انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 24:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
قیافه گرفتن جلو دوربین عکاسی خوبن!" و انگار بوی گند به مشامش خورده باشد خورده باشد بینی ورچید. چناب سرهنگ با غبغب و خنجر ابرو به او پاسخ داد.دیگری گفت:" راست میگه، اینا برای ما خودی ها شیرن، خارجی را که می بینند میشن روباه – دم به این کلفتی!" و کلفتی دم را نشان داد." انگار اولین باره که این قیافه ها را می بینم!"
یکی از آن میان اعتراض کرد و گفت: "از کجا می دونین؟ندیده و نشناخته غیب میگین! شاید هم واقعا کاری کردن – همه اش که نمیشه منفی بافی کرد... بذارین بیان جلو!..."
سکوتی از پی این گفت و گو آمد، و جمعیت به هر حال با حالتی شبیه امید و انتظار راه داد.اما از شما چه پنهان ما، یعنی جناب سرهنگ و ما، از آهنگ گام ها کاسته بودیم، و دیگر صدای پاشنه ای هم بر آسفالت به گوش نمی خورد، حسابی بادمان در رفته بود، و بوی لاستیک چرخمان بلند بود...
ستوان مست نبود؛ یک گروهبان آمریکایی بود! و یک زن جوان و یک گلدان بزرگ کنار درشکه ، روی زمین.
لحظه ای که ما رسیدیم زن گلدان را از روی زمین برداشت و کنار درشکه چی گذاشت، و سوار شد، و گفت: "آقا برو!" ولی آمریکایی هم معطل نکرد و توی درشکه پرید و گفت:
"اوکی!" زن جیغ کشید، و سراسیمه پایین پرید؛ می خواست به طرف ما بیاید، که گروهبان مانع شد – و زن باز جیغ کشید.
گروهبان که متوجه حضور ما شده بود گفت: " هلو – هی! هی کارنل!" و مستانه سلام داد.جناب سرهنگ در حالی که از زیر ابروان پرپشتش با غیظ به او نگریست ناچار به سلامش پاسخ گفت – ولی انصافا با خیلی اکراه.
به لحنی بسیار آرام گفت: " کاری نمیشه کرد – آمریکایی است!"
خطابش به من بود که در کنارش ایستاده بودم.اما من چیزی نگفتم.کرکر خنده، زمزمه توهین آمیز، و سخنان تحقیر کننده از جمعیت – و هدف این خنده ها و توهین ها متاسفانه ما سه نفر بودیم.
جناب سرهنگ به لحنی بسیار آهسته گفت: "بریم!"
پیرمرد ژنده که نزدیکی های ما بود کله اش یک هو مثل سر مار تکان خورد- نفهمیدم چطور شنید، انگار مثل مار با پوستش می شنید.گفت :"بله تشریف ببرین! زحمت کشیدین! زالوهای بیکاره! خدا به سر شاهده اگه ما اینجا نبودیم خودش همین زن بیچاره رو دو دستی تحویل می داد و انعامش رو می گرفت!" و تف کرد.می خواستم بپرم و کله این مردکه را بکنم: عجب وقیح بود!مردکه خیال می کرد باید به خاطر دل او بپرد و توی پوش گروهبان آمریکایی بزند!
اظهار پیرمرد ژنده مثل نفتی بود که بر آتش پاشیده باشی : همه را آتشی کرد- خیال می کنم ماهی فروش بود!همه انگار فاسق مادرشان را نگاه کنند قاطرانه نگاهمان کردند.جناب سرهنگ گفت: "اهوم!"
جوانی که پشت سر ما ایستاده بود و نفسش به پس کله ام می خورد تکرار کرد: "اهوم! خوب ،دیگه چی – همین؟" خیال می کنم جناب سرهنگ متوجه نشد، چون حواسش جای دیگر بود.
من به حالت خبردار ایستاده بودم، چون هر چه باشد فرماندهم بود.
یکی از آن پشت سر گفت: "علی، یارو را نیگا، بزمجه انگار عصا قورت داده!"
درست نمی دونم با من بود، یا با جناب سرهنگ، چون جناب سرهنگ هم خبردار ایستاده بود؛ خیال می کنم با من بود، چون قیافه جناب سرهنگ به هر چیز دیگر هم که شبیه بود به بزمجه شبیه نبود.از زیر چشم مراقب بودم:جناب سرهنگ به وضوح پی فرصت و لحظه ای می گشت که یک جوری خودش را بدزدد و ما را از این مخمصه برهاند: از نگاه هایی که زیر چشمی به اطراف می کرد پیدا بود،... کس چه میداسنت، شاید هم مثل گربه ابوهریره نقشه می کشید...
خوشبختانه در این ضمن چیز تازه ای توجه جمعیت را به خود جلب کرد... یک افسر روسی داشت می آمد: یکی از آن افسرهای قفقازی بلند بالای صورت استخوانی و سبیل چخماقی، که نان سنگکی را لای روزنامه پیچیده و زیر بغل زده بود... آمد جلو و مثل ما به تماشا ایستاد. برای توضیح، نگاه جمعیت کرد، اما مثل این که کسی روسی نمی دانست؛ به عقل کسی هم نمی رسید که اقلا به ترکی چیزی به او بگوید، شاید می فهمید.
گروهبان آمریکایی گفت: "هلو!" و باز مستانه دست بالا برد، و افسر روسی در پاسخ دست بالا برد و با قیافه بسیار جدی گفت: "ازدراست ویته!" در این ضمن بازی یکبار تکرار شده بود و زن یکبار دیگر به میان درشکه پریده بود و یکبار دیگر جیغ کشیده بود.
افسر روسی با قیافه جدی بر این صحنه نگریست ... از قیافه اش پیدا بود که مطلب به طور کلی دستگیرش شده بود.درشکه چی پیر رو به جمعیت کرد و گفت:" آخه یه مسلمون خدا نیست به این بابا بگه دست از سر این زن بیچاره ورداره و بره همین خیابون بغل دستی، خونه اعیان و اشراف!؟ والله ممنونم میشن.کسی نیست به این بابا حالی کنه؟" و چون دید کسی نیست خودش رو به آمریکایی کرد و به فارسیی که سعی می کرد انگلیسی ناب باشد گفت: " میستر!این خیابون – همین جا – ده قدم پایین تر ..." در حالیکه با دست به خیابان کاخ و پاستور و آن حوالی اشاره می کرد و خنده در چشمان پیر و لبان چروکیده و بی دندانش موج می زد –"خانوم – خانو –مای اعیون – خوب!" و مثل پدری که با بچه خردسالش حرف بزند و بگوید : "قاقا! خوشمزه! به به!" در حالی که دست هایش را یک بغل گشوده بود، انگار دنبه گوسفند را نشان بدهد، چاقی کفل خانوم های اعیان را مجسم کرد و افزود: "چاق!"
گروهبان لبخند زد، و سیگاری درآورد و کبریت کشید.زن از فرصت استفاده کرد؛ از خیر گلدان گذشت و پرید توی درشکه؛ درشکه چی دسته جلو ها را کشید ، اما تا به خود بجنبد گروهبان در درشکه پرید و دست در کمر زن انداخت، و گفت "گو!" (برو!) زن جیغ کشید؛ درشکه چی گفت : "هررر!" و شلاق را رها کرد، و اسپ ها را نگه داشت.
افسر روسی با گام های آرام به سوی درشکه رفت.انگار خاک مرده بر سر جمعیت پاشیده باشند، شانه ها و سرها فرو افتاد.گروهبان اندکی سراسیمه شد؛ زن از جیغ زدن باز ایستاد.افسر روس بسته نان را در درشکه انداخت؛ جمعیت همه نگاه و ترس و انتظار بود.افسر روس هر دو دستش را پیش برد، گروهبان هرچند از مزاحمت این شریک ناخوانده ناراحت بود ناچار برای کمک به بالا رفتن او هر دو دستش را پیش آورد، و زن با منتهای قدرت جیغ کشید.
"وبا کم بود طاعون هم رسید!" این گفته پیرمرد ژنده بود.عده ای هم دندان قروچه می کردند، بچه ها می خندیدند، از شما چه پنهان ما هم ناراحت بودیم.و اما... اما همین که دست هایشان به هم رسیدافسر روس با یک تکان محکم گروهبان را از درشکه به زیر کشید؛ گروهبان با دو زانو بر آسفالت کف خیابان فرود آمد، و بلند شد، و د فرار...
جمعیت را انگار صاعقه زده و کور و کر کرده بود... افسر روس گلدان را از زمین برداشت و آن را در درشکه ، کنار زن گذاشت... ما منتظر بودیم ببینیم بعد چه خواهد شد؛ خود زن هم مردد بود، و جیغ بلندی را برای او در گلو ذخیره کرده بود... افسر بسته نان را از درشکه برداشت به زن سلام داد و به درشکه چی گفت: "داوای!" و با اشاره دست به او گفت برود.
بغض زن ترکید و درشکه به حرکت در آمد؛ جمعیت بهخود باز آمد، و هورا کشید" هورا! زنده باد تاواریش، زنده باد...!" – من سرتا پای وجودم با درشکه بود، و می رفت، انگار باز بچه باشم و روی پل باشم و به آب چشم دوخته باشم و با جریان آن از جا کنده شده باشم.چون به خود باز آمدم برگشتم، نگاه جناب سرهنگ کردم، ولی جناب سرهنگ نبود! جناب سرهنگ و تقریبا همه جمعیت سر در پی گروهبان گذاشته بودند، و تازی به گردشان نمی رسید:پیدا بود که "عمده قوا " را درگیر کرده و مشغول "استفاده از موفقیت"بود...هم چنان که به سوی آسایشگاه می رفتم این صحنه ها در ذهنم وول میخوردند.بچه ها به خلاف معمول در آسایشگاه بودند- هنوز نرسیده گیر افتاده بودم – بازدید جناب سرهنگ بود...دستی به کمد و وسایلم کشیدم و من هم به ناچار مثل سایرین برای بازدید آماده شدم.جناب سرهنگ تشریف آوردند... دل تو دلم نبود، مبادا بجا بیاورد!؟ اگر بیاورد کارم زار است... حالا مفهوم حرف های پسر عمه را درمی یافتم. درسمت راست تخت ها ایستاده بودیم، به مقابل من که رسید ایستاد؛ نگاهی به قیافه و کمدم انداخت، ولی دستمال نکشید.گفت: "دانشجو، من شما را کجا دیده ام؟" دلم هری ریخت، اما خودم را نباختم .توصیه پسر عمه بابا هنوز در گوشم بود:این آشنایی چیزی نبود که در ازا آن متوقع باشم دست نوازش به سر رو رویم بکشد : شاهد خفت و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
گواه دروغ بودن شهرت چه پاداشی می تواند توقع داشته باشد؟گفتم که اولین بار است که افتخار شرفیابی به حضور جناب سرهنگ را پیدا می کنم.جناب سرهنگ قدری تو فکر رفت، اما چیزی نگفت، خوشبختانه اسمم را هم نپرسید:ظاهرا کلید دستگاه را زده و حرکت فیلم را متوقف کرده بود...
با باز آمدن جناب سرهنگ سرود میهنی بسیار مهیجی که در زندان ساخته بود و در آن می گفت که زندان و بند اون را در بازگردانیدن عظمت ساسانی راسخ تر کرده است و سرانجام روزی این عظمت را به کشور بازگردان رایج شد، یعنی مقرر شد همه واحدها آن را فراگیرند و بخوانند، و همه فراگرفتیم و خوانیدیم، و گاه بیگاه ، بخصوص مئاقعی که جناب سرهنگ ئر محوطه یا در آن حول و حوش بود آن را میخواندیم .در این گونه مواقع ما میخواندیم و جناب سرهنگ مانند شیری که در قفس باشد و به خشم آمده باشد در حالی که چهره گوشتالودش از فرط احساسات سیاه شده بود، همچون شیر معروف از راست به چپ و از چپ به راست می رفت و در راه وصول به عظمت ساسانی تن به چار دیوار قفس خیالی ذهن می سود و همچون شتر مست در عالم ذهن کف بر لب می آورد .تردید نبود که سرانجام ، روزی رسن می گسست و در عظمت ساسانی چنگ می زد و آن را به کشور باز می گرداند.نگاه های ستاینده ای که "میهن پرستان " متوجه چهره اش می کردند و امید و اعتمادی که از چهره و نگاهشان می تراوید شگی در این باره باقی نمی گذاشت و جناب سرهنگ با الهام از این نگاه های ستاینده دم به دم در عقیده خود راسخ تر می شد .
در ضمن با باز آمدنش مبارزه با خائنین و وطن فروشان رسما اعلام و آغاز شد : گروهی از " میهن پرستان " با علامت مشخصه ای که بازو بندی سبز بود بسیج شدند : این عده ای همه کاره بودند : می زدند تنبیه می کردند ، گزارش می کردند ، حکم می کردند ، - مثل همیشه – و شگفت این که این عده هم ، مثل همیشه ، از میان بی دانش ترین افراد بسیج شده بودند . عده ای از " وطن فروشان " اخراج شدند ؛ عده ای دیگر که گمان می رفت تنها پیش قسط معامله را دریافت کرده اند خلع سردوشی شدند ، و عده ای که برای فروش داشتند وارد گفتگو می شدند به ضرب کتک از انجام مذاکره منصرف گردیدند ، و جناب سرهنگ خود به بسط تئوری عظمت شاهنشاهی و طبیعی بودن این نظام و غیر طبیعی بودن هر نظام دیگر ، و غیر انسانی بودن هر انسانی که به طور طبیعی بودنش معترض باشد ، پرداخت . این هم که تازگی نداشت . در این ضمن البته افسانه های جدیدی از شاهکارهایی که در بازداشتگاه زده بود در افواه جاری شد – نظیر همان افسانه هایی که همیشه درباره رجال "مبارز " در افواه می اندازند – این چگونه به سرهنگ انگلیسی رئیس بازداشتگاه توپیده و از او طبق مقررات معاهده ژنو خواستار احترام شده بود ؛ این چگونه بازداشتی ها را متحد کرده و خلع صلاح زندانبانان اقدام نموده بود ، و سرانجام این که چگونه با وسایلی از بازداشتگاه با برلن تماس گرفته بود ! این چیزها را می دیدم و می شنیدم و خود خوری می کردم و چیزی نمیماند منفجر شوم و فریاد بزنم و پتهی سرهنگ را روی آب بریزم . اما – اما درت به خلاف گفته شکسپیر ، ترس از آن زمین کشف کرده ای که هر سالک چون من هر آن ممکن است به کرانش باز گردد ، یعنی ترس از اخراج و بازگشت به محیط شهر کوچک و تجدید روابط گذشته و قطع دلبستگی های موجود ، مرا از این کار بازمی داشت ، وگرنه هر آن با نوک دشنه زبان حساب خویش را با او صاف می کردم !...
به انتظار معجزه ای بودم : پیشتر آخرین ته مانده های امیدم را در نامه ای به عنوان رئیس ستاد ارتش ریخته و طی آن از اجحافی که در حق ما می شد زبان به شکایت گشوده بودم – و اینک هر آن منتظر معجزه فوق العاده ای بودم ... انتظارم چندان دیر نپایید : پچ پچ ها ، و حرکات فرماندهان و رفت و آمدهای مکررشان به ستاد دانشکده نشان می داد که نامه کار خود را کرده است : عده ای

________________________________
1. - اینها در حالی که هرانی به نوک دشنه عریان حساب خویش را صافی توان کردن... جز آنکه خوف از چیزی پس از مرگ، این زمین کشف ناکرده که هرگز هیچ سالک از کرانش برنمی گردد همانا عزم را (از ترجمه زنده یاد مینوی).

ترسو وار نگاهم می کردند، مه من از ان به احترام خاص تعبیر می کنم و باد در غبغب می افگنم، زیرچشمی نگاه فرماندهان می کردم و باد در غبغب می افگندم، زیر چشمی نگاه فرماندهان می کردم، و با لبخندی موقر به ایشان می فهماندم، که خیال کردید؟! ما اینیم... همه که تو سری خور نمی شوند! و نگاه های شتری که از آنها دریاف می داشتم همه به وضوح حاکی از آن بود که می دانند که ما اینیم، و آشی برایم بپزند که یک وجب روغن رویش باشد...
در کلاس بودیم، ساعت آخر پیش از ناهار بود که سربازی آمد و به فرمانده دسته که آیین نامه درس می داد گفت که مرا از ستاد خواسته اند. فرمانده دسته مرا به نام خواند؛ بپا خواستم؛ گفت به ستاد دانشکده بروم. همچنان که می رفتم به دم در که رسیدم برگشت و به لحنی آزرده گفت: «خیلی نامردی!» بیچاره سال ترفیعش بود ، می ترسید این نامه کاری دستش بدهد و ترفیعش عقب بیفتد و پیش سر و همسر کنفت بشود. آخر این بی عرضگی از آنها نیست که بشود در لفاف لباس نو و کراوات زیبا پنهانش کرد: این درجه است، درجه روی شانه؛ تا به آدم می رسند نگاهشان را متوجه سرشانه هایت می کنند و به نظر درمی یابند که چقدر با عرضه هستی یا بی عرضه ای. حالا دزدی کرده باشی و سهم مناسب به بزرگترین داده یا نداده باشی، تملق گفته باشی یا گردن کشی کرده باشیف فرق نمی کند - بی عرضگی شاخ و دم ندارد... و من قند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
توی دلم آب می شد که بله، ما اینیم... اما در عین حال متاثر شدم: کاش اسم او را ننوشته بودم. ولی به کسی ابقا نکرده بودم، همه را از صدر تا ذیل نوشته و برای هر یک شرح کشافی از جرایم قطار کرده بودم...
سرباز اتاقدار حضور مرا اطلاع داد: به درون رفتم - اتاق معاون دانشکده. جناب سرهنگ و جناب رئیس ستاد دانشکده و سرهنگ دومی که از ستاد ارتش آمده بود نشسته بودند، و نامه کذایی در مقابلشان بود: زیر بسیاری از بندهای آن با قلم قرمز خط خطی شده بود! چون به درون رفتم همه سر بزداشتند و نگاهم کردند - به شیوه متجسسانه: ظاهرا در جستجور علائم وطن فروشی. سرهنگ دومی که از ستاد امده بود، با اجازه جناب سرهنگ، خطاب به من گفت: «این نامه راش ما نوشته اید؟» گفتم: «بله...» گفتت : ـچرا نوشته اید؟» گفتم که علت نوشتنش را در نامه ذکر کرده ام. گفت: «چرا مستقیما به ریاست ستاد ارتش نوشتید، مگر آیین نامه نخوانده اید؟ چرا سلسله مراتب را رعایت نکردید؟» گفتم نامه خصوصی نوشته ام، در تامه هم ذکر کرده ام. گفت: «شما چه خصوصیتی با تیمسار ستاد دارید؟» گفتم: «هیچی، خوب تیمسار ریاست ستاد، بالاخره رئیس خانواده ما است...» گفت: «خوب، به این تعبیر نامه را می باید به اعلیحضرت همایونی می نوشتید، چون ریاست اصلی خانواده ما ارتشیان با شخص شخیص ایشان است.» حرفی نداشتم. جناب سرهنگ خودمان ظاهرا خود را از جریان منفک کرده بود و پرونده ای را مطالعه می کر، اما پیدا بود که حواسش پیش میا است. سرهنگ دوم ستاد گفت: «نامه را خودتان نوشته اید یا دادی کس دیگری برایتان نوشت؟» گفتم خودم نوشته ام. گفت: «اوم... شما کجا تحصیل کرده اید؟ منظورم این است که دیلم تان را از کجا گرفته اید؟»نمی دانم چطور شد، که بی اختیار گفتم: «دبیرستان نظام.» جناب سرهنگ یکه خورد، و به طور محوسوسی در بحر اندیشه سقوط کرد - چیزی شبیه به حواس پرتی: نفهمیدم شاید هم طبیعت کمک کرده بود، و من ناخوداگاه این تک خال را زمین زده بودم. شاید هم که جناب سرهنگ متوجه شد که من همانم که او پنداشته بود، اما با آنکه همانم چیزی را بروز نداده ام. سرهنگ ستاد گفت: «اوم!...» رئیس ستاد دانشکده در سخنش دوید و گفت: «این اصطلاحات نویسندگان روزنامه رهبر است... زورگویی، شخصیت، بی شخصیتی،...» سرهنگ دومی که از ستاد آمده بود گفت: «تامل بفرمایید...» این را هم بگویم که نامه را کاملا «میهنی» نوشته بودم که درست نیست جوانی که می خواهد افسر بشود و از این آب و خاک دفاع کند اینطور مورد تحقیر و توهین واقع شود، چون اگر چنین فردی بی شخصیت بارآید چگونه می تواند از شرف خود و مالا شرف میهن دفاع کند، و افزوه بودم که در اینجا تا می جنبی علاوه بر توهین های مکرر یکی از تهدیدهایی هم که می کنند این است که می فرستیم خاش یا ایرانشهر شتر بپرانی، و پرسیده بودم مگر خاش یا ایرانشهر جزو ایران نیست؟ مگر خدمت در واحدهای جماز تحقیر یا کسر شخصیت است؟... و چیزهایی از این قبیل. سرهنگ دومی کهاز ستاد آمده بود گفت: «به شما چه توهینی کرده اند؟م گفتم به شخص من توهینی نکرده اند، ولی چه فرق می کند به دیگران که توهین می کنند انگار به من کرده اند. راست هم می گفتم: یکی دو نفری بودند که هرگار میخواستند زهرچشمی از ما بگیرند آنها را می زدند و له آنها توهین می کردند. در نگاه و حالت و قیافه شان چیزی بود که این انتخاب را موجه می نمود، من ترس داشتم از این که جریان از این جد بگذرد و به من هم برسد. سرهنگ دوم ستاد گفت: «من از کجا بدانم که نامه را خودتان نوشته اید؟...»
رئیس ستاد دانشکده گفت: «جناب سرهنگ، این نامه انشای این الف بچه نیست! من بهسرکار قول می دهم...» سرهنگ دوم ستاد گفت: «تامل بفرمایید.» گفتم: «ساده است، می توانید امتحان بفرماییئ: موضوعی را تعیین بفرمایید بنده می نشینم می نویسم - آن وقت مقایه می فرمایید.» رنیس ستاد دانشکده گفت: «که همان چیزهایی را که از روزنامه رهبر یاد گرفته اید تکرار کنید!؟» سرهنگ دوم ستاد گفت: «تامل بفرمایید، باید رسیدگی بشود.» مایوسانه با صدای بغض آلود گفتم: «به این ترتیبی که جناب سرهنگ می فرمایند نتیجه از همین حالا معلوم است...» و برای همه افزودم: «ولی من همان کلماتی را بکار بسته ام که جناب سرهنگ همیشه توصیه می فرمایند: من خواسته ام سربلند باشم، خواسته ام سرم را بالا بگیرم، میهنم را دوست بدارم...» جناب سرهنگ به تایید سر تکان داد. رئیس ستاد دانشکده از پشت شیشه های رنگی عینکش نگاه تند و کینه توزانه ای به قیافه ام انداخت، از آن نگاه هایی که اگر ترکیب موادش به قاعده باشد آدم را خاکستر می کند، و خطاب به سرهنگ دوم سپاه گفت: «سرکار سرهنگ» ـ خود او یک درجه از سرهنگ ارشد تر بود ـ «صریح عرض بکنم، از قول بنده به عرض ریاست ستاد ارتش برسانید ما اینگونه دانشجویان را نمی توانیم در دانشکده نگه داریم ـ اینجا جای توده و توده ای نیست.» ای بر پدرت لعنت! توده ای کجا! تصویر صحنه ی اخراج را فیلم گونه در ذهن دیدم: سر دوشی ها و دگمه ها را کنده اند، و تو در گوشه ای از محوطه کز کرده و سر به زیر افکنده ای. رفقا اگر جرات کنند دزدکی می آیند، و اگر همت داشته باشند پیشنهاد می کنند پولی به عنوان خرج سفر برایت جمع کنند، اگر نه دوستی ها را مالیده می گیرند و خود را به کوچه ی علی چپ می زنند و می روند. من هر وقت اخراجی ها را می دیدم به قول یکی از نویسندگان احساس راننده ای را پیدا می کردم که تصادف شدیدی را دیده و منقلب شده و تصمیم می گیرد به عمرش تصادف نکند.
جناب سرهنگ خودمان از روی پرونده سر برداشت و خطاب به رییس ستاد دانشکده گفت:
«جناب سرهنگ درست می فرمایند (منظورش سرهنگ دوم نماینده ی ستاد بود) باید رسیدگی بشود ـ حرف های دانشجو را هم باید شنید.» ـ اندک امیدی یافتم. سرهنگ دوم ستاد گفت: «بسیار خوب، فعلا بفرمایید سر کلاستان تا بعد...» و من عقب گرد کردم و مایوس و آشفته به کلاس بازآمدم، اما با قیافه ای که همه حاکی از امید و غروز و پیروزی بود. موقعی که برای ناهار به صف شدیم فرمانده دسته مرا به کناری کشید و از آنچه در ستاد دانشکده گذشته بود پرس و جو کرد، و گله کرد از این که «خیلی نامردم!» ـ و من به پرسش هایش پاسخ مبهم دادم. سر ناهار چند تایی از بچه ها را خواستند: چیزهایی از آنها پرسیده بودند، آنها هم اظهار رضایت کامل از فرماندهان و رفتارشان با دانشجویان کرده و از توهین هایی که شده بود و می شد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اظهار بی اطلاعی کرده بودند ـ ظاهرا این ها را دستچین کرده بودند. حالا دیگر بچه ها با من کمتر می جوشند ـ یا من این طور اثبات می کنم: حساس شده ام؛ به کمترین تحریکی منفجر می شوم و به دیگران می پرم؛ چپ و راست دعوا می کنم و تنبیه می شوم ـ به قول مادربزرگ تاجِ خروس همیشه خونی است...حالا بیشتر از همیشه خونی بود...تنبیه می شوم و متلک می شنوم. به خلاف انتظارم با این شکایتی که به زییس ستاد ارتش برده بودم کسی را به صلابه نکشیدند، و از گُل کال تر چیزی به کسی نگفتند، اما در عوض من رسما در شمار افراد ارتش سرخ درآمدم، حالا دیگر رسما و آشکارادنبال پناه می گردم...
تقسیم هنوز کامل نشده است، می رویم که بین خودمان هم تقسیماتی بکنیم: این یک چیز طبیعی است : طبیعت هم قبلا چنین تقسیماتی کرده است: آن فارس است، آن ترک است، آن کرد است؛ فارسی محترم تر از همه است، ترک هم کمی محترم است، اما کرد، خیلی کمتر...آن وقت ها نمی دانستم که این یک چیز جهانی است، حالا است که می بینم هزار افریقایی و کرد کشته می شوند کلمه ای از آن در رادیو ها و مطبوعات نمی آید، اما وای به روزی که جایی، بخصوص در جاهای خاصی، به یک اروپایی بگویند بالای چشمت ابرو است؛ آن وقت همین حقوق بشر ناگهان منقلب می شود، نه اینکه منقلب می شود در آستانه ی از هم پاشیدگی قرار می گیرد! باری، می رویم که از یکدیگر بیگانه شویم ـ نه بیگانه که دشمن خونی...میزنم به کتاب خواندن.
بیشتر مردم محروم را می دیدم ـ و نمی دیدم. محرومیت را جزوی از سرنوشت آنها می دانستم. اکنون محرومیت است که پیش خود جعل می کنم و با هر سریش و چسبی که ذهنا دم دست می یابم به آنها می چسبانم، و این کروکی محرومیت را نه اینکه می بینم بلکه مثل بچه هایی که دو خط می کشند و آن را اسب می بینند و به اصرار می خواهند که حرکات بال و دمش را به والدینشان نشان می دهند و تعجب می کنند از این که چرا آنها همچون آنها نمی بینند و عصبانی می شوند از این که نشانه هایی از تصویر ذهن خود را در گفته ها و واکنش های ایشان نمی بینند، زنده و تمام قد می بینم و ناراحتم از این که چرا دیگران چون من نمی بینند و آستینی بالا نمی زنند ـ و طبعا به این محرومیت سخت معترضم. تقریبا می دانم حقوق کارمند از کجا می آید، ارتش از کیسه ی چه کسانی تغذیه می شود و به چه کسانی خدمت می کند: خدمت به طبقات معینی که در قدرت مطلق بسر می برند: شهری های دزد، بازرگانان، «واسطه» های متنوع، که با تو به لطف سخن می گویند و حاضر نیستند که با تو زیر یک سقف زندگی کنند: وقتی به خواستگاری دخترشان می فرستی برآشفته می شوند، که یک «شپشوی گدا» جسارت و جرات اظهار چنین چیزی را به خود داده است ـ مردک آسمان جل! راستی که! آنکه به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود!... می دانم که ارتش به چه کسانی زور می گوید، زالو های اجتماع را می شناسم؛ وای به حال کسی که بخچال داشته باشد؛ آنکه اتومبیل دارد از حالا حکم اعدامش را گرفته است! به وضوح می دانم که ملت تنها می تواند به «حزب» تعلق داشته باشد؛ بارها از خود جناب سرهنگ و هم فکرانش شنیده بودم که از نظر «میهن پرستان» عمله و فعله و پرتقال فروش و زارع ملت نیستند ـ ماهی فروش دیگر جای خود دارد: اینها در منتهای خود مصالح پیروزی هستند که به یمن وجود شاهی مقتدر می توانند وجود داشته باشند و بی وجود او کرم هایی هستند که در گنداب تاریخ می لولند. تقسیماتی هم که بعدها حب از طبقات و نقش انها کرد موید همین نظر بود که ملت فقط متعلق به ماست و بقیه ول معطل اند!
کم کم احساس می کنم، یعنی به قول آن دوست دیرین «کتاب می فرماید» که تاریخ از دو سو در کار است: از سوی مواد انفجاری نارضایی را ذخیره می کند و از سوی دیگر مصالحی را که در تحکیم حکومت شاه ضرور است بر هم انباشته می کند، این یک مشهود و آن دیگر نامشهود، و حتی نامحسوس. و باز کتاب می فرماید که همین تاریخ با آه هر پیرزنی که نان آورش را به «اجباری» می برند، با ناله ی هر دادخواهی که داد نمی یابد، با سرگرداندن هر مراجعی که چون توپ فوتبال از این میز به آن میز پاسش می دهند، با احساس درد هر زارعی که حاصل رنجش را می دزند و با غم و رنج هر کارگری که به گناه درخواست اضافه دستمزدی ناچیز متهم به وطن فروشی و محکوم به سرکوب می شود، مقادیری پس انداز در قلک زمان خویش می اندازد ـ تا هنگام بلوغ ملت. و باز می فرماید که هم این پس انداز مستمر است و هم آن سرمایه گذاری، که با تبلیغ میهن پرستی و برانگیختن احساسات و سرکوب و غیره و ذلک برای تثبیت و تقویت دستگاه می کنند؛ و سرانجام روزی خواهد رسید که زمینه برای سرمایه گذاری بیشتر نباشد و پس انداز به مصرف برسد، و آن وقت «بنگ!» یعنی انفجار شدید، که کتاب می فرماید با دو واسطه مولق که همان مارکس و انگس باشد به ما رسیده است!
در ضمن احساس می کنم که امتحانم را داده ام: نه تنها شجاعم، که شجاعتم حدی به حماقت دارد، نه تنها به «مقدسات میهن» بی اعتنا هستم که رسما به آنها دهن کجی می کنم. همه ی اینها پیشکش، رسما هم شکایت کرده ام و پای شکایتم ایستاده ام، و به این ترتیب اکنون که به عنوان یک خائن حرفه ای در محیط جا افتاده ام شرایط احراز عضویت در حزب را به کمال در خود جمع دارم...
هیهات! خاطره ی روز اولی را که در حوزه شرکت کردم هرگز از یاد نمی برم؛ انگار «آدم» باشی و جهانی ساخته باشند و یک هو تو را خلق کنند و تو چشم باز کنی و جهان تازه را با همه ی زیبایی هایش ببینی! این جهان هم که من دیدم یک چیز کاملا نو بود...حالا گاه پیش خود فکر می کنم که نه اینطور هم نبوده، صحنه ای بوده که جمعی بر آن بازی می کرده اند و من می دانسته ام که کسانی در پشت پرده بازیکنان را اداره می کنند و می خواسته ام از روی کنجکاوی نگاهی به پشت صحنه بیندازم و ببینم آن پشت مشت ها چه خبر است؛ این گارگاهی که در آن آینده شکل می گیرد چه گونه است، استاد کارها به چه شکل و قیافه اند ـ انسانند یا مافوق انسان...»
در مواقع هجوم امواج بدبینی گاه احساس می کنم که آنچه دیده ام مشتی ریش و سبیل مصنوعی و مقداری سرخاب و سفیداب بوده است، و کارگردان هم آنجا نبوده است...ولی آن روز چیزهای دیگری می دیدم! این حسن بود، اما حسن دیروز نبود، حسنی نبود که در ناهارخوری هول می زد و از کمپوت بچه ها کش می رفت ـ چیز دیگری بود. این هم محمود، اما نه آن محمودی که تا سر حد ترس خجول بود ـ اینهم فرمانده سپاه خودمان ـ چه زیبا، چه هیکلی، چه لحن سختی! چه معلوماتی! انگار پوست عوض کرده باشند، همه در یک آن چیز دیگری شدند، انگار عینک جادو به چشم زده باشم. همه در آغوشم گرفتند. حالا نبوس کی ببوش! و همه تبریک گفتند، و من سراپا هیجان: از تماشای قیافه شان، از حالت لبخندشان. از نگاهشان سیر نمی شدم. گوشم به نحو مطبوعی وز وز می کرد، و عرش را سیر می کردم، گویی به خواستگاری دختر مطلوب رفته و با استقبال مواجه شده ام، جز اینکه در چنان مواقعی در روی یار نمی نگری، و در چنین اوقاتی در قیافه های یاران زل می زنی.
مسئول حوزه، همان فرمانده سابق، با اجازه ی رفقا رسمیت جلسه را اعلام کرد ـ چقدر دلنشین بود این « با اجازه ی رفقا» ـ بله، معلوم می شود که شخصیتی داریم! ـ و پیشنهاد کرد اگر رفقا موافق باشند «رفیق حسن» جلسه را اداره کند...ای احسنت به این انضباط! این را می گویند انضباط آگاهانه؛ دیگر این نیست که بگویند من یک تکه چوب تعیین می کنم و بالای سرت می گذارم و تو چشمت کور مجبوری اطاعت کنی،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نکنی چوب تو آستینت می کنند! این سلسله مراتب دیگری است: خودت انتخاب می کنی، خودت اطاعت می کنی: اساسنامه و مرامنامه را پذیرفته ای و طبعا چون بنا به میل و به دلخواه خود پذیرفته ای رعایت هم می کنی ـ آن هم چه جور!...اینجا صحبت فرد نیست، اینجا کار دستجمعی است. «وقتی ژوکف به رفیق استالین تلگراف زد...» این را رفیق مسوول می گوید ـ در همان جلسه اول « با لحتی که انگار خودش تلگراف را دیده ـ و من تردید نداشتم که دیده است « وگفت من برلین را گرفتم، اما برش داشتند. من؟ کدام من؟ مرد حسابی سه میلیون سرباز با تو بوده، و حالا تو میگویی من! بله رفقا، کار دستجمعی، نه فردی.» باری، روی دست هم بلند می شویم، چه بلند شدنی! در این سن و سال میل به ایفای تعهد یا پای بندی به لفظ به حدی است که حدی برای آدم باقی نمی گذارد، و خیلی زود به افراط می گراید: مگر می شود خدای ناکرده طوری رفتار کنی که خیال کنند اعتماد شایسته ای به حذب نداری!؟ یا به تعهدی که سپرده ای بی اعتنایی ـ آنهم تو آدم متعهد!؟ با رودربایستی ها و گذشت ها و بزرگواری ها و خوش بینی های این سن و سال این از محالات است! همین است که با این که سلسله مراتب عوض می شود انضباط که به صورت، آگاهانه است در معنا کورکورانه هم هست ـ چون مبتنی بر اعتماد، و آمیخته به خوش بینی است و تو مطمئنی که کسی به تو نارو نمی زند. اگر هم گاهی غری می زنی و اعتراضی می کنی این غر زدن و اعتراض کردن اعتراض به نفس عمل نیست، می خواهی مطمئن شوی که در آنچه شنیده ای اشتباه نکرده ای که اشنباها کار ناخواسته ای را انجام دهی. رییس حوزه رییس است، رییس بالاتر از رییس تر و بالاخره آنکه از همه بالاتر است در خیال هم وصول پذیر نیست؛ تو باید مسئول مستقیمت را، که یکپارچه آقا است صد بار بزرگ کنی تا وجه ناقصی از او را در عالم خیال ببینی! نوع امتیازات هم به تدریج عوض می شود: نان هایی است که به هم قرض می دهیم؛ کم تر از یکدیگر انتقاد می کنیم، بیشتر به یکدیگر رای می دهیم.
باری، ناظم حوزه به رفیق مسئول اجازه سخن می دهد. واقعا جالب است: دانشجو به افسر اجازه ی حرف زدن می دهد! رفیق مسئول بحث مبسوطی را پیش می کشد که ـ آن طور که اکنون می بینم ـ ربطی به زندگی واقعی ندارد. بحثش از دایره ی زندگی حال گذشته و در دوردست وارد شده بود. برای...نمی دانم برای چه...البته هرچه بود آن وقت ها عالی بود ـ حالا فکر می کنم شاید برای ارضای هوی و هوس خود یا مبهوت کردن ما!؟ به هرحال، دوره های مختلف تاریخ را از کمون های اولیه و بردگی و فئودالیسم و سرمایه داری تا امپریالیسم و سوسیالیسم مرور کرد؛ در عواقب کمونیسم شمه ای بیان داشت، ولی همچون منجم مشهور اشاره ای به خانه ی خود نکرد و از وضع موجود سخنی نگفت. مثال هایی که می زد همه از رفیق لنین، رفیق استالین و رفیق ژدانف و سایر رفقا بود ـ مثل بچه مدرسه ای ها که وقتی به آنها می گویند قصه ای بنویس شخصیت هایی که انتخاب می کنند جورج و جک و جان و از این قبیل اند، و وقتی می پرسی جطور شد که اینها را انتخاب کردی، میگویند در قصه هایی که خوانده اند همین ها بوده است!...اینها را احساس می کنم؛ آن وقت ها نه عقلم می رسید نه هم احساسم اجازه می داد به این چیزها فکر کنم، اما حالا می بینم که مثل کسانی که همیشه از معجزه و کرامات سخن می رانند، بی آنکه خود حتی یک بار معجزه ای بکنند، ما هم مدام از شاهکارهای رفقا صحبت می کردیم و رسالت خود را در ارائه و مرور این شاهکارها و لاسیدن با آنها می دیدیم؛ حتی شاهکارهای کوچک؛ مثلا اگر کسی سر وقت در حوزه حاضر نمی شد رفیق مئول در میان خوانده ها و شنیده های خود می گشت و موردی را می یافت و آن را با این وقت ناشناسی رفیق دیر کرده تطبیق می کرد. مثلا می گفت که بله، یک روز رفیق لنین جلسه داشته و رفیق کامتف دیر کرده و جلسه به موقع تشکیل نشده و پلیس متوجه شده و ریخته و چنین و چنان کرده و اگر حضور ذهن رفیق لنین نبوده، رفقای خوب همه گیر افتاده بودند ـ پس باید به موقع حضور یافت! گاه احساس می کردی رفیق مسئول بدش نمی آید کسی دیر کند تا پاره ای از این موارد ذهنی را بر رفقا عرضه کند...
باری، آنچه را که انجام آن برای ما میسر بود به کم می گرفتیم و همیشه در مورد آنچه از آن اطلاعی نداشتیم ـ و مارکسیسم از اهم آنها بود ـ و عدم توجه به وضع اجتماعی کشور و بافت اجتماعی آن، ـ و وصول به ناممکن ـ داد سخن می دادیم و خود را مطلع فرا می نمودیم. در این مورد بخصوص بابا نکته ای داشت که به بازگفتن می ارزد ـ و هرچند آن روزها در نظرم بسیار بیمزه بود، می گفت: «مارکسیسم!؟ تو یکی از مارکسیسم چی می دانی؟ چه کتابی خوانده ای؟ چه کتابی هست که بخوانی؟» راست هم می گفت. حالا می فهمم که باید مقدمات فلسفه، و بالاخره هگل و این جور چیزها را خواند، و به مارکسیسم رسید. می افزود: «مارکسیست بودن جنابعالی هم شده است حکایت آن ارمنی عرق فروش، که دم دکانش ایستاده و انگشت در بینی کرده است و حب درست می کند، اما وقتی «مسیو» خطابش می کنی به ریش می گیرد و قیافه ای می گیرد که انگار راستی راستی مسیو هست!... مارکسیست... پوه!» با این کیفیت در راهی گام گذاشته بودیم که راه نبود... کوره راه هم نبود... پرتگاهی بود عظیم... و اغلب دوستان شریف از این پرتگاه می جستند و شهید می شدند... به خاطر هیچ و همه چیز: هیچ از نظر تأثیر، و همه چیز از نظر نفس عمل.
نشسته ام و با دهن باز هر کلمه از سخنان رفیق مجهول را چون شهد می نوشم: نگاهم به دهنش آویخته است: یعنی ممکن است آدم اینهمه معلومات داشته باشد!؟ کلّی بافی های مطوّلش – که آن وقت ما از آنها به ارزیابی واقعیت تعبیر می کردیم – واقعاً عالی بود... در حوزه تقریباً خود را فراموش کرده ام و نقش دیگری را، که خودم نبود، بازی می کردم...
باری، اینهم صف آرایی نیروها: این، پرولتاریا – با این مشخصات و این رشد؛ این، سرمایه داری – با این همه اختصاصات و این ویژگی ها؛ این دهقانان – با این کیفیات و این تقسیم بندی ها؛ این روشنفکران – با این مختصات... سرمایه دار ضدّ خود را می سازد، این ضدّ رشد می کند و به یاری سایر اضداد و متحدان نیمه راه و متزلزل و غیره و به عمر او پایان می دهد. بفرما، اینهم انقلاب، حاضر و آماه، روی سینی؛ ادویه زده و بسته بندی شده! انقلاب اشانتیونی. بفرما، خیرش را ببینی! انگار رفته باشی و یک سیر تخمه خواسته باشی و ترازو تقّه ای کرده باشد و دکاندار گفته باشد: «بفرما، این هم یک سیر تخمه ی شما!» به قول مادربزرگ: «چه خوش است دوشاب فروشی – کسی نخرد خودت بنوشی!» با نه، عیناً شده ایم دن کیشوت و سانکو: دن کیشوت جزیره ی خالی را به سانکو، که حکمران آن خواهد بود، نشان می دهد و سانکو جزیره را می بیند – و چه زیبا! هر چیزی خیالیش زیباتر از واقع است، حتی زن آدم، وقتی در سفر هستی و به او می اندیشی – اما چون باز می آیی همان نیست که پنداشته بودی!
ظاهراً برای آشی پول داده بودیم که خیلی زود می پخت – بویش از هم اکنون به مشام می خورد... ای جانمی، آن وقت به توی احمق نشان خواهم داد عظمت ساسانی چیست؛ به توی کلّه کلفت خواهم فهماند «پرستیژ» چیست... جوانی است، چه می شود کرد؛ عیبش جوانی است، حسنش هم جوانی است: عناصر رشد یابنده ی وجود فعالند؛ سلول ها عجولانه رشد می کنند و در این تکثیر و تکثر شتاب به خرج می دهند – این نیرو به همه چیز، به هر فکر و اندیشه ای سرایت می کند: می خواهیم هر چه زودتر به مقصد برسیم و کار را تمام کنیم... اما خوب، حزب هم جوان بود.
حزب ما برخلاف سایر احزاب کمونیست، جریان های سوسیال دموکراسی و این جور چیزها را از سر نگذرانده بود و با جریانات نارودینکی و فوتوریستی و تولستوئیسم و پان اسلاویسم و سوسیالیسم انقلابی و «انحطاط» و این جور چیزها برخوردی نداشته بود: چیزی بود ساخته و پرداخته، به آیین و بنابر الگویی خاص، و تقریباً به دور از جریان های داخلی – در واقع به قول معاندان، برای طبایع بیقرار کاچی به از هیچ. البته اگر تاریخ را می کاویدی و سررشته ها را می یافتی و گسستگی ها را گره می زدی و پارگی ها را رفو می کردی، به حزب کمونیست ایران می پیوست، اما اگر وسط ها جاهایی خالی می ماند و آن «کمونیست» طوری از این
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ثالثی یکدیگر را به جا نمی آوردند...
باری، فعالیت حزبی شروع شده است (مسأله عضویت در حزب هم مثل نامه ای است که در صندوق پست می اندازی: همین که انداختی باید برود تا به مقصد برسد، که گیرنده بخواند، آیا خوشش بیاید یا نیاید، مگر اینکه گیرنده شناخته نشود، در آن صورت بر می گردد. به کجا؟ - خدا می داند، چون نشانی فرستنده هم عوض شده است، نامه ای که به این ترتیب آواره می شود اغلب از صندوق زباله سر در می آورد...) فعالیت ها شروع شده است – اهمّ این فعالیت ها «گزارش دهی» است: هر چه دیدی، از هر کس، از هر جا. جای مادربزرگ خالی که بگوید «جاسوسی جاپیچی است»، آخر او همیشه می گفت چشمت را درویش کن. ولی این، به قول رفیق مسئول، جاسوسی نبود؛ جاسوسی وقتی است که تو به عنوان مزدور برای دیگری دید بزنی و خبرچینی کنی – در ازاء پاداش مادّی- در حالی که تو برای خودت، برای مجموعه ای از «خودها» که حزب را تشکیل داده اند و تن واحدی را به وجود آورده اند، و مآلاً برای یک جریان جهانیِ خودی، خبر کسب می کنی: مثل این است که پیش از مسافرت وضع راه ها را از وزارت راه پرسیده باشی – این را می گویند جاسوسی!؟ نه هر کس باید چنین باشد و برای صیانت خود و دستگاهش و دستگاهِ دستگاهش اطلاعات لازم را هر جا که باشد جمع آوری کند. از رفقا هم همینطور؛ چون درست است که رفیق هستیم، و جایزالخطا، و چه بهتر که به موقع از لغزش باز داشته شویم. بنابراین اگر دیدیم رفیقی بد رفتار می کند، یا معاشرین بدی دارد، یا نابجا حرف می زند باید گزارش کنیم: این وظیفه ای است که هم به سلامت رفیق و مآلاً به سلامت حزب کمک می کند – یعنی خودمان. و ما همه، هر یک به نوبه ی خود، برای دیگران و همدیگر گوش می خوابانیم و خوب نگاه می کنیم، و هر چیزی را به موقع گزارش می کنیم – از ساده گرفته تا بغرنج، چون چه بسا ممکن است که چیزی که ما خیلی ساده اش می دانیم در رابطه با اطلاعات دیگر مهم باشد- این را رفیق مسئول می گوید. گاه پیش می آمد که به دستاویز ایمنی، دوستان صمیم را از معاشرت با یکدیگر منع می کرند: ظاهراً رفیق مسئول می ترسید علیهش «توطئه» کنند: با هم بسازند و از مسدولیت «معافش» کنند، یا سئوال پیچش کنند؛ ولی استدلال او این بود که فلان و بهمان که همیشه در محوطه قدم می زنند و پچ پچ می کنند و می خندند سوء ظن مأموران را برمی انگیزند و مآلاً سلامت و ایمنی سازمان را به خطر می اندازند...
چیز عجیبی است... می بینی همین که رفتی هم هستی و هم نیستی! هستی، چون فکر می کنی، و زنده ای... اما از طرف دیگر حوزه و حزب، مستقل از این هستی شخصیتی پیدا می کنند که تو نمی توانی آن را از خودت ندانی؛ نه این که آن را از خودت ندانی خودت را جزو آن می دانی: آن وقت می شوی دو تا «من» - جزیی و کلی – آن «من» شاخک هایی دارد، فکری دارد، شخصیتی دارد که این یکی «من» پیشش نمود ندارد. نمی دانم چه جوری بگویم. جنینی را تصور کنید که آنقدر رشد کند که از مادر چیزی باقی نگذارد. آدم تاریخی دارد، گذشته ای دارد، که به حزب ربطی نداشته، و در عین حال احساس می کنی که داشته – داشته که آمده ای، داشته که تو را به حزب کشانده... و بعد خودت با هزار دوز و کلک می کوشی این پیوند را تحکیم کنی: از اول، نابخود، با دستگاه مخالف بوده ای، از اول از زور، از فساد، بیزار بوده ای – از اول پرولتر بوده ای... و همین که این پیش احساس به ساحت آگاهی و عمل راه یافت چیز دیگری می شوی – می شوی حبّه قندی که در آب انداخته باشند، تا بجنبی نم به همه ی وجودت راه یافته است. حزب هم اینجوری است. حالا اگر آن حبه قند هم احساس داشت فکر می کرد این خیس بودن طبیعت او است، نه آن خشکی... و بعد تا بیایی کمی بخشکی باز چکه ای و چکه ی دیگر. بیچاره برشت: «آنکه گفت آری – نه ای در کار نیست... وانگهی در کار خیر حاجت اصولاً حاجت استخاره نیست...
حالا در حوزه یا هر جای دیگر باید مواظب حرف زدنمان باشیم؛ مثل جوان هایی که برای خواستگاری به خانه ی نامزد احتمالی می روند در حرف زدن، خوردن، راه رفتن، و نشست و برخاست خود دقّت کنیم مبادا که رفقا ببینند و آن را لغزش به حساب آورند و گزارش کنند، و از قافله عقب بمانیم – چون به هر حال اینجا هم یک محیط انسانی است و مثل هر محیط انسانی دیگری عرصه ی رقابت و چشم همچشمی است: آخر ما هم می خواهیم مسئول و مسئول رده های بالاتر شویم و بیشتر به مردم خدمت کنیم...
حزب چون خشتمالی که گل را به قالب می زند و از این سو و آن سو فشار می آورد و از راست و چپ می زند و با چوب و تخته اش زیادی ها را می گیرد ما را به قالب می زند. البته در مقابل استدلالی هم بود: باید چیزی بدهی تا چیزی بگیری؛ خودسازی و جامعه سازی بی گذشت و ایثار نمی شود: باید مقداری از آزادی را فدای مرکزیّت کنیو ( ما هم خوشبختانه یا بدبختانه با مزه و رنگ و بوی آزادی زیاد معتاد نبودیم که دریابیم این مقداری که می گویند چه اندازه از آزادی موجود است – حزب هم ظاهراً مثل ما نمی دانست: بنابراین او همه را گرفته بود و باز مُطالب بود و ما همه را داده بودیم و باز خود را مدیون می دانستیم) ولی از کجا معلوم که این زیادی ها که از حاشیه ی چوب یا تخته می ریختند همان اصل کاری ها نبودند؟ آنطور که این خشتمال فشار می آورد خیلی چیزها از بین می رفت: درست برعکسی کار اوستا رحیم خیاط – آخر او هم لباس را طوری می دوخت که تو باید خود را به آن اندازه می کردی؛ وای باز خدا پدر و مادر او را بیامرزد که اقلاً حاشیه زیاد می گذاشت: از هر جا که می گرفتی همیشه یکی دو انگشت جای تو گرفتن داشت. این یکی خیلی تنگ و چسبان بود؛ خشتکش طوری می چسبید که چیزی نمی ماند آدم را «قُر» کند و از مردی بیندازد، و ما همچنان خیال می کردیم که هنوز جا دارد!
یه تدریج چیزی تصنعی خزان خزان به گفتگویمان راه می یافت. حالا دیگر در حوزه با صدای گرفته و مقیّدِ بیمارِ در حال نقاهت، گاه با مکث و حالتی رؤیایی، حرف می زنیم؛ به نقطه ای «فضایی» چشم می دوزیم، انگار در متن معلق خیره شده ایم، و جزیی انحراف از آن را گناه می دانیم، یا که در حالتی از خلسه، با چشمان خمار، به سخنان رفقا گوش فرا می دهیم. تصور می کنم که احساس می کردیم که باید به پاره ای از مسائل مهمّ جهانی بیندیشیم و خود را با آنها سرگرم کنیم. احساس می کردیم ما «کمونیست ها» نباید خود را با امور جزئی و بی اهمیت از قبیل زناشویی و این جور چیزها دربیندازیم. آری، «کاروان به ره افتاده بود و دیگر برای عشق و حکایت مجال نبود.» - کدام کاروان؟ - کاروان زندانیان! به قول یکی از رفقا همین مانده بود که یکی از رفقا پیشنهاد کند برای اینکه به امور جانی و حزب بهتر برسیم ما را اخته کنند! یا همین مانده بود که بگویند ببر زیر ناودان! به هر حال، صحبت های عادی را پیش پا افتاده می یافتیم، سخنان قالبی و نقل قول ها را ارج می نهادیم: از رفیق فلان تا رفیق بهمان. از واقعیت ها فاصله می گرفتیم؛ جان وَهمی دیگری برای خود می پرداختیم – جهانی مملوّ از قهرمانی، که شکنجه را به سیمایی رمانتیک و خیال انگیز بر ما ارائه می داد و مشتاقان را آرزومند «شهادت» می ساخت. در عالم خیال به چیزهای کوچک، تغییرات کوچک، راضی نبودیم: همه را در مقیاس جهانی می خواستیم (بسلامتی ولگا – دن!) و از همه بدتر این که در عمل قائل به مراحل تحوّل نبودیم. خلاصه، چرت می زدیم بهتر از مرشد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نخستین تأثیر این برداشت در زندگی خانوادگی، سردی بین افراد خانواده بود. منی که به امور بزرگ جهانی می پردازم وقتی برای زن و بچه و خواهر و پدر ندارم! – اینها خیلی کوچک اند- اینها در منتهای امر موظفند وسیله ی تأملات و فعالیت مرا در این اقدام خطیری که بدان دست زده ام فراهم کنند توقعی بیش از این از من نداشته باشند – این بهترین کمک و محبتی است که می توانند بکنند، یعنی باید بکنند... و این برخورد مستمسکی به دست بابا داده بود برای مسخره کردنم. می نشست در حالی که غم هایش را در گیلاس عرق می شست سربسرم می گذاشت؛ اما اول قیافه ای می گرفت که انگار به موافقت از افکار من حرف می زند – چند کلمه ای هم در موافقت می گفت. می گفت:
«اینها هم دیگر شورش را درآورده اند (منظورش کلّه کهنه ها بود) سرشان را کرده اند زیر رداشان و توی کتابهای زردنبو و پوسیده شان؛ یا از آداب فلان حرف می زندد یا از قدیم و حادث؛ صحبتشان یا یکی دو انگشت از کمر به پایین یا به بالاست، انگار خدا مغزی در کله ی هیچ احدی نیافریده... پیشرفت را قبول ندارند، تازه اگر قبول داشتند عجیب بود. می گویی رادیو گفته فلان، جواب می دهند: «ای آقا، رادیو، از کجا معلوم که کَلَک نباشد!» می بینی؟ با این طرز فکر معلوم است که چشم دیدن جوان ها را هم نباید داشته باشند – بخصوص که جوان ها دیگر باج به شغال نمی دهند؛ در حالی که جوان هر چه باشد جوان است: کتابی می خواند، تکانی می خورد، ولی خوب، چون خودشان تحولی نیافته اند و جایی را ندیده اند زورشان می آید جنبش یا حرکتی در دیگران ببینند یا اگر دیدند تصدیق کنند و به عنوان زندقه محکوم نکنند. این حزب هم آنطور که آقایان می گویند یک شیطان به تمام معنی رجیم نیست – چون مگر حزب چیست؟ خوب، همین بچه ها هستند، به علاوه ی چند تا «آقا بالاسر» و در حالی که لبخند طعن آمیزی بر لب داشت به من نگاه می کرد، و ضمن این که با قوطی سیگارش ور می رفت به من می گفت: «جداً می گویم ابراهیم، تو حالا هیچ آن رفقای بالای خودتان را دیده ای؟» و من لبخندی تحویلش می دادم، زیرا بارها طرز انتخاب مسئولان ر برای او تشریح کرده بودم. گفته بودم که در حوزه ما یکی را انتخاب می کنیم که ناچار در شرایط «ایله گال» کاندیدای تشکیلات هم هست – باید هم باشد، چون غیر از این باشد شناسایی ها زیاد می شود و ایمنی حزب به خطر می افتد – او به حوزه ی مسئولین می رود، آنجا هم یکی را از میان خود انتخاب می کنند و به حوزه ی بالاتر می فرستند و همین طور تا آخر. بنابراین من کسی از رفقای بالا را مستقیماً نمی شناسم؛ لزومی هم ندارد – کاری هم با هم نداریم. به هر حال، چون جز لبخند چیزی تحویلش نمی دادم با همان لبخند در ادامه ی سخن می گفت: «بله، این حزب اگر وظیفه و کارش را درست بفهمد و عمل کند حتی مفید هم هست، چون در حقیقت مثل پلنگی است که در محوطه ای ول کرده باشند تا بزهای کوهی و سایر جانوران کوهی تنبل نشوند و نسل خراب نشود... اگر به مسائل داخلی توجه بیشتری می کرد و زیاد به گاوهای سوسیالیستی که بیشتر از گاوهای امپریالیستی شیر می دهند و اسپ های سوسیالیستی که از اسپ های فاشیستی بهتر می دوند و رفیق فلان روسی که ساعتی فلان قدر زغال می کَنَد بند نمی کرد و می آمد سراغ مملکت خودمان، هم دولت را تکان می داد و به کار وا می داشت و هم نسل را برمی انگیخت... ولی ماشاءاله طوری شیفته است که حالیش نیست...»
اینها را می گفت و زیر چشمی مرا نگاه می کرد، و من خوشحال از اینکه جرّ و بحثم با او پر بی تیجه نبوده و به راه راست نزدیک شده است لبخند می زدم و کیف می کردم؛ حتی شماره ی آزمایشی چاق و چله ای هم برایش در جیب آماده داشتمم دنبال اسم مستعار مناسب می گشتم. بابا گیلاسش را بالا می انداخت، و سیگاری به چوب سیگار می زد و به سخن ادامه می داد:
«بله... اما جوان ها هم که ماشااله جوانند! همه را جوان می دانند – خوب، تقصیر هم ندارند؛ مثل ما که دوست داریم همه مثل ما باشد. آخر درد یکی دو تا نیست – آنها هم، از آن طرف افتاده اند؛ آنها هم کسی را آدم حساب نمی کنند؛ نه اینکه آدم حساب نمی کنند بلکه طوری رفتار می کنند که انگار وجود نداریم. هی مارکس، مارکس، لنین، لنین، ایسم، ایسم. دل آدم را به هم می زنند، انگار خدا غیر از این دو هر چه را آفریده بیخود بوده، و بعد العیاذ بالله اجاق کور شده! عیناً به تقلید از ملّاهای خودمان: حنفی، شافعی، مالکی، حنبلی. مارکس، انگلس، لنین، استالین – اینها هر چهار امامی هستند – به ما نزدیکترند – بقعه هم دارند، برای زیارت. بله، انگار خدا غیر از اینها نیافریده! تازه مگر خودِ خدا را قبول دارند!؟ وقتی می پرسی جناب، اینهمه فلسفه ای که می خوانی برای چیست، این حکمتی که مطالعه می کنی برای چیست؟ مگر نه برای این است که بشریت را خوشبخت کند؟ مگر ما بشر نیستیم؟ مگر این بشریت همینطور یکهو به اینجا رسیده، مگر این بشریت که یکیش من باشم فقط برای این است که جان بکند و دزدی و کلاه بردای بکند که آقا بردارد و با آن کتاب بخرد و به حزب کمک کند و بعد هم مسخره اش کنند، جوابی ندارند. نه، شرافتاً اگر من دزدی نکنم تو می توانی درس بخوانی؟ اگر، به قول فرمایش سرکار، مال زارع را نمی خوردم تو می توانستی این طور بلبل زبانی کنی؟ راست می گویی حالا که تشریف آورده ای وقتی به سلامت به تهران برگردی پول دزدی را نگیر. مگر ندیدی که از «متحد پرولتاریا» کش رفتم؟»
این نکته ی اخیر اشاره به این بود که رفته بودم و به توزین توتون زارعی که وزّان مقدارش را کمتر از واقع اعلام کرده بود اعتراض کرده وموجب اعتراض زارع شده بودم، و بابا آتش گرفته بود، چون درآمدش یک مقدار از همین کم برآورد کردن ها بود. آن وقت برای بابا شمشیر را از رو بسته بودم: او را سرمایه دار و زالوی اجتماع می دانستم؛ از نظر من او یک دشمن طبقاتی بود، و از نظر او من ساده دل ابلهی بودم که به قول او روزی سرم به سنگ می خورد و به خود می آمدم. البته در این میان، هیچ کس مقصر نبود. او از منافع طبقاتی خود دفاع می کرد و من از «قوانین بهداشتی جامعه» پیروی می کردم. معتقد بودم که برای حفظ سلامت جامعه باید کانون های چرکی را نابود کرد – به همین جهت بود که برای او نقشه می کشیدم، که خوشبختانه پا نداد، وگرنه شاید من هم «یک پسر» نمونه می شدم.
متأسفانه آن وقت ها «مادر و پسر نمونه» شدن متهوک بود. یادم هست، همان وقت ها در چکوسلواکی پسری نسبت به پدرش، که بازداشت شده بود، اظهار تنفر کرد: جمال امامی و دیگران انگار عقرب در پیراهنشان افتاده باشد گریبان چاک زدند و فریاد سر دادند که «وای چه نشسته اید که کمونیسم پایه ی خانواده را خراب کرد – خراب کرد، آقا! بکوبید سر این اژدها را، که اخلاق را بلعید!» (البته آن وقت تلویزیون نداشتند – امامی و دیگران را می گویم – ولی البته اخلاق داشتند، تا دلت بخواهد. اما وقتی تلویزیون پیدا کردند اخلاق متناسب با آن یافتند، که بنای آن بر همین «همکاری های ملی» بود! یعنی اول پسر را به بد و بیراه گفتن به پدر و مادر وامی داشتند و بعد اعدامش می کردند، و بعد مصاحبه اش را برای اقوام و خانواده و تهذیب و تزکیه ی میهن پرستان پخش می کردند – و این البته یک جریان کاملاً اخلاقی بود!) «بله، غیر از روزنامه و مسئول و رهبر حزب و دبیر کمیته کسی را قبول ندارند؛ خیال می کنند دیگران اگر مضرّ نباشند حتماً عبث اند. وقتی حرف میزنی طوری به آدم پوزخند می زنند و نگاه هایی به آدم می کنند که آدم می خواهد پوست بیندازد – انگار دلقکی، یا که یک لاشه ی گندیده ای! عروسی؟ نه آقا، این از رسوم پوسیده است، این یک رسم فئودالی است! این رسوم را
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نگهبانان سحر و افسون» پاس می دارن! فکرش را بکن! عقد...! مثل این که آدم نمی تواند سوسیالیست باشد و عروسی بکند، یا اگر صیغه ی عقد بخوانند لنین در قبر می لرزد! دختر مردم را برمی دارند و خیلی «طبیعی» می برند – برو که رفتی! کجا؟ - «زندگی مشترک!» «ازدواج رفاقتی!» تا بعد یک بچه روی دستش بگذارند و برش گردانند خدمت سرکار، یعنی همانی که مسخره اش می کردند! و تازه کلی هم تعجب می کنند که می بینند تو اظهار ناراحتی می کنی. این که ناراحتی ندارد! توافق نداشتیم، از هم جدا شدیم، می تواند برود با یکی دیگر که توافق بیشتری با او داشته باشد زندگی کند! ملاحظه می فرمایید! – آن وقت همین آقایان معتقد به تکامل و مراحل تکامل جامعه هم هستند، و تا لب بترکانی چندین فصل از کتاب را که یادشان داده اند مثل بلبل از حفظ تحویلت می دهند. مسائل ملی و محلی و این جور چیزها را ول کرده اند و رفته اند سراغ مسائل جهانی؛ در حالی که هر روز تجربه می کنند؛ می دانند برای اینکه آدم از اینجا به تهران برسد باید از همدان و این جور جاها بگذرد – از همین خودش شنیدم که می گفت تا از صفر نگذری به یک نمی رسی – راست هم می گوید، من ریاضیات نخوانده ام، ولی این را می فهمم – ولی حالا می خواهد با یک جست به میلیون برسد... درست قضیه ی همان ماهی هایی که در آب بودند و دنبال آب می گشتند... باز خدا پدر آنها را بیامرزد که اقلاً می گشتند؛ اینها نمی گردند هیچ، در حلقشان هم که می ریزی حاضر نیستند فرو بدهند...»
یا «نه، می خواهم بدانم با این پیرمرد چرا مخالفت می کنید؟ (منظورش دکتر مصدق بود) چه مخالفتی دارید؟ هر روز خدا میتینگ، هر روز خدا اعتصاب، هر روز خدا مزاحمت – چیه، چه خبره، چرا؟ - البته خودت می دانی، من زیاد هم بدم نمیاید، چون خودت که می دانی من با مصدق موافق نیستم، من شاه پرستم و معتقدم که سلطنت نظام طبیعی ما است، و می خواهم سر به تن مصدق نباشد – آن چیزهایی که من دیده ام تو ندیده ای.. از کجا ببینی!؟ حالا هم اگر این شاه نباشد همین «دوستان» تسمه ای از گرده ی این مملکت می کشند که حظ بکند، و مارکسیستی از سرکار می سازند که دل مار به حالش کباب شود. به هر حال، قاعدتاً باید با شما موافق باشم چون تصور می کنم اعلیحضرت هم با ملی شدن نفت موافق نیست – نباید هم باشد – مگر می شود با یک مشت مردم لخت وپاپتی ا امپراطوری انگلیس درافتاد؟ از آن حرف هاست! مرد حسابی، این را دیگر باید بدانی که ما کشور منابع هستیم! ما حق نداریم که هر غلطی که دلمان می خواهد بکنیم. نفتمان را خودمان استخراج کنیم و بفروشیم! لابد به قیمت دلخواه، آره!؟ که تو آنچوچک بخوری و پز بدهی، و انگلیسی و آلمانی گرسنه باشند! اصلاً کی گفته که تو می توانی آزاد باشی؟ واقعاً می توانی باشی؟ نه، انصافاً! نه، تو نمی توانی آزاد باشی، آخر اگر آزاد باشی از این غلط ها زیاد می کنی. او باید آزاد باشد – انگلیسی را می گویم – چون باید کار کند، و بر نتیجه ی کار خودش نظارت کند، مجلس و نمایندگان واقعی داشته باشد، که کسی جرأت نکند از کارش بدزدد. تو می توانی بنشینی زیر سایه و اصلاً کار نکنی؛ نفت اینقدر هست که به توهم برسد» (عجب حرفی می زند بابا، پس نفش توده ها در این میان چه می شود!؟ راستی، به قول یکی از دوستان نقش توده ها در واقعه ای مثل واقعه ی هیروشیما چیست؟)
«من مخالفتم معلوم است، ولی شما چرا؟ چون گفته نفت در سرتاسر مملکت ملی باشد؟... حالا من از تو می پرسم – تو هم اقلاً برای اطلاع شخصی خودت هم که شده از کمیته هات بپرس – بپرس چرا نفت شمال ملی نشود؟ چون «دوستان» برایش دندان تیز کرده اند؟ بالاخره باید حسابتان را با این مملکت روشن کنید: شما یا روسی هستید با ایرانی؛ اگر ایرانی هستید مخالفتتان باید چیزی باشد شبیه به مخلفت من؛ اگر هم روسی هستید بگویید؛ تا اقلاً بفهمیم با کی طرفیم. ولی من به عنوان یک ایرانی از شما می پرسم: چرا نفت شمال را باید بدهیم به روس ها؟ جواب بده! اصلاً شما چه کاره هستید؟ هی اتحاد شوروی، اتحاد شوروی. مگر اتحاد شوروی به شما وکالتنامه ی محضری داده که برایش امتیاز بگیرید؟ مگر اتحاد شوروی به شما خط داده که هر کی به شما گفت بالای چشمتان ابرو است توهین به اتحاد شوروی تلقی شود؟ من به شما معترضم، ولی اتحاد شوروی را برای ایران مفید می دانم؛ اقلاً این را می دانم که اگر اتحاد شوروی نبود ما را خام خام خورده بودند. ولی در ضمن می دانم که اتحاد شوروی خودش زبان دارد، رادیو دارد، سفیر دارد – و احتیاج به وکیل و قیّم ندارد... این فضولی ها به شما نیامده است. شما هم شده اید نوکر رحمان خان خودمان – آخر آن مردکه هم وقتی می گوید فلان کار را بکن، یا برو فلان جا فلان کار را انجام بده، برمی گردد میگوید: «ققربان، من به مصلحت نمی دانم.» مرد حسابی، تو نوکری، گفتند چای بریز بگو چشم و بریزف گفتند نریز، بگو چشم... به مصلحت نمی دانم یعنی چی؟!
نفت را بدهیم به روس ها! کی گفته بدهیم به روس ها!؟ - از خودش درمی آورد - از همان تیپ صحبت های میراشرافی و عباس شاهنده! آخر من چطوری برایش توضیح می دادم که بابا اتحاد شوروی استثمارگر نیست، نقطه نظرهای استعماری ندارد، دوست ملت ما است، اگر او نفت شمال را استراج بکند هم صنعتی در آنجا پا می گیرد و هم حضورش در آنجا پارسنگی در برابر حضور امپریالیست ها است؟ او که این حرف ها را قبول نداشت، اصلا گوش نمی کرد: صغری و کبرای خودش را می چید و به نتیجه مطلوب خودش می رسید: موضع و منافع طبقاتی خود شرا طوری محدود کرده بود که آنقدر از سوسیالیسم وحشت داشت از خود شیطان نداشت: می ترسید سررشته کار یکهو دربرود و به اصطلاح او مملکت بیفتد به دامان روس ها و دست یک مشت عمله بنا، و امثال صوفی رسول و مراد. اغلب از خودش شنیده بودم می گفت: «شما انقلاب ندیده اید، وای به روزی که رعیت جای بیل و کج بیل تفنگ به دست بگیرد!» حق هم داشت: او اهل کار نبود. عمری مفت خورده و خوابیده بود، و سوسیالیسم هم قانون اولش بود، و کسی که کار نمی کرد، حق حیات هم نداشت... خوب که درمی ماند می گفت: «سگ زرد برادر شغال است.» یا «خویش خویش است و غیر بیگانه» . انگار محیط عشایری است که وقتی اختلاف بین دو طایفه رو می دهد فتاح خان پسرعمو که تا حالا بااو کارد و پنیر بوده، نیمه کاره از زیر دست دلاک درآید و با یک ور سورت نتراشیده به کمک او بشتابد! معتقد بود چون دکتر مصدق خودی است و در مقابل بیگانه قرار گرفته حالا که کار به اینجا کشیده - که به عقیده او در اساس اشتباه بوده و نمی باید می کشید - دیگر نباید پرسید که تو چه گفتی یا حرف حسات چیست؟، و باید دربست تاییدش کرد - کما اینکه اعلیحضرت هم می کند - و در این موقعیت به او کمک کرد، و تصفیه حساب ها را گذاشت برای بعد.
این به نظر من به نوع اپورتونیسم بود. تا این کلمه را می گفتم بابا منفجر می شد. می گف: «اپورتونیسم! اگر فحش است راست می گویی فاریسش را بگو تا صد درجه بدترش را تحویلت بدهم و ده تا کبفت تر هم رویش بگذارم؛ اگر نیست مثل بچه آدم خودش را بگو - اینهم شد مساله «ایسم» «ایست» و «کمون های اولیه» ؟! چرا شما شده اید مثل انتر، که حتما باید از کارهای دیگران تقلید بکنید... اقلا خودتان هم یک کمی فکر بکنید - پساین مغز را خدا برای چه داده؟:» بعد خودش به خودش اعتارض می کرد،می افزود: «هیف من هم کجای کارم! اگر مغز داشت دنیال یک مشت عمله راه نمی افتاد. مردم با هر حقه و دوز و کلک و واسطه تراشی که شده خودشان را بالا می کشند، آقا مثل کره شتر روز به روز پس ترمی رود. تازه می خواهد بشود صوفی حسن! برایاین رفتی تو حزب؟! صوفی حسن شدن که دیگر حزب بازی نمی خواست؛ به تحصیل احتیاج نداشت؛ می گفتی خودم یک تکه زمین بهت می داد...») - البته به نظر من کسی که در این میان خویش بود اتحاد شوروی بود - این را حزب دیگر بهتر از ما می فهمید. ابته در گوشه و کنار زمزمه هایی در خود حزب هم بود و روزنامه شهباز هم جوابی در همین حدود - در حرود این چیزهایی که گفتم - به این غرولندها داد. ولی بابا همچنان انگار که من نماینده تام الاختیار حزب باشم می گفت: «بله، ظاهرا آقایان ی خواهند جامعه را خوباز هم بپاشند و هر تکه اش جایی برود تا بعد انشاءالله حکومتی انقلابی بیاید و این تکه هایی را که خدا می داند هر کدامش کجا رفته است با دست من و تو و امثال ما جمع کند و از نو جامعه ای «طارز نو» بسازد! ای احسنت، دستت درد نکند. اوستا که خوب می سازی! عینا شده اید شطرنج بازی که جز صفحه شطرنج به چیز دیگری توجه ندارد و از تمام فضا و مکان موجود، تنها حرکات مهره ها را در خانه های صفحه می بینید - آنهم نهخانه های طرف مقابل را! و تازه شما شطرنج بازی هستید که نشسته اید و با خودتان شطرنج می زنید و می دانی متاسفانه این قبیل شطرنج بازها حتی با خودشان هم صادق نیستند! نه، اصلا بگو با این همه طبقه بندی هایی که می فرمایید: «بورژوا، خرده بورژوا!» رولتر، وابسته، نیمه بی حال، (دهقان میانه حال را به تمسخر به این لفظ می خواند)، چه کسی می تواند تضمین کند که این برداشت منتهی به یک نفرت کور نخواهد شد و چکمه و شمشیر را بر ملت حاکم نخواهد کرد؟ مگر در همنا کعبه تان «بابا بزرگ» کم آدم کشت، و هنوز کم می کشد؟ - چطور شد بر حسب این طبقه بندی ها تو آنچوچک شدی آدم، من شدم طفیلی!؟ این طوری می خواهید طبقات و ملیت را حذف کنید و برابری و برادری و وحدت انسان ها را تامین کنید؟ والله ما تا حالا برادری زورکی ندیده بودیم. شنیده بودیم، عقیده را نشر می کنند، اما تحمیل نمی کنند. جدا خیلی هالو تشریف دارید! باشد مخالفت بکنید، بکوبید: اگر کوبیده شد که «بابابزرگ» به استناد قرار داد وثوق الدوله، و توده بازی شما، سهمش را می گیردغ اگر هم کوبیده نشد شما به استناد سبیل «بابابزرگ» باجش را مطالبه می کنید - حالا در این میان یک مشت جوان مردم از بین رفتند، بزوند، فذای شاخ سبیل «بابابزرگ»! ولی من از شما می پرسم این چه اخلاق سوسیالیستی است که ارباب شما می فرماید ما را هم از این نمد کلاهی است؟ این باجگیری است - گردن کلفتم، شتیل قمار یم خواهم - نه، جدا، مگر با بلانسبت خر مرده ایم که فی سبیل نعلمان را می کنند؟ چون ضعیفیم، چون انگلیس به ما ظلم می کند و می برد، چونآمریکا می خواهد بردف تو هم - امید زحمتکشان جهان - سینه جلو می دهی، که حالا که دیگران می برند ما هم هستیم!؟ بابا، ای والله... گلی به جمال این سوسیالیسم و اخلاقتان

پایان قسمت ۱۶
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۷
سپس برمی گشت و به خنده می گفت: «راستی، جان بابا، بابا «بابابزرگ» را؟»
من لبخند می زدم – با ابهام – چون بابابزرگ چیز دیگری بود، بابابزرگ سکاندار سفینه تاریخ بود، رهبر پرولتاریای جهان بود، در حالی که بابا یک بابای ساده بود، که همه اش متلک می گفت.
بابا دنبال فکر خودش را می گرفت و می گفت:" یارو حالا بمب اتمی ندارد، کک توی تنبانش افتاده و شما را دست انداخته: میتینگ بدهید ، امضا جمع کنید، امضا جعل کنید تا من به امریکا بفهمانم که اگر تو بمب اتمی داری من هم این هالوها را دارم – آنقدر که روی زمین است دو آنقدر زیر زمین است ... تکان خوردی همچنین پشت جبهه ات را به هم می ریزم که تا قیام قیامت نتوانی جمع و جورش کنی ... بخند ، اشکالی ندارد، بخند بعد می بینی – یعنی اگر عمری باشد خواهیم دید. آه ، من مرده تو زنده ، یادت باشد به این نشانی که نشسته ام و عرق می خورم و تو داری سر پول چانه می زنی و من هم ندارم، ( می خندد و دندان های طلایش را نشان می دهد – من زیباتر از خنده بابا کمتر دیده ام) " یعنی داشته باشم هم چون امپریالیسم نمی دهم؛ زور که نیست . وانگهی بیشتر رعایت شخصیت ترا می کنم: آخر ننگ است برای یک کمونیست که دست گدایی پیش یک امپریالیست دراز کند! – هر چند چه ننگی! مگر بابابزرگ کم گرفت؟ یادت باشد یک روز که خودش بمب اتمی ساخت آن وقت این چیزها هم پوف! دود می شود و می رود هوا ( من در دلم به ساده لوحی بابا و امثال او می خندم: نمی دانستم که هر چیزی اوجی دارد و آن هنگامی است که علل و اسباب فعالیت بکار افتاده اند و یا نتایج تطبیق می کنند) " بله ، آن وقت شما را مثل کهنه فلان می اندارد دور: پارسال دوست امسال نه آشنا بلکه بیگانه ، و حتی دشمن. آنهم کی ؟ وقتی که پلیس تک تک تان را شناخت و نشان کرد: آن وقت می افتد به سازش با امریکا و مثل روباه خودش را از شر کک های مزاحم خلاص می کند و در هر دو صورت فرقی به حال شما نمی کند: شیر یا خطی است: اگر شیر آمد او برده اگر هم خط آمد شما باخته اید... جریان روباهه را برات گفته ام؟"
وای، باز هم افتاد به قصه گفتن! هر وقت در می ماند می رفت سراغ قصه و مثل و شعر.
" ... نه؟ خوب پس گوش کن. روباه وقتی تنش را کک می زند کهنه ای به دهن می گیرد و می رود کنار رودخانه . آرام آرام ، آهسته آهسته می زند به آب ... نخند، گوش کن، اقلا یک چیزی یاد بگیر – خنده ندارد گریه دارد! آب انگشت انگشت بالا می آید و کک ها از ترس آب انگشت انگشت بالا می روند ... یک کم دیگر – و باز کک ها بالاتر می روند، و باز هم یک کم دیگر ، آنقدر که فقط انتهای کهنه و پوزه اش از آب بیرون بماند – حالا دیگر تمام تنه و گردنش توی آب است – بعد، سر را هم یواش یواش در آب می برد و کک ها را به تمام و کمال می راند روی کهنه – بعد یک هو کهنه را ول می کند – و دِ بدو! مثل رفقای بالا! آنها هم دو دستی شما را تحویل می دهند، و بعد وقتی از شر شما خلاص شدند می افتند به معامله! فرق نمی کند چه خودشان تحویل بدهند چه اینها بگیرند ، چون تک تک تان را شناخته اند و حتما می گیرند، و وقتی گرفتند دوستان جهانی فلانشان را به شما نشان می دهند و شما می مانید و یک مشت زن و بچه ی ویلان و سرگردان ... می گویی نه ، می بینیم- اه ، من مرده تو زنده، ولی اگر آن روز گفتم و این چیزها را به رخت کشیدم آن وقت دیگر شرایط عینی و شرایط و اوضاع و مقتضیات جهانی و حفظ صلح و این چرندیات را برایم قطار نکن!"
گیلاسش را خالی می کرد و با قیافه ای تشویق آمیز مرا می نگریست و در ادامه سخن می افزود : " خودتان هم می دانید ؛ خودتان هم وقتی کلاهتان را قاضی می کنید می داندی که این حرکات درست نیست، ولی متاسفانه تو رودبایستی گیر کرده اید." و خنده کنان می گفت:" قضیه ی ان خان را که می دانی؟ آن خانی که در چاه مستراح افتاده بود؟"
من لبخند می زدم ؛ می دانستم که منظوری ندارد ، می دانستم تا مقادیری قصه و مثل تحویل ندهد پول را نمی دهد، با لبخند و طوری که خود را از تنگ و تا نمی انداختم می گفتم:" نه!" – یعنی باشد حالا که پرت و بلا می گویی ، بگو این یکی هم روش.
می گفت :" یک وقت چاه مستراحی ریزش کرده بود خانی، نظیر همین حسین خان، یا عبدالله خان خودمان ، افتاده بود توی چاه، مردم لب چاه جمع شدند، نگاه کردند ، گوش دادند... خوب که گوش دادند دیدند مثل این که صدایی می آید . صدا زدند... جواب داد! – طوریش نشده بود – طناب انداختند ؛ طناب را کشیدند... ولی طناب خالی بالا آمد! گفتند :" مگر دست هایت طوری شان شده؟" گفت:" نه." گفتند:" پس چی؟ - پس چرا طناب را نگرفتی؟" گفت:" آخر دست هام را زده به کمرم." گفتند:" خوب از کمرت برشان دار!" گفت:" آخر اگر دست هام ار از کمرم بردارم از خانی می افتم!" ولی من به تو قول می دم از خانی نمی افتی، ما قبولت داریم. بیا، بیا به خاطر بابا از این خر شیطان بیا پایین." سپس آهی کشید و می گفت:" آه، من هم آهن سرد می کوبم، می دانم که گوش نمی کنی. تقصیر از تو هم نیست . همه اینطورند، این قرار ومدار طبیعت است: برگ و ساقه ی امسالی قصه احوال زمستان و بادهای نابهنگام را از برگ و ساقه پارسالی نمی پرسد –جای برگ و ساقه پارسالی سبز می شود، اما به راه خود می رود، به قول خودمان هیچ بچه ای از گدار باباش به آب نمی زند، بعلاوه ما که برگ مرده ایم، تجربه مان هم مرده است، زنده اگر تقلید بکند به زنده تقلید می کند، ما که زندگی مان هم شبیه مرگ بود – ای روزگار!" سیگاری آتش می زد و دنباله ی فکرش را می گرفت :" بله جناب ابراهیم خان، عیب شما این است که اخلاق را وارد سیاست می کنید، در سیاست از این خبرها نیست؛ در سیاست سازش هست؛ زد و بند هست ، خرید و فروش هست ، بده بستان هست. آره جونم، همین بابابزرگ همچین شما را بفروشد که نفهمید. شما شده اید آن پیرمرد روسی، و من به تو قول می دهم که از حالا ورشکسته اید. می گفتند پیرمردی روسی در تبریز دکان باز کرده بود. مشتری می آمد. می گفت:" مسیو، تخم مرغ داری؟ مسیو می گفت:" نه ندارم." – " کره تازه داری؟ " – " نه ، ندارم." در حالی که دکانش پر از تخم مرغ دو کره بود، ولی به قول خودش " تازه " نبود. مال دیروز و پریروز بود. او هم مثل شما اخلاق را وارد تجارت کرده بود! بله جناب ابراهیم خان، شراب ار خر خورد پالان ببخشد! حکایت شما شده است حکایت ان یارویی که دهش را می فروخت که در ده دیگر کدخدا بشود! وابستگی را با وابستگی عوضی گرفته اید..."
البته آن وقت ها من در محیط فکری دیگری بودم و در عالم دیگری سیر می کردم – همانطور که خودش گفته بود اگر می پذیرفتم عجب بود، هر چند که متاسفانه بخش زیادی از این چیزهایی که گفته بود درست از آب درآمد. من ان وقت پوزخند می زدم ، و نگاهش می کردم – از همان نوع نگاه هایی که خودش توصیف کرده بود؛ و پیش خودم می گفتم:" ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟ ما می خواهیم دنیا را اصلاح کنیم، آقا برای فرد گریبان چاک می زند! همه اش در این فکر است که من به خطر نیفتم، تا در واقع سرمایه گذاریش به خطر نیفتد و با من و مدارک و تحصیلاتم قدم بزند و پز بدهد و خودش را رخ مردم بکشد ... بله ازدواج... ای امان از این کهنه پرستی ! آینه ، شمعدان، عقد ، مهریه ! انگار صیغه عقد از آسمان نازل شده! تو قبول من قبول! حالا خیلی حالا و حوصله داشتی می روی سر قبر دکتر ارانی و قبولی را آنجا اعلام می کنی ... روباه! آره آنهم اتحاد شوروی یا حزب! هی! تا پریشان نشود کار به سامان نرسد. راستی در این دنیا چیزی هست که در نظر بعضی ها مسخره نباشد؟
باری ، رفتیم که واقعا تقسیم بشویم. حالا دیگر معتقد به دو نوع انسان هستیم: انسانی که زندگیش ارزش دارد و انسانی که زندگیش هیچ ارزشی ندارد. به عبارت دیگر دو نوع انسان وجود داشتند: یکی خودی و دیگری غیر خودی، به سخن دقیق تر، دشمن. حتی توقعی هم بود که پاره ای اوقات به صراحت هم بر زبان می آمد: می گفتند با اشخاص غیر همفکر معاشرت نکنیم. البته من بعد ها فهمیدم که فقط در کتاب های بی بها است که مردم را طوری به قالب می زنند که دشمن صرف یا دوست مطلق اند و آنها را به طور کلی در اردوگاه های متخاصم جا می دهند. حالا می فهمم که مردم روابطی دارند. مناسباتی دارند، عواطفی دارند، اینها را نمی شود نادیده گرفت. من چطور می توانم دوست ایام تحصیلم را به صرف این که مثل من فکر نمی کند نادیده بگیرم، یا از کمک به او چشم بپوشم یا متوقع کمک از او نباشم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
کم کم عادت می کنیم با افکار و عقاید دیگران زندگی کنیم . ظاهرا می رفتیم که دیگر قادر نباشیم به کسی که فکر مستقل داشته باشد یه به شیوه ای جز ما فکر کند حق حیات و اجازه بیان از فکر را بدهیم : حتما باید آن فکر یا اظهار را نفی می کردیم و عنداللزوم تهمت هایی هم وارد می آوردیم . خصال کسانی را که با ما نبودند از نظر دور می داشتیم یابه کم می گرفتیم ، اگر کسی با ما بود " خبر دار" ی که می داد لباسی که می پوشید حرفی که میزد... همه چیزش واقعا عالی بود، نقص نداشت: از قدیم و ندیم سگ خانه معشوق ابوعطا می خواند. حزب هم مثل یک شخصیت داستانی است، برای نویسنده – بویژه اگر نویسنده عشق و دلباختگی خود را در آفرینش آن بکار گرفته باشد... آن وقت دیگر خودش کاری ندارد، جز این که با دلواپسی از پی اش راه بیوفتد و گزارشگر احوالش بشود.... با شیفتگی...
تقصیر از ما نبود. آن وقت ها این طور بود. راست است آن وقت ها هم گاه غری می زدند و چیزهایی در این حدود می گفتند، ولی مگر گوش کسی بدهکار این حرف ها بود؟ اینها را اشخاصی از قبیل بابا و دوستانش می گفتند – و عجب انکه بابا نخوانده ملا بود: مثل این که همه این حکمت ها را از همین قصه ها و مثل ها آموخته بود! البته گاه این برای این که مرا خیط کند پنهانی کتابی می خواند و مطالبش را در قالب قصه های خودش می گفت.
باری، می گفتند:" حزب آدم را خراب می کند و از زندگی دور می سازد – عینا مثل یکی از قهرمانان تورگنف- جمعی با مشترکات احساسی بیش و کم نزدیک را به دور هم جمع می کند، این یا آن نقاط مشترک را تقویت می کند و زندگی عادی را تبدیل به زندگی ماشینی می کند ؛ گفتگوی معمولی و عاطفی را تبدیل به بحث سازمان یافته می کند، انسان را از انزوایی در می آورد و به انزوایی دیگر می کشد: از اداره به باشگاهی که خود نوعی اداره است ، جایی مثل باشگاه بازنشستگان یا خانه پیران – با این تفاوت که اگر آنجا تخته نرد بود اینجا شطرنج ذهنی و بازی با الفاظ است – فردا از سر و دل زندگی و سازندگی و تفکر به معنای دقیق کلمه عاری می سازد و او را درگیر خرده گیری های تکراری و تکیه کلام های تکراری می کند که با زندگی ربطی و نسبتی ندارند. در این باشگاه هر کس به خود حق می دهد در خصوصی ترین زوایای احساس و عواطف رفقای هم محفل خود وارد شود و انگشت کثیف خود را در زوایای روحش فروکند و آن را بکاود؛ جوانان را به قیافه پیران در می آورد ، خودنمایی را به جایی می رساند که رفیق از رفیق می خواهد راهی پیش پای او بگذارد که برای این که نیرو و انرژیش بی جهت در راه های غیر حزبی و البته غیر مفید تلف نشود بتواند از میزان عمل جنسی مشروع خود بکاهد – درست توجه می فرمایید؟ - چون فکر می کند به سود حزب و بالنتیجه به سود بشریت نیست ! – حقه بازی رفیق را می بینید؟
آن وقت کسی از این حکما نمی پرسید و خود آنها هم انصاف نداشتند که بنشینند و کلاهشان را قاضی کنند که بی حزب هم بار منزل نمی رسد . هر حکیمی هر نویسنده ئا ی هر روشنفکری ، تک تک و به طور پراکنده چه غلطی می تواند بکند؟ جز این که تک تک کتک بخوردند و تک تک دست و پا بزنند؟ درست است، زندگی حزبی آدم را محدود می کند ما هم خیلی مقید بودیم، و مثل آن خان طرف های ما شق ثالثی نمی شناختیم، او هم یک مشت طلبه ی ناقلا داشت که هر وقت هوس خوردن گوشت می کردند برای خان پیغام می فرستادند که گوسفند را لطف می کنید اینجا بیاورید یا ما انجا خدمت برسیم بخوریم؟ و خان که شق ثالثی نمی شناخت می گفت: نه ، شما نیایید می فرستم آنجا . ما هم شق ثالثی نمی شناختیم: قضیه دو طرف بیش نداشت: دموکراسی و مرکزیت. در شرایط فشار، دموکراسی فدا می شود- دیگر نمی پرسیدیم چرا و چقدر؟ چرا همه اش؟ صحبت همه ای در بین نبود، مقدارش برای هیچک از ما به درستی معلوم نبود. جریان حزب عینا اعلامیه ی حقوق بشر است: که فقط در قوانین اساسی معتبر است: آزادی بیان را تضمین می کند، اما برای ازادی بعد از بیان ، بلافاصله " مصالح " مملکتی را پارسنگ می کند و آزادی دولت ها را در اداره ی امور داخلی خود عنوان می کند:تو آزادی اما تا وقتی که خلاف مصالح حکومت حرفی نزده ای...
بعضی ها هم می گویند – آنهم حالا – از درون باید اصلاح کرد. این یک راه حل خوشبینانه است: تویک نفری و حوزه حداکثر پنج نفر است؛ به فرض محال اگر این عقل و تجربه را هم داشته باشی و خیلی جوان نباشی دیگران ندارند و هستند و تو یک نفر در برابر چهار نفر قرار می گیری – و اگر خیلی اصرار کنی و مطالبت را در خارج از حوزه عنوان کنی مرتکب بی انضباطی می شوی و در آستانه اخراج قرار می گیری! بعلاوه توجه به داخل ناگفته، از موارد ممنوعه است: می گویند جز در محیط اعتماد متقابل نمی توان کار کرد – درست هم می گویند. گذشته از این، اگاهی مثل چراغ است برای اتومبیل ، وقتی خوب است که نورش متوجه خارج باشد، اگر داخل باشد راننده را مستاصل می کند و تصادفش حتمی است: تو اگر زیاد به درون خودت توجه کنی بیمار می شوی، اگر جای قلب و کبد و این جور چیزها را ندانی بهتر است، اگر بدانی در احوالشان مطالعه کنی تا بجنبی تیر می کشند و بازی در می آورند. در چیزهای ساده تر: تو اگر بخواهی آگاهانه بخوابی و سعی کنی بدانی که چه وقت خوابت می برد اصلا خوابت نمی برد.... و با تمام این احوال به فکر کسی نمی رسد که لامپ کوچولویی در درون اتاق اتومبیل نصب کند که راننده اقلا وقتی می خواهد سیگاری دود کند قوطی سیگار و کبریتش را پیدا کند...
در این سن وسال همینطور است: تو همین می توانی انتخاب کنی . جز این هم نمی شود: تنها راه رفتن یک ساعت خوب است ، دوساعت خوب است، حداکثر سه ساعت – همیشه که نمی شود تنها راه رفت. آدم رفیق راه می خواهد – رفیق راه هم مثل تو انسان است ، و خصوصیات فکری و روحی خودش جا افتاده است و برای خودش راه و روشی دارد و به خاطر تو راه و روشش را تغییر نی دهد – نمی تواند تغییر دهد – اگر هم گفت تغییر می دهد بدان که راست نمی گوید: این وعده شبیه وعده های پیش از عقد زناشویی است – آن دسته هم همین طور. بنابراین وقتی می روی باید بروی تو خط، اگر خارج شدی به خط برت می گردانند، اگر نیامدی خوب، طبعا رانده می شوی، البته حالا که فکر می کنم که برای طبایع انساندوست هیچ لزومی ندارد که در تمام موارد با هم منطبق و موافق باشند – چون مساله اساسی بشریت و ارزش های انسانی است ، ولی همانطور که گفتم آن وقت ها جوان بودم، و برای جوان این حرف ها مطرح نیست. کمیته ی مرکزی گفت خوب است خوب است، گفت بد است بد است – این دیگر رد خور ندارد. پیداست که نزدیک شده بودیم به روابط قدیم: " کتاب می فرماید"، جز این دیگر حامل و مفسر و کتاب عوض شده بودند، و کتاب و واسطه ی دیگری در میان آمده بود.
" خودت را کنار بکش!" از آن حرف ها است! بابا چه می دانست که جامعه است، مثل میدانی که میتینگ در آن برگزار کرده باشند... آدم ها به آدم برمی خورند، فشار می آورند، و آدم را از مسیر خود منحرف می کنند، یا در مسیر درست می اندازند... به هر حال فشارهای اطراف را به یکدیگر منتقل می کنند. من بالاخره باید با یکی بجوشم، حرفی را بپذیرم، حرفی را نپذیرم... از این بیشتر از آن کمتر... اگر آنطور که او می خواهد خودم را کنار بکشم، این امکان ندارد – باید در هوا شناور باشم، و تازه در هوا هم شناور باشم باز نظر او تامین نیست، چون سرانجام باد و توفان آدم را می برد و به جایی می راند ... " خودت را کنار بکش "
با این تجهیزات به شهر کوچکمان می روم. همه چیز را زشت وحقیر و کثیف می یابم: اینک فقری را که در آن می زیستیم در می یافتم، یا آنقدر که این قیاس ، قیاس با تهران و خوانده ها و شنیده ها امکان دریافتش را می داد. به هر حال می دیدم که آنچه ما می کنیم زندگی نیست، و خاک و خل لولیدن و گرسنگی خوردن و با انواع بیماری ها مبارزه کردن و آماده شدن برای مرگ و فرموشی است؛ و هنوز دو روزی از بازگشتم نمی گذشت که یاد تهران و رفقا معذبم می داشت.
مادر بزرگ همان بود که بود؛ فرقی نکرده بود جز اینکه پیرتر شده بود و کمتر می شنید، ولی همچنان یک پارچه عاطفه و درد بود و صبح ها همچنان می گریست – برای بدبختی خودش. این اواخر درد دیگری بر سایر دردهایش اضافه شده بود: درخت تبریزی خشکیده بود و انگار ریشه ی خود او بریده باشد عمده افسردگی و خشکیدگی کنده ی آن به وجودش سرایت کرده بود. نخشکیده بود، آن را خشکانده بودند: درخت در کنار دیوار مجاور خانه ی عمو فیض الله بود و چون جوی آبی از حیاط خانه عمو فیض الله روان بود طبعا به آنجا ریشه دوانده بود؛ آنها هم با مادربزرگ – که گاهی اوقات بی جهت به همسایه ها می پرید – لج کرده و ریشه را بریده و درخت را خشکانده بودند. و حالا مادربزرگ بود که این قضیه را دستاویز کرده بود و ضمن این که از پدربزرگ یاد می کرد غر می زد. می گفت:" صد دفعه به او خدا بیامرز گفتم – تو اون وقت ها نبودی – صد دفعه بهش گفتم این تبریزی رو اینجا ننشان- ده قدم اون طرف تر بنشان؛ اینجا نزدیک خانه ی همسایه است، آب از تو خانه شان رد می شه؛ ریشتو نده دست اون ها. به هوای آب ریشه می دوانه و میره اونجا، و اون وقت هر وقت می خواستند به ما دهن کجی کنند می گیرند ریشه را می برند و درخت را می خشکانند – ولی تو که می دانی چه وقت به حرف من گوش داد؟ اگه اون وقت گوش داده بود حالا این جریان پیش نمی آمد و این درخت بیچاره خشک نمی شد؛ گفتم صد بار بهش گفتم، این درخت را اونجا ننشان، دو قدم اون طرف تر بنشان – مخصوصا اونجا کاشت که ریشه اش بره تو خانه همسایه – می گفت همسایه آدم با
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 15 از 24:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA