ارسالها: 3747
#191
Posted: 21 Apr 2013 12:58
دادگاه عوضی گرفته بودندــ سرهنگ جلالی بی آنکه منتظر دستور شود جلو میز منشی رفت، و تکه مقوا را از جیب درآورد؛ آزموده جلو آمد و با عصبانیت گفت: «رای را خراب می کنی!ــ خراب کردی، جوهریش کردی! این را من باید خدمت اعلیحضرت ببرم!» و دندان ها را بر هم فشرد. جلالی دستش را پس زد و نگاه تندی به او انداخت ــ نگاه یک آدم مستاصل که دیگر هیچ کاری از او بعید نیست ــ زیر لب هم غری زد،گویا ناسزایی گفت. پیدا بود می لرزد. تیمسار که چنین دید کنار رفت، و او انچه را که می خواست نوشت و رفت؛سرهنگ چمشیدی رفت ــ آنطور که بعدها گفت نوشت که تقاضای او عینا تقاضای متهم ردیف یک است. افشار بکشلو رفت، امضائی انداخت، واله هم امضائی انداخت و رفت ــ وکیلی هم ــ واله و افشار لیسانسیه ی حقوق بودند؛ می دانستند چه می کنندــ من حالا هم نمی دانم چه نوشته ام؛ همین قدر می دانم دنبال چیزی می گشتم که بنویسم : همان ماده ی کذائی ، و تصور می کنم داشتم به تقلید از سرهنگ جمشیدی چیزی می نوشتم که آزموده آمد، و گفت: «تو دیگه چه میگی؟» گفتم: «می خواهم زن و بچه ام را ببینم» نگاه تندی به قیافه ام انداخت، انگار جذامی باشم، و گفت: «برو گم شو!» و من گم شدم. رفقا دم در منتظر بودند با پاسدار. از جلو پنجره اتاق حزبی ها گذشتیم. حزبی ها بوسه ی تلگرافی می فرستادند، ولی وقتی یکی از رفقا دستش را به گردنش کشید و فهماند که محکوم به اعدام شده ایم قیافه ها درهم رفت و ماتم جای لبخند را گرفت...یکی از حزبی ها بعدها تعریف می کرد، می گفت خدا خدا می کردیم که تو را (یعنی مرا) اعدام کنند، که آبروی دستگاه شاه برود، و دنیا بداند که این جبار از یک معلول هم نمی گذرد ــ خیلی ممنون!
طبق معمول به محض این که از دادگاه می آییم یک لیوان چای داغ برایمان می آورند: چای را مهندسی ارمنی می آورد، که نامش را فراموش کرده ام ــ با محبتی می آورد که آدم حظ می کرد ــ این بار که آورد آن روحیه را نداشت. دلداریش دادیم...
امشب با هم شام می خوریم... می گوییم قرار ما این نبود، قرار بود که همه یک جور بنویسیم. بچه ها می گویند تقاضایی نکرده اند: نوشته اند معترضیم... خوب، چه فرق می کند، این همان فرجامخواهی است...! محبی می گوید تازه فرقی نمی کند؛ وزیر دادگسرتی باید لایحه تنظیم کند و پیش شاه ببرد ــ و این تشریفات به هر حال ده روزی طول می کشد. بچه ها به شوخی می گویند اول اعدام می کنند بعد لایحه را می برند ــ می خندیم... مثل دورات دبیرستان که ارشد کلاس اسم شاگردهای شیطان را یادداشت کرده بود و رفقای شیطان برای اینکه او را سر قوز بیندازند می گفتند: «صد ضربه شلاق، بعد اعدام!» آن شب خسته ایم؛ خوب می خوابیم. فردا صبح با صدای سرود «بیدارشو، ای ایرانی!» که از میکروفن میدان مشق بلند می شود بیدار می شویم، با این که دستگاه دیگر ما را ایرانی نمی شناسد، ولی ماهمچنان به این موهبت الهی چسبیده ایم...
ظهر آش می اورند، شپش بیداد می کند، حتی روی نان سربازی هم دیده می شودــ طبق معمول قاشق و چنگالی نیست. آش را در بشقابی گود آورده اند که من و کلهری به نوبه پک می زنیم... ساعت ها را استثنائا نگرفته اند...
بعدازظهر ملاقات داریم: انگار تبرئه شده ایم ــ ملاقات! بالاخره بچه ها را می بینینم!...زنم با ایران آمده است ــ بچه ها را برده است، گذاشته پیش مادرش و خودش برگشته است که دنبال کارم باشد: با ایران پیش مادرشوهر ایران زندگی می کنندــ خسرو شوهر ایران هم زندانی است. دارند اقدام می کنند، این در و آن در می زنند که ما را اعدام نکنند؛ اول دست روی دست گذاشتند که ببینند عاقبت کار دسته ی اول چه می شود، وقتی دسته ی اول را اعدام کردند «به توصیه ی حزب» به جنب و جوش افتادند: هر جا که تصور کنی رفته اندــ خانه ی سد ضیاء سردار فاخر، مجلس ... و باز می روند و خیال دارند در تلگرافخانه متحصن شوند ــ زنم با تمام سادگیش حرف هایی می زند که دلم قرص می شود؛ در همین مدت کوتاه کلی اصطلاحات یاد گرفته است! ایارن معتقد است که نباید در میدان اعدام بگذارم چشمم را ببندند :دکتر وزیریان نگذاشته، و در بیرون تاثیر خوبی داشته ــ من هم باید قول بدهم. زنم بیچاره می جوشد ــ و از حالا دست روی چشمش گذاشته است...! ناراتم از این که بچه ها ندیده ام . کاش اینجا بودند ــ اما زنم ناچار است دنبال کار من باشد، والا می رفت و بچه ها را می آورد... خوب کاری کرده کتم را آورده؛ سرد است؛ پریشب پیرهن کش اضافی کلهری را تنم کردم. رختخواب بیاورد؟ نه، حداکثر هفت هشت روزی بیش زنده نیستیم... با عجله می روند، جاهایی باید بروند ــ قرار دارند...
به سلول باز می آیم. برای کلهری مرغ پخته آورده اند که قرار می گذاریم با بچه ها بخوریم، و مقداری گلابی و انار... بچه ها خبرهایی دارند : در چین صد افسر و سرباز آمریکایی را به اعدام محکوم کرده اند، گفته اند اگر بکشید ما هم می کشیم! جانم به این همبستگی ــ این را می گویند همبستگی جهانی زحمتکشان! ــ ولی باید به جای رفقای دسته ی اول اقلا بیست نفر بکشند، تا بفهمند دنیا دست کیست! ... سفارتخانه های ایران را در خارج سنگباران کرده اند... بله ، قربان، مگر شهر هرت است ــ آنهم بیخ گوش اتحاد شوروی!
حوالی غروب آزموده می آید؛ با رئیس زندان و رئیس کن 2 لشکر : به سلول ها می آید، با هر یک یکی دو کلمه ای صحبت می کند. عکس دو دختر بچه ی افشار روی پتو است. می گوید اینها چیست؟ افشار می گوید عکس بچه ها او است. می گوید تو اگر بچه هایت را دوست داشتی و به خانه و خانواده ات علاقه مند بودی در این راه نمی افتادی. افشار می گوید درست به همین جهت که بچه ها یم را دوست می داشتم و به خانواده ام علاقه مند بودم در این راه گام گذاشتم ... تیمسار در ضمن سخنانی در مایه ی دلداری می گوید. می گوید البته به مراحم شاهانه امیدوار باشید، اما به هر حال یک وجه قضیه این است که ممکن است به مصلحت تشخیص نفرمایند تخفیف بدهند ... حالا اگر مصلحت دیدند چه بهتر ... به هر حال اگر بخواهید می گویم قلم و کاغذ برایتان بیاورند تا اگر توصیه ای ، چیزی، به خانواده هایتان دارید بکنید؛ طلبی اگر دارید بنویسید، بدهی اگر به کسی دارید معلوم کنید ــ کار از محکم کاری عیب نمی کند. با من حرف نمی زند، در پاسخ چیزهایی که رئیس زندان به او می گوید نگاهی چپکی به من می اندازد و می رود...
همین که رفت قلم و کاغذ می آورندــ به هر یک صفحه ای کاغذ می دهند... وصیت گونه. نامه ای به پدرم می نویسم در این حدود که متاسفانه همیشه مایه ی ناراحتی او بوده ام و جز ناراحتی و زحمت ثمری برایش نداشته ام، اما به طور قطع این ناراحتی آخرین است ــ هر چند او به هر حال پدر است، و برای او ناراحتی بزرگی است. بچه ها را به او می سپارم، ولی انتظار دارم که همچنان تحت سرپرستی مادرشان بمانند و او اگر محبتی می کند این محبت را از طریق مادرشان بکند و امید عفو، و السلام، در ضمن به مادربزرگم هم نگوید: خوش ندارم حتی در عالم نامه و نامه نگاری با او جر و بحث کنم و ذهنا متلک هایش را بشنوم...
زندانیان غیرنظامی از هم اکنون به احترام «اموات» سکوت کرده اند و آهسته حرف می زنند و حرکت می کنند، شب با هم شام می خوریم... خانواده ها به طور خصوصی هم اقداماتی کرده اند ... وکیلی می گوید: «من نمی دانستم که تا این حد بی شرم اند؛ فکر می کردم در تجدید نظر اقلا به تو یک درجه تخفیف می دهند ــ آخر در هیچ جای دنیا به معلول رای اعدام نمی دهند، آن هم معلول خدمتی ــ ولی حاجی، اینها شرم و حیا را کنار گذاشته اند، تو دیگر باید قید همه چیز را بزنی.»
می گویم : «من هم نزنم آنها زده اند...» باری به طور خصوصی هم اقدام کرده اند. می شنویم که امیرتیمور
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#192
Posted: 21 Apr 2013 12:59
حسین برادرزاده ی او است و دختر امیر تیمور زن اسکندر میرزا رئیس جمهور پاکستان است. خود حسین هم گفت که عمویش اقدام کرده، ولی وقتی نوار دادگاه را گوش کرده خجالت کشیده است! بهنیاء برادر آیت الله بهنیا است : او هم اقدام کرده است؛ برادر کلهری به اردشیر زاهدی که همدوره اش بوده مراجعه کرده او هم وعده هایی داده است. برادر افشار هم گویا شوهر خواهر رزم آرا است. سرهنگ رزم آرا پدر سپهبد رزم آرا، می خواهد شخصا شرفیاب شود، یا شده است؛ جمشیدی از بنی عم شاه است، جلالی افسر ارشد است و در میان کار بدستان دوستانی دارد؛ بیاتی از ملاکین نهاوند است؛ و اله هنوز بچه است... هر کس چیزی می گوید، ولی انصافا تا کسی چیزی نپرسد کسی چیزی نمی گویدــ و من بسیار ناراحتم، که کسی را ندارم ــ خبر ندارم که بابا بیچاره چهل پنجاه نفری از روسای عشایر را با هزینه ی خودش دنبالش انداخته و راه افتاده است... بیچاره بابا!
گروهبان ساقی به حزبی ها سخت گرفته است : باید زود بخوابند: ممکن است بازرس بیاید... صدای پوتین های دانشجویان احتیاط بازداشتی که با حزبی ها هم اتاقند، در راهور می پیچید ــ به سبک دانشکده ، که بروند و ظرف چند ثانیه کارشان را بکنند ــ چون دیگر ممکن نیست ــ ممکن است بازرس بیاید، و ساقی برافروخته است... از این که ممکن است ایراد بگیرند...
ساعتم را زیر سرم گذاشتم ــ بیدارم، در دیوار خیره شده ام و دود می کنم ــ و گاهی فکر ... صدای پاهایی در کریدور می پیچد؛ ساعت را نگاه می کنم : یک ربع به دو است... و عجب آنکه گروهبان ساقی هنوز در محوطه است ... سابقه ندارد. نگهبان می رسد؛ تا می رسد در «رختخواب» می نشینم و در را باز می کنم. ساقی به تصور این که سرباز را گشوده است سقلمه ای بر بنا گوشش می زند و با همان بهجه ی آذربایجانی مخصوص، و با صدای فرونشسته، می گوید: «پدرسگ، زندانی را چرا بیدار کرده!» می پرسم: «ساعت چنده ؟» می گوید: «دوازده» ــ دوازده ــ دوازده که بیدار بودم؛ یعنی خوابم برده و نفهمیدم! ولی ساعتم چه؟ اَمگات است، اشتباه نمی کند ــ سابقه ندارد اشتباه بکند ... مشکوک می شوم. به کلهری می گویم: «بابا میلیون ها سال بایدا بخوابیم، پاشو با هم بک کمی حرف بزنیم، یه دست شطرنج بزنیم!» می گوید: «ای بابا، تو هم بیکاری ــ فردا می زنیم؛ خوابم می آید، حوصله اش را ندارم...» می گویم:
چشم گیتی تویی مرو در خواب
فرصت از دست می رود دریاب
اما کلهری به توصیه ی اوحدی مراغه ای وقعی نمی گذارد و به خواب می رود.
ساعت دو است که ساقی به مقابل سوراخ سلول می آید و می گوید: «کلهری!» کلهری از جا می پرد «وسایلتان را جمع کنید!» من بیشتر از جا پریده و چوب ها را زیر بغل زده ام. به سلول های دیگر هم رفته است... بچه ها را می بینم: حسین با قیافه ی خندان، مهدیان با قیافه ی آرام : در راهرو با هم شوخی می کنند: «حسابی چاق شده ایم...» ــ «مورچه ها هم طفلکی ها احتیاج به ویتامین دارند.» با همان سیمای محجوب. از ساقی می پرسم: «اینها را کجا می برید؟» می گوید: «زندان موقت.» حتی به جان بچه هایش سوگند می خورد. خوشحال می شوم، و در عین خوشحالی ناراحتم: من هم اگر کسی را داشتم، زیر بالم را می گرفت. پاکت گلابی را در بسته ی وسایل کلهری می تپانم! مرغ را می گذرارد که با بچه ها بخوریم.می گویم: «حتما ما را بی خبر نگذارــ هر طور که شده تماس بگیر!» طفلک بیاتی در آن احوال و طی «خداحافظی!» کوتاه هم هول هولکی گفت که حواله ای پنج هزار تومانی دارد؛ بهتر است آن را بگیرم و به بچه هایم بدهم. گفتم آنجا، در زندان موقت احتیاج خواهی داشت. اگر عمری باقی بود و ماندیم و همدیگر را دیدیم و احتیاج بود، چشم ــ می گیرم... من خیال می کنم واله را هم برده اند ــ محبی را ندیدم ــ و پیش خودم حساب می کنم که او را به کم سن و سالیش بخشیده اند ــ آخر عمری نکرده است. به جلو سلول وکیلی می آیم؛ می گویم: «جعفرخان، مثل اینکه رجال مانده اند!» می گوید: «اینها همان هایی هستند که فرجام خواسته اند...» یک هو متوجه می شوم ــ ولی نه او مطمئن است نه من.م می گوید: «باید گوش به زنگ ماندــ تا ببینم چه می شود.»
به سلولم باز می آیم، و تک و تنها می نشینم، به سیگار کشیدن، و سیگار کشیدن. نگهبان عوض می شود؛ به راهرو می آیم، بچه ها دم درها ایستاده اند؛ وکیلی می گوید «اسپرانس» (امید) ؛ سرهنگ جمشیدی با سرهنگ جلالی بر کف سلول نشسته اند و سیگار دود می کنند، واله ایستاده است و لبخند می زند، افشار بر سکو نشسته است و با خمیر مجسمه می سازد... پچ پچ خفته ی اتاق حزبی ها نشان می دهد که آنها هم بیدارند. آنها هم مثل ما گوش به زنگ نشسته اند. بر می گردم، و باز می نشینم به سیگار کشیدن و فکر کردن: اگر به زندان موقت برده باشند حالا رسیده اند ــ اگر نه... این همه مدت کجا هستند؟! ــ خدا بکند به زندان موقت برده باشند. نگاه ساعت می کنم: پنج و نیم است... هنوز نیم ساعت مانده است: اگر خبری باشد ساعت شش است؛ اگر صدای سرود «بیدارشو، ای ایرانی» از میکروفن بلند شد دیگر به خیز گذشته است... یک هو از جا می پرم: انگار بند دلم پاره می شود... صدای تک تیری در هوا می پیچد... و بعد سکوت!... این دیگر چه بود!؟ حتما یکی در فشنگ گذاری اشتباه کرده است... و باز سکوت. چوبها را زیر بغل می زنم، و به راهرو می آیم. بچه ها پشت درها ایستاده اند، با حرکات صورت ماوقع را جویا می شوم، بچه ها لب به هم می کشند و با حرکات قیافه می گویند نمی دانند ــ آنها هم مثل من... بر می گردم: آها! خش خش میکروفن در فضا می پیچد ــ خوشحال می شوم ...ولی سرود نمی زند. وای! حکم را می خوانند!... بعد صدای شعار: مرده باد شاه! زنده باد حزب توده ی ایران! ــ و شلیک! بی اختیار دستم به سوی قلبم می رود و می گویم: «اخ!» و باز شلیک ــ آخ! قلبم تیر می کشد ــ می نشینم و مثل یک بچه زار زار گریه می کنم... صدای تیرهای خلاص را نمی شنوم... اعلام سکوت از اتاق حزبی ها...
خوابم می برد: همین که از خواب می پرم چشمم به قابلمه ی مرغ می افتد، و بی اختیار بغضم می ترکد ــ می نشینم و گریه می کنم : دیگر حتی نمی خواهم بچه ها را ببینم. برای چه ببینم؟ حزبی ها به احترام «اموات» سکوت کرده اند، و آهیته آهسته حرف می زنند، و آهسته می آیند و آهسته می روند ــ آنها هم از نگاه کردن به ما ناراحت اند: بیم دارند از این که در این لحظات احتضار با حرکتی یا نگاهی یا صدایی ارامش لحظات آخر عمرمان را بر هم بزنند. مهندس ارمنی ــ گویا مهندس میرزایان ــ، برای ما که در مجلس ترحیم خود نشسته ایم، لیوانی چای داغ می اورد...جوان پانزده شانزده ساله ای، جوانی یهودی، که بازو و دنده هایش را در شکنجه گاه شکسته اند و دوستان زیر بغلش را می گیرند و به دستشوئی می برند، با دست آویخته اش ــ که بعدها می برند ــ از مقابل سلول های ما که می گذرد و می گوید که راهمان را ادامه خواهد داد ــ لبخند می زنیم، یعنی که مطمئنیم ــ ولی احساس می کنیم که راه بی رهروــ رهروی که ما باشیم ــ چه صفایی دارد! ــ و در دل می جوشیم : چه بچه های خوبی، چه بچه های فداکاری! این بچه ها را چرا به این روز انداختید ــ برای چه ــ برای چه اینها را دست بسته تسلیم کردید؟ این جنایت را چه کسانی باید جواب بدهند ــ مسئول کیست؟ ...
وکیلی از من یک پاکت سیگار خواسته است ــ ولی او که سیگار نمی کشید!؟ ــ خوب، ناراحت است می خواهد افکارش را در دود سیگار گم کند! ــ می گوید پاکت سالم. سیگار اشنو را برایش می فرستم ــ دارد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#193
Posted: 21 Apr 2013 13:00
دود می کند... از ساقی می خواهد این چند روزه را بگذارد با هم ناهار و شام بخوریم. ساقی موافقت می کند: به وکیلی احترام می گذارد، می گوید: «مردی است!» مقاومتش را دیده است، و بی ادعائیش را، «شخصیتی است!» با هم ناهار می خوریم ــ چه ناهاری! هیچ کس حرف نمی زند ــ همه خاموش اند ــ آخر عزای بچه ها است! مرغ را داده ام به سرباز ببرد برای حزبی ها، از هر چه مرغ است متنفرم...افشار می گوید حیف از حسین ــ مخفی بود طفلک به دستور حزب خودش را معرفی کرده بود... وکیلی مداخله می کند. می گوید اگر بنا بود خودمان بمانیم جای تاسف بود، ولی حالا که ما هم رفتنی هستیم این چند روزه را با روحیه ی شاد بسر بیاوریم _ و لبخندش را می زند؛ و شروع می کنیم به صحبت و بگو و بخند؛ با وقفه های بی اختیار از تاثر... افشار گلوله ی خمیری به دست دارد، از آن کله ی معممی – گویا ابوعلی سینا ــ ساخته است : از حسین یاد گرفته است: حسین مجسمه ساز و نقاش خوبی بود: قول داده بود اگر از این مخمصه جستیم تابلوی خوبی از من که با یک پا در مقابل «دادگاه» ایستاده ام بکشد. می گفت: «ابراهیم، محشر خواهد بود؛ تمام وجودش را در آن می ریزم!» افسوس! سرهنگ جمشیدی معتقد است که امشب نوبت ما است: راست هم می گوید: اینها که به چیزی پابند نیستند؛ می برند پای چاله ای تیری در مغزمان خالی می کنند، و السلام و ختم کلام. وکیلی می گوید شنیده است که روزنامه ی داد نوشته است که ما از مهلت مقرر پژوهش خواهی استفاده می کنیم و تصور می کند که این هفت هشت روز را زنده بمانیم ــ از کجا شنیده است؟... کنجکاوی نمی کنیم. ضمنا معلوم شد صدای تک تیری که شنیده بودیم تیری بوده که به محبی شلیک کرده بودند: از میدان فرار کرده بود! وکیلی به خنده می گفت: «دیدم کفش دمپایی پوشیده و پاشنه ها را هم ورکشیده. گفتم چرا کفش های خودت را نمی پوشی؟ گفت اینها سبک ترند.» طفلک! آخرین فرار را هم کرد! مرد جالبی بود ــ با بدن مجروح او را به تیر بسته بودند!...عجیب بود!...
کم کم متوجه می شوم که وکیلی جریان های روز را با وسایلی که من نمی دانم و کنجکاوی هم به خرج نمی دهم به بیرون منعکس می کند و خبر می گیرد. طفلک جعفر نمی دانست که چند سال بعد وقتی همسرش نامه هایش را بر همان پاکت های سیگاری که از من و سرهنگ جمشیدی گرفته بود چاپ می کند آنها را به عنوان مجعولات خواهند ستود ــ آنهم همان حزب، با تایید رفقای همدرد؛ در حالی که به مناسبت و بی مناسبت عکسش را گر گر چاپ می کنند، در قطع های مختلف... عجیب است که عکست را قبول داشته باشند و اندیشه ات را قبول نداشته باشند، نه این که قبول نداشته باشند، از آن واهمه هم داشته باشند! حسابشان درست است: عکس می تواند سیاهی لشکر باشد ــ عکس، مرده است، یا عکس مرده است:مرده سپر خوبی است: می شود حتی پشت عکسش هم قایم شدــ کما اینکه شده اند ــ نه ما، دنیا. از آن وقتی که دنیا دنیا بوده، از قیصر گرفته تا بیسمارک، تا بناپارت، همه ی روسای حکومت ها پشت همین سپرها قایم شده اند: یعنی موضع گرفته اند: این عکس فدایی ما است، به خاطر ما کشته شده، به عشق چشم و ابروی ماــ وگرنه مرض داشت!؟ در حالی که اندیشه این طور نیست: اندیشه حرف می زند، و اظهار وجود می کند؛ مدعی می شود ــ و بیچاره من که نمی دانم سالیان بعد رفقا مدعی می شوند که اگر نجنبیده اند و به این روز افتادیم به این علت بود که اسلحه نداشتند! شده بودیم فیل عکس، که مرده مان بیشتر می ارزید، گویا مرده ی قیل «فوتوژنیک» تر است!
شام را غریبانه با هم می خوریم، و غریبانه می نشینیم ــ کو حال و حوصله! یاد بچه ها آنی از فکرمان دور نمی شود. افشار است که هی خمیر را گلوله می کند و کله را به قالب می زند و می شکند و از نو به قالب می زند و از حسین یاد می کند. انگار به قوه ی الهام پیش از مرگ، به نوعیف دریافته است که سالها بعد کسانی مانند او می نشینند و با خمیر کله شاه و امثال او را قالب می زنند ــ اگر فرصتی داشته باشند!
...از کدامشان بگویم؟ سروان مهدیان با آن سیمای نجیب و چشمان درخشان و آن همه آرامش و متانت: او هم مثل وکیلی سعی داشت حتی هنگام رفتن به میدان اعدام نیز آهنگ گامهایش تغییر نکند؛ بیاتی با آن همه معصومیت و صفاء و بهنیا ــ با آن همه سماجت... وای، دردناک است! به سلول باز می ایم و سیگاری روشن می کنم، و فکر می کنم ... بالاخره معلوم شد که من هم باید بمیرم ــ و در همین چند روز اینده هم بمیرم...حتی به قول سرهنگ جمشیدی ممکن است همین امشب بیایندــ دستگاه حساب و کتاب درستی که ندارد: می برند پشت دیوار و تیر خلاص را می زنند و کار را تمام می کنند و یکی دو روز بعد، اگر خواستند اعلام می کنند، اگر نه گم می شوی و در عدم تاریخ می روی. تا تنور گرم است باید نان را پخت، و شاطر آقا خیلی بی تاب است، می ترسد که تنور از تاب بیفتد و کار تمام نشود ــ وقت در نظرش زهر کشنده ای است که در هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و مانع از آن شود که شاطرآقا نان دو آتشه را از تور در بیاورد... همه ی وجودم گوش شده است. همه ی سلول ها ی مغزم می شنوند: تمام اصوات کائنات را می گیرند ــ غوغایی است هر یک می کوشد همه چیز را بشنود، نمی گذارد ببینم چه شده است ـ مثل این که کامیونی، شاید امبولانسی دم در پاسدارخانه ایستاد. ها! صدای موتور بود!؟
من تا به حال خود را جاودانه احساس می کردم: مرگ را متعلق به دیگران می دانستم: به پیرزنان و پیرمردان. اصلا قیافه ی مرگ را هرگز به خواب هم ندیده بودم: حتی آن وقت هایی که در بیمارستان بودم ــ یا آن وقت هایی که تیفوس گرفتم و بیشتر همکلاسی هایم مردند. یکبار هم از خاطرم نگذشته بود که خواهم مرد ــ اگر هم گذشته بود باور نمی کردم: مثل این که گفته باشند مردم علی آباد خرابه بمب اتمی ساخته اند! می بینی که جز پوزخند جوابی ندارد ــ علی آباد خرابه کجا و بمب اتمی کجا! مگر شور جوانی می گذارد مرگ رو نشان بدهد؟ انگار چیزی ضد مرگ از درون، این چهره ی کریه را می راند و مجال نزدیک شدن به او نمی دهد... ولی آخر این مرگ نیست ــ این کشتن است: خودش نیامده،او را آورده اند... ما را محکوم به پیری کرده اند: پیری را آورده اند و به ما بسته اند، و می خواهند نگهش دارند، با تمام رنج هایش... نه، من دیروز را باور دارم ــ من جوانم، دیروز هم جوان بودم...
از پهلو بر پشت می غلتم و خود را به میان امواج متلاطم و اسرارآمیز اندیشه رها می کنم ــ یا خود بی اختیار در آن سقوط می کنم... نه، این طور هم نیست. حالا دیگر مغزم گنجایش اینهمه افکار ناراحت کننده را نداردــ جا بر سایر افکار و خاطراتم تنگ کرده اند و افکار سابقم ناچار جل و پلاسشان را جمع می کنند و راه خانه و گذشته را در پیش می گیرند...پلک ها بی اختیار بر کره ی چشم می لغزند؛ کند یا تند به هم می رسند، چون عاشقان در کمین نشسته بوسه ای از هم می ربایند و انگار از ترس، هراسان از هم دور می شوند و اسلایدهای زندگی گذشته را بر مرکز دید می آورند... از شهر کوچکمان می آیم ــ با بابا ــ حالا نشسته است و عرق می خورد و اخم کرده است ــ مگر کسی جرات دارد با او حرف بزند؛ تند تند تسبیح می گرداند، با حالت عصبی ــ صد بار گفتم، مگر قبول کرد ــ لعنت به کسی که بچه اش را به تحصیل بفرستد! می خندم ــ سابقه ی شاه پرستیش هم خراب شد... «صد دفعه گفتم، خواهش کردم. خودت را بکش کنار... مگر به گوشش رفت!» عجب حرفی می زند...بابا! «تو رفته ای درس بخوانی ــ این چیزها به تو مربوط نیست...» اتفاق مربوط بود، خیلی هم مربوط بود ــ هرچه می دیدم، هرچه می کردند، همه به من مربوط بودــ اگر نبود نمی دیدم، حالا که می بینم دیگر جزو من هستند، در ذهنم، در زندگیم اثر می گذارند ــ وارد ذهن و زندگیم می شوند ــ آن هم این چیزها که مستقیما با پوست و گوشتم تماس دارند. وانگهی، آدم وقتی با جمع باشد تنها نیست، چیزی بیش از خود است ــ این را دیگر همه می دانند: هر کس چیزی به دیگری وام می دهد، خاصه در حزب، که زور و شخصیت هر یک زور و شخصیت دیگری است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#194
Posted: 21 Apr 2013 13:02
بی اختیار لبخند می زنم: «راستی، ابراهیم ، رفقای مسکو ننوشته اند هوا گرم شده ...چون ما خودمان که نمی فهمیم ــ باید آنها بنویسند تا ننویسند احساس نمی کنیم...» نمی دانم که این بازوی زندگی است که دستم را می گیرد و مرا می کشد و از حیطه ی مرگ دور می کند...چقدر نیرومند... و می بردم به اشنویه، یا این لبخند را از من در می کشد... ولی نه، خودم هستم که از چنگ مرگ فرار می کنم و به دامن بابا پناه می برم یا به اشنویه می روم، این بار استثنائا بازوی مرگ قوی تر است، در این کشمکش پیروزی با مرگ بوده است، و من در این تقسیمات جهانی جزو قلمرو او اعلام شده ام... تا دور می شوم بازوم را می گیرد و با خشونت بازم می اورد...ولی من باز همچنان، نابخود، تقلا می کنم...
از شهر کوچکمان می آیم، که افسر بشوم، که برایم خبر بدهند، پا بر زمین بکوبند، حاسدان کور شوند، و من باد در غبغب بیندازم. هنوز جا خوش نکرده ام که سرنوشت یا تصادف مرا با شخصی آشنا می کند... مغزم جرقه ی کوچکی می زند ــ که این حریق نتیجه ی او است: افسر کیست؟ از کجا می خورد؟ در خدمت کیست؟ به چه کسانی زور می گوید؟...مسیر عوض می شود...افسر دود می شود، چکمه زرق و برقش را از دست می دهد...بعد کمدی ها، بعد تراژدی ــ کمدی ها ــ آنگاه مشاکرت در امور مهم بشری ــ و همه موید همان چیزها... اخر آدم چه بگوید؟ بعد از تمام نق زدن ها و تردیدها باز که نگاه می کردم و می دیدم که نمی شود، نمی توانم با دستگاه بسازم... باید کاری می کردم، باید با کسی می بودم... 28 مرداد که شد بابا می گفت درست می شود، اعلیحضرت هم فهمیده است که باید کاری کرد، و مرا و ما را متهم می کرد به این که اعلیحضرت می خواهند، انگلیس و آمریکا می خواهند به تدریج آزادی هایی بدهند و اصلاحاتی بکنند ــ آخر، ما که خودمان اجازه نداریم، تواناییش را هم نداریم؛ آنگاه چشمش را می دراند و انگار من نماینده ی حزب و اتحاد شوروی باشم می گفت: «جدا گاهی آدم شبهه برایش پیدا می شود که اصلا شماها مامور خرابکاری هستید، تا می خواهند تسمه را یک کمی شل کنند و قدم هایی بردارند قار و قوری راه می اندازید و شلوغی می کنید که حضرات را از شکر خوردنشان پشیمان می کنید! نمی خواهید کار مملکت به سمانا برسد، وگرنه خودتان هم می دانید که سوسیالیسم را نمی توان در کردستان پیاده کرد! باشد، بکنید، مبارک است!»
درست می شود! عجب درست شد! همین روز بعد از کودتای 28 مرداد بود که قاسم آقا امد ــ قاسم آقا از ملاکین بزرگ طرف های ما بود ــ نیامده بود، ارتش دعوتش کرده بود ــ آمده بود و باد در گلو انداخته بود و می گفت در چله ی زمستان رعیت ها را بیرون کرده، و در راه گرفتار کولاک برف شده اند و تا برگشته اند و خود را در طویله اش نداخته اند چهار پنج کودک نوزاد از سرما در آغوش مادرهاشان مرده اند! و قاه قاه می خندید، و لپ های گوشتالویش را می لرزاند، و شک گنده اش را می جنباند ــ فدای اعلیحضرت... این اصلاحاتی بود که بابا وعده داده بود! با این تفاصیل من به کجا می رفتم؟ آن جبهه ی ملی بود، که دیدیم، یا آن تعهد حسن نیت! با حسن نیت خالی چه می توان کرد؟ حسن نیت چیزی نیست که در جیب برود. حزب، به چیزی ملموس نیاز دارد. حسن نیت در مقابلش وعده است، که آنهم در جیب نمی رود ــ با خون خود نوشتیم ــ و دیدیم. یا آن جنبش فلان، آن آش درهم جوش. باز صد رحمت بر پدر آش. آش عناصرش تا حدی همگونند، لااقال همه منشا گیاهی و حیوانی دارند، و به نحوی مفیدند؛ دیگر این نیست که دو سیر مرگ موش و یک سیر هلیله و یکی دو انگشت جوهر مورچه را با هم قاطی کنند و هم بزنند. این چیز دیگری بود: آن متخصص رمل و اصطرلاب، آن دیگر معمار همایونی، آن دیگر متخصص مبارزه در مونپارناس، آن دیگر جاسوس دو جانبه و دو ملیتی، دست آخر هم دو تا ادم با حسن نیت. نه گل است بدرد کاهگل بخورد، نه لجن است که بدرد کود بخورد...قدری آب زیپو، با یکی دو کوفته قلقلی چروکیده، و مابقی خرد، بادکنک آمریکایی و انگلیسی ــ آدم از هر چه آش است دلش به هم می خورد! باری این من بودم! چقدر مورد احترام! چقدر زیبا! گرسنگی کشیدن، شق و رق راه رفتن، و حرف های گنده گنده زدن... زیبا نیست؟! تا بعد بیایند و تو را با هر دزد و پااندازی همریش کنند... فرق تو با آزموده چیست، جناب رهبر... او نسبت دزدی می داد، تو با دزد مرا همریش کردی!...
در این سن و سال چیزی در درون آدمی است که همه چیز را زیبا می کند ــ مثل بچه، حباب را که می ترکانی غش غش می خندد ــ خنده در وجود او است... درویشی سیاسی را به هیات اشرافیت اجتماعی در می آورد: این جناب سورنا را می بینی، همین که لباسش اتو کشیده نیست؟ ان که چکمه اش برق نمی زند، که به زور احترام مطالبه نمی کند، و با کسی کاری ندارد، آن که در خود فرو رفته است؟ آدم متفکری است، خیلی اهل مطالعه؛ دزد نیست! چه از این بهتر، سهم هم نمی خود...
در ماموریت هستیم، می خواهیم به مرکز لشکر بازگردیم. فرمانده ی گردان مجلس ترتیبی داده است: عرق، تریاک، و شام مفصل. عده ای که سرشان توی کار است منتظرند جناب سرگرد عنوان مطلب کند، من نشسته ام و با یکی از دوستان تخته می زنم. جناب سرگرد عنوان مطلب می کند: «عرض بشود خدمت آقایان...» همه گوش تیز می کنند، ما هم چند لحظه ای طاس نمی ریزیم«...در این ماموریت از بابت پول علیق، و مقداری هم درآمد انتظامات، که آقایان خودشان در جریانند، ده هزار تومانی صرفه جویی کرده ایم. از این ده هزار تومان سه هزار تومانش مال فرمانده لشکر است؛ هزار تومانش هم مال سررشته داری ــ می ماند شش هزار تومان...» از ان هم دو هزار و پانصد تومان برای خود کنار می گذارد، هزار و پانصد تومان را به معاون گردان تخصیص می دهد، هزار تومان به سروان فلان و هزار تومان به ستوان فلان ــ جناب سروان و جناب سروان هم اهل این صحبت ها نیستند، و ما کلی خوشحال که شکر خدا از ان مقوله نیستیم... معوان گردان به خشم می آید: «چطور دو هزار و پانصد تومان برای تو و هزار و پانصد تومان برای من! تازه از کجا معلوم که آنقدری که میگی به فرمانده لشکر بدی، ما که نمی توانیم ازش بپرسیم!» بلند می شود یقه ی جناب سرگرد را می گیرد و او را به دیوار می چسباند ــ با کلی «مادرقحبه،پدرسوخته، و سایر الفاظ رکیک. ــ بچه ها مداخله می کنند و آقایان را به وسط تشک بازی بر می گردانند، و آقایان جوری با هم کنار می آیند و به سلامتی هم می خورند...
فردا می خواهیم حرکت کنیم. گردان به خط شده است، برای سان و بازدید پیش از عزیمت. فرماندهی میدان را معوان گردان عهده دار است...در حالی که سر اسب و سینه ی خود را به سوی فرمانده و سر و گردن را به طرف صف گردانده و دهان را کج و کوله کرده است می گوید: «گردان به جای خود!» ــ «شمــشیر،کش!» همه شمشیرها را می کشیم و به حال سلام می مانیم، و او در حالی که شمشیر را به حالت سلام مقابل صورت گرفته است چهار نعل می رود: به مقابل فرمانده گردان که می رسد می ایستد؛ شمشیر را پایین می آورد و محترما به «حضور فرماندهی معظم گردان» معروض می دارد...گزارش می دهد. عجب تئاتری! دیشب به همین زودی فراموش شد!
پلک ها به هم می آیند و هنوز به هم نرسیده اند که اسلاید عوض می شود: لبخند بر لب می آورم: این، یار است که تخمه می شکند... از شهر کوبیده ام، با اسب. یال و دم اسب را شسته و بافته اند تا یار بپسندد. اسب هم انگار می داند که به کجا می رومک روی چهار دست و پا بند نمی شود ــ می رقصد. آمده ام تخمه شکستن یار را ببینم! آن هم کی؟ ــ صبح سحر... اول صبح با خورشید به محل می رسیم. خورشید با چشمان سرخ و خون گرفته از دریا برمی خیزد... ای دختر ددری، پیدا است شب ددر بوده و نخوابیده ای...دختر سر به هوا!...ای، جوانی است و هزار چم و خم... و از عجایب روزگار این که تا صدای سم اسب بر تخته
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#195
Posted: 21 Apr 2013 13:02
سنگ های کوچه بلند می شود. گوساله تشنه اش می شود... طفلکی از تشنگی له له می زند، و یار است که باید سطل را بردارد و برود برای گوساله ی بیچاره آب بیاورد ــ حیوانی گناه داره!
همین چندی پیش بود... که ناگهان خیابان و هیاهوی آن انگار از محل دور شد: هیچ چیز به درستی مشهود نبود. تنها چهره ی متناسب و ظریف و جذاب او بود، با پیرهن تیمداری که به اندام نورسش سخت می برازید، با گام های شرم آگین و اندام جوان و تر و تازه، و شچمان رموک و چهره ی ظریف و تابانی که اطراف را در تاریکی فرو برده بود ــ زیبایی بر صحنه ــ با آزرم، سراسیمه...آه، این سراسیمگی چه زیبا است! حالت شچمانش به خلاف چشمان خاله خیال چنان بود که گویی بیینده را در دو طشت ملایم پر از نور آرام می شست و با مژه هایش به نرمی او را مشتمال می داد، و همچون مادری مهربان، نور نگاه را به خنده می آلود. از شرم، شرم از تنها راه رفتن و تنها آماج تیر نگاه بودن، به دوست دخترش تکیه کرده بود... حقه باز انگار سال های دراز در مطالعه ی قوانین تیاین و تضاد وقت صرف کرده باشد دختری زشت را به دوستی برگزیده بود! خطوط چهره اش هیچ تغییر حالتی نداشتند؛ پیدا بود که تلاطمی در درون نبود که تغییری در سطح پدید آورد: تغییر خیلی سطحی بود، مثل اثر سنگ نازکی که موازی با سطح آب از آب بگذرانی ــ مثل بازی بچه ها: سرخی و سفیدی، پله پله از پی هم می آیند، مثل تغییر رنگ همه ی دختران چشم و گوش بسته. چشمانش هم همان حالت را داشتند ــ نه نگاه آلوده ای، نه تغییری، و سرانجام نه کشیدگی خفیف و مرموز لبی ــ هیچ چیز. انگار کسی وجود ندارد، یا اگر دارد راه به درون او ندارد...
رابطه اش با ببینده ــ بیننده ی چون من ــ چیزی بود شبیه به رابطه ی خورشید یا زمین: تو ــ زمین ــ جز این که از گرمای خورشید لذت ببری، گرم بشوی، خشک بشوی، و آنچه نم و رطوبت و بخار در بدن داری به صورت او پف کنی و بعد از حال بروی و کویر بشوی، چه می توانی بکنی؟ تازه این رابطه از خلال مهی برقرار می شد که تو از خلال ان نگاهش می کردی... ابری که روحت را پوشانده بود...
سردرگرمی، به همه عشق می ورزی، همه را زیبا می دانی، اما خودت می دانی که انچه را که باید بیابی نیافته ای و صدایی را که باید بشنوی نشنیده ای...در این احوال ناگهان از میان جمعیت صدایی می شنوی...یکه می خوری...چشمانی را می بینی...تمام دستگاه گیرنده ی وجودت به این صدا و نور نگاه جواب می دهد ــ همه واکنش می شوی؛ احساس می کنی که فشار خونت بالا رفته، نبضت تندتر شده، یا برعکس رنگت می پدر، چشمانت گشوده می شوند، لبانت باز می مانند، و پره بینی ات می لرزد: نگاه چشمانی عمق وجودت را کاویده اند، و تو در انها گم شده اس ــ گم کرده ای را یافته ای... اما خودت گم شده ای... من هرگز موقع امتحانات هم دلم این طور نتپیده بود. این مقدمه ی این بود که نیروهای وجود جداً وارد بازی می شوند ــ و قلب سخت مشغول بود که خوراک این نیروها را تامین کند...او هم نیاز به همدم و همبازی داشت...مثل این بود که جایی از قلبش را برای من نگه داشته بود و من اینک این محل را یافته بودم و در آن ماوی می کردم. مثل این بود که مدت ها او را دیده و دوست داشته بودم و سپس مقاومتی در میان آمده بود، و اینک بازش یافته بودم...همه ی خطوط چهره اش برایم آشنا بود...در کارگاه خیالم همه چیز را به همان صورت می دیدم که ساخته بودم، و اینک حی و حاضر در پیش رویم بود...به احساس من زیبا بود؛ و بی تفکر ــ باید هم چنین می بود، زیبایی هیچ با تفکر سازگار نیست ــ فکر صورت زیبا را شیار می زند. به زن آغاز تمدن شبیه بود ــ آنطور که در کتاب ها می خوانیم ــ که با تفکر میانه ای نداشت. طبیعت بود، و اندیشه ی زائدی چهره اش را شیار نمی زد، و سایه ی غم بر حالت چشم ها نمی افگند. صورتش تابلویی بود پر از تفصیلات زیبا، نه ورقی مملو از نوشته های فکر و خیال، و طرح و توطئه، نوشته های ناخوش و روح آزار ــ تا بعد زندگی او را با تفکر آشنا کند، و دمار از روزگارش درآورد! آن وقت نمی دانستم، کسی نمی داند، که این صدا و این نور یک زاویه یا یک وجه یا یک موج بیش نیست ــ آن هم در میان دریای متلاطمی که وجود آدمی است، و هزاران هزار موج و وجه دارد، که تو تنها چندتایی از آنها را می بینی و می گیری، و تنها در سنین نزدیک به اواخر زندگی است که دریا میلی به آرامش نشان می دهد ــ مثل خود زندگی و وجود صدا است، یا لبخند، یا چالک گونه، یا رموکی و شرمرویی، یا ترکیبی از چند وجه که در یکی دو وجه غالب جلوه می کند، آنچه تو می بینی همین موج یا وجه غالب است ــ همین ترکیب غالب، و تو به خاطر هر یک از اینها حاضر به چه فداکاری ها نیستی !؟ اما وقتی این نغمه را گرفتی و شنیدی و سیراب شدی نابخود، ناآگاه، در جستجوی مقامی دیگر ــ او هم همینطور...منتظر است نغمه ی دیگری از دستگاهی دیگر بشنود؛ خودت یا خودش نمی دانی، نمی داند، کدام ــ تا این که گوشه ی چشمی، آوای صدایی، حرکت و تاب کمر یا لب و دهانی دستگاه را بلرزاند، و باز روز از نو روزی از نو...باز انگار این صدا یا چشم یا لب و دهان را وقتی در جایی دیده ای و شنیده ای و گم کرده ای ــ و سرانجام یافته ای!
سرباز در می زند: یکه می خورم ــ امده اند ببرند!؟ از سکو پایین می جهم، و چوب ها را زیر بغل می زنم...سرهنگ جمشیدی سیگار خواسته است...از عالم دوردست سالیان پیش که خود را در آن گم کرده ام باز می آیم به جهان واقعیت موجود ــ با منتهای آشفتگی! تصاویر چنان گریخته اند که اثری از آثارشان بازنمانده است، انگار این لوحه های نگارشی، که تا آستین بر آنها می کشی نشانی از نوشته باز نمی بینی ــ از ذهنم محو شده اند، با یک تلنگر سرباز...خود را باز می یابم ــ در استانه ی نیستی. سیگار را می برم...بچه ها همه بیدارند، نشسته و ایستاده...
صدای پای نگهبانان، ساعت شوم را اعلام می کند...به سلولم باز می آیم؛ تحویل و تحول می شوم ــ و می نشینم. از این ساعت خاطره ی بسیار بدی دارم. شاید هم واقعا بیایند و ببرند، نیم ساعت زود یا دیر فرق نمی کند...رودی از افکار پریشان در ذهنم به خروش آمده است. از میان دود سیگار این رود خروشان و گل آلود را می بینم، که به هیچ دریا و دریاچه ای نمی ریزد: مسیرهای سنگلاخی پرپیچ و خم و مبهمی را می پیماید ــ بازندگی...اشیاء شناور بر آن را می بینم ــ این خودم، که دست و پا می زنم ــ این زنم...این، دو دخترم...اینها زنده اند؟اگر زنده اند چرا مثل عکس ایستاده اند و تکان نمیخورند و حرف نمی زنند؟...نه برادر، تو مرده ای؛ چشم تو که مرده است و تکان نمی خورد ــ با چشم مرده ها زنده ها را نگاه می کنی...مرده که زنده را نگاه نمی کند! لابد آنها هم در خاطرشان مرا، این طور، بی حرکت می بینند...این درست تر است: منم که بی حرکتم، منم که تکان نمی خورم ــ آخر مرده ام! من دیگر از دنیای آنها نیستم ــ یعنی به این زودی!؟ ــ بله، چرا نه؟ این زنم، این بچه ها... اما خودم انجا نیستم... دور شده ام ...
زمان را نگه می دارم؛ حرکات مغزم را نگه می دارم ــ آخر گذشت زمان جز حرکات مغز نیست و بچه ها را با زحمتی پیش می کشم؛ سپس تا به خود می جنبم، انگار باریکه ی کشی که رها شده باشد، راها می شوند و به سرعت دور می شوند...می شوند همان لکه هایی که بودند...
آخر یکی مرا بگیرد، نگذارد دور شوم...نگهم دارید!...چطوری به انها حالی کنم که حالا در مرز ابدیتم، جزو ابدیتم؟...آنقدر از زندگی دور هستم که گویی آن را در خیال دیده ام...اعدام! آنها چه می فهمند ــ هر چه بگویم نمی فهمند...قبول نمی کنند...خودم هم درست نمی فهمم ــ قاطی کرده ما. نگاه زنم به من آویخته است، اما گیر ندارد... و من همچنان دور می شوم...و دورتر! ولی با این همه وقت دنیای عادی چه تند می گذرد. چیزی به اعدام قطعی نمانده. تقلا هم نمی شود کرد، چون این که میدان جنگ نیست که سنگرها را دید بزنی، گوش تیز کنی، خط سیر گلوله را حدس بزنی، خوب بدوی، خوب سینه خیز بروی یا به زمین بچسبی...این قصابخانه است. دست و پا بسته ــ مثل گوسفند قبول کرده ایم، یعنی مجبوریم، که گوسفندوار قربانی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#196
Posted: 21 Apr 2013 13:03
شویم...ضیافت تثبیت و تحکیم قدرت است، قربانی می خواهد... تو می گویی کسی نمی داند که در برادرکشی همیشه مقصری هست و هیچ اندیشه ای نمی تواند جنایتی را بپوشاند و معذور دارد؟ آخر اندیشه را منتشر می کنند، تحمیل نمی کنند...پس ...پس انقلاب چیست؟!
کم کم انس گرفته ام، عادت کرده ام... در دیوار می بینم ــ قیافه ی خودم را می بینم؛ می بینم که پذیرفته ام ــ چه می شود کرد...نقش گوسفند را به ما تحمیل کرده اند ــ حالا یک بع بیشتر یا کم تر... داریم به انسانهای اولیه نزدکی می شویم: از ترس. غریزه ی ترس ما را آنقدر که در تصور نمی گنجد به هم نزدیک کرده است: می خواهیم همیشه پیش هم باشیم ــ جز این چیزی نمی خواهیم ــچون می ترسیم ــ چون فکر نمی کنیم. فکر بکنیم که چه؟ با مجالست هیولای ترس را بهتر می شود از نمود انداخت، یا که کمتر دید...
می رویم، جایی نداریم، به کجا برویم؟ به سرچشمه باز می آییم. آخر بهد خاطر شما هم شده نمی توانم بمیرم؛ نمی توانم خودم را آماده ی قبول مرگ کنم ــ قبول مرگ کار دشواری است ــ غسیر ممکن است ــ دروغ است. انسان چطور می تواند مرگ را بپذیرد؟ همین که پذیرفتی ــ اگر صداقتی در کار باشد، قلب از کار می ماند و می میرد. مگر عطش زندگی می گذارد قلب به دلخواه خود از حرکت بازماند؟ چطور شد این جیران پیش آمد...چطور شد به این کاروان پیوستم؟ ــ آه یادت نیست؟ همان کاروان ــ همان کاروان و کاروان های دیگر بود که ترا به این کاروان ملحق کرد!
این بی عدالتی ها در قلب اشخاص رئوف چه توفان ها برپا می کنند! و تو باید خدمت کنی، شپش سرباز را بجوری، سرباز پهن بروید و جناب سرهنگ و دیگران بفروشند تا جمعی بخورند و بی هیچ زحمتی صاحب همه چیز باشند و در قدرت بسر برند و تازه متوقع باشند که تو نفهمی و ندانی که بیخود و بی هدفی!...تازه از دانشکده آمده ام، در دادگاه جنحه و جنایی منشی ام...که یک روز کاروانی را می گیرند ــ با قاطر و الاغ. قاطرها و الاغ ها را به اصطبل گردان سوار فرستادند، و کاروانی ها را به زندان ــ اتهام؟ مقاومت مسلحانه در برابر نیروهای دولتی!
عده ای از اشرار یک دسته سرباز را خلع سلاح کرده و سلاح هایشان را به عراق برده بودند ــ کاروان هم عراقی بود: آمده بودند برای زمستان زن و بچه شان گندم بخرند، که تیمسار آنها را گرفت. به قائم مقام «رواندز» پیغام داد که اگر سلاح ها را پس ندهی اینها را اعدام می کنم ــ و او طبعا پس نداد: دزد سرگردنه که اسلحه ی غارتی را به قائم مقام نمی دهد! محکامه ی اینها را به یاد دارم: سه به دو ــ سه رای موافق در برابر دو رای مخالف ــ به چهار تا ده سال حبس محکوم شدند. تیمسار عصبانی شد: اینجا منطقه یمرزی است! اینجا منطقه ی نظامی است، با این وضع من چطور می توانم منطقه را اداره کنم؛ من این رای را چطور به عرض ریاست ستاد برسانم؟ رئیس دادگاه که پیرمرد یک دنده ای بود و گویا سالیان پیش فرمانده ی همین تیمسار بوده گفت که او رایش را عوض نمی کند. سروانی، به وعده ای، رایش را عوض کرد ــ و همه محکوم به اعدام شدند... در این احوال پیرمرد کاروانی به من که مترجم دادگاه هم بودم گفت: «بگو، الحکم للله می مانیم، ولی گندم ها را بفرستند که لااقل زن و بچه مان از گرسنگی تلف نشوند! ...» صبح علی الطلوع اعدام شدند، قاطرها و الاغ ها هم لوطی خور شدند...این بی عدالتی ها بود که مرا دچار این «عدالت » کرد...چه راست گفته اند، وضع یک بی گناه مغضوب حکومت از وضع یک گناهکار واقعی به مراتب بدتر است...
سیگاری روشن می کنم...درست مثل مرده ای هستم که به میان زندگان بازگشته باشم. در حقیقت مرده بودم، روحی بودم سرگردان...زنم را می دیدم، بر حالت اندیشناک چشمانش تاسف می خوردم ــ به چه زودی خنده از این چشم ها رفته بود! چشمانش می رفت که با بدبختی آشنا شوند و از پلکان رنج بالا بروند و به مراحل عالی تر آرامش و ادراک مافوق بشری تایل آیند. قیافه ی ترحم آمیز اقوام و دوستان را...آه، متنفرم از این قیافه های دلسوز ریائی ــ قیافه ی درهم کشیده ی بابا را که جرات ندارد عزاداری کند می دیدم و متاثر می شدم ــ می دانم به مادربزرگ نمی گویند ــ بابا نمی گذراد...مرده بودم و در این مرده شور خانه منتظر نوبت ایستاده بودم...باور نمی کردم ــ آخر جای باور هم نبود ــ همین دیروز بود... جوان بودم، روی پا بند نمی شدم ــ در اشنویه از بیقراری می لولیدم؛ می خواستم به هر وسیله شده بروم و از دور «او» را ببینم...در این مرحله از زندگی عشق شعر است، هنوز به وظیفه مبدل نشده است که بوی نثر شلخته و ثقیل بدهد: به هر چه فکر می کنی با قافیه فکر می کنی؛ در راه رفتن اسب، در سر و گردن گرفتنش، در ورجه و ورجه کردن کره ها، حتی در صدای قلقل قلیان قهوه خانه ی روی رودخانه، در همه چیز طنین و شراره ی این عشق را می بینی ــ وجود عاشق یک دستگاه موسیقی است ــ چشمش با شما حرف می زند و شعر می خواند ــ آنهم ایرانی که از ناله قافیه ی زیبا می سازد...
فردا ساعت یازده به رضائیه می روم. به گماشته می گویم بیدارم نکند و برود به گاراژ بگوید یک صندلی برایم نگه دارند. لبخند بی اجازه راه می گشاید! گماشته رفته و یکی از صندلی های فکسنی گاراژ را زیر بغل زده و آورده است! صندلی را دست گماشته می دهم و به گاراژ می روم. می گویند فهمیده اند من چه گفته ام ولی نتوانسته اند به گماشته حالی کنند، و مجبور شده اند صندلی را بدهد بیاورد. مردیکه ی خر! تازه کلی متعجب است از این که می بیند صندلی را پس داده ام: اگر پس می دادم پس چرا او را فرستادم!
جمعه است؛ اول صبح است که راهرو آلونکی که در آن منزل کرده ام پر از سر و صدا می شود. لاحول ولا! با اوقات تلخی گماشته را صدا می زنم: «مردیکه این سر و صدا چیه راه انداختیف مگر خری، نمی فهمی!؟» می گوید زنی است با بچه هایش؛ آمده است. شکایت دارد. با اوقات تلخی می گویم: «می خواستی بگی فردا بیا، لال بودی! تو که می دانستی من مسافرم ــ پس تو نره خر را برای چه اونجا گذاشته ام؟» گماشته می گوید: «چشم، جناب سروان.» ادم به این حیوان چه بگوید! برایش فرق نمی کند: فحش بدهی یا نوازشش کنی. جواب همان است: «چشم، جناب سروان!»
با اوقات تلخی لباس می پوشم ــ این مردیکه اصلا حالیش نیست ــ حالا مثلا امروز می خواستیم استراحت کنیم!...لباس می پوشم و به راهرو می آیم: زنی است چروکیده و شندره. حاجتش را می پرسم. می گوید: «مادر ایسن بچه های یتیم هستم...» صدایش خش برداشته است: «بچه ها غیر از خدای بالای سر کسی را ندارند...» و به گریه می افتد. چهار دختر کوچولی قد و نیم قد، پا برهنه، با پاهای ترک خورده، شندره و ژولیده را نشان می دهد. بچه ها با چشمان معصوم و نگران مرا در چکمه و لباس افسری نگاه می کنند ــ و تعجب می کنند که به زبان خودشان صحبت می کنم! بچه یکوچکتر سه ساله یا بیشتر است خود را به مادر می چسباند و بی اختیار به تقلید از او یا به الهام از احساسی نامشخص گریه سر می دهد...آرام؛ و مادر در حالی که با گوشه ی لچک اشکش را پاک می کند او را به پهلوی خود می فشارد و در پناه می گیرد و بچه ی دیگر را به خود نزدیک تر می کند ــ بچه ها استثنا همه مشت های کوچکشان را در دهانشان تپانده اند ــ هیبت جناب سروان آنها را گرفته است! ــ اوه حالا لابد زنم در مراجعه به این و آن همین قیافه را دارد...خوب شد بچه ها را برد ــ خوب شد، طفلکی ها ناراحت می شدند...!
سیگار را بر لبه ی سکو می فشارم و خاموش می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم...بیچاره، خرمنی داشته و در نزدیک قصبه، که هنوز کاهش را از دانه جدا نکرده...دیشب ده دوازده سرباز رفته و کاه و دانه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#197
Posted: 21 Apr 2013 13:04
را در پتوهایشان ریخته و برده اند ــ مردم ده همه شاهدند. و حالا برای زمستان او مانده است و این بچه های یتیم، بی هیچ نان و آذوقه ای...خدا قبول نمی کند...بچه ها از گرسنگی می میرند، صدقه ی سر جوانی خودت...به مادر بیچاره قول می دهم که می روم و به شکایتش می رسم ــ باور نمی کند، حق دارد. قسم می خورم، به زبان خودمان...می رود، با تردید؛ با بچه های شندره اش، مثل پنج بسته ی کهنه، پنج مترسک ریز و درشت. هرچه اصرار می کنم چیزی نمی خورند...می روند، پا برهنه و تو سری خورده و بیچاره، با یک دنیا درد و مرارت ــ مرارت قرن ها. حالا می فهمم درد چیست: درد ناتوانی، درد درماندگی، درد حق تقلا نداشتن... مسافرتم را فسخ می کنم، غروب می روم، زیان را برآورد می کنم و از جیب خودم می پردازم ــ چون جناب سرگرد باید تومانی سیصد نار به سرشته داری و تومانی ده شاهی به فرمانده لشکر بدهد...تازه رفقا مسخره هم می کنند، که دل رحمم، و در ارتش به جایی نمی رسم، و از همین حالا ورشسکته ام ــ این هم نتیجه اش که به ادعای آن بزمجه، تظاهر می کرده ام! تظاهر بکنم که چه بشود؟ که تو بی تظاهر خون مردم را بمکی، که آن یکی بی تعارف مردم را بچاپد و به ناموس مردم تجاوز کند!؟...دلم می خواست می دانستم آن سربازی که سینه ی حسین یا مصطفی را نشانه گرفت و از شکاف درجه و نوک مگسک چشم به قلبشان دوخت چه احساس کرد؟ چشمش چه دید؟ آخر خود او هم قلبی دارد...چه فکر می کند؟ ــ هیچ، مگر وقتی کاه و دانه ی پیرزن بیچاره را در پتو ریخت چیزی احساس کرد!؟ تو می گویی این چشمان ناآگاه احساس هم دارند؟...ده تومان پول می گیرد ــ کم پولی نیست! جناب سروان سلیمان هم درجه می گیرد...به پاداش تیرهای خلاص.
بر می گردم و سرباز را نگاه می کنم، در سرتاسر وجودش یک ذره احساس نمی بینم...بلند می شوم و به دستشویی می روم: بچه ها بیدارند، ایستاده و نشسته ــ باز می گردم، و ایستاده و نشسته با این افکار یا بی هیچ فکری می مانم، تا صدای میکروفن از میدان سرود را می خواند ــ آنگاه می خوابم.
با هم شام و ناهار می خوریم، ولی باز در سلول ها تهاییم ــ گاهی ساقی می آید و به من می گوید به اتاق سرهنگ جمشیدی و سرهنگ جلالی بروم: می روم؛ سر به سر سرهنگ می گذارم. هم اداره بودیم، و مناسبات سازمانی ما به مرور زمان مبدل به روابط و مناسبات عاطفی شده بود...در ناامیدی و ناچاری وقتی می بینی که بی هیچ خطایی آماج تیر حوادثی ناچار به خود دلخوشی می دهی و درمان های کودکانه می جویی. به چه چیزها پناه می بری! حتی به... به رافت شاهنشاه؛ در حالی که بارها به این خیالات کودکانه و خام خندیده ای، ولی باز به آنها می بری. نیروهای زیادی در طبیعت هنوز ناشناخته مانده اند؛ خدا را چه دیدی، شاید از لای همینها سر درآوردند و کمکت کردند. پیرمرد در ناامیدی دست به دامن چیزهایی شده بود. در این هنگام که دنیای بی احساس و ازادکش و دزد پرور به او پشت کرده بود از جاهای دیگر طلب معجزه می کرد. راستی هم که این وجود مکانیسم عجیبی است: همه وقتی لخت بشویم همینطوریم، حتی سرداران بزرگ. زندگی بافت بغرنجی است! می بینی که در زیر همین شنل سرداری لاک پشتی است که تا چهره ی مرگ راع می بیند سر را با قوت در لاکش فرو می برد: هر چه نزدیک تر بشود بیشتر. جرات ندارد در قیافه ی مرگ بنگرد: مرگ خوب است اما برای سرباز ــ او که سرباز نیست، سردار است... می بینی که دیگر نه برگ خرمایی، نه حمایلی، نه چین روی پیشانی، نه غبغب و نه صدای آمرانه ای! مگر همین تیمسار محترم نبود که در نامه اش به دکتر مصدق نوشت که من بیچاره ام، بدبختم، اطلاعات قضائی ندارم، مر از این کار معاف کن؟ تازه آن وقت صحبت مرگ و زندگی هم در میان نبود. می ترسید شاهنشاه برگردد و اجازه ندهد سر بر خاکپای همایونی بساید ــ برای یک سر ساییدن و حالا چه عر و تیزی! باران باریده و ترک ها هم رفته است! برای همین هم هست که با سر برهنه و پای برهنه دعا می کنی ــ بی قبه و تاج و ستاره ــ که خاکسپاریت را به خدا نشان دهی، که تاج و ستاره ات را نبیند، و نبینی، مبادا که غره شوی... برهنگی ضعف است، بی هیچ سلاحی ــ انگار نوزاد...
می نشینیم و از گذشته ها و جریان دادگاه و جملات و استدلالاتی که در دفاع بکار برده بودیم، یا وکلا بکار برده بودند، و صحبت ها و اتهامات دادستان می گوییم (مادرسگ با این اتهاماتش زن ها را هم گیج کرده بود!) و او و سرهنگ جلالی غش غش می خندند؛ آنقدر می گوییم و می خندیم که ساقی وکیلی و افشار و واله را هم زودتر از موقع به جمع ما ملحق می کند ــ گاه گروهبان ها هم می آیند و در بگو بخندمان شرکت می کنند.
گروهبان شخصی آمده بود؛ قول می داد که نخواهند کشت... حتما یک چیزی می داند، چون مامور شکنجه است؛ هر کسی را مامور این کار نمی کنند ــ خیلی مورد اعتماد است ــ قطعا از تیمسار شنیده است: آخر جیک و پوکشان یکی است: اشارات همدیگر را می فهمند: تیمسار می گوید زندانی را نصیحت کن ــ او دستبند می زند ــ زندانی را راهنمایی کن، او شلاق می زند ــ یک چیزهایی می داند. می گفت تازه بکشند، غصه ندارد ــ همه می میریم: بعضی ها زود بعضی ها دیر، و حالا که ما زودتر می میریم ساعت و دگمه های سوئدیمان را به او بدهیم!
نوعی حالت خمودی و بیهوشی به من دست داده است که در آن تنم با این که از زندگی برخوردار است درد را احساس نمی کند، و مغزم آنی از کار باز نمی ماند ــ مثل دستگاه تلویزیونی که آشفته شده و تصاویر تند تند از پی هم می آیند: عجله دارند، انگار می دانند که برق دستگاه قریبا از کار می افتاد!
با خوش بینی تمام حرف های گروهبان را تحویل می گیری؛ می خواهی باز هم صحبت کند، چون پیوند او با زندگی مسلم است و تو داری از زندگی می بری ــ یعنی که بریده ای. صحبت هایش با معیار توی میرنده، زنده و نیرومند می نمایند؛ حتی سایه های عمیقی در آنها تشخیص می دهی، مثل این که واقعا چیزهایی می داند که به مصلحت نمی داند بگوید! همیشه این طور است. پرتو امید در ناامیدی درخشنده تر است: همچون چراغی کورسو که در تاریکی مظلم چون یک خورشید جلوه می کند... پریروزها که دادستان از سلول ها بازدید کرد به من که رسید نگاهی چپکی انداخت و رفت! اگر اعدامی بودم مراعات می کرد ــ کما این که در دادگاه جواب توهین افشار را نداد ــ رئیس زندان حتی با حرکت سر هم با من حال و احوال نکرد... گروهبان شخصی حتما چیزهایی می داند ــ هر چه حساب می کنم می بینم با هیچ معیار و منطقی به نفع دستگاه نیست حکم را درباره ی من اجرا کند: یک معلول خدمتی! حتما شاه هم به این مساله فکر می کند: حکم را که می برند امضا کند ممکن است برگردد و چیزی بگوید. مخالفین از خدا می خواهند ــ چه تبلیغی از این بهتر...ناممکن یا امر قریب به ناممکن همیشه غافلگیرانه سر می رسد ــ می خواهند چنین صورتی به قضیه بدهند ــ هنگامی که هیچ انتظارش را نداری! اصولا نیروهای مرموز واقعی مداخله می کنند که از دیگران کاری ساخته نیست... دستبندت می زنند... وصیت می کنی ــ معاینه ات می کنند ــ می برند به تیرت ببندند ــ اما بعد، خدا را چه دیدی! یک هو افسری، گروهبانی، نفس نفس زنان می رسد...دست نگه دارید!
چراغ لبخند خودبخود روشن می شود. خوب شد بابا این یکی را نفهمید ــ وگرنه روزگارم را سیاه می کرد، مثل جریان بعد از بیست و هشت مرداد، می نشست و کرکری می خواند و مسخره می کرد. روز مرگ استالین بود، قلب بشریت مترقی از تپیدن بازایستاده بود... بنا بود ساعت دوازده و نیم به وقت تهران همه، به احترام خاطره ی سکاندار تاریخ، یک دقیقه سکوت کنیم. مال ما زیاد جای ایراد نبود. در اداره ی ما جز سرهنگ جمشیدی و من از رفقا کس دیگری نبود. سر ساعت دوازده بلند شدم و طبق قرار قبلی به دفتر سرهنگ رفتم، تا «مراسم» را با هم برگزار کنیم...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#198
Posted: 21 Apr 2013 13:09
سرهنگ درست در راس ساعت دوازده و سی دقیقه پا شد و اعلام سکوت کرد...به حالت خبردار ایستاده بودیم...سی ثانیه ای گذشته بود که گروهبان گرین آمریکایی، طبق معمول، سر زده وارد شد. ما همچنان، خبردار به سکوت خود ادامه دادیم...گروهبان که زبان فارسی را یاد گرفته بود سلام کرد ــ جواب ندادیم...روبروی هم ایستاده بودیم، و در چشم همدیگر خیره شده بودیم. گروهبان به تصور اینکه که این حرکت یک نوع مشق نظامی ایرانی است منتظر ماند ــ سرهنگ از زیر چشم ساعت را دید می زد...تا یک دقیقه تمام شد.
اما گروهی از رفقای حزبی با این که در میتینگ معروف شرکت کرده و سکوت کرده بودند یک دقیقه سکوت را کافی ندانسته بودند و تصمیم گرفته بودند شب همان روز ساعت نه هر کس هر جا هست پنج دقیقه سکوت کند و چراغ های محل را خاموش کند. این را همسایه ی حزبی ما تعریف می کرد... از قول یکی از رفقا...
«پدرم لامپا را گذاشته گوشه ی میز رحل مانندش و نشسته است؛ عینکش را به چشم زده و با آچار پیچ گوشتی به پریموس ور می رود، که خراب است. خواهر کوچکم در گوشه ای جلو لامپای کوچکی زانو زده و تکلیف می نویسد؛ مادرم پای سماور نشسته است، خواهر دیگرم مشتی سبزی جلوش ریخته و دارد سبزی پاک می کند... چین وسط دو ابروی پدر اشمب عمیق تر از همیشه است، هم از نگرانی های زندگی هم از دقتی که صرف تعمیر پریموس می کند. بیکار بودم، پدرم معتقد بود که بیکاره ام ، تن به کار نمی دهم، همه اش دنبال میتینگ و کمیته و حزب و حزب بازیم ــ مفت خورم... مادرم مثل همه ی مادرها ضربگیر خانواده است...«جوان است، چه کند...کارگیر نمی آورد... دنبال کار می رودــ گیر نمی آورد!» و من با گنده گویی هایی که می کنم هر روز کلی متلک و اخم و تخم برای مادر جور می کنم. مادر نشسته است، چادر نماز خال خالی اش را به خودش پیچیده، و هر از گاه آه می کشد: «خدایا، شکرت!» و دستی می برد، و بی حواس چای می ریزد. پدرم کم کم به این نتیجه زسیده که عقلم پاره سنگ برمی دارد، و مادرم در اثر نق زدن ها و القائات او کم کم شک برش داشته است؛ و با نگرانی زیرچشمی نگاهم می کند... خواهر کوچک می نویسد و همچنان که می نویسد زیر لب زمزمه می کند: «غافل منشین...نه وقت بازی است ــ وقت...هنر است و ...سرافرازی است.» دقیقه ای بیش به ساعت نه نمانده است، مادر منتظر است که پدر از کار تعمیر پریموس فارغ شود تا سفره را بیندازد...سی ثانیه به ساعت نه، بیست ثانیه، ده ثانیه... پا می شوم، با گام های استوار می روم...مادر متعجب وار نگاهم می کند، اما من معطل نمی کنم، لامپای خواهرم را پف می کنم «پف!» بعد بی معطلی برمی گردم، و بی توجه به نگاه چپکی و غیظ آلود پدر چراغ او را هم پف می کنم «پف!» آچار در می رود و دست پدر زخم برمی دارد...خواهرم، از تکان ناشی از این عمل برمی گردد و لوله ی لامپا را می شکند، دوات می ریزد ــ و من شلاقی به گوشه ی اتاق باز می گردم، و در تاریکی، ضمن راه، سبزی ها را پراکنده می کنمپ پدر می گوید: «ای شاشیدم به گور بابای ان که بند نافت را برید! ــ مردیکه دیوانه شده!» خواهرم گریه سر می دهد: «دواتم ریخت رو تکلیف هام!» در تاریک و روشنی اتاق مادرم را می بینم که دستش را حائل سماور کرده، پدر همچنان می غرد: « من میگم این مردکه خله، خانم باور نمی کنه! بفرما، خانم محترم... اخه از این بی ناموس بپرس این چه بازیی است که تو درمیاری!» در تاریکی قیافه اش را در ذهن می بینم... دنبال کبریت می گردد ــ می دیدم که چانه اش می لرزد، و چشمانش چپ شده است: «همه بچه میزان، تو یکی ریدی!... گریه نکن، دخترم... شکست به جهنم... می شینی باز می نویسی ــ یکی نیست از این بی ناموس مفت خور بپرسد با چراغ بچه چه کار داری!...کبریت کجاست؟...» مادرم در اطراف سماور، با احتیاط کورمالی می کند، و سرانجام کبریت را می یابد و به دست پدر می دهد...و می گوید: «پاشو، معصومه...پاشو دخترم، یک تک پا برو ــ ببین صمد آقا بازه... اگه باز باشه بگو یه لوله لامپا بهت بده...مواظب پله ها باش...» پدر فریاد زد: «این وقت شب! دختر را می فرستد دم دکان...بله خوب،آخه کفش پسر عزیز دردانه اش خاکی میشه!...»
«وای مرد، تو هم چقدر غر می زنی...حالا یه اتفاقی است افتاده!...»
«هه...اتفاق...با این هیکل لندهور راه می افته، لامپا را فوت می کنه و می شکنه... تا خانم بگه اتفاق!»
«و من ایستادم و هر چندگاه صفحه ی شینمای ساعتم را نگاه می کنم. پدر سرانجام لامپا را روشن می کند ــ و وقتی می بیند من همان جا، گوشه ی اتاق، خبردار ایستاده ام راستی راستی مبهوت می شود... حتی رگه ای از نگرانی در نگاهش می دود... با همان قیافه ی عصبانی و بهت زده، اما به لحنی فروکش کرده، می گوید: «حالا چرا همین جوری مثل دست خر اونجا ایستادی... گوساله اقلا یه چیزی بگو!...دِ، دِ...نگاش کن ــ مثل دست خر!» مادرم می گوید: «حسن آقا، ترا به خدا سربسرش نذار...از بس نق زدی بچه را دیوانه کردی...» و می زند زیر گریه. پدرم می کوید: «شیطان میگه... دختر یک کهنه ی چیزی بده این دست صاحب مرده را ببندم...گوساله ی بیشرف...احمق!» لامپا را از روی رحل برمی دارد، پریموس را هم...آلان است که خیز بردارد و از کار درم بیاورد. خوشبختانه تا این چیزها را جا به جا می کند پنج دقیقه هم تمام می شود، و من دیگر معطل نمی کنم، و در حالی که هق هق گریه ی مادر را در پشت سر دارم پله ها را چهار تا یکی می کنم و در می روم ــ آن شب را هم خانه ی خاله می خوابم...»
کم کم به پایان خط رسیده ایم: امروز چهاردهم است؛ فردا آخرین مهلت فرجام خواهی است: فردا غروب...امروز ملاقات داریم. می روم؛ زنم تنها است؛ وکیلی با پدرش روی دو سر تخت نشسته اند و دوستانه صحبت می کنند؛ واله با نامزدش نشسته است... خانواده ها رفته اند شاه عبدالعظیم بست نشسته اند. طفلکی ها! فکر می کنند حالا که از «قدرتمندان» کاری ساخته نیست و انتظار جنبشی از آنها نمی رود درست این است که به سراغ اولیاءالله بروند. چه کنند؟ مادر است، طاقت ندارد. آخر سال های سال پای این نهال نشسته است: سال ها بیدار خوابی کشیده، سال ها در دلهره بوده، تا این یک قدم برداشته ده بار دل او ریخته، با هر کلاسی که او طی کرده چند تار مو از سر این یک سفید شده؛ هر رنگی که این بر چهره آورده با شیره ی جان او رقیق یا غلیظ شده؛ چه مرارت ها کشیده که او را خندان ببیند، چه خود خوری ها و خودسوزی ها کرده که مرارتش را بروز ندهد مبادا که سیمای جگر گوشه اش غبار ملال بگیرد! ــ یعنی اینها همه هیچ؟! ــ همین طوری بگذارند پای دیوار و سرباز بیلمز قلبش را نشانه بگیرد و تق تق!؟ پس این همه رنج و بیدارخوابی چه؟ ــ حق او چه می شود؟ آخر این پسر همه اش که مال خودش نیست! وانگهی دیروز پسر را صحیح و سالم دیده، به رویش لبخنده زده... چطور چنین چیزی ممکن است؟ این خدا کجا است که این چیزها را می بیند، و می بیند که فردا قلب کوچکش را با گلوله سوراخ سوراخ می کنند و ساکت می نشیند و چیزی نمی گوید؟ ای خدای مهربان!...نه، باید رفت باید به سراغ خدا رفت...
قبلا به قم رفته بودند ــ زنم تعریف می کند و من می خندم: «تو هم رفتی؟...عجب، نفهمیدند که تو مسیحی هستی!؟» ــ «چادر سرم کرده بودم؛ دیشب هم تو تلگرافخانه متحصن شده بودیم (و بعدها فهمیدیم که طفلکی ها را به زور سوار کامیون کرده و نیمه شب از تلگرافخانه به شهر نو برده و آنجا پیاده شان کرده بودند ــ طفلک نمی خواست در این لحظات آخر با نقل این گزارش ما را ناراحت کند!) «خوب، چی گفتند؟» ــ «قول دادند.» چشمانش برق می زنند ــ حتما چیزهایی شنیده است... نامزد واله گریه می کند ــ از حالا لباس عزا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#199
Posted: 21 Apr 2013 13:11
پوشیده است ــ گریه می کند و او را می بوسد. گروهبان شخصی به تمسخر می خندد؛ تحمل نمی کنم ، و از زنم می خواهم برود؛ زنم ناراحت می شود، ولی می رود...
ساعت شش بعد از ظهر همه با هم قلم و کاغذ می خواهیم و رسما از حکم صادره فرجام می خواهیم. امشب اجازه می دهند با هم باشیم: وکیلی با افشار، من با واله ــ جلالی و جمشیدی هم که با هم بودند...می نشینیم و از گذشته ها و از خاطراتمان حرف می زنیم ــ طفلک خاطراتی ندارد؛ تازه نامزد کرده است. می گوید خیلی دلش میخواست اقلا می گذاشتند شش ماه یک سالی زندگی می کردند بعد می شکتند ــ آخ، اگر تخفیف می دادند یا دری به تخته می خورد و آزاد می شدیم! زندگی آن وقت بود، هر لحظه اش قیمت داشت... نفهمیدیم، غافلگیر شدیم، ولی خوشحالی ما این است که رفقا از یاد ما غافل نمی مانند؛ می دانیم که هر سال، سالروز مرگمان باز زنده ایم، (حالا هم فراموش نشده ایم، آن وقت خبر نداشتیم: در کرمانشاه از پدر یکی از خانواده ها شنیدم: مجلس عزای مجازی نداشتند: غریبانه جمع شده بودند و مخفیانه گریه می کردند. دوستی جلو رفته بود و یواشکی تسلیت حزب را به خانواده ابلاغ کرده و گفته بود که حزب تلاش زیاد کرده ولی متاسفانه نتیجه نداده ــ خداوند ثبر بدهد!) آی اگر آزاد می شدیم چه عروسی ساده و زیبایی راه می انداخت! معطل نمی کرد؛ آن وقت لذت داشت یاد این شب ها و روزها! علی الله، از میدان فرار می کند: یک بسته نمک هم گیر آورده؛ نمک را در چشم نگهبان می پاشد و درمی رود ــ شاید هم توانست خود را از پادگان بیرون بیندازد ــ اطراف را می شناسد... هنوز هم زیاد معلوم نیست چه کار می خواهند بکنند. اگر صحبت کشتن بود همان شب بعد از صدور رای می کشتند... اعدام بچه ها در بیرون خیلی سر و صدا کرده است...می گوید به تو حسادت می کردم، دلم می خواست من هم پا نداشتم، مطمئن بودم که دادگاه به علت وضعی که داری تخفیفی در مجازات تو می دهد... البته در قانون چیزی ندیده ام، اما تا حالا رسم نبوده است معلول را اعدام کنند. ولی به قول وکیلی این ها همه چیز را زیر پا گذاشته اند... از هر چه و هر جا صحبت می کنیم به سرچشمه باز می آییم. خوب، آخر شوخی بردار نیست. به قول یکی از نویسندگان وقتی می روی دندانی بکشی می لرزی، در حالی که دندانی بیش نیست ــ ولی این، همه چیز است؛ دنیا است، کائنات است. جدا حرف آن سوسک را نباید به مسخره گرفت: او را آب می برد، فریاد می زد: «مردم، دنیا را آب برد!»
چرا این طور فکر می کنم؟ برای اینکه جز این هم نیست: من جز برای خود برای دیگران خیالی گذرا بیش نیستم. دوست، زن، بچه... یاد بابا بخیر! ــ همین، مگر این که ترکه و ملک و مالی داشته باشی؛ آن وقت فرق می کند، گاه به تناوب مرحوم یا ملعونی نوش جان می کنی. فلانی چطور است؟ ــ مرد. کی؟ ــ همین چندی پیش ــ خدا بیامرزد، مرد خوبی بود!
تازه اینها دوست بودند، دشمنش هم این است که می بینیم. راست است، ظاهرا همانطور که واله می گفت در یادها زنده خواهیم بود ــ لااقل تا چندی که مفید باشیم، ولی زندگی در ذهن مردم به چه درد من می خورد؛ دنیا یک چیز روانی است؛ دنیا در ذهن من است؛ دنیای آنها برای خودشان خوب است، به چه درد من می خورد. من در دنیای آنان احساسی ندارم، نمی بینم، عکسی هستم که نگاهم می کنند ــ مثل عکس قورباغه ی پیش از توفان نوح! وگرنه می دانم همه ی مردگان زنده اند... پدربزرگ من مرده، ولی خوب برای پدرم که نمرده... و پدرم و ما همان قیافه ها را به نسل های بعد منتقل می کنیم...صحیح! ولی این حرف ها برای فاطی تنبان نمی شود! ...از آن حرف ها است ــ از مرگ بالاتر نیست ــ کافی است که بر وحشت غلبه کنی! آدم یکبار بیشتر که نمی میرد! اما این مرگ نیست... این کشتن است، کشسته شدن است...ورگنه راست است، آدم یکبار بیش این فشار را تحمل نمی کند...اما این آن وقتی است که خواه بر اثر بیماری یا پیری و فرسودگی، جوارح و اعضای بدن آماده شده اند. و حالا بی مرض، بی پیری...چگونه می توان تحمل کرد؟ این قطع زندگی است، این غین است... طلبکار رفتن از زندگی است...
یعنی بعد از این سنگ و درخت و چمنی هم خواهد بود؟! صدای خش خش میکروفن و سرود «بیدارشو ای ایرانی» و ما که دیگر ایرانی نیستیم، همین که می گوید بیدار شو خود را برای خواب آماده می کنیم، و می خوابیم ــ امشب هم به خیر گذشت!
ناهار را با هم می خوریم. وکیلی می گوید امشب خطرناک است، اگر اشمب را رد کنیم جسته ایم. امشب باید گوش به زنگ بود ــ ما که هر شب گوش به زنگیم. می گویند شب هایی وجود دارند که به یک عمر زندگی می ارزند ــ ما که از این شب ها ندیده ایم ــ ولی شب هایی را به روز آورده ایم که هر یک با یک عمر رنج بردن برابری می کند. باور کنید بیشتر هم: هر شب ابدیتی است: ابدیت که مقیاس و معیار ندارد ــ هر لحظه اش ... این همه رنج کجا بود که تا حالا ندیده بودیم! این لحظات همان لحظه های افسانه ای هستند که هر یکیش با صد سال برابر است...سرهنگ جمشیدی می گوید: «من که دیگر خسته شده ام؛ بکشند گور پدرشان ــ همین حالا هم آماده ام!» می خندیم؛ می گوییم: «هورا! حالا که تو آماده ای ما نمی کشیم ــ چه عجله ای است!» و باز می خندیم. ساعت حوالی ده است به ما تکلیف می کنند به سلول های خود برویم... بعد از ظهر آمدند و باز قاشق پلاستیکی و مسواک را گذاشتند... از اتاق حزبی ها سر و صدایی به گوش نمی رسد ولی مهندس چای مقرری را آورد...
پایان قسمت ۲۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#200
Posted: 23 Apr 2013 21:47
قسمت ۲۲
سکوت بسیار سنگینی بر راهور دامن گسترده است؛ انگار سکوت موحش پیش از توفان، در حالی که من چون برگی هستم رو به خشکیدن... چرا رو به خشکیدن؟ خشکیده و عاری از حیات، که هر ضربه ی خفیفی، هر وزش نسیمی هوس دست هر کودک رهگذری، آن را از درخت جدا می کند... با این صوف همچنان به درخت آویخته ام، هر چند دیگر از شیره ی حیاتی اش تغذیه نمی کنم...دیگر در عالم زندگان نیستم؛ در دنیای دیگری هستم ــ نه تولدی دیگر که مرگی دیگر...ولی من که مرگ را ندیده ام !؟ در برزخ و دنیای اشباح هستم. دنیای دیگر به طرزی عجیب از این دنیا فاصله گرفته است...دور شده است، گویی که نه دیروز که سال ها پیش با زنم دیدار کرده ام ، از سرچشمه بریده ام و می روم... ولی باز به آن نزدیکم: زن و بچه هایم مدام در چشمانم نگاه می کنند. در چشمانشان می خوانم؛ می پرسند: «آیا واقعا خوشحالی که در راه آینده فدا می شوی؟... که آیندگان شادمانه بر استخوان هایت خواهند رقصید؟...» نمی دا...نم...نه...نه، این ایدآلیسم زشتی است که که آدم در پی هوسی، که هدف نیست، فدا شود...من که چیزی نمی بینم... چه خوشحالی ای؟ مامای آینده هنوز کودک را به دنیا نیاورده من بمیرم؟ بمیرم که چه بشود؟ که مامای دیگری کودک را به دنیا بیاورد؟» از طرف دیگر نمی دانم چرا حق این داوری را از دستگاه سلطنت و آزموده و شرکا نمی گرفتیم ــ نگرفتیم ــ و حق انتخاب را به خود نمی دادیم ــ حق انتخاب پایان دادن به حیات خود، و نشان دادن یک بیلاخ بزرگ به شاه و دستگاهش... هر چند به نحوی می دانم ــ آخر اینجا که آلمان نازی نیست ــ دنیایی است، افکار جهانیی است...اتحاد شوروی، چین کبیر، همبستگی جهانی زحمت کشان...زنم می خندد...ناراحت می شوم...
امروز ظهر به بچه ها می گفتم: می گفتم وحشت تنهایی سلول است که خیال مرگ را این همه سنگین کرده است؛ اگر می توانستیم به هوای آزاد برویم و بادی به سر و گوشمان می خورد اینقدرها وحشت نداشت؛ در این سلول تنگ است که وحشت مرگ این همه کشنده است، خود مرگ هم چیزی نیست ــ من تیر خورده ام، می دانم: ضربه ای شدید، بعد بیهوشی، و دیگر هیچ: یکی دو ثانیه بیشتر نمی کشد. بچه ها می گویند این فرق می کند که آدم ندانسته از کمین گاه هدف قرار بگیرد و یکهو بیفتد تا این که او را به تیر ببندند و با چشم باز به لوله ی تفنگ نگاه کند!...افشار می گوید: «امروز حسین و بچه ها با دسته گل آمده بودند ایستگاه استقبال ما ــ طفلکی ها دمغ شدند ــ مثل این که قطار تاخیر دارد، فردا باز هم باید بیایند...!» می گویم: «بجه ها، با این چوب های زیر بغل تکلیف من چیست؟...من حوصله ندارم، چوب ها را زیر بغل می زنم و از همان کنار می روم توی جهنم، و آنجا می نشینم و اینقدر شکلک درمی آورم که سرهنگ دستپاچه شود و از آن بالا کله معلق بشود...» بچه ها می خندند. حالا دیگر آماده شده ایم...با خیالش انس گرفته ایم ... سیگار است که پشت سیگار دود می کنم...
«بچه ها انتقام شما را خواهند کشید!» آرزویی است...دلخوشی برای زنده ها...شاید هم اینها را بکشند...اما چه فایده من که نیستم، من ارضا نشده می میرم ــ آن که اینها را می کشد تحقیر مرا حس نکرده است... مثل من خرد نشده است تا خرد شدن تک تک اجزاء روح آزموده و دیگران را ــ اگر روحی داشته باشند ــ به آرزو بخواهد...من قربانی غایبم...او همچنان مرا تحقیر کرده است و رفته است، و من همچنان تحقیر شده ام. او ــ آن کس ـ آن کسانی که او و امثال او را می کشند ــ این کار را از سر دلسوزی به من و امثال من می کنند... اما من همچنان در همان وضع و موقعی می مانم که سزاوار دلسوزیم ــ و این دردناک است: مظلوم، تحقیر شده، مورد ترحم واقع شده...
نگهبان ساعت دو را رد کرده ایم؛ نگهبان های ساعت چهار هم می ایند...کم کم امیدوار شده ایم...استواری می آید ــ در این وقت شب! استواری ریزه... می گوید: «جناب سروان، چرا بیداری...بخواب...خبری نیست...به جان بچه هام خبری نیست!» حتی می آید توس سلول و چند لحظه ای هم می نشیند...ساعت چهار و ربع است که رئیس زندان و ساقی و رئیس رکن 2 لشکر به راهرو می ریزند: همین که می آیند از سکو پایین می جهم، و چوب ها را زیر بغل می زنم. زانویم می لرزد. می روم جلو اتاق افشار، شانه اش را می گیرم و سرم را شانه می کنم ــ شانه را هنوز دارم ــ آخر در میدان عکسا ها هم هستند. اقلا آخرین عکسمان خوب باشد ، به خاطر دل بچه ها. می گوید: «پا را نبند ــ همین طور با چوب زیر بغل ــ بیشرف ها؟»
این ملا حسن است...بیچاره مادربزرگ...در تسلایش ایه صدار می کند، و او را به صبر دعوت می کند و حتی انتظار دارد پیرزن صلوات هم بفرستد. حتما می فرستد...اما چه خوب بود مادربزرگ مثل آن لره ای که وارد قنادی شد و انگشت در چشن صاحب دکان کرد، برمی شگت و می گفت: «خیال کردم کوری...په ای بینی و نیخوری!» و من می روم که سفالینه ای باشم که بعدها کشف شوم و با زندگان دمساز گردم. پس کو آن ارامش؟ آخر خوانده بودم به وقتی مرگ پیروز می شود آرامش پیرو می شود...به خود باز می آیم...ای بابا، تو کجای کاری...این وقتی است که مبارزه در حال طبیعی باشد...و سلول ها تک تک آرامش را پذیرا شده باشند...این طبیعی نیست...و باز همان دور باطل ـ چند قیقه ای بیش به بستن «حلقه» نمانده...
به دستشویی می روم ـ ناراحتم. اما می بینم نه، عمومیت دارد. وکیلی می گوید عصبی است، رفع می شود. در راهرو هستیم، دیگر دروغ گفتن ضرورتی ندارد ـ به زندان موقت نمی رویم، می رویم وصیت کنیم. در راهرو را می گشایند، بیرون می رویم. جلو پاسدارخانه و اتاق افسر نگهبان. همین که بیرون می آییم هوایی به سر و گوشمان می خورد سبک می شویم...هوا سرد است... سرهنگ جمشیدی می گوید هوا سرد است، و دستی به سرش می کشد و دو دست را در آستین های فرنج می کند. بچه ها می گویند: نترس، سرما نمی خوری ـ مطمئن باش!» و می خندد... خیال می کنم نگاه هر یک از ما، و همه، بر بدن و نگاه یکایک ما می لغزید؛ همه بیمناک بودیم از این که تک و تنها به نیتسی ابدی سقوط می کنیم؛ هر کی می خواست به دیگری بچسبد و در این سقوط تنها نباشدـ و همه راضی از این که با وکیلی اعدام می شویم: عجیب مردی است! حتی خرام گام ها و آهنگ صدا و رنگ صورتش تغییر نکرده است، با همان لبخند...می گویند یکی زیادی است...می گویند پنج نفر... می گویند تو مشمول عفو واقع شده ای...بچه ها را می بینم...از پس پرده ای تار...می بینم برمی گردند...مرا می بوسند...به من تبریک می گویند...می بینم یکهو چون فیلم های سینمایی، انگار نمای محو به روشنی گرایید و فاصله ای بزرگ در میان آمد...دریایی بزرگ! منم بر این کرانه محکوم به زندگی، و رفقا در کشتی عدم رهسپار به سوی دیار ابدیت... به سرعت دور می شوند... بی اختیار اشک می ریزم ـ با همه ی وجودم...این همه اشک از کجا جوشید؟...و به هر حال به نحوی، به سلول برمی گردم، تا شاهدی زنده باشم بر نامردی ها، برای روزی که رفیقان نارفیق از مهاجرت برگردند و بکویند اینها ـ یعنی وکیلی و دیگران ـ یک مشت بیکار و بیکاره بودند، و از یاد برده باشند که همه ی «مشتی گری » شان به اتکای همین بیکاره ها بود... و رفیقان رفیق رفتند که یک چند در خاطره ها بمانند... تنها در خاطره ها...
نشسته ام و بر یاد آنها ماتم گرفته ام ـ تک و تنها، در عدمی به پهنای ابدیت، و در سوگی به تیرگی مرگ!... گریه می کنم، که یکوهو در باز می شود ـ بچه ها هستند! از جا می جهم، از شادی سر از پا نمی شناسم...«آمدید!؟» ـ «آمیدم...وصیت کردیم، آمدیم.» و من باز به شدت در نیستی جانم سقوط می کنم. به اتاق سرهنگ جمشیدی می رویم. من گریه می کنم. وکیلی می گوید: «صورت خوشی ندارد که تو با اشم ما را دبرقه کنی ـ آخر ما مسافریم، مسافر را با روی خوش بدرقه می کنند!» و همان لبخند خوش، و همان حالت احترام انگیز «پاشو، پاشو برو دست و روت را بشور، و این چند انار را برای ما دان کن!» می روم، آبی به سر و صورتم می زنم... و انارها را دان می کنم...افشار گلوله ی خمیر را در قالب سر دستاربند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود