مبلغی میگوید که قطعا درست نیست؛محمد امین به عنوان فردی مطلغ ناپرسیده اظهار لحیه می کند و مبلغ بالاتری میگوید.جناب رییس از روی تعجب سر میجنباند و می گوید:اوم خیلی گران است.و برخلاف انتظار،چشم انداز معامله را روشن نمیداند و ابروانش درهم میرود.صدای پارس چند سگ به گوش میرسد:می نماید دنبال چیزی کرده اند و پابه پای او پیش می ایند.جناب رییس می گوید :مهدی خان را صدا کنم.مهدی خان را که در انباری نشسته است و چای می خورد صدا میکنم.جناب رییس میگوید:مهدی خان ببین این سر و صدا چیست؟مهدی خان میرود؛کسی چیزی نمی گوید،جناب رییس با قوطی سیگارش بازی می کند،بابا دود می کند،من نشسته ام گاهی به انگور ناخنک می زنم،زن بابا پای سماور رو به دیوار دارد،محمد امین بلاتکلیف ایستاده و سنگینی را بر پایی انداخته است.مهدی خان بر میگردد و خبر می اورد که گاوی است که رسن گسسن=ته است و سگ ها دنبالش کرده اند.جناب رییس با قیافه تعجب امیز همراه با لبخند می گوید:گاو؟رسن گسسته؟خوب این به ما چه مربوط؟مهدی خان یاداوری می کند که خودتان فرمودید بروم ببینم چخبر است!جناب رییس یادش می اید و می گوید:آه-بفرمایید.یعنی کاری ندارند؛می تواند برود.و پس از چند لحظه تامل خطاب به محمد امین می گوید:کی از سقز راه افتادی؟محمد امین می گوید:والله قربان دیروز عصر-دروغ عرض نکنم دم دم های غروب راه افتادی.-کی رسیدی؟-اینجا؟-..اذان صبح قربان.جنای رییس میگوید:بسیار خوب!و بعد"راه چطور بود؟:-والله قربان از سایه سر شما مثل کف دست.در حالی که منظور جناب رییس این نبود.جناب رییس میگوید:اوهوم!و بعد"وضع شهر چطور بود؟-از سایه سر شما قربان خیلی خوب،ماشالله فراوانی!از سایه سر جناب رییس برق تا صبح روشن بود-مثل وسط های روز-...صدای کارخانه برق تا یک فرسخی میرفت!جناب رییس میگویید:بسیار خوب.بابا حوصله اش سر رفته و بیقراری می کند،جناب رییس متوجه می شود؛می گوید:اونجا چه ها شنیدی؟والله قربان می گفتند یک لوری "ایچیکوتا"آمده،که بجای چهار چرخ،هشت چرخ دارد..این را هم عرض کردند..ولی دروغ نباشد،من خودم ندیدم!نامادری بی اختیار میگوید:پناه بر خدا!بابا چشم غره ای به نامادری نشانه می رود.جنای رییس می گوید:دیگه؟-"محمد امین می گوید:دیگه قربان،دعای سرت...ولی دروغ عرض نکرده باشم،حالا که همه چیز را عرض کردم این یکی را هم عرض کنم:از کنار پل که رد میشدم یکی از بچه ایچیکوتا ها نشسته بود،و دور از روی شما و حاشا من حضور این مجلس،پستان سگش را میمکید...مادر بچه ها این بار از ته دل میگوید:پناه بر خدا!و قیافه هراسان به خود میگیرد.بابا چشم غره را تندتر می کند، یا چشم و بینی چند ناسزا هم حواله می دهد.جناب رییس از زیر چشم نگاهی میکند و می گوید:نه خودت دیدی؟محمد امین میگوید:بله جناب رییس،وقتی این را دیدی باور بفرما پل به آن بزرگی از نظرش اقتاد...آدمی که شیر سگ بخوری هزارتا پل هم درست بکنی یک شاهی نمی ارزی.جناب رییس میگوید:دیگه؟محمد امین این پا آن پا میکند،و ابراز تردید میکند.بابا می گوید:هرچه شنیدی یا دیدی بگو،چیزی نیست ترس و واهمه نداشته باش.من یک هو قال قضیه را میکنم و میگویم:گفتی گفتند روس ها امدند،راسته؟بابا چشم غره می رود،چیزی نمانده است قوطی سیگارش را به کله ام بکوبد.جناب رییس برای اینکه خودش را از تنگ و تا نیاندازد لبخند میزند، و انگار اولین بار است چنین چیزی به گوشش می خورد خطاب به من می گوید:نه،راستی؟من نگاه محمد امین میکنم؛جناب رییس رو به او میکند و می گوید:اره؟محمد امین میگوید:والله قربان من خودم به چشم چیزی ندیدی،دروغ چرا عرض کنی،اما چیزهایی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
می گفتی.-چه میگفتند؟-میگفتی آمده اند.-چه جوری؟-والله چه عرض کنم،دروغ را که نمیتوانی عرض کنی.-خوب آخر؟تو خودت اصلا چیزی ندیدی؟-هیچ چیز؟ماشین،موتور،سرباز-هیچی؟-نه والله قربان،ولی...!و تردید میکند.بابا میگوید:گفتم نترس،ترس ندارد،جناب رییس با من دوست اند،هر چه شنیدی بگو نترس!محمد امین می گوید:والله قربان،گفتی آمدی..و اسب هایشان هم کاه و جو نمی خوری...!و چون تاثیر این سخنان را در قیا فه ها میخواند می افزاید:زین و برگ هم نداری.همه مات و متحیر به جناب رییس نگاه می کنیم.جناب رییس نگاه معناداری به بابا می افکند،یعنی که توضیح قضیه بماند برای بعد،و خطاب به محمد امین:دیگه؟-دیگه دعای سر شما.خوب میتواند برود.
محمد امین می رود؛گیلاس جناب رییس همچنان مانده است،بابا چون میزبان است گیلاس خودش را بر میدارد و می گوید:بسلامتی!و تامل می کند تا جناب رییس هم گیلاسش را بردارد و بالا برود.هردو بالا می روند؛غغولی جناب رییس خیلی گرفته است.مزه را با حوصله می خورد،سیگاری را از قوطی سیگار در می آورد،و انگار مطلب مهمی را کشف کرده باشد،و همچنان که سیگار را به پشت در قوطی می کوبد میگوید:اینی که م گوید کاه یا جو نمیخورند درست می گوید- او نمی فهمد چه می گوید،من متوجهم-اینکه او می گوید "موتوریزه"است؛و اغلب هم زره پوش هستند.گلوله به آنها کارگر نیست.بله،خدا بخیر بگرداند!! و ما متحیر از اینکه این چه حیوانی است که اهن است و کاه و جو نمی خورد و زین و برگ ندارد و گلوله هم به آن کارگر نیست!...
فردا بابا را می خواهند به پادگان؛بابا مبالغی قل هو الله و آیت الکرسی می خواند و به خود می دمد و می رود،ولی چون سابقه ی دولت خواهی دارد و اداری است وحشت چندانی ندارد-حتما برای شور و مشورت یا چیزی در این حدود دعوتش کرده اند.نزدیکی های ظهر با رنگ و روی پریده بر میگردد،یک راست به انباری می رود و عکس رضاشاه را می آورد و با احترام تمام با دستمال تمیز می کند و با احترام تمام بر جای اولش نصب می کند.خدا رحم کرده،خطر از بیخ گوشش گذشته،والا ممکن بود همان جا اعدامش کنند!او حدس می زند،زن بابا حدس می زند،من حدس می زنم:چه کسی راپرت داده است؟آه،بله!این دسته گل را مردکه آب داده :حتما از روی پشت بام خانه شان که مشرف به اتاق بابا است دیده و رفته سوسه آمده است.ای بیشرف پست فطرت!چون معما به این شکل حل میشود بابا خطاب به من می گوید که حالا دیگر من بزرگم و باید همه چیز را بدانم،تا اگر اتفاقی برای او افتاد بچه ها سرگردان نباشند.نامادری گریه می کند،و به کوچولو ها می گوید بروند بازی کنند، و به زور آنها را به کوچه می فرستد.بله،سرهنگ فهمیده که عکس رضا شاه را پایین اورده و کلی توپ و تشر زده و گفته که با این عمل روحیه مردم را خراب می کنی،و تذکر داده که حالا زمان جنگ است،و اگر سابقه دولت خواهی نداشتی تحویل دادگاه زمان جنگت میدادم-و خلاصه خدا خیلی رحم کرده وعمر دوباره یافته است ولی خطر هنوز نگذشته است، و گوش خوابانده،و بالاخره روزی زهرش را خواهد ریخت.بابا حالا از خدا می خواهد که روس ها هرچه زودتر بیایند و قال قضیه را بکنند،و تعجب می کند که چرا اینهمه در آمدن فس وفس می کنند!می گوید از کجا معلوم،شاید هم در واقع پرونده ای نداشته باشد،پدرش را کشته اند به او چه مربوط،او که کار خلافی نکرده-اما زیاد هم نمی شود به بلبشو یک ها اعتماد کرد-هرچند مطمئن است پرونده ای ندارد.باهم به اداره ی بابا می رویم،موجودی صندوق اداره را به اضافه ی یک پیت تریاک،که انطور که بابا می گوید ششصد لول است بر می داریم،و برای ایمنی بیشتر به خانه می آوریم!می خواهیم با پول و تریاک و آذوقه ی کافی برویم-من و او-دو سه روزی در جنگل های پشت ده،که جای امنی است،بمانیم تا وضع کمی روشن میشود.عالی است!من سراپا هیجانم:مرد شدن،مخفی شدن،آنهم در جنگل،خیال انگیز است!نامادری دست به کار تهیه آذوقه می شود؛بابا در کنار پنجره چندک زده است، و من نشسته ام و با هیجان لاس میزنم،که صدایی غیر عادی در آسمان شهر می پیچد-انگار ساکنان صدها کندو زنبور ناگهان از کندو در آمده و همه با هم برفراز شهر در پرواز باشند.بابا دستپاچه می شود؛من بیرون می دوم.هواپیما است،و چه هواپیمایی!بزرگ،و سیاه،یک ستاره ی سرخ هم به زیر بال دارد.هواپیما چند چرخی بالای شهر میزند و از دمش اوراقی چون یک گله کبوتر بیرون می ریزد.مردم دنبال کاغذ ها می دوند؛افسری در ته ی شمال شهر پشت مسلسل ضدهوایی می رود و نواری به هواپیما تیراندازی می کند؛هواپیما اوج میگیرد،و می رود-بله،همین که صدای رگبار را شنید زرد کرد!کاغذهایی که هواپیما از دمش ریخته اعلامیه است:گله از دولت دولتشاهی،و یاد اوری تذکریه ها و هشدار های مکرر و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی،در باب جاسوسان آلمانی،و خلاصه این که آمدیم!پاسبان ها اعلامیه ها را جمع می کنند،غروب؛مردم سروان نامور را در خیابان به هم نشان می دهند؛رگبار مسلسلش هوایمای روسی را فراری داده-واقعا که چه مر شجاعی است!عده ای از افسران و مردم اداری دوره اش کرده اند و او با قیافه شجاع باد در بروت افکنده می گوید:اگه اوج نگرفته بود حتما کارشو میساختم...همین که دید زمین سفته فلنگو بست!ولی خودمونیم ازاون هواپیماها بودها؛من تو تهرونم نظیرشو ندیده بودم!
صبح شهر تازه چشم از خواب گشوده که صدای زنبور تکرار می شود:این بار خیلی شدیدتر؛این بار دوتا هستند.بابا پنجره را می بندد و نعره میکشد که بیرون نرویم-شنیده است که دیروز بازار سقز را به گلوله بسته اند وسی چهل را کشته اند-ولی کی گوش می کند!باز اعلامیه میریزند،این بار مدتی بر فراز شهر می چرخند و پشتک و وارو میزنند،و از عجایب روزگار این که مردم می دانند که طیاره چی ها دخترند!...
دستور ترک مخاصمه رسیده،روسای ادارات و معتمدین شهر را جمع می کنند؛جناب سرهنگ فرمانده ی هنگ طی بیاناتی اظهار خوشوقتی می کنند.از این که دولت شاهنشماهی برای جلوگیری از خونریزی بی جهت، تصمیم به ترک مخاصمه گرفته و مقرر داشته است که بذل هیچگونه همکاری با ارتش های متفقین که دوستان ما هستند دریغ نشود و او یعنی جناب سرهنگ از آقایان و اهالی انتظار دارد که از بذل همکاری و مساعدت دریغ نورزند؛ضمنان فردا عصر،ساعت پنج بعدازظهر،برای استقبال از ارتش سرخ،ارتش کشور دوست و متحد ما،اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی،کنار رودخانه حاضر باشند.اما آنچه برای بابا و دیگران عجیب بود این بود که در پایان سخنرانی نه بسلامتی اعلیحضرت همایونی هورا کشیدند نه هم کف زدند-یعنی چه!؟
وای وحشتناک است!بلشو یک ها می آید!-بلشو یک چیست؟-یلشویک؟-بلشویک آدم است،ولی خدا را نمی شناسد-استغفرالله!-ارتش سرخ چه؟چرا سرخ؟برای اینکه حرامزاده اند.چطور؟-چطور ندارد،بلشویک خدا را نمیشناسد؛مثل حیوان است؛حیوان را که دیدی؟عینا مثل قوچ و گوسفند:رودحانه بزرگی دارندريالبهار که می شود دخترها آنطرفش جمع می شوند،پسرها اینطرفش.سوت که زدند پسرها میپرند و هر دختری را که دیدند به کار می گیرند-تا یک هفته.بعد با همدیگر عوض می کنند و همینطور تا یک ماه.بچه هایی که از اختلاط قوچ و گوسفندی نتیجه می شوند،می شوند بچه های دولت،می شوند ارتش سرخ!
راستی که وحشتناک است!جوان ها در حین ادای این کلمات لبخند به لب دارند و نگاهشان در فضا،ظاهرا در جستجوی جایی در کنار ولگا،آواره است،انگار هرچند که وحشتناک است بامزه هم هست!
فردا صبح هواپیماها می آیند و می روند.در شهر غلغله ای است،ولی هنوز مردم زمام احتیاط را از کف ننهاده اند،و همچنان چای و سیگار به گروهبان ها تعارف می کنند،و پاسبان ها همچو سابق با پتین و زنگال واکس خورده در خیابان پاس می دهند و محکم به افسران سلام می کنند ولی زیاد سربه سر الاغ هایی که الاغ هایشان را در خیابان رها کرده اند نمی گذارند؛مراد سپور هم در این موقعیت استثنایی،با الهام از بیانات جناب سرهنگ،شخصا قبول زحمت می کند و چند سطلی آب به خیابان می پاشد-ای بر پدر ارتش سرخ لعنت که این سطل چقدر سنگین است!
ما جوان ها هیجان زده،ورود ارتش سرخ را انتظار می کشیم،و بابا و دیگران با ترس ولرز.بابا اول نمی خواهد به استقبال برود،ولی آقای طغرل،بخشدار،قانعش می کند که استقبال است،جمگی در بین نیست.بحمدالله قضیه بخیر گذشته و حالا دیگر دوست و متفق ما هستند،مهمان ما هستند... و از این حرف ها.
عده ای کنار رودخانه،حوالی خانه ی مادربزرگ اجتماع کرده اند،روسای ادارات و معاون هنگ و بخشدار.سرهنگ در پادگان مانده است،مراسم استقبال نظامی را تدارک می بیند:معاون هنگ و بخشدار و روسا در یک صف ایستاده اند؛محوطه را آب پاشی کرده اند.پاسبان ها بچه ها را از محوطه دور می کنند؛بچه ها هم انگار چیزی را احساس کرده اند با این که با هر خیزی پاسبان ها به طرفشان بر میدارند در می روند،چند قدومی که رفتند بر میگردند و مرحله به مرحله به جای اول خود باز می آیند.پاسبان ها من و امثال من را بچه حساب می کنند.یکی از اسبان ها مشتی به سینه ام می کوبد،و من که درس خوانده ام و تحمل ندارم مشتی ر سینه اش می کوبم؛پاسبان به ریش نمی گیرد،سرخ و سیاه می شود و به تهدید اکتفا می کند،و تصفیه حساب را می گذارد برای بعد.از عجایب روزگار این که حمه نیکله (برادر احمد نیکله،فراش مدرسه)را هم آورده اند:دیلمانج"است.وبا قیافه ای خاکسار،در حالی که مواظب است لباسش به لباس بخشدار و معاون هنگ نخورد کنارشان در صف ایستاده است-سیمای برجسته ی تشریفات است:همه او را با انگشت به هم نشان می دهند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
گرد و غباری که از جاده برخاسته ورود مهمانان را نوید داده است...ستون ماشین ها پیش می آید.با نزدیک شدن ستون معاون هنگ نگاهی به چکمه های براقش می کند،دستی به کمربندش می کشد،پاربلوم و شمشیرش را مرتب می کند،گردنش را در یقه چسبان بلوزش جا به جا می کند، و روسای ادارت دگمه های کتشان را می اندازند؛عده ای لبشان میجنبد و ورد می خوانند،و رنگشان به وضوح پریده است:بابا یکی از اینهاست.ماشین غربی پیشاپیش ستون ماشین هاست.این ماشین قیافه عجیبی دارد:بر بالای آن چیزی مثل طشت بزرگی است که وارونه اش کرده باشند،و از گوشه و کنار این طشت وارو لوله های بلندی بیرون زده است:این زره پوش است.زره پوش می آید و جلو صف متوقف می شود؛از دریچه بالای آن کله ی آدمی که کلاه آهنی به سر دارد جلب نظر می کند.در هر یک از کامیون ها،که دوازده دستگاه هستند،ده دوازده سرباز بچه سال در حالی که تفنگ ها را لای پا گرفته اند.همه چکمه به پا دارند،همه اسلحه کمری دارند.
افسر جاافتاده ای که دندان طلا و قدی کوتاه و چهره سرخ و پیرانه و چشمان آبی و کلاه کاسکت دوره سرخ دارد از بغل راننده اولین کامیون پایین می آید:درجه اش را نمیدانیم،چون چهار ستاره کوچک بر هر یک از سرشانه ها دارد،افسر به مقابل صف می آید؛صف تعظیم می کند،سرگرد معاون هنگ و رییس شهربانی دست بالا می برند؛افسر روس دست بالا می برد،و با سرگرد دست می دهد.در همین احوال دو هواپیما بر آسمان پدیدار می شوند و بر فراز ستون شروع به چرخ زدن می کنند.بخشدار جلو می آید،ولی اول سرگرد حرف می زند:یه محمد نیکلا میگوید بگوید که جناب سرهنگ خیر مقدم عرض کرده و او را برای استقبال فرستاده و خودش در پادگان منتظر تشریف فرمایی است؛افسر روس چیزهایی میگوید که محمد نیکلا ترجمه می کند که حالا ک ه"شاخنشاخ"فرار کرده و آلمان ها رفته اند بین دو ملت دوستی برقرار است.افسر روس می خندد و ردیف دندان های طلایش را نشان می دهد:همه می خندند و شاخنشاخ ناگهان خنده دار میشود!این هم عجیب است:بلشویک و دندان طلا!بلشویک و خنده!1شاهنشاه خنده دار است!ای خراب شی روزگار!افسر روس با جناب سرگرد معاون هنگ سوار می شوند و به طرف پادگان حرکت می کنند.آقای بخشدار شنگول است؛هنوز افسر روس دور نشده است به طور کلی خطاب به صف می گوید:عرض نکردم؟!یعنی عرض نکردم که به خیر خواهد گذشت!
هواپیما ها بر فراز پادگان می چرخند.ساعتی می گذرد،ناگهان نظم شهر بهم میخورد و شهر چون کندوی زنیوری که آن را دود داده باشند پر از غلغله و غوغا می شود:سربازان هنگ را مرخص کرده اند،هریک با یک پیت حلبی مخصوص وسایل،دو تخته پتو،و یک جفت پوتین اضافی،همه خوشحالند،بازار داد و ستد گرم است،پوتین و پتو را می فروشند و شبانه راه می افتند؛هرکس به شهر و ده خودش-برو که رفتی!روس ها افسران هنگ را بازداشت کرده اند.چند سربازی در ستاد هنگ،که قلعه قدیم حکومتی و مشرف شهر است مستقر کرده اند و مسلسلی یر بام قلعه کار گذاشته اند.هوا که تاریک می شود صدای شلیک مسلسل و نورافکن هایی که محوطه های وسیعی را روشن می کنند شهر را تکان می دهد،مردم وحشتزده می شوند-اما خبری نمی شود.معمران می گویند که این مناوره است.که همان مانور می باشد...
فردا مردم تردید کنان دکان و بازار را میگشایند؛خبری نمی شود.از دیشب مشمولین خودمان هم از رضاییه آمده اند؛پای پیاده کوبیده اند و آمده اند،می گویند یکی کشته شده است،بقیه همه سالم اند...پاسبان ها همچنان در محل های خود هستند،اما بهت زده،کامیون روس ها از پادگان امده برای خرید؛با محمد نیکلا،و ساعت قراضه است که برای فروش عرضه می شود،و و ساعت هر چه گنده تر باشد.روس ها بیشتر می پسندند،اما نظر محمد نیکلا هم موثر است.بازار میوه فروش ها گرم است:شش لاپهنا حساب می کنند،و روس ها عجب آنکه پول هم می دهند.این چه جوری است-می گفتند در بلبشویکی پول نیست؟!- و بعد بزرگ و کوچک هم نمی فهمند:جلو فرمانده شان سیگار میکشند،و گاه پیش می آید که فرمانده برای سرباز کبریت هم می کشد،با خودش لنگه هندوانه یا هربزه را برمی دارد و در کامیون می گذارد.نه،دیگر جای هیچ شک و شبهه ای نیست:اینها همه نشان حرامزادگی است؛و گرنه بزرگ و کوچکی گفته اند،رییس و مرئوسی گفتند،کسی که سر سفره پدر و مادرش نشسته و در خانواده بزرگ شده باشد این چیزها را می فهمد...اما اینها نه،انگار نه انگار،اینهم شد ارتش؟راستس که!همین که صبح می شود سربازسلطش را به دست می گیرد و از قلعه پایین می آید و می آید کنار رودخانه و تیر در آب خالی می کند و ماهی شکار می کند.نه جانم،کدام ماهی!خرچنگ،لاک پشت آبی!ادم حرامزاده کجا عقلش به حرام و حلال می رسد!راستی حیف از ارتش خودمان!ان تفنگ های مثل عروس را مثل دستمال گرفتند و روی دوش می گذاشتند و قنداق را طوری در مشت می فشردند که نوک سرنیزه ها انگار با پنیا ترازشان کرده یاشند در یک خط می ایستاد.و سرباز مگر جرات داست حتی پیش سر گروهبان آزاد بایستد؟!
سرباز لباسش را در آورده و به اب زده است و در آب تیر اندازد:ترسان ترسان می روم،چیزهایی می گوید و میخندد-نمی فهمم،یکی دو جمله فرانسه را که بلدم بلغور می کنم گوش تیز میکند،می خندد و سر تکان می دهد:ماهی هایی را که روی آب آمده اند را جمع می کند و در سطل می ریزد؛اشاره می کند که بروم و به او کمک کنم:میترسم ولی می روم و دقت میکنم ببینم دختر است یا پسر؛چون میگویند اینها را اینطوری نبین؛اینها دخترند؛سرشان را تراشیده اند:بلشویک دختر و پسر سرش نمی شود؛احساس میکنم پسر است.در این حیص و بیص یکی دو مرد هم امدند و دید میزنند:یکی از مردها تصادفا به ترکی خطاب به او میکند و سرباز در منتهای بهت و حیرت ما جواب می دهد و همین که به ترکی جواب میدهد ابهتش کلی افت می کند.-مدتی با هم صحبت می کنند.سطل را پر از ماهی می کند؛مقداری ماهی به من و مردها می دهد،لباسش را می پوشد و می رود،فنه بابا،پدر و مادر دارند؛انطور هم کخ می گویند نیست؛خرچنگ و لاک پشت هم نمی خورند!خودم دیدم با لاک پشت آبی که روی آب امده بود کاری نداشت!شهر به اکراه در برداشت خود تجدید نظر می کند:دختر نیستند ولی ای،زیاد هم با دختر فرق ندارند-اصلا مو تو صورتشان نیست،نه به صورت نه به هیجاشان...بچه اند،همه اش با بچه ها بازی می کنند.زن ها،بخصوص مادر ها تغییر عقیده داده اند:بچه های مردم را مرخص کردند-این کارشان واقعا خوب بود؛آخ اگر خدا را می پرستیدند!به آنها دوغ و شیر تعارف میکنند؛روس ها تعارف را رد نمی کنند،و شیر را مثل آب سر میکشند،همانطور سرد!-طفلکی ها توی مملکت خودشان ندیده اند!...حالا که بفهمی نفهمی پدر مادر دار شده اند مردم به آنها محبت پیدا کرده اند و روس ها در کمال سادگی می ایند در خانه ها و شیر می خواهند.یک روز سربازی آمد و شیر خواست؛خیال کردند تشنه است،رفتند آب آوردند؛سرباز آب را خورد ولی قیافه اش وا نشد.به کنار رودخانه رفت،در بازگشت یکی از الاغ های بی صاحب را جلوش انداخته بود و با خودش آورده بود.چون به جلوی مادربزرگ و زن ها رسید الاغ را نگه داشت،و با دست به زیر شکم و مصالح الاغ اشاره کرد.مادربزرگ و دیگران گوشه های لچک را جلو صورت کشیدند و تعجب کنان،اما خندان،در حالی که از زیر چشم مصالح الاغ را دید می زدند گفتند:وا خدا مرگم بده،دیگه چی ! و با اوقات تلخی خندیدند،و داشتند در تجدید نظری که در عقیده شان کرده بودند تجدید نظر می کردند و واقعه را با وقایع هولناک جنگ بین الملل اول ربط می دادند که متوجه شدند سرباز انگار گاو بد شد و بی آنکه مصالح الاغ را لمس کند دو دستش را تندتند،به تانوب بالا پایین می برد،آه ،تو نگو شیر می خواهد!همه خندیدند،سرباز هم خندید.فرستاند یک کاسه دوغ ومقداری شیر اوردند.گفت:"دا،دا." و هر دو را سر کشید.از آن پس هروقت از جلو خانه مادربزرگ رد میشد با اشاره دست گاو خیالی را می دوشید و شیر گاو حقیقی را می نوشید،و می خندید،و بابوشکا(مادربزرگ) و دیگران می خندیدند و به لحنی مادرانه می گفتند:آخی مادرت بمیره!!یکی دوباری مقداری قند با خودش آورد-قند در شهر نایاب بود..
محمد قهوه چی از آمدن روس ها سخت دلخور است.محمد آقا یکی از آلمانوفیل های دو آتشه است:حالا دیگر قهوه چی نیست،حالا دیگر دوای سوزنک درست می کند و به طوری که خودش می گوید با دو استکان از جوشانده ای که می دهد بدترین سوزنک را آب میکند!من هم دلخورم،و محمد آقا بخصوص برای قضاوت من که تحصیل کرده و دنیا دیده هستم خیلی ارزش قائل است؛من هم برای اینکه حسن نظری نسبت به اهل علم دارد همچون یک طالب فروتن علم احترام قائلم.باور نمی کند که اینها روس باشند.چطور ،مگر می شود؟ممکن نیست:آلمانهیها تا هشترخان آمده بودند،آنهم کی؟یک ماه پیش؛حالا باید خیلی جلوتر آمده باشند.روسی نمانده که بیاید!حتما کلکی در کار است،نه؟می گویم چرا،حتما کلکی در کار است،وگرنه ممکن نیست،هواپیما را هم می توانند علامت بزنند-این که کاری ندارد-روسی صحبت کردن برای یک آلمانی مثل آب خوردن است؛نه تنها روسی صحبت کردن،بلکه هر کاری که تو بگویی-منتها
نمیدانیم که چرا انقد ریزه پیزه هستند-آخر آلمانی ها خیلی قد بلندند..بله،حتما کلکی در کار است-خواهیم دید...و روس ها در خیابان می لولندوو
روس ها چند روزی در شهر کوچک ما ماندند و سپس بار و بندیلشان را بستند و رفتند-افسران پادگان را هم با خود بردند،وشهر ماند بی صاحب!اما انگار واقعه ای اتفاق نیافتاده باشد مردم می آمدند و می رفتند و داد و ستد می کردند و دختر به شوهر میدادند و زن می گرفتند و عروسی می کردند،انگار کشتی مملکت با هیچ طوفانی روبه رو نشده است و ناخدایی عوض نشده بود و ناخدای سابق همچنان سکان مملکت را در دست داشت و خدایی میکرد!البته کمبود ها و کم و کسری هایی بود:سربازان مشق نمی کردند،مردم را به بیگار نمی گرفتند،و بازار رشوه کساد بود- و شاه در تهران ننشسته بود و مراد سپور شخصا خیابان را آب می پاشد.راست است،آن وقت هم هرکس به سهم خود راضی بود،هرکس آن نظام و نقشی را که خود درآن داشت ابدی میپنداشت وامیدوار بود که الی الابد در این ابدیت مسیر و مدار خود را خواهد پیمود-لااقل من یکی آنطور می پنداشتم-که ناگهان روس و انگلیس آمدند.اینها که آمدند شاه رفت،مردم لحظاتی چند مات و مبهوت شدند؛از این رفت و امد سر در نیاوردند-مانند ماشینی که ریزه کاه یا آشغالی با سوختش مخلوط شده باشد و پت پتی بکند ماشین اجتماع شهر کوچک ما هم پت پتی کرد و سپس این پت به پت و پت های کوتاهتر و ریزتر بدل شد و موتور باز دور گرفت و همواره چرخید،انگر شاه همچنان در پایتخت بر تختش لمیده بود،با این فرق که روسا دیگر رییس نبودند،و مردم نمی دانستند به چه کسی باید سلام کنند و جلو چه کسانی دولا و راست بشوند-واین بلاتکلیفی بد دردی بود..این آزادی بود؟ولی آزادی به دست آوردنی است...در اینجا کسی کوششی نکرده بود؛بلوایی راه نیافتاده بود.چیزی بود که آمده بود،اما چیزی که همینطوری بیاید آزادی نیست-سو تفاهم است....چون جوششی در کار نبود،مردمی راه نیفتاده بودند...تازه انقلاب هم بود باز فرق نمیکرد.رفتن یک حاکم چقدر تاثیر دارد؛مگر تاریخ یک ملت،عادت و روسوم و سنت هاش در یکی خلاصه می شود؟کدام آدم هر چقدر هم بزرگ باشد از مردمش بزرگتر است؟اینها-این عادات و سنن و رسوم-همچنان باقی هستند؛عناصرب جا به جا میشوند-همین.
چند روزی گذشت،مردم سرانجام از بلاتکلیفی در آمدند،چند افسری که ضمن راه از چمگ روس ها گریخته بودند بازار آمدند و با چند افسر و درجه داری که شهر مخفی شده بودند و روسای ادارات،به شور و مشورت نشستند و بر آن شدند که مقاومت کنند و میهن را نجات دهند!اعلانی بر سر در مسجد جامع زدند و حکومت نظامی اعلام کردند:بخشدار نظامی سرگرد عبادی ساعت هر چه گنده تر باشد روس ها بیشتر می پسندند، اما نظر محمد نیکلا هم موثر است. بازار میوه فروش ها گرم است: شش لا پهنا حساب می کنند و روس ها عجب آن که پول هم می دهند . این چه جوری است_ می گفتند در بلشو یکی پول نیست !؟_ و بعد بزرگ و کوچک هم نمی فهمند:جلو فرمانده شان سیگار می کشند ، و گاه پیش می اید که فرمانده برای سرباز کبریت هم می کشد ،یا خودش لنگه ی هندوانه یا طالبی را بر می دارد و در کامیون می گذارد . نه، دیگر جای هیچ شک و شبهه ای نیست: اینها همه نشان حرامزادگی است؛و گرنه بزرگ و کوچکی گفته اند و رئیس و مرئوسی گفته اند ؛ کسی که سر سفره ی پدر و مادرش نشسته و در خانواده بزرگ شده باشد این چیز ها را می فهمد .. اما اینها نه، انگار نه انگار. این هم شد ارتش ؟ راستی که! همین که صبح می شود سرباز سطلش را به دست می گیرد و از قلعه پایین می آید کنار رودخانه و تیر در آب خالی می کند و ماهی شکار می کند . نه جانم ، کدام ماهی!خرچنگ ، لاک پشت آبی! آدم حرامزاده کجا عقلش به حلال و حرام می رسد ! راستی حیف از ارتش خودمان ! آن تفنگ های مثل عروس با دستمال می گرفتند و روی دوش می گذاشتند و قنداق را طوری در مشت می فشردند که نوک سرنیزه ها انگار با گونیا ترازشان کرده باشد در یک خط می ایستاد. و سرباز مگر جرأت داشت ، حتی پیش سرگروهبان آزاد بایستد!؟

پایان قسمت ۱۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۲
سرباز لباسش را درآورده و به اب زده است و در آب تیر می اندازد : ترسان ترسان می روم؛چیز هایی می گوید و می خندد و سر تکان می دهد : ماهی هایی را که روی آب آمده اند جمع می کند و در سطل می ریزد ؛ اشاره می کند که بروم و به او کمک کنم : می ترسم ، ولی می روم و دقت می کنم ببینم دختر است پسر؛ چون می گویند این ها را اینطوری نبین ، اینها دخترند ؛ سرشان را تراشیده اند : بلشو یک دختر و پسر سرش نمی شود!احساس می کنم پسر است. در این حیص و بیص یکی دومرد هم آمده اند و دید می زنند : یکی از مرد ها تصادفاً به ترکی به او خطاب می کند و سرباز در منتهای بهت و حیرت ما جواب می دهد و همین که به ترکی جواب می دهد ابهتش کلی افت می کند ._ مدتی با هم صحبت می کنند . سطل را پر از ماهی می کند ؛ مقداری ماهی به من و به مردها می دهد، لباسش را می پوشد ، و می رود.نه بابا، پدر و مادر دارند ؛ آن طور هم که می گویند نیست ، خرچنگ و لاک پشت هم نمی خورند ! خودم دیدم ، با لاک پشت آبی که روی آب آمده بود کاری نداشت ! شهر به اکراه در برداشت خود تجدید نظر می کند : دختر نیستند ، ولی ای،زیاد هم با دختر فرق ندارند_ اصلاً مو تو صورتشان نیست، نه به صورتشان به هیچ جاشان... بچه اند ، همه اش با بچه ها بازی می کنند. زن ها ، به خصوص مادر ها، به وضوح تغییر عقیده داده اند:بچه های مردم را مرخص کرده اند_ این کارشان واقعاً خوب بود؛اَخ اگر خدا را می پرستیدند! به آن ها دوغ و شیر تعارف می کنند ؛ روس ها تعارف را رد نمی کنند و شیر را مثل آب سر می کشند، همانطور سرد!_ طفلکی ها تو مملکت خودشان ندیده اند !... حالا که بفهمی نفهمی پدر مادر دار شده اند مردم به آن ها محبت پیدا کرده اند و روس ها در کمال سادگی می آیند درِ خانه ها و شیر می خواهند . یک روز سربازی آمد و شیر خواست ؛خیال کردند تشنه است ، رفتند آب آوردند ؛ سرباز آب را خورد ولی قیافه اش وانشد . به کنار رودخانه رفت،در باز گشت یکی از الاغ های بی صاحب را جلوش انداخته بود و با خودش آورده بود .چون به مقابل مادربزرگ و زن ها رسید الاغ را نگه داشت و با دست به زیر شکم و مصالح الاغ اشاره کرد. مادر بزرگ و دیگران گوشه های لچک را جلو صورت کشیدند و تعجب کنان ، اما خندان، در حالی که از زیر چشم مصالح الاغ را دید می زدند گفتند:«وا خدا مرگم بده، دیگه چی !»و با اوقات تلخی خندیدند و داشتند در تجدید نظری که در عقیده شان کرده بودند تجدید نظر می کردند و واقعه را با وقایع «هولناک» جنگ بین الملل اول ربط می دادند که متوجه شدند سرباز انگار بدوشد بی آنکه مصالح الاغ را لمس کند دو دستش را تند تند ، به تناوب بالا و پایین می برد . آه ، تو نگو شیر می خواهد ! همه خندیدند ، سرباز هم خندید. فرستادند یک کاسه دوغ و یک کم شیر آوردند.گفت : «دا، دا.» و هر دو را سر کشید .از آن پس هر وقت از جلو خانه ی مادربزرگ رد می شد با اشاره دست گاو خیالی را می دوشید و شیر گاو حقیقی را می نوشید و می خندید و «بابوشکا» و دیگران می خندیدند؛ و به لحنی مادرانه می گفتند :« آخی ، مادرت بمیره!» یکی دو بار مقداری قند با خودش آورد _ قند در شهر نایاب بود ....
محمد قهوه چی از آمدن روس ها سخت دلخور است . محمد آقا یکی از آلمانوفیل های دو آتشه است : حالا دیگر قهوه چی نیست ، حالا دوای سوزنک درست می کند و به طوری که خودش می گوید با دو استکان از جوشانده ای که می دهد بدترین سوزنک را اب می کند !من هم دلخورم و محمد آقا به خصوص برای قضاوت من که تحصیل کرده و دنیا دیده هستم خیلی ارزش قائل است ؛ من هم برای این حسن نظری که نسبت به اهل «علم» دارد همچون یک طالب فروتن علم احترام قائلم . باور نمی کند که اینها روس باشند . چطور مگه !؟ ممکن نیست : آلمانها تا هشتر خان آمده بودند ، آن هم کی؟ یک ماه پیش؛ حالا باید خیلی جلوتر آمده باشند. روسی نمانده که بیاید! حتماً کلکی در کار است _ نه؟ می گویم چرا، حتماً کلکی در کار است، و گرنه ممکن نیست . هواپیما را می توانند علامت بزنند _ این کاری ندارد_ روسی صحبت کردن همبرای یم آلمانی مثل آب خوردن است؛ نه تنها روسی صحبت کردن ، هر کار که تو بگویی _ منتها نمی دانیم که چرا اینقدر ریزه پیزه هستند_ آخر آلمان ها خیلی بلند قد ند .. بله، حتماً کلکی در کار است _ خواهیم دید.... و روس ها در خیابان می لولند....
روس ها چند روزی در شهر کوچک ما ماندند و سپس ناگهان با رو بندیلشان را بستند و رفتند _ افسران پادگان را هم با خود بردند و شهر ماند بی صاحب! اما انگار واقعه ای اتفاق نیفتاده باشد مردم می آمدند و می رفتند و داد و ستد می کردند و دختر به شو هر می دادند و زن می گرفتند و عروسی می کردند ، انگار کشتی مملکت با هیچ توفانی روبرو نشده و ناخدایی عوض نشده بود و ناخدای سابق همچنان سکان مملکت را در دست داشت و خدایی می کرد!البته کمبود ها و کم و کسری هایی بود : سربازان مشق نمی کردند ، مردم را به بیگار نمی گرفتند و بازار رشوه کساد بود _ و شاه در تهران ننشسته بود و مراد سپور شخصاً خیابان را آب می پاشید . راست است ، آن وقت هم هر کس به سهم خود راضی بود ؛ هر کس آن نظام و نقشی را که خود در آن داشت ابدی می پنداشت و امیدوار بود که الی الابد در این ابدیت مسیر و مدار خود را خواهد پیمود _ لا اقل من یکی آن طور می پنداشتم _ که ناگهان روس و انگلیس آمدند . این ها که آمدند شاه رفت ؛ مردم لحظاتی چند مات و مبهوت شدند ؛ از این رفت و آمد سر در نیاوردند _ مانند ماشینی که ریزه ی کاه یا آشغالی با سوختش مخلوط شده باشد و پت و پتی بکند ماشین اجتماع شهر کوچک ما هم پت و پتی کرد و سپس این پت و پت به پت و پت های کوتاه تر و ریز تر بدل شد و موتور باز دور گرفت و هموار چرخید ،انگار شاه همچنان در پایتخت بر تختش لمیده بود، با این فرق که روسا دیگر رئیس نبودند و مردم نمی دانستند به چه کسی باید سلام کنند و جلو چه کسانی دو لا و راست بشوند _ و این بلا تکلیفی کم دردی نیود... این ازادی بود؟ ولی آزادی به دست آوردنی است... دراینجا کسی کوششی نکرده بود ؛ بلوایی راه نیفتاده بود .چیزی بود که آمده بود ، اما چیزی که همینطور بیاید آزادی نیست _ سوءتفاهم است... چون جوششی در کار نبود، مردمی راه نیفتاده بودند و قیامی صورت نگرفته بود : مشتی از خارج بر سر دستگاه فرود آمده و دستگاه گیج شده و یله رفته بود و مردم هاج و واج شده بودند ... تازه انقلاب هم بود باز فرق نمی کرد .رفتن یک حاکم چقدر تأثیر دارد ، مگر تاریخ یک ملت ، عادات و رسوم و سنت هاش در یکی خلاصه می شد؟ کدام ادم هر قدر هم بزرگ باشد از مردمش بزرگ تر است؟ اینها _ این عادات و سنن و رسوم _ همچنان باقی هستند ؛ عناصری جابه جا می شوند _ همین.
چند روزی گذشت ؛ مردم سرانجام از بلاتکلیفی در آمدند ؛چند افسری که ضمن راه از چنگ روس ها گریحته بودند باز آمدند و با چند افسر و درجه داری که در شهر مخفی شده بودند و رؤسای ادارات ، به شور و مشورت نشستند و بر آن شدند که « مقاومت » کنند و «میهن را نجات دهند!» اعلانی بر سر در مسجد جامع زدند و حکومت نظامی اعلام کردند :«بخشدار نظامی سرگرد عبادی ،کلانتر مرز»؛ قلعه و پادگان را اشغال کردند ؛ درجه داران متواری باز آمدند . مقررات منع عبور و مرور شبانه به دقت اجرا می می شد.لیکن دو سه روزی از عمر این حکومت نگذشته بود که در شهر شایعه افتاد که عشایر به شهر حمله می کنند . رفت و آمد های مشکوک در اطراف مشهود و مشهود تر شد_ و شایعه دم بدم وَرَم کرد:«عده شان تا تصور کنی زیاد است،اسلحه هم تا دلت بخواد:انگلیسی ها داده اند.» شایعه همچنان وَرَم می کرد و زوایای شهر را پُر می کرد ، و افسران بازمانده و رؤسا ی ادارات در خانه های هم جمع می شدند و مشروب می خوردند و به ریش عشایر که می خواستند فلان تفنگ های سرپُر عهد بوقشان را باشاخ با مسلسل های برنو در اندازند می خندیدند و به سلامتی و پایداری میهن گیلاس ها را بالا می انداختند .طفلکی ها !خیال می کردند با بلند کردن گیلاس و ارزوی سعادت برای میهن می توان این «سوءتفاهم » را مرتفع کرد و رضا شاه را به تخت باز آورد ! این افسرها زیبا بودند؛رژه ها یشان زیبا بود ، پارابلوم هایشان زیبا بود،چکمه هایشان _شام و ناهارشان... ولی عمر حکومت رضا شاه ظاهراً سر آمده بود !اما آن ها همچنان برای رفع این سوءتفاهم گیلاس ها را با حسن نیت تمام بالا می انداختند ، هر چند ، گاه که نگاه می کردی می دیدی که نگاهشان در فضا آواره است....
چند درجه داری که در قلعه مستقر شده بودند به شیوه ی روس ها با مسلسل تیراندازی می کردند و نور افگن به هوا می انداختند و در واقع شاخ گاو را به عشایر اتمام حجت کردند و سرانجام شبیخون زدند؛ دوستان از خیر « میهن» گذشتند ،مسلسل ها را گذاشتند و در رفتند ، یا که تسلیم شدند و پادگان و خانه ی افسران و رؤسای غیر بومی غارت شد:
اینک صوفی حسن را می دیدی که نیم چکمه ی زنانه و زمستانی خانم جناب سروان را پوشیده و تفنگی بر دوش انداخته و به زمین و زمان فخر می فروشد ؛ کاکارحیم را می دیدی که گالوش جناب رئیس را بپا کرده و به ناز راه می رود ؛کاکا عزیز را می دیدی که چله ی تابستان بارانی بخشدار را پوشیده و کیف می کند؛ درویش اسماعیل را می دیدی که گروه عباسقلی ، گروهبان دژبان را گرفته و او را می برد تا به جزای کرّه الاغش به سزای خود برساند:قبلاً هم نیمچه سزائی به او داده است . مردم پا درمیانی می کنند ؛گروهبان عباسقلی با رنگ و روی پریده می لرزد و گریه می کند :درویش اسماعیل پا توی یک کفش کرده است و می
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
گوید که الّا و للله او را به قصاص کرّه الاغش خواهد کشت_ کرّه الاغش!؟» بله_ کرّه الاغ: با ما چه الاغش که کرّه ی شیری داشته به شهر آمده بوده و گروهبان عباسقلی الاغ را به سُخره گرفته و با آن آذوقه به پاسگاه فرستاده و کرّه در راه مرده است!مردم دَم از عفو و رضای خدا و لذتی که در عفو هست در انتقام نیست می زنند؛ ملا صادق می رسد و یکی دو آیه در مایه ی عفو می خواند ، عباسقلی بر دست و پای درویش اسماعیل می افتد و درویش اسماعیل سرانجام در راه رضای خدا،چپکی او را می بخشد ، البته با قید این که در روز قیامت جواب آن کرّه ی بیچاره را باید بدهد_چون طبعاً« مالک اصلی خداست».....
هرکس بسته ای ،تفنگی ، فشنگی ، یا چند تفنگ به دست یا به کول دارد ... در اطراف پادگان عده ای دنبال قاطر های آتشبار کرده اند، هر کس هرچه گرفت مال خودش.... بابا در این میان کلی برنده است :مردم ، اداره ی دارایی را آتش زده و ریخته اند و کنیاک و ودکا و زبروفکا است که صندوق صندوق می آورند و به نامادری می دهند ، که آقا آبش را بخورد و شیشه اش را به آن ها برگرداند ،و بابا خوشحال است ، فعلاً تریاک و عرق یکی دوسالش تامین است، بعد هم خدا کریم است...
رؤسا و جناب سرگرد و سایر افسران را از شهر بیرون می کنند ؛ خانم سرگرد بر الاغی جا خوش کرده و با چشمان اشک آلوده با مهین خانم ،سرنشین الاغ پهلو دستی ، درددل می کنند:« نه، خودم دیدم گریه می کرد_با این دو تا چشمام!»گریه ی خانم جناب سرگرد هم از عجائب روزگار است:هیچ فکر نمی کردی آن چشمان مغرور با اشک کمترین آشنایی داشته باشند _ اما خوب ، مردم با چشم خود دیده بودند ؛ و چشم مردم معمولاً اشتباه نمی کند ... جناب سرگرد و دیگران در دنبال الاغ ، بی چکمه ، با کفش پاره یا پا برهنه حرکت می کنند ...
وطبیعت همچنان راز بزرگ خود را حفظ می کند و همچنان شتابان با گذشته قطع علاقه می کند و آن را به فراموشی می سپارد : مردم انگار با الهام از طبیعت سرود می سازند :«از مسلسل هاش تق تقش مانده از هواپیما قارقارش مانده!» . طبیعت همچنان در کار آفرینش و باز آفرینی است ، اما رضا شاه رفته است؛خدا می داند به کجای تاریخ . همین قدر معلوم است که ظرف یکی دو هفته صد ره در عهد باستان پیش می رود و یادش در خاطره ای دور محو می شود _ و همانطور که آمده و یک شبه خود را به دُمب کورش کبیر بسته بود این باور واقعاً در محلی در همان حوالی و حدود جا می گیرد_ یادش بخیر،یادش به خاطره ای از رؤیایی مبهم می ماند که به زحمت به یاد می آید:وای از این طبیعت و مردم ناسپاس!
به هر حال تحولی صورت گرفته و مٌد عوض شده است:غالبین لباس محلی به تن دارند و شهر به احترام غالبین به راه و رسم دیرینه باز می گردد و لباس محلی می پوشد؛تا لباس حاضر بشود ، چارقد و لچک زن ها را به وام می گیرند و با کت و شلوار ، به سر می بندند.قیافه ی کت و شلوار ناگهان زشت و دل آزار می شود :اینهم شد لباس !دو پارچه ی گشاد و یک تسمه ی چرمی ! ناگهان کمر ها و کلّه ها از عرض و طول متِسع می شوند : حالا دیگر حداقل بیست متر پارچه به کمر و دو چادر شب به سر می بندند _لباس یعنی این!حالا دیگر قطار فشنگ است که تعدادش هر چه بیشتر باشد شخصیت دارنده اش بیشتر است :یکی روی کمر ، دو تا حمایل:گاه دو تا روی کمر _این دیگر آخرین سخن در «مُد»روز است و چکمه بخصوص چکمه ی لاستیکی ، انهم در تابستان ! من هم تفنگی دارم و قطار فشنگی و حالا می فهمم که سال ها پیش مراد ، رعیت بابا، چه می گفت. آدمِ با تفنگ با آدمِ بی تفنگ تومنی هفتصد نار فرق دارد. اصلاًچیز دیگری است:تنها نیست ،دلش قرص است و می داند که تنها نیست و دیگران می دانند که تنها نیست و می داند ار لوله ی همین تفنگی که بر دوش دارد خیلی چیز ها می تواند بیرون بیاید _ به قول یکی از بزرگان حتی حق. این را همینطور نبین. با هر تیری که می اندازد نوعی و وجهی از خود و افکارت را بر شخص یا اشخاص ارائه می کنی . حتی در تیراندازی تفریحی هم وجوهی از شخصیت را نشان می دهی :اسلحه مثل پول تامین امنیت است، وسیله ی احقاق حق است ،وسیله ی دفاع از آزادی است،وسیله ی جلب احترام است .. و خیلی چیز های دیگر . تا آنجا که بُرد دارد قلمرو حکومت تو است!تیرش پشتیبان اندیشه ی تو است،وسیله ی پیوند است :اگر کوشنده باشی با صدای تیرش با صد ها نفر پیوند می یابی و صد ها صدا را بر می انگیزی و صد ها کس را به هم نزدیک می کنی ، و نزدیکی صد ها کس را استوار تر می کنی و پیوند صد ها کس دیگر را می لرزانی _ تنها با یک تیر.همان یک تیر با یک شلیک گاه نماینده یک اکثریت است، اما نماینده ی اعتراض و نارضایتی ، ولی خود مردم _نیّات و افکار مردم_ نیست؛اگر بود همه صدایشان را در این لوله ی تفنگ می دیدند ؛ همه یکی می بودند . این در واقع معدل خشم و نارضایتی است، و گرنه همین دارندگان خشم و نارضایتی که جزئی از احساسشان را به این صدا به وام می دهند گاه حتی چشم دیدن همدیگر را ندارند .گاه حتی گذشته ها را طوری فراموش می کنند که در مرگ کسی که لوله ی همین تفنگ را به صدا در آورده است،با انتساب او به «خیانت» شادی هم می کنند .
باری دوستان را حمایت می کند ، رقبا را تادیب می کند.این حرف ها پوچ است که می گویند از وقتی که این سلاح اختراع شد جوانمردی و دلیری از بین رفت. راست است ، اسلحه به آدم های کوچک شجاعت می دهد ، ولی این که از حسن او است_ آدم کوچک را بزرگ و شجاع کردن عیب نیست.. من اسلحه را دوست می دارم ، آنقدر که حتی سنگینی اش را احساس نمی کنم ، اگر هم احساس کنم ، این احساس نامطبوع نیست :مثل سنگینی بسته ی پولی است که در جیب داری، که با این که ممکن است مزاحم حرکات دست و سینه و این جور چیز ها باشد باز فشاری که بر قلب وارد می کند مطبوع است و شاید هم به همین جهت باشد که پول را در جیب چپ می گذارند و تفنگ را روی شانه ی راست...
به هر حال تحولی است: حالا به جای شهربانی ،کلانتر و داروغه فعالیت می کنند:کلانتر تفنگچی ها را بین خانه ها سرشکن می کند ، داروغه شبگرد ها را اداره می کند : و برای تامین این خدمات از هر دکانی به فراخور حال صاحب دکان پول می گیرد . این تحول هم مثل بسیاری از جوش بوده و نوکرهای ایستاده ونشسته اش چنین و چنان بوده اند و اسب هایش فلان و بهمان و تازی هایش چنان و چنان....همین فرج بیگ نی قلیانی که پای پیاده راه می افتاد و دو سه خیار زرد وچند کدویی را که به زحمت بار آورده یا خود با پروریی بار آمده بودند در خرجین پاره اش می گذاشت و بندش را به گردن می انداخت و از ناچاری و برای فرار از مزاحمت پاسبان و امنیه از تکه مقوایی نقابی پرداخته و به عرقچین دوخته بود و ترکیبی از کلاه پهلوی و کپی و کاسکت جور کرده بود و تو هیچ فکر نمی کردی که ذهنی داشته باشد منتهای جایی که دارد در حد گنجایش همان دو سه خیارزرد و یکی دو کدو باشد،حالا ذهنی پیدا کرده است به پهنای تاریخ قوه ی تخیلی پیدا کرده است بسیار پربار:
از هیچ;که گذشته و حال و آینده در آن جولان می دهند
واسبی نژاده از خری لنگ. مرحوم پدرش،آقا سلم بیگ ;همه چیز می سازد:از ماهی قنات نهگ:
بزرگ،واقعا در خیال بزرگی می شود و در حلقه ی خیلی از نوکرهای ایستاده و نشسته جای می گیرد.
منظره براستی تماشایی است.«هو-لا!»قره کهربازیش گرفته،و ناکس سر بسر کره ها می گذارد!
فرج بیگ از این شیطنت لبخند می زند...ناگهان در عالم خیال جماعتی را می بیند،لبخند زایل می شود،قیافه اش حالت جدی پیدا می کند،در حالی که کف دست را سایبان چشم کرده و در دور دست خیره شده است می گوید :«یکی برود ببیند آن جماعت کیستند؟»چند نفر می دوند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
«چه خبره؟گفتم یک نفر»...بقیه بر می گردند_آن یک نفر خبر می آورد:«آقا رستم بیگ است، قربان،برای دیدن آقا آمده اند.»_بسیار بقاعده! «بروید جلویشان،ضمنا یکی برود به خانم بزرگ بگوید بفرستند از کله یک بره ی درشت بیاورند برای ناهار،دقت کنید چیزی کم و کسر نباشد!»
حالت قیافه ی فرج بیگ نشان می دهد که بحمد ال کم و کسری در کار نبوده و کباب بره نقصی نداشته است.بسیاربقاعده!_فرج بیگ به زمان حال عطف می کد:متسفانه تاکنون نتوانسته نوکران ایستاده ونشسته ای به خدمت بگمارد:تفنگش را آقازاده،سلیم بیگ،که نوباوه ای است بر دوش می افگند و با یکی دو قدم فاصله از پشت سرمی آورد.مواقعی که آقا نشسته است،آقازاده به شیوه ی نوکران ایستاد و به لوله ی تفنگ تکیه می کند،لیکن برخلاف نوکران ایستاده مجاز است اظهار لحیه کند_در حدود قاضی ایستاده.نوکر نشسته چیز دیگری است:خانه زلد است،جزو خانواده است،و می تواند در حضور آقا بنشیند و در مذاکرات مهم شرکت کند:عینا قاضی
نشسته.چه دل انگیز است که آدم بنشیند و از رعیت بی سروپایی به چشم بیاید و دستور دهد او را
به چوب ببندند،آنقدر که خودش را خیس کند،و نوکرهای نشسته با ترس و لرز،از سر دلسوزی برای زن رعیت،که کفش های آقا را روی سر گرفته و ملتمسانه از او می خواهد که به خاطر قبر مرحوم سلیم بیگ بزرگ از سر تقصیر مجید_شوهرش_در گذرد،پادرمیانی کنند. واز او که در حضور خودش به احترام «مجلس» و «شئونات» خانوادگی دوزانو نشسته و از فرط خشم سرخ شده است و عزم جزم کرده است که او را زیر چوب له کند تقاضا کنند که او را به جوانی آقا سلیم بیگ ببخشد، و او با چشمان خون گرفته ابتدا به حضرات،که به خود جرات پادرمیانی داده اند،چشم غره برود،وسرانجام به احترام خانم بزرگ از سر تقصیر مجید درگذرد_منتها به این شرط که دیگر از این غلط ها نکند!نوع غلط نکرده مهم نیست!شکل خشم و نحوه ی گذشت مهم است.پس از چنین خشمی چای می چسبد:«سلیم،چای داریم؟»سلیم جواب منفی می دهد.
آقا می گوید یکی را بفرستید یک ئوراک چای از خانه ی محمد حسین بگیرد.سلیم می گوید دیرو گرفته اند.آقا دستور می دهد یکی را بفرستندیک خوراک دیگر بگیرند،تا بعد که انشاالله وسیله جور شد کسی را به شهر بفرستند و نیم گروانکه ای بخرند.سلیم کسی را،که جز خود او نیست می فرستد،ونیم خوراک می گیرد_و وزوز سماور علی العجاله و زوزهای تاریخ را از کله ی فرج بیگ می راند.جای پل والری خالی است:چون براستی هم تاریخ چیز خطرناکی است:آرزوها را بر می انگیزد و مردم را سرمست می کند و زخم های ناسور را تحریک می کند.
عجب آنکه با آمدن همین تفنگ و رفتن رضا شاه آرامش بی سابقه ای به چهره ی فرج بیگ راه یافته است.تا رضاشاه بود و تفنگ نبود انگار همیشه در تب و تاب باشد سرخی نامطبوعی در چهره ی بی خونش دویده بود_انگار در سکوت وبا بردباری با درد کلیه گلاویز بود:بی جهت قطرات عرق از پیشانیش می جوشید،و او را برآن می داشت که هرچندگاه اگر حالی باشد،کف دست را بر پیشانی بکشد و عرقش را خشک کند_وتازه مگر خشک شدنی بود!چشمان میشی مایل به زردش چون چشمان روباه بیمار حکایت از نگرانی و بیمی عمیق داشت،انگار در چشم دیو یاس خیره شده باشد.اگر به جایی می آمد و با دلگرانی تحویلش می گرفتند،یعنی رویی نشان میدادند که بنشیند و با یک چای قند پهلو تفننی بکند،همین که چای را می خورد بی اختیار عضلات لب و دهانش شل می شدند و دهانش نیمه باز م یماند.هرگاه لبخندی بر چهره اش پدیدار می شد مدتی تقلا م یکرد و عاقبت هم موفق نمی شد در قالب لبخند جا بیفتد.و اگر تابستان بود بی هیچ گفتتگویی یکی دو مگس از هرجا که بود خود را م یرساندند و پس از یکی دو چرخی که برگرد صورتش می زدند بر حاشییه ی لبانش،گویی به انتظار،می نشستند.نه آنها بلند می شدن،نه هم او حال و حوصله و اصراری داشت که آنها را بلند کند.گاه کوششی م یکرد و گوشه لب را بالا م یبرد، ولی گوش مگس ها به این حرکات بدهکار نبود.خیال می کنم که اگر زبان مگسی می دانست و حال و حوصله ای داشت و به آنها می گفت که من فعلا خیال مردن ندارم آنها به احتمال زیاد می گفتند که ما هم فعلا عجله ای نداریم_نشسته ایم ،تا خدا چه پیش بیاورد.
اکنون هم این چیزها،چون برف بهاران دیرگاه با تابش آفتابی و وزش بادی آب شده ونیست و نابود شده است _گویی بازیگری بوده و نقشش را بازی کرده و ریش و رنگ و همه چیز را با یک حرکت از چهر به یک سو زده است.اینک صورتش همیشه پاک تراش است:هرروز صبح برای حفظ «شئونات» خانوادگی نیم ساعت از وقت شریف را صرف تیز کردن چاقو با سنگ فسان می کند، چاقو را که تیز کرد ب پشت دست م یکشید_نه از این بهتر نمی شود پ،احتیاج به خیساندن هم ندارد:حالادیگر از آن موهای زرد،که انگاراز دود چپق ته رنگ تلخ گونه ای یافته بود و همیشه هم چون موی صورت اشخاص عزادار چند منزلی با تیغ فاصله داشت،خبری و اثری نیست.
پیداست که در تمام این مدت با طبیعت خود در ستیز بوده و در این تغییر «خلق»به طبیعت خود زور می گفته و موجب واکنش هایی در جاهای دیگری از همین طبیعت می گشته و با این زورگویی پاره ای از این خصال عالی خود را که اینک مجال بروز مجدد یافته بود در مخاطره ی جدی افکنده بود. اینک که این اعمال زور ضرور نبود بار دیگر خویشتن خویش بود...
اینک ازآن حالت درد و نشان تقلای خاموش درون اثری نیست،اینک از آرامشی در حالت چشم ها نفوذ کرده ونگرانی و بیمارگونگی جا یخود را به نرمی و «چشمخند»داده است:اینک لبخندی جاودانه برحاشیه ی لبانش بازی می کند و زردی دندانهای کرم خورده اش را بر علاقه مندان ارائه میکند.حال اگر مگسی هم در حوالی و اطارف باشد انگار وجود«امشی» قدرت را حس کرده باشد با قرارگاه دیرین فاصله می گیرد،و حد نگه می دارد. اینک به ندرت عرق می کند و اگر گاه خیال کند که عرق کرده است دست می برد و با طمانینه دستمال چرکینی از پر شالش بیرون می کشد،و آهسته و آرام بر پیشانی می کشد،و باز آن را در پر شالش جا می دهد، البته باز با طمانینه. با این که فضای ذهن فراخ را در برابر خویش ببیند،در سخن گفتن تعجیل نمی کندک سیگار دست پیچش را از قوطی سیگار زنگ زده بیرون می کشد،ته سیگار را دندان می زند،سیگار را با حوصله به چوب،سیگار،که از چوب آلبالوی کوهی است و حسابی روغن خورده است، می زند:با حوصله چند پک به سیگار می زند،چلک چروکشده ی چشمان خندانش را ور می چیند و در حالی که همچنان لبخند اربابانه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ی آشنا را که نمونه اش اکنون بسیار نادر است و متعلق به رجال همان دوران و دوران های دورتر است می پرسد:«قربان،از پیشروی قوای آلمان چه خبر؟شنیده ام به قفقاز رسیده اند...»یعنی نه خیال کنی که ما از اوضاع دنیا بی خبریم!و دست می برد و دستمالش را بیرون می کشد و برای این که فین می کند:احساس کرده است که جا دارد فین کند:بخش اول آرزوهایش را روس ها برآورده اند:نوکر ایستاده ای،یا قائم مقام نوکری،دارد.اینک برآلمان ها است که نوکران نشسته اش را تامین کنند.چگونه؟نمی داند،اما می داند که آلمان ها با ایرانیان هم نژادند،و ایرانی خالص یعنی خود او و خاندانش،وبنابراین این چشمداشت توقع زیادی نیست.آلمانی که از برلن کوبیده و تا قفقاز آمده و جلوتر هم خوهد آمد اگر توقعی در این
حد را برآورده نکند به چه دردی می خورد،برای جه می آید؟می خواهم صد سال آزگار هم نباید!...
شجره ی انساب اقوام بابا و زن بابا و دیگران با خطوط مشخص و مقادیر زیادی علایم و نشان قردادی و شروح مفصل، چون نقشه های رنگی جغرافیایی،تر وتازه از زیر دستگاه اوزالید خیال بیرون می آید_خطوط شاخه ای از شجره ی من_در آنجا که به مادرم مربوط می شود_در این نقشه نگرفته است:مال همه ی قوم و خویش ها و برادر و خواهرها پررنگ و رنگی و مال من خالی! و همین آسترکرباسی،تمام زرق و برق رویه ی اطلس را از نمود می افگند.با تمام کارنامه و دیکسیونر و فیزیک و شیمی و طبیعیاتم_که تظاهرات ناجوری را به دنبال داشته اند و اکنون این تظاهرات نیز مزید بر علت شده اند_به پسنما رانده می شوم. هرقدر می کوشم که مانند فرج بیگ در عالم باره بندی برای «سرای»جد مادریم دست و پاکنم وبه عنوان دکور هم که شده یابویی در آن ببندم این حیوان چموش سر به افسار نمی دهد که ساعتی برای نمایش در این پاه ی بند خیالی،خودی نشان می دهد،و «خویشتن»مرا تغذیه کند.در هیچ جای باره بندی نمی بینم:
آنچه تا اکنون به عنوان باره بند قالب می کنند اخوری است گلی که پای دیوار بسته اند:می گویند
چندتا که شد می شود باره بند!این هم با تشکیلات خانه ی مادربزرگ جور در نمی آید.از راست و چپ به قل علما«به تلمیح یا تصریح»متلک می شنوم پ.فرج بیگ را می بینم که از طول پیچه و کمر و قطارهای قشنگ پدربزرگ مادری سلیم و پارس سگان شکاریی که به عمرش ندیده بود لا لایی دلنوازی ترتیب داده که با زمزمه ی آن و برانگیختن تخیل سیلم کلیه ی سوراخ های فعلی قبا و تنبانش را رفو می کند:سلیم را می بینم که با نظاره ی این همه شکوه چهره اش پر خون می شود و چشمانش برق می زند و گرم می شود و حتی سرما و سوزی را که از لای شکاف های تنبان بر قسمت های حساسش می تازد احساس نمی کند.من چنین حمایتی ندارم،و ناچار می خواهم با تظاهرات جنگجویانه و دلیرانه این تقصیه را جبران کنم.برای این که نشان دهم که از هر حیث استعداد چنین کارهایی را دارم تفنگ و قطار فشنگ رل آنی از خود دور نمی کنم:با قطار فشنگ می خوابم،هرچند که سنگین است و شب ها انگار بختکی بر سینه ام خفته باشد وحشت زده و بریده نفس در حالی که دلم به شدت می تپید و خیس عرقم چندین بار از خواب می پرم با این همه خم بر ابرو نمی آورم،با شپش و چرک و کثافت که از ملزومات جنگاوری است با قیافه ای دوستانه تر از پیش برخورد می کنم_حالا دیگر یک جنگاور و جنگی ژولیده هستم.ولی رفقای سلیم و امثال او،برای خیط کردنم و نشان دادن این که این چیزها اکتسابی نیست مواقعی که خوابم یا غفلت می کنم فشنگ از قطارم می دزدند.بابا می بیند و حرص می خورد:فشنگ گران است_خلع سلاحم می کند.چند روزی گیج وار در کنار رودخانه آواره می شوم،واسطه می تراشم و باز مسلح می شوم،با قول این که مواظب باشم،واگر تکرار شود دیگر هیچ_و متسفانه تکرار می شود،وعملیات ترمیمی هم تکرار می شوند.بابا هم کم کم دارد به این نتیجه می رسد که استعدادش را ندارم.من هم البته با کارهایی که می کنم بهانه به دست حضرات می دهم،می روم و در کنار رودخانه به لاک پشت تیراندازی می کنم!البته هدف را می زنم ولی
خودم راهم هدف خیلی چیزها قرار می دهم:«بله واقعا نماند نژاد هنر در نهضت!»این فرمایش کریم بیگ است که همراه با آن پوزخندی به بابا نشانه می رود. از چون منی نباید انتظار داشت که بروم «سر» بیاورم.چیزی اگر بیاورم چیزی است در همین حدود:قورباغه،حداکثر لاک پشت!در حالی که حسن بیگ،پسرش،به شکار خرس رفته و خرس با او سر شاخ شده،و از چندین جا زخم برداشته،تا این که،نوکرش خرس را کشته_آفرین به این پسر!بله،این چیزه ها اکتسابی نیست،این چیزه ها باید در خون آدم باشد_خرس باید در خون آدم باشد!در حضر هم زیاد جالب نیستم.حضرات می نشینند:من هم شرف حضور دارم:از این در و آن در صحبت می کنند همه اظهارلحیه می کنند_جز احمد پسر دیگر کریم بیگ که موقعیتی مشابه من دارد و مادرش خاله زینب دختر رعیت است.او به این نتیجه ای که باید برسد رسیده و به همان هم خرسند است، اما من قدری فضول تشرف دارم.در این گفت وشنودها هرکس هرکس به نوعی سعس بر آن دارد که به لفظ قلم_به لفظ قلم که خیر،چون با قلمی آشنا نیستند_به لفظ «ادب» صحبت کنند:آنها ادب خانوادگی،که کلیشه های آن هنوز در «رف»های خانواده مانده است:«عرض کردم،حضور مبارک عالی عرض می شود که....خانم بزرگ فرمودند....جسارت است،اسبم آب می انداخت که خرگوش بلند شد....دور از روی شما سرم درد می کند.....جسارت است، اسبم رد می کند.»
یا اگر سوالی است و شنونده اطلاعی درباره ی موضوع ندارد:«چه عرض کنم.»_«چه خبر؟»_«قابل عرض خان،خبری نیست.»من که سنت های خانوادگی نیدومندی در پشت سر ندارم همیشه دستاویزی برای پوزخند زدن دیگران و کنف شدن بابا به دست می دهم:صاف و ساده سرم درد می کند،اسبم بی رودربایسی می شاشد و بی رودربایسی سرفه می کند و باد ول می دهد،خانم
بزرگی هم که ندارم تا بفرمایند: خبری هم نیست.
یک بار یادم هست به جای آنکه بگویم اطلاع ندارم یا روحم از این جریان خبر ندارد چیزی گفتم در این حدود:«باور کن ای پاشنه های پایم چقدر خبر دارند من هم همانقدر»در حالی که پاشنه های جوراب پاره پاره وکثیفم را نوازش می کردم.چندی کوشیدم با جملات قالبی ادای مقصود کنم،این هم خیلی تصنعی و آبکی ازآب در آمد:یک سوراخ را می گرفتم،ده سوراخ دیگر سر باز می کرد.این هم یک نوع زورگویی به طبیعت بود:لفظ درست بود اما لب و دهان بیخود و بی جهت تاب برمی داشتند،صورتم بی جهب مثل لبو سرخ می شد،نگاهم بی جهت آواره می شد و کلمات عوامانه ی زننده ای در الفاظ قلمی که به دقت انتخاب کرده بودم می دویدند،و این تاثیر بسیار زننده ای داشت،مثل این بود که
مشتی کلمات مازندرانی را در غزلیات حافظ پاشیده باشی_ آخر سر هم در می ماندم هول می کردم و هول هولکی سروته مطلب را هم می آوردم...تا از گوشه و کنار تذکر دادند که بهتراست با این ادا و اطوارها گوشت خودم را از این که هست تلخ تر نکنم.حال دیگر بابا به وضوح عصبانی می شود،و کمتربر سر لطف است،و از خصوصیت به خرج دادن های سابق دیگر اثری نیست.
با گفتار و رفتارش نشان می دهد که آن ممه را لولو برد،و در سابق اگر لطفی داشته به این علت بوده که بچه بوده ام،و بچگی هم دورانی دارد،که اینک گذشته است_و حیف این همه پول که خرج تحصیلاتم کرد!شکی نبود که در نظر بابا و دیگران چون اختراعی دیرآینده بودم:و وقتی آمده بودم که انواع مجهزتری در دست مردم بود.دیگر مادربزرگی هم نیست پادر میانی کند و میانه را جوش بدهد.مادربزرگ هنوز هست،زنده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
است،ولی من ترجیح می دهم که در این شرایط و اوضاع زاد زنده نباشد،چون همان دم در نشستن و دیده شدنش دردی است: وجود و حضورش چیزی شده است چون فاسق خانواده:شوهر هر وقت فاسق زنش را می بیند مو به تنش سیخ می شود،نبیند قضیه چندان اهمیتی ندارد با تجاهل العارف به سهولت از صحنه رانده می شود:چون در قیافه ی آدم نگاه نمی کند که آدم را به کند و کاو و تعبیر و تفسیر حرکات و نگاه ها و حالات چشم ها ونوسان سخن ها و لکنت ها و آشفتگی ها و تغییر حالت ها برانگیزد تاهر تغییر حالت و هر سایه ی جزئی کلام و هر حرکتی را مبدا جدیدی قرار دهد و یک رشته استباط های جدید از این مبادی که هریک نقطه یبحرانی جدیدی شده است استخراج کند.
گاه غروب دیر هنگام می رود و او را می بینم،ولی شور و شوق چندانی به دیدارش در خود احساس نمی کنم،او هم زیاد پاپی نمی شود:احساس کردهه است چه احساس میکنم،و مایل نیست با ورود در موضوع بر دردم بیفزاید.
درد یکی دو تا نیست.گرانی است،و بی پولی و تنگی معیشت.اثرات دوایری که از غرقاب جنگ به کرانه های کشور خوردند به کرانه اکتفل نکردند و از آن گذشتند:اول سرک کشیدند و بعد به درون خانه ها آمدند.اکنون چای را با کشمش و خرما می خوریم،غذای گرم هم مثل سابق نیست،مردم ساده و بی نوا نان هم ندارند.در این شرایط و اوضاع فرج بیگ و امثال او چه می کنند؟
_غارت.شهرهای اطراف را غارت می کنند و تا مدتی خوش اند.همه به این غارت ها می روند، و ما_عموها و نامادری و من_همه از اینکه بابا روی خوشی با این جور کارها نشان نمی دهد ناراختیم.نامادری می بیند که زن هایی که تا دیروز آدم حسابشان نمی کرد کفش های پاشنه
«صفاری»خود را در حمام به رخش می کشند و گردن بند یا گوشواره ای را که عزیز بیگ یا حسین خان از سفر غارتی خود از گردن و گوش زن جهود کنده است به او نشان می دهند.
عموها خرجی می خواهند،می گویند یا به قدر کافی بدهد یا بگذارد آنها هم مانند دیگران برون و برای خود دست و پایی بکنند،ولی بابا رغبتی به ان جور کارها ندارد:می گویند از اول هم اینطور بوده،راحت طلب است،ترسو است،از جنگ و جنگیدن می ترسد.البته ممکن است ترس در این میان نقشی داشته باشد،ولی این ترس بیشترچیزی است شبیه احتیاط:هنوز امیدوار است دولت زنده شود،و نظام رضاشاهی پا بگیرد، و او بالاخره هرچه باشد کارمند دولت بوده و نمی خواهد پرونده و سابقه ی بدی داشته باشد.سابقه!؟هاهاها!دیگر مرد!ومن خیلی از این حرف ها دلخورم،هر وقت لب می ترکانیم چشم غره می رود و بدوبیراه می گوید، مخصوصا به من که به قول او با این که تحصیل کرده هستم خجالت نمی کشم که از این مزخرفات می گویم،درحالی که من در دلم می خندم:تحصیل،هه هه_تحصیل به چه درد می خورد!
باری،خرده خان ها چندی با این غارت ها خوشند ولی مگر کنده خان ها می گذارند!؟دادوستد لازمه حیات شهرهاست و نظم،لازمهی یجریان دادوستد،و مداخل طفیلی ها تبعی از کل این جریان_و سرنجام این شهرها هم حکام و نواب حکام و داروغه و کلانتر پیدا می کنند و ریزه ماهی ها به سوراخ گنداب خود می خزند و در گنداب خاطراتی که از این ماجراها اندوخته اند می لولند،تا اگر خدا بخواهد با ماجرایی دیگر خواب عضلاتشان را بگیرند.
البته در این حرکات و رفتن و آمدن ها همیشه هم گردن بند و فرش و گوشواره با خود نمی آورند.گاه به عوض فرش چند نفری هن هن کنان گلیمی را با خود می آورند که نعش آقا در آن پیچیده اند:آن وقت می بینی که در خانه ای شیون است و زن و بچه توی سر خود می زنند و در همسایگی،زن و بچه ها بر کفش هایی که بابای خانواده از پای جهود درآورده یا از دکان کفاش بینوا به غارت آورده شادی می کنند.ازسویی حسین بیگ است که با غرور تمام تعریف می کند که چگونه فلان سرباز یا امنیه را با گذشته پیوند داده و چگونه قنداق تفنگ را به کله مرد جهود که به حمایت از زنش که جیغ می کشیده و التماس می کرده،کوفته و چگونه مرد جهود را سروته از تیر سقف طویله آویخته و به ضرب شللاق مخیفگاه ظروف و فرش ها را از بن دندانش کشیده است.«آی که این بی دین اذیت کرد!گفتم سگ مذهب ریشت را آتش می زنم!گفت:بظن،ولی به حضرت موثا فرش ندارم!»خودش جیغ می زد و زن و بچه هایش قشقرغی راه انداخته بودند که نپرس.با هر شلاق که من می زدم آنها شش نفری هفتاد تا جیغ می کشیدند_زنش می آمد جلو،می گفت:«هارون، بیتوخ لاخره(خانه خراب)می کشدت،بگو،جهنم.»بچه ها می خندند،حسین بیگ لهجه ی جهودی را خوب تقلید می کند،زنش خوشحال است النگوی قشنگی است،جهود اعتراف میکند، حسین بیگ بادی به غبغب می اندازد....و از خانه ی همسایه صدای شیون بلند است....
«دام،دام،دام!»دهل می نوازد و سرنا معرکه می کند....عروسی میرزا حسن خرازی فروش است. عروس را می آورند،ساقدوش های داماد در طرفین عروس،آرام آرام عروس را رو به قبله حرکت می دهند...«دام،دام،دام_دام،دام ،دام!»میرزا حسن با دوستان و خویشان بر بام خانه، سیب یا به یا انار به دست،به انتظار ایستاده است_«دام ،دام،دام»تا عروس و جماعت نزدیک شوند و آنگاه انار یا سیب یا به را پرتاب کند،و ساقدوشان دست ها را حائل سر و صورت عروس کنند...«دام،دتم،دام»....ونقل و نبات و پول نقره یا اسکناس بر سر عروس بریزند و عروس به سلامت وارد خانه ی داماد شود....صحنه ناگهان تغییر می کند:میراز حسن و خویشان بالای بام،چون تظاهرات گروهای چپ،انگار با نزدیک شدن سومائیکاها یا دارو دسته ی شعبان، یک هو در می روند و دوان دوان به مدخل راه پله هجوم می برند،در سپاه عروس نیز علائم آشفتگی بروز می کند....دهل زن از زدن بازایستاده و سرنا خاموش شده است.چه شده است؟میراز حسن غش کرده است!؟میرزا حسن ضعف کرده است!؟...چیزی نیست،اغلب پیش می آید،میرزا حسن از اول هم خجالتی بود...هیبت مراسم او را گرفته است!عروس با شنیدن این زمزمه ها،که همه حکایت از بدقدمی او دارند در حال ضعف است....یکی برود خبر بیاورد.....پیکی نفس نفس زنان از دور می رسد، و بی آنکه چیزی بگوید با قیافه ی وحشت زده بامی را در پنجاه شصت قدمی نشان می دهد.دو سه مرد مسلح بر بالای بام هستند،با حالت عادی:انگار دنبال هلال ماه نو می گردند!رشید خان است،پیغام فرستاده که مستانه،یعنی عروس،نامزد او بوده،یاداماد را می کشد یا عروس و داماد را،ویا نمی گذارد این عروسی قلابی سر بگیرد_وبا تفنگ به میرزا حسن نشانه رفته است!
لاحول ولاقوهٌ...پناه بر خدا از دست این توله مارها!...حاجی عبداله،ملا صادق،حاجی رحیم و داما،راه می افتند و می روند خدمت جناب سعید خان برادر بزرگ رشیدخان،و پس از اظهار ادب عرض مطلب می کنند.ملا صادق در باب فضیلت ازدواج و حرمت عقد یکی دو آیه و حدیث می خواند،حاجی عبداله از سابقه ی خانوادگی و بزرگی و مردم نوازی خانواده ی آقا،یعنی سعید خان،شمه ای بیان می دارد و عرض می کند که به هرحال میرزاحسن و خانواده اش همیشه از اخلاصمندان و منسوبان خانواده خان بوده اند و اگر خان راضی به این وصلت نباشد کافی است اشاره ای بفرمایند که فورا دختره را طلاق بدهد.ملاصادق معتقد است که امکان ندارد، چون تصرف نکرده شرعا جایز نیست_ولی می دانند که خان مخالفتی ندارد،اگر داشتند قبلا قطعا اشاره ای می فرمودند....وحالا شرفیاب شده اند:این تیغ و این کفن،یا ببخشند یا بکشند.
خان تعجب می کند_اصلا در جریان نیست!_تقصیر از میرزا حسن است که او را در جریان نگذاشته؛ میرزاحسن معترف است که قصور کرده و دوستان هم پذیرفتند که کوتاهی کرده است، وحتی نگاه های دوستانه ی شماتت آمیزی متوجه او می کنند...بروند رشید را صدا کنند!_
می رون.رشید می آید؛مصر است بر این که نامزدش بوده.کی؟چگونه؟پس چرا او خبر ندارد!؟
_قربان همه چیز را که نمی شود عرض کرد،خودشان با هم نامزد کرده اند!میرزا حسن سرخ و سفید و زرد می شود؛سعید خان در حضور جمع سعید را نصیحت و تهدید می کند و ناراحت است از این که اینطور با حیثیت خانوادگی او بازی می کند.رشید خان می گوید که مخارجی کرده است!_خوب،این مطلب دیگری است....پنجاه تومن تقدیم می شود و قال قضیه کنده می شود،و حضرات می روند با کلی امتناق،و میرزا حسن که طفلک از مردی افتاده،خندان،و البته قدری نگران.همین که می روند سعید خان و رشید خان قاه قاه می خندند.رشید خان معتقد است که اگر کمی سخت می گرفتی صد تومان هم می داد.سعید خان سی تومان را خود بر می دارد و بیست تومان هم به رشید خان می دهد،تا بعد خدا چه پیش آورد.....

زمستان است؛سرما و گرانی بیداد می کند:قند کیلویی بیست تومان، ارزن پوتی سی تومان.
وحشتناک است....بابا مقداری ارزن دارد:کلید انبار پیش من است؛او می فروشد من تحویل می دهم؛گاهی هم برای پول تو جیبی خودم میفروشم.روزی یکی از قوم و خویش های خودش می آید_شوهر خواهرش،که مرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بد قیافه ای است که ما بچه ها در صحبت های خانوادگی او را شاه موشان می خوانیم؛گاه مواقعی هم که خودش هست ضمن صحبت حرف شاه موشان را هم به میان می کشیم،و او به ریش نمی گیرد. مردی است با سبیل کلفت در رشته های پراکنده،صورت کوچک و گرد،با پوست تلخ و لپهای کوچک و براق و برآمده،انگار در هر لپش گردوی کوچکی مخفی کرده،ولب های قیطونی وسر به نسبت صورت کوچک و چشمان درشت و زرد و دریده.می آید،بیست و پنج تومان می آورد که یک توپ ارزان بگیرد؛به بابا التماس می کند که لطف بکند ،محبت بکند،بچه ها گرسنه اند،نان ندارد_و یک گروهان بچه ی ریز و درشت دارد:پیدا است که زمین حاصلخیز بوده و او هم حسابی روی آن کار کرده است .بابا که از لاف و گزاف های این گدا گشنه ها ناراحت است سی تومان می خواهد...سرانجام با خواهش و تمنا بیست و پنج تومان را قبول می کند و می گوید یک پوت ارزان به او بدهم. در انبار آه وناله از سر می گیرد و از بی اعتنایی و سردی بابا گله می کند که حتی حاضر نیست به خواهرزاه های خودش هم کمکی بکند و از این ردیف می گوید و می گوید و اینقدر می گوید که دلم می سوزد و یک پوت گندم «به حساب خودم» به او می دهم و تاکید می کنم به کسی نگوید.دست به دعا برمی دارم و از خداوند«جدا»طلب می کند که برعمر و«عزتم»بیفزاید.در نظرش می شوم مجسمه ی نجابت،و از آستر کرباسی شجره ی خانواده ی مادرم قیافه ی ابریشم چین پیدا می کند، در حالی که بارها به من متلک گفته است...دو کیسه اش را بر دوش می کشد ،ومی برد؛کیسه ها را می گذارد و برمی گردد پیش بابا که بفرما،مرد یعنی این
_یعنی من
_که با وجود این که«دورگ»است به عمه زادهایش بیش از شما علاقه مند است!...
من از همه جا بی خبر برمی گردم پیش بابا،بابا کنار بخاری نشسته و به گل قالی خیره شد است.هروقت عصبانی است به زمین یا گل قالی خیره می شود.خیر باشد؛سرخ هم شده است.می گوید:«ارزن را دادی؟»می گویم:
«بله» می گوید:
«دیگه»می گویم:« سلامتی»می گوید:«بعد از سلامتی؟»نامادری این طرف بخاری نشسته است و رگه ی نازکی از خنده و تمسخر برچهر دارد. می گویم:«سلامتی»می گوید:«گندم چقدر دادی؟»
_«گندم!؟ گندم چرا؟»بابا می گوید:«همین،می خواهم بدانم گندم چرا!؟»قسم و آیه می خورم،معلوم می شود طرف خودش آمده گفته.بابا بلند می شود،می خواهم در بروم، می گوید بایستم؛کلیدها را بدهم و بروم حمال های دخانیات را صذا کنم.می روم؛برمی گردم.
بابا بلن می شود،و می آید و یک ساعتی می ایستیم!به انبار رسیدگی می کند
_یکی دو خروار کسری دارم_کجا است؟_چه می دانم،حتما موش خورده است....کلید انبار را هم موش می خورد،ومنپاک بی خرجی می مانم.اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم:در حالی که می باید از
قوانین کسب پیروی می کردم پای اخلاق را به میان کشیده بودم.....
گرفتاری یکی دو تا نیست:حالا به ناسلامتی هم می کشم:من هم قوطی سیگار مخصوصم را در پر شالم دارم_و حالا پول سیگار هم ندارم
_برای یک سیگار دارم کور می شوم.احمد پسر خاله فذشته که گاه در دکان جای پدرش می نشیند متوجه قضیه است:پدرش بسیار سخت گیر است و عرصه را بر او تنگ کرده است.او هم مثل من برای تامین پول تو جیبی
خود به حساب خود فروش می کند
_و واسطه ی این فروش منم.هرچند روز یکبار چند متری
چیت یا پارچه به من می دهد و من پارچه یا چیت را پیش دایی سیمنتوپ،برادر خاله راحل، می برم و می فروشم،و پول را با هم قسمت می کنیم...
برف و یخبندان و گرانی بیداد می کند؛مردم بهدریوزگی افتاده ان؛کم کم ارزن در ترکیب نان خانه ی ما هم جزء قابل ملاحظه هی را تشکیل می دهد:بدمصب سرد که می شود دندان بهش کارگر نیست،با بزاق آغشته نمی شود و از گلو پایین نمی رود_عینا چرم مصنوعی.مادرهای خانواده،مادرهای آبرودار، برای سیر کردن شکم بچه ها به در خانه می آیند_چیزی نمی خواهند:
در می زنند،با صورت تکیده و چشمانی که اشک در آنها مرده است و لبان ترکیده مادر خانواده را نگاه می کنند:همدیگر را نگاه می کنند،کم کم دو قطره اشک از گونه ی چشم مادر برگونه فرو می لغزد.وای از این مادر:دو روز است بچه ها را گول زده:دیگ آب جوش را روی آتش گذاشته و برای بچه ها قصه گفته و طفل معصوم را به امید اشکنه و عدسی خیالی خواب کرده،و هر بار در بیدارشدنشان دروغ هایی سرهم کرده و گریه هایی را مقصر ریختن دیگ قلمداد کرده است! حالا دیگر طاقتش طاق شده است؛ بچه ها بی تابی می کنند، و او جگرش کباب است... سپس تشنج بدن و بعد ریختن اشک در سکوت: همه آنچه در این بدن خشکیده و چروکیده پابپا می کرد از دو چشمان مادر می جوشد – و این ته مانده آبرو است که بر زندگی کودکان خود می افشاند. مادر خانواده ی ما هم مادر است؛ اشک او هم سراریز می شود، اما آینده و حیات بچه های خودش مهم تر است، چه می داند، ممکن است این وضع مدت ها دوام داشته باشد – آن وقت خودش از کجا بیاورد؟... بابا مداخله می کند...
صبح روزی نشسته ایم که خاله خیال از در وارد می شود: در اتاق را می گشاید و در منتهای بهت و حیرت ما با سر فروافتاده در کنار در می نشیند. آه از غرور آن چشمان مغرور! همین که در کنار گرداب نگاه ژرفشان قرار می گرفتی که حماقت خودت را در آنها ببینی- چون این خاصیت چشمانش بود که از تصویر آدم قیافه ای ابله می پرداخت، یا به هر حال خود آدم بود که چون در چشمانش وارد می شد گیج و بُله می شد و به حماقت خود پی می برد- باری، همین که در کنار گرداب قرار می گرفتی سرت گیج می رفت و لغزیدی و در کام امواج شهوت انگیز دریایی متلاطم فرو می افتادی. اما خوشبختانه تلاطم این گرداب بیننده ی کم دل را از توجه به ژرفای آن برحذر می داشت. نگاه چشمانش چون نوک سنجاق بود و برق این سنجاق با هر مژه ای که می زد دسته دسته به سوی بیننده رها می شد: چشم را نمی آزرد اما با اینکه نوازش هم می داد چشم بی اختیار فرو می افتاد. انتظار داشتی بپرسند:" اینجا آمدی چکار؟" نپرسیده هم حالتشان نشان می داد که " جای این کار " اینجا نیست. این زیبایی برخلاف معمول شرماگین نبود – آخر زیبا چون در معرض دید و تماشا واقع شود سراسیمه می شود، رنگ می دهد و رنگ می بازد ... این چیزی بود جنگجو: چیزی مثل مخلوطی از طلا و پولاد. مثل حالت زن ثروتمندی که با کش و فش از کوچه می گذرد و به کسی و جایی اعتنا ندارد و اگر در کوچه بازی کنی و تصادفا توپت به حیاطشان بیفتد جرات نمی کنی بروی و در بزنی و توپت را بخواهی، اگر هم یکوقت در زدی هر آن ترس و لرز منتظری خانم به تو بتوپد و بگوید:" سعی کن دفعه ی دیگر توپت اینجا نیوفتد، فهمیدی؟" و مغرورانه در را ببندد. از حالات و حرکات و طرز راه رفتنش پیدا بود که خاکی نیست. روی هوا راه می رفت، در حالی که چشمانش دریا بود- می دانی که دریا چگونه روی خاک راه می رود؟ و آن وقت تو می گویی به خاطر یک اشرفی، یا یک شیشه عطر یا دو متر پارچه از این هوا به زیر آید و این دریای صاف را آلوده کند؟ و موج کوه وارِ غرور خود را بشکند و خیزابه ی حقیری بشود و پای هر کس و ناکسی را بلیسد؟ این کفر است، این جنایت است!
من آن وقت مجسه ی ونوس را ندیده بودم که بگویم به ونوس شبیه بود ولی اگر مجسمه ی ونوس را نشانم می دادند می گفتم به خاله خیال شبیه است. حالا هم هر وقت مجسمه ی ونوس را می بینم به یاد او می افتم. او از این زیبایی خود آگاه بود و حرکات و رفتارش نشان می داد که می داند که زیبا است و می داند که این زیبایی شکننده است. بابا مدت ها کوشیده بود به نحوی به او نزدیک شود و طرق و وسایل مختلفی را آزموده بود و او هر بار با غرور چشمان متفرعنش او را در فاصله مناسب نگه داشته بود – و حالا آمده بود و تسلیم بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در کنار در نشست و بی آنکه چیزی بگوید، یا سر بردارد بریده بریده با صدای لطیف دخترانه شروع به گریستن کرد. بابا سرخ و سفید شد، و باز سرخ و زرد شد و سر فرو افگند و گل قالی خیره شد و من در عین تاثر کنجکاو، که ببینم عکس العمل بعدی او چه خواهد بود. تعجب می کردم، انتظار داشتم بابا با یک خیز بلند شود و بپرد و پس گردنش را بگیرد. آه، جوان در عین بزرگواری چه بی احساس است! ولی نه، انگار نه انگار، انگار همه آن سوز و گداز ها و پیغام فرستادن ها شوخی بود! این یکیش را دیگر ندیده بودیم... بعدها هم که به جوانی رسیدم هر زن جوانی را که در بالکن خانه ای می دیدم که رخت پهن می کرد یا همینطور می می پلکید و سر و تن می جنباند تعجب می کردم که ای بابا، پس مردش چکار می کند که این زن همینطور ول می گردد! مادر بچه ها به خاله خیال نزدیک شده بود و او را دلداری می داد و او همچنان با حالت و صدای دخترانه می گریست. بابا برخاست؛ از اتاق رفت بیرون؛ خواهرم را صدا زد؛ خواهرم رفت و باز آمد. مادر بچه ها به لحنی ملایم و مادرانه می گفت:" ناراحت نباش؛ خوب حالا این چای را بخور! ایشالله درست میشه؛ خدا کریمه، ناراحت نباش، ایشالله این نارحتی ها هم به سلامتی می گذره..." خواهرم پیام بابا را به مادر بچه ها رساند: فعلا مقداری نان به او بدهد و بگوید یک ساعت دیگر بیاید گندم ببرد. مادر بچه ها رفت و چند دسته (هر دسته سه نان) نان آورد؛ خاله خیال همین که نان را دید بلند شد؛ هر چه اصرار کردند چای را لب نزد، گفت بچه ها بی تابند. نان را زیر بغل زد؛ بریده بریده چیزهایی گفت... خدا بچه هاتان را ازتون نگیره... خدا محتاجتان نکنه..." و مثل دیوانه ها با سرو موی آشفته و روی به اشک آلود رفت. من هم برخاستم و بیرون رفتم! کنجکاو بودم ببینم واکنش بعدی بابا چه خواهد بود؛ در انبار چه خواهد گذشت، خودش خواهد آمد یا کسی را خواهد فرستاد؟ بابا در آن سوز دم در قدم می زد؛ خاله خیال را که در جهت مخالف شلنگ زنان سرازیری پشت خانه را زیر پا می گذاشت و دور می شد می دیدم. آرام آرام جلو رفتم. بابا با قیافه ی درهم رفته و سر فرو افتاده و رنگ و روی پریده غرق در عوالم و افکار خود بود. صدای پای مرا که شنید برگشت. گفت جایی نروم، همان دور و برها باشم. کلید انبار را به من داد و گفت دو پوت ارزن و یک پوت گندم به او بدهم، و خود با همان حالت منقلب و برآشفته به خیابان رفت. مدتی بهت زده با نگاه بدرقه اش کردم.
راستی که وجود آدمی دستگاه بغرنجی است! مدت کوشیده بود و پا نداده بود و حالا که پا داده بود اینطور! بابا اهل معامله و شلتاق نبود، برای این جور کارها ساخته نشه بود. بازاری ها را دیده بود؛ کفگیر خانواده ها به ته دیگ خورده بود که مادرهای خانواده به در خانه ها آمدند. فروش دیگ و دیگچه و جاجیم و گلیم خانه امری عادی و پیش افتاده بود. حاجی آقا با قیافه ای دیگ و کماجدان را نگاه می کرد که انگار جذامی را نگاه می کند. پیرزن، عاقله زن یا زن جوان، که در آن سوز و سرما و برف دیگ را بر روی سر به بازار آورده است مایوس و درمانده انگار به گدایی آمده باشد به حاجی التماس می کند: شوهر یا پسرش تیفوس گرفته و در حال احتضار است؛ همین دیگ را دارند یا گرو بردارد و صدقه ی سر بچه ها چیزی بدهد با بخرد، تا بتوانی آشی برای بیمار و بچه ها جور کند. حاجی بی میل نیست در راه رضای خدا کمکی به این بنده ی خدا بکند. خوب، همشیره چند؟ - والله خودشان پنج تومان خریده اند، دیگ دیگ یک تومنی است، حالا بسته به انصاف او.حاجی می گوید دلش می خواسته در راه رضای خدا و به خاطر بچه ها کمکی به آن بنده ی خدا، یعنی شوهر یا پسر بیمار بکند، ولی این قیمت که می گوید در حد استطاعت او نیست. بعلاوه، هر خانه ای دیگ و دیگچه ی مورد نیازش را دارد و او مسگر و مس فروش نیست. به کعبه ای که رفته و قفلش را گرفته از این بیشتر نمی تواند کمک کند. و سر و ته معامله با دو تومان به هم می آید، و خاله زلیخا یا خاله زینب یا خله گل اندام با پیکری که از فشار و سنگینی بار زندگی تا شده و از شدت سوز و سرما چروکیده است راه خانه را در پیش می گیرد...
نه، بابا برای این جور کارها ساخته نشده بود. کافی بود لب بترکاند، ولی لب نترکاند. اصلا چیز عجیبی است، گاهی فکر می کنم اشخاصی مثل بابا شاید فقط می خواهند با دستیابی به این جور اشخاص غرورشان را بشکنند و با این عمل غرور خود را ارضا کنند و بگویند دیدی که شکستم، دیدی که توانستم! این نوعی مریضی است، چون غرور که می شکند شوق و میل هم چون تبی که یک هو بیفتد از بین می رود... نوعی لج بازی عاطفی: تو مرا آدم حساب نمی کنی، تو خیال می کنی تافته ی جدا بافته ای؟ حالا که این طور است خواهیم دید! و پول وهدیه و لباس و مد و خیاط و سلمانی و وعده و ادب و آداب بکار می افتند تا نقطه ای از پهنه ی عواطف و احساس او را بیاید که آسیب پذیر می نماید و از آنجا وارد شود. در این برخورد خیال می کنم بابا می پنداشت چیزی که به صورت کالا در آید و هر کس بهای مقرر را داشته باشد بتواند آن را تملک کند به هر تقدیر کالا است و شایسته ی عشق ورزیدن نیست. و مثل این که درست هم فکر می کرد: عشق با علاقه فرق می کند: بازرگان به کالای خویش علاقه مند است: اغلب می بینی که جواهری را که خریده است طوری از جعبه در می آورد و دست به رویش می کشد و نوارشش می کند که انگار معشوق او است، ولی همین که مشتری حسابی پیدا می شود بی هیچ تردید و حتی با خوشحالی آن را می فروشد. اگر عاشقش بود مگر ممکن بود؟!
شاید هم قضیه اصلا چیز دیگری است: اعمال آدمی بسیار بغرنج اند و توضیحات و توجیهاتی که بعدها درباره شان عرضه می کنیم حق مطلب را چنان که باید ادا نمی کنند؛ در هر چه بگویی بالاخره یک چیزی، یک احساسی، یک سایه روشنی نگفته و ندیده می ماند؛ که گاه جوهر و عصاره ی قضیه است. ممکن است این چشم هایی که در چشم من مغرور می نمایند به نظر شما نه اینکه مغرور نباشند خیلی هم نرم و ملایم باشند، و تا نگاهشان کنی خود به خود به زیر افتند؛ شاید قضیه مربوط به طول و شدت امواج عاطفی و قوت و ضعف دستگاه های گیرنده و فرستنده است، که گیرنده ای طوری می گیرد، گیرنده ی دیگر طور دیگر. اگر این نبود بیگمان سر میلیون ها زن و مرد بی کلاه می ماند، چون همان سیاهی دندان دختری که تو نقص می پنداری دستگاه گیرنده ی دیگری را چنان متاثر می کند که همان را کامل ترین حسن او می بیند. به عبارت دیگر، گاه دید یکی از حد ظاهر فراتر می رود و ضربه های قلمی را که طبیعت در آفرینش این وجود بکار برده است، و نقشی را که این سیاهی در روشنایی سایر جنبه های او دارد می بیند و می شنود، در حالی که هزاران نفر دیگر دیده و گوش داده اند و متوجه نشده اند. ضمنا گمان می کنم مهم این است که طول امواج عواطف بر هم منطبق باشند – نه مثل طول موج عواطف خاله خیال و بابا. راست است، امواج یکی به اندازه ای قوی است که ایستگاه های نزدیک ایستگاه مورد خطاب را هم متاثر می کنند، ولی اگر شنونده انصاف داشته باشد می داند که این طول موج طول موج منظور او نیست و دستگاهش تمام ارتعاشات را جذب نمی کند: آخر عشق هم نیاز است، باید به تمامی جذب شود. به هر حال، این زبان گفتگوی رمزی یا زبان کد طرفین نیست: موج عاطفی قوی است و دستگاه را متاثر کرده. البته ممکن است چنان که پیش آمد پارازیت نیاز و نداری یا بیکاری و پولداری در این امواج مداخله کنند و ایجاد اختلال کنند، اما آنچه مسلم است این است که این همان امواج نیست – یعنی جذب و به هم آمیختگی کامل نیست... حال که چنین است باید حقایق و ماوقع را چنان که هست گفت، و گذشت. اما حقایق هم به خودی خود چیزی نیستند، مگر اینکه شخص چیزی از احساس وجود و روح خود را با آنها درآمیزد، هرچند گنجاندن چنین مطالب احساسی در قالب کلام، خود به معنای کج و کوله کردن حقیقت است. آیا اینها چیزهایی بود که در ذهن ونهاد بابا می گذشت؟ آیا این احساسی بود که خاله خیال داشت؟ گمان نمی کنم که خود آنها هم می دانستند. هر چه بود، و هر طور هم که احساس می کرد، بابا به قول معروف مثل بت پرستی بود که بتش ناگهان از تاقچه افتاده و خرد شده بود و با خرد شدنش ذره های ایمان پرستنده برباد رفته بود. اما به گمان من وضعش در این حال بیشتر شبیه به وضع و حال کشتی گیری بود که سرنوشت کلی کارش بستگی به ضربه کردن حریف داشت، وگرنه از جدول حذف می شد و اینک با آسیبی ک
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 10 از 24:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA