ارسالها: 3747
#171
Posted: 19 Apr 2013 13:55
هیأت دبیران » یعنی مرکز سازمان ، و خانه های مخفی و مسئولین درجه 1 . قضیۀ رفتن زیبایی و پولاددژ را به محل اختفای مختاری اینک همه می دانند . به طور خلاصه : پولاددژ که از افسران سازمان بود و در رکن 2 مسئولیت مهمی داشت و محل اختفای مختاری را می دانست برای توجه دادن مختاری به خطری که او و ساکنان دیگر خانه را تهدید می کند زیبایی را عوضی به خانۀ همسایه می برد ــ یعنی به خانۀ مجاور مخفی گاه مختاری ــ و با سر و صدای زیاد آن را می گردد : مختاری متوجه قضیه می شود و به اتفاق دوست مخفی دیگری ( ستوان نصیری ) ـ« مدارکی » را که داشته اند بر می دارد و به مخفی گاه محقق زاده پناه می برد ! در حالی که سروان عمید با عده ای دیگر به مقصد همان خانه راه افتاده است ، و عن قریب آن را اشغال می کند ؛ و متأسفانه کسی هم نیست که او را از راه بیراه کند ، و نه تنها کسی نیست بلکه پیرزن نگهبانی هم نیست که آمدن مأموران را به ساکنان خانه اطلاع دهد . از قراری که من شنیدم حتی درِ خانه باز بوده ، هرچند محقق زاده می گفت که در بسته بوده و گویا گروهبان یا سربازی از دیوار بالا رفته و در را گشوده ... به هر حال با قبول این ادعا هم تازه کسی نبوده که لااقل بالا رفتن گروهبان یا سرباز را از دیوار این «کاروانسرا» ببیند و فریادی بکشد ، حال آنکه رفقا اطمینان می دادند که دفتر و دستک جایی است که به کمترین اشاره ، با فشردن دگمه ای ، نیست و نابود خواهد شد ! به هر حال مأموران وقتی می رسند که محقق زاده با دفتر رمز « کار » می کرده ! و در گرماگرم کار ، در لباس راحتی ، او را دستگیر می کنند . در این احوال مختاری و نصیری هم می رسند : زنگ می زنند ، و بازداشت می شوند ــ در حیاط آنها را رو به دیوار دست بالا نگه می دارند . ( درحالی که مختاری به من می گفت وقتی مأموران آمده اند می خواسته خود را از پشت بام پایین بیندازد ! من علت این ضد و نقیض گویی را نتوانستم کشف کنم .) چندی می گذرد ، سید حسن سبزواری رابط کمیتۀ مرکزی و سازمان و روزنامه ها می رسد ، با پاکت میوه ای که مقالاتی را در ته آن جا داده است : زنگ می زند ، همین که در گشوده می شود متوجه قضیه می شود : پاکت را در جوی آب حاشیۀ کوچه می اندازد . می گوید سماور ساز است ، آمده است سماور خانۀ حاجی فلانی را تعمیر کند . مأمورین باور می کنند ، اما احتیاطاً نگهش می دارند ، و چون پس از اتمام کار بیرون می آیند و پاکت را در جوی آب می بینند ... او را هم با خود می برند . آن روز (خیال می کنم دوم شهریور بود ــ یعنی یازده یا دوازده روز پس از بازداشت عباسی ) تقریباً تمام اعضای هیأت دبیران به اضافۀ مسئولین درجه یک بازداشت می شوند ... این را هم بگویم : در همان روز سوم ( !) دستگیری عباسی فولاددژ ( ظاهراً چون از جریان تلفن رفیق حزبی مأیوس می شود ) مستقیماً به افخمی مراجعه می کند و می گوید که تو حزبی هستی ، من هم هستم ؛ شمارۀ تو این است ، شمارۀ من هم این ... بیا دفتر را برداریم ( دفتر رمز را ) و قال قضیه را بکنیم . افخمی این عمل را نیرنگی برای به دام انداختن خود تلقی می کند ، و سخت منکر می شود ، و عین واقعه را به بختیار گزارش می کند ــ و بعد هاست که به همین گزارش استناد می کند . فولاددژ حال و حکایت را که چنین می بیند مخفی می شود ... و سرانجام به اروپای شرقی رفت ؛ در انجا رفقا از خدمت و پذیرایی دریغ نکردند و در نبودِ اتومبیل یک گاری تک اسپۀ خوشگل در اختیارش گذاشتند تا هم نفت سیاه به حمام ها ببرد و هم مجانی استحمام کند ... ! بعدها شایعات دیگری هم منتشر شد ، عده ای هم معتقد بودند که « رفقا » خودشان لو داده اند ، مبادا تیتوی دیگری در جوارشان سر بلند کند ...
وحشت بر چهره ها نشسته و گرد خاکستری ترس بر آنها پاشیده شده بود . تقریباً میعادگاه همه خیابان استانبول بود : دستوری به بقایای دوستان رسیده : دستوری مسخره ، که شب ها در خانه های خود نخوابید ، اما به سر کار بروید ( نمی دانم ، لابد فکر زن ها و بچه ها را کرده بودند ، نخواسته بودند پیش زن و بچه کنفت بشویم ! » همه به خیابان استانبول و نادری می آییم : »می آییم که سر و گوشی آب بدهیم ، یا مثل یکی از صحنه های« سپید دندان» ببینیم حیوان «هم نژاد» مرموز امروز باز کدامیک از رفقا را گول زده و برده است . هر کس نیست رفته است ، هر کس هست آمده است : همه را از قیافه می شناسیم : از اضطراب و تشویشی که بر چهره ها خفته است ... امروز غروب امیر نیامد ؛ مختار آمده بود ، گفت امروز صبح فرار کرده ... گفته من حوصلۀ شلاق خوردن و مردم لو دادن را ندارم ... از فرمانداری نظامی تلفن کرده اند به افسر نگهبان که او را بازداشت کند ؛ خودش افسر نگهبان بوده ، که خود را معرفی نکرده ، یا طرف نپرسیده ... از همان جا رفته ــ ولی او هم چون جایی نداشته اول به خانۀ خود رفته ــ اما بی گدار به آب نزده : قبلاً به کلفتش گفته بوده که اگر مأموران آمده باشند چادر نمازش را بر طناب رخت پهن کنی بیاویزد تا او دورادور از سر کوچه ببیند : چادر نماز را بر طناب می بیند ، و می رود ــ برو که رفتی : هنوز هم بر نگشته است ...
خورشید در کرانه های مغرب چون زخم متورم و دردناکی که ناسور شده باشد می سوخت و آخرین پرتوهای مرده گون و چرک خود را بر سر تا سر طول خیابان های نادری و استانبول قی می کرد . ما دوستان را می جستیم ، و چون می جستیم بی اختیار ته ماندۀ امیدمان در قالب لبخندی بی مایه شکل می بست : مختار و جاوید و محمود آمده بودند ــ دکتر درهمی هم بود ، که زیاد نماند و رفت . هر کس هر چه داشت ، می گفت و هر چه شنیده بود مرور می کرد : مبشری خودکشی کرده بود ... دوستان را شکنجه می کردند .... تو چرا فرار نمی کنی ؟ ــ من ؟ برای چه ؟من که مسئولیت مهمی ندارم ــ تو با این پست و این تبلیغاتی که همین چند روز پیش درباره ات به راه انداختند حتماً باید فرار کنی . ــ هنوز معلوم نیست ؛ این حرفهایی که می زنند ، هنوز در حد شایعه است ــ تو خودت چرا فرار نمی کنی ؟ ــ من هم به همان دلایلی که گفتی ــ ولی تو کارهایی کرده ای ؛ با این همه نارنجک که ساخته ای ( مختار در این احوال هم عصبانی می شود ــ پنهانکاری را رعایت می کند ــ هیچ کاری نکرده است ) سپس دوتایی یا سه تایی به جاوید می گوییم : تو رئیس رکن 2 بوده ای آجودان شاه هستی ، پست مهمی داشته ای ، با اینهمه مدعی و دشمنی که داری حتماً باید فرار کنی . می گوید از پست شماها مهمتر نبوده ــ وانگهی من مدتها است در جریان نیستم ؛ بعلاوه امروز صبح که رفتم رکن 2 قیافه ها را گیج و گنگ دیدم ؛ ظاهراً کاری نتوانسته اند بکنند ــ دفتر یا لو نرفته یا اگر رفته موفق به کشف رمزش نشده اند؛ اینها را بر اساس محفوظات عباسی گرفته اند ... بعلاوه کجا برود ؟ جایی نیست که بخواهد برود . ارتباط هم که قطع شده است . تصمیم می گیریم از رفیق همسایه که رانندۀ تاکسی و مسئول کمیتۀ بخش یا محل است کمک بگیریم . غروب روزی در تاکسی اش می نشینیم و حوزه ای سیار تشکیل میدهیم . می گوید رفقای بالا را نمی شود پیدا کرد ، این روزها خیلی مشکل است ، ولی من سعی ام را می کنم . یادداشتی می نویسم : چطور است همۀ اعضای باقی مانده چند نفری داوطلب ، بختیار و امثال او را ترور کنند ؟ ... و بلاخره دستور چیست ؟ رفقا ، اگر رفقایی بوده باشند ، معتقدند که از ما انتظار نداشته اند اینهمه خود را ببازیم ــ رفیق راننده هم با رفقای بالا هم عقیده است : که بله ، طوری نیست ،می برند چیزهایی می پرسند چیزهایی جواب می دهید ــ ( مرحلۀ دوم : مرحلۀ اول عقب نشینی بی سراسیمگی ، مرحلۀ دوم تسلیم بدون سراسیمگی ! ) ولی بهتر است خانه نخوابید . بعلاوه به گمان حزب ، عده هر چه بیشتر باشد بهتر است ... عده زیاد باشد کاری نمی توانند بکنند . وانگهی حزب چون پیش بینی این واقعۀ غیر عادی را نکرده بود طبعاً اینهمه جا برای مخفی شدن در اختیار نیست .
راست هم می گفت ، واقعه عادی نبود . در واقع عادی دیده بودیم ، حزب از قبل پیش بینی همه چیز را می کرد : مثلاً وقتی رفیق العریش آمد حتی شاعران قبلاً اشعارشان آماده بود ــ وانگهی چرا فرار ؟ بیگناه که فرار نمی کند ؟ فرار اقرار به گناه است ــ نه ، این فرار نیست ؛ این چیزی است شبییه عوض کردن رزمگاه ؛ می رویم که در جایی دیگر مبارزه کنیم : دنیا پهنۀ مبارزه است : هر جا که امپریالیسم باشد ، هر جا که با ساختن زندگی نو ریشۀ امپریالیسم را بتوان سست کرد : می رویم که از پس مبارزه با افتخار ، حلقۀ گل به گردن ، باز گردیم ...
جداً راست گفته اند : هر کس با مقیاس و معیار اخلاقی خود دربارۀ دیگران قضاوت می کند . ما هم با این که خود را مقصر می دانستیم در توجیه تقصیر خود می کوشیدیم و چنین احساس می کردیم که دستگاه با اغماض دربارۀ عملمان قضاوت می کند ــحتی جریان آذربایجان را از یاد برده بودیم ــ یقیناً حزب هم تحت تاثیر این استنباط بود که گفت بروید خود را معرفی کنید ،چون خودش می دانست که در مجموع کاری نکرده بود : یک مشت خبر چینی و ایجاد مزاحمت ، آنهم به قولی مزاحمت نه برای دستگاه بلکه برای مزاحمین او : این تقصیر هم آنقدرها سنگین نبود : منتهای مجازات ــ اگر مجازاتی داشت ــ یک پس گردنی و یک دو تف به سبک خالو شریف و مقداری توپ و تشر : دکتر یزدی و امثال او را باید تشویق می کردند ، چون مدعی بود که او بود که نگذاشت در 28 مرداد مردم به خیابان ها بریزند ، یا دکتر بهرامی که از سازمان های باقیمانده می خواست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#172
Posted: 19 Apr 2013 13:56
بروند و تسلیم بشوند ... فرار معنی نداشت : کافی است شب در خانه نخوابی ، تا بعد ــ شاید هم دستگاه مثل پدری که سر شب عصبانی می شود و صبح که بر میخیزد فراموش می کند ، فراموش کند . چیز غریبی است ! سگ دست آموز کم کم احساس غریزی خود را هم از یاد می برد ــ حتی حس بویاییش را ، که فطرتاً قوی است : گاه حتی پیش می آید که غریبه وارد خانه می شود و او متوجه نمی شود . من طرف های خودمان دیده بودم ــ یعنی این به قول امروزی ها یک چیز « روتین » بود ــ دیده بودم هر وقت مأموری به ده می آمد ، خواه مأمور سجل احوال یا قند و شکر یا نظام وظیفه ، مردها و جوان ها یهو غیبشان می زد :طی نسل ها به تجربه آموخته بودند که دولت هیچ وقت منشأ خیر نبوده و آمدن مأمورش بیگمان مزاحمتی به دنبال دارد . می رفتند لای بته ها قایم می شدند و گوش به زنگ می ماندند . اگر زیان محتمل یا مسلم بود پا را قدری فراتر می گذاشتند : دو قدم آن طرفتر عراق بود ؛ می رفتند ، تا این که آب ها از آسیاب ها می افتاد . اگرنه بر می گشتند . من این احساس را نیست و نابود کرده بودم و چیز دیگری هم جایگزینش نکرده بودم : معمولاً فکر را جایگزین غریزه می کنند . اصلاً چنین چیزی را از یاد برده بودم . باز بابا بود که نق می زد که « مرد بیشعور ، تو این را بارها دیده بودی ؛ می خواستی یکی از همین اتومبیل های اطراف میدان توپخانه را بگیری و بیایی ــ تا سوریه که راحت می توانستی بروی ! از یک حیوان ساده هم احمق ترید ــ خودت ، با آن حزبت ! تو و حزبت هیچ شد که عمل درستی در حد عمل یک حیوان بکنید ؟ روباه ــ همین روباهی که جنابعالی پول تو جیبی ات را به حلقش می ریختی ( درست می گفت : روباهی داشتم که همۀ پول تو جیبی ام را صرف خوراکش می کردم ) وقتی به رودخانۀ یخ بسته می رسد اول گوشش را به یخ می چسباند و نازکی و کلفتی یخ را آزمایش می کند و بعد می رود ــ چند بار خودت این را شنیدی که می گفتند وقتی جای پای روباه را دیدم من هم رد شدم ؟ ــ حالا من نمی گویم که شما و حزبت مثل روباه فکر وزن حسین خان تنه لش را هم می کردید ، ولی اقلاً مغزتان را به قدر نصف این حیوان بکار بکار می انداختند ... هی اشتباه ، هی اشتباه ... چه وقت درست عمل کردید ؟ برای نمونه یکیش را بگو ... »
ولی اگر چنین احساسی هم داشتم و قوی هم بود باز چیز دیگری بود که مرا از این کار باز می داشت : جدایی از زن و بچه . بعلاوه پول هم نداشتم : روزی که مرا گرفتند دو تومان بیشتر نداشتیم : دو تک تومانی . با دو تومان کجا می شود رفت ، چقدرش را می توان برای زن و بچه می گذاشتم باز نمی رفتم : بچه ها را به امید چه کسی بگذارم ؟ بهتر است با هم باشیم در نداری ، و گرفتاری ... در زندان ، و هنگام محکومیت به اعدام ، به عکس این فکر می کردم : آری ، وقتی نگهبان ها قنداق تفنگ هایشان را در اطراف آدم به زمین می کوبند ، و خود را گرفتار می بینی ، آن وقت جز این است ؛ آن وقت خیال فرار ، فکر این که می توانستی فرار کنی و نکردی دردی است ! ... به هر حال ، معلوم شد که زندگی گذشته چیزی به ما نداده است که مقدمه و تهیه ای برای این وضع باشد ... مشق تفنگ : گلنگدن زدن ، آتش به اختیار ــ برای این است که اگر تیری در رفت و اعصاب فلج شد دست خودبخود به کار بیفتد و پاسخ بدهد ... ولی ما چنین مشقی نکرده بودیم ــ همچنان فلج شده باقی ماندیم ...
شب به خانه باز آمدم ، دیشب به عذر این که مهمان هایی از ولایت آمده اند و رختخواب به اندازۀ کافی نداریم در خانۀ رئیسم خوابیدم . که خانمش به سفر رفته بود . من آنجا بودم که از ستاد ارتش تلفن زدند که چون عده ای زندانی دارند و زندانیان جدیدی هم خواهند داشت قزل قلعۀ شماره 1 را تخلیه کنند ــ قزل قلعه ها در اختیار ادارۀ ما بود ... من که هر روز به سر کار می روم ؛ اگر بنا باشد بگیرند سر کار می گیرند : بیشتر بچه ها را سر کار گرفته اند ... صبح زودتر از معمول از خواب بر می خیزم ــ مثل این که به من الهام شده است است که امروز خبری خواهد شد ... کدام الهام !؟ دیشب گفته بودند جا برایمان فراهم کنند ... ! یادداشتی برای زنم که خواب است می نویسم : که فلان قدر از فلان و فلان کس طلب دارم ؛ و توصیه می کنم اگر پیشامدی کرد او معطل نکند و به رضائیه پیش مادر و برادرهایش برود ــ یادداشت را روی دیوار می گذارم ؛ نگاهی به بچه ها که خوابند می اندازم ، و می روم ــ بدبختی ما این بود که بیگناه بودیم ، و چون بیگناه بودیم درک نمی کردیم ــ به همین جهت هم خیلی زود تسلیم شدیم . رفتیم که بر نگردیم ، و می دانستیم که بر نمی گردیم ، گفتیم که می رویم ــ و رفتیم ...
نشسته ام ؛ با ماشین حسابم مشغول محاسبۀ مهمات مصرفی واحدها هستم که گروهبان اتاقدار رئیس اداره می آید و می گوید که تیمسار مرا خواسته است . چهار پنج افسری که در اتاق هستند تبریک می گویند : اداره پیشنهاد کرده که چون افسر خوب و زحمتکشی هستم مبلغی پاداش نقدی به من بدهند ،
و به عقیدۀ رفقا حالا می روم که پاداشم را بگیرم ــ خودم هم بی میل نیستم چنین احساس می کنم .یکی از افسران به شوخی می گوید : « حالا کلاهت را هم ببر ، چون این روزها بگیر بگیر است ، ممکن است پاداش دیگری هم در کار باشد ! » همه می خندند ؛ و من کلاهم را بر می دارم ، و عصا زنان می روم . رئیس اداره نگاهی به قیافه ام می اندازد : نگاه مردم آزاد به مردم بندی و غیر آزاد . می گوید : « فرمانداری نظامی شما را خواسته است ؛ می روی ، سوالاتی می کنند ، بر می گردی ، گفته ام نامه ای بنویسند ، و بنویسند که زیاد نگهت ندارند ، که کارها بخوابد . » با سرهنگ فریبرز که به خلاف معمول سلاح کمری بسته است به دم در اداره می روم ؛ سروان بیاتی را می بینم که با سرگرد رئیس انتظامات ، که او هم به خلاف معمول سلاح کمری بسته است ، ایستاده اند . مدتی می ایستیم تا نامۀ رئیس اداره آماده شود . نگاه تحسین آمیز سروان بیاتی را می بینم : خوشا به حال من که هنوز هیچ نشده توصیه گرفته ام ! سرهنگ فریبرز می گوید : « جناب سروان ، این روزها باید به قدری دست به عصا راه رفت .» به خنده می گویم : « من که همیشه دست به عصا را می روم ! » می گوید نه ، امیدوار است چیزی نباشد ، ولی به طور کلی معتقد است که بهتر است دست به عصا راه رفت ــ ورزش خوبی است .
نامه آماده می شود ، سوار جیپ می شویم و می رویم ــ به فرمانداری نظامی ــ شهربانی کل ــ اتاق رئیس اجرائیات : سرهنگ کیانی . رفتیم که قربانی شویم تا بلکه باد مساعدی برخیزد و آتش دل نوچگان جباران تاریخ را اندکی فرو نشاند .ابلهی پیدا خواهد شد که سر ما را ببرد ، و مزد سلاخی خود را بگیرد ... یا جایی در بهشت خیال خود برای خود دست و پا کند . ستوان پهلوان در اتاق است ؛ تازه از بازرسی بدنی فراغت یافته است : به وضوح سراسیمه است ــ چه کسی نیست ؟ عجب ! پس او هم از رفقا است ! از خانوادۀ سلطنتی است ! چه آش شله قلمکاری ! بر یک صندلی می نشینم ؛ سروان بیاتی کنار پنجره می ایستد ؛ سرهنگ کیانی را می خواهند ــ می رود . ما در اتاق هستیم که کشواد را می آورند : آشفته و رنگ و رو باخته . مرا که می بیند خوشحال می شود : همدورۀ من است : فکر می کند که ، به اصطلاح ، لنگه کفشی در دیوان دارد و بلاخره کسی هست که اینجا کمکش کند : همدوره هر چه باشد همدوره است ــ اگر دستش برسد کمک می کند . ترسووار می ایستد ، همان دم در . دو مراقب مسلح بیرون می روند . شوخیم گل می کند . به لحنی جدی ، با ابروی در هم کشیده ، می گویم : « ترا چرا آورده اند ؟» می گوید : « نمی دانم ، ولی خدا شاهده بیخود آورده اند .» می خواهد لبخند بزند ، ولی چون قیافه را جدی می بیند کلید لبخند را می زند ؛ با آن چشمان گود افتاده و به هم نزدیک و چانۀ پیش آمده که گویی موقعی که آفریده می شده چیز تعجب آوری شنیده و چانه را بیش از حد معمول جلو آورده و به همان حال مانده است ، و کلۀ بی مو . لبخند می زنم ؛ می گویم : « بلاخره فهمیدیم که سرکار هم بله ! » می گوید : « نخند ، خدا شاهده سوءتفاهم شده ؛ زنم هم مریضه . » باز قیافۀ جدی می گیرم ؛ می گویم : « مطمئنم اگر چیزی نبود اینجا نبودی ــ حتماً ریگی به کفشت هست ! ... » در این احوال سرهنگ بر می گردد و می گوید«بفرمایید »و من و بیاتی به راه می افتیم ؛ نگهبانان ما را در میان می گیرند ، کشواد می پرد و مرا می بوسد ...
ما را به ژاندارمری در خیابان شاهپور می برند : هفت هشت سلولی دارد : سلول چسبیده به مستراح به من اصابت می کند ، گویا من به او اصابت کرده ام
، چون ظاهراً شدت اصابت به حدی است که نرسیده دل و روده اش را به هم ریخته اند : آنچه ملت در مستراح به ودیعه می نهند ــ به خلاف ودیعۀ سلطنت که نم پس نمی دهد ــ پس از وضع مواد سنگین از خلل و فرج دیوار به درون می آید : به آغوش ملت . موزیک هم همیشه در ترنم است : بیشتر در کلید « ر » و « سُل » ، و گاه در گامِ ماژور . حوالی ده صبح است . گوشه ای کم نم را پیدا می کنم ، پایم را در می آورم ، پیرهنم را زیرانداز می کنم و پا را بالش ،و با نغمات «موسیقی» و صدای شر شرِ « آبشاش » می خوابم . آخی ، راحت شدیم ! احساسی شبیه به احساس مردم اروپا ، که پس از آنهمه تشنج و تبلیغات اعصاب خردکنِ جنگ ، سرانجام چون جنگ شد از سر سبکباری آه کشیدند . من هم راحت شده ام : زدن زنبور بهتر از وزوز مدام او است . حالا می فهمم که چکاره ام ... حوالی ظهر از صدای دسته کلیدی که به قفل انداخته اند بیدار می شوم :
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#173
Posted: 19 Apr 2013 14:01
افسری سر یه درون می کشد ، و مرا در گوشۀ سلول پیدا می کند . خوب که نگاه می کند سلام می کند و صمیمانه زبان به عذر خواهی می گشاید ــ من قبلاً او را شناخته ام : او در روشنایی است : سلیمی است ، همدوره ام ؛ رئیس انتظامات ژاندارمری است . من ، هیچ وقت از او خوشم نیامده بود ، و هرگز سابقۀ هیچ دوستی و مهر و عطوفتی بین ما موجود نبود : شهرت داشت که یا رکن دویی است یا با رکن 2 سر و سری دارد ، و همین آن وقت ها بی مساعدت هیچ عامل دیگری برای بیزاری و نفرت لازم کافی بود ــ خود او هم این را می دانست ... ولی همانطور که گفتم همدوره بود ؛ بعلاوه هر روز تجربه ای است ، و هر گوشه ای از وجود هر کسی رازی است ، و تو باید مدت ها گوش به زنگ باشی تا نشان های جدید از شخصیت نزدیک ترین دوستان را دریافت کنی . دوستی معتقد بود که هیچ کس ، هر اندازه هم که نزدیک باشد ، قابل اعتماد نیست : می بینی مدت ها دوستی می کند که زنت را قر بزند ، یا سال ها گوش می خواباند که فلان پول را که می داند داری بقاپد یا فلان مال را که حسابش را نگه داشته است و می داند روزی به تو از فلان خاله یا عمه به ارث خواهد رسید از دستت درآورد ... چه بدبین ! سلیمی که مرا دید کلی متاثر شد : خواست سلولم را عوض کند ، قبول نکردم . رفت یک تخت و تشک و بالش آورد ، و گفت اگر کاری بود حتماً به او خبر بدهم ... عجب روزگاری است !
فردای آن سرتیپ گلپیرا رئیس ژاندارمری آمد : او هم محبت کرد و گفت اگر کاری هست بگویم ، گفتم اگر ممکن است اجازه بدهند به خانواده ها اطلاع دهیم که کجا هستیم ، که لااقل بعضی وسایل ضروری را برایمان بیاورند ،و اگر اشکالی نباشد دستور بفرمایید به ما هوا خوری بدهند ــ موافقت کرد . همین که رفت چارپایه ای آوردند و دم در سلول گذاشتند که بنشینیم و هوا بخوریم ؛ ولی با پهلو دستی ها حرف نزنیم . در سلول سمت راست من جوانی بود به نام فصیحی ؛ دو سه سالی از من عقب تر بود ؛ قبلاً صدای آه و ناله اش را شنیده بودم ، شنیده بودم که قسم و آیه می خورد که آدم خوبی است و او را عوضی گرفته اند ، یک بار دیگر هم حقوقش را توقیف کرده اند ، و بعد فهمیده اند که عوضی بوده است ؛ مسافر است ، و بلیط گرفته و باید فردا به آمریکا برود و اگر نرود بلیط سوخت می شود ــ عیناً جریان من و ممدعلی خان ــ اما اینجا کلید به راستی گم شده بود ــ و پشت سر هم می گفت همین جناب سروان یونسی که در همین سلول بغل دستی است او را می شناسد و می داند که آدم خوبی است ... و اتفاقاً می دانستم : او را به جای دکتر فصیحی بازداشت کرده بودند که تا همین چند روز پیش ــ تا چند روز پس از بازداشت مبشری و دیگران ــ در خانۀ ما مخفی بود ــ و تازه این مهندس بود ! ...
ژاندارم ها به خلاف شهرتشان مردمان چندان بدی نیستند : با مردم حشر و نشر دارند ، و زیر و روی زندگی را بیشتر دیده اند ــ مثل پاسبان های معمر که دیروز یکی را دیده اند در زندان ، و فردا در پست وزارت ، و باز پس فردا در زندان ... ولی ما اینطور احساس نمی کنیم : فکر می کنیم از ژاندارم بدتر نیست : « جناب سروان خواهش می کنم حرف نزنید ، برای ما مسولیت دارد ! » چه گه خوردن ها ! سربازهای خودمان چیز دیگری هستند ... از ریخت و قیافه و لباسشان نکبت می بارد ــ ژاندارم ها را می گویم ! ...
فردا صبح برای آخرین هوا خوری به دم سلول ها می آییم و بر چارپایه ها می نشینیم ــ از آن به بعد فرمانداری نظامی غدقن می کند ... نشسته ایم ، فصیحی غر می زند ــ بلیطش سوخت شده است ــ فاتحِ پورسرهنگ از کمردرد می نالد و از دکتر که من باشم ! چاره جویی می کند : شنیده است که تازه از اروپا برگشته ام و زمینۀ ستارۀ پارچه ای روی شانه ام را به رنگ عنابی ستارۀ افسران پزشکی میبیند . من هم در رفع این سوءتفاهم کمکی نمی کنم ، چون ژاندارم تذکر می دهد ؛ پاپاکاتوزی از دور می خندد ؛ سروان بیاتی بیست تومان برایم می فرستد ، تا اگر خواستم میوه ای چیزی برای خودم بخرم ... رفقا می فهمانند که امروز صبح وزیر جنگ در مجلس دربارۀ خیانت من صحبت کرده است . ناراحت می شوم ، اما به روی خود نمی آورم ــ یعنی که می آورم ، ولی آنچه که می آورم ناراحتی نیست ــ غرور است : قیافه می گیرم ــ یعنی بله ، چه خیال کردید !؟ فصیحی از زیر چشم نگاه می کند ؛ بچه ها با قیافه های مبهم ، تیر نگاهشان را متوجه چهره ام می سازند و نشان می دهند که نمی دانسته اند که ما اینیم ، و حالا که دانسته اند وای به حال من ! ... عجب حکایتی است !مثل اینکه وجود ما را از خیانت سرشته اند : آن روز خیانت به شاهنشاه ــ آن هم با آن همه محبت هایی که شاهنشاه به من کرده و هیچیک فعلیت نیافته و همه به حسابم رفته بود ، و حالا خیانت . نمی دانم ... گیج شده ام ...! آن روز هر که در توجیه خدمتگذاری خود در می ماند ــ حتی در دادگاه ، وکلای مدافع تسخیری که درجه شان عقب افتاده بود ــ خیانت مرا علم می کردند ، امروز هم هر که در توجیه خیانت خود در می ماند باز من حکیم باشی را می خواباند ، و خیانت مرا سپر کوتاهی در خدمت می کنند ... ...
امروز ملاقات پیراهن زیر شلواری است ــ من خواب بوده ام بیدارم نکرده اند زنم بچه ها را آورده بود و قدری میوه ــ متأسف می شوم ... با مختصر تسلایی که آنها هم سرانجام از بلاتکلیفی در آمده اند ...
ششمین یا هفتمین روز است که دستور می یابیم آماده شویم . بار و بندیلی نداریم ــ آماده ایم . دو به دو ما را به هم دستبند می زنند و بر دو کامیون سوار می کنند ــ و می برند : حدس می زنیم اگر کامیون به جنوب بپیچد می برند فلک الافلاک ، قبلاً هم سابقه داشته ــ بعد از کودتای 28 مرداد عده ای از افسران را گرفتند و بردند به این قلعه ... اگر به شمال ــ به کجا ؟ ــ احتمالاً به اقدسیه ... قبلاً سابقه داشته ... بله ، به اقدسیه ...
کامیون به سه راه زندان می رسد ، و می پیچد ... زندان قصر را هیچ فکر نکرده بودیم . جمعی مقابل درِ زندان اجتماع کرده اند ــ جمعیتی زیاد . خبر نداریم ، یعنی نمی دانیم : امروز ملاقات پیراهن زیرشلواری است : زن ها و مادر ها منتظرند پیراهن و زیرشلوار از ملاقات برگردند : گاه پیراهن یا زیرشلواری خونی است ، آن وقت زن ها و مادرها شیون سر می دهند ... پورسرهنگ آشنایی را در میان « ملاقاتی » ها یافته است : صدا می زند : « حسن آقا ، حسن آقا! » سرباز و گروهبان به تندی به او اخطار می کنند ؛ پورسرهنگ توجه نمی کند ــ آخر گروهبان و سرباز از خود ما هستند ، ژاندارم که نیستند ! ... گروهبان و سرباز هر دو با هم می پرند و از روبرو و پهلو ، دست بر دهنش می گذارند ، طوری که می خواهند خفه اش کنند : با چشمانی از حدقه در آمده از غیظ ... من هیچ وقت سرباز و گروهبان را این طوری ندیده بودم ــ به اینها چه گفته اند که اینطور دیوانه شده اند ... ژاندارم ها خیلی بهتر بودند ... چه گفته اند ؟ گفته اند که اینها دین ندارند ، خدا را نمی پرستند ، با زن های همدیگر می خوابند ، و می خواسته اند شاهنشاه را بردارند و با زن های و خواهرهای شما بخوابند و در مسجدها اسپ و الاغ ببندند : پیدا بود پلکانیِ شهیر کار خود را کرده بود ... ای ، بر اینجای بابای دروغگو !
دم درِ زندان شمارۀ 2 پیاده می شویم ، و به ستون یک می ایستیم .پورسرهنگ همچنان دوا می خواهد برای کمرش ، و همچنان از گروهبان و سرباز اخطار می گیرد ؛ می گویم فعلاً شالی چیزی ببندد تا بعد ... تعیین جا با فرماندار نظامی است : این یک به فلان سلول با فلان زندانی ؛ آن دیگر به فلان سلول با بهمان زندانی ... صدای تلفن از اتاق رئیس زندان به گوش می رسد ... اسم خودم را می شنوم ــ می روم ، به بند 3 ؛ گروهبانی در هشتیِ بند جیب هایم را می گردد و سردوشی ها را که کشوی است جدا می کند ، با این همه باز هنوز متوجه نیستم ــ نمی دانیم که لباس نظامی به قول معروف بدون سردوشی یک لباس مرده است یا که لباس یک مرده است ، و نمی دانیم که به این جهت است که پیش از اعدام یا اخراج سردوشی ها را می کنند ، چون ارتش فقط خود را زنده می داند ــ دیگران آدم نیستند ــ و وقتی سردوشی نداشتی یعنی که غیر نظامی هستی و لذا مرده ای یا با مرده فرق نداری : بی وجودی . حتی احساس دیروز و پریروز خود را هم از یاد برده ایم : تا دیروز که لباس نظامی بر تن داشتیم با این که ادعای آزادیخواهی می کردیم خیال می کردیم که دیگران همین برای این آفریده شده اند که به ما احترام بگذارند : من شخصاً در خصوص این برابری و برادری مورد ادعا زیاد خودکاوی نکرده بودم ، ولی خیال می کنم همین قدر بود که ای ، من بعد با نظر لطف بیشتری به همشهریان عنایت خواهم کرد ، آنقدر که اگر قهوه چی در قهوه خانۀ سر راه چایی را اول جلو مسافر غیر نظامی گذاشت زیاد ناراحت نخواهم شد !...
به هر حال ، اکنون بی توجه به این چیزها خود را در کنار کاریکاتوری می یابم که « منِ » حقیقی من است : بی سردوشی ، بی درجه ، و تا اینجا بی سامان : این منم ، بی هیچ چیز ــ با یک ضربه : که هنوز به درستی وارد نشده است . و این « من » است که باید مسولیت های آن « منِ » ساختگی با سردوشی و غیره را پاسخگو باشد : چون مردۀ شخص متمکن ، تنها با یک کفن ــ بی القاب و عناوین و زرق و برق ، در برابر عملۀ زور ، به جای نکیرین . می دانم که سردار یا مرد سیاسی مهمی نیستم ، اما می دانم که هر چه هستم به سوی شکست می روم ، و می دانم که تاریخ اسم شکست خوردگان را ثبت نمی کند ، مگر به طفیل فاتحان ــ آنهم تازه اگر در صدر باشی ، چون کسی نام سیاهی لشکر را در تاریخ نمی آورد : جای سیاهی لشکر در تاریخ سفید می ماند ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#174
Posted: 19 Apr 2013 14:02
درِ بند باز می شود ؛ دو سه نفری از بچه ها که نظام رضوی و فهمی در میان آنها هستند از ته راهرو « خوشامد » می گویند : « بچه ها ، ابراهیم ... » و همین . به سلول سوم می روم : سلول سروان بهرامی ، افسر شهربانی . مردی است با صورت درشت و چشم و ابروی سیاه ، و تنومند و میانه قد ، متمایل به کوتاه . در سخن گفتن احتیاط می کنیم : شما را برای چه آورده اند ؟ ــ سوءتفاهم شده است . شما چطور ؟ ــ سوءتفاهم شده ... سخت گیری زیاد نیست ؛ می شود یکی دو تومانی به سرباز داد و در دستشویی چند دقیقه ای ملاقات کرد ــ حتی در سلول . ولی تازه با کی ملاقات کنم ؟ کسی از ما اینجا نیست ــ نه سرهنگ جمشیدی ، نه وکیلی . وانگهی ملاقات بکنم که چه ؟ ... سلولم مقابل مستراح است . تا اینجا ستاره بختم در این مدار سیر می کند ــ تا بعد ببینم وقتی از این مدار خارج می شود در چه مداری قرار می گیرد . « نظام » پس از فراغت از « کار » بیست تومان از سوراخ سلول می اندازد و می رود . روزی که ما می رسیم مقررات شدت می یابد : در را می بندند ، و قفل می کنند ، و آن را روزی دو بار بیش ، آن هم برای قضای حاجت باز نمی کنند . اما باز خیلی سخت نیست ــ می شود کاری کرد . با دوست هم سلول گفتگوی زیادی نداریم . آنطور که می گوید آدم بی چیزی است : نمی گفت هم معلوم بود : آدمی مثل ما که دزدی نمی کند که چیز دار باشد ، و چیز دار نیست که به صرف تفنن و برای رفع ملال ، خود را به مخمصه انداخته باشد .
هر چند گاه درِ آهنی بند با صدای خشکی جر می خورد ؛ یکی را بر می گرداند و دیگری را می بلعد . گاه آن را که بر می گرداند مانند هر چیز برگردانده شده ای تفاله ای است ؛ فشرده و لهیده ، با سر و کلۀ کوفته ، و اطراف چشمان کبود . اغلب با این که سر کوفته است گام ها استوار است : پیدا است که هنوز خود را شکست خورده احساس نمی کند ، چون آدم شکست خورده راه رفتن را هم فراموش می کند ، و این که می آید راست راه می رود ــ مغرور و سرفراز . اما در اینجا هم انسان ها می توانند نقش بازی کنند : گاه با روح شکسته ، سرِ کوفته را بالا نگه می داریم : گام ها استوار ، گردن افراخته ، ابرو در هم کشیده ، و قیافۀ مصمم ــ در عین حال همه چیز را داده . گاه بر عکس است : هیچ چیز نداده ، و چون با او حرف می زنی از شرم رنگ به رنگ می شود ؛ نه تنها ادعایی ندارد بلکه دعوت به ادعا هم می کند : آرام می آید و می رود ، در عین حال که نشکسته است : چون دریا ، چون هر چیز نیرومند : پُر ، و بی صدا ــ اینها استثناهای موید قاعده بودند .
شکنجه حالا دیگر یک چیز رومانتیک و خیال انگیز نیست : یک چیز خیالی هم نیست که در آسمان ها به دنبالش بگردند : یک چیز خاکی است . اگر هم فوق العاده باشد فعلاً عادی است ــ اما یک چیز عادی که فوق العاده می نماید ، و بسیار هم مسری : منظورم اثر او است : چون وبا یا طاعون ، به صورتی که در قدیم بود ، و تعریف می کنند . تا صدای جر خوردن در بلند می شود همه از جا می جهیم و به پشت درها می آییم و از سوراخ ها نگاه می کنیم ــ حتی من ... همین که نگاه کردم و دیدم کنار می کشم و جایم را به هم اتاقیم می دهم ... آن که برگشته اغلب تب می کند : دست بند قپانی انگشت شست و مچ دست را از کار انداخته است : باید در خوردن غذا به او کمک کرد . اغلب از فرط درماندگی گریه می کنند ــ باشد ، مهم نیست ؛ پیش دوست گریه اشکال ندارد : همین که پیش دشمن نیست خوب است . ولی از دست دوست هم کاری ساخته نیست ، جز همراهی با او در گریستن یا بلند شدن و تند تند در سلول راه رفتن و دندان بر هم فشردن ، و مور مور شدن بدن : آنقدر که پوست صورت به پوست مرغ پرکنده شباهت پیدا می کند . برای درمان کوفتگیها حتی کمپرس آب گرمی نیست : برای کسانی که پولی داشته باشند چرا . تا درِ بند جر می خورد چهره هل تغییر رنگ می دهند ، در هم می روند : این بار نوبت کیست ؟ ... نوبت کسی نیست ــ این شگردی است که دستگاه بکار می زند : یکی را یا چند نفر را ، چندین بار ، پیاپی می خواهند ؛ گروهبان نام را با صدای بلند ، به قسمی که همۀ اتاق ها بشنوند اعلام می کند : « سروان محمودی ، ستوان رخشنده ، سروان علیشاهی !» اینها می روند و بر می گردند ، و چون بر می گردند هنوز در سلول ها جا خوش نکرده اند که باز در کریدور نامشان را با صدای بلند اعلام می کنند . دوستانِ هم حوزه ، در سلول های خود به حول و ولا می افتند : « حتماً فلان و بهمان چیز را گفته ــ ای دل غافل ، حتماً فلان چیز را لو داده ! ــ حالا من چکار کنم !؟ ... من چرا متهم به تعصب شوم ؟» در حالی که شاید این اشخاص ، این اشخاصی که نامشان را خوانده اند ، چیزی نگفته باشند ، یا اصولاً چیزی از آنها نپرسیده باشند . « وای ، حالا مرا متهم به سرسختی می کنند ! ... » و سرسختی جرم بزرگی است ، سرسختی یعنی ایمان ، ایمان به سازمان و حزب ... متعاقب این خواستن ها ، اغلب تک و توک صدای کوفتن درهای سلول به گوش می رسد : « سرباز ... گروهبان ... واکن ، با جناب سروان کار دارم ــ با جناب سرگرد سالاری کار دارم ... یا جناب سرگرد عمید ... »آخر می خواهد متهم به تعصب نشود ؛ حالا که رفیق هم حوزه همه چیز را لو داده او چرا عقب بماند ! ... می گویی چکار کند طفل معصوم ــ سلول انفرادی است ، جز افکار ناخوش همدمی ندارد ، جز ناامیدی پشتیبانی ندارد ؛ هر چند با اینهمه جای مادربزرگ خالی است که بگوید : « شازده پسر تو که کونش را نداشتی هلیله چرا خوردی ؟ « البته اصل بر انکار است ، اما کسی به ما نگفت اگر انکار به اقرار انجامید تا چه اندازه باید پیش رفت ... این بار نوبت سروان بهرامی است . « سروان بهرامی ! » سروان بهرامی را می برند : انگار به میدان جنگ تن به تن می برند : زرهی نیست تا در پوشیدنش به او کمک کنم ، یا از فنون رزم چیزی را یادآوری کنم ... هر دو هنوز سوءتفاهمی هستیم . دیری نمی گذرد ، برمیگردد: سراسیمه و مشوش . می گوید سروان قائمی را برده اند ، همه چیز لو رفته است ؛ او را زده اند ، مقاومت کرده ، ولی مقاومت دیگر فایده ندارد ــ خیر ، می رود همه چیز را می گوید ــ چیزی نمانده است ، از سیر تا پیاز را گفته اند . دیگر خودداری نمی کنم . می گویم چه را می گویی!؟ هیچ می دانی همین که اعتراف کردی دست کم ده سال باید بمانی !؟ تو زن داری ، بچه داری ، آنطور که می گویی متکفل مخارج مادر و برادر ناتوانی هستی . مقاومت کن ، شاید واقعاً کاره ای نباشی و کاری نکرده باشی ــ چون اغلب پیش می آید ... و فصل هایی از کتاب آستروفسکی را برایش می خوانم ، از مقاومت ها ، از محرومیت ها . تازه از این افاضات فارغ شده ام که از نو در سلول باز می شود . گروهبان می گوید : « وسایلتان را جمع کنید ! » روی سخنش با سروان بهرامی است . کسی حق ندارد بپرسد کجا ؟ ــ وسایلش را جمع می کند ( اگر خمیردندان و حوله و مسواکی داشته باشد ) و می رود . کجا ؟ معلوم نیست ــ شاید حمام خرابۀ لشکر زرهی : آخر تا اینجا چیزی نگفته . می مانم ، تنها ؛ با یک کوله بار غم ، و احساس مسولیت . نشسته ام : باز دیگران می توانند بلند شوند و در سلول راه بروند . من باید نشسته خودخوری کنم . عجب کاری کردم ! نباشد واقعاً راست می گفت و همه چیز را گفته اند !؟ می دانم که دفتر و دستک لو رفته است ، ولی هنوز ته مانده امیدی دارم ... یعنی همه چیز را کنار گذاشته اند و همین طور می زنند و می کوبند ! یعنی به سرباز اجازه می دهند افسر را بزند !؟ ــ مشکل بتوان باور کرد ــ عجب کاری کردم ! ــ من این جوان را انداختم زیر شکنجه ... از کجا معلوم ــ شاید تا حالا رسیده و حالا زیر دست بند قپانی است ــ اگر زیر شکنجه بمیرد من جواب زن و بچه و مادر پیرش را چه بدهم !؟ ...
چند روزی به همین منوال می مانم ؛ تنها ، با یک باریکه کش که از کش زیرشلواریم کش رفته ام ، برای رفع بیکاری ؛ که اگر مگسی باشد ــ که اغلب هست ــ شکار کنم . مگس می آید ، پر می زند ، و می نشیند روی صورتم : با حرکت عضلات صورت و لب و دهن و بینی ردش می کنم ، می نشیند روی چانه ام ... باز ردش می کنم ــ آه ، روی دیوار نشست ــ بسیار خوب ! دو دستم را مثل دستهای اردشیر در تصویر کتاب های ابتدایی سابق ( خشم اردشیر بر دختر اردوان ) جلو و عقب می برم و کش را می کشم : شتراق !مگس را بر دیوار له می کنم ، و مگسِ دیگر ... یکی دو روز اول درِ سلول را که به راهرو باز می شود صبح ها ده دقیقه ای باز می گذاشتند ــ برای هوا خوری ! اگر فرصت دست می داد ، با سلول های پهلو دستی حرفی رو رد و بدل می کردیم . حالا که در باز نیست با سکۀ پنج ریالی به دیوار می کوبم : «تتتق ، تتتق ، تتتق ! » ــ احساس می کنم که تنها نیستم . سمت راست من سرگرد مرودشتی و سروان فروتن هستند ، آن طرف تر فصیحی است ، که بیچاره نمی داند چه کار بکند ، چون ما لااقل می دانیم سوءتفاهمی هستیم ، و تفاهمی در این سوءتفاهم داریم ، ولی او چیزی ندارد ؛ و به بچه ها التماس می کند : « آخر یه چیزی به من بگید ــ یه چیزی به من یاد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#175
Posted: 19 Apr 2013 14:03
بدید ــ من اونجا چی بگم ــ آخه می زنند ! » و بچه ها چیزی به او نمی گویند !
دیروز عده ای آمدند و عکس گرفتند ، برای مجلۀ 28 مرداد ؛ دیروز من هم ملاقات پیراهن زیرشلواری داشتم : پیراهن ، زیرشلوار ، حوله ، خمیردندان ، مسواک ، و باریکه ای کاغذ ــ که رسید ، و امضا . و بعد دویدن خانواده ها دنبال کمانکار ، جلو زندان ــ و تفریح سرکار گروهبان ، و دواندن زن ها ــ و سرانجام تحویل باریکۀ کاغذ و پیراهن و زیرشلواریِ از سفر باز آمده . زن ها و مادر ها اغلب قالیچه یا سجاده ای می آورند و دم درِ زندان پهن می کنند ، و اغلب بچه ها را هم همان جا می خوابانند و می نشینند ، تا پیراهن زیر شلواری از راه برسد . مادر ها زیرچشمی زن ها را نگاه می کنند ، و گاه زیر لب می گویند : « پناه بر خدا ! » آخر آنها هم مشکوک شده اند : نباشد آنها خبر نداشته اند و واقعاً ما همه « از یک لیوان » آب خورده ایم ! و زن ها خودخوری ــ و گاه ظنین « نباشد ــ از کجا معلوم !»
امروز هم عده ای خبرنگار آمدند ؛ سرگرد کاوسی در را گشود و مرا نشان داد : با پیراهن رکابی نشسته ام ، پا را گوشۀ سلول به دیوار تکیه داده ام ، و دارم چوب سیگارم را تمیز می کنم . متعجب وار نگاه می کنم ؛ دستگاه « چیک » صدا می کند ، اتاق پر نور می شود ، سرگرد در را می بندد ، و حضرات می روند ــ نه باید خیلی مهم باشم ــ بله ، خبر نداری !
تا ما را گرفتند عنکبوت های اجتماع که تأمین بیشتر سعادت آیندۀ خود را در شکار ما می دانستند از گوشه و کنار سر بر آوردند و با لیزابه های خود به محکم کردن رشته های تار پرداختند : آن وقتها نمی دانستیم تا اقلاً به خود این دلخوشی را بدهیم که مردم مایلند درباره سقوط کسانی بیشتر صحبت کنند که خیلی بلند پروازند . روزنامه ها از جنایات و خیانت های ما داستان ها پرداختند ؛ مجلسیان از این داستان ها نطق ها ساختند و وسیله ای یافتند برای عرض خدمت به شاهنشاه ــ و توسط او به میهن ... ؛ دوستان نادوست جامه عوض کردند و از ما تبری جستند ؛ مجلات از تشریفات اعدام صحنه های دیدنی و خیال انگیز پرداختند ،و اعدام را به صورت تفریحی سالم برخوانندگان ارائه کردند : افسری برومند ، با لباس آراسته ، چکمه و شمشیر و سلاح کمری ، فرماندهی میدان را عهده دار است : محکومین را می آورند ؛سربازان پیشتر روبروی تیرهایی که محکومین را به آن می بندند به حالت خبردار ایستاده اند : محکومین را می آورند ، آنها را به سوی « جایگاه » هدایت می کنند ــ برسینۀ هر یک از محکومین پارچۀ سفیدی است ، که نقطه نشانه است ــ محکومین را در جایگاه به تیرها می بندند ... حکم را می خوانند ــ افسری با صدای رسا خطاب به تک تک محکومین می گوید : سرهنگ فلان ، تو به اتهام خیانت به شاهنشاه و میهن محکوم به اعدام شده ای ... و اینک حکم اجرا می شود . سپس افسر فرمانده میدان شمشیر را از نیام می کشد ، و فرمان می دهد : « صف به فرمان من ! ایستاده ، به زانو !» یعنی سربازی به حالت ایستاده ، و سربازی به حالت زانو . هدف محکومین مقابل ، تیر تیرِ جمع ، هر نفر سه تیر ! » شمشیر را بالای سر می برد . « صـ ـ ف ... آتش !» و شمشیر را پایین می آورد . صف آتش می کند ، سرِ محکومین بر سینه فرو می افتد ؛ عمل تکرار می شود ، و باز تکرار می شود ؛ نفراتی که به زانو کرده اند بر می خیزند ، صف عقب گرد می کند ، و افسر فرمان می دهد : « بازدید اسلحه !» صف گلنگدن می زند و رو به هوا ماشه را می چکاند ؛ در این ضمن گروهبان یا افسری رفته و تیر خلاص را بر شقیقۀ محکومین زده است ... از این زیباتر نمی شود !
حالا دیگر زنم ، اقوامش ، برادرانش ، پدرم و همۀ بستگانم در سازمان جاسوسی شوروی فعالیت دارند : پدرم در میان کردهای عراق ، زنم در میان مسیحیان آذربایجان ــ برادرانش بیشتر در سِمَت پیک ایران و شوروی انجام وظیفه می کنند ( بیچاره بابا ، چه عامل کار کشته ای ! بی اختیار خنده ام می گیرد : با آن محافظه کاری ! اینها را می خواند و در گل قالی خیره می شود و فحش می دهد ) . حالا دیگر جناب سرهنگی که مرا با تیر زده بود و قسم آیه می خورد و گریه می کرد و می گفت که این گلوله بدشانسی او بود که از لولۀ طپانچه خارج شد مدعی است که در حقیقت گلولۀ سرنوشت بوده ، چون می دانسته که من چه کاره بوده ام ــ و پاداش می خواهد !
در گشوده می شود : استوار فرامرز است . به شیوۀ نظامیان سلام می دهد ، خیلی محکم ؛ انگار اتفاقی نیفتاده و جناب سروان همچنان جناب سروان است . به شک می افتم : مسخره می کند !؟ نه ، خیلی جدی است : نه چشمخندی ، نه پوزخندی ــ خیلی جدی . یعنی ممکن است ؟ ممکن است واقعاً سوءتفاهمی بوده و رفع شده ؟ ممکن است کودتایی شده باشد ؟ آخر همیشه طوری به ما فرا نموده بودند که ما چیزی نیستیم ، ما واحد کوچکی هستیم از حزب ، چیزی مثل کمیتۀ بخش یا محل ، و حزب هزاران کمیتۀ بخش و محل و شهرستان و استان دارد ــ هر چه هست حزب است . آن وقت ها من جعفر وکیلی یا محقق زاده را صدها بار پیش خود بزرگ می کردم تازه اگر به یزدی می رسید ــ آنهم بی آن خنده های معروف ــ به دکتر بهرامی هرگز نمی رسید ، چون دبیر کل بود ، چون همیشه می نوشتند به دورِ دبیر کل محبوبمان حلقه بزنیم : یعنی که او شمع بود و ما یک مشت پشه کوره . چون اینها را مردم عادی نمی نوشتند : اینها را یزدی ها و شرمینی ها و حزبی ها و دیگران می نوشتند و پیدا است وقتی یزدی و قریشی و رفقای هم عرض و طولشان مخلصانه بر گرد چنین شمع محبوبی بگردند طبعاً وکیلی و محقق زاده و امثال او باید در حلقه های خارجی بر گردِ گَرد و غباری که حضرات انگیخته اند طواف کنند . به این ترتیب هیچ ایرادی ندارد اگر سرِ غیرت آمده باشند و کودتا کرده باشند . تقریباً متوقعم بگوید : « لطفاً بفرمایید لباس بپوشید ــ سوءتفاهمی بوده ، بحمدالله رفع شده ــ امیدوارم اگر جسارتی شده ما را ببخشید . ما همانطور که خودتان استحظار دارید مجری دستور هستیم ! » می گوید : « اوامری نیست ؟ » منِ از همه جا بی خبر می گویم : « خیر عرضی ندارم ... » در را می بندد ، و می رود . هنوز در جریان نیستم ؛ بعدها می فهمم که با اجازۀ رئیس زندان ، یعنی با شرکت او ، کافه ای دایر کرده و چای و سیگار و میوه می فروشد ، و مقداری میوۀ باغ زندان را مصادره کرده است و آب می کند :هر کس بخرد و بخورد می رود هواخوری ؛ هر کس نخرد هوا نمی خورد ــ و من از جملۀ نخوردگانم ــ و جناب سرگرد و سرکار استوار دوست ندارند هوانخوردگان را ــ دیگر هم نمی آید تا اگر اوامری باشد اطاعت کند .
درِ بند جر می خورد ؛ با کِش و مخلفات می جهم و به دم سوراخ می روم : ناهار است ؛ آش آلو . دو سربازی که کاسه ها را تقسیم می کنند هر یک دو کاسه و گاه یک کاسه را از در هشتی کوچک متصل به سرسرای زندان بر می دارند و سلانه سلانه به سلول می آورند : گاه انگشتی هم می زنند و آلو در دهن می گذارند ، سپس با فشار لپ و لب هسته را به درون ظرف باز می فرستند ، و کاسه را در کنار سلول می گذارند ...
حوالی ساعت دو بعدازظهر است . من کون خزک کون خزک در تعقیب مگس از این سو به آن سوی سلول می روم : کش را کشیده ام و می خواهم آتش کنم که صدای در سلول را می شنوم : صدای دسته کلید را بر در . حواسم طوری بر شکار متمرکز شده بود که صدای جر خوردن درِ بند را نشنیده بودم ... در گشوده می شود ، با گروهبانی و مردی که سرش را از ته زده اند ، و پتویی و مقداری آت و آشغال و یک هندوانه . مرد سلام می کند و وارد می شود : سرگرد سروشیان است ، از کرمان . همین که می آید می گوید : « رفیق ، معذرت می خواهم » ــ و لخت می شود ــ « تمام بدنم را شپش گرفته است ... نه ، کار یکی دو تا نیست ؛ باید لخت شد .» کلاهک دودکش بخاری را که من شبها در آن می شاشم بر می دارد و پیرهن و زیرشلواری را در آن جای می دهد ، تا سلول آلوده نشود ، و پتویی را که وسایلش را در آن ریخته بود به خود می پیچد .
دورادور اسمش را شنیده ام ؛ ولی او مرا می شناسد . از کجا ؟ در دانشکدۀ افسری بوده ، رئیس ستاد دربارۀ من حرف زده ــ کی ؟ همین اواخر : ما را گرفته بودند ، او در مرخصی بوده ، به دانشکده رفته سروگوشی آب بدهد و آنجا شنیده که من چه جانی قهار و نمک به حرامی هستم . از کجا می آید ؟ از زندان زرهی . آنجا چه خبر است ؟ ــ خبری نیست . بازجویی هم رفتی ؟ ــ بله . چه گفتی ؟ ــ هیچی ، همان چیزهای معمولی . ــ معمولی چطور ؟ ــ همین صحبت ها که می دانی ــ اعتراف کردی ؟ ــ در حدود همین چیزهای معمولی .
ناراحت می شوم . یعنی چه ؟ حتی چیزهایی را که به آزموده گفته حاضر نیست به من بگوید ! می گویم : « به راستی تعجب می کنم ، تو چیزهایی را که به آزموده، که دشمن تو است ، گفته ای حاضر نیستی پیش من که رفیق تو هستم تکرار کنی ؟ آخر شاید کمکی برای من باشد . این اصل که اساس را بر « نه گفتن » قرار می داد حالا در هم ریخته است ، حالا که « بله » را باید گفت تا کجا باید گفت ؟ آن فرض که هرگز مورد توجه واقع نشد ، حالا نمی خواهید بگویید تا کجا گفته اید ؟»
سروشیان ناراحت می شود . می گوید : «رفیق حرف شما درست است ؛ من که همه چیز را به آزموده گفته ام حتماً باید به شما می گفتم . ولی رعایت کردم ، گفتم شاید تو مثل من نباشی ، شاید تو بخواهی و بتوانی از
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#176
Posted: 19 Apr 2013 14:04
شرفت دفاع کنی . ولی متأسفانه همه چیز لو رفته است ، هیچ چیز باقی نمانده است . من اگر به چشم خودم ندیده بودم باور نمی کردم ؛ می گفتم این حرفها را می زنند که روحیه ام را خراب کنند ــ ولی رمز کشف شده است ؛ متأسفانه خود مبشری هم کشف کرده است . ــ تقصیر هم نداشته ، بعد از آنهمه خونریزی روحیه ای برایش نمانده . تازه او هم کشف نمی کرد عباسی همه را می شناخت ، من با این که دفتر را دیدم باز مقاومت کردم ، مرا با محقق زاده و دیگران روبرو کردند ... »
در این حیص و بیص است که درِ سلول باز می شود . می گویند : « لباس بپوشید ! » ــ به من . بهانه ای می یابم ــ چون نمی شود پرسید کجا ــ ولی من بهانه ای دارم : « پایم را هم بپوشم یا همین جا کار دارند ؟ » گروهبان می گوید : « بپوشید » . می فهمم که راه دور است . لباس می پوشم ؛ با سروشیان روبوسی می کنم ــ و می روم ... معاون زندان که سروانی است شمالی که در آذربایجان خدمت می کرد و بارها او را دیده بودم و حالا هم تظاهر به دوستی می کند ، بی خبر از این که من آمده ام و منتظرم درِ هشتی را بگشایند به لهجۀ غلیظ شمالی به گروهبان می گوید : « دیره ، برو ببین این مادر قحبۀ چلاق پاشو پوشید ؟» گروهبان می آید ؛ در هشتی را می گشاید ، جناب سروان تا مرا می بیند به گرمی با من خوش و بش می کند ــ باز گلی به جمالش ! چون هر گونه هتاکی و توهین به ما نه تنها مجاز بود بلکه دستور بود ، و تشویق هم داشت : تا تو بدانی که دیگر چیززی نیستی ، موجودی هستی ضعیف و زبون و قابل ترحم ــ و هیچ . کمترین سرباز می توانست ، هر گاه ارده کند به تو توهین کند و کتکت بزند ، و بارک الله بگیرد . و به همین جهت بود که سرباز جلو چشم تو آلوی آش را در دهنش می گذاشت و باز جلو چشم تو هسته را در ظرف تف می کرد ، و تو باید آش را با چاشنی می خوردی . دلش می خواست اعتراضی بکنی تا حساب فحش ها و اردنگ هایی را که از جناب سروان خودش خورده و شنیده بود با تو تصفیه کند و از جناب سروان خودش بارک الله بگیرد ــ به عنوان رسید : یا برگ مفاصاحساب . سرباز عینکی ریزه ای بود بنام نصیری ، که مأمور شکنجه بود . اگر بازجو می گفت « نیم ساعت دستبند قپانی بزن » او یک ساعت می زد ، نیم ساعت به حکم او ، و نیم ساعت به میل خودش ، تازه چندین وزنه هم آویزان می کرد ، و برای همین خدمت صادقانه ای که به میهن کرد در سازمان امنیتی که بعدها تشکیل شد جزو اولین افرادی بود که استخدام شد .
به هشتی زندان می روم : زندانی دیگری هم هست ــ که او را نمی شناسم : قاعدتاً باید چیزی در حدود سرگرد باشد : اگر ستوانی نباشد ، چون سنی از او گذشته است . دست چپم را به دست راست او دستبند می کنند ؛ گروهبان دستبند را قفل می کند و کلیدش را در جیب می گذارد . همه در این نمایش صمیمانه همکاری دارند : سربازش ایرانی ، تفنگش آلمانی ، لباسش آمریکایی ، دستبندش هدیۀ انقلاب فرانسه ، متهمش متهم به روسی بودن ــ یک سمفونی کامل از سازهای اصلی . آمبولانس ایستاده است . به کمک رفیق زندانی سوار می شوم ، و می نشینم . اسمش را می گوید : سرهنگ عزیزی نمینی است ــ نمی شناسم . اسمم را می گویم ــ می شناسد : او هم شنیده است چه جانی قهاری هستم ، و می گوید که کجا شنیده است ــ باز در دانشکدۀ افسری ! ناراحت می شوم . می گویم شما تا حالا بازجویی رفته اید ؟ می گوید تقریباً کارش تمام است ؛ همه چیز را گفته است ؛ گور پدرشان ، آخرش از مرگ که بیشتر نیست ، آنقدر گفته است که در کشتنش تردید نکنند .
ناراحت می شوم: خیالات ناراحت کننده ای به ذهنم هجوم می آورند : آن سروان بهرامی ؛ خودم صدای تلفن را شنیدم که از فرمانداری نظامی گفتند فلانی را ببرید فلان سلول . از کجا معلوم که افسر بوده ، من که جز لباس سرمه ای چیزی ندیدم ــ تازه افسر باشد ــ از کجا معلوم از خودشان نباشد : جاوید می گفت مواظب باشید از اینها توی ما بر زده اند . می گفت قائمی گفته ــ من که قائمی را نمی شناسم : نام قائمی را هم تازه همان ها به او گفته اند که مرا به سلولش فرستادند ، بعد هم وقتی دست آخر فهمید که من هم بله ، آن وقت جل و پلاسش را دادند زیر بغلش و رفت ... بعد هم این جناب سرگرد ، که می گوید چیزی نمانده است ، همه چیز لو رفته است ، رمز را مبشری کشف کرده ، با محقق زاده روبرویش کرده اند ــ این هم این جناب سرهنگ ، و عجب آنکه همه هم در سخنرانی رئیس ستاد بوده اند ! اینها همه برای این است که مرا خرد کنند : یعنی کس دیگری نبود که مرا با او دستبند بزنند و به بازجویی ببرند ! چطور شد هم این هم او هر دو در سخنرانی رئیس ستاد بودند !؟ او که عضو کمیتۀ یازده نفری است ــ باید پیشتر بازداشت شده باشد ــ چطور شد که همین گذاشتند این چیزها را بگوید ، و یک هو بعد از ده پانزده روز به یاد من افتادند ؟ چطور شد اینهمه با هم حرف زدیم و گروهبان چیزی نگفت ؛ نپرید و دهنمان را نگرفت ؟ ... نه جناب آزموده ، خر خودتی ...
این افکار را در خاطرم زیر و رو می کنم ، و دیگر حرف نمی زنم ــ حتی سرهنگ را نگاه هم نمی کنم . آمبولانس در مقابل باشگاه افسران لشکر زرهی می ایستد . پیاده می شویم و در بدرقۀ نگهبانان از پله ها بالا می رویم . افسرهای لشکر زیر چشمی نگاه می کنند ... آخر غم و اندوه ، یا مصیبت ، به عادی ترین کسان هم قیافۀ موقر می بخشد ؛ زیرا غم ، بزرگی و وقار خاص دارد : به قول یکی از گویندگان شاهکار خدا است ، زیرا سنگین است و کسی که آن را تحمل می کند در حقیقت عیار خود و نیروها و استعدادهای خود را محک می زند : همین که رفته است که تحمل کند نشان این است که از عیار خود مطمئن است ــ ولی ما که نرفته بودیم ؛ ما را برده بودند ــ به همین جهت هم بود که این غم قیافۀ رقت انگیز به ما داده بود . همدوره ای از کنارم می گذرد ، و رو بر می گرداند ، انگار مرا ندیده است . گور پدر تو قمیِ احمق هم کرده !
به سرسرا می آییم ... نیمکتی گذاشته اند ، که دو نفر می توانند بر آن بنشینند ، چون گروهبانی باید در وسطشان بنشیند تا با هم مبادلۀ اخبار و اطلاعات نکنند . همین که می رسم جوانی که در انتهای چپ نیمکت نشسته است پا می شود و جایش را به من می دهد ــ ستوان واله بود ــ که من او را نمی شناختم . بر لبۀ سمت راست ، وکیلی نشسته است . لبخند می زند ، با همان لبخند و قیافۀ آرام و همان حالت نرم چشمانش با من خوش و بش می کند . لبانش خشکیده است ؛ با زبانی که بر آنها می کشد سعی می کند از خشکی و تفسیدگی آنها بکاهد . من می نشینم ، و او دو دستش را بر زانوانش می گذارد و سر فرو می افگند و به فکر فرو می رود . نگهبانی دم در اتاق جنوبی ، چسبیده به پله ها ایستاده است : اتاق آزموده است . از اتاق صداهای مبهمی به گوش می رسد : صدای جابه جا شدن صندلی ، سیلی ، و سخنان عصبی ! چندی می گذرد ... مبشری در حالی که به استواری تکیه کرده است ، با رنگ و روی پریده ، ضعیف ، تکیده ، و چشمان گودافتاده از اتاق در می آید ؛ و با تکیه به شانۀ استوار از پله ها پایین می رود . آزموده از اتاق سرک می کشد ــ با چشمان خون گرفته ، ناشی از تأثیر مورفین ــ با سری که به سرِ مار یا بزمجه شبیه است به گروهبان اشاره می کند ؛ گروهبان برخاسته است ؛ وکیلی پا می شود ــ و می رود . سروان بیاتی می آید و جای وکیلی را می گیرد ؛ سرهنگ عزیزی در اتاق روبروی نیمکت ما است . لوحۀ اتاق بعدی را که در انتهای شرقی راهرو است از دور می خوانم : اتاق مخصوص اعلیحضرت همایونی . مردی بلند بالا ، با سر طاس ، به دیوار تکیه کرده است : سرگرد بهنیا است ــ بعدها فهمیدم . از اتاق روبروی اتاق آزموده ، اتاق کیهانخدیو ، پیرمرد ریزه ای بیرون می آید ــ خیال کردم اتاقدار است ، ولی نگهبان داشت : سرهنگ سیامک بود : این را هم بعدها فهمیدم .
نشسته ام و سیگار دود می کنم : خوشبختانه سیگار قدغن نیست . کافۀ رئیس زندان و استوار فرامرز سیگار از هر نوعی که بخواهی دارد ــ جز سیگار « دست پیچ » ــ آنهم بعدها پیدا می شود . درِ اتاق دادستان ارتش گشوده می شود : تیمسار سرباز می خواهد . دو تا از مراقبان می روند : با تفنگ و سر نیزه و مخلفات . سربازان همین که می شنوند از ملالت بدر می آیند و با چشمان خندان حریصانه نگاه می کنند ، تو گویی به انتظار دعوت به یاری به بازپرس ثانیه شماری می کرده اند : باز صدای جابه جا شدن صندلی و کلنجار رفتن ــ و سر و صدا ــ در جلسات بعد بود که از در اتاق روبرو ، که به اتاق دادستان باز می شد ، چگونگی این کلنجار رفتن ها را دیدم . تیمسار با مشت و لگد آنقدر می زد که دیگر رمقی برایش نمی ماند ــ برای خودش . کله ها را از ته زده بودند و دست تیمسار پس از چندی درد می گرفت ؛ آن وقت به متهم امر می کرد روی زمین کنده بزند و این بار با نوک پا به پهلو و کمرش می زد : می دانست که جعفر زخم معده دارد ، مخصوصاً با او این کار را می کرد : یک بار در همین حال به سربازان دستور داد بیضه هایش را بکشند : و هر بار می گفت :« محکم تر پدر سوخته ، محکم تر مادر قحبه ! » و دندان ها را بر هم می فشرد ، و پدر سوختۀ مادر قحبه محکم تر می کشید ، آنقدر که طفلک جعفر از حال می رفت ...
ظاهراً جریان به میل تیمسار پایان نپذیرفته بود ، چون ناگهان صدای پاهای شتابان بر پله ها به گوش می رسید : سروان عمید بود ــ شکنجه گر . تیمسار تلفنی او را احظار کرده بود که متهم را ببرد و سرِ عقل بیاورد ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#177
Posted: 19 Apr 2013 14:05
این را هم بعدها شنیدم ، بعد که با جعفر محکوم به اعدام بودیم و در انتظار لحظۀ اجرای حکم روزشماری می کردیم ، می گفت این شکنجه ها برای پی بردن به سازمان درجه داران بود ، که تنها او خبر داشته : این صحبت شبی بود که سحرگاه آن شش تا از بچه ها را کشتند . به او اعتراض کردم ، گفتم ممکن است یکی از ما برای نجات خود به آزموده بگوید . گفت : « حرف شما صحیح است ، ایراد بجایی است ، ولی این را بختیار و آزموده می دانند ، و می دانند که من می دانم ، و چه داغی به دلشان گذاشته ام . با این همه چشم ــ رعایت می کنم .» و لبخند زیبایش را بر لب آورد . مرا ببین ! تازه بیاد پنهانکاری افتاده بودم ــ وقتی که سازمان لو رفته بود ! به قول مادربزرگ : « هی هی ، یارو را به دار می برند زنش می گفت برگشتن یه شلیتۀ گُلی برام بخر ! »
جعفر را بردند . ما نشسته و ایستاده متشنجیم و خودخوری می کنیم : آخر شکنجه خیلی بهتر از این است که دوست آدم را ، آنهم آدمی مثل وکیلی را ، شکنجه کنند و تو تماشا کنی . آخر هنوز ارزش ها در هم نریخته اند ؛ وانگهی او برای سبک گردانیدن بارِ من و امثال من دارد تحمل شکنجه می کند . خودش می داند که برای او امیدی نیست ، مگر اینکه اتفاق فوق العاده ای اتفاق بیفتد ــ دارد به خاطر دیگران کتک می خورد ــ هیچ کس نمی تواند از کاهش بهای آن چیزهایی که در نظرش مظهر شرف و بزرگی بود اند درد نکند ...
ما نشسته ایم و تیمسار و یارانش :کیهانخدیو ، وزیری ، اللهیاری ، و ابتهاج شام می خوردند ... باشگاه حتی حاضر نیست به ما ساندویچ بفروشد ــ خائن حق خرید از باشگاه ندارد . می نشینیم و سیگار دود می کنیم ؛ دیگر حتی همدیگر را نگاه هم نمی کنیم : دیدن قیافه های غمزده چه حسنی دارد ؟ سربازان یکی یکی می روند ؛ شامشان را می خورند و بر می گردند . ستوان واله به دیوار تکیه کرده است ، هر چند گاه سنگینی بدن را بر پایی می اندازد ــ خیلی بچه سال است . ناهار خوری اتاق روبروی اتاق آزموده است : اتاق کیهانخدیو . گروهبان ساقی نگران است چیزی کم و کسر نباشد : می آید و می رود : صدای خندۀ حضرات به گوش می رسد : پیدا است که شکر خدا کم و کسری نیست : تیمسار می خندد : چلو خورش را پسندیده است : مثل این که خوراک و نوشابه پس از مالاندن دشمن می چسبد : بادۀ پیروزی همین است ! گوارا است . بوی خورش در راهرو پیچیده است ؛ سرهنگ عزیزی در همان کنارِ در رو به ما ایستاده و سر فرو افکنده است ؛ سربازها در انتهای راهرو گاه قنداق تفنگ را بر کاشی های کف سرسرا جابجا می کنند و به صدای قاشق و چنگال درون اتاق جواب می دهند ... درِ اتاق گشوده می شود ، تیمسار سیگار بر لب در پیشاپیش یاران بیرون می آید . از جا می جهیم ــ از ترس : خیلی وقیح است ــ به اندازۀ یک فاحشه خانه . بی آنکه کسی و جایی را نگاه کند به اتاق خود می رود : دیگران هم هر یک به اتاقی . سرهنگ عزیزی و سرگرد بهنیا را می برند ــ و ما نشستهایم ، با گوش های تیز کرده ، مراقب اتاق ، و لب هایی که بی اختیار دود را فرو می دهند ، بی لذت ، مثل افراد تب دار . ساعت حوالی یازده است که رفقا از اتاق بیرون می آیند : بازجویی تمام شده است ؛ بقیۀ داستان برای فردا ــ اینهم از این ...
سوار آمبولانس می شویم . هر کس در عالم خود غرق شده است و به خود می اندیشد ... « ایست ! » ــ آمبولانس می ایستد و ما از قافلۀ افکار جدا می شویم ، و می ایستیم : نگاه همدیگر می کنیم در تیرگی درون آمبولانس لبخند بزنیم ، ولی خیلی زود از این عمل منصرف می شویم . همه خسته ایم : انگار کوه کنده ایم ، در حالی که اگر « آخی » هم گفته باشیم در دل گفته ایم . این وجود هم مکانیسم عجیبی است ! گاه ضربه را ، هر اندازه هم که سنگین باشد به آسانی تحمل می کند ، گاه خیال ضربه را بر نمی تابد . شاید این احساس « ناتوانی درمانده » است که آدم را از پا در می آورد : اگر می شد دست روی چشم گذاشت و ندید و انگشت در گوش کرد و نشنید ! ولی نمی شود : بچه که بودم اغلب از ملا حسن شنیده بودم که ضمن صحبت با پدربزرگ با مادربزرگ می گفت : « آدم باید چشمش را بر دنیا ببندد . » من دست های کوچکم را محکم بر چشمانم می فشردم ــ خیلی تاریک بود ! ولی وقتی او این حرف را می زد خودش چشمش را می دراند . حالا می فهمم ، در چنین شرایط و اوضاع وحشتنناک است چشم بستن ، چشم ذهن چیزها را خیلی بزرگتر از واقعیت می بیند . سر را می توان فروافگند ، ولی سینه و سر و شانه و دست و پا هم می بینند و می شنوند ، و « احساس » می کنند . این آگاهی نوع جدیدی است ، که با حواس معمولی سر و کار چندانی ندارد : یک غریزۀ قوی است ، مثل غریزۀ حیوانی ضعیف در جنگلی پر از درنده ... آگاهی ضعیف ، آگاهی درمانده و ناتوان ، که با پا می بیند و با زانو می شنود ــ مثل بشر اولیه ــ آخر فکر کمتر کار می کند ــ در عوض با پوست خود می بیند و می شنود و جهت هر حرکت خفیف و هر خطر احتمالی را تشخیص می دهد ...
به زندان قصر می رسیم ، حوالی بعد از نیمه شب است . به سلولم می روم : سلول خالی است ! سروشیان را برده اند . داغ هندوانه اش به دلم می ماند . در اعتقادم راسخ تر می شوم : وظیفه اش را انجام داده و رفته ! پیدا است بلافاصله بعد از من رفته ، چون ظرف شام یکنفره است ــ لخت می شوم ، و در فکر فرو می روم ؛ در عین حال ظرف شام را جلو می کشم : از دهن مرده هم سردتر است . کاسه را پس می زنم . روی پتو دراز می کشم ؛ وجود تاریکم را در روشنایی بیمارگونه و مسلول سلول رها کنم : چون تابوتی بر آب دریا . کاش می توانستم خود را آنقدر در تاریکی وجودم گم کنم که این نور زردنبو را نبینم ؛ ولی تاریکی آنقدر غلیظ است که این نور ریقو چشم را می زند ــ نمی گذارد اعماق تاریکی وجودم را درست ببینم ... سرانجام در اعماق تاریکی غوطه می خورم و سقوط می کنم ...
چشم از خواب می گشایم : صبح است : خورشید پاییزی چون آدمی مسلول با رنگ و روی پریده به پنجرۀ میله گرفتۀ نزدیک سقف لبخند می زند و زردی لبخند بی رمقش در جامی که از این میله ها شیار خورده است می لرزد . همین که چشم از خواب می گشایم حوادث شب در پیش چشمم جان می گیرد . سیگاری آتش می زنم ، و به یاد می آورم که باید مجهز به سیگار باشم :هنوز نوبت دستشویی من نرسیده است ... سیگارم را می کشم ؛ سرباز در می زند ، یعنی که نوبت من است . سیگار سفارش می دهم ــ و گوش به زنگ می مانم . شب چیزی نخوده ام ، صبح هم چیزی نمی خورم ...
« لباس بپوشید ! » و سوال کذائی « پا را هم بپوشم ؟ » ــ « بپوشید .» لباسم را می پوشم ؛ دو پاکت سیگار درجیب می گذارم . سرهنگ عزیزی ، سروان بیاتی ، سروان کلهری ، سرگرد بهنیا در سرسرا آماده اند ... دوبدو دستبند می شویم ، و می رویم ...
روی نیمکت می نشینم و سیگار دود می کنم : دیگران را می زنند ، و من نگاه می کنم ، و از درون می جوشم ــ ظهر هم آنجا هستیم : بوی چلو خورشت و گاه چلو کباب را استشمام می کنیم . بوی کباب مشام را می آزارد : گروهبان ساقی همچنان در رفت و آمد است ، می رود و می آید و خوراک می آورد : خورش قیمه ، قورمه سبزی ، مرغ ــ سفرۀ رنگینی است ، اما او همچنان نگران ، که میز کم و کسری نداشته باشد ، و باشگاه همچنان ساندویچ نمی فروشد ــ می فروخت هم کسی بخور نبود ــ با این حال کجا است اشتها ... تیمسار سرحال است ، از غذا شکوه ای ندارد ــ صدای خنده و شوخی و تفریح همه حاکی از این رضامندی است ...
در زندان زرهی هستیم : این آن وقتی است که بچه ها رفته اند و من مانده ام . با جمعی از رفقای زندان نشسته ایم و من این چیزها را تعریف می کنم . یکی از رفقا ــ از حزبی ها ــ پرخاش کنان در سخنم می دود : « چی می گی رفیق !؟ من دیگ خانه ام را به خاطر شما فروختم ! » ــ دیگ خانه ات را به خاطر ما فروختی ...! ــ می مانم ، و در چشمانش خیره می شوم ــ نمی فهمم ــ حرف دهنش را نمی فهمد .. دیگ ! این دیگر چه صیغه ای است ؟! « حالا شما میگی به ما ساندویچ نفروختند ! »
او درست می گوید ؛ من هم دروغ نمی گویم : گروهبان ساقی می آمده و به اینها می گفته که رفقایتان آنجا مانده اند ، بی غذا ــ آن طفلکی ها هم هر کس که به خانواده اش دسترس داشته پیغام می داده که برای رفقای نظامی غذا بیاورند ــ مانده اند گرسنه ! و هر کس نذری داشته ادا کرده است ! پس این ناهار و شام ما بود که آزموده می خورد ! ای کوفتت بشود نامرد !
غروب اول مهر است : آفتاب هنوز غروب نکرده است : خورشید ، این زن کچل ، با آن کلاه گیسِ افتاده با قیافۀ زننده و زردنبوه در محوطه به دنبال کلاهش می گردد ... افسران در باشگاه گرد خواهند آمد : روزی است که ترفیعات را ابلاغ می کنند . افسران دم در باشگاه اجتماع کرده اند و می گویند و می خندند ، و موضوع بیشتر این گفتگوها ، مائیم ، که گرفتار آمده ایم . همدوره ها پشت به ما می کنند ، تا مجبور نباشند به اشاره یا به لفظ حالی از ما بپرسند و برگ سیاهی بر پروندۀ خود بیفزایند : تک و توک ناسزاهایی هم به گوش می رسد : « نوکر مالنکف ! ــ جاسوس ! ــ بی وطن ! » سعی می کنیم با گردن افراخته این تکه راه را بپیماییم ، در حالیکه به همدیگر لبخند می زنیم ...
پایان قسمت ۱۹
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#178
Posted: 20 Apr 2013 16:54
قسمت ۲۰
در راهرو نشسته ایم ؛ تیمسار مشغول است ، و تیمسار دیگر ، و دو جناب سرهنگ و یک جناب سرگرد : بهنیا را برده اند ، امروز وکیلی نیست ... ناگهان مرا می خواهند . می روم . سرهنگ وزیری می گوید : « بنشین !» نمی دانم چرا ، ولی از طرز نشستن بی اختیار به یاد سگهای پاسبانی می افتم که چون به تندی و همراه با حرکات سر و دست با صاحبانشان صحبت می کنی به خیال اینکه زمینۀ دعوا فراهم است حریصانه صاحبشان را نگاه می کنند و منتظر اشاره ای هستند که بپرند و پاچۀ طرف را بگیرند . باید خیلی مواظب حرکاتت باشی ــ هر لحظه ممکن است بپرد و پاچه ات را بگیرد ... می گویند از دراویش است . صفحه ای کاغذ جلوم می راند . نوشته است : س : خود را معرفی کنید . در محل جواب در مقابل ج ، نام و نام خانوادگی و درجه و شغل را می نویسم ــ یعنی دارم می نویسم : قلم با اکراه بر صفحۀ کاغذ آب دهن می اندازد و اُق می زند و هنوز همه را بالا نیاورده و به مقصد نرسیده است که ضربۀ محکمی بر پس کله ام احساس می کنم : « مادر قحبه ، این چه طرز نوشتنه ! » یکه می خورم ــ وا می روم ... باز مشت حواله می دهد : « مادر جنده ، خیال می کنی داری به آبجی جونت نامۀ عاشقانه می نویسی ! » دستم را با قلم به دفاع روی سرم گرفته ام ؛ مشتش به قلم خورده ، و قلم شکسته است ــ من به جهنم ، قلم شکسته است : « مادر قحبه قلمو شکستی ، دستتو بیار پایین ! »
اولین مشت را که می خورم احساس آرامش می کنم : انگار این همه مدت درد داشته ام و اکنون مسکنی قوی زده ام و درد یکهو فروکش کرده است . دیگر نمی لرزم ، اعصابم کش نمی آید . قلم را می گذارم روی میز . می گوید : « بنویس مادر قحبه ، بنویس ! معطل چی هستی ؟ » می گویم : « نمی نویسم .» می گوید : « بنویس نمی نویسم . بنویس مادر جنده ، تا پدری ازت در بیاورم که حظ کنی ! » در همان زیر « معرفی نامه » می نویسم به علت توهین های مکرری که به من می شود از پاسخ دادن به سوالات شما خودداری می کنم ، و امضا می کنم . سرهنگ اللهیاری ، که دادستان پروندۀ ما است به کمک جناب سرهنگ می آید ــ یعنی که نشسته است ــ می گوید : « صورت مجلس بفرمایید ، غیابی محاکمه اش می کنیم ــ مردکۀ خائن خیانت کرده بس نیست ، حالا دو قورت و نیمش هم باقی است . توهین های مکرر ! چه گُه خوردن ها ! » می گویم : « شما اگر خائن بگیر بودید من حرفی نداشتم » . « تیمسار » که بین دو اتاق در رفت و آمد است ، مکث می کند . دقت می کند ، با علاقه . « تو معرفی کن تا من بگیرم . راست میگی بگو ، بگو تا من بگیرم ! » می گویم : « سید ضیاء . » جناب سرهنگ می گوید : « دِ ... جندۀ پررو ! » و بلند میشود و با عصای خودم به نوازشم می پردازد . چندی که نواخت در حالی که مثل آقای اشکوری از عصبانیت آب از لب و لوچه اش راه افتاده ناسزاگویان به سر جایش باز می گردد . من از روی صندلی افتادم ؛ هر طور هست بلند می شوم ــ مثل اینکه سرگرد ابتهاج کمک می کند . صفحۀ کاغذ را مجدداً جلوم می گذارند می نویسند : « خود را معرفی کنید .» خود را معرفی می کنم . می نویسند :: شما متهم به عضویت در سازمان نظامی حزب منحلۀ توده هستید ، آیا به این امر اعتراف دارید ؟ می نویسم :« همانطور که گفته ام به علت توهین های مکرری که به من می کنید از دادن پاسخ به سوالات شما خودداری می کنم .» حضرات بزخو کرده اند : تا می پرند ، از صندلی می افتم . دو سرباز با همان چشمان آزمند ایستاده اند و منتظر دعوت اند ...بر می خیزم و سر جایم می نشینم ... ظاهراً نوک قلم پشت گوشم را شکافته است : خونریززی می کند ، و می سوزد . دست می برم ؛ آزمایش می کنم ــ خونی است . دستمالم را در می آورم و خون را خشک می کنم ... نفس نفس می زنم ، انگار دوِ صد متر دویده ام ...
اللهیاری در مایۀ دیگر و به لحنی دیگر می گوید : « آقا جان من دلم برای شما می سوزد ؛ شما به جای اینکه اسغفار بکنید گردن کلفتی هم می کنید ! شما باید بنویسید اشتباه کردم ، از پیشگاه شاهنشاه طلب عفو و امید بخشش دارم . ما هم کمک می کنیم که ای ، تخفیفی در مجازات شما قایل بشوند ... » سپس انگار به تصادف می افزاید : « من معذرت می خواهم از این که عصبانی شدم و به شما پرخاش کردم ، آخر دلم می سوزد ... »
مثل این که مرد با خدایی است ! آنطور که بعدها شنیدم گویا نماز شبش ترک نمی شود ، الا این که در ارتش مرسوم نیست که پیشانی جای مهر داشته باشد وگرنه او هم می توانست دگمۀ داغی را چند ساعتی بر پیشانی ببندد و عمل شب را برای معاملات روز به معرض تماشا بگذارد . می گویم : « فعلاً که شما زدید ! سرهنگ وزیری براق می شود ، می گوید : « دِ ، مادر قحبه تهدید هم می کند! »
شیطان می گوید بلند شو و با عصا مغزش را داغان کن ! اما من گوش نمی کنم ، چون می دانم شیطان بعلت وظیفه ای که دارد ، هیچ وقت به کار خیر دلالت نمی کند . می مانم ، در حالی که هر سه در چشم هم زل می زنیم : سرهنگ و شیطان و من ــ و من چشمم را از چشم شیطان می دزدم ، درست هم نمی توانم در چشم سرهنگ نگاه کنم . هرچند اکنون معتقدم که اگر توصیۀ شیطان را بکار می بستم اگر هم به خودم چیزی نمی ماسید کار خیلی ها را آسان می کرد ــ اما کو غیرت ، برادر !
در این ضمن تلفن زنگ می زند ؛ سرگرد ابتهاج گوشی را بر می دارد : با تیمسار کار دارند . به تیمسار خبر می دهد . تیمسار از همان دری که دو اتاق را به هم می پیوندد وارد می شود : همه برمی خیزند ؛ من هم بلند می شوم . عصبانی است ، از چشمانش آتش می بارد : مثل اینکه سرهنگ جاوید در اتاقش بود : آجودان شاه ، خوب ، حق هم دارد : ببین تا کجا آمده بودند ! تا بیخ گوش شاه . آجودان شاه که خائن باشد تکلیف دیگران معلوم است ــ یعنی از دیگران چه توقعی ! به آقایان می گوید : « بفرمایید ! » و به من می گوید : « بشین مادر قحبه ! » و به سراغ تلفن می رود . سرهنگ ابتهاج خطاب به من می گوید : « اجازه فرمودند .» یعنی « اجازه » فرمودند ، بنشین . معنی « اجازه » را هم می فهمم و می نشینم . به ملاحظۀ مکالمۀ تیمسار کسی چیزی نمی گوید : نشسته ایم ، هر کس جایی را نگاه می کند ، و به چیزی ور می رود : من به پشت گوشم . مکالمه تمام می شود ، و تیمسار می رود ؛ همین که می رود صحنه تکرار می شود و من برای بار سوم می نویسم به علت توهین های مکرری که به من می شود از دادن پاسخ خودداری می کنم . صورت مجلس می شود ؛ ورقۀ مرا پاره می کنند ، سرهنگ وزیری می گوید : « مادر قحبه ، با همین صورت مجلس می فرستمت پای تیر اعدام ــ بیشرفم اگر نفرستم ... » و می پَرد ، و من باز از صندلی می افتم ــ آخر پای چوبی « سخت بی تمکین » است . سرهنگ کیهانخدیو از اتاق آزموده می آید ، و مرا بلند می کند . می گوید : « تو چرا بی خود و بی جهت خودت را به زحمت می اندازی ... چرا بیخود هی مزخرف میگی ــ من بخاطر آقای یوسفی رعایت می کنم ــ آقای یوسفی را که می شناسی ؟» می گویم : « خیر » لج کرده ام . آقای یوسفی را می شناسم ؛ همولایتی هستیم ؛ قوم و خویشی دوری با هم داریم . می گوید : « آقای یوسفی ، مدیر کل فرهنگ ! او را نمی شناسی !؟» می گویم : « نه . » پیرمرد حسابی دمغ می شود . آقای یوسفی را چرا بشناسم ؟ هر بار که به من می رسید یک مدعی خصوصی بود : « ابراهیم ، من در کتابهای لنین خوانده ام که فلان ... و نسبت زشتی به ما می داد ! » بو برده است که من در این مسیر هستم ، و هر وقت که می رسد پشت سر هم مزخرف می گوید . حالا هم آمده است و برای خفیف کردن من به باجناغش سفارشم را کرده است ! « نه ، نمی شناسم .» جناب سرهنگ با غیظ می گوید : « به جهنم ! » و مرا هل می دهد و از اتاق بیرون می کند ...
سرهنگ جاوید و کلهری روی نیمکت نشسته اند : سرهنگ جاوید همین که مرا می بیند لبخند می زند ــ یعنی می خندد ــ یعنی چه ؟ چه جای خنده است !؟ گویا به موهای آشفته و قیافۀ درهم رفته ام می خندد . دست می برم پشت گوشم ، دست خونینم را جلو چشم می آورم ــ یعنی که خجالت بکش ، خنده ندارد . ولی او خنده اش گرفته است . می گوید : « ببخشید !» کدام ببخشید !؟ من کتک خورده ام تو می خندی !؟ گریه ام گرفته است . کلهری پا شده است و من نشسته ام ــ بیاتی با نگرانی نگاهم می کند ، سرهنگ عزیزی سر فرو افگنده است ...
می نشینم و با دستمال به پشت گوشم ور می روم ... آخی ، این راحت تر است ــ این خیلی بهتر است : چیزی نگفته ام و کسی را لو نداده ام . ولی اگر غیابی محاکمه کنند چه ؟ آخر ممکن بود چیزهایی بگویم که به نفعم تمام شود ؛ حالا که چیزی نگفته ام اینها هرچه دلشان بخواهد می نویسند ــ اعدامم حتمی است ــ به درک اسفل ! ( پس از تأمل و با دلخوری ) .
جاوید را می برند ؛ وکیلی را می آورند: همانطور آرام و با همان لبخند ــ می نشیند . با لبخند با هم خوش و بش می کنیم ، و هر طور هست به او می فهمانم که جواب نداده ام و صورت مجلس کرده اند . لبخند می زند ، و بفهمی نفهمی آه می کشد ــ بعدها فهمیدم که از شکنجه برگشته بود . راست می نشیند ، نمی تواند خم بشود . دو دستش همچنان روی زانو است ؛ کمر را راست نگه داشته است ، انگار جلوی دوربین عکاسی نشسته باشد . ولی برای اینکه روحیۀ ما را تضعیف نکند همچنان گاه و بیگاه نگاهش به هر که می افتد لبخندش را می زند ...
از پایین صدای بختیار به گوش می رسد که خدا را شکر می گوید از این که توطئه خائنان و بی وطنان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#179
Posted: 20 Apr 2013 16:57
نتوانسته به جان شاهنشاه گزندی برساند ــ خدای ایران مثل همیشه نخواست ــ اگر خواسته بود و این توطئه موفق شده بود دیگر چیزی از میهن باقی نمی ماند : زن و بچۀ شما افسران و درجه داران شرافتمند را از دم تیغ گذرانده بودند ــ و وعده می داد که حال که به کوریی چشم دشمنان و به یاری خدا و درایت و کاردانی فرمانداری نظامی و ارشاد عالیۀ شاهنشاه توطئه خنثی شده درسی به خائنین داده خواهد شد که دیگر تا ارتش ارتش است هیچ بی وطنی خیال فروش وطن و خیانت به شاهنشاه را به مخیلۀ خود راه ندهد ( البته اضافه نکرد بجز خودش ، که بعدها سرش را روی این قمار گذاشت ) ... سپس هورای شاد و ممتد به سوی کاخ های سلطنتی ، و پس آنگاه مرگ ممتد بر خائنین و وطن فروشان به سوی سرسرا ... سکوت .
همه با دقت گوش می دهیم ... صدای وزوز پیرانۀ افسری که برای خائنین تقاضای اعدام و دادگاه زمان جنگ می کند تن سایان به پله ها و اطراف بالا می آید و در راهرو محو می شود :
« چراغی را که ایزد برفروزد هر آنکس پف کند ریشش بسوزد .»
من پشت گوشم می سوزد ، وکیلی پشتش تیر می کشد ، بیاتی کجکی ایستاده است ، کلهری چرت می زند ، و آب دهن فرو می دهد ... تیمسار و دستیارانش از اتاق بیرون می آیند ؛ ما از جا می جهیم ؛ آنها که ایستاده اند راست می شوند ... شام حاضر است .
امشب بگو بخند از همیشه بیشتر است : همه درجه گرفته اند : تیمسار سرلشکر شده ، کیهانخدیو سرتیپ شده ، دیگران هم علی قدر زحماتهم . همین که باز می آیند با این که صورت مجلس کرده اند و امضا کرده ام از نو احظار می شوم ــ و بازی تکرار می شود : خود را معرفی کنید . این بار سرگرد ابتهاج است که سئوال می کند . خود را معرفی می کنم . می نویسد : س : شما متهم به ... اعتراف دارید ؟ می نویسم به علت توهین های مکرری که به من شده است از دادن پاسخ خودداری می کنم . سرهنگ وزیری و اللهیاری نشسته اند و بر « ماده » ای که می خواهند به تن ما اندازه کنند جر و بحث می کنند : اللهیاری معتقد است که « می خورد » ، وزیری معتقد است که اگر آن یکی باشد « بهتر می خورد .» و سر یک چلو کباب ، با داوری تیمسار ، شرط می بندند . سرگرد ابتهاج می گوید : « من چه توهینی به شما کرده ام ؟» می گویم : « شما مگر خودتان ندیدید که این آقا مرا کتک زد ، و این آقا علاوه بر کتک چه فحش های رکیکی به من داد ؟ » حضرات چلوکباب را به کناری می نهند و برای من که ظاهراً بعد از غذا دسر نامناسبی نیستم بزخو می کنند . سرگرد ابتهاج پا می شود . خطاب به آنها می گوید : « برای اینکه مزاحم بحث جناب سرهنگ نباشیم ، من با اجازۀ شما در آن یکی اتاق کارم را می کنم » ــ پیداست کیهانخدیو چیزهایی به او گفته است ــ و راه می افتد ، و من دنبالش : می رویم به ناهار خوری ، که اتاق کیهانخدیو است . می نشیند ، و من روبرویش . گویا بهائی است : خودش نمی زند ؛ اگر مقاومتی دید می رود به تیمسار می گوید ، و تیمسار یا خودش زندانی را به حرف می آورد یا سروان عمید ، سروان سیاحتگر ، ستوان زمانی ، یا سروان سالاری یا سرهنگ زیبایی را مأمور این کار می کند . می نشینم . می گوید : « خوب ، حالا چه می گویی ؟» می گویم : « من ، عرضی ندارم .» می گوید : « پس جواب می دهی !؟ »می گویم : «من که عرض کردم ، شماهم صورت مجلس فرمودید ــ همان غیابی بهتر است .» قلم را می گذارد . می گوید : من اصولاً کسی را نمی زنم ؛ ولی شما هم یک کمی منطق داشته باشید ــ مرد حسابی ، مرد محترمی مثل تیمسار کیهانخدیو » ( می فهمم ذرجه گرفته است ) « به شما می گوید فلانی را می شناسید ، شما با کمال تلخی بر می گردید می گویید نه ! ... آخر شما خودتان را اهل سیاست هم می دانید کدام مرد سیاسی فهمیده ای است که از فرصت استفاده نمی کند ؟ شما هم اگر نمی شناختید باید می گفتید بله می شناسم ، خیلی هم به او نزدیکیم . تیمسار می داند که شما با او نسبت دارید ، باجناغ اوست ... شما رسماً پیرمرد را متهم به دروغگویی می کنید ــ او می گوید من می دانم که تو با او نسبت داری ، شما رک و راست توی روی او می ایستید و می گویید که نه اشتباه می کنید ! آن وقت اسم خودتان را هم گذاشته اید مرد سیاست ! » می گویم : « من کسی را نمی شناسم ؛ تازه به کار من ارتباطی ندارد . شما چیزی فرمودید بنده هم چیزی عرض کردم ــ این دیگر به آقای یوسفی ارتباطی ندارد .» سرگرد خودخوری می کند ؛ فکر می کند که از خودم احمق تر نیست : پایی داده است و باید از این دوستی استفاده و اقلاً کتک کمتری خورد ، ولی من استفاده که نمی کنم هیچ کار را بدتر هم می کنم ، و تلویحاً به او هم می گویم که حاشیه نرود و به اصل مطلب بازگردد ! می گوید : « من همانطور که گفتم اصولاً کسی را نمی زنم ، ولی اگر مقاومت کنید ناچار می روم و می گویم که مقاومت می کند . اما اطمینان داشته باشید که مقاومت بیهوده است ؛ چیزی نمانده است که بخواهید مخفی کنید ... می خواهی مسئولت را صدا کنم تا جلو خودت بگوید که تو کیستی و چه کاره ای ؟ » یکه می خورم : هیچ نمی خواهم مسئولم را خوار و خفیف ببینم یا او را ببینم که به خاطر حفظ من کتک می خورد . می گویم : « من با کسی کار ندارم ؛ مسئول خودم هستم ... » و بعد شروع می کنم به نصیحت سرگرد ابتهاج ، که هنوز دیر نشده است و می تواند از این راهی که رفته برگردد ، و او با قیافه ای تمسخر آمیز گوش می کند ، و نگاهم می کند ــ نگاه عاقل اندر سفیه : حق هم دارد : مثا این است که سرباز شکست خورده و اسیر به فاتحین بگوید : « بیایید مثل من شکست بخورید ! » می گوید : « شب دیروقت است ؛ بیخود به خودت و من دردسر نده ... حالا کار دیگری می کنیم : من اگر دفتر رمز را که کشف شده است به شما نشان بدهم باز هم حرف داری ؟ » می گویم : « من نمی دانم دفتر رمز چیست ، ولی خوب اگر مدرکی از من دارید ــ به خط و امضای من ــ البته اگر ببینم و درست باشد تأیید می کنم .» می گوید : « گوش کن ؛ تو می دانی چه می گویی ــ و می دانی که من هم چه می گویم . ما دفتر رمز را به همه نشان نمی دهیم ، ولی من دفتر را به شما نشان می دهم ، منتها به یک شرط : به این شرط که قول بدهی اگر کس یا کسانی را می شناسی و اسمشان در دفتر نیست بگویی ــ قبول ؟ » و بی آنکه قبولی مرا بشنود می رود و با دفتری پلی کپی شده ، در پوشه ای از طَلق ، بر می گردد . کتابچه را به من می دهد ، و خود به تماشا می نشیند ...
کتابچه را ورق می زنم : حقایق تلخ از لابلای اوراق ماشین شده به درون روحم سرازیر می شوند ، برمی آیند و سرریز می کنند : با دیدن هر نام و شماره ای گلویم فشرده می شود ، با دیدن هر نام و شمارۀ آشنایی گره سکوت بر گلویم سفت تر می شود ... دهنم خشکیده است ، چیزی نمانده است خفه بشوم ؛ گوشم سوت می کشد ... خدایا این همه ! تازه دو شماره ای ها و سه شماره ای ها هم نیستند !... چهارصد و سی و هفت نفر ! همیشه فکر می کردم سی چهل تایی بیش نباشیم ــ این همه ! اینهمه گل و گشادی ! ( دفتر را برده اند ، و باز آورده اند ! باز آورده اند که چه !؟» ــ که کارها نخوابد ! ... « همین که عباسی گرفتار شد و احساس خطر کردیم دکتر جودت رابط کمیتۀ مرکزی دفتر را برد ، ولی پس از یک هفته باز آورد .» « چرا ؟ برای این که فکر می کردیم خطر گذشته ، و کارها نباید بخوابد ! » ــ « آخر آن بالاها فکر نمی کردند که دستگاه دارد نقشه می ریزد و با این سکوتش دارد شما را خام می کند ؟» ــ « آخر قرار بود عباسی با دادن تنفرنامه آزاد شود » ــ وانگهی عباسی فولاد بود ... اما قضیه چیز دیگری بود : آن وقت هایی که با جعفر در انتظار اجرای حکم بودیم این جریان هم مطرح شد : وقتی عباسی را گرفتند و دکتر جودت دفتر را برد رفقا نشستند و با نظارت کمیتۀ مرکزی در این باره بحث کردند . وکیلی در مرخصی بوده ــ گویا سیامک هم ــ درست مطمئن نیستم . رفقا به جای این که در دست بودن یا نبودن امر بحث کنند در شخصیت عباسی و مقاوم بودنش بحث کردند و رأیی هم که گرفتند رأی اعتماد به شخصیت و شرافت رفیق عباسی بود ، که چیزی نخواهد گفت ــ و کیست که در شخصیت و شرافت فولاد شک کند و به آن اعتماد نداشته باشد !؟ آن وقت ها فولاد بود . باری ، رأی گرفتند و دفتر را باز آوردند . ورقۀ رأی را در مرخصی به امضای وکیلی رسانده بودند ... تشریفات از هر حیث کامل بود !
سرگرد ابتهاج مرا به خود باز می آورد : « خوب ، چه می گویی ؟ همه هستند ؟ ــ کی ها از قلم افتاده اند ؟ » می گویم : « من عرضی ندارم ــ یعنی درست سر در نمی آورم ... »
جوانی دهاتی را در حین همبستری با زنی گرفته بودند ، و با همان وضع ، با مصالح خیس و آویزان ، پیش خان آورده بودند ــ بی تنبان . خان قدری نگاهش کرد و گفت : « حمه ( محمد ) ... گوساله ... تو ... !» و تیز در چشمانش خیره شد . حمه گفت : « والله قربان ... خدا شاهد است ... به ارواح ...» ضمن صحبت نگاهش متوجه پایین و مصالح آویزان خود شد ... نومیدانه گفت : « ولی چه فایده ، خان ، شما که باور نمی کنید !» خان گفت :« پدرت را درمیارم ، پدر سوخته ! » حمه باز شروع کرد به قسم و آیه خوردن که « والله ، خان ،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#180
Posted: 20 Apr 2013 16:57
به خدا ، به پیغمبر ... به سر مبارک قسم ... » و باز تا چشمش به مصالح آویختۀ خود افتاد رشتۀ سخن را از دست داد : « ولی چه فایده ... شما که باور نمی کنید ! ...»
« تعدادی اسامی است با شماره هایی ؛ مدرکی از خودم این تو ندیدم ... »
چیزی نمانده است منفجر شود . می گوید : « به آنهم می رسیم ! » ولی من مطمئنم مدرکی ندارم ــ غافل از اینکه مدرک را همین چند روز پیش ــ آن وقت که ما در ژاندارمری بودیم ــ وزیر جنگ در مجلس خوانده است ! نامه ای مربوط به یک سال قبل ... دفتر را بر می دارد و می برد . می گوید : « بفرمایید ، امشب فکرهاتان را بکنید ، تا فردا ؛ ولی فردا دیگر با شما اینطوری صحبت نمی کنم ــ بفرمایید ! » کلاهش را بر سر گذاشته است ؛ پیداست که بازجویی تمام شده است ...
بچه ها آمده اند ... وکیلی را برده اند ؛ از لای پنجرۀ آمبولانس ماه را می بینم که مانند پرتو امیدی که در دلهای ناامید و مردد وارد می شود به میان توده های ابر وارد می شود ؛ عده ای را بر می افروخت ، عده ای را با نور لرزان خود روشن می داشت ، و عده ای را همچنان تار ، با آستر تارتر ، بر جای می گذاشت . درون آمبولانس تار است ، و ما در افکار تارتر غوطه وریم ؛ و ماهی و پرتو امیدی نیست که جایی از دل های تارتر ما را روشن کند ...
از بس سیگار دود کرده ام اشتها ندارم ؛ سرم گیج می رود ؛ دهنم تلخ است . می خواهم سیگار دیگری دود کنم ، اما فکر می کنم هر طور شده یکی دو قاشق از پلو سرد بخورم : آخر فردا روز سرنوشت است ، و دو روز است چیزی نخورده ام . ظرف را جلو می کشم ؛ می خورم ولی مزه ای احساس نمی کنم ؛ و گاه نجویده فرو می دهم ، و وقتی متوجه می شوم که لقمه در گلو مقاومت می کند ــ آن وقت است که رشتۀ افکارم گسسته می شود ... گاه اصلاً فکر نمی کنم : وقتی به خود می آیم و می خواهم دنبالۀ فکر را بگیرم می بینم به چیزی فکر نمی کرده ام ــ ذهنم خالی است ، مثل یک آدم منگ .
ظرف را پس می زنم ، و سیگار را روشن می کنم ؛ بی اختیار می روم و از گوشۀ سلول دو پاکت سیگار برمی دارم و در جیب شلوارم می گذارم ، برای فردا ؛ مبادا فراموش کنم ... به جای زیرسیگاری از قوطی کبریت خالی استفاده می کنم : قوطی کبریت پر شده است ؛ آن را در دودکش بخاری خالی می کنم ــ و باز می آیم و بر پتو دراز می کشم ، پسِ کله را بر دیوار تکیه می دهم ، و پیرهنم را به پایم می بندم : تیر می کشد : مواقعی که عرق می کند همین که باد می خورد تیر میکشد . دود می کنم و فکر می کنم . چراغ زردنبو راحتم نمی گذارد : با چشمان سرد و شیشه ای خود خیره خیره نگاهم می کند : « بنویس ... بنویس مادر قحبه ... نمی نویسی !؟ » نگاهم می کند و نور سردش در اعماق وجودم نفوذ می کند ... می غلتم ــ امروز که گذشت ، فردا چه کنم ؟ صدای بهنیا را شنیده بودم ــ اعتراف کرده بود : سرِ مسئولیت چانه می زد : می گفت رابطم ، و آنها اصرار داشتند که مسئول باشد ــ تازه چه فرق می کند ؟ بگو مسئولم ــ تو که اعتراف کردی ، چه فرق می کند ! ... همین را به خودش هم می گویم ... و باز می غلتم و سیگار دیگری روشن می کنم ، و با آنکه در تاریکی وجودم غوطه می خورم ، در عدم صغیر سقوط نمی کنم ... خوب شد دفتر و دستک لو رفت ، وگرنه پدر در می آوردند ! مثل شیوخ طرف های ما : آنها هم در معالجۀ جن زدگان از همین شیوه پیروی می کنند ــ شاید هم فرمانداری نظامی از آنها یاد گرفته است : جن زدۀ بیچاره را به ستون ایوان مسجد می بندند و دِ بزن ــ حالا نزن کی بزن ــ و از او می خواهند نام جن های آشنا را بگوید ؛ ولی جن های آشنا مگر می گذارند ؟ از نزدیک ، ناپیدا از شیخ و دیگران ، شکلک می سازند و تهدید می کنند ــ و جن زدۀ بینوا به هر حال چند تایی را برای روز مبادا نگه می دارد : « جاروب ، بیلچه ، دیگ .» شیخ تبسم می کند ، و اعوان شیخ همچنان می زنند و جن زدۀ بینوا همچنان به تناوب اعتراف می کند ــ ولی « پاک » نمی شود ، و لذا معالجه نمی شود !... می زنند و او ناچار « گربه سیاهه و خاک انداز » را هم با ترس و لرز به فهرست اضافه می کند ، و همچنان چند تایی را برای روز مبادا حفظ می کند ــ و فهرست شیخ تمامی ندارد . حالا که دفتر لو رفته است سهمیۀ خود را که بگویم پاک می شوم ــ طیّب و طاهر ، آماده برای کفن و دفن ...
همه چیز را گفته ام ــ دیگر نمانده هیچ ، مگر چیزهای ناچیز ، آنهم برای دلخوشی و آبروداری . اینک باز در سلول هستم ، و به سرِ کار سابقم بازگشته ام : مگس شکار می کنم ، و « تتتق ، تتتق ،تتتق » بر دیوار سلول بغل دستی می کوبم ، و « تتتق ، تتتق ، تتتق » جواب می شنوم ، هرچند هرگز تنها نیستم : با اشباح آزموده و اللهیاری و وزیری خلوت می کنم : مدام در صورتم زل می زنند ، و من عصبانی و درمانده در دیوار خیره می شوم و عرق می کنم ــ رفتم که دست کم ده سالی در زندان بخوابم . خدایا پس بچه ها چه بکنند ــ من که چیزی ندارم ! چیزهای بدی گفته ام : گفته ام که با سلطنت مخالفم ، گفته ام که می خواستیم حکومت را به ملت بازگردانیم . چطور ؟ ــ با کوتاه کردن دست دربار از مجلس . ولی به جاسوسی اعتراف نکرده ام ؛ در تعلیمات نظامی شرکت داشته ام ، ولی جاهایی را که رفته ام لو نداده ام ــ چون بلد نبودم ــ جایی در حوالی باغشاه ، جایی در حوالی خیابان شاهپور ، جایی در حوالی سیدخندان : مقاومت هم کرده ام ، چون نمی دانستم . حالا هم همینطورم ، در یاد گرفتن جاها و پیدا کردن آدرس ها عجیب گیج و بیهوشم ... آن وقت ها این طور بود : می گفتند به جایی که می روید نگاه نکنید ــ من هرگاه به جایی می رفتم کف تاکسی را نگاه می کردم ــ به هر حال ، جایی را لو نداده ام ، به لطف گیجی و بیهوشی ... ولی به قول آن دوست گیلانی که از بازپرسی درآمده بود و به ر فیقش می گفت ، گفته ام «ضد سلطنت ایسه جمهوری دموکراتیک خایه ! » ــ و آزموده همین را می خواست ، برای پرونده سازی علیه دکتر مصدق ... نشسته ام و مگس شکار می کنم ، که در گشوده می شود . « لباس بپوشید ! » ــ « پا را هم بپوشم ؟ » ــ « نه ، لازم نیست .» خیر باشد ، چه کار دارند ؟ به اتاق روبروی اتاق رئیس زندان می روم : اتاق ملاقات ؛ با میله هایی که آن را به دو بخش تقسیم کرده است . زیلویی انداخته اند و پیرمردی تریاکی بر آن نشسته است : ستوان زمانی است ــ همردیف ستوان ؛ با دو سه نفر : فروتن را می شناسم ــ دو نفر دیگر عضو حوزۀ خودم هستند . می نشینم ؛ ورقه را به دستم می دهد : خود را معرفی کنید ! می گویم من بازپرسی رفته ام ... فروتن مقاومت می کند ؛ آن دو رفیق هم زیر بار نرفته اند ــ از من می پرسند . می گویم همه چیزرا گفته ام . زمانی لبخند می زند : از چشمانش خنده می بارد ؛ صورتش گل انداخته و نَم بر پیشانیش نشسته است . رفقا بر می گردند و نگاهی به من می اندازند که می خواهم پوست بیندازم . یکی از آنها می گوید : « همین !؟ همه چیز را گفتی ! دست شما درد نکند ! » می گویم : « شما پرسیدید ، من هم ماوقع را گفتم ... » و عرق می کنم ــ این عرق اگر زبان داشت می گفت که من چه می کشم ــ به آنها حق می دهم . آخر هر کس در محل و موقع خود ادعائی داشت : من هم کم ادعا نداشتم ؛ من هم شکنجه را خیال انگیز می دیدم ، من هم خیلی ها را متهم به ضعف کرده بودم ، حرف های گنده گنده و شاعرانه زیاد زده بودم ــ و حالا می گفتم که همه چیز را گفته ام ــ یعنی که شما هم بگویید ! راستی هم که دستم درد نکند ! از طرفی ، من چه تقصیر داشتم ؟ چیزی نمانده بود ، آنچه مانده بود ، تا آنجا که به من مربوط می شد نگفته بودم ــ چیزی نمانده بود : آخر من چطوری به اینها می گفتم : نامه ای را که یک سال قبل دربارۀ من نوشته بودند جلوم گذاشتند ... با آنهمه بد و بیراهی که نثار بوروکراسی می کردند ...! من از چه دفاع می کردم . بازپرس مثل کیسه کش های مازندرانی که چرک را از گوشه و کنار بدن جمع می کنند و در جایی در چشمرس با نوک کیسه می تکانند و به زبان کیسه ای به آدم می فهمانند که خیلی چرک بوده و انعام چرب و نرمی را انتظار دارند هر چه بود جلو چشمم آورده بود . دیگر چه دفاعی داشتم ؟ هر دفاعی هم که بود به خاطر کاستن از سنگینی بار بود : تنه را زیر آوار کمی جابجا می کردی که سینه ات نشکند ، دستت را فدا می کردی که کله ات خرد نشود ... وحشتناک است : این نگاه ها آدم را می کشد ــ هنوز پوست آنقدرها کلفت نشده بود ، و انصاف هنوز نایاب نبود . با نگاه تحقیر آمیز رفقا و دندان قروچۀ آنها به سلول باز می گردم ... ناراحتم ، آنقدر ، که از شکار مگس صرفنظر می کنم ــ این دو سه روز هم می گذشت راحت می شدم ــ راحت که چه عرض کنم ــ راحت در ناراحتی : که از این نگاه ها نبینم و از این حرف ها نشنوم : تا آن وقت روشن می شود . آن وقت هر کس می داند خودش چه کرده و دیگران چه کرده اند و دوستان چه اندازه دوست یا نامردم بوده اند ... حالا بحران است . من هم همین احساس را نسبت به مسئولم داشتم ، من هم خود را طلبکار می دانستم ... من هم حق داشتم ، شما هم حق دارید ... لابد ما را به جایی می برند ــ دژبان یا جای دیگر ــ و شش ماه یکسالی نگه می دارند تا برای دادگاه و گرفتن وکیل آماده بشویم . سابقاً این طور بود ... هنوز نتوانسته ایم موقعیت را درست بسنجیم ؛ هنوز در محیط غیر عادی ، عادی فکر می کنیم ... خود را بیگناه می دانستیم ، اما نمی دانستیم که وضع بیگناه مغضوبِ حکومت از گناهکار واقعی به مراتب بدتر است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود