انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 24:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
همچون دانه های گندمی که از سوراخ جوال بیرون بریزند یک یک و دو دو و سه سه و مشت مشت از پی هم سرازیر می شوند: دیر نکرده ام ولی شاید از موعد ثبت نام گذشته باشد؛ ممکن است مسابقۀ ورودی داشته؛ امروز اول یا دوم مهر اشت؛ اگر مسابقه ای بوده حتماً تمام شده؛ اگر ثبت نامی بوده حتماً موقعش گذشته. اگر مسابقه ای بوده من در آن شرکت نداشته ام، و اگر باشد باز من چیزی بلد نیستم: اصلاً به فکرش نبودم، حتی کتاب هایم را هم نیاورده ام! – و بعد استدلال های موافقِ جریان: کار من یک جریان استثنائی است؛ خودشان بخشنامه کرده اند، من که همینطوری سر خود نیامده ام! اگر نمی خواستند بخشنامه نمی کردند، حالا که کرده اند، هر وقت بروم قبول است... ولی اگر خانۀ پسرِعمۀ بابا را پیدا نکنم چه!؟ من که جایی را بلد نیستم! آمدیم از آن خانه رفته بود، آمدیم تحویلم نگرفت، آمدیم... وای کلّه ام ترکید! به درک نشد که نشد. بالاخره مسافرتی است؛ جاهایی را می بینم و برمی گردم؛ می گویم نشد، من که سعی ام را کرده ام... اوه، آن وقت بابا است که اخم می کند و در گل قالی خیره می شود، و حضرات هستند از زن بابا و عموها گرفته تا تمام نقطه های ریز و درشت شجرۀ انساب و همۀ رفقای دور و نزدیک که زبان به طعن و تمسخر می گشایند: «نه بابا، قبولش نکردند. مگر شهر هِرت است! نه جانم، تهران دیگر سقز نیست که بلبل زبانی بکند. آنجا هزاران مثل او را می گذارند توی جیب کوچکه شان! خیال کرده!» و با قیافه هایی آدم را نگاه می کنند که آدم آرزو می کند سوسک بشود و در سوراخ مستراح قایم بشود...
امواج دریای سراب دشت به پیکر اتوبوس و ما می خورْد و در پهلوها می شکست و در جایی در پشت سر ما به هم می پیوست، امّا چیزی از تردید و اندوه مرا با خود نمی بُرد. ماشین ها و درشکه ها و گاری ها و دوچرخه ها از خیابان های خالی روحم می گذشتند؛ صدای بوق ماشین ها و درشکه ها نه در گوش که در پهنۀ تهی از امید روحم طنین می افکند: بچه که بودم سرم را توی ظرق گلین خمره مانندی که نان در آن می گذاشتیم می کردم و ماق می کشیدم. صدای ماشین ها را اینک در این مایه می شنوم. دیگر دست اندازی نبود؛ شهر چون پیرزن آشفته مویِ دوک ریسی که کلاف از دستش رها شده باشد و با کشیدن رشته ای از آن در کار بازآوردنش باشد، با رشتۀ نامرئی خود اتوبوس ما را به سوی خود می کشید، و چون ما را می کشید تارهای دیگری از کلاف در می رفت و در اطراف پراکنده می شد، و پیرزن شهر با این کلاف سردرگم مشغول بود و ما می رفتیم که در کلاف سردرگم شهر گم شویم و چون رشته های دیگر کلاف، شهر را آشفته تر کنیم.
راننده به وضوح از سرعت ماشین کاسته است، و خوش خوشک می آییم. گاه در چهارراه ها به فرمان پاسبان هایی که آستین پوش سفید بر آستین بازوی راستشان کشیده و بر سکویی واقع در وسط چهارراه ایستاده اند می ایستیم یا می رویم – شگفتا همسفر پهلونشینم می گوید همین پاسبان می تواند ماشین وزیر را هم نگه دارد! – و من با تمام یأس و تردیدی که بر وجودم چیره است نابخود شش دانگ حواس ظاهرم متوجه رفت و آمد مردم و ساختمان هایی است که تاکنون نظیرشان را ندیده ام. مردم از وسط خیابان، از جاهای میخکوبی شده و میخکوبی نشده دوان دوان می گذرند: گاه چنان عجله ای به خرج می دهند که آدم فکر می کند کار خیلی فوری و فوتی دارند که این طور خود را به سپر ماشین می مالند و می گذرند، ولی می بینی نه، به پیاده رو مقابل که رسیدند می ایستند و در بساط میوه فروش یا ویترین خزاری فروش خیره می شوند، انگار به عمرشان کار نداشته اند! حق هم دارند: اینها همه دیدنی است. عده ای دو نفر را که دعوا می کنند دور کرده اند – عجب! پس در تهران هم دعوا هست! آخر پایتختی گفته اند، با شاهی که اینجا نشسته، برای چه دعوا می کنند؛ چه دردی دارند؟ خیابان اسفالت، کوچه اسفالت، درشکه، ماشین – همه چیز دارند و باز دعوا می کنند! راستی که مرض دارند. امان از این جنس دو پا: آدم حسابی، ارث پدرت را می خواهی؟ یگیر بنشین و از این همه زیبایی طبیعت و صنعت لذّت ببر، همین کافی است که نگاه کنی و چاق بشوی – دیگر دعوا چرا!؟ در پیاده رو مقابل دو سه نفر سطل به دست کنار گاریی که بشکۀ بزرگی بر آن نصب شده ایستاده اند، و آب می خرند! سبحان الله، اینجا آب هم فروشی است! آقا و خانم جوانی که تند تند و با قیافۀ عصبانی با هم صحیت می کنند خود را به سپر ماشین ما می مالند و دوان دوان می گذرند؛ همۀ چشم ها متوجه بخش جنوبی تن خانم است که با آهنگ منظم و ریز چون لرزانک بالا و پایین می جهد. آقا دست خان را گرفته است؛ در دویدن هم آن را رها نمی کند! لابد از همان هایی است که بابا م یگفت. می گفت در تهران هر زنی این کاره است؛ آقا هم لابد آن کاره است! مثل اینکه اقای زمینی راست می گفت. می گفت: «زنه با دانشجوی دانشکدۀ افسری راه می رفت، به شوهرش برخورد... شوهره قار و قور راه انداخت... زنه با کمال وقاحت برگشت گفت: «مرتیکهف حرف دهنتو بفهم، پسرخاله مه!...» حاج عباسعلی دعا می خواند؛ خانمش چادر را محکم به خود پیچیده و سفت در زیر چانه نگه داشته است و با نگاه خصمانه خانم را نگاه می کند؛ دخترها با چشمانشان خیابان و جوانان را درسته می بلعند؛ پهلونشین من همچنان لبخند می زند، و من با درون تهی بی هوا لبخند می زنم. حوالی ظهر است؛ مسافرانی که با مقصد آشنا هستند از سر جای خود پا شده اند و در محل های بالای سر خود کیف ها و بغچه های خود را جستجو می کنند، شاگرد راننده از روی رکاب به درون می آید؛ در را می بندد و خطاب به مسافران می گوید: «آقایون پس کرایه هاشون را حاضر کنند!» و صورت مسافران را از اکبر آقا می گیرد.
در میدان قزوین، در گاراژی شبیه گاراژ همدان توقف می کنیم. پس کرایه ای ندارم؛ باروبندیلی هم ندارم: تنها وسایلم پیراهن کرپ دوشینی است که در دستمالی پیچیده ام، با کارنامه ام. برای حصول اطمینان بیشتر دستی زیر پیراهن کش می برم، و پول را لمس می کنم، و اول از همه از گاراژ بیرون می زنم. ظهر است؛ توصیۀ رانندۀ ارتشی را در گوش دارم؛ باید احتیاط کنم که به عنوان سرباز جلب نشوم، وگرنه وقتی از مخمصه بیرون می آیم که کار از کار گذشته است. درشکه های زیادی در اطراف میدان ایستاده اند؛ چند اتوبوسی در ضلع جنوبی میدان ایستاده اند؛ موتور یکی از آنها روشن است؛ شاگرد راننده بر رکاب اتوبوس ایستاده است و داد می زند: «پهلوی- توپخونه، پهلوی – توپخونه... نیگردار!» و با دست تق تق می زند روی پیشامدگی بالای داش بورد که راننده راه نیفتد، و می گوید: «بدو، بدو آقا... نیگردار!» و راننده هر چندگاه قیافه ای می گیرد که نه، دیگر تصمیمش را گرفته است و حتماً می رود، و گاز می دهد، و چند قدمی جلو می رود، و شاگرد همچنان داد می زند، و به بالای داش بورد می کوبد، و راننده دنده عقب می گیرد و به سر جای اولش باز می آید، و در این فواصل کسی سوار می شود یا نمی شود.
مقصدم خیابان امیریه است. پسر عمۀ بابا گفته بود که تا دروازه قزوین راهی نیست و می توانم خوش خوشک قدم زنان بروم و کوچۀ شیبانی راپیدا کنم. ولی اوّلاً آنچه من می بینم میدان است، و دروازه ای نمی بینم؛ ثانیاً ابهّت شهر و کثرت عبور و مرور وسایط نقیله طوری مرا نگرفته که خطر این تفنّن را به سهولت پذیرا شوم... افسری از کنارم می گذرد؛ انتظار ادای احترام دارد؛ پشت به او می کنم؛ از خیلی وقت پیش شنیده ام که در تهران سرلشکرش را هم تحویل نمی گیرند؛ من هم قیافۀ بی اعتنا به خود می گیرم، تازه من که سرباز نیستم! امّا زیرچشمی او را می پایم؛ می بینم با ناراحتی براندازم می کند، امّا چیزی نمی گوید. بی جهت، برای این که کاری کرده باشم مثل دیگران دوان دوان عرض خیابان را طی می کنم و به پیاده رو مقابل می روم. بله آقا، ما هم به راه و رسم شهرهای بزرگ واردیم! آقای فرشاد راست می گفت: آدم اگر مواظب نباشد کارش ساخته است. چندی که در پیاده رو ایستادم دل به دریا می زنم و از عابری خیابان امیریه را می پرسم. عابر سر تکان می دهد، انگار چنین خیابانی در تهران وجود ندارد! ناراحت می شوم، نکند خیابانی به نام امیریه نباشد، یا من نام را عوضی می گویم! نامۀ پسرعمۀ بابا را درمی آورم و پشت پاکت را برای هزارمین بار نگاه می کنم: نه، درست است؛ امیریه اش که امیریه است. در حالی که پاکت را همچنان در دست دارم از عابر دیگری می پرسم: عابر نگاهی به پشت پاکت می اندازد، قدری فکر می کند، سپس می گوید: «من نمیدونم؛ از این مغازه دارها بپرسید، اگه این دور و برا باشه اینا حتماً میدونند.» با دل شوره، پاکت به دست به مغازه ها می روم: اولی مشروب فروشی است؛ صرف نظر می کنم. دوّمی ابزارفروشی است: جوانکی سراپا روغنی نشسته و به چرخ دندۀ شکسته ای ور می رود؛ پس از این که سئوال را چندین بار تکرار کرده ام سر بالا می کند، و با دست به بخش شرقی خیابان اشاره می کند. مستأصل شده ام؛ مجدداً عرض خیابان را دوان دوان، با نگاه های وحشتزده ای که به راست و چپ می افکنم، طی می کنم. این بار هدفی دارم: به سراغ درشکه ها می روم. درشکه چی که زیر سایۀ درشکه اش اتراق کرده است پا می شود؛ درشکه چی که زیر سایۀ درشکه اش اتراق کرده است پا می شود؛ خیابان و کوچه را می گویم – بلد است. خوشحال می شوم. کرایه را جویا می شوم؛ یک تومان می خواهد، تخفیف هم نمی دهد: احساس می کنم که راه دوری در پیش دارد. موافقت می کنم. توبره را از سر اسپ برمی دارد، آن را در جایی در قسمت جلو درشکه می گذارد و می گوید: « برو بالا!» و خود بر جایگاه مخصوص قرار می گیرد و شلاق را برمی دارد: سوار می شوم: چه تشک راحتی! شلاق را در هوا تکان می دهد و نُچ نُچ می کند، و سر و تنه را عقب می دهد و به کمک دسته جلو، اسپ و درشکه را از ردیف درشکه ها بیرون می کشد. و «تللق لق» به راه می افتد. عجیب است، چطور از روی اسفالت سُر نمی خورد!؟ احساس می کنم که دایرۀ چرخ ها تاب دارد؛ درشکه همچون کِشت رسیده ای که با وزش نسیمی در پیچ و تاب افتاده باشد تاب خوران و موج زنان بر اسفالت خیابان می لغزد، و من دستخوش امواج خیالات ناخوشم: آمدیم و نبود؛ آمدیم و از آن خانه رفته بود؛ آمدیم و تحویلم نگرفت؛ آمدیم و... تهران است، کسی به کسی نیست، و آنطور که شنیده ام ادم پرفیس و افاده ای است: ده سال است سری به مادرش نزده؛ تحصیل کرده است، دیگران را جای آدم نمی گذارد؛ دادیار است، می خواهد وزیر بشود – می گفتند پارسال چیزی نمانده بود وارد کابینه بشود... از صدای درشکه چی به خود بازمی آیم: «هررر!» سر اسپ را جمع می کند: به یک سه راهی رسیده ایم: «هررر!» اسپ از حالت یورتمه به قدم، و قدم کُند درمی آید؛ درشکه چی سر و تنه را به عقب رانده و تنه را متمایل به راست کرده و با احتیاط به سمت شمال می پیچد و همین که پیچید تاب شلاق را در هوا می گیرد، باز تللق لق، تللق لق، یورتمه به راه خود ادامه می دهد. در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دو سوی خیابان درختان تنومند چنار به جانب هم گردن کشیده اند، انگار مطلب مهمی دارند که می خواهند در گوش هم بگویند؛ انتهای خیابان پیدا نیست. صدای غلغل جوی های دو سوی خیابان و گنجشکانی که در آلاچیق شاخ و برگشان بر سر هیچ و پوچ، یا شاید مسائل مهم جامعۀ خود، جر و بحث می کنند و گاه برای تفهیم مطالب خود یا برای جلب نظر موافق گروه های دیگر، یا به عنوان اعتراض، از این شاخ به آن شاخ می پرند به وضوح به گوش می رسد. هنوز فرصت چشم چرانی چندانی پیدا نکرده ام که باز صدای «هررر!»ِ درشکه چی مرا به خود بازمی آورد. «هرر!» این بار آهنگ صدا کشیده تر است: به کوچه ای می پیچد؛ پلاک سر کوچه را می خوانم: به مقصد رسیده ایم! پناه بر خدا، راه به این نزدیکی و یک تومان کرایه! بچاپ بچاپی است!
دمِ درِ خانه توقف می کند؛ پیاده می شوم، و یک تومان را می دهم. او می رود، من می مانم. درِ خانه باز است: باید وارد حیاط کوچکی بشوم تا به در اصلی عمارت برسم. دودل هستم؛ سرانجام هرچه باداباد یک دل را به کناری می رانم و آن دل دیگر را به دریا می زنم و وارد حیاط می شوم؛ از دو سه پله ای بالا می روم. تاکنون زنگ در ندیده ام ولی کار دگمه را به حدس درمی یابم؛ نام پسر عمۀ بابا را در کنار دگمه می خوانم؛ در حالی که دلم به شدت می تپد دگمه را فشار می دهم؛ از صدای زنگ یکّه می خورم، و خود را کنار می کشم؛ صدای پا را در راهرو می شنوم؛ از پله ها پایین می آیم؛ دستی به کلاه و کمرم می کشم و بیمناک و مردُد به انتظار می مانم. در گشوده می شود؛ جوانکی خنده رو و سرخ و سفید از لای در پدیدار می شود؛ سلام می کنم، سلام می کند، و در حالی که لنگۀ در را نگه داشته و همچنان که ایستاده است آن را به پهلوی خود می فشارد می پرسد چکار دارم. نامه را نشان می دهم؛ نامه را می گیرد؛ می گوید: «آقا هنوز نیامده؛ ساعت یک از اداره میان – اگه مأموریت نرفته باشن.» و با این «اگر» ته دلم را خالی می کند: مأموریت!؟ از آن حرف هاست! – پیش بینی می کردم؛ اگر رفته باشد که هیچ، کارم با کرام الکاتبین است! ای گندت بزنند شانس! جوان انگار در پاسخ به این کشمکش های ذهنی می افزاید: «آخه میدونین آقا بازپرسن، گاه پیش میاد قتلی اتفاق می افته میرن تحقیقات محلی.» - همه اش وارونه: آن دروازۀ قزوینش که دروازه نبود؛ این دادیارش که بازپرس از آب درمی آید...! این را می گوید و می افزاید: «اگه پیغومی هست بگین بهشون میگم.» می گویم نه، پیغامی ندارم؛ همین جاها می مانم، ساعت یک برمی گردم. جوان به دورن می رود و من به کوچه بازمی گردم. چند قدمی دورتر از خانه، در کنار مطب دکتر الهی سبد انگور دکان بقالی را که مقادیری مگس و زنبور بر آن جا خوش کرده اند یا بر فراز آن پرپر می زنند دید می زنم: سی ساعتی است که تقریباً چیزی نخورده ام، و بسیار گرسنه ام. قدری این پا و آن پا می کنم و سرانجام تن به اغوای نفس می دهم، و یک کیلو انگور می خرم، و همان جا حریصانه شروع به خوردن می کنم. اواسط کار هستم که جوانک خنده رو که پیدا است کوچه را در جستجویم زیر پا گذاشته پیدایش می شود، و لبخندزنان سلام می کند و می گوید آقا آمده است و می خواهد مرا ببیند. شرم کنان انگور را می گذارم؛ دست هایم را به هم می سایم، یعنی که تمیز می کنم، و از پی اش روان می شوم. آقا منتظر است؛ به خلاف انتظار به گرمی با من خوش و بش می کند؛ می پرسد برادر فلانی هستی؟ می گویم خیر پسرش هستم. کی آمده ای؟ همین حالا، و نامه های تیپ و لشکر را می دهم. می گوید «بسته» را در اتاق پهلودستی بگذارم؛ فعلاً ناهار بخوریم تا فردا – از سرِ سبکباری آه می کشم؛ می روم و بغچه را در اتاق پهلودستی که زیر پلکان طبقۀ دوم و حاوی چند مبل و میز تحریری است و به دفتر کار شبیه است در گوشه ای می گذارم، و بلاتکلیف جلو پنجره می ایستم.در این ضمن از لای در ، که باز است جوانک خنده رو را که اکنون می فهمم نامش یدالله و آشپز و خدمتکار خانه است می بینیم که در رفت و آمد است و وسایل سفره را می آورد . می مانم تا پسر عمه – که حالا بفهمی نفهمی یک درجه از دوری قرابتش کاسته ام – می آید و می گوید بروم با (( آنها )) ناهار بخورم . می روم ، خانه پسر عمه را که از خانواده های سرشناس تهران است زیبا و نجیب و مهربان می یابم . وای خدا ، چه تکلیف شاقی ! من به عمرم نه سر میز غذا خورده ام و نه با زن غیر سر سفره نشسته ام ! میز ناهار را در راهرو چیده اند . صندلی را نشان می دهند . الحکم الله ، می نشینم . پسر عمه با اشتهای تمام مشغول می شود ، چون شمشیربازی ماهر کارد و چنگال را به کار می برد ، در حالی که من مانند آهنگری که به کلاس اکابر رفته و در اوایل الفبا باشد و قلم در دست های پت و پهنش که با ابزار ظریف آشنا نیستند چون خر زین کرده خود را کجکی به گوشه کناره های کاغذ بکشد ، لرزان لرزان قاشق را به دهان نزدیک می کنم و در این کار چندان خامی به خرج می دهم که اغلب راه دهنم را هم گم می کنم و قاشق را روی لب فرود می آورم ، و مقداری را از گوشه و کنار می ریزم . گرفتاری دیگرم این است که لقمه را که می بلعم گلویم چون شکم اشخاص سرما خورده قار و قور می کند . پسرعمه متوجه می شود ، لبخندزنان به زبان خودمان می گوید : (( این دفعه را هرطور است از سر بگذران ، برای بعد می گویم جداگانه برایت سفره بیاندازند . ))
ناهار پایان می پذیرد و من نیم گرسنه اما سبکبار از این عمل شاق خلاصی می یابم . پسرعمه می رود استراحت کند ، و من دستور می یابم در همان اتاقی که بقچه ام را گذاشته ام استراحت کنم . بنا است فردا صبح اول وقت به ستاد ارتش و دبیرستان نظام برویم و کار را تمام کنیم . ولی من هنوز دلم قرص نیست : از کجا معلوم شاید موعدش گذشته باشد ... شاید ... شاید ... و همان سؤالات آشنا در ذهنم سربرداشته اند و پاسخ می طلبند ، و آنکه پاسخگو است نیست ، و آسمان صاف و بی احساس با سیمایی بی جان شبیه به سیمای ماساژ خورده و روغن مالیده ی پیرزنان مبتلا به بیماری های قلبی و خالی از هرگونه امید از پس شبکه ی توری صورت خود ، از پس شاخ و برگ درخت موی که بر پنجره ی اتاق سایه افکنده است ، در قیافه ام خیره شده است . شاخه ها چنگک هایی به اطراف دوانده بودند و این چنگک ها در جست وجوی چیزی که در آن چنگ بزنند تاب می خوردند – چقدر شبیه به من بودند ! چنگکی چند تکیه گاه را یافته و در آن چنگ زده و بدان چسبیده بودند ... همه ی وجودم چنگک بود و در این آرزو ، که به تکیه گاهی برسم و خود را به دور آن بپیچم ... هر چندگاه هیولایی ، انگار با انگشت نامرئی و غول آسای خود خواسته باشد غرابت وضع مرا به مردم تهران نشان دهد با صدای بلند می گوید (( هو – ه – و ! )) – خانه ی پسرعمه نزدیک ایستگاه راه آهن است – و من در میان غلغل و هیاهو مبهم شهری بزرگ که بر پیرامونم می خروشد و در میان غریو و غلغله ای که افکار و خیالات ناخوش در درونم برانگیخته اند استراحت می کنم ؛ شب را هم در وضعی کمابیش شبیه این ، در اتاقی در طبقه ی دوم ، به روز می آورم .
با دمیدن روز ، آنگاه که زمین چون منظره ای که در فیلم ها از نمای محو سربرمی آورد و لحظه به لحظه روشنی بیشتری می یابد و آهسته آهسته چادر سیاهی شب را به کنار می زند و رخ می نماید ، بستر را ترک می کنم . بام ها وشیروانی ها کم کم روشنایی افق را جذب می کنند و رقیق می شوند ، و روشنایی زور آور می شود . آسمان آرام آرام قیافه ی هر روزی خود را باز می یابد و پایه های چادر نیلگون خود را بر دوش افق نصب می کنند . شهر ، خانه ها ، و شیروانی ها تن های تیره و الوان خود را بر زمینه افق می سایند ، انگار چون کودکان از ترس سیاهی شب خود را در آغوش سفید او رها می کنند . فرزندان زمین بیدار شده اند ، و می شوند : آبفروشان با گاری های بشکه دار خود غوغایی در شهر افگنده اند ؛ صدای بوق اتوموبیل هایی چند به گوش می خورد : این ها ناپسری های زمین اند ، که نقص بی مادر بودن خود را با کار زیاد و زودهنگام جبران می کنند. عقبه ی لشکر کلاغان قارزنان و بال زنان از فراز خانه ها می گذرند ؛ گنجشک ها جیک جیک آغاز کرده و درباره ی فعالیت آتی خود به جروبحث پرداخته اند . با نزدیک تر شدن پیشقراولان خورشید گنجشک ها تک تک و دودو متفرق می شوند . همه سیما اولیه ی خود را بازیافته اند ، و ارواح سرگشته یا مغناطیس خورشید به قالب های خود بازآمده اند . مادران با ناز و نوازش و لبخندهای مادرانه تلخی چهره ی کودکانشان را که ته مانده ی سیاهی شب است از چهره شان دور می کنند و دست به سرورو و لباسشان می کشند ، و تلخی های خود را به خدمتکاران خانه می بخشند . لیکن برای بی مادران ، طبیعت مادری نیست که دستی به سروروی آنها کشد و با ناز ونوازش آنها را روانه ی مدرسه و کارگاه یا اداره کند – باید خود به فکر خود باشند ... پیش از آنکه لمس انگشتان خورشید را بر تنم احساس کنم از بستر بیرون می جهم و بی دریافت نوازش از این مادر طبیعت

همچنان در بحر تفکّرات،بلاتکلیفانه دست و پا می زنم، و ته ماندۀ سیاهی شب را با افکار تیره پررنگ تر می کنم... امّا به هر تقدیر در این اقیانوس راهنمایی دارم: چون تک درختی بر ساحل، که به هر حال نقطه نشانه، و لذا امیدی است.
بالاپوش شب کم کم از روی شهر پس رفته و شهر از خواب برخاسته است. آفتاب برمی آید، شهر با آب طلا خود را می شوید، و من در اقیانوس شهر ناشناخته آب طلایی نمی بینم، جز سیمای همان پیرزن بیمار. ساعتی می گذرد، صبحانه می آورند، و ساعتی دیگر، تا از جانب پسرعمه احضار می شوم. بی گفتگو از پی اش روان می شوم. سرکوچه درشکه ای را که می گذرد صدا می زند؛ سوار می شویم و به ستاد ارتش می رویم: دم در چیزی به گروهبان دژبان می گوید، و می گذریم: پیدا است دوستانی دارد: امیدوار می شوم؛ امّا ته دلم قرص نیست: دو سال ترک تحصیل دارم، آن وقت هایی که ما امتحان می دادیم جواز می دادند، حال کارنامه می دهند، یکی دو سطری هم در حاشیۀ کارنامه می نویسند: کارنامۀ دختر «عمو» را دیده بودم، و کارنامۀ داخلی من این یکی دو سطر را ندارد. وانگهی امتحانات ما تجدید شده بود، آنطور که می گفتند حق و حساب مقامات مرکز را نداده یا کم داده بودند و مرکز به علت «سوء استفاده» انتحانات را باطل اعلام کرده بود، و بعد جنگ شده بود... عده ای به نوعی مرا مسئول و مستوجب این امر قلمداد می کردند: می گفتند رئیس تلگراف که گفتگوی مرا با بابا شنیده بود حق وحساب خواسته بود، و چون نداده بودند کولی بازی درآورده بود و به مرکز خبر داده بود... بعد هم که تا آمدیم دوباره امتحان بدهیم روس ها سقز را بمباران کردند، بعد هم گفتند همان اولی درست است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پسرعمه مرا در راهرو بلندی می گذارد و خود درِ یکی از اتاق ها را که لوحه ای برنجین با نوشتۀ «معاونت رکن سوم» بر آن نصب شده است می زند و داخل می شود؛ از لای در سرهنگ واکسیل انداخته ای را می بینم که از پشت میز بلند می شود و به استقبال می آید ــ و در بسته می شود. در کنار در می متنم. از اتاق ها، هرگاه که گشوده می شوند، صدای ماشین تحریر و صداهای مبهم دیگر به گوش می آید؛ در راهرو رفت و آمد زیاد است، امّا سکوت مبهمی بر فضا خفته است، انگار توطئه ای در حال تکوین باشد همه زیرلبکی محرمانه پچ پچ می کنند، و تو انتظار داری پس از پچ پچ جایی یک هو منفجر شود، یا آتش بگیرد، یا بگیر بگیر و هیاهویی دربگیرد. اشخاص نامه به دست، پوشه به بغل، با کلاه یا سربرهنه، افسر، درجه دار، سرباز، با گام های بلند و کوتاه، قیافه های آرام، ناآرام یا بی اعتنا، از دوسو روانند و در جایی از شکم این اژدها ناپدید می شوند یا از جایی از آن، در وسط دو انتها بیرون می زنند. در کنار هر سه دَر سرباز سربرهنه ای ایستاده است که به صدای زنگ جواب می دهد، امّا زنگی در کار نیست؛ هر چندگاه صدای «چیک» ی شنیده می شود و لامپ کوچک سردر اتاق روشن می شود، تا لامپ روشن شد سرباز می رود... لامپ سر درِ اتاق ما روشن می شود، سرباز در را می گشاید، جناب سرهنگ را می بینم که به تلفن چی می گوید می خواهد با رئیس دبیرستان نظام صحبت کند... دلم قرص می شود؛ سرباز می رود و با پوشه ای که نامۀ لشکر 4 کردستان بر آن سنجاق شده است بیرون می آید. پوشه را به اتاق مجاور می بَرد که صدای تلق تلق ماشین تحریرش مانند گردوهای ریز و درشتی که بر کف انبار رها می شوند از آن به گوش می رسد. پوشه را می دهد و باز می آید و در محل خود جای می گیرد. می روم در کنارش جای می گیرم و دستگاه استراق سمع را بکار می اندازم، هرچند اکنون بیشتر حواسم متوجه اتاقی است که پوشه را در آن گذاشته است. چندی می گذرد چراغ سردر اتاق روشن می شود، سرباز می رود، جناب سرهنگ را می بینم که با تلفن صحبت می کند، امّا چیزی از گفته هایش عایدم نمی شود. صدای جناب سرهنگ را می شنوم که به سرباز می گوید: «گفتم فوری است، بگو بیشتر از این معطل نکنند!» سرباز پاها را به هم می کوبد، سر را بالا نگه می دارد و می گوید: «اطاعت میشه!» قدمی به عقب برمی دارد و تیز به همان اتاق ماشین نویسی می رود. یکی دو دقیقه ای می ماند، سپس با کاغذ ماشین شده ای که بر کاغذ اوّلی سنجاق شده بازمی گردد، با سرانگشت به در می کوبد و داخل می شود... من همچنان کنار سرباز ایستاده ام؛ چندی می گذرد، جناب سرهنگ پوشه به دست بیرون می آید و در پاگرد پلکان از نظر ناپدید می شود... ربع ساعتی می گذرد، من به نظاره ایستاده ام که سرباز پاها را به هم می کوبد، بیهوا راست می ایستم، جناب سرهنگ است، سرباز در را به جلو می راند و خود به احترام در کنار در می ماند. اندکی بعد در باز می شود ــ در را جناب سرهنگ باز می کند ــ پسرعمه در حالی که پاکتی به دست دارد پس پسکی خداحافظی می کند: «خیلی ممنون؛ لطف فرمودید؛ خواهش می کنم، بنده را بیش از این شرمنده نفرمایید!» از در که بیرون می آید، تندتند راه می افتد، من هم به دنبالش. می گوید: «خوب، اینهم از این!» و من نمی پرسم از کدام، و او توضیحی ضرور نمی بیند که بگوید از کدام. دمِ درِ ستاد ارتش باز درشکه ای را صدا می زند، و می گوید: «دبیرستان نظام!» درشکه چی چروکیده و بی دندان پلک چشمانش را ور می چیند، چشمانش را تنگ می کند، آنقدر که آنچه از چشمان و پلک و مخلفات می ماند در خط نازکی خلاصه می شود. با انتهای چوب شلاقش بناگوشش را می خاراند، و می گوید: «آقا، همون که خیابون سی متریه؟» آقا می گوید: «همون، نزدیک باغشاه.» خوشحال می شوم که باغِ شاه را هم می بینم، ولی تعجب می کنم چرا نگفت باغ اعلیحضرت همایونی؛ چون طرف های ما شاه را هیچ وقت شاه نمی گویند. به راه می افتیم، از خیابان های زیبا و پردرخت می گذریم، کاخ های سلطنتی را ــ پسرعمه می گوید ــ پشت سر می گذاریم ــ حیف که دل و دماغ درستی ندارم، وگرنه هر کدام از اینها تابلویی است که جا دارد ساعت ها بایستی و نگاهش کنی و لذت ببری!... به مقصد می رسیم:
" دبیرستان نظام " که با خط خوش با کاشی سفید بر متنی از کاشی لاجوردی بر سر در عمارت ، که راهرو بلندش دورادور مرا در غباری از مه به سردی برانداز میکند ، نقش شده است . ما را به اتاق رییس دبیرستان ، در طبقه اول عمارتی دو طبقه و نیم دایره شکل ، در ضلع شرقی حیاط دبیرستان هدایت میکنند . پسر عمه کارت ویزیتش را به سرباز میدهد ، سرباز داخل می شود ، باز میگردد و با احترام تمام انگار پسر عمه افسر باشد با حالت خبردار می گوید : " بفرمایید ! " پیدا است که تلفن کار خود را کرده است . پسر عمه داخل می شود ، سرباز همچنان با قیافه و حالت احترام آمیز پرده را نگه داشته است تا بگذرد . یکی دو دقیقه ای میگذرد ، صدای زنگ بلند می شود ، صدای تپش دل من نیز رساتر می شود ، سرباز می گوید داخل شوم . پرده کلفت را کنار می زند که بگذرم ، همین که می گذرم پرده می افتد و انگار مدت ها مشتاق ملاقات بوده باشد به پشتم می چسبد و با من داخل می شود . با آزرم سلام می کنم ، و دورادور می ایستم : تیمسار قلعه بیگی ، پیرمردی است بلند بالا ، لاغر ، مهربان و در عین حال با ابّهت ، با چهره استخوانی – تکیه کلامش "باباجون " است . میگوید : " بیا جلو ، بابا جون ! " می روم جلو . عینک زده است و نامه ها را میخواند . سکوت محض حکمفرما است ؛ ساعت دیواری پشت سر جناب رییس تیک تاک کنان و با حرکت کفگیرک خود امید یا نا امیدی را به سوی من می راند یا از من دور می کند ؛ لحظه ها را یکی پس از دیگری از شکم خود خارج می کند و در چاه ابدیّت می افکند . "لحظه من " هنوز خارج نشده – چه خواهد بود : پوچ یا پر ؟ - یا نصیب یا قسمت ! برف سکوت همچنان می بارد .....
" از کدام طایفه ای ، بابا جون ؟ "
می گویم ؛ پسرعمه کمک می کند و گفته هایم را تکمیل می کند .
" با منگورها هم نسبتی دارید ؟ "
می گویم دختر گرفته ایم و داده ایم ؛ پسرعمه باز کمک می کند و مطالبی بر گفته ام می افزاید و نسبت احتمالی را در الفاظ شایسته به اختصار بیان می کند .
"چرا اینقدر ضعیفی،بابا جون ؟ "
"مریض بوده ام . "
" خب بابا جون میری سر کلاست؛ هر وقت هم گرفتاری یا کاری داشتی به خودم مراجعه می کنی . فهمیدی بابا جون ؟ " حضرت اجل جیم را طوری تلفظ می کند که به "جیم" اصلی خیلی نزدیک تر است ، چون دندانش عاریه است . پسر عمه تشکر میکند ... حضرت اجل میگوید : ( خطاب به پسر عمه ) .
" جنابعالی هم تشریف نمی آورید من ایشان را قبول میکردم ؛ من از کردها خاطره خوشی دارم ... " آنطور که بعداها شنیدم گویا هنگامی که سرهنگ بوده برای انجام ماموریتی به میان منگورها رفته و مهمان رییس طایفه بوده ؛ طایفه دیگری که کسی از آن ها را "دولت" اعدام کرده بوده فرصت را غنیمت شمرده و به " آقای" منگور پیغام می دهد که باید این سرهنگ را به ما تحویل بدهی تا به قصاص پسردایی یا پسر عمه یا عمویی که " دولت " کشته او را بکشیم . آقای منگور میگوید مهمان من است و من مهمان را به کسی تحویل نمیدهم .... لشکر و لشکرکشی می شود ، در جنگی که بین دو طایفه می شود دو پسر و چند برادر و برادر زاده آقای منگور کشته می شوند ، و سرهنگ را نمی دهد – و اینک من وارث این خون ها شده بودم !
به بهداری و شعبه دروس می رویم : در همان ساختمان : حاشیه کارنامه را میبینند و ایراد میگیرند ، مرا در حول و ولا می گذارند ، اما زیاد سخت نمیگیرند ، و به کلاس چهارم ج معرفی می شوم ... غبار یا آشفتگی برطرف شده است ، حالا همه چیز را میبینم : عمارت را دیگر در مه نمیبینم ، شاگردان چیز های معمولی و واقعی هستند – اینک یکی از جمع هستم ....
نشسته ام ؛ پک به سیگار می زنم ؛ چشمانم را تنگ می کنم ، و کیسه حافظه را چون لوله خمیر دندان فشار می دهم و تصاویر انباشته شده را به پیش می رانم ؛ مقداریش مثل خود زندگی و خمیر دندان های ما باد است که خارج می شود و تو هنوز باید فشار بدهی تا چیزی اگر در بیاید ....
از پشت حلقه های دود او را ( خودم را ) میبینم که در کلاس نشسته است ، با موی ماشین شده ، لکه های کچلی ، گردن باریک – که از میان چین های گشاد یقه بلوز بیرون زده – و چهره زرد و لاغر و چشمان بهت زده ، همچون لاک پشتی که گردن کشیده باشد و دورادور تخم های خود را نگاه کند ، تنها بر نیمکتی نشسته است . کلاس هنوز تکمیل نیست ؛ استاد هنوز نیامده است . در گشوده می شود ؛ دانش آموز ترگل و ورگلی به درون می آید ، جلو میز وسط میزهای ردیف اول می ایستد و به شاگردی که روی نیمکت نشسته است پرخاش کنان می گوید : " پاشو ! پاشو ! اینجا جای تو نیست ! " عباسی مقاومت می کند ، طرف با او گلاویز می شود ؛ اکثریت کلاس جانب او را میگیرد ، چون " قدیمی " است ، و فریاد های : " بلند شو دهاتی ! روتو کم کن ! " کلاس را پر می کند ؛ عده ای بیخود و بی جهت بی آنکه عباسی حرف زده باشد مدام فریاد می زنند : " خفه شو ! ببند دهنتو ، حمّال ! " و " حمّال " بیچاره که رنگش تیره است تیره تر می شود و سیل بد و بیراه همچنان جاری است . تا اینجاش با دبیرستان سقز تفاوتی ندارد ، هر چند علامت و نشانی که مشخص کننده جدیدی و قدیمی باشد در هیچ جا به چشم نمیخورد ، چون به عللی ستاد ارتش " سردوشی دبیرستان " را توقیف کرده است ! این خود شانسی است که ما آورده ایم ، هر چند قدیمی ها به هر حال همدیگر را میشناسند و تصمیم گرفته اند روی ما جدیدی ها را کم کنند . عباسی را بلند می کنند ؛
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
عباسی می آید و پهلو نشین او می شود . در این ضمن " او " زیر چشمی کلاس را از نظر گذرانده است : بچه سال داریم ، میانسال داریم ، سبیل تاب داده داریم : چیزی مانند مرغ فروشی که جوجه دارد ، نیمچه دارد ، مرغ هم دارد : آمریکایی و محلی – امثال من و عباس مرغ محلی هستیم – آن وقت ها مرغ آمریکایی نایاب بود . گرفتاری عباسی چارق او است ، که او خود از آن به لفظ "ملکی " یاد می کند ، که نشان می دهد از خانواده فقیری است . جدیدی ها هنوز لباس نگرفته اند ، یا لباس کامل نگرفته اند ، بنا است بعد از ناهار بگیرند .
تشنج هنوز هست که در مجددا باز می شود ، ارشد بر پا خبردار می دهد ، و استاد ورود می کند ؛ می گوید : " بفرمایید " روی حرف "ف " سخت تکیه می کند "بف فرمایید !" کلاس می نشیند ؛ آقای مهران است – دبیر جبر و مثلثات : در فرانسه تحصیل کرده است ، کتاب نوشته است ، برادرش وزیر فرهنگ است . مردی است میانه بالا ، میانسال ، چشم و ابرو سیاه ، با صورت استخوانی و موهای سیاهی که به طور طبیعی فرخورده – موهایی وحشی – فرق واکرده و روغن خورده ، که با هر حرکتی دسته ای از آن روی پیشانی کوچکش می ریزد ، مثل موهای فوتبالیستی که لحظه ای پیش توپ زده باشد . صدایش خش دار و خسته است ، بفهمی نفهمی قوزکی دارد – قوز ندارد ؛ حرکت سر و گردنش لقی به خصوص دارد – انگار درست بهم جوش نخورده اند – که هنگامی که راه می رود و سر فرو می افگند شانه هایش حالتی شبیه به قوز پیدا میکند ، چون سر قدری جلوتر از تنه است . به خلاف دبیرهای ریاضی مردی است خوش مشرب ، خوش صحبت و شاعر مسلک و خوش پوش . قیافه و رفتار و گفتارش جلب محبت می کند . درس را شروع می کند تازه وارد بر خلاف انتظار – برخلاف انتظار خود – چون دو سال است لای کتاب را باز نکرده و سراغی از جبر نگرفته است – تازه آن وقت هایی هم که می گرفت روی خوش نشان نمی داد – احساس می کند درس را می فهمد . انتظار داشت x ها و y ها چون دانه های شنی که به گنبد پرتاب کنند به گنبد کله اش بخورند و به سوی پرتاب کننده برگردند ، اما نه میبیند که مثل اینکه می فهمد – نه ، خوب هم می فهمد : در حالی که با میله گردن و چین زه ِ بلوز ، که به چین چکمه ساق نرم شبیه است ، و لکه های کچلی و چهره زرد و ضعیف محو تخته سیاه شده است شن های x و y را برای " یه قل دو قل " بازی های بعد در جیب ذهن می ریزد . آقای مهران چون از تکرار درس فارغ می شود دست گچ آلوده اش را با دستمال پاک می کند و می گوید : " کی ها فهمیدند ؟ "
از پس حلقه های دود ، کلاس را میبینم : اکثریت قریب به اتفاق ، چنان که معمول این گونه کلاس ها است ، از بیمه فراخوانده شدن به پای تخته سر به زیر افگنده اند . چهار نفری که او و پهلو نشین او از آن جمله اند ، و آنطور که بعدها فهمید همه به جز دانش آموز ترگل ورگل از
جدیدی ها بودند ، دست بلند کردند . او را میبینم که سنگینی بدن را جلوه داده و گردن را از غلاف بلوز بیرون کشیده و دست راست و انگشت سبابه را بالا نگه داشته است . آقای مهران نگاهی به جمع می افگند ، و انتخابش بر او قرار می گیرد – شاید چون از همه قناص تر است . با تکیه بر حرف "ف" می گوید : "شما بف فرمایید ! " کلاس نفسی می کشد و سر بر می دارد ؛ دست ها پایین می افتد و او در حالی که رنگ می دهد و رنگ می گیرد به پای تخته می رود ، و پس از عمری با گچ و تخته پاک کن و تخته و x و y تجدید ارادت می کند . معادله را می نویسد و با لهجه غلیظ کردی توضیح می دهد . آقای مهران می گوید : " احسنت ! " این تکیه کلام موافق او است . احساس می کند که کلاس طرز گفتار و گویش او را مسخره می کند ؛ نیش خنده های شیطنت آمیز را بر پشت خود احساس می کند ، و تکرار های تمسخر آمیز را می شنود ؛ دستپاچه می شود : در جایی به عوض منها بعلاوه می گذارد . آقای مهران یکهو تغییر حالت می دهد – مثل ماری که خوابیده باشد و تو بی هوا به او نزدیک شده باشی – تخته را نگاه میکند ، و با چشمان زنده و به هم نزدیک خود ، که در مقیاسی کوچکتر به حالت چشمان تازه وارد شبیه اند در او خیره می شود و با تشدّد می گوید : " گه خوردی ! " این تکیه کلام مخالف او است ؛ و او وا می رود ، و از شکر خوردنش پشیمان می شود ، ولی نمیداند که این شکر را کجا و چگونه خورده است . آقای مهران مجددا می گوید : " گه خوردی ! " کلاس می خندد ، و او هول کرده است . آقای مهران می پرسد : " بعلاوه یا منها ؟ . " و او تکرار میکند " بعلاوه " چون هر چند دلیل شکر خوردنش را نمی داند ، نخوردنش هم در عالم ریاضی دلیل میخواهد . آقای مهران با همان چشمانی که به چشمان مار شبیه اند نگاهش میکند ؛ دستش را میگیرد ، و در میان خنده کلاس او را به طرف در می برد ؛ در را می گشاید ؛ پلاک برنجین در را به او نشان میدهد و میگوید : " بخوان ؛ چه نوشته ؟ " منظورش را نمی فهمد . آقای مهران تکرار می کند : " چه نوشته ؟ این دیگر ریاضی نیست ، فارسی راسته حسینی است ! " می گوید : " کلاس چهارم ج " آقای مهران می گوید : " فکر نمی کنی عوضی اومده باشی ؟! " دلش هری می ریزد : یعنی هنوز نیامده باید غزل خداحافظی را بخواند ! عجب غلطی کرد دست بلند کرد ! آقای مهران میگوید : " برای بار آخر – بعلاوه یا منها ؟" و او بی آنکه بفهمد چرا و به چه دلیل برای اینکه قال قضیه را کنده باشد مایوسانه می گوید : " منها " آقای مهران می گوید " احسنت !" و حل معادله در میان تمسخر بچه ها پایان می پذیرد . آقای مهران تکرار می کند : " احسنت ! " و می افزاید : " جانم ، من از شما معذرت می خواهم ، اما این را بدان در مذهب ریاضی منها را بعلاوه گفتن کفر است ، سعی کن دیگر همچین اشتباهی نکنی ! " میگ.ید هول شده بود ، "ه" هول را با " ح " حطی و چیزی چرب تر و غلیظ تر از آن و "واو" را به صورت " مجوّف " بسیار توخالی ، چیزی قریب به " واو " عبری ادا می کند و موجب دیگری برای خنده و تمسخر به دست
کلاس می دهد . آقای مهران بر آشفته می شود ، به کلاس می توپد : " خیال کردید فقط تو دهن شما تهرونیا ریدند ؟ " و سهامی را ، الله بختکی بلند می کند : " سرکار که با لهجه تهرونی خلّص شیرین زبونی می فرمایید ، بففرمایید ! "و کلمات را تهرانی ِ خلّص ادا می کند سهامی منّ و منّ می کند . آقای مهران می گوید : " پس تو یکی اقلا خفه شو . این بابا اقلا یه چیزی سرش میشه ، تو که هیچی نمیفهمی سرجات بتمرگ ، خفه خون بگیر ! " بعد از " او " می پرسد کجایی است ، و او می گوید کجایی است . آقای مهران که مدتی در دیار او بوده من باب حسن ختام و بیشتر برای دلجویی از او خاطراتی از آن روزگار باز می گوید و میگوید خود او هم لر است که در معنا با او فرق چندانی ندارد و او خودش موقعی که در فرانسه درس میخوانده فرانسوی ها را پُخ هم حساب نمی کرده ....
حالا دیگر با آقای مهران جورشان جور است : " کردی ،بیا ! " کردی می رود ، و گاه " احسنت " و اغلب معجون معروف را از آقای مهران دریافت می کند . ولی آقای مهران همچنان به او لطف دارد – حتی در جلسه امتحان : " چیه ، کردی ! سرگاو تو خمره گیر کرده ؟! " می گوید : مساله را درست نمی فهمد ، و آقای مهران می نشیند و مساله را حل می کند ....

پایان قسمت ۱۳
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۴
از پس حلقه های دود حیاط دبیرستان را میبینم ؛ او را می بینم که گیج وار در غلغل حیاط گم شده است . دودی که از آشپز خانه بلند می شود پله های خود را یکی پس از دیگری در هوا نصب می کند و آخرین پله را بر صفه نامرئی آسمان کار می گذارد و به صورت آسمان فوت می کند ، اما دمش آنقدر نیرومند نیست که روی آسمان را تیره می سازد ، لیکن آن اندازه هست که روزگار همسایه را سیاه کند . بچه های کلاس های پایین بازی می کنند ، می دوند ، جیغ می زنند ، و غوغایی راه انداخته اند . حیاط پر از سر و صدای جوانانه است . افسری ، پیرمردی ، در بالکن طبقه اول ضلع شرقی دبیرستان ، در ساختمان نیمدایره ای ، ایستاده اند : خنده بر لب ، و تحسر در چشم . ذهنا در بازی بچه ها مشارکت می کند . کمک آشپزی ، دیگی را که بر چارچرخه ای نصب شده است تلق تلق کنان به پای شیرهای آب می برد . بزرگ ترها دو دو و سه سعه راه می روند و صحبت می کنند ؛ عده ای رفته اند در گذر گاه بالای پله هایی که به ناهار خوری می پیوندد نشسته اند ؛ پشت به دیوار داده اند ، سیگار دود می کنند ، یا آفتاب می گیرند ؛ تنی چند پای شیرهایی که در پیشامدگی گذر گاه متصل به ناهار خوری کار گذاشته شده اند دست و رو می شویند یا آب میخورند ؛ تکی های نظیر او زیاد نیستند ، اما هستند کسانی که تنها قدم میزنند . یک چند در حالی که دست ها را با بلاتکلیفی گاه بر پشت و گاه بر قلاب کمر قرار دارد و گاه در اطراف رها می کند و بر خلاف دیگران که کلاه کاسکت مخصوص دبیرستان به سر دارند کلاه خدمت سربازی به سر دارد ، هاج و واج به نظاره می ایستد . او را با انگشت نشان می دهند : از سرباز خانه آمده ، مثل اینکه آموزشگاه گروهبانی بوده ،
آنجا کارنامه گرفته .... میبینیم که انگار می خواهد به این بلاتکلیفی پایان دهد : ظاهرا می خواهد به یاد روز اول غربت سالیان گذشته که میخواست کنار حوض برود و آبی به دست و رو بزند برود و فقط برای این که کاری کرده باشد آبی بخورد یا .... که ناگهان صدای سوت هوا را می شکافد . از گیجی و پریشانی حواس بدر می آید . ابتدا سوتی بلند ، سپس سوتی کوتاه ، و متعاقب آن فرمانِ " بی – حرکت !" صدای سوت همه را چون گلّه ای هراسان که مورد هجوم گرگ واقع شده باشد نخست بر جای خود میخکوب می کند و سپس بر خلاف واکنشی که چنین گلّه ای نشان می دهد توجه را بر نقطه ای که صدای سوت از آن برخاسته است متمرکز می کند . این ، معاون افسر نگهبان است که لباس شیکی بر تن و سر نیزه ای بر کمر دارد . از شاگردان کلاس پنجم است . چند قدیمی به هواخواهی از او که مراد از آن زهر چشم گرفتن از جدیدی ها است خطاب به اشخاص بی انضباط نامشخص- خطاب به جدیدی ها در مجموع – با صدای نظامی ، آمرانه ، بلند ، می گویند : " حمال ، حرکت نکن ! بی – حرکت ! " همه بی حرکت ایستاده اند ، و او از همه بی حرکت تر . معاون با قیافه فرماندهی که میدان جنگ احتمالی را از نظر بگذراند سر و گردن را با تانی و با نگاهی که مینماید هیچ حرکت و هیچ شن و سنگ ریزه ای را از نظر دور نمی دارد به قدر نیم دایره می چرخاند و با همان نگاه ، باز به شعاع گردن ، این بار از جهت مخالف ، با پرگار سر نیم دایره را پر رنگ می کند و چون مطمئن شد که همه چیز به قاعده است می گوید : " به کلاس !" زمزمه ، غلغل خفیف ، و بعد غلغل – همچون ماهیتابه در حال جوش : اول جیز جیز ، بعد غلچه ، و بعد غلغل ، و سپس غلغل شدید . همه به سوی درهایی که به راهرو ساختمان باز می شوند به راه می افتند . امواج غلغل چون نت های موسیقی استریوفونیک دور می شوند و در راهرو می پاشند ، و از آن دورتر در کلاس ها فرو می ریزند .
از پس حلقه های دود او را میبینم که همچنان مات و مبهوت بر لبه نیمکت به حالت خبر دار نشسته و در اعماق دریای بی کران دانش استاد خیره شده است : " آدم دارایواوش خشایسیه و زرگه خشایسیه ، خشایسیه نام ...." این آقای لاریجانی است ، که از زبان داریوش رجز می خواند و محتوای سنگ نبشته بیستون را با سنگ و نوشته بر مغز علیل او می کوبد و او و کلاس را در امواج اقیانوس دانش و معلومات خود غرقه می سازد . آقای لاریجانی از اساتید روزگار است – خودش می گوید . نمی گفت هم معلوم بود . مردی است سلیم النفس ، سفیدرو ، میانه بالا و میانسال با صورت گرد و موی صاف و بور که آن را مستقیما به پس رانده است ، و چشمان خاکستری متمایل به میشی خوش رنگ ، و عینک دسته شاخی ، و کمی شکم ، و پوستی بسیار لطیف که می نماید با هیچ ناهمواری در زندگی آشنا نبوده است – شیک پوش ، با قیافه ای بسیار اروپایی و تکیه رفتارهای بسیار آسیایی : هر چند گاه " اخ" ی می کند ، و تو انتظار داری جایی تف کند ، اما نه ؛
جایی تف نمی کند : اخلاط گلو را در دهن می آورد ، سپس آن را با حرکت زبان و رنده دندان زیر دندان های پیشین می راند ؛ آن را خوب که جوید فرو می دهد – این مواقعی است که سر فرو افگنده و انحنایی به پس گردن داده و بر نکته ای تعمق می کند یا فرا می نماید که تعمق می کند . می جود ، و جویدن را با زمزمه ای تو دماغی "قوم قوم قوم ! " همراهی می کند و فکر می کند . آنطور که خودش می گوید در کسوت " اهل علم " بوده ، در رانگون تدریس می کرده ؛ سید نحوی لقب داشته ؛ وقتی به کربلا یا نجف یا بغداد می رفته ورودش را از قبل تلگرافی خبر می دادند تا اگر کسانی اشکالات نحوی داشته باشند بدانند و بروند و مسائلشان را عنوان کنند و او پاسخ بدهد . حالا هم همینطور است ، اگر چیزی باشد مینویسد ، و او پاسخ می دهد . عباسی فرصت را غنیمت می شمارد و با استفاده از این حل المسائل آماده میخواهد مساله ای را که مدت ها لاینحل مانده بوده حل کند : برای " یای مصدری " نمونه و مثال می خواهد . استاد حتی بی آنکه در میان اخلاط گلو به کاوش بپردازد و برای گشودن گره مشکل از دندان های پیشین استفاده کند ، بی تأمل می گوید : " مرغ خانگی " و کلاس را در مورد عمق دانش خود به اعجاب وا می دارد .
کلاس با واسطه او با کلیله و دمنه و کلیه حیوانات ریز و درشت آشنا می شود ، و بسته به مورد با آنها دوستی و دشمنی پیدا می کند . انصافاً کلیله و دمنه را عالی می خواند – با لحن و آهنگ و مکث ها و تکیه هایی که آدم حظ می کند . من تا کنون کسی را ندیده ام که این کتاب را چنین با حال خوانده باشد . نمی دانم ، هیچ توجه کرده اید : بعضی اشخاص داستان را طوری می خوانند که شنونده تمام زیر و بم اصوات و ریزه کاری حرکات و تغییر حالت های روانی را از لحن صدایشان در می یابد ، بی آنکه شکلکی ساخته باشند یا صدا را زیاد بالا یا پایین برده باشند ، یا دست و بال تکان داده باشند . با این همه احساس می کنید که کلمات را در قالب تصاویر میبینید . صدای استاد هم اینطور بود – صدایی گرم و پر مایه . از همان آغاز ، حال و هوای داستان را چنان القا می کرد که کلاس در دم از جای خود کنده می شد و یک راست راهی جنگل می گردید : " تا به مرغذاری رسید آراسته به انواع نباتات و اصناف ریاحین . از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده بود و در نظاره او آسمان چشم حیرت گشاده . متنزّهی هر چه دلکش تر و نظاره گاهی هر چه خوش تر . " شیری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
که از دهن استاد در می آمد صوت شیر نبود صوت او بود : سلطان وحوش بود ، با تمام مشخصات سلطنت : سنگینی بدن را برقسمت خلفی تکیه داده ، سر را بر فراز شانه ها راست نگه داشته ، سنگینی شانه ها را بر هر دو دست انداخته است و از فرط بیکاری در پنجه ملالت دست و پا میزند : نگاه های تندی که به اطراف می افگند و لرزه بر اندام اطرافیان می اندازد همه گویای آنند و طلب می کنند که خاطر سلطان را باید دست کم با کشف توطئه ای ، مشغول داشت . حالت قیافه اش حکایت از آن دارد که ذهناً کف دست را بر هم می کوبد و می گوید : " مرا مشغول کنید!"ا استاد، شتربه را طوری در ذهن آدم می نشاند که تکان دادنی نبود: این حیوان نجیب ، با آن سلامت نفس، با آن چشمان آرام ، آن شاخ خای بی مصرف ، آن همه خوش باوری :" چون شتربه حدیث دمنه بشنود و عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آورد و در سخن او ظنّ صدق و اعتقاد نصیحت پنداشت گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند، که از من خیانتی ظاهر نشده است." من ، و خیال می کنم ، همه کلاس، چون یک دوست صمیم به این حیوان مهر می ورزیدیم – من این علاقه را هنوز همچنان حفظ کرده ام، هنوز هم وقتی نام او را می شنوم صدای ماق مهربان و کشیده اش ، در لحن و آهنگ سخن استاد چون بهترین موسیقی در گوشم می نشیند و قیافه اش با تمام مشخصات و اختصاصات قومی و طبقاتیش تمام قد به ذهنم متبادر می شود : و ذهنا با آهنگ صدای استاد کله ام بی اختیار به راست و چپ می رود .آن وقت شما را به خدا – شما بگویید، بعد از این همه سال وقتی بگویند شتربه شتربه نبوده چه احساس می کنید؟ اخیرا چاپ جدیدی از کلیله و دمنه منتشر شد که تحقیقی به عنوان مقدمه داشت که می گفت شتربه شتربه نیست ، یعنی چه!؟ یعنی من، منی که سی سال با او زندگی کرده ام او را نمی شناسم!؟ منی که عمری با این حیوان بوده و با او نشست و برخاست کرده ام ، و او را به این نام شناخته و با این نام از مجالستش لذت برده ام چگونه به صرف این ادّعا می توانم بپذیرم که شتربه شتربه نباشد؟ درست مثل این است که پس از پنجاه سال بیایند و بگویند که حسین حسین نیست! آخر حسین دوست من است، با او در سلول زندان زندگی کرده ام، با او در بیرون زندان دوست بوده ام ، چطور می تواند حسین نباشد؟ یعنی اینهمه سرمایه گذاری عاطفی که این همه سال کرده ام یک هو دود شد – پوف!؟
می گویی، خوب چه فرق می کند تو صداش کن مرتضی و خیال کن حسین.بابا ای والله ، این دیگر از آن حرف ها است! بگویم شتر ولی به مورچه فکر کنم! دست شما درد نکند! ... نمی دانم ، یعنی نمی توانم بگویم چه احساسی به آدم دست می دهد ... البته نمی توان گفت که این احساس شبیه احساس طن مومنه ای است که مدت ها با مردی همبستر بوده و بعد به صرف تصادفی فهمیده که این مردی که با او همبستر می شده شوهر شرعی او نبوده و شوهر شرعیش کس دیگری است.چون این زن بالاخره هرچه باشد در این ضمن اندوخته ای عاطفی و جنسی فراهم آورده است: کارش گناه بوده ، اما خوب ، گناهم از گناهان لذیذ بوده است. ولی تو با شتربه دوست بوده ای و گناهی نکرده ای ، تو با او رفیق بوده ای و مثل هر رفیقی وقتی رفیقت مرد او را در بهترین و زیباترین وجه او به یاد می آوری و از او در بهترین صورت یاد می کنی، و با احترام هرچه بیشتر از او نام می بری: وقتی نامش را می بری ، مانند بعضی خواننده های زن لبت را طوری غنچه میکنی و زبانت را چنان استادانه می گردانی و "شین " شتربه را با چنان ناز و کرشمه ای ادا می کنی که "صفیر" ش یک دنیا احساس در تو برمی انگیزد و سراپای وجود خودت و شنونده را داغ می کند.راستی که! که بیایم و دوست متوفای عزیزم را با نام دیگری که هرگز او را به آن نخوانده ام و هرگز به آن پاسخ نداده است به یاد بیاورم! نه برادر، بیخود نیست که می گویند :"الاسماء یتنزّل من السماء" حسین را نمی شنود مرتضی گفت،مرتضی هم منوچهر نیست ،سید داریوش هم مسخره است:وصله ناجوری است –سید کجا و داریوش کجا!؟ اصلا ،هیچ معلوم نیست که این پیشوند "سید " مصیبتی برای داریوش بیچاره به بار نیاورد : هر اسمی مثل هر کلمه دیگری طیف مغناطیسی و عاطفی مخصوص به خود دارد.جابجا کردن این روابط دنیای ارتباطات را منقلب می کند : اگر بپذیری ، و بشود ، که شنزبه صدا کنی و شتربه جواب بدهد آنوقت نباید گله مند باشی اگر در مخابره طیف مغناطیسی مثلا "سلام " به دستگاه بخورد و شستیِ مثلا "بیلاخ !" متاثر شود. آن وقت ، هیچ می دانی چند تا از این جابجایی ها کافی است که عالمی را زیر و زبر کند!؟من اگر جای مقدمه نویس بودم تحقیقم را برای خودم نگه می داشتم و دیگران را ناراحت نمی کردم: مگسی را در ظرف غذا می بینی، آیا باید آن را با تمام وجود و با ذکر مقدمه ای پرآب و تاب و طول و تفصیل به کسانی که دور میز نشسته اند نشان دهی و اشتهایشان را کور کنی و کدبانوی خانه را شرمسار کنی ؟بهتر نیست صدایش را در نیاوری و خودت را به چیزی سرگرم کنی و مگس مرده را زیر تکه ای نان یا دستمال سفره از انظار مخفی کنی؟ - به نظر من بهتر است ... پنجاه سال آزگار از یکی تعریف می کنی ، با تعریف و تمجید او را به آُمان می بری ، به دوستی با او افتخار می کنی ، و هر روز خدا برای این که نشان دهی که با او دوست بوده ای و سر و سرّی داشته ای ، خیر سرت لابد یک چیزی می دانی !حالا همین ... که این آن نبود!؟ یکهو فهمیدی ؟ - آن هم وقتی مرد!؟ حالا او به جهنم ، مردم چه تقصیری دارند، که حرف تو نتمرد را باور می کنند، آخر مردم کلی به سلامتی سبیل این دوست شما می زده و سر او با پدر و مادرهاشان بگو مگو کرده اند! هی عکس هی عکس – و هر دفعه به یک بهانه ! این دفعه چرا؟ - این دفعه؟ برای اینکه داهی است. این دفعه چطور؟ - برای اینکه لوکوموتیوران قطار تاریخ است. این دفعه ؟ - خوشگل پیپ می کشد. این بار چه؟ -پیپش خوشگل است. این دفعه؟ - چون مهربان است و بچه ها را دوست دارد. این بار؟ - سبیل خوب تاب می دهد. این دفعه؟ - سبیل هیتلر را خوب دود داده ...
و حالا می گویی سواد نداشت،چاقو کش بود، درشکه چی هم نبود، بچه خوار بود، یک پیپ
گلي داشت که تازه آن را هم نمي کشيد، حق ملت را مي کشيد؛ و سبيل هيتلر را هم که دود نداد هيچ با اشتباه کاري هايش کلي کود هم پاش داد... اي بر پدرت لعنت، مرد!
بله، به نظر من بهتر است. چون غير از اين که خودت را سبک و دل آزار کني عايدي نمي بري، آسمان بروي و زمين بيايي و گلو پاره کنيشتربه شتربه است و خواهد ماند. اين اسم در تاريخ رفته است. اين همه سند و مدرک يافته اند، اين همه کاسه کوزه کشف کرده اند، شنيده اي کسي به عوض تخت جمشيد بگويد تخت داريوش!؟ نه، جانم، به اصطلاح (( امروزي ها)) کور خوانده ايد. به هر حال نبايد با فريب يا دروغ در ناخودآگاه نفوذ کرد، وگرنه وگرنه هم مشکل بتوان آن را پاک کرد و هم مشکل از انتقامش جلو گرفت.
از قضاي روزگار، شايد نابخود و به پيروي از قانون (( تناس طبيعي )) تکيه کلام استاد (( گاو )) است، که (( واو )) آن رادر مايه v فرانسه ادا مي کند، مثل (( واوِ )) براوو ( bravo) : با فشردن لبِ زيرين به دندان پيشين و تيز کردن چشم. گاه که شخضاً کلاس را به سير و سياحت جنگل نمي بَرد انجام اين وظيفه را به يکي از وحوش کلاس محول مي کند. اما در اين گونه مواقع کلاس از جا کنده نمي شود و سير افاق و انفسي در کار نيست.در اين گونه مواقع استاد در کلاس_ بيشتر در باريکه اي از (( جنگل )) که شاگرد در آن به چرا مشغول است_ قدم مي زند. شاگرد نشسته نشخوار مي کند، سخنان شير را در مايه صداي بوزينه و نمّامي هاي دمنه را در آهنگ صداي زاغ مرور مي کند. استاد بالاي سر او ايستاده است، و هر وقت از راه به بيراهه مي رود دوستانه سقلمه اي به شقيقه اش مي کوبد و مي گويد (( گاو )) ( با واو فرنگي )؛ گاه از مرز اين هشدار در مي گذرد و سيلي جانانه اي بر بناگوش حيوان مي نوازد، و مي گويد: (( حيفِ نون حيوون! )) در صدايش آهنگ خصمانه اي به گوش نمي خورد؛ درست مثل متخصص رام کردن حيوانات، که با تمام خشونتي که به خرج مي دهد، تا حيوان سرش درد بگيرد درِ خانه دامپزشک را از پاشنه در مياورد. وحوش مي خندند و به جنب و جوش مي افتند، چون استاد هر چند گاه يک بار راهنما را عوض مي کند، و مي گويد: (( تو بخوون! ))_ به ستّاري مي رسد: چند بار از خط مرزي مي گذرد، سقلمه و سيلي و گاو و حيوون را مصرف مي کند، اما حيوان بسيار چموش است. استاد يک هو مکث مي کند، دستش را روي کتاب مي گذارد، و مي پرسد: (( ببينم، تو تصديق کلاس سه را گرفته اي؟ )) ستاريي مي گويد: (( بله جناب دبير )) جناب دبير مي گويد(( حيوون وزارت فرهنگ داد تو چرا گرفتي؟ )) مي گفتي سواد ندارم؛ آخه يک طرف قضيه تو بودي؛ مي خواستي بگي سواد ندارم! ))
و شترق مي کوبد توي گوشش، اما از هيچيک از اين سخنان و هيچ کدام از اين ضربات، آهنگ کينه و دشمني به گوش نمي رسد.
انشاء داده است: مناظر علم و جهل. جانور غريب انشا را نوشته است ولي جرات ارائه آن را ندارد. عباسي زير زيرکي انشاء را خوانده است. مي گويد استاد فلاني انشاي خوبي نوشته،

استاد می گوید: «بیا بخون!» فلانی می رود، و می خواند، با همان لهجهٔ کذا، استاد می پرسد کجایی است؛ به عوض او کلاس جواب می دهد –عینا مانند سقز- اما در مایهٔ دیگر- «عُمَری است.» و او عصبانی می شود، رگ پیشانیش می جهد، سرخ می شود. کلاس مسخره بازی در می آورد؛ استاد برآشفته می شود، می گوید: «خفه!» و خطاب به او می گوید: «از نو بخون!» می خواند؛ استاد گوش تیز می کند، و به موافقت، با آهنگ کلمات که به توصیهٔ خود او مقّفی هستند، همچون رهبر دستهٔ موزیک سر می جنباند؛ چشم بر هم می نهد –یعنی که مفتون شده است، و چون احساس می کند که خوب نمی خواند انشاء را از او می گیرد خودش می خواند- در مایهٔ اوصاف شتربه، و چه عالی می خواند. کلاس دست از مسخره بازی کشیده است، و با قیافه احترام آمیز گوش فرا داده است؛ و او در کنار استاد ایستاده است و از کلمات آهنگینی که پشت سر هم آورده است، از ناسزاهایی که در قالب الفاظ مسجعّ نثار علم کرده است، لذت می برد. علم را می بیند که در برابر جهل درمانده است؛ و جهل است که همچنان تازیاته طنز و تمسخر را بر سر علم فرود می آورد: تو که تا دیروز جاهل بودی هر غذایی را با خیال راحت و اشتهای کامل می خوردی و لذت می بردی اکنون که به وجود هزاران نوع میکروب پی برده ای می توانی بگویی همان رغبت را به خوردنش داری؟... این علم جز نگرانی، جز جدایی از لذات، جز جدایی از مردم، جز علم به درماندگی خود، چه چیز برای تو به ارمغان آورده است؟ -و از این گونه، استاد آفرین گویان نامه را به پایان می برد. می گوید بعد خواهد گفت در کجاها به بیراهه رفته است- و مکث می کند، و با مشاوره با اخلاط گلو می افزاید: «هرچند واقعیتی است، ما که اینهمه دانش اندوخته ایم چه گلی به سرمان زده اند!»
این آقای پرویز است –دبیر تاریخ و جغرافی؛ که مردی است به نسبت درشت استخوان، خوش رو، خوش قیافه، و خوش پوش، رخ کشیده، سرخ و سفید، با موی بور تنک به طاسی گراییده، میانسال، با سالکی بر گونهٔ چپ،و صدای دورگهٔ مخصوص میخواران- شوخ است، و عیاش نما. خنده در چشمان میشی متمایل به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خاکستریش موج می زند. در آلمان تحصیل کرده است، و اسامی آلمانی را بسیار مؤکد تلفظ می کند، آنقدر که کلاس به هیجان می آید –کلاس در مجموع آلمانوفیل است- و اسامی روسی را بسیار خفیف، آنقدر که کلاس بچه گربه در می آورد –مخصوصا هنگامی که اسامی نمایندگان شرکت کننده در کنفرانس ورسای را مرور می کند. جزوه می گوید، در تمام مدت سال، و جزوه را چه خوب می گوید! کلمات و الفاظ را طوری انتخاب می کند و چنان در قالب جملات و عبارات می ریزد که بی مرور مجدد می توان به حروفچین داد و چاپ کرد. دو ماه به آخر سال مانده جزوه را تمام می کند، و دیگر شرح توضیحی ندارد –و اگر آن ماجراجو فردیناند ولیعهد اتریش را نمی کشت دنیا به آن مخمصه نمی افتاد- ای بر پدر هر چه دیوانه است لعنت! کلاس با او احساس نزدیکی می کند. هم شوخ است هم خوب نمره نمی دهد –این چیزها را از پارسالی ها و دوساله ها شنیده اند: آقا است! «جناب دبیر، جریان اون دختره ای رو که در برلن باهاش پشت لژ قایم شدین تعریف کنین!» جناب دبیر با خنده تشدد می کند، به عبارت دیگر با قیافه تأیید می کند و با لفظ تکذیب، و کلاس اصرار می ورزد- با این همه بچه ها احترامش را به کمال دارند.
ارشد کلاس در حالی که نگاه شیطنت آمیزی در چشم دارد می گوید: «بچه ها گوش کنین، جدیدی ها هم گوش کنن! وقتی برپا میدم پاها را قایم می کوبین رو زمین، همچی که کلاس بلرزه.» جدیدی ها هم گوش می کنند، ولی چیزی از گفته در نمی یابند. زنگ عربی است استاد وارد می شود، ارشد برپا می دهد، چون فنر از جا می جهیم، یکصدا پاها را قایم بر زمین می کوبیم؛ عمارت می لرزد، و ایستاده می مانیم. ایتاد، آقای شکوری، از این سروصدا یکه می خورد، و مثل برج زهرمار ابرو درهم می کشد. مردی است چهار شانه، بلند بالا، با یک دست کت و شلوار در تمام سال، از این به آن عید، و کلاه شاپویی که بی هیچ نظم و ترتیب بر سر می نهد و تا روی دو گوش پایین می کشد. اثر مهر بر پیشانی دارد، صورت پهن، رنگ پوست سرخ تیره گون، دستها دراز و بینی به نسبت صورت کوچک و دهن گشاد و لب پهن و دندان ها زرد و دراز، و بی کراوات. مازندرانی است؛ سابقا در کسوت دیگری بوده، و حالا در این کسوت. چون برج زهرمار، با سر فرو افتاده، با همان شاپو و شانه های پهنی که کمی قوز دارند، با کتاب جلد چرمی ای که به دست دارد عرض کلاس را تا تریبون می پیماید و به لهجه مازندرانی از ته حلق، می گوید: «بی حرف!» «ح» کلمه را مکسور تلفظ می کند، و همچون قوچی که برای شاخ زدن آماده شود سر و گردن را جمع می کند. کلاس «حرفی» نزده است. سر بر می دارد، و در حالی که رنگش به شدت پریده است با همان عصبانیت به ارشد می گوید: «بی حِرف!» می نماید که اختیار عضلات لب و دهن را از دست داده است را از دست داده است: رشته نازکی از آب دهنش را بر گردان کتش فرو می چکد. پشت دستش را بر دهن می کشد: «حمال، این چه خبرداریه که می دی؟» ارشد طوری ایستاده است که انگار آماده است به کمترین اشاره از جا بکند و فرار کند. کلاس نفس ها را در سینه حبس کرده؛ آقای شکوری، از زیر چشم، از روبرو، از گوشه چشم، همچنان عصبانی، چون گرازی که لج کرده و منتظر نزدیک شدن سگ ها باشد کلاس را برانداز می کند،و پس از چندی با همان لهچهٔ مازندرانی،با تهحلق زیر، می گ.ید: «بنشینید!» کلاس می نشیند. آقای شکوری در همان مایه و با همان ته صدا، جیغ آسا، خطاب به فرد معین، خطاب به همه می گوید: «خبردار بشین!» با ترس و لرز از گوشه چشم نگاه می کنم و نحوهٔ خبردار نشستن را جویا می شوم –خبردار که نشسته بودیم! جز این که سینه را جلو و شکم را تو نداده بودیم، خبردار نشستن یعنی اینکه کف دو دست را روی زانوان بگذاریم- و بالاتنه خبردار. همین کار را می کنم. آقای شکوری با توجه به شهرت دبیرستان نظام و شنیده ها و دیده های خود، و محمود آقا، پسرش که سروان است و در دبیرستان خدمت می کند و جوان بسیار آراسته ای است تردید ندارد که بخشی از امور همجنس بازی را هم در کلاس هم می توان به انجام رساند، و لذا وسایل انجام آن را که دست ها و پاها باشند باید خنثی کرد: «خبردار بشین! به هم نچِسب!» از پهلو دستیم فاصله می گیرم... سپس در چشم به هم زدنی صحنه تغییر می کند: آقای شکوری کتاب را روی تریبون می گذارد و به لهجهٔ مازندرانی، و همان ته صدای زیر می گوید: «خوب ژست گرفتم!» و «پِقی» می زند زیر خنده، و کلاس منفجر می شود، بیشتر از ته، یعنی ته کلاس. می خندم، چه جور! اشک از چشمانم سرازیر شده است، و غلغل می جوشم. اشتری نژاد از پشت سقلمه می زند؛برمی گردم، می گوید: «نخند، دیوانه است می زند.» ناباورانه غل می زنم؛ کلاس همچنان شلوغ است. ناگهان آقای شکوری تغییر حالت می دهد و خیز برمی دارد و به ردیف ما می تازد: مصیبت ار بیخ گوشم می گذرد؛ پهلو نشین اشتری نژاد را نشانه کرده است. او هم جدیدی است. اول با پشت کتاب چرمی، بعد با مشت. جوان هل کرده است، و در حالی که رنگش پریده است و سر و تنه را از زیر ضربات استاد می دزدد پیایی می گوید: «جناب استاد... خدا شاهده... آخه من کاری نکردم... خدا شاهده... بپرسین... آخه من...» جناب استاد از بیم اینکه شکار از چنگش در برود با او گلاویز می شود... بچه ها کلاس را روی سر گرفته اند؛ زوزه می کشند، سوت می کشند، هو می کنند، توصیه می کنند، عیناً میدان ورزش: «لنگش کن! کف گرگی بهش بزن! کنده شو بکش! ای جانمی! هو –هی –هو!» و محشری است، جناب استاد و سمیعی افتاده اند زیر میز. اشتری نژاد لرزان و رنگ و رو باخته می خواهد جناب استاد را بلند کند ولی جرأت نمی کند. هر دو را بلند می کنند! سمیعی همچنان می گوید: «آخه من... من کاری نکردم... والله من کاری...» جناب استاد همین که بلند شد، در حالی که رنگ به صورت ندارد و آب دهانش راه افتاده و چانه و یقه را همه را خیس کرده می پرد و او را بغل می کند؛ سمیعی با صدایی در مایهٔ جیغ خفیف می گوید: «آخ» و دست می برد و گوشش را لمس می کند، دستش را که خونی است نگاه می کند، و رنگش می پرد؛ جناب استاد گوشش را گاز گرفته است! بچه ها جیغ می زنند: «اون یکی گوشش جناب دبیر، اون یکی گوشش!» خون از گوشش فواره می زند و بر شانه اش جاری می شود؛ اشتری نژاد دستمالش را در می آورد و به او می دهد؛ به جناب استاد برمی خورد، بچه ها فریاد می زنن: «بزن» و جناب استاد معطل نمی کند و قایم می زند توی گوش اشتری نژاد. عده ایاز بچه ها به سمیعی توصیه می کنند: «هالو، چرا وایستادی، در رو، در رو که گاز می گیره!» سمیعی از این فرصت استفاده می کند و پا به فرار می گذارد؛ استاد، اشتری نژاد را که چون بید می لرزد و با آن دو دندان پیشین روکش دار و فاصله دارش پیاپی می گوید: «معذرت می خوام... چشم... نفهمیدم... معذرت میخوام.» رها می کند و سمیعی را دنبال می کند، ولی تازی هم به گرد سمیعی نمی رسد. استاد از در بیرون می رود، صدایش در راهرو به گوش می رسد: «بیگیر! افسر بیگیر! افسر نگهبان!» و کلاس قیامتی است. سرانجام استاد به کلاس باز می آید؛ کلاس به حالت نشسته خبردار می نشیند؛ و استاد درس را می خواند. من متوجه نیستم، نشسته ام و نگاه می کنم؛ بچه ها تند تند معانی کلمات را روی صفحه کتاب یادداشت می کنند: عجب بچه های زرنگ و موقع شناسی: موقع درس درس، موقع تفریح، تفریح! استاد کتاب را می بندد و درس را می پرسد و وای به حال کسی که فی المجلس یاد نگرفته باشد –حالا متوجه قضیه شدم!

تصاویر قاطی شده اند؛ نظم و ترتیب را رعایت نمی کنند؛ هر کدام حق تقدمی برای خود قائل است، و فشار می آورند... تازه وارد را می بینم که با راه و رسم کلاس و دبیرستان آشنا شده است؛ متلک می گوید، متلک می شنود؛ گاه شاخ و شانه هم می کشد. این روزها در تهران هر کردی را کرمانشاهی می دانند –مثل هر روغن خوبی- و کرمانشاهی در نظر تهرانی یعننی ذاتا لات و چاقو کش، و این روزها تهران قرق مصطفی لره است. بنابراین از مزایای همشهری بودن با مصطفی لره کمال استفاده را می برد. تن به درگیری نمی دهد، اما با چشمان به هم نزدیکش بدجوری نگاه می کند. «عمَری است!» یعنی که کشتن برایش مثل آب خوردن است. حالا دیگریکی از کسانی که کلاس را شلوغ می کنند اوست، با ساسان و فرید و طاهری دست به یکی می کنند و سر به سر بچه ها می گذارند –مخصوصا سر کلاس آقای شکوری، که او هم فهمیده «عمری» است. جغجغه درست می کند؛ عباسی که شاگرد اول است و در همه رشته ها می درخشد رفته است درس پس بدهد: آقای شکوری پشت تریبون نشسته، کلاس هم خبردار نشسته، و از هم فاصله گرفته؛ عباسی درس پس می دهد: «قال لقمان لاینه...» صدای جغجغه فضا را می شکافد؛ همه خبردار نشسته اند، و این چند نفری که با هم ساخت و پاخت کرده اند جهار چشمی عباسی را نگاه می کنند، و به آقای شکوری حالی می کنند که کلک زیر سر اوست. آقای شکوری متغّیر می شود و به آهنگ مخصوص می گوید: «بی حِرف» کلاس ساکت است: عباسی دستپاچه است، و به وضوح می لرزد، اما خود را از تنگ و تا نمی اندازد و لبخند می زند. آقای شکوری می گوید: «بخون!» عباسی ادامه می دهد: «یا بنیَّ...» صدای جغجغه در اوج می آید؛
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رفقا چهارچشمی عباسی را نگاه می کنند و برای استاد کمترین شبهه ای باقی نمی ماند که هر کلکی هست زیر سر او است . استاد خیز برمی دارد و به طرف عباسی شیرجه می رود . « بزن ! » و استاد معطل نمی کند و قایم می زند هرکس دم دست باشد ... و بازی دیگر « نچِسب ! » ساسان و او ادیبی را که بچه سال است در میان گرفته اند . همین که صدای استاد بلند می شود از دو طرف به او نزدیک می شوند ؛ استاد با تشدد بیشتر و صدای ته حلقی تیزتر در حالی که سنگینی بدن را جلو داده و حالت حمله به خود گرفته و رنگش به شدت دگرگونه شده است تکرار می کند :« گفتم نچِسب ! » و این دو باز از دو سو به دوستشان نزدیک تر می شوند و بیشتر به او می چسبند و استاد برای جلوگیری از این گناه کبیره ای که در شرف وقوع است خیز برمیدارد و شیرجه می آید ؛ ساسان نزدیکتر است ، می خواهد در برود ولی او از پشت دامن فرنجش را گرفته است و هرچه ساسان زیر لبکی و رولبکی با التماس و تشدد می گوید : « ول کن ، ول کن بی شرف ، ول کن رسید! » ولش نمی کند تا استاد می رسد و صحنه را کامل می کند ...
از پس حلقه های دود حسنعلی شیپورچی شیره ای را می بینم – با شیپور بلندش ، شیپور مخصوص واحد های سوار – به بخش شمالی حیاط می آید ؛ به محاذات در ناهارخوری می رسد ، بر می گردد ؛ رو به کلاس ها می ایستد ، دستی به دهنش می کشد و شیپور را بالا می آورد و با شیپورش که صدای غاز بیمار می دهد شاگردان را به ناهار دعوت می کند . نماینده های کلاس ها برای تحویل گرفتن میز ها شتابان به ناهارخوری می روند .
نه چنگالی ، نه قاشقی ، نه لیوانی ، هیچ . آخر جدیدی اند ، هنوز وسایل نگرفته اند . بچه هایی که وسایل گرفته اند ، رفته اند آسایشگاه ، عده ای با قاشق و چنگال آمده اند . عده ای دم شیر های آب اجتماع کرده اند ؛ قاشق و چنگال و لیوانشان را می شویند و با ریگ می سابند . حسنعلی شیپور دوم را می زند ؛ به ترتیب کلاس به خط می شویم ، اشتری نژاد چنگالش را به او قرض می دهد . به ترتیب کلاس به ناهار خوری می روند و نماینده کلاس میزهای کلاس چهرام را نشان می دهد . کلاه ها را از سر برگرفته و بر پهلوی چپ تکیه داده و ایستاده ایم ، به حالت آزاد . ظاهراً به انتظار صدور اجازه . کلاس ها همچنان می آیند ، در این ضمن هرچند گاه دستی دزدکی دراز می شود و ناخنکی به نان سربازی روی میز یا محتویات دیس می زند . نگاه های غضب آلود ، تحقیر آمیز ، این دست ها را تعقیب می کنند . مثل این که ناهار هنوز کامل نیست ؛ برای هر دو نفر رو به روی هم دو بادمجان شیره ای سیاه سوخته و چروکیده که یکی دو قاشق ماست رقیق بالا آورده اند ، مثل دو بچه موش نزاری که تصادفاً در تغار آب آهک افتاده باشند . ناهار خوری پر می شود . معاون افسر نگهبان ، در جایی در مقابل در ورودی « به جای خود ، خبردار ! » می دهد و می گوید :« مزیّنی به دعا . » مزینی در جایی از سالن خدا را به نیابت از ما سپاس می گوید که به ما جان داد تا فدای میهن کنیم ؛ بعد بر پیامبران درود می فرستد ، بعد مقامات مملکتی که چنین موهبتی را برای ما فراهم کرده اند . سلامت و عزت و دولت آنها را آرزو می کند و ما برای هر یک می گوییم « آمین ! » راستی نان خوردن هم کار دشواری است ! یا باید بیل زد و زحمت کشید یا بندبازی کرد و معلق زد و خطر سر و دست شکستن را به خود خرید یا دعاگو بود و برای قوت بازوی کسانی که به عمرشان دستشان به بیل نخورده است دعا کرد! معاون افسر نگهبان می گوید :« بنشینید !» همه می نشینیم و صدای جابه جا شدن چهارپایه ها و قاشق ها و چنگال ها ارکستری شبیه به ارکستر اشتوک هاوزن فراهم می آورد .بچه ها با اشتها حتی حریصانه می خورند . او اشتها ندارد ، تکه ای نان سربازی را با ماست آب آهکی آغشته می کند و می خورد و سپس دلزده ، بلاتکلیف می نشیند . هم غذای او راضی است . برای حصول اطمینان از نخوردنش می گوید :« بخور ، خوش مزه است! » می گوید سیر است و هم غذای او با اشتها دست به کار می شود و وظیفه او را به انجام می رساند . بخش اندکی از آن را به دیگران محول می کند . او می بیند که کاری ندارد و بچه ها بی کسب اجازه ناهار خوری را ترک می کنند . می رود ، در تعقیب بچه ها دستشویی را پیدا می کند ، برای آشنایی با طرز کار آن سری به آنجا می زند و با مقررات آن آشنا می شود . یک دبیرستان است و یک آبریزگاه و سه دهنه توالت . بچه ها دودو و سه سه و گاه چند چند با هم تبانی می کنند . می روی در می زنی ، از درون پاسخ می شنوی :« استاژ » یعنی که از پیش رزرو شده است . بعد گاه می بینی که همین شخصی که نشسته است از درون به در می زند و استاژیه را می طلبد : این واقعی است که شیر توالت آب ندارد و کسی که توبت بعدی را رزرو کرده است یعنی استاژیه ، باید آفتابه را ببرد و از جای دیگر آب کند و بیاورد .
دیوار دست شویی مثل موسسات عمومی پوشیده از شعار و درخواست و هشدار و حتی پند و اندرز است . در اینجا است که به تایید سخنان آقای اشکوری بر می خورد ... از این نوشته ها از جمله یکی هم این است : « با خوشگلان موافق و با بدگلان بدی . این شیوه ترک کن سرکار سرمدی . » سرکار سرمدی ستوان یکم و مسئول کلاس های پایین بوده و اکنون در دبیرستان نیست . ظاهراً چون ترک شیوه نتوانسته ، ناچار ترک محل خدمت را مقرون به صواب دیده است ...
بچه ها در گذرگاه ضلع جنوبی ناهار خوری و محوطه جنوب کلاس ها ، تک تک و چند چند ، نشسته و دراز کشیده اند و سیگار دود می کنند و آفتاب می گیرند و می گویند و می خندند . می خواهد برود جایی بنشیند ، که هم سیگاری دود کند و هم سر فرصت اوضاع را از نظر بگذراند . به سوی انتهای شرقی گذرگاه ضلع جنوبی ناهارخوری که خلوت تر است به راه می افتد ؛
اما ناگهان صدای سوت او را از حرکت باز میدارد؛بی اختیار به حالت خبر دار میایستاد.عدهای که،همه جدیدی هستند،از گوشه و کنار پا شده و خبر دار ایستاده اند.دیگران بی اعتنا به سوت خوابیده یا نشسته اند.
سرکارسجادی ارشد آسایشگاههای کلاس چهارم است.صدای"بی حرکت!حمال بی حرکت!"ی به گوش نمیخورد؛سوتی عادی است.سرکارسجادی از دو ساله هاست،یعنی سال پیش در کلاس چهارم بوده،و سال بعد هم احتمالا خواهد بود.این دو سالهها قیافهای میگیرند که انگارشاخ غول را شکسته اند؛با ناز افادهای راه میروند که انگار یالقوز آباد را فتح کرده اند و طوری با آدم حرف میزنند که انگار خودشان بر برج بلندی ایستاده اند و به ته دره خطاب میکنند.با یک سالهها سر صف نمیآیاند.صبحها که همه در نهار خوری هستند صدای خش خش دمپایی هایی را میشنوی،و بعد خوب که نگاه میکنی آقایان را میبینی که تک تک و دو دو در حالی که حولهای به دوش افگنده اند میآیند:دزدکی.اگر افسری باشد،و سختگیری کند یک سالهها را ممور میکنند صبحانهشان را به آسایشگاه ببرند_به یک جیره هم راضی نیستند:این نشانه "عمدگی" است:اینها "عمده"های دبیرستانند.
در تمام مدت سال لای کتاب را باز نمیکنند:یا ورزش میکنند،یا پاسور میزنند یا سیگار دود میکنند،یا بی خود و بی جهت،برای حفظ انضباط،شبها به هر بهانهای بچهها را ساعتها دم تختخوابها خبردار نگه میدارند.موقع امتحانات هم همیشه بد شانسی میآورند_دل آدم به حالشان کباب میشود.بیشتر امتحانات شفاهی است:یکهو به فکر میافتند،و یکی از شاگردان زیرک را که معمولاً از ورزشکاران نیست گیر میآورند:"خوب،حالا یه چیزی بگو_یه چیزی که بتونم نمره قبولی بگیرم!"و این را تازه خواهش وار نمیگویند بلکه دستور وار...
استاد به ترتیب حروف اول اسامی،شاگردان را صدا کرده است؛نوبت به شاگرد پیش از او رسیده؛سرکار سجادی نشسته و خود را به دست سرنوشت و هوس او سپرده است:انگار یک مجسمه،هیچ حرکتی در او محسوس نیست.شاگردی که پای تخته است لک و لک کنان یا شلنگ زنان به پیش میرود و سوالات استاد را جواب میدهد و سرانجام به پایان کار نزدیک میشود و استاد بسته به میزان قابلیت او میگوید:"خوب!"یا "بسیار خوب!"و میافزاید:"بفرمایید"و نمره را میگذارد،سپس سرکار سجادی را صدا میکند.سرکار سجادی میرود،خبردار میایستاد،و در حالی که گونههایش کاملا قپیده اند و رنگ و رطوبت به صورت ندارد با لبان خشکیده و نگاه چشمان ملتمس خود را بر استاد میدوزد.استاد با قیافه او و امثال او اشنا است.از کیسه ذهن خود سوال را_سوالی معمولی_بیرون میکشد و میگوید:"بفرمایید!"صدا از تخته پاک کن در میآید و از سرکار سجادی در نمیآید:همچون خرگوشی که در دو قدمی به چشم تازی نگاه کند در چشم استاد زل میزند،انگار پاسخ سوال را در آن جستجو میکند.استاد میگوید:"گفتم بفرمایید_سوال را جواب بدهید!"باز سکوتی چون سکوت گور حکم فرما میشود:استاد با قیافه غیظ آلود،تحقیر آمیز،فحش آمیز،...نگاهش میکند؛چیزی نمانده است منفجر شود:شاگرد بعدی نگران است:اگر منفجر شود کار او هم زار است:هیچ نباشد نمره ا ش را کم میدهد.اما سرکار سجادی هنوز از مطالعه چشم استاد فارغ نشده است.استاد میگوید:"اقلا چیزی بگو!تو یک سال سر کلاس نشسته ای_فرق شما با آن حمال سبز میدانی چیست؟او هم بیاید صفر میگیرد."بچهها همه در نیم رخش، دربینی ا ش که تیر میکشد،دررنگ تیره صورتش که به زردی گرأیده است،در لبهای نیکوتین
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خرده و به کبودی گرأیده ا ش خیره شده اند،و او همچنان ایستاده است!مگسی بال زنان میآید و بر بینی استاد مینشیند؛استاد با خبرگی دستی تکان میدهد،که مگس را بگیرد،و دست را در آخر بازی مشت میکند،و سپس با توجه به نگاه شاگردان مشت را به آهستگی باز میکند_مگس پریده است...در حالی که سرکار سجادی همچنان در مشت او است.
استاد میگوید:"اگر نمیدانی بگو؛بگو نمیدانام_وقت کلاس را نگیر.چرا همان طور ایستاده ای!؟" و سرفه میکند و اخلاط سینه را به دهن میآورد؛قدری صبر میکند،در این ضمن با نگاه عادی کلاس را نظاره میکند و خلط را آرام آرام،دزدانه،آنطور که کلاس نفهمد_و کلاس فهمیده است_فرو میدهد،اما خشمش را نگه میدارد.سرکار سجادی با همان قیافه مرده گون،به هر زحمت که هست،صدایی از گلو خارج میکند،که اینطور ترجمه میشود:"این سوال را نخونده ام،اگه ممکنه سوال دیگهای بفرمایید."استاد تامل میکند،و در حالی که پیداست خود خوری میکند میگوید:"بسیار خوب!"و سوال دیگری میکند.سکوت تجدید میشود ،یعنی ادامه مییابد.استاد دندان بر هم میفشرد؛دو انتهای آرواره زیرینش که به آرواره زبرین چفت شده اند بالا میروند و پائین میآیند؛لحظهای چند با نگاه هایی که هر یک یک دریا نا سزا است نگاهش میکند،سپس تکرار میکند"بفرمایید!" اما سرکار سجادی همچنان مسحور میایستد.استاد میگوید:"بفرمایید بنشینید،و مداد را بر میدارد و بی توجه به رفتن و نرفتنش صفر گندهای که همه از دور میبینیم جلو اسمش میگذارد.فکر میکنی میرود و مثل بچه آدم مینشیند؟نه،اشتباه میکنی.می ایستد و شروع میکند به التماس کردن و چانه زدن:"جناب استاد،ترا به خدا_یه هفت_جناب استاد جون بچه ا ت...پارسال هم همین کم لطفی را فرمودین...جناب استاد..."تا بالاخره جناب استاد منفجر میشود...و بعد تمام مدت روز و یکی دو روز بعد سرکار سجادی است که راه میرود و سیگار پشت سیگار دود میکند؛مواقعی که در آسایشگاه هستیم روی تخت مینشیند و سر را در میان دو دست میگیرد و بر بخت بد نفرین میگوید:"ا ک!بد شانسی را میبینی!ناکس درست همچون چیزی را پیرسید که بلد ن`ودم!"با این همه هرگز لای کتاب را باز نمیکند.در جلسات امتحانات بعدی باز همین داستان تکرار میشود و همین "بد شانسی " باز دامنگیرش میشود و باز استاد "تصادفا" درست همان چیزی را میپرسد که او بلد نیست:یک خرده اینور تر را پرسیده بود اقل کمش شونزده میگرفت!...
میگوید:"جدیدیهای کلاس چهارم که وسایل نگرفتن بیان وسایل بگیرن!"کجا؟_و راه میافتاد؛بچهها هم راه میافتند،به انتهای ضلع شرقی ناهار خوری_ملتقای ناهار خوری و عمارت دو طبقه نیم دایره ای_که انباردبیرستان است.قاشق و چنگال و لیوان و بالش و روبالش و پتو و ملافه و بلوز و شلوار و پیراهن زیر شلوار متقال میگیرند،و در معیت سرکار سجادی به آسایشگاه کلاس چهارم میروند،و تختی چوبی و کمدی کوچک تحویل میگیرند.آسایشگاه بزرگ است؛درطبقه دوم عمارتی است که کلاسهای ضلع شمالی راهرو،طبقه اول آنرا تشکیل میدهند.کثیر الضلاعی است نا منظم،که ضلع شمال غربی آن را طول تخت سرکار سجادی اشغال کرده است؛دور تا دور آنرا ردیفی تخت چیده اند،و در وسط دو ردیف؛بین هر دو تخت کمدی است.شصت نفری جا میگیرد.تخت من دم یکی از پنجرههای ضلع شرقی است؛جای راحتی است...
این آقای مهندس اسفندیاری است،که بچهها او را دکتر صدا میکنند.درفرانسه درس خوانده است.استاد فیزیک است:مردی است کوته بالا،با صورت گرد و عینک رنگی ذره بینی،و لباس تمیز،و شخصا بسیار تمیز،با قلمهای گچ مخصوصی که برای جلوگیری از آلوده شدن دستها آنها را به دقت لای کاغذ میپیچد.او هم اشتباه فیزیکی را کفرمیداند.یکبار در محاسبهای به جای -------------- گفتم ----------------- استاد بر آشفت و گفت تو دویست بار از تمام کلاس خر تری!با اینهمه مردی است مبادی آداب،هرچند فینی که به اسلوب فرانسویان میکند کلاس را میلرزاند:"پررر!" انگار موتور هواپیمای تاگرموس آزمایش کنند!_و بسیار جوشی.تکیه کلامش یک قطار بد و بیراه است،که بی توجه به قیافه و قد و بالا و تمیزی و نا زمیضی و میزان فهم و نفهمی شاگرد آنها را چون دانههای تسبیح پشت سر هم قطار میکند و برسر شاگردفرومیریزد:"حمال،بیشعو ر،احمق،الاغ،گاو،گوساله،شت ر،دراز،شپشو.._"شپشو را بخاطر محیط نظامی به این قطار میافزاید،و همیشه هم آخرین دانه تسبیح است.مردی است بسیار رئوف و در عین حال احترام انگیز.در ساعت درس او کلاس ساکت است،آنقدر که صدای بال مگس به گوش میرسد...
کلاس هندسه است:همه خود را جمع و جور کرده اند:همّه،یعنی قدیمی ها،چون وقتی آنها خود را جمع و جور کنند سگ کیست جدیدی که خود را ولو کند!کلاس آقای هیوی است.درکلاس پنجم هیئت درس میدهد،و برخلاف منجّم داستانی آنقدر که به مسایل ارضی توجه دارد دربند مسایل سماوی نیست.برای مثال میداند که مثلاً ابویعقوب برهانی بود که نخستین بار کشف کرد سگ چون به بلوغ سنی میرسد پا را بلند میکند و میشاشد_بنابراین ساده است،اگرسگی را دیدی که پا را بلند نکرده میشاشد فورا میفهمی که بچه است و بر او حرجی نیست.آقای هیوی پیرمردی است تند خو،ریزه،یک وجبی،با موهای سفید و تنک،و سابقه ضعیف کچلی؛با عینک رنگی،صورت کوچک و پوست تیره،و دندان عاریه که در تلفظ حروف فرنگی اخلال میکند.بی هیچ اشکالی مثلث ABC را راسم میکند،اما همین که از A بر قاعده مثلث عمودی رسم میکند دندان بازی در میاورد و آقای هیوی مجبور میشود از مخرج فارسی کمک بگیرد و بگوید_با صدای زیر مخصوص پیرمردان_ B و C و"دال".آقای هیوی با تمام معلوماتش مهارت افلاطون را فاقد است و هر کارمیکند متأسفانه نمیتواند هندسه و قواعد و قوانینش را به یاد شاگردان بیاورد:شاید هم چون جریان صورت داد و ستد پیدا کرده است؛زیرا"صور مثالی" چیز هایی نیستند که با نمره معامله شوند!سالی سه بار از شاگرد درس میپرسد و نمره را دردفترکوچکی که در جیب بغل داردوارد میکند_آخر سال معدل میگیرد_این معدل نمره امتحانی است.بچهها هندسه را حفظ میکنند،با تمام اشکال آن،و اگر تو تصادفا جای یکی از حروف را عوض کنی،یا خودشان اشتباه کنند،همه چیز به هم میریزد.اما راه حالی برای این مشکل یافته اند.آقای هیوی گاه فراموش میکند و دفتر کوچک خود را روی تریبون میگذارد،و مشغول میشود.رندان از این اشتغال خاطر استفاده میکنند(معمولاً در ساعت درس او میز آخر ردیف اول قدری به تریبون نزدیک میشود) دفترچه را برمیدارند،و چند نمرهای میگذارند...آقای هیوی گاهی متوجه میشود و دفتر را تجدید میکند،ولی بچهها همچنان از آزمودن راه حل آزموده غافل نمیمانند.گاه هم دوستانه او راضیت میکنند:گچی که پای تخته میگذارند کافی نیست و وسطهای درس تمام میشود،تا ارشد برود و گچ بیاورد کلی وقت تلف میشود؛یا تخته پاک کن را روی لبه بالایی تخته سیاه میگذارند کقد آقای هیوی نرسد،و وقتی میگوید کسی برود کوتاهترین شاگرد کلاس میرود و جفت میزند و تخته پاک کن را بر میدارد،و عملش موجب عصبانیت آقای هیوی و خنده کلاس میشود_ولی چه خنده ای_با لب و لوچه کج و کوله_سگ بشاشد به این خنده!
پیش از شام از شش تا هشت مطالعه اجباری است.فکر به قاعدهای است:تا نباشد چوب تر...ولی بدا به حال کسی که مطالعه کند...حالا دیگر نوبت قدیمی هاست که شاخ و شانه بکشند و بیخود و بی جهت بچهها را ایستاده نگه دارند،یا خبر دار بنشانند..."او" فعلا رابطه ای با هیچ کس
ندارد؛تنها حلقه واسط او با دیگران کلاس و سالن ناهار خوری است...شیپور شام میزنند،به خط میشوند،دعا میخوانند؛میخورند.شام پلو خورش داریم:خورش قیمه.او پلو را همیشه به چشم احترام نگریسته،و پلو همیشه در دیارش از احترام والأی برخوردار بوده،اکثریت قریب به اتفاق مردم دیارش از این عید تا آن عید پلو نمیبینند.مردم دیارش با نشخوار افسانهای ذهنا چشم و دل خود را سیر میکنند:میگویند در "رشت و گیلان"_که بیگمان"گیلان" هم در نظرشان شهری است در ردیف رشت،اما با فاصله زیادمثل تبریز و اصفهانمردم جز برنج چیزی نمیخورند و زنها وقتی با شوهرانشان حرفشان میشود تهدید میکنند که میروند یک تکه نان میخورند و خودکشی میکنندانگار خواسته باشند مرگ موش بخورند!ای خوشا به سعادت این مردم،که با نان خودکشی میکنند!بعلاوه چیزی نخورده است؛دلی از عزا در میاوردقاشق و چنگال هم که دارد.سیر که شد مثل دیگران لای نان کلفت سربازی را باز میکند و قاشق و چنگال را تمیز میکند و میرودبرو که رفتی،تا یک ماه دیگر،که اگر حال و حوصلهای بود شاید خدمت رسیدیم و شستشویی دادیم...
حیاط تاریک است:یک محوطه درندشت است و یک لامپ.او هم مثل دیگران،به اصطلاح قدم میزند؛عدهای دور شیرهای آب گرد آمده اند و دندان میشویند؛عدهای "استاژ"میدهند.او قدم میزند:مسواک ندارد؛استاژیه هم که نیست؛قدم میزند.عباسی به او نزدیک میشود؛میگوید:"ابراهیم،تو هم مثل من غریبی -با هم رفیق شیمموافقی؟...من مال آباده ام."میگویم:"من هم مال بانه ام،رفیق شیم."و رفیق میشویم.از معدلم میپرسد،و از
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اینکه در کدام درس قوی ترم.بی هوا میگویم:"فرانسه"به یاد گذشته ها،چون سابقا فرانسهام خوب بود.عباسی تند تند شروع میکند به فرانسه حرف زدن.جا میخورم؛انتظار دارد جواب بدهم؛حرف میزند؛تا حدودی میفهممولی کجا میتونم جواب بدهم!ذهنم طوری خالی نشده است که کلمهای رادار دسترس بیابم.خیلی قوی است!آنقدر میگوید که مرا به حرف میکشد و آنقدر تشویق میکند که کلمات فراری،دزدانه به ساخت ذهنم باز میایند،و سرک میکشند.او هم دو سال ترک تحصیل دارد،ولی خیلی قوی است.میگویم:"همه اینطور گوی هستند؟"میگوید:"همه _کی؟"میگویم:"بچه ها"میگوید بچهها را نمیشناسد ولی احساس میکند که "چیزی بارشان نیست"-شیپور خبر خاموشی به صدا در میاید؛به آسایشگاه میرویم...
سرکار سجادی منتظر است.بچهها میایند و به دستور او کنار تخت خوابشان میایستندسمت چپ تخت.آسایشگاه تکمیل است.سرکار سجادی خبردار میدهد.این دیگر چیست؟خوابیدن که دیگه خبر دار نمیخواهد!ولی چرا،نطق پیش از خواب به خبر دار احتیاج دارد...نگهبانها را معین؛وظایفشان را میگوید:هر ساعت یک بار پنجرهای را باز کنند،که هوا عوض شود؛اگر پتویی(ملافه ای)از روی کسی کنار رفت درست کنند...میگوید وقتی فرمان داد لخت شویم بلوز و شلوارمان را درست تا کنیم و روی کمد بگزاریم،موچ پیچها را لوله کرده توی پوتینها بگزاریم،و وقتی حاضر شدیم باز در سمت چپ تخت خبردار بمانیمو میافزاید:"فهمیدید؟"می گویم:"بله!"میگوید:"نشد!مگه اینجا مدرسه شنگول منگوله!؟وقتی گفتم فهمیدید:جوان میدید:"بله سرکار!"و تکرار میکند:"فهمیدید؟"یکصدا میگوییم:"بله سرکار!"می فرماید:"نشد!چرا مثل دخترا ناله میکنید؟اینجا مدرسه انوشیروان دادگر نیست!-محکم تر!" و او محکم تر تکرار میکند و ما محکم تر جواب میدهیم.سپس شمهای در باب انضباط و اینکه دبیرستان"خونه خاله"نیست بیان میکند،تا شیپور خاموشی نواخته میشود،و آنگاه پس از چند لحظه تامل میگوید:"بخوابید!"-و میخوابیم.
چشم بر هم مینهم و سعی میکنم خواب را به یاری انبر پلکها از کنامش بیرون بکشم و به اعماق وجودم جلب کنم_اما کجا خواب؟_سعیام بیهوده است،و ساعتها و ساعتها مشغله خاطر در میان میایند و خواب را در میان میگیرند...به هر حال،پلکها را برهم مینهم و در پس آنها شروع به کاوش و کند و کاو میکنم_چیزی نمیابم،خیلی آشفته است قضایا آنقدر در هم است که چیز مشخصی نمیابم.ساعتی کمتر یا بیشتر میگذرد ؛صدای پایی درراهرو میپیچد.صدای خر وپف جوانانه بچهها بلند است؛نگهبان که جای معمولی او دم در آسایشگاه است یواشکی پا به هم میکوبد؛صدای جرنگ جرنگ مهمیز به گوش میرسد.بر پهلو خوابیده ام،از زیر چشم دزدکی نگاه میکنم؛افسر نگهبان است.با چکمه و شمشیر،نگهبان صورت "عده حاضر به خواب"آسایشگاه را به او میدهد.افسر نگهبان راه میافتاد،و نگهبان پشت سرش،و پاورچین پاورچین،چرخی در آسایشگاه میزند،و میرود.همین که رفت غلت میزنم و بر پشت میخوابم و دنبال مرور حوادث روز را میگیرم:قطعا پسر عمه به بابا تلگراف زده است:ولی کوو تا برسد!تلگراف را به پدرش میزند که در سقز است_تازه اگر باشد_و اگر مسافری گیر بیاید و برای بابا بفرستد!بابا حالا عرقش را خورده و دراز کشیده است و دعا میخاند...اما نه هنوز نخوابیده است،نشسته است عرق میخورد...نگهبان پاورچین پاورچین به درون میاید،از کنار دو سه تخت اول ردیف وسط میگذرد،به تخت دانشپور نزدیک میشود،ترسو وار نگاهی به این طرف و آن طرف میکند؛و ملافه را "درست"میکند_ملافه که درست بود!_لبه ملافه را از زیر تشک بیرون میکشد مثل اینکه احساس کرده است ملافه از روی تنش کنار رفته است!دارد آنرا درست میکند:از بالای کمر به پائین و حرکات دورانی ،مثل اینکه ملافه در جایی در همان حوالی گلوله شده است!بی اختیار سرفه میکنم،و غلت میزنم.نگهبان هول میکند،پاورچین پاورچین با گامهای ریز به سوی در میخزد،بر کاشیهای کاف آسایشگاه سر میخورد،اما نمیافتاد.نگهبان را میشناسم...حالا میفهمم که کار آقای اشکوری بی حکمت نیست!...
آن شب پیرهن کرپ دوشینم را میدزدند.سرکار سجادی تعجب میکند،از اینکه در آسایشگاهی که او ارشد آن است چنین اتفاقی افتاده،بعد نوبت به ساعتم میرسد...ساعتم را برای نگهبانی به عباسی داده بودم_آن را هم میزنند و سرکار سجادی برای دومین بار تعجب میکند_در آسایشگاه او سابقه نداشته.چپ چپ نگاهم میکند،فکر میکند دارم برایش پرونده سازی میکنم_تذکر میدهد که در جایی بازگو نکنم،تا بعد ببیند...
ظهر پنج سجنبه است؛بچهها لباس مرخصی پوشیده اند؛موچ پیچهای ضربدری،یقه سفید و تر و تمیز؛و قیافههای زیبا و صورتهای چون گَل خندان.روزهای پنج شنبه دبیرستان رودی از زندگی به شهر جاری میکند.این رود با حرکت جوانانه،تا دم در به طور منظم در بستر خود،بی هیچ سر ریز یا انحراف پیش میرود،سپس با صدای"ایست" ارشد،انگار به مانعی بر خورده باشد میشکند و در جویهای کوچک و کوچک تر به خیابانها و چهار راهها و کوچهها جاری میشوند و در قطراتی به درون خانهها راه مییابند و در دریای شهر مستحیل میگردد.
ظهرهای پنج شنبه،و گاه وسعت هفته،ماشینهای سواری دم در دبیرستان پارک میکنند_دنبال بچهها آماده اند:آخر عدهای شبانه روزی نیستند،بچه تیمسار ها،بچههای خانواده دار_آنهایی که دستشان به دهنشان و جاهای دیگرشان میرسد...او و دیگران با حسرت،هیبت زده،نگاه میکنند.کم کم حساسیت پیدا کرده است؛میداند که با بچههای کوچه و خیابان فق دارد.ولی از بس حرف فقر و نداری شنیده مانند کودکانی که در فقر مطلق یا یتیمی بار آماده باشند نابخود از ثروتمندان واهمه دارد...این واهمه کم کم به نفرت آلوده میشود.این کیست؟_این؟_این طباطبایی است؛عمو یش رئیس مجلس است._این؟_این پسر سرلشکر فلان عصر...این،بیات است،بیاتها را نمیشناسی!؟...از لطافت پوستشان،از ظرافت آمیخته به تفرعن و غروری که میخواهند به عنوان مردم داری به خورد دیگران دهند معلوم است که از اشرافند...با"اشتری نژاد زیاد معاشرت نکن"_چطور مگر؟_"تودهای است" توده ای؟تودهای دیگر چیست؟_تودهای روسی است.میخواهند مملکت را کمونیستی بکنند،میگویند شاه نباشد_آها!...با این همه با اشتری نژاد میجوشم،بچه بسیار خوب و مهربانی است،و بسیار سالم.حرفها میزند،از آزادی،از کار،از حزب،از شخصیت انسان،از همه چیز،که آدم در عین حال که خوشش میاید ترس برش میدارد:یعنی آدم اینقدر مهم است و شخصیت دارد!؟ای بابا،ما کجای کار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 12 از 24:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA