انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 24:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
شود، دو روز دزدی نکنند. کاسبی ! کاسب ! کاسب یعنی دزد پروانه وار: دزدی که با اجازه ی دولت مردم را می چاپد... ملت همین است که توی خیابان است. در صحنه است! ایران که به خیابان استانبول ختم نمی شود! هریمن می آید – میتینگ عظیمی برپا می شود : مرگ بر جلاد مردم کره. یانکی گوهوم! آمریکایی به خانه ات برگرد! دوستان میتینگ رابه خون می کشند، رفقا بر پلیس فاشیست مصدق لعنت می فرستند. گروه جمال امامی و شوشتری از داخل و ما از خارج قضایا را بزرگ می کنیم – بزرگ هم هست. میتینگ صدهزار نفری! رعب انگیز است، به این ترتیب که پیش می رود ایران یک وجب بیشتر با کمونیسم فاصله ندارد، و ما خوشیم به این که اولا با وجود تیراندازی قطعنامه ی میتینگ از این به ان پاس شده ، هر کس افتاده دیگری جایش را گرفته و سرانجام تا ته خوانده شده است؛ ثانیا بله، ما اینیم – از این هم بیشتر... گروه اطراف مصدق ریزش کرده است، مکی رفته است؛ حائری زاده و عبدالقدیر آزاد رفته اند، بقائی مدت ها است. مکی در راه چالوس با شاه دیدار کرده است. این آن چیزی است که می خوانیم. سرانجام شاه تصمیم می گیرد و کشتیبانی دیگر می آید با سیاستی دیگر – قوام السلطنه می آید. مردم می جوشند، به کوچه و خیابان می ریزند و کشته می دهند و شاه را ناگریز از بازآوردن مصدق می کنند – تازه فهمیده ایم که مصدق با دربار نساخته بوده؛ و به قول حوزه ی ما – حوزه مسئولین – تضادها شدیدترهم شده است. اما تا می جنبیم جریان تمام است؛ شاید هم چون جریان تمام است می جنبیم. روزنامه ها عکس هایی از قوام را که بر بستر بیماری درحال نزع است و احتمالا تا روزنامه به دست مردم می رسد از دنیا رفته است چاپ می کنند، که با دهان باز و چشمان پیر، احمد میرزای کوچولو را که پاپیون زده است با حسرت نگاه می کند، انگار می گوید:" ما که رفتیم!" در حالی که تا دیروز کشتیبان بود و سیاستی دیگر و قیافتی دیگر داشت . آدم دلش برای احمد میرزا با آن فراک و پاپیون کوچولو کباب می شود! دیر به میدان آمدیم: این را حزب هم اعتراف دارد: و این از آیات استثنا است؛ ولی مگر ایمان یک مشت مردم معتقد را با یک یا چند آیه استثنائیه می توان تکان داد؟ مصدق را دیر شناختیم – حالا که شناختیم چه؟ هیچی ، حالا شناخته ایم. او یک قدم جلو بیاید تا ما ده قدم جلو برویم، با این همه پشتیبانی می کنیم، ولی اوراق قرضه ی ملی نمی خریم –پول نداریم – من حتی به وزارت جنگ شکایت می کنم، و پولی را که از بابت قرضه ملی از حقوقم کسر کرده اند پس می گیرم – دستور حزبی است ، شوخی که نیست! یارو هنوز وابسته به بورژوازی کمپرادور است ... و تو خیال می کنی که این جانور نوعی تراکتور کاترپیلار است... ما پشتیبانی می کنیم، ولی مرد این کار نیست، هنوز چشم به دست آمریکایی ها دارد. چلنگر کاریکاتوری از او ارائه می کند: بر در ارباب بی مروت دنیا،چند نشینی که خواجه کی بدر آید، مصدق بینوا پتو را به خود پیچیده و روی پله های خانه ی ارباب کز کرده که ارباب بیرون بیاید و چیزی کف دستش بگذارد. سرانجام ارباب بیرون می آید: پیام چرچیل و آیزنهاور می رسد، و حزب با تمام قوا هشدار میدهد. معاندین می گویند از قول حزب، پول آمریکا سکه یزید دارد، سکه می خواهی سکه سوسیالیستی، میدلتن رفته است، رئیس شهربانی را کشته اند ، زاهدی متحصن است ، هندرسن هم رفته است، این روزها صحبت کودتا است – چون دیگران هم با مصدق چپ افتاده اند – معتقدند که سکه عیبی ندارد ...
کودتا ؟ محال است . دوهزار کیلومتر مرز مشترک با اتحاد شوروی داریم، مگر ممکن است؟ - " خوب آمدیم و شد؟" – " نمی شود رفیق! از یک چیزی صحبت کن که امکان و احتمال داشته باشد." – " به هر حال حزب باید مثل هر واحد نظامی نقشه ای برای عملیات احتمالی داشته باشد." ( این حرف اسماعیل است.) " اگر یک وقت با تمام این چیزهایی که می گویید و من قبول دارم، چنین چیزی پیش آمد من با گروهبانم چه کار بکنم؟ " ( اسماعیل در هنگ گارد سلطنتی است) – " وقتی حزب چیزی را می گوید بیخود که نمی گوید ؛ لابد اطلاع دست اول دارد؛ حالا تو هی بپرس چطور. من که در جریان همه چیز نیستم، درست هم نیست که باشم، ولی تو گزارش هات را همچنان بده" ( این چیزها را رفیق مسئول می گوید) و اسماعیل گزارش هاش را همچنان می دهد به من ، و من رد می کنم به بالا، چون به هر حال فرض براین است که حزب حرکات و جنبش های ناپیدا و رشد نامشهود تاریخ دگرگون شونده را می بیند وزندگانی اجتماعی و انقلابی را که مدام در تغییر است و تغییر حالت و رنگ می دهد در تمام وجوه و حالات متدوام و متحول شان تعقیب می کند، چون باغبانی که تحولات گل ها و گیاهانش را ولابد مثل همان باغبان برگ ها را بر می گرداند و شته ای را اگر باشد می بیند، و اگر پیشگیری نکرده باشد حتما پسگیری می کند... ما که وکالت داده ایم. همین مانده است که بگوییم حالا دیگر فینش را هم ما بکنیم!؟ اصلا حسن حزب همین است که آدم را از زحمت فکر کردن و مساله و معما حل کردن می رهاند... روزنامه ی حزب به او می گوید چه بکند و چه نکند ، از کی خوشش بیاید از کی نیاید، و کجا را ناخوانده محکوم کند – درمحیط اعتماد متقابل این غر زدن ها کار درستی نیست... کمیته ی مرکزی هست، فکر میکند، این دیگر چه کاری است که من بیایم و بیخود فکر کنم.
از این چیزها می گذریم و باز می آییم به سراغ موضوعی که در حوزه مطرح است:" اثرات بیکاری" چه دردناک است! ولی راستش من هیچ وقت در حوزه با خواندن کتاب بیکاری را احساس نکردم: خفتش را درد احساس بیهودگی را ، حساسیتش را ... بعد از زندان بود که آن را تا حدودی احساس کردم، آنهم تا حدودی، چون زنم کار می کرد و برای معاش روزمره لنگ نبودیم. حساسیتم از این بابت بود که مشارکتی درزندگی نداشتم، که بیهوده بودم، که به درد هیچ کاری نمی خوردم، که حالا که لباس افسری را از تنم درآورده بودند آدم نبودم – و وای به وقتی که به زنم می گفتم یک چای بریزد وبا یک دقیقه تاخیر می ریخت؛ خیال می کردم چون به قول تاجیک ها کم بغل به خانه می آیم بی اعتنایی می کند – و بعد وقتی در جستجوی کار به جایی می رفتی کارفرمای احتمالی طوری با آدم حرف می زد که انگار می خواهد صدقه بدهد – و بعد نیاز – نیاز دیگران – و کلک!
اعلان روزنامه ها را می خوانم – مترجم انگلیسی خواسته : " تولید دارو " . دوستی غیر حزبی تلفن می کند – به دوستی دیگر، به عنوان معرف؛ می روم؛ امتحان می دهم، قبولم. به کارگزینی می آیم، با دوست آن دوست معرف. جناب سرهنگی رئیس است که قبلا او را بارها در ذخایر ارتش دیده ام: مترجم یا دوست یک گروهبان آمریکایی بود: هر وقت می آمد با او بود. نمی دانم از کجا می آمد – بیشتر می آمد به شعبه ی قطعات یدکی که رئیسش سرهنگ جمشیدی بود. همین که مرا می بیند می شناسد، و همین که می شناسد مترجم انگلیسی که در روزنامه اعلان کرده است می شود آلمانی و مرد می شود زن. و برای آبروداری با حضور من ، تلفنی کلی به شخصی که معلوم نیست کیست توپ و تشر می زند و علت این بی توجهی را جدا جویا می شود. و حالا منم که باید با یک شامورتی بازی عصا را نیم دور بچرخانم و فیوت! بشوم زن، آنهم نه یک زن ساده بلکه یک دختر قلمی و خوش چشم و ابرو و خوش قر و اطوار- المانی هم بلد باشم! پیدا که ازعصای من چنین معجزی ساخته نیست. جناب سرهنگ بازنشسته خیلی متاسف است، شرمنده است که چنین سوءتفاهمی رخ داده است، و گرنه من روی سرشان جا داشتم، چون ارادت قبلی دارد! لبخندی مرده گونه می زنم و دست از پا درازتر بر می گردم – این هم که اینجور درامد! به خانه می آیم کسی حق ندارد بپرسد چطور شد: پرسیدن همان و پریدن همان...
دوستی تلفن می کند – از رفقای سابق – می گوید به بانک ایرانیان بروم، پیش فلانی ، بگویم که فلانی فرستاده است: شرکت فلان، کسی را می خواهد زبان بداند...قبلا با فلانی صحبت کرده است.
صبح اول وقت می روم بانک ایرانیان ، پیش فلانی ، که بنا است معرف من بشود، می گویم که فلانی مرا فرستاده است. فلانی یعنی همین فلانی، گویا از رفقا است. من او را نمی شناسم ، با ما زندان نبود. خیلی سرد مرا تحویل می گیرد، یعنی تحویل هم نمی گیرد، اجازه می دهد همان جا بایستم، تحویل نگرفته : برخوردی شبیه به برخورد یک منشی زیبای گمرک با یک مشت پوست و روده ی بوناک صادراتی. پشت میزش نشسته است، با قیافه ی بسیار جدی و من جلوش – ایستاده ، با عصا عینک و مخلفات. خود را معرفی می کنم، با لبخندی محتاط؛ طرف رئیس شعبه است؛ در محل کار از این شوخی ها ندارد. بسیار به قاعده ! با قیافه ی یک
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مرجع بصیر می پرسد: انگلیسی خوانده ای؟ می گویم یک مقداری خوانده ام. می گوید استنشل اول را خوانده ای؟ می گویم بله. می گوید:" واقعا خوانده ای یا فقط همینطور خوانده ای؟ " می گویم خیال می کنم واقعا خوانده ام. می گوید :" انگلیسی این جمله چه می شود: می خواهم فلانی را ببینم؟ می گویم . نمره ی قبولی می دهد – در حدود 14. در این هنگام یکی از بچه های خودمان از راهرو مرا که جلو میز جناب رئیس ایستاده ام می بیند، هیجان زده می آید و مرا به گرمی می بوسد – با زهم بچه های خودمان ، بابا خیلی انسانند – و به معرف آتی معرفیم می کند. معرف می گوید که خدمت من ارادت دارد، ولی پیدا است که در عین حال پیش خود می گوید:" با این همه کاکا برادر ولی بزغاله یکی هفصنار" رفیق تازه وارد دستم را می گیرد و می خواهد به زور مرا روی یکی از مبل ها بنشاند: آخر ناراحت می شوم... آخر پایم درد می گیرد – ولی من نمی شینم. دوست معرف می گوید بروم بازار، سراغ فلان شرکت را بگیرم و بگویم فلانی مرا فرستاده است. آدرس را یادداشت می کنم و به راه می افتم . شرکت را پیدا می کنم: حق العمل کاری است – در سطح وسیع. روسای شرکت دو لبنانی هستند –دو برادر – آقای ژرژ و آقای دیگری که اسمش خاطرم نیست. برادر بزرگ انگلیسی صحبت می کند، و برادر کوچک فارسی: با برادر کوچک صحبت می کنم، امتحان می دهم ؛ نامه ای ترجمه و تایپ می کنم- قبولم . پنج شنبه است – این پنج شنبه هم در زندگی من روز عجیبی است – بنا می شود شنبه به سرکار بروم. ماهی 1800 تومان ، اگر دستشان باز تر شود بیشتر ، اوه یک عالم پول است! در تصور نمی گنجد! همین خوب است، سردی و تلخی دوست معرف همه بدل به گرمی و شیرینی می شود: درست هم هست، باید مطمئن می شد که چیزی بلدم، چون به هر حال معرفم می بود، و معرف یعنی این که وقتی کسی را معرفی می کند درواقع مقادیری از خصوصیات و شخصیات خود را به طرف ارائه می کند، چون همین که با او آشنا هستی، یعنی که مشترکاتی با او داری، و همین که مشترکاتی با او داری یعنی که بخشی از شخصیت او هستی – و او می خواهد شخصیتش محفوظ باشد، نه حق داشت! در کارش جدی است، هر کس باید این طور باشد... به خانه می آیم، لباسم را در می آورم. موقع ناهار است . به لحنی مطمئن از خود به زنم می گویم" اول یک چای بریزبعد، زیاد هم عجله نکن – چای را کمرنگ بریز – نه ، نه، کمرنگ تر" یعنی که بله! ناهار چه داریم... آبگوشت؟ بسیار خوب..." در حالی که روزهای دیگر هر زهرماری بود نگاه نکرده بی اظهار نظر کوفت می کردم.
شنبه اول وقت صاف و صوف کرده و تر و تمیز می روم؛ عصا زنان از پله ها بالا می روم. اتاق کوچکی به من داده اند که برای وارد شدن به ان باید از اتاق برادر کوچک تر بگذرم. سلام می کنم، خوش و بش می کنیم، و راه اتاق را در پیش می گیرم. برادر کوچکتر به لحنی مودب صحبت می کند ." معذرت می خوام آقای یونسی مثل اینکه آقای ژرژ مایل بودند چند کلمه ای با شما صحبت کنند..." لابد می خواهد درباره ی مقررات تفصیلی کار چیزهایی بگوید . با برادر کوچکتر به اتاق برادر بزرگتر می رویم. آقای ژرژخیلی مودبانه حال و احوال می کند . خوشوقت است از زیارتم. اول بار است که او را می بینم. می پرسد:" شما همان آقای یونسی هستید که محکوم به اعدام بود؟" می گویم :" بله چطور مگه ؟" می گوید :" همینطور ، میخواستم بدانم... یک بچه بیمار هم دارید؟" می گویم بله " هفت سالی هم زندان بودید؟" بله . مثل این که خیلی با هم دوست بوده ایم و من خبر نداشتم! کم کم لبخند هم می زنم! آقای ژرژ قدری بناگوشش را می خاراند، سرخ بود قدری سرخ تر می شود، سیگاری تعارفم می کند و می گوید:" نمی دانم چطوری بگویم" حالا دیگر به فارسی- " خلاصه دوست عزیز ما جهود هستیم و جهودها هم خودتان می دانید مردم ترسویی هستند ... این روزها خودتان بهتر می دانید..." (حکومت دکتر امینی بود) " باید کمی دست به عصا راه برویم... خلاصه دوست عزیز، می ترسیم که وجود جنابعالی در اینجا..." می گویم:" نه ، به هیچ وجه نمی خواهم حضورم در اینجا خدای نکرده ناراحتی و زحمتی برای شما فراهم کند." می گوید:" اهم... در هر صورت من سعی می کنم در شرکت گودریچ کار بهتری برای شما پیدا کنم – من به جنابعالی قول می دهم – فقط یک کمی به من فرصت بدهید..." با آقای ژرژ و برادرش خداحافظی می کنم و به خانه می آیم، تشنه ام، ولی حتی دل این را ندارم که یک استکان آب بخواهم – می ترسم حرفی بزنم و زنم چیزی بپرسد و به او بپرم.
به معرف اول که به معرف دوم معرفیم کرده برمی خورم – در خیابان استانبول – هم خوشحال است که کار گرفته ام و هم ناراحت است از این که تشکری خشک وخالی هم نکرده ام. ماوقع را تعریف می کنم. وقتی به صحبت های آقای ژرژ می رسم می گوید:" اکه آدم بیشرف! تف به او شرفت! فهمیدم کار کار او مادر قحبه مشاری است – کار کار اوست – تف به اون شرافتت!" معلوم می شود مشاری از رفقای سابق که بیکار است رفته و برادران یهودی را ترسانده و تقبل کرده که کار را خودش راه می اندازد، حالا زن نمی داند انها چه کار دارند، آنها می خواهند ، مگر نه؟ تازه مگر کار چقدر است؟ سر و تهش در روز سه چهار نامه سه سطری : نامه ها را می دهد حداکثر سطری دو تومان بیست و پنج قران ترجمه می کند – مابقی را خودش خرج زندگی می کند...
امروز دوستم دکتر امده بود، خیلی خوشحال ، پس از کلی دوندگی مژده آورده بود؛ می گفت مترجم فلان شرکت مبتلا به سرطان کبد است، و مردنی است، و از قول دوست دکترش قول می داد که حتما مردنی است، و سپرده است همین که تمام کرد خبر کنند، و حتما خبر می کنند، یک کمی صبر می کنم ، لبخند می زنیم، می دانیم که مرگ جانوری عروسی جانور دیگری است- پناه بر خدا!
در این ضمن یعنی خیلی پیش، کتابی ترجمه کرده ام برای ناشری، و مبلغی گرفته ام برای کرایه خانه ، و رفته ام مبلغی بگیرم – اگر بشود – برای کرایه خانه این ماه –آخر تا می جنبیم ماه تمام می شود و حاجی نوری پست خود را در میدان میوه فروشان رها می کند و دم پنجره ی اتاق ما سبز می شود و از بچه ها حال مسیو را می پرسد (آخر من هم به نوعی مسیو هستم، چون زنم مسیحی است) و با زنم حال و احوال می کند و از این که مسیو کسالتی ندارد خوشحال می شود... باری، رفته ام پولی از ناشر بگیرم ، ولی با منتهای تعجب متن ترجمه را روی میز ناشر می بینم با یادداشتی- خیر باشد انشالله ! یادداشتی است متضمن اشتباهات ترجمه! از یکی از رفقای حزبی است که عبورا من باب ابراز ارادت به ناشر ترجمه را دید زده و سرپایی نقایص را با مداد یادداشت کرده است... نام این رفیق حزبی را از دستگاه ناشر در می کشم و صبح خیلی زود با متن کتاب وترجمه به سراغش به کتابخانه ... رفیق همین که مرا می بیند با تمام کلفتی لب و پهنای صورت با من روبوسی می کند... اه، تو نگو مال من بوده! و او عجب گیج و بی حواس بوده که متوجه نشده ! – باور کن به قدری مشغول است که گاه فراموش می کند ناهار چه خورده است، و ایا خورده است یا نخورده است، و باید مدتی بنشیند و به ذهنش فشار بیاورد... می بایست می دانست که این ترجمه کار من است، چون دیگران که این روزها تن به چنین کارهای ناماجوری نمی دهند... و بعد، متن اثر را در اختیار نداشته، و متاسفانه به تورقی در متن ترجمه اکتفا کرده و بعید نیست که حق با او نباشد- جدا شرمنده است، نمی داند به چه زبانی از من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
معذرت بخواهد – در حالی که می بایست با دسته گل می آمد – و حالا این طور! روی او سیاه و اینقدر می گوید که من ناچار از این جسارتی که کرده ام معذرت می خواهم و بر می گردم دست از پا درازتر، چون در چنین احوالی صحبت از پول معنا ندارد...
در این احوال زنم حساب پس انداز باز کرده است برای بچه ها و برای یکی از بچه ها صد تومان گذاشته است در حساب و قید کرده است که پدر هم حق برداشت ندارد! خون خونم را می خورد. اینطور خون جگر بخور، اینطور خفت بکش، تا بعد کاری پیدا کنی یا خفت ، و خدای نکرده – یخچالی بخری، تا متهم شوی به این که نان زن وبچه را وسیله کرده ای و از مبارزه بریده ای! و در معنا به دستگاه خدمت می کنی! اما من – در فرانسه هستم – من مبارزه می کنم- کجا هست که مبارزه نیست؟ - البته برای آدمش. تو اگر عارف باشی می توانی با حفظ ایدئولوژی رئیس اصطبل های سلطنتی هم باشی و به جایی برنخورد، نه اینکه برنخورد که مفید هم باشد، می توانی گوشه ای از کیهان یا اداره ی رادیو را بگیری و خدمت کنی. موقعیت شغل بستگی به وجود تو دارد،یعنی اگر عارف باشی، راست است، موسسات راهسازی هم برای سنتو کار می کنند، ولی اگر تو انجا کار کنی فرق می کند- تو کار می کنی که چاله چوله های زندگی را پر کنی و فروغ زندگی را روشن نگه داری، اخر حقوق انتظار خدمت کفاف نمی دهد یا اگر به کیهان می روی می روی که استاندار جدیدی بگذاری و یک نمونه به دست بدهی حتی اگر یک شماره بیشتر نباشد- تا بدانند که هر گردی گردو نیست! می دانی همین یک شماره در چنین شرایط و اوضاعی چه کارها ممکن است بکند!
باری به سر کار حوزه با می آییم: کتابی را که در خارج از حوزه خوانده ایم برای رفقا باز می گوییم؛ که هم رفقا اطلاعاتی کسب کنند و هم رفیق مسئول مطمئن شود که در مطالعه کوتاهی نکرده ایم: شکنجه های زیر چوبه ی دار. چه خیال انگیز است شکنجه و چه زیباست فوچیک! یادم هست هنگامی که محکوم به اعدام شده بودم و تصور می شد که فردا حکم را اجرا کنند خانم دوستم که با زنم به آخرین ملاقات آمده بود توصیه می کرد که موقع اعدام نگذارم چشمم را ببندند. می گفت وزیریان نگذاشته چشمش را بندند، تو هم نگذار ، اینطور قشنگتر است! جدا جالی خالو شریف خالی! هرچند خالو شریف های دیگری بودند که این احساس تجربه ناکرده را به طرزی عالی در قالب هنر می ریختند . واقعا هم راست گفته اند: هنرمند عکاس نیست هنرمند کسی است که ندیده را مجسم می کند و تجربه ناکرده را تجربه می کند و مقید می سازد ... چقدر زیبا است که شکنجه تنت را بشکند و سخنی از لب رازدارت نشنوند، چه زیبا است توده ای به هنگام خشم ، با چینی که بر پیشانی افگنده و مویی که آشفته و سبیلی که به سبک سبیل بابابزرگ اراسته است! انگاری رستم که راه می افتد در پی بیژن، تا سرای شاه افراسیاب:" تو خفتی به گاه و که بیژن به چاه؟" چه از این زیباتر که بکوبی از میان قلمرو دشمن صدها فرسنگ بی پروا از نگهبان و مرزبان و قلعه بان و کماندار و این طور گستاخانه در سرای خودش به شاه افراسیاب خطاب کنی! اوه – " زنگ مهمیزها را بگیرید، سلطنت را در حصار سرنیزه پاس دارید، ( چرا؟) – یک نفر توده ای خشمگین است!) عجب! خیلی دلم می خواست این جوری بودم و تا خشمگین می شدم شاه در هفت سوراخ خودش را قایم می کرد : دیدنی است:" بدو تو پستو ! بدو اومد! و شاه در حالی که نفس نفس می زند و رنگ به رخسار ندارد در پستو پشت یک مشت دیگ و دیگچه و کماجدان قایم می شود، گارد به هم میریزد ، سرنیزه ها برق می زنند، افسران و درجه داران آشفته وار این طرف و آن طرف می دوند؛ علم با کت دم چلچله ای بال درآورده است... و من از خشم کف بر لب آورده ام، انگار شیری که از قفس باغ وحش گریخته باشم! آن هم نه این شیرهای تریاکی، نه – شیری که چند ساعت پیش آورده اند ... من در زندان با شاعر آشنا شدم، به ملاقاتم آمده بود، انصافا تا آخر مارا رها نکرد و اولین کتابم به پایمردی او چاپ شد – آرزوی بدی است، ولی ای کاش با ما بود، آخر ما هم ماجراهای شگفتی داشتیم، اما افسوس و سراینده ای نداشتیم! رهبران بی تابی می کردند – چه می شود کرد، هر کس به قدر استعداد و فراخی و تنگی دلش – دل تنگ می شد قلم ودوات می خواستند که تنفر نامه بنویسد ... بچه از ناچاری به ساخته های همین شاعر ناخنک می زدند:" قلم و دوات بیارید ، کاغذ بیاورید، رفقا هوای آزادی کرده اند..." پوف اینهم شد شعر! در حالی که رفقای خارج از کشور تعابیری زیباتری داشتند از :" مشت های گره کرده از خشم، خشم های فروخورده از غضب، غضب های اشباع شده از کینه، و جوشش خون سیاوش گونهی شهیدان" و ما بودیم و استوار بی بی طوطی، با آن قیافه ی تریاکی و دهان گندیده و صورتی چون آب خشک کن کثیف و کار کرده و چشمان مرده وبینی عقابی ، و حرکات طوطی وار –یا عده ای را به جایی تبعید کنند بی بی طوطی را می آوردند، او طبق دستور طوطی وار گزارش میداد، صورت مجلس می ساخت – و ما تازه متوجه می شدیم که مناسبات با اتحاد شوروی تیره تر شده است!
اسماعیل همچنان گزارشش را می داد، و حزب همچنان گزارش ها را می گرفت. من هم گزارش های خودم را مرتبا می دهم: خیلی برای حزب مهم اند، انقدر که معتقد اس این پست را نباید از دست بدهم: متصدی دفتر بررسی اسلحه ومهمات ارتش هستم: اسلحه ومهمات ارتش وشهربانی و ژاندارمری وپلیس راه آهن. هر ماه آمار ماهیانه اسلحه ارتش را به تفکیک واحدها به بالا می دهم. سرهنگی معاون دفتر است که بیشتر به خرید و فروش اتومبیل اشتغال دارد، سرگردی داریم که او هم دنبال زندگی است، و سرهنگ رئیس شعبه مرد بسیار خوب و سلیم النفسی است و به من اعتقاد مطلق دارد: هر چه بگویم همان است و من از این همه لطف تنها این سواستفاده را می کنم که به نفع ملت و مقاصد مهم بشری تشخیص می دهم. بعلاوه می دانم که این کار در حقیقت به جایی هم بر نمی خورد، ارتش چیزی را از کسی مخفی ندارد: آنچه دارد در رژه های میدان جلالیه به رخ مردم می کشد، اما به هر حال حزب باید بداند که رکن به چه کسانی اسلحه می دهد – برای روز مبادا لازم می شود. البته من هم مثل اسماعیل دلخوری خودم را دارم، سرهنگ مسئول حوزه ی ما متصدی شعبه ی قطعات یدکی است که از آمریکا می آید. با این قطعات کلی کار می شود کرد: با سوار کردن آنها می شود کلی اسلحه فراهم کرد . این وسایل زیر آفتاب وبرف و باران می پوسند وحزب توجهی نمی کند- انگار اسلحه لازم ندارد. تاحرف می زنیم " آوانتوریسم، بلانکیسم، و نارودینک و بناپارتیسم" و سایر شمشیرهایی از این قبیل را از نیام می کشند. حالا ما هیچ روزبه هم دلخور بود: هر وقت انتخابات می شد خود را کاندیدای تشکیلات می کرد و هر وقت خود را کاندیدا می کرد هنگام رای گیری مسئول حوزه ضمن اعلام کاندیداتوری او – که به نظر ما صرف همین اعلام نشانه ی وجود دموکراتیسم در سازمان بود – می افزود به دلیل شرایط کار مخفی و اجتناب از گسترش یافتن شناسایی ها حزب مسئول سابق تشکیلات را تایید می کند و رفیق روزبه را برای مسئولیت اطلاعات مفید تر تشخیص می دهد – و ما مسئول سابق را آزادانه ابقا می کردیم... بعدها هم در زندان – لابد به دستور بیرون – سخنانی از زبان من جعل شد ، شایعه افتاد که وکیلی به فلانی – یعنی من – گفته که روزبه آدم مشکوکی است... چندی بعد نامه ای هم در همین مایه به دست فرمانداری نظامی افتاد . نامه از دکتر بهرامی بود، که در آن به مهندس علوی می گفت آدم در سخن گفتن با این رفیق – یعنی روزبه – باید حرفش را خوب مزه مزه کند . طبعا من تکذیب کردم اما دستور نبود که رفقایی که با بیرون تماس داشتند بپذیرند.
تراکت هم پخش می کردیم: هر شب مقداری اعلامیه با نخ به دو سه سنگ ریزه می بستیم و به درون کاخ ها و ادارات می انداختیم، یا با پست شهری برای افسران آشنا و ناآشنا می فرستادیم که اگر هم نخوانند طی نامه به اداره یا واحد مربوط گزارش کنند، به این امید که در این گذاشت و برداشت ها کسی آن را بخواند یا نخواند... و آنقدر در این کار استمرار ورزیدیم که برای ارتش شکی باقی نماند که سازمانی قوی در ارتش فعالیت می کند.
اسماعیل گزارش می داد و دلخور بود که حزب گفته هایش را جدی نمی گیرد . می گفت تصمیم دارد شب هنگام چادر به سر کند وبرود و به سرهنگ ممتاز بگوید . همه عناصر کودتا را در گزارش هایش معرفی کرده بود... اتفاقا حزب این بار گزارش را جدی گرفت: روزنامه های حزب کودتا را لو دادند؛ نصیری بازداشت شد، شاه از رامسر به بغداد و از آنجا به رم گریخت، عده ای بازداشت شدند، هنگ گارد منحل شد، زاهدی مخفی شد ، و حزب اعلام کرد که کودتا را به ضد کودتا بدل خواهد کرد و شاعران نغمه سردادند، "حزب بیدار من!"و ما لذت بردیم از این بیداری، و مردم با دیدن این همه هشیاری با خیال راحت خوابیدند. تظاهرات شد، نام شاه از مراسم صبح گاه و شامگاه حذف شد، عکس ها و مجسمه های شاه و پدرش را پایین کشیدند...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
غروب بیست و پنجم مرداد است. در خیابان استانبول هستم، با یکی از همدوره ها که آن وقت گویا ملی بود و متهم به درستکاری ، در دستگاه فرمانداری نظامی کار می کرد ، آنقدر دو آتشه بود که وقتی کودتا شد روزی رئیس ستاد ارتش – تقریبا در حضور من – در ستاد ارتش به لفظ مبارک به خود او گفت که می دهد تنبانش را بکنند وفلان و بهمان کار را با او بکنند – و او دم بر نیاورد . مدتی به خارج از تهران تبعید شد، بعد یک ضرب ضد ملی شد و در این مسیر چندان پیش رفت که وابسته ی نظامی ایران در یکی از کشورهای هم پیمان شد، بعد گویا باز ناپرهیزی کرد، و به زندان رفت،وسیمای مفلوک و دل آزاری از خود ارائه داد، و بیرون آمد. این اواخر باز ملی شد، که شکر خدا باز از این اتهام هم برائت حاصل کرد.
ایستاده ایم و کارناوالی را که ملی ها به راه انداخته اند تماشا می کنیم. می گوید :" حالا دیگر نوبت توده ای ها است : حالا دیگر باید آنها را کوبید." در حالی که من در دلم خیال می کنم حالا دیگر نوبت مصدق است، نوبتی هم باشد نوبت او است. باید او را کوبید:" زنده باد جمهوری دموکراتیک!"
عده ای از ما درهمین یکی دو روز تسلیم احساسات شدند و خود را لو دادند، چه در پایین کشیدن عکس شاه و چه در تظاهرات دیگر، و حتی کتک زدن بعضی از افسرها...
امروز بیست وهشتم مرداد است. افسران پادگان مرکز یافته اند به آمفی تئاتر دانشکده افسری بروند: تیمسار ریاست ستاد سخن رانی می فرمایند. تیمسار همان بود که این اواخر هم نبش قبر شد، اما جسد مومیایی شده اش دوام چندانی نکرد – آن وقت ها هم فسیل بود. در آمفی تئاتر نشسته ایم، با یاوری... شلوغ است: شاه پرستان به وضوح ماجراجویی می کنند؛ سرهنگ ممتاز وضع را که این طور می بیند فلنگ را می بندد" ممتاز خیانت کرد... ممتاز خیانت کرد!" این صداهایی است که از ته آمفی تئاتر به گوش می رسد – مبارز می طلبند – افسری پشت میکروفونی که بر میز گذاشته اند می آید و اعلام می کند که تیمسار ریاست ستاد تشریف نمی آوردند... شب پیش هم وعده ی ملاقاتی به من داده بود، که فسخ کرد: پای چوبینم شکسته بود، کمک می خواستم... بچه ها باز شلوغ می کنند... با سروان یاوری به دم دانشکده می آئیم، از سرباز امر بر افسر نگهبان آب می خواهیم ... چیزهایی می گویند، عده ای تصمیم داشته اند رئیس ستاد را بازداشت کنند! وضع متشنج است – دیشب هم بود: دیشب وقتی تیمسار مرا نپذیرفت
به خیابان استانبول آمدم : سربازها علناً مردم را می زدند و زنده باد شاه می گفتند ، و خیابان را قرق کرده بودند.با تاکسی به خانه سرهنگ جمشیدی رفتم ، گفتم که کودتای دوم شروع شده است ؛ گفت حالا که دیر وقت است ، تازه این موقع شب چه کار بکنند؟وانگهی لابد یکی از آقایان ( رفقای کمیته مرکزی ) مثل شما در خیابان بوده ، و جریان را دیده - همین...!
بر ترک موتور دوستم ( یاوری ) جا می گیرم ، و به توپخانه می رویم.چند گروهبان اخراجی گارد و سه چهار زن - از آنهایی که به لفظ معلوم الحال از ایشان یاد می شود - و هفت هشت بچه با تکه مقواهایی که بر سر چوب هایی کرده و آرزوی مرگ مصدق و جاوید بودن شاه را بر آن نقش کرده اند ترسان و نگران به سوی میدان روانند - قبلاً هم یکی از روزنامه ها ( خیال می کنم افق آسیا ) فرمان نخست وزیری زاهدی را چاپ کرده است.با موتور میدان را دور می زنیم ، و به خیابان شاهپور می آییم.در اینجا هم عده ای در همین حدود در حول و حوش ژاندارمری به همین صورت اجتماع کرده اند... خانه ام در امیریه است - به امیریه می آییم... بچه ها در رضائیه هستند... بچه های سازمان پیدایشان می شود : علی و محسن و فرهاد ؛ همسایه حزبی هم می آید.امیر با موتور می رود حوالی خانه مصدق تا سر و گوشی آب بدهد ؛ خبر می آورد که تیراندازی در خیابان کاخ و اطراف آن شروع شده است - صدای تیر می آید... و باز می رود - می رود که برگردد ، و ما منتظر که از حزب کسی پیدایش بشود و دستور بیاورد ... رادیو به خرخ می افتد ، مثل اینکه دستگاه را گذاشته و رفته اند... صدای دورگه جناب میراشرافی شنیده می شود - و شلوغی.هر کس می خواهد حرف بزند و پیام بفرستد.ملکه خانم رئیس حزب ذوالفقار افعی دشمن را از نیام ذوالفقار بیرون می کشد و زمرد شاه را از جای دیگر ، و به مار تشدد می کند ، مار زبان ذوفاقش را در نیام می کند و کور می شود ، و دارنده ذوالفقار ، سرمست : دیگر تردید ندارد که شاه در بازگشت دست کم به لطف نظری بر دارنده ذوالفقار می افگند... و ما همچنین در انتظار: در انتظار ، که الئان است که کودتا به ضد کوتا تبدیل شود ؛ دست کم ماشینی با بلندگو راه بیفتد و بگوید ملت بریزید بیرون!بعدها می فهمیم که رفقای بالا به دکتر مصدق اطلاع داده اند ؛ گفته است بر اوضاع مسلط است ؛ دوباره اطلاع داده اند ، و درخواست اسلحه کرده اند ؛ گفته است ندارم ، بر اوضاع هم مسلط نیستم - دیگر خود دانید ؛ و رفقا به بحث نشسته اند ، و پس از بحث خستگی درکرده اند ، سپس دوباره بحث کرده اند - بعد هم که موقع خواب شده است ؛ بعد هم به مصلحت دانسته اند که بی هیچ سراسیمگی عقب نشینی کنند و کادرهای حزب را از زیر ضربات احتمالی دشمن خارج کنند : کاسه داغ تر از آش که نیستند - اسلحه بدهد بجنگند - حالا که نمی دهد یعنی که نمی خواهد بجنگند!عشق نشینی ، اما بی سراسیمگی - سراسیمگی سم مهلکی است...!
عده ای هم گفتند کمیته مرکزی به کیانوری ماموریت داده با مصدق تماس بگیرد و به او از سوی حزب پیشنهاد کمک کند ، اما کیانوری که خسته بوده اول به سفارت رفته که لیوانی آب خنک بخورد ، و دیر به مصدق رسیده!
فردا عصر احضار می شویم ، به خانه سرهنگ جمشیدی.در آن گرمای روز ، پنجره ها را بسته و حصیرها را انداخته اند:«یواشتر ، ممکن است از توی کوچه بشنوند!»- ترس هنوز جوانه نزده بارور شده بود... ماحصل این که آمریکایی ها مداخله می کردند ، زمینه اجتماعی نبود ، جنگ به مرزهای اتحاد شوروی می کشید - رفقا احساس مسئولیت کرده اند ( نمی دانم این اظهار نظرها شخصی بود یا حزبی!).
شادروان دکتر یوسف اکبرآزاد همین اواخر ( حدود سه سال پیش ، سال 1374) دو سه روز پیش از مرگ سرانجام پس از مدت ها تامل و تردید و حصول اطمینان از بابت جدی بودن فروپاشی شوروی ، «راز» را بروز داد.گفت روز 28 مرداد جلسه رفقای کمیته مرکزی در خانه او - در کوچه ارباب جمشید - تشکیل شده ؛ شرمینی در طی مدت اجلاس چندین بار با دوچرخه به خیابان شاه آباد و میدان بهارستان رفته و رفقا را در جریان اوضاع شهر قرار داده ؛ کیانوری هم رفته که گویا به «مصدق تلفن بزند». از شاندرمنی نتیجه بحث جلسه را جویا شده (دکتر آزاد ، گویا پس بازآمدن کیانوری) ، شاندرمنی گفته که رفقا به این نتیجه رسیده اند که مرزهای جنوبی اتحاد شوروی آسیب پذیرند ، و نباید بهانه آتش افروزی به دست امپریالیسم جهانی داد - ضمناً رفقا از قرمه سبزی دستپخت خانم خیلی تعریف کرده بودند!
حکومت نظامی است ؛ به خانه نمی رسم : می روم خانه یک دوست ارمنی ، در پل چوبی... آدم وقتی خبیلی حرف دارد حرف نمی تواند بزند: هر مطلبی خود را مهم می داند و اولویت خاطی برای خود قائل است و فشار می اورد و مطالب دیگر را پس می زند ، و همه چیز قاطی می شود.این رفیق ارمنی مسئول کمیته بخش یا محل است - درست نمی دانم - مرا می برد به حوزه ها ، برای تعلیمات نظامی : بچه ندارد ، خودش هست و زنش.در حیاطی زندگی می کنند ، با ده دوازده خانوار ارمنی - همه کارگر ، و همه بی چیز ، و آنطور که رفیق ارمنی می گوید از همین حیاط ، چند نفری در حال حاضر در زندانند.خانواده ها به وضوح نگرانند ، اما وقتی برای خواب در حیاط لخت می شوم و «کُلتم» را از زیر پیراهنم در می آورم و با حرکتی که می خواهم دیده نشود و در عین حال تمام قد دیده شود - مثل بعضی خانم ها که هنگام درست کردن چادر ، آن را طوری به خود می کشند که همه تن و بدنشان آشکار شود - آن را زیر بالش می گذارم ، چشم ها فروغ می گیرند و با بارقه امید روشن می شوند ؛ دخترها نگاه های ستاینده ای می کنند که نشان می دهد مطمئن اند که کودتا بی پشتوانه است ، و هر چه هست اینجا است...
از قدیم گفته اند مصیبت که آمد تنها نمی آید:روزنامه فرمان خبر خودکشی سفیر اتحاد شوروی را منتشر می کند... بدشانسی را می بینی؟ - همین را ک داشتیم!آخر این چه وقت خودکشی بود!باور کن دردِ این خودکشی از درد کودتا هم بدتر است.راست است که کودتا شده ، ولی ارتش کودتا کرده است ، و ما هم هر چه باشد ارتشی هستیم - زیاد هم بد نشده... به این نشانی که دو روز بعدش چهار قوطی روغن آمریکایی و یک دست لباس دست دوم به ما دادند... و چه روغنی ، به روغن کرمانشاهی می گفت تو جلو نیا!همسایه مان از حیرت و حسرت زرد و سفید شده بود... ولی حالا وقت این خودکشی نبود.چه زن قشنگی داشت - لهستانی بود... طفلک!زنش حالا چه حالی دارد؟ما حتی با زنش هم پُز می دادیم...
باز یک مصیبت دیگر!لاهوتی هم فرار کرده - رفته افغانستان!ای آدم نمک نشناس - کم به تو محبت کردند ، که حالا فرار می کنی!جداً اعصاب می خواهد:انگار حلقه های به هم پیوسته یک زنجیر توطئه...
سبحان الله!برای هزارمین بار در می یابیم که حزب اشتباه نمی کند!همیشه می گفت:به اخبار خبرگزاری ها و مطبوعات امپریالیستی هیچ وقت نباید اعتماد کرد... اصلا نباید خوند و گوش کرد... این مردمه چه دروغی چاپ زده بود!«سفیر شوروی خودکشی کرد!» آنهم با آن تیتر درشت!سفارت شوروی اطلاعیه ای داد که سفیر بیمار بوده و برای استراحت به کنار دریا رفته - آخی ، خدا را شکر ؛ خدا انشالله شفای عاجل بدهد...! رفیق لاهوتی هم دیشب از رادیو مسکو صحبت کرد - من صدایش را می شناسم.ای بر پدر هر چه روزنامه نویس امپریالیستی دروغگو است لعنت!کلی ما را نارحت کرده بود - آنهم رفیق لاهوتی ، پس از یک عمر مبارزه - که وزیر فرهنگ تاجیکستان هم بوده!...
در اداره از افسرها می شنوم:«ارتش هنوز نگران است.توده ای ها آرام نمی نشینند!»... صبح فردای کودتا است ، امروز سرگردی آمد ، با یک سردوشی ورآمده ، و یک سردوشی سالم : می گفت سرگرد مسکوکی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
است ، فرمانده گروهان ارابه حنگی - سروان بوده ولی تیمسار ریاست جدید ستاد گفته درجه سرگردی را بزند - خواسته بوده بزند که سردوشی ورآمده بود!همین که آمد با قیافه ای بسیار آمرانه و نظامی گفت که مهمات می خواهد ، فلان و فلان قدر گلوله توپ و اینقدر فشنگ - مجال ندادم رئیس شعبه دستور بدهد.گفتم امریه باید داشته باشید ، و کارت عکس دار.پاکتی را که در دست داشت با قیافه ای عصبانی جلو بینی رئیس گرفت ، انگار کسی که بخواهد چشم بندی کند و با یک حرکت مثلا کبوتری از زیر چانه سرهنگ در بیاورد.گفت:«این را ملاحظه بفرمایید!»یعنی این را ببینید بعد بگویید که معرفی نامه باید داشته باشم یا نه.روی پاکت مارک نخست وزیر بود: فرمان نخست وزیری دکتر مصدق بود ، که سرگردم مسکوکی می گفت پس از اینکه با تانکش دیوار خانه مصدق را کوبیده و به درون خانه رفته آن را از گاو صندوق نخست وزیر معزول بیرون کشیده... رئیس شعبه نگاه من کرد.گفتم:«شما خودتان نظامی هستید ؛ ما رسما شما را نمی شناسیم.کاری شده است ؛ عده ای رفته اند خانه نخست وزیر را خراب کرده اند ، ما مستندی نداریم تا به استناد آن به شما یا هر کس دیگری مهمات بدهیم ؛ بعلاوه رئیس اداره هم نیست که حواله را امضا کند ؛ حواله را او باید امضا کند (رئیس اداره را گروهبان ها به اتهام ملی بودن کتک زده بودند). سرگرد رفت ، با کلی پکری ، و لابد خظ و نشان کشیدن.من هم با اجازه رفتم ، خوشحال از اینکه حزب دست به کار خواهد شد و حضرات مهمات نخواهند داشت و به پیسی خواهند افتاد... رفتم که دم دست نباشم ؛ برگ های حواله را هم قایم کردم...
حزب دست به کار شده ، اما مثل این که خیلی دیر شده است - سه چهار روزی گذشته است.تانک ها در میدان ها مستقر شده اند و کامیون ها پر از سرباز در چهار راه پهلوی و کالج ، دم دانشگاه و بهارستان و به اصطلاح امروز ، سایر مواضع «کلیدیِ»شهر مستقر شده اند : کامیون های پر از سرباز مدام بین نقاط مختلف در حرکت اند - از دو سو : کامیونی در مبدا متوقف است ، در حالی که دیگری از مبدا راه افتاده به طرف مقصد ؛ در مقصد هم به همین طور.به این ترتبی خلایی بین نقاط مهم نیست...
یکی از اعیاد مذهبی است.دستور می دهند به خانه ای واقع در میدان شاهپور برویم ، حوالی ژاندارمری.«من هم بروم؟» یعنی که من پا ندارم؟ - «بله ، شما هم بروید.شما آنجا کاری ندارید ، رئیس ستاد عملیات هستید - برای حمله به ژاندارمری.»
با اسماعیل می رویم : من با دو کلت و فشنگ های مربوطه : کلت نظام ناظم رضوی را هم دزدیه ام.نظام هم منزل من است : یکی از اتاق خانه را به او کرایه داده ایم.گویا در ماموریت است... حزبی است ، ولی من خیال می کنم نیست - و کلتش را با خود برده ام : اگر برگشتم که کلت هم بر می گردد ، اگرنه که قیافه هم را نمی بینیم.می رویم ، جوانی که رئیس عملیات است نشسته است روی زمین ، و عده ای - پانزده بیست نفری - در اطرافش ، با کوهی از اعلامیه و تراکت.می گوید وظیفه ما حمله به ژاندارمری است - بخش جیره بگیر قوای انتظامی! - من و اسماعیل دستیاران ستادی و عملیاتی او هستیم.اسماعیل می پرسد:«چه امکاناتی دارید؟»رئیس عملیاتی می گوید:«سه نارنجک.»البته اضافه نمی کند «و این اعلامیه ها: ، چون آنها را می بینیم.تازه معلوم می شود که طرز کار با نارنجک ها را هم بلد نیستند: می خواهند همان جا یاد بگیرند - چه زرنگ!... دوستی داشتیم در زندان ، که ان وقت ها زرنگیش مرا به یاد زرنگی این رفیق می انداخت ، و حالا که این چیزها را می نویسم باز به یاد او هستم: او هم سه سال و نیمی در زندان دود کرده و راه رفته و در پوکر تخصص اندوخته بود.غروب روزی که گفتند تخفیف گرفته است و فردا مرخص می شود به اتاق ما امد.از همان دم در گفت:«پرویز ، اون کتاب را بده!»پرویز گفت:«کدوم کتاب؟»گفت:«همون کتاب انگلیسی - کلمات اصلی.»جزوه ای بود حاوی 120 یا 220 کلمه که مولف آن می گفت اینها کلمات اصلی انگلیسی است و هر کس این کلمات و مشتقاتشان را بدانند انگلیسی را فوت آب است:«زبان انگلیسی در دو ساعت!» ، منتهایش دو ساعت و نیم.می خواست همان شب انگلیسی را فوت آب بشود که فردا که مرخص می شود آن را به دردی بزند!
اسماعیل می گوید نمی شود ، ئریس عملیات می گوید می شود صحبت ِ می شود و نمی شود نیست ، رفیق - دستور حزب است.اسماعیل نوک بینی اش عرق کرده و رنگش پریده است ، چیزی نمانده است منفجر شود - که خدا رحم می کند:دوچرخه سواری می رسد : دست نگه دارید!عملیات تا دستور ثانوی متوقف شده است!اسماعیا از سر سبکباری آه می کشد ، رفیق رئیس عملیات اعلامیه ها را در کیسه هایی جا می دهد ، رفقا کیسه ها را می برند ، و با دوچرخه و بی دوچرخه دور می شوند ، و من و اسماعیل با هم می رویم: من به اداره و او به باغشاه.وضع درستی ندارد:فهمیده اند که کودتای اول را او لو داده است: به احترام همان دو هزارا کیلومتر مرز مشترک و متحمل نبودن وقوع کودتا تمارض کرده بود و به ابتکار شخصی با دیگران به ماموریت های محوله نرفته بود ، و با ان مقدمه و این موخره لو رفته بود ، و حالا وسیله بود که می انگیخت ، که دست از سر کچلش بردارند.
اطلاع دادند فردا اول وقت به همان محل برومی : رفتیم - من تنها ، با همان کیف و همان وسایل ، و عصای مربوطه.به سر کوچه که رسیدم شخصی از پنجره ای یا پشت بامی گفت:«خانه را پلیس اشغال کرده - نروید!»تردید کردم - یعنی چه؟پس چرا به ما اطلاع ندادند؟یعنی اینقدر گل گشاد!جوانی با عینک دودی از ضلع جنوبی خیابان راست به طرفم می آید ، انگار بخواهد «رمز قرار» یا چیزی بگوید - و من مردد در کنار تیر سیمانی چراغ ، و دلم در تپش.از خیابان صدایی می شنوم : جناب سروان...» سرهنگ چلیپا است ، از توی تاکسی صدا می زند.به سوی تاکسی می روم ، سوار می شوم.می گوید:«مگر به شما اطلاع ندادند؟» میگویم :«نه.» می گوید:«آخر قرار بود دیروز اطلاع بدهند ؛ خانه اشغال شده است...» و زیر لب یکی دو غر می زند.جوان عینکی ایستاده بود و در ما زل زده بود ، که راه افتادیم.سرهنگ هم نارنجکی داشت ، که آن را توی کیفم گذاشتم - و رفتیم.او در اواسط راه پیاده شد ، و من در چهار راه حشمت الدوله: با این نیست که وسایل را به مادر فرهاد بدهم ، و به اداره بروم.همین که از تاکسی پیاده می شوم و می خواهم پای چپ را رد کنم درِ کیف باز می شود وفشنگ ها و نارنجک و کلت ها روی آسفالت خیابان قل می خورند ، مثل گردوهایی که از جوال بریزند... خودم را نمی بازم ، تاکسی دور می شود ، پاسبانی را که وسط چهار راه ایستاده است صدا میزنم ، می گویم آنها را جمع کند و در کیف بریزد.پاسبان همه را جمع می کند و در کیف می ریزد و درِ کیف را می بندد ؛ سلام می دهد ؛ اجازه می دهم برود : مطمئن است که از ناف کودتا می آیم ، نگاه ستاینده اش نشان می دهد ...
بی قراری ها فرو کش کرده است ــ از هر دو سو . دور دور بابا است : اعلیحضرت موفق شده ، و مصدق رفته است . می نشیند و می نوشد و چپ و راست متلک می گوید . اسم این جریان را گذاشته است : « شیپورِ جو » . می گوید : « از اولش هم می دانسته که مرد این کار نبوده ایم ، و نیستیم ( از کجا می دانستی !؟ ) این کار اخلاص می خواهد و استقلال : اجازه ندارید : رفقا اجازه نمی دهند ــ کار خوبی هم می کنند ، این جوری سلامت تر است . همین اطلاعاتی جمع بکنید و متینگی راه بیندازید ، و زور ارباب را به رخ بکشید ، کافی است ــ از این بیشتر اجازه ندارید ... نباشد چون فکر می کنید انسان هستید و فکر می کنید ، حق دارید هر کاری بکنید ؟ ... بله دیدند شما هالوها خیلی بی تابی می کنید و ممکن است نا پرهیزی کنید و جفتکی بپرانید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
او می خندد و من خودداری می کنم . وجدانم نیست که آزرده می شود ، خودبینی و غرورم است که جریحه دار می شود . می گوید : « شیپور جو را که می دانی ؟ ــ قطعاً می دانی ، چون خودت افسر صنف سوار هستی ــ شیپوری که برای جو دادن به اسپ ها می زنند ؟ » البته که می دانستم ، آهنگش هنوز در گوشم است : « جو بدید ــ جو بدید ! جو بدید ــ جو بدید ! » همین که صدای شیپور بلند می شود اسپ ها انگار فرماندهی به زبان خودشان « به جای خود خبردار ! » داده باشد در مقابل آخورهایشان راست می ایستند و گوش تیز می کنند . هیچ پا و دستی حرکت نمی کند : کفل ها و شانه ها همه در یک خط ــ تماشایی است ! بابا می گوید در یکی از مجله ها خوانده که در جنگ بین الملل یک هنگ سوار را با کشتی بادبانی به جایی می برده اند : دریا توفانی بوده ، و کشتی به موقع به مقصد نرسیده ، و علیق اسپ ها تمام شده و اسپ ها بی تابی می کرده اند ، طوری که چیزی نمانده در اثر سم کوفتن و لگد پرانی های آنها کشتی بادبانی غرق بشود . جریان را به فرمانده گزارش می کنند ؛ فرمانده فکری می کند ، و می گوید : « شیپور جو » بزنند ــ شیپور جو می زنند . اسپ ها به شنیدن صدای شیپور آرام می گیرند و آرام بر جا می مانند ... ربع ساعتی می گذرد ، از جو خبری نمی شود ، باز بی تابی و ناراحتی شروع می شود و تا اوج می گیرید شیپور تکرار می شود ــ و این کار آنقدر تکرار می شود که کشتی به سلامت به مقصد می رسد ! ...
من دل و دماغ ندارم . بابا می گوید : « حق داری ، مثل این که آش اینقدر شور بود که آشپزباشی هم فهمید ... »
کُرکُری می خواند ... وقت های دیگر تا حرف به حرف می آمد می گفت : « از سستی آدمیزاد است که گرگ آدمیخوار پیدا می شود ! »
« بلاخره ورق بر می گردد ...!»
« بله ، که بر می گردد ــ اگر بر نمی گشت که به قول شما تکامل معنی نداشت ... ولی حالا که کتاب می خوانی از این کتاب های شیرازه سفت که دیده ای !؟ ــ می بینی که گاه به علت سفتی ته دوزی یک ورق که می زنی سی ورق به عقب بر می گردد ... نگه داشتن صفحاتش وزنه می خواهد ... بله که بر می گردد ! »
حرف هایی می زند ...
« کلاغ روده اش در آمده بود می گفت من جراحم ... راست می گوید ، مرزهایش را باز کند ...!»
هی هی !
« بله ، قربان ، اجازه ندارید ــ نداشتید ... شما می خواستید مثل حسین کرد شبستری ، چاه را سر بکشید ــ آخر حسین کرد هم چون دلوی دم دستش نبود چاه را قلفتی از جاش کند و سر کشید ... ! اوم قضیه شما شده قضیۀ کیخسرو بیگ ما ... برات تعریف کردم ؟ نه .... پس گوش کن ... » گیلاسش را سر کشید و لبخند زنان گفت : « ناراحت نشو ... اینها تجربه است ... عمویم نوکری داشت به نام کیخسرو بیگ ... ناظر خرجش بود ... عمویم چند بار برای انجام کارهایی فرستاده بودش پیش سردار بوکان ... سردار خیلی ازش احترام گرفته بود . کیخسرو بیگ فکر کرد من که اینقدر محترمم چرا نوکری کنم ، می آیم اینجا پیش سردار ... رفت ــ سردار باز خیلی محبت کرد و جویای حال عمویم شد ... کیخسرو بیگ گفت والله آقا ، آدم جالبی نیست و چندی است که دیگر پیش او نیست و آمده است در خدمت سردار باشد ... سردار گفت : پس بلند شو ، بلند شو ــ برو اتاق نوکرها ! » حالا قضیۀ شما است ... آقای عزیز ، تو تا وقتی ایرانی باشی محترمی ، وقتی نوکر شدی باید بری اتاق نوکرها ... ه..وم ! احزاب برادر ... عجب برادری ! »
و بعد ، « شما مثل این حشرات مردنی هستید که در بدن های رو به مرگ تخم می گذارند : خودتان عرضۀ زندگی کردن ندارید : پاهایتان را دراز می کنید ، تا من خانه ای بسازم که شما مصادره کنید ...! »
جزوه ای هم در تعقیب و تحلیل جریان منتشر شد که مصنفاتش به حق گفته بودند که اولاً آنها در صدد نبوده و نیستند که یک جمهوری بورژوایی نظیر جمهوری عبدالناصر ، که دشمن کارگران است و کارگردان اسکندریه را اعدام می کند ، داشته باشند ؛ آنها چیز دیگری می خواهند که فعلاً موقعش نیست ... ثانیاً کسی که نهضت را ترمز کرد بورژوازی بود، او بود که پشت فرمان بود و ما مسافرانی بیش نبودیم ؛ مسافر که نمی تواند وقتی شوفر پا روی ترمز گذاشته کلاچ بگیرد یا دنده عوض کند ! حالا که ترمز کرده و ماشین نهضت را نگه داشته چشمش کور ، می خواست نگه ندارد . وانگهی شرایط عینی هم اصولاً آماده نبود ؛ هدف های صریحی نبود ؛ آنچه هم بود ما قبول نداشتیم ، آنچه ما می خواستیم آنها قبول نداشتند . آنها در این شرایط می خواستند نفت کشور را ملی بکنند که کردند ، کی به حرف ما گوش کردند ، چه وقت به ما اعتماد کردند ؟ ما که رسمیتی نداشتیم !
انصافاً در اینجا هم مثل همیشه صداقت و صراحت به خرج داده بودند ؛ نوشته بودند که اگر حزب در آن روز ، یعنی 28 مرداد ، کاری انجام نداد گناه از ما است ــ یعنی از کمیتۀ مرکزی ــ که از قبل پیش بینی های لازم را نکرده بود و در روز 28 مرداد هم در اتخاذ تصمیم سرعت کافی به خرج نداده بود . ( البته در اینجا به قول فضلا خفص جناح کرده بودند ،چون اقداماتی کرده بودند : به قول ارسطو احساس همین که بر سطح آمد و در چهره دگرگونی ایجاد کرد به قلمرو و عمل وارد شده است ، و پر واضح است که رفقا علاوه بر آنکه قیافةً متأثر بودند طبعاً بحث و فحصی هم کرده بودند ، و این جزوه خود نتیجه و ما حصل همین جر و بحث ها بود ) و خلاصه از بابت این کوتاهی از خود انتقاد می کنند ( تکیۀ روی کلمه از کمیتۀ مرکزی است ) !
من از رهبران حزب دفاع نمی کنم ، ولی وقتی خودم را به جای آنها می گذارم می بینم که خیلی صداقت و از خود گذشتگی می خواهد که آدم زیر چنین کلمه ای را خط بکشد ــ آنهم خط پررنگ ! از طرفی قبولت ندارند ، از طرفی تو آنها را قبول نداری ، از طرفی گروه های ملی و شبه ملی گوش خوابانده اند که تو دست از پا خطا کنی تا به مردم بگویند : ای مردم ، اگر اینها نمی جنبیدند قوای نظامی و انتظامی مداخله نمی کرد ، آمریکا به میدان نمی آمد ، شعبان خان دسته راه نمی انداخت ، آن یکی اعلامیه نمی داد ، و حکومت قانونی سر جایش بود ــ اینها بودند که آب به آسیاب ضد انقلاب ریختند . خوب ، با این تفاصیل تو هم بودی پیشقراولان نهضت را ، در حالی که شرایط عینی اصلاً آماده نیست ، در یک نبرد نابرابر ــ با « این همه قوایی که ضد انقلاب به میدان آورده بود و همه شاهد بودیم » ــ درگیر می کردی ، که مفت و مسلم فدا شوند !؟ در چنین احوالی جز تاسف و تاثر شدید چه می ماند ؟ ــ جز اینکه به شدت از خود انتقاد کنی ؟ ــ جداً اگر مورد جز این بود که بود هر خواننده یا شنونده ای بی اختیار می گفت : این دیگر صراحت نیست ، این وقاحت است : هیچ به خودشان رحم نکرده اند و همه چیزشان را بی هیچ پوششی به ملت ارائه کرده اند ! عمل بسیار درست بود : چون آدم تا گذشته را مطالعه نکند نمی تواند راه به سوی آینده را مشخص کند ، چرا که تجارب بشری از خاطرۀ اشتباهات گذشته تغذیه می کند ...
و اما بعد ، عده ای بدبینانه می گویند ( این را جزوه می گفت ) که دستگاه پس از کوبیدن نهضت دست به آزار و حبس و تبعید آزادیخواهان می گشاید و عناصر مبارزه و ترقیخواه را به جزایر مرگ تبعید می کنند .این گونه بدبینی ها از مظاهر شکست و روحیۀ شکست طلبی و جبن و بزدلی رفیقان نیمه راه است . دستگاه به دلایل بسیار ، که اهم آنها هم مرز بودن با اتحاد شوروی است ، جرأت اقدام به چنین کاری را ندارد ــ اینجا با
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
یونان فرق دارد ! وظیفۀ ما در شرایط و اوضاع فعلی عقب نشینی بی سراسیمگی است .... البته نه عقب نشینی ، بلکه اجتناب از در گیر کردن کادرها با دشمن .
ولی کودتاچی که شرم و آزرم ندارد ! این مردم بی شرم حتی آزرم ریش سفید نویسندگان جزوه را نگه نداشتند و بچه ها را درست به همان جزایر و نقاطی فرستادند که از سوی حزب ممنوعه اعلام شده بود ! سال ها بعد ، در شرایط و اوضاعی دیگر ، جزوۀ دیگری بیرون دادند با اضافۀ « تجربه » آن یکی 28 مرداد بود ، این یکی شده بود تجربۀ 28 مرداد . البته این جای ایراد نیست ، بعد از این همه سال این زائده چیز زیادی نیست . جریان حزب و زندگی حزبی هم عیناً جریان تاریخ است : تنها چیزی که یاد می دهد فعالیت نابخود است ، و کسی که نقش و سهمی در وقایع ایفا می کند محتوا و معنای آن را در نمی یابد ، و همین که خواست معنا و مفهوم اعمال خود را در یابد دیگر قادر به هیچ عملی نیست ... باید جزو تاریخ شود تا معنا و مفهوم حقیقی عمل خود را دریابد ... باری ، حالا دیگر این موضوع جریانی بود مربوط به گذشته و مثل هر چیز مربوط به گذشته خشونتش را از دست داده بود ، و شده بود تجربه ــ چیزی در حد تجربۀ جنسی ؛ چیزی مثل لواط و به همین سادگی ــ خدا رحم کرد آن وقت ها مجازات لواط اعدام نبود ، و خوب است که حالا قانون عطف به ما سبق نمی شود ... هر چند خیالم از این بابت راحت است . رفقا ، حساب کار دستشان هست ، اگر خطری بود عنوان دیگری می یافتند و روی کتاب می گذاشتند ، مثلاً « مشتِ در کونی ! » و عجیب این است که در این کتاب و کتاب های دیگر همۀ جریانات را هم قبلاً پیش بینی کرده و هشدار داده بودند ، و پیش بینی ها همه درست از آب در آمده بود ــ بی آنکه از جن گیری یا کف بینی سررشته ای داشته باشد !
خیر، تازه می فهمیدم که برای آشی پول داده ایم که به این زودی ها نمی پخت : آخر من هم نشان های رفقای نیمه راه را بروز می دهم : غر میزنم ، و تظاهرات « بلانکیستی » می کنم . ناراحتم . اگر در بدو امر آشپزباشی گفته بود که به این زودی ها نمی پزد حرفی نداشتم ، شاید ناراحت هم نمی شدم ، و مطمئناً باز طالب آش بودم ــ می گفتم خوب ، آشپزباشی است ، مثل مادر است ، سر به سر بچه می گذارد . ولی اکنون احساس دیگری داشتم : چیزی شبیه احساس خریداری که بر اثر دست کشیدن ها و به به گفتن های دختر فروشندۀ فرانسوی کُت را می خرد و چون به خانه می آید آستین را بلند و تنه را تنگ و رنگ را زننده می یابد ــ احساسی حقیر !
بازار مبارزه گرم است : شعبان خان همچنان می تازد ــ می خواهد دانشگاه را ببندد ؛ « ناطق پلکانی » که کلمات مترادف را چون پله های رشته پلکان ، یکی پس از دیگری ، پشت هم قطار می کند هر شب سخن می دواند از زشتی جمهوری و زیبایی نظام سلطنت ؛ و ما همچنان در حوزه شرکت می کنیم و « مبارزه » می کنیم ؛ گزارش می دهیم ــ از هر چیز و همه چیز ــ و خیلی دقیق ــ و تعلیمات نظامی می دهیم ... رفقای حزبی همچنان تنفرنامه می نویسند ، و شاعران حزب به زبان هنر دشنام می دهند : « تنفرنامه هایتان را به پیشانی بچسبانید ، تا پلیس به احترامتان کلاه بردارد و مسعودی ها به افتخارتان روزنامه سیاه کنند ... » چیزهایی در این حدود ــ اما زیبا ... اتحاد شوروی جهت یابی تازه ای در سیاست می کند ؛ لاورنتیف می رود ، پگوف می آید : بابا کرم می رقصد ــ خوب هم می رقصد ــ و مجلس را گرم می کند ، با دخترش . با حضور در جشن سالروز فتح اذربایجان شاهکار می زند ، آنقدر که شاهنده و میر اشرفی انگشت به دهان می مانند و از فلان مسعودی برق سه فاز می جهد . به کوری چشم دشمنان ، دیپلماسی را از سیاست جدا می کند ــ باید هم جدا کند : دیپلماسی با سیاست فرق دارد : سیاست کار حزب است ، دیپلماسی کار دولت ــ این دیگر الفبای سیاست است ... از جانب دولت متبوع خود یک هواپیمای ایلیوشن هم به شاهنشاه هدیه می کند ، با یک جفت اسپ اصیل ؛ و هر روز تمجید ، آنقدر که ترس برم می دارد نکند شاهنشاه ما را به ما زیادی ببینند و ببرند شاهنشاه خودشان کنند ! ای دل غافل ، بعید نیست ببرند ؛ صدها سال است می گویند صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق ، و تو همینطور نشسته ای ! و شاهنشاه اسپ می تازد ، و خر ما در گل مانده است ...
« خوب ، خوش می گذره بحمدالله ؟ » ــ « متشکرم ، بد نیستم » ــ « خوب ، خدا را شکر ... ببخشید اگر فضولی می کنم . ــ حالا کجا تشریف دارید ؟ ... کار هم می کنید ؟ ... مانع نشدند ؟ » ــ « چرا ، برای خودم کار می کنم ... » حوصلۀ این مردکۀ پرگو را ندارم ــ این هم کم کم دارد به ما متلک می گوید ! ــ « خیلی وقته تشریف نیاوردید ؛ گفتم بلا دور ، نباشه خدای نکرده باز هم اتفاقی افتاده ... دولتسرا همون جای سابقه ؟ » ــ « بله ، همون جا است .» در حالی که یک سالی است از آنجا پاشده ایم ، و او به عمرش « دولتسرا» را ندیده است ...
نمی دانم هیچ توجه کرده اید ؟ سلمانی هم یک چیزی است مثل حزب ؛ آدم که به یک سلمانی عادت کرد دیگر مشکل است از او ببُرد ، حزب هم همینطور . حزب هم مثل زن مطلقه است : با این که او را طلاق داده ای ناراحتی از اینکه دیگری او را تصاحب کرده است ، حتی نمی خواهی قیافۀ طرف را ببینی ؛ او هم همینطور است ، نمی خواهد قیافۀ زن تازۀ ترا ببیند . آخر تمام وجود همدیگر را می شناسید ، و یک وقت مالک آن بوده اید . مردی را می شناختم که خانۀ پدریش را فروخته بود ؛ خانه را کوبیده و کافه ساخته بودند ، و او هر روز که از کار فارغ می شد باز به این کافه می آمد و در گوشه ای ــ یحتمل همان گوشه ای که سابقا در آن می نشست ــ لم می داد ...
باری ، نمی خواهید غیر از خودتان کسی پشت سر شما دو تا بد بگوید ، چون این چیزها به نوعی توهین به شما و شخصیت و تشخیص شما دو تا است ــ طبیعی هم هست . زن و شوهری را می شناختم که از هم جدا شده بودند ، یک وقت که تصادفاً به هم رسیدند من هم بودم : زن خودش را مخفی کرد و مرد رنگش پرید . دردناک است ؛ آدم با خاطراتش چه کند ؟ هر یک در ذهن دیگری پایگاه هایی دارد که اکنون در تصرف دیگری است . من خیال می کنم این هم چیزی است شبیه به تاخت و تاز اقوام ، که موجی می آید و مردم بومی را می راند و خودش بر جای او می نشیند ــ چه دردناک است برای بومیان !
حزب هم همین طور : حالا هم که در حزب نیستم ولی باز هر وقت با رفقای سابق به هم بر می خوریم همه اش از آن صحبت می کنیم ــ خوب و بد ؛ وگرنه حوصلۀ این مردکه را نداشتم .
« بله داشتم عرض می کردم ... اینام بیکارند ــ یعنی کارشون همینه ــ که این بندۀ خدا را از این کار وا کنند و برای اون یکی بندۀ خدا گرفتاری درست کنند ؛ والا حالا که خبری نیست ــ زیاد کوتاه نکنم ؟
چشم . اینجاها رو چطور ؟ ــ نه ؟ ــ چشم بله ، داشتم عرض می کردم . اینا بدیشون اینه که وقتی می گی برو کلاه بیار سر میارن ... والا حالا که خبری نیست ــ آبها از آسیاب ها افتاده ، و مملکت شکر خدا امن و امان ــ » طوری زیر گردنم را سفت کرده است که دارم خفه می شوم ، و عرق کرده ام « یک خانی بوده ، اومده رفته ــ حالا دیگه اینها ول کن نیستند . آقا یکی از مشتریام که گذرش اون ور ها افتاده بود چیزهایی تعریف می کرد که آدم راس راستی شاخ در می آورد ! می گفت بلانسبت شما یک خرس بزرگ اونجا دارند که می اندازنش به جون دخترهای مردم ــ راست میگه آقا ؟ » ــ « من هم شنیده ام ــ خودم ندیده ام . » ــ « عجب ! پس شما هم شنیدین ! لابد یه چیزی هست که میگن ؛ چون به قول فرمایش سرکار تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها ... » در حالی که من حرفی نزده ام « این مشتری ما ، آقا ، بعض شما نباشه آدم چاخانی نیست ــ دیده که میگه . آدم راست راستی شاخ در میاره ــ آخر برای چی ؟ ــ انگار مرض دارن :خرسو بیندازی بجون بچۀ مردم ! آقا ، می گفت دخترها خرسو که میبینند اغلب غش می کنند... حق هم دارند ، خرس که دیگه شوخی سرش نمی شه ... این آقا ــ فعلاً بفرمایید اسمشو عرض نکنم ... می گفت خرسو میندازن به جون بچه های مردم ، و صاحب منصبای خودمان و آمریکایی ها غش غش می خندن ... خوب ، حالا چی میگن ؟ میگن تو این شهر بزرگ خودت و زن و بچه ات باد هوا بخورین ؟ اون وقت فکر می کنن آدم گرسنه چیکار باید بکنه ؟ همینطور دست رو دست بذاره و تماشا بکنه ؟ آقا از قدیم و ندیم گفته اند آدم گرسنه دین و ایمون نداره ... یه وقت دیدی پرید و لقمه را از جلوت قاپ زد ... اون وقت خر بیار و باقالی بار کن ! خلاف عرض می کنم آقا ؟ » ــ آقا خدا نصیب نکنه ــ خدا هیچکی رو پیش زن و بچه اش رو زرد نکنه ! ... اونم با مملکتِ با این ثروت ، خدا بده برکت روی دریای نفت خوابیده ــ شما هم که ماشاالله گرگر می فروشید ... در راه خدا هم که شده اقلاً لقمه ای به فقیر فقرا بدید ... خلاف عرض می کنم آقا ؟ »ــ « درست می فرمایید ! » ( حالا دیگر چانه اش گرم شده است ، مگر به این زودی ها خفه می شود ! )
« بنده اگه جای اینها بودم ــ البته بنده خیلی کوچکتر از اینام ... اما به قول فرمایش شما در مثل مناقشه نیست ــ بنده اگر جای اینها بودم این طوری می گفتم : می گفتم سفره ای انداخته اند ، خدا بده برکت ، انواع و اقسام نعمت ها ــ نوش جونتان ــ حالا چی میشه ، به کجا بر می خوره ؛ بذار حسن ، تقی یا نقی و زن و بچه اش هم یه لقمه بخورند ــ از جیب من که نمی ره ــ خلاف عرض می کنم ؟ » جواب نمی دهم ؛ او هم منتظر جواب نیست . ــ « آقا یه مشتری دارم بعض شما نباشه خیلی آدم حسابی است ... اونم طفلکی بد آورد ... اونم کتاب متاب می نویسه ــ چندی پیش کتابی نوشته بود ، آقا ، باور بفرمایید به این کلفتی ! » بین قیچی و شانه به قدر یک زرع فاصله می اندازد و قطر کتاب را مجسم می کند . سرم را می دزدم : چیزی نمانده بود چشمم را با نوک قیچی در بیاورد . ــ « این آقایی که عرض می کنم کارمند وزارت دارایی است ــ آقای حمید ... شما باید بشناسید ... نمی شناسید ؟ ... بله ، اونطور که خودش میگه ... دلیل هم نداره دروغ بگه ــ از دیگرون هم شنیدم ... زبان روسی را از زبان مادریش بهتر می دونه ... یعنی مثل بنده و جنابعالی ، چطوری که نشستیم و با هم حرف می زنیم ــ اونم روسی را همین طور حرف می زنه . شعرهایی می خونه آقا ، که آدم حظ می کنه ... بنده هم خودم یه وقتی سرم می خارید ــ ای جوانی ! بله بنده هم با اجازۀ شما طبع شعرکی داشتم ، یعنی حالا هم اگه زندگی بذاره و مجالی بده گاه گداری با خودم درددلی می کنم . چیزهایی ساخته ام که انشاالله یه وقت فرصت شد و حال و حوصله اش بود براتون می خونم ــ بدک نیست ، یعنی خیال می کنم بدتون نیاد ... بله ، ایشون هم مدتی همون جایی بود که شما تشریف داشتین . حالا بحمدالله وضعش خوبه ــ ماشاالله خیلی هم سر حاله ، حسابی رو اومده ــ تخت سینه آها اه ... به این پهنا ! » فاصلۀ بین شانه و قیچی و تخت سینۀ آقای حمید را از توی آیینه می بینم ... « خیال می کنم آقا اقل کمش صد صد و بیست کیلویی وزنش باشه ــ ماشاالله ! خلاف عرض نمی کنم ــ شاید هم بیشتر ... حالا شکر خدا رو اومده و وضع زندگیش خوبه ــ تا دلتون بخواد ... حالا جزو رجال مملکنه ... باهاش شور و مشورت می کنند ، تو مهمونی ها دعوتش می کنند ، خارج می ره ــ خلاصه زندگی ای بهم زده که بیا و ببین ــ اول ها ، ای ، چرا ، اذیت می کردن ــ اونم مدتی دواندنش ــ طفلکی مدتی بیکار بود ... خیلی این در و اون در زد . مثل این که یکی از کله گنده ها زیر بالشو گرفت ... آقا به عقیدۀ من آدم تا پشتوانه و پول زیاد نداشته باشه نباید تو سیاست بره ــ خلاف عرض می کنم ؟ » اینجا را موافقم ، تصدیق می کنم « درست می فرمایید ! » ــ « آدم که پول داشت ، و پشتوانه داشت خیالش راحته ــ از هر حیث . هر وقت گیر افتاد پول میده ؛ با پول درست نشد پارتی رو کار میندازه ــ زن و بچه اش گرسنه نیستند ... حالا شما کسی را ندارید ؟ » ــ « خیر ! » با کلی دمغی . ــ « بله ، داشتم اینو عرض می کردم ــ می بخشید سرتونو درد میارم » ــ « خواهش می کنم ! » ــ « بله ، حالا خدا را شکر ــ اَنَ رجلُ ــ خیلی هم راضی است ــ میگه اصلاً از اولش راهو عوضی رفته ــ ماشاالله همیشه خنده تو صورتش موج می زنه ، قیافه اش طوری است که انگار همیشه تو دلش عروسی است ــ درستش هم همینه ، آقا . یه وقت بود ، خوب ، رابطه بد بود ، برا هم شاخ و شونه می کشیدند ، به هم دندون قروچه می کردند ــ حالا دیگه بحمدالله رابطه عاشقانه است ، دل میدند قلوه می گیرند ؛ شوروی ها که هر روز تعریف می کننند و دعوت می کنند و پیشکش میدن ... طلاها را هم که دادند ــ ولی آقا من از یه چیز باز سر در نمیارم ــ اونا اینهمه خوش رقصی می کنند و اینا باز هی می کشند ! ــ و اونا باز ، انگار نه انگار ــ بریش نمی گیرند ... آقا همینه که میگند سیاست پدر مادر نداره ... بله ، اینو می خواستم خدمتتون عرض کنم ــ این را آقای حمید تعریف می کرد . می گفت یه شبی ــ همین مدتی پیش که سیرک شوروی ها اومده بود ــ سفارت شوروی به افتخارشان یه مهمونی داده ــ توی یکی از این هتل های بالای شهر . آقای حمید هم بوده ــ عرض کردم روسی خیلی خوب می دونه ــ تعریف می کرد آقا ــ آقا تعریف می کرد و غش غش می خندید ... تعریف می کرد می گفت ــ آقای حمید را عرض می کنم ــ می گفت چند گیلاسی که زدیم و کله ها گرم شد با یکی از کله گنده های سفارت گوشه ای ایستاده بودیم کنار « بار » و از این در و اون در صحبت می کردیم . یارو دستش را زده بود زیر چونه اش و رفته بود تو کوک عکس علیحضرت ، حالا نگاه نکن کی بکن . گفتم :
ــ آقای حمید میگه ــ گفتم : « گاسپادین چیه ، خیلی تو فکری ؟ ــ اینو آقای حمید میگه آقا . گفت ، هیچی ، شاخنشاخ شما « اوچین دموکراتیچسکی ... » متوجه هستید آقا ؟ یعنی شاهنشاه شما خیلی آزادیخواهه ! گفتم ــ آقای حمید می گه ــ گاسپادین شما خسرو روزبه را می شناسید ؟ گفت : « دا ، دا !» یعنی « بله ، بله » اوچین پروگرسیوسکی ! یعنی بله ، خیلی ترقیخواه بود ! گفتم خوب گاسپادین ، این دموکراتیچسکی آن پروگرسیوسکی را کشته ــ تکلیف ما مردم این وسط چی میشه ؟ هاهاها ، هاهاها ! آقا خودش که تعریف می کنه آدم از خنده روده بر میشه ... اودکلن بزنم ــ نه ؟ ابروها چطور کوتاه نکنم ؟ چشم آقا

پایان قسمت ۱۸
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۹
زهرمار ــ دهنش بوی لاشۀ گندیدۀ سگ می دهد . مردکه مستراح شاه را گذاشته تو آن دهن گندیده و آورده جلو بینی من . هاهاها ! کوفت و زهر مار !مردکه طوری می خندید که زبان کوچکه اش را ، که به فلانِ پیرزن ها شبیه بود ، می دیدی ، و می دیدی که لوزه اش متأسفانه چرکی نیست .
حال ما را بکلی گرفت . به قول معروف برای فراموش شدن فراموش کردن کافی نیست . نمی گذارند ... تا فراموش میکنی مرده ای ، حشره ای ، از پیله اش در می آید و می آید و در پیش چشمت نبش قبر می کند و هزاران مرده را جلوی چشمت رژه می برد ... اغلب با خودت می گویی زمانی که شاهی هست ، سازمان امنیتی هست ... تو نباید به حزب فکر کنی و دل آزردگی های کهنه را بکاوی ، و نفرتت را باید متوجه آنها کنی . اما باز می بینی که نه ــ آخر فکر می کنی که قدرت شاه هم یک پایه اش روی اشتباهات همین ها بنا شده ... روی اشتباهات من ، ساده لوحی های من و امثال من ... هیچ کدام را نمی شود تحمل کرد ــ نه سفاهت خود را نه سفاکی شاه را ... در حزب هم نباشی اثرش می ماند ، انگار آدم کشته باشی عذاب وجدان می کشی ... عده ای را هم واقعاً کشته ای و زن ها و دخترانشان را به فحشا کشانده ای ... عده ای را آورده ای که بیش از آنچه به اصول گرویده باشند گول دوستی تو را خورده اند . من این را خوب احساس می کنم . در محکمه رئیس از یکی از بچه ها پرسید : « وقتی وضع را چنین دیدی چرا کنار نرفتی ؟ » رفیق شهید جواب داد : « نگاهم که به صورت وکیلی می افتاد خجالت می کشیدم ، و حرفم را پس می گرفتم ... » چقدر باید در بستر غلتید و از یاد این چیزها سرخ شد ، و بی خواب شد ــ از یاد خانواده هایی که باعث پریشانیشان بوده ای ! »
اما به هر حال سرمایه گذاری عاطفی کرده ای ... زن را که شوهر دیگری اختیار کرده هنوز دوست داری ، از نزدیک او را می پایی ــ می خواهی ببینی که چگونه است . اگر در رفاه است ناراحت می شوی ــ می خواهی این رفاه و راحتی را با تو می داشت ؛ اگر در رفاه نیست ، باز ناراحت می شوی ... « تا چشمش کور ! » اما این خوشحالی نیست ــ این درد است ، در واقع می گویی چشمش کور که با تو نساخت ، که نفهمید دوستش می داشتی ...
قطعۀ زاج را به خط گیجگاه و پشت گوش ها و پس گردنم کشید ... احساس سوزش کردم ــ معلوم شد پس گردنم را هم بریده است ... حوله اطراف گردن را گشود ، و پنبه هایی را که لای آن گذاشته بود در آورد ... حوله را تکاند ــ تپ ، تپ ... و آن را تا کرد ...
حزب برای تهیۀ اسلحه به دست و پا افتاده است ، مثل اینکه شرایط عینی را برای مبارزۀ مسلحانه فراهم کرده اند . جداً آفرین ، به این زودی ــ کسی تصورش را نمی کرد ! گویا با قشقایی ها هم تماس گرفته اند ــ بنا است دکتر مصدق را هم از زندان فرار بدهند و متینگ نیمه مسلحانه ای راه بیندازند و حکومت را ساقط کنند . ظاهراً مثل این که اطمینان حاصل کرده اند که آمریکا مداخله نمی کند ! ــ یا اتحاد شوروی مرزهایش را یک هوا می کشد ( برای فرار مصدق هم پیش بینی هایی شد : همایونی افسر گارد مصدق از رفقا است . افسرهای دیگری هم در محوطه داریم . آمبولانسی و جایی تهیه دیدند ــ ولی این بار هم مصدق دبه در آورد و نیامد ؛ گفت چیزهایی دارد که باید در محکمه به ملت ایران بگوید ؛ اگر فشار بیاورند داد می زند . می بینی ترمز را ! این را البته بعدها فهمیدیم ) ....
عازم اروپا هستم .. به من گفته می شود چنانچه نوشته هایی دربارۀ جنگ های چریکی دیدم با خود بیاورم ــ بسیار حسابی ، این شد یک چیزی ! ملاقاتی می کنم ، با رفیق حسینی ــ یکی دیگر از رفقا هم بود : تفنگ می خواهند ، فشنگ و بازوکا . پیشنهاد می کنم به سازمان ، که حالا که من حواله ها را می نویسم حزب تعدادی کامیون فراهم کند ــ راننده و و کامیون ارتشی دارد ــ بیایند با افسری : مأمور تیر یکی از لشکرها : از بچه های خودمان . از این بچه ها در مرکز سه چهارتایی داریم : شفابخش ، خلیلی ، مومنی ، یاوری ... حواله را به دستشان بدهم و هرچه می خواهند بگیرند و من مخفی شوم . ترتیب کار از این قرار است : من حواله را می نویسم و پاراف می کنم ؛ رئیس اداره به اعتبار امضای من که مهمات مصرفی را بررسی کرده ام و حساب سهمیۀ لشکرها و تیپ ها را دارم حواله را امضا می کند ؛ یک برگ از حواله را نگه می دارم ، یک برگ دست گیرنده می دهم ، و یکی را هم برای تحویل دهنده ، یعنی رئیس زاغه ها که سرهنگی است می فرستم . قبل از تحویل ، سرهنگ وقتی حواله به دستش می رسد تلفن می کند ــ من جواب می دهم ، و تائید می کنم ــ چون اکثراً همه دنبال کارشان هستند ، و در شعبه جز من کسی نیست ــ و او مطمئن می شود و جنس را تحویل می دهد . نپذیرفتند ــ نمی ارزید به مخفی شدن و از دست دادن این پست ... سرهنگ جمشیدی هم که به دانشگاه نظامی رفته است ، و شعبۀ قطعات یدکی که آنهمه اسلحۀ بی حساب در آن ریخته بود در تحویل دیگری است ، و حالا می باید با پول اسلحه می خریدیم یا که می دزدیدیم ... تفنگ به آن بزرگی را زیر پالتو مخفی می کنم و خود را با خنس و فنسی به تاکسی می رسانم ــ شق و رق ــ عیناً آدم کوکی که با زاویه راه می رود ...
عازم اروپا هستم . رکن 2 بازی درآورده است . تیمسار رئیس ستاد که برای کمک به او متوسل شده ام دستور میدهد نصیحتم کنند . سناتوری هم کمک می کند ، و با توصیه به سرتیپ قره نی رئیس رکن 2 گشایشی در کار پدید می آورد . بنا است یکی از آقایان ــ درست نمی دانم ، دکتر محسنی کوپل شادروان دکتر فاطمی یا شادروان مختاری ــ با ما زندگی کند ، چون ما نوزاد چند ماهه ای داریم و هم منزلی احتمالی ما نوزاد چند ماهه ای دارد ؛ حزب می خواهد « خلط مبحثی بشود » و سر و صدای نوزاد شبهه ای بر نیانگیزد ... من حرفی ندارم ــ حزب هر چه بگوید همان است . به رکن 2 می روم . سرهنگ نوایی نصیحتم می کند . افسر سوار است ؛ مرا می شناسد .افسرهای سوار روابط نزدیک و دوستانه ای با هم دارند ــ به یمن وجود اسپ که خشکی انضباط انسانی را می گیرد و رابطه ای صمیم و حیوانی ایجاد می کند . می گوید پرونده ام را بیاورند . پرونده را می آورند : شهر فرنگی است ! تنها فرخ لقا و پطرس شاه فرنگی را کم دارد : همه هم با مشخصات کامل ، و گزارشهایی دایر بر مشارکتم در تعلیمات نظامی ؛ حتی آبجو خوردن با سروان یاوری ، و گاه سروان اقتصادی ، در کافۀ شمیران نو ، و خوردن به سلامتی رفیق استالین !
به اسم رشیدی در تعلیمات نظامی شرکت می کردم ؛ ولی همان روز اول یکی از متعلمان گفت: « شما جناب سروان یونسی نیستید ؟ » حاشا کردم ، گفت در رضائیه خدمت وظیفه می کرده و خدمت من ارادت داشته است .
هر چه نوشته اند درست است ؛ با این همه قسم و آیه می خورم که من کجا و تعلیمات نظامی کجا ــ و نداشتن پا را مستمسک قرار می دهم . سرهنگ نوایی کار را رفع رجوع می کند . می گوید اگر هم در گروه یا سازمانی هستی از همین حالا ببوس و بگذار کنار ، فردا اگر اسمت از جایی درآمد رحم نمی کنند . این چیزها را گزارش می کنم ، و خطرات هم منزل شدن با رفقا را تذکر می دهم ، اما اضافه می کنم که همچنان در اختیار سازمان هستم : هر وقت خواستند وسیله ببرند ، و وسایل منزل و بچه ها را به هر کجا که خواستند انتقال دهند ــ به زنم هم از همین قرار سفارش می کنم ...
گفته اند به اروپا بروم و پای مصنوعی را که شکسته است تعمیر کنم : نامه ای به رئیس ستاد ارتش نوشته ام ... فردا به ستاد ارتش می روم برای جواب نامه . همه به من تبریک می گویند ، انگار خارج از نوبت ترفیع گرفته باشم ــ می گویند برای تفضیلات بیشتر به انتشارات و تبلیغات بروم . زندگیم متحول شده است : اعلیحضرت دستور داده اند به هزینۀ شخصی او به اروپا بروم ، دخترم به هزینۀ شخصی او معالجه بشود ــ در هر جایی از دنیا که مقدور باشد ــ اتومبیل و راننده به من بدهند ... چیزی نمانده از خوشحالی سکته کنم : اتومبیل ! یعنی از این ببعد با جیپ شخصی می گردم ؟ دخترم را به معالجه می برم ؟ یکی از افسران می گوید : « یونسی ، از تو خوشبخت تر نیست ؛ تو دیگر غم و غصه ای نداری ؛ می توانی به حساب اعلیحضرت قمار بکنی . اعلیحضرت فرموده اند سعی کنید این افسر ناراحتی نداشته باشد ــ یعنی برود برای خودش خوش باشد .» ــ او گفته است و رئیس ستاد در حاشیۀ نامه یادداشت کرده است . به قول فرنگی ها خبر آنقدر خوش است که راست نمی نماید ــ ولی درست است . به خانه می آیم ، می گویم زن چه نشسته ای که زندگی زیر و رو شد ! تو از حالا می توانی توی جیپ بنشینی ؛ ولی این را از اول با تو طی کنم ، جای بغل راننده مال من است ، چون من در عقب اتومبیل نمی توانم بنشینم ، فردا دبه در نیاوری ! زن با خوشحالی موافقت می کند ، حالا که وسیلۀ معالجۀ بچه اش فراهم شده حتی حاضر است الی الابد روی رکاب جیپ بایستد ؛ بخصوص که اروپا یا آمریکایی هم می بیند ، چون اگر بنا باشد بچه را بفرستد او هم باید بیاید ...
چند روزی به انتشارات و تبلیغات می روم . سرتیپی رئیس آن بود ــ برادر هدایت ــ که مقاله ای هم « اندر ناسپاسی من » در مجلِۀ 28 مرداد نوشت ، در حالی که خودش می دانست که آنچه می نویسد دروغ است . رئیس ستاد ارتش آن روز غروب در سخن رانی هفتگی در دانشکدۀ افسری از توجهات و الطاف شاهانه سخن به میان می آورد و شمه ای در مورد وضع و حال من و این که با پای چوبی چگونه جلوی او خبردار ایستاده ام و چه روحیه ای داشته ام می گوید و همین چیزهایی را که گفتم با آب و تاب و طول و تفصیل بیشتر تکرار می کند ... افسران غبطه می خورند ، به من ؛ رفقا کم تا کوتاهی ظنین می شوند ، باز هم به من ، چه شده ست که رئیس ستاد با این طرز فکر از او تمجید می کند ؟ حتماً ریگی به کفشش هست ــ این نباید ساده باشد : حتی یکی از رفقا رک و راست از من توضیح می خواهد ...
روزها از صبح تا بعدازظهر در انتشارات و تبلیغات هستم ــ و مشغول اقدام . ترتیب کار قاعدتاً باید این باشد که بنشینند و هزینه را بر آورد کنند و به اعلیحضرت صورت بدهند ؛ و اعلیحضرت بگوید پول را بدهند و من راهم را بگیرم و بروم . ولی حضرات معتقدند که این درست نیست : اعلیحضرت تعارفی کرده ، ما که نباید سوء استفاده کنیم ــ در حالیکه اگر گفته بود تنبیهم کنند اعدامم می کردند ــ یعنی مدت ها بود یک وجب علف روی قبرم سبز شده بود . رئیس ستاد معتقد است ــ یعنی در حاشیۀ گزارش انتشارات و تبلیغات می نویسد ــ که شنیده است کشیشی در اصفهان بوده که به بچه های کر و لال تعلیم می داده ، تحقیق کنند ببینند این کشیش هنوز زنده است یا نه ، اگر زنده است کجا است ؟ برای خود ستوان یونسی ، چطور است با ناوهای ببر و پلنگ که برای تعمیر به بنادر ایتالیا می روند برود ؟ ( در این ناوها خرابکاری کرده بودند ، و سه نفر به این اتهام اعدام شده بودند ) ضمناً مقرر می دارند از حساب زلزله زدگان « ترود » دو هزار تومان به ستوان کمک شود . ( در ترود زلزله آمده بود و خرابی بسیار به بار آورده بود ، و مردم برای کمک به مصدومین و بازماندگان پول هایی داده بودند که در این حساب بود ، و به این ترتیب مصرف می شد .) می روم و می آیم ؛ حالا دیگر تقریباً جزو ابوابجمعی انتشارات و تبلیغات هستم ــ با کارمندان می آیم و با آنها می روم . سرهنگ گلستانه ــ صاحب فرهنگ گلستانه ــ که در دفتر تبلیغات و انتشارات کار می کند ــ و مرد بسیار شریفی است ــ می گوید این کار عملی نیست : مسافرت دریایی این جوان را از بین می برد ــ کشتی یک ماه در راه است .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
تازه با دو هزار تومان چه می تواند بکند ؟ به من دستورمی دهند به شرکت ارفرانس بروم و بگویم ارتشیم ، معلولم ، یک بلیط به من کمک کنید ــ من نمی روم ، می گویم صرفنظر کرده ام ؛ ولی تیمسار ریاست ستاد دستور می دهند نامه ای در این زمینه و با این مضمون تهیه شود : می گوید این افتخار است که آدم معلول خدمتی باشد و خود را به این ترتیب به خارجیان نشان دهد . اما من این افتخار را نمی پذیرم . سرهنگ دومی از انتشارات نامه را می برد ؛ شرکت ارفرانس می گوید مسائل « خیریه » در اساسنامه پیش بینی نشده است . تیمسار دستور می دهد همان روز بعدازظهر با هواپیمای سرلشکر زیمرمن ، رئیس هیأت مستشاری ، که عازم اروپا است بروم ــ ولی نه پاسپورتی ، نه پولی ــ آنهم نمی شود .
برای اتومبیل و راننده هم باز تیمسار است که راه حل شایسته را می یابد : دستور می دهد به اداره بنویسند اتوبوس اداره در مسیر خود مرا هم سوار کند ؛ فبلاً علی آقا ، راننده اتوبوس ، بی دستور تیمسار همین کار را می کرد و تا مرا سوار نمی کرد ، راه نمی افتاد . اما این دفعه چیز دیگری است ، و طعم و مزۀ دیگری دارد ــ این دفعه با منویات و الطاف است ــ فرق می کند !
به سپهبد هدایت ، وزیر جنگ متوسل می شوم ، به یاری سرهنگ شاه خلیلی ، رئیس دفترش : هر دو مردم محترمی هستند . در طرف های خودمان مثلی داریم : « خاک هم اگر خواستی به سرت بریزی از تپۀ بزرگ بریز » ــ می روم که از تپۀ بزرگ خاک بر سرم بریزم ، و صورت و محتوای مثل را درست می یابم : ظرف یکی دو ساعت 250 پوند و بلیط رفت و برگشت می گیرم ــ هرچند از بلیط استفاده نمی کنم ــ می گوید اگر بیشتر هم لازم شد از آنجا بنویسم ، یک پولی است که در حساب معلولین بانک سپه است ــ برای همین کارها است . پاسپورت هم به هر حال با آن مقدماتی که گفتم درست می شود ، یعنی رکن 2 با رفتنم موافقت می کند . اما به خلاف بار اول خود رکن 2 به ادارۀ گذرنامه نمی نویسد ؛ می گویند خودم بروم و از طریق معمول کار را درست کنم .
به کلانتری واقع در ضلع شرقی میدان راه آهن می روم . ورقه را می گیرم ، پر می کنم ، ورقه را به محمد علی خان می دهم ــ همه کاره ممد علی خان است ، با لباس شخصی . می گوید : « ضامن معتبر ! » ــ « ضامن ؟ برای چه ؟ » ــ « برای اینکه اگر بر نگشتی ــ شاید بدهکار باشی ، شاید بخواهی فرار کنی ... » ــ « بر نگشتم !؟ من افسر هست ، حتماً بر می گردم ــ مرخصی دارم ...» می گوید مقررات این طور می گوید .
بر می گردم به حوالی خانه ؛ به خیاطی روبرو می روم ، پیش اوستا حسن . مرد محترمی است . نیازم را عنوان می کنم ؛ می گوید با کمال میل . « مترش را از دور گردن وا می کند ، کتش را می پوشد و با من راه می افتد ، که ضامنم بشود ، که حتماً برمی گردم ، و طلب طلبکارها سوخت نشود .
اتاق ممد علی خان پر است : غلغله ای است . کشو میزش باز است ــ و آشکار ... « حسن فرزند رضا ــ « بله ، جناب رئیس ! » ــ « بازم که تو دست وردار نیستی !؟ » حسن فرزند رضا می آید کنار میز ، می گوید : « جناب رئیس ، به امام رضا قسم خلاف به عر ض رساندند ... » و اسکناس را ول می دهد توی کشو ــ « این دفعه هم بهت تذکر می دهم ؛ دفعۀ دیگر کلاهمون حسابی تو هم می ره ... رجب فرزند شریف ! » ــ « بله ، جناب رئیس ! » ــ « چکار کرده ؟ » پاسبان می گوید : « کسب بدون پروانه ... » او هم تذکاریه را ول می دهد توی کشو و تذکرش را می گیرد و می رود پی کار بدون پروانه اش .
به استناد لباس و درجه حق اولویت می خواهم : ممد علی خان لبخند می زند ، تکه کاغذی بر می دارد و می نویسد : « پاسبان شمار 27311 ش تحقیقات محلی نموده و نتیجه را گزارش دهد . » و کاغذ را می دهد دست پاسبان صاحب شماره ، که به دیوار تکیه کرده است ؛ و می گوید : « در خدمت جناب سروان بروید ... » با پاسبان و اوستا حسن بر می گردیم ، به محل کار اوستا حسن ــ با تاکسی . چون هیأتی از افسران ایرانی به آلمان می روند و امشب حرکت می کنند ، باید هر طور هست امروز پاسپورت را بگیرم . پاسبان جواز کسب را می بیند ، شماره اش را یادداشت می کند ، و با اوستا حسن و او باز می آییم به کلانتری . پاسبان در گزارشی که نوشته گفته که جواز کسب دارد ، اسم دارندۀ جواز « حسن خرسند رشتی » است ، اما نام دوزندگی « ونوس » است ،. ممد علی خان همین را اشکال می کند ، که از کجا معلوم این دوزندگی ونوس مال حسن خرسند رشتی باشد . نگران می شوم ، نکند پاپوشی برای اوستا حسن بیچاره بدوزند .بیچاره آمده ثواب بکند دارد کباب می شود . از قیافۀ اوستا حسن هم پیداست که نگرانی در او هم نفوذ کرده است : بی رمقانه لبخند می زند ، یعنی که فدای سرت . سرانجام ممد علی خان ، برای اینکه کاردیگران را راه بیندازد و منِ مزاحم را از سر باز کند می گوید : « فردا تشریف بیاورید ، فکری می کنیم .» می گویم : « من امشب باید بروم .» می گوید : « نمی شود . » ناراحت می شوم ، سوار تاکسی می شوم ، استاد حسن را دم دکان پیاده می کنم و خودم یک راست می روم شهربانی کل ، به دفتر رئیس شهربانی . به سرهنگ آور رئیس کلانتری تلفن می کنند ــ بر می گردم . ممد علی خان می گویدکلید کشو گم شده است ، مهر در کشو است ، پای ورقه باید مهر بخورد « فردا تشریف بیاورید که کلید را پیدا کرده باشم .» می گویم : « حالا که محل کلید را می دانید به جای فردا امروز پیدایش کنید .» به خرج ممد علی خان نمی رود ، دیگر جواب هم نمی دهد . به اتاق رئیس کلانتری می روم . ربع ساعتی می مانم : با تلفن صحبت می کند : گوشی را نگذاشته که باز تلفن زنگ می زند : « کشته شد ــ به جهنم ! مرد حسابی به عوض مرده کشی یه خبر نون و آب دار به ما بده ! » گوشی را می گذارد . نیازم را عنوان می کنم . در اتاق باز است . از همان پشت میز می گوید : « ممدعلی خان ! » ممدعلی خان می گوید : « جناب رئیس ! » ــ « کار جناب سروان را راه بینداز . » ممدعلی خان می گوید : «عرض کردم خدمتشون ، کلید کشو گم شده ، فردا تشریف بیارند ... » جناب رئیس مثل یک مترجم متعهد می گوید : « کلید کشو گم شده ــ فردا تشریف بیارید ... » می گویم که رفته ام به شهربانی کل ، و حالا باز ناچارم بروم ــ تیمسار علوی مقدم شخصاً دستور دادند ــ تلفن هم کردند ــ بلند می شوم ، می گوید ، « حالا بفرما یک چای بخور ، فکری می کنیم ! » چای را می خورم . می گوید کجا کار می کنم ؛ می گویم ذخایر ارتش . می گوید : « راستی جناب سروان ، اگر خواسته باشیم یک تیر فشنگ برای شکار گیر بیاریم کی را باید ببینیم ؟ » می گویم وقتی برگشتم تشریف بیاورید من ترتیبش را می دهم ــ در حالی که نه چنین قصدی دارم ، و نه چنین مایه ای . می گوید : « ممدعلی خان ! » ممدعلی خان می گوید : « جناب رئیس !» جناب رئیس می گوید : « جناب سروان از خودمونند ، کارشونو راه بیندازید ! » ممدعلی خان از همان اتاق روبرو در پاسخ به حالت قیافۀ جناب رئیس می گوید : « اطاعت میشه ، جناب رئیس ! » کلید پیدا می شود ، ورقه مهر می خورد ، و من راه می افتم ...
بر می گردم ستاد ارتش ؛ دم در ستاد ارتش پیک ستاد با موتورش در کنارم توقف می کند ، از کیفش نامه ای در می آورد ــ حاکی از این که « دیشب » هواپیمایی می رود به اروپا ، به موقع در فرودگاه باشم ... به رکن 2 می روم ، به ستاد نیروی هوایی تلفن می کنند ... هواپیما بنا بوده برود ، نرفته است ــ امشب می رود !
بیست روزی است که در آلمان هستم : دیروز نامه ای از سرهنگ جمشیدی داشتم که نوشته بود سعی کنم زودتر ، هر چه زودتر برگردم ــ به عبارت دیگر آنجا نشسته ای چه می کنی ؟ دیر است ، کاروان دارد به راه می افتد : این استنباطی است که من از نامه می کنم . هر چه زودتر بر می گردم ، که سرم بی کلاه نماند ــ انقلاب است ، کی به کی است ... بر می گردم و دستور می یابم گزارش بدهم ، و در حوزه شرکت کنم . در حالی که کسانی را که نامشان در پروندۀ رکن 2 من آمده است من باب احتیاط از شرکت در حوزه معاف کرده اند ...
مسئول کرمان آمده است : تعدادی نارنجک ، در کیسه ای با خود آورده است ، می خواهد یکی از سازمان بیاید و اینها را ببرد ــ ضمناً کار دیگری هم دارد . رفیق حسینی می آید ؛ شب است ، حوالی ساعت نه . می آید با یک چمدان ، و نارنجک ها را می برد . می گوییم اگر خطری هست او را بدرقه کنیم ، چون هر چه باشد افسریم ، پوست شیر به تن داریم . پوزخند می زند ، یعنی آنچه می بینیم همۀ خود او نیست ، هنوز کجای او را دیده ایم ! بر منکرش لعنت !
بعدازظهر است ؛ نشسته ام کتاب می خوانم که زنگ می زنند :خانم جان است ــ خانم سرهنگ ــ خوشحال می
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
شویم : زن نازنینی است . چه عجب ، چطور شد از این طرف ها ، راه گم کرده ! نه ، راه را گم نکرده ــ خوشحالی هم ندارد ــ رفیق حسینی را گرفته اند ــ کی ؟ ــ دیشب ، حوالی ساعت ده ــ دیگر ؟ ــ دیگر هیچ . یکی دو شناسنامۀ جعلی و یک کروکی کاخ سعد آباد و تعدادی نارنجک در چمدانش بوده ؛ رفقای شهربانی رفته اند به این امید که شاید بتوانند کاری بکنند ( قبلاً هم از این کارها کرده اند ، حتی یک بار روزبه و محقق زاده را هم که تصادفاً گیر افتاده بودند با اشخاص بیش و کم هم قیافه عوض کرده اند ) ولی کاری نتوانسته اند بکنند و امروز صبح رفیق حسینی را دیده اند که او را با سر ماشین شده ، دست بند زده ، به فرمانداری نظامی می برده اند . حزب به سرلشکر شفایی مراجعه کرده ، و اوقول داده است ــ مشروط بر اینکه تنفر نامه بنویسند ــ بنویسد آزاد می شود ــ و حالا صحبت این است که بنویسد یا ننویسد .
خانم جان این چیزها را می گفت و من می شندیم ؛ چنان بود که گویی داشتند مرا دفن می کردند ــ با چشمان باز و حواس جمع : مثل کسی که فجأه کرده و هول هولکی او را برده و خاک کرده اند ، و قلب در این احوال به کار افتاده و او صدای تلقین خوان را می شنود اما زبانش به اختیارش نیست ، و با حواس جمع به زیر خاک میرود : این احساسی نیست که کورمال کورمال به سوی شکل گرفتن در اندیشۀ معینی دست به اطراف بساید . این واقعیت است ، دست کم تجربه ای معادل واقعیت . این گزارش می توانست فاجعه باشد : یک مشت مادۀ منفجره ــ تا اینجا بی چاشنی و ماسوره ... عجب حرفی می زنم من ! اصل چاشنی دستگیر شده بود ؛ و عیب کار این بود که منفجر شدن همین چاشنی به تنهایی کم فاجعه ای نبود : برای خراب کردن خانه های بسیار کافی بود ... همه را می شناخت ، از صدر تا ذیل ... اما در عوض « فولاد » بود ــ به همین دلیل بود که بر سر نوشتن تنفر نامه اش بحث بود : فولاد ! تبدیل کردن فولاد به حلبی زنگ زده و پوسیده و بی خاصیت یا اعلام آن به عنوان این فلز حقیر کار ساده ای نیست ــ فولاد است ، حیثیتی دارد ؛ باید رعایت کرد . اعتقاد بر این بود که زیر شکنجه خواهد مرد : از او جز این هم انتظار نمی رفت . از حالا برایش عزا گرفته بودیم و از او به لحنی که از تازه گذشتگان عزیز یاد می کنند یاد می کردیم : حیف از آنهمه اخلاص ، حیف از آنهمه انرژی ، دریغ از آنهمه فداکاری ــ آنهمه تواضع و لبخند ! ... بنا به دستور کتاب ها را از خانه دور می کنم ...
گزارشی از یکی از افسران رسیده است که می گوید رفیق حسینی را در زندان لشکر زرهی 2 دیده ؛ گویا گوشۀ ابروی راستش خراشی برداشته ، ظاهراً می خواسته با میخ خودکشی کند که موفق نشده است ( این را از مختاری شنیدم .) معلوم نشد چرا آن نقطه را برای خودکشی انتخاب کرده بود: شاید می خواسته میخ را از بالای حدقه بکوبد که به داخل جمجمه و مغز ، که میخ سر خورده است ! تا آنجا که یادم هست گزارش دیگری هم از یکی از رفقای پزشکیار لشکر رسیده بود که می گفت حال رفیق حسینی خوب است . عده ای از رفقای غرغرو ، مثل من و امثال من ، در این ضمن غر می زدند : که سازمان باید فکری برای فرار دادنش بکند یا او را در زندان نابود کند ــ که از نظر رفقای بالاتر این صحبت ها باز نشان بلانکیست بودن و از این جور چیزها بود ... روز سوم سازمان رد پای حسینی را ــ که اینک ناگهان عباسی شده بود ، و همه می دانستیم که عباسی است و سابق هر وقت از او حرف به میان می آمد به اسلوب « هزوارش » عباسی اراده می کردیم و حسینی می گفتیم ــ گم کرد : دیگر کسی او را ندید . ابتدا تصور شد او را سر به نیست کرده اند ؛ بعدها معلوم شد گویا در خانۀ زمانیِ « بازجو» بوده و گفتند با او ملاقات هایی شده و او را با سرهنگ قنبر و سرهنگ صیادیان که سابقاً عضو سازمان بوده اند مواجهه ( ! ) داده اند . درست معلوم نبود که منظور از این مواجهه چه بوده ؛ رفقا می گفتند مواجهه برای احراز هویت نبوده ، آقایان را برده اند او را تشویق کنند که هر چه دارد بگوید ، چون صحبت احراز هویتی در میان نبود : رکن 2 و فرمانداری کاملاً او را می شناختند ، و حتی او را مدت ها بود زیر نظر داشتند ... ( سازمان در حقیقت مدت ها پیش لو رفته بود ــ هنگام دستگیری مرزبان ــ البته گویا تصادفی : مرزبان یک دست کت و شلوار از کسی می خرد ، به بهای ارزان ؛ گویا طرف دزد یا « مال خر » بوده . صاحب کت و شلوار تصادفاً کت و شلوار را بر تن مرزبان می بیند و او را تعقیب می کند ، و به آگاهی خبر می دهد ... مرزبان که مجرد بود با دو تن دیگر از رفقا ــ محقق زاده ومختاری ــ در خانه ای ــ گویا نزدیک دانشگاه جنگ ــ زندگی می کرده ــ و جلسات« هیات دبیران » در آن خانه تشکیل می شده . ماموران آگاهی می روند ... و از جاهایی خانه را دید می زنند . اما با منظرۀ عجیبی روبرو می شوند : دور تا دور اتاق عکس لنین و استالین و رهبران « احزاب کارگری » ... مرزبان بازداشت شد ، محقق زاده و مختاری مخفی شدند ...)
باری معلوم شد که سرتیپ بختیار به او وعده هایی داده ... البته در این ضمن از گزارش دیگری هم صحبت بود بود که می گفتند گویا خود عباسی به آن پزشکیار یا دیگری گفته بوده که شنبه با تیمسار ، یعنی سرتیپ بختیار ، ملاقات خواهد کرد و « چیزهایی » خواهد گفت ( اینها را من از سرهنگ جمشیدی شنیده ام . مختاری می گفت وقتی ما را گرفتند و به زندان زرهی بردند مغز مدادی با تکه ای کاغذ در توالت گذاشتیم و به عباسی گفتیم آن را بردارد و بنویسد چطور شده و چه گفته و تا کجا گفته که اقلاً ما حساب دستمان باشد ، ولی او که از جلو سلول ها می گذشته سرش را پایین می انداخته ، و با این که به صراحت به او گفتیم که در دستشویی مداد و کاغذ هست ، مداد و کاغذ را بر نداشت . ) من خیال می کنم جریان بردن و مخفی کردن عباسی در خانۀ زمانی بنا به تقاضای خود او بوده : او که در جریان بازی های داخلی بود و چندین قتل به نامش ثبت بود بیم داشت از اینکه سازمان بخواهد همان عملی را که نسبت به « دیگران » انجام داده بود نسبت به او هم انجام دهد ، و حالا که خود در موقعیت عکس قرار گرفته بود تأمل بیشتری کرده بود ... بعدها هم که هم زندان شدیم دیگر جای اعتماد و اعتبار نبود : حالا که به خدمت دستگاه درآمده بود و بچه ها هم همه رفته بودند چیزهایی برای تبرئه خودش جور کرده بود : می گفت خبر دادم توجه نکردند ... یا « من همه چیز را لو ندادم ... نمونه اش همین هایی که اخیراً لو رفت .» منظورش قتل ها بود ... فولاددژ می گوید با مسئولی حزبی تماس داشته و به او گفته برو فلان چیز را بگو ــ و بگو به من تلفن بکنند ــ ولی رفیق حزبی تلفن نمی کند ... حسین کلالی می گفت به ناظر گفته که عباسی خواهد رفت و اعتراف خواهد کرد ، و فتح اله ناظر پشت گوش انداخته ، و فردای آن که به اقدسیه رفته و از ناظر پرسیده « چه شد ؟ گزارش کردی ؟ » گفته که فرصت نکرده تماس بگیرد . و کلالی پیش من وصیت کرد که اگر زنده ماندی به هر کس رسیدی بگو که فتح اله ناظر خیانت کرد ... دوست دیگری که خود شاهد این ماجرا بوده ( ــ شب رفته بودند ، ناظر خانه نبوده ــ پیغام کتبی گذاشته بودند ... فردا که او را در اقدسیه دیده بودند معلوم شده بود که خبر نداده ــ و ظهر همان روز « هیأت دبیران » را بازداشت می کنند .... او هم تقصیر نداشته ... شاید به القای حسی ناشناخته تدارک آینده را می دیده ــ آخر اگر سازمان لو نمی رفت او به «کمیتۀ مرکزی » راه نمی یافت ! )
باری ، عباسی به خلاف نظر رفقای بالا که معتقد بودند چند نفر از اشخاص بی مصرف و معلول مثل مرا لو خواهد داد و به این وسیله خود را از مخمصه خواهد رهانید از چاق و چله ها شروع کرد : از محل اجلاس «
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 17 از 24:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA