ارسالها: 3747
#11
Posted: 21 Nov 2012 17:41
که کشیدی بند دلم پاره شد،گفتم چی شده؟!»مادرم در حالی که کله ام را می مالید گفت:«گفتم مادر،الان زوده،چه وقت نشاندنشه!»
مادربزرگ گفت:«بچه اس،میوفته،دست و پاش می شکنه!کم کم عادت می کنی!من همسن تو بودم دو تا بچه بزرگ کرده بودم!ای امان از دست بچه های دور و زمونه!ببین دیگه تخم مرغ هم نداریم!»
حالا دیگر می نشینم.شرین را از پشتم برداشته اند و یه اهنگ مشکی که مادر بزرگ می زند:«شلق،شلوق»یک _ دو «شلق ،شلوق» یک _دو» بالا تنه ام را جلو و عقب می برم و برای خودم خوشم.حالا با پدریزرگ هم می جوشم.سابق پدربزرگ که غروب از سرکار می آمد در کنار بخاری می نشست و شام می خورد،سپس دو استکان چای می نوشید و سر می افکند و هیچ نمی گفت تا وقت خواب؛آن وقت لمپا را در تاقچه ی بالا سرش می گذاشتند،مدتی در کنار آن می ایستاد در کنار آن می ایستاد و شروع می کرد به جوریدن پیراهنش، شپش ها را می گرفت و در لوله ی لامپا می انداخت.سپس بیچاره "پتی" صدا می کرد،شعله ی چراغ قدری بالا می امد و می افتاد و اتاق تاریک و روشن می شد و بقایای شپش روی لبه ی جا فیتیله ای می افتاد..این کار را مدتی ادامه می داد،آن قدر که لبه ی جا فیتیله ای پر از پوسته می شد.آنگاه مادربزرگ که به بستر رفته بود می گفت:«فردا نان می پزیم،زودتر بیا که لباس هات رو بتکونم.»این یعنی شپش کشی موقوف.آن وقت ها از این گرد های جور و واجور اسمی نبود،صابون هم به زحمت پیدا می شد.انچه بود چوبک بود،وسیله ی دفع شپش هم همین جوریدن و تکاندن بود.همین که نان پزی تمام می شد و شعله های تنور فرو می نشست و اتش های ته ان کم کمک کرک می انداخت مادربزرگ همه را دور تنور جمع می کرد،لخت می شدیم،جاجیم یا چادر شبی به دور خود می پیچیدیم و چندک می زدیم و در کنار تنور منتظر می ماندیم.مادربزرگ لباس ها را تک تک را به نوبه مدتی در درون تنور می گرفت و می تکاند،شپش ها تک تک و دو دو و سه سه و مشت مشت توی اتش می افتادند و بسته به لاغری یا چاقی خود با صدا های مختلف می ترکیدند.عمل را انقدر ادامه می داد که دیگر صدایی به گوش نمی رسید و لباس شروع می کرد به دود گرفتن و بو پس دادن.ان وقت لباس را از تنور می کشید بیرون و می انداخت جلو ی صاحب لباسو تکه ی دیگر را می گرفت.ان وقت ها که هوا سرد بود لباس ها را در هوا می قاپیدیم و داغ داغ می پوشیدیم و از خوشی درجا می لولیدیم؛راستی هم کیف داشت.این کار محدود به تنور خودمان نبود،همسایه های دیگر که نان می پختند می رفتیم و از تنورشان استفاده می کردیم.اگر مادربزرگ حوصله نمی کرد،زن همسایه یا خاله گل اندام یا خاله فاطی یا خاله رابعه یا هر خاله ی دیگر لباس هایمان را می تکاندند.گاه مادربزرگ قوم و خویش هایی را که از ده هم امده بودند ر به همراه من _ در مقام استوانامه _ به خانه ی همسایه برای تکاندن لباس می فرستاد.از ده اده بودند،جانور داشتند.در این گونه مواقع زن همسایه هم کمک می کرد هم تماشا؛ما هم زیر جاجیم در حالی که لباس هایمان از ریز تا درشت آویزان بود منتظر می ماندیم تا حداقل شلوار را بگیریم...یادم هست در یکی از این لباس تکانی ها یکی از قوم و خویش مادربزرگ،فقی بود برای زن همسایه حدیث می گفت؛همانطور که چندک زده بود،با تاثر از جو فضا و محیط،گفت:«کتاب می گوید حضرت شیخ باقی _ که نمی دانستیم کیست _ قدس الله سره تا موقعی که زنده بود عورت خودش را ندید.»زن همسایه همچنان که لباس می تکاند،در حالی که از بوی گند لباس و کباب شپش و گرمی تنور ابرو درهم کشیده بود و لب ورچیده بود گفت:«ماشاالله از این همه حوصله!» و تبسم کرد،پیدا بود کلی ارادتش زیاد شده،چون این نشانه ی اعتماد بود.طرف انقدر اعتماد به خودش داده که حتی زحمت نگاه کردن را هم نمی داده.پرسیدم:«دائی،چرا نگاهش نمی کرد؟»به عوض او خاله فاطی جوابم را داد:«چه حرف ها!فکر می کنی استغفرالله او هم مثل تو است که دائم بب خودش وربره!»در حالی که من به خودم ور نرفته بودم.قوم و خویش مادر بزرگ گفت:«رحمت به پدر ادم فهمیده!»و بعد به خطاب من«هیچ وقت تو حرف بزرگتر از خودت ندو،پسرم..!» خواستم بگویم که من توی حرف کسی ندویده ام.اما او مجال نداد«آره پسرم، این را از من داشته باش!» لباس تکانی که تمام می شد «دستت درد نکنه ای» به زن همسایه می گفتیم و می امدیم و ان شب را بی جنب و جوش به صبح می اوردیم.گاهی زن هسایه سفارش می کرد:«به مادر بزرگت بگو اگه می خواد کرد تنوری کنه،بفرسته!اگه نه در تنور را بذارم!»بعد از لباس تکانی تنور،مخصوص کدو و آب گوشت بود_اگر بود.
حالا دیگر پدربزرگ بعد از نماز مغرب که به خانه می امد،اخم نمی کرد؛حالا دیگر جورش با من جور بود.اول ها اخم می کرد و مرا به چشم مهمان ناخوانده و اضافه بر نان خور دیگری که مادرم باشد می دید.پدرم چیزی به عنوان خرجی به مادرم نمی داد،علاوه بر انکه نمی داد برای رفت و امد هایش که باری بر دوش پدربزرگ بود از مادربزرگ هم دستی پول می گرفت _ یعنی قرض می کرد , و این دئنی بود که هرگز ادا نمی شد و بین دین و مدیون همیشه این تفاهم بود.مادربزرگ مدام برای ابروداری و تحکبم موقعیت مادرم و جلوگیری از زن گرفتن پدرم؛مدام از خرج خانه می زد، و همیشه چند قرانی به دنبال لچکش بود و تا پدرم دم از بی پولی می زد،اول رویی ترش می کرد و بعد همین چشمش به چشم بابام می افتاد و لبخندش را می دید،بیهوا سر کیسه را شل می کرد،دنباله ی لچک را می گرفت و گره می گشود:هر دو گره را_هم گره ی لچک و هم کار بابا را.در این گونه مواقع مادرم رو بر می گرداند، و وقتی پدرم می رفت به مادربزرگ اعتراض می کرد:«خواهراش هر کدام برای خودشان هرچی میخوان می فروشن اونوقت خودش میاد اینجا گدایی..بیچاره بابا،صبح تا شب سوزن می زنه که اقا برداره برای خودش کیف کنه...»
اینجا بود که مادربزرگ منفجر می شد:«لابد عاشقش شدم که بهش پول میدم!...پول میدم که هوو سرت نیاره...راستی که!بابا صبح تا شب سوزن می زنه!بابا!بابای پولدار هم داشتی باز یه چیزی.آره جون ودت،رو خزینه ی بابات نشسته ام!اونوقت که من اومدم همین خانواده ی بابات نان می گفتند جان می دادند...حالا شده چیز میز دار...خدا به برادرم سلامتی بده به بابای تو احتیاج ندارم.»
چه دروغ هایی!برادرش تو جیبش شپش برای یک شاهی سه قاپ می انداخت.هر وقت هم که می امد با ان گردن کلفت و قیافه ی بُلهش مادربزرگ را می برد توی دالان و تا چیزی نمی گرفت گورش را گم نمی کرد.گاهی مادربزرگ زیرزیرکی به او پول می داد تا جلوی بابابزرگ و ما به خواهرش،یعنی به مادربزرگ،تعارف بدهد! این جور وقت ها دیدن قیافه ی بزرگ منشانه و ساختگی خالو شریف و خودنمایی دروغین مادربزرگ واقعا چندش آور بود.خالو شریف ابتدا از سر بزرگواری نگاهی به همه و اطراف می انداخت و با تآنی پولی را که قبلا از مادربزرگ گرفته بود از جیب در می آورد و با لبخندی احمقانه زنجیره یک قرانی و دو قرانی ها را از نظر می گذراند،و وقتی خوب مطمئن می د که نقصی ندارند باز با همان قیافه ی ساختگی،و لحنی ساختگی تر،می گفت:«زهرا، اینها را بردار و برای خودت به دردی بزن!»و پول را جلوی مادربزرگ می گرفت.مادربزرگ با خنده و شرمی ساختگی می گفت:«نه جان تو،خدا زیاد کنه؛پول داریم.معطل که نمانده ایم برادر!»اما با این همه دستش را دراز می کرد،می ترسید اگر کمی اصرار کند پول به سر جای اولش برگردد و برود جایی که عرب نی انداخت.خالو شریف می گفت:«بگیر برای خودت و بچه ها خرج کن،تا بعد ببینیم خدا چه پیش می اورد!» _یعنی اینکه این کمک دنباله دارد _ برای یکبار نیست.مادربزرگ می گفت:«چه خبره؟!این همه را بردارم؟!اقلا نصفشو بده!» و همه را بر می داشت.خالو شریف میگفت:«این همه مگه چقدره!سه چهار قران که اینهمه ندارد!» مادربزرگ می گفت:«خدا سایه شما را از سر ما و بچه ها کم نکند،برادر!» و پول را سر جای اولش می گذاشت.بابابزرگ زیر لبکی می خندید _ یعنی که خر خودتی! و خالو شریف و مادربزرگ قیافه ی بُله و احمق به خود می گرفتند،و ما ته دلمان خوشحال،چون مادربزرگ برای اینکهنشان دهد مال باد اورده ای رسیده از این بخشش قلابی ناگریز میوه ای چیزی می خرید.
آری،مهمان ناخوانده بودم و مزاحم؛چون بعضی شب ها به راستی زندگی را به همه تلخ می کردم؛گاهی هم تقصیر نداشتم،دلم درد می گرفت و گریه می کردم،گاهی هم خوش داشتم چراغ روشن باشد و همین که چراغ را خاموش می کردند گریه سر می دادم؛گاهی هم به قول مادر لج می کردم و پستانش را پس می زدم و رگ های گردنم را کلفت می کردم و سیاه و کبود می شدم...از حالا می خواستم بفهمانم که مردم...وای از این اژدها!مادرم کفرش در می امد،و چون خودش را زیادی و نا خوانده می دانست در کنار گهواره ام می نشست و سروع می کرد به گریه کردن، و اغلب وقتی سرش روی سینه ام بود خوابش می برد.در اینجور مواقع
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 21 Nov 2012 17:42
پدربزرگ به حرف می امد.می گفت:«دخترم،با بچه که نباید لج کرد،لابد دلش درد می کند.قنداغی،نبات داغی چیزی درست کن بهش بده!»مادرم می گفت:«نمی دونم چه دردشه،بابا؛همین قدر می دونم که زندگی رو به همه تلخ کرده!» و چون بغض گلویش را می گرفت دیگر چیزی نمی گفت، و باز پدر بزرگ بود که با آن صدای آرام و مهربانش می گفت:«ناراحت نشو،بچه ست دیگه...حال بچه مثل هوای بهاره،یه وقت خوبه یه وقت بد.پاشو نبات داغی چیزی برایش درست کن!» راستی که پدربزرگ مرد خوبی بود،با ان دهان بی دندان و ریش یک دست سفید و صورت سرخ گونه و پرتو افکنی که صفای درونش را به خوبی نشان می داد؛با آن سر کوچک و چشمان نافذ و صورتی که خده در آن موج می زد، و حالتی که انگار لطیفه و نکته ای هم اکنون یادش امده که می خواهد بگوید...و نمی گفت.
می نشستم با استخوانی که به دستم داده بودند ور می رفتم:دندان در می اوردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر بود؛با استخوانی که مدام به لثه هایم می کشیدم عشق می کردم.ولی گربه مزاحم بود،یک لحظه که غفلت می کردند استخوان را قاپ می زد و می رفت و من در عزای استخوان شیون به پا می کردم.گربه ای خال خالی داشتیم که مادربزرگ اسمش را گذاشته بود درویش حسن؛خال هاش به وصله های قبای درویش حسن شبیه بود...دم اجاق قوز می کرد و خرخری راه می انداخت که نپرس.هر وقت صدای رفت و امد موش ها بلند می شد از خواب می پرید و یواشکی می رفت دم سوراخ موش ها و می نشست و با حوصله گوش می خواباند؛گاه دزدانه سرش را جلو می برد و وضع را از نظر می گذراند و سر را پس می کشید.بعد یک یهو می دیدی که پرید و موش را گرفت...مادربزرگ می گفت نخجیر...و نخجیر را هم «نچیر» می گفت...و ما که می گفتیم موش ناراحت می شد.می گفت گربه از لفظ موش بدش می اید و دندانش کند می شود و دیگر موش نمی گیرد و وای به حال روزی که موش ها بو ببرند.ولی همین که گربه ای در خانه هست خودش نعمتی است.و ما مواقعی که می خواستیم سر به سر مادربزرگ بگذاریم؛خودمان را می زدیم به آن راه و تعمدا می گفتیم موش،آن هم چندین بار.و مادر بزرگ که می دید تعمدی در گفتن موش ها هست براق می شد و زبان به تهدید می گشود:«خیلی خوب،باشه.گُهت به گیسم اگه اون زبون صاحب مرده ی تو را داغ نکردم.بگو،خدمت تو را هم می رسم.» و گاه حسابی هم می رسید.این حرف ها مواقعی بود که گربه حضور نداشت؛مواقعی بود که صحبتش را نمی کرد.می ترسید از طایفه ی از ما بهتران باشد...برای مادرم تعریف می کرد،یادم هست دم دمای غروب بود و گربه نبود،و مادربزرگ همانطور که تعریف می کرد نگاهی به در اتاق می انداخت تا مبادا بی هوا سر برسد یا خدای ناکرده گوش ایستاده باشد...و ان وقت لال شود و زبانش لال زهرش را بچه اش بریزد.می گفت خانه ی پدرش...پدر مادربزرگ...گربه ی سیاهی داشته اند...گربه ای معمولی،که مثل همه ی گربه ها مواقعی که بیکار بوده می آمده کنار بخاری قوز می کرده و «خُر» می زده و کاری به کار دیگران نداشته.مادربزرگ می گفت شاید صدبار هم وقتی از کنار بخاری بلند شده و پشتش را کمان کرده و خودش را به او مالیده..پشتش را کمان کرده و خودش را به او مالیده ـ مثل هر گربه ای، وقت هایی که خودش را می کشد؛ و مادربزرگ خیالش هم نبوده، تا اینکه یک روز غیبش زده و دیگر برنگشته ـ انگار شده یک قطره آب و رفته زیر زمین. بچه ها همه تعجب می کردند، ولی مادر مادربزرگ انگار می دانسته ، و خیلی توهم بوده، و می دانسته که دیگر برنمی گردد؛ تا یک وقت روی اصرار مادربزرگ جریان را برایش تعریف کرده ؛ مادربزرگ آن وقت ها دختر دم بخت بوده.
مادربزرگ با انبر، آتش های درون بخاری را جابه جا کرد، و نگاهی به در اتاق انداخت و گفت:
« آره، دخترم!»
مادرم با دلواپسی گفت:« خوب، بعد چی شد مادر؟»
مادربزرگ گفت: « هیچی، من بچه بزرگ خونواده بودم ـ دم بخت بودم ـ و خواستگار بود که پشت خواستگار می اومد ـ ولی پدرم خدا بیامرز می گفت حالا چه وقتشه، حالا بچه است ، هنوز دهنش بوی شیر میده...البته بزرگ بودم، خوب و بد را می فهمیدم، ولی بابا همیشه طوری با من حرف می زد که انگار یه الف بچه ام...»
مادرم گفت:« مادر، اینارو می دونم، گربه را می گم، اون چطور شد؟»
مادربزرگ دمغ شد ، و گفت: « آره میدونین، اگه می دونستین زبونتون اینهمه روم دراز نبود...می دونم!» ـ وای از این مادربزرگ از هر چیزی به نفع خودش بل می گرفت.
مادرم دیگر چیزی نگفت. مادربزرگ که دید تیرش به سنگ خورده و مجالی برای بحث و اوقات تلخی پیدا نکرده دنباله داستان را گرفت:
« آره، مادرم گفت این گربه سیاهه هر روز خدا می آمد و مثل همین گربه خودمان دم بخاری قوز می کرد ـ » برای اینکه مطمئن شود که گربه خودمان گوش نایستاده، او را صدا زد، گفت: « پیش پیش پیش!» و چون از گربه خبری نشد در ادامه سخن گفت:« هر چی می گفتیم، هر چی می کردیم، انگار نه انگار، او خروپف خودش را می کرد و ما هر چه می خواستیم می گفتیم و هر چه می خواستیم می کردیم، و اصلا خیالمان نبود. آخر گربه هم ، می دانی، مثل افراد خونواده است ـ کسی چه می دانست! هزار دفعه مثل همین گربه خودمان استخوان از دست ما بچه ها قاپیده بود و هزار دفعه دمش را گرفته بودیم روی گلیم کشیده بودیم ، حتی یکبار هم پنجولمان نزده بود!»
مادربزرگ قدری مکث کرد و در افکار و عوالم خود فرو رفت، در همان حال که بر شعله های آتش چشم دوخته بود به انبر ور می رفت. مادرم قدری جا به جا شد، زیر لبکی بسم اللهی بالای سر من گفت و بی هوا پستانش را در دهنم گذاشت. از بس مادربزرگ گفته بود از ما بهتران از ما بهتران، که مادر بیچاره داشت از ترس قالب تهی می کرد ـ و بیشتر به خاطر من. در صورت مادربزرگ زل زده بود ، و چشم انتظار مابقی داستان بود. مادربزرگ که اشتیاقش را دید، کم کم شروع کرد:
« آره! مادرم یک چند روز تو هم بود، همه اش ورد می خواند... تا اینکه بالاخره همانطور که گفتم جریان را برای من که دختر بزرگ و پا به بخت خانواده بودم تعریف کرد...»
گفت گربه کنار بخاری قوز کرده بود و خر و پف می کرد؛ پدرم( یعنی پدر مادربزرگ ) خوابیده بود، چراغ خاموش بود، و آخرین شعله های آتش افتان و خیزان بالا می آمدند و پایین می رفتند و اتاق گاهی روشن و زمانی تار بود، که پدر مادربزرگ که تازه چشم هایش گرم شده بود و داشت به خواب می رفت، صدایی شنید. در صدا نکرده بود، کسی در نزده بود، به همین جهت پدر مادربزرگ تعجب کرد و گوش تیز کرد: فکر کرد ممکن است دزد باشد. اتاق ساکت و صامت بود و جز صدای نفس بچه ها و خر و پف گربه صدایی به گوش نمی رسید. پدر مادربزرگ شنید که کسی گفت:« لوطی 1 شعبان، لوطی شعبان!» . پدر مادربزرگ توی خواب و بیداری خواسته بود بگوید: « عوضی آمدی، اینجا خانه لوطی شعبان نیست» ولی یکهو متوجه قضیه شد و گوش تیز کرد و از زیر لحاف یواشکی نگاهی به جلو بخاری انداخت. گربه سر جای همیشگی خودش بود و خر و پف می کرد. یکی دو ثانیه ای گذشته بود و تازه وارد که پدر مادربزرگ او را نمی دید از نو گفته بود « لوطی شعبان، لوطی شعبان!» این بار گربه سر برداشته و ، انگار نه انگار، خودش را کشیده بود و آرام آرام رفته بود جلو رختخواب ها و همه را یکی یکی نگاه کرده بود. پدر مادربزرگ هم که قضیه را اینطور دیده بود خودش را به خواب زده بود، و گربه که مطمئن شده بود همه خوابند و کسی بیدار نیست چشمکی به« تازه وارد» زده بود... و رفته بود سر صندوق رخت ها، و رخت های پدر مادربزرگ را درآورده بود و پوشیده بود ـ قبا و تنبان و کمر و پیچه را...! و شده بود یک مرد درست و حسابی. تازه وارد گفته بود « حاضری؟» لوطی شعبان گفته بود « آره » و به زبان جنی چیزهایی به او گفته بود و راه افتاده بودند.
پدر مادربزرگ با اینکه متوجه قضیه شده بود و وحشت کرده بود ، مع هذا چنان تحت تاثیر کلمات و الفاظ « جنی » واقع شده بود که سر از پا نشناخته بود و یواشکی از بغل مادر مادربزرگ درآمده بود و هول هولکی چیزی روی دوشش انداخته بود و دنبال لوطی شعبان و رفیقش راه افتاده بود. خدا بیامرز همیشه می گفت: « هیچ چیز مثل زبان اجنه نیست ، تا طرف دهان باز می کند و چند کلمه ای به آن زمان می گوید آدم دیگر خودش را فراموش می کند، و دنبالش راه می افتد... آدم را جادو می کند... البته آدم چیزی نمی فهمد، ولی باز جادو می شود...»
تاریک شب بود،... آنها را تعقیب کرد و ... تعقیب کرد ... تا از رودخانه گذشتند و از شهر خارج شدند و رسیدند پای کوه... دید ای دل غافل! جمعیت، چه جمعیتی!... زن و مرد و بچه ـ و چه قیل و قالی! دید همین که لوطی شعبان را از دور دیدند. جماعت از ما بهتران همه با هم شروع کردند به شعار دادن و غریو کشیدن و تمبک زن کوبید رو تمبک و جماعت دست ها را در هم انداختند برای رقص چوبی و لوطی شعبان سرنا را از پَرِ شالش بیرون کشید و دمید تو سرنا، حالا نزن کی بزن! پدر مادربزرگ ماتش برده بود و همانطور انگشت به دهان از دور ایستاده بود و تماشا می کرد. چه دردسر بدهم، جماعت رقصید و رقصید تا دم دم های صبح- عروسی از ما بهتران بود! شاباش بو که می دادند، آن هم چه؟ پوست پیاز، که از چپ و راست تو هوا خواسته بوده، که فکر کرده پوست پیاز است، تو نگو لیره هستند این پوست پیازهایی که شاباش می کنند! هوا که روشن شد پدرمادربزرگ دو تا پا داشته دوپای دیگر قرض کرده و دوان دوان آمده بود؛ دیده بود که گربه کما فی السابق دم اجاق قوز کرده، دیگر نخوابیده بود، لباسش را پوشیده بود و رفته بود مسجد. صبح خیلی گرفته و تو هم بود و سرانجام به اصرار مادر مادربزرگ حال و حکایت را تعریف کرده و مادر مادربزرگ که مثل اکثر زنها راز نگه دار نبوده تا پدرمادربزرگ سرکار رفته رو کرده به گربه که کنار بخاری خروپف می کرده و گفته بود: یالله،لوطی شعبان! دیشب خوش گذشت!؟ و گربه چپکی نگاهی به او انداخته و پیفی کرده و رفته بود- برو که رفتی؛ دیگر هم برنگشت!
مادربزرگ آهی کشید و داستان را پایان داد و به مادرم گفت: دخترم اگه بچه خوابیده چراغو روشن کن، بابات حالا دیگه میاد. و مادرم بسم اللهی گفت و بلند شد و چراغ را روشن کرد. اتاق که روشن شد احساس راحتی کرد و گفت: بیدار هم نماند تا بابا بیاد!
و اما پدریزرگ برای رعایت احوال گربه ها توجیه دیگری داشت:
می گغت این که می بینی، بینی گربه اینقدر قشنگ است اثر انگشت حضرت است، و می افزود وقتی بزرگواری مثل حضرت صلی الله علیه و سلم این حیوان را روی زانویش نشانده و نوازش کرده دیگر تکلیف ما معلوم است؛ و به خلاف دیگران که می گفتند چشم گربه زهر دارد و نباید سفره را زیاد نگاه کند او به این علت لقمه ی اول را به گربه می داد که حیوان مقدسی بود- و در توجیه این قداست قصه ای نقل می کرد؛ من این حکایت را بارها و بارها از دهن خودش شنیدم:
روزی ابوهریره رض الله عنه(آن وقت ها یی که بزرگ شده بودم و به مدرسه می رفتم به اینجا که می رسید رو به من می کرد و می گفت: اصلاً هیچ می دانی ابوهریره یعنی چه؟ و وقتی من جوابی نداشتم یا تعمداً جواب نمی دادم می گفت: ها، همین دیگر... ابوهریره یعنی پدر بچه گربه! و بعد ادامه می داد)
، بله، یک روز ابوهریره بلند شد برود مسجد برای نماز مغرب گربه ای داشتند که شاید تا آن وقت ابوهریره حتی دستی هم به پشتش نکشیده بود. چند قدمی رفت- ابوهریره را می گویم- نگاه پشت سر کرد که دید اِه گربه هم یواش یواش دارد می آید! پیشته پیشته ای گفت، ولی گربه اعتنایی نکرد چند قدمی که رفت بازگشت و به گربه توپید ولی گربه انگار نه انگار محلی بهش نگذاشت. حتی خم شد تا سنگ ریزه ای بردارد و گربه را بترساند ولی نه گربه همانطور بی اعتنا و مصمم می آمد. از خانه تا مسجد نبی راهی نبود- بلانسبت مثل همین خانه ی ما و مسجد جامع... وارد کفش کن مسجد که شد وضع را همچنین غیر عادی دید- انگار به قبرستان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 21 Nov 2012 17:43
وارد شده بود! همه جا سوت و کور بودچند صحابه ای که تو کفش کن بودند حال درستی نداشتند. حال و قضیه را جویا شد جواب درستی به او ندادند ناچار وارد مسجد شد دید بله جماعت نشسته اند و انگار خاک مرده روشان پاشیده باشند ماتم گرفته اند. چشمش که به تاریکی عادت کرد کم کم علت نگرانی را دریافت: چشم ها و حواس ها همه متوجه محراب و حضرت بود... یکی از اصحاب که کنار دستش نشسته بود به اختصار برایش تعریف کرد که بله حضرت نشسته بودند و می فرمودند که یکهو چیزی از سقف گلوله شد و افتاده روی حصیرها- یک مار گنده به چه کلفتی!... بله صحابه ریخته بودند او را بکشند. حضرت فرموده بود کاریش نداشته باشید با من کار دارد و صحابه واپس کشیده بودند و مار خزان خزان رفته بود خدمت حضرت صلی الله علیه و سلم. حضرت تقاضایش را پرسیده بود مار عرض کرده بود جانم به فدای یک تار مویت عرض خصوصی دارم می خواهم آن را در گوشتان عرض کنم و حضرت سرش را جلو برده بود و سرجلو بردن همان و پیچیدن مار به دور گردن حضرت همان! فریاد و غریو صحابه به آسمان رفته بود و حضرت صلی الله علیه و سلم در آن احوال همین قدر توانسته بود به حضرات بگوید که کاری نکنند که احساس خطر کند که اگر احساس کند حتماً می زند و کار نسنجیده ای نکنند که عاقبتش پشیمانی باشد؛ و مار همانطور به دور گردن حضرت پیچیده بود و هرچندگاه زبان دوفاقش را در می آورد و به حضرت عرض می کرد: خودت بگو کجا را بزنم؟ و حضرت رضا به قضای الهی داده بود و مار سرش را می آورد طرف های بینی و زیر لب ها و بیخ گوش حضرت و هر وقت چنین می کرد صحابه منقلب می شدند و فریاد وااسفا بود که به آسمان می رفت.
در اینجا صدای پدربزرگ خش برمی داشت گویی ماجرا را به چشم می دید و در هول و هراس جماعت سهیم بود... طبعاً ابوهریره هم منقلب بود و هرچند دلش رضا نمی داد که حضرت را در آن احوال ببیند به هر حال نگاهی به محراب انداخت و اما عجبا چه دید! گربه- گربه ی خودش- که از پشت سر آمده و بی آنکه او متوجه شده باشد رفته کنار حضرت صلی الله علیه و سلم و حرکاتی می کند! فکر کرد عوضی می بیند؛ اما نه خوب که نگاه کرد دید نه عین واقع است! دید گربه رفت جلو و چیزهایی در گوش مار گفت: گفته بود خر نشو اینطوری اگر بزنی از دست جمعیت خلاصی نداری تکه ی بزرگت گوشت خواهد بود. صبر کن تا من جایی سوراخی چیزی برایت گیر بیاورم که تا زدی در آن بخزی ما که دیده بود گربه درست می گوید تأمل کرده بود و گربه یکی دوبار آمده بود توی محراب گشتی زده بود و یکی دو بار لبه ی حصیر را با پنجول هایش بالا زده بود و زیر حصیر را نگاه کرده بود و باز رفته بود سراغ مار... و صحابه مات و مبهوت! صدا از احدی درنمی آمد؛ حضرت هم رضا به قضای الهی داده بود و مقدر را انتظار می کشید.باری گربه رفت و در گوش مار گفت: عجله نکن پیدا کردم؛ می خواهی خودت هم ببینی؟ مار گفت: آره کو کجاست؟ گربه گفت: همین جا ببین! و لبه ی حصیر را با پنجول بالا زد و گفت: ببین! مار سرش را آورد جلو سوراخ که گربه پرید و گردنش را گرفت و انداختش زمین و صحابه ریختند روی سرش و تکه پاره اش کردند. آن وقت بود که ابوهریره فهمید چه کلکی زده و آن وقت بود که حضرت صلی الله علیه و سلم گربه را بر دامنش نشاند و با مهربانی نوازشش کرد: این بینی قشنگی که دارد مال همان تلنگری است که حضرت از روی مهربانی به آنجاش زده و به قدرت خدا مار هم هر وقت بخواهد این حیوان را بزند همانجا را نشان می گیرد!
می نشستم و با استخوانم عشق می کردم.وقت هایی که پدربزرگ می آمد اگر نشسته بودم بی اختیار استخوان را ازدست می انداختم و از خوشحالی در جا بال می زدم و اگر روی دامن مادرم بودم صدای پایش را که می شنیدم پستان را ول می کردم و شروع می کردم به بیقراری، مادرم به لحنی آرام و تشویق آمیز می گفت: پاشو پاشو بابا آمد! و من جفتک را ول می دادم و پدربزرگ کفش هایش را در می آورد و لبخندی به لب می آورد که می گفتی خستگی تمام روز را از تن به در کرده؛ لب های بی دندانش را غنچه می کرد و موچ می کشید و می آمد و مدتی در مقابلم چندک می زد- وای که چه قیافه ی تو دل بروی داشت!- و من در حالی که با چاک پیرهن مادرم بازی می کردم مدتی نگاهش می کردم و بعد ناگهان می خندیدم و سرم را در سینه ی مادرم پنهان می کردم.
مادربزرگ می گفت: قدرت خدا از حالا می فهمه! برای هیچکی اینطور ذوق نمی کنه! می خواست با این تمهیدات رابطه ی بین پدربزرگ و مرا تحکیم کند.
و پدربزرگ شاید هم به خاطر دل مادرم می گفت: خانه ی بی بچه عینهو آسیاب بی آب، می بینی همین کوچولو ما را چقدر سرگرم کرده!
و مادرم در حالی که با سرانگشت در جستجوی جانور سرم را می کاوید به لحنی پوزش آمیز می گفت: بابا شبها را هم بگو که اینقدر عر می زنه که نمیذاره چشم روی هم بذاری! پدربزرگ می گفت: خوب بچه همینه همه همینطور بودند. و بعد کنار بخاری دیواری می نشست و برخلاف سابق که سر فرو می افگند هرچندگاه سرش را به دامان مادرم نزدیک می کرد و مثل گربه ای که بخواهد موش بگیرد با چشمان پرفروغش در چشمانم خیره می شد و بعد یکهو سرش را می دزدید و من قاه قاه می خندیدم و پدربزرگ از ته دل می خندید و مادربزرگ قند توی دلش آب می شد و مادرم با انگشت می کوبید روی چانه ام- چانه ام به چانه ی بابا شبیه بود- و من سرم را می کوبیدم تو شکم مادرم- و پدربزرگ می گفت: آی پدرسوخته!
روزها و شب ها گذشتند؛ دندان در آوردم؛ مادربزرگ این بارهم مقادیری منت بارم کرد و برای خودشان و بچه های همسایه ، دانه، بار گذاشت؛این دانه مخلوطی از نخودسیاه و گندم بود که آب پز می کردند و نمک روی آن می پاشیدند و می خوردند- که دندان های من قوت بگیرند! برای خالی نبودن عریضه یکی دو نخودی هم توی دهن من گذاشت، ولی من ابرو در هم کشیدم و تف کردم. بچه ها طبق معمول امدند، پابرهنه-آن وقت ها کفش بچگانه معمول نبود و بچه ها کاملاً راحت بودند و یادم هست که تمام روز در کوچه سگ دو می زدیم و بالا و پایین می پریدیم و اصلا خیالمان نبود و تنها شبها بود که یاد پاهایمان می افتادیم و حوادثی را که بر انها گذشته بود از نظر می گذراندیم. این گونه مواقع کنار بخاری می نشستم و در حالی که مادربزرگ چنته ی غرولندش را خالی می کرد و مرا به الفاظ ولگرد و کوچه گرد و اوباش و سگ پاسوخته و این جور چیزها می ستود با سوزن خارهایی را که در کف پا و انگشتانم رفته بود در می اوردم و شکاف ها و ترک های پاشنه پاشنه و پشت پا را با پیهی که در کهنه ای پیچیده شده بود و مرهم ساخته و پرداخته ی مادربزرگ بود مرمت می کردم. کهنه را جلوی اتش می رفتم. پیه که داغ می شد ته کهنه را فشار می دادم. پیه که داغ می شد ته کهنه را فشار می دادم پیه داغ ته کهنه گلوله می شد و از خلل و فرج کهنه بیرون می زد خوب که بیرون می زد ان را می چکاندم لای درزها و شکاف های پاشنه و پشت پا- پیه داغ که در شکاف می ریخت،اخیشی، می گفتم و احساس سبکباری می کردم. گریس کاری که تمام می شد با بیتابی منتظر شام می ماندم-انقدر خسته بودم که حال نشستن نداشتم و نشسته خواب می رفتم...
بچه ها دوان دوان امدند. مادربزرگ از قبل پیش بینی کار را کرده و دیگچه را برده بود پایین اتاق گذاشته بود. سر و کله ی بچه ها که پیدا شد گفت: همین یه دقیقه پیش جارو کردم نیایید رو بَره(گلیم) همونجا وایسید تا بیام. و بلند شد و رفت طرف دیگچه گفت: یکی یکی دستاتونو بگیرید! بچه ها وول می زدند دست های کوچولو و کثیفشان را مشت می کردند و مادربزرگ با قاشق چوبی بزرگی که توی دیگچه بود نخودهایی را که هنوز داغ داغ بودند توی دستشان می ریخت-یکی یک قاشق. بچه ها بر اثر داغی نخودها انگار روی شن داغ باشند این پا ان پا می کردند و منتظر می ماندند تا دیگران هم سهمشان را بگیرند و چون به تخمین در می یافتند که زیاد سرشان کلاه نرفته است به اتفاق دوان دوان دالان خانه را زیر پا می گذاشتند و می رفتند دم در- تیله بازی،یا جفتک چارکش،یا کنار رودخانه سراغ الاغ های بی صاحب مادر مرده...
روزها و شب ها می گذشتند و من نیرو می گرفتم: اکنون مادرم را می دیدم: مادرم زنی بود سبزه رو باریک اندام و بلندبالا با چشمان نافذ و گود افتاده و نزدیک به هم و ابروان سیاه و بهم پیوسته. رنگ چهره اش به زردی می زد؛ بینی اش قلمی و لبش قیطانی بود. آن وقت ها از آنچه زنها می گفتند معلوم بود که لب قیطانی باب روز بود: یکی از صفات زن زیبا-لب قیطانی و کمر به نازکی خیاطه بود.-خیاطه نخ ظریفی بود که با آن سوزن دوزی می کردند. مادرم سیگار می کشید؛خیال می کنم یکی به علت اینکه زنِ پدرم بود، و خانواده خوانین اهل تفنن بودند و هرکدام توتون و دستگاه مخصوصی برای خود داشت(در خانه پدرم پنج شش مشک کوچک به دیوار اتاق ها اویخته بود که هر یک محتوی توتون شخص بخصوصی بود؛ و توتون هریک به ماده ی معطر خاصی الوده بود. مادرم اب نعنای کوهی به توتونش می زد.یکی از عمه ها سقز قاطی توتونش می کرد و هروقت پک به سیگارش می زد چرق چروق و بوی سقزی راه می انداخت که انگار خر داغ می کنند) باری، یکی هم به این علت که همه بدانند که غم و غصه اش زیاد است- و مادرم یک عالمه غم داشت- پدرم زیر فشار مادرش و بوالهوسی خودش می خواست زن بگیرد و مادرم بود که وقت و بی وقت قوطی سیگارش را از روی تاقچه برمی داشت وسیگار می پیچید و با نوعی خودنمایی شروع می کرد به دود کردن. دستی هم زیر چانه می زد و همچنانکه دود می کرد به نقطه ای در فضا خیره می شد. من می نشستم و بال می زدم و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#14
Posted: 21 Nov 2012 17:44
چون توجهی نمی کرد آخرین حربه را به کار می زدم و گریه را سر می دادم. صدای مادربزرگ در می امد: دختر تو دیگه شورش را در اوردی!هی سیگار هی سیگار-چقدر می کشی؟ دنیا که خراب نشده مگه بلال مرد قحط اذان گو شد. بیابان که نماندی. ملک خدا تنگ نیست مادر میان گندم خط گذاشته اند روزی خودت را می خوری؛ شکر خدا سقفی بالای سرت هست؛بچه ات هم که ماشاالله مثل دست گله- هرچی باشه پسره... این را دیگه نمی توانند ازت بگیرن! یعنی که پسرداری و پسرت بزرگ می شود و جای باباش را می گیرد و رئیس خانواده می شود و آن وقت خانم هی خانم نانت توی روغن است و دق دل است که باید بیاری- یعنی که بزک نمیر!
مادرم به لحنی مظلومانه و مغموم می گفت: از باباش چه گلی چیدم که از خودش بچینم! و آه می کشید و من همچنان عر می زدم تا سرانجام ظاهراً از روی بی میلی برم می داشت و با حرکتی که حاکی از اوقات تلخی بود اما اوقات تلخی نبود با دست چپ لمبرم را به نرمی و ظرافتی که من به خوبی احساس می کردم می راند به طرف دامنش و باز با همان بی میلی پستانش را از چاک گریبان در می اورد و می گفت: بگیر زهر مار کن! و من پستان را در هوا می قاپیدم و ناخن های کوچکم را در تار و پودش فرو می بردم. گاهی اوقات مادرم - واخی- می گفت و خودش را عقب می کشید و دستم را می گرفت و از پستانش جدا می کرد و به قول خودش در - ناخن های سگم- خیره می شد.
گاهی هم شیطنت من گل می کرد و همانطور که می مکیدم گازی هم به پستانش می زدم؛مادرم یکه می خورد و -اُخی-می گفت و قایم روی گونه ام می زد و خنده ام را به گریه بدل می کرد و من جیغ می کشیدم و صدای مادربزرگ در می امد که: بازم دق دلت را سر بچه خالی کردی! بچه بیچاره چه تقصیر داره؟ مادرم پستانش را نشان می داد که جای دندان های من رویش چاپ شده بود و من همچنان غش و ریسه می رفتم و او با همان لحن مخصوص می گفت:نمیدم تا کور شی... عینهو سگ! و بالاخره ان یکی پستانش را در می اورد و همچنانکه می گفت: گاز گرفتی نگرفتی ها؛ همچی می زنم که اون چشمای هیزت بپرن بیرون! پستان را عرضه می کرد و قضیه تکرار می شد. مادرم همیشه اخر سر می گفت: باشه خدمتت می رسم؛این ممه را هم لولو می بره! باشه! و سرم را به سینه اش می چسباند . بیهوا نگشتانش را در جستجوی جانور در موهای سرم می گرداند...
اکنون چندی است چارچنگولی راه می روم... وای چه لذتی! همینطور نشان می کنم و می دوم و همانطور که می دوم چیزهایی پیش خودم بلغور می کنم. وای راحت شدم از این سینه خیز رفتن؛ مدت ها بود مادرم مرا روی شکم می خواباند و می رفت پی کارش؛ و من که این کله ی صاحب مرده را نمی توانستم بکشم با کمک ارنج و شکم هن و هن کنان یک سانتیمتر راه می پیمودم و سپس خسته و کوفته می افتادم و وقتی خوب درمانده می شدم بوق خطر را به صدا در می اوردم و مادرم می امد و مرا می نشاند-برای رفع خستگی. وای که برای رسیدن به قیچی یا قوطی کبریت چه رنجی می بردم؛ و وقتی به ان می رسیدم و می گرفتم و به دهن می زدم چه لذتی داشت!
حالا مواقعی که پدربزرگ به خانه می اید مثل فرفره می دوم جلوش؛ به مقابلش که می رسم سر بالا می کنم و با ایما و اشار و نق و نوق از او می خواهم که بلندم کند و بغلم کند و پیرمرد با یک دنیا مهربانی مرا که خسته شده ام و به قول او دلم چون خایه ی حلاج می زند بلند می کند و دهن بی دندانش را به گونه و گردنم تکیه می دهد و مرا به خود می فشارد... مادرم می گوید:بیحیا نمیذاره بابا حتی کفشاشم دربیاره! تا از در خانه میاد تو مثل توله سگ شروع می کنه به نق نق کردن!. بعد خطاب به من می گوید: رو بابا نشاشی ها! بابا مواظب باش! حالا دیگر وسایل خانه را-قیچی کبریت قوطی قندان چای یالا استکان، همه را قایم می کنند از دست این اژدها...! و مادربزرگ است که می گوید راست گفته اند: بچه که را افتاد سرکو(هاون سنگی) را هم باید گلمیخ کرد.
روزها و شب ها گذشتند و من کم کم از چارچنگولی راه رفتن خسته شدم.ازمایشی بکنیم:
رفتم کنار دیوار و اهسته اهسته پاشدم؛مادر و مادربزرگ و پدربزرگ همه با خوشحالی مراقبم بودند و من همه هوش و حواسم متوجه خودم بود؛پاشدم و بعد زانوهایم لرزید و افتادم؛همه زیر چشمی نگاه می کردند و وقتی افتادم و برگشتم همه وانمود کردند که ندیده اند و همه لبخند به لب داشتند. دستم را به دیوار می گرفتم و یکی دو قدم می رفتم و می افتادم.چندبار که می افتادم مادربزرگ که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت می امد و بلندم می کرد و پس گردنم را محکم ماچ می کرد یا گاز می گزفت...
حالا گاه که بابا می اید تا ساعتش را در می اورد و کوک می کند و به گوشش می چسباند گوشم را جلو می برم و ساعت را گوش می کنم. چیزی نمی فهمم ولی طوری بابا را نگاه می کنم که انگار خیلی هم می فهمم-با قیافه متعجب- و بابا می گوید: افرین پسرم ساعت هم یاد گرفته! حالا شب ها نوعی واسطه شده ام بین پدربزرگ و مادربزرگ پیرمرد و پیرزن روبروی هم می نشینن و من که روی زانوان مادربزرگ نشسته ام پا می شوم؛ مادربزرگ نوک انگشتش را که از بس وصله کاری کرده و سوزن خورده قاچ قاچ شده به دست کوچکم می دهد و پدربزرگم را نشان می دهد و می گوید: برو بابا! و من با ترس و لرز انگشتش را رها می کنم و یکی دو قدم به طرف پدربزرگ بال می زنم و می خواهم بیفتم که پدربزرگ به موقع دو دستش را پیش می اورد و من با سر در دامنش می افتم و همه می خندند. قدری خستگی در می کنم این بار پدربزرگ است که نوک انگشتش را پیش می اورد و مادربزرگ را نشان می دهد گاه همانطور که بردامنشان نشسته ام شاشم را رها می کنم و انها همین که گرمی شاش را احساس می کنند یکه ای می خورند و با لب خندان اوقات تلخی می کنند و مرا تندی برمی دارند و به مادرم می دهند یعنی که مال بد بیخ ریش صاحبش! این بازی مدتها ادامه می یابد...
حالا دیگر مواقعی که هوا خوب است وقتی پدربزرگ می اید مادرم در اتاق را باز می کند و من با لنگر می دوم تو دالان خانه به استقبال و تا سر حیاط می روم...
چندی است(ماما) و (بابا) و چیزهای دیگر را یاد گرفته ام اما این دو کلمه را خوب می دانم و به موقع و بی موقع بکار می برم. مادرم همانطور که من بغل پدربزرگ نشسته و جاخوش کرده ام از من می پرسد: توله کی را از همه بیشتر دوست داری؟ جواب نمی دهم؛ خودم را لوس می کنم و سرم را عقب می اندازم و پشتم را به دست بابابزرگ تکیه می دهم و سینه ام را بالا می اورم. مادرم مرا راست می کند و می گوید: لوس نشو دیگه! گفتم کی را از همه بیشتر دوست داری؟ و من می گویم:باباه...- به تقلید از مادرم به بابابزرگ می گویم:باباه... و همه خوشحال می شوند و مادرم نگاه نمکینی به بابا می اندازد و به من می گوید: افرین پسر خوب! و بعد بابا است که شوخی اش می گیرد و می گوید: توله بگو ببینم تو احمق تری یا بابا؟ و من مثل شاگردی که درسش را فوت اب باشد بلافاصله جواب می دهم: بابا. و بابا قاه قاه می خندد و مادرم با چشمخند می گوید: تف به اون روت بیحیا!خجالت نکشیدی.. به بابا گفتی! . دست دراز می کند که مرا از بابا بگیرد. من به گردن بابا می چسبم و یک چند گونه ام را به پشت گوشش می چسبانم . جنب نمی خورم. در این گونه اوقات بابا با مهربانی پاهایم را نوازش می کند و به مادرم می گوید: می بینی پدرسوخته مثل کنه چسبیده. و من از فرصت استفاده می کنم و تندی سربرمی گردانم و مادرم معطل نمی کند و دست می اندازد و مرا که مقاومت می کنم و دست و پا می زنم از پدربزرگ جدا می کند؛پدربزرگ همانطور ایستاده است و می خندد و مداخله ای به نفع من نمی کند و من دمغ می شوم و مادرم می گوید: از ظهر نشاشیده حالا است که بازیش بگیره و ابرومو پیش بابا ببره! و مرا می برد بیرون و سرپا می گید و در حالی که زانوانم را ارام ارام با سرانگشت می مالد می گوید:جیش! و من می شاشم و مادرم می گوید: وا خاک عالم خوب شد رو بابا نشاشیدی! و با همان اوقات تلخی معمول می گوید: کور شده حالا دیگه زبان داری اقلاً بگو جیش؛ و بعد هم مدتی معطل می کند سپس می گوید: خیر سرت تمام شد؟ من چیزی نمی گویم بالاتنه ام را بالا می کشم یعنی که تیر تمام.. و با هم برمی گردیم ایوان و کنار بابابزرگ-تابستان است....
شبها و روزها گذشتند کار از حد خبر گذشت و زن گرفتن بابا صورت جدی به خودش گرفت... مادرم گاه راه می افتد و در اتاق قدم می زند من بلند می شوم و به پر و پایش می پیچم و می خواهم که بغلم کند و او به ارامی با وک زانو کنارم می زند-مخصوصاً اگر مادربزرگ هم باشد- و بغلم نمی کند و من که سرم را لای چین های پیراهنش می برم و گریه سر می دهم مادربزرگ مواقعی که هست مداخله می کند:بچه رو اذتش نکن.دخترم. بچه چه تقصیر داره!
و مادرم کما فی السابق می گوید: باباش چه گلی به سرش زده که بچه بخواهد بزند، گریه می کند به جهنم- من جون ندارم که این خوکچه را بغل کنم، با این وصف خم می شود و بغلم می کند با می نشیند و مرا روی دامنش می نشاند و انگشتانش بی اختیار لای موهای سرم اواره می شوند...
قاصدهای غیرحرفه ای می رسند و محض رضای خدا و خرما خبر می اورند که امروز یا فردا فردا است که عروس جدید وارد خانه پدرم بشود. مادربزرگ مثل بوقلمون پیر بغض کرده است و تلنگر بزنی منفجر می شود؛ مادرم روز به روز زردتر و ضعیف تر می شود و سیگار است که پیاپی دود می کند پدربزرگ و مادربزرگ کمتر با هم صحبت می کنن؛ پدربزرگ می خواهد به هر نحو که شده ازفشار رو خیک- که مادرمحی مادرم بکاهد- غروب ها که می اید حتماً چیزهایی با خودش می اورد: پنیرخیک-که مادرم دوست دارد- گلابی خربزه کلیج توی که خودش دوخته و گلابتون دوزی کرده، یا پیراهنی که برای من دوخته... و هر روز همین که می رسد با مادرم که روبرو می شود در حالی که من در بغلش جاخوش کرده ام و با گوشش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#15
Posted: 21 Nov 2012 17:44
بازی می کنم و بینی اش را می چلانم می گوید: نه ماشاالله امروز حالت خیلی خوبه رنگ و روت وا شده! و مادرم برای اینکه پیرمرد ناراحت نشود لبخندی به رویش می زند و قیافه شاد به خودش می گیرد و همچنان که چیزهایی را که اورده از نظر می گذراند می گوید: وای بابا چه گلابی هایی!...
خبر می اورند که تهیات امر در جریان است و کار تمام شده و مردم دعوت شده اند و دهل چی و سرنازن و انتری اورده اند و بهر حال دیگر امیدی نیست و جریان را دیگر باید مختومه تلقی کرد... خاله رابعه که رفته بود سر و گوشی اب بدهد خبر امید بخشی با خود نمی اورد و حالا مادربزرگ است که مدام حواسش پرت است و گاه دو و حتی سه بار نمک در غذا می ریزد و به جای اب گرم چای را با اب سرد دم می کند و تا پیرمرد لب بترکاند و اعتراضی بکند کولی بازیی در می اورد که مرد می خواهد میدان را خالی نکند... پدربزرگ بیچاره را متهم به تنگ چشمی می کرد می گفت چشم ندارد که این دختر و این -یک لقمه- بچه را ببیند- این یک لقمه بچه من بودم خیال می کنم مادربزرگ مرا با کالیبر دهن خودش می سنجید چون زن تنومندی بود و من و امثال من اگر یک لقمه اش می شدیم. پدربزرگ بیچاره-لا حول-ی می گفت و سکوت می کرد و مادرم که دنبال متمسک می گشت که دلی خالی کند بغضش می تر کید و من مات و مبهوت می ماندم و کم کم لب ور می چیدم و پذربزرگ برای رهایی از مخمصه اگر شب بود بلند می شد و شلاقی عقد نماز می بست و چند رکعت-نماز تاکتیکی- می خواند و اگر روز بود به اصطلاح خودش- زهر ماری- را که جلوش گذاشته بودند کوفت می کرد و می رفت... بعد خاله رابعه بود که می امد برای اظهار همدردی خاله رابعه زنی بود میانه قامت و سیاه سوخته با چشمانی که در اصل میشی بودند و اکنون رنگ چوب سیگار نایلونی جرم گرفته را داشتند. دست ها و صورتش چروکیده بود انگار پوست چروکیده بر انها کشیده بودند حالت چشمانش طوری بود که گویی در دریایی از وحشت می نگریست. این زن که مدام پابرهنه بود و زمستان ها اگر کفش کهنه ای بود می پوشید برای-صالح-ش زندگی می کرد مثل سگی که برای صاحبش زندگی می کند- او هم اسیر صالح بود و جز صالح فکر و ذکری نداشت معمولاً هرکس حسب و نسبی دارد خانواده ای دارد؛ من هرگز نفهمیدم دخترکی بوده با چه کسی نسبت دارد و اصولاً کسی بوده است که با او نسبتی داشته باشد. چون قصه و داستانی درباره اصل و نسبش نمی گفت حتی نمی گفت که فرزند زحمت است چون زحمت را سرنوشت خویش می دانست می گفت یک وقتی در دهی بوده-کدام ده،کجا،کی،چه می کرده،معلوم نبود.. کسی به سراغش نمی امد.انگار همینطور امده و یک هو-صالحی- را زاییده و غائله ختم شده بود.!بهار و تابستان به کوه و دشت می رفت و علف وسبزی می چید و می اورد و می فروخت،زمستان ها هم با اب کشی و رختشویی روزگار می گذراند. بهار و تابستان همینکه از کوه می امد و سبزی و علفی را که آورده بود می فروخت و آزاد می شد در اختیار همسایه ها بود:خاله رابغه قربونت برم یه دو کوزه آب برایم بیاور – خاله رابعه آب می آورد؛خاله رابعه قربونت برم یه کم هیزم ببر دم تنور،فردا نان پزان داریم – و خاله رابعه می برد – و از این قبیل خرده فرمایشها زیاد و همه هم بی مایه که از لحاظ خاله رابعه فطیر نبود.هروقت تعارفی می کردند که بنشین لقمه ای نان و پنیر بخور قسم و آیه می خورد که همین حالا با صالح نان و انگور یا نان و هندوانه خورده و از بس خدا زیاد کند خورده که دیگر جا ندارد نفس بکشد – و همه می دانستند دروغ می گوید.
خاله رابعه در اظهار همدیدری هم خدمتگزار بود- در اینجا هم بی مایه و هم با مایه – صدایش خش برمی داشت و به حاشیه ی اشک می رسید، و در همانجا می ماند.می آمد و می نشست و نگاه مادرم می کرد و آه می کشید.مادرم فرصت را غنمیت می شمرد و سیگاری می پیچید و با هودنمایی دود می کرد؛ و خاله رابعه برمی گشت و انگار با خود اما خطاب به مادربزرگ زیرلبکی می گفت:"بمیرم الهی طفل معصوم یه بارکی آب شده!چه کند طفلکی،درد کوه را هم آب می کند!"و اولین غل را می زد و می آمد به لبه ی اشک."طفلکی از جوانیش خیری ندید الهی بمیرم برات خاله!"و غل دوم را می زد و باز از اشک خبری نبود - شاید هم آبی اضافی در بدنش نبود که بخواهد به صورت اشک به دیگران ببخشد.مادربزرگ کاردش می زدی خودنش در نمی آمد.مادرم که مجالی برای نمایش غم و غضه هایش یافته بود پک های محکم به سیگار می زد ولی پیش خاله رابعه خودش را از تنگ و تا نمی انداخت نه گریه می کرد نه هم کمترین اشاره ای به موضوع می کرد اما به قول مادربزرگ مگر این زنیکه ول کن قضیه بود؟!
می گفت:"خوش به حالش راحت شد.بیچاره آن زنی که تو اون خانه بره خانه نیست لانه ماره!"
مادربزرگ می گفت:"کافیه،پاشو،پاشو مادر،بچه را ببر،سرپا بگیر - همین جور نشستی که چه؟"
یعنی نشستی که به این شرّو ورها گوش بدی؟!مادرم جواب نمی داد – و من برای خودم خوش وبودم و خاله رابعه پس از مقادیر دیگری از این قبیل دلسوزی ها و خاله گفتن ها و الهی بمیرم ها بلند می شد و می رفت و هنوز از در نرفته مادربزرگ می ترکید:"ای امان از دست این زن!کله گنجشک خورده!یک ریز ور می زنه و مزخرف می گه.وای که دیوونه شدم!صالحم اینطور،صالحم اونطور – در حالی که بیچاره از صالحش حرفی نزده بود "لانه ی مار!آخه بگو زنیکه ی احمق به تو چه،تو را چه به این کار!شترهای شاه را نعل می کردند کبکه هم پاشو بلند کرد!مثل شپش لحاف کهنه چسبیده ول کن نیست!مثل مورچه سواره مدام یه پاش تو این خونه است یه پاش تو آن خانه؛انگاری موشو آتیش زدند.شده خاله ورورو؛آخه خاک کوچه واسه باد سودا خوبه!"و با غیظ تقلید خاله رابعه را درمی آورد و می گفت:"بمیرم برات خاله درد کوه را هم آب می کنه!"راست میگی معطل چی هستی گورتو گم کن بمیر – زنیکه ی وراج!..."
شبها و روزها گذشتند و مادرم روز به روز تکیده تر شد.خاله ها و زن های محل جمع می شدند و مجلس بحث و مشاوره تشکیل می دادند و فهرست بالا بلندی از دوا و درمان را توصیه می کردند:یکی زنجبیل پرورده،یکی رازیانه و شکر، یکی عسل و عرق شاهتره، و یکی آبگوشت خارپشت!...
در این ضمن خبر رسید که بله عروس به سلامت وارد خانه ی بابا شده و مادرِ پدرم بنا به نذری که کرده بود به شکرانه ی وصلت جدید گونی به تن کرده و با همان گونی رقصیده و خواهرها نقل و نبات روی سر عروس پاشیده اند و هنگامه ای بوده که بیا و ببین!خبر می گفت که اتاق مادرم را به عروس داده اند و وسایل مادرم را جمع کرده و در پستویی گذاشته اند و درش را قفل کرده اند – یعنی که خوش آمدی!
مادربزرگ مدام رو تیغ بود و زیرلب غر می زد:عروس!آره،اروای بابات،بعد از ده تا شوهر باز هم عروس!بعد از هفت کرّه ادعای بکارت!آره اروای باباش،اون شپشش منیژه خانومه!"
مکث می کرد،و انگار به نتیجه منطقی کلام رسیده باشد می افزود:"راست می گن،اون یکی را می خواد که چشمش هزار کار بکنه ابروش خبردار نشه – آره،حرام خورم،اونهم شلغم!عروس ما عیبی نداره،کوره،کچله،سرگیجه داره!آره،حکیم جوجه خروسش فرموده – داماد جوان،عروس پیر – سبد بیار جوجه بگیر – اروای بابات!"و به عنوان تامل فلسفی این تکلمه را اضافه کرد می کرد:"لایقش همونه،خوک تا غذاشو به کثافت آلوده نکنه نمی تونه بخوره!"عروس بیوه زن بود و کلام آخر مادربزرگ اشاره به بابا بود که مقلد خوک شده بود و خوراک نیالوده را که مادرم باشد ول کرده بود و رفته بود سراغ خوراک دهن زده – که در "کتاب"مادربزرگ اکل آن به شدت منع شده بود.از این بخش از مساله که فارغ می شد به سراغ بخش دوم می رفت:
"ای امان از این مردم ، زنیکه ی هرزه!"این زنیکه ی هرزه خاله حبیبه."انگار خودش با اون چشم های هیزش دیده!نقل و نبات پاشیدن!آره اروای بابات نقل و نبات! خانه ی خرس و بادیه ی مس!شکم خالی و گوز فندقی!سال و روز خدا مثل چلچله باد می خورند،باد هم می کنند! – نقل و نبات!"صدا را در ته گلو می غلتاند انگار"نقل"گلویش را گرفته باشد:"نقل – و – نبات!انگار ندیدیم،هویج دستشان بدی خیال می کنند گز اصفهانه...نان ندارند اون وقت یک گز زبان دارند – گنده بغل و ندیمی شاه!تازه به تو چه ،زنیکه ی هرجایی!آمدی مثلا داغ به دل یخ بگذاری؟!انگار قحط شوهره – تو سر هرسگی بزنی ده تا شوهر از دهنش می ریزه – اونهم چه شوهری!آره،سقف آسمان سوراخ شده همین یکی افتاده.آره،اروای باباتون کلاغ ها سیاه می پوشند!تو نباشی یارِ من خدا بسازد کار من!"
دور خودش می چرخید و بیجا و بجا،این ضرب المثل ها و زبانزد ها را یک ریز قطار می کرد –
برای خالی نبودن عریضه سهم دلجویی مادرم را هم از یاد نمی برد-حالا مثلاً پاشده بود آب توی تیان بریزد،یا لپه بیاورد و پاک کند،یا عدس-"غیر از اینه که مثل شتر شاه همیشه پا برهنه بودی!؟"و چون مادرم چیزی نمی گفت،او سکوت را تأیید تلقی می کرد و دنبالۀ حرف خودش را می گرفت و می رفت:"یکی نان نداشت بخوره پیاز می خورد اشتهاش واشه!اونهم شکر خدا سمّ قاطر خورده،اگه نه تا حالا ده تا شکم زاییده بود،و مرد که همینطوری ولش نمی کرد-خوشم باشه،همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم!"
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 21 Nov 2012 17:45
و باز من بودم که مادرم باید به امید من بنشیند و خوش باشد،چون طرف سمّ قاطر خورده بود..."باشه،حالا که قورباغه آوازه خوان شده بگذار بیات گاو بخوانه-نوبت ما هممی رسد....یار باقی صحبت باقی!"
نمی دانم چند قت از بستری شدن مادرم می گذشت که یک روز وضع خاه غیر عادی شد؛حیاط و ایوان پر جمعیت بود.خاله فرشته و خاله رعنا بر بالین مادرم نشسته بودند و با پنبه آب در دهنش می چکاندند و لبانش را که خشک شده بود با پنبۀ خیس پاک می کردند.مادرم هر چند گاه با بی حالی چشم می گشود و نگاهی به اطراف می انداخت.من بغل دادا گلچین دختر خاله فرشته بودم-او هم گریه می کرد.مادرم برای آخرین بار چشمانش را گشود و کرۀ چشمانش را گرداند،انگار به دنبال من می گشت،چون مرا دید قطره اشکی از چشمانش جوشید.صدای شیون خاله ها و زنها بلند شد؛مادربزرگ بر سرش می زد و جیغ می کشید و گیس هایش را می کند و صورت می خراشید.من مات و مبهوت بودم؛صدای پسر خالو شریف را می شنیدم که با صدای خواب آوری قرآن می خواند....
دادا گلچین همانطور که گریه می کرد مرا که سیبی به دست داشتم به کوچه برد.از حیاط که گذشتیم دیگ های بزرگ و پر آبی را در حاشیۀ غربی خانه،که حیاط خلوت بود،دیدم که زیرشان را آتش کرده بودند و دخترها در اطراف می لولیدند.پدربزرگ را دیدم که یک قوطی حلبی کوچک به دستش بود و گریه می کرد،دست هایم را گشودم که بغلم کند،بابا بزرگ در پاسخ به تمایل من رو گرداند و در حالی که قطرات اشک بر موهای سفید صورتش می لغزید گفت:"خدایا شکر،هزار و هزاران بار شکر!ولی خیلی زود بود!"و بی صدا چند غل زد.
دادا گلچین مرا که به طرف پدربزرگ خیز برداشته بودم راست کرد و گذشت،به کوچه رسیدیم،با دست اشک هایش را پاک کرد،و گازی به سیبم زد،بعدها فهمیدم قوطی حلبی ای که دست بابابزرگ بود قوطی آب زمزم بود که می خواستند بریزند روی زلف های مادرم،که از شراره های آتش دوزخ مصون باشد.این یک محکم کاری بود،چون مادرم عمری نکرده و خیری از زندگی ندیده و گناهی نکرده بود،تازه در این قصبه چه گناهی بود که بکند؟یک مشت مردم توی هم می لولیدند،زندگی می کردند که رنج ببرند و رنج می برند یعنی که زندگی می کنند.اگر مصیبتی روی می آورد خدا را شکر می کردند،اگر هم نمی آورد باز هم شکر می کردند؛بچه که به دنیا می آمد شکر می کردند،از دنیا می رفت باز شکر می کردند،و وقتی هم هیچ چیز نبود باز می گفتند:"خدایا به داده و نداده ات شکر!" به قول پدرم خوب و بد را نمی فهمیدند،حس تشخیصشان را از دست داده بودند.
ولی با این همه آیا اینها واقعاً شکر بود؟چون حالا که بزرگ شده ام مصیبت که رو می آورد،کفری می شوم،و کلمۀ شکر را اصلاً فراموش کرده ام-البته محیط هم دیگر آن محیط سابق نیست.شاید آن شکرگزاری ها هم در معنا رگۀ طعن و طنز داشت و مردم می خواستند از این راه متلکی بار "حکومت" کنند؛و اگر درست دقت کنی از متلک هم بدتر بود.مثل این است که کسی بیخود و بی جهت توی گوشت بزند و تو در جواب بگویی"متشکرم!"-این تشکر برای یک آدم متمدّن و فهمیده اط صد ناسزا بدتر است؛ولی آدم متمدن هم که بیخود توی گوش کسی نمی زند!بهرحال،کسی ظاهراً به ریش نمی گرفت،و عجب آنکه این بی اعتنایی به عوض آنکه مردم را عصبانی و عاصی کند آنها را به تمکین بیشتر وا می داشت.و "کار بدستان" طوری با اخبار و اقوال و مقاومت مردم هم را درهم کوفته بودند که خلق الله مقداری هم بدهکار می شدند.مار و اژدر مار بود که در خیال این مردم رژه می رفتند و ناسپاس را به "گزش پارتی" دعوت می کردند-مارهایی مثل مار پیر باغچۀ خاله "غنچه" که صدها سال عمر کرده و چاق و چله شده بود و بعد یک شب مادربزرگ صدای جیغ و فریادش را شنیده بود؛فرشته ها زنجیرش کرده بودند و به آسمان می بردند-برای استفاده ساواکی که آقایان با توّهم خود و بنا بر تفکر و احساس خود ساخته بودند-و مار جیغ می کشید،حاضر نبود که در آن "دایره" خدمت کند!بنابر پنداشت این ناصحان خدای این مردم کسی بود که بی آگاهی قبلی میلیاردها زن و مرد را آفریده بود و بی توجه به فضایل و رذایلشان آنها را به عذاب ابدی محکوم کرده بود-مسیحی ها این طور می پندارند.
این خدا،در جایی از آسمان هفتم،بالای ابرها،بارگاهش را دایر کرده بود.سقف بالای سرش فیروزه بود و زمینش زبرجد،و اسباب و اثاثیه اش همه از طلای ناب بود،و در دهلیز خانه اش، به قول شاعر معاصر،به جای آویز،خورشید به چنگکی گلاویز بود.خدا روی تختش لمیده بود؛همه چیزش به قاعده بود:به قول پدربزرگ "واحدالقهار "بود-و منظور پدربزرگ از این کلام،بی همتا یا چیزی در این حدود بود.یک وقت فرشته ای را می فرستاد که شلاق بر پشت ابر بینوا فرود آورد و نعره های هولناک از حلقوم و سیل باران از دیدگانش درکشد،یک وقت فرشته ای را مأمور قبض ارواح می کرد و در طرفة العینی جان هزاران نفر را می گرفت،و گاه به خاطر بندۀ صالحی،عمر دوباره به هزاران نفر می داد(من این داستان را از پدربزرگ شنیدم.پدربزرگ هر وقت از خدا و قیامت صحبت می کرد صدایش از لحن معمول خارج می شد و به لحنی آشنا به گناه،و خدا،و معترف به تقصیر،میل می کرد:مثل عضو حوزه ای که با یک مقام بالای حزب صحبت کند-و بسته به مورد اشک می ریخت،یا هیجان زده لبخند می زد.می گفت شیخ عبداقادر گیلانی،غوث العظم،قدس الله سرّه العزیز،عبد سیاهی داشته که مواقعی که می خواسته وضو بسازد آب روی دستش می ریخته؛یک روز صبح حضرت غوث،قدس سرّه،برای ادای نماز از خواب برخاسته،و عبد را نیافته،و چون از خدمتکار خانه سراغش را گرفته،دریافته که مرده است.کی؟-همین دیشب...مرده است!و او نمازش قضا می شود!حضرت شیخ در عالم کشف چرخی زده،فلک اول را گشته عزرائیل را نیافتهففلک دوم را گشته،باز او را نیافته-و خشمگین و شتابان راهی فلک سوم شده.در فلک سوم گیرش آورده!پدربزرگ به اینجا که می رسید هیجان زده می شد.می گفت:"فرمود بده!"...عزرائیل با تعجب نگاهش کرد...یعنی چه!؟ممکن نیست،عمرش تمام شده..."بده!چی چی را بده!؟" حضرت شیخ تکرار کرد و فرمود:"گفتم بده!" و کدویی را که عزرائیل ارواح قبض شده را در آن نهاده بود و به عرش می برد محکم چسبید...حالا این بکش آن بکش،و در این کشاکش و تقلا کدو افتاد زمین و شکست و چهل هزار روح قبض شده انگار زنبورهایی که از کندو درآمده باشند پرواز کردند و به بدنهای صاحبانشان برگشتند.عزارئیل به حضرت باری شکایت برد،حضرت باری تبسم فرمود،و فرمود:"خوب،عبدالقادر است دیگر،کارش نداشته باش،دیوانه است!"و آن روز به خاطر همان عبد چهل هزار نفر زنده شدند!" یک وقت به خاطر یک لواط ساده،که امروز هواخواهان علنی بسیاری یافته است،شهر سدوم را با خاک یکسان می کند.باری،فرشته است که بال زنان به زمین می آید و از اعمال خلق الله امثال مراد و درویش رحیم و حسن "کردار=خرکچی" ملاحسن و دیگران یادداشت برمی دارد...
دم در خانه ایستاده بودم،یعنی اینکه دادا گلچین ایستاده بود و من بغلش بودم،و گریه می کردم"با گاز محکمی که به سیبم زده بود چیزی از آن باقی نگذاشته بود،و من به دنبال چیزی که برگشت پذیر نبود عر می زدم،و او دستپاچه بود و برای اینکه ساکتم کند طول کوچه را به سرعت می پیمود و به سر جای اولش باز می آمد.جماعت زیادی توی حیاط وول می خوردند.خاله فاطی،همسایۀ دست راستی،با چشمان گریان از حیاط درآمد.و مرا از گلچین گرفت.من در آغوش خاله فاطی احساس راحت و آرامش می کردم:با سینه اش الف و انستی داشتم؛او هم بچه ای قدّ من داشت،و آن وقت هایی که مادرم مریض بود و شیری در پستان نداشت مرا شریک بچه اش کرده بود؛و گاه پیش می آمد که در آن واحد هر دوی ما را روی دامنش مش نشاند و به هر یک از ما یکی از پستانهایش را می داد؛و ما انگار با هم مسابقه گذاشته باشیم تند تند مک می زدیم؛در حین مک زدن گاه پستان را رها می کردیم،نگاهی به همدیگر می انداختیم و گاه دستی دراز می کردیم و پنجولی به صورت هم می کشیدیم-این مواقعی بود که سیر شده بودیم؛آن روز استثنائا هر دو پستان را در اختیار داشتم،و شکمی از عزا درآوردم.خاله فاطی مرا به خانۀ خودشان برد و خواباند.
گویا زیاد نخوابیدم،بیدار که شدم دادا گلچین آنجا بود،بغلم کرد و آمدیم دم در خانه.بابا با چند نفر دم در ایستاده بود.بابا سر به زیر افکنده و ابرو در هم کشیده بود،و خسته بود.همین که بغل گشودم مرا از گلچین گرفت-ولی نبوسید.چشمانش نمناک بود،برخلاف معمول صورتش را نتراشیده بود و بوی عطر نمی داد-من از بوی عطر خوشم می آمد.از توی ایوان صدای جیغ و فریاد مادربزرگ می آمد:"نمی هوام چشمم به روش بیفته؛ببینمش جوش می دم؛خرخره اشو می جوم؛بچه مو دق مرگ کرد...!"صدای خالو شریف می آمد:"...عیب است،خوب نیست..." بابا رنگش پریده بود و لبهایش می لرزید،انگار کتکش زده باشند.به دادا گلچین گفت:"بی زحمت بچه را بگیر!"و مرا به دختر خاله ام پس داد.همهمه ای درگرفت،یکی از جماعت صلوات فرستاد و همه گفتند:"اللهم صل علی محمد!" و زنها شیون سر دادند،صدای خاله فرشته و خاله رعنا را در آن میان تشخیص می دادم....صدای جیغ مادربزرگ احتیاجی به تشخیص نداشت:
خاله فرشته می گفت:"وای خواهرم-وای خواهرم-خواهرم!خواهرمو نبرید-نبر-ید!-وای،خواهرمو کجا می برید؟وا...خدا...اوهو هو هو!" و بعد انگار دنبال چیزی دویدند،و بعد انگار عده ای مانع شدند.صدای مادربزرگ برید؛بعدها شنیدم،گفتند غش کرده...مردم از حیاط ریختند بیرون،با صندوق درازی که روی دست می بردند،و لا اله الا الله گویان بیرون رفتند؛من نگاه می کردم که خاله گلچهره رسید به گلچین توپید که "دختر گنده"تو حالا دیگه بزرگی،خوب و بد می فهمی-بچه را اینجا نگه داشتی که چی!راستی که!"و گلچین مرا که مایل به ترک این صحنه نبودم به خانۀ خودشان برد،که چسبیده به خانۀ ما بود.
غروب گلچین مرا بغل کرد و به خانه برد:مادربزرگ خواسته بود مرا ببیند.علاوه بر چراغی که روشن بود چراغی هم بر پلۀ ایوان می سوخت؛رختخواب مادرم را جمع کرده بودند-و مادرم نبود.گونه های مادربزرگ خونین بود،صورت خاله فرشته و خاله رعنا هم خراشیده بود.زنها گوش تا گوش نشسته بودند؛همین که وارد شدم انگار جن دیده باشند همه با هم شروع کردند به جیغ زدن و فریاد کشیدن و من مات و مبهوت کم کم لب ورچیدم و بی اختیار گریه سر دادم؛تا من ابراز وحشت کردم و زیر گریه زدم همه خاموش شدند و صداهایی در اوج بودند و فرود آمدند و به ضد اوج میل کردند؛و مرا در دامن مادربزرگ انداختند.مادربزرگ مرا به خود می فشرد و در حالی که خود را می جنباند و مرا با خود پیش و پس می برد به آرامی می گفت:"قربان خودت برم،قربان مادرت برم...اوهو هو....!"و در همان احوال از من پرسید:"مامان کجا است؟"و من نگاهی به رختخواب همیشگی مادرم افکندم و گفتم "مام" و صدای شیون خاله ها و مادربزرگ و جماعت به آسمان رفت....و من باز به گریه افتادم و ناچار مرا به خانۀ خاله فرشته بازگرداندند...
چراغ چندین شب روی پلۀ ایوان می سوخت،و کار مادربزرگ گریه و زاری بود،پدربزرگ هم خاموش او را همراهی می کرد...همسایه ها هم همیشه بودند،غذامی آوردند،حیوان ها را می دوشیدند،به کارهای خانه می رسیدند-راستی که مردم سادۀ شهر کوچک ما مردم خوب و انسانی بودند:هر دو ایوان پر از جمعیت بود،مردها در ایوان ضلع غربی،کنار درخت تبریزی،و زنها در ایوان ضلع جنوبی خانه..."ملا حسن هم بود،و مدام برای مادربزرگ حدیث و خبر می گفت که بله "خداوند خودش می دهد،خودش می بَرد...این زندگی ودیعه ای است که صاحب ودیعه هروقت اداره کرد می گیرد،یکی را زود می گیرد یکی را دیر،یکی را دیرتر،و خوشا به حال کسانی که زودتر از این دنیای فانی می روند و رخت به سرای باقی می کشند-هر چه زودتر سبک تر و کم گناه تر.آیا بهتر نیست که شخص اگر به توفیق خدا از صلحا باشد در خدمت حضرت ابراهیم و حضرت رسول الله صلی الله علیه و سلّم و سایر انبیاء و اولیاء باشد تا در یک همچو محیطی که سراپایش گناه و فسق و شقاوت است؟-"مادربزرگ به خلاف مرسوم،از فرط غم و درد،در سخنش دوید و گفت:"والله کافیه ام از برگ گل پاک تر بود؛طفلک خیری از زندگی و جوانیش ندید."و گریه.
ملاحسن گفت:"خوبفپس انشاالله جزو صلحا است،و الان روحش در فلک سوم در خدمت حضرت عیسی علیه السلام است،و انشاالله همین طور هم هست."
یکی پرسید:ماموستا*،راست است که در شب سوم روح متوفی برمی گردد؟"
ملاحسن گفت:"بله،کتاب می فرماید ارواح همه برمی گردند،آزمایشی است؛برمی گردند تا نتیجۀ اعمال خوب و بدشان را ببینند،و الآن که ما صحبت می کنیم روح متوفی حیّ و حاضر است و ما را می بینند و حرف های ما را می شنود-این چراغی هم که می گذارند روشن بماند برای همین است
پایان قسمت ۲
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 21 Nov 2012 17:48
قسمت ۳
بینوا مادربزرگ،فوری مرا به خود فشرد و حبّه قندی در دهنم چپاند،که روح مادرم را ببیند و شاد بشود.
صلحاء!بیچاره مردم شهر کوچک ما!مثل حیوانات به دنیا می آمدند و بی جهت زنده مي ماندند، تازه اگر مي ماندند و از انواع بيماري ها، از آبله و سرخک و حصبه و تيفوس و سينه پهلو گرفته تا سل و ساير بيماري هاي ناشناخته، جان سالم به در ميبردند. آن وقت ها انفارکتوس و آپانديسيت و اين جور چيزها نبود، آن چه بود مرگ مفاجات و دل درد و پهلو درد بود. مرگ مفاجات مخصوص اخيار و ابرار بود: ميديدي مثلا ماموستا که مرد با خدايي بود گلي را بو ميکرد و ميميرد. اين بزرگترين مرگ بود؛ عزرائيل ديگر آن گاز و چنگک مهيب را براي گرفتن جانش به کار نميبرد؛ چون آدم خوبي بود گلي جلو دماغش ميگرفت و همينکه نفس را فرو ميبرد چنگک کوچکتري را بفهمي نفهمي گير ميداد ـ والسلام و ختم کلام! فلاني مرد ـ چطور شد مر؟ ـ سينه پهلو کرد. فلاني مرد، ـ چطورشد؟ ـ «ژان» (1) کرد، يعني طرف راست يا چپ شکمش درد گرفت و «تمام» کرد. ديگر از ضميمه اعور و آپانديسيت اثري نبود. مردم ميمردند و زنده مي ماندند و طبيعت به توزيع طبيعي و غير طبيعي و بقاي «اخشن» خود ادامه ميداد و خشن ترين و لجوج ترين کسان را نگه ميداشت ـ يعني که از پسشان بر نمي آمد ـ و بقيه، برو که رفتي! چند سالي که به عنوان کودک در کوچه ها شلنگ تخته مي انداختي يا دنبال گاو و گوسفند عرق ميريختي يا مثل مور براي زمستان هيزم از کوه مي آوردي به جواني ميرسيدي: آن وقت جفتک چهارکش، و شب گردي در کوچه ها و آوازخواني و دعوت کردن به آواز از دختران همسايه به بوسه ـ آن هم با ذکر نام و نام پدر ـ و زمستان ها جوراب بازي، و شب چره خوري و شرکت در نگهباني زائو و دفع «آل». بعد هم يکي از همان دخترها را ميگرفتي و بچه اي چند مي آوردي؛ از اين عده تعدادي را به خاک ميسپردي و چندي بعد بقيه را به اميد خدا ميگذاشتي و ميمردي. با اين همه مدام در خوف و رجا بودي: هر چه ميکردي خدا ميديد و هر چه مي انديشيدي، خدا ميدانست و راه فراري نبود.
تنها عشقبازي اين مردم نگاه هاي عاشقانه و معصومانه اي بود که دخترها و پسرهاي بالغ به هم مي انداختند ـ و چه زيبا بود اين ابراز عشق ساده! عصرها مادربزرگ دم در خانه مينشست و به سير آفاق و انفس ميپرداخت. دخترها به هنگام رفتن به چشمه به مقابل او که ميرسيدند سلامي ميکردند و مکثي مينمودند، بخصوص در راه بازگشت ـ کوزه را زمين ميگذاشتند ـ براي رفع خستگي. و اين رفع خستگي اغلببيش از اندازه به طول مي انجاميد. پسرها هم از گيس سفيد مادربزرگ حسن استفاده را ميکردند و قبلا مي آمدند و جا خوش ميکردند ـ همه همديگر را ميشناختيم و همه به نحوي با همديگر خويشي داشتيم؛ و همه به مادربزرگ خاله ميگفتند ـ همه زنهاي شهر خاله بودند ـ ولي مادربزرگ سمت خاله بزرگي داشت (هر چند مواقع دعوا حواله هاي فحش و بد و بيراه را بر عهده «زهرا خيکي» مينوشتند.) مجلسي که تشکيل ميداد محل بحث در کليه امور بود. علاوه بر زن هاي محل مردها هم که براي گردش به لب رودخانه ميرفتند تک پايي و گاه مدتي بيشتر درنگ ميکردند، و صحبت که کُرک مي انداخت مي ماندند ـ هم فال بود و هم تماشا: چشمي مي چراندند و درد دلي ميکردند، يا کسب خبري. اين جور وقت ها شکوفه را که به عزيز دل داده بود ميديدي، يا خديجه را ميديدي که رشيد دوستش داشت: اکنون که مينويسم و مدت ها از اين جريان گذشته است شکوفه را باز ميبينم که يواشکي آه ميکشيد و کره چشمان زيبايش را بفهمي نفهمي متوجه عزيز ميکند؛ سينه اش ورم کرده است، انگار تازه از حمام در آمده باشد عرق بر گونه اش نشسته و لبش خشکه بسته است، اشتياق از يک يک ذرات وجودش مي تراويد. عزيز متوجه است، اما زياد مطمئن نيست. و مقابلش را نگاه ميکند، زن ها هم متوجه اند، و نشان ميدهند که متوجه اند و نگاه ها را در هوا مي قاپند. شکوفه رنگ ميگيرد و رنگ ميدهد، سرخ و کبود ميشود و سر فرو مي افکند. عزيز را ميبينم: رنگش کمي به سپيدي گراييده و نفسش به شماره افتاده است و ميخواهد نشان بدهد که غمي و خيالي ندارد: راستي عاشقان هر قدر هم ساده و بي آلايش باشند باز ميخواهند در ديده معشوق مبهم و مرمور جلوه کنند ـ و خود را لو ندهند.
زنها نگاه هاي معنادار به هم ميکنند و گاه از روي شيطنت چشمکي هم به هم ميزنند و لبخندي بر لب مي آورند. شکوفه سراسيمه ميشود، ميخواهد برود ولي مادربزرگ که به قول خودش گيسش را در آسياب سفيد نکرده و به ته و توي قضيه رسيده مانع ميشود و شروع ميکند به سوال کردن از اين در و آن در: گاوشان چه وقت ميزايد؛ بزشان که زائيده شيرش چطور است، بابا خيال ندارد گوسفندي بخرد ... و از اين قبيل، و مدتي، در منتهاي امتنان دو دلداده، نگهش ميدارد. عزيز مي ماند ـ همه رفته اند ـ او مانده است. تا يک روز بالاخره مادربزرگ طلسم را ميشکند، ميگويد: «اگر همينطور پسر خوبي باشي و به کار و کسبت بچسبي خودم ايشاالله دستي برات بالا ميزنم و ميرم خواستگاري.» عزيز انگور فروش است. سبد انگور و ترازو را روي سر ميگيرد و کوچه به کوچه و کو به کو ميرود و به آواز انگور ميفروشد. غروب ها قباي تميزش را ميپوشد و مي آيد لب رودخانه براي گردش.
عزيز که از اين پيشنهاد مادربزرگ غافلگير شده به هيجان مي آيد و بي اختيار به عشق خود اعتراف ميکند؛ ميگويد: «خاله جان، فکر ميکني باباش قبول ميکنه؟» مادربزرگ بي هيچ تعارفي ميگويد: «غلط ميکند قبول نکند، از سرشان هم زيادي هستي!» عجيب است، همه زن ها حتي زن هاي عفيف و ديندار و امل و پاي بند خشک به اخلاق هم در مورد عشق موافق اند. ـ البته به شرط اين که دختر و پسر مال خودشان نباشد ـ و ميخواهند در اين کار خير مشارکتي داشته باشند و عاشق و معشوق به وصال هم برسانند. وقتي به خواستگاري دختر خاله فرشته آمدند همين مادربزرگ چه بازي هايي در آورد، چه سنگ هايي پيش پاي خواستگار بيچاره انداخت! ميگفت: «هنوز گو تا شوهر کردن! ننه چه وقت شوهرشه؛ دهنش هنوز بوي شير ميده. هو ـ هنوز کو تا اون وقت!» ميگفت اگر سخت نگيرند دختر سبک ميشود و حرمتي برايش نمي ماند ـ و چانه اي ميزد با خواستگارها که نپرس: «مگر خر ميخريد؟ تابوتش را هم به دوش او نميگذاريم؟!» و کلي از اين حرفها، و حالا ناخواسته و ناطلبيده شده بود خواستگار!
و اين همه عشقبازي و تفريح مردم شهر کوچک ما بود، مگر اين که دري به تخته ميخورد و گيس سفيدها و ريش سفيدها بر آن ميشدند که استخواني سبک کنند و به زيارت مزار فلان پير يا اجاق زاده بروند ـ و اين، جشن و سروري به تمام معنا بود و از اختصاصات آن عشقبازي عملي جوانان و دلدادگان بود ـ آن هم در يک وجه: و آن تاب بود ـ تاب دو طرفه. طناب بلندي بر شاخه تنومند درخت مي انداختند و يک تاب دو طرفه درست ميکردند که بر دو سر آن، دور از چشم پدران و برادران، در هم مي انداختند: دختر پايي را ميان دو پاي پسر و پسر پايي را در ميان دو پاي دختر، در کشاله ران مي انداخت ـ و تاب ميخوردند. زنها در اين گونه مواقع دخترها و پسرهاي جوان را آزاد ميگذاشتند و خود به بهانه زيارت ميرفتند ... بچه ها مزاحم بودند، و گاه ميديدي مادري ويرش ميگرفت و پس از مدت کوتاهي سراسيمه بر ميگشت، و شکوفه و عزيز نوعي را که پا تو پا تاب ميخوردند غافلگير ميکرد ـ و شکوفه بود که سراسيمه، انگار جنايتي مرتکب شده باشد از تاب پايين ميپريد و گوشه چارقدش را به دندان ميگرفت، و مثل گربه دزد هراسان دور ميشد. گاه پسر و دختري، که در مبادله نگاه و آه تجربه اي نداشتند و به عشق متقابل خود مطمئن نبودند دست به کارهاي ديگري ميزدند: پسر سيبي را نقش ميکرد و به دامن دختر مي انداخت؛ دختر دستمالي را که خود خامه دوزي کرده بود بي هوا از دست مي انداخت و پسر دستمال را مي قاپيد و ديگر هم پس نميداد ... دستمال را در جيب ميگذاشت و به هر کس ميرسيد نشان ميداد! تا اينکه «معشوق» ميشنيد و پيغام ميداد و دستمالش را پس ميخواست، و طرف خود را کمي جمع و جور ميکرد.
روزها و شب ها گذشتند ... مادربزرگ و بابا آشتي کرده اند ... مدتي بود که بابا به خانه ما نمي آمد. حالا مي آيد و با مادربزرگ باز مثل سابق جورشان جور است ـ باز هم بده بستان دارند، ولي به اين شرط که از آن براي زنش چيزي نخرد. حالا من راه ميروم. مادربزرگ دم در مينشيند؛ زنها و جوان ها دورش جمع ميشوند ـ نشسته و ايستاده ـ و من براي خودم بازي ميکنم. مقابل در خانه ما جايي است که دخترهاي محل هر روز صبح سبد به دوش، زمستان و تابستان، سرگين حيوانات را در آن خالي ميکنند. در جاهاي نزديک رودخانه اين فضولات را در رودخانه خالي ميکنند، و يکي از خاطرات شيرين پدربزرگ اين است که با مادربزرگ نامزد بوده اما هيچ وقت پا نداده که با هم بنشينند و گپي بزنند تا اينکه يک روز صبح زود پدربزرگ در کنار رودخانه مادربزرگ را ديده که سبدش را در رودخانه خالي ميکند. مادربزرگ از اين برخورد ناگهاني دستپاچه ميشود و سبد را ول ميکند توي رودخانه، يعني که ميخواهد آن را تميز کند، و با پا فشارش ميدهد.پدر بزرگ مي ايستد و عاشقانه به نگاه کردن ميپردازد؛ مادربزرگ که از خجالت سر به زير افکنده بوده باز با پا سبد را در آب فرو ميبرد. پدربزرگ ديگر طاقت نمي آورد و ميگويد: «باز هم!» يعني که باز هم با پا فشارش بده، و مادربزرگ ميخندد و ماجراي عشقي به اين ترتيب به خوشي و خرمي ميگذارد! حالا هم پدر بزرگ شيريني اين ماجرا را احساس ميکند، و وقتي تعريف ميکند لب هاي نازکش در خط نازکي از هم سوا ميشوند و چشمانش جان ميگيرند و ميگويد: «با هم!» و ميخندد، و مادربزرگ سر به زير مي افکند و با آزرم خاصي لبخند ميزند و ميگويد: «چه کار کنم، تو که ماشاالله شرم و حيا را درسته غورت داده بودي ـ چکارت ميکردم!» و او هم لذت اين عشقبازي را هنوز احساس ميکند.
... اين سرگين ها بر هم کوت شده بود و در چشم کودکانه ام کوهي مينمود به بلندي کوه الوند. راه ده پدرم از اين «کوه» ميگذشت، و من بارها پدرم را ديده بودم که سوار بر اسب از اين کوه گذشته بود و با نگاه او را تا دور راه تعقيب کرده بودم. تازه پا گرفته ام، اکنون يکي از شيرين کاري هاي مادربزرگ اين است که وقتي همه جمع ميشوند رو به زن ها ميکند و ميگويد: « پسرم خانه باباشم بلده!» زنها بي باورانه نگاهش ميکنند. مادربزرگ ميگويد: «ميگيد نه، حالا ميبينيد!» و رو به من ميکند و ميگويد: «ميري خانه بابا، آره؟» و من معطل نميکنم و بال زنان راه مي افتم، تا دامنه تپه ميروم، بعد ترس برم ميدارد و بال زنان برميگردم و خود را به دامان مادربزرگ که آغوش گشوده است و در عين حال که از شادي سر از پا نميشناسد نگران اين است که در اين شتابي که ميکنم زمين بخورم، مي اندازم. گاه هم نرسيده مي افتم و «نمک ها» را ميريزم و مادر بزرگ طوري ميگويد: «اي واي، نمک ها را ريختي!» که گريه يادم ميرود.
شب ها و روزها ميگذشت و من به تعداد به آنها بدهکار ميشدم: اول به خانه فاطي، که مرا شريک بچه اش کرده بود ـ البته قبل از همه خود مادربزرگ که پستان هاي چروکيده اش را در دهنم گذاشته بود و ميگفت به قدرت خدا بعد از بيست سال دوباره شير آورده بودند! از بس جلو مردم اين جريان را تکرار کرده که خودش هم باورش شده! همسايه ها قبلا باورشان شده بود، چون هر وقت تعريف ميکرد با حالتي سرزنش آميز آه ميکشيدند و رو به من سر ميجنباندند و ميگفتند: «قربان اين مادربزرگ بري! اگر اين نبود حالا هفت کفن پوسانده بودي. ما ميدانيم که اين زن چه زحمت هايي کشيد تا توانست ترا به ثمر برساند! به خداي ذوالجلال
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 21 Nov 2012 17:48
روزي هزار بار کفشاشو ببوسي و رو سرت بگذاري باز تلافي نصف اوني که در حقت کرده نکرده اي!» و بعد به لحني که حکايت از اين داشت که از وجود هر گونه احساسي نظير حقشناسي در وجود من و امثال من قطع اميد کرده اند مي افزودند: «اي خراب بشي دنيا، کو آدم حقشناس!» مادربزرگ ميگفت: «حقشناس، هوه! تازه کلي طلبکار هم هستند، ميگن ميخواستي نکني، کسي مجبورت نکرده بود!» و بعد مثل مدير يکي از مغازه هاي عمده فروشي فهرست بلند بالايي از درخت هايي را که از آنها بالا رفته و پايين افتاده بودم، و تبهايي را که کرده و آبله ها و سرخک هايي را که در آورده بودم، با ذکر درشتي تاول ها و سرخي دانه ها ارائه ميکرد و بي خوابي هاي را که کشيده بود بر مشتريان سخن عرضه ميکرد و نذر و نيازهايي را که کرده و دخيل هايي را که بسته بود برميشمرد، و سرانجام آهي ميکشيد و نتيجه معامله را در چند کلمه خلاصه ميکرد و تحويل من ميداد: «خدا رو تو سياه کنه که مومو سفيد کردي!»
آري، به قدرت خدا بعد از بيست سال شير آورده بودند! نميدانم شايد هم اين خاصيتي که مادربزرگ ميگفت در فک و دهان من بود که از هيچ، همه چيز ساخته بود. هر چه بود اين شير حربه اي شده بود که مثل شمشير داموکلس مدام بالاي سرم در نوسان بود: وسيله تهديد و توبيخ بود: « حرام بشه اون شيري که بهت دادم! شيرم را حلال نميکنم!» و البته بعدها وسيله اي شد براي سر به سر گذاشتن با خانم ها: گاهي در محل کار، خانم هاي تازه زا، جمع ميشدند و از کم شيري خود شکايت ميکردند: و من نيمي به شوخي و نيمي به جدي قصه اعجاز فک و دهانم را تعريف ميکردم و ميگفتم: آزمايشش مجاني است.
بعد هم بدهکاري به همه زن هاي بچه داري که پيش مادربزرگ مي آمدند يا از دم خانه ما ميگذشتند. همين که ميرسيدند مادربزرگ بلافاصله خواسته و ناخواسته، مرا در دامنشان مي انداخت و به گدايي شير وامي داشت. خانه ما محله پايين بود، و شهر دو محله بيشترنداشت، و من به تمام زن هاي محله پايين بدهکار بودم و از بخت بد با همه بچه ها «شير خورده» بودم. وقتي هم که شروع کردم به فهميدن بد و خوب زندگي ـ مخصوصا چيزهاي خوب ـ آن وقت هم تا اسم دختري را ميبردم ميگفتند: «شير خورده»ايم ـ خدا چکارت کند مادربزرگ، با اين آشي که براي ما پختي! زماني هم که بزرگ شده و به ناسلامتي سري تو سرها در آورده بودم گاه ميشد که در کوچه بي خيال از کنار زني ميگذشتم و زن برميگشت و ميگفت: «ابراهيم ...» ـ بي هيچ تعارف و عنوان و لقبي ... نه خاني، نه آقايي ـ هيچ، همان ابراهيم خشک و خالي ـ «ابراهيم، تف به اون روت! حالا ديگه عارت مياد يه سلام خشک و خالي هم بکني؟! حرامت باشه اون شيري که بهت دادم!» و من توهين را که بايد ميپذيرفتم هيچ، کلي هم بايد معذرت می خواستم و طرف تازه کلی طلبکار بود: «خراب بشی دنیا! اون وقت ها که مثل کنه به سینه ام می چسبیدی خوب بودم حالا اخ شدم، آره؟! حالا برای ما هم خودت را می گیری؟! یکی ندادند خیال می کند از ناف تهران آمدی! خراب بشی دنیا!» و من باز باید کلی به غلط کردن و این جور چیزها بیفتم تا خاله فاطی یا خاله حلیمه یا همۀ خاله های زندۀ محلۀ پائین رضایت بدهند و از سر ِ تقصیرم بگذرند. همه هم گله داشتند که چرا به خانه شان نمی روم، مگر با علی یا عبدالله یا شکوفه یا مریم شیرخورده نیستم -پس چه برادری هستم! چه می شد مثلا اگر ده شاهی می دادم و دو تا «روشور» ناقابل برایش سوغاتی می بردم! و عتابِ «تف به روت!» در تمام این گله گذاری ها مستتر بود و بی گوینده و شنونده در این خصوص تفاهم کامل موجود بود...
شب ها و روزها گذشتند، و من از غم و دلواپسی رسته ام: یعنی که مادربزرگ رسته است! یعنی که من سرخک گرفته و آبله درآورده و انواع بیماری ها را پشت سر گذاشته ام و به تعداد چند برابر آنها موهایش را سفید کرده ام، و دیگر دلواپسم نیست. حالا بغل مادربزرگ می خوابم، و پیرزن شب ها انواع و اقسام قصه ها را برایم سر هم می کند تا بخوابم -بخصوص ماه رمضان که پدربزرگ دیر از مسجد برمی گردد- او روزه می گیرد، من هم روزه می گیرم تا ظهر، و ظهر که خوردم تا شب چیزی نمی خورم: پدربزرگ می کوید عیبی ندارد، و این دو قسمت را برایم چرخ می کند و به هم می دوزد! قصه می گیو؛ در این گونه اوقات هم قصه گو است و هم بازیگر و در نقش انواع و اقسام حیوانات ظاهر می شود؛ بخصوص ادای خرس و دیو را خوب درمی آورد: مادربزرگ با آن چشم های آبکی و مغشوش و لب های آویخته و چند تار موی سفیدی که بر چانه دارد خیلی به خرس شبیه است؛ مخصوصا وقت هایی که حمله می کند و پنجول هایش را در هوا تکان می دهد، و صدای خرسی از گلو درمی آورد. ولی وقتی گفتم به خرس شبیه است کلی تو لب رفت، و آن شب دیگر هر چه قربان صدقه اش رفتم قصه نگفت. قصۀ دیبه -مادربزرگ به دیو می گفت دیب- قصۀ دیبه را که می گفت می شد عینهو دیو: دیبه تو خانه اش آتشی روشن کرده و لم داده بود که شنید درمی زنند. با صدای «دیبی» اش گفت: «کی یه!» مادربزرگ صدا را به مایۀ بسیار بم می برد، انگار تو بوق دمیده باشند، و می گفت: «کی - یه!» من صدای مادربزرگ را که می شنیدم خودم را جمع می کردم و با دلهره نگاه چشمان آبکیش می کردم. ملک محمد گفت: «منم، مهمانم؛ واکنین!» دیبه که می دید امشب از گوشت آدمیزاد دلی از عزا درخواهد آورد دهانش آب می افتاد؛ زبانش را روی لبهایش می کشید و با همان صدا می گفت: «اوم!» مادربزرگ زبانش را روی لبهای شل و آویخته اش می کشید و موهای سفید روی چانه اش را می خاراند و سر می لرزاند و با همان صدای بم می گفت: «اوم! مهمان خوش آمد، قدمش بالا چشم!»
ملک محمد کلون در را می کشید و می آمد تو و می دید -اما چه می دید! می دید دیب، و چه نرّه دیبی -اوم! ولی خودش را نمی باخت. دیبه می گفت: «مهمون خوش آمد -قدمش بالای چشم!» ملک محمد کفش های آهنینش را درمی آورد و می نشست... چندی که می گذشتدیبه همانطور که لم داده بود به ملک محمد می گفت: «جوان، اگه خسته نیستی یه کمی سرم را بجور.» -این اخلاق دیوها است، ماده و نرشان فرق نمی کند- و ملک محمد که می دید تو بد تله ای افتاده شروع می کرد به جوریدن سر ننه دیبه: شپش هایش را که هر یک قد یک غورباغه بود از لای موهاش می گرفت و می انداخت تو آتیش. اما دیبه که می خواست بهانه ای بجوید تا ملک محمد را لقمۀ چپش بکند می پرسید: «موهای قشنگن، نیست؟» ملک محمد می گفت: «عینهو گل و نرگس» دیبه می گفت: شپش های مادرم قد یه لاک پشت بودند» -با تأسف آه می کشید «مال من قد یه قورباغه اند.» در این ضمن بادی از دیبه جدا می شد و ملک محمد را بلند می کرد و می چسباند به سقف اتاق، لای تیرهای سقف. ملک محمد از همان بالا می گفت: «چه فرمایشی، مال شما هم خیلی درشت اند، از لاک پشت هم گنده تراند.» دیبه برمی گشت و سری بالا می کرد و می گفت: «ها؟ اونجاها رفتی چه کار؟» ملک محمد از لای تیرهای سقف می گفت: «خوب دیگه، رفتم...» چی بگوید مرد بیچاره!
به اینجا که می رسید از خنده روده بر می شدم... سرانجام ملک محمد به هر کلکی بود دیو را خواب می کرد و با نیم سوز چشمانش را کور می کرد و از دستش خلاص می شد. اگر تا آن وقت خوابم نبرده بود مادربزرگ برای اینکه آتش ریزش نکند و بالش و لحاف نسوزد نیم سوزها را جمع می کرد و می گفت: «خوب دیگه، بخواب، خسته شدم» و می خوابیدیم، و من خواب دیبه را می دیدم که در درگاهی اتاق ایستاد هبود و دمبش را گره کرده بود و می غرید و دندان قروچه می کرد، و جیغ می زدم و از خواب می پریدم. مادربزرگ می گفت: «بسم الله! چیه، خواب می بینی -نترس!» و مرا از این پهلو به آن پهلو می کرد.
حالا دیگر از صبح تا شب در کوچه ها ولو هستم. با بچه ها جفتک چارکش و تیله بازی می کنم یا می رویم کنار رودخانه و سر به سر الاغ های بی صاحب مادرمرده ای که پشتشان زخم برداشته و بی حال ایستاده اند و کلاغ ها بر پشتشان نشسته اند و زخمشان را نوک می زنند می گذاریم. شاید هم موهبتی باشیم، چون همین که نزدیک می شویم کلاغ ها از نوک زدن باز می ایستند و پر می کشند، و سواری ما شروع می شود. چند سگ گرسنه هم در اطراف سر را بر دو دست تکیه داده اند و منتظر نوبت اند. راستی جای انوشیروان عادل خالی، تا با آن عدالتی که به سیستم «اف اف» دایر کرده بود اقلا به احوال این الاغ های بیچاره می رسید. آن وقت می دیدی که همین الاغ بیچارۀ پشت زخم می رفت و با پوزش دگمۀ اف اف را می فشرد و انوشیروان با آن تاجی که همیشه روی سرش بود به گوشۀ ایوان کاخ می آمد و پس از استفسار از احوال الاغ، کاکا حسن یا صوفی رسول یا درویش رحیم را می خواست و از او دربارۀ وضع الاغ بازخواست می کرد، و خر به زمان پهلوی ساسانی عر و تیزی می کرد و درویش رحیم یا صوفی رسول تعظیم می کردند و پس پس می رفتند و انوشیروان لبخند شاهانه ای بر لب می آورد و در حالی که خیالش از بابت عدل و عدالت آسوده گشته بود به سرسرای قصرش باز می گشت و گوش به زنگ می ماند تا باز اف اف صدا کند و او برود و الاغ درماندۀ دیگری را از رنج روزگار برهاند و حق را به حق دار بدهد. «ای، کو انوشیروان عادل!» -این تحسّر پدربزرگ است- «حالا دولت شده قلغ(خدمتانه، مزد خدمت) و پیشکش! بدی کارت راه می افتد، مأمور سجیل را می نویسد، و آژدان طلبت را وصول می کند؛ ندی مهر گم شده، رئیس نیست، سجیل تمام شده و بدهکار طلبکار از آب درمیاد. روحت شاد شاه انوشیروان با دولت و عدالتت!»
طرف های ما دولت به معنای نظامی بود؛ دهاتی هایی که به خانۀ پدربزرگ می آمدند، اولین سوالشان این بود: «دولت زیاد تو شهر هست؟» بابابزرگ می گت: «آره، این چند روزه دولت زیاد آمده» یعنی که مثلا یک گروهان سرباز به تازگی وارد شده؛ «یا دولت زیاد نمانده» -یعنی که سربازها رفته اند- حالا هم کمابیش همان است، دولت گاه زیاد است، گاه کم.
حالا بابا هر وقت به شهر می آید با هم می نشینیم و دل می دهیم و قلوه می گیریم؛ او از این جا و آن جا می پرسد: از این که چه کرده ام، چه می کنم، مادربزرگ پولهایش را کجا قایم می کند، و بالاخره از حمام و آنچه در حمام دیده ام -آخر با مادربزرگ به حمام زنانه می روم- حمام را هم دوست دارم، هم ندارم: دوست دارم، چون دو روز پیش از آن مادربزرگ تهیه می بیند و از هندوانه گرفته تا کوفته و شامی، همه چیز می پزد و حاضر می کند، که با خودمان به حمام ببریم؛ و همه می دانند که پس فردا به حمام می رویم. تنها هم نمی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#19
Posted: 21 Nov 2012 17:49
رویم: مادربزرگ جمعی از زن های محل را دنبال خودش می اندازد؛ انگار به پرسه یا شیرینی خوران بروند. خاله فرشته پای ثابت حمام مادربزرگ است. ولی گرفتاری من این است که مادربزرگ طوری کف صابون را به خورد چشمانم می دهد که چیزی نمی ماند کور بشم: جیغ می زنم، فریاد می زنم، ولی او همچنان همانطور که روی زمین نشسته و من جلوش ایستاده ام روی من «کار» می کند: «سر تو بیار پائین، میمون! وای چه کثافتی! چرک و کثافت همه جاشو گرفته، بازم برو تو کوچه ها ولگردی! تو گوشاشم کثافت گرفته...» و با منتهای قوت سرم را می مالد و سپس شانۀ چوبی را برمی دارد و سرم را طوری شانه می کند که دندانه های شانه در پوست سرم می نشیند، وم ن سرانجام راستی راستی گریه را سر می دهم؛ ولی گوش مادربزرگ به این نغمه ها بدهکار نیست و تا کارش را تمام نکند به قول خودش بمیرم هم ول کن نیست. خوب که از پا درآمدم سطل آب را روی سرم خالی می کند، و باز سطل دیگر و من که نفسم بند آمده است، از آن زیر می گویم «هیهه!» -یعنی که خفه شدم- آن وقت سیب گندیده ایرا که آورده است به دستم می دهد و به خودش می رسد، و به نسخه دادن به زنها... خاله زهرا فلان جام فلان طور شده -دخترم می خواستی یه دونه تخم مرغ با خودت بیاری روش بشینی... «زنیکه از بس جادو جمبل کرده و گند و گه به خوردش داده که دیوونه شده، بچه ها، حیوونیها تا می جنبند چوب را برمی دارد و می افتد به جانشان» مادر، این که کاری ندارد یه خورده پشم خرس تو اتاقش کز بده درست میشه!...
خاله فاطی و خاله حلیمه با هم درددل می کنند، خاله گل اندام و خاله فرشته دل داده اند و قلوه گرفته اند، خاله ریحان و خاله حنیفه یک ور شده اند و سنگ پا می کشند، و همه با هم صحبت می کنند... عبدلم رفته بود بازار پیش باباش، رحیم نره خر انگار همسن و سال بچه مه همچین زده بود تو پهلوش که بچه ام یه ساعت غش و ریسه می رفت، خدا بهش رحم کرد... نذاشتم باباش بفهمه، می فهمید خون راه میا نداخت... زنیکه خیال می کنه با دستۀ کورها بازی می کنه! حالا ما به جهنم، ما کور، ما هیچی... خدا رو چی می گی، که جلو چشم او یارو را می فرستی دنبال نخود سایه و در را رو فاسقت چارتاق می کنی و بچه پشت بچه پس می ندازی و به ریش میرزا حسین بیچاره می بندی!... خدایا توبه!... اومده بود خواستگاری بنفشه، کورشی بخت! همه رو مار می گزه ما را خرچسونه... نره خر همین پریروزها، با اون قیافۀ بُهلش نشسته بود تو تاب و پاشو مثل دست خر چپونده بود تو اونجای راضیه... با او ننۀ ارنعوتش که یک لبش زمین را جاروب می کنه و یک لبش آسمان را، حالا مثلا اومده بود زیارت... حالا مثل گربۀ عابد دهنشو پاک کرده... بوی کباب شنیده، دیگه نمی دونه خر داغ می کنند...» «ماشالله که پوست لطیفی داره! عینهو شکم قاتم؛ شربت مویز که می خوره از زیر پوست گلوش پیدا است! چشم نگو، یه جفت فنجان، ماشالله به صنع خدا؛ از نگاش سیر نمی شی! عینهو پنجۀ آفتاب.» «حیف از این فرشته که دادنش به اون مردکۀ کچل بوگندو، برای اینکه پول داره! دختره از وقتی شنیده همچی مثل شمع داره آب میشه...» «شوهره رو چیزخور کرده؛ شوهره خیال میک نه فرخ لقا که میگن همینه، با اون لنبرهای آویخته و چشم های چپ اندر قیچی و پاهای نی قلیونی، مثل شیربرنج بی نمکه...» «هر روز خدا بند میندازه، با وجود این فرداش به قدرت خدا عینهو پاچۀ بزغاله...» «وای خاله چه وقت بند انداختنه...! ای امان از این دخترهای این دور و زمونه!» «شاش داری؟ بیا، بیا بشاش تو دستم! خوب برو اون کنار بشاش ، واه!» ... «چیه، با اون چشم های هیزت از حالا می خوای دخترمو بخوری؟! به باباش رفته، که از خر نر هم نمی گذره!» ... «وا چه حرف ها!... ببرش دم پاشوره سرپاش بگیر... یه خورده از اون هندونه ات بده به علی» «نمیدم...»
همه با هم حرف می زدند؛ راستی هم حمام زنانه بود. مادربزرگ وقتی کارش تمام می شد دستم را می گرفت، و از پله های تیز ِ خزینه بالا می رفتیم. مرا دَم خزینه می گذاشت و خودش می رفت تو... زنها تا گردن در خزینه بودند، سرشان را شانه می کردند؛ دو سه نفری در حالی که انگشت های شست شان را در گوش کرده و چهار انگشت دستشان را در دو پهلوی صورت، رو گونه ها، نگه داشته بودند و زیرلب چیزهایی می گفتند در آب می رفتند و درمی آمدند. مادربزرگ هم از این کارها می کرد. بعد هم که مرا بغل می کرد، و به خزینه می برد من هم می کردم... بغل مادربزرگ انگشتهایم را توی دو گوشم می کردم و می رفتم زیر آب. مادربزرگ می خندید و می گفت: «می بینی غنچه، پسرم داره غسل جنابت درمی کنه!» خاله غنچه می خندید و می گفت: «ای شیطون، کی جُنُب شدی؟!»
در ورود به خزینه اول کاری که می کردم شاش را رها می کردم. وای، چه کیفی داشت شاشیدن توی این آب گرم! و بعد شروع می کردم به شلپ شلپ کردن و دست و بال زدن، تا اینکه مادربزرگ خسته می شد و مرا می برد و روی اولین پلۀ داخل خزینه می گذاشت. بعدها هم که بزرگتر شدم اجازه نمی داد از پلۀ اول پائین تر بروم. از آن بالا که نگاه می کردم حمام قیافۀ عجیبی داشت: زنها همه لخت، بعضی لنگ بسته، بعضی بی لنگ: زن های گنده مثل مادربزرگ و خاله حنیفه و حاجی ژن، لنگ نمی بستند: لنگ به جائیشان نمی رسید؛ شکم آویخته شان روی همه جا را می گرفت؛ احتیاجی به لنگ نبود. یکی سنگ پا به پاشنه می کشید، یکی وسمه بسته بود و نشسته بود، یکی حنای سرش را می شست، یکی روشور میم الید، یکی «موم و روغن» به تن مالیده بود و دراز کشیده بود، یکی لنگ هایش را گشوده بود و روی تخم مرغ نشسته بود؛ یکی کیسه می کشید، یکی بچه اش را می شست -و همه با هم حرف می زدند- و بخار غلیظی همه جا را فراگرفته بود. صحنه به شب نشینی اجنه شبیه بود. گاه صابونی زیردست و پا می رفت و یکی می افتاد و جائیش می شکست، و غلغله ای به پا می شد؛ یک بار ماری از آب آمده بود در سکوی بالای خزینه چنبر زده بود. ابراهیم تون تاب آمد و با چوبی که در دست داشت او را کشت: زن ها غلغل کنان به «داروخانه» (واجبی خانه) رفتند و ما پسرها به رغم اعتراض مادرها و مادربزرگ ها ماندیم و جنگ مار و ابراهیم را تماشا کردیم: ابراهیم رفت توی خزینه و چوب را دراز کرد و مار را تا خواست بجنبد از پا درآورد و دمش را گرفت و انداختش کف حمام و خود مثل سرداری که از جنگ بازگشته باشد با قدم های سنگین از صحن حمام گذشت، حتی نگاهی هم به زن های لخت نینداخت.
من که خسته شده بودم کم کم به دهن دره می افتادم و مادربزرگ بغلم می کرد و بیرونم می برد و تندی خشکم می کرد: موها و توی گوش ها، و همه جا را؛ و لباس تنم می کرد و هر چه رخت و لباس بود رویم می انداخت، و به خواب می رفتم -ساعت ها می گذشت و مادربزرگ هنوز مشغول بود، تا سرانجام می آمد و بیدارم می کرد- حالا دیگر همه آمده بودند. تا بیدار می شدم مادربزرگ به خاله غنچه، زن جامه دار، می گفت: «غنچه جان، بی زحمت یه شربت برا پسرم بیار!» وخطاب به من با مهربانی می گفت: «وا قربون پسرم برم،خواب بودی، آره!؟» خاله غنچه شربت مویز را می آورد و من با لذت می خوردم، زنها به همدیگر تعارف می کردند... «ببر خدمت خاله زهرا... نه جون ِ شما، نه جون بچه ام، دستمو برنگردون، باید بخوری» من شربتم را می خوردم، از سهم مادربزرگ هم مقداری کش می رفتم.
بابا می گفت: «خوب ، که رفتی حمام، آره» با سر جواب مثبت می دادم و گونه ام را به آرنجش می چسباندم. می گفت: «خوب، درست بشین، درست بشین تعریف کن. خوب، چیها دید، کیها رو دید؟» می گفتم: «همه رو دیدم» - «پس تعریف کن ببینم!» مادربزرگ می گفت: «نه پسرم، گوش نکن، ولش کن بچه را، می خوای اونم مثل خودت خراب کنی!؟» بابا نمی گفت «خوب چیزهایی دیده می خواد تعریف کنه، کار بدی که نمی کنه، مگه ندیدی؟» می گفتم «چرا» و برای زمینه سنجی مادربزرگ را نگاه می کردم و خنده را در چشمانش می دیدم. بابا می گفت: «فلانی هم بود؟» با سر جواب مثبت می دادم. «اون یک چطور؟» باز با سر جواب مثبت می دادم «آن یکی چی؟» - «آن یکی» زن جوان یک پیرمرد بدترکیب بود؛ دهاتی بود، پدرش به این پیرمرد زبرتو بدهکار بود، پیرمرد پدر این زن را تهدید کرده بود که اگر طلبش را ندهد به «دولت» شکایت می کند، و خلاصه دختر را در ازاء طلبش گرفته بود؛ و گلدسته به راستی «گلدسته» بود. صورت سفید و گرد و ظریف و چشمان میشی درشتی داشت، به قول مادربزرگ عینهو دوپیالۀ قونیاغ-قونیاغ، کنیاک بود. نمی دانم مادربزرگ کنیاک کجا دیده بود! و موی بور، با قیافه و حالتی بسیار دخترانه و بسیار کم سن و سال. خالی گوشۀ لبش بود که بابا را «دیوانه» کرده بود، این را بابا خودش می گفت؛ می گفت «خالش آدم را حالی به حالی می کند.» و مادربزرگ عصبانی می شد و می گفت: «وای از شما مردها، که همه اش چشمتان دنبال فلان زنهای مردمه!» بابا گفته بود خال، مادربزرگ می گفت فلان!... یعنی چه؟ «آره، مال دیگران عسله! این مرد سیرمونه نداره!» بابا می گفت: «مگه میذاری حالا ما تو خیال هم شده انگشتی به این عسل بزنیم!» مادربزرگ می گفت: «خجالت بکش مرد، پیش بچه از حالا از این حرف ها نزن!» و به من می گفت «پاشو، پاشو برو تو کوچه برای بازی کن. گوش به این مزخرفات نده!» ولی من همچنان می نشستم و به بابا می چسبیدم، در حالی که تعجب می کردم این عسلی که مادربزرگ می گفت و بابا می خواست انگشت بزند کجا است و چرا آنجا!؟ آخر زن های لخت را تو حمام دیده بودم، هیچ جایشان عسل نبود. یکی دو روز بعد وقتی خاله گلدسته آمد پیش مادربزرگ دم در، تو گوش مادربزرگ گفتم: «بابا راست میگه، خالش رنگ عسله.» مادربزرگ دستش را محکم زد رو چانه اش و دندان هایش را به هم فشرد و چشم دراند و گفت: «وا خاک عالم! آبرومو می بری؟» -من باز نفهمیدم، عسل که چیز بدی نبود، ولی چشم غرّه ای که رفت خیلی جدی بود، و من همچنان در ابهام ماندم. حرف خاله گلدسته که می شد مادربزرگ منفجر می شد، چون خاله گلدسته همسایۀ ما بود. می گفت: «دیگه همین مونده که ته مانده آبرومم پیش در و همسایه ببرین.» و بابا می گفت: «ما که چیز بدی نگفتیم؛ داریم تعریفشو می کنیم؛ مگه خدای ناکرده چیز بدی گفتیم؟ گفتم خالش قشنگه؛ حالا تو میگی نیست، نباشه!» مادربزرگ می گفت: «از خودت که گذشته خدا عقل به بچه ات بده. پسرم، گوش به این حرف ها نده، شوخی می کنه.» بابا می گفت: «البته که شوخی می کنم؛ ولی مادر، میگم، جدا حیف این دختر! سیب سرخ و دست چلاق که میگن قضیۀ همین دختره است. اینی که میگن بز گر از سرچشمه آب می خوره درسته. مردکۀ هافهافوی بدبترکیب! -ای خراب بشی دنیا!» مادربزرگ باز دروغکی عصبانی می شد و به طعنه می گفت: «خیلی خاطرشو می خوای؟ -خیلی خاطرشو می خوای بگو حاشا(دست کشیدن از شوهر)
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#20
Posted: 21 Nov 2012 17:53
بکنه بیاد زنت بشه؛ تو که می خوای زن بگیری، بفرما! گفتم شماها مثل خوک هستید، مثل خوک خوراک درست و پاکیزه دوست ندراید، خوراکتان حتما باید آلوده به کثافت باشه. بسه دیگه، حال و حوصلۀ مزخرفاتی که میگی دارم...» بابا می گفت: «کو! اگه حاشا بکنه خیلی هم ممنون می شم - حیف نیست برای اون مردکۀ زبرتو! اینو باید مثل دسته گل بو کرد. نـَفـَس این مردکۀ بدریخت مثل سوز زمستان این برگ گل را پلاسیده می کنه. پدرسگ دیو چطوری این فرشته رو به بند کشیده!»
من عکس دیو را در کتاب عجایب المخلوقات خالوشریف دیده بودم، آخر خالوشریف هرچند سواد درست و حسابی نداشت رحلی و تعدادی کتاب زردنبو داشت؛ بابا راست می گفت؛ با اون قیافۀ چروکیده و سیاه سوخته و چشم های زرد و نزدیک به هم و چانۀ تیز و پیشانی چین و چروک خورده تنها دو تا شاخ و یک دم کم داشت وگرنه همه چیزش عینهو دیو. خله گلچهره هووی خاله گلدسته، طفلکی را چهارچشمی می پائید، پیرمرد هم برای دلخوشی خاله گلچهره می گفت گلدسته را در واقع برای کلفتی گلچهره آورده، آورده که دست تنها نباشد و کسی دم دستش باشد که کارهایش را بکند -کلیدهای خانه هنور پش خاله گلچهره بود، که طبق معمول آنها را به سینه اش سنجاق می کرد، -کلید صندوق قند و چای و نان- یعنی که رئیس خانه خاله گلچهره بود، و مادربزرگ هم مدام به او توصیه می کرد که یک وقت خامی به خرج ندهد و کلیدها را در اختیار این دخترۀ دهاتی نگذارد و با دست خودش زیر پای خودش را جارو نکند! آخر خاله گلچهره بی اولاد بود- خانۀ آنها در چند قدمی خانۀ ما بود؛ آن وقت ها خانه ها دیوار نداشتند: شاخه های جنگلی را می بریدند و دور ِ خانه را «تِیمان» (چپر کشیدن) می کردند. پیرمرد همین که با گلدسته برگشت چپر را تعمیر کرد- و گلدسته به راستی در بند بود. هر وقت جوان ها از پشت چپر می گذشتند و با اشاره به او دختر خیالی را به آواز به بوسیدن دعوت می کردند اگر پیرمرد خانه نبود گلدسته به بهانه ای پشت چپر می آمد و مدتی با دهان باز می ایستاد -این را خاله گلچهره برای مادربزرگ تعریف می کرد- و جوان ها را نگاه می کرد، در حالی که گوشۀ چشمی به خاله گلچهره داشت. حالا آمده بود مثلا دیگ و دیگچه بشورد، و مادربزرگ می گفت: «آره، اومدی لب بام قالیچه تکوندی / قالی گرد نداشت خودت را نماندی!»
راه از جلو خانۀ آنها می گذشت و به مسجد جامع می پیوست، پدرم اوقاتی که به بازار می رفت گاهی مرا هم با خودش می برد. گفته بودبه مادربزرگ نگویم ولی مواظب باشم هر وقت به در ِ خانه خاله گلدسته می رسیم اگر دیدم پشت چپر آمده یواشکی به او بگویم، و من هر وقت می آمد تند تند به بابا می گفتم: «بابا اومد! بابا اومد!» بابا که در مواقع عادی سرش پایین بود، سر برمی داشت و از زیر چشم چپر را نگاه می کرد و می گفت: «خوب، فهمیدم، یواش، یواش، فهمیدم!» و آن وقت دستی به سرش می کشید و نگاهی به اطراف می انداخت و اگر کسی آن دور و بر نبود از سرعت گام ها می کاست -هر چند هیچ وقت تند راه نمی رفت- و همچنان که می رفت از لای پرچین خاله گلدسته را نگاه می کرد: خاله گلدسته راست توی صورت بابا نگاه نمی کرد، از گوشۀ چشم نگاه می کرد؛ سرخ می شد، و نگران در ِ اتاق خوشدان بود. بابا بی این که به شخص معینی خطاب کند به چپر می گفت: «سلام.» خاله گلدسته از گوشۀ چشم نگاهی به اطراف می کرد، و لب می جنباند و همین. یکی دو قدم که رد می شدیم بابا می گفت: «آفرین، ماشاالله چه چشم های تیزی داری؛ از اون پشت چطوری دیدی! من که اصلا ندیدم.» و بعد دست در جیب می کرد و صنار درمی آورد و می گفت: «برای خودت گز بخر. به مادربزرگت نگی ها، خوب؟» با سر جواب مثبت می دادم، و هرگز هم به مادربزرگ نگفتم. یکبار بابا از پشت چپر به خاله گلدسته گفت: «گلدسته خانم، شمامه ها(دستنبو) را نمیدی بخوریم؟» خاله گلدسته سرخ شد و خندید. عجب! بابا در آن سن و سال بچه شده بود! خاله گلدسته بچه نداشت، و شیر هم نداشت. با صدای بلند خندیدم. بابا قدم ها را تند کرد و گفت: «نخند، نخند!» اوقاتش تلخ شده بود. سه چهار نفری گذشتند و سلام کردند، «سلام، سلام!» بابا با اوقات تلخی زیرلب می گفت: «سلام، حال شما... گفتم نخند، به چه می خندی پسر؟!» گفتم به چه می خندم، و گفتم خاله گلدسته که خانم نیست، چون زن خان که نیست! بابا گفت: «این که خنده ندراد، این یک تعارف است، مثل سلام، چطور میگی سلام، اینم میگی. البته بچه ها نمیگن، ولی خوب این سلام و احوالپرسی بزرگ ها است، تو هم که بزرگ شدی یاد می گیری -برای احترام به زن ها میگی- به مادربزرگت نگی ها!» قول دادم.
یک روز خاله گلچهره خانه نبود، رفتم خانۀ خاله گلدسته. پیرمرد هم نبود... مادربزرگ فرستاد دنبال هاون، ضمن صحبت پرسیدم: «خاله گلدسته اون خال شما عسله؟» خاله گلدسته جیغ کوچولویی کشید و همچنان که تا شده بود و دست روی دلش گذاشته بود گفت: «وا خدا، مُردم...» بعد انگاز قضیۀ خنده داری نبود راست شد و تعجب کنان گفت: «وا، چه حرف ها! اینو دیگه کی گفت؟!» گفتم: «بابا می گفت؛ می گفت اون خالش عسله؛ آدمو حالی به حالی می کنه.» خاله گلدسته انگار مطلبتوهین آمیزی شنیده باشد دروغکی لب ورچید و گفت: «مردم چه بیکارن، می شینن چه چیزا میگن! نه عزیزم دروغ گفته.» بعد با قیافۀ خنده رو در حالی که با آن چشمان قشنگش در چشمانم دقیق شده بود گفت: «اینا رو از خودت درمیاری، آره!» گفتم: «نه به خدا، بابا می گفت، به مادربزرگ می گفت.» خاله گلدسته یکهو جا خورد، و مثل مادربزرگ زد روی گونه اش و گونه اش را چلاند و گفت: «وا خاک عالم! آبروم پیش اون پیرزن هم رفت! عجب مردم بیکاری، می شینن چه دروغ هایی سر هم می کنن!» و قدری تو فکر رفت و بعد گفت: «مادربزرگت چی گفت؟» گفتم: «هیچی، عصبانی شد و به بابا پرید» خاله گلدسته گفت: «خوب کرد، می دونستم.» از کجا می دانست؟!
برگشتم بابا از ده آمده بود تنها... گفتم که گفته دروغ گفته؛ مادربزرگ چشم غرّ رفت، و گفت «بچه را ول کن، خرابش نکن از حالا طفل معصوم را. به مادربزرگ گفتم مویز هم بهم داده، و مرا بوسیده. بابا گفت: «خوش به حالت،» و بعد مدتی از من که پسر خوب و عاقلی بودم و ماشاالله بزرگ شده بودم چیزهایی را که به من می گفتند برای کسی بازنمی گفتم. تعریف کرد و گفت انشالله چند سال دیگر یک زن خوشگل و حسابی، مثل گلدسته، برایت می گیرم. من از این حرف بابا خوشم نیامد. گفتم: «من زن نمی خوام یه اسب می خوام که مال خودم باشه که همیشه سوارش شم.» بابا به خنده گفت: «چه فرقی می کنه» وای از این بابا چه حرف های عجیب و غریبی می زد! پیرمرد چطوری سوار خاله گلدسته می شود، و شلاق را به دست پیرمرد می دادم؛ طفلک خاله گلدسته نمی توانست بدود، دلم برایش می سوخت! مدتی این فکر مرا به خود مشغول داشت، بابا اینقدر گفت و گفت که مادربزرگ کفری شد. گفت: «وا، دیگه چی؟! اصلا فساد تو خونته، تو دیگه پاک شورشو درآوردی، از حالا بچه رو فاسد کردی!» ولی بعدها فهمیدم که حالا که مادرم نبود، سخت که نمی گرفت هیچ حتی با حرکات و رفتارش بابا را در این جور کارها تشویق هم می کرد. بابا گفت: «حرف بدی که نزدیم، مادر. داشتیم شوخی می کردیم.» مادربزرگ گفت: «خوب بچه چه می دونه که تو شوخیت گرفته و مزخرف سرهم می کنی؛ بچه حکم طوطی را داره؛ این چیزها رو که میشنفه میاد پیش در و همسایه واگو می کنه و تتمه آبرویی هم که داریم می بره؛ چه حرف ها!»
خوب شد که بابا شوخی کرده بود؛ راستی راستی دلم برای خاله گلدسته سوخته بود. اما مشکلی دیگر بر مشکلاتم افزوده شده بود، سواری که چیز بدی نبود! ما بچه ها بازی که می کردیم از هم سواری می گرفتیم و همدیگر را هین می کردیم و می تاراندیم، هیچ هم بد نبود. حتی یادم بود بچه تر که بودم سوار بابا می شدم هین می کردم، و تو اتاق راه می افتادیم. یک بار گفتم: «هین، پدرسگ صاحاب!» بابا ایستاد، و گفت: «نه، این دیگر نشد...» و مادربزرگ با چشمخند گفت: «وا، خاک عالم! به بابا فحش دادی!» و بعد خطاب به بابا گفت: «نه، پسرم با شما نبود، با مجید حمّال بود!» بابا گفت: «اینطوره، آره؟» گفتم: «آره...» و سواریمان را ادامه دادیم. بهر حال، مادربزرگ با این اعتراضش کمکی به روشن کردن قضیه نکرد. من هم اصراری نداشتم، و مشکل همچنان باقی ماند.
اکنون دقت می کنم و آنچه را که می بینم و می شنوم به دقت به خاطر می سپرم؛ زنها اغلب چون متوجه می شدند می گفتند «وا، از حالا با اون چشم های هیزش طوری نگا می کنه که انگار می خواد با چشماش با آدم جماع کنه!» از مادربزرگ پرسیدم: «مادربزرگ، جماع چیه؟» مادربزرگ بُراق شد و گفت: «بسم الله! اینم باز اون بابای بیشرفت یادت داد، آره؟» گفتم که زن ها چه گفته بودند. مادربزرگ گفت: «گه خوردند، با آن که یادت داد!» بیچاره بابا «تو هیچوقت از این حرف ها نزن. قرار نیست که دیگه همه چی رو بدونی.» با این همه من همه چیز را دقت می کنم و دیده ها و شنیده هایم را مثل بلبل برای بابا تعریف می کنم: «خاله حلیمه چطور بود؟ خاله فلان هم بود، خاله بهمان چه طور بود... بابا می خندید، و می گفت: دیگه؟» مادربزرگ خودش را می زد به عصبانیت و می گفت: «اوف! ولش کن مرد! این مرد دلش طاقچه نداره. نگاه کن، نگاه کن، واقعا که بچه ای!» بابا می گفت: «خوب، نگفتی دیگه چها دیدی...؟»
یک روز که با مادربزرگ به حمام رفته بودم بابا گفته بود خوب نگاه کنم، ببینم چه می بینم. ولی من هر چه نگاه کردم چیزی نمی دیدم. جوان ها پیش گیس سفیدها قطیفه شان را باز نمی کردند. و در جایی هم که دارو می گرفتند بچه ها را راه نمی دادند. روی پلۀ خزینه نشسته بودم، که یکی از پله ها بالا امد، همین که رسید لبۀ قطیفه اش را کنار زدم. زن هول کرد، چیزی نماند از پل ها بیفتد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود