انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 24:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
خدایی است، با ما دوسته ،در و همسایه ایم ... تو خیال می کنی ! هر چی خاک اونه عمر تو باشه اونم مثل تو گمان بد به کسی نمی برد. پسرم آدم باید ریشه اش تو خانه ی خودش باشه، وقتی ریشه ات تو خانه همسایه باشه هروقت خواست قطع می کنه و آب صابون بهش می بنده و می خشکانه ... " پس از مقداری مکث ... " میگن تو هم وقتی توته (در کردی توله سگ) شدی صدا برحاشیه اشک بود. " همینم مانده بود، که بری تو توته بشی – که به خدا و پیغمبر پارس کنی ... کاری بکن آن مرد هم دیگر آن صنار سه شاهی را که برات می فرستاد دیگه نفرسته اونم که مثل خر مانده منتظر چشه ..."
حالا دیگر وقت هایی که حرف های گنده گنده می زنم ناراحت می شود ... ناراحت از این که دنیا دیده ام " در جواب قیافه اش در هم می رود :" چه بگم والله ... شاید هم اینطوره که تو میگی ... خدا میدونه !" و آه می کشد، اما باز نمی پذیرد...
کنده ی سوخته و شرحه شرحه شده و پر رگ و پی تبریزی همچنان برجا بود، سوخته از آفتاب چون آتشی که از کاروان بجا می ماند: اینجا و آنجا تلاشی کرده و نتیجه کوشش را به صورت دگمه های ریز و درشت بروز داده بود ، اما بی فایده . با دیدنش احساس عجیبی به من دست داد، انگار قسمتی از وجود مرا هم خشکانده و مقادیری از خاطراتم را که بر برگ های آن نوشته بودم به باد داده بودند. این احساس را یکبار دیگر هم تجربه کردم: سال های بعد از 33 بود، که حزب رفته بود و اثرش چون اثر آتشی کاروانی که با صدای زنگ آمده بود و بی صدای زنگ گذشته و رفته بود و بیابان را خالی گذاشته بود، هنوز در یادها پا به پا می کرد...
همانطور که بدن پس از قدری ناراحتی به تغییر آب و هوا و شرایط حیاتی جدید عادت می کند همین طور هم مردم شهر کوچک ما به شکل حکومت عادت کرده بودند: نسل پیران که زمان حال را با تاسف با گذشته نزدیک می سنجید ناپدید شده بود و چیز زیادی از او به جا نمانده بود و نسل جدید با امور معمول به صورت چیزهای عادی و روزمره خو گرفته بود. قیافه ها در هم شده و مقادیری ازصفای سابق از بین رفته است؛ مردم تعهدات و دلمشغولی های تازه ای پیدا کرده اند؛ نگرانی نوع دیگری به چشم همشهریان راه یافته ، اما در عوض نگاه ها و حالت چشم ها در مجموع زرنگتر شده است. مردم احساس می کنند که گویی خود را بازیافته اند، مثل آه فرو خورده ای که سرانجام مفری یافته است . راست است، کشور هنوز طوری به حرکت در نیامده بود که سنگ و چوب و درختان و ساختمان هایش با هم بحث کنند، ولی نجواها شروع شده است ... به قول خود آنها " حکومت گوزش را داده و قبضش را گرفته است" و آنها احساس می کنند و دریافته اند که از هیچ به هر حال چیزی شده اند ... درست مثل خودم که نفهمیده ام نقشی در این جهان بزرگ دارم. حزب ، روزنامه ، اتحادیه ... حالا اغلب " اعلامیه ها" و شبنامه هایی منتشر می شود، که اگرنه خودشان محتوایشان دهن به دهن می گردد و بازگو می شود و مسجد به مسجد و دکان به دکان می رود: دیشب شبنامه درکردند. انگار توپ در کرده باشند و به راستی هم گاهی چون گلوله توپ می ترکد. روزنامه می آید و شهر کوچک را با جهان مربوط می کند، آنهم با نوشته هایی که به مقررات ازلی و ابدی می تازد و به مرزهای مقرر ابقا نمی کنند – گویی اگر هم انقلاب صورت نگرفته هر کس فی نفسه انقلابی را تجربه کرده است. حالا درباره تقسیم زمین ، تقسیم کار، نابرابری های اجتماعی، و زورگویی مالکان و ماموران چیزهایی در قهوه خانه ها گفته می شود: جوانی که روزنامه را خوانده است برای دیگران تعریف می کند یا روزنامه راهمانجا می خواند و ترجمه می کند و دهاتی ها در عین حال که همچنان مثل گذشته – اما به با آن ایمان و اعتقاد – می گویند که خداوند پنج انگشت دست را مثل هم نیافریده و بزرگ و کوچک و دارا و ندار و زورمند و ضعیفی باید باشد تا زندگی بگردد ، درحالی که دست به ریش می کشند یا ریش یا بناگوششان را می خارانند و وانمود می کنند که به جای دیگری توجه دارند، به دقت گوش فرا می دهند – گاه حتی آشکارا بی ترس و هراس گوش می دهند ، واغلب تعجب کنان سوالاتی هم می کنند:" یعنی میگه این زمینی که من روش کار می کنم مال خودم باشه؟ آخه مال خانه ، من که اونو نخریدم یا که به ارث به من نرسیده؟" وخود را خشمگین هم نشان می دهند و در حالی که لبخندی درریش و چین و چروک های صورتشان گم شده است می گویند:" پدرسوخته های کافر چه چیزها می نویسند!" نگاهشان – نگاه دهاتی – ظنین است، تو گویی نسل ها در کمین بوده، یا در کمینش بوده اند، و اوخود را می پاییده است.
اعلامیه و شبنامه و روزنامه کلی باعث دلمشغولی است: ای خراب بشی دنیا ، حالادیگر صوفی حسن هم شده انقلابی ! می گوید به تهران شکایت می کنم، در روزنامه می نویسم!
راست هم می گویند: صوفی حسن دیگر صوفی حسن بشو نیست. اگر سابق از دست ژاندارم و رئیس و مامور سرباز گیری شکایتی داشت و دستش به جایی نمی رسید و دستش می انداختند و می گفتند که رفته و سنگی را برداشته و به تیر تلگراف کوبیده و خواسته باشاه در تهران صحبت بکند، و قاه قاه می خندیدند، حالا خود را تقریبا جمع و جور کرده اند، چون می دانند که صوفی حسن حالا با کسی شوخی ندارد و تلگراف هم می زند وعکسش هم در روزنامه چاپ می شود کار دست حضرات می دهد. البته نه اینکه حضرات را به صلابه بکشند، نه ؛ ولی حضرات می دانند که رفقا درگوشه و کنار گوش خوابانده اند و دندان تیز کرده اند و اگر گشاد بدهند در طرفه العینی محل های پردرآمد را از دستشان می قاپند.
ملاحسن باز نو نوار شده است، و باز قاضی عسکر است و جیره مخصوص را می گیرد : چهره گوشتالو وسرخ وسفیدش حکایت از مرغوبیت مواد و ماکول بودند جیره دارد – تا بعد اگر ایجاب کرد دردی عارض کند! – و پیداست که سدر وکافور و کفن هم از اعلی نوع ممکن تهیه می شوند. حالا صحبت از سابقه و سابقه خدمت و این جور چیزها می کند : دارد برای دوران پیری نقشه می کشد . ملا جلیل سردفتر است – به به ! ناز و کرشمه ای در لحن گفتار و شیوه ی رفتارش نفوذش کرده است که دیدنی است . با غنج ودلال بازی حرف میزند که انگار دختر هیجده ساله است و خواستگاران دو پشته ایستاده اند و در خانه اش را از پاشنه درآورده اند و او است که باید ناز کند و پشت چشم نازک کند. ریش تنکش چون شبه برق می زند – سنت است روغن مالیدن به ریش – وخنده ای شیطنت آمیز و بزرگوارانه در چشمانش به چشم می خورد که حکایت از تحقیر برهم فشرده ی سالیان دراز دارد: و می نماید در هیچ دانشی کسی را انگشت کوچک خود حساب نمی کند : از یک دانشمند ژاپنی حرف می زند، که به تازگی مسلمان شده بود: سوره جدید را خوانده بود ودیده بود آزمایشی که او کرده در آنجا هست! ومعطل نکرده بود... دست بر قضا هنوز مرخصی ام پایان نپذیرفته بود که به علت تخلفی که مرتکب شده بود از سردفتری معلق شد. شوهر خاله اش می گفت:" نینداختش، خودش نخواست، می گوید شرعا جایز نیست به اسم حق تمبر وعوارض و فلان و بهمان مالیات برای دولت جائر جمع کنم، مگه این دو روز عمر چقدر ارزش دارد که آدم قیامتش را به خاطر او خراب کند؟ راست هم میگوید... این هم روحانی نمای زمان "
خالو شریف بیمار است و خود را برای ورود به جهان شعر واقعی آماده کرده است: آری، می رود که در آنجا حالی بکند ودر ستایش بیکاری روحانی سرود دهد. به عیادتش رفتم؛ حال خوشی نداشت . گفت:" پیلی سیرین " هم زدند- منظورش پنی سیلین بود – " ولی افاقه نکرد ... البته امیدوار هم نبودمم .... چون به حضرت شیخ متوسل شده بودم ... خودم نه، بچه ها ... فرموده بود دعا کنم ... یعنی که دیگر کار دست ما نیست ." انگار سابقا کار دست او بوده و چشمانش پر اشک شد. دستم را در دستش گرفت، وافزود خوشحال است که می بیند که همان یکی دو تابستانی که با من کار کرده بحمدالله این نتیجه را به بار اورده – این هم باز از همان تکه هایی بود ه مادر بزرگ برایم گرفته بود. یک ماهی مرا فرستاده بود پیش خالو شریف که خط و ربطم خوب بشود. یادم هست در این یک ماه سه صفحه از کتاب بسیار کوچکی را خواندیم ، که اسمش را به یاد ندارم – آنهم او می خواند و من نگاه می کردم . البته هر چند گاه سر بر می داشت و به من می گفت:" هر چند خری سری بجنبان" یا " اگر نوشته باشند خر و مگس روی " ر" فضله انداخته باشد از کجا می فهمی که خر است و خز نیست؟" ابلهانه نگاهش می کردم و او همراه با لبخندی پر و زشت و گوشتالو می گفت:" این که کاری ندارد گه مگس را با زبان می لیسی! " و به استناد این گونه راهنمایی ها و آموزگاری ها هر عمل صوابم به بستانکار او می رفت و فی الفور دستور می یافتم که قربان کفش هایش بروم و کفش هایش را روی سرم بگیرم وحلوا حلوا کنم! – وبعد ورود در قلمرو ادبیات عالی، که آغاز و انتهای آن درام گونه ای بود بسیار لطیف ، واز نظر تربیتی فوق العاده تهذیب کننده ، چندان که هنوز هم اثرات آن در ذهنم باقی است.
خلاصه درام: مردی از شهر لیک که گویا در جغرافیای روزگار خود به هر علت آوازه ای داشته و در زمان خردی من مانند بسیاری از شهر ها و شهرت های تاریخ در بوته ی گمنامی افتاده بود – و خالو شریف البته
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
محل و موقع جغرافیایی آن را دقیقا می دانست اما مانند بسیاری از معلمین علمش را از من دریغ می داشت یا خود مرتبه ی دانش مرا قابل معرفی این جور شهرت ها نمی دید – راه می افتد به عزم این که با دختر سعدی – طبعا در شهر شیراز – دیدار کند و به او یک پیک پیک بزند. اما این پیک پیک چه بود و جزو کدام مقوله از ماکولات یا مشروبات یا مضروبات بود، باز خالو شریف سکوت می کرد، یا خود نیازی به توضیح نمی دید، چون از قیافه اش پیدا بود که با آن آشنایی و الفت نزدیکی داشته و مزه اش را هنوز زیر دندان دارد. من حالا هم نمی دان هر چند اکنون که عمری کرده و خواه ناخواه چیزهایی دیده و شنیده و کرده ام فقط می توانم حدس هایی در آن باره بزنم: در مثل بپندارم که چیزی بوده است از مقوله ی باده: یارو خوش کرده بیاید و با دختر سعدی یک پیک پیک از آن بزند ، که قاعدتا با توجه به صورت و تکرار لفظ باید دوبل بوده باشد – چیزی شبیه ویسکی دوبل، مثلا. اما از طرف دیگر، اگر این پیک پیک چیزی شبیه به یک پیک دوبل بوده در آن صورت منطق معمول حکم می کند که محل زدن آن نزدیکی بوده است – جایی در حاشیه شهر شیراز – جایی مانند خرابات که گفته می شود لفظ فرنگی کاباره تحریفی از آن است – که طرف توانسته باشد ضمن این که قدمی می زده و هوایی می خورده یک پیک ویسکی دوبل هم زده باشد. اما اگر چنین بود دختر به خلاف آنچه در بخش دوم درام می بینیم نه تنها تحاشی نمی کرد بلکه بازار گرمی هم می کرد، تا یارو به جای یک پیک پیک سه یا احیانا چند پیک پیک با او بزند. و اما بعد، قیافه ی خالو شریف و شکل استقرار غبغبش بر چال گردن به هنگام عنوان کردن مطلب و گشودن درام طوری بود که موقع و محل جغرافیایی شهر لیک را در حوالی بخارا و خوارزم یا حتی دورتر فرا مینمود – خبر جلمه درنیم بیت اول درام نیز این استنباط را موجه می نمود : " من آمدم از شهر لیک..." انگار گفته باشد از آن سر دنیا. بنابراین پیک پیک نباید یک پگ دوبل باشد ... نه، با عقل و منطق جور در نمی آید که مردی از بخارا یا تاشکند، یا حتی آور ماورالنهر راه بیفتد و بیاید تا با طرف یک پگ دوبل بزند، و بعد برود پی کارش – هر چند این جور خل خلی ها هم منطق خودش را دارد. به علاوه لفظ به در نیم بیت دوم بخش یکم درام نیز کار را خراب کرده بود : طرف نمی گفت " با تو زنم " می گفت "به تو زنم..." مثل این که خواسته باشد بگوید:" آمده ام تا به تو یک آمپول ویتامین ت12 بزنم برای تقویت"
به هر حال چون طبق معمول راه به جایی نبردم این بار هم به مادربزرگ مراجعه کردم ، پرسیدم:" مادربزرگ، شهر لیک کجا است؟" مادربزرگ اول متوجه نشد، پرسش را به جای یک پرسش عادی گرفت:" چه میدونم، جایی طرف های زنگان ( زنجان) اون ورها." اما وقتی پرسیدم:" پس پیک پیک چیه مادربزرگ؟" یکهو چشم دراند، و مثل مرغی که روده بلعیده باشد و در حال خفگی باشد براق شد و گفت:" به حق حرف های نشنیده! همین مانده بود!" که البته من نفهمیدم کدام – در حالی که او می فهمید کدام، و مواقعی که خالو شریف درام را اجرا کرده بود کلی پشت چشم نازک کرده بود و خندیده بود! بعد حسب المعمول مثل تاریخ مرا به دوسه مرحله ی تاریخی دیگر ارجاع کرد، و سرانجام مثل تاریخ چندین پاسخ به پرسشم داد، که بنا به معمول هیچیک پاسخ پرسش من نبود:" چرا از من می پرسی؟ برو از زن بابات بپرس که از این پیک پیک ها سرش آمده..." و پس از یک چند تامل: " یا از آن بابای خوبت که از این کارها زیاد کرده" تا این جا شد سه تا: معلوم شد که پیک پیک هم زدنی است و هم بسر آمدنی و هم کردنی ( چیزی شبیه آنچه مترجم یا ناشر پیکی پیکی با اثر نویسنده می کند) و بعد، باز مثل تاریخ ورود در قلمرو ابهامات:" استغفرالله خدایا توبه، دین وایمان هم برای آدم باقی نمی گذارند" و پس از آن باز چون تاریخ استخراج نتیجه از مبهمات و متشابهات :" آن وقت این جور پدر و مادرها انتظار دارند بچه های صالح هم داشته باشند!... بچه های این جور آدم ها میشن یک مشت دزد و دغل - دستت را با عسل توحلقشان بکنی عسل را می خورند و دستت را هم گاز می گیرند ... چه بگم والله!"
با این منطق تاریخی تکلیف همه شاهان و جباران هم معلوم می شد – معلوم می شد که مردی از شهر لیک با مادرشان سلام وعلیک داشته و باز معلوم می شد که اگر خود و اخلاقشان دزد ودغل اند وعسل را می خورند و دست خلق الله را گاز می گیرند خود دراین میانه گناهی ندارد و گناه از آن مرد شهر لیکی و عمل با تجربه یا نوشابه پیک پیکی تاریخ است! و سرانجام این که – آنطور که بعدها فهمیدم – تاریخ در معنا هان پیک پیک است با مردهای شهر لیکی ، که از راه دور می آیند و می زنند یا خود با استفاده ی شاعرانه از صنعت تله بنداز ( انداختن از راه دور) – از همان دور- با واسطه عوامل نزدیک کارشان را می کنند، و ما خلق الله های تاریخ دستمان را با عسل تو حلقشان می کنیم و آنها دستمان را گاز می گیرند و به ما پیک پیک می زنند و ما پشت چشم نازک می کنیم و حتی لب کلفت نمی کنیم و یا مثل دختر سعدی ریش مرد شهر لیکی تاریخ را به محل مخصوص هدایت نمی کنیم.... پناه بر خدا از این خوراک لذیذ و وسعت دامنه و برد یک پیک پیک شاعرانه و تاریخی – لابد خیلی لذیذ است که طرف کم می ماند انگشتان خودش را هم با ان بخورد، اما چون انگشتان عسلی متعلق به دیگری است به رعایت احوال او به گاز گرفتن اکتفا می کند!
باری – بقیه داستان- مرد می آید و طبق معمول هر آینده ای در می زند؛ دختر سعدی به دق الباب پاسخ می دهد و بنابر معمول دخترهای آن روزی و امروزی با کرشمه و ناز می گوید: " کیه کیه در میزنه؟" از واکنش یا انفعال دختر چنین بر می آید که طرف خیلی خشک و رسمی در زده است – نه با لنگر – وگرنه دختر نیم بیت بعدی را هم بر کلام می افزود و بیت را کامل می کرد :" کیه کیه در میزنه در و با لینگر میزنه – نه؟" به هر حال دختر سعدی طبق معمول همه دخترها در را می گشاید و وقتی مرد را می بیند چون دختر سعدی است و از او انتظار می رود با زبان شعر می گوید:
تو از کجایی ای عمو کاری اگر داری بگو
تا اینجا تکلیف مرد معلوم است: مرد، شده است عمو یعنی کشک – و طبعا با این حساب باید سنی هم از او گذشته باشد، اما چون شاعر است و اهل احساس ، این اشاره ی عقلی را در نمی یابد، یا در می یابد اما خود را به کوچه ی علی چپ می زند. حق هم دارد: از شهر لیک کوبیده است و آمده است تا به او پیک پیکی بزند و با هیچ منطقی درست نیست که به یک اشاره غیر شاعرانه میدان را خالی کند، شاید هم پیش خود می اندیشد:" بگذار بگوید – او پیک پیکش را بزند بگذار عمو نه بگوید دایی – اصل کار این است که دست خالی برنگردد." این شد چهار تا – پیک پیک گرفتنی هم هست در دست هم جا می گیرد.
باری مرد، هم که شاعر است و اصولا چون شاعر است برای زدن پیک پیک این همه راه را کوبیده و آمده است به زبان شعر منظور از سفر را عنوان می کند. خود را چنین معرفی می کند:
من آمده م از شهر لیک به تو زنم یک پیک پیک
دختر ، سلام علیک!
من هنوز نمی فهمم نیم بیت آخر را چرا اول نیاورده ، چون معمول این است که تازه وارد اول سلام کند بعد حاجتش را بیان کند – ضرورت شعری هم چنین چیزی را ایجاب نمی کرده . مثلا می توانست بگوید:" دختر سلام علیک، من آمده م...." و الی آخر، و به جایی و چیزی هم برنخورد. اما خوب آنطور که حالا می فهمم شعرا کارشان حساب ندارد، و تازه اگر هم اول می آورد چه بسا منتقدان یعنی کسانی مثل من می گفتند بهتر بود جریان را در پرسپکتیو قرار می داد و در آخر می آورد- که تاثیرش کوبنده تر باشد!
الغرض ، دختر سعدی به خلاف دختران هم عهد و هم روزگار خود و موافق با احوال و اخلاق روزگار ما، هیچ خود را نمی بازد- پیدا است که دختر رندی چون سعدی گوشش با این تعابیر انس و الفت زیاد دارد. و چون می بیند که شاعر در معنا شاعر نیست و ایهام و اشارهه سرش نمی شود یا شاعر است مثل همه شعرا خودش را به آن راه می زند و مجاز به هر عملی می داند، ایهام را چرب تر – یعنی در وابع رقیق تر- می کند و ضمن معرفی خود تکلیف او را صریحا معین می کند. می گوید:
من دختر سعدم به نام
ریشت به این ... نم تمام
خواجه علیکم السلام
تاکید تکراری عمو – بی لفظ : من دختر سعدی هستم بفهم با کی طرفی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نکته دیگری که هر چند ضمنی است در این دو بخش درام جلب نظر می کند همین سلام و پاسخ سلام است. اولی سلام است و دومی پاسخ سلام. در نیم بیت سوم بخش یکم درام، مرد در واقع می گوید:" سام علیک!" و طبعا با حالت شیطنت آمیز در چشم و کنایه ای در حالت لب و شاید هم با چشمخند. مثل این که خواسته باشد بگوید:" بالاخره گیرت آوردم – این دفعه دیگه از چنگم در نمیری!" " سام علیک" در نیم بیت آخر بخش دوم درام، ظاهرا گرفتاری وزن و قافیه اختلالی را در افاده معنی موجب شده – نیم بیت آخر بخش دوم در معنا تکرار نیم بیت آخر بخش یکم درام است، در وجه خطاب جمع. در واقع وجه آن روزی همان چیزی است که بزرگان ادب و سیاست امروز در مصاحبه های ادبی و سیاسی بکار می برند:" سام علیکم! " یعنی که به قول بزرگان و رفتگان ادب کور خواندی ... برو عمو، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
بازی، نگفته پیدا است که دختر ضمن ادای نیم بیت دوم بخش درام برای این که سوءتفاهمی در مورد محل تودیع ریش پیش نیاید نیم چرخی هم زده و محاسن خواجه را به سپردنگاه مخصوص هدایت کرده است. لفظ این در نیم بیت دوم بخش دوم درام گویای این معنا است و لفظ تمام حاکی از این است که پاسخ مطلقا منفی است و مجاری دیپلماتیکی " باز گذاشته نشده " تا از آن طریق بشود " مذاکرات سازنده " را دنبال کرد، یا " مجاری " دیگر را برای حل قضیه اکتشاف کرد، زیرا چیزی از محاسن خواجه استثنا نشده است – ضمنا همین لفظ تمام نشان دهنده ای این نکته نیز هست که کمیت ریش هم درخور اعتنا است، و به تبع آن محل تودیع یعنی سپردنگاه...
البته خالو شریف مثل حالای من در قلمرو نقد وارد نمی شد بلکه مثل هر هنرپیشه ی راستینی به ارائه طبیعی درام اکتفا می کرد. این بازی ابی منحصر به حوزه ی درس هم نبود: او درام را برای زن ها و دختر هایی که غروب ها پیرامون مادربزرگ گرد می آمدند اجرا می کرد: در نقش مرد شهر لیکی ، خودش بود، با لبخند با غبغب و بی ریش در خور اعتنا؛ اما در نقش دختر سعدی به راستی هنرمند بود – در نیم بیت دوم بخش درام نیم چرخی تمیز می زد، و دامن قبا را هم اندکی بالا می زد و با دست به سپردنگاه می کوفت ... و شگفت این که چون درام به این اوج می رسید مادربزرگ و دخترها و زن ها همه به شور می آمدند و پشت چشم نازک می کردند و سر به زیر می افکندند – اما لبخند هم می زدند و دنباله لچک ها را به دندان می گرفتند ... تکرار تاریخ...
با این درام ادبیات تکمیل می شد.
دو سه روزی پس از بازگشت من مرد. خاله رابعه همچنان آبکشی و هیزم کشی می کند و بی توقع به دیگران خدمت می کند و همچنان شیفته صالح است که به علت کج و کولگی از خدمت وظیفه معاف شده است...
جشن ورزشی می اید، شاه برای چندمین بار با همان تشریفات به دانشکده می آید، بچه ها جایگاه را مین گذاری می کنند ، به من می گویند که هر طور هست آن روز نگهبانی اسلحه خانه را داشته باشم تا هم خودم مسلح باشم و هم در صورت نیاز به اسلحه ی بیشتری دسترسی داشته باشیم . همین کار را می کنم، ساده است، چون همه می خواهند در جشن و تماشا شرکت کنند و کسی مایل نیست در آسایشگاه و راهرو تاریک بماند و کشیک بدهد. منت می گذارم و به جای یکی از بچه ها نگهبان می شوم: آخر حالا به نوعی " درویش سیاسی" شده ام؛ به جشن و تشریفات و جایزه گرفتن از دست شاه اعتنایی ندارم – هرچند در سواری و تیراندازی ممتازم و شانس بردن جوایز را دارم. سال گذشته با والا حضرت در مسابقه ای شرکت کردم : جایزه به نفر اول تعلق می گرفت، جایزه را والا حضرت ربودند – با کف زدن های فراوان!
نگرانم، مضطربم، منتظرم: تند تند با حالتی عصبی و کش آمده به ته راهرو می روم و تند تند بر می گردم و به پشت پنجره می آیم: منتظرم جایگاه دود بشود و به هوا برود، ولی جشن پایان می پذیرد و خبری نمی شود. بعدها فهمیدم – آنهم در زندان – در زندان بود که این قضیه لو رفت.- که یکی از رفقا به سازمان خبر داده و مبشری هول هولکی آمده و با کلی تشدد و تهدید جریان را به هم زده و این اقدام را به عنوان " آوان گاردیسم، بناپارتیسم، بلانکیسم" و این جور چیزها محکوم کرده است...
از همدوره هایم دو دانشجو خودکشی کردند: یکی به علت توهینی که سروان امجدی – سپهبد فعلی – کارشناس شکنجه – فرمانده آتشبار به او کرده بود و نسبت بدی که به او داده بود – و چه دانشجوی آراسته ای ! دیگری به علتی نامعلوم – و زنده ماند. گفته شده بود – بیشتر از ناحیه ی فرماندهان – که مشوق این خودکشی ها فلانی است – یعنی من. از عملیات صحرایی بازآمده بودیم، و می رفتیم اسلحه مان را تحویل بدهیم و به ناهار خوری برویم، که سربازی در کنار "قنات" مقابل دفتر خارج صف مرا به نام خواند و گفت به ستاد دانشکده بروم. رفتم. سرلشکر بقایی دادستان ارتش، سرلشکر خسروانی فرماندار نظامی تهران و سرهنگ گیلانشاه رئیس رکن 2 آنجا بودند ، با تیمسار بهارمست فرمانده دانشکده. سوالاتی کردند معمولی که جواب دادم : دانشجو را می شناسید؟ - بله – با هم دوست بودید؟ - تا حدودی. – دیگر؟ - دیگر هیچ.- اختلافی با هم نداشتند؟ - خیر – گفتند می گویند که چون حزب توده در سایر زمینه ها شکست خورده و نتوانسته کاری بکند حالا در صدد برآمده است با این قبیل اعمال ارتش را بد نام کند. – خبر ندارم. تیمسار بهارمست که مرا در سواری ها و تیراندازی ها دیده بود و می شناخت مداخله کرد و گفت این بچه چه نیرویی دارد که بتواند دیگران را به خودکشی وادارد؟! – کمدم را هم مهر و موم کرده بودند: هیاتی آمد و ان را بازرسی کرد، جز تاری و کتابی چند چیزی در آن نبود. جزو کتاب ها اثری هم از کسروی بود. گفتند چرا نوشته های کسروی را می خوانی ؟ گفتم از فارسیی که می نویسد خوشم می آید. چیزی نگفتند ولی یادداشت کردند، کتاب را هم با خود بردند. این هم گذشت. روزی در همان پایان سالی که افسر می شدیدم از رکن 2 ستاد ارتش مرا خواستند . رئیس رکن 2 گفت که پرونده مرا مطالعه کرده و در اطراف خانواده ام تحقیق به عمل آورده و با اینکه مطمئن است که توده ای هستم ( در حالی که آن وقت هم عضو نبودم ) به احترام خانواده ام که میهن پرست و شاه دوست است و به این امید که خود را اصلاح و شایسته ی لباس مقدس سربازی سازم تصمیم گرفته اند مرا در ارتش نگه دارند – باز گلی به جمال بابا! در جریان آذربایجان و کردستان خدمتی کرده و در مذاکراتی که می شد وساطتی نموده بودريال و حالا من بودم که از این خدمت بهره می بردم!
به اردو می رویم؛ مانور همایونی را هم برگزار می کنیم: انواع سلاح های مخرب را بکار می بریم. البته با پرچم ، چون سلاح ها همه در تئوری است: نه بازوکایی داریم، نه توپ بدون عقب نشینی، نه شعله افکنی – همه را با پرچم نشان می دهیم. تاکتیک های جنگ جهانی دوم را می خوانیم ، با انواع سلاح ها در تئوری آشناییم، اما سازمان همان است که بود، و آیین نامه همان است که هست:" آیین نامه ی توجه از شتر" و مشق همان است که هست: شمشیر را از غلاف می کشیم، و پیاده ادای سوار را در می آوریم: پاها رابه اندازه ی یک طول شانه یا کمر اسپ از هم باز می کنیم، زانوان را انگار بر زین نشسته باشیم قدری خم می کنیم، جنگ سواره می کنیم: سخمه به پیش و به راست- فرو! " یا از همان بالا سرباز پیاده را برش می دهیم، و نیمی از کله اش را جدا می کنیم و می رویم...
لباس افسری سفارش می دهیم – و به مرخصی می رویم؛ مرخصی را هم به ترتیب با انتظار و اشتیاق و پایان می بریم- بچه ها ستاره طلا سفارش می دهند و تعلیمی و دستکش و چکمه ساق نرم چین چینی و شمشیر سلام و " پرت په" (منگوله شمشیر) – چه می شود کرد، جوانی است و هزار چم و خم...
در آسایشگاه غلغله ای است: هریک جایی را انتخاب کرده؛ عده ای تهران ، عده ای مشهد، عده ای ... من رضائیه را انتخاب کرده ام. نمی دانم چرا، ولی وقتی خوب به درون خودم مراجعه می کنم خیال می کنم بی میل نیستم نیم دوم خود را درمیان دختر های مسیحی آنجا جستجو کنم: از زیباییشان داستان ها شنیده ام؛ چون هر چه باشد ناشناخته اند و ناشناخته دستم کم در خیال زیباتر از شناخته است...
در آسایشگاه غلغله ای است: بچه ها آدرس می دهند و آدرس می گیرند؛ قول شرف می دهند که نامه بنویسند و هرگز رابطه را قطع نکنند ... عجب! باز هم نوعی تقسیم – تقسیم که نه، تجزیه . هنوز نرفته احساس تنهایی می کنم. اکنون برای نخستین بار احساس می کنم که قدر این جمع را نشناخته ام؛ فردا است که باید در به در دنبال اتاق خالی بگردم – هیچ فکر این موضوع را نکرده بودم – و بعد سوت و کور بنشینم، روزها هم مصاحب یک مشت سرباز دهاتی زبان نفهم باشم! چطور شد که تا حالا به این فکر نیفتاده بودم؟ ناگهان احساس رقت شدیدی می کنم، نسبت به همه، مثل احساسی که نسبت به دوست بیمار مشرف به مرگ می کنند،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
و همه حرکاتی را که تا آن لحظه خشن و نادوستانه یافته بودم از یاد می برم. همه قیافه ها در نظرم مهربان و ملایم جلوه می کنند ؛ همه حساسیت ها دود می شوند و به هوا می روند – می روم و با یکی دو تا از بچه ها که قهر بودم و تا این لحظه به خونشان تشنه بودم روبوسی می کنم...
سبحان الله ! از یک نقظه آغاز می کنیم – موازی یا متنافر – با هم به راه می افتیم: قطاری است ، با گروهی مسافر – که ما باشیم: مقصد کجا است؟ مقصد چه کسانی نزدیک است؟ چه کسانی در کدام ایستگاه های وسط راه پیاده می شوند؟ چه کسانی مقصد عوض می کنند؟ و چه کسانی تا آخر خط می روند؟ - به بچه ها نگاه می کنم... درست فکرش را بکن! این یک بار بیش در زندگی پیش نمی آید. با هم زندگی می کنیم؛ با هم می خندیم، با هم دعوا می کنیم، اسب همدیگر را رم می دهیم؛ برای همدیگر مایه می آییم، با هم رقابت می کنیم- بعد تیفوس ، بعد حصبه ، بعد اسهال خونی، بعدش هزار چیز دیگر - . بعد کوس رحیل می زنند، و از هم جدا می شویم، انگار نه خانی آمده نه خانی رفته! کو تا باز در دوره ای، در دانشگاه جنگی، در ماموریتی به هم برسیم- شاید هم هرگز نرسیدیم: ارتش است، کشته شدن دارد، تیر خوردن دارد... قیافه فرماندهان هم مهربان می شود و همه خشونت ها ناگهان به ملایمت بدل می گردد – انگار در لحظه ی تغییر شخصیت داده باشیم؛ ناگهان " جناب سروان" می شویم: یک جناب سروان می گویند صد جناب سروان از دهنشان می ریزد. " جناب سروان ما را فراموش مکن – جناب سروان بفرما، حالا بفرما یک چای بخور..." آه، این همان سروان دیروزی است که حتی یک لبخند برای ما نداشت و کلام خوشش " توی سرت می زنم؛ می فرستمت خاش شتر بچرانی" بود؟! این ستاره یک نوع ستاره جادو بود. همه عوض شده بودیم- آنها هم دیگر آن ابهت سابق را نداشتند- خودمان خبر نداشتیم، از خیلی پیش با هم دوست بودیم- درست مثل دعوای با یمینی: آغاش با آغام رفیق بود!
آخ اگر تکرار می شد! آن وقت طور دیگری رفتار می کردم، محال بودکسی را از خودم برنجانم... رفته ام با دو تا از رفقایی که عازم کرمان اند در مسافرخانه ای در خیابان ناصر خسرو اتاقی گرفته ایم. بلیط هم گرفته ایم... فردای آن روز لباس افسری را پوشیدیم؛ شاه آمد، درجه ها را داد و رفت . غروب است؛ برای همیشه با بچه ها وداع می کنم، با قول های مکرری که نامه خواهیم نوشت، و حتما خواهیم نوشت، و با یکی از دوستان هم اتاقی مسافرخانه به راه می افتیم. خیابان ها و کوچه ها قیافه ی تازه ای به خود گرفته اند؛ سربازان سلام می دهند، و ما کلی لذت می بریم و احساس شخصیت می کنیم. خیلی ها که احساس شخصیت می کنند از همین حالا مایه ای در جیب ندارند- اول افسری جیب خالی، و دل پر و پرآشوب و کله پر باد – من به لطف بابا جیبم پر است – بنابراین واقعا لذت می برم. امشب شب آخر است: دوستان فردا به کرمان می روند و من می مان که پس فردا بروم، بنابراین می رویم که در لباس جدید، بی دغدغه ی خاطر در لقانطه عشقی بکنیم.
در کنار حوض بزرگ نشسته ایم، با حالت و قیافه ی افسری و فارغ از مزاحمت دژبان پولاروید آسمان به تدریج تار می شد و عکس ستارگان را روشن تر ارائه می نمود؛ و ما نشسته ایم و می گوییم و می خندیم و میزها بخصوص میزها ی خاصی را دید می زنیم، کم کم ماه بر می آید – ماهی جوان و کم عمر – و چون زنی زیبا در طشت یشمی آسمان به شستشو مشغول می شود: تنه در در طشت فرو برده و صورتش برق می زند، و بر شهر می نگرد و البرز و شهر و همه جا را فوت میکند. ستارگان سرک می کشند، و به امید دیدن تن و بدنش خیره خیره نگاهش می کنند و او آگاه از این مزاحمت ، شرمگین همچنان در بیرون آمدن از طشت آسمان درنگ دارد: بخشی از چرک تنش را به خیابان ها و کوه ها ریخته ؛ توری ظریف زردرنگی به دور سر بسته است – پیداست می ترسد باران ببارد و آریشش خراب شود – خرمن زده است؛ تر و تازه نشسته است و نفس می کشد – مثل یک دختر شانزده ساله – دختر شانزده ساله ی چشم و گوش بسته و معصومی که کنار حوض نشسته باشد و با آب بازی کند و یک هو در کوچه باز شود و پدر نامزدش به درون بیاید... سراسیمه است؛ صابونش در حوض بزرگ به دنبال صابون غوطه می خورد و شرمو و رموک خود را از لمس آب می دزدد، اما با این مقداری از زردیش با آب در می آمیزد... و ما می گوییم از گذشته ها و شیطنت ها و دعوا ها و آشتی ها... می زده ایم ، ولی بیشتر با یاد گذشته هایی که امروز آخرین حلقه از آن رشته بوده است و نرفته بسیار دور می نماید، خوشیم. با آخرین مشتری ها لقانطه را ترک می کنیم و تفننا در مهتاب با درشکه به مسافرخانه می رویم. دوست دیگر هم می آید ؛ رفقا وسایلشان را جمع کرده اند؛ ان اندکی را هم که دم دست گذاشته اند جمع می کنند. من بر لبه ی تخت نشسته ام و دود می کنم و در جدایی سقوط کرده ام. گرفته و پریشانم – آه ... می خوابیم، اما غلتیدن ها و تک سرفه ها و دست هایی که در پی پشه ی خیالی به اطراف سر و گوش می خزند نشان می دهند که دوستان نیز چون من به دنبال خواب می گردند و راهنمایان یادها که نشانی را عوضی داده اند آنها را در کوچه های خاطره ها سرگردان ساخته اند... " بیداری؟" – " آره. خوابم نمی بره." کلید را میزنیم، باز نیم ساعت صحبت – غنیمت است... و باز خواب- و آوارگی در کوی خاطره ها...
ساعت پنج صبح است که مسافرخانه به در می کوبد – وقت رفتن است. با رفقا به گاراژ می روم، و آنها را راه می اندازم، خود بی هدف و مقصد چون اشخاص خوابگرد در خیابان ها آواره می شوم. و از چشمه خاطرات اخیرم، از حوالی دانشکده سر در می آورم – چون کبوتر دست آموز. رفقا همه رفته اند – نه آبی نه دانه و نه آشیانه ای. قیافه ی ساختمان سرد و بیگانه است. با این که پول دارم فرهنگ پول خرج کردن را هنوز نیاموخته ام؛ همچنان آواره ام، سرانجام می روم و با مادر یکی از رفقا که دیروز به اصفهان رفت ناهار می خورم- در تاسف از یاد ان دوست ... تا غروب در مهمانخانه می مانم، غروب پالتویی را که سفارش داده ام می گیرم. مدتی در خیابان ها می گردم و خسته و کوفته و بی دل و دماغ به مهمانخانه باز می آیم...
اواسط مهر ماه است. با " لوان تور" می روم: با سرویس لوکس: تک صندلی، با هجده بیست مسافر و بهای بلیط دوبرابر سرویس های عادی . آن وقت ها ابهتی داشت: بر صندلی تکی که با راهروهایی از صندلی های طرفین و جلو وعقب جدا شده بود می نشستی و کیف می کردی. نشسته ام و کیف می کنم، اما در عین حال دلمشغول هستم: حوصله ی رفتن و زندگی کردن در دهات را ندارم، می خواهم در مرکز لشکر باشم: به دلایل زیاد، اما دو تا از همدوره ها دو روز پیشتر راه افتاده اند و احتمالا مرکز لشکر را گرفته اند... هر چند کارتی برای رئیس کارگزینی لشکر دارم و می دانمم که آن دو دوست به نیت پول اندوختن آمده اند و به احتمال زیاد در مرکز لشکر نمی مانند ولی با اینهمه این را هم می دانم که آنها و تمایلاتشان یک طرف قضیه است؛ طرف دیگر قضیه ارتش است، که اصل کاری است می گوید بمانند باید بمانند...
شب است ، هوا سرد است؛ دیر وقت به بستان آباد می رسیم. می گویند تبریز حکومت نظامی است – آخر بعداز جریان آذربایجان است – و ماشین باید بماند . کجا؟ جایی نیست . عده ای از سرما به حمام "آبگرم" محل پناه می برند... بر می گردند، حمام جا ندارد... دختر بچه ای از سرما بر خود می لرزد، رنگ به رخسار ندارد، به احتمال زیاد ساعتی بعد تلف می شود. " مشارکت در امور مهم بشری" لبخند طعن و تمسخر می زند: " این بود بلندی کلاهت؟ - که پالتو را به خودت بپیچی، وخیال های گنده گنده بکنی!" تحمل نمی کنم. پالتوم را به او می دهم – به او و مادرش – تا نشان بدهم که نشان جوانمردی هنوز از صفحه گیتی پاک نشده است.اما سرما بیداد می کند: پایم در چکمه یخ زده است... اواسط مهر است، ولی آب یخ زده است. مدتی پایم را با چکمه و مخلفات زیر تنه می برم، قدری روی آن می نشینم تا می آید گرم بشود پای دیگر فریادش به آسمان می رود . بلند می شوم و این یکی پا را زیر تنه می دهم، و در بالا تنه چون دل عشاق می لرزم. نه فایده ندارد، دارم خشک می شوم. از ماشین پیاده می شوم. سوز سردی که تا مغز استخوان نفوذ می کند به سهولت نگاه دختران زیبا بی هیچ زحمتی زره بلوز نازک و خوشدوخت را می شکافد. قدری در اطراف ماشین می دوم و ورزش می کنم؛ مسافران را بی می انگیزم ، تخته و چوب و خس و خاشاکی فراهم می کنیم و آتشی روشن می کنیم. وجود آتش و منظرش کلی سرما را از وجودمان می راند – مثل خیلی از آتش ها: از دور هم قوت قلب می دهد – آتش کاروان گرگ کوهستان را هم گرم می کند... امید است. یادم هست با آمدن نیرو که متواری شدیم و به نوار مرزی کوچ کردیم مدتی در کوه پیش اسپ ها می خوابیدم. شب همین که آتشی می افروختم اسپ ها از دور ونزدیک می آمدند و دورادور برگرد آن حلقه می زدند – تا صبح آتش بود، مایه ی زندگی و امید. آدم تا وقتی زنده است که آتش درونش نیفسرده باشد، همین که افسرد دیگر زنده نیست، هرچند حرکتی هم داشته باشد، سهم زندگان را می خورد.
زن های توی ماشین هم مانند همان جانوران، با بالاپوش یا بی بالاپوش می ایند و دور آتش چندک می زنند ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پالتوم از پالتوی افتاده ، شده است لحاف . ولی من به تلقین " مشارکت در امور مهم بشری" هم بر ابرو نمی اورم؛ به دخترک و مادرش لبخند می زنم، یعنی که فدای سرت، و در دل می گریم...
حوالی ساعت ده به تبریز می رسیم؛ در گاراژی فرود می آییم – خسته و سرما زده ... و من به دنبال اصلاحات "حکومت ملی "چشم می گردانم. خیابان ها را اسفالت کرده اند، ایستگاه فرستنده ی رادیو ساخته اند، دانشگاه ساخته اند. انصافا دراین مدت کوتاه بیش از تمام مدت سلطنت رضا شاه و پسرش کار کرده اند. قبلا تبریز را دیده بودم: دویست متری اسفالت ، در خیابان پهلوی تا ساعت(ساعت برج شهرداری) یعنی شهرداری، و بعد هیچ . تازه آنطور که می گویند مقداری از وسایل فرستنده ی تبریز را برای تعمیر فرستنده ی تهران پیاده کرده اند – چه خدمتی از این بهتر! آقای شرقی مدیر گاراژ شرقی علنا می گوید – آنهم در شرایط حکومت نظامی وغارت و اعدام – می گوید صد رحمت به آنها – اینجا شده است دزد بازار، از ایالت، از ایالت (استاندار) گرفته تا سپور – آن وقت کی ازاین حرف ها بود! خوشحال می شوم. بله ، ما اینیم! – در حالی که هنوز عضو حزب نیستم، یا هستم و نمی دانم: بی انضباطم، تن به کار نمی دهم، گردنکشی می کنم، بیقرارم...
غروب همان روز به رضائیه می رسم. شهری است سرسبز ، اما بر خلاف انتظار ، خیابان از دخترهای خوش بر و روی مسیحی موج نمی زند: تک و توک اگر دختری یا زنی به چشم بخورد، که مژه ی صد جفت چشم تنش را می روید... به افسر احتیاطی که در دانشکده محبتی به او کرده ام بر می خورم؛ ماچ و بوسه می کنیم، و به دعوت او به رستوران ستارآقا می رویم- که دکانچه ای بیش نیست. می گوید دختری مسیحی گرفته و تعریف ها می کند، از سلیقه اش و رفتار و اخلاقش ...اینهم از این...
فردا صبح به ستاد لشکر می روم و خود را معرفی می کنم. سرهنگ ، رئیس کارگزینی که از داش های معروف ارتش است دوستانه ، داش وار مرا می پذیرد. می گوید کجا می خواهم خدمت کنم. می گویم هر جا که جنابعالی صلاح بدانید. می گوید به نظر او مرکز لشکر بد نیست. می گویم حالا که به نظر جنابعالی بد نیست، درهمین مرکز لشکر می مانم. دستور می دهد حکم را بنویسند. کارت را ارائه می کنم؛ تعجب می کند که چرا پیش تر ارائه نکرده ام – و این را به حساب اخلاق داشی من می گذارد. به گردان سوار معرفی می شوم: گردان در ماموریت است. اموزشگاهی دارد تازه تاسیس: آموزشگاهی سرجوخگی – می شوم رئیس ان آموزشگاه. از گردان دفتری مانده است با دو استوار و یک گروهبان، و آجودان – سروان گودرز که تهرانی است با قیافه ی ورزشکاران، کوتاه قد و ورزیده ، با کمر باریک. گویا قبلا خلبان بوده و کشتی گیر، و حالا این طور.سربازی اگر بیمار شود و به مرکز گردان بیاید طی نامه ای او را به بهداری معرفی می کند، استوار گروهبان بازمانده او را از عده ی جیره گیر کم می کنند و چون بازمی گردد او را به گردان معرفی می کنند و به عده جیره بگیر اضافه می کنند. مدام دور و بر اشپزخانه می گردد – منظورم سروان گودرز است – آشپزخانه روبراه است، برای آموزشگاه و گردان موتوری. " چه گوشت خوبی! امروز چه دارید؟ آبگوشت؟ از این پشت مازه به قدر یه آبگوشت خوب سوا کن و بفرست خونه... خانم دیروز هوس آبگوشت کرده بود... نخود لوبیا و پیاز هم باهاش بفرست... اول بده پاک کنند – نخود و لوبیا رو میگم – بده دست همین سرباز – اوی پسر!"
خانه اش چسبیده به پادگان سوار است. سرباز گوشت و مخلفات را می برد... دلخور است که او را به ماموریت نبرده اند. می گوید مردکه گردان را می چاپد – مرد که فرمانده گردان است، که به قراری که او می گوید آرسن لوپنی است – " میدونی چهارصد پونصد اسپ یعنی چه ؟"- نمی دانم. " میدانی همین اسپ های لکنته تا حالا چند نفر را به خونه و ماشین سواری رسونده اند؟" نمیدانم.
می گوید از آب کره می گیرد – جناب سرباز را می گوید – ترسیده او را ببرد، اگر می برد مگر می گذاشت دست از پا خطا کند و از جیره ی سرباز و علیق اسپ زبان بسته کش برود! چوب پا کیش را می خورد – همدوره هایش همه در تهران ماشین سواری و اتوبوس دارند که در خطوط شهر کار می کنند...، اوی پسر ، بیا اینجا! جناب سروان ، این میراحمد از اون بچه های خوبه! ( میر احمد سرباز کثیفی است با زنگال های سربازی کثیف تر از خودش و کلاهی که دانه های کاه به آن چسبیده است – احمقانه لبخند می زند. نگهبان دامپزشکی است: چند اسپ در آنجا بستری هستند) "میری با پریموست یک قوری چای تمیز درست می کنی میاری، برای من و جناب سروان . ما را پیش جناب سروان خجل نکنی ها! ببینم کی بر می گردی! همین مانده است که کمی تف بریزد ، تا خشک نشده برگردد! ( میراحمد بدو می رود) ظهر آبگوشت یا آش نمونه را می آورند – نمونه می آورند تا جناب سروان یا جناب سرگرد مطمئن باشند که از جیره ی سرباز ندزدیده اند و خوراک ماکول به سربازان می دهند: سینی تمیز ، کاسه ی چینی، قاشق گوشت فراوان، نان برشته – اینهم ناهار!
غروب به باشگاه می روم که هم بدانم چگونه جایی است هم شامی بخورم – هنوز در مهمانخانه هستم – باید جایی دست و پا کنم . تیمسار معاون لشکر می آید ، همبازی می خواهد برای پینگ پنگ ، و به من تعارف می کند – تعارف هم نمی کند، راکت را می دارد و سری رو به راکت دیگر تکان می دهد و من که در کنار میز ایستاده ام باید تکلیفم را بدانم. مشغول می شویم؛ صدای توپ چند افسری را که در دو سه اتاق کوچک باشگاه تخته می زنند یا مشروب می خورند به تماشا بیرون می کشد: دور میز اجتماع کرده اند! و گاه و بیگاه برای تیمسار " تاجرانه " ابراز احساسات می کنند: " براوو! ... عالی بود!" توپی می زنم محکم، که نامرد صاف می رود و به بینی تیمسار می خورد – مثلا آبشار بود! حضرت چشم غره می روند و من سراسیمه می شوم، و تیمسار سرخ می شود... بازی می کنیم ولی بادمجان دورقاپ چین ها مگر ول کن معامله اند! هر چند گاه جناب سرهنگ مهندس یا آن یکی جناب سرهنگ می گوید:" حضرت اجل اگر احساس ناراحتی می فرمایند بفرستیم از بهداری دوا بیارند...و من دلم هری می ریزد – بدبختی این است که بازی را هم می برم.."
تیمسار می رود، ظاهرا با روی خوش. جناب سرهنگ مهندس می گوید:" خیلی کار بدی کردی... شما آقایون باید دیگه لااقل این جور چیزها را بفهمید که وقتی با معاون لشکر بازی می کنید بدونید چه باید بکنید!" می گویم:" بازی است ، قصدی که نداشتم." می گوید:" با این همه اون جای پدر ما است..." یعنی چه؟ می گویم:" خودشون که ناراحت نشدند." می گوید:" با اینهمه... این را از من داشته باش، با همه یک جور بازی نمی کنند." یعنی چه؟ ... شامم را می خورم و با پکری بر می گردم به هتل . جنبنده ای در خیابان نیست. مدتی روی تخت دراز می کشم، سیگار دود می کنم، و در دیوار خیره می شوم: آبشار نبود، فواره بود! طوری بینی اش خورد که یک وجب از جا پرید – بی اختیار می خندم؛ گور پدر سرهنگ!
صبح در محوطه هستم؛ دارم با افراد آموزشگاه که هنوز لباس نگرفته اند ورزش می کنم، که تیمسار تشریف فرما می شوند. جناب سروان گودرز هم با اوست. خبردار می دهم . تیمسار آموزشگاه را با لباس های شندره که اغلب افراد بیچاره آن به درخت هایی شبیه اند که به انها دخیل می بندند، از نظر می گذراند و با قیافه ای دمغ به سوی آسایشگاه به راه می افتد – من هم به احترام او آموزشگاه را رها کرده ام و شرف حضور دارم ، بی کلاه و کمر. آسایشگاه ها شرقی – غربی است: درها و پنجره ها به شرق باز می شوند؛ کسی در آنها نیست و همه بسته اند، جز دری که نیمه باز است. تیمسار می گوید آنجا چیست؟ جناب سروان با قیافه ای که می فهماند چیزی نیست و ممکن است خیلی چیزها باشد پیشاپیش به راه می افتد و در را می گشاید و انگار جن دیده باشد سراسیمه گامی واپس می نهد. تیمسار با الهام از این جن زدگی پیش می رود ، من هم به دنبالش.از پله های آسایشگاه بالا می رود: با منظره ی عجیبی روبرو می شویم: بیست سی مرغ و بوقلمون خفه شده! تیمسار برآشفته می شود؛ جناب سروان گودرز به عرض می رساند – یعنی به اشاره به تیمسار حالی می کند – که مرغ و خروس ها مال فرمانده گردان است و می گوید فکر می کند که کار روباه باشد!و آنقدر که از این عمل روباه ابراز تعجب می کند از نفس قضیه شگفتی نمی کند. تیمسار بر می گردد و به من می توپد که " پس تو اینجا چه کاره ای، چه کار می کنی... دردانشکده همین را به شما یاد داده اند که چکمه ها را واکس بزنید و دنبال دخترها بیفتید؟! – مستراح رفتن هم بلد نیستند، آفتابه آب کردن را تازه باید به انها یاد داد ... آن وقت ادعا! از رزم سپاه ها و ارتش ها صحبت می کنند!" و دستور سه شبانه روز بازداشت می دهد. پیدا است که جای ضربه ی توپ هنوز زق زق می کند! می خواهم اعتراض کنم ، جناب سروان گودرز با چشم و ابرو می فهماند که به مصلحت نیست – آخر من اصلا روی این آسایشگاه را ندیده ام، من دیروز آمده ام...
شهر هنوز گرفتار عواقب " انقلاب " است – آن وقت ها می گفتند " تجزیه طلب" – هنوز حکومت نظامی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
است و دادگاه های حکومت نظامی چپ و راست مردم را محکوم می کنند . حکمی به دستم می دهند ، می شوم منشی دادگاه جنحه و جنایی فرمانداری نظامی ... خطاب رئیس به متهم: " آیا به بزه متنسبه اعتراف دارید؟" خیر" می نویسم. رئیس برآشفته می شود: " گه خوردی اعتراف نداری- منشی ننویس!" نمی نویسم – و از پشت تریبون پایین می پرد ، متهم در می رود، چیزی شبیه به کلاس آقای اشکوری: چیزی نمانده داد بزنم:" کنده شو بکش! کف گرگی بهش بزن!" متهم را به سر جای خود باز می آورند و ریاست به جایگاه ریاست باز می گردد. خطاب رئیس به منشی:" کیفر خواست را قرائت کنید." – کیفر خواست را قرائت می کنم... کار تمام است و دادگاه وارد شور می شود . یادداشتی ماشین شده و بی امضا از ستاد لشکر می رسد با ذکر میزان محکومیت. قضات رویت می کنند، با این تفاهم که تخطی از دستور مستلزم عواقبی است که خود می دانند ... شده ام دلال:" جناب سرگرد بیچاره است جوان است... برادرش را هم اعدام کرده اند... پدرش دق مرگ شده است ، مادرش زنده مانده است و همین یک پسر – گوش کن یونسی، من چه تقصیر دارم؟در کشوری که می شود رزم آرا شد من چرا رادپور بمانم؟ من هم می خواهم ترقی کنم؛ فرمانده لشکر بشوم، رئیس ستاد بشوم ... بالاخره در این میان یکی باید فدا شود... چه مانعی دارد همین باشد؟" تازه این رادپور از همه انسان تر است!
با یک جلد قوانین دادرسی و کیفر ارتش با تعیین وقت قبلی به دفتر رئیس ستاد لشکر می روم: غولی است، سیاه لندهور ، و یشبه به اسمه: سرهنگ آهنگر. همین که قانون را می بیند می گوید:" برو بیرون! برو با قانون با من صحبت نکن – قانونت را بگذار دم در، بعد بیا تو!" قانون را تصادفا با خود برده ام، التماس می کنم که مرا از این وظیفه معاف کند – نمی پذیرد؛ اعصابم خرد شده است؛ به فرمانده گردان متوسل می شوم – و پرونده ها را تحویل می دهم...
تکرار تاریخ ! صبحگاه سواری، و جیغ کشیدن و ناسزا گفتن: همان هایی که یاد گرفته ایم: " خراب کردی –اسپو خراب کردی! خراب کرد! بال نزن عمقلی!... سرگروهبان بنویس شب و روز جمعه نگهبان اصطبل!" و بعد نظارت مستقیم در تقسیم جو... اخر هنوز باید امتحان بدهم، با دزدی مبارزه مبارزه کنم! رئیس دژبان از رفقا است. ساعت هایی را که برای خانه جناب سرگرد گوشت و وسایل می برند – همچنین مشخصات سرباز را - یا مواقعی که جو را به نام آسیاب کردن و درست کردن نواله برای اسپ های پیر رد می کنند به او خبر می دهم. دژبان ها سرباز را می گیرند، جو را توقیف می کنند ، اما اب از اب تکان نمی خورد. درعوض رئیس دژبان را تنبیه می کنند، به این عذر که در حضور تیمسار به حالت آزاد ایستاده است!
با مسئول رضائیه رفیقم . افسر توپخانه است؛ پادگان های سوار و توپخانه در یک محوطه اند . صبح های شنبه هنگام صبحگاه طوری از دور نگاهم می کند، و پس از ان با لحن و قیافه ای با من حرف می زند که خیال می کنم از همین تعطیلی کوتاه بعدازظهر پنج شنبه و روز جمعه استفاده کرده و به طریقی به بادکوبه رفته و با رفقای آنجا تبادل نظر کرده و چیزهایی که می گوید نظریات انها است. چیزها می گوید: رئیس رکن 2 از رفقا است – رئیس رکن 4 هم – رئیس دژبان را هم که می شناسم – رئیس مخابرات لشکر – رئیس ستاد تیپ . جانمی ، لشکر را قبضه کرده ایم.
در این ضمن بورژوازی ملی همچنان عامل ترمز کننده است( هر چند بعدها تعریف کردند- سال ها بعد ، باشد ، چه اشکال دارد. به قول معروف اشتباه از پتل پورت بر می گردد. اینهم دلیل صداقت حزب است: اشتباه کرده می گوید اشتباه کرده ام. اعتراف به اشتباه خیلی شهامت می خواهد – خیلی چیزها است: یعنی که بی کلک . و ما البته بی توجه به زیان های حاصله منافع . ناشی از آن را به تمام وکمال در ستون صداقت به بستانکار خود می نویسیم: این دفتر یک ستونی است، بدهکاری در برابر صداقت وجود ندارد) مصدقی که هر شب تا دو سه دختر پایش را نمالند خوابش نمی برد یا اگر ببرد به دلش نمی چسبد چه معجزه ای می تواند بکند؟ حالا که بمب اتمی از انحصار امپریالیست ها درآمده است دیگر شکی نیست که آش انقلاب به زودی زود می پزد...
خوشیم و چشم می چرانیم وبا رسالت های رفقا می لاسیم، و مبارزه می کنیم: چیزی شبیه به مبارزه مش ممد: پیرمردی شهریاری داشتیم که در زندان اختلال مشاعر پیدا کرد – هفتاد و چند سالش بود . پیرمردی بود بسیار خوش محضر، با قیافه ای بسیار تو دل برو، و بسیار دهن گرم و تلخ و شیرین عمر چشیده و سرد و گرم روزگار دیده و پای منبرهای عدیده نشسته و با انواع مردم حشر ونشر داشته. گلستان را از حفظ بود، از بوستان هم زیاد شعر می دانست ، بعضی آیات قران را هم بلد بود. یک دندان بیشتر نداشت که هر وقت می خندید مثل دندانه ی کلبتین از لای دو نخ کشیده ی لباش هویدا می شد در حالی که از دو چشمش جز دو خط نازک بر زمینه ی سیاه چیزی به جا نمی ماند و صورتش مشتی چروک بود که در حواشی جمع شده بود. تکیه کلامش بابام بود که "ببم" تلفظ می کرد. طرز عضو گیری اش از دستگاه حزب اقتباس شده بود: اول باید رهبران خود انگیخته را – که جای دیگری سرقفلی حزب را بدانها واگذار کرده بود – می پذیرفتی ، تا به حزب پذیرفته می شدی. بعد هم تایید می کردی یا نمی کردی – که دیگر موثر نبود ، آنها همیشه بودند و تو همشیه بودی... درامد و مقدمه ی صحبتش همیشه این بود:" ببم، اول بگو قبول داری که من رهبر تمام مردم عالم هستم یا نه؟" می گفتیم:" بعله، این که جای تردید نیست!" می گفت:" خوب حالا که قبول دارید پس گوش کنید..." صحبت می کرد ، از آسمان و از ریسمان . گاه کارهای جالبی هم می کرد: یک روز ساعتی پس از ظهر درگرمای تابستان ، که ایام بحران بیماریش بود، آمد به کریدور بند 1 و با صدای بلند شعارگونه فریاد کشید:" کارگران، دهقانان، روشنفکران ، مادر قحبه ها، متحد شوید!" می گفت منظورش از قسمت اخیر عناصر بورژوایی مرددی بوده که دکتر مصدق را رها کردند. این اواخر اختیار اسافل اعضای خود را از دست داده بود، یک روز رختخوابش را خراب کرده بود – مرشد عباس بیشتر به او می رسید – بچه ها می گفتند این تنها رهبری است که به خودش ریده و به دیگران کار نداشته ... روزی هم نامه ای به یکی از عاملین کودتا، نوشته و بر اساس تکلیف شرعی از او خواسته بود به عنوان پیشوا تعدادی بانو برای رفع نیاز جنسی مومنین به زندان بفرستد... باری، می گفت و می گفت و صدا را تا حد نجوا پایین می آورد: می گفت:" ببم ، حزب مخفی است ، یواش تر..." و اگر یواش حرف نمی زدی بد و بیراه می گفت. معتقد بود که از قانون دیالک تیک پیروی می کند، و بر این اساس هر روز اسم عوض می کرد: یک روز از صبح تا غروب دانیال بود و جز به این نام به نام دیگری جواب نمی داد ، یک روز ابراهیم ، یک روز شاپور علیرضا. معتقد بود که ابراهیم نبی العیاذ بالله جاسوس انگلیسی ها بوده و به دستور انها بت ها را با تبر شکسته – اصلا تبر را کارخانه های انگلیس ساخته بودند- آره ببم! عجیب بود، این فکر از کجا در کله اش رفته بود؟ مش ممد معتقد است که هر چشم زاغی جاسوس انگلیسی است و هر کس رهبری اورا نپذیرد انگلیسی است – آی از این تاریخ که چه بد تکرار می شود!
باری، می گفت و می گفت و بعد شروع می کرد به چانه انداختن و بد و بیراه گفتن، انگار ورد بخواند:" زنتو فلان کردم انگلیس ، ننه تو فلان کردم انگلیس... زدم زن محمد رضا شاه را در کاخ کرملین" – این وقتی بود که شاه به دعوت سران شوروی به مسکو رفته بود. می گفتیم :" مش ممد چکار داری می کنی؟ " می گفت:" هیچی ببم، دارم مبارزه می کنم – خودتون که می دونید، شب و روز در حال مبارزه ام – آخه بیخودی که رهبر نشده ام ببم!"
ما هم مبارزه می کردیم... روزنامه های خودمان هر چندگاه می رسند. – روزنامه دیگران را نمی خوانیم. باختر امروز ، جبهه ، حجار و دیگران چیزی ندارند؛ داشته باشند هم نباید خواند؛ نباید آب به آسیاب عناصر ضد پیشرفت ریخت. مال خودمان هم زیاد جالب نیستند – یا شاید من هنوز عادت نکرده ام:" کنفرانس جوانان گواتمالا، رشد اقتصاد رومانی، دامپروری در قرقیزستان ... اعتصاب در کارخانه ی چیت سازی – عملکرد استعمار در پرو..." هر چیزی به عادت است، خیلی کار می خواهد تا بتوان این عادات بورژوایی را از سر باز کرد!
تیمسار ریاست ستاد ارتش در ازاء اعتباری که از مجلس خواسته تعهد کرده است به سربازان خواندن و نوشتن بیاموزد. فکر بسیار به قاعده ای است: سرباز می آید ، دو سال خدمت می کند، ضمن خدمت دو سال هم فارسی می خواند و در پایان خدمت تصدیق اکابر می گیرد و می رود . از این چه بهتر؟ هم زیارت است هم تجارت : و باز یک دوره ی دیگر و دوره های دیگر. حساب کرده اند که پس از طی چند دوره کشور بی هیچ زحمتی باسواد می شود. عالی است! بخشنامه می شود که هر واحد موظف است حداقل شصت درصد قبولی بدهد ، اگر ندهد افسران واحد، یعنی اشخاصی مثل من ، تنبیه می شوند . بیش از شصت درصد باشد فرمانده مربوط یعنی فرمانده گردان مستقل و هنگ تشویق می شوند – چخ چخ گوزل!
بیشتر از ترس تنبیه ، درس فارسی را جدی می گیرم، ولی دفتر و دستک و قلمی در کار نیست . اگر دری به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
تخته ای بخورد و دفتری و مدادی برسد اواخر زمستان می رسد. در این ضمن تو باید با اصلان ، امیر قلی، اروجعلی، برجعلی و دیگران سر و کله بزنی ، با یک لوله گچ ، اگر باشد و منویات شاهانه ، که همیشه هست. طرف فارسی را نمی فهمد تو باید خواندن و نوشتن فارسی به او بیاموزی ( س آ – سا، ر ئی ری – ساری ...) اروجعلی نفهمیده تکرار می کند : " س آسا- رئی ری..." نگاهش می کنم، منتظرم نتیجه را بگوید. اروجعلی با چشمان وحشتزده نگاه می کند – می داند که می زنم و محکم هم می زنم. لبخند احمقانه ای بر لب می آورد و می گوید:" گا – ری!" آنهم به لهجه ترکی: "گا – ره" لبخند احمقانه اش جگرم را سوزانده است؛ شتراق می کوبم توی گوشش : حالا می زنم، چه جور! اول ها شل گرفته بودم، مثل دانشکده حتی مطالبه ی احترام هم نمی کردم ، ولی دیدم نه مثل اینکه در اینجا هم اخلاق را وارد جریان کرده ام – آنهم در دستگاه زور. کار به جایی کشید که سربازها کم کم دیگر جلو پایم بلند نمی شدند واگر آبی چیزی می خواستم این به آن حواله می داد ، و دست آخر تشنه می رفتم ...
اروجعلی به گریه می افتد، می گوید:" جناب سروان ، پخ بیدم ( گه خوردم) من فارسنی اوخیه بیلمرم( من درس فارسی نمی توانم بخوانم ) و خواهش و تمنا می کند که سال تا سال نگهبان اصطبل باشد وشاش و کثافت اسپ ها را بروبد و درس فارسی نخواند – ولی مگر می شود؟ تیمسار به مجلس قول داده است ...!
اواخر زمستان بازرسی از دربار می آید- سرلشکری از قدیمی ها – که معتقد است نخواسته ام درس بدهم! اگر می خواستم آسان بود؛ کاری نداشت؛ قلم و کاغذ بهانه است، اگر می خواستم اها " آ – اه!" این را می گوید و دامن پالتو را جمع می کند و چندک می زند جلو برف. ما خیال می کنیم می خواهد بشاشد، یکی دو قدمی از او فاصله می گیریم، که با خیال راحت کارش را بکند – اما نه، می نشیند و با انگشت روی برف می نویسد: "آب" مثل بچه هایی که هنگام تخلیه با انگشت روی خاک عکس می کشند – این روزها موقع این کار روزنامه و مجله می خوانند. می گوید:" سه ماه تمام یا بیشتر این کاغذ و دفتر طبیعت را داری؛ اگر علاقه ای در کار بود اینها هیچ نباشد باید تا حالا سیصد کلمه یاد گرفته باشند – حالا که یاد نگرفته اند نشانه ی این است که به فرمان شاهانه توجهی نشده است." نتیجه ی بازدید را در دفترش یادداشت می کند و می رود ...
ولی با اینهمه بیش از شصت درصد قبولی می دهیم. نوبت امتحان اسواران ما است: از اداره فرهنگ نماینده می آید: جلسه رسمی است . با سوادها و نیمه باسواد های اسواران یکمم و ارکان گردان را جمع می کنیم، از موتوری همه چند نفری به وام می گیریم، و امتحان می دهیم – واحدهای دیگر هم به همین شیوه باسواد می شوند، و فرمانده گردان تشویق می شود، و نشان می گیرد – نشان دانش یا چیزی در این حدود؛ و تیمسار قسط اول از تعهد خود را ادا می کند تا اقساط دیگر که به همین ترتیب به موقع بازپرداخت شوند- و نسل همچنان " ساری " و "گاری" برایش فرقی و تفاوتی ندارد...
تیمسار فرمانده لشکر مرد باخدایی است . صبح ها در حمام پادگان نماز می خواند و پس از نماز به بازدید واحدهای مختلف لشکر می پردازد. محیط محیط باخدایی است: هر چندگاه در اعیاد یا عزاهای مذهبی عده ای زنجیرزن به راه می افتند و برگرد بنایی که به یاد سرباز شهید در کنار در جبهه لشکر برپا داشته اند خودنمایانه زنجیر می زنند و اشعار مذهبی می خوانند . افراد موزیک لشکر در لباس بنی طائف و خرزج ، قره نی می نوازند و در شیپور می دمند و اسپ های اسواران درنقش ذوالجناح و اسپ حر ودیگران سرگین می اندازند و تیمسار با تاثر به میان دسته می آیند وقطره اشکی می افشانند ... در سالروز مرگ رضا شاه قطرات بیشتر – و با تظاهر بیشتر – ما هم در نوع خود عامل به تکالیفیم: اتاقی دارم با یکی از سال دوم های خودم – او تختی دارد و من تختی و دو قالیچه ای و چارپایه ای . او از من خوشش نمی آید و من از او منتفرم – هر یک به دلایلی و به این دلیل هیچکدام در تهیه وسایل گرم کردن اتاق پیش قدم نمی شویم: شب ها تا دیرگاه در باشگاهیم ، چون به خانه می آییم به شیوه ی سال اول دانشکده ظرف دو ثانیه لباس مان را در می آوریم و در چشم به هم زدنی به زیر لحاف می رویم، و میخوابیم: جوانی است: آب در لیوان یخ زده است و ما تا صبح جنب نخورده ایم. صبح همین که چشم گشودیم از رختخواب بیرون می جهیم ، ظرف ده ثانیه لباس می پوشیم ، چکمه ها را به پا می کشیم و بذو ، هو هو کنان از میان برف و گل و شل به اصطبل می رویم – که خود را گرم کنیم. معتقدیم که می رویم بر تقسیم جو نظارت کنیم که حقی ازحیوان ها ضایع نشود. تیمسار هم به علل و جهات مشابه می آید و از این که می بیند میهن چنین نگهبانانی بیدار دارد لبخند بر لب می آورد و قد قیافه ی جوانانه ی مارا آزمندانه از نظر می گذراند... نمی دانم ، پشت سرش حرف هایی می زنند، گناهش به گردن آنهایی که می گویند ... سال بعد هم به همین ترتیب به سر می آید، جز این که بایکی از همدوره ها و همفکرهای خودم هستم، و چراغ والوری دارم. سر ماه سی تا مرغ زنده می خریم ، بیست و چهار بیست و پنج تومان. اسماعیل ، گماشته ام ، لانه ای برایشان درست کرده است. هر روز آبگوشت مرغ یا مرغ سرخ کرده داریم. زن همسایه که دختر و پسری یتیم دارد و هیچ ندارد، خیال می کند از ما ثروتند تر و مرفه تر در این دنیا نیست. خیال می کنم اگر از دم و دستگاه هارون الرشید برایش تعریف می کردند بیگمان اتاقی را پیش چشم مجسم می کرد با یک والور و دو قالیچه ، و آبگوشت مرغ... دخترش خوش چشم و ابرو و تر و تازه است؛ هم او خود را عرضه می کند و هم مادرش او را ، و ما که دل در " امور مهم بشری" بسته ایم به این چیزها توجه نداریم، خاصه که ادعای شرف هم داریم. جیره اسماعیل را به آنها اختصاص داده ایم: روزانه نان سربازی و آش و آبگوشت . بد سالثی است، مردم از هستی ساقط شده و دریوزگی و خود فروشی افتاده اند. هیاتی برای رسیدگی به وضع بینوایان از تهران آمده است – این پیرزن بینوا هر روز به فرمانداری ، مقر هیات می رود و با عده ای از بینوایان دیگر که اکثرا پاپوشی ندارند ساعت ها در سرما و برف و یخ می ایستد. پس از ده روزی رفت و آمد سرانجام موفق می شود: یک تومان به او کمک کرده اند! سرانجام پای دختر بیچاره به کوی های ناباب باز می شود و عاقبت سقوط می کند... غروب روزی با دوستم او را دیدیم- در حوالی میدان مرکز. بیمار بود ، رنگ و رو باخته و بی غذایی کشیده؛ دیگر از فروغ چشمان جوانش اثری نمانده بود – این موقعی بود که من زن گرفته بودم، و طبعا دیگر گماشته و جیره ای نبود. خیلی متاثر شدیم. کمک ناچیزی به او کردیم ... حتی دوستم تقاضایش را نپذیرفت و با او نرفت. می گفت – راست هم می گفت – می گفت دلش نمی پذیرد. هر چه باشد روزی جزو خانواده ی ما بوده است. وانگهی ما که ادعای اصلاح جامعه را داریم درست نیست که خود لکه چرب دیگری بر آن بیفزاییم – دل آزار است ( طفلک لابد می خواست با عرضه ی تن خود از خجالتمان در آید؟ من این احساس را تجربه کرده بودم . سه سال پیش ، اواسط مهر در سفر از شهر کوچکمان به تهران درهمدان توقف کوتاهی داشتم. غروب درمیدان بوعلی به یکی از همدوره ها برخوردم. رفتیم یکی دو پیاله نوشابه خنک نوشیدیم؛ چون کله گرم شد رفیقم پیشنهاد الواتی کرد، و من در حال سرخوشی بی اختیار پذیرفتم. هوا تاریک شده بود – دوستم آشنا به محل بود – با کوچه پس کوچه ها آشنا بود، با این همه با لباس و زرق و برق لباس دانشکده احتیاط می کرد – خوش خوشک رفتیم. در راه گفت که مادر و دختری هستند با دختر " بازی می کنی" و مادر از این راه مایه ی معاشی فراهم می کند. رفتیم، علی الله – ببینیم این الواتی که می گویند چیست ، اقلا لافی بزنیم. وانگهی هر چیزی را باید دید و تجربه کرد... در کوچه ای تنگ و تاریک دری را کوبیدیم – خیلی آرام؛ زن میانسالی که چروک های پیری زودرس صورتش را بیرحمانه شیار زده بود با چراغ موشی در را گشود ... جایی بود محقر با اتاقی و پستویی، با یک چراغ موشی و یک لامپ – لامپا را از پستو آورد. با اکراه روی بسته رختخواب کنار در پستو نشستم، هر چند گلیم مندرسی که بر کف اتاق بود به قدر کفایت تمیز بود. سماوری و دو استکان و قوری بند زده یی و سینی کوچکی در کنجی غریبانه بیتوته کرده بودند : چون مرغی پیر با جوجه هایش. اسم زن وارتوش بود. دوستم جویای حال شوشیک شد. زن گفت حالا کارش تمام می شود می آید. از فحوای کلام پیدا بود که شوشیک همان دختر او است. دوستم از آسمان و ریسمان می گفت؛ اما من حرفی نداشتم: در این خانه ی فقر زده چه حرفی برای گفتن می توانستم داشته باشم؟ جایی که فقر باشد – آنهم فقر سیاه – جایی برای حرف نیست: حرف نشان زندگی است و از زندگی نشانی در این جا نبود – خود زن حتی به صورت هم زنده نبود. همه جا مهر و نشان زننده فقر بود: از در ترک خورده و قاچ قاچ شده و تاب برداشته تا گچ های ریخته و شیشه های وصله پینه شده – و سیمای مادر به سیمای مجسمه مومی شبیه بود، بی هیچ خون و حرکتی ، با چشمان نگران بیمار و بیقراری که حدقه را تا ته کاسه ی چشم مته کرده بودند و می رفتند که از جایی از پس کله اش سر در بیاورند. صدای خش خش خفیفی از پستو، با دری دو لته ای به اتاق مربوط می شد و سوراخ هایی به جای چشم داشت به گوش می رسید: انگار کوری که چشم شیشه ای اش را برداشته باشد وته چشم سیاهی و اطراف سرخی بزند. دوستم با مادر صحبت می کرد، ضمن صحبت هر چندگاه لبخند حاکی از رضایت و پر از شهوتش را متوجه من می نمود. از خلال چشم کور در نگاهی به درون پستو انداختم . چراغ موشی در آن می سوخت و در پرتو نور زرد و لرزان آن دختر بچه ای هفت هشت ساله ای تکلیف های مدرسه اش را می نوشت : مثل هر کودکی زانو زده و بدن کوچکش را روی دفتر و کتاب انداخته بود: هر چند گاه دستی می برد و موهایی را که مزاحم دیدش بودند با پنجه های کوچکش از جلو صورت پس می زد... شوشیک همین است؟ این که خیلی بچه است؛ به زحمت اگر کلاس سه ابتدایی باشد! شوشیک همان بود... دوستم بی تابی می کرد مادر در پاسخ به بی تابی او رو به پستو چیزهایی گفت: از لحن کلام پیدا بود که از او می خواست زودتر کارش را تمام کند و بیاید. دختر معصوم از درون پستو گفت:" ایو ، ماما!" گفتم :" شوشیک همین است؟" دوستم به جای مادر گفت:" آره چطور مگه؟" گفتم :" این که بچه است؟" گفت:" نه هنوز درست ندیدی... تازه کیفش به اینه که بچه اس." گفتم:" من نیستم!" و پا شدم که بروم. مادر با قیافه ی گرفته گفت:" خوب، همینه دیگه- همینو بیشتر ندارم!"
بگومگو شد –بین من و دوستم . صدا را بالا برده بودیم، ومادر مثل بید می لرزید – از ترس همسایه ها –و دختر معصوم که به اتاق آمده بود رنگ به رخسار نداشت؛ می ترسید الان است که همسایه ها بریزند و تکه پاره شان کند، به سزای بی عفتی ... و دختر مثل هر بچه ی خردسالی که به هنگام بروز حادثه به مادر پناه می برد و به دامن مادر آویخته بود و چشمان معصومش راهراسان از من و دوستم و از دوستم به من می گرداند – دستش را جلو دهن برده بود و سر را بر پهلوی مادر می فشرد ... کار ما از دشنام فراتر نرفت؛ من رفتم با مشتی فحش و بد و بیراه در حالی که سیلی از ناسزا را در بدرقه داشتم ... آخ از این فقر – راستی که چیز زشت و وحشت انگیزی است! آدم فقیر مرده اش هم مرده ی درست و حسابی نیست... فقرا هم عجب تحملی دارند! چه کنند ، باید تحمل کنند... و تازه طوری نشده بود، از این قبیل در این دنیای پهناور زیاد است، و فراوانند درندگانی که از این فقر لذت ببرند!
در مانور هستیم؛ حالا آجودان گردانم. این پست هم ترفیع است هم تنزیل : جناب سرگرد می خواهد به خودش نزدیک باشم، حیف است از وجود شریف و اطلاعاتم استفاده نکند! – خودش دانشکده ندیده است – ضمنا در صف نباشم بهتر است؛ اخر جیره ی سرباز و علیق اسپ را به تمام کمال مطالبه می کنم و می گیرم، و سرمشق بدی شده ام برای سایر واحد ها ؛ سرباز را اگر به مرخصی بفرستم پول نمی گیرم، واگر سرباز رابه دفتر گردان بخواهند و در قبال برگ مرخصی مطالبه ی پول کنند و بشنوم که داده پدر در می آورم. بعلاوه هی اطلاعیه است که از رکن 2 می رسد ، با ذکر مبلغ دریافتی و مشخصات دهنده و گیرنده. کشمکش ما با جریان سربازی از اهل کرج به اوج خود رسید: سربازی بود بنام یدالله اقبال که در اصل جزو هنگ فوزیه بوده، هنگ فوزیه در جریان برخورد با بارزانی ها متلاشی شده و بقایای آن به هنگ سوار کردستان منتقل شده بود – یدالله جزو این بقایا بود. هنگ سوار هم منحل شده بود و یدالله به گردان سوار امده بود و در این نقل و انتقال ها و رفت و آمده ها پرونده ی خدمتی اش گم شده بود: نزدیک به چهار سال بود خدمت می کرد – ولی با اینهمه سرباز نبود ، یعنی خدمتش در هیچ جا منعکس نبود؛ سال به سال عده ای مرخص می شدند و می رفتند و او می ماند: خدمت می کرد و گریه می کرد، که خدمت می کند و به حساب نمی رود. روزی گریه کنان امد – اغلب می آمد – گفت که زن و بچه اش در کرج گدایی می کنند و دیگر کارد به استخوانش رسیده و می خواهد خود رابکشد و از شر این زندگی راحت کند. به او توپیدم، و بی هوا گفتم:" اگر غیرت داری برو فرمانده گردان را بکش..." یدالله چیزی نگفت، رفت. چندی نگذشته بود که گروهبانی دوان دوان امد ، با رنگ و روی پریده و نفس بریده – که یدالله جناب سرگرد را کشت! ای بابا! کی؟ - همین حالا... دوان دوان رفتم – جناب سرگرد زنده بود، اما چه زنده ای! با رنگ و روی پریده و گونه های قپیده ایستاده بود و گروهبانی با دستمال یقه و اطراف گردنش را تمیز می کرد – آش نمونه روی لباسش ریخته بود – دو گروهبان یدالله را گرفته و به دیوار چسبانده بودند – پیدا بود کتکی خورده است: صورتش کبود بود. تا رسیدم فرمانده گردان جیغ زد:" جناب سروان ، سرباز و می فرستی منو بکشه؟" تعجب کنان – دست بالا – اظهار بی اطلاعی کردم. گفتم امده بود شکایت می کرد، گفتم برو خدمت جناب سرگرد، بیفت روی دست و پاش ..." یدالله حرف را گرفت و گریه کنان توضیح داد که خواسته پای جناب سرگرد را ببوسد و جناب سرگرد پایش را پس کشیده و افتاده ... عصر همان روز کمیسیون کردند و یدالله مرخص شد...
حالا آجودان گردانم – بدم نمی آید؛ از این قایم موشک بازی خسته شده ام. در آجودانی می نشینم وکتاب و روزنامه می خوانم، پنهانی که رفقا نفهمند – و ندانند که دارم منحرف می شوم و به شوخی های توفیق می خندم. دو را دور گردان را هم زیر نظر دارم و قضایا را به رفقا منعکس می کنم.
در مانور هستیم حوالی گردآباد ، نزدیک فرودگاه فعلی. زمستان است: اواخر بهمن ماه . مانور پایان پذیرفته ، افسر ها جمع شده اند و تفریحی تیراندازی می کنند: به قوطی کبریتی که روی برف گذاشته اند. من تیرم را انداخته ام ؛ سیگاری به لب گرفته ام و دود می کنم و شاعرانه دریا را نگاه می کنم – خوشم: پنج شنبه است، بعداز ظهر خوابی درست و حسابی می کنم، از داشکده این طور بوده ام: به خواب علاقه عجیبی دارم، خلاصه حالا که زن و بچه دارم و چون از خواب بر می خیزم همه چیز آماده است- با خیال خواب پس از ناهار خوشم و دود می کنم. باد خنکی می وزد و سطح دریا را پرچین و شکن می کند، و صورت ما را که خود را گرم کرده ایم به طرز مطبوعی خنک می کند ... ناگهان پتکی به سنگینی کوه با قوت تمام بر رانم فرود می آید؛ صدای گلوله در فضا می پیچد؛ از جا کنده می شوم، در خلاف جهت عقربه های ساعت چرخی می خورم، شعله را که از لوله ی طپانچه جهیده است می بینم، نام ضارب را اعلام می کنم:" سرگرد شریفی مرا کشت!" و با شانه زمین می خورم. مانند درآمد فیلم ها که بخش های فیلم را سریع در قالب اعداد ارائه می کند جرقه وار صحنه های مقطعی می بینم: زنم، بچه ام، قبر – و یک دنیا اندوه ... کسی مشتی برفی به صورتم می مالد، نام خودم را می شنوم ، از هوش می روم ... سرگرد معطل نمی کند، به تصور این که مرده ام صورت مجلسی تهیه می کند که در آن گفته می شود طپانچه اش را می خواسته در جلد بگذارد، چون جا نمی رفته من رفته کمک بکنم در این ضمن تیر رفته و به من خورده است و طپانچه دست من بوده است – این را بعدها می فهمم – جمعی از درجه داران و افسران نیز به تصور این که من مرده ام ، و پهلوان زنده را عشق است صورت مجلس را امضا کرده اند

پایان قسمت ۱۷
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۸
درمیدان مقابل ستاد لشکر به هوش می آیم: چشم می گشایم: تابلوی سر رد " شهربانی رضائیه" را می خوانم – خوشحال می شوم: به اندازه یک زندگی . سرم بر دامن مفتاحی است – چه مرد شریفی – مفتاحی و دیگران لبخند می زنند – آه ، از قبر نفرت دارم. خوشحالم ، نمی خواهم چشم بر هم بگذارم، می ترسم تکرار شود. در جیپ مخابرات لشکر هستم. جیپ به سرعت راه بهداری را در پیش می گیرد. برانکار می آورند؛ سروان نوذری در بیمارستان بستری است – بینوا نوذری: با لباس بیماران، به اتفاق چند بیمار دیگر بیرون می دود- گریان . بهداری تعطیل است، اتاق عمل بسته است – به اتاق سروان نوذری انتقالم می دهند، تا بروند و پزشکان را پیدا کنند و در اتاق عمل را باز کنند. پای چپم سرد شده است؛ انگار جزو خودم نیست؛ و از سرما می لرزم – و گرم نمی شوم... پزشک وظیفه ای می آید، که با او دوستم، دکتر گرمان است. دستیار دکتر یزدی بوده ، معروف است که اعجاز می کند – می دانم . کیست که دستیار دکتر یزدی باشد و اعجاز نکند؟ دکتر یزدی در کمیته ی مرکزی است، باید هم اعجاز بکند! دکتر در اتاق عمل را می شکند، مرا به اتاق عمل می برند. دکتر مدتی می گردد؛ کلرفورم ندارند، دستگاه کار نمی کند؛ خودش کارد و وسایل را می آورد – بی تشریفات . می گوید باید مقاومت کنم، تا او محل را بشکافد و ببیند آن تو چه خبر است، که پا سرد شده است؟ می گویم حرفی ندارم... ولی از سرما می لرزم . دکتر کارد را بر می دارد ، دو تا از رفقا در دو طرفم ایستاده و دست هایم را گرفته اند ... دکتر کارد را بر حوالی زخم گذاشته است و من از ترس و سرما بر خود می لرزم... که جراح لشکر وارد می شود... چیزهایی می گویند ؛ ناراحت ناراحت است از این که در اتاق عمل را شکسته و گفته است که دستگاه کار نمی کند و کلرفورم ندارند، یعنی چه؟ که چه؟ دیگران هم می رسند... و بعد کلی مطالب به زبان زرگری پزشکی، همراه با چشم غره رفتن های پزشکان آکتیو به پزشک وظیفه – و مرا بر می گردانند به اتاق...
در آتش تب می سوزم و از سرما می لرزم؛ کیسه ی آب گرم هم گرهی از کار نمی گشاید...می سوزم و هذیان می گویم و شعر می خوانم... و عرق می کنم و می لرزم . از روی تخت ، خیابان بهداری را می بینم. سواری به تاخت می رسد. پچ پچ ،آشفتگی، برانکار، و نگاه های نگران . به او نگویید...چه را نگویند؟ بیماری رامی آورند. مرد؟ به همین زودی؟ - قیافه ها در هم می رود. شریفه می آید. شریفه پرستار است- همولایتی من است. می گوید:" تو ناراحت نباش- بخواب- نگاه نکن!" –یعنی چه؟ چرا؟
سروان نوذری چانه را بر کف دست تکیه داده ونرم نرمک اشک می ریزد – چرا؟ ... بچه می روند دنبال زنم- که منظره را نبیند – چه منظره ای؟! – هیچ ، سروان افرازان در آموزشگاه گرهبانی توپخانه امتحان اسلحه شناسی می کرده ، اسلحه پر بوده ، گروهبان دستش را روی ماشه گذاشته و تیر در رفته و در جا کشته شده است – همین! بیچاره از همین حالا با زبان های زنده دنیا اشنایی کامل پیدا می کند و می رود در فهرست افسران نخبه ی ارتش – زنش دیروز یا پریروز زاییده...
زنم می آید ، او انجا است که سروان را تشییع می کنند، با آمبولانس بزک کرده ... اینهم از این! بچه ها واقعا خوب اند، یک دنیا محبت ؛ لحظه ای کنار بسترم خالی نیست- همه متاسف اند، و هر یک به نوعی دلداری می دهد – اما پایم مرده است. سرگرد هم می آید ... غروب است؛ در تب می سوزم، و شعر می خوانم و او گریه می کند – بالای سرم . چند قطره از اشکش بر صورتم می چکد. می گویم:" چرا گریه می کند؟ تصادف است؛ تصادف این طور پیش آورد؛ ناراحت نباش... گریه نکن، بالاخره یک طوری می شود! " می گوید:"تو انشالله به کمک جوانی این بحران را از سر میگذارنی – ولی من سال ترفیعم بود – امیدواربودم- اینکه هم این جور شد!" ای بر ذاتت لعنت مرد! بی اختیار اشک از چشمم می جوشد: بز در غم جان و قصاب در غم پیه...
فردا و پس فردا ... پایم بکلی مرده است: حالا دیگر لکه های سیاه را می بینم. هر چه اراده می کنم و زور می زنم انگشتانم تکان نمی خورند؛ دست به ساقم می کشم، چیزی احساس نمی کنم – نه سردی نه گرمی ، نه کیسه آبجوش را ... خواهرم یک طرف تخت ، زنم یک طرف. هر دو گریه می کنند. این می گوید من بیچاره شده ام. آن می گوید من بیچاره تر شده ام؛ و روی دست هم بلند می شوند – در حالی که حقیقتش را اگر بخواهی منم که از همه بیچاره ترم...
دوستان می آیند – دوستان سازمانی – می گویند که از فرمانده لشکر بخواهم مرا به تهران بفرستد. دکتر گرمان می آید ، می گوید مرا قبول ندارند، چون پزشک وظیفه ام... چند تا از دکترهای شهر را می آورند، کمسیون می کنند؛ آنها هم جانب جراح لشکر را می گیرند. ظاهرا مطب دکتر گرمان خوب کار می کند، ویزیت کم می گیرد یا نمی گیرد... دکان همه را تخته کرده است. می گویند شارلاتان است – و فحش و بد بیراه و یک مشت زبان زرگری- والسلام!
فرمانده لشکر می آید ؛ از او می خواهم مرا به تهران بفرستد... بچه های خودمان می گویند از شرکت ها هواپیما بخواهند ما پولش را فراهم می کنیم – اما فرودگاه اماده نیست. رفقا خبر می آورند که فرودگاه عیبی ندارد ولی چون هیاتی از مستشاران آمریکایی خواسته اند بیایند و لشکر آمادگی نداشته گفته است که فرودگاه را برف گرفته و حالا به این دلیل است که نمی خواهد هواپیما بخواهد. سرهنگ راستی ، رئیس موتوری لشکر به عیادتم می آید. من هیچ وقت از قیافه و حرکات این مرد خوشم نیامده بود. ولی آدم که از درون دیگران خبر ندارد: بعلاوه خیال می کردم هر کس که حزبی نیست نمی تواند خوب باشد، اگر خوب بود حزبی بود، اگر خوب باشد حزبی خواهد بود... اما از او گذشته است. هر روز اززندگی تجربه ای است، هر روز باید آموخت ، هر لحظه باید کمین کرد، برای دیدن بارقه هایی از بدی یا خوبی-که به زودی فراموش کنی و بر سر تقسیم بندی اصلی بازآیی. می گوید آمبولانسی دارند، می دهد ، مرتبش کنند، تیمسار که آمد بگو با آمبولانس می روم؛ اگر گفت نداریم بگو فلان کس گفته داریم... و می رود که آمبولانس را مرتب کند. ولی پزشکان مخالفند. پزشک وظیفه وضعم را به پزشکان تهران اطلاع داده و از آنها نظر خواسته ، می گوید نظرش را تایید کرده اند- می خواهند به حساب زندگی من با هم تصفیه حساب کنند. هیچ پزشکی حاضر نمی شود مسئولیت بردن مرا به تهران برعهده بگیرد. پزشکیاری از همولایتی هایم – از مردم سنندج – متقبل می شود... آه از تاثیر این نژاد و قوم و عادات مشترک! تنها پرستاری که دلسوزانه به من می رسد همین شریفه است: همولاتی ام: زنی میانسال و واقعا شریفه ؛ با یک دنیا محبت، انگار پسرش باشم ... نمی دانم با دیگران هم اینطور است؟
تسمه های آمبولانس را که برانکار را چون ننو به آنها می آویزند دزدیده اند، و ناچار برانکار را بر کف آمبولانس می گذارند... وای که قیافه ی زنم با بچه ای که بغلش بود چقدر ناراحت کننده بود! طوری بود که گویی در تابوتم می گذارند؛ حالت قیافه و تلاطمات درونی که در آن انعکاس یافته بود نشان میداد که می داند و یقین دارد که در تابوتم می گذارند و بی بازگشم. او سعی می کند با لبخند بدرقه ام کند- همیشه در موقع ادبار همین جور است: سعی می کند لبخند بزند و از ناراحتی من بکاهد . من هم به رویش لبخند می زنم، و آمبولانس به راه می افتد. طفلک! انگار با پتکی به سنگینی پتکی که بر رانم فرود امد بر سرش کوبیده باشند: از حالا پیکر جوانش تا شده بود- هنوز دور نشده ام که دستش به طرف چشمانش می رود...
با هر دست انداز فریادم به آسمان می رود، ولی فریاد نمی زنم، و چوب های اطراف برانکار را گاز می گیرم، و سعی می کنم لبخند پزشکیار همشهری را با لبخند جواب بگویم... اسفند ماه است، راه ها همه دست انداز است – شب هنگام به تبریز می رسیم – همه رفته رفته اند، جز پزشکیاری و چند سرباز پرستار. در اتاقی جایم می دهند و سربازی را به پرستاریم می گمارند... پزشکیار همولایتی پاکتی پرتقال بر کمد کوچک کنار تخت می گذارد و مرا می بوسد و با یادداشت کوچکی که برای زنم نوشته ام می رود- و می مانم و سرباز پرستار، و چراغ زردنبویی کهبه چراغ مرده شورخانه شبیه است. سرباز کم کمک به چرت زدن می افتد، و آرام آرام بر حاشیه ی تخت پهلویی خوابش می برد و من به ناله کردن، و سوختن و عرق کردن. اب می خواهم ، جواب نمی دهد – صدای خر و پفش اعصابم را خرد کرده است. پرتقالی را پوست می کنم و قطعات پوست را با هر تلاشی و تقلایی که هست و به سر و صورتش میزنم – اما بی فایده : تا صبح جنب نمی خورد و من به به هر حال به وصله های ناله و فریاد ، فواصل درد را به هم می پیوندم و بالا پوشی پر از وصله پینه برای شب می دوزم و شب را به هر ترتیب به سر می آورم... صبح اول وقت سرهنگ ریاحی رئیس بهداری لشکر – رئیس سابق بهداری دبیرستان و دانشکده – می آید. مرا به نام و قیافه می شناسد. ناراحت می شود از این که سرباز " ناشنوایی " را به پرستاریم گماشته اند! به پزشکیار نگهبان ، که طی تمام مدت شب حتی یک بار به اتاقم سر نکشیده بود تندی می کند. مدتی با ستوان یک پزشک – جراح لشکر – به زبان پزشکی گفتگو می کنند. مردی است بسیار مهربان و انسان . می گوید: " ما اینجا هیچی نداریم؛ دستگاه عکس برداری مان خراب است؛ تو باید به هر وسیله که باشد به تهران برسی. من الان میروم پیش فرمانده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لشکر و از او می خواهم از تهران هواپیما بخواهد، تو باید هر طور هست برای دو سه ساعتی دندان روی جگر بگذاری و در هواپیما بنشینی" هواپیما از این دوباله ها است. مثل قبر است: جا ندارد باید مچاله شد – " ماندنت در اینجا اتلاف وقتی است که هر لحظه اش ممکن است به بهای زندگی تو تمام شود؛ باید هر طور هست دندان بر هم بفشاری و تحمل کنی." می گویم تحمل می کنم. سرهنگ معطل نمی کند و می روود. نیم ساعتی می گذرد، شتابان بر می گردد – خوشحال. می گوید شانس آورده ام: هواپیمایی از عربستان سعودی آمده است: و به تهران می رود. پایم را تند تند می بندد ، در چیزی شبیه ناودان – استوار پزشکیاری را همراهم می کند – و چه پزشکیار مجربی – و می رویم به فرودگاه . هواپیما آمریکایی است؛ فرمانده لشکر هم آمده است؛ سرلشکر مقبلی. بسیار مهربان: مرا می نوازد ، می بوسد و دلداری می دهد؛ خودش سر برانکار را می گیرد- انگار پسرش باشم . برانکار را به کنار پنجره هواپیما با گیره هایی که دارد نصب می کنند – خیلی راحت . هشت نه مسافر دارد، یک سرهنگ – که بعدها عضو دادگاه تجدید نظر ما شد - و یک افسر شهربانی و خانم جوانش و عده ای دیگر. افسر آمریکایی، که خیال می کنم سرهنگ بود می آید ، چیزهایی می گوید و لبخند می زند – ناچار لبخند می زنم... مسکنی هم تزریق می کند – به مترجمش می گوید به من بگوید که ناراحت نباشم ، تلفنی به تهران اطلاع داده است که تا می رسیم امبولانس فرودگاه آماده باشد... تشکر می کنم ... خانم جوان افسر شهربانی می آید و احوالم را می پرسد و می پرسد به چیزی احتیاج ندارم – با حالت ولحنی بسیار زنانه و خواهرانه – تشکر می کنم . خوابم می برد، حوالی زنجان بیدار می شوم...
در فرودگاه آمبولانس حاضر است: آمبولانس نیروی هوایی... بچه های بسیار مهربانی هستند. به بیمارستان شماره 1 ارتش می رویم – حوالی ظهر است. مرا نمی پذیرند: برگ اعزام ندارم! از کجا بدانند افسرم؟ باز پنج شنبه است و کسی در بیمارستان نیست. خانم پرستار کشیک ناراحت است: از درون امبولانس می شنوم که خطاب به مهین نامی می گوید:" شانسو میبینی مهین جون، همه بیمارهای مردنی را در کشیک من بیچاره میارند!" بیمار مردنی را نمی پذیرند؛ با استوار و بچه های هوایی می آییم به بهداری ارتش . برگ اعزام می گیریم و بر می گردیم... یادداشتی به استوار پزشکیار می دهم، به خانه ی دوست همدوره ام. ساعتی نمی کشد که دوستم به اتفاق برادرش که خیال می کردم در اصفهان است می آیند و فورا دست به کار می شوند. خدا عمرشان بدهد: هر یک از طرفی شهر را زیر پا می گذارند و دکتر نجف زاده را پیدا می کنند و می آورند...
بر تخت عمل خوابیده ام؛ پزشکیاری با چراغ زنبوری کنار تخت ایستاده است: چند شب پیش برق خاموش شده و بیمار زیر عمل رفته است: چراغ را من باب احتیاط آورده اند. دکتر با گوشی به جریان اطراف زانو و قوزک پا گوش می دهد... می گوید " ببندید" به اتاق باز می گردم... فردا شب کمیسیونی ... و باز کمیسیون دیگر... و باز هم. آنطور که درمی یابم گویا جریان ضعیف کشف کرده اند و می خواهند با دارو آن را تقویت کنند... فرهاد برادر کوچکتر که در تهران دوره می بیند از همان شب بر بالینم می ماند و مثل یک برادر و دوست از من پرستاری می کند – از دوستان خوب دانشکده بودیم: در زندان بین ما جدایی افتاد: دوستی به یاری احساس و جدایی به یاری حزب – وچه جدایی تلخی! اثرش آنقدر امتداد یافت که حتی در سخن از تلاطمات دانشکده هم اشاره ای به او نکردم، در حالی که نامه خطاب به رئیس ستاد را با هم امضا کرده بودیم: فهمی هر چه بود یونسی هم همان بود... مادرش نمونه ی مهربانی بود – یک مادر به تمام معنا . خانواده آذربایجانی بود.
هنوز بلاتکلیف ، هنوز درد می کشم ، و زار می زنم و مورفین میزنم... بچه های سازمان حسین و خسرو ومنوچهر اغلب هستند – فرهاد همیشه هست: شام وناهار و خواب و بیدار – مرخصی گرفته است؛ درد هم همیشه هست و هیچ وقت مرخصی نمی گیرد، مورفین هم همیشه هست: روزی سه چهار بار: هر وقت خوش کنم – بچه ها می آورند.
درست خاطرم نیست، مثل این که بعدازظهر بود – بعدازظهر بود، در عالم کرخی ناشی از تاثیر مورفین سیر می کردم و عرق می ریختم و فرهاد بادم می زد که یک هو ریختند و مرا با تخت و مخلفات به اتاق مجاور بردند – واقعه مهمی روی داده بود. باید مهم باشد ، چون تا حال حرمتی داشتم: از دربار دستور داده بودند به من خوب برسند و خوب می رسیدند: دو سرباز همیشه مراقب بودند ، هرچند اغلب شب ها دم در کشتی می گرفتند و با صدای پوتین هایشان اعصابی برایم نمی گذاشتند. اتاق من لوکس بود، تنها اتاق بیمارستان بود که مبل داشت؛ پیدا بود برای شخص مهمی آماده می شد... نیم ساعتی گذشت مرا به اتاقم باز گرداندند؛ مظفر آمد – برادر فرهاد- گفت که رزم آرا را ترور کرده اند؛ می خواسته اند او را اینجا بیاورند ، ولی درجا کشته شده است – رئیس بیمارستان شوهر خواهرش بود...
فرهاد در کنار تختم ایستاده است و بادم می زند و شوخی می کند؛ تختم کنار مشرف به خیابان پهلوی است . می بینم یک هو تغییر قیافه می دهد، به دقت نگاه می کند ، سپس بی آنکه چیزی بگوید باد بزن را به دست سرباز می دهد و می رود... بر می گردد ، با پدرم! بابا در حالی که رنگ به رخسار ندارد، ترسو وار و از همان دم در با لبان لرزان نگاهم می کند – مثل همان وقت هایی که تیفوس گرفته بودم – می گوید " خدا را شکر-" کره چشمانش را به جانب سقف می غلتاند – " حالا مطمئن شدم که بحمدالله زنده ای – خسته ام ، می روم بخوابم؛ چهار شبانه روز است نخوابیده ام- می روم بخوابم، و مصطفی را بفرستم دنبال زنت، آن بیچاره حالا نیمه جان شده ؛ درست نیست تنها آنجا بماند و مدام در نگرانی باشد – بهتر است اینجا باشد ، پیش خودم." و می رود...
راه برف بوده ، از شهر کوچکمان پیاده راه افتاده تا سقز، و از آنجا باز پیاده تا میاندواب؛ در آنجا با شوهر خواهرم در رضائیه تماس گرفته، به استناد گفته ی او به تبریز رفته؛ در تبریز جواب درستی به او نداده اند؛ به قول خودش حتی دور از جان قطع امید کرده؛ در ناامیدی به راه افتاده ، و در نا امیدی به این بیمارستان آمده و از مامور انتظامات دم در جویا شده و داشته قطع امید می کرده ... این آن وقتی بود که فرهاد بادبزن را به دست سرباز داد و رفت... بابا پیر شده بود...!
سرانجام تصمیم به عمل می گیرند. صبح روزی ، خیال می کنم 22 اسفند 29 ، بیست ودو روز پس از واقعه ، مرا باز با برانکار با زحمتی از پله ها پایین می برند: کافی است سربازی با پوتین های سربازیش بر کاشی ها یا پله ها بلغزد و کار من تمام شود...ولی فرهاد با نگرانی مراقب است... بر تخت عمل هستم: کلروفورم و اتر می خورم و بیهوش نمی شوم – از بس مورفین زده ام. دکتر از خانم پرستار می پرسد:" خوابید؟" من جواب می دهم:" نه، هنوز بیدارم." باز مدتی نفس می کشم، چیزی نمانده است خفه بشوم . دکتر می گوید:" شروع کنید!" از زیر کیسه ی لاستیکی می گویم:" هنوز بیدارم: دکتر می گوید:" می دانم." احساس می کنم موی رانم را می تراشند. انگار سوار بر این چرخ و فلک ها شده باشم با تمام وجودم آرام آرام می چرخم؛ احساس می کنم که دارم از خودم دور می شوم؛ یک دور دور می شوم، چرخی می زنم و باز نزدیک می شوم – و باز چرخی دیگر- دور شدن و با تانی نزدیک شدن. گوشم وزوز می کند. می گویم:" دکتر بالا غیرتا کاری نکنی که زن و بچه ام بی سرپرست بمانند." خانم پرستار گریه می کند. دکتر می گوید:" مطمئن باش، پسرم..." و من دور می شوم – دور ... دیگر چیزی حس نمی کنم. از روی برانکار می لغزم؛ دکتر زیر بغلم را گرفته است . همین که با تخت تماس پیدا می کنم به هوش می آیم؛ روی تخت می نشینم و از دکتر می پرسم :" عمل خوب بود؟" می گوید:" بخواب بخواب تا ترا زنده کردم پدرم در آمد..." می خوابم . گویا زیر عمل قلبم ایستاده بوده و بیچاره دکتر تا آن را راه انداخته به قول خودش پدرش درآمده... حوالی ساعت سه بعداز ظهر است که کم کم از عالم خواب به بیداری باز می آیم... اوه از این بوی کلروفورم – حالت تهوع دارم، فرهاد لگن را گرفته است ... لحظاتی بیدار می مانم. و باز می خوابم: امواج بیداری به کله ام می خورند و کله ام یکی دو بار با آنها می گردد و سپس از تو در مدار بیهوشی رها می شود. سرانجام طول امواج بیشتر و تعداد گردش ها کمتر و وطولانی تر می شود – و به هوش می آیم. پایم را عمل کرده اند؛ چیزی کمانی شکل بر آن نهاده اند- چیزی مانند لانه سگ های دامنی یا سرپوش چرخ خیاطی – تا پتو فشار نیاورد. می گویند – فرهاد می گوید – عمل کرده اند تا ببینند چه خواهد شد. در ناتوانی مشتاقم با پای راست به هر نحو که شده پای چپ را در لانه اش پیدا کنم. احساس می کنم پنجه ام به شدت تیر می کشد و درد می کند؛ ولی پای راست هم زخمی است: گلوله زانوی آن را شکافته و رفته است. پای چپ را نمی یابم، یعنی پای راستم یاری نمی کند. فرهاد می گوید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پا را به انحنای کمان بسته اند تا به جریان خون کمک بشود... دراین حیص وبیص است که پدرم و زنم وارد می شوند... تازه از راه رسیده است – تکیده ، خشکیده . می گویم:" چرا این قدر لاغر شده ای؟" می خندد – چشمانش همیشه خندان است – با تمام وجود. " لاغر نشده ام؛ کو؟ لاغر نشده ام!" میخندد. خوب شد، بابا درست فکر کرده بود. می ماند از نگرانی تلف می شد... نامه بلند بالایی را که دوستان به اشتراک نوشته اند به من می دهد ... نامه را می گشاید . او نگه می دارد ومن می خوانم. ولی چیزی نمی بینم. چشمم هنوز خواب است، از سایر اعضای وجودم عقب است. با این همه به خاطر دل او مدتی نگاه می کنم، یعنی که می خوانم و به خواب می روم...
تا می خواهم پتو را جابجا کنم فرهاد با نگرانی مداخله می کند . می گوید در جریان خون اختلال ایجاد می شود – دکتر گفته است و چشمان زاغش را به نشان اخطار شدید با نگرانی تمام می گشاید: این توصیه را هم مثل توصیه های مواقع بحرانی بی تامل می پذیرم . حتما همین طور است، اگر پتو را جابجا کنم، یا زیر آن را نگاه کنم در جریان خون اختلال پیدا می شود! ولی پا را پیدا نمی کنم... سر تخت را به خواهش خودم بالا آورده اند. کم کم لغزیده و به وسط تخت رفته ام. بی اختیار پتو را پس می زنم و خواهم خودم را بالا بکشم ؛ فرهاد دستپاچه می شود.... خدا رحم کرد. نزدیک بود جریان خون متوقف شود! به خیر می گذرد... دکتر می آید، هر روز چندین بار و گاهی اوقات شب ها؛ با همان روی خوش و قیافه ی زیبا شوخی می کند و می رود. ولی پا را اصلا نگاه نمی کند. عجب انسانی است! می گویند حیف که این محبت ها را برای تبلیغ می کند – یعنی برای تبلیغ لبخند می زند! آخر لبخند تبلیغی به این گرمی می شود! این همه کوشش صمیمانه هم قلابی می شود! راست است، اینها اثر تبلیغ است، ولی طبیعی است. تبلیغ است که از اینها استفاده می کند: مثل حزب ، تو باید چیزهایی می داشتی که جلب توجهش را بکنی. چرا سراغ آن شیره کش خانه دار نمی رود؟ - تویی که شیره کش خانه نداری، راستی، درستی و با صداقت دنیای نو می خری – بازاری تا جنس را نبیند، تا چانه نزند، تا به قول علما نفع را معلوم وضرر را مفقود نداند سفته نمی دهد. هر چه هست انسان است – دکتر را می گویم – انسان باش هر چه خواهی باش، به من چه که در خانه ات معلق می زنی یا نمی زنی ... انسان خوب هر جا باشد خوب است.
فرهاد کم کم به غرولند افتاده است. می گوید عمل موفق نبوده، حالا می خواهند پا را از مچ ببرند، تا اگر خوب درآمد که خوب، اگر نه از بالای زانو ببرند! دادم به آسمان می رود. حالا دیگر دق دلم را روی سر این طفل معصوم خالی می کنم. می گویم من که جانی ندارم... این دکتر هم مسخره کرده است. تو مگر لال بودی، می خواستی به او بگویی – من که گفته بودم. می خواست از اول ببرد. چند دفعه باید روی تخت عمل بروم- من که خونی در بدن ندارم! و غر می زنم. فرهاد چون می بیند خیلی ناراحتم می گوید همین کار را هم کرده اند. پتو را بالا می زنم: از پا خبری نیست: تتمه پایی است باد کرده ، پیچیده ، چون خیکی نوارپیچ شده. بچه که بودیم میزدان گوسفند رابه یاری باد و مشت کش می آوردیم، آنقدر که می شد بادکنکی گنده؛ بعد به دورش کهنه می پیچیدیم و کهنه را با نخ قند بر گردش استوار می کردیم. برای فوتبال. تتمه پا اکنون عینا به قیافه ی میزدان بود- و جان می داد برای فوتبال ... و در سایر موارد ، در نبود وسیله بهتر ، برای حواله دادن و تصفیه حساب کردن... پتو را روی آن می کشم . می بینم فرهاد که داشت مقدمه می چید و اشک به جشم آورده بود لبخند و چشمخند را جایگزین آن می سازد... سیگاری آتش می زنم.
تکه سنگی از دست بنایی که بر دیوار مشغول کار است رها می شود و کسی را برای عمری دیوانه می کند؛ تراشه ای از دم تیشه ای جدا می شود و دنیا را با تمام زشتی و زیباییش از چشم می راند؛ لگد اسپی برای عمری یکی را از بهترین لذت های زندگی محروم می کند؛ تکه سربی قرن های دراز در دل سنگ می ماند و با گردش زمان و تغییرات جوی جا می افتد؛ با گردش زمان می گردد، مهاجرت های بزرگ را تحمل می کند، تا سرانجام تنی چند می روند، از چوپانان سراغ می گیرند: سراغ سنگ هایی که سنگین اند – سنگ های سنگین را به آزمایشگاه می برند – معدن را کشف می کنند – اقتصادی است... بلیط مسافرت برای سنگ می گیرند – در مقصد آن را می فشرند و آن تکه را از وجودش بیرون می کشند و به قالب می ریزند و به این سر دنیا می فرستند که مسیر زندگی مرا تغییر دهد؛ تا من دیگر هرگز به کوه نروم. هرگز بر اسپ سوار نشوم؛ و هرگز جز در خواب و خیال ندوم! دلم می خواست می دانستم وقتی از بدن من گذشت چه احساس کرد؛ و اصولا چیزی احساس کرد؟ هر چه بود باز در دل زمین فرو رفت و وظیفه ی دیگری یافت؛ همانطور که من وظیفه ی دیگری یافته ام- آخر من هم باید مسیر زندگی دیگران را تغییر دهم! البته من نقشه های زندگیم را بی توجه به این تکه سرب ریخته بودم – طبعا تا آن اندازه که در این مملکت و در این مقطع زمانی که از آن سخن می دارم ریختن نقشه برای من و امثال من در اصل مطرح بود. می دانستم که ممکن است روزی برای کسب نشان یا مدال یا درجه یا صرفا به غرور جوانی، تن به خطر دهم و احتمالا کشته هم بشوم. این کار را بارها کرده بودم. در ایامی که با دوستم مفتاحی در ماموریت بودیم چون او زن وبچه داشت و نگرانی زنش را می دیدم هرگز اجازه نمی دادم به استقبال خطر بشتابد و من بودم، آسمان جل، که می رفتم و باز می آمدم . می دانستم که چشم و نگاه زن و بچه ای را به دنبالم بر راه ندارم، و پیشامدی هم اگر بکند به جایی بر نمی خورد. از اظهار نگرانی های بابا دل زده شده بودم – عجیب محافظه کار شده بود! مادر بزرگ هم که دیگر حال و حواس درستی نداشت – منتهایش این بود که اگرطوری می شد بندی بر سرودهای عزای صبحگاهیش افزوده می شد و کلوخه ای بر کوه غمش . ولی زن و بچه ی مفتاحی جوان بودند... باری، تن به خطر می دادم ، هرچند از تسلیت هایی که در ماهنامه ی ارتش چاپ می کردند چندشم می شد: مرده ی آدم را دست می انداختند، برای تفریح زنده ها! پس از مرگ همه جور عنوان به آدم می دادند، می دانستند که دیگر آدم نیستی که غرورشان را جریحه دار کنی: کشته ی مادر مرده ناگهان در زبان های انگلیسی و فرانسه و روسی و آلمانی تبحر می یافت، حال آنکه همین چندی پیش در امتحان اعزام ردش کرده بودند و پسر فلان سرلشکر یا سپهبد را به جایش فرستاده بودند، آینده ی درخشانی می یافت، و فقدانش برای ارتش مصیبتی عظیم می بود. مصبیت هم بود، چون زن و بچه اش واقعا بیچاره می شدند، از این میز به آن میز، از این دایره به آن قسمت و از آن قسمت به این شعبه – برای گرفتن مستمری و بررسی مطالبات و بدهی ها، یعنی دید زدن دوستان. از این اظهار نظر ها کم نبود: " خیلی خوش چشم وابرو است!" " ساق های قشنگی داشت!" " زنگ می شنگید!" " پایین تنه ای می چرخاند، دیدی! ماشالله" " راحت شد از دست این عفریته ، عینهو مادر فولاد زره – لب و لوچه یک دیگچه!"
لنگ شدم ، بی آنکه تسلایی داشته باشم و بدانم که به قول بعضی ها این نقض را طبیعت به والتر اسکات و بایرون و تیمور هم داده بود تا من وامثال من زیاد ناراحت نباشیم – هرچند تنها ناراحتی من نگاه ها و برخورد های ترحم آمیزی بود که از دیگران دریافت می داشتم: خاصه از بعضی زنان که دلسوزانه و به طوری که من بشنوم آه می کشیدند و می گفتند:" آخی کاش مادرت بمیره و نبینه!" من شخصا ناراحت نبودم، به قول یکی از رفقا دوران شاه وزوزک اگر بود باز یک چیزی، حالا دور دور فکر و اندیشه است... عده ای هم بودند که به قول مادربزرگ از آن طرف افتاده بودند و می گفتند:" یک پا که دیگر چیزی نیست! " عجب... چیزی نیست! انگار هزار پا بودم و پایی رفته بود و بقیه سرجاشان بودند! با کلی دوندگی به یاری یکی از وکلای مجلس – روانش شاد- و دربار، و رئیس ستاد ارتش که فرمانده سابق رضائیه بود و به قیافه و نام مرا می شناخت دو هزار تومان گرفتم و رفتم و پایی چوبی ساختم و برگشتم – و منت دنیا را به خود خریدم، که تا مدت ها از موجبات مهم شماتت بود: اعلیحضرت اینهمه محبت به او کرد، آخر سر نمک را که خورد نمکدان را شکست . چطور است یک جفت نمکدان ناصرالدینشاهی بخریم و ببریم و خودمان را راحت کنیم!
نفت ملی شده و مصدق نخست وزیر است و با دربار لاس می زند و می خواهد به هر نحو هست با انگلیس و امریکا کنار بیاید: از استیفای حقوق مردم ایران دم می زند! از یک اشرافزاده بیش از این چه انتظاری داری؟ در حالی که ما می گوییم نه این که یک شاهی نباید داد بلکه غرامت این همه چاییدن ها را هم باید گرفت، و برای وصول به این هدف هر روز خدا میتینگ می دهیم ، تظاهرات راه می اندازیم ، اعلامیه می دهیم، کاریکاتور می کشیم... مردم خیابان های تهران از کار و کسب افتاده اند، هر شب تظاهرات هر شب گاز اشک آور – این را مخالفان ما می گویند. به جهنم که از کسب افتاده اند. بیفتند ، چطور می شود، دنیا که خراب نمی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 16 از 24:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA