انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 19 از 24:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
...
گمان می کنم بیستم مهر بود که بعدازظهر دیرگاه آمدند و گفتند آماده شویم ... بچه ها در هشتی جمع بودند : بیاتی ، کلهری ، کلالی ، مهدیان ، واله ، بهنیا ، افشار بکشلو ، محبی . ما را به اتاق رئیس زندان بردند ــ به خلاف معمول . رئیس زندان خواهش کرد با هم حرف نزنیم ، و به خلاف معمول گفت چای آوردند . یکی از بچه ها از « حسن رفتار » رئیس زندان تشکر کرد ( بیشتر برای شکستن سکوت و به این امید که شاید رئیس زندان در پاسخ به اشاره هم شده بگوید که ما را به کجا می برند ) . صدای کامیون هایی در مقابل پله هایی که به درِ اصلی زندان شماره 2 می پیوست به گوش آمد ... سرگرد رئیس زندان برخاست و از پنجره نگاه کرد ، و از همان جا گفت : « بفرمایید !» و ما برخاستیم ، و به سوی هشتی زندان به راه افتادیم . در باز شد ؛ سرگرد مجلسی به درون آمد ؛ با سرگرد کاوسی حال و احوال کرد . همه را به نام و قیافه می شناخت : تحویل گر فت ؛ و ما را دو بدو دستبند زدند ، و پشت سر او بیرون رفتیم ؛ از میان دو صف سرباز مسلح گذشتیم و در دو کامیونی که آورده بودند جای گرفتیم ...کجا ؟ نمی دانیم .
از خیابان های شهر گذشتیم ... مردم می رفتند و می آمدند ؛ زندگی عادی بود ، انگار واقعه ای اتفاق نیفتاده بود ، در حالیکه برای ما عالم خراب شده بود ؛ ولی مردم ، بی خیال می رفتند و می آمدند : دو دختر در کنار نوار میخکوبی شدۀ خیابان کرکر می خندیدند ــ خوش به حالتان ، چه عجله ای دارید ؛ بایستید و لذت ببرید !... ما هم می رفتیم ــ به کجا ؟ نمی دانیم ... از راه های خاکی ، رو به غرب ــ به کجا ؟ ــ نمی دانیم . سرانجام مسیر کم کمک مشخص شد : به امیر آباد رسیدیم ، و از آنجا به پادگان جمشیدیه آمدیم . ما را دم باشگاه پیاده کردند ، و تک تک به درون ساختمان بردند ... میزی و پیرمردی سبیلو ــ همردیف افسر ــ « بفرمایید ! »
ورقه ای جلوم می گذارد : دادگاه فوق العادۀ نظامی مأمور رسیدگی به پروندۀ افسران عضو سازمان نظامی حزب منحلۀ توده ! اسامی را می خوانم . همین که نام وکیلی را در صورت می بینم بند دلم پاره می شود : قضیه جدی است . می دانم که وکیلی عضو هیأت دبیران است . سرهنگ جلالی و سرهنگ جمشیدی هم هستند ــ به این زودی !؟ ... سرهنگی را به وکالت تعیین می کنم ، که او را می شناسم : آدمی است راست و درست ، به همین علت هم سالیان دراز از قافله عقب مانده بود ــ همدورۀ سرلشکر کمال بود ــ دادستان لشکر 4 بود : برای متهم کیفر خواست تنظیم می کرد ، اما در دادگاه می گفت که علیه متهم چیزی ندارد ، و دادگاه را به دردسر می انداخت . هیچ نباشد به وسیلۀ او از بچه ها و بیرون خبر می گیرم . وکیل را تعیین می کنم و بیرون می آیم . کار دادگاه دستۀ اول امروز تمام شده ؛ مبشری ، سیامک ــ همه ؛ هر دوازده نفر ــ محکوم به اعدام شده اند ... سرم سوت می کشد ــ خبر بدی است . تکلیف ما هم معلوم است ــ اما نه ، دلیلی ندارد ، آنها وضع خاصی دارند ــ آخر ما که کاری نکرده ایم ــ ولی چرا ــ ما هم با وکیلی هستیم ــ خدایا خودت رحم کن !
به بخشی از زندان که روبروی همین باشگاه است هدایت می شوم : باز پهلوی مستراح : با یک سلول فاصله : اتاقی تاریک و درندشت و زیلویی خاک گرفته ، و یک پتو ، و هزاران مگس ــ حیف که کشم را نیاورده ام ــ ولی با کش از پس این همه مگس نمی شود بر آمد . بدی کار این است که سیگار هم نمی شود کشید .این دیگر مصیبت است . سیگار و کبریت را گذاشته اند دم درِ سلول : پهلوی نگهبان . گفته اند هر وقت خواستید سیگار بکشید به نگهبان می گویید ، نگهبان سوت می کشد ، رئیس پاسدار می آید و سیگار را روشن می کند و از سوراخیِ در جلو دهن زندانی می گیرد ــ و زندانی مشغول می شود . عجب حکایتی است ! یک بار این کا را می کنم : نگهبان سوت می کشد ؛ رئیس پاسدار می آید ؛ مثل برج زهرمار : گویا خوابش را به هم زده ام . با اوقات تلخی سیگار را روشن می کند ، و ته سیگار را از سوراخ تو می دهد . من ایستاده ام روی یک پا ؛ تا پُک می زنم و می خواهم دود را فرو دهم دستش را پس می کشد ــ بازیش گرفته است ! مرده شور بُرد این سیگار کشیدن را ــ سیگار کشیدن با شماره و نمره دیگر ندیده بودیم ! بر یک پا خسته می شوم، از خیر سیگار می گذرم... سرانجام یک پاکت سیگار از خودم می دزدم: یعنی سیگار خودم را از نگهبان می خرم و با کبریت در سلول زیر خاک های اطراف پتو مخفی می کنم .پتو را روی سرم می کشم؛ زیر پتو کبریت می کشم و سیگار را چاق می کنم. از غروب به بعد دود سیگار معلوم نیست؛ روز هنگام باید احتیاط کنم، چون از سوراخ که لوله می شود و بیرون می رود پیدا است ...
ساعت حوالی ده شب است: من پتو را روی پا انداخته و به دیوار تکیه داده ام، که بگیر بگیر در می گیرد؛ محوطه به هم می ریزد ـــ عده ای می دوند، انگار خبری شده است! گوش تیز می کنم؛ مثل این که کسی را می زنند... سرو صدا می خوابد. می نشینم و گیج وار در فضا خیره می شوم. سرباز نگهبان هر چند گاه یک بار می آید و از سوراخ نگاه می کند: نگاه چشم بی صورت هم نگاه عجیبی است: بی هیچ قرینه، بی هیچ ترکیب: چشمی وحشی و بی احساس؛ چشمی که پنجره ی خانه ی وجودی است که من نمیبینم: یک چشم در کاسه ی سر ِ بی شکل ...
ساعت دوازده نگهبان ها عوض می شود؛ در را می گشایند: « و تحویل دادم ـــ تحویل گرفتم. » و من خوابیده تحویل و تحول می شوم ـــ بیدارم. نگهبان قدیم می رود: نگهبانان جدید می مانند: شب، نگهبانی زوجی است. لی لی کنان به گوشه ی سلول می روم؛ می شاشم، و بر می گردم. هر طور هست دل به دریا می زنم، و زیر پتو سیگاری روشن می کنم. با نگهبان قایم موشک بازی می کنم: سر را زیر پتو می برم، پٌک می زنم، سر را از زیر پتو در می آورم و دود را با دست می تارانم ... اینهم شد سیگار کشیدن! فقط یک حسن دارد: نمی گذارد فکر کنم ... خوابم برده است: یکی صدا می زند:« جناب سروان، جناب سروان، » در خواب گماشته ام را می بینم: آخر می خواهم به رضائیه بروم ـــ برای چشم چرانی ـــ باید به گاراژ بروم ـــ دیر کرده ام! سراسیمه از خواب می پرم. می گویم « ها! » گروهبان را می بینم، و دو سرباز را ـــ که از دور نگاه می کنند: « تحویل گرفتم ـــ تحویل دادم!» تازه می فهمم که تعویض نگهبانی است. نگرانند از این که مبادا به جای خودم نعشم را تحویل بگیرند: اخر زنده باید رفت، و سالم باید اعدام شد: اعدام بیمار به دل نمی چسبد؛ تحقیر نکرده کشتن دشمن لذت ندارد: هر که بمیرد دادستان ارتش از صمیم قلب متأثر می شود، انگار پدرش مرده است. دشمن را باید کشت؛ دیدن مرگ طبیعی یا مصنوعی او چه لذتی دارد؟ لذّتش وقتی است که تو با دست خودت گلویش را بفشاری و او وحشتزده در چشمت نگاه کند و بداند کیست که گلویش را می فشارد، و تو بفشاری و بدانی که خودت هستی که می فشاری ـــ والاّ همین طور فایده ندارد. برای همین هم هست که محکوم را پیش از اجرای حکم معاینه می کنند، که نکند خدای نکرده بیمار باشد و درد را آنطور که تو می خواهی احساس نکند، یا قلبش بیمار باشد و عبور گلوله را چنان که باید حس نکند، و گلوله به هدر برود ... این جریان یک بار دیگر هم تکرار می شود، بار سوم بیدارم ـــ نخواسته ام تکرار شود ـــ پس از تعویض نگهبانی چرتم می پَرد ...
روشنایی چون گدایی عاجز از لای درز و سوراخ در به تکدّی سرک می کشد، بیمناک از این که صاحب خانه او را ببیند و به خشم بیاید؛ و پاکشان پاکشان کنار دیوار پا به پا می کند ... گروهبانی با دو سرباز می آید؛ دستم را به دست خود دستبند می زند ـــ و می رویم. از جلو سلول بیاتی که همسایه ی من است رد می شویم ـــ به مستراح می رویم: جایی چون مستراح قهوه خانه هایی سر راه. منتظرم بایستد، و دستبند را باز کند. در جواب به انتظار و نگاهم به تندی می گوید: « تو کارت را بکن، به من چه کار داری!» نگاهش می کنم: چطور چکار دارم!؟ می گوید: « زود باش، معطل نکن!» در ِ مستراح باز است: دری فکسنی که کاری انجام نمی دهد. « چطور با تو چکار دارم؛ آخر من باید پایم را در بیاورم!» می گوید: « نمیشه، همینطور میتونی بکنی بکن، نمیتونی به درک! خیال می کنی خونه ی خاله است!» و بر می گردد، یعنی که تمام! سرازیر می شوم، به سوی چشمه ای که در ضلع شمالی باشگاه است. گروهبان می ایستدو من یک وری خم می شوم و هر طور هست مشتی آب به صورتم می پاشم: آخر با پای مصنوعی مشکل است ـــ تا نمی شود. می گوید: « زود باش، اینجا خونه ی خاله نیست!» خیلی سفت گرفته اند، فین نکرده صرف نظر می کنم ـــ و بر می گردیم ... در سلول می شاشم. هوای سلول تار است، که بعد مطلقاً تار می شود: مگس ها کم کم به جنب وجوش افتاده اند. نشسته ام؛ از خیر نان و پنیر گذشته ام: با این احوال پس دادنش گرفتاری ایجاد می کند: چیزی نمی خورم، تا چیزی پس ندهم: گویا در جایی هم آمده، یا به قول کشیش های مسیحی: « چیزی نخور، تا چیزی پس ندهی!» سیگارم را کشیده ام و به سوراخ در خیره شده ام، که صدای پا می شنوم: سرگرد مجلسی است. شخصی که به وکالت تعیین کرده ام معذرت خواسته ـــ باور نمی کنم: با آن شخصیت، آن همه ادعا، وآن همه اظهار محبّت و دوستی! خط و امضا را می بینم ـــ مثل این که قضیه خیلی جدی است؛ می خواهند هر چه زودتر کلک مان را
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بکنند ـــ دیروز غروب، امروز صبح، می گویم هر طور می خواهید عمل کنید ـــ و می نشینم به نشخوار آشفتگی های ذهنی: به جاسوسی اعتراف نکرده ام؛ جملاتی نوشته ام که نشان می دهد آنچه را که گفته ام از ناچاری گفته ام؛ بعلاوه، سرهنگی مرا با تیر زده و دادرسی ارتش کاری نکرده است ـــ و حق داشته ام به انتقام برخیزم ...صدای پا مجدداً مرا به خود باز می آورد. در باز می شود؛ سرگرد مجلسی است، با سرگردی دیگر.سرگرد دیگر می آید و در حوالی من روی لبه ی پتو می نشیند ــ همین که نشسته است ممنونم. خود را معرفی می کند. سرگرد مجلسی به گوشه ی سلول می رود، با تعجب می گوید: « اینجا میشاشی!؟ » می گویم: « یله. با این وضعی که می برند مجبورم.» می گوید: « تقصیر از خود شما است.» نگاهش می کنم ـــ یعنی چه !؟ می گوید: « ولی شما اینکارو نکن، هر وقت خواستی بگو برایت سطل بیارند.» جواب نمی دهم . گور پدر خودت با سطلت. انگار من اسبم! ما دو اصطبل، مواقع بازدیدها، با اسب ها این کار را می کردیم. او سکوت می کند؛ سرگرد دیگر می گوید:« من وکیل تسخیری شما هستم. » آذربایجانی است: سفید، بلندبالا، خوش قیافه: با صورت گرد. درست می نشینم؛ برای صحبت جدّی، با قیافه ی جدّی، آخر وکیل من است؛ می خواهد از من دفاع کند. و چون چیزی نمی گوید ناچار می پرسم: « شما پرونده را خوانده اید؟ ـــ اگر خوانده اید. هیچ آدم عاقلی به این شکل تیشه بر نمی دارد به ریشه ی خود بزند ...» منتظرم چیزی بگوید، ولی آنچه می گوید خارج از حدّ انتظار من است. روال عادّی کار از این قرار است که در روز های معیّنی وکیل، گاه به اتفاق موکّل به دفتر دادگاه می رود و پرونده را می خواند و یادداشت بر می دارد و اگر سوالی یا نکات مبهمی باشد از موکّل می پرسد؛ وقتی یادداشت هایش را برداشت و نکات مبهم را برای خود روشن کرد به دادگاه اعلام آمادگی می کند ـــ آن وقت ها این طور بود. جناب سرگرد به لهجه ی خفیف آذری می گوید: « پرونده خواندن ندارد. خودت می دانی چه گفته ای، و چندتا شاگرد داشته ای ...» ــــ منظور از شاگرد عضو حوزه است ـــ « خواندن ندارد. » عین لباس دوختن اوستا رحیم ـــ خدا کند اقلاً یکی دو انگشتی جای تو گرفتن بگذارد. می گویم : « جنابعالی در نظر دارید دفاعتان را بر چه اساس قرار بدهید؟ » می گوید: « آنجا می رویم، هر چه دیگران گفتند ما هم می گوییم؛ ما که از دیگران عقب نمی مانیم! » راه حل مناسبی است؛ انصافاً بهتر از این نمی شود: می رویم و از دیگران هم عقب نمی مانیم! » حالا که عقب نمی مانیم لبخند می زنم؛ جناب سرگرد هم لبخند می زند. سرگرد مجلسی بوی شاش را تحمل نکرده رفته است دم در. وکیل تسخیری هم می خواهد بلند شود و برود. می پرسم: « پس شما سئوالی از من ندارید؟ من نمی توانم به دفاع شما کمکی بکنم؟ » با همان ته لهجه ی آذری می گوید: « نه، دونده ی خوبی است؛ همین که می گوید عقب نمی ماند لابد از خودش مطمئن است. بسیار خوب؛ پا می شود؛ و می رود. از سرگرد مجلسی سلمانی می خواهم، موی صورتم خیلی بلند شده است، شده ام درویش ...
ناهار می آورند، حوصله و اشتهائی ندارم. مگس ها کمک می کنند.گردش کار معلوم است: سه چهار ساعتی هوای تار؛ بعد تاریکی مطلق؛ یک بار سطل شاش، یک بار قضای حاجت با نظارت مسقیم، و بعد استشمام بوی گند شاش، و اختلاط با مگس ها ـــ و سیگار در تمام مراحل. حالا در مرحله ی پس از تاریکی مطلق هستم؛ کبریت را می کشم و سیگار می گیرانم ـــ
صدای سوت نگهبان بلند می شود- باز چه شده است؟...قدم های دو، و سر وصدا،می ریزند، پتو را با نوک سر نیزه از روی پایم پرت می کنند و گرد و خاکی به راه
می اندازند-تازه می فهمم که فراموش کرده ام، بی گدار به آب زده و سیگار کشیده ام! ترسیده اند خدای ناکرده اقدام به خودسوزی کرده باشم! سیگار و کبریت لو می رود- یک" امتیاز منفی" می گیرم...
مانده ام بی سیگار. یک چند مقاومت می کنم؛ سیگار می خواهم؛ نگهبان سوت می زند؛این بار برای اینکه خسته نشوم پا را می پوشم و جلو سوراخی می ایستم، مصمم به این که سیگار را ته بکشم.- با چه مکافاتی! گروهبان می رود؛ سرباز را به حرف می گیرم: از گردان همایونی است: همایونی را هم گرفته اند.
" مرد خوبی بوده؛ به آنها علاقمند بوده؛ جیره شان را تمام و کمال میداده؛ همه را مثل بچه های خودش دوست داشته-اهل میانه است-" پس چرا انقدر سخت می گیرند، آخر ما همشهری هستیم،دوستان همایونی هستیم"-" جناب سرهنگ گفته" – از چند کلمه ی ترکی که بلدم منتهای استفاده را می کنم و با پشتیبانی همایونی باز یک پاکت سیگار و کبریت از خودم به بهای گزاف می خرم: به ده تومان-نه گران نیست- بازار است، نوسان دارد؛عرضه و تقاضا است...
نشسته ام: پشت به دیوار داده ام و نشسته ام: تمام مراحل زندگی عادی و معمولی سلول از تاریکی و سطل و همه چیز گذشته است، و سکوت سنگینی بر سلول دامن گسترده است.ذهنم رویه ی عکس برگردانِ سکوت را می لیسد و می مالد و از آن رؤیاهای تلخ بیرون می کشد...زندان در میان یک مشت چاقو کش، با نداری و بی چیزی، بیماری و رنجوری، و شپش- بعد سرکوفت آشنایان و دوستان، انگار سال ها منتظر فرصت نشسته بودند-حالا خودم به جهنم، زن بیچاره ام چه می کشد؟!
دیده بودم، یعنی خودم هم گاه این کار را کرده بودم، هر چند معتقد بودم که اینکه من می کردم به دستور حزب بود: چون حزبی بودم این کار را می کردم: تا یکی از ما را می گرفتند عکسش را از آلبوم در می آوردم، و اگر تصادفاً به او می رسیدم با این که همدوره ام بود با او حرف نمی زدم و اظهار آشنایی نمی کردم یک بار بخاطر اینکه نامه ی زن دوستی را که ازهمسر زندانیش خبر نداشت توسط دوستی برای همسرش فرستاده و جواب گرفته بودم توبیخ هم شدم-اصول پنهانکاری را رعایت نکرده بودم.حالا دوستان عکس های ما را از آلبوم در آورده اند- نه، حتی به صدای در کوفتن زنم هم جواب نمی دهند، و اگر تصادفاً گماشته در را گشوده باشد خود را مخفی می کنند:" پدر سوخته ی مادر قحبه،مگر تو شیر الاغ خوردی! می گفتی خونه نیست.اصلاً به اجازه ی کی در رو باز کردی!" آن دکتر رسوا، آن آذرگوش که مبلغی را به من بدهی داشت و می دانست که آه در بساط ندارم حاشا کرد و نه تنها منکر این شد که از من پول گرفته است بلکه آشنایی با مرا توهینی عظیم تلقی کرد و برای رفع سوء تفاهم کلی خائن و وطن فروش و جاسوس بار من کرد...
با آن مهندس، که زیر حکم اعدام که زندگی روزمره ی بچه ها لنگ بود پولی را که به او داده بودم و او سرمایه ی شرکتش کرده بود و به یاری آن مردم را می چاپید، نداد و بازی درآورد-آنقدر که حتی آزموده دلش سوخت: می خواست بفرستد بازداشتش کنند:سروان جناب، رئیس زندان زرهی که صحبت های زنم را شنیده بود روزی که آزموده به زندان آمد جریان را به او گفت. او روابط ما را می دانست؛ می دانست که دعوی بیخود نمی کنم.می خواست بفرستد او را بیاورند و تا پول را ندهند آزادش نکنند-نپذیرفتم- آخر سر هم که داد، بیست تومان بیست تومان، سی تومان سی تومان-که نفهمیدم چه شد.
" بله خداوند وقتی به مور غضب کند به او دو بال می دهد که با هر بادی به هوا برود و طعمه ی مرغان هوا بشود : این اظهار نظر شیخ و اعوان او است."-محیط کوچک از این چیزها زیاد دارد..." تف!اینهمه محبت که اعلیحضرت به او کرد! آلمان نفرستاد که فرستاد، پول نداد که داد، حقوق نمی گیری که می گیری-؟!
می خواستی تاجش را دو دستی به تو تقدیم کند، و خودش دسته به سینه بایستد؟- مگر از کجا آمده ای؟!"
وای کله ام ترکید؛ باز سیگار بهتر است. سر و صدا بلند می شود؛ سیگار را زیر پتو می چپانم: خوب شد آتش نزدم؛ وگرنه مصیبت بود:" تحویل گرفتم، تحویل دادم"
ساعتمان را هم گرفته اند،اگرنه این همه گرفتاری را نداشتم.صبر می کنم تا همه را تحویل و تحول می کنند و کار سلول های شمالی را تمام می کنند و می روند...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
آفتاب تازه تیغ کشیده است؛ تازه از چشمه باز آمده ایم که سرگرد مجلسی می آید و می گوید آماده شوم. آماده می شوم؛ دستم را به دست سرباز دستبند می زنند؛ از سلول سرازیر می شوم و به دم در باشگاه می آیم: بچه ها همه جمع اند: وکیلی را هم از زندان زرهی آورده اند: با همان لبخند، راست و کشیده.
سرهنگ جمشیدی و سرهنگ جلالی هم هستند. به ستون یک وارد می شویم...راستی راستی دادگاه است! به این زودی! در سه ردیف می نشینیم، هر کس با وکیل مدافعش؛ من آخر از همه، ردیف دوازده: پشت سر وکیلی. حق نداریم با همدیگر صحبت کنیم...
"دادرسان محترم وارد می شوند." همه قیام می کنیم. رئیس و اعضای دادگاه در محل های خود جا می گیرند. وکلای مدافع قبلاً در کنار متهمین نشسته اند...
فرشته ی کور همچنان مشغول است؛ برای اینکه در عملِ ترازوی حساسش حتی به احساس مداخله ای نکرده باشد سر را راست نگه داشته است: کمترین حرکتی در تمام وجودش محسوس نیست، انگار مرده است. تصویر بزک کرده ی شاهانه بر دادگاه، حتی بر متهمانِ خیانت به او لبخند می زند. پیدا است که بسیار راضی است
از این که خائنین گرفتار"پنجه" ی عدالت شده اند-چه درنده ای، که چنین پنجه و چنگال قوی دارد- و کیفر می بینند...من هم بودم این لبخند جاودانه را داشتم: چه لذتی بالاتر از دیدن خفت دشمن، از این چه دل انگیزتر که دشمن اسیر باشد و از مقابلت رژه برود؛ چه زیباتر از اینکه بر قومی حکومت کنی که مردمش مشتاقانه بخاطر یک نظر ملاطفت آمیز تو یکدیگر را شکار کنند و به جای کلاه سر بیاورند و برای درکشیدن این لبخند ملاطفت آمیز لبخند را برای همیشه از چهره ی زنان و مادران بزدایند، و به عشق آبروی تو کاری با یکدیگر بکنند که هر گز نتوانند راست در چشمان همشهریان خود بنگرند و از ناچاری در نگاه بیگانگان برای خویش پناهی بجویند؟ چه زیباتر از اینکه " مردانی" را در اختیار داشته باشی که زندگی را از یکنواختی درآورند و زندگی را به مرگ و نام را به ننگ و شادی را به عزا بیالایند؟ رنگ و بو به زندگی بدهند، و چون صدها دمنه ی کاردان هزاران شتربه ی بی خاصیت را زیر پایت قربانی کنند- و تو تازه مسئولیتی در این میان نداشته باشی، و غیر مسئول باشی، و در عین حال گُرگُر امضا کنی، و بکشند- تازه طلبکار هم باشی!
دادگاه با این رئیس و این اعضا و این تشکیلات اجلاس کرده بود تا همچون هنرپیشگان خام با قیافه ی جدی نمایش مضحکی از عدالت را به علاقمندان ارائه کنند-
و از قضای روزگار این که صحن دادگاه، سالن نمایش بود. در "سنِ" سالن، شش درجه دار با سلاح های خودکار رو به فرشته خانم ایستاده بودند تا به اشاره ی شاهنشاه یا نماینده اش تنبانش را از پایش درآورند و تیغه ی ترازو یا لوله تفنگ های خودکار را در هر چه نه بدترش فرو کنند.در تریبون دادگاه عضو ارشد دادگاه، سرتیپ ارفعی، با قیافه ی مردم عقب افتاده مدام آروغ می زد، انگار کله پاچه خورده بود: قیافه اش یکپارچه خنده بود: انگار بچه های دهاتی به هنگام عید، که لباس نو تن می کنند: همین کسی را می خواست که دست به تنبانش بکشد و بگوید:" بخ بخ! اینها را کی خریده؟-ماشاالله-ماشاالله!..." گویا بیست سالی در درجه ی سرهنگی در جا زده بود و امسال به یمن لو رفتن ما سرتیپ شده و از خجالت خانم که او را متهم به بی عرضگی می کرده در آمده بود- و از شوخی های روزگار اینکه برادر زن دبیر کل حزب ما هم بود. در بیمارستان برای رسیدگی به پرونده تیرخوردگی با من دیدار کرده بود. به لهجه ی ترکی می گفت:" من تورکم، من به استناد یک برگ کاغذ سفید هم کیفر خواست می نویسم!"
– حالا که این همه کاغذ سیاه و نوشته ی جورواجور موجود بود نه او که ترک بود فارس ها هم می توانستند مثل شپش آدم بکشند- و ککشان هم نگزد...بر تریبون دادگاه میکروفنی و مجموعه ی قوانین دادرسی و کیفر ارتش...این سوتر در ضلع جنوبی سالن، تریبون دادستان؛ و باز میکروفن، و پرونده ای، و در کنار میز یک گونی پر از خرت و پرت: اسناد مکشوفه: اعلامیه، کتاب، نشریه، کتابچه ی درس روسی، آمار عده ی حاضر به خواب آسایشگاه های دانشکده ی افسری، و در کنار گونی سرگردی، که نماینده ی دادستان است- همچون طواف های دوره گرد: صابون، سوزن، می فروشیم! و از عجایب روزگار این که همین خرده کالا فروش دوره گرد هم روزی جزو سازمان ما بوده، و حالا تکامل پیدا کرده بود. و جزو این سازمان بود!
و سر انجام،متن دادگاه: ما در سه ردیف، رو به غرب- رو به تریبون رئیس؛ با صفحه ی کاغذی در پیش رو، و مدادی نتراشیده. و باز در ضلع جنوبی، در منتهاالیه شرقی تریبون دادستان، دو درجه دار با دستگاه ضبط صوت و دستگاه فیلمبرداری؛ و بالاخره منشی دادگاه- در ضلع شمالی.
می گویند برای کسانی که اجتماع را به دیده ی احترام می نگرند دستگاه عدالت سنگینی و مهابت عجیبی دارد: چون نماینده ی جامعه ای است که از او خواسته است به نمایندگی از او درباره ی " واحدی" از جامعه حکم کند: حکم کند که قطره ی دریا باشد یا قطره ی تنها، دور از دریا. در نظر ما هم مهیب بود، اما این هیبت و مهابت آنقدر که محوش بود احترام انگیز نبود، و این مهابت نه بواسطه ی جامعه و منبعث از قدرت او بلکه ناشی از دستگاهی بود که پشت سر فرشته خانم مخفی شده بود
- دستگاه تیمسار و شکنجه و دستبند قپانی- که آماده بود به محض این که دست از پا خطا کند خشتکش را دربیاورد. بیچاره بیخود آنطور نایستاده بود!
بیخود چشمش را نبسته بود: چشمش را بسته بود تا رودربایستی را کنار بگذارند و هر گُهی که دلشان خواست بخورند، و او نبیند و ناراحت نشود، و آنها نبینند و خجالت نکشند. این یکی بیشتر محتمل بود؛ مثل خیلی از پدر و مادرها که به بچه ی کوچکشان می گویند:" خیلی خوب، من نگاه نمی کنم." و این وقتی است که بچه دست از شیرین کاریش می کشد و می گوید:" این ماما که نمیذاره!" و ماما می گوید:" آه، من چشمامو هم میذارم؛بخون،سرودتو بخون...بزبز قندی رو!" و بچه می خندد، و مامان دلش غنج می رود، ولی نگاه نمی کند. نگاه نمی کند، تا بچه هول نکند...و نمک ها را نریزد! و بزبز قندی را خوب بخواند...تا آن وقت با این که تمام چشم و هوش و حواسش متوجه او بوده یکهو چشم باز کند، و کف بزند!
رئیس قیافه ی جدی به خود می گیرد، و با همان قیافه ی جدی با حالتی جدی و نمایشی زنگ را می زند و به لهجه ی شمالی در مایه ی تیز، و صدای دورگه می گوید :" به نام نامی...دادگاه فوق العاده ی نظامی مأمور رسیدگی به اتهامات افسران متهم به عضویت در سازمان نظامی حزب منحله ی توده ی رسمی است." همه راست می نشینیم؛ راست هم نشسته بودیم، جز این که گاه ترسو وار نگاهی به اطراف می افگندیم و لبخندی بیرمق به روی هم می زدیم. رئیس رو به جایی در ضلع شرقی می گوید:" بگو، بیایند." از درِ شرقی چند نفری به درون می آیند: خبرنگاران مطبوعات هستند. رئیس با همان لهجه ی غلیظ شمالی در همان مایه به تازه واردان خطاب می کند:" کسی از آقایان حق ندارد با متهمین صحبت کند؛ هر کس صحبت بکند بیرونش می کنم- اگر توضیحی باشد خودم به آقایان می گویم."- این خطاب و قبل تر سایر شروط را پذیرفته بود، پذیرفته بود که مثل فرشته خانم چشم بر هم بگذارد تا دوستان شاهکارهایشان را بزنند و هول نکنند و خدای ناکرده نمک ها را نریزند! این را نگفته بودم: رئیس دادگاه سرتیپ مجیدی است: مبتکر "پرستیژ"؛ بلند بالا، با صورت سفید و چشمان زاغ و موی بور، و خوش قیافه- که آدم خیال می کند آمریکایی است، و خودش حاضر است که حتی شاهنشاه را بدهد و آمریکایی باشد- قیافه اش این روزها سر قفلی دارد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خبرنگاران به این سو و آن سو می دوند و عکس می گیرند: " چیک" و نور قوی؛ و باز "چیک" و نور قوی- و باز هم، به دفعات. با اوقات تلخی سر برمی گردانم به خبرنگاری که درکنارم ایستاده و عکس می گیرد می گویم:" بروبابا، تو که نمی توانی چیزی بنویسی چه خبرنگاری!" رئیس می گوید:" آقایان حرف نباشد!"
خبرنگار که گویا خبرنگار اطلاعات بود در شماره ی همان روز- آنطور که از یکی از وکلای مدافع شنیدم- نوشته بود که فلانی، یعنی من، ناراحت و شرمزده بوده-
باشد، حرفی نداریم...
" – بله، اتهام سیاسی است؛ بازپرسی در شرایط غیر عادی صورت گرفته..."
انتظار دارم که رئیس طبق معمول به دادگاه تنفس بدهد و دادرسان برای شور به اتاق دیگری بروند و برای خودنمایی و فضل فروشی هم که شده یکی دو ماده و چند تبصره ای را به رخ هم بکشند، و اظهار لحیه ای بکنند، و سر چلو کباب، و مخلفات، شرط ببندند. و پس از شور باز آیند و نتیجه ی شور را در قالب رأی اعلام کنند:
آخر این هم یک نوع رأی است، و استدلالی باید پشت بندش باشد. ولی این انتظار هم بیهوده است: دادگاه فوق العاده است؛ دادگاه فوق العاده مقرراتش هم فوق العاده است. رئیس از همانجایی که نشسته است با اعضا پچ پچ می کند: " دیشب خوش گذشت؟" – بالاخره پوران آمد؟-بعد از این که من رفتم؟!بساط چطور؟ بود؟- لبخند"
رئیس راست می شود؛ ارفعی از فرصت استفاده کرده و آروغ می زند؛ قیافه ها جدی می شود؛ رئیس یا قیافه ی جدی می گوید:" دادگاه خود را صالح می داند!"
خطاب رئیس به منشی:" کیفر خواست را قرائت کنید!." منشی به وضوح متوحش است؛ می داند اوضاع از چه قرار است. آخر من خودم منشی بوده ام. ولی در آن شرایط نمی پذیرم، فکر می کنم حالت طبیعی قیافه اش آنطور است. منشی کیفر خواست را قرائت می کند: یک دورِ تسبیح جناب ردیف می کند:
از این که چگونه به جان شاهنشاه سوء قصد کرده ایم،چگونه وسایل کار را فراهم کرده، و وسایل را پای کار برده ایم؛ چگونه اسلحه دزدیده ایم، هواپیما آتش زده ایم در ناوها خرابکاری کرده ایم، اسرار مملکت را به دشمن داده ایم، روحیه ی افسران را در زمان حکومت نظامی تخریب کرده ایم؛ دوگانگی در ارتش ایجاد کرده ایم، چگونه به قصد بی سیرت کردن زنان و دختران مردم و غارت و دزدی در راه ها و شوارع مرتکب سرقت مسلحانه شده ایم، و سرانجام این که چگونه میهن را در معرض بیع و شری گذاشته ایم و خواسته ایم بساط سلطنت را برچینیم، جمهوری دموکراتیک توده ای برقرار کنیم، دین را از سرزمین آباء و اجدادی محو کنیم و یک مشت پرتقال فروش و ماهی فروش را بر جان و مال و ناموش مردم شاهدوست و میهن پرست مسلط گردانیم...
سرهنگ جمشیدی رنگ به رنگ می شود؛ سرهنگ جلالی رنگ به رخسار ندارد: رنگ طبیعی رخسارش همان است: زرد و ضعیف. رئیس دستور می دهد برای "سرکار سرهنگ جمشیدی" یک لیوان آب خوردن بیاورند؛ محبی در قیافه ی منشی محو شده است، کلالی با همان قیافه ی نمکینش، که به سرخی گراییده است راست نشسته؛ مهدیان آرام نشسته است، انگار در محل نیست؛ کلهری چرت می زند- عجیب است، در این اوضاع و احوال خوابش گرفته است! بیاتی سیاهی چشمانش بیشتر شده، واله بالا تنه را جلو داده، انگار می خواهد به جلو بپرد؛ افشار بکشلو دو دستش را به روی سینه در هم انداخته است، انگار در سالن سخنرانی است و به رساله ای ادبی گوش فرا می دهد، و خنده در چشمانش پرسه می زند؛ وکیلی باوقار نشسته است؛ بهنیا آرنج دست چپ را بر میز تکیه داده، و من دستم را زیر چانه ام زده ام و به مداد نتراشیده ور می روم...
منشی با صای یکنواخت خود به پایان کیفر خواست رسیده و از سوی دادستان ارتش به موجب سه ماده برای ما تقاضای اعدام و به موجب دو ماده ی دیگر تقاضای پانزده سال و ده سال حبس کرده است. سکوت- و وحشت. زنگ رئیس! " چنانچه دادستان محترم ارتش توضیحاتی در پیرامون کیفرخواست دارند بفرمایند.!"
دادستان محترم ارتش فعلاً عرضی ندارد: چیزی است شبیه بزمجه، با سری بیشتر شبیه سر مار تا سر بزمجه، با چند شبتِ آش عزا بر گله ی بزمجه و قیافه ای لندروک و دراز، که طبیعت و نظام حکومتی نقشی در خور طبیعتش به او سپرده است: یعنی سال ها دوندگی کرده تا چنین نقشی را که با طبیعتش سازگار است یافته است: نقش میکرب خوره، اما خوره ای نا شکیبا، که می خواهد هر چه زودتر پنجه های کثیفش را در اعماق وجود مردم شریف فرو کند و بخورد، و برود...
پنجه های زشت و کثیف و متعددش را در اعماق اجتماع فرو برده و از خون شریف ترین و فقیر ترین مردم تغذیه کند: اول صبح مورفینش را زده بود، و خوش بود.
صورت عیناً صورت موش و زمینه ی صورت در مایه ی رنگ و ماده ی پوست خزندگان؛ با چشمان ورغلنبیده ی کیفور و خون گرفته.
خودش معتقد بود که به "مولا" اقتدا می کند- قطعاً در کشتن کفار!- ولی من یقین دارم که مولا از چنین قیافه هایی بیزار است ...فعلاً عرضی ندارد:
طعمه را گرفته می داند: بهتر است همانطور بماند و نگاه کند و چشم بچراند. چه تفریحی از این بهتر: صدای جلز و ولز دشمن- از صدای جلز و ولز ماهی آزاد در تابه به گوش خوش تر است!
به بزه منتسبه اعتراض داریم: به همین سهولت: پس آن اعتراض چه بود؟- حتماً خبری است- حتما دستوری رسیده...همه قبول دارند که عضو سازمان بوده اند...
من هم قبول دارم، اما قسمتی را- جاسوسی را قبول ندارم! به قول مادربزرگ" هی هی! یکی می مرد ز درد بینوایی یکی می گفت خانم زَرَک می خواهی؟! بنده هم برای هزار و یکمین بار شتر را گم کرده بودم و دنبال افسارش می گشتم!
سخنان کلالی و خطبه ای که از علی علیه السلام می خواند، و لحنی که خطبه را در آن می خواند، و نتیجه ای که می گیرد روحیه ای به همه می دهد: " اگر مأموران حکومتی زور می گویند، اگر عاملان حاکم فاسدند،اینها همه نشانه ی آن است که خود حاکم فاسد است.اگر امیر ارتش ایران به سلام افسر ایرانی جواب نمی دهد و پیش پای گروهبان آمریکایی از جا می جهد، این نشان فساد دستگاه است..." در پاسخ به سؤال رئیس که می پرسد:" برای چه تعلیمات نظامی می دادید؟"
می گوید:" خواستم هموطنانم مانند شهریور بیست که امراء و افسران ارشد چادر به سر کردند و گریختند این بار دست بسته به دست دشمن نیفتند- این یک وظیفه ی ملی است؛ من وظیفه ی ملی خود را انجام داده ام." رئیس با عصبانیت می گوید:"بفرمایید.!" آخر رئیس هم از همان چادر بسرها بود. حسین می نشیند. باز رئیس
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
است که می پرسد:" سرکار سرگرد وکیلی شما در صفحه ی صد و بیست و شش پرونده گفته اید که با شخص شخیص اعلیحضرت همایون شاهنشاه مخالفید؛ ممکن
است در این مورد توضیح بیشتری بفرمایید.؟" سرگرد وکیلی، راست و کشیده بالا، آرام می گوید:" این سخنانی که در آنجا گفته ام نظر حزب نیست- حزب با مقام سلطنت مخالف نیست؛" آخر حزب آن وقت ها هم با اساس دستگاه مخالف نبود. " این نظر شخص من است: من در آنجا گفته ام که من شخصاً با شاه مخالفم و معتقدم که شاه در راه ملت گام بر نمی دارم- و تأیید می کنم." رئیس دادگاه با همان لهجه و صدای رگه دار، به لحنی آمرانه می گوید:" من از طرف دادگاه شهامت شما را تقدیر می کنم!" ای احسنت! حتی رئیس دادگاه تغییر روحیه داد...سرگرد وکیلی می نشیند- جریان یک دور می گردد: اعتراف، و اگر رئیس سؤالی داشته باشد، پاسخ به سؤال او. یک دور که گشت رئیس به نماینده ی دادستان ارتش خطاب می کند:" اگر بیاناتی دارید، بفرمایید!" نماینده ی دادستان بر می خیزد؛ مندرجات کیفرخواست را از نو مرور می کند: با قدری شاخ و برگ؛ به علاوه در مورد یکایک ما مطلبی اضافه می کند: سرهنگ جلالی سرهنگ ستاد است، عمری از او گذشته است؛ نمی تواند بگوید که گول خورده است یا نفهمیده رفته است، سرهنگ جمشیدی هم همینطور؛ سرهنگ افشار بکشلو که حقوقدان است و خود بهتر می داند. بله، راست است او هم (یعنی دادستان) موافق است که قصد سوء با سوء قصد فرق دارد؛ ولی او و دوستان او تنها در بستر خواب برای اعلیحضرت همایونی آرزوی بد
نکرده اند؛( پیدا بود که فکر می کرد که از فکر یا قصد تا عمل یک قدم بیشتر فاصله نیست؛ و این یک قدم را هممی شود ندیده گرفت.") او و دوستان او اسلحه جمع آوری کرده اند؛ اقدام به آتش زدن هواپیما کرده اند،در ناوهای ارتش خرابکاری کرده اند، او و دوستان او آمارهای اسلحه و مهمات ارتش و اسرار مملکتی را به دشمن داده اند، بین افراد ارتش دوگانگی انداخته اند، او و دوستان او بخشی از پولی را که از ارتش و شخص اعلیحضرت می گرفته اند به حزب و سازمان می داده اند تا بساط سلطنت را در هم بریزد. ( خود اعلیحضرت هم در دانشگاه نظامی گفته بود که" از من پول می گرفتند به مالکنف خدمت می کردند!" سرکار سرهنگ افشار بکشلو به خوبی میدانند که شرایط مسئولیت همه جمع است: علم داشته اند به این کار رو عواقبی که دارد، قصد کرده اند و شروع به جرم کرده اند،
اختیار هم داشته اند،-( این جمله اشاره به گفته ی وکیل من است که اعلام کرد من مجنونم! چون گویا در ضمن اعتراف به عضویت در سازمان تحت تأثیر هیجان گفته بودم از دادگاه توقعی ندارم. هر کار می خواهد بکند! به قول وکیلم یعنی هر غلطی می خواهد بکند- و اینقدر گفت و گفت که کم کم پشیمان شدم. در طی یکی دو دقیقه تنفسی هم که به ما دادند افشار هم گله کرد، گفت تو حق نداری با سرنوشت دیگران بازی کنی- می دانی در کجا داری صحبت می کنی؟! و سرهنگ بهبهانی، وکیل تسخیری یکی از بچه ها، گفت با پدرم دوست است و ناراحت است از این که می بیند من دستی دستی خودم را در گور می اندازم-" مرد حسابی، تنور داغ است، حالا جای این حرف ها نیست!- تو حالا باید بزنی به صحرای کربلا!") به محبی که رسید گفت من درباره ی این خائن عرضی ندارم: الخائن خائف: خودش هم می داند که خائن است، و مرتکب خیانت بزرگی شده است، اگر نه فرار نمی کرد( فرار! تازه می فهمیم که این همه سخت گیری بخاطر آن بوده: او بود که در وحوطه کتکش زده بودند! به دستشویی رفته و سرباز را دم در گذاشته و کاشته، و با این هیکل از آن پنجره ی کوچک مستراح خود را لوله کرده و گریخته! راستی که شاهکار بود-اما در ازاء این شاهکار جز نگاهی نادوستانه از من دریافت نداشت!) همین که این را گفت محبی برخاست؛ دادستان به او توپید و به لحن بسیار زننده بر سرش داد کشید
:"بشین! بتمرگ نوکر مالنکف!" ( همه تعجب کردیم، و در نگاهش زل زدیم: یعنی چه؟! مردک، دو هزار کیلومتر مرز مشترک را فراموش کرده بود، و طوری گفت:"
مالنکف...!" که انگار پرتقال فروش است! "ف" مالنکف را طوری ادا می کرد که انگار اخ و تف می کند؛ اخلاقِ " حسن همجواری" را پاک کنار گذاشته بودند!
با این همه با دلخوری و تأسف شدید دریافتم که خام شده بودیم: فکر می کردیم چتر داریم، و چون چتر داریم اگر باران ببارد خیس نمی شویم...و حالا از سر تا پا خیس آب بودیم! شرح کشافی درباره ی وکیلی گفت وکیلی علاوه بر عضویت هیأت دبیران مسئول انتشارات و تبلیغات سازمان هم بود.) از گونی، نشریاتی بیرون کشید، و قسمت هایی از آن را که توهین به شاه بود را خواند. مسئول تعلیمات نظامی هم بود-وای، اعدام روی شاخش بود!-اما وکیلی با قیافه ای آرام نشسته بود و گوش فرا می داد!...سرانجام به من رسید- و اما من: جانوری بودم فطرتاً خائن، نمک نشناس، نمک به حرام- چه محبت ها که به من نکردند: مرا دوبار به هزینه ی اعلیحضرت به اروپا فرستادند؛ دخترم را معالجه کردند؛ ماشین و راننده در اختیارم گذاشتند- که چه بشود؟ که آمارهای ارتش را به بیگانه بدهم، که اسلحه بدزدم،که جاسوسی کنم! – و اینها همه بخاطر چه؟ بخاطر اینکه عرق خورده ام و خودم را ناقص کرده ام! وکیلش مدعی است که دیوانه است؛ خودش می گوید که نیست، و او یعنی دادستان ارتش با من موافق است، و می بیند در کمال سلامت عقل به انتظار کیفر نشسته ام...
برای این که تشریفات بازی کامل باشد دادستان اعتراض دادگاه (!) و متهمان را وارد می داند و ماده ی مربوط به راهزنی در طرق و شوارع را پس می گیرد- با قیافه ی منصفانه- دیگر هم عرضی ندارد؛ یعنی آخرین دفاع.(!)
رفته ایم، نیم ساعتی "ناهار" خورده ایم؛ ظرف ناهار از مگس ریز و درشت و سیاه و بنفش سیاهی می زد، آن قدر که "راگو" دیده نمیشد. نخوردم، در عوض شاشیدم. به دیوار تیکه دادم و سیگاری چاق کردم، و سکه ای از جیب درآوردم: اگر شیر باشد اعدامی نیستم: نیت کردم و سکه را بالا انداختم، سکه چرخ زنان پایین آمد- شیر آمد! ولی دبم دوپاره است: پاره ی اصلی قبول نمی کند – یک بار دیگر- خط آمد. معلوم است- از کجا معلوم؟- این بار پاره ی اصلی که جا عوض کرده است نمی پذیرد...
در دادگاه نشسته ایم: دفاع شخصی است: دفاع وکلای مدافع از خود؛ بخصوص آنها که از ترفیع عقب مانده اند- که از این موقعیت استفاده می کنند و به نماینده ی شاهنشاه می گویند که به شاهنشاه یادآوری کند که اینها هر چه باشد خدمتگذارند؛ خدمتگذار بوده اند، مثل این خائنین نبوده اند...
آیا به عوض آنکه به خائنی مثل فلانی ماشین و راننده می دادند و او را برای تفریح به اروپا می فرستادند بهتر نبود درجه ی آنها را می دادند؟
جلسه ی دادگاه نیمه شب پایان می پذیرد. حتی اجازه ندادند با هم درددلی کنیم: جز یک بار آن هم به مدت یک یا دو دقیقه، بقیه ی تنفس ها خبردار نشستن و به سبک کلاس آقای اشکوری بود...
همین که به سلول می رسم، می افتم و می خوابم، حتی پس از تحویل و تحول...صبح زود با دستبند مشتی آب به صورتم می زنم و آماده می مانم. انتظارم دیری نمی پاید، می آیند، می رویم...وکیل سرگرد وکیلی سرهنگی است که سابقاً فرماندهش بوده سرهنگ خدادادگان: بحث خوبی در مواد مورد استناد دادستان می کند:
مجموعه ی قوانین دادرسی و کیفر ارتش را هم آورده است، که وکیلی در این ضمن از فرصت استفاده می کند و آن را مطالعه می کند. افشار بکشلو هم در وارد نبودن مواد صحبت می کند. محبی سخت مشوش است: هراسان از این که با این فراری که کرده دادگاه او را از بقیه جدا کند و تنها محکوم به اعدام شود- حق هم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دارد: دردِ تنها اعدام شدن و فکر این که آدم تنها اعدام می شود و در آخرین منزلگاه تکیه گاهی ندارد کشنده است. من هم بیمناکم: نکند بخاطر این همه الطاف بی پشتوانه مرا
عبرت سایرین کنند و تنها اعدامم کنند! از رئیس دادگاه تقاضا می کند ( محبی را می گویم) دادگاه را خلوت کند تا مطالب محرمانه ای که دارد به سمع دادگاه برساند.
رئیس می گوسد دادگاه سری است، مطمئن باشد که مطالبی که خواهد گفت در جایی درز نخواهد کرد. تیمسار ارفعی همچنان آروغ و چشمخند می زند و ، فش فش، به سبک پیرمردان خسته نفس می کشد، سرهنگ پژوه افسر با کاغذ و مدادش عکس می کشد؛( من ندیدم گناهش به گردن آنهایی که دیده بودند و تعریف می کردند، می گفتند در تمام این مدت عکس آلت مردی را، سایه زده و پر رگ و ریشه کشیده، که در نوع خود "شاهکاری" بوده...البته توجهش به دادگاه بود، ظاهراً از اظهارات دادستان یادداشت بر میداشت و نکات میهنی آن را به اجزاء تصویر تحویل می کرد.) سرهنگ بایندر لقمه گرفته است و چانه می اندازد و گاه زیر لب با خود مشورت می کند و اغلب مثل اشخاص جن زده سر تکان می دهد و انگاز ذهناً مورد پرسش واقع شده باشد می گوید:" ها!" و خود را می جنباند؛ سرهنگ فرخ نیا چرت می زند. سرهنگ محبی از رئیس دادگاه تقاضا می کند قول بدهد که او را از دیگران جدا نکند؛ و فرارش را در رأی دخالت ندهد.
رئیس دادگاه به لحن اطمینان بخشی می گوید:" اطمینان داشته باشید که دادگاه شما را از دیگران جدا نخواهد کرد" – و انصافاً به قولش وفا می کند- محبی آنچه را که بچه ها منکر شده اند رد می کند: جاسوسی را کار ما و خیانت را راه ما می خواند- و می گوید بارها می خواسته استعفا بدهد، ولی هربار که وکیلی را می دیده مأخوذ به حیا می شده...دادستان ارتش می گوید از همقطار عزیزش، سرکار سرگرد محبی، سپاسگزار است که وظیفه اش را سبک گردانیده اشت، و بچه ها اگر چه متأثرند هرگز این اشفتگی را به روی محبی نمی آورند- سرگرد وکیلی می گوید:" عرضی ندارم." آخر او سئول ماست- سرهنگ بهبهانی از فرصت استفاده می کند و در گوش من می خواند که از محبی تقلید کنم:" بگو- بگو ! بیخود گردنت را به تیغ جلاد نمال..."

ولي من نمي توانم خودم را راضي كنم به اين كه به سازمان يا وكيلي يا به دوستان ديگر بد بگويم ،مي گويم:«گوش كن جناب سرهنگ ،، تازه اگر همه اين چيز هاي كه گفت درست هم بود جاي گفتن آنها پيش دشمن نبود ....»سرهنگ دمغ مي شود ،چون با پدرم دوست است به خود حق مي دهد بگويد كه احمقم ؛وكيلي برمي گردد و يكي دو پسته به من مي دهد و لبخند مي زند:آخر مبتلا به زخم معده است ،و هميشه چند پسته اي يا قدري نان خشك در جيب دارد.من بيشتر در اين مايه صحبت مي كنم كه پايم را از دست دادم؛با اين كه ضارب معلوم بود دادرسي ارتش كاري نكرد ،نه اين كه كاري نكرد ،ناز شست به او هم دادند: گواه من همين تيمسار ارفعي كه به بيمارستان آمدند گفتند دست هايي هست كه مانع از رسيدگي مي شوند ؛ بعد به تبع همين واقعه دخترم ناقص شد.اينها مرا عاصي كرد ، خاصه وقتي كه تيمسار رئيس ستاد ارتش با آن همه هياهو گفتند كه اعليحضرت دستور داده اند چنين و چنان كنند ،و كاري نكردند . و به خلاف ادعاي دادستان محترم ارتش هيچيك از آن الطافي كه به حساب بدهكار من برده شده هرگز فعليت و واقعيت نيافته و براي من ماند يك پاي چوبي ، كه آن هم هي و حاضر است و حاظرم از خيرش بگذرم ....كوششم اين است كه گليم خودم را از آب بيرون بكشم امّا گليم ديگران را خيس تر نكنم . آخر صحبت مرگ و زندگي است – و زندگي هم ، زندگي است – چه نامي بهتر و گويا تر از خودش ؟ هر چه نگاه مي كنم بددلي و بد نهادي و فسادي در خود سراغ ندارم. با اين همه هر گاه فيلم دادگاه خسرو گلسرخي و كرامت الله دانشيان را ديده ام از خود خجالت كشيده ام ،هنوز هم اين احساس را دارم.....
نيمه شب است كه دادرسان براي شور به اتاق« مشاوره » مي روند – مي روند كه بخوابند – رياست دادگاه با تمام كوششي كه مي كرد و مي خواست قيافه جدي خود را حفظ كند رسما چرت مي زد – بقيه هم نشسته خواب بودند – و ما مي مانيم: نشسته ، خبردار .خسته و كوفته ام : با پاي چوبي از شش صبح تا حال روي نيمكت نشسته ام ، و رمق ندارم ... و كلا سخت متوحش اند ؛سرهنگ رفيعي وكيل كلهري اشك در چشم آورده است : مي گويد با خانومش نذر كرده اند اگر از اعدام بجهيم يك گوسفند قرباني كنند- مي بينيم كه با اين همه همه را نمي شود به يك چوب راند ؛همه آزموده نيستند ؛ هنوز هستند كساني كه احساس مي كنند . تيمسار وحدانيان كه تازه درجه گرفته و معاون لشگر است در فاصله اي بين رديف آخر صندلي هاي ما و مبل هاي جلو سن ايستاده است. افسر سوار است ؛ حميّت صنفي اش به جوش مي آيد؛مي آيد از من مي پرسد :«يونسي چرا توهمي ؟چيزي احتياج داري ؟مي خواي بگم برايت قهوه بيارند؟»مي گويم:«خسته ام ،سيگار هم نكشيده ام.»قوطي سيگارش را در مي آورد و سيگاري به من مي دهد . سيگار را مي گيرم ؛مي گويد:« پاشو ،پاشو بيا روي اين كاناپه دراز بكش .»مي روم روي كاناپه دراز مي كشم و حريصانه و شتابان دود سيگار را مي بلعم. پاكت سيگار رو كبريت را در كنارم مي گذارد . مي گويد : «عجله نكن ،تا هر وقت كه خواستي بمان – من اينجا هستم – اين سيگارها مال تو....» عجب ، انسانيت هنوز به تمام و كمال نابود نشده است !.... مي مانم ، خستگي در ميكنم ،و پياپي سيگار مي كشم ؛سپس بر مي خيزم به جايم باز مي روم- ناراحتم از بچه ها جدا باشم – آخر حالا جز اينها كسي را ندارم . تيمسار مي گويد همان جا هم ميتوانم سيگار بكشم . خوشبختانه جز سرهنگ جمشيدي و سرهنگ جلالي كسي سيگار نمي كشد. مي گويم سرهنگ جمشيدي و سرهنگ جلالي هم سيگار مي كشند- تيمسار موافقت مي كند.....
ساعت حدود يك ربع به شش است كه صداي پا در راهرو ضلع جنوبي سالن مي پيچد:گروهباني با دوازده سرباز وارد مي شود :دست چپ هر يك از ما را به دست راست سربازي دستبند مي زنند- و ايستاده مي مانيم.«دادرسان محترم وارد مي شوند»در جاي خود قرار مي گيرند ،دست رو شسته و چاشت خورده و ترو تازه – ايستاده بر جا مي مانند . خطاب رئيس به منشي :« راي دادگاه را قرائت كنيد» سكوت محض .... منشي راي را ميخواند:«از متهم رديف 1 ال آخر،كه من باشم ، همه به دو بار اعدام و يك بار به پانزده و يك بار به ده سال حبس محكوم شده ايم ..... گوشم سوت ميكشد ، كف دستم مور مور مي كند ، حالتي شبيه به حالتي كه بر تخت عمل و به هنگام استنشاق اتر و كلرفورمداشتم:انگار ميخواهم از خودم دور شوم- امّا نمي شوم. چون خبر چندان غافلگير كننده هم نبود – قبلا خود را تا اندازه اي آماده كرده بودم .... آماده ؟! از آن حرف ها است ؛ به شوخي شبيه است ؛مگر مي شود آدم خود را براي مرگ آماده كند ؟! – آن هم در اين سن و سال: آخر من هنوز سني ندارم.همين كه قرائت حكم به پايان مي رسد رئيس و « دادرسان » شتابان خارج مي شوند – انگار تازه مي فهمند مرتكب چه جنايتي شده اند .... اگر فهميده باشند ! – و ما همديگر را نگاه مي كنيم به روي هم وكلاي مدافع لبخند مي زنيم ، يعني كه فداي سرت ،ما براي بد تر از اين ها آماده بوديم – پوف!.......
منشي ورقه راي را مي آورد و يك يك امضا مي كنيم – با اعتراض ..... به سلول ها ميرويم .همين كه مي رسم به زحمت پا را درآورده ام كه مي افتم و به خوابي سنگين فرو مي روم .
از ظهر گذشته است كه بيدار مي شوم ؛ خسته ام ناهار را در بشقابي منار پتو گذاشته اند .جاي ما خالي مگسها صفايي كرده اند و بر لبه بشقاب روي هويج پلو استراحت مي كنند . از پسخوان مگسها قدري مي خورم ؛ سيگاري روشن مي كنم زير پتو نم نمك مي كشم – اين هم ازين!....
براي حفظ ظاهر يك بار از نگهبان سيگار مي خواهم ؛ سوت مي زند و بازي تكرار مي شود – به خاطر عصبانيت سر گروهبان هم باشد تفريحي است ......دراز كشيده ام ؛فكر مي كنم و نمي كنم – فكري ندارم: به هرجاي ذهنم كه نگاه ميكنم تيره است : به قول اداره هوا شناسي ، هواي كرانه هاي ذهنم بارانی است!... اصلاً نمی خواهم فکر کنم؛ خجالت می کشم حتی در عالم خیال هم به روی زن و بچه هام نگاه کنم: عجب زندگی شیرینی برایشان جور کردم! هر که را می بینم ناراحت می شوم ــ یکی با تأثر، یکی با تشدّد... سطل شاش را رد می کنم؛ می روم خاک های خشک روی شاش های تر می ریزم: ممکن است چندین روز اینجا باشیم ــ وحشتناک است! گویا شب نشینی است: هیاهوی آن از بلندگو به گوش می رسد: «از چمن ها، چون گذشتی، یاد من کن...» ای دل غافل ــ دیگر چمنی نخواهد بود! و لی لی کنان می آیم به دم درِ سلول. سرباز نگهبان ایستاده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
است و در خدمت به میهن همچنان به تفنگ تکیه داده است، با چنان قیافه ای که آنطور که بعدها می شنویم تیمسار با استفاده از همین شور میهن پرستی شورش را در می آورد: وقتی شب نشینی پایان می پذیرد دستور می دهد شوهر خواننده را رد می کنند و سربازانی دیگر به همان عشق خواننده را نگه می دارند، تا تیمسار که از چمن ها گذشته یادی تازه کند. ضمناً خواننده خود به او گفته است که آشیانش را گل و سنبل گرفته و فصل، فصل گشت و گذار است... آنها در باشگاه، و من در شاشگاه، با سرباز دیگری که از نگهبانی از من دین خود رابه میهن ادا می کند. سرانجام در می یابم که هوای کرانه های خزر آفتابی است. می خواهم صد سال آزگار نباشد ــ به من چه... با این همه، خواب پناهگاه است. هنوز ته مانده امیدی هست، هنوز یک دادگاه داریم، هنوز فرجام خواهی هست ــ هنوز خیلی چیزها هست: یعنی مردم دنیا همینطور دست روی دست می گذارند و نگاه می کنند! حالا لابد غلغله ای است! ــ ما خبر نداریم؛ مگر به همین سادگی جرأت می کنند ما را قصابی کنند ــ آن هم بیخ گوش اتحاد شوروی!؟ مگر شهر هِرت است!؟... با این همه خواب پناهگاه است: به قصد خوابیدن نخوابیده ام، امّا می خوابم؛ از خواب که می پرم لحظه ای چند به امید این که خواب دیده باشم و در خواب از خواب پریده باشم چشم نمی گشایم... اما موقعی که نگهبان ها عوض می شوند بیدارم. مجال نمی دهم صدا کنند «جناب سروان، جناب سروان!» و تکانم می دهند. با همان یکی دوبار عادت کرده ام. آنها نرسیده من روی زیلو نشسته ام آمادۀ تحویل و تحوّل... یک شبه عادت کرده ام...
از چشمه آمده ام و بر زیلو نشسته ام ــ با تعدادی از مگس های سحرخیز. سیگارم را کشیده ام، و می خواهم سیگار دیگری روشن کنم که در باز می شود. گروهبان اراکی که مستراح را با خانۀ خاله اش اشتباه می کند و جسارت به آن را تحمل نمی کند می گوید آماده شویم... آماده می شویم ــ کجا؟... نمی دانیم. به دژبانی می رویم، دم در؛ ساعت و «وسائلمان» را تحویل می گیریم ــ مقداری از پول بچه ها را کش رفته اند ــ قدری معطل می شویم، و سرانجام صرفنظر می کنیم ــ این هم فدای سر میهن و شاهنشاه... در دو کامیون می نشینیم، و باز برو که رفتی ــ کجا؟ ــ هنوز نمی دانیم... مردم در خیابان ها در رفت و آمدند؛ حتی سربرنمی گردانند ما را نگاه کنند ــ ظاهراً خبر اعدام ما را نشنیده اند ــ اگر شنیده بودند... چطور نشنیده اند؟... تف به این مردم و این احساس! دیگر از هر چه کلمۀ مردم است نفرت دارم... ما را ببین که بی وکالت به نیابت از این مردم گردن به چاقوی قصاب می سابیم! حرف درست را سرباز آذربایجانی زد: گفتم آخر ما برادرهای شما هستیم... گفت: «من برادر نداری، من یک خواهر داری، کی در مرندی.» ــ گور پدر تو هم کرده، تو همین به درد این می خوری که با تفنگ دم در جنده خانۀ دربار برای جنه های محترم و فاسق شان پیش فنگ کنی ــ و تازه هم همیشه به لفظ شپشو از تو یاد کنند ــ شپشو هم هستی، کثافت گُه! دستشان به دستت یخورد آن را هفت بار ادکلن می کشند، چون با آب پاک نمی شود ــ گور پدرت، در همین کثافت بلول ــ گه سگ!
به زندان قصر بازمی گردیم: آخی، جای راحتی است؛ انگار از سفری دراز و پرمشقت به خانۀ خود باز آمده ایم: امروز صفایی می کنیم. معاون زندان ما را با ملایمت می پذیرد. سروانی است شمالی که آنقدر که قیافه و لحن سخننش زننده است سیرت و طینتش نیست. خوشیم که پس از دادگاه با هم باشیم و چند روزی از عمر را که باقی است باهم بسر ببریم؛ معاون زندان می گوید که خود او هم همین نظر را دارد. جانمی؛ دیگر غمی نداریم... امّا باز ما را در سلول های تکی جا می دهند: در همان بند سه، و من در همان سلول سابقم، روبروی دستشویی، و بچه ها در سلول های راست و چپم، و بدتر از همه این که سوراخ در را هم کور کرده اند: پولکی از پست به آن چسبانده اند. چرا این دروغ را گفت؟ این که دست کمی از شکنجه ندارد؟ در چنین لحظاتی چنین وعده ای را بدهی، و بعد طرف را این طور سرخورده کنی! ولی کدام لحظات؟ او که احساس نمی کند ــ هیچ کس احساس نمی کند: او فکر می کند که همانیم که دیروز یا پریروز بوده ایم. خود ما هم در به وجود آوردن این پندار بی نقش نیستیم: همین که با او یا هر بیگانه ای نظیر او روبرو می شویم دفاعِ بدن خود بخود به کار می افتد و بی اختیار چیز دیگری می شویم. انگار دستی نامرئی از جایی دگمۀ ناپیدایی از دورنمان را زده باشد، چون پرده های برقی، پردۀ دیگری بر سیمایمان می لغزد، لبخند بر لب هایمان جاری می شود، شانه هایمان راست می شوند ــ چیزی شبیه عمل پوکر بازان کهنه کار که با دست خالی توپ می زنند، جز این که این کاری که ما می کنیم نابخود است... یعنی که بله، ما اینیم، و روز به روز هم بدتر می شویم: صدبار هم اعدام کنید، باز همینیم!... بسیار خوب، حالا که شما اینید، ما هم اینیم: وعده می دهیم عمل نمی کنیم، تا دلتان بسوزد و دیگر اینقدر منم منم نکنید!
با اینهمه نسبت به الاغ بز قشنگ است: نسبت به رئیس زندان که یک چشمش به دنبال زنها و یک چشم دیگرش به دنبال دله دزدی است، این بهتر است. و اینجا هم با تمام تضییقاتش به نسبت به ان کثافتخانه، با ان شاش اشتراکي و خاک و خلش، مهمانخانه اي است! اما حيف که کش ندارم و بايد بشينم و بيخود و بي جهت افکار وحشتناکم را مرور کنم.....
دربند کمافي السابق جر ميخورد، يکي را بالا مي اورد و يکي را فرو مي دهد، ولي اين يا ان يک مي تواند همه باشد، چون سوراخ را کور کرده اند،و چيزي نميبينم، و تازه،چرا ببينم،چه نفعي در ديدنش دارم؟ و به خلاف گذشته سکوت محض بر راهرو حاکم است:انگار بند را براي ما تخليه کرده اند، يا کسي را به اين دستشويي نمي اورند، بند سه، دو بازو دارد، که در انتهاي راهروي شرقي-غربي و شمالي-جنوبي تشکيل زاويه اي قائمه داده اند. در ابتداي بازو شمالي-جنوبي هم يک دستشويي است، و بعد سلول هايي.
اول کاري که مي کنم رفتن به دستشويي و شستن دست و رو است، و بعد خواب در محيط کم مگس،....و انگاه نشخوار افکار ناخوش، و سيگارو سيگار،و سرگيجه، و بعد خوردن ناهار با اشتهاي تمام و بي ترس از عواقب .....و خواب اجباري، يا سقوط بي اختيار-و تکرار، و باز در کشيدن خيالات خوش از مصالح ناخوش: اگر بنا بود کاري بکنند اين دروغ نمي گفتند:مي گذاشتند اين چند روز را با هم باشيم......اگر مي خواستند بکشند در دادگاه انطور به محّبي نمي پريدند: بتمرگ نوکر مالنکف! اخر هر کس مي داند اگر بخواهند کسي را اعدام کنند طرف را فحش هم بدهد به ريش نميگيرند و مماشات مي کنند....اينطور ميگويند که جريان خصوصي درز کند و مالنکف بفهمد که نوکرش گير افتاده، و نوکرش که فهميده اند نوکري مالنکف را کرده و کاره بدي کرده است، تا بعد گوشش را بپيچانند،و بعد يک لگد خفيف و اخراج از ارتش! اگر اظهار رسمي بود، يا اگر قصد شدت عمل داشتند علنا ميگفتند. نه اين يک نوع گله است که هم حرفي زده باشند و هم رسما چيزي نگفته باشند،و طرف هم بشنود هم رسما مستسکي در دست نداشته باشد که (چيزي)بگويد- در ضمن حساب کار هم دستش باشد.
کم کم عادت مي کنم:ظاهرا مثل اينکه بايد يک مدتي اينجا بمانيم، تا دادگاه اول همه گروها به پايان برسد و نوبت به دادگاه دوم برسد.چهارصد و سي و هفت نفر،ميشود سي و شش و سي و هفت گروه- اوه ، خيلي طول ميکشد....هوا سرد شده است، با يک پتو نميشود خوابيد: نيمي از پتو را زيرم مي اندازم و نيم ديگر را به پايم مي پيچم- بدجوري تير ميکشد، کف سيماني سلول خيلي سرد است، تا چشم خواب مي رود پا بيدار مي شود و تير ميکشد،....اه، متنفرم از بيداري، از ازموده، از مجيدي،...تا مي جنبم در صورتم زل مي زنند....فردا هم مثل امروز، پس فردا هم مثل ديروز: يک دور و تسلسل ازارنده، يک دور باطل از خيالات ناخوش، و اميد هاي واهي و خود تراشيده....با اين که سوراخ در را کور کرده اند همچنان به صداي جر خوردن دربند علاقه مندم: مي دانم که لقمه اي بالا مي اورد يا فرو مي دهد : هر چه هست نشاني از حرکت زندگي است...زندگي! به تو چه مربوط !...با اين که نمي بينم هر وقت جر ميخورد به خود باز مي ايم و گوش تيز ميکنم...در جر مي خورد- اما انگار فقط جرمي خورد، دو لب سرد و اهنينش به هم نمي ايند و دندان هاي سردش به هم نميخورند....در اهني سلول سمت راستيم صدا ميکند:سلول بياتي است:لابد ملاقات پيراهن زير شلواري است....خوشا به حالش! ... روي پتو مي نشينم و به در خيره مي شوم،خدا را چه ديدي شايد من هم ملاقاتي داشته باشم: صداي پا را که به سلولم نزديک ميشود مي شنوم و اماده تر ميشوم- صداي کليد...اماده شويد!
يا الله! پا را مي پوشم و لباس مي پوشم. با لاستيک ته عصا براي اطلاع ايندگان در جايي نزديک به سقف به زبان فرانسه مينويسم : (ستوان يونسي به موجب راي دادگاه نظامي محکوم به اعدام شد.)- و به هشتي مي روم. بچه ها جمع اند خوشو بش مي کنيم، به چه گرمي! انگار جز خودمان در اين دنيا کسي را نداريم، انگار هزاران سال باهم بوده ايم و صد ها سال از هم دور بوده ايم، و عجب انکه کسي مزاحم نميشود.حرف زياد داريم- وکلمات همديگر را هل ميدهند، و لبخند است که پياپي پادر مياني ميکند و از برخورد جلو مي گيرد... روز بيست و هفتم مهر است....

راهروي تاريک- شرقي، غربي: منتهااليه شرقي راهرو دستشويي است: جايي چون مرده شور خانه : با يک پيشامدگي سرتا سري سيماني، و چند شير، و جاهايي مثل جاي ديگ، و در وسط ، جايي حوض گونه – براي چه؟- و صداي چک چک و فش فش شيرهاي فرسوده. در ضلع جنوب شرقي دستشويي جايي مثل اسايشکاه افراد، با سکويي دور تا دور، و يک هشتي کوچک و تار، که حالا حزبي ها در ان تپانده اند- و چند سلول در طول راهرو شرقي- غربي. کسي را به سلول اخر – از غرب- نميبرند: هميشه قفل است: انبار (وسايل) است: وسايل شکنجه. در انتهاي راهرو غربي حياط خلوت، و در گوشه جنوبي حياط خلوت دو چشمه مستراح با دهنه هاي لبالب و افتابه اي شکسته، همچون پيرمردي رماتيسمي که از درد دستي را به کمر زده باشد- بي لوله.هر چندگاه سربازي مي رود و بخاطر ميهن لب و لوچه مستراح را تميز ميکند و ريق چشم پف کرده اش را مي گيرد.اما نيم ساعت بعد باز همان است که بود: او- سرباز- و دوستانش که در اين ميهن فراخ که قيدي براي اين ازادي قائل نشده ازادانه در هر کجا که خواسته اند اين نياز طبيعي را رفع کرده اند، ازادانه مينشينند و توجهي به پيش و پس مستراح ندارند.
اين، زندان زرهي است: قلمرو ساقي، و ساقي هاي جام هاي شوکران،. دو بدو در سلول ها جا مي گيريم: جلالي با جمشيدي، محبي با وکيلي، افشار با کلالي، مهديان با واله ، بياتي با بهنيا، و من با کلهري. سلول سکويي است تک نفره، با زيلويي و هزاران شپش و پتويي و بالشي کاهيامّا یک حسن دارد: رفتن به دستشویی آزاد است – هر وقت خواستی. البته نگهبان همچنان هست، امّا بی اسلحه؛ وظیفه اش این است که در صورت ما زُل بزند، و فقط صورن – خواب یا بیدار: صورت صورت است، خواب و بیداری ندارد. و عجب آنکه نمی توانی صورتت را از نگاهش بدزدی، چون خودت هم کنجکاوی، برمی گردی ببینی باز هم زُل می زند! – و چون برمی گردی می بینی که زل می زند. راهرو تنگ است، و نگهبان ناچار به در تکیه می کند – ناچار هم نباشد موظف است. برای این که زل نزند اگر میوه ای باشد – بخصوص انار – به او می دهیم که مشغول باشد و با نگاه چشمان بی احساسش ما را نیازارد. میوه را می گیرد؛ از ترس گروهبان ساقی تندتند و ملچ ملج می خورد، و همچنان که می خورد نگاه می کند و وقتی که خورد مستمراً نگاه می کند، و باز چشم می دوزد به چشمت برای لقمه ای دیگر – مثل سگ های بزرگ، با این تفاوت که محبت سگ را در چشمان او نمی بینی... سر و ته دراز می کشیم: خیلی کم حرف است – کلهری را می گویم – بیشتر اوقات خواب است – اعصاب عجیبی دارد: در دادگاه هم خواب بود! به نحوی احساس کرده بود که خواب و بیداریش فرق نمی کند: هنوز درست جا نیفتاده ایم که موج تازه ای از وحشت بر ما هجوم می آورد: بچه ها بر درِ سلول دکتر وزیریان خوانده اند که او و دوستانش امروز اعدام شده اند! سبزواری که بازماندۀ دستۀ اول است در دستشویی تأیید کرده است... امروز!؟ امروز مبشری و بچه ها را اعدام کرده اند!؟ ده نفر را اعدام کرده اند!؟... نگاه بچه های حزبی به وضوح حاکی از رقّت و دلسوزی است: نگاه پزشک دلسوز به بیمارِ جوانِ محکوم به مرگ حتمی. خبر را که می شنوم به قصد سر و گوش آب دادن بیرون می آیم – با چوب زیر بغل... دیگر فایده ندارد؛ اقلاً در دادگاه راحت باشم. وکیلی را دمِ درِ سلول می بینم. می گوید :«اسپرانس» - امید – و لبخند می زند، یعنی که درست است!
دادگاه تکرار می شود. این بار رئیس سرتیپ قطبی است: دائی فرح؛ دامپزشک. دامپزشک و دادگاه! از آن حرف ها است! چه فرق می کند؛ دادگاه جنگل است؛ با سرهنگ سیف، سرهنگ اویسی، سرهنگ صدیق مستوفی... سرهنگ اویسی را می شناسم؛ طرف های ما بود، با سرتیپ ارفع. معروف بود به «فرمانده آسیاب». این عنوانی بود که دهاتی ها به او داده بودند: گندم را که می بردند آسیاب نوبه را سروان «فرمانده آسیاب» تعیین می کرد: اول گندمِ نیرو، بعد گندم مردم. آن وقت ها گویا به تشخیص فرمانده نیرو کار دیگری از او ساخته نبود – و حالا شده بود عضو دادگاه!
صدیق مستوفی را هم می شناسم: افسر سوار است؛ افسرهای سوار مواقعی که دور هم جمع می شدند می گفتند از قطیفۀ حمام سوزاک گرفته، با واسطۀ کسی که از حمام سوغات آورده! خود سرهنگ فریادش از حمام های غیربهداشتی به آسمان بلند بود و به دوستان هشدار می داد که الحذر، حتماً رعایت کنید، و حتماً لُنگ با خودتان ببرید – به قطیفۀ حمام نمی شود اعتماد کرد!

پایان قسمت ۲۰
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۲۱
جای دادگاه صبح و بعدازظهر عوض می شود – آخر همزمان با محاکمۀ ما یاران دکتر مصدق: دکتر فاطمی، دکتر شایگان و مهندس رضوی را هم محاکمه می کنند – صبح ها در باشگاه، در سالنِ زیر همانجایی که بازپرسی می کردند – که ظاهراً آن هم سالن تئاتر بود و تریبون دادگاه در جای شایستۀ خود، چسبیده به سن، رو به جنوب؛ و ما رو به شمال و دادستان رو به غرب: از لحاظ سیاسی و اجتماعی هم این شکلی درست تر بود. و بعدازظهرها در اتاقی که به قهوه خانه های روستایی شبیه بود: اتاقی دوده گرفته و تاریک، با مجسمه ای گچی و مفلوک از پیرزن عدالت، با ترازویی کوچک: انگاری محل خرید و فروش موّاد مخدر. بی بی فرشته ترازو را که کفه هایش مو نمی زد راست نگه داشته بود و با اطمینان از صحت و دقّت آن چشمانش را حتّی زیر کهنه ای که بر آنها بسته بود بر هم فشرده بود: «درست چهار مثقال و شش نخود! می بینی، دستم ترازو است: چهار تیغ و یه ربع تیغ – آه، مو نمی زند!» قیافه اش طوری است که انگار در انتظار لمس چیزی، دست نخورده غلغلکش گرفته است: مثل این که انتظار دارد ممد قصاب باز شوخیش بگیرد و از پشت انگشت برساند... زنیکۀ کور احمق! این کوربازی را درمیاری که چه!؟ یعنی نمی بینی!؟
من هروقت این زنیکۀ کور را با این دستمال و این ژست و قیافه می بینم جای سرگرد محسنی را خالی می کنم: آن وقت هایی که ستوان یک بود در لشکر خوزستان خدمت می کرد. مشروب که می خورد، آدم دیگری می شد، 180 درجه تغییر فکر می داد و از عالمِ لَشی به عالم احساسیِ زیبا و افکار متعالی میل می کرد: یک روز در اهواز دُمی به خمره زده و ضمن گردش در عالم سرخوشی به مجسمۀ رضاشاه، که بر کنارۀ کارون نصب کرده بودند رسیده بود. مجسمه را دیده بود که کارون را نگاه می کند! مدتی ایستاده بود و نگاهش کرده بود – سرگرد محسنی را می گویم – خطاب به مجسمه گفته بود: «چی چی را داری نگاه می کنی؟ کارونه، آبه، داره میره – نگاه کردن نداره – راست میگی برگرد شاه بختی را نگاه کن، که مملکت را چاپید!» مجسمه طبعاً جواب نمی دهد، و ستوان محسنی از کوره درمی رود و شمشیر می کشد و می افتد به جانش – آن وقت ها افسرها همیشه شمشیر می بستند – و دماغش را می شکند... خیلی دلم می خواست حالا بود و حساب این زنیکۀ کورِ لگوری را کف دستش می گذاشت!
باز معرفی، و اعتراف به بزه منتسبه، و شکوه و شکایت وکلای مدافع از غدّاری چرخ و جفای روزگار – و نگرانی رئیس از این که خدای ناکرده بفهمیم که رفقای ما را کشته اند! نگران است از این که بشنویم و به خیالش عادت کنیم! وکیل افشار بکشلو سرهنگی است، که چیزهای غریبی یاد گرفته است از صفرا و سودا و بلغم – و این معجون را به لحن و صدایی نچسب هم می زند و بر مزاج های ما تطبیق می کند، و بچه ها ناخواسته می خندند، و او همچنان لک و لک پیش می رود تا سرانجام به بلغم می رسد، و پس از مقادیری حمد و ثنای شاهنشاه به رئیس خطاب می کند: «ریاست محترم دادگاه، اینها که دیروز در میدان ها...» رئیس با اوقات تلخی می گوید: «اجازه نمی دهم – از میدان صحبت نکنید!» رئیس انگار با همه قهر باشد از اول تا آخر رویش را به طرف شرق گردانده است و کسی را نگاه نمی کند. این را می گوید و باز قهر می کند. وکیل می گوید: «اجازه بفرمایید، منظورم عرضم چیز دیگری است...» رئیس می گوید: «بفرمایید!» و باز سر را با زاویه ای شصت و پنج درجه به سوی جنوب می چرخاند. وکیل می گوید: «ریاست محترم دادگاه، اینها که دیروز در میدان ها...» رئیس با عصبانیت می گوید: «آقا، گفتم از میدان صحبت نکنید – اجازه نمی دهم!» وکیل جا می خورد، ما هاج و واج مانده ایم؛ رئیس تماشای منظرۀ ذهنی در شرق را از سر گرفته است. وکیل می گوید: «چشم، صحبت نمی کنم - » او هم ظاهراً در باغ نیست «عرض کردم که اینها که دیروز...» رئیس سیاحت شرق را ناتمام می گذارد و با اوقات تلخی می گوید: «به شما اخطار می کنم، یکبار دیگر از این صحبت ها بکنید دفاعتان را قطع می کنم، و دیگر هم اجازه نمی دهم...» و ما همچنان هاج و واج. صورت رئیس شبیه صورت اسپ اَبرشِ رخ کشیده است. مثل این که موهای تُنکُش را حنا می بندند؛ قیافه اش را با یک من عسل هم نمی شود خورد. وکیل به هر ترتیب که هست می گوید که منظورش این بوده است که این آقایان که تا دیروز در پادگان ها و «میدان ها» - میدان مشق – فرماندهی می کرده اند و اهّن و تُلُپی داشته اند حالا مثل موش کز کرده اند، و گناه دارند؛ مستحق ترحّم اند! رئیس می گوید: «خوب، از اول می خواستید همین را بگویید! این که دیگر این همه طول و تفصیل نمی خواست!» و باز سقوط می کند در چاه یبوست مزاج، و سیاحت شرق. وکیل می گوید: «از اول هم می خواستم همین را عرضص کنم، جنابعالی حوصله نفرمودید.» رئیس می خواسته طرف از میدان اعدام صحبت نکند و ما نفهمیم که رفقای ما را در «میدان» اعدام کرده اند...
حالا دیگر بر دستگاه معلوم و بر دادستان محترم ارتش مسلّم است که ما با زن های یکدیگر می خوابیده ایم و در نظر داشتیم زنان و دختران تمام افسران و درجه داران ارتش شاهنشاهی را خراب کنیم (ای بر پدر و مادر دروغگو لعنت!) ما خودمان را می شناسیم – مردم هم ما را می شناسند، ولی با این همه ناراحت می شویم. آخر به قول مادربزرگ، مگس خودش چیزی نیست، ولی دل را چرکین می کند. این معلوم الحال را همه می شناسند، ولی باز حرف است، روی اعصاب تأثیر می گذارد. این مزخرفات را در جواب بیانات بسیار زیبا و مستدّل و قانونی وکیلی گفت: نمی دانم از کجا آورده بود که ضمن دفاع محتوای رأی دیوان عالی کشور را با شماره و تاریخ خواند که گفته بود رویّه و مرام حزب تودۀ ایران اشتراکی نیست. رویّه یعنی رفتار و روش: رفتار و روش هم یعنی چیزی که فعلیّت و واقعیت دارد: در حالی که تیمسار معتقد بود که فعلیّت داشته: اشتراک در همخوابگی! وکیلی در ضمن از مسئولیت و مسئولیت مشترک سخن به میان آورد و اظهار داشت این چیزهایی که در باب آتش زدن هواپیماها و خرابکاری در ناوها عنوان کرده اند و مقصرانشان را قبلاً مجازات کرده اند محملی ندارند زیرا مسئولیت مشترک به موجب قانون تنها در سخن از شرکت های تضامنی و هیأت وزیران صدق می کند (این را قبلاً افشار هم گفته بود) و تیمسار معتقد بود که چون مرام اینها اشتراکی بوده این اعمال را هم می توان حمل بر اشتراک کرد. دادستان محترم ارتش قبول داشت که ما مردمان خوب و شایسته ای بوده ایم، ولی مدعی بود که این خوبی و پاکیزگی نه فطری بوده نه اکتسابی – تظاهری بوده که برای خام کردن ارتش و فرماندهان می کرده ایم (ظاهراً از نظر او این ختنۀ زهرماری هم قلّابی بود، تظاهر بود- و چه تظاهر زشتی! باشد، قلابی است که قلابی است... دیگر از این چیزهایش گذشته است. شاید هم او درست می گفت، چون یهود هم ختنه می کنند... راستی هم! کجای این کشتن ها رستگاری تن و جان است، کجای این شکنجه ها و شلاق زدن ها افزون بر حرمت و شرف آدمی است؟ آخر تو که به مولا اقتدا می کنی، هدف دین و حکومت دین این بود، این است؟ - این است که بچه های مردم را بکشی و بگویی در راه دین کشتم، به خاطر رضای شاهنشاه!؟ البته می دانم که کاری نمی شود کرد، یا که این اولین بار در تاریخ بشریت یا کشور ما نیست: وسیله اغلب با هدف جور نمی آید؛ اندیشه در عمل دگرگون می شود، زیرا مجری اندیشه ها انسان ها هستند، و انسان ها همین ها هستند که می بینیم. آرزو و عمل – اگر آرزویی باشد – بسا با هم در ستیز می افتند و راه رستگاری اغلب از جادۀ بیداد می گذرد، و بیداد هم بیداد می زاید – این آن وقتی است که قالب و محتوا و شرایط همه با هم ناسازند، و ما در این میان زیردست و پا می رویم – خدا خودش رحم کند!) این هم باز در پاسخ به سخنان وکیل بود که گفت هر جا که بوده ایم کوشیده ایم نام مملکت را بلند داریم، و نامۀ وزرات جنگ فرانسه را به عنوان ستاد ارتش ایران با ذکر شماره و تاریخ خواند – نامه را از حفظ خواند، که می گفت سروان جعفر وکیلی مایۀ مباهات هر ارتشی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
است که در آن افتخار خدمت داشته باشد... «و آن وقت ببینید بزرگزادگان از فرنگ چه سوغات می آورند!... و این «مرد» با کمال بی انصافی ما را متهم به نامردی می کند...» و سخت متأثر می شود... همه متأثر می شویم: دلخوشی ما این است که با او اعدام می شویم. همه معتقدند که چیزی از کیفرخواست باقی نگذاشت: تنها یک مطلب مانده بود، توهین به شاه، که به موجب مادۀ فلان از قانون مجازات عمومی کیفرش سه ماه حبس بود!
اینها خودستایی نبود – این ستایش از آزادگی ما بود؛ می دیدیم که در واقع انسان را می ستاید، و به همین جهت سراپاگوش بودیم... گوش و دل به او سپرده... ما بودیم که با او یکی شده بودیم. راستی هم، که «در مردن مردی باید!» تاکنون پا نداده بود از خودم بپرسم آیا کسی هست که در خطر بزرگ همچنان که بود بماند و خود را نبازد؟ اکنون این پرسش را از خودم می کردم... این چند روزه... و به این نتیجه می رسیدم که، نه – گمان نمی کنم، آخر شوخی نیست، صحبت زندگی است. هر چند این چیزها نسبی است، ولی با تمام نسبی بودنشان هیچ می دانی نیازمند چه نیرو و کشمکشی است که دشمن نفهمد که تو ترسیده ای و خود را باخته ای! امّا چاره چیست باید فداکاری کرد تا آبروی جماعتی محفوظ بماند – و وکیلی است که این فداکاری را می کند.
... از یکی از وکلا شنیده ایم که علیرضا، برادر شاه، در سانحه ای هوایی کشته شده؛ تصمیم می گیریم دفاع را آنقدر کش بدهیم که فرجام خواهیمان با شب هفت او مصادف شود: اگر به شب هفتش بخورد اطرافیان مداخله می کنند... زنها به این چیزها اعتقاد دارند: «اگر آن عده را اعدام نکرده بودند این جریان پیش نمی آمد»! – و نمی گذارند ما را بکشند، که باز جریان دیگری پیش آمد کند... ملکه حتماً مداخله می کند... مادر است، دلش می سوزد...!
هفت روز لک و لک می کنیم، و با اخطار و بی اخطار از موضوع خارج می شویم و به موضوع وارد می شویم و آخرین دفاع را به شب هفت می کشانیم... در ضمن وکیلی معتقد بود اگر فکر می کنیم این عمل ممکن است مؤثر باشد و گرهی از کار بگشاید همۀ «گناهانمان» را بار او کنیم، بگوئیم او گفته، به دستور او بوده، او کرده – او به گردن می گیرد چون یقین دارد که اعدامش قطعی است. امّا بچه ها نمی پذیرند: «تو هم جوانی، حق زندگی داری... شاید هم نکشتند... چرا بی جهت بار شما را سنگین بکنیم...»
بعدازظهر هفتم آبان است؛ آزموده رفته است، و سرهنگ عشقی – برادر میرزاده عشقی – بر جایش نشسته است... این هم از آن شوخی های تلخ تاریخ است – شوخی که نه، فاجعه: آن برادر، و این برادر! شده است دادستان برادرش!... آخرین دفاع سرگرد بهنیا رسیده است که آزموده می گوید: حوالی شش غروب است. همین که می نشیند رئیس دادگاه دفاع متهم را قطع می کند و می گوید دادستان محترم ارتش اگر بیاناتی دارند بفرمایند، و دادستان محترم مشتی – در واقع انبوهی – بد وبیراه نثار ما می کند: این بار حتی معتقد است که در نظر داشته ایم زن و بچۀ افسران و درجه داران را به سیخ بکشیم و کباب کنیم و بخوریم! (در دادگاه محقق زاده هم گفته بود که اینها – یعنی ما – می خواستند به کمک عمله و پرتقال فروش و ماهی فروش و مردم پاپتی با بیل و کلنگ بریزند و اعلیحضرت را از تخت پائین بکشند و بساط سلطنت را طوری به هم بریزند که تکه بزرگه اش الماس روی تاجش باشد، و زن و بچۀ افسران را از دم خراب کنند، و بعد کباب کنند...! محقق زاده روی میز کوبیده بود و گفته بود که از بیانات دادستان ارتش اتخاذ سند می کند و اعلام می کند که شاه با مردم پیوندی ندراد... امّا در میان افسران ارتش زیاد نبودند کسانی که با «دادستان محترم» هم عقیده باشند. در همان دادگاه محقق زاده تیمسار احتسابیان در دفاع از متهمش گفته بود: یک چند تانک و طیاره دارید که در رژه ها به رخ مردم می کشید – دیگر جاسوسی اینها معنی ندارد. می خواهید قضیۀ نفت را حل کنید و از مردم زهرچشم بگیرید... اینها جوان و تحصیل کرده اند، اینها را نکشید. و آزموده در پاسخ گفته بود دهن امیر بازنشسته ای را که چنین سخنانی را می گوید باید با سرب مذاب پر کرد، و او پاسخ داده بود، که اشکالی ندارد، دهن او را با سرب مذاب پر کنند، امّا اینها جوان و تحصیل کرده اند... روانت شاد ویادت گرامی باد!... امّا همین مرد یک چند رئیس دبیرستان نظام بود و از بس خوب و شریف و انسان بود که بچه ها اسمش را گذاشته بودند «شاه سلطان حسین!» - فرهنگ را می بینی!)
بنابر معمولِ کارِ محاکم هرگاه دادستان صحبت کرد دفاع هم باید تجدید شود، یعنی باز باید از نفر اول شروع کرد – امّا این بار چون دادگاه «فوق العاده» است این تشریفات رعایت نمی شود! یکی دو نفر دیگر حرف می زنند... امّا دادستان محترم بی تاب است – پیدا است خبرهای تازه ای دارد: یادداشتی برای رئیس دادگاه می نویسد؛ رئیس زنگ می زند و ده دقیقه تنفس می دهد. آن وقت نفهمیدیم چه گذشت... بعدها فهمیدیم... یعنی فقط من فهمیدم... بچه ها که نبودند: گویا رئیس نه و نو می کرده و دستش به اعدام نمی رفته؛ دادستان او و دیگران را به خلوت برده و به آنها گفته که اعدام اصولاً مطرح نیست، آن ده نفر را هم برای تنبّه ارتش اعدام کرده اند؛ منتها مایل است که رأی، «اعدام» باشد و تخفیف را شاهنشاه بدهد: نظر این است که رأفت شاهنشاه بر عالمیان ارائه شود- و رئیس را متقاعد می کند. قبلاً هم شنیده بودیم که اویسی به سرهنگ جمشیدی گفته بود که دستش را می شکند و به همدوره اش رأی اعدام نمی دهد!
«دادرسان محترم تشریف می آورند!» قیام می کنیم؛ قیافۀ رئیس پرت و پریشان است – بدجوری در شرق سیاحت می کند: مثل اینکه هوای شرق سخت بارانی است!... نفر آخر منم، که حوالی نیمه شب دفاعم را به پایان می برم... وکیل مدافع هم کمکی کرد و از جانب من، برای اثبات مسلمانیم اذانی گفت: اشهد ان لا اله الا الله... و الی آخر – در حالی که همه گفته بودیم مسلمانیم... و مسلمان هم بودیم... من به پایان دفاعم می رسم؛ رئیس ختم جلسه را اعلام می کند، و دادرسان می روند. دادگاه وارد شور می شود. نیم بعد از نیمه شب استکه باز می آیند. چه زود! این همه را ظرف نیم ساعت گوش کردند و شنیدند و خواندند، و بحث کردند! ای ماشاالله به این سرعت انتقال – به قول اوستا رحیم «شه مه نفر1» هم این طور نمی شود! آخر ما یک هفته حرف زده بودیم، نوار پر کرده بودند،نوشته بودند _ به این زودی! «رای دادگاه را قرائت کنید!» منشی رای را قرائت می کند: «به نام نامی ... جلسه ی فلان در ساعت 12 شب هفتم آبان ماه با دفاع آخرین متهم پایان پذیرفت و دادگاه با توجه به محتویات پرونده و دفاع وکلای مدافع و متهمان و بیانات دادستان محترم ارتش رای دادگاه بدوی را ابرام می نماید.» ای پدرت بسوزد!...سکوت کامل، وارفتن؛ سپس برگشتن و به روی هم لبخند زدن!
این بار گوشم سوت نکشید... وضعم در این شرایط غیرعادی، عادی بود... رئیس و اعضا با رنگ و روی پریده و سر فروافگنده شتابان از تریبون به زیر می آیند، و دزدانه می گذرند، و می روند_ و ما می دانیم، با «دادستان محترم ارتش» و نماینده ی او. این را یادم رفته بود بگویم. شب قبل که از دادگاه برگشتیم گروهبان ساقی لطف کرد و اجازه داد با هم شام خوردیم. جای دوستان پر صفایی کردیم: بگو و بخند، و سربه سر گذاشتن همدیگر...تا دیرگاه با هم بودیم. در این مجلس گفته شد که آزموده دسته ی اول را فریفته و با نیرنگ از آنها تقاضای فرجامخواهی گرفته، و حالا هم می خواهد تا تنور گرم است هر قدر که بتواند تند تند بکشد و برود، بنابراین باید مواظب بود: وقتی رای دادند اگر اعدام بود زیر ورقه بنویسیم به موجب ماده ی فلان پس از مهلت مقرر نظرم را نسبت به رای صادره اعلام خواهم کرد. آن وقت ده روز وقت خواهیم داشت ــ ده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
! ــ ظاهراً انها را با خدمه ی
روز خیلی است ــ دنیا هزار جور زیر و بالا و کش و قوس دارد... این جمله را سرهنگ جلالی با سر کبریت سوخته بر تکه مقوایی یادداشت کرده و در جیب گذاشته بود...
باری، ما مانده ایم و دادستان و نماینده ی او، سرهنگ عشقی، و یکی دو وکیلی که این پا آن پا کرده اند به این امید که «متمکنین» به جبران «زحماتشان» حواله ای، براتی، بر عهده ی خانواده ها بنویسند، و از عجایب روزگار این که من هم در این ردیف طبقه بندی شده ام! اما عیب کار این است که در جریان بورس نیستم و نرخ «اعدام» را نمی دانم!
باز گلی به جمال اینها که می آمدند و در کنار ما می نشستند، و گاه روزنامه یا خبری از روزنامه می آوردند. عده ای علناً ــ با اجازه ی دادستان محترم ارتش و فرشته خانم ــ راه افتاده بودند و کلاشی و کلاهبرداری می کردند. می رفتند خانواده های بیچاره را سر کیسه می کردند، که بله ما چنین و چنان می کنیم، دفاع می کنیم، رای اعدام را می شکنیم ــ انگار عمری است هیزم می شکنند ــ ابد را می کنیم پانزده سال... با وسایلی به عرض می رسانیم، این ماده نمی خورند، آن ماده هم همه اش نمی خورد، قسمت اخیرش می خورد، و آن را هم می شود با یک تکان از پاشنه در آوردــ اگر متهم بکند، و سخت نگیرد. خلاصه، اینقدر می گفتند و می رفتند که خانواده ی بیچاره برای نجات بابای خانواده فرش زیر پای بچه ها را می فروخت و به این کلاش ها می داد. یکی از اینها سرهنگی بود ریزه بنام الوندپور، که خوشبختانه عنوان دکتری را هم یدک می کشید، و همیشه پوشه ای به زیر بغل داشت، که اگر ان را می گشودی شاید یک برگه کاغذ هم در آن نمی یافتی، اما آن را همیشه با قیطان محکم بسته بود. این سرهنگ مثل خیلی ها رفته بود و فرش زیر پای بچه های سرهنگ پهلوان را از زیر پایشان درآورده بود و به جیب زده بود، به اسم حق الوکاله. اما این اندازه انصاف نداشته بود که اقلاً برود در دادگاه پیش سرهنگ بنشیند و دست کم اذان بگوید... در دادگاه، آزموده شمه ای از جنایات سرهنگ پهلوان را برشمرده و کلیه ی گناهان دنیا را دقیقا به قامتش اندازه کرده بود، بخصوص که سرهنگ پهلوان پسر هم شاهنشاه هم بود. سرهنگ هم نامردی نکرده و بلند شده بود و گفته بود اگر شرافتمند این و امثال این هستند که فرش را از زیر پای بچه های من و امثال من درمی آوردند و حتی اینقدر اخلاق ندارند که بیایند و در دادگاه در کنار موکلشان بتمرگند من به خائن بودنم افتخار می کنم. گویا در همین هنگام جناب الوندپور با پوشه و مخلفات وارد می شوند، قضات محترم مانند بچه هایی که در کلاس درس نشسته اند و چون دیر آمده ای ناآگاه که استاد برایش خط و نشان کشیده است وارد می شود زیرزیرکی می خندندــ با اجزه ی دادستان محترم ارتش می خندیدند؛ جناب سرهنگ الوندپور از خنده ی بچه ها متوجه قضیه می شود، و آستین سرهنگ پهلوان را می کشد... سرهنگ که دل پری داشته می گوید: «آستینم را نکش! ــ بله داشتم خدمتشان عرض می کردم» و مطالبی را که بیشتر گفته بود و جناب الوندپور نشنیده بود تکرار می کندــ ولی چه سود!
انها هم (وکلای مدافع) زیاد نماندند... بر چای خود ایستاده ایم: منشی دم در پشت میزش نشسته است، دسته ای سرباز مسلح در راهرو ایستاده اند. دادستان که پیدا است نشئه است، انگار مهمانی که شب خوشی به او گذشته باشد و اط صاحباخانه تشکر کند، مقدمه ای می چیند که بله، در مقام دادستان مجبور است چیزهایی بگوید که مبین و منعکس کننده ی احساسات واقعی خود او نیست: او هم می داند که ما جوانیم، زن و بچه داریم، علائقی داریم؛ می داند که اشتباهی کرده ایم، که باید جبران نمود: خود او هم اسنسان است، و به خلاف اعتقاد بعضی از دوستانمان هم نیست که مرگ را بپذیرد و به حکم اعدام گردن بنهد، هر کس هر گناهی هم کرده باشد، هر اندازه هم که گناهکار باشد، و خود را گناهکار بداند باز به حکم اعدام معترض است: اعدام چیزی نیست که آدم بپذیرد. ولی آقایان زیاد هم مایوس نباشند، به عطوفت و الطاف ذات مبارک شاهانه مستظهر باشند؛ هنوز هم همه چیز تمام نشده است. حالا که تشریف می برید رای را امضا کنید بنویسید من به رای صادره معترضم، آن وقت من جراین را به عرضشان می رسانم و سعی می کنم به توفیق خدا گشایشی در کار پدید بیاورم (سرهنگ عشقی که مثل شمس وزیر، که زیر زیرکی مسلمان بود، نهانی «آزادی خواه» است، از پشت سر اشاره می کند ننویسید). این چیزها را می گوید، و می گوید: «اشکالی نیست؟» کسی جواب نمی دهد. به سرهنگ جلالی می گوید: «بفرمائید!» سرهنگ به مقابل میز منشی می رود و تکه مقوا را از جیب درمی آورد؛ تیمسار جلو می رود و می گوید: «این چیست؟» سرهنگ می گوید که چیست. تیمسار می گوید: «پس متوجه عرایضم نشدید؟! بفرمائید سر جاتان!» ــ تیمسار همدوره ی «دانشگاهی» سرهنگ جلالی بوده است... و یکبار دیگر همان مطالب را با محذوفات و اضافاتی تکرار می کند، و می گوئید: «اگر سوالی دارید بفرمائید!» کسی چیزی نمی گوید. به سرهنگ جلالی می گوید: «بفرمائید!» و سرهنگ باز تکه مقوا را از جیب درمی آورد. تیمسار جلو می رود؛ دستش را می گیرد و با حرکتی تند از ورقه ی رای جدا می کند، با او سینه به سینه می شود و به تندی می گوید: «مگر نفهمیدی چه گفتم؟» سرهنگ در او براق می شود. می گوید: «چرا فهمدیم!» تیمسار می گوید: «پس این چی چیه می خوای بنویسی؟» سرهنگ می گوید: «می خواهم ده روز زنده بمانم...این را هم زیادی می بینی!» دادستان به شدت متشنج است، اما پیدا است که می کوشد بر خود مسلط باشد. کلالی ــکه استاد جودو استــ می گوید: «جعفر بپرم کلکشو بکنم؟» وکیلی ناراحت می شود ــ«بچه های دیگر را از دم خواهد کشت، یک وقت همچو کاری نکنی!»
دادستان یک بار دیگر سرهنگ جلالی را به جای خود برمی گرداند، و این بار در مایه ای دیگر آغاز به سخن می کند: «من پدر آنها را که گروکشی می کنند درمی آورم ...گروکشی می کنید؟! یعنی اینقدر گردن کلفتید...» به وضوح از میزهای ما فاصله می گیرد...«پس چرا در دادگاه مثل لاک پشت سرتان را در لاکتان کرده بودید؟...با آنهایی که گروکشی می کنند می دانم چه کار کنم!...من دارم مثل یک دوست، مثل یک برادر، براش شما توضیح می دهم که اگر تقاضای فرجام بکنید با نظر مساعد به عرض اعلیحضرت خواهم رساند...سرکار سرهنگ افشار بکشلو، شما که دکتر حقوق هستید در تفهیم این امر به دوستانتان به من کمک کنید.»افشار گفت: «تو یک جاسوس پست استعماری!» و دیگر چیزی نگفت. دادستان زهرخندی کرد، گفت: «سرکار سرگرد وکیلی، شما که مسئول آقایان بوده اید و در آقایان نفوذ دارید، از نفوذتان به سود عرایض برادرانه ی من و خودشان استفاده کنید.» همه نگاه وکیلی کردیم. وکیلی گفت: «من مسئول خودم هستم، خودم چنین قصدی ندارم، به کسی هم چنین توصیه ای نمی کنم.» دادستان گفت: «بسیار خوب، حالا که این طور است تکلیف من با آنهایی که گروکشی می کنند معلوم است ــمی دانم چه عملی با آنها بکنم. ولی اگر کسانی از همقطاران به توصیه ی من عمل کنند زیان نخواهند دید، و من قول شرف می دهم که منتهای سعیم را خواهم کرد...» محبی گفت: «تیمسار، من حاضم.» تیمسار گفت: «من از شما متشرک ــمن به شما قول می دهم.» و مثل شکارچی که شکار به تیررسش آمده باشد، چشمش برق زدــ جانمی، حالا است که ماشه را می چکاند! محبی رفت، و پس از او مهدیان و بیاتی و بهنیا و کلالی و کلهری رفتند و ورقه را امضا کردند. و از همان جا به سلول ها رفتندــ ما ماندیم، شش نفر.
تجربه ای نداشتیم: با اینکه یک گروهان بسیج کرده و به دادگاه و اطراف دادگاه آورده بودند وضع چندان آشفته بود که وقتی کلهری و بیاتی از آنجا درآمده بودند یکچند دنبال نگهبانانشان سرگردان آمده بودند، تا سرانجام پیداشان شده بود... و یا این که کسی مواظب نبود جنب نخورده بودند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 19 از 24:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA