ارسالها: 3747
#131
Posted: 10 Apr 2013 20:50
کردن خود در راه ایرانیم باید بهفنون جنگ بپردازیم، و سرانجام این که ما را چه به درس خواندن. ما نمی خواهیم در حوزه های امتحانی وزارت فرهنگ امتحان بدهیمف انها با دبیرستانی ها لج اندف هنوز درد قلاب کمربندهایی را که از دبیرستانی ها خورده اند فراموش نکرده اند - فراموش نکرده اند که در میدان فوتبال وقتی به دبیرستان گل می زدند و به والاحضرت علیرضا برمی خوردند چطور بچه ها کمرها را باز می کردند و با قلاب کمر می افتادند به جانشان، و تا می خوردند می زدندف و کاری می کردند که گل نخورده چیزی مشابه آن بخورند و میدان را ترک کنند1 ما نمی خواهیم امتحان بدهیم؛ ما میخواهیم همینطوری مثل زمان رضاشاه بی امتحان از دبیرستان به دانشکده برویم و افسر بشویم، مگر همین افسرهایی که امتحان نداده اند چه عیب دارند؟...
درد کار این است که در این هیر و ویر دبیرستان که مستقل بود وابسته می شود، یعنی جزو سازمان دانشکده افسری می شود - و چه خفتی از این بالاتر - حالا دیگر باید به دانشجویان سازمان دانسکده افسری احترام گذاشت! - کی می گذارد! از نظر بعضی ها این خود نقطه مثبتی است : حالا که دبیرستان جزو دانشکده است دیگر این حوزه های امتحانی وزارت فرهنگ چه صیغه ای است!
عده ای که شایع است توده ای هستند مجالی برای عرض اندام می یابند: چهارپایه ها را می گذاردند؛ از فقر و نداری حرف می زنند؛ می گویند اکثریت شاگردها بی چیزند، حتی انقدر ندارند که خمیردندان و مسواکی برای خود بخرند یا سالی یکبار به سینما بروند. راست هم می گویند، اما سخنانشان سوء تاثیر می کند: کسیت در این سن و سال که بخواهد غرورش را بشکند و بگوید ندارم، پدرم بی چیز است؟ همه تظاهر به ثروت می کنند؛ با هر که حرف می زنی شجره نامه ای از چنته اش درمی آورد از شجره نامه بابا و اقوام بابا بلندتر، که با دو سه واسطه به قائم مقام یا حاج میرزا آغاسی یا آقامحمدخان متصلش می کنند: آن وقت نواده همچو شخصیتی پول ندارد خمیر دندان بخرد؟! - برو پی کارت عمو! مردکه جاسوس!... رفقای توده ای خبر از همدردی سایر دبیرستان ها و پشتیبانی «سندیکا» ها و «حزب» می دهند. هر چندگاه دوچرخه سواری به دم در دبیرستان می آید و خبر می اورد که فلان و بهمان دبیرستان منتظر اشاره اند تا به نشان همدردی اعتصاب کنند. بازار شایعه و پچ پچ و دلهره گرم است...
اعتصاب ها هم نوعی انقلاب اند - اعتصاب نبردی است کوچک در یک جنگ بزرگ - و رهبران خود را می یابند. اعتصاب ما هم رهبران خود را یافته است. رهبران در حیاط یا در آسایشگاه ها بر چارپایه ها می روند و شورش گرم می کنند... اعتصاب می کنیم، به کلاس نمی رویم. یک روز می گذرد، با پچ پچ و شایعه پراکنی، و خبرچینی: همه را اخراج می کنند، سردوشی ها را می کنند و همه را برای خدمت سربازی می فرستند بندرعباس - وای خدا، آنجا که چاقو کش ها را تبعدی می کنند... از هیچ کس امتان نمی کنند، همه را «کمپلت» می فرستند دانشکده... جانمی، برو که رفتی! و روحیه ها با نوسانات این شایعه ها بالا می رود و فروکش می کند. در این ضمن شوع می شود، هیات نمایندگی می رود و می آید، «خواست» ها را می برد، و جریان مذاکره را گزارش می دهد. هیات امتیازهایی گرفته است: بنا است هفته ای یک روز «آمفی تئاتر» داشته باشیم، یعنی به دانشکده افسری برویم و در جلسات سخنرانی های میهنی شرکت کنی. بله! مسخره است، معنی ندارد که آمفی تئاتر همه اش در اختیار دانشجویان دانشکده باشد! بنا است چند تفنگی به دبیرستان بیاورند و تعلیمات نظامی بدهند. دیگر؟ - دیگر هیچ. پیدا است که هیات را فریفته اندغ ار طرز حرف زدنشان پیدا است؛ پیدا است که برای خود امتیازهایی گرفته اند... وعده قبولی در امتحانات گرفته اند. هیات خیانت کرده... ما این هیات را قبول نداریم... گروه «اقتصادی» این امتیازات را مسخره می داندغ گروه بی طرف با تبسم با هر دو طرف لاس مس زند، و اظهار صریحی نمی کند - من و عباسی جزو گروه بی طرفیم... می ترسیم...
شایعه انحلال دبیرستان سخت قوت می گیرد - اتش و اعتصاب! این دیگر از آن حرف هاست! همین مانده است که اعتصاب به سربازخانه ها راه بیابد، و سرباز بفهمد که یم تواند اعتصاب کند! باید با تمام قوا کوبید. گروهانی از سربازان باغ شاه را می آورند و نگهبانی دبیرستان را تحویل می گیرند؛ سربازها را دور دبیرستان می چینند؛ هیچ کس حق ندارد با آنها حرف بزند؛ سربازان دستور دادند در صورتی که مورد اهانت یا حمله واقع شوند تیراندازی کنند... قیافه سرباز این بار به خلاف گذشته زننده می نماید؛ سابقا قابل ترحم بود، حالا همین قیافه ترحم انگیز رنگ زورگو پذیرفته، و بسیار زننده شده است: «نقلعلی» یقیافه سرهنگ به خودش گرفته - چرا نگیرد،می تواند بزند، و آب از آب تکان نخورد!
سرهنگ نحجوان رئیس جدید دبیرستان که مردی شایسته و تحصیل کرده و انسان است به آسایشگاه ما می آید؛ خطرات کا را خاطرنشان می کند، و دوستانه از بچه هامی خواهد اعتصابل را بشکنند. می گوید: «پرستیژ» خود او در خطر افتاده است. بچه ها با اینکه دوستش دارند، و می دانند که کا به مرحله خطرناکی رسیده است، نمی پذیرند: سوار بر موجی شده اند که دوستی و حرف حساب نمی شناسند. در انقلابات هم این طور است: وقتی انقلاب به سوی خشونت و دیکتاتوری میل می کند عده ای بخت برگشته، که اغلب برچسب خیانت می خورند، و روشن بین تر از دیگرانند، مخاطرات امر را خاطرنشان می کنند. که این دیکتاتوری بدتر از آن قبلی خواهد بود، این همه تسلیم نباشید، این همه تایید نباشید - اما کو گوش شنوا! سرهنگ می گوید اقداماتی کرده و موافقت وزارت فرهنگ را تحصیل کرده است که حوزه ای اختصاصی، در دانشکده افسری، برای دبیرستان تشکیل دهند و اوراق امتحانی را دبیران خودمان تصحیح کنند، و کاغذی درمی آورد و به من که در کنار تختم ایستاده است می دهد تا آن را برای دیگران بخوانم: خودش قبلا محتوای موافقت نامه را گفته است، و وعده می دهد که اقدامات دیگری هم خواهد کرد. همه کف می زنند و برای جناب سرهنگ هورا می کشند، اما اعتصاب را نمی کشند! - باز مثل انقلابات، همه معتقدند که نباید تسلیم شد، همه قبول دارند که نباید به یک مشت آدم این همه پر و بال داد... ولی هرکس به راه سابق می رود... سرهنگ های ریز و درشتی از دانشکده و ستاد ارتش می آیند و می روند. عرش را سیر می کنیم: بله، ما اینیم! سرهنگی که تا دیروز جواب سلاممان را نمی داد حالا به خواهش و تمنا افتاده است!... دو سه روزی می گذرد، سرهنگ عوض می شود، سرهنگ دیگری می آید: توده ها و یکی دوتای دیگر را اخراج می کنند، و دبیرستان آرام می شود؛ از پشتیبانی سندیکاها و حزب و همدردی و این جور چیزها خبری نمی شود - دبیرستان هم منحل نمی شود: چشم فرمانده دانشکده افسری در سانحه ای آسیب می بیند، به شکرانه سلامت او از انحلال دبیرستان که به هرحال پناهگاه عده ای لز فرزندان افسران شهید است صرفنظر می شود - این را معاون دانشکده می گوید - و ما به سلامتی فرمانده محبوب دانشکده هورا می کشیم...
آن روزی را که نتیجه امتحانات را خواندند هرگز فراموش نمی کنم: حوالی غروب آفتاب بود. قبلا گفته بودند که نتایج اعلام می کنند. بچه ها در حالی که رنگ به رخسار نداشتند برگرد مدیر دروس حلقه زده بودند؛ عده ای از خانواده های بچه های تهرانی هم آمده بودند: پدر، برادر و گاه مادر.. آخر آن وقت ها دیپلم ارج و قربی داشت: دیده بودم وقتی جوانی تیفوس می گرفت و می مرد دیپلم قاب کرده اش را پیشاپیش جنازه اش می بردند، و مادر و خواهر بیچاره بودند که قربان صدقه دیپلم می رفتند و مشایعین بودند که بر فقدان چنان استعدادی تاسف می خوردند، و ما عابران بودیم که حسرت زده دیپلم را می نگریستیم و در آرزوی وصول به ان می سوختیم! به قول ملاحسن حرکت چه چیز انده که حرمت دیپلم مانده باشد - وقتی «اهل علم» حرمت نداشته باشند توقع داری یا پاره چه باشد! هیهات، گذر زمان حرمت چیزی را نگه نمی دارد!...
باری، خانواده ها هم آمده و با حالتی حاکی از انتظار شدید در کنار بچه هایشان ایستاده بودند. صورت اسامی قبول شدگان را به ترتیب حروف الفبا و حروف اول نام خانوادگی تنظیم بودند. آقای مدیری «ز» و از روی «ژ» و «س» جست زد: جست زدن همان و تمدید شدن یک یال دیگر ترشدی آسایشگاه سجادی، با قیافه نیمه بی حال ته سیگاری را که در کف دست پنهان کرده بود تلنگر زد، و ان را در پیش پای آقای مدیری فرستاد. پیش از او سرکار پرورش هم برای آخرین بار در طی زندگانی دبیرستانی خود از حال رفته بودند. همین که یکی می افتاد قبولی ها یا خانواده ها می دویددند و او را می گرفتند و به کناری می کشیدند؛ آقای مدیری مکثی کرد، حلقه تنگ تر می شد - و تنگ تر، و آقای مدیری در حالی که دست و دست و بال تکان می داد و با سر و دست و کاغذ می خواست حلقه را گشادتر کند و موفق نمی شد پس از مکثی که در میان آمده تندتند به خواندن ادامه می داد: عده ای از خوشحالی به هوا می پریدند، عده ای همچنان مثل برگ خزان زده می ریختند و عده ای آرام با رنگ و روی پریده و داندان های به هم فشرده - و عده ای خاموش و عصبی...
سرانجام آقای مدیری به آخرین نفر صورت قبولی ها رسید - که من بودم - و چون تلقیت خوانی که به پایان تلقین مرده رسیده باشد، سکئت کرد: انتظار داشتی بگوید: «رحمه الله لمن قرا<الفاتحه!» و ما چون مشایعین جنازه از از کنار گور موپتفا پراکنده شدیم و به آسایشگاه ها و حیاط رفتیم: عده ای شاد و عده ای غمزده، و جمعی میانه، که باید در شهریور ماه از نو امتحان بدهند، و از این میان عده ای معترض که چون خود را با دیگران قیاس می کردند و سوابق تحصیلی را از نظر می گذراندند تردید نداشتند که اشتباهی رخ داده است - و همه متفکر و مغموم، بخصوص قبولی ها، که به رعایت احساس ردی ها قیافه مغموم به خود گرفته بودند و آرام صخبت می کردند - انگار در اتاق بیمار مشرف به موت.
بوی جدایی به مشام می رسید: از همه چیز، از فضا، از تخت ها، از کمدها - از همه چیز. دیگر شکی نبود که عده ای می رفتند و عده ای باز می رفتند که بروند یا که بمانند. رفتنی ها با هم خواهند بود، و ماندنی ها با هم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#132
Posted: 10 Apr 2013 20:50
- عده ای در بین راه راه پیاده شده بودند و عده ای همچنان به سفر ادامه می دادند: قطار مکثی کرده و بی اینکه مسافر جدیدی گرفته باشد به راه خود ادامه داده بود، و از این عده ای که در این ایستگاه پیده شده بودند مثل هر مسافر مسط راهی خاطره و یادی بیش نمی امند: مسافری بود با چشمان زاغ یا میشی، صورت گرد یا دراز، یا کیفی، کتابی... و همین! کو تا باز پیشامدی بکند و بهم برسند - آیا برسند یا نرسند...
از حالا خود را برای محیط جدید و دوستی های جدید آماده می کنیم: تقسیم و ترکیب برای چندمین بار. دبیرستان هم کمترین نور ایمان را در وجودم مشتعل نساخت. همه اش قائد عظیم الان، و جانشینش، که عظیم الشان تر بود،؛ که همه چیز بودند، و همه چیز باقی می ماندند، و بقیه هیچ؛ و همین که تو باید خوش باشی که زنده ای و جانی فدا می کنی. ساسان هم که رد شده بود، ولی درد عباسی از همه بیشتر بود: بر اثر اشتباهی که در تصحیح ورقه عربی او پیش آمده بود شاگرد اول نشده بود، و مثل ابر بهار می گریست...
زندگی در دانشکده، و سربازخانه ها به طور کلی، یک زندگی قبیله ای است: رئیس قبیله فرمانده دانشکده، و روسای تیره ها و طایفه ها فرمماندهان رسته ها و گردان ها و گروهان ها بودند - و همچون زندگی قبیله ای بسیار «بسته» و منزوی بود و همین انزوا هاله ای از عظمت به دور آن تنیده بود که به یاری رژه ها و طبل ها و شیپورها و موزیک و واکسیل و نشان و چکمه و مهمیز چرک و کثافتش را از نظرها پنهان می داشت، و مثل هر قبیله ای از دور قبیله بود و از نزدیک طویله. اسطوره های آن نیز چون زندگی قبیله ای افسانه هایی بودند که ربط چندانی به واقیت نداشتند: چون مرحوم سلیم بیگ و باره بندها و تازی های او: این یک سرلشکری نابغه بود، آن دیگر بزرگ بود؛ پیرامونشان افسانه هایی بر سر زبان ها بود؛ محیط ذهنی ما هم وسعتی نداشت؛ دنیایی ندده و جایی نرفته بودیم؛ سرهنگ همین که در آلمان درس خوانده یا در فرانسه دوره ای دیده بود می توانست بزرگ باشد، و ما عالی خیال آنچه را که از مارشال فوش و ناپلئون و هیندنبورگ شنیده و خوانده یا در فیلم دیده بودیم به بستانکار حسابش می بردیم و بادش می کردیم، آنقدر که چیزی نمی ماند بترکد. در حقیقت مثل بسیاری از چیزهای دیگر خودمان او را می ساختیم و خوارقی از برایش قائل می شدیم و به استناد همین خوارق خودساخته به پرستیدنش می پرداختیم - و وای به حال کسی که جرات و جسارت می کرد و این حریم را می شکست! این؟ این سرلشکر فلان است؛ خواب ندارد، شب و نصفه شب و صبح و ظهر نمی شناسد؛ یک وقت دیدی درست در لحظه ای که در نگهبانی هوس کرده ای چرتی بزنی آمد و کارت ویزیتش را به یقه بلوزت سنجاق کرد و نوشت : «آمدم خواب بودی!» دل شیر می خواهد که کارت ویزیت را ببیند و زهره ترک نشود. عده ای با شرکت در جنگ های داخلی بزرگ شده بودند: چادر کرد یا لر بچاره ای را به مسلسل بسته بودند و زن و بچه اش را کشته بودند و بز و گوسفندش را به یغما برده بودند و به بزرگی رسیده بودند! و نشان این بزرگی نشان هایی بودند که بر سینه داشتند. عده ای به استناد این که چندد روزی را در زندان روس ها یا انگلیس گذرانده بودند لاف بزرگی می زدند - بعدها در مورد خود ما هم مشابه این پیش آمد: ما هم به استناد این که چندی زندانی بوده ایم حرف های گنده گنده می زدیم و باد در غبغب می انداختیم و هیچ متوقع نبودیم که کسی حتی در خیال هود جسارت کند و بپرسد: گرفتند، تو که داوطلب نبودی، عملی هم نکرده بودی. حالا اگر کفته بودند آنهایی که حاضرند هفت سال در زندان بمانند که وطن از مضمصه نجات پیدا کند و تو قدم پیش گذاشته بودی و داوطلب شده بودی این بار یک حرفی، ولی گیر افتادن و زندنی شدن دلیل بی عرضگی است: شکست که افتخار ندارد. حالا اگر در راز این شکست مطالعه کرده و فن شکست دادن را از آن آموخته بوید باز یک چیزی، ولی صرف این ادعا که زندان بوده ام گویا درماندگی است. با این پشتوانه ضعیف کجا را می خواهی فتح کنی!؟... باری، نسل ها دانسجو می آمدند و افسانه ها را با اوهام می آمیختند و سیماهای تار و رعب انگیز، چون خدایان یونانی، از شخصیت های مبتذل می پرداختند، و این ماشین اسطوره سازی همچنان لاینقطع در کار بود. این دیگر کیست؟ - این جناب سروان حاتمی نژاد است که می رود در افسانه ها حیات جاوید یابد. شق و رق و عصا قورت داده و چین بر جبین افگنده می ایستد. من هرگز چه در اردو، چه در کلاس یا مانور، در هیچ جا «حالت نشسته» اش را تدیدم: این از زمره خدایان ایستاده است. نام شاه را که می آورد پاها را به هم می کوید و دست بالا نمی برد - و تمام القاب و عناوین مربوطه را هم ذکر می کند. در درس هم گذشت نمی شناسد: انصافا کارگری است که از کار نمی دزدد: می گوید: «فنر میله اتکای ماشه دستگاه چکاننده نیم خودکار مسلسل سبک ارتش شاهنشاهی ایران نمونه 1309» و تو انتظار داری که دست ببرد و لااقل چیزی به اندازه نیم پیچ قلیانی بیرون بکشد. ولی نه، اشتباه می کنی: دست می برد و از جایی از غلاف مسلسل فنر بسیار کوچکی را که با چشم غیر مسلح قابل رویت است درمی آورد - با این همه عناوین و القاب! درست مثل خود زندگی: در زندگی هم اشخاص موچک مثل موتور سیکلت های فسقلی از همه پر سر و صداترند. و تو اگر یکی از این عناوین را بیندازی و همه را بگویی و مثلا کلمه «ایران» را فراموش کنی جناب سروان غبغب می گیرد و چین بر پیشانی می اندازد و با قیافه شبیه به قیافه «قهرمان عقرب پیشانی» اسکندنامه می گوید: «دانشجو، اینهایی که گفتی لازم بود ولی کافی نبود!» از حالاتاج و ستاره های سپهبدی را سفارش داده است. ان جناب سرهنگ فلان است که هوس امپراطور سواری کرده و دنبال یارانی می گردد تا به یاری آنها عظمت ایران ساسانی را اعاده کند؛ آن جناب سرهنگ دیگر از غم فقدان هفده شهر قفقاز خواب راحت ندارد و مدام «تاکتیک»«می ریزد» که با دو لشکر کامل - دو لشکر با بیل و کلنگ سابیده و کوله پشتی های درست، نه از آنها کهیک تسمه شانه شان پاره شده و آدم را مثل یابو دچار پالان زندگی می کند - و یک حمله «گازانبری» لوث و ننگ معاهده های گلستان و ترکنچای را از دامن تاریخ ایران پاک کند... مبنای این اسطوره ها اغلب خود حضرانند: جناب سرهنگ را می بینی که برای مهیب تر جلوه دادن خود و نشاندن و جایگیر ساختن قیافه خود در ذهن بیننده ابروان پرپشتش را آشفته و نوک خنجری می کند و با تمام قوا عربده می کشد و پیاپی از همقطاران عزیز پوزش می خواهد که صدایش رسا نیست - در حالی که گوش فلک را کر کرده است، و در میان بازی نرخ می برد و می گوید معذرت می خواهد اگر صدایش رسا نیست، چرا که صد و هشتاد فقره شکستگی استخوان دارد و بدنش «در قید فلز» است: در آلمان بوده، در مانوری در حضور آدلف هیتلر زیر زنجیر تانک رفته...! آه، این عظمت دیگر چیزی نیست که حتی در خیال بگنجد! می بینی، کم نیستغ در حضور هیتلر - می فهمی؟ هیتلر! - در مانور شرکت کرده! - هیتلر را که می شناسی؟... این تیمسار را می بینی؟ همه صدایش این نیست: نصف صدایش را رضاشاه توقیف کرده: یک وقت برای رضاشاه خبر داده، صدایش آنقدر قوی بوده که حتی رضاشاه یکه خورده؛ گفته: «مرتضی خان، از این لحظه نصف صدات توقیفه!» رضاشاه هم که رفته باز صدا از توقیف درنیامده، منتظر است ببیند اعلیحضرت در این خصوص چه امر می کنند...! این چه؟ - این ناپلئون ایران است: با مجله فرانسوی مصاحبه کرده، روی لوله توپ رفته - یعنی او رفته و عکاس عکس گرفته، ولی همین که رفته خیلی کار کرده، چون با آن شکم و تنه، مهارت جانور جنگل می خواهد که آدم بتواند روی لوله توپ برود و تعادلش را حفظ کند! بعدها هم که فرمانده یکی از تیپ ها هر وقت افسری دست از پا خطا می کرد او را به اتاق کار خود - اتاق فرماندهی - احضار می کرد، و ناگهان دست می برد و مجله را از کشو میز بیرون می کشید - و افسر بیچاره راترور «روانی» می کرد: هیچ می دانی با کی طرفی؟!...
برنامه سه چهار ماه اولمان در «کهنه خیس» کشیدن و شمع زدن و سابیدن خلاصه می شد: این مقدمات دانش بود. البته وقت طلا بود، و در دانشکده با ثانیه اندازه گیری می شد: شوخی نیست، سرای دانش است،دانشکده است! برخلاف سایر جاها، و سایر مراحل زندپی وقت واقعا ارزش داشت. در طبقه چهارم عمارتی بودیم؛ از کله سحر که از رختخواب درمی آمدیم وقی برای سر خاراندن نداشتیم: به فرمانی، ظرف سی ثانیه، از طبقه چهارم به زیر زمین طبقه اول می رفتیم و صورتمان را اصلاح می کردیم و برمی گشتیم! (با تشویق نفرات اول و تنبیه نفرات آخر: معافیت از نگهبانی و تنبیه به نگهبانی اضای). نشد، از نو! باز افتادن و غلتیذن؛ با کفش های میخ دار از پله ها پایین می رفتیم و سر می خوردیم و می افتادیم و می رفتیم و نفس نفس زنان برمی گشتیم. بعد، کهنه خیس کشیدن و زیر تخت و کف آسایشگاه را سابیدن، سپس کهنه خک کشیدن، پس از انها ببینیم - با تایید سرکار سرگروهیان. پیش از آنها هم مسابقه «رختخواب درست کنی» بود، که می باید رختخواب را «آنکارده» می کردیم، به صورت قوطی کبریت، البته پس از چندین بار درست کردن و به هم زدن، و بعد برای این که وقتی تلف نشود خبردار ایستادن، و بازدید!، و سپس سر می گرفتیم و عرق می ریختیم، و وقتی خوب ازتوان می افتادیم سرکار گروهیان فرمان می داد چارپایه ها را زمین بگذاریم و خبردار بایستیم، و تا او فرصت کند ذهن تند و تیزش را به ابداع تدبیری که مانع از اتلاف وقت باشد برانگیزد - و بعد، ساییدن بیل و کلنگ،و سرانجام مشق صف جمع، و ناهار؛ و بعد از ناهار در چمن دویدن - برای حفظ بهداشت - آن هم نه یک دور بلکه چندین دور؛ سپس باز مشق چارپایه و «بکن بپوش» یعنی درآوردن و پوشین لباس، ظرف ده ثانیه. بعدها اسلحه پاک کنی هم بر این اقلام افزوده شد. اکنون هرگاه بیم آن برود که وقتی تلف شود، «اسلحه پاک کنی» از فاجعه جلو گیرد. شب ها هم که «مانور» برقرا است: سرکاران سال دو، که خدایان دانشکده اند، از العب آسایشگاه های خود به زیر آیند تا دمی چند با بندگان خود تفریح کنند. از خدایی همین یکی را یاد گرفته اند: فکر می کنند خدا هم ان بالا نشسته و زلزله را می فرستد و خودش کرکر می خندد - العیاذ بالله! زیر تخت رفتن به فرمان و ظرف دو ثانیه از آن سر تخت درآمدن، و خزیده رفتن در محوطه و شیر آب را باز کردن و در تمام مدتی که سرکار سال دو اراده کرده است آب خوردن، و با شماره و نمره شاشیدن و شستن و نشسته برخاستن، یا دور چمن را با چوب کبریت پیمودن و اندازه گرفتن - و بسیاری دیگر از این گونه تحقیقات و پژوهش های علمی و دقیق. عده ای از بچه ها در نتیجه این عملیات تهذیبی و تحقیقی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#133
Posted: 10 Apr 2013 20:52
بیمار بستری شده اند: خیلی ها خون می شاشند، یکی دو نفر افتادگی کلیه پیدا کرده اند.
از آیین نامه هم غافل نیستیم: «هرکس به حیات اعلیحضرت همایون شاهنشاهی سوءقصد کند محکوم به اعدام است.» این آیین نامه پادگانی است.یادم هست اوایل خدمت افسری سربازان آذربایجانی رادر آسایشگاه جمع کرده بودم و این ماده را درس می دادن. چون زبان نمی دانستم ناچار مترجم استفاده می کردم. مترجم سربازی بود که تصادفا چند کلمه ای فارسی آموخته بود، و مثل هر مترجمی دانسته یا ندانسته دامنش آلوده به خیانت بود - چون ماده را ترجمه کرد دیدم سربازان متعجب وار نگاه می کنند. حق هم داشتند؛ با اینشرط محیط زندگیشان واقعا سخت و فشارآور بود اما مقررات حاکم بر آندیگر این همه غلیظ و شدید نبود. با این ترتیبی که مترجم ترجمه کرده بود - والبته ترجمه به نوعی نزدیک به واقع هم بود - هرکس، هر همسایه ای، در معرض اعدام بود: «هرکس به حیاط اعلیحضرت همایونی سو (1) ببندد محکوم به اعدام است.» آب است تا غفلت کردی سرریز می کند از دیواره جویو از مسیر خارج می شود و به حیاط اعلیحضرت همایونی سرازیر می شود! - آنوقت با این همهدربان باغبانی که اعلیحضرت دارد و آماده اند هر قاشقی را بیل ببنند تا تو ثابت کنی که قصد و غرضی نداشته ای هفت کفن پوسانده ای!
و بعد پیش فنگ و پافنگ و دوش فنگ: کف را باید طوری به قنداق بکوبی که ازکان وجود تفنگ به ناله درآید - اگر بشکند چه بهتر، یک سال از نگهبانی معافی. البته ما سعی مان را می کنیم، ولی مر شکستنی است! یکبار اعلیحضرت آن وقت هایی کهدانشجو بودهو دوش فنگ کرده، قنداق را شکسته؛ می گویند یک سرباز هم چند سال پیش موفق به اینکار شده؛ بعد از ان دیگر سابقه ندارد. به رسته سوار هم که رفتیم، گفتند اعلیحضرت ان وقت که دانشجو بوده از
مانع 3/5 متری پریده، بعد از او نه کسی توانسته و نه هم اسبی پیدا شده که توانسته باشد... قنداق تفنگ را با تمام نیرو به دنده ها می فشاریم، سرنیز ها راست می ایستند و در یک خط، پا تو پا، پا را تا کمر نفر جلوی بالا می بریم و محکم بر زمین می کوبیم، و لرزه بر محوطه می افکنیم: اخطارها همه نظامی است: «حمال! خاک بر سر! که!» و منع ها همه نظامی: «خفه شو!»با این همه پیاپی توصیه می کنند که دانشجو باید «پرستیژ» «احتیاط» جای خالی آنها را پر کرد.
در عوض یک مابه دلخوشی است، که خستگی را از تنمان می گیرد: هر دو سه روز یک بار فرمانده دانشکده در محوطه ظاهر می شود... خبردار کهمی دهند می گویند: «دانشکده، شاد باشید!» و ما یکصدا پاسخ می دهیم: «شادباش، تیمسار!» و از شادی سر ازپا نمی شناسیم... انقدر که کم می ماند ار زیادتی شادی غش کنیم...خوشبختانه این بار بخت یار بود: دموکرات ها به قزوین رسیده بودند و تهران در معرض تهدید بود: خلاصه، میهن در خطر بود و کاخ شاه - قلب میهن - در دو قدمی دانشکده بود. تند تند مراحل تیراندازی را اجرا کردیم و برای دفاع از میهن آماده شدیم: اینک آماده ایم: شب ها ساعت دواداشته باشد: این را فرمانده رسته پیاده می گوید که رشتی است و «ژ» را «ش» تلفظ می کند - و شاید همین موجب سوءتفاهم شد که فرمانده گردان صبح پنج شنبه به دانجشجویان سفارش کرد که به مرخصی که رفتند حتما «پرستیژ» بخرند؛ بازدید می کند، اگر کسی نداشته باشد تنبیه می شود: لابد بنده خدا فکر کرده بود جناب سرهنگ علاقه مندند دانشجویان «پوستین» داشته باشند - ولی آنوقت ها پوستین نبود!... اگر پرستیژ نداریمدر عوض همیشه مقداری میخ پهن، معروف به میخ «پهلوی» داریم: هرروز بازدی است: هر لنگهپوتین باید بیست و چهار میخ داشته باشد، و همیشه بعد از این صف جمع ها چندتایی ترک خدمت می کنند که باید با واحدهای زده، یا یک پس از نیمه شب، شیپور آشوب می زنند، و ما که با قطار قشنگ و تجهیزات خوابیده ایم و در زیر آن همه باز هم خواب های وحشتناک می بینیم از بستر بیرون می جهیم و شتابان اسلحه می گیریم و به خطر می شویم و به محل های تعیین شده، پشت بام ها و دیوارها... می رویم؛ نیم ساعتی می مانیم، میهن را دلداری می دهیم، ترس و وحشت را زایل می کنیم، و بازمی گردیم...
در این ضمن به موازات تبلیغات میهنی تبلیغات «ضد میهنی» هم رواج داشت: اشتری نژادها سحت در فعالیت بودند، تبلیغات عملی هم کار خود را کرده بود: شوروی ها جنگ را برده بودند و جلوه سردارانشان بازار فرماندهان آلمانی را کساد کرده و استحکام نظامی اجتماعی را مطرح ساخته بود. دانشکده به وضوح به دو گروه تقسیم شده بود: شاه پرست و توده ای: هرچند ایتقسیمکلی گشاد بود، هر داانشجوی معترض یا گردن شقی به سهولت می توانستدر مقوله دوم جای گیرد. از نظر فرماندهان، شاهپرستان همه «پرستیژ» دشتند - بان تعبیر، پرستیژ، عرق ملی در وجه شاه پرستی آن بود، و هر دانشجویی که قیافه متامل یا بی اعتنا داشت در گروه دوم بود.کافی بود که نوک سرنیزه در خط نباشد، یا پای دانشجو از اهنگ خارج شده باشد، آن وقت فرمانده بود که فریاد می زد: «اوی حمال، مگه اینجا ارتش سرخه! تفنگو بگیر!» و دانشجو در واحد با احتیاط ارتش سرخ ثبت نام می کرد، یا دانشجویی در برابر توهین هایی که می شنید درصدد اعتراض برمی امد فورا فرمانده، با آنکه خود در تدریس آیین نامه بر لزوم احترام مقابل تاکیدها کرده بود نتیجه می گرفت که پرستیژ ندارد و هواخواه علمه بنا و پرتقال فروش و ماهی فروش است - بخصوص ماهی فروش! کافی بود یکبار کلمه «جامعه» بی هوا از دهنش بپرد تا خود او از جامعه بپرد و پر بزند و برود در رده واحدهای احتیط ارتش سرخ. اغلب روزها، همین که کشور میز را می گشودی شماره ای از روزنامه رهبر را درانمی یافتی - که به هر حال بی میل نبودی عناوین آن را ار نظر بگذرانی. پاه چیزهایی هم درباره دانشکده داشت: راجع به توهینی که افسری به دانشجویی کرده یا حقی که از دانشجو به طور کل ضایع شده یا اجحافی کهبه دانشجویان شده بود؛ و هرگاه چنین چیزی پیش می آمد ما، یعنی همه آنهایی که پرتیژ نداشتند، با قیافه اسرارآمیز و مبهم همدیگر را نگاه می کردیم؛ هرکس به دیگری چنین فرا می نمود که نوشته از خامه او تراویده است - این چیزها باز بهم منزله سربازگیری برای واحدهای ارتش سرخ بود: فرماندهان می آمدند و تهدید می کردند، در حالی که روی سخن خود را متوجه بچه هایی می کردند که تصادفا آن روز «درجا» نزده بودند یا سرنیزه های تفنگشان چنان که باید در خط نبود..
چهار ماه اول سال را گذرانده بودیم وجسن سردوشی نزیک بود؛ برای بازدید «همایونی» تهباتی دیده می شد: هر روز خدا تمرین بود، هر روز خدا فرمانده دانشکده افسریبه جای شاه می آمد و سان دیدید، و هر روز نماینده دانشجویان سال دوم از صف بیرونمی آمد و ضمن گفتن تبریک به داسنجویان تهیه افسری - که ما باشیم - از ما می خواست که وظایفمان را نسبت ب شاهنشاه و میهن فرانئش نکنیم و خود را شایسته این افتخار قرار بدهیم، و هر روز خدا نماینده ما - که خودشان تعیین کرده بودند - بهنیابت از ما قس ممی خورد که انی از خدمت به شاهنشاه ومیهن غفلت نخواهند کرد و پاس این همه مواهب را خواهد داشت، هر روز افسانه هایی که از بازدیدهای ضاشاه از دانشکده در اذهان بابپا می کرد بر زبان ها جاری بود وبا اضافات و ملحقاتی چند برای استفاده برای استفاده آیندگان در اذهان حاضران رسوب می کرد: رضاشاه را می دیدی که با آن هیکلش نیمه های شب، هنگاهی که افسر نگهبان مادرمرده خواب بوده «پای پیاده» - انگار ده فرسخ راه بود! - از در کاح روبروی دانشکده به محوطه آمده؛ در محوطه به دانشجویی که شک روش داشته برخورده، به او فرمان داده جلو در اتاق افسر نگهبان قضای حاجت کند (دانشجویی که این روایت را بازمی گفت ابروها را در هم کشید و به شیوه رضاشاه به جای عصا قنداق تفنگ را بر زمین می کوبید، و در جواب به ابراز دانشجوی اسهالی می گفت: «همین جا - همین جا!» و اسهال دانشحوی شربخت را القلا به مدت شش ماه تمدید می کرد) سپس رفته و از کاخ اختصاصی به افسر نگهبان تلفن زده و مختصات جغرافیایی نجاست فرمایشی را به او داده و در آن باره از او بازخواست کرده است! باز رضاشاه را می دیدی که نصفه های شب در اصطبل سر و کله اش پیدا شد؛ زنجیر اسپی را گشوده، با عصا اسپ را تازانده و اصطبل را به هم ریخته، و به افسر نگهبان «خارج صف» حالی کرده که اگر دشمن بود بدتر از این می کرد! شاه فعالی هم یکبار موقع شام با علیاحضرت ملکه به ناهارخوری آمده، و با علیاحضرت به فرانسه صحبت کرده بود "ils ont de desser aussis" «دردسر هم دارند!»
بعضی از این افسانه ها با اینکه در اصل شوخی تلخی بیش نبود خالی از لطف هم نبودند. رضاشاه از شکم گنده بدش می آد، و فرمانده دانشگاه جنگ تصادفا امیزی شکم گنده بود. چیرمرد ناگزیر شده بود مواقعی که اعلیحضرت برای بازدید به دانشگاه تشریف می برد برای این شکم فکری بکند. داده بود دو سوراخ اضافی در کمربند تعبیه کرده بودند: دور از هم یکی برای مواقعی کع اعلیحضرت یا والاحضرت برای بزدید می خواست تشریف می بردند به کنار درخت چنا تنومند دم دفتر می آمد، و استوار یداله خان، آردلش، را می خواست و تنه درسخت را بغل می کرد و به یدالهخان می گفت کمربندش را سفت کند: «یداله خان تسمه را می کشید تا سوراخ آخر؛ یا «بنداز به سوراخ والاحضرت» یعنی سوراخ نزدیک تر، و یداله خان می انداخت به سوراخ
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#134
Posted: 10 Apr 2013 20:55
افسانه هایی از این گونه همچناندر قید حیات بودند، هرچند اشتری نژادها رمقی برایشان باقی نگذاشته بودند. با جلساتی که در خانه بعضی دانشجویان تشکیل می شد کم کم تغییراتی که در اذهان رخ می داد محسوس تر می شد: سوسیالیسم، فاشیسم، عدالت اجتماعی، انضباط آگاهانه - و سرانجام حزب، به سخن روز بدل می شودو حرف هایی که می زنند به دل می نشیند: کار، شرافت کار... بی اختیار یاد خالو شریف می افتم. او هم مدام در بزرگداشت کار سخن می دواند، و اگرچه خودش کار نمی کرد ازحالت قیافه و لحن سخن و همهچیزش پیدا بود که از ارادتمندان واقعی کار است. ما هم آن وقت هایی که بچه بودیم بی این که در این خصوص چیزی از کسی شنیده باشیم به کار ارادت می ورزیدیم: میرفتیم جلو آهنگری حاج ابراهی؛ مجذوبانه می استادیم و او و پسرش را که پتک می زدند با اشتیاق نظاره می کردیم، و از تماشای پیچ و تاب عضلاتشان به راستی لذت می بردیم... و به راستی هم زیبا بود... و یا هر «هنی» که پس از ضربه پتک می گفتند ز ته دل «هن» می کردیم. بعدها فهمیدیم که ستایش این جور کار مخصوص خالو شریف و ما و امثال ما نیست. کار و کار کردن طبعا زحمت دارد، و زحمت هم اغلب با درد کمر و درد مفاصل و موفتگی اعضا همراه است - و این چیزها هم البته خوشایند نیست. ولی از حق نباید گذشت دروگری که درو می کنر زیا است؛ و می توان او را نقاشی کرد و حتی به گاه فراغت لحظاتی در جلد او رفت. وجود این همه تابلویی که در جوامع صتعتی از زندگی روستایی و چوپانی ترسیم می کنند بی علت نیست: اینها را خلوشریف های فرنگی به تقاضای خالوشریف های دیگر ساخته و به این طریق ستایش خود را در قالب هنر و احساس ریخته اند! اما اگر بنا باشد مدتی واقعا در جلد همین دروگر بمانی بی گمان آن وقت چین هایی پس گردنش که چون چین های چروکیده فانوس روی هم خوابیده اند و دانه های عرق در لای درزهای آن در حال سرریزند و در نقاشی بسیار جالب اند، جالب نخواهند بود و کوزه گلینی که کلاه حصیرش را سایبان آن کرده است لطفی نخواهد داشت. به همین جهت بود که خالو شریف که مرد خیال پرداز اما واقع بین بود ترجیح داده بود همچنان در مقام ستاینده بماند و به این ستایندگی بسنده کند و شع خیال را با نثر واقع ضایع نکند» تشخیص داده بود که جامعه کوچک خانواده اش شاعری می خواهد که سرود زخمتش را بسراید...
باری، تغییرات کم کم محسوس می شد. این مسائل تازگی داشت، و مد روز بود. هیچ کس نمی گفت - و چرا بگوید؟ - که من چه سودی می توانم از مسائل سوسیالیسم ببرم؟ یا به من بگویید چه وجه مشترکی بین این مسائل و زندگی مردم ما وجود دارد، و شما فکر می کنید که چگونه باید آن را با زندگی خودمان تطبیق کرد؟ - البته صحبت کردن از یک کتاب بخصوص نیست، صحبت از تمامی فلسفه است. و من مسلما نمی خواهم بپرسی که پس چرا نرفتی و این یا آن کتاب را مطالعه کردی و زندگی دور و بر خودت را مطالعه نکردی - من هر روز در حال تجربه و مطالعه ام؛ و هیچ نمی گویم که زندگی گنگ است تا تو بگویی که نه، زندگی زبان خودش را دارد و جای خود داشت، هرچند شاید هم به همین جهت بود که حزب به فکر کار دهقانی و این جور چیزها افتاد، اگرچه این یک پیک نیک بیشتر نبوده، چه فرستادن یک عده دختر تیتیش مامانی و جوان مو روغنی به میان دهاتی های ستنی به ای میمانست که حزب خواسته باشد با واسطه زبان ژاپنی زبان زندگی دور و بر خودش را مطالعه کند. مساله علاقه به فلسفه و عقیده خاصی در بین بنود - گفتم جریان مد روز بود - وقتی فلانی «فاشیست» می شود ردخور ندارد، من سوسیالیسم هستم: بعلاوه جوانی است، نیرو زیاد است، چیزی باید این اضافه را جذب کند صرف نیرو و هم چنان که می دانید نیاز به مقتبله و اصطکاک دارد؛ وگرنه وقتی آدم استعداد این را ندارد که به خواهر و برادر و خانواده اش عشق بورزد چگونه می تواند به عقیده و نشری عشق بورزد؟ به گمان من خیلی ها این یا آن عقیده را برای این دوست دارند که فکر می کنند می تواند شخصیت بیشتری به آنها بدهد. یا حائلی در برابر بی اعتنایی ها و ناسازگاری های محیط باشد. از همه مهمتر این که جوان بودیم و به قول مادرها یک دنیا امید و آرزو داشتیم و به آرزوهای خود عنان و میدان جولان می دادیم: جوان بودیم، به افسانه ای که روح ماجراجو و خیال پرست ما را ارضا کند نیاز داشتیم. می خواستیم قهرمان بشویم و کارهای مافوق بشری بکنیم و در اجرای طرح های غول آسا شرکت کنیم. چه کاخ های بزرگی که در خیال نمی ساختیم، و چه ساختمان های شگرفی! (بسلامتی ولگا - دن 1) حتی اگر این طور هم فکر نمی کردیم بی گمان این طور احساس می کردیم که هرکس که در زمان حال زندگی کند آدم نیست؛ آدم آن است که در آینده زندگی کند، آنهم آینده ای که خود در خیال می سازد. جوان بودیم، به آرزوهای خود میدان می دادیم تا در این محیط کوچک و دنیای بزرگ پیرامون و حوادث شگرف ان زندگی منیم. چیزهایی که حزب می گفت این آرزوها را تایید می کرد - هر چند بعدها برای «کمیته بابل» مضمونی کوک کردند: آن وقت ها که ما در حزب بودیم رسم بر این جازی بود که هرچند ماه یکبار ححوزه ها و کمیته ها اجلاس می کردند و ضمن انتقاد و انتقاد از خود در باب مسائل مهم داخلی و خارجی هم اظهار نظر مب نمودند. کمیته بابل هم مثل دیگران اجلاس کرده بود، و مثل خیلی ها مشتاق بود، و به خود حق می داد در حوادث بزرگ دنیای پیرامون خود مشارکتی فعال داشته باشد. گویا این اجلاس زمانی بود که ارتش سرخ چین وارد پکن شده و چیان کای شک به جنوب گریخته بود و کمیته مرکزی حزب کمونیست چین اعلامیه ای داده بود که خود را شریک این موج بزرگ می دانست - آخر کلی به سلامتی رفیق مائو زده بود! - «کمیته بابل با کمال تاسف از گزارش های مطبوعات چنین استنباط می کند که کمیته مرکزی حزب کمونیست پرافتخار چین کبیر در این لحظات که ارتش پیروزمند سرخ وارد پکن شده و غرش توپ های پیروزمدانه اکتبر در فضای کشور کبیر چین طنین افگنده است به دار و دسته خائن چیان کای شک پیشنهاد سازش و همکاری کرده است! کمیته بابل با توجه به سرسپردگی چیا کای شک خائن به امپربالیسم جهان خوار آمریکا جدا با چنین سازشی مخالف است و این اقدام اپورتونیستی رفیق مائو و کمیته مرکزی را شدیدا محکوم می کند!...»
خوب، کجای ایم مسخره است؟ کمیته ای است متعلق به یکی از احزاب برادرغ برادر است، ئلش می شوزد؛ می ترسد مبادا برادر با ازتکاب اشتباهی حاصل زحمات چندین ده ساله را تباه کندغ پس چه از این برارانه تر که به موقع و تا دیر نشده هشدار بدهد؟ «کمیته بابل مخالف است!» یعنی حرف گنده تر از دهنش می زد، یعنی که عوضی است، یعنی که خل شده ست، یعنی که خیلی چیزها! ادم شک برش می دارد: آیا ممکن است رفقای بالتر حزب هم با اظهار نظرها و پیشنهادهایی که از پایین می رسیده همینطور برخورد کرده باشند، و در عرق خوریها خندیده باشند، و مسخره کرده باشند و مضموم کوک کرده باشند!
محیط دانشکده هم چون کمدی بزرگی است، و مثل هر نمای کمپکی انکه نقشش را جدی تر بازی می کند از همه مضحک تر است، و ما که با ابروان در هم کشیده و قیافه های جدی کف دست را بر قنداق تفنگ می کوبیم و هر سخنی را به بهای اسمی آن می سنجیم از کمیته بابل مسخره تر. جناب سرهنگی که هوس امپراطور سواری کرده همه چیز ساسانیان را پیشرفته تر از جماعات اروپایی و آمریکایی امروز می داند و ثابت می کند که تاکتیک هایی که سرداران نظامی در جنگ جهانی اخیر بکار بردند همه اقتباس از سرداران ساسانی است - و چیزی نمانده است که از این بابت تقاضای حق التالیف کند. اما البته این راهم قبول دارد که باید تجهیزات را نونوار کرد. جناب سروان های خرده پا که با چیزهایی که گاه می گویند اشتراک احساسی با ما ابراز می کنندف با قیافه های جدی و تایید آمیز و در حالی که از جذبه و وجد صوفیانه به این فرمایشات کوش فرا می دهند - و چون جناب سرهنگ سر بر می گرداند می خندند و مسخره می کنند. یک روز در آمفی تئاتد پشت سر دو تا از این جناب سروان ها نشسته بودیم؛ تا جناب سرهنگ رو برگرداند یکی از همین ها به رفیقش گفت: «مردکه چه شرها و ورهایی میگه!» جناب سرهنگ متوجه شد؛ ابروها در هم کشید و خطاب به جناب سروان گفت: ـستوان عامری، نظری داشتید؟» ستوان عامری از جا برخاست، بی آنکه خود را ببازد به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#135
Posted: 10 Apr 2013 20:56
لحنی جدی گفت: «به سرکار ستوان نیکزاد می گفتم اگر موافق باشند از جناب سرهنگ استدعا کنیم اجازه بفرمایند این سخن پرانی ها را به صورت پلی کپی بین دانسجویان توزیع کنیم...» این چیزها را می دیدم؛ نوشته های روزنامه را می خواندم و دروغ هایی را که درباره عملیات جناب سرهنگ خودمان - که من خود شاهد آن بودم - که کودتا کرده بود و نمی دانم چه تعداد امریکایی را کشته بود و اینک متاسفانه در تبعید بود می شندیم و سرکار شقاقی و دیگران را که نقششان را بسیار جدی رفته بودند می دیدم، و به این نتیجه می رسیدم که فکر و احساسم نمی تواند در این جهت سیر کند. بعدها هم که به خدمت در واحدها مامور شدم - یا در زندگی اداری سالیا بهد - وجوه مسخره اش را به کرات دیدم...
ان وقت هایی که ما در واحدها خدمت می کردیم رسم بر این بود که هر وقت فرمانده نیرو برای بازدید می آمد مانوری ترتیب دهند که هم مهرف استعداد افسران باشد که تازه از دانشگاه جنگ درآمده بودند و هم نشان آمادگی لشکر...
فرمانده نیرو آمده و در ستاد لشکر مستقر شده بود، و مانوری ترتیب داده بودند. دشمن طبق معمول از شمال می آمد: تم مانور ساده بود: نیروی زرد می باید به هر قیمت که باشد مانع از ورود نیروی سبز به شهر گردد، اما در تئوری نیروی سبر دارای وسایل مکانیزه و موتوری بود. نیروز زرد به استقبال نیروز سبز - که دشمن باشد - مسافتی از شهر فاصلهگرفته بود؛ ستاد نیروز زرد، همان ستاد فرمانده نیرو بود. تیمسار به بالای تپه ای که مقر فراماندهی نیروی سبز بود آمد و پس از گرفتن گارش به لهجه شبه آذری خطاب به فرمانده نیروی سبز گفت: «سرهنگ، «تمت» را بگو!» (یعنی تم مانور را!). گفت «بگو» را بسیار نازک تلفظ کرد. سرهنگ دست بالا برد و گفت: «محترما به عرض تیمسار حضرت اجل فرماندهی معضم نیروی آذربایجان می رساند که...» در این هنگام خری که در آن حول و خوش می پرید عرعری عاشقانه سر داد. تیمسار برافروخت، بخصوص هنگامی که حیوان پس از اجرای آهنگ، به خواهش شنوندگان علاقه مندن نامرئی آهنگ را تجدید کرد، و خواننده ای دیگر از ان سوی رودخانه به آوازش پاسخ داد. تیمسار گفت: «الاغی نیست برود این خر را ساکت کند!؟» فرمانده نیروی سبز تکرار کرد: «تمت را بگو!» سرهنگ مجددا دست بالا برد و گفت: «محترما به عرض تیمسار فرماندهی نیرو می رساند که چون نیروی سبز دارای عناصر مکانیزه و موتوری است، و چون بر طبق گزارش های رسیده از عناصر اطلاعاتی، نیروی زرد فاقدد چنین عناصری است بنابراین با کسب اجازه از حضور تیمسار فرماندهی معضو نیرو در نظر دارم تا عناصر پوششی نیروی زرد درصدد برآیند با عناصر جلودار ما تماس حاصل کنند، جاده را قطع کنم و با یک حرکت دورانی، با استفاده از عناصر مکانیزه و موتوری، به سرعت وارد شهر بشوم و پس از پاک کردن حفره های مقاومت احتمالی، ستاد نیرو را اشغال کنم...» چون به اینجا رسید تیمسار به لحنی آرام و تیمسارانه، با همان لهجه شبه آذری گفت: گوه - خوردی!» گاف «گه» را بسیار تیز و خود کلمه را از ته حلق ادا کرد. همه بر جای خشک شدیم، فرمانده نیروی سبز از همه بیشتر. با رنگ و روی پرسیده، همچنان دست بالا، گفت: «حضرت اجل، بنده حسارتی نکردم.» حضرت اجل گفت: «بسیار خوب! تمت را یک بار دیگر بگو!» و فرمانده نیروی سبز از همان تم عملیتی خود را توضیح داد و هیمن که گفت : «ستاد نیرو را اشغال می کنم» حضرتاجل مجددا با همان لحن آرام گفت: «گوه - خوردی!» این بار حرف «ی» آخر کلمه را قدری کشیده ادا کرد. همه مات و مبهوت و بیحرکت ایستاده بودیم، فرماندهی نیروی سبز هاج و واج مانده بود، هرکس جای او بود شاخ درمی آورد، و باز عرض کرد که جسارتی نکرده است و حضرت اجل، سلانه سلانه همراه با حرکات سر و خنده چشم گفت: «خوب! یک بار - دیگر هم - تمت را بگو!» و سرهنگ «تمش» را یک بار دیگر گفت وچون به پایان رسید حضرت اجل باز گفت: «ها، د گوه - خوردی! ستاد من ایشغال نمی شود!» همه با اعجاب و تحسین حضرت اجل را نگاه کردیم، و البته به او حق دادیم - در زندگی عادی هم همین طور است:
صبح کله سحر از خواب برمی خیزی، تند تند صورتت را اصلاح می کنی، هول هولکی استکانی چای می نوشی، ول هولکی راه می افتی، با اتومبیل یا بی اتومبیل - ایکف بر پدرت بعنت، باز هم قرمز شد! چراغ قرمز را زد می کنیف چراغ قرمز دیگر - نه، امروز بد آوردیم، یک بار که بعه قرمز خورد تا آخر قرمز است...! عرق می کنی، مولولی، خودخوری می کنی... اوی عموف کجا داری میری، حواست است؟! - عمو تو کلاهته - مگه کوری؟ دارم راه خودمو میرم؛ تو اون چشمای کوکوریتو بیشتر وا کن!... «پیکان شماره 49110 تهران ج بزن کنار!» این افسر پلیس است که در بلندگو می دمد. دستپاچه می شوی، فکر می کنی خودت هستی، شماره همان بودف اما مثل این که نه، عوضی شنیده ای... جناب سروان می آید اتوموبیلش را به اتوموبیلت می چسباند. ای بپکی شانس! این مادر ...ها از جن هم بدترند، مثل اینکه موشان را آتش زده اند... جناب سروان اتونوبیلش را با اتوموبیلت جفت می کند... ناچار می زنی کنار. گواهی نامه می خواهد - قسم و آیه می خوری که متوحه نبوده ای، و او که درصدی از این جریمه ها می گیرد گوشش بدهکار نیست، قسط خانه می دهد، و تا می جنبی ورقه را نوشته و توی ماشین انداخته و حالا تو باید برای پس گرفتن گواهینامه سک دو بزنی... ای سگ بشاشد به این شانس! نصف حقوق این ماه هم رفت، تا حالا این سه تا!
یا که ایستاده ای؛ ئقایق به سرعت می گذرند و تو سراپا تشنجی. وانت باری می رسد، دست و سر و تنه را جلو می بری و چند قدمی به دنبالش می دوی و او می گذرد، چند قدمی آن طرف تر نگه می دارد؛ خانمی که ایستاده است معطل نمی کند و می پرد تو... ای مادر ... من دست بلند می کنم جلو نگه می دارد!... سرانجام با هر خنس و فنسی که هست به مقصد می رسی، اگر با اتوبوس یا وانت بار آمده باشی دوان دوان ازایستگاه یا از نزدیک ترین نقطه خط سیر به راه می فاتی. اگر با اتوموبیل آمده باشی پیه جریمه سنگین را به تن می مالی و ماشین را جایی نگه می داری و به سراغ مامور حضور و غیاب می روی... شانس را می بینی؟! امروز بد آوردیم دفتر را هم برداشته اند! برمی گردی اتوموبیل را در جایی پارک می کنی، و باز می آیی و به کارگزینی می روی. اگر در کارگزینی دوستی داشته باشی و دیرآمدگان ریگر مدعی نباشند امضائی می اندازی، وگرنه زیر خط را امضا می کنی، تا چه پیش آید و چقدر جریمه کنند. با این هول و هراس می آیی، در اتاق را می گشایی و مثل برج زهرمار با دوستان هم اتاقی خوش و بش می کنی یا نمی کنی - و پشت میزت می نشینی و باز مثل برج زهرمار سیگاری آتش می زنی و در پنجره و فضا، و خلا خیره می شنوی، و دود می کنی و بیقراری - آه، پس این شیروانی کی می آید؟! شیروانی می آید، چای را می آورد و می گذارد و تو باز می نوشینی و در فضا خیره می شوی. ناهار هم می مانیف بعد از ناهار هم، چون به «اضافه کار» احتیاج داری! غروب هم عی می کنی با رئیس اداره بروی؛ و گوش می خوابانی و کمین می کنی تا ببینی کی از اتاقش خارج می شود، که حتما با او در آسانسور باشی تا بفهمد که تا این وقت روز جان کنده ای و هم بیشتر با قیافه ات آشنا شود!...
تهیات تشریف فرمایی کامل شده است: اعلیحضرت تشریف فرما می شوند. بنا است فرمانده دانشکده ساعت چهار بعدازظهر آخرین سات را ببیند ولی ما را از ساعت چهار صبح سرپا نگه داشته اند، چون از معاون دانشکده گرفته تا فرمانده رسته و گردان و گروهان و دسته و سرکار سروهبان همه با احتساب از ساعت چهار بعدازظهر، به اقتضای منصب و ا سیر نزولی (یا دز اصطلاح اقتصاد، سرپایینی) یکی دو ساعتی را به بازدید خود اختصاص داده بند...
گارد تشیفات به فرماندهی سروانی که در تمام سه سالی که من در دانشکده بودم فرماندهی گروهان تشریفات و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#136
Posted: 10 Apr 2013 20:57
عرض گزارش در نبول او بود - گون گزارش خوب می داد و خود را نمی باخت - آماده بود. امرای ارتش، بلند و کوتاه، چاق و لاغر، عینکی و بی عینک، با پالتوهای بلند و شلوارهای دو مغزی دار، بالا دست دسته موزیک ایستاده بودند... البرز دستار سفیدش را بر سر بسته و عبای راه راهش را به دور خود پیچیده و بر سجاده تیره اش نشسته بود و بر مخده های چرکتاب ابر تکسه دپکرده بود و با قیافه ای اندیشناک که دود می کرد. دودی که از چپقش به هوا می خاست سر و دستارش را در بر می گرفت،؛ سوز نفسش پیکر شهر را خنک می کرد و به دامن پالتوی تیمساران فوت می کرد، و خورشید چون پسران فضول که سربسر دختران همسایه می گذارند آینه می انداخت و زمین را سایه روشن می کرد، و ما در انتظار تشریف فرماییف و دستخوش هیجان...
سرانجام انتظار بسر رسید؛ صدای فرمانده گروهان تشریفات سکوت نیم بند محوطه را شکافت؛ سکوتی از پیش از پی آن بر محوطه دامن گسترد؛ دل ها به تپش افتاد؛ فرمانده دسانکده به جای خود داد، صف امرا نظم گرفت، ئ شاه در حلقه آجودان ها، عکاسان، و دیگران از دور پدیدار شد؛ فرمانده دانشکده خبردار و پیش فنگ و نظر به راست داد و موزیک مارش سلام را نواخت... شاه در حالی که دست بالا برده و از مقابل صف امرا گذشت، عکاس ها پی در پی می دویدند و بی خود و با خود، از راست و چپ و عقب عکس می گرفتند، و موزیک همچنان می نواخت...
شاه برخلاف عکس هایی که از او ارائه می کردند، یا عکس های روی اسکناس ها و سکه ها، قبراق و سرحال نبود: جوانی بود رنگ و رو پریده، لاغر، با صدای بالنسبه ضعیف و چشمان آشفته و قیافه و حالت بیخوابی کشیده، و تازه ار حمام درآمده، اما دارای بدون جوان و ورزیده، یک بار او را از نزدیک هم دیدم... نگهبان موزه بودم: وسایل تحصیلش را، لباس دانشجویی و سایر وسایلش را در اتاقی گذشاته بودند و موزه درست کرده بودند - حالت از خود مطمئنی ندارد، و عجب آنکه سقز می جورد... یعنی چه، شاه سقز می جوید! اینجا می گویند آدامس، ولی همان سقز است... «جهانبانی دیگه کجا باید بریم؟»... اعلیحضرت لطفا از این در. - دیگه چه باید بکنیم؟» - «در صورتی که رای مبارک قرار بگیرد از نمایشی که دانشجویان ترتیب داده اند...:» پس این چطوری است که یک همچو آدم خجالتی و آرامی گرگر حکم اعدام امضا می کند؟ جدا ادم مات می مند1 لابد آدم برای این که شاه باشد هی باید امضا کند، تا نقش خود را خوب بتواند بازی کند؟ اگر امضا نکند کاری ندارد... دست هم هست: نشسته ای خوب می پوشی، خوب میخوری، یک مشت کلایی حسن دورت را گرفته اند با نشمه های چشم و ابورو سیاه، بور و زاغ، سفید و سبزه، لاغر و قلمی، تپل و چاق و تو برای این که به همه برسی و همه را راضی کنی باید پول خرج کنی - از کجا؟ - من چه می دانم، از همان جایی که برایت می آورند... و تو در ازاء این دوندگی هایی که برایت یم کنند اگر امضا نکنی چه بکنی؟! تا صورت را گذاشتند جلوت باید امضا را بیندازی: لابد یا اعدامی است ی تامین هزینه - در معنا یکی است. باید مرده باشی تا در تابوت بگذارند و بتوانی سواری بگیری. اکر بدانند ینده ای سواری نمی دهند، و اگر خواستی سواری بگیری جفتک می پردانند و به زحمت می افتی، بخصوص اگر مثل قاطر آشنای من چموش هم باشند - درستش این است که خودت را به مردن بزنی و سواری بگیری.
با همه یان حرف ها، با همه چیزهایی که شنیده بودم و می شنیدم از برابر صف ما که گذشت احساس کردم از فرط هیجان تمام موهای بدنم سیخ شده است و می لرزم. همه وجودش سردوشی اش، و حتی تخت کفشش را - وای که نیروی سنت چقدر قوی است! مثل این که همه مثل من بودند، چون از فرداش دامن پالتوها کوتاه شد آخر ان روز دامن پالتو شاه خیلی کوتاه بود، یا مال امرا که تا قوزک پا می رسید خیلی فرق داشت
پایان قسمت ۱۵
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#137
Posted: 12 Apr 2013 11:53
قسمت ۱۶
مراسم که تما شد تا شاه در باشگاه استراحت کند و خستگی در کند ما به دو رفتیم و تفنگ ها را تحویل دادیم و به کلاس آمدیم،که اکنون سالن نمایش بود. پس از چندی شاه آمد، افسر نگهبان عمارت، گزارش قلبی را داد و به عرض رساند که در نگهبانی از اتفاق قابل شرف عرضی زخ نداده، و شاه به سالن آمد؛ ایستاده، چند ثانیه ای، نگاهی به نمایش میهنی انداخت، لبخندی زد و رفت، و ما هم بدنبالش - البته نه که دنبال دنبالف بلکه با چند دقیقه فاصله، که تا او از سالن ورزش دیدن می کند ما کوچه بسازیم و ابراز احساسات کنیم... گفتند در سالن ورزش خطاب به افسران و دانشجویان سال دوم گفته که زندگی و حیثیتش اینک دست آنها است، و از فرط تاثر حتی چند قطره اشکی هم ریخته، و دانشجویان و افسران های های گریسته اند... خیلی متاثر شدیم، یعنی ما بچه ها،؛ هر چند بعدها که جریان آذربایجان گذشت این روایت ها و قیافه ها پاک متحول شد: و در روزنامه ها نوشتند که اعلیحضرت اول نفر بوده که حمله کرده، که نقشه را فلان طور ریخته، و حمله را فلان طور هدایت کرده، و هواپیما را فلان طور بالای سنگرهای دشمن برده، و خلاصه یک تنه کار همه را کرده است - ولی آن روز طفلکی خیل دلش پر بود!
شاه برگشت؛ حوالی غروب بود و دود ناشی از آتش بازی در محوطه پیچیده و فضا را تارتر کرده بود، چندان که می دیدم شاه اغلب لب ور می چید و پلک جشماتش را به هم می کشید. به حوالی وسط های کوچه که رسید چندتایی از بچه های «میهن پرست» انگار بر طبق نقشه و قرار قبلی از دو صف روبرو خارج شدند : اول مردد ترسان چند قدمی جلو رفتند، سپس با تشویقی که از لبخندهای همایونی دریافت داشتند جسورتر، و باز جسورتر، چون سگان شکاریی که بر سر خوک خسته نزدیک شوند، به او نزدیک شدند، و دست انداختند او را از جا کندند و بر سر دست گرفتند و هوراکشان اوردند: دو صف هوراکشان فشار آوردند، و لچه ها چون مشایعین جنازه که می خواهند ثوابی بکنند و دستی و شانه ای زیر تابوت جنازه بدهند برای شرکت در این امر خیر جلو رفتند. شاه روی دست بچه ها پیچ و تب می خورد و ورجه وورجه می کرد، و انگار غلغلکش بیاید در حالی که سبز و بنفش و زرد می شد و خیس عرق بود تبسم می کرد، و بچه ها می گفتند: «هورا! زنده باد اعلیحضرت همایونی! هورا! زنده باد شاهنشاه!» و دست و بال تکان می دادند و سر تا پا هیجان بودند، و من یکی از شدت هیچان انگار در اوج لذت جنسی باشم از سر تا پا می لرزیدم - بعدها فهمیدم! فهمیدم که این وردجه وورجه کردن ها و رقص کمرها و هورا کشیدن ها و زنده باد گفتن هایی که گوش فلک را کر می کرد همه اش زیر سر بچه های «میهن فروش» بوده، که از فرصت استفاده کرده و دست انداخته و بیضه های همایونی را در مشت گرفته بودند و حالا نفشار کی بفشار! نامردها با انگشت اساله ادب می کرند و برای ایز گم کردن ناکس ها این غوغا را به راه انداخته بودند! و شاه که یا جو «کمیک» محیط ناآشنا نبود و در معنا خود ستاره قدر اول این نمایش بود روی دستشان عور می آمد و به عوض آنکه عر بزند تبسم می کرد! آنطور که تعریف می کردند بیچاره بنده خدا را از مردی انداخته بودند یکی از مهمیزهایش را هم بلند کرده بودند - البته بعدها همین را بهانه کردند و قدغن کرده بودند که چون در جریان ابراز احساسات یکی از مهمیزهای همایونی از چکمه هایش افتاده، دیگر در این گونهمواقع دانشجویان به اعلیحضرت نزدیک نشوند، از دور ابراز احساسات کنند...
یکچند گذشت؛ سردوشی هم کهنه شد و نوع دیگری به بازار آمد: در کلاس نشسته ایم؛ برف می بارد، سکوتی چون سکوت بیابان بر کلاس و محوطه فرود افتاده است. با مختاری پشت یک میز می نشستیم. او رسما به عضویت حزب درآمده، و عجبا که حالا دیگر با احتیاط حرف می زند، حال آنکه پیش تر سخنگوی حزب بود من بی اتیاط تظاهر به حزبیت می کنم، و تعحب می کنم که چرا او که حزبی است و مدام کتاب های حزبی می خواند محتاطانه حرف می زند! بعدها متوجه این نکته شدم: حرپزب مدتی آدم را امتحان می کرد، می خواست بداتد تا چه اندازه در ضدیت با سلطنت و زورگویی و دزدی و این جور چیزها جرات و شهامت و استمرار دارد و بنابراین چه اندازه شایسته عضویت است. وقتی هوا با فرماندهان درمی افتادی و بی پروا به «مقدسات» می تاختی و تمام حرکات و رفتارهای مقرر را به عنوان حرکات و رفتارهای بورژوایی - فئودالی تخطته می کردی و نشان می دادی که از مصالح «خاصی» برش یافته ای و در ذهن فرمانداهن و سوابق رکن 2 به عنوان یک روسی تمام عیار جا ما افتادی - و البته به این صفت افتخار هم می کردی - ان وقت امتحانت را داده بودی - به حزب، به همه - و آن وقت شایسته اعتماد بودی و عضو می شدی، و آن وقت دستور می یافتی که محتاط باشی، چون عضو شده بودی، و حتی گاه تعل وارو هم بزنی و عتدالاقنضا کرده ها و گفته های سابق را نفی کند و نام اعلیحضرت را مثل سرکار حاتمی نژاد، با احترام کامل بر زبان بیاوری، و قدری هم «هیجان وطن پرستی» ابراز کنی، و خلاصه این بار نشان بدهی که از همان مصالح برش یافته ای!
در کلاس نشسته ایم؛ صدای استاد چون صدای زنبور نر در فصل بهار، در فضا پیچیده و با «شیپور» خاموشی خود عده ای را به خواب جلب کرده است، و من طبق معمول با منوچهر در زیر میز زورآزمایی می کنم: دست همدیگر را محکم می فشاریم، و با آنکه هر دو قوی دست هستیم و چیزی نمانده است استخوان های همدیگر را خرد کنیم خم بر ابرو نمی آوریم. پنجره های کلاس رو به جنوب باز می شوند و مشرف بر محوطه بخش شمالی آمفی تئاترند - میزها را شرقی غربی چیده اند. میز ما نزدیک پنجر است... یکه می خوریم: در این برف سنگینی که دارد می بارد معاون دانشکده و چند افسر دیگر به سرعت و انگار واقعه ای رخ داده باشد از مقابل پنجره می گذرند.....!خود را جمع و جور می کنیم ، و تا می گذرند زور ازمایی را از سر می گیریم . چند دقیقه ای که می گذرد تقه ای به درمی خورد – فرمانده گروهان است ، سلام نظامی می دهد، و محترمانه از جناب استاد خواهش می کند که اگر ممکن است کلاس را تعطیل بفرمایند،اما به لحنی قاطعیت با وضوح تمام از آن می تراود ، حاکی از این که اجازه هم نفرمایند کلاس تعطیل خواهد شد . استاد غیر نظامی ، که به تجربه آموخته است که در نظر نظامی غیرنظامی را خدا برای این آفریده است که اطاعت کند و فرمان ببرد و اگر جز به این منظور بود در کتم عدم می ماند، عملا خواهش را اجابت می کند و انگار خواسته باشد به درون استخری شیرجه برود با سینه از پشت تریبون به پایین می جهد و می رود. قیافه ها همه نگران است: در این برف و سرما چه خوابی برایمان دیده اند؟ انگار فرمانده گروهان مرکز گردایی باشد که باید در ان سقوط کنیم همه بر او چشم دوخته ایم . فرمانده گروهان لحظه ای چند در حالی که کلاه را به یاری دست چپ بر پهلو می فشارد تامل می کند ... نه ، موقعیت خیلی خطیر است قطعا اتفاق مهمی افتاده است ممکن است کسی مرده باشد قیافه ی معاون دانشکده هم خیلی تو هم بود!....... سرانجام به حرف می آید و با عطف به دورانی که خود در دبیرستان درس می خوانده و الیحضرت در دانشکده تحصیل می فرمودند ، و حسرتی که او از دور میکشید و غبطه ای که به دانشجویان همدوره ی اعلیحضرت می خورده و افتخاری را که طبیعت و بخت و خدا و روزگار یا مجموعه ی اینها با همکاری نزدیک یکدیگر نصیب انها کرده بوده از دور تجربه و ادراک می کرده ، آغاز به سخن می کند و میگوید حال بحمدالله این آرزو در وجه دیگرش براورده شده و بخت و طبیعت و خدا بر سر لطف امده اند و افتخاری از همان نوع را هم به او هم به ما ارزانی داشته اند( آخی ! نفس راحتی میکشیم) جناب سروان می افزایند البته او خود عظمت این افتخار را چنان که باید احساس می کند ( من خیال میکنم که شاه میخواهد دوره ی تکمیلی ببیند!) و ما هستیم که باید بدانیم و احساس کنیم که این گونه تصادف ها یا شانس ها یک بار بیش در زندگی پیش نمی ایند و به ادم رو نمی کنند – که ادم با پسر رضاشاه هم دانشکده باشد (جانمی !حتما می خواهدد دوره ببیند!) .. خلاصه والا حضرت غلامرضا به دانشکده افتخار داده اند که درآن تحصیل کنند ، هر چند احتیاجی به این گونه تحصیلات ندارند، چون در آمریکا درس خوانده اندکه این جور دانشکده ها پیشش پشم هم نیست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#138
Posted: 12 Apr 2013 11:53
(البته او این را نمی گوید) اما ون اعلیحضرت همایونی به دانشکده علاقه ی خاصی دارند مقرر فرموده اند این افتخار را به دانشکده بدهند – و حال می رویم که به حضورشان معرفی شویم .... جانمی ! برویم ببینیم پسر رضاشاه چگونه موجودی است ! در کریدور به خط می شویم ، و به آمفی تئاتر می رویم در رخت کن برف را از پالتوها می تکانیم ، و داخل می شویم –همه جمع اند.... تنگ آبی و لیوانی روی تریبون گذاشته اند ، تخته سیاه را پاک کرده و چند تکه گچ مرغوب بر لبه ی آن نهاده اند : فکر میکنم والاحضرت قطعا می خواهند در این برخورد اول تک خالی زمین بزنند و درباره ی یکی از نبردهای مهم جنگ جهانی دوم سخن رانی کنند!- به احتمال زیاد نبرد استالین گراد... دقایقی چند میگذرد ، نگا ه ها همه متوجه پنجره ی شمالی است .... اتومبیل سواری خوشرنگی مقابل پنجره توقیف می کند سروانی که در دالان شرقی آمفی تئاتر به (نگهبان) گمارده شده بود با قدم های تند، سراسیمه با رنگ و رویی پریده وارد می شود- تو فکر میکنی والاحضرت ضمن راه در ماشین سکته کرده است !- و ورود والاحضرت را خبر می دهد ،اماجناب سرهنگ خود قبلا اتومبیل را دیده و برپا داده است . سکوت مطلق. صدای پا در دهلیز، و نزدیک شدن صداهای پا . در باز می شود و جناب سروان ، همچنان با رنگ و روی پریده ، در را نگه می دارد ، و والاحضرت و همراهان وارد می شوند . جناب سرهنگ خبردار می دهد تیمسار فرمانده دانشکده چیزهایی به والاحضرت عرض می کند، غیر نظامیئی که همراه او است رو به ما تعظیم می کند، سپس تیمسار از قول والاحضرت می گوید: (اجازه فرمودند، بنشینید!) والاحضرت که لباس دانشجویی به تن دارد و مشق نکرده و سردوشی زده و چکمه ی زیبایی پوشیده است تک و تنها در ردیف می نشیند ، و پشت سرش – و غیر نظامی پشت تریبون می رود! او را می شناسید دکتری بود که این اواخر عاشق آلوچه ی تر شده بود و از او به لفظ (انگیزه ی نزول برب الفلق ) یاد می کردند. قبلا هم چندین بار به دانشکده آمده بود و سخن رانی هایی ایراد کرده بود . از پشت تریبون تعظیمی به والاحضرت می کند و اجازه ی سخن می خواهد و پیش از آن که وارد در بحث شود ، با همان صدای تو دماغی معروف ، البته و صد البته قید می کند که اگر موقعیت جز این بود که هست هرگز جسارنت نمی کرد و به خود این جرأت را نمی داد که در حضور والاحضرت که مقام علمی و ادبی و هنریشان چنین و چنان است و دانشگاه (هاروارد) را فوت آیند و جامعه ی استادان آمریکایی و اروپایی را چنان انگشت به دهان گذاشته اند که هوز هم اثرات قرب جوارشان را فراموش نکرده اند و سطح معلومات خود او در برابر عمق و گستره ی دانش ایشان اصولا قابل ارائه نیست، لب به سخن بگشاید، زیرا به طور قطع می داند که در این بازار جز عجز متاعی برای عرضه کردن ندارد ... والاحضرت نشسته است و کیف می کند، و ما غرق در اعجاب ، و در حالی که به سخن ران نظر داریم دزدکی سرک می کشیم که گوشه های از این جمال بی مثال را ببینیم . افسران ردیف جلو زیرچشمی ، ترسووار، تیر نگاه های ستاینده ی خود را متوجه هدف چهره اش ساخته اند . والاحضرت را می بینیم که خیل یآرام نگاهی به راست و چپ خود می اندازد – مثل مومنین در پایان نماز، که سری به راست و چپ می گردانند – انگار پیش خود می گوید : ( ای دل غافل ف ما این بودیم و نمیدانستیم ! دکترش که این قدر بیسوا د باشد تکلیف بقیه معلوم است!) و ما غرق در نگرانی، که حتما باوجود چنین شخصیتی ، بااین دانش و معلومات ،برنامه دانشگاه هاروارد را در اینجا پیاده می کنند و به خنس و فنس می افتیم . ای گندت بزنند شانس ! پا به هرکجا که می گذاریم شوره زار می شود! آن وقت ها نمی دانستیم که جاهایی مثل دانشکده ی افسری- یا هر دانشکده و مؤسسه ای – مثل ترنی است که برای رسیدن به مقصد اصل کار این است که بلیط ورود بدان را به دست بیاوری – همین که سوار شدی دیگر در مقصدی هفته ای یک بار نگهبانی می دهی، ماهی یکی دو بار در سان و رژه شرکت می کنی – قطار از ایستگاه های مقرر می گذرد ، و سرانجام در مقصد تو را با درجه ی ستوان دومی پیاده می کند- فرق تو و والحضرت این است که او نفر اول است که پیاده می شود ، و در قطار به او خوش گذشته است ، و هتل مجللی در مقصد به انتظار او است – بعد هم وارد قطار دیگری می شوی – همین جریان در پادگان ها تکرار می شود- می شوی سروان ، سرگرد، سرهنگ .... و اگر عمری باشد بازنشسته ......
ان روز همه ی رو زصحبت از والاحضرت و چکمه ها و لبخندهاا و اتومبیل و معلومات او است، کاری ندارد، درآمریکا با آن همه اختراعاتش این یک چیز عادی است : شب که می خوابی گوشی کوچکی توی سوراخ گوشت می گذاری ، و همان طور که خوابی لغت است و فرمول است که در کله ات وارد میشوند و جا خوش می کنند ، و صبح که از خواب بیدار شدی به قدر یک ماه چیز یاد گرفته ای! وانگهی، از دختر پرستار و خدمتکار و معلم و معلم شنا و سواری و رانندگی گرفته تا بالاترهاش هرچه تو فکر کنی یا فرانسوی است یا آمریکایی ، و خود بخود یاد می گیری . عده ای به وضوح نقشه می کشند به نحوی به او تقرب بجویند و با واسطه ی او به دربار راه یابند و مدارج ترقی را به سهولت طی کنند- خوشگل ها شانس بیشتری دارند ، والاحضرت به این صنف عنایت خاصی دارند. رقابت شدید است ، از دو سو ، از بالا و پایین ، اخر فرماندهان هم می خواهند به دربار راه یابند و پله های نردبان تلقی را بی گیر و گرفت طی کنند. برای اینکه عملا نشان دهند که در ارتش بین پسر شاه و گدا فرق و تفاوتی نیست – البته با کسب اجازه – خوشگلی را در نیمکت والاحضرت شریک می کنند . یادم هست آن وقت ها هم در دبیرستان نظام شایعه افتاد که والاحضرت ها تشریف می آورند ، کلاسی برایشان درست کردند به اسم ( کلاس شاهپورها) و عده ای ( تر و تمیز) را در آن جا دادند.گفتند از روی معدل انتخاب کرده اند ، ولی ترکیب کلاس نشان می داد که از چیز دیگری معدل گرفته اند. عده ای به عنوان آجودان و پیشکار و پسکار و مربی در فعالیت اند؛ آجدان که از خویشان مادری والاحضرت است، بر صندلی کنار راننده می نشیند و تا اتومبیل متوقف می شود می برد پایین و در را باز می کند و با حالت خبردار، دستی بر در و دستی بر شقیقه می ایستد تا والاحضرت پیداه شود؛ مربی اگر به انتظار نایستاده باشد دوان دوان می آید و پشت سر «دانشجو» به حرکت درمی آید، تا اگر دانشجو ارده کرد و ایستاد بپرسد: «درس امروز چیست؟» و به عرض برساند: «به راست راست و به چپ چپ و عقب گرد!» معاون دانشکده هم اغلب شرف حضور دارد: مانند گارسون هایی که در کنار میز می ایستند و همانطور که مشتری می خورد در صورتش زل می زنند، یکی دو قدم آن طرف تر می ایستند، و باز مثل همان گارسون ها که گاه در مذاکرات اهل مز هم شرکت می کنند، گاهگاهی در سخت افسر مربی می دود، و نحوه بهتر «عقب گرد» کردن را متذکر می شود. از پنجره کلاس می بینم - مواقعی که استاد نیست بچه ها هم با استفاده از نیمکت ما نماشا می کنند - می بینم که عجبا او هم مثل ما در به راست راست و به چپ چپش را اشتباه می کند! چون اشتباه می کند می خندد، و افسر مربی و جناب سرهنگ انگار این اشتباه شاهکاری بوده باشد، با اجازه، لبخند تحسین آمیز بر لب می آوردند. گاه والاحضرت مربی می شود؛ به افسر مربی می گوید: «ببینم، یک عقب گرد بکن ببینم.» افسر مربی با قیافه ای بسیار جدی طوری عقب گرد می کند که شن هایی را که از بخت بد زیر دو تخت کفشش قرار گرفته اند له و لورده می کند و چنان پای راست را به پای چپ می کوبد که بخش های میانی دو پاشنه با نیم سانت واکس به حالت اول خود باز نمی گردند. والاحضرت می گوید: «ها، حالا فهمیدم، در عقب گرد باید از چپ گشت؟!» - «بله والا حضرت، از چپ، روی دو پاشنه پا - بی آنکه کف پاها از هم باز شوند.» افسر مربی «خوب» عقب گرد کرده، و از قیافه و لخند والاحضرت پیدا است که درس خوبی را یاد گرفته است. درس تمام می شود، و والاحضرت پیادهیا با اتومبیل برای استراجت به کاخ اختصاصی تشریف می برند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#139
Posted: 12 Apr 2013 11:54
مواقعی که پیاده به کاخ می رود - اغلی دو سه دختری که تصادفا هر روز در آن حول و حوش پیدایشان می شود، دنبالش، با قدری مسافت راه می افتند: او همچنان در حالی که پیرهن و زیرشلواری منقال را زیر بغل زده است - ما پرهن و زیر شلواری منقال را که دانشکده می دهد و در بازار بیست و پنج قران معامله می شود به اتاقدار زین دار می دهیم - آرام آرام به راه خود ادامه می دهد، و دخترها با پچ پچ های رسا، پیاپی می گویند: «والاحضرت، غلامرضا است... دانشجو است.» و خنده های نقلی فروخورده می کنند، و او را تعقیب می کنند. چه کنند، اینها هم آرزو دارند، می خواهند دارج ترقی و کمال را به سهولت بپیمایند...
آجودان و تیمسار و معاون و مربی و همه همچنان هاله تقدس را بر گرد او تنگ تر می کنند، ولی خود والاحضرت زیاد گشاد می دهد ، از بس انگلیسی و فرانسه و آلمانی و تمام زبان های دنیا را خوانده و حرف زده فارسی را فراموش کرده است، باور کنید ( روز) را با (ضاد) و ( مس) را با ( صاد) می نویسد. واز بس اعلیحضرت در اداره ی امور مملکتی کار و همکاری می کند که نا ندارد ، با لب های قهوه ای و چشمان درشت و نمناک گوساله ای و صورت گوشتالوی شیر برنجی نمونه ی لختی و خستگی است- و ما همچنان در انتظار معجزه – ترسووار، اما گردد. حالا کم کم سایه ی تردیدی در ذهن مان سر برداشته است، در حالی که (میهن پرستان ) وانمود می کنند که این والاحضرتی که ما می بینیم همه ی خودش نیست ، باید رفت و در محیط خودش او را دید – ما را آدم حساب نمی کند که بخواهد کمالات و معلوماتش را به رخمان بکشد ، وگرنه ..... نمی دانیم ، و نمی گویند اگر نه چه ؟ ما همچنان دو دل هستیم و برای توجیه این همه شل و ولی و این همه بیسوادی و تنگ نظری همچنان علل و جهات مفروض را در کنار هم می چینیم: خوب معلوم است، باید پیرهن و زیرشلوار متقال را بگیرد ، اگر نگیرد آن وقت صفحه می گذارند، می گویند خودش را تافته ی جدا یافته می داند – برای روحیه ی ارتش خوب نیست – و روزنامه ها شروع می کنند به هو چی بازی ..... اگر روزهایی که به عملیات می رویم بگوید از کاخ با اتومبیل برای همه غذای مخصوص بیاورند ، باز صفحه می گذارند و شروع می کنند به هویچگری ..... او یا دست در جیب نمی کند یا اگر بکند یک مشت لیره در می آوردو به قهوه چی می دهد ، و وقتی داد آن وقت مضمون است که کوک می کنند و فریاد است که می زنند که ای ملت چه نشسته اید که شما را چاپیده اند و لیره و اشرفی پخش می کنند! برای همین هم هست که اجازه می دهد بچه ها یا فرمانده اسواران پول پای قهوه چی را حساب کنند . اگر قیافه ی زرنگ بگیرد می گویند چون برادرشاه است می خواهد زور بگوید!..... این را هم بگویم : او را با دیپلم بردند سال یک ، ما را بردند سال تهیه! اما اسپ که مثل ما اهل تامل نیست و مستقیما با احساس خود کار می کند به نتیجه ی دیگری می رسد – می داند که کسی که همیشه در رفاه زیسته است برای او امکان گزینشی نیست. می داند که ( نیازی) نبوده تا سلول های مغز را به توش و تلاش وا دارد ....... راستی گاه مثل این که نیرو و برد احساس مستقیم یا اشراق از عقل بیشتر است . حیوانات به طور کلی اهل اشاق هستند. بهترین و آرام ترین اسپ را برای والاحضرت انتخاب کرده اند . اسپی است که همه جور امتحان خود را داده است : نرم است، آرام است، به کار خود وارد است ، با صدای فرمانده و فرامین آشنا است، هنوز حرف (ی) یورتمه از دهن فرمانده خارج نشده است که به یورتمه در می آید . با این همه همین که به حضور والاحضرت معرفی می شود انگار به یک نظر حریف را در می یابد : ابتدا مماشات می کند ، شاید پیش خود فکر کند ای، سوار است، خسته است، لابد می خواهد روی زین کمی استراحت کند تا از این شل و ولی درآید! اما نه، می بیند که سوار، یک جوری است، و این شل و ولی دررفتنی نیست، و کم کم دم از بی وفایی می زند: خط سیر را درست نمی رود، یا اگر می رود دست و بال والا حضرت که در اختیار نیستند مانع می شوند.به تک تیر که می رسد به جای این که از روی آن بپرد از کنار آن در می رود ، فرماندهان دستپاچه می شوند: "پای مبارک از رکاب تشریف آورده اند بیرون!" "تنه مبارک افتاده است روی گردن اسپ" – همین حالا است که کله اسپ به دهن مبارک بخورد و خون مبارک از دهن مبارک تشریف بزند بیرون! صدای ضعیف و شل و زنانه ای به گوش می رسد : "منافی، این یابو چه به من دادید!" – "والا حضرت، این بهترین اسپی است که داریم.تامل بفرمایدد، درست می شود، کم کم عادت می فرمایید! لطفا پای مبارک را بفرمایید تو رکاب!" حال اگر ما بودیم ! داد و فریاد بود که راه می افتاد :"حمال اسپو خراب کردی! آشیخ، بال نزن! اوی عمقلی، گردن اسپو ول کن! ارشد بنویس، بنویس، شب و روز جمعه بازداشت!" در این گونه مواقع فرمانده دسته و اسواران و رسته ، و گاه معاون دانشکده، همه با هم جیغ می کشیدند و خود خوری می کردند که "خراب شد، خرابش کرد!" انگار کوره اتمی را خراب کرده باشی! و اغلب برای اینکه نشان دهند لیاقت اسپ سواری نداریم و حیوان هایی بیش نیستیم زین ها را به دستمان می دادند و زین به دست پای پیاده ما را می دواندند و از موانع می پراندند! ولی در اینجا حضرات نگهبان معبد مقدس، دور و نزدیک، داخل مانژ، کنار تک تیر، با قیافه ای نگران و تشویق آمیز و تهدید آمیز – برای خود ، و والا حضرت و اسپ – می ایستند و اسپ را در محاصره می گیرند که در نرود، در حالیکه از گوشه و کنار بفهمی نفهمی نوک شلاقی به او نشان می دهند.والا حضرت آماده پرش می شوند، اسپ به هیجان می آید و سر و گردنش را جمع می کند و از جا می کند، والا حضرت بال می زند :اسپ را به خود نمی گذارد، اگر او را به خود بگذارد کار تمام شده است:اسپ درسش را روان است: فرمانده در کنار تک تیر ایستاده است قل هو الله می خواند، وقتی اسپ دست ها را بلند می کند که از روی تک تیر بجهد او هم پایی را بلند می کند، همین که اسپ از روی تک تیر می جهد و والا حضرت به روی گردنش تشریف می برند و پای اسب به زمین می آید او هم پایی را که بلند کرده است زمین می گذارد و می گوید: "کفوا احد!" و نفسی به راحت می کشد.عده ای زیر لب می خندند، عده ای از افسران فرمانده را مسخره می کندد، بخصوص پسر یکی از سرلشکرها ، که آنقدر متلک می گوید که یک روز فرمانده می گوید :"آخه برادر ، من که مثل تو بابای سرلشکر ندارم، زمین بخورد به حساب من مادرمرده می گذارد ، و برای یک عمر بیچاره می شوم!"
باری،والا حضرت در تمام رشته ها از سواری گرفته تا تیراندازی و تاکتیک و همه شاگرد اول دانشکده می شود و داغی به دل همه می گذارد که جای زخم آن مثل زخم کهنه هنوز هم زق زق می کند.
جای جناب سرگرد افشار طوس خالی، اسهال خونی در دانشکده اپیدمی شده است.من هم مانند خیلی ها مبتلا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#140
Posted: 12 Apr 2013 11:56
می شوم و به بیمارستان اعزام می شوم. یک هفته ای در بیمارستان می مانم، در این بیمارستانی که من هستم از بچه های دانشکده به جز من کسی نیست، بیشترشان را به بیمارستان شماره یک ارتش فرستاده اند: تقریبا با جایی و کسی ارتباط ندارم...
اواسط پاییز است و هوا خوش و آفتابی. از بیمارستان مرخص می شوم،تا غروب وقت دارم ، به شهر به خانه پسرعمه می روم، ناهار را در آنجا می مانم، و بعد از ظهر سلانه سلانه راه می افتم... انگار خبری است! محوطه دم در را آب پاشیده اند، دژبان ها به خلاف معمول، در اطراف در با سر و وضع مرتب در رفت و آمدند... به معاون افسر نگهبان سلام می دهم، جواب نمی دهد: اوقاتش تلخ است.یعنی چه؟ به من چه؟ لج می کنم و طبق مقررات آیین نامه انضباطی می روم و به او اعتراض میکنم .ناراحت میشود، می گوید :"اه ، تو هم دل خوشی داری بابا!" و یک هو منفجر می شود، می افزاید: "چند تا میخوای؟ این یکی، این دو تا، این سه تا..." و چندین بار پیاپی دست بالا می برد و پایین می آورد و سلام میدهد: به عوض یک سلامی که من داده ام.
سر در نمی آورم... در این ضمن به سوی عمارت شماره یک، یعنی عمارت مقابل در اصلی دانشکده برمی گردد، همین که بر میگردد صدای واق واق چند سگ در فضا می پیچد – تازه متوجه می شوم: چهار سگ را با کمربند سربازی به درخت های خیابانی که به عمارت منتهی می شود بسته اند، سربازی با یک گونی و یک کمربند ایستاده است و تا برگی از درخت می افتد می دود و آن را "بازداشت" میکند و در محبس گونی می اندازد. معاون افسر نگهبان به اشاره دست سرباز را احضار می کند، سرباز می دود و کمربند را به او می دهد، و سگ ها بنای واق واق و تقلا و تلاشی می گذارند که مپرس:از بس تقلا می کندد که کم می ماند خفه بشوند: از چشمانشان التماس می بارد. معاون افسر نگهبان می رود و در حالی که دندان ها را از خشم به هم فشرده است بد و بیراه می گوید و با کمربند به جانشان می افتد: "بازم برید! – بازم برید! بازم برید!" و با هر کلمه بر سرو تنشان می زند.رفته اند در چمن خوابیده اند و چمن را خراب کرده اند! چه جنایتی! ولی این کار همیشگی آنهاست، این دفعه چرا این همه سخت گرفته اند!؟... به،خبر نداری؟ جناب سرهنگ از تبعید برگشته، شده معاون دانشکده (معاون افسر نگهبان به جای جناب سرهنگ می گوید مردکه)
ای دل غافل، باز هم که ظاهر شد معرف باطن، و دستمال را به زیر دم اسپ می کشد و باطن آدم را رو می کند، درحالیکه مطمئنم اگر به خشتک خودش هم می کشید باز معرف باطنی می بود که تعریف چندانی نمی داشت! کله ام سوت می کشد، صداهای غریبی در گوشم میپیچد و شاید برای هزارمین بار کتاب خاطراتم ورق میخورد و صفحات آن یک یک و دو دو چون صحنه های فیلمی که به سرعت از برابر چشم عبور داده شوند از برابر دیدگان ذهنم میگذرند: آن پیرمرد، آن زن جوان، آن درشکه چی...
گاهی اوقات ، انگاری ماری که پوست بیندازد سال های گذشته به سهولت از آدم دور می شود، و گاه چون کبوترانی که به لانه سابق باز آمده باشند یک هو باز می آیند و بغبغو کنان طلب توجه می کندد. سال ها هرچند به شمار زیاد نبودند اما به هر حال سال هایی بودند و اینک اگر چه دور می شدندطلب توجه می کردند... بر فراز تاق زمان جست می زنم ، و باز جستی دیگر: این خودم هستم، با همان سادگی، همان خوش باوری، همان قیافه دهاتی وار... این دیگر افسانه نبود – یعنی برای من افسانه نبود – این را من خودم دیده و تجربه کرده بودم، درست مثل اسپ والاحضرت که شخصا و بی واسطه او را تجربه می کرد...
آن روز صبح هم جناب سرهنگ طبق معمول یک سخن رانی میهنی غرا ایراد کرده بود و ما همه – همه دبیرستان – به تایید هوراهای مکرر کشیده بودیم: پنج شنبه بود ، بچه ها مرخص ششده و رفته بودند، و من مانده بودم.بعد از ظهر حوالی ساعت چهار بود که با دوستم بیرون رفتیم... باد با درختان بازی می کرد؛ درختان که شب هنگام حمام گرفته بودند و برق می زدند مانند توله هایی که با بچه ها بازی میکندد گاه سر را به راست و گاه به چپ خم میکردند و سپس جاخالی می دادند و به جلو می جهیدند؛ شاخه ها همدیگر را غلغلک می دادند و باد از لای دست و پایشان در می رفت؛ آب خنده کنان ، غلغل کنان، انگار غلغلکش داده باشند با خنده های ریز در جوی های اطراف خیابان می شکست و می گذشت؛ خورشید در وان زمردین آسمان تن می شست و همچون دختر بچه ای بازیگوش بادکنک صابونی ابرها را می ترکاند و به صورت آسمان پف می کرد. زردی تلخ رنگی، انگار ناشی از حریق ناقص، افق غرب را پوشانده بود، گویی حوله نمور خورشید بر کرانه وان آسمان آتش گرفته بود و شعله های آتش نم را به بخش های مرکزی آن که اینک ورم کرده بود و چرکین می نمود رانده بود. به مقابل عمارت لهستانی ها که حالا ستاد ژاندارمری است رسیده بودیم و دید می زدیم که صدای تاپ تاپ آشنا را در پشت سر شنیدیم :یعنی چه!؟...
برگشتیم، حدسمان درست بود: جناب سرهنگ بود که از دبیرستان می آمد: سلام دادیم، جواب داد؛ و گذشت. برای اینکه فاصله ای با او در میان بیفتد از گام های خود کاستیم، ولی او یکی دو قدم بیش نرفته بود که ناگهان برگشت و خطاب به ما گفت: "ها، این جمعیت چیست؟" دست ها را بالا بردیم – جمعیت!
درست می گفت؛ ما متوجه نشده بودیم: " درضلع جنوب شرقی میدان – میدان 24 اسفند – جمعیتی گرد آمده بود. از لای جمعیت سر یک است پیدا بود که هر چند گاه ، انگار گفته ای را تایید کند، پوزه اش را بالا می برد و پایین می آورد... مثل اینکه معرکه گیری معرکه گرفته بود...
به سوی جمعیت به راه افتادیم:از نگاه جناب سرهنگ دریافتیم که مایل است در التزام رکاب باشیم: جناب سرهنگ از جلو و ما به فاصله یک طول بازو از عقب.چند نفری برگشتند و ما را نگاه کردند،اما بنا بر آنچه من از دور می دیدم و حس می کردم، نگاه ها نادوستانه بود.یعنی چه؟
یکی از همان هایی که ما را دیده بودند گفت: "بچه ها، افسرا دارن میان! بچه ها یه سرهنگ داره میاد!"
جناب سرهنگ با قیافه درهم رفته انگار با خودش حرف بزند گفت: "لباس نظامی میبینم... لابد باز هم یک جناب سروان مست..." و با صدای بغض آلودی افزود: "سرکار ستوان لابد درشکه را سوار شده و حالا نمی خواهد کرایه بدهد، شاخ و شانه می کشد!" و بر سرعت گام ها افزود و فشار پاشنه ها را بر آسفالت خیابان بیشتر کرد.
چهره ها همه متوجه ما شدند؛ جنبشی در جمعیت محسوس شد؛ اکنون در سه چهار قدمی آن بودیم، و حرکات و نگاه و صدای جمعیت را به راحتی می دیدیم و می شنیدیم.پیرمردی از آن میان گفت:" اه!اینا فقط برای
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود