انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 24:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
بودیم!می گوید ما هستیم که باید دولت را تعیین کنیم_نمایندههای ما در مجلس!بی باورانه نگاهش میکنم.آخر در طرفهای ما وقتی انتخابات میشد یکی میگفت:"قراره قادر خان در بیاید."و آن یکی فی الفور میپرید توی حرفش و میگفت:"چی میگی بابا،تو هم خیلی پارتی!امیر لشکر این سفر که آمده سقز رفته خانه عبدالله خان!"و هنوز حرفش را تمام نکرده دیگری شروع میکرد:"نخیر،هیچ کدام از اینهائی که میگین نیست:میگم مصطفی خان یک من طلا توسط امیر لشکر به رضا شاه پیشکش داده؛میگن حتا گوشواره زن هاش را هم از گوششان در آورده..."_اشتری نژاد میگوید شاه کیست؟پسبان چیست؟اینها از سایه سر ما زنده اند...از سایه سر من!؟ولی من هرچه فکر میکنم کاری نکردهام که سایهای داشته باشم،تا اینها خواسته باشند زیرش لم بدهند.
دبیرستان به کاخهای سلطنتی نزدیک است.کافی است چند قدمی تا میدان پاستور بروی،و وارد خیابان پاستور بشوی و به کاخهای سلطنتی برسی_این هم از عجایب روزگار است:چطور شاه تحمل کرده است اسم پاستور را روی خیابان بغل دست خانه ا ش بگذارند!؟چرا خیابان شاه نیست_چطور قبول کرده است_یعنی پاستور از شاه مهم تر است!؟...اغلب از جلو کاخها میگذریم،مواقعی که دبیرستان آب ندارد میروین آب فرمانروا آب میخوریم،یا دست و رو میشوییم.نگهبانان کاخها را میبینیم که هر گاه افسری میگذرد کف دست را چنان به قنداق تفنگ میکوبند و پیش فنگ میکنندک آدم حظّ میکند.اشتری نژاد میگوید:"باور کرده اند."میگویم:"کی؟چی را؟"میگوید:"اینها خیال میکنند پایههای دستگاه خیلی قرص است!"...بچهها معتقدند که شاه همیشه بیدار است و خواب ندارد و از غم ملت پیر شده است.به خاطر ملت موهایش را رنگ میکند،که ملت غصه نخورد.گاه تهران مصوّر به مناسبتی عکسی هم از او چاپ میکند که موهای اطراف سر را نقره فام نشان میدهد.اشتری نژاد میگوید:"اینها را برای خر کردن ما و امثال ما چاپ میزنند،مردکه مدام با جندههای درباری مشغول الواتی است."بی باورانه نگاهش میکنم،و شاه را با آن یال و کوپال و شمسه و شرابه و نشان و مدال پیش چشم میاورم و یاد "سیگار"کشیدن بابا میفتم.شاه را میبینم که درجایی کنار جوی حیاط کاخ نشسته است.شیشه عرق را از جوی آب سرد در میآورد،آن را تکان تکان میدهد که ببیند خوب زنجیره میبندد یا نه.گیلاسی چند که خورد بر میگردد و مثلاً به سپهبد فلان میگوید:"مجتبی خان،بی زحمت برو یکی از آن خانمها را بیار_همانی که خوب میخونه_همان چشم و ابرو اسیاهه را..."اما حتا در عالم خیال هم جرات آنرا ندارم_یعنی برایم قابل تصور نیست_که او را با آن همه نشان و حمایل و تاج و شمشیر لخت کنم و هن و هن پای دستگاه ببرم و عرق ریزان و نفس نفس زنان از پشت دستگاه کنار بکشم!شوخی نیست_شاه است!شاه که قربان چشم و ابرو و گَل و گردن کسی نمیرود،مگر کسی جرات میکند به او لب بدهد!؟این اوّلندش؛ثانیا او هرگز از کسی نمیخواهد به او لب بدهد_در هر دو صورت بی معنی است:چه او به لحنی شاهانه بگوید:"لب بدهند!"و چه این خاکسرانه بگوید:"بندگان اعلیحضرت همایونی به کنیز اجازه میفرمایند لب به خال پای همایونی تقدیم کند!؟"...این که نشد عیش!
اشتری نژاد حرفها میزند از فیروزه و پری غفاری وکلایی حسینهای دربار،و داستانها تعریف میکند،حتا چند بیتی از اشعار "قریب" را میخواند:ترسم ببازد این پسر لوس و بی هنر...تازه وارد سراپا بهت و حیرت است.عجب ملتی هستند این تهرانی ها،برای شاه مملکت هم مضمون کوک میکنند!از این همه آزادی تعجب میکند.بر عکس،اشتری نژاد معتقد است که چیزی که وجود ندارد آزادی است؛آنچه هست آزادی چاپیدن،و آزادی از گرسنگی و بیماری مردن است(این حرفش صد در صد درست است؛او این را به چشم خود دیده است.) از گوشه چشم ترسو وار به اطراف نظر میافگند و با ترس و تحیّر در حالی که لبخندی به تأیید بر لب آورده است او را نگاه میکند...پسر سرلشکر فلان با تو چه فرقی دارد که ماشین و راننده شخصی دنبالش میاید؟میدانی که همین ماشین چقدر تمام میشود؟_اقلا بیست هزار تومان(وای.گنجی است!)،غیر از این است که پدرش مردم را چاپیده است؟تو خیال میکنی به عمرش دستش به بیل خورده است؟مگر حقوقش چقدر است؟(این را هم در وجه کوچکترش دیده است)این هم درس و دورش که خودت میبینی !و میبینی که که بی دردسر قبول میشود و به دانشکده هم میرود،افسر هم میشود،او در تهران میماند برای الواتی ،و ما و امثال ما را میفرستند خاش و چاه بهار،برای خدمت به میهن!گاه لقمهای هم جلومان میاندازند،البته اگر خوش خدمتی بکنیم؛هر وقت هم کارگری برای دو ریال اضافه دستمزد سر بلند کرد من و امثال من و تو را میفرستد و به دست من و تو سرش را میکوبند_تو هیچ وقت شنیدی پسر بوذر جمهری یا جم به میتینگ تیر اندازی کند؟...
میتینگ!لغات جدیدی است..."اینها را باید از بین برد!این زالوها را باید نابود کرد."هر چه فکر میکنم انجام این مار را در حد نا ممکن مییابم:قرنها در برابرشان تعظیم کرده و سر به زمین سوده اند؛پدر بزرگشان پدر بزرگ ملت و پدرشان پدر ملت را ترسانده اند؛خودشان هم که دارند حکومت میکنند_مگر ممکن است؟مثل این است که متوقع باشی صوفی رسول رعیت بابا یکهو هوس کند توی گوش بابا بزند !نه،به قول بابا،هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتاد که هرگز بر نخیزد...نه،این غیر ممکن است!
اشتری نژاد میگوید:"البته این کار احتیاج به زمان ،و آگاهی دارد_باید زمینه ا ش فراهم باشد:اول باید زمین را هموار کرد،بعد این یکی را خراب کرد،و بعد با همین مساله_بی شرکت این طفلی ها_دنیای دیگری ساخت..."از انقلاب و انقلاب اکتبر،از مذهب و از اجتماع میگوید،از میمون حرف میزند:آدم از میمون نشأت کرده است؛ما همه از نسل میمونیم.بی اختیار به روی هم لبخند میزنیم،مثل اینکه احساس میکنیم قوم و خویشیم!میگوید:"درست میشود،کم کم یکی از احزاب قدرت را به دست میگیرد و برنامه ا ش را پیاده میکند..."یکی از احزاب!قدرت را به دست میگیرد!پس آنوقت اعلیحضرت چه بکند!؟بابا اینجا بود کله ا ش را میکند_نه این هم غیر ممکن است...از اتحاد شوروی و ارتش سرخ،و از کار به عنوان یک وظیفه اجتماعی،سخن ساز میکند و میگوید:"یارو با هزار سگ دویی کاری پیدا میکند که نان بخور و نمیری در آورد،آنوقت به او تبریک میگویند،انگار گنج پیدا کرده است!کار وظیفه اجتماعی است،هر کس باید کار کند،هر کس کار نمیکند نباید بخورد.دولت موظف است به همه کار بدهد.کار باید باشد تا چرخهای اقتصاد مملکت بتواند بگردد."اما او آلمانوفیل است،از شوروی نفرت دارد_پدر بزرگش را روسها کشته اند_ارتش سرخ را هم دیده است.ارتش آلمان چیز دیگری است.اگر وضعشان آن همه خوب است پس چرا هی شکست میخورند،پس چرا مدام دستشان پیش آمریکا و انگلیس دراز است و کمک میخواهند؟نه،اینها را نمیپذیرد،اما همینها بی آنکه خود متوجه باشد در ناخود آگاهش رسوب میکنند و سکون ذهنش را بر هم میزنند...بعلاوه در سنّ مناسبی هم هست:همانطور که نور آفتاب چون مغناطیس جوانهها را بیرون میکشد و میترکاند و مواد حیاتی لازم را در ساقهها به حرکت در میآورد چیزی هم او را،ذرات وجودش را کش میدهد و منبسط میکند_ندانسته،نه محسوس!اشتری نژاد را از دبیرستان اخراج میکنند...اشتری نژاد خراسانی است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
میبیند تا اینجا بر اسطورههایی که مادر بزرگ و پدر بزرگ از زندگانی روحانی پرداخته بودند میزیسته،که به هر حال ایمان محکمی به او نداده اند_و چگونه میتوانستند بدهند؟_چگونه میتوانستند با زندگانی واقعی مقابله کنند؟دنیای مادر بزرگ و پدر بزرگ،با آنهمه سادگی که در آب هر گربهای میتوانست به مطربی چیره دست بدل شود و با مهارت تاره و نقشه بریزد،دنیای دیگری بود:دنیایی بود که در آن آدم میتوانست با مغز جوشان فکر کند؛در حالی که دنیای عادی دنیایی است که در آن با مغز یخ زده هم نمیشود از پس مشکلات بر آمد!احساس میکند که دبیرستان و محیط و مجالست کم کم دارند باز مانده این نور کور سؤ را در وجودش خاموش میکند_تازه بکنند،چطور میشود؟مگر این نور کورسو توانسته است اقلا یک قدمی پیش بایش را روشن کند؟اما بدی کار این است که در ازا این آشنائی با محیط و این شنودهها و دیده ها_اگر بتوان دانش به حسابشان آورد_چیزی یا چیزی که بتوان چیزیش گفت نگرفته است:و نه اینکه چیزی نگرفته که آن پاره لنگری را هم که داشته از دست داده و اینکا دستخوش امواج است و بازیچه گونه به این سؤ آن سؤ روان است...هنوز لنگر تازهای نیافته،اما مثل اینکه بفهمی نفهمی عناصر چنین لنگری کم کم فراهم آماده اند...در این ضمن چیزهای دیگری به کمک گفتههای اشتری نژادمی آیند:
منّت هایی که در دبیرستان بارمان می کنند آدم را آب می کند: طوری است که انگار صدقه می دهند ــ و می دانید که نان صدقه واقعاً نان ترشیده و کپک زده ای است. هر کس و ناکس این صدقه را به رخمان می کشد: جناب سروانی که از حرکات و سکنات و ذرّات وجودش پیدا است که خود محصول همین کارخانه است می آید سرصف، و درافشانی می کند: «اینجا را کرده اند نوانخانه؛ یک مشت گداگشنه را (البته به استثنای عده ای که پیدا است بچه های خانواده دار هستند و نگاه چشمان جناب سروان در جهت آنها آواره است) ریخته اند اینجا و اسمش را گذاشته اند دبیرستان نظام!» هفته ای نمی گذرد که شایعه ای بر سر زبان ها نیفتد: دبیرستان را می خواهند منحل کنند ــ چرا؟ــ اینجا را در اصل اعلیحضرت رضاشاه برای بچه های افسران شهید ساخته بودند، حالا شده است استراحتگاه یک مشت گداگشنه، که معلوم نیست از زیر کدام بته درآمده اند. همین مانده است در جوابِ «محل تولد» بنویسند: دبیرستان نظام!» یا جناب سروان که شوخیشان گرفته است می آیند جلو بچه ها ــ معمولاً آذربایجانی ها ــو می گویند: «محمودی، بنویس بابا ننه ات هم بیان؛ تهرون بدجایی نیست. کوتلت بیله بیله!» انحنایی به کف دست هایی که مقابل هم گرفته است می دهد و عظمت کتلت را به یاری آن مجسم می کند، و البته «کاف» کتلت را هم به لهجۀ غلیظ آذری تیز و تو پر ادا می کند. محمودی خجولانه لبخند می زند؛ در خنده اش غرور و خفّت باهم کلنجار می روند: از یک طرف مورد لطف جناب سروان واقع شده و از طرف دیگر مورد اتهام گدایی قرار گرفته است. جناب سروان اضافه می کند: «پِلو تپه تپه!» با دو دست ارتفاع تپۀ پلو را نشان می دهد و پلو را «پیلو» تلفظ می کند ــ راستی هم که به قول مادربزرگ صد من گوشت شکار به یک چس تازی نمی ارزد!...

«دبیرستان به جای خود... خبر ــ دار! نظر، به ــ راست!» صدای خشک پاشنۀ چکمه ها با مهمیز و مخلّفات بر آسفالت ضلع شرقی محوطه در فضا طنین می افکَند: «تاپ ــ تاپ ــ تاپ...» و بعد چون به قسمت های خاکی می رسد صدا خفه می شود، مثل صدای نمدی که با چوب بتکانند. جناب سرهنگ با حالت سلام، بی آنکه «آزاد» بدهد انگار چیزی نبیند، در حالی که در خلأ خیره شده است مستقیماً پیش می آید؛ از صف کلاس های پنجم و چهارم می گذرد، به اول صف دانش آموزان کلاس سوم می رسد، در مقابل دانش آموزی که نشان کرده است می ایستد؛ چانۀ دانش آموز را در میان سه انگشت می گیرد، مثل پدری که به تحبیب چانۀ بچۀ کوچکش را می گیرد ــ انتظار داری از این عمل یک بشکن ملیح استخراج کند؛ امّا نه، سرش را «درست» می کند؛ سپس با دو انگشت سبابه و میانی بر شکمش، انگار درِ خانه ای باشد، درستت بر محلی که باید کوبۀ در باشد، بر وسط قلّاب کمر، می کوبد. دانش آموز از درون به دقّ الباب پاسخ می گوید: شکم را تو می کشد، و جناب سرهنگ کمر را سفت می کند، و در عین حال از همان دور نگاهی به افسر مسئول کلاس می افکگند، از آن نگاه هایی که سرهنگ ها به سروان ها می افگنند، و جناب سروان در حالی که خبردار ایستاده و سنگینی را بر پنجۀ چکمه افگنده و دست راست را بر شقیقه نهاده مثل همۀ سروان ها در باطن همه فحش و ناسزا و در ظاهر همه احترام و آرامش است... جناب سرهنگ چند قدمی پس پس می رود، از صف فاصله می گیرد و به لحنی سرخورده خطاب به دبیرستان می گوید: «من متأسفم که شما، شما امیدهای کشور را به این قیافه می بینم...» و قیافۀ متأسف به خود می گیرد؛ چشم به زیر می افگند، و لحظه ای چند تأمل می کند؛ سپس صدا را چند دانگ بالا می آورد و می گوید:
«نظامی وار بایستید! سرها را بالا بگیرید، قوز نکنید، قوز کردن در شأن ملت بزرگ ما نیست! شما، شما جوانان کشور، باید خود را به سرما و گرسنگی عادت بدهید...» اواسط آذرماه است و هنوز لباس زمستانی نداده اند، و سوز گزنده ای در مغز استخوانمان نفوذ می کند «تا بتوانیم پرچم میهن بزرگتان را در دشت های دور دست روسیه به اهتراز درآورید!» وای خدا، از تیفوس خلاص شدیم حالا باید برویم سیبری، خدایا خودت رحم کن! جناب سرهنگ چانه را بر چین های غبغب تکیه می دهد، ابروان پر پشتش را ــ که تعمداً و برای این که قیافۀ مهیب تری به او بدهند آنها را آشفته تر کرده ــ به صف نشانه می رود، امّا چندان در انتظار نمی ماند: صف یک صدا به دعوتش لبّیک می گوید: «هورا!» سرهنگ چپکی نگاهی به سروان می افگند، انگار بخواهد توجهش را به عالی بودن نوع مصالح و هنر معماری جلب کند. معتقد است که مصالح نقصی ندارد؛ دردِ کار بی معماری است؛ معمار قابل لازم است تا از این مصالح بنایی عالی بسازد: همین مصالح بود که نادر بکار گرفت؛ با همین مصالح بود که خشایار شاه یونان را فتح کرد... و با زبان بی زبانی می فهمانَد که اینک این معمار ظهور کرده است. به سخن ادامه می دهد: «کشور ما وارث تمدن و تاریخ درخشانی است؛ آتن هنوز از فشار چکمه های پدران شما می لرزد» ــ «هورا» ــ «شما فرزندان همان پدران دلیر هستید؛ قوز نکنید، سرتان را بالا بگیرید!» و هر دو دست را انگار زیر محمولۀ سنگینی زده باشد چندین بار با فشار بالا می آورد «بالا، بالاتر!» و ما سر را بالاتر می آوریم، آنقدر که جز لبۀ شیروانی ناهار خوری جایی را نمی بینیم. «سرتان را بالا بگیرید، شما باید بر جهان آقایی کنید!» بچه ها باز هورا می کشند «به تبلیغات یک مشت بی وطن گوش نکنید، دشمن را باید در نطفه خفه کرد!» با بغض، در حالی که دو خنجر ابروانش را متوجه بالا و پایین صف کرده، و چشمان درشتش در چشمخانه ثابت مانده اند، عبارت را با قوّت از گلو بیرون می
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دهد؛ هر دو پنجه را با قوّت به هم نزدیک می کند، گویی گلوی دشمن را در مشت گرفته است و می فشارد. از نگاهش در می یابی که نقطۀ ضعف دشمن را یافته و آن را کوبیده و حالا است که باید عمده قوا را درگیر کند ، و بکوبد و به پیش بتازد و مواضع را یکی پس از دیگری تسخیر کند و موفقیت را کامل کند ؛ لبخندی که بر چهره گوشتالودش پخش شده است حکایت از آن دارد که بین حرف و عمل فاصله و تفاوتی نمی بیند ...
آن روز همه روز صحبت از سخنرانی جناب سرهنگ است: از آن میهن پرست ها است ؛ روس ها و آمریکایی ها مثل سگ از او می ترسند ؛ تک و تنها ، خدا می داند چند آمریکایی را تا حالا کشته ؛ آمریکایی ها از ترس او خواب ندارند : می ترسند در ارتش کودتا کند یا در میان عشایر بلوا راه بیندازد ...
"ظاهر معرف باطن است." این تکیه کلام او است.برای مثال می آید ، به کمدت نزدیک می شود ، سر انگشت یا دستمال سفیدش را به ان می کشد ، و نشان می دهد که باطنت چقدر خوب یا خراب است.بعدها هم به اصطبل که می آمد همین عمل را با "شلوار" اسپ می کرد: دستمال سفیدش را به شیر زیر دم اسپ می کشید و نشان می داد که باطن - در معنا باطن شما - درست و بقاعده تیمار نشده است...
باری ، تازه وارد اینها و چیزهای دیگر را ، خوب یا بد ، می بیند ؛ چیزهایی می شنود - حتی چیزهایی در مایه چیزهای دیار خودش : شایعه چسبیدن فاحشه و سرباز آمریکایی ، در حین جماع به هم ، در شب قتل ... و رفقا قسم می خورند که خودشان به بیمارستان رفته اند و دیده اند که آنها را با عمل چراجی از هم جدا کرده اند... پس اینها هم شیخ مجید خودشان را دارند!... به هر حال ، چیزهایی را می خواند ، و چیزهایی را می بیند و به حقارت وجود خود پی می برد.می بیند که این انسان بی هیچ اطلاع از «سازگاری» ، بی هیچ هنر و دست افزاری به راه افتاده و آمده است ؛ از تعلیم و تربیتی بهره نداشته که خاطراتش را وسیع کرده باشد تا تمدن نیز با او مهاجرت کند و بتواند در این جای تازه و ناشناخته خانه تازه ای بنا کند.ناگزیر است همه چیز را از نو آغاز کند.او تاکنون هویت خود را در اعمال خارجی خود و در اطرافیان خویش دیده ؛ خود را در وجود فلان عمو ، عموزاده یا عمه زاده ، یا افراد و احاد شهر کوچک خود دیده : به عبارت دیگر وجود در دیگران ، و روح در دیگران ، که به تعبیری «جوهر» وجود او را تشکیل می دادند.اما اینها کیستند؟اعمالش چه بوده؟ -هیچ- اطرافیانش هم چیزهایی معادل هیچ.و حالا باز همان است و باید در اعمال خارجی خود و دیگران زندگی کند ؛ یعنی زندگی را دریابد ... رست است در این بین دوستی ها و کمک هایی هست که نباید از آنها غافل بماند ؛ اما نباید اساس کار خود را بر آنها استوار کند.انگار تاکنون مانند کودک به کمک دیگران تاتی تاتی می کرده ، اینک که او را به خود گذراده اند و بر دو پای خود ایستاده است باید بکوشد که راه رفتن را فراگیرد و به هر حال راه برود.از کسانی که با ایشان زیسته بود کسی دم دست نبود ، تازه اگر هم بود چه کمکی از او ساخته بود؟فرج بیگ و امثال او چه کمکی می توانستند به او بکنند؟شکر خدا وسایل و طرق ارتباطی هم نیست که به اصطلاح تاریخ نویسان «مانند جفتی که از خون مادر برای جنین غذا می اورد.» او را به سرزمین اصلیش پیوند دهند.حتی بانکی نیست ، تا اگر پولی در بساط باشد آن را به او برساند ؛ نامه ای هم اگر بفرستد یا بفرستید باید از واسطه های متعدد بگذرد و پس از یک ماه و حتی بیشتر اگر برسد.«تمدن ها زاده روح بشوند.» ولی آنها که بشر نبودند ؛ بشر اختصاصاتی دارد ، مواهبی دارد ، حقوقی دارد.این چیزها در دیار او افسانه بود ؛ آن استعدادهایی هم که داشتند به هرز رفته بود ؛ هر حقوقی هم که نظراً به انها تعلق می گرفت عملا پامال شده بود.این تمدن که حضرات از آن به رشته ای زود گسل - چیزی شبیه به جریان حالات آقای شکوری - و پیچاپیچ از روابط انسان ها تعبیر می کنند و دشوار به دست می آید و آسان از دست می رود و تباه می شود ، در دیار او ناشناخته بود.شهر کوچکش کسی را نداشت که غوغایی در جهان افگنده باشد یا بار کارهای درخشان و اندیشه های زیبا و تابناک و اشعار دل انگیز و موسیقی فخیم خود آن را به مرتبه ای والا برکشیده باشد و خاصه ای تابناک به آن بخشیده باشد : شهر کوچک صدایش هم کوچک است ؛ تاریخش هم کوچک است.ونوشتن تاریخ شهر کوچک به مراتب دشوارتر از نوشتن تاریخ شهر بزرگ است!نشنیده و نمی داند که تاریخ عواقب و بی عدالتی نمی شناسد و همیشه مردم زورگو را بیشتر می پسندد و همانطور که جنایت را کیفر نمی دهد فضیلت را هم پاداش نمی دهد ؛ تاکنون در جایی نخوانده یا از کسی نشنیده است که همین تاریخ از قضا از بین میلیون ها نفری که بشریت را تشکیل می دهند تنها سیمایی را انتخاب می کند و او را مظهر برخوردِ بین دو طرز فکر ِ جهان می سازد ؛ و هیچ نشنیده یا نخوانده است که این شخص هیچ لازم نیست که موجودی استثنایی باشد و نمی داند که اغلب سرنوشت بر حسب تصادف یک نام کاملا معمولی را بر می گزیند و آن را به طوری که نتوان زدود در ذهن میلیون ها نفر حک می کند ، و در هیچ جا نخوانده است که این نه به علت نبوغ خاص این شخص بلکه به علت فرجام وحشتناک او است که به چنین صورتی تظاهر می کند.مسیح را نمی شناسد ؛ محمد را هم - از سقراط و ارسطو و مارکس هم چیزی به گوشش نخورده است ، و نمی داند - مقتضای سنش هم نیست که بداند - که تاریخ را سرداران و این جور کسان نمی سازند ، و نمی داند که اینها در منتهی خود خمیر ترش هایی بیش نیستند که با همه ترشیدگی و بدمزگی اغلب خود را با «میوه» سفره تاریخ اشتباه می کنند و خود را نیروی محرکه تاریخ می دانند - تازه اگر تاریخ سر کیف نبوده باشد و شوخیش نگرفته بوده باشد که کسی را دست بیندازد.از وحشتناک بودن شوخی تاریخ چیزی نمی داند - نمی داند - از کجا بداند؟ - که تاریخ گاه با مواضعه قبلی بال مگسی را به «مخمر» مورد نظر آلوده می کند و مگس را در ظرف انقلاب می اندازد ، و عمل تخمیر را به انجام می رساند - و وای به حال مگس بینوایی که بخواهد ادای عقاب در بیاورد! - که اغلب هم در می آورد.این را بعدها فهمید ، وقتی مگس را دید - و چه دردناک است برای مگس ، که ناگزیر شود به سیمای مگسی ِ خود عود کند!
تاریخ! تاریخ مثل بچه ها است ؛ مثل زندانی ها ، که می گردند کسی را گیر بیاورند که با سربسر گذاشتش بخشی از وقت مرده و جانفرسای خود را ، بی توجه به دردها و ناراحتی هایش پر کنند.مثل بچه ها و زندانیان بی رحم است : بچه هم بال گنجشک را می شکند و می خندد ؛ زندانی پدرِ زندانی تازه وارد را در می اورد و قاه قاه می زند...
... شب است.بچه ها در سلول نشسته اند ؛ دو نفر شطرنج بازی می کنند ؛ چند نفری بنا به معمول کنار گود نشسته اند و فضولی می کنند ؛ دو سه نفری کتاب می خوانند ... که صدای رفت و آمدی غیر عادی در راهرو می پیچد ؛ یکی از بچه ها از لای در سرک می کشد: می گوید عده ای را اورده اند.کی ها هستند؟تنی چند می روند سر و گوش آب بدهند - سر و گوش که چه عرض کنم: در زندان ازا این تشریفات خبری نیست ؛ زندانی زندانی است ؛ همین که آمد جزو خانواده است: کیستی؟از کجا امده ای؟اتهامت چیست؟ - از گروهی هستند که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اعلامیه فلان پخش کرده اند ... به دادگاه نرفته اند ... در این حیص و بیص است که در باز می شود و یکی از همین تازه واردها در میان چارچوب در پدیدار می شود ؛ سلام می کند ؛ بچه ها بفرما می زنند - مرشد عباس از همه چرب تر.هاشمی است.مردی است کوته بالا با سیمای تربیت نشده ، پیشانی چین خورده ، موی خشن ، فرق واکرده ، سبیل معمولی ، دهن گشاد ، و کمی تاب دار ، و دندان های درشتی که مدام با کمک لپ ها و نوک زبان ، مچ مچ کنان ، در لایشان به شکار خرده غذا مشغول است ؛ و چشمان متمایل به ورغلنبیدگی.زندانی سیاسی است ، و چون سیاسی است طبعا باید در مایه سیاستمداران حرف بزند: تامل کند ، بعد حرف بزند ، و بعد قدری دو پهلو ، و گنگ ، و گاه جمله ناتمام ؛ و بعد با اشاراتی گنگ تر ، که ظن ِ وجود سایه هایی در پشت کلام محسوس باشد - و با ادب ظاهری - گرچه گاه خصوصیات خانوادگی و طبقاتی و همه این چیزها بی اختیار بر سطح می آیند.قبلا در «مدرسه» بوده ؛ حالا - یعنی آن وقتی که اینجا نبود - کارمند وزارت دارایی است - نمی گوید دون پایه ، ولی پیدا است که بلند پایه نیست.آنطور که بعدها معلوم شد در خدمت رکن دو بوده و چیزی می گرفته و بعد - لابد به راهنمایی تاریخ - با گروهی که سرشان به اخورهای گنده تری وصل بوده مربوط شده و به امید پاداشی یا احتمال گرفتن پستی - اعلامیه ای را که پیدا بوده از جای دیگری دیکته شده بوده پخش کرده ؛ امضا کنندگان اعلامیه آزاد شده ، و او را به زندان آورده اند ؛ تا بعد به محکمه ببرند - تا هفت سالی بماند و آب خنک بخورد.باری ، پیدا است که از «رجال» بوده است! اکنون که او را از زمره رجال محسوب داشته اند چه دلیل دارد که او خود را از رجال نداند - مگر رجال شاخ یا دم دارند؟ ... پیدا است که ناخوانده راز تاریخ را می داند - کس چه می داند ، شاید این هم واقعا از همان وقایع نادره تاریخ باشد: شاید این هم یکی از همان حسن کچل هایی باشد که دست سرنوشت او را به سوی شهری رانده است که پادشاهش مرده است و شاهین بخت بر سر کچلش نشسته است.تو باشی قبول نمی کنی؟البته ما این چیزها را نمی بینیم ، ولی مرشد عباس می بیند ؛ می بیند که به اصطلاح زندانی ها می شود روی او «کار» کرد.نگاه ها رد و بدل می شود ، و بفرماها چرب تر ، هر چند آقای هاشمی نیاز چندانی به «بفرمای چرب» ندارد : تاریخ به نحوی به او آموخته است که حُجب و کمرویی مایه هلاکت مردان سیاست است.می آید ، می نشیند ، از سیاست حرف می زند ، و با ایهام و اشاره از اتهامش و ، با سایه های تندتر ِ ابهام ، از مسائل مهم تری که در پس ِ پرده با این اتهام مربوط اند و فعلا به مصلحت نیست که حتی به اشاره خفیف - در وجه صریح - از آنها سخن می رود.مرشد عباس ، که مهندسی است مطالعه کرده و تلخ و شیرین عمر چشیده ، و عارف مسلک - از مردان خوب ، و ختم روزگار است : پیدا است طرف را از زوایای مختلف سنجیده و طول و عرض جغرافیایی اندیشه اش را ذهنا اندازه گرفته است.آقای هاشمی می گوید:«معذرت می خواهم ، مثل اینکه مزاحم شدم ، داشتید شطرنج می زدید.» مرشد عباس تعارف می کند:«شطرنج که چه عرض کنم ، در حقیقت "بازی" می کردیم.»و شطرنج را خوب بازی می کند ؛ تعدادی از بچه های زندان خوب بازی می کنند: در جریان تئوری های شطرنج هستند.هاشمی با لب و دهن تاب دار ِ مَدرَسی لبخند می زند ؛ بین مرشد عباس و بچه ها نگاه هایی رد و بدل می شود - مواضعه ای شبیه به مواضعه تاریخ!هاشمی می گوید:«نه مثل اینکه موجب به هم خوردن بازی آقاین شدم...» یعنی حال که این طور است زحمت را کم می کنم ؛ اما تمایلی هم به رفتن نشان نمی دهد.مرشد عباس این را می داند ؛ می گوید:«نه ، شطرنج همیشه هست ، وجود جنابعالی است که مغتنم است ؛ بچه ها علاقه مندند از فرمایشات جنابعالی استفاده کنند.» هاشمی تعارف را به ریش می گیرد ؛ می گوید:«خوب ، این دو که مباین هم نیستند ؛ می شود در ضمن بازی حرف هم زد.»مرشد عباس با لحن و قیافه ای بسیار مودب می گوید:«در حضور جنابعالی بی ادبی است ، که ما بازی کنیم ، و جنابعالی بنشینید ...»و پس از مکثی می افزاید:«مگر اینکه جنابعالی خواسته باشید بازی بفرمایید.»آقای هاشمی که بسیار رسمی و شق و رق نشسته است با قیافه ای بزرگوارانه و لحنی رسمی می گوید:«اشکالی ندارد ؛ من هم با اجازه شما بازی می کنم.»انگار خواسته باشد بگوید:«چه فرمایشی است ، زندان است ؛ زندان جایی است مثل قبرستان که مراتب را از بین می برد!» مرشد عباس می گوید:«ولی قبلا این را هم عرض کنم که بچه ها مبتدی هستند ، حوصله تان را سر می برند...»
آقای هاشمی به لحنی که خلاف گفتار از آن مستفاد می شود می گوید که او هم مبتدی است!«سال ها» است بازی نکرده ؛ آن وقت هایی که بازی می کرد ، ای ، چرا ، بدک نبود ... خلاصه ، می نشیند و با مرشد عباسی بازی می کند... و مرشد عباسی در پنج شش حرکت مات می شود!... حریفی دیگر ... و باز حریفی دیگر ... همه مات می شوند ... در این ضمن پیک مخصوص رفته و به شطرنج بازان سلول های دیگر ابلاغ کرده است که هر گاه با هاشمی بازی کنند حتما مات بشوند...
فردا و پس فردا ، و هفته ای می گذرد - هاشمی همه را مات کرده است ، و اینک چون جوجه خروسی که بر کپه پهن راه برود خرامان خرامان در راهرو زندان با طمانینه ، قدم می زند.
حرف که می زند لحن سخنش لحن سخن مراجع و کارشناسان خبره است: هم در شطرنج و هم در سیاست.احساس می کند که امتحا شطرنج را داده است ، فرق نمی کند ، مثل این است که امتحان سیاست را هم داده باشد: کدام سیاستمداری است که به نوعی با "شطرنج" بیگانه باشد یا با اصول بازی های شطرنج آشنا نباشد ، یا آموخته یا نیاموخته شطرنج باز نباشد؟شطرنج یعنی سیاست ، و سیاست یعنی شطرنج.به سلول که می آید به هادت دوران "مدرسه" و با استفاده از این پشتوانه موفقیت می کوبد و یک راست می رود و در صدر مجلس جای می گیرد و چون بچه گربه ای که در میان یک مشت موش نشسته باشد حرف های گنده گنده می زند: از سیاست ، از شطرنج : با چرچیل بیشتر موافق است تا گلادستن ؛ ناپلئون را نمی پسندد - سردار شکست خورده در خور احترام نیست. سردار بزرگ می خواهی - نلسن.دوگل چیزی است مثل سرلشکر کریم آقاخان خودمان - نان هیکلش را می خورد ؛ استالین مردی است! این لطفی است که به بچه ها می کند ، و این را با قیافه پدر خانواده ای اعیان در سخن از پسر بقالی می گوید که تصادفا پسرش با او رفیق شده است و با اوبه خانه می آید:«بله ، بچه مودبی است این جوان!» شطرنج ِ «روزبه» برای مبتدیان ، ای بدک نیست (با تاب شدید گوش راست لب) ، شطرنج آن استاد روسی هم ، بد نیست! ( با تابی کمتر) ، خودش باید بکوقت بنشیند و کتابی بنویسد و «مبهمات» را روشن کند - ای خدا چه کارت کند مرشد عباس - یارو را پاک دیوانه کرده!بدی کار این شوخی های جمعی ِ شبه تاریخی این است که طرف تفرعنی پیدا می کند که دیگر با احساسات عادی بشری تودیع می کند ؛ تملق می خواهد ، وکرنش ، و تصدیق.فکر می کند اگر او بمیرد سیاست هم می میرد ، شطرنج هم - بشریت که جای خود دارد.و نیست که ببیند او مرده و هفت کفن پوسانده و همه چیز سر جای خود باقی است ، و مرشد عباس های تاریخ دلقک های تاریخ را همچنان دست می اندازند.
بینوا نامه ای به فدراسیون شطرنج نوشته و تقاضا کرده است به مسابقات جهانی شطرنج مسکو برود و منتظر است با طبل و شیپور بیایند و او را به پای پلکان هواپیما ببرند.دیگر حتی روحش خبر ندارد که رئیس بند ، که خود از نوچه های مرشد عباس است ، حتی نامه اش را به دفتر زندان نداده که به پست بیاندازد!

بازی دوم مرشد عباس به تقلید از تاریخ شروع می شود: هاشمی را سر طاس می نشاند: یعنی به هر تدبیر او را که دیگر حوصله بازی با مبتدیان را ندارد به پای صفحه شطرنج می کشد. هاشمی مثل بزرگسالی که با کودکی به بازی نشسته باشد یک وری می نشیند، بی اعتنا ــ اما با پیشرفت بازی کم کم ــ نه، تند تند ــ زاویه ی خود را با صفحه ی شطرنج کم می کند.... چون در سه چهار حرکت مات می شود! چشمانش گرد می شود؛ براق می شود؛ مات که شده است مبهوت هم می شود و قیافه ی مردی را به خود می گیرد که مورد خطاب آن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ماچه خری واقع شد که در کتاب مقدس از او سخن می رود. یک دستِ دیگر: حالا دیگر درست می نشیند؛ مثل این که آن یکی دست درست ننشسته بود. و نتیجه همان؛ و باز یک دست دیگر ــ و باز نتیجه همان. با سایر افراد سلول بازی می کند، ایضاً نتیجه همان! هاشمی مثل همان مگسی که بالش به «مایه» آغشته بوده نمی پذیرد به قالب مگسی خود عود کند: سخت ناراحت است، آه می کشد، رنگ می بازد، عرق می کند ــ و سرانجام معتقد می شود که چون سیر زیاد خورده است حتماً فشارش پایین آمده، و این باخت ها کار سیر است، وگرنه ممکن نیست. رفقا تأیید می کنن:«پس بگو بابا! آدمی که سیر خورده شطرنج بازی نمی کند!...» آن شب خواب ندارد، همه اش غلت و واغلت؛ و آه، و آه فرو خورده... فردا همین بازی تکرار می شود، با خنده ها و دست انداختن ها، و تازه مطلب دستگیرش می شود... حالا دیگر مچاله شده است؛ تاب لب و فروافتادگی چانه اش بیشتر شده است. می رود و همچون تنها بازمانده ی کشتی شکسته ای که موجی بر کرانه اش افگنده باشد در گوشه ی حیاط می ایستد و در دور دست خیره می شود... تاریخ هم مانند همین بچه ها است: گاه به آدم می بازد و آدم را گمراه می کند....
... باری، تازه وارد تاکنون دورادور نام انقلاب کبیر فرانسه را شنیده است... در کتاب های تاریخی دبیرستانی؛ یکی دو بار هم نام انقلاب اکتبر را از اشتری نژاد؛ و نمی داند انقلاب چیست، و کجای تاریخ است و در تاریخ چه نقشی دارد و رهبرانش چه نقش هایی را بازی می کنند و چگونه به وجود می آیند. نمی داند که هرگز پیش نمی آید که همه از هر لحاظ ــ آنطور که امر بر رهبران انقلابات مشتبه می شود ــ مانند هم بیندیشند و خواست ها و امیالی مشابه یا معادل هم داشته باشند. نمی داند که هر کس به انگیزه ای تلاش می کند و غرض از تلاش او رفع نگرانی یا بیم یا نیازی است که انگیزه ی این توش و تلاش است. حتی نمی داند که شعارهای انقلاب در خود انقلاب محلی ندارند، چون انگیزه ی افراد در جریان مداخله می کند، و پای اعدام و گیوتین را به میان می کشد. و سر انجام نمی داند که مجموعه ی این اعمالی که برای بی نیازی از این نیاز های فردی می شود و افراد را می سازد و با جامعه پیوند می خورد، دستگاه عظیمی از مکانیسم های توش و تلاش یا انگیزه های بیشمار به وجود می آورد و در مجموع روح بزرگ تری می یابد که به نوعی حاکم بر مجموعه ی دستگاه است و عمل آن را در کل تنظیم می کند ــ این درکی است که سال ها بعد از تاریخ پیدا می کند.
می گفتند انقلاب بلشویکی شد. اگر می پرسیدی چه شد می گفتند هیچ، مردم ریختند و هر زن و دختری را که یافتند به کار گرفتند؛ هر کس دو بالش داشت یکیش را از او گرفتند، زن و شوهری از میان رفت و دیگر کسی فرزند پدر و مادر مشخص نبود بچه ها همه مال دولت بودند؛ همه مجبور بودند یک نوع غذا بخورند: یک روز سیب زمینی آب پز، یک روز آش لویبا، یک روز آش کلم ــ آنهم چه آش کلمی ــ پیف!... کمیسر همه کاره بود، می برید، می دوخت، می زد، می کشت؛ شمر جلودارش نبود... بعد ها بود که به این نتیجه رسید که انقلابات در حقیقت بحران های تاریخ اند و هر کس به انگیزه ای به انقلاب می گرود: نویسنده می خواهد قلمش آزاد باشد، کارگر می خواهد مزدش زیاد و کارش کم باشد، سوداگر می خواهد مالیلت و حقوق گمرکی کمتری بپردازد و سدهای تعرفه و این جور موانع را در برابر نداشته باشد؛ اداری می خواهد حقوق بیشتر بگیرد، آن دیگر می خواهد یتیمی نباشد، گدایی نباشد، اجحافی نباشد، رفاه باشد....
به عبارت دیگر انقلاب تنها نبردی به خاطر توزیع عادلانه ی ارزش های مادی نیست ــ در درجه ی اول نبردی است به خاطر پاکی ارزش های انسانی ــ اما با این همه هر کس از ظن خود یار انقلاب می شود، بعد، نمی داند که وقتی لحظه ی مناسب فرا رسید مانند سابق که در مساجد یا قهوه خانه ها برای کمک به بینوایان سینی دور می گرداندند و هر کس به فراخور وسع و همت و توانایی خود چیزی در آن می نهاد، وقتی که موقعش شد هرکس به فرخوار احساس و نیاز روحی خود چیزی در بستر انقلاب می ریزد، و برای سرنگونی دستگاهی که هدف انقلاب است نفرت لازم جمع آوری می شود ــ اما فقط نفرت ــ چون تنها در مخالفت با دستگاه است که وحدت کلمه تحقق می یابد ــ و کسی که گنجایش حمل این نفرت را دارد در پیشاپیش جماعت به راه می افتد تا سیل این نفرت را بر سر دستگاه خالی کند ( و وای به حال و روز کسی که این نفرت را تحویل گرفته اگر آن را محبتی نسبت به خود تلقی کند ــ که اغلب می کنند) به همین جهت هم هست که می گویند رهبران انقلابات، مانند مردمی که انقلاب می کنند، اشخاص یک بُعدی اند. ( البته گاه، به ندرت، پیش می آید که خمیر مایه ی انقلاب برگزیده ی تاریخ هم هست: آن وقت کار صورت دیگری پیدا می کند. آن وقت این رهبر از معدل امیال و خواست های مردم چیزی می سازد و تعادل را حفظ می کند ــ این شاید همان قابله ی داستانی معروف است.) اینها با برگزیدگان اصلی تاریخ، که مظهر برخورد بین دو طرز فکر جهانند فرق دارند ــ با ارسطو، مارکس، مسیح یا محمد. آنها همین که به مقصد رسیدند و ظرف کینه و نفرت را خالی کردند و به مظهر انقلاب بدل شدند بازی در می آورند، یعنی در حقیقت به قالب اصلی خود باز می گردند و نقش واقعی خود را بازی می کنند: اگر نظامی است به تصور این که همه ی این صحبت ها و کوشش ها به این منظور بوده که او اسلحه ی بیشتر برای «میهن» بخرد و خود او اگر سرلشگر بوده سپهبد یشود و مردم به او تعظیم کنند و او فرمان بدهد، دست به کار می شود. اگر پاپ باشد می پندارد که همه ی این جوش و خروش ها برای این بوده که او جانشین «سلطنت جهانی مسیح» باشد و سلاطین را نصب کند و تنها حکم شخص او که خود از آن به حکم مسیح تغییر می کند جاری باشد. دیگر هیچ شرافت انسانی را از یاد می برد و به زعم خود یا «اجرای حکم مسیح» به اصلاح جامعه می پردازد؛ بساط محاکم تفتیش عقاید را می گسترد و با هنر و مظاهر زیبای زندگی می ستیزد، آثار نقاشان و مجسمه سازان بنام را نابود می کند و ... اگر پیش از «انقلاب» استبداد بد و زشت بود اکنون او مانند کالون از آن به عنوان چیزی یاد می کند که مانع از آن است مردم گمراه شوند و صدها کاستیلیون را به اتهام بدعت گزاری و هزاران دانشمند را به اتهام جادو گری و هزاران هنرمند را به جرم رواج فحشاء در آتش می اندازد... دورتر نرویم، شاه هم چنین بود ــ او هم از صمیم دل نگران گمراهی مردم بود! من هر وقت قیافه ی شاه یا فلان رئیس ساواک، یا فلان رئیس دولت را در نظر مجسم می کنم و می بینم که قیافه اش از غم گمراهی مش رحیم یا کربلایی رجب یا صوفی رسول در هم رفته و برای ممانعت از آن ناچار از برقراری سانسور و به زحمت انداختن محرمعلی خان شده، جداً ناراحت می شوم! بیچاره نویسنده که تا دیروز از این قیدی بر دست و پای قلمش بود رنج می برد اکنون باید به جرم این که از زیادتی فشار نالیده شلاق هم بخورد و جرأت اعتراض هم نداشته باشد؛ بینوا دانشجو، نه تنها به بحث آزاد نمی رسد که دانشگاه را هم می یازد؛ بیچاره دانشگاه که تابع واتیکان می شود... و این در حالی است که کالون ظلم بالسویه را عدل می داند، چماق که تا دیروز بیرون از پارانتز بود در حرف به درون پارانتز می آید ــ اما معادله ی جبری همچنان به جای خود باقی است. اینجا است که خمیر ترش انقلاب خود را با میوه ی سر سفره ی تاریخ عوضی می گیرد ــ و ناچار مجرا و مسیر نفرت ها تغییر می کند و جریان تکرار می شود، و باز باید نفرت اندوخت و در کیسه ی دیگر ریخت. چرا که رفع حکومت نظامی یا مبارزه ی با حکومت جدید و حذف آن خود صورت یکی از نگرانی هایی را می یابد که باید رفع کرده و انگیزه ی توش و تلاش جدید می شود؛ و تاریخ همچنان به پیش می رود و به نقب زدن های خود ادامه می دهد و می رود.
عیب این انقلاب ها این است که یک بعدی هستند و چون یک بعدی هستند به جریان خشن «برابر سازنده»ای منتهی می شوند. همه که روشنفکر نیستند، استاد و دانشجو نیستند؛ همه که آرمان های بزرگ ندارند. حال که چنین است اینها را باید تراشید و به قالب دیگران زد؛ آنهایی را که تراش نمی خورند باید از بین برد. (لنین گرادی به کجای ترکمنستان می خورد؟ بلوروس، با قرقیزستان چه مناسبتی دارد؟) آن وقت می بینی، که روشنفکر، استاد، و دانشجو از شکر خوردنش پشیمان می شود. این جریان به تناوب همچنان ادامه می یابد، تا آنگاه که از سرگین، رایحه ی گل و ریحان به مشام رسد. هر زمان سرگین انداختند و برگشتند و بوییدند و بوی گل و ریحان داد، آنگاه موقع شورش است، آن وقت دیگر نیازی به تراش دادن و تراش خوردن و صاف و صوف کردن نیست... چون زمینه ی تجدد فراهم است ــ آخر انقلاب اصیل به معنای تجدد است. باید هم چنین باشد ــ انسان را نو می کند، سیلی از احساسات و افکار نو را در انسان رسوخ می دهد، که انسان قبلاً زمینه ی پذیرایی شان را در خود فراهم کرده است. مؤسسات جدیدی در کار می آورد و نظمی جدید ــ جدید در برابر کهنه و قدیم... نمی دانم این تغییر«من درآوردی؛ و «وصله کاری شده» از انقلاب و تاریخ چه اندازه می تواند درست باشد ــ هرچه هست، به هر حال تغییری است

پایان قسمت ۱۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۵
تازه وارد می داند که برای ماجراجویی نیامده است و نباید به این اکتفا کند که تهران را دیده است: دگمه و بادکنک هم فرنگستان را دیده اند ــ این توصیه ی عباسی است. می داند که نیامده است که ملامت تن و جان را در هوایی توفانی از خود بدر کند، چون می داند که از آن گروه نیست که برای این که قدر عافیت بدانند. تفنناً غوطه ای می خورند و وقتی خوردند باز می روند و پیه بر هم انباشته می کنند تا باز با «سونا»ی ماجراجویی آن را از شکم و گردن بزدایند. می داند که بادبادکی هم نیست که از بام شهر خود رها شده باشد تا باز همچون بادبادک، بی احساس و بی یادداشته، به نقطه ی اول باز گردد. این را هم می داند که در این محل که به تازگی در آن منزل کرده است. خاطراتی ندارد؛ سنگ و چوب و درخت و کوچه و کویی به رویش لبخند نمی زنند یا به او اخم نمی کنند: اینجا کوچه ها با او حرف نمی زنند؛ در شهر کوچکش، هر کوچه ای، اگر چه اسمی نداشت، شخصیتی داشت: برای او شخصیتی بود: یکی خاطره ی دعواهای او بود، یکی میعادگاه کُشتی ها ــ که همین که طرف را زمین می زدی، زانو را بر شکمش می کوبیدی و بنابر قانون غیرمدونی که جاری بود چون غالب بودی حق داشتی بی هیچ مزاحمت و منازعه ای سرت را بالا بگیری و به راه خود بروی ــ یا نروی؛ در یکی مادربزرگ بود که دستش را گرفته بود و او را که ابرو در هم کشیده بود، و کوچه به او دهن کجی می کرد، و بچه ها شکلک در می آوردند و دست به سر و صورتشان می کشیدند و شکنجه های حمام را پیشاپیش برایش نمایش می دادند و می خندید، به حمام می برد؛ در یکی خاطره ی عزیز فراش بود... خلاصه هر یک به زبانی با او حرف می زد و با حالتی نگاهش می کرد که سرشار از تصاویر بود . این کوچه ها در بردارنده ی خوشی و رنج و همه چیز او بودند؛ چون همسر آدم با همه ی وجود او آشنا بودند ـــ وطن او بودند؛ شهود خند ها ، گریه ها، بغض کردن ها ، صفاها، کتمان ها. این جا از این خبر ها نبود. باید در این جاها سرمایه گذاری کند، چون می بیند که همچون دختر بچه ای کولی که با طبیعت بزرگ شده و سرنوشت او را در شهر افگنده و با ناراحتی های آن آشنایش کرده در این راحتی ها احساس افسردگی می کند. افسردگی گاه و بیگاه، در حیاط، در سر کلاس، یا در آسایشگاه، چون « بازگشت ها» در فیلم های سینمایی، به سراغش می آید، و همین که آمد طبیعت و سادگی، او را به سوی خود می خوانند: « بیا بیا!» آخر چه جوری بگویم، که خاک و خانه و وطن مثل آهن ربا هستند که آدم را می کشند؟...

مشق صف جمع داریم: مشق ِ سلام. به چند قدمی ِ مافوق که رسیدیم پای چپ را محکم بر زمین می کوبیم ـــ تا گیرنده ی سلام متوجه شود! ـــ دست چپ را بر پهلو می چسبانیم، سر را بالا می گیریم، سینه را جلو و شکم را تو می دهیم؛ دست راست را بالا می آوریم؛ نوک انگشت میانه را بر شقیقه قرار می دهیم ـــ قاشقی، به طوری که کف دست رو به پایین و آرنج در خط شانه باشد. «جبهه» بستن را هم یاد می گیریم ــ یعنی قبلاً در دبیرستان سقز یاد گرفته بودم ـــ زمان قاۀد عظیم الشأن قرار بود همه ارتشی باشند؛ اما عمر دولتش کفاف نداد. از خدا می خواهیم به تیمساری ـــ تیمسار خودمان یا هر تیمسار دیگر ـــ بر بخوریم و جبهه ببندیم و هیجانش را تجربه کنیم. غفاری می گفت برای تیمسار نخجوان جبهه بسته، و تیمسار مثل این که یک آدم بزرگ برایش جبهه بسته باشد شق و رق دست بالا برده و در حالی که راست در چشمانش می نگریسته از جلوش گذشته و چون به مقابلش رسیده مکث کرده و گفته: « بارک الله! ـــ کلاس چندی؟ » و او گفته: « کلاس چهارم، تیمسار! » با حالت و لحن خیلی نظامی، و تیمسار گفته: « بارک الله! » . بعد چشمک زده، یعنی که اجازه داده برود و او به راست راست کرده و پای چپ را محکم بر زمین کوبیده و بی اینکه سر برگرداند به راه خود رفته است! همه به او غبطه می خوریم. بدبختانه برای من هرگز پیش نیامد: آن وقت ها عده ی تیمسار ها زیاد نبود، آن قلیلی هم که بودند زیاد در کوچه و خیابان آفتابی نمی شدند...
ظهر پنج شنبه است: در حالی که « مجهّز » به جبهه بندی و کلی چیز های دیگر هستیم ـــ با این توصیه ی اکید که به پاقاپق، سنگلج، اسامبول، خیابان لختی و بسیاری جاهای دیگر که من ندیده ام، نرویم ــ از ورود ِ صف ِ جوان جدا می شوم، و قطره آسا در دریای شهر می گذارم: راه را پرسیده ام: از دم باغشاه خیابان سنگفرش سپه را می گیرم و راست می روم تا چهارراه پهلوی ـــ آنجایی که کاخ هست ـــ سر در ِ مرمر و نگهبانش مشخص است ـــ آنجا که رسیدم به طرف جنوب می پیچم: آن امیریه است. به راه می افتم، مدتی دم ِ میدان می ایستم و با دهنی که ذهناً باز است و ظاهراً سعی در بسته بودنش دارم و در حالی که وانمود می کنم که خیلی هم نگاه نمی کنم بزرگترین شاهکار معماری و مجسمه سازی جهان را تماشا می کنم ـــ من هنوز هم چیزی به عظمت شیر های میدان باغشاه و مجسمه ی آن پهلوان و اژدهایی که او در کار کشتن آن است ندیده ام. از تماشا سیر نشده ام، ولی ناچار به راه خود ادامه می دهم. بی آنکه کسی ببیند دست به دیوار های کاخ می سایم ـــ خودش تجربه ای است، ـــ یعنی حالا شاه آنجاست؟ چه کار می کند؟ ـــ لابد با زن و برادرها و خواهرهایش نشسته تخته می زند! یا اگر حرفای اشتری نژاد درست باشد زیر درخت ها با رفقایش نشسته عرق می خورد ...
خانه ها، مغازه ها، تابلو هایشان، همچون برگ های کتابی ناآشنا که به دست کودک می دهند با سر فصل های ناآشنا در پیش چشمم با تأنّی ورق می خورند: کودک هول هولکی انگشت کوچولوی شستش را به تقلید از بزرگتر ها خیس می کند و صفحه را مچاله می کند و ورق می زند؛ مکث می کند و با خوشحالی می گوید: « پنجره ...! اینم عمو گرگه!... اینم آقا گنجیشکه!... » من هم ورق می زنم، سعی می کنم همه را به یاد بسپارم: این دوزندگی گاسپار ... این هم کلّه پزی ونوس ... این هم الکترو عبد الرحیم ... اِ اِ، این هم یراقدوزی منتظمی! به به، چه نشان هایی، چه « پرت په » هایی: یعنی آن روز ها می رسد که من هم به دانشکده بروم و از این چیز ها ببندم! تا آن روز ها برسد دق کرده ام ...
به کوچه ی شیبانی می رسم؛ ترسان ترسان دگمه ی زنگ را می فشارم؛ پسر عمه با خوش رویی مرا می پذیرد؛ ناهار تجدید می شود؛ از چای دبیرستان که در پارچ های مسی می ریزند و بوی حلبی می دهد شکایت می کنم، به یدالله می گوید چای درست کند. می پرسد: « مگر آنجا کافه ندارد؟ » ـــ نمی دانم، نشنیده ام ... می گوید: « باید داشته باشد، قاعدتاً... »
شب با یدالله به سینما می رویم ـــ سینما نور. چه سینمایی! فیلم « جزیزه مرگ » شاهکاری است! ظاهرا جلو ها جا نبوده، وسط های سالن می نشینیم. یدالله می گوید « لژ » جا نبوده؛ من خیال شب با یدالله به سینما می رویم – سینما نور. چه سینمایی! فیلم " جزیره مرگ " شاهکاری است! ظاهراً جلوها جا نبوده، وسط های سالن مینشینیم.
یدالله میگوید " لژ" جا نبوده؛ من خیال میکنم،" لژ" ردیف های جلو است، ولی چیزی نمیگویم.
سوت کشیدن و تخمه شکستن از ملزومات سینما است؛ ما هم قدری تخمه می خریم و مشغول تخمه شکستن می شویم، و نگاه می کنیم، و همین که زیر نویس بر پرده ظاهر میشود همراه همه ی تماشاچیان در حالیکه حرکات " آرتیسته" را از نظر دور نمی داریم، میخوانیم:
سینما تبدیل به کندوی زنبور می شود:
" گفتم برو، واِلا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!" – " گفتم برو، برو، و اِلا هر چه، هر چه دیدی، از چشم، چشم خودت دیدی" –" نمی روم- نمی- نمی روم-
روم- حالا که نمی روی بگیر! – حالا که ...نمی روی- روی بگیر- بگیر!" و استکان و نعلبکی را می کوبد توی سر رئیس دزدها، و سوت است که کشیده میشود و مردمند که به هواخواهی از آرتیسته،
که دختر خوشگلی است، به رئیس دزدها می پرند...
جای شما خالی صفایی می کنیم، و خرم و خندان در حالی که نکات فنی و اخلاقی آن را ضمن راه با یدالله مورد بحث و دقت قرار می دهیم به خانه باز می آییم.
پسر عمه می پرسد: چطور بود؟ می گویم بسار خوب بود. شگفتی و حقارت را از قیافه ام می خواند؛ می خندد. فکر می کنم می خندد چون خیال می کند سینما ندیده ام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لذا دروغکی می گویم:"ولی سینمای همدان بهتر بود." پسرعمه می بیند نه بابا ما هم سینما دیده ایم! می گوید چه چیزش؟ می گویم :" چه چیزش؟ همه چیزش."
می گوید: " مثلاً؟"...پسر عمه مردی است کوته بالا،بسیار خوش پوش، با صورت سفید و گرد، چشمان میشی درشت، و صدای زیر: نمونه ی کوچکتر پدرش.
حالتی از خنده و تمسخر یا شیطنت در چشمانش هست که در چشمان پدرش نیست. با همان چشمان خندان، یا شیطان، می گوید:"مثلاً؟" در می مانم، برای اینکه چیزی گفته باشم، می گویم:
" مال اونجا بزرگ تر بود." – میخندد، می گوید:" تهران اقلاً پنجاه تا سینما دارد؛ تازه این سینمایی که تو رفتی یک سینمای درجه سه است..." زیاد پرت نگفته ام؛ بخیر می گذرد.
آن شب خواب راحتی می کنم، به خلاف بار اول که آنجا خوابیدم خیلی کم بیدار می مانم؛ آن مقدار هم که می مانم در شهر کوچکمان هستم، با لباس دبیرستان، کلاه و نشان،
- پسر عمه قبلاً کلاه و نشان برایم خریده است- و لبخند بزرگوارانه برای همه. همین لبخند را در بستر هم بر لبانم می بینم...
از خیابان های تهران و مجسمه ها و سینماهایش داشتان ها می گویم. هنوز زن های فرنگی را که می گویند تقریباً لخت مادرزاد در خیابان ها گردش می کنند ندیده ام،
اما حالا هوا سرد شده، بعداً اینها را هم می بینی...!
بعدظهر با اجازه ی آقا با یدالله به گردش می رویم. به سر کوچه می رویم؛ اتوبوسی ایستاده است :" حسن آباد؛ توپخونه، توپخونه- بدو آقا، نیگر دار!."
دو قدمی می رود و نگه می دارد، و عقب می آید. می دویم، سوار می شویم، در ته اتوبوس. به حسن آباد می رسیم:یدالله می گوید؛ شاگرد راننده هم اعلام کرده است:
" حسن آباد، نبود؟ - نیگر دار!" و نگه می دارد- چه می دانی؟ چه ساختمان هایی. جداً هر گوشه ی این شهر، تابلویی است...این یک سینما، سینما میهن!...
اینهم یکی دیگر!..سبحان الله قدم به قدم سینما!"باغ ملی!" باغی نمی بینم؛ سر دری می بینم،و نوشته ها و عکس هایی- یدالله می گوید بعدظهر های پنجشنبه بالای سر در نقاره می زنند- که نمی دانم چیست.
گوش می کنم. شاگرد راننده اعلام می کند: " توپخونه، آخر خط! آقایون پولهاشونو حاضر کنن" – و راه می افتد؛ دست درجیب می کنم و یک پنج تومانی در می آورم؛
یدالله پیش دستی کرده و پول را داده است؛شاگرد راننده دست در جیب می کند، و یکی دو قران و دو کبریت و یک تمبر به او بر می گرداند...جنگ است، پول خُرد نیست..
توپخانه محشری است. یدالله می گوید مواقع آتش بازی تماشایی است، ولی به نظر من همین حالاش هم آدم می تواند بایستد و یک سال آزگار لب به خوراک و آب نزند و مجسمه ها و فواره های رنگی
را تماشا کند. مجسمه ی رضا شاه هیبتی دارد. آه، با آن اسپ درشت و سوار درشت، و آن سرباز هایی که دور و برش ایستاده اند! زین و برگ اسپ را با زین و برگ طرف های خودمان مقایسه می کنم- این قشنگ تر است. فواره ها آب رنگی به هوا می افشانند.
ولی آب که پایین می آید رنگی نیس. یدالله می گوید از زیر با دستگاه این جور می شوند.
غرق حیرتم، با تمام وجود در این آب رنگی و مجسمه ها و ساختمان های اطراف-شهرداری-
تلگرافخانه-بانک شاهی غرق شده ام- راستی هم که بشر چیز عجیبی است! آن وقت، هیچ از خاطرم نمی گذشت- می گفتند هم باور نمی کردم- که روزی خواهد رسید
که از همین فواره های زیبا به فواره های سوزاکی میدان سپه تعبیر کنند و من تعبیر را شاعرانه بیابم! باز یاد آن روزها بخیر،که سوزاک اقلاً مجاز بود. آنطرف ترخیابان لاله زار است،
خیلی دلم میخواهد خیابان لاله زار را ببینم: در شهر کوچ ما شهرتی دارد؛مقابلش هم ناصریه است؛ آن هم معروف است، ولی لاله زار چیز دیگری است.
بابا تعریف می کرد که خودش با دو تا چشمش دیده که در همین لاله زار خانمی به مغازه ی عطر فروشی آمده و یک شیشه عطر خریده، به اندازه ی نصف یک انگشتانه به پنج تومان؛
با بی اعتنایی کیفش را گشوده،پول را داده، و همان جا شیشه ی کوچک را روی سر و زیر بغلش ریخته و با بی اعتنایی به راه خود رفته است!
نامادری چیزی نمانده بود از این همه خراجی و بی اعتنایی ضعف کند...یدالله می گوید دیر وقت است، بگذاریم برای یک وقت دیگر،چون باید شام بپزد.
من هم باید به دبیرستان برگردم...مسواک و واکس و خمیر دندان می خریم و بر می گردیم...
غروب جمعه است. بچه ها چون برف اوایل بهار، قطره قطره، یا چون جویبارهای کوچک، پیاده یا برگرده ی اتوبوس ها در بستر حیاط دبیرستان می ریزند- حیاط و
آسایشگاه ها پر از غلغله است؛ عده ای در اطراف در ایستاده اند و برای متلک پرانی به زنان و دختران پابپا می کنند. چون همین که تو آمدند باید بمانند، مگر اینکه با معاون افسر نگهبان رفیق باشند.
عده ای لباس های زیری را که برده و شسته و اتو کرده اند، یا واکس و مسواکی را که خریده اند، در کمد ها می چینند، و لباس عوض می کنند،
و تعریف ها می کنند از پس قلعه، آبشار، شاه عبدالعظیم و دعواهایی که کرده و دختر هایی که بلند کرده اند. نمی دانم دختر را چگونه بلند می کنند.
ولی این همه لاف و گزاف را نمی پسندم، انگار بارِ یک قاطر را بلند کرده اند!...با این همه حسرت زده چشم به دهن ها می دوزم...
روزها و شب ها به صورت کم و بیش یکسان می گذرد؛ جزوه ها قطور می شوند؛ تعهد ها بیشتر می شوند؛ زمستان می آید؛ تن زمین همچون بیماری که حرارت بدنش هر دم اُفت می کند به سردی می گراید؛
خورشید در آسمان با چهره ای گرفته،چون سرپرستار تند خویی که به تنها چیزی که می اندیشد که در شب نگهبانی اوکسی نمیرد، و بیمار مشرف به موت را نمی پذیرد،
از این رو که مرگ و میر در سابقه ی او هم تأثیر می کند،مدام اخم کرده است؛مشتی ابر چرکین چون اخلاط سینه ی مردی مسلول احاطه اش کرده اند؛
البرز بالاپوش مه را بر سر و تن خود افگنده است، انگار خیال بیدار شدن و برخاستن ندارد؛ مادر زمین ضجه می کند،
صدای "هوهو"ی زاریش به عمارت و پنجره ها می خورد و می شکند، و دل ها را می لرزاند؛دانه های برف ابتدا مردد و لرزان،چرخ زنان فرود می آیند و چون پروانه های سفیدِ سرگردان خود را
به شعله های شمع پنجره می کوبند و می سوزند و آب میشوند؛آه های مادری که بر بالین فرزند مشرف به موت خود زاری می کند دانه های برف را به اطراف می راند و در هم می تند و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
شبکه ی توری بالاپوش فرزند را کامل می کند؛درختان به شیوه ی زنان زردشتی، به هنگام سوگواری، لچک سفید سوگ بر سر می کنند و قیافه ی تأسف آمیز به خود می گیرند
؛ برفی که بر زمین نشسته در زیر پا فریاد می کند و چون جانداری پامال شده همین که به زیر پا
می رود جیغ می زند و پیچ و تاب می خورد و سرد می شود و میمیرد.
تیفوس در اینجا هم بیداد می کند؛ جای" دوستان" خالی، در اینجا هم بیشتر گناه را متوجه، شپش، بنده خدا، می کنند.
پوستر های عظیمی در ایستگاه های اتوبوس نصب کرده اند که در آنها فعالیت شپش در صور و تصاویر مختلف ارائه شده است.این روزها سوار شدن به اتوبوس،
صفی و نوبتی نیست: هر کس چابک تر است زودتر سوار می شود؛ بیمار و بی بنیه و بی دست و پا کلاهش پس معرکه است: همین که اتوبوس به ایستگاه می رسد جماعت از جا می کند و فشار می آورد
،و بدا به حال زنیکه بر و رویی هم داشته باشد و در جریان این فشار واقع شود، یا بخت برگشته ای که پولی به همراه داشته باشد:
حضرات مشغول اند، آن یک به زن می رسد،آن دیگری به جیب، آن یک که کفش و پایش له شده است ناسزا می گوید، آن دیگر که آستین کتش جر خورده است
یقه ی طرف را چسبیده است و رها نمیکند،شپش هم در این میان کار خود را می کند:می بینی او هم،که در پوستر به رنگ سرخ تند تصویر شده،از این آشفتگی
استفاده کرده و یواشکی، در حالیکه، از زیر چشم روبرو را می پاید، از روی یقه ی کت حاج آقا، عباس آقا،یا کت شندره ی کارگر بینوا می لغزد و جست می زند وبر یقه ی مسافر بخت برگشته فرود می آید؛
یا میبینی در اتوبوس نشسته و جا خوش کرده ای، او هم از دامن کتِ پهلونشین خزان خزان خود را کشانده و آمده و جاخوش کرده است!
از این پوسترها به دبیرستان هم آورده اند: دانش آموزی پوستر را نگه می دارد؛ رئیس بهداری شمه ای در احوال و اوصاف و اخلاق شپش بیان می کند،و مسیر راه پیمایی او را با نوک مداد مشخص می کند، و طریق مبارزه با او را توضیح می دهد...
جناب سرگرد افشار طوس از ضد شپش های دو آتشه است، انگار شپش یهودی باشد و او "اس اس" هیتلری-چشم دیدنش را ندارد.جناب سرگرد مردی است تنومند،
کوتاه قد، با شکم بسیار بزرگ-که آنطور که مشهور است گویا نتیجه ی یک سانحه ی هوایی است:و ما در عالم بچگی فکر می کنیم که هواپیما که زمین خورده کیسه ی روده و معده اش ترکیده و
احشاء و اندرونه مثل فتق به پوست شکم فشار آورده و آن را به این شکل، به جلو رانده اند؛ خیال می کنیم اگر مواظب نباشد و خود را قدری محکم بخاراند پوست شکم جر می خورد و می ترکد!
- صورت و سر بزرگ، بینی گنده، دندان ها درشت و زرد، و صدا کلفت.
به قول بچه ها صدایش در میان صداها "صدای مشقِ درشت" است. چکمه ی ساق سفت می پوشد.مواقعی که حرف میزند شکم را جلو می دهد- یعنی آن را به همان
صورت که هست نگه می دارد-تو که نمیتواند بکشد، از آن بیشترهم جلو نمی آید-از انگشت اشاره ی دست راست کمک می گیرد؛به دانش آموز که می رسد بی اختیار دست راست و انگشت اشاره را بالا می آورد و به لحنی که آدم خیال می کند ارمنی است و فارسی حرف می زند می گوید:
" دانش آموز،کوجا؟" و انگشت سبابه را چون برف پاک کن، اتومبیل، فقط یکبار،به راست و چپ می برد؛انگار خواسته باشد بگوید:" از این ور یا از آن ور؟"
اگر پاسخ متقاعد کننده نباشد" شتراق" می کوبد توی گوشش-نه با کف دست، یا پنجه ها، بلکه با نرمه ی کف دست حوالی دنباله ی شست، آن هم نه از پهلو بلکه ازروبرو،
مثل بناهایی که قناصی خشت یا آجری را با چنین ضربه هایی می گیرند، و با همان ژست. با تمام حسن نیتی که دارد گاه کارهای بامزه ای میکند.
"دانش آموز کوجا؟" دانش آموز به تته پته می افتد: " جناب سرگرد...هیچی..." در این ضمن برف پاک کن یک بار رفته و برگشته است. جناب سرگرد می گوید:
" این چی؟"- یعنی این چیست؟- و باز برف پاک کن می رود و بر می گردد، و دانش آموز خود را بیشتر گم می کند...اسهال خونی به اصطلاحِ اینجا " اپیدمی" شده، و عده ای مبتلا شده اند.
همین که به بهداری می روی و از شکم شکایت می کنی رئیس بهداری نمونه می خواهد: باید بروی و در استکانی یا بر پاره کاغذی نمونه بیاوری تا ببیند آمیبی است یا نه...
جناب سرگرد کاغذ یا استکان را می گیرد، گوش دانش آموز را هم- به تصور اینکه دانش آموز رفته از آشپزخانه رب گوجه فرنگی دزدیده گورجه فرنگی دزدیده او را با کاغذیا استکان سر دیگ می برد و «رب» را در دیگ خالی می کند. یکبار این کار را کرد، و تا فهمید کار از کار گذشته بود – بعد گفتند که آن پخت را دور ریخته اند – الله اعلم. غروب ها ، بخصوص غروب جمعه که از مرخصی می آییم، و سایر شب ها ، به تصادف ، پیش از خواب بازدید شپش داریم: طبعا بازدید کننده شپش نیست ، بازدید را سرکار سجادی می کند: خبر دار می دهد- در سمت چپ تختخواب ها ایستاده ایم، با یقه های گشوده. سرکار سجادی می آید، یقه فرنج را از چپ به راست، از راست به چپ از نظر می گذراند. گاه دستور می دهد دگمه های فرنج را باز کنیم، تا مقداری از پیراهن را هم ببیند- و ما در این ضمن دلمان تاپ تاپ می زند- وقتی خوب دید می گوید: «یقه تو ببند!» یعنی شپش ندارد. اما اگر باشد یا رشکی لای درزها باشد، آن وقت سرکار سجادی در حالی که یقه را جلو بینی دانش آموز می کشد با اشمئزاز می گوید: « این چیه ، اینا چیه!؟» و دانش آموز که چیزی نمی بیند چیزی نمی گوید، و سرکار سجادی یقه و او اشمئزاز را ، هر سه ، دم سایر تختخواب ها می برد و می گرداند و بچه ها انگار اولین بار است که با شپش آشنا شده اند و این آشنای تاثیر نامطبوعی داشته است لب ور می چینند و گاه پیف کنان رو می گردانند، و به حالت تهوع تظاهر می کنند- همین ؛ به اضافه یک مشت تهدید ، که اگر تکرار شود جل و پلاسش را از آسایشگاه بیرون می اندازند. مبالغی از اوقات روزهای جمعه را صرف شپش کشی می کنیم: صرف شستن زیر جامه و خشک کردنش – حمام هم می رویم ، دو هفته یا ماهی یکبار، در چهارراه منیریه، لشکر.
رفتن به حمام هم مثل رفتن به مرخصی است: آن روز درسی نیست؛ بچه ها خود را صاف و صوف می کنند، لباس مرخصی می پوشند، یقه سفید می دوزند. آخر مگر نه هر کس برای خود معشوقی خیالی یا حقیقی در کوچه ها و خانه های مجاور حمام دارد؟ هر دختری در مسیر راه ، در همسایگی حمام ، در خیابان روبرو، و دم دکان بقالی و سبزی فروشی معشوقی است و به خاطر او حتی می شود با دوستان گلاویز شد. به صف می رویم. گاه حسنعلی شیپورچی را هم ، اگر حالش خوب باشد و خود را ساخته باشد و قایم نشده باشد، قر می زنند و در کنار صف به فلوت زدن وا می دارند: اما شیره ، نا و توانی برای او نگذاشته است. یکی دو دقیقه که زد آب از ته فلوتش راه می افتد و عرق سردی بر سر و صورتش می نشیند و نفسش به شماره می افتد و از آهنگ خارج می شود و حرکت صف را از آهنگ حرکات صف می شمارد: یک – دو، یک – دو تا اگر حسنعلی خدای ناخواسته حالش جا آمد و نفسش یاری کرد این وظیفه را بر عهده بگیرد؛ و ما با سرهای افراخته در حالی که دست های مشت کرده و تا قلاب کمر می آوریم با گام های منظم پیش می رویم، و انتظار داریم مردم کوی و برزن چون فاتحان با غریو وهلهله شادی از ما استقبال کنند. چرا؟ به قول دوستان این دیگر چرا ندارد؟ همین که می رویم جان فدای میهن کنیم ... این توقع زیادی نیست، به یک کف زدن خرسندیم- ولی کو مردم حق شناس! تا می جنبی شهریور بیست را به رخ آدم می کشند، انگار ما بودیم و نکردیم! دلخور ودمغ بی هیچ تشویقی پیش می رویم. تنها مایه دلخوشی ما دخترهایی هستند که به نیم نگاهی دلدادگان را می نوازند. هر گاه که چنین چیزی پیش می آید و دختری از دور پدیدار می شود و توجهی ابراز می کند، یا نمی کند، یا در بالکنی با نظاره می ایستد، یا دم دری درنگ می کند، بی اختیار گردن ها در یقه ها جابه جا می شود و قیافه ها جدی تر می شود ، و اگر افسری همراه صف نباشد «عمده» ها از صف خارج می شوند و به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ارشدهایی که خود از «عمدگانند» می پیوندند. دخترها به نحوی دریافته اند که «زن شدن» واقعه بزرگی است ، و برای زن کار غرور انگیزی است که مرد را شیفته خود سازد. «مردها» هم با نگاه و کلاه، و گردنی که مدام در یقه جابجا می شود و خلاصه با تمام وجود نشان می دهند که شیفته اند- و چه شیفتگانی! آنقدر که بر سر ارائه میزان این شیفتگی با دوستان خود وارد در مسابقه مشتی زنی می شوند. دختران حوا هم که ماشاءالله مواقعی که بر صحنه نیستند و بازی نمی کنند از هر وقت هنرپیشه ترند می ایستند و در حالی که لبخند مبهمی را نثار صف دلدادگان و جدول خیابان و سردر ساختمان ها و پرتقال ها و سبزی های دکان ها کرده اند مسابقه را گرم می کنند، وهر چند وانمود می کنند که اصولا در جریان هیچ قضیه ای نیستند می دانند که تا چند جوان به خاطر آنها به هم نپرند و همدیگر را لت و پار نکنند احساس بلوغ نمی کنند. حیوانات ماده هم اینطورند. بچه که بودم مرغ و خروس های خانه بابا را می دیدم: می دیدم خروس حنائی برای جلب توجه مرغ کاکلی که به ناز گردنش را با حرکت ظریف این سو و آن سو می برد و دانه برمی چید بال می کشید ، آنقدر که نوک بالش به پنجه هایش تکیه می کرد، و با این حالت نیم چرخی به دور مرغ کاکلی می زد، انگار بخواهد تعظیم کند و با رقص باله ای که از آن زیباتر نبود مثل یک شوالیه عرض ادب وعشق کند، ولی مرغ کاکلی ، انگار نه انگار، چیزی نمی دید و همچنان با ناز و با ظرافت سر و گردن را به راست و چپ می برد و دانه می چید. خروس از این همه بی اعتنایی به خشم می آمد و قیافه تهاجم به خود می گرفت، ولی کاکلی باز به ناز چند قدمی دورتر می رفت، انگار اتفاقی نیفتاده باشد؛ در حالی که خیال می کنم دلش غنج می رفت .... بعد، بقای انسب هم در این میان بی نقش نیست: نسل گوزن غالب قوی تر است ، آنکه می خورد قابل عشق ورزی نیست! گوزن ماده باید بایستد تا گوزن های نر همدیگر را خوب بمالند تا او بتواند با گوزن غالب جفت گیری کند ....
این دعواهای دوستانه که از هیچ آغاز شده اند، اغلب دیر هم نمی پایند- ادامه دعواهای دوران کودکی اند؛ با هیچ : با لبخندی، با متلکی ، با تنه ای و سرفه ای پایان می پذیرند. من هم با دوستم، ساسان، اغلب به هم می پریم و دل خود را خالی می کنیم، وبعد احساس راحت می کنیم، انگار فشار خون داشته ایم و زالو انداخته و سبک شده ایم ...
زمین از حالت رخوت بدر می آید؛ حرارت تن که افت کرده بود بالا می رود، برف ها آب می شوند، پیشامدگی بام ها و قرنیزها و شیروانی ها با مورس چکه ها و غلغل ناودان های خود با پیاده روها سخن می گویند و به اطراف پیام می فرستند و نزدیک شدن بهار را خبر می دهند ... بهار هم می رسد؛ ما هم که رسیده ایم کم کم باید محصول خود را تحویل بدهیم: امتحانات آغاز می شوند و پایان می پذیرند... به مرخصی می رویم ...
محیط شهر کوچک ما همچنان عشایری است، و من با لباس دبیرستانی نه تنها ستایش احدی را بر نمی انگیزم بسیار هم بیقواره تشریف دارم. اما با حالت و قیافه ای بزرگوارانه با قضیه روبرو می شوم- چون می دانم که ماندگار نیستم: از بالا بالاها صحبت می کنم- در مقام نماینده دولت مرکزی، چون هر چه باشد از تهران می آیم، و تهران را کسی ندیده است: تهران پایتخت است، «عجائبات» زیاد دارد، و من این «عجائبات» را دیده ام، و گاه از سر لطف شمه ای از این تجارب گرانبها را از کیسه فتوت خود به حضرات می بخشم. موزائیک! – گوش ها تیز می شود- می گویم «حالا» پیاده روهای خیابان های تهران همه از «موزائیک» است. «حالا» را برای این اضافه می کنم که بابا ایراد نگیرد، چون یک بار تهران را دیده است. موزائیک چیست؟- چه جوری بگویم ... بله... سیمانی است ماش و برنجی – ماش و برنجی!؟ - سبحان الله، دیگر چرا ماش و برنج!؟ - سیمان؟ - سیمان چیست؟ سیمان ... مثل پایه های پل سقز ... حضرات را می بینم که در ذهن خود پایه های پل سقز را با چند کوفته برنجی وسط پیاده رو خیابان شهر کوچک ما ردیف کرده اند ونمی دانند منظور چیست! در مقابل یک کارشناس مجرب متخصص، موزائیک ونکات فنی سیمان را توضیح می دهم و حضرات را در بازی حدس و گمان پیچیده ای درگیر می کنم ...
شاده ام شاه نظر خان، حاجی فتح اللهی می خواهم که هندل بزند و ماشین را روشن کند. این نقش را بابا برعهده می گیرد، که یکبار تهران را دیده است:
«ابراهیم ، حالا هم زن ها همانطور نیم لخت اند؟»
«نیم لخت؟ الان دیگر جور دیگری است، از لخت هم لخت تراند» از لهستانی هایی که متفقین به تهران آورده اند تعریف ها می کنم که شنونده شاخ در می آورد- دارم انتقال می گیرم:
لهستانی ها خیلی خوشگل اند، عینهو پنجه آفتاب – اغلب حمام های تهران ، بخصوص خیابان فردوسی ، زنانه – مردانه اند، یعنی زن و مرد قاطی هم می شوند- محشری است! می روی دختری، یا حتی اگر پولش را داشته باشی – چون باید آنها را لااقل به بستنی یا شربتی مهمان کنی .... یا حتی دو سه تختری را بر می داری و به حمام می بری. تهرانی ها اغلب یکی دو دختر از این ها را در خانه هایشان نگه می دارند، برای این که مملکت خودشان اشغال شده ؛ عده ای هم پیش انگلیسی ها و آمریکایی ها هستند.
دهان حضرات از فرط هوس تاب بر می دارد، فرج بیگ به وضوح عرق می کند و سرخ می شود؛ پیداست در عالم خیال تن و بدن این فرنگی ها را پسندیده است. شپشی را که بر یقه پیراهن گرفته همچنان نگه داشته است ، و منتظر فرصت است که بگوید: «بله ، عرض می کردم ...» و از این «عرض» استفاده کند و شپش را با حرکتی طولی له کند ... بابا زیر چشمی نگاه می کند، درست مطمئن نیست که راست می گویم یا دروغ. مشتاقان ، شب ها به هوای دیدن بابا و در حقیقت به منظور سیر آفاق و انفس می آیند و صحبت را به اصل مطلب می کشانند- آنقدر می گویم کهامر بر بابا هم مشتبه می شود. می پرسد: «مگر اینها چند نفرند؟» یعنی مگر چند نفرند که در تهران به این بزرگی به هر آت و آشغالی می رسند؟ می گویم : «چند نفر؟ صحبت چند نفر نیست میلیون ها نفرند؛ نصف مملکتشان از دست روس ها و آلمان ها فرار کرده اند ...» در ضمن پارانتزی باز می کنم و اضافه می کنم:« اکثرشان یهودی هستند.» و برکت خدا را حرام می کنم؛ از ترس این که مبادا ماموریت بیابم چند تایی را «بخرم» و بسته بندی کنم و بفرستم. حضرات افسوس می خورند، حیف و صد حیف! یعنی حالا دیگر به لعنت خدا هم نمی ارزند، هر قدر هم که خوشگل باشند باز چون یهودی هستند بوی گند می دهند، حتی برای کلفتی هم مناسب نیستند- می گویم:«البته در میانشان مسیحی هم هست، ولی نه زیاد» مسیحی زیاد بد نیست، منع شرعی چندانی ندارد، ولی باز خارج از مذهب است...
سال بعد هم کمابیش چون سال پیش می گذرد- اما امسال امتحانات نهائی است. و واقعا هم نهایی است . نشنیدم از کسی پول گرفته باشند. برنامه سنگین است و حالا دیگر رضا شاهی نیست و بر نظامیان سخت خواهند گرفت. اما به هر حال زمان بی توجه به فقدان حمایت رضاشاه و سخت گیری وزارت فرهنگ به راه خود می
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رود و ما را به دنبال خویش می کشد. در ضمن چیزهایی در باب آداب معاشرت از ساسان یاد گرفته ام، هر چند محلی و کاربردی برایشان نمی یابم. یاد گرفته ام که در سوار شدن به اتومبیل، اگر خانمی همراه دارم اول باید خانم سوار بشود تا بعد که پیاده می شویم من بتوانم در را برای او نگه دارم و احیانا در پیاده شدن کمکش کنم. می گوید بعد از رقص حتما باید در مقابل شریک رقص تعظیم کرد و از او تشکر کرد و گاه، به اقتضا،دستش را بوسید؛ وقتی هم که می خواهی برقصی و دختر یا خانمی را به رقص دعوت کنی باید بروی و به او تعظیم کنی ،و اگر تمیلی نشان نداد اصرار نکنی، دلخور هم نشوی. البته خانم هم باید عذر موجهی ارائه کند، مثلا بگوید معذرت می خواهم سرم درد می کند، یا به ديگري وعده داده ام.... من اي چيز هاراهم به عنوان تجارب شخصي به همشهريان علاقه مند ارائه مي كنم و از رقص هايي كه كرده و مجالسي كه ديده ام داستان ها مي گويم،در حالي كه تا اين لحظه كه در خدمت شما هستم نرقسيده ام و نه در چنين مجالسي شركت كرده ام – امّا خوب ،جهانديده هستم ،بايد يك چيز هايي بگويم.
اوايل ماه دوم بهار است،زمين ورم كرده و همچون مادر مهربان سينه اش را بالا آورده است و شيره تن خود را در غنچه ها برگ ها و شكوفه ها ميريزد.از ميان پنجره هاي باز صداي غلغل و زمزمه ي خفته ي خواب آلوده شهر ،بوق درشكه ها و تك بوق اتومبيل ها به گوش مي رسد، كلاس از عبور ستون كاميون هاييكه براي ارتش سرخ تجهيزات مي برند مي لرزد ،بوي بهار شاخو يرگ تازه درختان ، و كلاس و دبيرستان را خواب آلود كرده است .صداي يكنواخت استاد كه از بدو تاسيس دبيرستان همين درس را تكرار كرده است چون لالايي سنگيني در گوش ها مي نشيند، پلك ها سنگيني مي كنند،آسمان اخم كرده است ،حالا است كه منفجر شود.موجي از گرد و غبار و خس و خاشاك و خرده كاغذ ، انگار از ترس،به راهرو پنجره ها و درون كلاس ها مي تازد و اوراق روي ميز ها را به هوا مي برد ،و خواب را از چشم ها ميراند ، بچه ها انگار براي ممانعت از فرار خواب پلك چشمانشان را ور مي چينند ،رگبار،چون كاميون شني كه خالي كرده باشند ناگهان بر آسفالت حاشيه كلاس فرو مي بارد،بوي باران به كلاس ها راه ميابد،استاد پاي تخته سياه ،پنجره را نگاه مي كند ،تني چند در پاسخ به نگاهش مي دوند و پنجره را مي بندند.آقاي هورفر به آخرهاي درس سال نزديك شده است.با آن قد بلند و قواره پت و پهن و بي انحنا و همواره كه انگار به تابوت ملكه كلئوپاترا اندازه شده است،با كله ي ماشين شده و صورت پهن و دراز و بي حالت و داش وار صداي خس خسي خسته و يكنواختش درس را گفته و پشت به تخته سياه نوك منشور را گرفته و بالا كشيده و تغيرات فضايي آن را توضيح داده است. از توضيح كه فارق مي شود برمي گردد و شكل را مي كشد ،سپس رو به گوشه ديوار و خطاب به آن مي گويد :«ديوار،فهميدي؟»و انگار ديوار با آن قيافه بي حالتش به حالي كرده باشد كه نفهميده است مي گويد:«نفهميدي؟بسيار خوب حالا كه نفهميدي يك بار ديگر تكرار مي كنم – گوشهاتو درست وا كن »بچه ها مي خادند انگار ديوار هم ميخندد،چون آقاي هورفر دست در جيب ميكند و ته مداد بسيار كوچكي از جيب در مي آورد وخطاب به او مي گويد:«گفتم گوشهاتو درست وا كن !اي يكي ديگه پل خر بگيري است – بپا گير نيفتي! با همين ته مداد كه ميبيني صدها صفر ميشه داد ،بعدش ديگه گله نكني!»بچه ها باز مي خندند و آفاي هورفر درس را يك بار ديگر براي ديوار تكرار مي كند...
تيمسار قلعه بيگي مدتي است رفته و باز نشسته شده است ،وقايع يكي پس ديگري مي آيند و مي گذرند وم اهمچنان در مسير خويش به سوي امتحانات روانيم.شب است:رعد و برق و باد تند ،باران كه به رغم تندي باد و انگار بخواهد بيشتر او را سر لج بياورد، يكريز مي بارد به شيشه پنجره ها مي خورد و انگار بر شيشه پنجره ترني در حال حركت خطوطي مورّب بر شيشه رسم مي كند . باد برآشفته است و باران را تهديد مي كند ،آسمان برق مي زند وبه اين مشاجره مي خندد ،هر چند گاه توله هاي برق خود را در هوا رها مي كند:توله ها تاريكي را پس مي زنند به هم ميفشرند و عرصه بر خانه ها ، ساختمان ها ، و فضا تنگ مي كنند و آنها را يك آن به هم نزديك مي كنند ، ساختمان ها و درختها ، با چشمان دريده ، بهت زده، جلو مي جهند و چون مردم كنجكاو يا بيگانگاني كه بخواهند سراغ چيزي را بگيرند به طرف روشنايي پنجره ها سرك مي كشند ،و چون تاريكي فرود مي آيد مي گريزند،تا باز فرصتي بيابند و با استفاده از روشنايي «نئون»هاي آسمان سر و گوشي آب بدهند.باد زوزه مي كشد،و من تحت تاثير اين ز.زه ي خشمناك و هياهو رعد و تاثيرات احساسي پيش ساخته از اين پهلو به آن پهلو مي غلتم: چشم راستم به شدت مي پرد.-خدا به خير بگرداند-آرام نمي گيرد.بچه كه بودم براي ديدار پسر عمه به ده رفته بودم كه اول بار پريد،و همان شب ده پسر عمه را غارت كردند و چيزي نماند او را هم بكشند.از آن وقت تا به حال هر وقت كه مي پرد وحشت مي كنم ،ترديد ندارم كه اتفاق بدي خواهد افتاد . خيلي آهسته در پرتو نور چراغ خواب كشو كمد را جلو مي كشم و ريزه اي از ناني كه هميشه در كمد هست مي كنم و روي پلك چشمم مي گذارم و قا هو الله مي خوانم-امْا اين دردي را دوا نمي كند ،و چشم همچنان مثل گنجشك به دام افتاده مي جهد...
فردا پنج شنبه است با بچه ها به مرخصي نمي روم ،مي مانم ،زير پيراهن و زير شلوارم را مي شويم و مي خوابم.ساعت حوالي چهار بعد از ظهر است كه با يكي از رفقا آماده گردش مي شويم به طرف مجسمه شاهرضا، و محل سكونت لهستاني ها ،كه چشمي بچرانيم- آخر حالا كم كم احساس مي كنيم كه جواني ايجاب مي كند برويم چشم بچرانيم و دختر لهستاني را از دور ديد بزنيم ،تا بعد داستاني را بر پايه اش بسازيم ، در باب دوستي هايي كه هرگز وجود نداشته اند و عشق هايي كه هرگز طعمشان را نچشيده ايم.وانگهي نيروهاي وجود كم كم دارند وارد بازي ميشوند – يعني كه شده اند و زندگي اطراف را به بازي كشيده اند ،حالا چيزهايي را مي بينيم كه نديده بودم و نغمه هايي را مي شنوم كه نشنيده بودم. حالا مثل اينكه عناصر وجودم به ئصول به نيمهي ديگر كمال خود نزديك شده اند و نميم ديگر را مي جويند تا كامل شوند ،و در اين سلوك چيزهايي را ادراك ميكنم كه سابقاً توجهي به آنها نداشتم :حالا ديگر رگه و خشي در صداي دختر ها تشخيص مي دهم كه تاري از جايي از وجودم را مي لرزاند ، حالا ديگر خنده هاي بلوغ را خوب مي گيرم و با لذت جذب مي كنم : حالا وقتي به زن يا دختري مي رسم جهت نگاهم و مراحل نگاهم مشخص است :سر و صورت و جاهاي برجسته و سيّال ..... حالا چشم ، گوش ، نابخود دنبال نيم دگيرم مي گرند- آخر مي گويند مرد يا زن تا نيم دوم خود را نيابد كامل نمي شود .كمال مطرح نيست چون شايسته عشق ورزي نيست ، كمال يعني ارباب، و تو بايد برده اش بشوي ، و چنين چيزي نيم ديگر تو نيست،كمال يعني نقص يعني هيچ،زيبايي كمال آميخته به نقص است- مثل ماه چهارده ......
عمارت لهستاني ها را ديد مي زنيم كه واقعه اي كه انتظارش را مي كشيديم روي داد – و جناب سرهنگ را گرفتند، يعني رغت كوذتا بكند كه او را گرفتند :تا آن وقت كه ما بوديم مي ديديم كاري نكرده بود؛ اين كودتا هر چه بود بعد از جدا شدن از ما بود ، آنطور كه مي گفتند بعد از « كشتن آمريكايي ها » روي داده بود .... من كودتا را نديده بودم ،چيزي هم در باره اش نشنيده بودم – جز اينكه ديده بودم در روزهايي كه «كودتا» بود دكان و بازار را آزين مي بستند ....دوستم هم آشنايي چنداني با قضيه نداشت ،و حالا فقط جناب سرهنگ بود كه مي دويد ....و ما در شگفت كه رضا شاه هم كه كودتا كرد با همين سرعت دويد !
چون ديديم ممكن است جريان بيخ پيدا كند از همان جا يواشكي خودمان را از جمعيت دزديديم و سوار اتوبوس شديم و يك راست به خانه ي پسر عمه رفتيم . جريا را كه تعريف كرديم كلي خنديد؛ گفت: «مثال زنده روحيه ملّي و روحيه دستگاه !»سپس ابرو در هم كشيد و با قيافه خيلي جدي گفت:«ولي شما خودتان را در اين جريان داخل نكنيد....»داخل! – ما چرا؟ در ابهام سكوت گزيديم ؛ افزود :«اين جريان را هم براي كسي تعريف نكنيد ، انگار نه چنين چيزي را ديده ايد و نه شنيده ايد – از دهن شما نشنوند بهتر است؛ بعد هم سعي كنيد بعد ها خودتان را به او نشان ندهيد . امشب را بهتر است همين جا بخوابيد ؛فردا هم كه به دبيرستان مي رويد از اين بابت چيزي به كسي نگوييد ؛قطعاً تا شما مي رويد خبر رسيده ؛ از دهن شما نشنوند بهتر است .» و اين ها را به لحني گفت كه فرداي آن شب هم ، خيال مي كنم طي تمام مدت ،من دوستم شايد دو كلمه اي هم از اين بابت ، خواه به اشاره يا به صراحت ، با هم مبادله نكرديم، چون به هر حال او قاضي دادگسترس بود ، و حتماً چيز هايي مي دانست و تاكيدش بي جهت نبود....بنابراين من هم مي گذارم براي بعد ....
درس ها كم و بيش پايان پذيرفته اند ، و همه جا صحبت از امتحانات نهائي و سخت گيري وزارت فرهنگ است ..... چيزي به امتحانات نمانده است . شب ها درا طراف تخت سركار سجادي و سركاران ديگر پچ پچ ها بگو مگوهاي است ....سرانجام زمزمه ي خفته در اوج مي آيد : در كلاس، آسايشگاه ، در حياط : امتحان نمي دهيم ، اعتصاب مي كنيم ... اعتصاب !؟ سركار سجادي و ساير سركاران سخنراني مي كنند : چو ايران نباشد تن من مباد ....يعني كه ما ايراني هستيم ، و نه فقط ایرانی که فداییان ایران هستیم، و حال که مصمم به فدا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 13 از 24:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA