انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 24:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
حریفش ضمن کشتی دیده بود، به علت قادر نبودن به ادامه ی مسابقه با امتیاز برنده اعلام شده بود – و برنده اینک در نقش بازنده تشک را ترک می گفت!
تیفوس کشتار می کند – هر روز چندین نفر. تقریبا بجز دو سه تایی تمام همکلاسی های دوران ابتدائیم مرده اند. مردم به مرگ خو گرفته اند؛ مرگ اکنون آشنای هر خانه است و دیگر کسی او را عوضی نمی گیرد... مجلس هم آشنا است: کسی بر بالین بیمار نشسته است و یاسین می خواند؛ تنی چند، زن و مرد، ایستاده یا نشسته یا چندک زده، با چشمان خشکیده و نگاه ثابت به بیمار چشم دوخته اند؛ مادر به احترام قرآن و برای این که جگر گوشه اش لحظات آخر عمر را با درد و ناراحتی بیشتری سپری نکند خاموش است و خود را می جنباند و در درون خود می جوشد؛ زنی با پنبه آب در دهن بیمار می چکاند؛ یکی دارد در حیاط هیزم می شکند – زندگی تعطیل بردار نیست... مرده های خانواده دار را در حمام می شویند – حمام را قوق می کنند – مرده های خانواده های متوسط را در حیاط خانه و با آبی که گرم می کنند، مرده های دیگر را بر کنار حوض مسجدها بر تخته سنگ های کنار پاشویه ی حوض. این هم درد دیگری است که مادر ها را رنج می دهد:" قربان آن تن و بدنت برم بچه، که آخر عمری یک آب گرم هم به خودش ندید!" بیچاره مادر! خیال می کند بچه اش سردی آب را با تمام وجود حس کرده و دردمند تر از دنیا رفته است!
بهار نزدیک است. غروب روزی در کنار بخاری نشسته ام؛ احساس سنگینی و پیری و چروکیدگی می کنم؛ سرم چون یک گلوله ی سرب سنگینی می کند؛ پس کله ام، مخچه ام درد می کند، گویی کسی با قوت ان را می چلاند؛ دهنم خشک است، بدنم می سوزد، کرخی عجیبی توام با مور مور، بر تمام وجودم چیره شده است؛ کاسه ی چشمانم درد می کند – می خواهم هر جا شده بخوابم، کمر درد مزید بر علت است. به زحمتی نشسته ام و پشت به دیوار داده ام. احساس می کنم در تب می سوزم. شام می آورند؛ به خلاف همیشه که حرص می زنم اشتها ندارم. همه تعجب می کنند، بابا به حرف می آید؛ می گویم سرم درد می کند، کمرم درد می کند – سنگینم. نبضم را می گیرد، رنگش می پرد، با اینهمه دلداریم می دهد، می گوید چیزی نیست، می گویم نه، چیزی نیست؛ فقط می خواهم دراز بکشم...
چشم باز می کنم، در خانه ی مادربزرگ هستم؛ پیرزن بخاری دیواری را روشن کرده و نشسته است، و چشم به صورتم دوخته است؛ این را احساس می کنم؛ با بی حالی لحاف را پس می زنم؛ با بی باوری اطراف را نگاه می کنم، همه چیز را در وراء مهی غلیظ می بینم خیلی مبهم – در واقع چیزی نمی بینم. مادربزرگ روی صورتم خم می شود، لحاف را در اطراف چانه ام درست می کند، با صدایی که رگه ی گریه را به وضوح در ان تشخیص می دهم می پرسد:" کجات درد می کنه، عزیزم؟" جاییم درد نمی کنه، همه جام درد می کنه، انگار یک سال تمام در انباری زیر صدها عدل مازو مانده ام و تازه بیرونم کشیده اند. می خواهم جواب بدهم، اما حوصله اش را ندارم. آشفته ام، می سوزن، بیقرارم. پلک چشمم عینا یک ورقه سرب.
از شب گذشته خاطره ای تار و مبهم دارم. خانه ی بابا بودم – کی اینجا آمدم؟ یادم نیست. به ذهنم فشار می آورم – کارنامه ام را گرفته ام – در دبیرستان جدید نزدیک جاده ی شهر کوچکمان هستم... از اتاق ناظم دوان دوان بیرون می آیم و به طرف ماشین باری که با خواهش و تمنان و رشوه دم در نگهش داشته هم می دوم- می روم بالای بارها، خیس عرق، با کلاه پیشاهنگی – مخصوصا با کلاه پیشاهنگی، چون مردم شهر کوچک ما هنوز کلاه پیشاهنگی ندیده اند – کفش های تسمه ایم را نگاه می کنم – از کوچه می گذرم، سوت می زنم، می خواهم کسی ببیند...دختر بچه ای کفشم را نگاه می کند، و می خندد... پق! دستش را از روی دهنش بر می دارد، به رفیقش می گوید: پاشو مثل دهن انتر قمطر کرده( دهن بند زده) ! ناراحت می شوم... باد صورتم را خنک می کند – دنبال ماشین می دویم؛ من و اسماعیل از همه جلوتریم، به پشت ماشین آویزان می شویم، سواری می گیریم، بوی تند بنزین اذیت می کند، به جوی نزدیک رودخانه رسیده ایم که ماشین یک هو ترمز می کند، و من قایم زمین می خورم – درنگ! سرم به شدت درد می کند، ممکن است شکسته باشد – لحاف را پس می زنم، دستم را به پیشانی می برم... کی اینجا آمدم!؟ - در حیاط دبیرستان هستم، مثل جوجه ای که تازه وارد مرغداری کرده باشند غریب وار قوز کرده ام، می ترسم نوکم بزنند – یک هو چیزی گرومپ صدا می کند... معظمی را می زنند! مادر بزرگ می گوید:" ناراحت نباش پسرم، آبخوری است شکسته ، فدای سرت!" مادربزرگ اینجا چکار می کند؟ - آی کمرم – آی سرم! من گفتم نیا، گوش نکردی- تقصیر اسپ نیست، راه خیلی سربالا است. بابا دستپاچه است – سرم گیج می خورد – قاچ زین را گرفته ام، زین از گرده ی اسپ سر می خورد – و من از کفلش... جیغ می زنم، ولی صدای جیغ خودم را نمی شنوم... مشهدی- می دود، چیزی نمانده به ما برسد، خم می شود و سنگ بر می دارد – من خیس عرقم؛ بچه ها هم همنیطور، می خندیم و در می رویم – ولی خیلی هم می ترسیم... اکرم دسته ی نخود سبزی را که از مزرعه مشهدی دزدیده ایم پرت می کند، من و محمد نخودمان را داریم... این هم شد اسب، لک و لک و لک- این کیست؟ مریض است؟ - از کی تا حالا؟ - خودم هستم، افتاده ام، نفس نفس می زنم. دلم می سوزد، می خواهم با او حرف بزنم، ولی حالش را ندارم – سرش درد می کند، چشمانش را هم گذاشته... آخی، خیلی جوان است... نه، جوان است، انشالله این بحران را از سر می گذارند – شیر بهش دادید؟ من و مادر بزرگ دوتایی گریه می کنیم – چته پسرم؟ کجات درد می کند؟ - جاییم درد نمی کند – بابا گوشش هم نمی شنود! کم کم از خودم دور می شوم، نمی دانم با مادر بزرگ کجا می رویم، دیگر خودم را نمی بینم – همه جا سیاهی است، انگار دیگر دردی ندارم...
حرکت چیزی را بر پیشانی ام احساس می کنم. مادر بزرگ است، می گوید:" ماشالله از این همه عرق، هر قطره اش قد یه نخود!" صدایش شاد است. چشم می گشایم، مادربزرگ می خندد و با گوشه ی لچک با احتیاط گوشه ی چشمش را پاک می کند... خیلی پیر و شکسته شده است. اما خنده از صورتش می بارد، حتی چشمان آشفته اش که سیاهی و سفیدیشان چون تخم مرغ شکسته که زرده و سفیده اش با هم قاطی شوند، در هم رفته است می خندد. از دور، انگار در ورای پرده ای مه، بابا را هم می بینم: با احتیاط نشسته، و به من چشم دوخته است، و لب می جنباند و رو به مادر بزرگ سر تکان می دهد با هم دارد گله می کند! عرق از سر و تنم می جوشد چه متعفن! مادر بزرگ کیسه ای پر از برگ گل خشک در کنار بالشم گذاشته است... احساس گرسنگی می کنم، و گریه سر می دهم – مثل بچه ی شیرخوار... بابا می خندد، مادربزرگ سراسیمه می شود، تا آب جوجه را بیاورد کلی گریه کرده و به مادربزرگ بد و بیراه گفته ام، و انگار او بچه شیرخوار باشم می گوید:" قربون این بچه ام برم که اینهمه گشنه شه!" و من عصبانی می شوم، از این لحن – زنیکه خجالت نمی کشد، انگار بچه ام!... سیر که شدم مثل بچه ها می خوابم، و باز مثل بچه ها همین که بیدار شدم گرسنه ام! عسل می خواهم: بابا را می خواهند، بابا مدتی به فکر فرو می رود، انگار در عربستان سعودی باشم و ودکا خواسته باشم! می رود، دیر برمی گردد؛ و من بی تابم برای یک قاشق عسل، چشم به در دارم – اگر خواب نرفته باشم. بر می گردد؛ استخاره کرده، راه نداده است – عسل نباید بخورم! "نباید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
را به مادربزرگ می گوید که مبادا تسلیم لابه های من بشود و دلسوزی کند – آنهم به لحنی که انگار بگوید:" می فهمی، حرف من نیست، خدا در قرآن گفته است! " و مادربزرگ طوری می گوید " می دانم" که انگار واقعا می دانسته – و من بی تاب برای عسل. " اوه، عمری است! بیست و هفت روز! تا تو زنده شدی من پیر شدم!" این مادربزرگ است؛ راست هم می گوید، پیر شده است، و اولین بار است که اعتراف به پیری خود می کند. کم کم مراحل کودکی ثانوی را تجدید می کنم. مرحله ی از این به آن پهلو شدن را با موفقیت و خوشحالی پشت سر می گذارم – همین مانده است که مثل قدیم ها فریاد بزنم: " مادربزرگ، ببین!" و او بگوید:" افرین پسرم!" حالا کم کم می نشینم و به بالش تکیه می دهم. آرزو می کنم کاش روزی می آمد می توانستم کوچه و خیابان و دشت و دمن را ببینم – هنوز با دویدن فاصله بسیار دارم.
احساس می کنم هر قدر بیشتر نیرو می گیرم گرمی لحن مادربزرگ بیشتر کاستی می پذیرد، هر مرحله را که پشت سر می نهم چند قدمی بین ما فاصله می افتد... در مرحله ی نشستن هستم که ملا حسن می آید، چندین بار آمده و دعا خوانده و بر من دمیده طلب شفا کرده است، و به اعتقاد مادربزرگ به یمن نفس مبارک او باز آدم شده ام. طفلک مادربزرگ! آن وقت ها هم که پدربزرگ زنده بود حاضر بود برای تامین آرامش خود در جهان عقبی مقادیری از درآمد ناچیز پدربزرگ را بدهد و از واسطه ها تضمین بگیرد؛ پیدا بود حالا که حیات من مطرح بوده آخرین موجودی پول خردی را که در ته کوزه ها و قوری شکسته ها داشته داده و خرج تبرک نفس آقا کرده است. ملاحسن، به خلاف سابق اینک دادش از دست تیفوس و حصبه بلند است – بیچاره بنده های خدا را درو می کرد. نمی دانست که ذات باریتعالی به گناه چه کسانی اینهمه بر مردم شهر ما غضب کرده: شاید مردم مکافات حکومت غاصب را پس می دادند. بیگمان عواقب همان است؛ این تیفوس و حصبه هم یادگار او است. سابق کی این همه حصبه بود، اسم تیفوس را کی شنیده بود؟ شپش! و او در کمال ساده لوحی یک چند باور کرده و همه این بدبختی ها را زیر سر شپش بیچاره دانسته بود. تو نگو کار آن دکتر یهودی بوده که به دستور رضا شاه بچه های مسلمان را می کشته! باور کن نحوست آن حکومت هنوز هم از خانه اش پاک نشده، آن جیره ی زهر ماری که زور در خانه اش می فرستادند تمام اعضای وجود خانواده اش را فاسد کرده، کاش زبانشان سوخته بود و نخورده بودند! از آن لحظه که لب به ان زهرمار زدند روز خوش ندیدند؛ هر مرضی که شما فکر بکنید گرفتند؛ سردرد، کمر درد، پهلو درد، زات الریه، ذات الجنب، دیگر چه عرض کنم، هزار درد بی درمان دیگر؛ هر چه داشت خرج دوا و درمان کرد مگر شد؟ اصلا دین نداشت. در این میان تنها دلخوشی ای که به خود می دهد همین است که بحمدالله هر طور بوده نگذاشته بچه های مسلمان بی تلقین مناسب و کفن و دفن شرعی به خاک سپرده شوند – و خداوند باریتعالی را از بابت این توفیقی که عنایت کرده شکر می گوید. به راستی صد تومان پول آنطوری قربان همین دو تومان حلالی که شما یا امثال شمابرای خواندن دعائی یا قرائت سوره ای هدیه می کنید. مطمئن باشید در بارگاه خدا گم نمی شود. یک در دنیا صد در آخرت. ( من آن وقت که بچه بودم، هر وقت که ملاحسن از بارگار خدا حرف می زد خیال می کردم بارگاه خدا(استغفرالله ) میدان بزرگی است دوبرابر میدان شهر کوچک ما که آنقدر بار به آن می آورند که اغلب خر با بارش گم می شود، و هی دهاتی است که در خانه ی مردم را می زند و می پرسد کره ی شیری الاغش آنجا نرفته!" یا همین صنار سه شاهیی که از این کار حلال نصیب می شود. هزار سرهنگ و امیرلشکر قربان یک موی گندیده ی اینها ( یعنی خوانین)؛ هرچه باشد مسلماند، از خود ما هستند، ممکن است گوشتمان را بخورند ولی استخوان هایمان را پیش غریبه نمی اندازند. (ظاهرا مادربزرگ هم مخالفتی ندارد – درست است، با استخوانهایمان کاری ندارند.) حالا از طرف یکی از خوانین سه گانه که شهر کوچک ما را به سه بخش حکومتی تقسیم کرده اند در دروازه می نشیند و عوارض یا نواقل وصول می کند – بله، واقعا هم، نان یعنی نان حلال! اما ظاهرا این نان حلال شکم را چنان که باید سیر نمی کند. اینک قبای بلندش رنگ و رو باخته و نخ نما است؛ عبایی اگر دارد بر دوش نمی اندازد؛ آن بخش از قبا که دو نیم کره ی لاغر و پوسیده لمبرش را می پوشاند از بس روی آن نشسته و عرق کرده طبله کرده و با خط فاصلی که تخمینا از دمبلیچه به پایین امتداد یافته است قواره ی محتوا را در دو بخش کاملا مجزا از هم به هیات دو پوست طالبی چروکیده و چرکین بر طالبان ارائه می کند.
کم کم راه می افتم، با کمک عصا، و بعد بی عصا، و بیرون می روم. بهار است: هوا بسیار زیبا است – زیبا اما ناآشنا، مثل دختر زیبایی که تازه به همسایگی آدم آمده باشد. طبیعت در جوش و خروش است؛ دنیا سرشار از نیرو و زندگی است؛ نسیم ملایمی پستان جوانه ها را نوازش می کند و زلف سبزه های نودمیده را که انگار تازه از حمام بدر امده اند و دانه های آب را هنوز بر سر و صورت دارند شانه می کند؛ برگ های درخت تبریزی کم کم راه افتاده اند و زبان نجوا را اندک اندک از طبیعت فراگرفته اند؛ پرندگان عشقبازی می کنند سر در پی هم می گذارند: انگار پدری که با بچه اش بازی کند: " آمدم، آمدم!" سر را پیش می آورند، و بر دو پا می جهند، در پی هم: اما قیافه ها نشان می دهد که عصبانی نیستند: می خواهند همدیگر را دوستانه عاشقانه، نوک بزنند. این بهار هم چیز غریبی است: همین که نزدیک شدنش احساس می شود با وزش نفسش، با شایعه ی آمدنش، با گریه زمستان، مرگ زمینه را می بازد و از شهر می گریزد. هوا رخوت آور است؛ می روم بر دامنه ی شیب قلعه ی حکومتی می نشینم، و به فکر فرو می روم. ولی با این هوا، این پرنده ها با این سبزه ها آدم کجا می تواند فکر کند؟ وانگهی، من هنوز آدم نیستم. چندی که نشستم خسته می شوم، و به پشت می خوابم، چشم می گشایم؛ وحشتزده به اطراف می نگرم: چیزی به غروب نمانده است! احساس کمردرد و سردرد می کنم. با تنی لَخت، عصازنان به خانه باز می آیم. مادربزرگ احساس می کند که حالم خوش نیست؛ می پرسد؛ می گویم سرم درد می کند، و چون می فهمد که بر سبزه ها خوابم برده است دستپاچه می شود؛ پیشانیم را لمس می کند، و رختخواب را که جمع کرده بود با دل شکستگی از نو پهن می کند، و من در حالی که بدنم مور مور می شود. به زیر لحاف می روم. بابا می آید؛ اوقاتش تلخ است، ازاین که می شنود رفته ام روی سبزه ها خوابیده ام، ولی سخت نمی گیرد؛ من چشم بر هم گذشته ام و جواب نمی دهم. مادربزرگ در تکاپو است: آتش روشن می کند، شیر گرم می کند، لحاف را روی سینه ام مرتب می کند، کف دست بر پیشانیم می کشد و با لحن گرم و اشنا سوال هایی می کند، که من به عمد با سردی و دلگرانی پاسخ می دهم. خوشحالم که فاصله ای که در میان آمده بود یک هو پر شده است، و به ساحت محبتش بازآمده ام. احساس می کنم که درست گفته اند: مردم عموما ناتوانان را دوست دارند؛ کودک را چون ناتوان است دوست دارند، همین که توانا شد او را از خانه و کاشانه می رانند – حیوانات سختگیرترند: گرگ وقتی بچه اش بزرگ شد دیگر به لانه راهش نمیدهد. خواشحالم، و ناله های بیخودی می کنم. یکی دو روزی با این شگردها خوشم. سرانجام حوصله ام سر می رود و باز عصازنان بیرون میروم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
شایعه ی آمدن نیروی دولتی قوت گرفته است. بابا کم کم به فکر خارج کردن بچه ها از شهر می افتد – همه را می فرستد، او می مان و من – تا چه پیش آید. جریان از صورت شایعه خارج می شود: خبر آمده است؛ نیرو به گردنه رسیده است: یعنی به هفت هشت کیلومتری شهر. شب است، بابا مرا می فرستد بروم سر و گوشی آب بدهم. داروغه را می بینم، که آشفته با یکی دو تفنگچی از خیابان پایین می آید. سلام می کنم، و خبر می گیرم: می ایستد، در حالی که می خواهد اشتغال خاطرش را از من مخفی دارد می گوید:" چیزهایی می گند" قدری فکر می کند، و می افزاید:" به هر حال، سلام مرا به آقا برسان و بگو امشب بد نیست احتیاطا کمی هشیار باشند." و می رود. شتابان بر می گردم؛ به بابا می گویم؛ بابا به فکر فرو می رود؛ اول مرا می فرستد از خانه ی یهودی ها چند شیشه دوا برایش تهیه کنم. می خواهم بروم که صدایم می زند؛ خطاب به پسرعموی بزرگش می گوید:" این بنده های خدا چه گناهی کرده اند؛ فکر نمی کنی بهتر باشد این مردم هم بدانند، تا اگر خواسته باشند چیزی را از دکان یا خانه هاشان درببرند فرصتی داشته باشند؛ چون بی شک همین خودی ها شهر را غارت می کنند؟" پسر عمو می گوید به نظر او هم بهتر است که خبر داشته باشند. ماموریت می یابم که ضمن راه به مردم بگویم. می روم، سر راه به هر که می رسم می گویم. به خانه ی خاله فرشته می روم؛ می گویم بچه را بفرستد به دیگران هم بگویند. به محله ی یهودی ها هم خبر می دهم؛ وقتی بر می گردم غلغله ای است: مردم دکان ها را گشوده و اجناس ناچیزشان را به خانه و از آنجا به جاهایی که خود می دانند منتقل می کنند: همه جا " تفنگ" به دست ها می لولند. حضرت امثال فرج بیگ و حسین بیگ و رشیدخان و دیگران دندان تیز کرده اند، و دندان قروچه می کنند، اما داروغه و دورو بری های او هنوز نبض شهر را در دست دارند، و حضرات در پی فرصت مناسب خیابان را گز می کنند. اسپ زین کرده و لگام زده آماده اند. حوالی سه بعداز ظهر است که خبر استقرار نیرو در گردنه قطعیت می یابد، جمعی به بالای تپه ی مشرف به شهر رفته و با دوربین حرکاتی را دیده اند. چند سواری برای رفتن به گردنه و جنگیدن با نیرو بسیج می شوند. بابا تصمیم می گیرد ما هم برویم و به خانواده که به دهی در حوالی مرز با عراق رفته است بپیوندیم. سوار می شویم، به خیابان می آییم؛ غارت شروع شده است؛ مردم در می روند، بچه ای را می بینی که گاوی را جلو انداخته است و دوتایی فرار می کنند؛ گاو در می رود و بچه گریان برجا می ماند؛ یهودیان همراه با سایر مردم شهر کوله بار به پشت و رختخواب و لوازم به دوش و بغل فرار می کنند، سوارها در پی شان روانند؛ به آنها که می رسند یا شلاق یا قنداق تفنگ به سروکله شان می کوبند؛ یهودی بارش را می گذارد و در می رود، یا اثاثش را می گذارد زمین و روی آن می نشیند و دو دستش را روی سر و صورت می گیرد و التماس می کند؛ بچه جیغ می کشند، مادرها دلداریشان می دهند، " نترس دخترم؛ چیزی نیست پسرم- نترس. ذلیل شین ایشالله " چیزی شبیه صحرای محشر، انگار اموات از قبر برخاسته اند و به پای ترازو میزان می روند. محشری است، مردم گله وار، با گله ی گاو و گوسفند درهم می لولند؛ سوارها دورشان کرده اند و اموالشان را می برند؛ دو سوار تعدادی گاو و گوسفند را ربوده اند و پشت سرشان تیر در می کنند که سریع بدوند؛ زن ها و بچه ها جیغ می کشند و تا سواری می رسد، بر زمین می نشینند...
در این هیرو ویر است که به رودخانه می رسیم؛ دشت از مردم سیاهی می زند. از رودخانه می گذریم؛ چیزی سوت کشان از بالای سرمان می گذرد و در پیچ رودخانه می ترکد – گلوله ی توپ است! بابا بی آنکه سر برگرداند به اسپ فشار می آورد و می تازد، من هم می تازم. یکی از شیشه های دوا که در خرجینی است که بر ترک اسپ دارم می افتد و می شکند؛ بابا در آن احوال می شنود و در حالی که خودش می تازد به من می گوید پیاده شوم و خرجین را درست کنم! – ولی کی پیاده می شود!- به قول پیرزن ها صحرای محشر و خر...ئی! من که جراتش را ندارم، جرات دارد خودش پیاده شود! گلوله ای دیگر می ترکاند و باز گلوله ی دیگر، و ما در تاخت: در این ضمن دو شیشه ی دیگر افتاده و شکسته اند – و بابا می غرد و من نمی شنوم. عجب حکایتی است! در این هیر و ویر که سگ صاحبش را نمی شناسد پیاده شوم بند خرجین را سفت کنم! از محل خطر دور می شویم؛ با کلی بد و بیراه شنیدن پیاده می شوم و لرزان لرزان در خرجین را که دو سه شیشه دیگر در آن مانده است سفت می کنم.
بچه ها در آغلی خانه کرده اند: بد نمی گذرد، حالا دیگر علاوه بر شپش کنه هم داریم. چهارده پانزده خوانوار هستیم_همه قوم و خویش.چند روزی که میمانیم پیام آوری میرسد و خبر می آورد که حضرات یعنی خوانین،تصمیم به مقابله گرفته اند.اسب ها را از صحرا می آورند،خانواده ها را به خدا می سپارند و میروند .این بار بابا را هم میبرند_ وم من می مانم با کلی پکری ،مثل اینکه مرا برای جنگ و جنگیدن مناسب تشخیص نمیدهند،حال انکه همسن و سالهای مرا میبرند:من همان نقیضه ی کذایی را دارم:جنگ و جنگیدن باید در خون انسان باشد .بابا میگوید سرپرست خانواده ام،ولی من کلی دلخور و سرافکنده ام.مرده شور برد این سرپرستی را!هرچه را که میگویند به متلک تعبیر میکنم،خواهر و برادر ، و همه را میزنم و به ذله می آورم.همه منتظرند که بابا بیاید و شکایتم را بکنند _ ومن نشسته ام که بابا بیاید.یک بار در صدد بر می آیم که اسب و تفنگم را بفروشم و بروم پیش فرمانده نیرو و بگویم: من آمده ام!مرا بفرست درس بخوانم.و در عالم خیال میروم دم در ساختمان ستاد نیرو _محلش را میدانم:سرباز نگهبان مانع میشود،گروهبانش را میخواهد ، به گروهبان میگویم که کیستم و چه میخواهم ،گروهبان میرود و هیجان زده بر میگردد و اشاره میکند که دنبالش برم،میروم.
تیمسار فرمانده ی نیرو نشسته،سلام میکنم و حاجتم را میگویم .فرمانده نیرو ،مثل ما جوانان کار را بی تشریفات تمام میکند :فورا دستور میدهد با ماشین به همراه یک افسر به دبیرستان نظام بروم!از خدا میخواهد،به نفع اوست....کدام نفع؟!...ناگهان سرد میشوم،امروز هم صبر میکنم،تا فردا....فردا تا پس فردا، و بعد....
باب می آید ،شکایتم را میکنند ، در خفا ، و او عصبی است آشکارا،و من رموک:زیاد دم چنگش نمیروم.آقایی که به او پناه برده ایم پیرمردی ست بسیار مهربان و ثروتمند تنها یک پسر دارد پدر بسیار تیز فهم است.پدر و پسر هیچ کدام سواد ندارند_آقا منشی هم ندارد.تنها تنها فرد با سوادی که در این چهارده پانزده خانوار هست،گذشته از بابا .منم.اولین میوه ی علم را میچینم:اغلب با آقا شام و ناهار میخورم،گاه صبح حا هنوز از رختخواب برخواسته ام که نوکرش می رسد و مرا احضار میکند:نامه ای ست که باید او انشا کند و من تحریر کنم.پیرمرد زنده دل و بامزه ایست.اغلب چیزهایی تقریر میکند که قابل تحریر نیست:روزی در پاسخ نامه ی تهدید آمیز یکی از خویشانش گفت:بنویس ،بنویس چسو ....اگر نیایی و دهم را آتش نزنی!
لفظ بسیار زننده ای گفت.نوشتم"اگر نیایی و دهم را آتش نزنی از زن کمتری".گفت بخوان بخوان ببینم چه نوشتی؟خواندم.گفت:نه من اینطور نگفته بودم.گفتم:در نوشتن معمولا اینجوری مینویسند.تعجب کرد.پلک چروکیده ی چشمان گودافتاده و زنده و خندانش را برچید،دوایر خنده چون سنگی که در آب انداخته باشی در صورت سیه چرده چروکیده اش دوید.گفت:پس سواد یعنی اینکه من یک چیزی بگویم و تو یک چیزی دیگر بنویسی ؟!نه نه خط بزن!در حالی که با دست به وسط دو پای خود اشاره میکرد افزود:این را که میدانی چیست؟آره؟سر به زیر افکندم.گفت:خب این را که میدانی .بعد میرسیم به آن یکی _البته او لفظ صریح عضو مورد نظر را ادا کرد "آن یکی را هم اگر تازگی ها ندیده باشی ،در حمام که دیده ای _یا لااقل اسمش را که شنیده ای آره؟در حالیکه به دقت نگاهم میکرد و خنده در تمام چین های صورتش ،چون چین های فانوس عکاسی بر هم انباشته شده بود.چون مطمئن شد که شنیده ام گفت:پس بنویس...سرانجام فلان و فلان را نوشتم_اولی را هم که مفهوم بود.
از بابت مسائل شکمی خیلام راحت است.از این بابت هم که بابا به ملاحظه ی غربت و علاقه ی آقا به من رعایت میکند نگرانی و ترس چندانی ندارم.چندی میمانیم.مذاکره میشودصلح نیم بندی با دولت برقرار میشود،عشایر اعلام همبستگی میکند و به حاکمیت دولت گردن مینهند و دولت مرکزی امتیازات ناچیزی میدهد :اداراتی تاسیس میشود با رؤسای محلی .در این ضمن برای دلجویی از حضرات بخشنامه ای از ستاد ارتش میرسد و از حضرات خواسته میشود که برای تحکیم پیوند موجود،فرزندان واجد شرایط خود را به مدارس نظام بفرستند _و واجد شرایط کیست جز من؟
خسته شده ام میخواهم به هر قیمت شده بروم .بابا سرانجام تصمیم میگیرد از این فرصتی که دست داده ،دست کم برای تحکیم جنبه ی دولتخواهی خود استفاده کند .استخاره میکند،اما استخاره راه نمیدهد.خوب،حالا به کجا میروم؟_به کرمانشاه یا تهران.کرمانشاه که هر آن ممکن است بمباران شود ،چون پالایشگاه نفت دارد ،تهران هم که قحطی ست!و تازه بروم که چه کنم؟تحصیل بکنم که چه بشوم؟چه نفعی به حالم دارد؟بیست سال!هی هو!کو تا آن وقت!هی بنویس هی بخوان که چه؟!_این اظهار نظر اقوام است.
دیو یأس بر بابا چیده میشود.ولی من مصرم.سرانجام با بدخلقی هایی که در خانه میکنم و شاخه و شانه هایی که میکشم استخاره تجدید میشود_این بار راه میدهد.آخی!کتاب هایم را پیدا میکنم ،میخواهم با آمادگی بروم.ولی هر چه نگاه میکنم آشنایی در قیافه ی حروف نمی بینم:با چنان حالت و قیافه ای در چهره ام می نگرند که انگار عمل زشتی مرتکب شده ام.مدتی مأیوس نگاهشان میکنم ،شایقم هر طور شده انس و الفتی برقرار کنم.کارنامه را از لای کتاب ها بیرون میکشم:ناگهان احساس میکنم،چیز ارزنده ایست که تا کنون قدرش را نمیدانسته ام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 

نشان نمی دهند باشد می روم همان جا می خوانم آنجا بهتر می شود خواند اینجا جای درس خواندن نیست تا کتاب دست می گیری مسخره ات می کنند آنجا کجاست
مهر ماه نزدیک می شود بابا سرانجام تصمیم می گیرد دعوائی که در خانه راه افتاده است به اجرای این تصمیم کمک می کند می داند پای شجره انساب در میان است و می داند که هر یک از این نقاط ریز و رنگی شجره نسب شاخه خانواده نامادری با همه ریزی خود هریک عقربی است و باز می داند که در مواقعی که نفع محرز و راه ضرر مسدود باشد این نقاط ریز هر یک می تواند اثر تخریبی یک بمب را داشته باشد به خاطر دفاع از حرمت خانواده و رفع اهانت کشتن نه تنها ضرر ندارد بلکه متضمن منافعی هم هست شهرتش غرور انگیز است خاک بر آن سرت تو هم شدی آدم یارو به خاطر ناسزایی که به عمه اش گفته بودند آدم کشت آن وقت تو اینجا می نشینی چرت می زنی و چس ول میدی برای این که کسی به خاطر اهانت به عمه اش چرت درنیاید و آدم نکشد این تصمیم را به زودی زود از قوه به فعل در می آورد و سرانجام صبح روزی به راه می افتیم تقریبا با کسی خداحافظی نمی کنم و تقریبا کسی تمایلی به خداحافظی با من ندارد جز همان مادربزرگ و خواهرم که آنها هم کس به حساب نمی آیند با این همه احساس می کردم که این آخرین باری است که خانه و بچه ها را می بینم هرچند می دانستم که ممکن نیست آخرین بار باشد آن شب هیچکس زیاد صحبت نمی کرد ظاهرا کسی نمی خواست دیگران را منقلب کند و من از این بابت پکر بودم سالیان گذشته را از نظر می گذراندم و احساس می کردم که بهتر بود با روی گشاد راهم می انداختند هرچند اگر هم می گفتند و می خندیدند احساس می کردم که خوشحال اند از این که می روم ...
در خانه پسرعمه بابا که از وکلای سابق مجلس است منزل می کنیم پیرمردی است بسیار خوش رو و مهربان و کلی بابا را تشویق می کند مبارک باشد بسیار کار درست و بقاعده ای کرده ای موفق باشد و کلی مرا می نوازد نامه ای هم می نویسد برای پسرش که در تهران دادیار است بنا می شود به آنجا وارد شوم فردای ورودمان می رویم پیش فرمانده تیپ با کارنامه و تشکیلات در راهرو جلو اتاقی کع صدای تق تق شستی ماشین تحریرش بلند است منتظر هستیم سرباز ماشین نویس را می بینم جوانی است بچه سال و خوش ریخت و خندان در کناردر نشسته است نیمرخش را می بینم مقابلش دو سرباز دیگر پشت میز نشسته اند با او شوخی می کنند خوب نگفتی بالاخره دیشب جناب سرهنگ زد یا نزد ما لباس محلی به تن داریم بنابراین آدم حسابمان نمی کنند سرباز ماشین نویس به تحقیر می گوید تو مادر دیگه خفه خون بگیر آن دیگری می گوید چرا اوقاتت تلخ میشه عزیز چیزی نگفتم یه چیزی پرسیدم آره یا نه این که دعو نداره ماشین نویس می گوید تو خواهر هم خفه شو بابا در راهرو قدم می زند دو سرباز می خندند سرباز اولی با طعنه می گوید چشم قربون قربون اون چشای مامانیت هم میرم بزن بگو شیره ای بود مرد و قاه قاه می خندد
صدای زنگ در راهرو می پیچد اجازه ورود یافته ایم بابا راه می افتد به من اشاره می کند بمانم می مانم چند دقیقه ای می گذرد و خبری نمی شود و من همچنان ایستاده ام کار سربازهای داخل اتاق به مشاجره تند می کشد دو سرباز روبرو کوتاه می آیند یکی از آن دو که می گوید حسن ولش کن ... رو کارش نداشته باش ... پشتش به کوه احده .... متوجه می شوند که من گوش می کنم یکی از دو سرباز روبرو می آید و با لحنی تلخ و نگاهی کینه توزانه به من می گوید آنطرف تر بروم و من آنطرف تر می روم
صدای زنگ مجددا در دالان می پیچد سربازی که دم در اتاق فرمانده تیپ است در را می گشاید می رود تو و بلافاصله بیرون می آید و خطاب به من می گوید بفرمائید با تردید در حالی که دلم به شدت می تپد داخل می شوم سلام می کنم و کنار در می مانم فرمانده تیپ در ضلع غربی اتاق پشت میز بزرگی نشسته است مردی است تنومند با کله گنده و صورت سبزه گرد و گنده و براق و چشم و ابروی درشت و مشکی و شکم گنده نگاهی به قیافه ام می افکند ظاهرا می پسندد جز این که می گوید چرا اینقدر ضعیفم بابا می گوید بیمار بوده ام کارنامه ام را می خواهد لحظه ای چند آن را به دقت مطالعه می کند افسر توپخانه است ظاهرا به دنبال نمره های ریاضی می گردد می گوید بسیار خوب و چانه را به غبغب تکیه می دهد و در حالی که کارنامه را به من رد می کند می افزاید اونجا باید سعی کنی درساتو خوب بخونی می گویم چشم از جلو میز کنار می آیم و همچنان ایستاده می مانم زنگ می زند سرگرد رئيس ستاد را می خواهد و دستور می دهد نامه های لازم را تهیه کنند نامه ها فردا صبح آماده اند در ضمن دستور می دهد یک دست لباس سربازی به من بدهند که با لباس سربازی بروم اجازه مرخصی می خواهیم لباس را می گیریم به خیاط می دهیم درست کند و آماده می شویم راستی مثل اینکه شوخی شوخی داریم می رویم
آری می روم که بر دانش بیفزایم و تقسیم و بیگانگی را بسط بدهم تا کنون بیش از یک تقسیم که مقادیری بیگانگی به دنبال داشته صورت نگرفته است از رفقای دوران تحصیل ابتدائیم بیگانه شده ام خوشبختانه یا بدبختانه سه چهار نفری بیش باقی نمانده اند در عوض با دوستان دبیرستانی پیوند خورده ام اما نه این پیوند کامل است و نه آن بیگانگی نیمی از وجودم را در آنها و نیمی دیگر را در اینها احساس می کنم آنها را که می بینم یاد اینها هستم و اینها را که می بینم هوای آنها را می کنم شهر و کوچه و خیابان هم همین حالت را دارند هر دو را دوست
می دارم، هر دو خاطراتی دارم، از هر دو بریده ام و با هر دو پیوند دارم.....و اکنون می روم تا مابقی احساس و عواطفم را به دیگران تخصیص دهم.پناه بر خدا، حالا باید فرج بیگ را از گردونه ی حافظه خارج کنم و سرهنگ فلان را بگذارم....آخر جور در نمی آید، هرچند خوب که نگاه میکنی زیاد هم فرق نمی کند. این به مرحوم سلیم بیگ می نازد و آن به مرحوم اردشیر دراز دست.قیافه ها را کمی جا به جا می کنیم درست می شود ولی مجموعه ی عادات و رفتار چه؟ این دیگر مکافات است اما چاره چیست؟ باید با تخماق زد توی سر عادات، و از حافظه دورشان کرد. بالاخره حافظه را هم باید خانه تکانی کرد.درست نیست که مثل دکان حاجی رشید خودمان، توپ های پارچه اش سال تا سال گرد بخورند و تکان نخورند.....باید قفسه ها را کمی دستکاری کرد. اکرم و محمد را میبینم و با ذوق و شوقی سراغشان می روم که نپرس: چیزی قریب به صحنه های امیر ارسلان رومی، گویی نشسته اند و در فراقم اشک میریزند و شعر می خوانند و وقتی سر و کله ام از دور پیدا شد، خواهند گفت" خوش آمدی که خوش آمد مرا ز آمدنت" و من در دل میگویم، جانم به فدایت...جز اینکه به خلاف صحنه های اینجوری، امیر ارسلان طفلکیهای غبغبی ندارند تا من در مشت بیفشرم. با اشتیاق فراوان همدیگر را می بوسیم: این زمانی است که نامه های فرمانده ی تیپ را گرفته ایم، و می دانم سه روز دیگر که پنج شنبه است، و ماشین پست ارتشی حرکت میکند، رفتنی هستم....
شب پسرعمه ی بابا که خوابید...او فردا اول صبح به سنندج می رود، این هم خودش دلگرمی دیگری است...بابا دویست تومان پولی را که آماده کرده است، از جیب در می آورد، اسکناسها را می شمارد. از نوکر پسرعمه سوزن و نخ می خواهد، اسکناسها را در کهنه ای میپیچد و می گوید، که پیراهنم را در بیاورم و کهنه را در جایی حوالی تهیگاه چپ به پیراهن بدوزم...برای صیانت در برابر جیب بری: میگوید در تهران و همدان جیب برهایی هستند که همانطور که نشسته ای یا راه می روی جیبت را می شکافند و پولت را بر می دارند و برای جلوگیری از هر سوء تفاهمی جیب را می دوزند و می روند و تو کمترین حرکتی را احساس نکرده ای. در جیب نباشد بهتر است. پیراهن را در میاورم و کهنه و پول را با دقت و با کوکهای ریز به آنجایی که گفته است می دوزم. محکمی کوکها را امتحان میکنم، و پس از حصول اطمینان از محکم بودنشان، پیرهن را تنم میکنم، در حالی که جز دو سه تومان پولی از هیچ قبیل در جیب ندارم و در راه ناچار می شوم به دستشویی بروم و در آنجا چند کوکی از پیرهن را بشکافم و پولی درآورم. به عقلم نمی رسد که مقداری به طور تنخواه بردارم. و بعد نصیحت و راهنمایی بابا: مسافرت نکرده ام، باید هوشیار باشم، چشم و گوشم باز باشد، بدانم چه میکنم و با چه کسی نشست و برخاست میکنم.تهران جای بزرگی است، همه جور آدم در آن پیدا می شود، پایتخت است، باید هوشیار... باشم؛ و بعد درس بخوانم. به سنندج که رسیدم پنج قران یک تومانی به یکی از حمال هایی که پای ماشین جمع م یشوند بدهم و نشانی خانۀ دوست بابا را بپرسم – افسر است، سرشناس است، همه او را می شناسند؛ اگر تصادفاً پیدایش نکردم یا به مأموریتی جایی رفته بود سراغ مسافرخانه ای را بگیرم؛ یک تومان پانزده قران بدهم بخوابم؛ نترسم، جای نگرانی نیست، آنجا اگرچه بزرگ است مثل اینجا هرکی هرکی نیست! امّا سعی کنم از مسافرخانه دار بخواهم اتاق تک نفره به من بدهد، و در را از تو ببندم – این طور مطمئن تر است،؛ نشد هم مهم نیست، نگران نباشم. و بعد، فردا صبح به گاراژ بروم و برای همدان ماشین بگیرم – و مقادیری ازاین قبیل. این چیزها را با نگرانی گوش می کنم. بنا است فردا بابا برگردد، و من این دو روزه را تنها بمانم، هرچند رفقا هستند؛ امّا با وجود این خود را تنها احساس می کنم...
بابا آماده شده است: اسپ ها زین کرده دم در آماده اند؛ اسپ مرا یکی از عموها دستکش می برد. به سراغ اسپ می روم؛ دستی به سر و گردنش می کشم؛ اسپ پوزه اش را به بازویم می مالد، و من خط سفیدی را که از پیشانی تا وسط منخرینش امتداد یافته است می خارانم – حیوان سرش را به بازویم تکیه می دهد و من گونه ام را به پوزه اش. بابا می آید؛ چند قدمی پیاده می آید؛ راه می افتیم، اسپ ها را از عقب می آورند. به سر کوچه که رسیدیم می ایستد. همانطور که اغلب پیش می آید چیزی برای گفتن نداریم – هر دو سکوت کرده ایم. در سکوت همدیگر را نگاه می کنیم و با نگاه اعماق روح همدیگر را می کاویم – راستی که روح با چشم چه دادوستد عجیبی دارد! با هیمن نگاه کتاب ها با هم حرف زده ایم: از دوستی ها، از روابط، از عواطف، و خیلی چیزها. بابا سرخ شده است؛ من هم برای اوّلین بار در این نقطه از زندگی می خواهم گریه کنم، احساس می کنم که لبم می لرزد، و گوشم سوت می کشد. بابا قدمی پیش می آید و صورتم را می بوسد، و من دستش را می بوسم – برمی گردد، اسپش را آورده اند، رکاب را می گیرم، سوار می شود، اسپ به راه می افتد، و من در کنارش. چند قدمی که رفت از آهنگ حرکت اسپ می کاهد، می ایستد و نگاهم می کند، نگاهش می کنم، لبش می جنبد؛ بفهمی نفهمی دعا را بر من می دمد و می گوید: «خوب بابا، من دیگر باید بروم – خداحافظ، به سلامت، به محض این که رسیدی تلگراف بزن!» می گویم: «حتماً.» - و پس از این مبادلۀ زبانی، و روحی، دور می شود... مدتی می ایستم و گیج وار با نگاه بدرقه اش می کنم و با هر نگاه توشه ای از اندوه گرد می آورم: به نوعی هر مفارقتی را پیک و مثال کوچک «مفارقت عظیم» احساس می کنم. تردید ندارم که نگاهم را بر پشت خود احساس می کند، امّا احساسات به خرج نمی دهد. می ایستم تا از نظر ناپدید می شوند، سپس انگار از رؤیائی بدر آمده باشم از پیرامونم آگاه می شوم – و بی درنگ به سوی رفقا می شتابم.
رفقا بسیار خوب هستند، و بسیار محبت می کنند؛ و خوشحالند از این که می روم به تحصیل ادامه بدهم – خرچند این اظهار خوشحالی ها گاه خالی از رگه ای از دریع نیست؛ شاید آنها هم از بیگانگی واهمه دارند، ولی آخر آنها که بیگانگی را تجربه نکرده اند – اکرم چرا. او یک سال در همدان درس خواند، و بعد با مردن پدر ناچار زیربار مزایای «نخست زادگی» و ادارۀ خانواده رفت. اکنون در عین حال که می خندد و شوخی می کند گاه ناخواسته نگاهش انگار در خاطرات روزهای خوش ایام تحصیل آواره می شود. در پاسخ به نگاه کنجکاو من می گوید: «خیلی دلم می خواست من هم مثل تو می توانستم به تحصیلم ادامه بدهم» - و همین. می داند که نمی تواند، و عذرش موجّه است: شاگرد بسیار ممتازی بود، و تنها فرد قبولی امتحانات نهائی بود. یک سال از من جلو بود. در آن سن و سال زیاد به هم شبیه بودیم، و همین شباهت ما را به سوی هم کشیده بود. آن وقت هایی هم که در همدان بود مادرش هر وقت دل تنگ می شد پی من می فرستاد، می گفت بوی اکرم را از تو می گیرم. محمد یکی دو سال از ما عقب بود؛ حالا زمستان ها در دکان پدرش می نشیند و تابستان ها را در دهی که دارند به بازی و شکار ماهی می گذراند

پایان قسمت ۱۲
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۳
هنوز دانشی نیندوخته بوی بیوفایی به مشام می رسد. قدر مسلم این است که من می روم و راهی در پیش دارم که در این نردبان زندگی از آن به ترقی تعبیر می شود – که قطب مخالفش تنزّل است – و خیلی گذشت می خواهد که در این سن و سال که همه جوش و خروش و افزون خواهی است، رفیقی پیش برود و رفیقی بماند و در این رفاقت سردی پدیدار نشود. با همۀ محبتی که می کنند و همۀ خنده ها و شوخی ها و شیطنت ها احساس می کنم که با من چون مهمان رفتار می کنند. سابق بر این تعارفی در کار نبود، هر که نداشت می گفت و هر که هرچه داشت رو می کرد. حالا مطلقاً نمی گذارند دست در جیب کنم؛ انگار با زبان بی زبانی می گویند تو مسافری، تو همین یکی دو روزه اینجایی! و من احساس می کنم که واقعاً هم مسافرم، و چه مسافری! سفری که در پیش دارم سفر ساده ای نیست: می روم که تحصیل کنم، و بازآیم و مثل سابق دیکسیونر و سایر چیزهای دیگری را که فعلاً بر خودم هم ناشناخته اند به رخ رفقا بکشم و بدان وسیله به آنها حالی کنم که گذشته از این که دنیایی دیده ام این چیزها را هم دارم که آنها ندارند و این مراحل را طی کرده ام که آنها نکرده اند، هرچند حالا حاضرم به هرچه که شما بگویید قسم بخورم که با اینهمه دوستشان خواهم داشت و هیچ وقت نمی گذارم این چیزها خللی در ارکان دوستیمان ایجاد کند... چیزهایی می گویم؛ رفقا مطمئن اند و به دوستی من اعتماد دارند، و من خود کمترین تردیدی ندارم، ولی با اینهمه... مهمانم.
این یکی دو روز هم می گذرد، و من با نگرانی آمیخته به هیجان رهسپارم. خورشید تازه با نیزه های خود چادر کبود آسمان را می شکافد و تاریکی را از آن می راند که بیدار می شوم. شتابان انگار وقتی برای هیچ چیز ندارم دست و رویم را می شویم و به جلو ستاد می روم. خبری نیست؛ مردم تازه دارند به سر کار می روند؛ سرباز نگهبان ایستاده و به تفنگش تکیه کرده است؛ مدتی دورادور می ایستم... چندی نمی گذرد، سوت می زنند، فرمانده تیپ می آید، خبردار می دهند، من در همان جایی که هستم می ایستم، ولی طبعاً دست بالا نمی برم: لباس سربازی به تن دارم. گروهبانی که از دور ناظر بوده و از این بی انظباطی به خشم آمده است می آید و به من می توپد و توضیح می خواهد؛ گروهبان فکر می کند سرباز سردوشی نگرفته هستم، و تعجب می کند که چرا در سربازخانه نیستم. ماشین نویس جوان که به سر کار خود می رود متوجه قضیه می شود و گروهبان را رد می کند – و من می روم دورتر می ایستم. معرفی نامه ها را در جیب دارم... سرانجام کامیون کوچکی می آید. خانم بچه داری و افسر جوانی و دو سه درجه دار، و من، مسافران کامیون را تشکیل می دهیم. این دو سه روزه افسر جوان را در تنها خیابان شهر که در این ایام خلوت تر شده است دیده ام: یک بار با پسر بابایی، یک بار هم هنگامی که با محمد و اکرم بودم با آنها حال و احوال کرد... بنابراین آشنا هستیم. بعلاوه، افسران معمولاً با درجه داران نمی جوشند، و من نه این که درجه دار و سرباز نیستم به اصطلاح او «همقطار آیندۀ» او نیز هستم، و لذا با من گرم می گیرد، و من از این بابت بسیار خوشحالم و این محبت را واقعاً احساس می کنم. بغل دست راننده را به خانم بچه دار که همسر یکی از درجه داران است داده و خود به بالای کامیون آمده است. کنار هم نشسته ایم؛ از این در و آن در صحبت می کند؛ بیش و کم چیزهایی شنیده است؛ نکات مبهم را تکمیل می کنم؛ از مأموریت ها و برخوردهایی که داشته و رفقایی که در سقز پیدا کرده است حرف می زند: با محمد دوست است و اکرم را می شناسد، با یکی دو تا از اقوام بابا رفیق قمار است؛ اصلاً آذربایجانی است، ولی در تهران متولد شده؛ افسری است بسیار مهربان و خوش صورت... به دیواندره، که نیمۀ این مرحله از سفر است می رسیم؛ کامیون جلو قهوه خانه توقف می کند؛ پیاده می شویم؛ مردّدم، می ایستم، می خواهم ابتدا جناب سروان تصمیم بگیرد. جناب سروان می گوید با او بروم؛ همدوره ای دارد، به منزل همدوره اش برویم، ناهار را در آنجا بخوریم... می رویم. پیدا است که بار اوّل نیست، چون سراغ خانه را از کسی نمی گیرد؛ در کوچه خرابه ای، در مقابل خانه ای که درش باز است می پیچد و بی در زدن داخل می شود، من هم به دنبالش: همدوره اش مثل خودش ستوان یکمی است؛ نشانی هم دارد که نشان می دهد در عملیات رزمی درخشیده است. افسر دیگری هم آنجا است: تخته بازی می کنند. چون به در اتاق می رسیم از جا برمی خیزند و به گرمی با هم روبوسی می کنند؛ افسر آشنای من، عتیقه چی، مرا معرفی می کند؛ رفقا هر دو، همدوره و همبازی تخته اش نگاه های معناداری به او می کنند، با لبخندهای مرموز – که من می فهمم، و خیال می کنم سرخ هم می شوم. افسر آشنای من ناراحت می شود – می نشینیم. آنها بازی را ادامه می دهند، جناب سروان حاشیه نشین می شود، و من ناراحت می نشینم.
اتاق را از نظر می گذرانم: زیلویی و تختی سفری و سماوری که در گوشۀ ضلع شمالی کنار دست همدورۀ جناب سروان غلغل می کند، با دو سه استکان – و دیگر هیچ. و تازه من می روم که پس از پنج سال اگر عمری باشد چیزی در این حدود بشوم! دورنمای جالبی نیست؛ قبلاً هم این ترانه را که به دختران توصیه می کند که «زن افسر نشو، افسر فقیره خوراک افسران نون و پنیره» شنیده ام، و اینک حقیقت این فقر را در این زندگی می بینم، امّا خود را با این فکر که این وضع لازمۀ زندگی رزمی است تسلا می دهم – بعلاوه، لباس افسری حرف ندارد... صحبت ها همه پیرامون پرداخت فوق العادۀ مأموریت جگی و آمدن و نیامدن سررشته دار دور می زند، و تازه این فوق العادۀ جنگی مگر سر و تهش چقدر است؟ - روزانه سی و شش ریال! این صحبت ها هم برای چشم انداز آتی من رنگ آمیزی جالبی نیست، ولی با این همه احساس می کنم که صِرفِ عنوان «افسر» جبران همۀ این چیزها را می کند، و چکمه و پارابلوم و شمشیر می توانند تمام خلأ زندگی را پر کنند – در اینجا با دختران هم عقیده ام – و به راستی زندگی مگر جز اینها است؟
رفقا ناهار نخورده اند؛ بوی آبگوشتی که در دالان پیچیده است این مژده را به علاقه مندان اعلام می کند. جناب سروان من می گوید چون باید برویم اگر بنا است ناهاری بخوریم بخوریم که به دیروقت نیفتیم. (جناب سروان تنها افسر کامیون و بنابراین به خودی خود رئیس کامیون است و بی او کامیون راه نمی افتد – از این بابت خیالم راحت است). جناب سروانِ همدوره صدا می زند«حیدر!» گماشته می گوید: «بله، جناب سروان!» جناب سروان می گوید: «ناهارت حاضره؟» حیدر می گوید: «خیر جناب سروان، حالا پیش میب» (هنوز نپخته). جناب سروان می گوید: «ای بر پدرِ خرت لعنت – بگو آمین!» حیدر، دم درگاهی، از این افتخاری که جناب سروان به او ارزانی داشته لبخند می زند و دندان های سفیدش را نشان می دهد و می گوید: «چشم جناب سروان»... آبگوشت می پزد، می خوریم؛ یک استکان چای هم به دنبالش، و راه می افتیم: موقع خداحافظی هم جناب سروان همدوره و جناب سروان دیگر همان نگاه های معنادار را به جناب سروان من نشانه می روند، و من باز سرخ می شوم، و جناب سروان من باز به ریش نمی گیرد – و راه می افتیم...
شب هنگام به مقصد می رسیم؛ دم ستاد لشکر پیاده می شویم. جناب سروان می پرسد: «اینجا جا داری؟ خانۀ کسی میری؟» می گویم: «بله» و هرچند به من محبت کرده از بودن با او احساس نوعی ناراحتی می کنم؛ تندتند چیزهایی به عنوان اظهار تشکر می گویم و بی هدف، بی هیچ باروبندیلی- جز بغچه ای – از خیابان سرازیر می شوم. مرد ژنده ای را که کوله پشتی غریبی به پشت دارد مخاطب قرار می دهم و خانۀ جناب سروان نصری را می پرسم. مرد شندره چندین جناب سروان را به این نام معرفی می کند: نشانی های قیافه و قواره اش را می دهم: پیرمرد است، سفیدرو است، صورتش پرچین و چروک است، چشمان زاغ و قامت بلند دارد، کرمانشاهی است... مرد می گوید: «ها، پس زودتر می گفتی، نصراله خان را میگی!؟» می گویم: «آره، همان نصراله خان.» به سوی محله ای که او از آن به اسم قطارچیان یاد می کند به راه می افتیم: از کوچه ستاد سرازیر می شویم، پس از عبور از پلی که بر گنداب محل زده اند به ابتدای کوچه ای تنگ و دراز می رسیم که م یگوید خانه اش در انتهای آن است. برق شهر کار نمی کند، امّا چراغ خانه ها روشن است، از بعضی خانه ها صدای ساز و آواز می آید. هوا تاریک است، از زشتی و زیبایی چیزی نمی بینم. به حوالی انتهای کوچه می رسیم؛ حمال می ایستد؛ در می زند؛ از جایی در سمت راست در کسی می گوید کیست؟ پس از گذشت سالیان دراز، اقلاً ده سال، صدای دوست بابا را بازمی شناسم – هنوز بچه بودم که از شهر کوچک ما رفت، با این همه انگار یک ساعت بیش نبوده باشد صدایش را به وضوح بازمی شناسم.
جناب سروان با لباس راحتی به دم در می آید، نگاهی به سرتاپای من و حمّال می اندازد، می گوید با کی کار داریم؟ من معطل نمی کنم، می پرم و او را می بوسم، و همچنان که او را می بوسم، اسمم را می گویم. جناب سروان از بهت بدر می آید و با علاقه و خوشحالی تمام صورتم را می بوسد؛ لحظه ای مکث می کند، سر را یک وری می کند، پلک چشمان ریز و زاغ و زنده و چروک های صورتش را در خنده ای پُر به هم می کشد و باز مرا می بوسد: درست همان حالتی که در بچگی دیده بودم: پیش از آنکه دست بیندازد زیر بغلم را بگیرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
و بَرم دارد و به هوا پرتم کند؛ انگار باز بچه ام، و او باز جوان است. از خوشحالی سر از پا نمی شناسم. مرد همچنان ایستاده است و نگاه می کند. از ماچ و بوسه که فارغ شدیم یک تومان به او می دهم و راهش می اندازم، و با «عمو» به درون می روم. مهمان دارد: یکی از همکاران خودش. زن تازه ای که گرفته است بر اثر واژگون شدن سماور سوخته است؛ درختر بزرگش که اصطلاحاً نامزد من بود چند سالی است شوهر کرده؛ دختر کوچکش تازه پاگرفته است و جناب سروان که من او را به سیاق گذشته نایب یا عمو صدا می کنم همۀ کارها را خودش می کند: چای می ریزد، سفره پهن می کند، به بچه و خانم می رسد – می خواهم کمک کنم، نمی گذارد. یکپارچه خنده و خوشحالی است... خوب، سربازم؟ کجا خدمت می کنم؟ مأموریت می روم؟ - سرباز نیستم، به مدرسۀ نظام می روم – و نامه ها را نشان می دهم؛ نامۀ بابا را هم می دهم. خوشحالی نایب دوچندان می شود. از گذشته ها حرف می زند، از رفاقتش با بابا، از روزگاری که با هم داشته اند. از بچگی ها و شیطنت های من. از ملوک، دخترش، می پرسم؛ می گوید شوهر کرده، یک پسر کوچولو هم دارد. می گویم قرار بود نامزد من باشد؛ می گوید: «ای پدر سوخته! هنوزم دیر نشده یه وقت دیدی گوشاتو بریدم!» بچه که بودم تهدیدش این بود؛ و می خندد، و گوشم را می کشد. می زده است، و همچنان می زند، دستاویز هم که پیدا کرده است: به سلامتی بابا، به سلامتی این کرّه خر ــ که من باشم ــ به موفقیت این کره خر... به یاد تپه های شهر کوچک ــ و از این چیزها؛ و می گوید و شلوغ می کند؛ حتی بلند می شود و جلوی همه روی دو دست بالانس می زند و سروته در اتاق راه می افتد؛ سپس به چابکی بر دو پا فرود می آید و می گوید: «آره کرّه خر، خیال کردی! خیال کردی منم مثل اون بابای تن لشت همه اش باد و بودم!» و باز می خندد و از بابا صحبت می کند، از دوستی اش با او، از مردم شهر کوچک ما، از سادگیشان، از مادربزرگ و بزرگواری هایش، و به گرمی حالش را می پرسد؛ و من سبک شده ام، هر احساس غم و غربتی که داشته ام نیست و نابود شده است، انگار باز بچه هستم و با عمو بازی می کنم... چه سیر قهقرایی زیبایی! همۀ نگرانی های حال آینده ام را از نمود انداخته است؛ کم مانده است برای سوت سوتک بهانه بگیرم یا خودم را لوس کنم و در این وقت شب ترقه و توپِ بازی بخواهم. چنین سیری را نمی توان قهقرایی گفت: کودکی دوران جوانه زدن زندگی است؛ دورانی است که جوانه هایی که همه شور و نیرو هستند می روند که منفجر شوند و نیروهای آزاد شده را در شکوفه ها و گل ها پخش کنند. نیروهایی که بدینسان از پایگاهشان بریده اند ناچار با طویل شدن خطوط تدارکاتی سستی می گیرند، گل ها دوران شکوفندگی را پشت سر می گذارند و سرانجام به تخم می نشینند، و می پژمرند. این را باید گفت بازگشت به خاستگاه یا سرچشمه. و من به سرچشمۀ نشاط بازگشته ام، و غمی ندارم. میهمان می رود؛ پیرمرد زنش را با مهربانی کول میکند، از نردبان به پشت بام می برد؛ دخترش را هم می برد و باز می گردد ــ جای آنها را قبلاً انداخته است ــ و جای مرا می اندازد. اجازه نمی دهد کمکش کنم ــ و می ماند تا لخت بشوم، تا به رختخواب می روم...


فردا صبح به اتفاق بیرون می رویم. مقصدمان «باربری» است: هر هفته ماشین پست ارتش به همدان می رود؛ اگر ماشین پست باشد و نرفته باشد با آن بروم بهتر است: هم پول نمی دهم، هم مطمئن تر است. دم درِ ستاد در منتهای تعجب به جناب سروان کریمخانی برمی خورم؛ آنقدر ذوق زده می شوم که چیزی نمی ماند سکته کنم: می خواهم بپرم و بغلش کنم: جداً خوش شانسی پشتِ خوش شانسی! دیگر چه می خواهم؟... سلام میکنم، با حالت و لحن عادی پاسخ می دهد؛ فکر می کنم مرا بجا نیاورده است؛ خود را معرفی می کنم. می گوید: «متوجهم، میدونم، خوب، آقا حالشون چطوره؟» ــ خوب است؛ کی آمده ام ــ می گویم... همین! و خداحافظی می کند و می رود، و من انگار یک کاسه کثافت روی سرم ریخته باشند بر جا می مانم...
زمستان است، هنوز بیمار نشده ام؛ برف و کولاک عجیبی است... دمادم غروب آفتاب است؛ مردم، بخصوص بچه ها، به کنار رودخانه رفته اند تا عبور ستون اسیرانی را که می آوردند از نزدیک ببینند: برخوردی بین عشایر و هنگ اعزامی روی داده، هنگ تارومار شده، عده ای کشته و زخمی وجمعی اسیر شده اند... و حالا اسرا را می آورند! دُهُلی در پیشاپیش ستون می نوازند؛ صد نفری سرباز و درجه دار و افسر، با کفش و پاپوش های زهوار دررفته، یا پای برهنه، کوره راه یخ زده و برف گرفته را لگد می کنند و آشفته وار، چنان که «قشون شکست خورده»، بی نظم و بی سامان، خسته و کوفته و درون تهی پیش می آیند، و دهل با صدای سرد و توخالی در پیشاپیششان می نوازد «بوم ــ بوم ــ بوم!» سه چهار تفنگچی ستون را از چپ و راست در میان گرفته اند، و هر چندگاه برای خالی نبودن عریضه، و برای تفریح، انگار عروس ببرند چند تیر هوایی در می کنند و ستون به تلاش خود ادامه می دهد؛ هیچ یک از آنها پالتو و تن پوش حسابی ندارد: همه را به یغما برده اند. با وجود این صورت ها گل انداخته است و بخار گرمی که از لولۀ بینی افراد بیرون می آید چون دود غلیظ سیگار در هوای رقیق زمستانی می دود... تنی چند که کفش و پوتینشان را برده اند باریکه های گونی به پا پیچیده و آنها را با نخ قند به ساق پا محکم کرده اند... چشم بیشترشان را برف زده است. ستون پیش می آید، دُهُل می نوازد، بچه ها و مردم پابه پای آن پیش می روند؛ زن ها دم درِ خانه ها اجتماع کرده و گوشۀ لچک ها را جلو دهان برده اند و زیر لبکی دلسوزانه چیزهایی می گویند، و گاه گوشۀ لچک را به گوشۀ چشم نزدیک می کنند، و خود را می جنبانند... و ستون همچنان پیش می آید، و بچه ها شلوغ می کنند... ستون به مقابل مسجد حاج اویسی می رسد و از حرکت بازداشته می شود، و انگار آتش گرفته باشد، فضا را از بخاربینی و دهان می آکند... اینجا روبروی مقرّ خان حاکم است... مردم صفِ اسرا را دور کرده اند، بچه ها از لای صف بزرگترها سرک می کشند، سکوت سنگینی حکمفرما شده است... انگار بگو مگویی است! ــ از لای مردم سرک می کشم، و با فشار جایی برای خودم دست و پا می کنم. حسین بیگ است، پسرعموی خان حاکم، که کسی را از صف بیرون کشیده و چیزهایی می گوید.. «تو گروهبان رجبی نیستی؟» انگار غولی با تمام نیرو به گونۀ گروهبان فوت کرده باشد گل انداختگی گونه و سرخی صورت همه ناگهان نیست شده و رنگش شده است یک تکه گچ. به تته پته افتاده «.. گه خوردم ــ غلط کردم ــ به بزرگی خودتان ببخشید!...» در این ضمن دست حسین بیگ بر قبضۀ طپانچه رفته؛ رنگ او به وضوح پریده و چشمانش حالت چشمان جانور درنده ای را پیدا کرده است. خطاب به جمعیت می گوید: «برید کنار ــ برید کنار!» و طپانچه را از جلد در می آورد، گروهبان روی پایش می افتد، و او در همان حال لوله طپانچه را بر فرقش تکیه می دهد و ماشه را می کشد...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
صدای هوا تیر را می شکافد، راهی نرفته به میان جمعیت باز می آید

جمعیت تکان می خورد؛ پاره می شود؛ بچه ها در می روند، و چند قدمی که رفتند چون خرگوشی که از پیش تازی گریخته باشد مکث می کنند و برمی گردند. تعدادی از افراد صف به گریه درآمده اند، خیال می کنند آنها را هم می کشند، همه رنگ باخته اند، چند نفری بی اختیار روی برف افتاده اند_ جنازه را بر می دارند، و برای شستن به کنار حوض مسجد می برند،.... ستوان به سوی مسجد که زندان موقت است به راه می افتد. مردم از بهت در آمده و بر گرد حسین بیگ اجتماع کرده اند. حسین بیگ شانه ی فشنگ را از طپانچه خارج می کند، رو به هوا گلنگدن می زند، فشنگی را که از لوله بیرون جهیده است با کف دست می گیرد، و ماشه را رو به هوا می چکاند،... سپس بی اینکه به شخص به خصوصی خطاب کند می گوید: " این مادر... هر وقت گروهبان زندان می شد حال و روزی برای ما نمی گذاشت. با فلاکت یک خوراک چای و دو سه حبه قند پیدا می کردیم، پریموس را روشن می کردیم، و چای را دم می کردیم، گوش می خواباند، تا چای دم می کشید." مکث می کند، نفس تازه می کند؛ انگار خسته است؛ و در ادامه ی سخن می گوید:" همین که می خواستیم چای را زهرمار کنیم یکهو سر و کله اش پیدا می شد، لگدی به کتری و پریموس می زد که ده متر آنطرف تر پرت می شد... قوری که هیچ، آن می شکست و پریموس هم اغلب عیب پیدا می کرد. نمی دانید این مادر... چه داغی به دلمان می گذاشت! هرچه می گفتیم سرکار، آخر، ما هم مسلمانیم، ماهم بنده ی خداییم. میگفت بنده ی هر... می خواهید باشید تو نگهبانی چای بی چای! و بعد تازه با مشت و لگد می افتاد به جانمان..." سپس انگار تازه متوجه اهمیت عمل خود شده باشد می گوید:" نه، حالا خودمانیم، من از شما می پرسم، شما جای من بودید چه می کردید؟ نه، شما بگید..."
آن شب همه جا صحبت از این عمل ناجوانمردانه بود؛ تمام مردم شهر ناراحت بودند، و من یکی از کسانی بودم که دلم می خواست قدرتی می داشتم و حسین بیگ را خام خام می خوردم. ولی چند نفری که گذرشان به زندان افتاده بود به او حق می دادند؛ می گفتند: دستش درد نکند، مرد یعنی این! و من حرص می خوردم... بابا ناراحت بود، می گفت با اسیر این طور رفتار نمی کنند...
سه چهار روزی از این ماجرا گذشته بود که یک روز غروب داروغه نامه ای برای بابا آورد. بابا نامه را خواند، مدتی فکر کرد و در خاطراتش گشت، و نویسنده را به جا نیاورد، در حالی که داروغه فکر می کرد که نعل وارو می زند و چون به دولتـخواهی معروف است تعمدا اظهار ناآشنایی می کند. نامه از ستوانی بود به نام کریمخانی که می گفت جزء ایرا است و حال خوشی ندارد، چون معتاد است، و متاسفانه نه پول در بساط دارد و نه "مواد" و چون می داند که آدم خوبی است _یعنی بابا_ این است که به لطف و بزرگواری او متوسل می شود تا اگر مقدور باشد از بذل مساعدت دریغ نفرماید... بابا یک لول تریاک و سه تومان پول داد و به من گفت که همراه داروغه برایش ببرم، تا بعد. داروغه گفت که آزاد کردنش کاری ندارد، کافی است به خان بگوید و خواهش کند، مسلما رد نمی کند. بابا گفت تا ببیند. تریاک و پول را بردم، کلی شنگول شد. در ضمن بی این که ماموریتی داشته باشم افزودم که بابا برای آزادیش هم اقدام می کند_ چیزی نماند از شدت احساس گریه کند...
بابا، به علت همان دولتـخواهی، با واسطه، از خان خواهش کرد، و خان پذیرفت، و رفتم و آقای کریمخانی را در میان بهت و حیرت و حسرت اسرا به خانه آوردم. طفلک بخاری هر قدر هم داغ بود او گرم شدنی نبود! بابا برخلاف معمول محل گفت کرسی برایش گذاشتیم. چند شب در خانه ی ما ماند و با بابا سیر تریاک کشید و عرق خورد. می گفت خیال دارد وقتی به سنندج برسد خود را به کرمانشاه یا تهران_ بیشتر تهران_ منتقل کند. البته بی درنگ آدرسش را برای بابا خواهد فرستاد، و البته در آن صورت ابدا جای نگرانی نیست، و هر وقت من برای ادامه ی تحصیل رفتم خانه ی او با خانه ی خودمان فرق ندارد، خانه اش متعلق به بابا است، و از این حرفها. البته رفت و آدرس هم نفرستاد. دوران آشفته ای بود _ کسی هم توقع نداشت. باری، چون حالش جا آمد و سرما از تنش رفت اظهار علاقه کرد که در صورت امکان کسی را همراهش کنند که به سقز و از آنجا به سنندج برود. توشه ای برای راهش، و پای افزار مناسبی تهیه کردند و خرجی مناسبی به او دادند، و رفت_ با کلی اظهار حق شناسی و بندگی، به امید روزی که انشاءالله تلافی کند...
عمو از این برخورد تعجبی نمی کند، و وقتی که جریان را تعریف می کنم قضیه را خیلی به سادگی برگزار می کند. می گوید:" پیش می آید، شاید محذوری داشته، ممکنه مریض داشته_ پیش می آید. تو هنوز جوانی، از این چیزها زیاد میبینی، نباید زیاد سخت بگیری. حتی اگر دیدی که کسی مثل من هم، که دوست چندین ساله است، یک وقت سردی نشان داد نباید ناراحت بشوی." من اصلا نمی پذیرم، و می گویم که نه، این حرفها را قبول ندارم... عجب اوضاعی است... عجب مردم متلوّنی، که مدام رنگ عوض می کنند، و تو باید مدام در کمین باشی، مدام گوش به زنگ باشی که هر دم حرکت تازه ای بروز بدهند... و تو کار همان هموطن معرف را بکنی، که هی ریشه ها را از زمین درآوری و نگاه کنی ببینی آیا گرفته اند یا نگرفته اند... و ببینی که نگرفته اند! در این حیص وبیص است که پسر عمه ی بابا، عصازنان، از در ستاد بیرون می آید. سلام می کنم، می خواهم نایب را معرفی کنم، ولی احتیاج به معرفی نیست، او را می شناسد. به گرمی با او حال و احوال می کند؛ می گوید خوب جایی گیرش آورده ام، بد نیست نامه ای هم از فرمانده لشکر بگیریم. این را می گوید و عقب گرد می کند، ما هم دنبالش. به دفتر رئیس ستاد می رویم، با او دوستی دارد، و می مانیم و نامه را می گیریم . از قضای روزگار این رئیس ستادی که.
رئیس ستادی که سنگ اول بنای زندگی اجتماعیم را گذاشت سنگ اخرش را هم برداشت؛ رئیس دادگاهی بود که محکومم کرد... رئیس ستاد تلفنی روز حرکت ماشین پست را می پرسد و دستور می دهد نامم را در صورت مسافران وارد کنند ... ماشین فردا ساعت هست صبح حرکت می کند، بنابراین امروز ازادم . با هم به خیابان می اییم ؛ یک ساعتی بیش به ظهر نمانده است ؛ با پسر عمه بابا به منزلی که اجاره کرده است می رویم و به اصرار او همان جا ناهار می خوریم؛ پسر عمه اصرار دارد با او بمانم ، اما چون از لحن سخنم بوی بی میلی را حس می کند می خندد؛ می گوید اشکالی ندارد ؛ معلوم می شود انجا خوش تر می گذرد ، عمو تعارف می کند که خانه متلق به اقا است ، ایشان هم منت بر او بگذارند مشرف بفرمایند. موافقت می شود که شب را در خانه عمو بمانم . عمو شنگول است ؛ برای خانمش تعریف می کند که شخصی با چنان اسم و رسم هر کار کرد نماند و کلبه عمومی پسر خود را ترجیع داد _ وکلی از این حرف ها، درست در جهت عکس چیزهایی که صبح گفته بود ، با کلی گوش کشیدن ها و پدرسوختن گفتن ها. بیگمان می دانست که ادم وقتی از این جور حرکات خوشحال بشود از ان جور حرکات هم ناراحت می شود، این یک چیز طبیعی است ، ولی انگار جوان ها حق ندارند به طور طبیعی از چیزی ناراحت با خوشحال بشوند، اگر هم شدند نباید اظهار کنند . من هم می دانم بد نیست ادم خوبشتن دار باشد، اما خویشتن داری وقتی مستمرّ شد و جرو خمیره و سرشت ادم شد ان وقت ادم می شود عنق منکسره ، می شود ماشینی که همه اش ترمز گرفته راه برود ، ان وقت یا راه نمی رود یا اگر هم برود دود و بوی ترمزش بلند می شود، ان وقت یا ترمز می برد و می زند به لاقیدی و لگام گسیختگی ، یا می شود برج زهرمار...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فردا حدود ساعت هفت و نیم با عمو به ستاد می رویم . کامیون کوچک پست اماده است . به خلاف من ، این بار بار و بندیل کامیون زیاد است : تا سقف بار زده اند : همه جا رختخواب و رختجواب پیچ و سماور و خرت و پرت منزل ؛ و وسایل است که همچنان می اورند . مرد کوله پشتی به پشتی ، نظیر همان مرد پریشبی ، که اینک می فهمم حمال بود ، بالای کامیون دارد بارها را درست می کند، و هر بار که دستور می دهند ابندا چادر را بر اطراف بدن درست می کنند، یا حرکتی باد در پادر می افگنند و برای لحظه ای زودگذر تن و بدن خود را به رهگذران ارائه می کنند و سپس انگار تصمیم گرفته باشند که این اخرین باری خواهد بود که بدنشان روی روشنایی خواهد دید چادر را در حوالی زیرچانه محکم می گیرند، و بعد با قیافه ای که به ظاهر عصبانی است و کشیدگی و حالت لب ها نشان می دهد که عصبانیت زیاد عمیق نیست نقّی می زنند: هر گاه که باربر دست می برد و بنا بر دستور چیزی را جابجا می کند زن دیگری که از دور جریان را می پایید و تا این دم خاموش بوده دادش در می اید ( اوی عمو، چکار داری می کنی ! گهواره بچه مو له کردی ! اونو بدش اونورتر !)) و دست و سر و سینه و کمر و چادر را طوری به جنبش درمی اورد و صدا را چنان بالا می برد که باربر گیج وار بر جای خود خشکش می زند. سرانجام اعتراض ها و غر زدن های زن ها، شوهرها را بالای کامیون می فرستد: دو درجه دار می روند و اثاث را طبقه بندی می کنند، و جریان ظاهرا به خوشی و خرّمی پایان می پذیرد ؛ جز این که خانم گروهبان حسنی نق می زند و به شوهرش بدو بیراه می گوید که مرد که مثل تازی وقت شکار شاشش گرفته و معلوم نیست به کدام جهنم درّه ای رفته است ؛ خدا می داند وسایلشان را کدام گوشه تپانده اند!
سرانجام راننده که درجه دار گردله ای است و بازوها را طوری نگهداشته که انگار زیر بغلش دمل دراورده است با کاغذی که در دست دارد از کوچه باشگاه سرازیر می شود . بی توجه به مسافران یکراست به سوی ماشین می رود ، با نوک پوتین با چرخ های ماشین حال و احوال می کند، جلو یمی از چرخ ها که گویا به زبان پرخی خود اظهار کسالت کرده چندک می زند و حال و احوال بیشتری می کند. گروهبان حسنی دوان دوان _ در حال که خانم دست و بال تکان می دهد و با تنفّر لب ور می چیند_ می رسد . راننده کمر راست می کند؛ صورت اسامی مسافران را می خواند؛ همه امده اند؛ دستور سوار شدن می دهد؛ با عمو خداحافظی می کنم ، و سوار می شوم ، و دور از زن ها و دیگران در گوشه ای از عقب کامیون بر زیلویی جا خوش می کنم...
مسافرت عادی است؛ جز غر زدن خانم گروهبان حسنی ، که چون شوهرش شکار شاشش گرفته بوده یک ردیف از جلو عقب است ، و هر چند گاه دست می برد و چادر را بر اطراف سر مرتب می کند و چشمی به نارضایی می غلتاند؛ بعد سربالایی گردنه و ناله ماشین، و فریاد هر چند کاهه گروهبان اتشپاره که ( سرازیری قبر ذلیل نشی صلوات بفرست!)) و صلواتی که می فرستیم و به عنوان کمک دنده روحی به خورد ماشین و راننده می دهیم ؛ ماشین گاه سرو تنه را به دامن اسمان می ساید و گاه بر فراز درّه بال می زند، و سپس به اغوش کوه می پیچد، انگار از سردی اسمان چندشش شده باشد: و هر گاه که چنین می شود ، احساسی شبیه به احساس ایام کودکی به من دست می دهد، انگاه که مارکشته ای را می اورند، که به پشتش دست بکشیم ، که ترسمان بریزد _ چه چندش اور بود ! دست کشیده و نکشیده دستمان را پس می کشیدیم . ماشین هم همین طور است ؛ و تا او تنه به دامن اسمان می ساید ما خودمان را جمع می کنیم و چشممان را می بندیم ... وای ، چه دوره ژرفی ! سپس گذشتن از گردنه و بی اختیار برگشتن و به روی هم لبخند زدن؛ و از ان پس زمین های سوخته و افتاب خورده و عقیم که غبار باس و سترونی برچهره شان نشسته و چین های عمیق پیشانیشان را خط انداخته ؛ خاخسک هایی که با وزش باد می لرزند، یا چند قدمی در پی ماشین می دوند، گذشتن از کنار یا میان روستاهای مخروبه با کودکان ژولیده و شندره و چرکینی که با پاهای قاچ خورده در کوچه ها می لولند، یا در سایه دیواری تخلیه می کنند و با نزدیک شدن ماشین شوار شندره شان ره به خود می کشند و در حالی که خنده از چشمان معصومشان می جوشد چندی با گام های ریز کامیون را نعثیب می کنند و به ان می اویزند، یا نیاویخته و سواری نگرفته جا می مانند و همچنان در جالی که چشم به ما دارند در پی ماشین دوانند ؛ کلاغی که از شدت گرما منقار گشوده ، و با نزدیک شدن ما جستی می زند و یکی دو قدم انطرف تر می نشیند ؛ خودنمایی سگ گله ؛ گله گله زمین های بارور و سبزی که تبریزی ها و سپیدارهایش که کاکل خود را به نوازش با دسپرده و به راز گویی و راز سپاری پرداخته اند، و باز دشت سوخته ، و سرانجام ثهوه خانه ای کثیف ، با میزها و صندلی های لق و زهوار دررفته و چرب و گرد گرفته ، و سکویی که برا یکی دو سیاه سوخته و بی رمق و بدلباس برگرد منقلی تریاک می کشند ، و طبق معمول ناهار ف و باز سوار شدن و راه افتادن ف و باز زمین های سوخته و گله گوسفندان که انگار چون فرماندهانی که جبهه شان از هر سو شکافته شده به مشاورده بسیار محرمانه سر در هم کرده اند، و شگی که بر سر غیرت می اید و با قیافه ای مردانه چند قدمی ماشین را دنبال می کند تا با دم اویخته ، له له زنان ، لوک ، به پاسگاه دیده بانی خود بازگردد.
از لکه های زرد خفه روستاهای دور ، دور می شویم _ تا به کسی یا دهی یا احیانا قهوه خانه ای می رسیم ، انگار از ابادانی و ادمیزاد وحشت داشته باشیم به تاخت دور می شویم . کم کم منظره تغییر می کند ، اثار تلاش برگرده زمین محسوس می گردد ، تعداد قلمستان ها فزونی می گیرد و شمار قطعات کشت اطراف راه بیشتر می شود ... تراکم روستاها بیشتر می شود ؛ روستاها و خانه های ان ند قدمی سر در پی هم ، و به دنبال ما می نهند ؛ سپس خسته و کوفته حیران بر جای خود میخکوب می شوند ؛ از پلی می گذریم ف با رودحانه و دهی در کنارش ؛ پل چند قدمی از دنبال ما می دود ، ده از روی رود می پرد و ما را تعقیب می کند ، سپس جفت می زند و به سرجای خود باز می گردد و به نظاره اکتفا می کند ، و قیافه ای می گیرد که دست از پا خطا نکرده است ! جاده به سرعت پیشاپیش ماشین می دود ، دهات را به دو نیم می کند ، نیمی را به راست و نیمی را به چپ می اندازد و برای ماشین راه باز می کند و بی انکه نگاهی به پشت سر بیفگند همچنان به پیش می رود و به صورت ما فوت می کند . سیم های تلگراف کنار راه گاه انقدر پایین می ایند که از دور انگار به پرخ های ماشین می خورند ، و گاه انقدر بلند می شوند که انگار برتپه اند ... اینک درجه داران از دور الوند را با کارخانه برقی که بر تپه های دامنه ان بنا شده است و با اب می گردد به زن هاشان نشان می دهند . ظاهرا قضیه شاش تازی بخیر گذشته : گروهبان حسنی دست چپ را از پشت کمر خانم دراز کرده و میله دیواره کامیون را گرفته و خانم که حال خوشی نداشته و تازی حالی باز یافته است سر را بر سینه اش و کمر را بر دستش تکیه داده و به ناز چشم می گشاید و کارخانه ای را که المان ها ساخته اند و همچون خود او که بر دست های شوهرش تکیه کرده سر بر دامن الوند نهاده و به قدرت خدا با اب می گردد و حتی به یک چکه بنزین هم احتیاج ندارد ، می پسندد و تعجب کنان می گوید ( وا!)) سواد شهر از دور پدیدار می شود: شهری بزرگ با گنبدهایی چند که از چهار سو در محاصره درختان سبز و خرم قرار گرفته است . گاه کامیون یا اتوموبیلی از روبرو یا پشت می اید و می رود ؛ تعداد گاری ها زیاد است ؛ گاه درشکه ای ، دو اسبه یا تک اسبه ، که اسب هایش چیزی چون دوره عینک های افتابی برکنار چشم دارند تلق نلق کنان می گذرد با ما از ان می گذریم : لحظاتی چند در گرد و غبار فرو می رود و باز سر برمی اورد . هر قدر که نزدیک می شویم فاصله روستاهای کنار راه از هم کمتر می شود . مردم بر سکوی قهوه خانه های کنار جاده چای می خورند و تخته بازی می کنند؛ می گذریم و گرد و غبار خود را بر تابلوهای گرد گرفته و مسافران خسته یا مردم افسرده ای که خود را به یک چای مهمان کرده اند می پاشیم ، و با (( دعای خیر)) حضرات به راه خود ادامه می دهیم . از انبوه درختان می گذریم ، سبزه های اطراه راه و استخرها و ابگیرها را پشت سر می نهمیم و به حاشیه شهر می اییم .
دمادم غروب افتاب است که به شهر می رسیم . خورشید در پشت کوه فرو می رفت؛ الوند شبکلاهش را بر سر گذاشته و عبای تیره اش را به خود پیچیده و پشت به کوره داغ خورشید داده بود و برای رفتن به بستر اماده می شد . نقاش شب حاشیه کوه را شایه می زد و خط افق را محو می کرد .
کامیون در میدان بوعلی توقف می کند: میدانی بزرگ ، و اسفالت شده ، که خیابانی اسفالت شده از ان جدا می شود و راست به دره ای باصفا منتهی می گردد . سه خیابان دیگر هم از ان منشعب شده اند ، که اسفالت نیستند؛ بر گرد میدان گاراژها و مهمانحانه هایی است که در چشم جوان من بسیار باشکوه می نمایند. تابلوی مهمانخانه بولی را از دور می بینم ؛ سنمای بوعلی را هم : به یاد اکرم می افتم ، که به همین سینما می رفته، انگار سالیان دراز از او فاصله گرفته ام . با همسفران و راننده خداحافظی می کنم .راننده پس از خداحافظی توصیه می کند چون لباس سربازی به تن دارم کمی مواظب باشم ، ممکن است دژبان ها جلبم کنند ، و می گوید اگر خسته نیستم و کار به خصوصی در شهر ندارم بهتر است به عوض این که شب را در این جا بمانم همین الساعه ماشین بگیرم و به تهران بروم ، می گویم مگر شب هم ماشین می رود ، می گوید اری ، و گاراژ تهران را نشان می دهد ف تشکر می کنم ف معطل نمی کنم و به گاراژ می روم ... اول به دست شویی می روم ، قدری معطل می شوم تا خلوت شود . به درون می روم و در میان بوی گند و کثافتی که معمول
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دستشویی های ماست بلوزم را در می اورم و با هر خنس و فنسی که هست قسمتی از کوک های ژائه پیرهن را می شکافم و علی الله ، گور پدر جیب بر ف پنجان تومان در می اورم . نخ کوک را می کشم ، و گره می زنم _ تا بعد . خرمگس تنه لش درشتی که رنگ بالش به بنفش می زند هنوز بر گرد دهنه مستراح که زیرخروارها کثافت پنهان شده شرگردان است . مردی که تنگش گرفته یک هو در را می گشاید . دستپاچه می شوم ؛ بلوز از دستم می افتد ، ان را دز وسط زمین و اسمان می قاچپ ، مرد غرولند می کند ، می گوید : (( عمو ، مستراح جای شپش کشی نیست - مردم کار دارند!)) پیداست خیلی هم کار دارد . شتابان بلوز را می پوشم و بیرون می این ؛ مرد سلاحش را به دست گرفته و انگشت روی ماشه برده و اماده است : دیرجنبیده بودم اتش کرده بود : هنوز از استانه در نگذشته ام که صدای بمب های گندزا ، مستراح را می لرزاند .
به دفتر گاراژ می ایم . ماشین دارند ف نیم ساعت دیگر حرکت می کند ، یک جا هم بیشتر ندارند _ اخیش ! سی تومان _ وای وحشتناک است ! چانه می زنم ف فایده ندارد . پول را می دهم . بلیط را صادر می کند . بلیط را می گیرم ، و بیرون می روم ، به دم در گاراژ . خورشید در مغرب با صفحه تاب امده چرخ چاقو تیزکنی خود دندانه های کوه را تیز می کرد ف و عجبا شهر خنک می شد ... هوا رو به سردی گذاشته ، بدنم مورمور می شود ف مقابل دستفروشی که پیرهن کشی می فروشد می ایستم ، مدتی نگاه می کنم ، و سرانجام دل به دریا می زنم ف به لهجه غلیظ کردی، که سعی می کنم فارسی مطلوب باشد ، قیمت را با ((قاف)) غلیظ جویا می شوم ف و پیرهن کشی به قیمت هفت تومان می خرم _ اگر مابقی جریان به همین شکل پیش برود به پیسی می افتم . به دستشویی برمی گردم و پیرهن کش را می پوشم .... دور بر گاراژ پرسه می زنم و به شگفتی های جهان خیره می شوم ف و با هر چرخش چشم ، چون نوار ((ویدئو)) تمام مناظر و اصوات را در خود ضبط می کنم : از رفت و امد مردم ، از عبور زن ها ، از گذشتن درشکه ها ف از چراغ های کارخانه برقی که با اب می گردد و پرنورتر از برق های دیگر است ، و دستفروش ها و میوه فروش هایی که به اواز اجناس خود را عرضه می کنند_ همه را در خود جذب می کنم . یرشار شده ام . با نگرانی به گاراژ برمی گردم ، می روم و در حالی که بلیط را در دست دارم از جوانی که پشت میز نشسته است ساعت حرکت اتوبوس بعدی را جویا می شوم . می گوید : (( بفرما، بنشینیتان ، همین حالا.)) بر انتهای نیمکتی که چند نفری بر ان نشسته اند می (( نشینیمان)). نیمکت رو برو اشغال است ؛ یکی دو نفری در گوشه ای چندک زده اند ، سیگار دود می کنند ، زنی پادری در کنار در نشسته است ، دو زن در کنار در پنجره مانندی که به خیابان باز می شود در کنار بار و بندیل خود نشسته اند : انطور که از صحبت ها بر می اید اوتوبوس منتظر حاج عباسعلی است ، دیروز هم منتظر بوده ، و مسافران تا شب نشسته اند و حاج اقا نیامده ، از کجا معلوم شاید امشب هم نیاید . کم کم بی تابی مسافران اوج می گیرد : (( یعنی چه ، مردم را مسخره کرده اید ، ماشین دارید بگید نداریم ، مردم که مسخره شما نیستند !)) این اقایی که قیافه اداری ها و پشت میزنشین ها را دارد . چند نفری می ایند و دم میز و پولشان را می خواهند ؛ جوان پشت میز نشی می گوید : (( اقا من که مرض ندارم به شما دروغ بگویم ؛
گفتم میریتان میریتان!)) خانم چادری می گوید: (( دیشب هم همینه گفتی تان.)) جوان می گوید : (( چه گفتیمان همشیره؟)) _ (( گفتی تان میریمان نرفتیمان . حاج عباسعلی رو بونه کردیتان ؛ حاج عباسعلی گاش نخواد بیاد.)) شلوغ می شود ؛ هر کس با صدای رسا یا نارسا چیزی می گوید: به درک نمی خواد بیاد، می خوام صد سال ازگار نیاد... گور پدرش ... مردم که نوکر و زر خرید حاج عباسعلی نیستند... پولمونو پس بدید با (( گاراژ )) دیگه ای میریم ... جوان استدلال می کند : می گوید صحبت حاج عباسعلی نیست ، همشیره ، ماشینه، یه مشت پیچ و مهره س ؛ سگدستش خراب بوده داشتند درستش می کردن _ اخه من چه جوری بگم !... حالا تازه درست شده ، من قول میدم ، ده دقیقه نمی کشه . و صدا می زند (( ممدلی !)) جوان قلچماقی که لکه های روغن بر گوشه های لب و بینی دارد در درگاهی دفتر ظاهر می شود؛ جوان پشت میزنشین می گوید : (( بلاخره این زهرماری درست شد !؟)) جوان قلچماق می گوید : (( ماحاضریمان ، داشی! )) جوان پشت میزنشین می گوید : (( یکی رو بفرست سراغ جاج عباسعلی ، بگوشش ماشین مطلّه ، بلیطش مشتری داره ، نمخوات بیاد بگه!)) خطاب به جماعت می گوید : (( بفرماین سوارشیتان !))
برمی خیزیم ، و در حالی که جلو در کوچک دفتر همدیگر را هل می دهیم ، به هر حال از در می گذریم _ من عقب تر از همه _ و به سوی اتوبوس در ضلع شمالی حیاط به راه می افتیم . پرسان پرسان با قیافه بله صندلی بیست و سه را که درست روی چرخ است پیدا می کنم و می نشینم ؛ یکی می اید و مسافرها را می شما رد : یکی ، دوتا ، ... نه تا ... اقا برو کنار _ حالا اگه گذاشت! _ و باز شمارش را از سر می گیرد : یکی ، دو تا ... پونزده ، بیست و پنج ... و از همان کنار در ، به فضای میان در و به هر کس که جریان مربوط به او باشد با صدای بلند می گوید : (( چار تا کم داریمان !)) و یکی از دور که خیال می کنم همان جوان پشت میز نشین است با صدای بلند می گوید : (( درسته !)) ولی از راننده خری نیست ، مدتی می نشینیم ؛ من خیالم نیست ، ولی دیگران باز بی تابی می کنند ، و غرولند شروع می شود : (( وای خفه شدیمان ، په چرا نمیاد این شوفر!؟... اقا ترا بخدا یه دقیقه سیگار نکشین ، قلبم گرفت !)) زنی با گوشه چادر خود را باد می زند _ (( ذلیل شین ایشالله !)) یکی دو تا از مسافران می روند و ایند، و زیر لب غر می زنند؛ زنی می پرسد ( اقا بلاخره راه میافتیمان؟)) مرد جواب می دهد : (( منتظر حاج عباسعلی هستند ف همشیره .)) همشیره می گوید : (( ای سگ برینه به گور بابای مردم ازار ! )) مرد می گوید : (( فعلا که اون ما را منتر خودش کرده همشیره )) جوانی از میان مسافران می رود و دست می گذارد روی بوق _ همه یکّه می خوریم _ و چند بوق ممتد می زند . جوان قلچماق از دفتر می اید ، اول گردنی می گیرد و با قیافه ای تهدید امیز می گوید : (( کی بودش بوق زد ؟ )) جوان می گوید : (( من بودم ، فرمایشی داشتیتان؟)) و بگومگو در می گیرد ، مسافران به پشتیبانی از جوان مسافر به جوان قلچماق می پرند ، جوان قلچماق در حالی که برافروخته است زیر لب غز می زند : (( نوبراوردیتان! )) و غر زنان دور می شود... سرانجام هنگامی که طاقت ها طاق شده و مسافران همه تصمیم گرفته اند که پولشان را حتما پس بگیرند و با (( گاراژ )) دیگری بروند سروصدایی در دالان جلو دفتر درمی گیرد و حاج عباسعلی با گله ای ملازمان و بدرقه کنندگان وارد می شود . مسافران به تمسخر و معترضانه صلوات می فرستند . حاج اقا که ادمی است باریک و گردن دراز ، و صورتی استخوانی و ته ریشی حنائی دارد و عبای نائینی خوش رنگی بر دوش و شب کلاهی به سر دارد لب می جنباند : ظاهرا دعای سفر می خواند . با ملازمان روبوسی می کند ، و به سوی در اتوبوس به راه می افتد ؛ خانم چادری مسنی با صدای بلند می گوید : (( اکبراقا! کوشی اکبراقا؟)) اکبر اقا می گوید : (( اینجام ، مادر.)) خانم می گوید : (( دائی جان)) و اکبر اقا می پرد جلو رکاب و قران را نگه می دارد تا حاج اقا از زیر ان بگذرد ؛ حاج اقا قران را می بوسد و بر چشم می گذارد و بسم الله گویان پا بر رکاب می نهد ، مسافران با نگاه خصمانه و در عین حال رموک از او استقبال می کنند . زن و دو دختر حاج اقا به رنان و دختران بدرقه کننده جسبیده اند . سرها طوری زیر چادر ها رفته که مسافر از بدرقه کننده تشخیص داده نمی شود ، و حرکات سرها طوری است که انگار دعوا است و دارند با غیظ همدیگر را گاز می گیرند . سرانجام عیال حاج اقا از زیر قران می گذرد ، خم می شود و تمام نیرویش را جمع می کند که پا بر رکاب بگذارد ؛ اکبر اقا دست زیر بالش می دهد ، و هوئی می کشد و زن دائی را بلند می کند ، زن دائی می گوید : (( پیر شی ایشالله )) دخترها سبک بر رکاب می جهند ، و خرامان خرامان در حالی که تن و بدن جوانشان را در چادر پیچ و تاب می دهند می ایند و می نشینند و با نگاه های کاونده چشمان شیطانشان به ارزیابی مسافران می پردازند_ بی اعتنا. حاج اقا و عیالش جلو من _ و حاج اقا دقیقا جلو من . خیل بدرقه کنندگان به دو بخش تقسیم می شود : گروهی جلو پنجره ای که حاج اقا نشسته است می ایند : انهایی که قدشان بلندتر است دماغشان را به شیشه های پنجره می چسبانند و دیگران بر نوک پا بلند می شوند و حاج اقا را تماشا می کنند؛ گروه دیگر با دخترها مشغولند . خواهر حاج اقا ابغوره می گیرد و پیاپی از اقا داشی می خواهد که جان خودش جان بچه ها به رسیدن تهران ((تیلگراف)) بزند. حاج اقا می گوید : (( ان شالله )) و سفارش می کند که النگوها را فراموش نکند و بدهد به پسر مشتی رحیم بیاورد ؛ زن حاجی سر را با چادر و مخلفات جلو سینه حاجی اقا می برد و به رقیه خانم سفارش می کند که یه وقت یادش نردود، و زیر فرش ها را حتما اب تنباکو بریزد ؛ رقیه خانوم یاداوری می کند که مهر و تسبیح را فراموش نکند ، و حتما از خود صحن بخرد ، برای فضل الله هم خاک تربیت بیاورد _ و جوان پشت میزنشین ، کاغذ به دست ، جلو ردیف اول صندلی ها ایستاده است . کاغذ را نگاه می کند ف ان را مقابل پنجره می برد ، با تک تک مسافران چیزهایی می گوید ؛ به ردیف صندلی حاج اقا می رسد ، امّا از او می گذرد و چیزی نمی گوید ؛ به ردیف صندلی ما که می رسد می گوید : (( بیست و دو )) جوانی که سمت راست من نشسته است می گوید : (( بله.)) جوان پشت میزنشین می گوید : (( پونزده تومن دادی _ پس کرایه پونزده تومن _ درسته ؟)) جوان می گوید : (( درسته .)) به من که می رسد می گوید : (( پس کرایه ندارد .)) می گویم : (( نه ، هم هرا داده ام ))... شوفر اقا امده است ؛ و در صندلی خود نشسته است ، و در حالی که یک وری جوان را می پاید ، با بی حالی پک سیگار می زند . جوان پشت میزنشین ،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امده بود برمی گردد ، و پیاده می شود ، شوفر اقا هم پیاده می شود ، و از پی او به دفتر گاراژ می رود . باربرها از بالای ماشین پایین امده و نردبان را برداشته اند . چند دقیقه ای می گذرد ، سرانجام سروکله شوفراقا از نو پدیدار می شود : کاغذی را که جوان پشت میز نشیت به دست داشت در دست دارد ، جلو صندلی های ردیف اول می ایستدو صورت را با ذکر پس کرایه و پیش کرایه می خواند ، و چون به صحت ان مطمئن می شود می گوید : (( الهی به امید تو ! )) و با قیافه جدی پشت فرمان جای می گیرد : با پا با ترمز و کلاچ حال و احوال می کند ؛ دست می برد ؛ دگمه ای یا سیمی را که من نمی دانم چیست سفت یا شل می کند . می گوید : (( اسداله ، پداله من که درست نمی خوابه ، دستکاریش کردی ؟)) اسداله می گوید : (( نه چطورمگه ؟)) –(( هیچی ف ترمزها هم درست جواب نمیدن ؛ روغن ریختی ؟)) اسداله می گوید : (( روغنش اندازه بود )) شوفر اقا می گوید : (( به امید خدا !)) و بعد می گوید : (( بزن بریم !)) اسدالله که در کنار در ایستاده است از زیر داش بورد هندل را برمی دارد ؛ هندل را می گذارد در محل مخصوص و ان را با قوّت می چرخاند . ماشین جواب نمی دهد ؛ باز می چرخاند ؛ باز جواب نمی دهد _ صدا می زند : (( اکبراقا ، ساسات !)) اکبراقا دکمه ای را چند بار دستکاری می کند و پا می جنباند ، و سرانجام ماشین عطسه می کند ، و مسافران صلوات می فرستند و زن ها و مردهای بدرقه کننده حاج اقا دست و سرانگشت از پنجره رد می کنند ، و ابغوره می گیرند ف و از گوشه چادر بر و رو نشان می دهند ، و ماشین گاز می دهد . اسدلله هندل را سرجای خود می گذارد ف و پیشاپیش ماشین ، پس پسکی و در حالی که با دو دست به اکبر اقا فرمان می دهد با دالان می دهد ف و ماشین به راه می افتد ، و صلوات دوم ختم می شود . جلو دفتر متوقف می شویم ؛ مدتی جوان پشت میز نشین و راننده از پنجره بغل دست راننده صحبت می کنند ، انگار قبلا وقتی برای این کار نداشته اند ؛ سرانجام خداحافظی اصلی تمام می شود ف و صلوات دیگر _ اینک در خیابان هستیم . به دروازه و پمپ بنزین می رسیم ، مدتی هم بنزین می زنیم ، و راننده و شاگردش انگاز تازه به صرافت افتاده باشند ماشین را وارسی می کنند ، لاستیک ها را نگاه می کنند ، سرتکان می دهند _ باز صلوات بلند ختم می شود ، و راه می افتیم ، علی الله _ برو که رفتی ...
شب است ف چیزی دیده نمی شود ، جز چراغی که هر چند گاه از دوردست سوسو می زند ، و چراغی که راننده می زند ، و سوت و صفیر ماشینی که از ما می گذرد . متفقین جاده را اسفالت سرد ریخته اند ، و خوشبختانه گرد و خاک نیست . مسافران با هم انس گرفته اند و حرف می زنند؛ جوان بغل دست من ملایری است ؛ چیزی نداریم به هم بگوییم ؛ هر چند گاه که نگاهمان با هم تلاقی می ککند لبخندی می زنیم و می گذریم _ یعنی که می نشینیم . او کم کم به چرت می افتد ، و من بیدار می مانم . پای گردنه _ گردنه اسد اباد _ توقف می کنیم تا به قول اکبر اقا (( ماشین جونی بگیرد .)) بیشتر مسافرا پایین می ایند ، چای یا ابی می خورند ، زن ها در ماشین می مانند ، چادرها را به خود پیچیده و خوابیده اند . گرسنه ام ، هوا سرد است . بر سکو ، حوالی خانواده حاج عباسعلی می نشینم، حاج اقا چای شیرین و نان سفارش می دهد ، من نیز به تقلید از او یک نان و یک چای شیرین سفارش می دهم و شام و ناهارم رو یکجا می خورم و چای قند پهلویی بدرقه می کنم . این طرف تر چند دهاتی نشسته اند ، با پاهای خاک الود و قاچ خورده ، و تریاک می کشند و درد دل می کنند ، و از شارده و زمین و اب و بی ابی و ملخ و بدی محصول صحبت می کنند : عینا مراد و درویش رحیم و صوفی رسول _ این چه جوری است ! انگار مردم زحمتکش همه جا یک جوراند ، و دردشان مشترک اسن ! تعجب می کنم ، اخر حاجی فتح الله می گفت عجمستان بهشت است ... ولی این چیزهایی که می گفتند به همان جهنم طرف های خودمان شبیه بود !
یک ساعتی می مانیم ، بعضی ها بر نیمکت ها یا سکو دراز کشیده اند و خرناس می کشند؛ سرانجام اکبر اقا به اسدالله می گوید که مسافرا را جمع و جور کند . جمع و جور می شویم و در جای خود قرار می گیریم . این بار اسدالله می شمارد ، و چون غایبی نمی بیند مراتب را به اکبر اقا اطلاع می دهد ، و طبق تقاضا یک صلوات بلند ختم می شود ، و باز هندل ، و عطسه و سرفه ، و سرانجام نالیدن و صلوات فرستادن و راه افتادن . زوزه های تیزی که از دل ماشین به اسمان می رود حکایت از نشیب راه دارد : به اهنگ قدم پیاده راه می رویم ، باد دود غلیظی را که از پشت ماشین خارج می شود به بدنه ماشین می کوید و در سر پیچ ها که اسدالله در را باز می گذارد به درون ماشین می راند . موتور جیغ می کشد ، و صلوات است که به یاری کمک دنده می شتابد . بی انکه جایی و چیزی را دیده باشیم ، هیمن قدر از گردش ماشین می دانیم که پیچ هایی را طی کرده ایم ، و احساس می کنیم که در بلندی هستیم . گردنه را پشت سر می گذاریم ف و سرانجام به اوج می رسیم . از نیمه شب گذشته است، در انجا هم توقفّی می کنیم تا ماشین (( نفسی )) بکشد، و خود را به چای مهمان می کنیم _ و باز راه می افتیم . سفید گر شب بایده اسمان را سفید می کند ... لق و لوق ماشین سرانجام شقی گردنم را می گیرد ، سرم کم کم بر میله گردن ، چون گل افتاب گردان بر ساقه ، لق لق می خورد ، و خواب پاورچین پاورچین به سر و گردنم نزدیک می شود : پنجه های نامرئی خواب وجودم را ، و اتوبوس را ، ارام از این دشت برمی دارند و به عالم خود می کشند ، و من سبک چون کودکی در گهواره با تکان اتوبوس در دریای خواب بر کشتی پر از مسافران شاد و ناشاد ارام و مضطرب ، اشنا و نااشنا ، جای می گیرم ، و در کنار پهلو نشین ملایری ، که گاه سرش بر شانه ام تکیه می کند ف به خواب می روم ... افتاب تیغ کشیده است که در حوالی حصارک از خواب بیدار می شوم _ همسفر پهلو نشینم چنین می گوید . نگاه می کنم ، دستی سبز و خرم و درختانی انبوده و سرسبز ، و دورادور خانه هایی با شیروانی ، که همسایه ام می گوید کرج است . در حصارک می ایستیم . پرندگان از بیشه اطراف قهوه خانه دمیدن افتاب را خوشامد می گفتند و در عوض تبریک بر یکدیگر سبقت می جستند _ و درختان ورد می خواندند_ و ما چای می خوردیم ، و حاج عباسعلی دعا می خواند ، و دخترها نگاه نکرده دید می زدند... سوار شده ایم ، می خواهیم حرکت کنیم ، پیرمرد مسافر بدلباسی که تا ان وقت ندیده بودمش روی تخت سنگی جلو قهوه خانه به سجود رفته است ؛ شمارش اسدالله تمام شده ؛ این بار اکبر اقا است که پیاپی بوق می زند ، و مرد همچنان نماز می خواند غ حاج اقا مداخله می کند و با قیافه مومنانه ، همرا ه با قدری خودپسندی امیخته به فروتنی می گوید : (( اقا ، عجله ای نیست _ بگذارید نمازش را بخواند ، همین یک لقمه نانی هم که می خوریم از برکت همین تتمه ایمان اینها است _ این هم نباشد دیگر چه داریم !؟)) و دستی به محاسنش می کشد و قیافه دل شکسته و غمزده به خود می گیرد ... حرکت می کنیم . انتظاری خفیف بر چهره ها پرسه می زند ؛ جاج اقا عبا را به خود پیچیده و دعا می خواند ، زن حاجی سرو لبان سیاه و چروکیده و فرواویخته اش را بر شانه حاجی تکیه داده است ، انگار ماده غولی که بخواهد حاجی را لقمه چپش بکند ؛ با حرکت ماشین لب فرو اویخته اش چون لی اسب پیر و اخته شل و ول می لرزد ، انگار از خواهر شوهرش بدگویی می کند ؛ دخترها گوشه چادر را جلو صورت گرفته اند و پچ پچ می کنند و می خندند ؛ همسایه من می خندد و نگاهم می کند ، و من بیخودی می خندم . گاه ماشینی از روبرو می اید ، و دست های نادیده به صورت مسافران سیلی می زنند و تند تند می گذرند ... از کرج می گذریم ، جز میدانی و یکی دو خیابان و بسیاری درخت چیزی نمی بینیم ؛ در پمپ بنزین نزدیک پل بنزین می زنیم ، وبه یاری یک صلوات بلند پیچ کنار رود را می پیماییم _ ماشین توقف می کند _ یعنی چه !؟ اسدالله خان در را باز می کند ف و (( گنبد نما )) می خواهد ، و به جلو صندلی ها می اید : از همسایه ام جویا می شوم : گنبد نما چیست ؟ می گوید تهران از دور پیداست ، انعام می خواهد . نگاه می کنم ، غبار انبوه می بینم و نشان از شهری بزرگ : این همه دود : بابا راست می گفت . می گفت در تهران هوا نیست ؛ می گفت چون هوا نیست مردم اشتها برای خوردن ندارند ، انهایی که دارند و پر می خورند از بی هوایی خفه می شوند ، و به همین جهت بیشتر ثروتمندها و اعیان با عمل جراحی معده شان را دراورده اند و جایش معده پلاستیکی گذاشته اند ، که روزانه جز یک پیاله چایی یا یک بستنی چیزی نخورند ! پنج قرانی می دهیم، به عشق گل روی تهران، که نمی دانم ما را چگونه می پذیرد، و آیا اساساً می پذیرد یا نه. چون بعید نیست نپذیرد: بگویند جا ندارم، معدّلت کم است؛ ترک تحصیل داری – و مثل هر یک از مراحل زندگی با نزدیک شدن و پدیدار شدن هدف، هزاران تردبد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 11 از 24:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA