انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 24:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
شکل داده است ـ چیزی شبیه کله ی ابوعلی سینا... می گوید: «خوب زدم تو پوزش، جعفر؟» جعفر می گوید: « عالی بود، بینی اش تیر کشید!» قاضی لشکر به او گفته بود استغفار کند؛ او قران را بوسیده بود و گفته بود: «من خودم می دانم که پاکم و نیازی به این کارها ندارم، تو استغافر کن ـ مگر همین تو نبودی که پارسال به جرم ارتکاب لواط محاکمه شدی؟ فرمواش کردی که من وکیل تسخیری ات بودم...حالا تو مرا نصیحت می کنی!» به آزموده هم پریده بود و او را به صفت «نوکر استعمار» دست آلوده به خون، ستوده بود...از باشگاه صبحانه آورند؛ صبحانه خوردند. ساعت از پنج گذشته بود که امدند: همه پاشدیم، ولی همه را نبردند: وکیلی و واله و جمشیدی را دستبند زدند و بردند...عجب مردم پستی! نخواسته بودند با هم باشند ـ حتی در اعدام! (وکیلی از فرصتی کوتاه استفاده کرد و گفت: «به زنم سلام برسان...بگو در آخرین دم به یاد او و پسرمان بودم، پسرم را ببوس...بگو اگر من نیستم در عوض میلیون ها برادر برایش گذاشته ام...» من تا آن وقت فکر نمی کردم متاهل باشد ـ در بازجویی هم گفته بود مجرد است ـ در دادگاه هم. سرهنگ جمشیدی گفت :«دوست عزیز، تو خودت شاهد بودی...هر ضعفی که نشان دادیم ـ سرانچام گرامی ترین چزیمان را که جانمان باشد در راه این مردم دادیم ـ توقع ما این است که برادران و خواهران این ضعف ها را بر ما ببخشند...» ماموران بدرقه آمدند...)
نشسته بودیم، افشار همچنان خمیر را شکل می داد و گلوی مجسمه را می فشرد و دستار را گنده تر می کرد، که صدای شلیک بلند شد...جلالی گفت: «افشار، این تق و پوق چیه؟» افشار همچنان که به کله ی مجسمه ور می رفت، گفت: «حالا خودمان می ریم می بینیم!» و ماموران در همین هنگام آمدند...
سپیده دم همیشه غمگین است: حالتی است که زمین و زمان ناگهان چندششان می شود: نسیم خنکی می وزد، برگ ها می لرزند، بدن حیات، گویی مورمور می شود: طبیعت متشنج است. لحظات پیش از زایش است: چایش پیش از زایمان: عالم می خواهد بزاید و تاریکی باید آخرین تلاش و تقلایش را بکند تا کودک روشنایی تولد یابد و خود سر زا برود...شاید به همین علت است که شهدا را در این هنگام قربانی می کنند...آخر اینها قربانیان زایش روشنایی اند...شهیدان نبرد نور و ظلمت!...
تو می گویی کسی که با این سهولت دست خود را به خون دیگران می آلاید به ارزش زندگی آگاه است، و آن را پاس می دارد؟! ارزش زندگی!...آخر به قول یکی از بزرگان «هستی آدمی زیبایی جهان است، و خدا بدون انسان چگونه می تواند افریننده ی نیکی و زیبایی باشد؟» از سویی خاله خیال را می آفریند، که سیمایش چشم را نوازش می دهد، جعفر را می آفریند، محقق زاده را می آفریند، روزبه را می آفریند که دشمن را به ستایش زیبایی وامی دارند...و از سویی آزموده را، «زیبایی» زشت را؛ پس چگونه است که این زیبایی می رود که نابود شود، و زشتی بر زیبایی چیره است؟ پس جهان بی این زیبایی ها چه خواهد کرد؟ آخر مگر نه این که زیبایی خدا هم بسته این زیبایی ها است، و ای زیبایی ها جلوه هایی ضعیف از همان زیبایی ازلی اند؟ اگر اینها نباشند آن ازلی هم زیبا نیست ـ هر چشمه ی آبی حفره ای بد سیما بیش نیست. ـ مثل سیمای ناآگاه آن سرباز...
گروهبان دستبندها را در جوی کنار اتاق نگهبانی آب می کشد...آب دمی رنگ خون می گیرد و به راه خود می رود؛ گروهبان دستبندها را باز می آورد و در سلول «وسایل» به میخ ها می آویزد ـ برای استفاده ی آتی. از صدای باز و بسته شدن در سلول «وسایل» که همسایه ی من است به خود باز می آیم.
فصل 13
انگار در کنار حوض نشسته باشی و قیافه ی خود و رفقایت را در آب نگاه کنی، و خوش کنی که با آب بازی کنی: می بینی قیافه ها در هم می روند، کج و کوله می شوند، تاب برمی دارند، تکه پاره می شوند. ما هم این جوریم: لحظاتی چند در کنار حوض خاطرمان می نشینیم، با آب حوض یادها و یادداشته هایمان بازی می کنیم...قیافه ها در هم می روند و تغییر شکل می دهند: سیمای جوان، قیافه خبرچین می یابد، قیافه ی پیر، سیمای دو بهم زن و ریاکار...در این میان قیافه های دیگری هم هستند که شیطنت می کنند، شکلک می سازند، و حتی در این شکستن ها و آشفتن ها هم زیبا هستند ـ انگار یک قطعه موسیقی پر از تغییر و فراز و فرود...گاه با زیر و بم های شدید...اما هر چه هست زیبا است ـ در مجموع زیبا است...
به دنیای دیگری بازگشته ام ـ وجود دارم...زنده می مانم...افسر نیستم ـ زندانی هستم ـ تا کی؟ ـ خدا می داند. زنم با بچه ها رضائیه اند: روزی که بچه ها را کشتند به مسگرآباد رفت، که جنازه ام را تحویل بگیرد، یعنی آن را از فرمانداری نظامی باز بخرد ـ گویا نرخ هر جنازه شصت توامن بود. دردناک است: جوان مردم را بی هیچ گناهی می کشند، آن وقت جسدش را به مادرش می فروشند! بعد هم که ساواک بهای گلوله هایی را که در سینه ی دختر یا پسر خانواده خالی کرده بود از والدین مطالبه کرد...این دیگر از آن کارها بود!...تو نگو باز اینها «بهتر» است! می گویند در جاهایی جوامعی وجود دارند که عده ای را اجیر می کنند که گرد مزار جوانی را که از قبیله ی رقیب کشته اند بگیرند و به مادری که بر سر گور جگرگوشه اش زار می زند ناسزا بگویند و از او بخواهند مرده اش را لعنت کند! خواهر و برادر و زن جوان جرات ندارند بر مزار عزیزشان گریه کنند ـ مادر را تحمل می کنند. اما در عین حال هنگامی که کودکاشنان نیاز به تخلیه دارند آنها را می برند و بر گوری که مادر بر بالای آن زار می زند سرپا می گیرند. به همین جهت است ـ این را دوستی تعیرف می کرد ـ که در بعضی طوایف مردم مرده هاشان را دم در خانه شان دفن می کنند ـ که مدام زیرنظرشان باشند ـ آخر ممکن است افراد قبیله ی دشمن بیایند مرده را از گور دربیاورند و حتی آتش بزنند:...این عمل انگار در جامعه ی ما هم سابقه داشته: «پدرت را در می آورم!» از کجا امده؟ ـ از گور... «پدرت را می سوزانم!...پدر سوخته!...» آری، دم در خانه باشد اقلا بلادفاع نیست...سال ها بعد از مزار دوستان دیدار کردم: رکن 2 و ساواک سنگها را شکسته بودند و نام ها را با قلم تراشیده بودند...نام هیچ کس معلوم نبود... تو می گویی باز همان بهتر بود، این دیگر می گوید این بهتر است، چون جامعه به هر حال به مرور تکامل می باید...دیگر عذر ما را هم می خواهند ـ چه لزومی دارد که مادر بداند جگرگوشه اش کجا پال شده است، تا بر مزارش عر بزند؟ کشته را، با کشته ها دیگر، در گورهای گروهی، دور از چشم خودی و بیگانه، چال می کنند: ساواک بارها چنین کرد، صدام بارها در کردستان چنین کرده و مادرها را از زحمت رفتن و پیدا کردن و باز خریدن جسد و ناسزا شنیدن رهانیده است ـ حقوق بشر هم می داند...آری، این شیوه بهتر است...
فردای روزی که بچه ها را کشتند ملاقات دادند، آمد و مرا دید ـ زنم را می گویم. خیال می کرد نمی دانم که بچه ها را کشتند. جویای احوال دوستان شد. اما من حال و حوصله ای نداشتم ـ هر وقت صحبت بچه ها می شد بی اختیار اشکم جاری می شد...نمی خواستم گریه ام را ببیند، وانگهی حرفی هم با هم نداشتیم: من بودم، زندانی ـ و او بود، آواره. تا کی؟ ـ خدا می داند. و او وقتی فهمید که فهمیده ام دیگر چیزی نگفت. گفتم بهتر است اگر در تهران کاری دارد زودتر انجام دهد و زودتر به نزد مادرش بازگردد...
مرا به اتاق خدا بنده بردندـ رئیس جمعیت ملی مبارزه با استعمار ـ و رختخواب وارطان سالاخانیان را به من دادند، که زیر شکنجه مرده بود، و لکه های خون همچنان بر لحاف مرده بود...چند روزی با خدابنده بودم، و پس از اعدام دکتر فاطمی به زندان قصر منتقل شدم ـ پیش از انتقالم به زندان قصر گروه مختاری را آوردند...وای، جرات نداشتم در چشمانش بنگرم ـ همدوره ام بود، رفیقم بود...اعدامش حتمی بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در زندان قصر بودم که یک بار دیگر به ملاقات آمد و رفت...حالا هفته ای یک بار ملاقات داریم: یکی دو دقیقه، از پشت دو میله ـ و با تمام صدا، اتاق کوچک است و عده زیاد، از آن طرف خیلی بیشتر. با منتهای قدرت صدا فریاد می زنیم، و در عین حال چیزی نمی گوییم، مثل تلفن هایی که زمان حکومت ساواک به خارج از کشور می کردیم ـ مواقعی که بو می بردیم تلفن کنترل است: «چی میگند؟...خوب...حالت خوبه؟...بچه ها خوب اند؟...حال خودت چطوره؟» -«چی؟...خوب! حالت خوبه؟» ـ «پس حالت خوبه!...بچه ها چه طور؟...میگند...گوش کن!...حالت که خوبه؟...» ـ «هیچ...آره...من هم حالم خوبه...بچه ها چه طور؟...» و سوت پایان ملاقت...
ملاقاتی من ایران است: زن خسرو: برای او هفته ای سه بار، و در سه جای مختلف: یک بار ملاقات خسرو، یک بار ملاقت برادر خسرو و یک بار هم ملاقت من...و من تازه کلی طلبکارم ـ طفل معصوم! یک بار از بس مستاصل شد که بی اختیار پای میله ها نشست و زار زار گریست...من هم از فرط تاثر کلافه شدم...لبیچاره پاک درمانده شده بود. حق هم داشت: نمی رسید. گفته بودم لباس زیرم را پس از شستن اتو هم بکند ـ یادش رفته بود. جنایت را می بینی! اما می دانست که واقعا دوستش دارم، و می دانست که جز او کسی را ندارم ـ وای که بچه ها خوب بودند ـ با کی مقایسه شان کنم!...
اوایل کار است: زندان یکپارچه جوش و خروش است...آشنایی ها هنوز کامل نشده است: هنوز همچنان می آورند و می برند: از دادگاه، به دادگاه، از این بند به آن بند ـ از نو له بازپرسی! آخر در این ضمن چیزهای تازه ای لو می رود...و گاه به زیر شکنجه ی مجدد...
زندان است با تمام تحولات و تلاطمات مخصوص به خود...هیچ چیز اسکن نیست: همه چیز در حال جنب و جوش است: تصویری شکل می گیرد و محو می شود و هنوز محو نشده تصویر دیگری می زاید، که هنوز شکل نگرفته در تصویر و تصاویر دیگری می گدازد، به قولی چون حرکت دودی شکل رودها با بخاری که به بازی نسیمی ملایم در هوا می دود و رنگ و شکل عوض می کند، یا لرزش سراب گونه ی هوا بر جاده ها ـ اما خشن تر، بسیار خشن تر، چون حرکات دریا...به هر حال، زندگی است، چون خود زندگی ـ اما زندگی منحرف شده از مسیر، و تاب برداشته ـ چون دریا: با خیزابه های بزرگ و کوچک، کدر و روشن، با ظاهری گاه ارام و باطنی اغلب آشفته...با ماهی ها، ریزه ماهی ها، و نهنگ ها...
یک سالی است با دکتر ملجائی و دکتر اباذرنیا و دکتر وکیلی و موتمنی آذر هم سلول هستیم...اول در انفرادی ـ یعنی در سلول انفرادی بی تماس با دیگران و بعد در «اجتماعی» . مختار هم مدتی است به ما اضافه شده است، محکوم به اعدام است. اظهار کرد که مایل است این چند روزی را که از عمرش باقی است با من باشد. این چی جای ایراد نیست. راست است که همه رفیق اند، و همه خوب اند ـ ولی شناخت قبلی چیز دیگری است. من می دانم چه می گوید و چه احساسی می کند: این دیگر سلول انفرادی نیست که به هر حال به دوستی ناشناخته و هم درد چنان گره بخورد که جای همه ی کس و کارش را بگیرد. خوشبختانه این ضرورت به او تحمیل نشده است...سلول تک نفری است، که پنج نفر در آن زندگی می کنیم. بچه ها همه بسیار خوب اند ـ همه از من جوان تر، و بسیار انسان و باگذشت. موافقت می کنند. می گویند: «هیچ اشکالی ندارد ـ یک جوری جور می کنیم ...حتما بیاید.» و می روند و وسایلش را برمی دارند و می آورند و همه سعی دارند به او بد نگذرد، و سرش گرم باشد ـ آخر اتهامش سنگین است: متهم است به این که برای حزب نارنجک می ساخته: نارنجک ها را کشف کرده و منفجر کرده اند ـ چندین هزار...یک جوری می خوابیم! ـ که آنهم دو جور بیشتر نیست. در یک سلول یک نفری 5/1 در 2 متر چند جور می شود خوابید؟ کتابی و سر و ته ـ و این کار نیاز به انضباط و آموختگی شدید داردـ که ما هر دو را فاقدیم ـ مخصوصا حسن، که داد همه را درآورده است. من باز خوبم، بالاخره به اندازه ی یک پا هم که باشد در خواب ناراحتی کمتری ایجاد می کنم. معمولا در گوشه ی سلول می خوابم: پای چوبی را در یک توری نهاده و به دیوار آویخته ام که هم جایی نگیرد و هم محفوظ باشد. اما حسن ـ دکتر ملجائی ـ ماشالله ناراحت می خوابد! تا خوابید دست و پایش شروع می کنند به ناراحتی. دستش را بالا می برد، و «شتراق» بر چهره ی مختار می کوبد و مختار با پهلو دست دیگر را از جا می پراند؛ پایش درست می آید روی لوله ی دماغ آدم، و تو هستی که باید تقلا کنی و خواب های وحشتناک ببینی و عرق ریزان از خواب بپری و جوراب کثیف حسن آقا را روی لب و دهنت ببینی! اما یکپارچه گذشت و انسانیت است و بسیار آرام؛ و به نسبت سن و سالش بسیار معقول؛ عصبانیت نمی شناسد. همه بیش و کم همین طورند، آدم لذت می برد، و در عین حال غصه می خورد: این بچه های به این خوبی را چرا دستی دستی به اینجا فرستادید؟...
پیدا است برای این پرسش هم پاسخ مناسبی یافته اند...مدتی حتی صحبت این بود که فشاری که دستگاه می آورد از ضعف او است ـ و ما با خیال این قدرت کاذبی که به بند کشیده شده بود خوش بودیم و عرش را سیر می کردیم: مثل پرومته در زنجیر، ناله می کردیم، اما می دانستیم که ضعیف نیستیم، و این دستگاه است که ضعیف است، اما در عین حال می دیدیم که کرکس ها همچنان جگرمان را می خورند، و چون ماسک قدرت بر چهره زده بودیم ناچار سعی می کردیم ناله ها را با رگه هایی از خنده ی قدرت بپوشانیم. عیناً زالو انداختن مادربزرگ: زالوها خونش را مکیده و رمقی برایش باقی نگذاشته بودند و داشت از حال می رفت، ولی می گفت: «چشام یه خورده قوت گرفتن، همچی سنگین شدن، آخی!» ما هم همانطور؛ خانواده ها از هم می پاشیدند، خودمان را از درون می پوسیدیدم، اما پوسته ظاهر را به رنگ قدرت می آلودیم و افاده هم می کردیم...
با این حال خود را به هم پیوسته می دانیم و همدیگر را یاری می کنیم؛ همدردی می کنیم...با تمام سنگینی مجازات ها همیشه در جوش و خروشیم: همه جوانی، همه غوغا، همه خنده: حتی محکومین به اعدام فرصت در خود فرو رفتن ندارند: بند سه از صبح تا غروب چون خم شراب می جوشد و می خندد، بحث های هنری و ماعنی بیانی می کند، در تمام زمینه های ادب و هنر و علوم...و گاه مسائل حزبی و سیاسی، چه خوب است با هم بودن، و چه دردناک است تنهایی! همین که می دانیم تنها نیستیم خیالات ناخوش تنهایی را به کناری می نهیم و می رویم به سراغ مسائل مهم...در لحظات پیش از خواب رفتن بیخوابی است که مسائل واقعی، زن و بچه و گرفتاری زندگیشان، به سراغ آدم می آیند و چشمک می زنند و پاسخ می طلبند یا خود را مطرح می کنند ـ و چه دردناک اند این مسائل، که نه پاسخی دارند و نه راه حلی...
در این ضمن رهبران جدیدی هم ظهور کرده اند: هده ای که در شکنجه ها درخشیده اند. عده ای که در دادگاه شجاع بوده اند ـ و به راستی که زیبا هستند: من با این جور قیافه ها آشنا هستم، این زیبایی را احساس می کنم...بعلاوه عده ای هم هستند که لب گورند و باید حرمتشان را داشت. اما در اینجا هم مثل هر جامعه ی دیگری در عین حال که قدرت های محلی یا ملی تازه ای ظهور می کنند امتیازات و احترامات قدرت های سابق درخور احترام است و بزرگزادگی حق ارشدیت و اولویت می خواهد، و دوستان اگر هم تمکین نمی کنند اعتراض هم نمی کنند...ولی اعتراض بی زمینه نیست...زمینه کم کم فراهم می شود.
خود را به هم پیوسته می دانیم، اما مواقعی که در جوش و خروش نیستیم انگار احساس می کنیم که تنهاییم؛ انگار کم کم در می یابیم که چسبی که ما را به یکدیگر متصل می کرد ورآمده است و احساس ناراحتی می کنیم: احساس می کنیم که شبیه ارقامی بوده ایم که دستی نامرئی در محاسبه ای که به زندگی ما مربوط نبوده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ما را جابجا می کرده است، و کم کم در جریان این احساس قرار می گیریم که آن زندگی یک زندگی واقعی نبوده بلکه رویایی بوده بر فراز جریان زندگی، بی تماس آن...و با دخالت دیگران...
اما هنوز از این ضربه ای که بر ما وارد شده است به درستی به خود نیامده ایم؛ هنوز آثار آن امکان بروز کامل نیافته اند: عناصر آن هنوز به درستی بر ما معلوم نیست؛ و هنوز همچنان احساس غرور می کنیم. نمی دانم، شاید هم مثل آدم های حقیر مصیبت زده، نگاه های ترحم آمیز مردم را به نوعی همدردی آمیخته با ستایش تعبیر می کنیم ـ هنوز دید روشنی نداریم ـ به کابوس شبیه است، باورکردنی نیست...
وقتمان پر است: شرکت در کلاس های زبان: انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی، ترکی، نقاشی...و بعد کاردستی: بافتن توری، نخ تابی، برای توری؛ دارالفنونی است. صبح به موقع از خواب برمیخیزیم، وسایل خواب را جمع می کنیم، و می رویم توی صف نوبت برای دستشویی. همین که صبحانه را خوردیم هر کس کتاب و دفتر و دستکش را برمی دارد، و برو که وقتی ـ تا ظهر. بندها هنوز با هم قاطی نشده اند، اما گاه یکی دو نفری را از این بند به آن بند منتقل می کنند، گاه هم، با واسطه، پولی به رئیس زندان می دهیم و بچه های بندهای دیگر را می بینیم: اول ها این طریقه بیشتر باب بود: این آن وقتی بود که کسی می خواست رفیق هم حوزه ی خود را ببیند؛ ببیند تا کجا گفته است و چه مانده است، یا خودش چه گفته و تا کجا رفته است که او در جریان باشد و از همین حد بیشتر نرود ـ و این از منابع مهم درآمد رئیس زندان بود...هرچند آنچه هم که مانده بود به تدریج لو رفت: وقتی بنا باشد خانه ی آدم خراب شود نجات دادن و در بردن یک پنجره ی لق و بید زده چه فایده دارد!
شب ها همچنان در سلول ها را قفل می کنند و کلیدها را به رئیس زندان می سپارند...کار دادگاه ها پایان پذیرفته، هفتاد و چند اعدامی داریم ـ اما به هر حال دنیای دیگری پا گرفته بود و قوام می پذیرفت: ـ خیال می کنم تقسیم زندگی در این مرحله به طور کلی کامل شده بود. دنیایی با دوستی های ناپایدار و دشمنی های پایدار، با بزدلی ها و شجاعت هایش، با تنگ نظری ها و بزرگواری هایش ـ بزرگواری هایی که با معیار زندگی عادی، قابل سنجش نیست ـ با مردمان متلاطم اما آرام، و مردان پر جوش و خروشف شجاع و در عین حال بزدل: دنیای انسان های زندانی با عواطف و احساسات در بند.
از همان ابتدا که زندانی شدیم، مطیع و پیرو نظم، و سر به راه بودیم: اگر پاسبانی یا سربازی دم سلول بود پاسبان و سربازی هم در روح خود ما بود ت شاید هم بیشتر به این علت که در اصل، نظامی و آموخته به انضباط بودیم؛ اما خوب، دشمن هم بیکار نمانده بود ـ امیدمان را بلعیده بود و در قالب تحقیر، به صورت مان تف کرده بود...
هر بامداد این دنیا از نو شکل می گرفت...در آغاز قانونی نبود، اما زندگی به هر حال بی قاعده و قانون ممکن نیست، زندان هم به هر حال زندگی است: چون به قولی «زنده دان» است...نوع زندگی مهم نیست؛ مهم خود زندگی است، که بی قانون نمی شود: قانون هم وضع شد: حق استراحت کردن، جار و جنجال نکردن به هنگام اسرتاحت، رفت و روب...این دنیا دنیای ساخته ی دست ها و احساس تحمیلی و پرداخته ی زور بود: در این کشور بینوا، رفتگر این دنیا پزشک و آشپزش مهندس بود: حالا خودمان غذا می پزیم: زندان ماهی بیست و چهار تومان جیره می دهد! درها را همچنان قفل می کنند: و اغلب مصیبت به بار می آورد: سرباز اجازه ندارد پستش را ترک کند و خبر بدهد؛ گروهبان اجازه ندارد جناب سروان را از خواب بیدار کند، جناب سروان مجاز نیست از ساعت ده به بعد بی اطلاع فرمانداری نظامی در سلول را باز کند ـ اما مصیبت احتیاج به اجازه ندارد و خبر نکرده در می رسد: گاه تلخ، تلخ و شیرین: یک بار سر همین در باز نکردن آموزگاری که مبتلا به بیماری قلبی بود و چند ماهی بیش از مدت محکومیتش باقی نمانده بود در سلول، جلو چشم همه مرد، چون سرکار استوار لج کرد و در را نگشود، وگرنه دوا و دکتر در بند فراوان بود: خودمان به اندازه ی تمام تهران آن وقت پزشک داشتیم: شصت و چند نفر! یا شب روزی که مختار به سلول ما آمد...مختار آمده بود و با تمام احترام یک اعدامی در صدر سلول نشسته بود، با سیمای سنگین اعدامیان، که سنگینی بار حکم را در چهره شان می خوانی. آن روز دکتر داریوش از ملاقات یک جعبه ی بزرگ شیرینی تر آورده بود ـ و سورسات رو به راه بود: هر چندگاه، بیشتر به خاطر خودش و به بهانه ی مجلس آرایی، بلند می شد و جعبه ی شیرینی را جلو بچه ها می گرفت و می گفت: «به افتخار ورود آقای مهندس!» در حالی که مختار با آن قیافه ی جدی معمول خود نشسته بود و کیف می کرد و پیدا بود که از این برخورد و پذیرایی سخت راضی است...بعد از نیمه های شب بود که از صدای کرکر خنده ی حسن بیدار شدم...همه بیدار بودند و غش غش می خندیدند، در این میان طفلک داریوش دستش را روی دلش گذاشته بود و عرق می ریخت و به خود می پیچید ـ به سرباز نگهبان التماس می کرد، پیشنهاد پول می کرد...طفلکی برای این که ما را بیدار نکند ملافه را از سوراخ در به راهرو انداخته بود که توجه سرباز را جلب کند...آنقدر به خود پیچید که طاقتش طاق شد، و ما آنقدر خندیدیم که از حال رفتیم ـ و ناچار در جستجوی راح عملی برآمدیم. «اونجا قابلمه است ـ بشین ؛ همون جا بشین!» خجالت می کشید. «بابا بشین، تو که خودت دکتری، بیماری این حرف ها ندارد!» من در ضلع جنوبی سلول، در گوشه ی معمول می خوابیدم؛ مختار در کنارم پتو را به اطراف سر پیچیده بود...صدای بمب های گندزا در قابلمه پیچید...با ترکش هر بمبی توپچی یک وجب از روی قابلمه بالا می جهید، بیشتر از شرم و با ترکش هر بمبی من می گفتم: «به افتخار ورود آقای مهندس!» و بچه ها می خندیدند، و مختار عصبانی می شد و سرانجام چون متوجه شد که در پذیرایی های رسمی توپ در کردن رسم رایجی است ناچار این افتخار را هم پذیرفت...!
اوایل، شب ها بچه ها در ته راهرو بند سه گرد می آمدند: مجلس شاهنامه خونای بود: مرشدی شاهنامه می خواند و بچه ها دور می نشستند و دود می کردند و گوش می دادند...این تفریح دیری نپایید؛ تفریح دیگری در کار آمد: گروه هنری تئاتر داد به کمک یکی دو پتویی، «سنی» در ته راهرو بست و تعبیر مسخره ای از اتللو را ارائه کرد ـ این سرگرمی هم عمری نکرد: نوبت رقص شد: چند قوطی خالی شیر گیگوز و مشتی شن، با مهندس حسن و مستان که ارکستر رقص را تشکیل می دادند، و بچه ها که تانگو و فوکس تروت و پاسادوبل می رقصیدند و خوش بودند، با یار خیالی، در حالی که سبیل کلفتی را در آغوش می فشردند...همه همچنان گم کرده ای را می جستند...
گفتم هیچ چیز به اندازه ی یک مصیبت عمومی مردم را با هم پیوند نمی دهد. در زندان ما به خلاف این بود: اول ها چرا، چون گیج بودیم، بعدها کم کم متوجه شدیم که این مصیبت چیزی نیست که از خارج آمده باشد، از داخل امرده است: از خود ما است، از ماست که بر ماست، و ناچار در جستجوی علل و موجبات آن برآمدیم: چرا؟ و چراهای بسیار ـ و بی پاسخ. و کم کم رفتیم که «زندانی» بشویم: زیرا به قولی زندانی آن کس نیست که مرتکب جرم و جنایتی شده بلکه کسی است که با گناه و جنایت منسوب به خود زندگی می کند، و ما اینک از این طریق به سوی این مقصد روان بودیم: از چپ و راست، بالا و پایین، عقب و جلو «سازمان» را از نظر می گذراندیم و او را مورد پرسش قرار می دادیم و چون موجودی حقیقی با او جدل می کردیم ـ ما علل شکست را می جستیم و دستگاه در پی استفاده از موفقیت خود و کامل کردن شکست ما بود...با این که کار دادگاه ها تقریبا پایان پذیرفته بود، کار ما پایان ناپذیر می نمود...در تارهای عنکبوتی مخوف گرفتار بودیم...بارها دیده بودم، عنکبوت در گوشه ای از تاری که تنیده بود کمین می کرد؛ تا مگس
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در تار می افتاد فورا گوش تیز می کرد و طعمه را می پایید، صبر می کرد کمی دست و پا بزند و خود را گرفتارتر کند. سپس پیش می آمد؛ به اولین جایی که حمله می کرد سر مگس بود: مرکز تصمیم گیری و تشخیص. اول نیشی فرو می کرد؛ مگس متشنج می شد، دست و بال می زد، و تقلا می کرد. عنکبوت او را رها می کرد، و از او فاصله می گرفت، تا اثر نش را چنان که باید احساس کند و اختلال کار دستگاه مغز امکان بروز بیابد. مگس به تصور این که خطر گذشته است بال می زد به قصد آزادی و خود را گرفتار تر می کرد. عنکبوت که نفس تازه کرده بود می آمد و نیش دیگری در همان محل فرو می برد، آنقدر که مگس مرتعش می شد، و جز وزوزی خفیف اثری از حیات در او نمی ماند. عنکبوت ما هم به یاری کسانی چون ابوالقاسم خان و هیبت الله خان و دیگران، که به حکم ضرورت تارتاب او شده بودند، و بی تجربگی خود ما، تارش را تنیده بود: لیزابه فراوان بود، هر قدر می خواست از آن سوی دریا، از «عنکبوت خانه» می اورد...و ما با دست و بال زدن های خود به او کمک می کردیم.
اولین نیش را فرو کرده بود: حبس های سنگینی روی دوش ما گذاشته بود. خانواده ها که به نسبت ما، در کنار گود بودند و بهتر می دیدند هنوز هیچ نشده از سنگینی این مجازات ها کمر خم کرده بودند، و ما که در فضای بلاتکلیفی سرگردان بودیم ناگهان چون کسی که در گرداب افتاده باشد و به سرعت گشته باشد و قدرت تشخیص موقعیت را از دست داده باشد، اینک که به حاشیه ی گرداب رانده شده بودیم و از سرعت چرخشمان کاسته شده بود کم کم موقعیت خود را ادراک می کردیم و به مدار هوشیاری باز می آمدیم. اما هنوز خودمان نبودیم...با خودی ها بودیم؛ پیوستگی ظاهر هنوز برجا بود، اما جزو منظومه ای بودیم که به دور نقطه ای می گشت، و ما نیز در جاذبه ی آن منظومه و آن نقطه بودیم...و درد یکی دوتا نبودـ درد خودمان بود به اضافه ی جاذبه ی منظومه، و منظومه ها دیگر...بعلاوه، ادبار بود، دوران سختی و روزگار بدبختی بود...در ادبار آدم عقلش را هم از دست می دهد: حکومت رفته و نظام دیگری پا گرفته است و تو باز ضوابط حاکم در گذشته حکم می کنی، و سکه های از دور خارج شده ی جکومت را خرج می کنی، و تعجب می کنی که وا می خورند و ناراحتی که چرا نمی گیرند، که چرا یاد کرده اند!
از آن وقتی که دنیا دنیا بوده، همین بوده...بدبختی در دستگاه و آدمی که در سراشیب سقوط است، این است که هر چیزی که برای او مضر است ناگهان مفید جلوه می کند...حزب هنوز خود را حزب سابق می داند، و بازمانده ی رفقای هیات دبیران هنوز خود را رئیس می دانند: می گویند طبق اساسنامه وقتی می توانیم عضو هیئت دبیران نباشیم که یا خود استعفا داده باشیم یا حزب از ما سلب اعتماد کرده باشد یا رسما از این سمت برکنار شده باشیم ـ بالاترها هم قطعا چنین استدلالی داشتند! یعنی چه؟ می گویم، اقا، تو فرض کن این سازمان یک تجارتخانه و تو حسابدار ما. تویی که با آن دفتر و دستکت ما را ورشکست کردی حالا باز که ما می خواهیم روی پای خودمان بایستیم آمده ای و دوباره دفتر و دستکت را علم کرده ای، که باز ورشکستمان کنی؟ به کدام اعتماد؟ می گوید: «گوش کن، تو کتاب «آنها که زنده اند» را خوانده ای؟» می گویم: «بله، منظور؟» می گوید: «انجا، در آن شرایط، در آن بازداشتگاه مخوف حوزه تشکیل می دادند. مگر نمی دانی که سه کمونیست که یک جا باشند حتما حوزه تشکیل می دهند؟ بعلاوه، حزب هم خواسته است...»
کمونیست! در کدام اساسنامه؟ حتی یک نفر هم در دادگاه یا در هیچ جا نگفت که کمونیستم؛ همه ی اعدامی ها قرآن را با منتهای احترام بوسیدند ـ و حالا می گفتند کمونیست! حزب!
حزب خواسته است! از آن حرف ها است! در تمام مدت از این سازمان به عنوان یک عنصر اطلاعاتی و پوششی استفاده کرده بود و رفتارش با آن چون رفتار عمده قوا با عناصر پوششی بود: هنگام پیشروی جلودار، هنگام عقب نشینی عقبدار: در هر دو صورت ضرب گیر؛ و در هر دو صورت، به صورت ناچیز و بی مقدار: چون عقبدار یا جلودار جز یک واحد پوششی کوچک نیس: واحد تلاش اصلی نیست، که ضربه ی اصلی را وارد کند: سر و گوش آب دادن، و حفظ تماس ـ همین؛ یعنی که بیش از این در بنیه و طاقتش نیست! و تازه همین را هم نفهمیدند: یادم هست آن وقت هایی که در دانشکده ی افسری بودیم روزی در عملیات صحرایی به فرمانده مان گفتیم: «جناب سروان، آخر شما که می فرمایید دیده ور باید بر خط الراس راه برود دشمن او را از دور می بیند و می زند» گفت: «خوب، چه بهتر! آن وقت می فهمیم که دشمنی هست، و کجا است، ما رفتیم، خوردیم و افتادیم، اما رفقا هرگز «فاشیسم را درک نکردند.» مگر وقتی که خودشان گرفتار می شدند: آن وقت انگار به قوه ی الهام در همان یکی دو روز اول آنقدر او را درک می کردند که با او طرح دوستی و همکاری می ریختند! حالا هم ما شده بودیم آزمایشگاه و «اعتبار اسنادی»... روزنامه ای می رفستادند، که آنهم تازه گویا کاشف که به عمل آمد معلوم شد با واسطه ی رکن 2 می رسید. آن وقت رفقا را به هفت هشت نفر رفیق «مورد اعتماد» می داند که کنفرانس جوانان «آلمان دموکراتیک» و بهره وری معادن چلیابینسک را بخوانند و کیف کنند! و مسخره این بود که یکی از رفقای سرهنگ معتقد بود که آنها یعنی بازماندگان هیات دبیران مورد اعتماد حزب نیستند؛ آن که هست خود او است: او هم روزنامه ای می آوردـ با واسطه ای دیگر، و یحتمل از همان مجرا ـ و به اشخاص مورد «اعتماد» خود می داد! اتلبته من این را به حساب بدی هیچ کس نمی گذارم: هر کس بالا پوشی می خواست تا در برابر این سوز گزنده ای کمه هجوم آورده بود در آن پناهی بجوید. کمیته ی مرکزی که از این بالا پوش برای پوشاندن گذشته ها استفاده می کرد و با استناد به این که اگر دو «کمونیست» در یک جا باشند حوزه تشکیل می دهند سازمان می خواست ـ باز به رهبری خودش!
باری، کم کم تندبادها فرو می نشست و هوا به روشنی می گرایید آوار خرابی های ناشی از توفان اندک اندک از لابلای مه پدیدار می شد و عظمت واقعه را بر مصدومین ارائه می کرد: وای وحشتناک بود: ما مانده بودیم و یک دنیا ویرانی...نه رفاهی، نه امید رفاهی، حالا دیگر مسلم بود که بابای خانواده را گرفته اند و این ته مانده آذوقه ای هم که هست تمام می شود، و آن وقت سفره ای در کار و خوراکی در بساط نخواهد بود، و اینده ی بچه ها پاک خراب خواهد شد، و باید کمربندها را سفت کرد و آتستین ها را بالا زد و دوروبر مادر خانواده را گرفت و آبروی خانواده را حفظ کرد ـ ولی با چه...چگونه؟ ـ و حالا حزب بود که در مقام مادر خانواده برای خود آبرو داری می کرد و سازمان تشکیل می داد، تا ورشکستگی خود را از انظار بپوشاند!...یا به قول مادربزرگ: «بنام بچه، بخورد کلوچه» ـ ای زهرمار بشود این کلوچه ای که تو می خوری!...اما بچه ها همچنان گرسنه بودند و کم کم نق می زدند، و دنبال علل و موجبات ورشکستگی بابا می گشتند، و گاه به صراحت نسبت بی عرضگی هم به او می دادند...
حالا کم کم انتن های بدبینی حساسیت نشان می دهند. به خلاف چند ماه گذشته که نسبت داشتن با روسا احیانا تشخصی هم به افراد می داد، اکنون این نزدیکی زمینه ی بدبینی و بدگمانی است. تا لب می ترکانند آنتن های بدگمانی امواج سوظن را می گیرند یا گاه ابداع می کنند: «حتما،با جایی ارتباط دارد؛ این حرف حرف خودش نبود، حتما باز می خواهند بلائی سرمان بیاورند ـ خیر، مگر می گذارند!» و غرولند و گاه ناسزا، به نجوا یا با صدای رسا، به گوش می خورد...
گفتم: «دوست عزیز (آخر از کلاس چهارم متوسطه با مختاری در یک دبیرستان و اغلب بر یک نیمکت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بودیم ـ سال اول دانشکده هم با هم بودیم، دو سال دیگر هم در یک دانشکده)، اینجا کوره پزخانه نیست؛ اینجا همه عضو سازمان بوده اند، همه حزبی بوده اند؛ آنهم با تقلب ـ چون ما تشکیلات افسران و درجه داران آزادیخواه بودیم، و خیلی ها نفهمیدند که چطور شد عضو حزب توده شدند...و تازه کسی در دادگاه نگفته بود که کمونیتس است. در اساسنامه ی خود حزب هم نیست. شما راه را عوضی می روید، شما با این کاری که می کنید دوگانگی ایجاد می کنید: شما با این کارتان به صراحت به عده ای می گویید مورد اعتمادید و به اکثریت قریب به اتفاق می گویید که مورد اعتماد نیستید ـ با این کار اینها را هم به جان هم می اندازید هم به دامن دستگاه. هیبت الله یا به قول شما «آفت الله» چه تقصیر دارد که با او این رفتار را می کنید و این طور به او ناسزا می گویید؟ چون به حرف فولاددز دفتر و دستک را برنداشته فرار نکرده؟ چون برای نجات زندگیش تلاش می کند؟ (آن وقت ها هنوز پته ها روی آب نیفتاده بود: رفقا فاشیسم را درک نکرده بودند، و روزبهی گرفتار نشده بود که بگوید: «هر کس وظیفه ی تاریخی مشخصی دارد: عباسی وظیفه داشت بمیرد و حرف نزند؛ من وظیفه دارم حرف بزنم و بمیرم.» آن وقت ها هنوز دکتر بهرمای این رسالت را برای خود قائل نشده بود که بماند، و بماند و حرف بزند ـ و چه بلبل زبان! «رفقا خواهش می کنم پیش من از این حرف ها نزنید، والا اگر جناب سروان از من خواست ناچاراً می گویم!» ای گندت بزنند مرد! و آن وقت ها هنوز دکتر یزدی ناگریز از اعتراف به رسالت خود نشده بود: تا با استناد به این که نگذاشته در 28 مرداد مردم به خیابان ها بریزند خود را از مقام سلطنت طلبکار بداند و با استناد به این که مانع از اعمال ماجراجویانه ی عده ای از رهبران خائن حزب نوده شده از پیشگاه شاهنشاه تقاضای هرگونه بذل توجه و عواطف بی پایان کند، و حکیم الملک و سید ضیاءالدین زمین و زمان را...را به همبدوزد و ظرف یک هفته سنش را از شصت و چند به هفتاد سال برسانندـ آخر دریغ بود جوان از دنیا برود!) تو خودت چرا گذاشتی که بیایند و ببرند؟ چه وقت به او گفتید فرار بکن و نکرد؟ چه کسی تقصیر دارد که او با فولاددژ اشنا نیست؟ (دفتر رمز را که از مخفی گاه محقق زاده گرفتند به فرمانداری نظامی بردند و تحویل افخمی دادند. فولاددژ که خود از افسران موثر و فعال رکن 2 بود به او مراجعه می کند و می گوید من می دانم که تو سازمانی هستی؛ من هم سازمانی هستم؛ بیا دفتر را برداریم و برویم! افخمی شبهه ای برایش پیدا می شود که نکند طرف رکن دویی است می خواهد به او یکدستی بزند! طبعا نمی پذیرد و ماوقع را طی یادداشتی به سرتیپ بختیار گزارش می کند) حالا به عوض آنکه او به شما ایراد کند شما طلبکار شده اید؟» پیشنهاد می کنم «سازمان» را منحل کنند، قول می دهد؛ اما در عوض می روند «جلسات توجیهی» تشکیل می دهند و برای دوستان توضیح می دهند که حزب یا خود آنها در این میان ـ یعنی در جریان لو رفتن سازمان ـ تقصری نداشته اند، حال آنکه در زندان زرهی چیزهای دیگری گفته بود: آخر وقتی من تخفیف گرفتم او را آوردند، با مسئولان پزشکی و فنی، و تنها به اعدام محکوم کردند، و من یقین داشتم که در پایان مهلت، اعدام خواهد شد...بعد هم من از زرهی آمدم...می گویم: «شما اقلاً شهامت سروشیان را داشته باشید: او می گوید گناه ما، یعنی شما، به قدری بزرگ و نابخشودنی است که اگر دستگاه هم اعدام نکند رفقا باید ما را محاکمه و اعدام کنند، و مناسبات با سروشیان بر سر همین حرف ها به سردی گراییده بود...و این سردی همچنان بود، تا شبی که آنها را اعدام کردند...
کم کم زندان می رود که به دو گروه موافق و مخالف تقسیم شود: گروهی هم متهم به همکاری با دستگاهند، و زندگی علیحده ای دارند...از بیرون خبرهای بدی می رسد: از احتیاج خانواده ها، از لغزش ها، و از کوشش های دستگاه به لغزاندن، و ما خودآگاه در این میان ندانسته آنش بیار معکره...جلسه ای تشکیل می دهند، با داوری حسین مرزبان و دکتر وهابزاده...انتظار داریم که این بازی را پایان دهند، ولی مگر می گذارند؟ حزب علاقه مند است این بازی ادامه داشته باشد...زندان به وضوح متشنج است؛ از گوشه و کنار می شنوم نام عده ای را به عنوان مخالف و ضد حزب به حزب داده اند، و حسب المعمول خبر به رکن 2 رسیده است...پیام های تهدیدآمیز هم واصل می شود!...
صبح روزی که از خواب برمی خیزم و در نوبت دستشویی می روم: بچه ها کم لطف شده اند؛ سلام می کنم، جواب نمی دهند، رو می گردانندـ حتی همدوره های خودم، در حالی که تا دیروز احرتامی داشتم: آخر به قولی یادگار دوستان شهید بودم ـ بعد از من که تخفیف گرفتم کسی را اعدام نکرده بودند. خیال می کنم درست ندیده ام ، عوضی شنیده ام ، اشتباه می کنم. به سلول می آیم. حسن با همه ی آرامشش زیر لب غر می زند و بد و بیراه می گوید: «بیشرف ها، آبرو ندارند ـ بیشرف ها!» قیافه ها تو هم است : اباذرنیا چشمک می زند ـ به حسن، که نگو! داریوش رنگ و رو پریده است؛ پرویز لبخند می زند. می گویم: نحسن به کی داری فحش می دی، تو که اهل فحش و بد و بیراه نبودی؟» مختار می گوید: «خوب، حسن آقا است دیگر، عصبانی شده!» چیزهایی است، نمی خواهند بگویند...به حیاط می روم، دو تا از همدوره ها پای دیوار نشسته اند، می روم پیش شان می نشینم ـ سوالی می کنم، با سرسنگینی و نفرتی عجیب جواب می دهند. چرا؟ نمی خواهند با من صحبت کند...چرا؟...کلافه شده ام ـ می روم زیر درختی می نشینم. بچه ها می گویند و می خندند، و می خوانند...و من نشسته ام، منگ و مغموم. بهلگردی، گروهبان زندان، می رسد؛ پاکتی به دستم می دهد: نامه است از زنم. نامه را می خوانم؛ داغ می شوم: زنم کار می کند ـ کاموا می بافد ـ کلافی نمی دانم چند ـ پنج تومان هم در پاکت گذاشته است که «برای خودم چای بخورم!» و غصه نخورم، حال بچه ها خوب است، نمی گذارد محتاج باشند؛ غصه ی انها را نخورم ـ چیزی نمانده است بترکم، و به قول مادربزرگ برای بی کسی خودم گریه کنم...این زن بیچاره را به چه حال و روی انداختم!...این بابا هم عجب آدمی است!...چرا برای بچه ها پول نمی فرستد؟ اصلا انگار نه انگار ـ احساس ندارد؛ فقط بلد است حرف های گنده گنده بزند و پند و امثال تحویل دهد! خوب ، تو که داری بفرستد، پس برای کی؟! به جای این که رفقا را جمع کنی و بساط عرق و تریاک پهن کنی کمی از این پول را برای بچه ها بفرست: مگر نمی دانی که من زندانی هستم و این زن مانده است دست تنها با دو بچه؟! یکی دو باری فرستاده است، ولی باید بیشتر بفرستد ـ هر چه می کنم به قلم نمی رود که نامه ای بنویسم و حالش را حسابی جا بیاورم...
سربرمی گردانم؛ بچه ها چارچشمی توی کوکم رفته اند: پنج تومانی را که درآورده ام دیده اند ـ یقینا پنجاه تومانی دیده اند ـ درست نمی دانم، مثل این که آن وقت ها پانصد تومانی نبود، اگر بود همان را می دیدند ـ تازه همه را درنیاورده ام : چند پنجاه تومانی! خدا بدهد برکت! شغل راحت و بی دردسری است! کاش اعدامت کرده بودند و صد کفن پوسانده بودی ـ مردکه ی لنگ جاسوس!
حسن را تنها گیر میاورم و ماوقع را از او می پرسم، نه و نو می کند، اما چون اصرار می کنم ناچار می گوید. می گوید گفته اند که فلانی یعنی من، شب ها بعد از این که همه خوابیده اند به دفتر زندان می رود و گزارش می دهد ـ جاسوس است. «بیشرفها ! صبح هم که دیدی بدوبیراه می گفتم همین را می گفتم...آخر چطور؟ بالاخره برای ما هم حداقل شعوری باید قائل باشند، آخر ما هم در این سلول هستیم؛ یعنی تو از روی پنج نفر می پری و در را باز می کنی و چوب ها را زیر بغل می زنی و تلق تلق راه می افتی و از ما پنج نفر یکی نمی فهمد؟!... ولی تو ناراحت نباش، هر چند ناراحتی هم دارد.» می خندم، اما درونم آشوبی است!... پناه بر خدا! به این زودی! به این زودی پذیرفتند، و محکوم کردند؟ پس فرق ما با آزموده چیست؟ آخر ایراد ما به آزموده این است که نوکر است، که اختیارش دست خودش نیست، که خودش فکر نمی کند،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
هر چه را دیکته کنند همان را می گوید. این که خیلی بدتر است؛مصیبت است؛ چون همه می دانستیم که در ارتش از این آزموده ها فراوان نبودند، اینها را دستچین می کردند، در حالی که در میان ما مردمی که خیال می کردیم فکر می کنیم و استقلال رای داریم، تا می گفتند زن فلانی را در فلان جا با فلان مامور رکن 2 دیده اند بی تامل خبر را بازگو میکردیم، انگار از آن راست تر نبوده، و انگار خودمان شاهد و ناظر قضیه بوده ایم. حالا هم همانطور، من جاسوس بودم و همه انگار دیده باشند و اسناد مربوط را به دقت بررسی کرده باشند مطمئن بودند که جاسوسم ـ و تازه من یک مورد بالنسبه استثنائی بودم که مقدمه می چیدند ـ شاید هم همین بود که این قرعه را به من انداخت ـ دیگران را از قیافه به جاسوسی و خیانت متهم و محکوم می کردند...در همان جلسه ی کذائی هم یکی از ما دوستان موافق تشکیل سازمان چنین چیزی گفت...باشد می مانیم. زبان زدی طرف های ما هست که می گوید: «کون سیاه و سفید در گدار معلوم می شود.» این را در همان جلسه هم می گویم : «می مانیم تا ببینیم مال شما سفید است یا مال من...!»
زندگی با پتک آدم را خرد نمی کند، او را با نگاه های شبهه انگیز و پچ پچ ها و بهتان ها و نجواهای تهمت آمیز از پا درمی آورد. ناراحتی ها و دردهای جزئی است که آدم را خرد می کند. موج بزرگ نیست که تخته سنگ را می فرساید؛ چک چک قطره های ناچیز است که صخره را می خورد ـ چکه ی حقیر آب باریک. من هم مثل خیلی ها از قبر همین وحشت را دارم که کرم ها به جان ادم می افتند و خرده خرده، در تاریکی وجودم را می جوند. گرگ یکبار حمله می کند و می درد و می رود ـ اما امان از این کرم ها! چقدر نفرت انگیز است که خرده خرده، ریزه ریزه دندان های کثیفشان را هزاران بار در زوایای وجودت فرو برند و بیرون بکشند! آدم چندشش می شود ـ اصلا لمس خزنده چندش اور است؛ کرم خوردگی درد بزرگی است...زن دکتر؟ ـ نه بابا؟ ـ چرا قلهک دیدنش با فلانی...طفلک دکتر!...و حرف توسط ایادی مخصوص و «ما» در بند می گردد، آنقدر که سرانجام به گوش دکتر می رسد ـ ما به انگیزه ی دلسوزی خام و بچگانه، و آنها اگاهانه و خصمانه ـ و کرم ها به جان دکتر می افتند...وای دردناک است!
کرم خوردگی را تحمل می کنم، ناچارم تحمل کنم، مثل مرده که ناگزیر است ـ جز با رفقای هم سلول تقریبا با کشی نمی جوشم، یعنی امکان جوشیدن هم ندارم، و برای رفع سرگرمی به صدای بلند انگلیسی می خوانم و می خوانم، و می نویسم و می نویسم، انقدر که گیج می شوم تا بالاخره کاشف به عمل می آید و معلوم می شود که ایرج کسرایی روزی در جریان رفتن به یکی از این ملاقات های خصوصی به دفتر رفته و استوار فرامرز از راه دوستی به او گفته که یوسفی شب ها برای رئیس زندان خبر می آورد، و او «گویا» نام را عوضی می شنود و در سلول به جای یوسفی یونسی بازگو می کند و من جاسوس می شوم! این را ایرج خودش گفت: مرخص می شد، آمده بود خداحافظی. می گفت: «من با چه زبانی از تو معذرت بخواهم ـ من خیلی کار بدی کردم ـ» طفلک! می گفت شرم می کرده که زودتر بیاید و بگوید...این هم نتیجه ی ملاقات خصوصی ـ از این بهتر نمی شود...نفهمیدم این همه مدت چرا زبان در کام کشید و از این «اشتباه» چیزی به کسی نگفت!
یک سالی گذشته است؛ نزدکی های بیست و هشت مرداد است. شایعه قوی است: عده ای را می کشند، به بقیه یک درجه تخفیف می دهند. این روزها رفت و آمد زیاد است: محیط زندان سخت و عصبی و در عین حال آمیخته به خویشتنداری است: درست مثل یک آدم عصبی که به اعصاب خود فشار می آورد. حزب به محکومین به اعدام پیغام داده است تقاضای عفو کنند. از طرفی سازمان درست می کند و بچه ها را در مقابل یکدیگر و دستگاه می گذراد ـ آنهم به دستاویز این که سه ماه «کمونیست» یک جا باشند حوزه تشکیل می دهند ـ و از طرف دیگر سفارش درخواست عفو می کند! محقق زاده می گوید من با این عمل موافق نیستم اما چون خود را عضو حزب می دانم دستور را اطاعت می کنم. تنها خسرو است که تقاضا نمی کند: می گوید مگر تقاضا نکرده اند و نکشتند؟ وانگهی حزب چه وقت شرایط را تشخیص داده که این بار بدهد؟ اگر بخواهند بکشند می کشند، اگر هم نخواهند که باز فرق نمی کند...
و ظاهراً می خواهند: مدتی بعد سرتیپ قره نی را گرفتند ـ آن وقت ها رئیس رکن 2 بود . می گفت به خلاف تصور شما ـ یعنی ما ـ دستو از آمریکایی ها نبود؛ «خودمان» خواستیم بکشیم؛ می خواستیم ببینیم این همه توپ و تشر «روسیه» پشت بندی هم دارد یا فقط «قپی» می آید ـ نتیجه بحمدالله خوب بود؛ قپی می آمد...اینهم از مزایای استقلال، و دوستی با اتحاد شوروی!
حوالی نیمه ی شب 28 مرداد است. سکوت مبهمی بر زندان دامن گسترده است. در حیاط می خوابیم. به خلاف معمول با اینکه دیروقت است و معمولا از ساعت ده مقرارت خاموشی به دقت رعایت می شود امشب بیشتر بچه ها بیدارند، و رفت آمد زیاد است ـ از این بند به آن بند. من در ضلع شرقی حیاط بند سه، نزدیک در، روی رختخوابم نشسته ام؛ خسرو که اعدامی است در کنارم خوابیده است و من منتظر هستم ـ منتظر چیه؟ ـ نمی دانم...بچه ها ، جز آن عده که خوابند، دو دو و سه سه روی رختخواب ها برگرد یکی نشسته اند و پچ پچ می کنند...حوالی نیمه شب است، ساعتم را نگاه می کنم: دوازده و بیست دقیقه. صدای پاهای شتابنده در راهرو بند یک، که به بند چهار منتهی می شود، به گوش می رسد؛ بچه ها گوش تیز می کنند، دو سه تایی می روند خبر بیاورند؛ محمود با قیافه ی گرفته برمی گردد...عده ای را خواسته اند... بچه ها دورش می کنند. بیشتر اعدامی ها سنگین در بند چهار هستند؛ اعدامی های بندهای دیگر هم امشب به بند چهار رفته اند ـ آخر امشب بحرانی است...یکهو زندان منقلب می شود، خواب رفته ها بیدار می شوند و خواب نرفته ها راه می افتند ـ به بند چهار ـ و برمی گردند ـ و باز می روند...عده ای به هشتی کوچک دم بند می روند...حسین مرزبان از حیاط بند سه، بند ما، به دفتر می رود. قیافه اش نشان می دهد که خواب بوده است، یکی از بچه ها بسته ی رختخواب و وسایلش را به دوش گرفته و از پشت سر می اورد. می گویم: «حسین، چه شده؟» لبخند می زند، و می گوید: «دارند می برند.» ـ «کی ها؟ کجا؟» ـ «می روم ببینم.» می گذرد. شش نفرند: محقق زاده، مختاری، سروشیان، بهزاد، مرزبان و نصیری. در هشتی اجتماع کرده اندـ همدیگر را می بوسند ـ آخر با سروشیان قهر بودند و بعد این بوسه ها تجدید عهد است، ممکن است دیگر پا ندهد و فرصتی پیش نیاید...نصری را جای برادرش که در جریان آتش زدن هواپیماها فرار کرده بود می برند، او را می کشند که هم برادرش از دور دلش بسوزد و هم «حقی» از شاهنشاه ضایع نشده باشد. مرزبان را هم که پیش از لو رفتن ما ـسه سال بیشتر ـ محکومیتش قطعی شده بود و سه سالی بود که در تهران و فلک الفلاک زندانی بود از نو محاکمه و محکوم کردند: حسابی با آزموده باز کرده بود که تصفیه نشده مانده بود؛ شرایط و اوضاع ایجاب نکرده بود که تمیسار از خجالتش دربیاید، و حالا که پا داده بود این حساب هم می باید صاف می شد. طفل معصوم از کارگری به افسری رسیده بود و چه بزرگوار! همدوره ی من بود. من حالا مه دوستان را از نظر می گذراندم به میزان این بزرگواری پی مبرم. بیشتر بچه ها اینطور بودند...مدتی از افسر شدنمان می گذشت؛ حسین به نیروی هوائی رفته بود. جوانی بود برومند و خوش قیافه. در خیابان به دختری برخورده بود و چنان که مقتضی آن سن و سال است نگاه خریدارانه ای به او افکنده بود و دختر با آمادگی به نگاهش پاسخ گفته و با او به خانه رفته بود. حسین خیلی تعجب کرده بود، هم از آمادگیش، و هم از حالت قیافه اش، که گرفته و غم آلود بود ـزیر زبان دختر را کشیده بود؛ معلوم شده بود که دختر با خانواده اش حرفش شده و از خانه فرار کرده بود ـ او را نگه داشته بود، چندین روز؛ و انگار خواهرش باشد، هر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
روز پیش از رفتن به محل خدمت به او پول داده بود که وسایل بخرد و خورام بپزد و لباس بشویدـ عیناً یک خواهر ـ در حالی که دختر همچنان مصمم بود به لج خانوده اش خود را تسلیم کند. سرانجام لطایف الحیل نشانی خانه را از او درآورده بود ـ گفته بود که می خواهد با او ازدواج کند و از پدر و مادرش خواستگاری کند ـ و رفته بود و با خانواده اش صحبت کرده بود و دختر را به خانه بازگردانده بود...و همه ی این کارهای شریف، بی چشم داشت پاداش از هیچ قبیل! زنم می گفت وقتی حسین را اعدام کردند کسی دنبال جنازه اش نبود، جز او و کامل مردی که اذربایجانی نبود ـ چون حسین آذرباینجانی و تنها پسر خانواده بود و ان مرد پدر همان دختر بود! و آن وقت آزموده آدمی چنین کسی را متهم به ـبی شرافتی» می کرد!
بیرون در، هنگامی که آنها را برای اجرای حکم به میدان زرهی می بردند چند شعاری دادند ـ بعضی بریده بریده، معلوم شد گروهانی سرباز آورده اند، و دهانشان را بسته اند، حتی کتکشان زده اند...
شبی بود ـ و برای بچه ها چه شبی! ولی من از این شب ها دیده بودم؛ با اینهمه شبی بود عصبی و کش آمده. بچه ها همچنان بیدار و بیقرار بودند. هنوز مطمئن نبودند که اعدام می کنندـ کسی چه می دانست ـ معجزه مال همین وقت ها است ـ شاید هم اعدام نکردند ـ آخر از نصیری سنگین تر هم داشتیم ـ مثلا مختار ـ نصیری که کاری نکرده بود...
شب پیش می رفت و بچه ها همچنان بیقرار بودند، نشسته بر لبه ی حوض ، روی رختخواب ها، ایستاده، قدم زنان ، و بحث کنان ـ احساسشان می گفت که اعدام می کنند، امیدشان همچنان مردد بود و خودشان عصبی، عده ای گفته بودند نگذاریم ببرند ـ اینها جوان ها بودند. نگذاریم ببرند، همه را می کشند، و تازه بی نتیجه ـ اینها پیر بودند...
هوا روشن و روشن تر شد...حالا کجا هستند، زرهی یا جای دیگر، یا در جاده ها، مثلا به سوی خارگ!...با روشن شدن هوا و جنب و جوش و بیقراری به وضوح شدت گرفته بود؛ احساس دروغ نمی گوید، انگار بیمار کزازی که اعصابش بر اثر روشنایی تحریک می شود کش می آید ـ کسی جایی بند نمی شود ـ یک دقیقه اینجا، روی رختخواب ، یک دقیقه کنار حوض ، یک دقیقه پچ پچ، با جمع. انتظار چندان به طول نمی انجامد...صدای شلیکی در دور دست بهند اعصاب بند را پاره می کند ـ عده ای می گویند «اخ!» و عده ای می زنند زیر گریه ـ محمد اعلام سکوت می کند ـ سپس صدای شعار: زنده باد...مرده باد...مرگ...ننگ، و هجوم به سلول های نادمین و پاره کردن عکس های شاه...و آنگاه بردن محرکین و مسببین و زنجیرکردنشان در «گاودانی» ـ و بعد تمدد اعصاب زندان، و سقوط اعدامیان تخفیف گرفته در ابدیتی ملموس و محسوس...
اعدام بچه ها جریان تجزیه ی قطعی زندان را به گروه های نادم و متعصب قدری کند کرد. عزاها معمولا چنین اند: آدم را به یاد فرجام کار ادمی و مرگ و فنا می اندازند و با ارائه ی این هیولای عظیم، هیولالی مرگ، ناراحتی های جزئی را از نمود می افگنند، تا به مرور زمان و وزش باد حوادث از نو امکان جلوه و جولان یابند. از طرفی، به مرده اعلان جنگ دادن صورت خوشی ندارد و دور از جوانمردی است و کیست که نخواهد جوانمرد باشد، یا حتی در این شرایط هم قبول کند که نیست؟ راستی که این زندگی هم مکانیسم عجیبی است...ولی با مرگ نمی شود جریان زندگی را متوقف کرد یا تا ابد کند کردـ این روشی است که شاه در پیش گرفته است و طبیعی نیست. زیرا مرگ ایستا است و زندگی پویا...و عجب انکه اینها مرگ را در جای موتور زندگی قرار داده اند مثل آن فلوکس واگن هایی که موتورشان عقب بود؛ از عقب زندگی را هل می دهند، آنهم با موتور مرگ!...اما زندگی چیز دیگری است: لحظات می گذرند و نادیده و لمس ناکرده دور می شوند، اما خود زندگی برجا است و بسان جریانی نیرومند به راه خود ادامه می دهد، به دور از رودربایستی ها، بی توجه به عزاها، و ضعف ها و کاستی ها ـ یک چیز طبیعی یا تبع های بسیار و پیچیدگی های بسیار. از طرف دیگر از دست رفتن آزادی است، که شجاع ترین افراد را از پا در می آورد. می گویی کدام ازادی؟ ـ آزادی مرسوم جامعه ـ ازادی؛ به هر مفهوم و معنی که باشد. این مهم نیست؛ ازادی ازادی است ـ نوع ان مهم نیست. نوعی عشق است ـ که نه قید اجتماعی می شناسد و نه حد. چون صحبت از ازادی فلسفی در میان نیست. کسی هم نمی گوید که بشر اصولا ازاد بدنیا می اید و نباید قید و زنجیری بر دست و پا داشته باشد یا اصولا ازد دنیا نمی اید و از همان بدو تولد مقید ناتوانی خویش است: ازادی معمول و مرسوم جامعه. خیالش چقدر بزرگ تر از واقعیت است! آزادی است در تمام وجوه و ابعاد شناخته و ناشناخته ـ به اضافه ی ابعاد ساخته و پرداخته ی خیال و نیاز و فشار...به فراریان غبطه می خوریم، آنها را در حال عیش و نوش مدام پیش چشم می اوریم. زیاد هم پرت نیستیم، چون همین در کوچه راه رفتن و قیافه ی جناب سروان و سرکار سرپاسبان را به اجبار ندیدن، از هزار عیش و نوش بهتر است...بعد، زن به مرد نیاز دارد و مرد به زن. در این فسادگاه رها شده اند، و دستگاه در کمین است و نقشه می کشد که آنها را در اختیار بگیردـ آخر دستگاه اطلاعاتی کشور «مردمی» بود؛ شاهنشاه مدعی بود که قیام بیست و هشت مرداد مردمی بوده ...زن ها را می خواستند بکشند به این دستگاه اطلاعاتی مردمی، و علنا به انها می گفتند طلاق بگیرید، یا با ما همکاری کنید، شوهر خوب و ثروتمند برایتان پیدا می کنیم ـ این را آزموده به زن هایی گفته بود که پیشش رفته بودند برای ما شفاعت بکنند! اری، فضل تقدم در اخلاق خبرچینی با افراد خانواده از افراد خانواده با دستگاه شاه است و شاه هم این را از استالین آموخته بود.
چقدر می توانند مقاومت کنند؟ عده ای حتی راهنما و گیس سفید هم ندارند. به آنها می گویند که اینها، یعنی ما، خودشان نمی خواهند بیرون بیایند، اگر نه شاهنشاه رئوف است، اگر نبود مقرری تعین نمی کرد ـ می بیند تقصیر از خود انها است! (برای این که ما را ـ یعنی خانواده ها را ـ از زیر نفوذ حزبـ اگر حزبی مانده باشد ـ خارج کنند و حزب به نام خانواده ها برای کمک به مردم مرجعه نکند ـ اگر باشد و بتواند، و روی این کار را داشته باشد ـ تصمیم گرفته اند کسور بازنشتگی موجود در بانک سپه را به ما برگردانند ـ و این کار را می کنند: زن دویست تومان، بچه پنجاه تومان ـ خیلی پول بود!) و بعد شایعه پراکنی، و با شایعه پراکنی خراب کردن، حداقل بی آبرو کردن زن های معصوم و در هم ریختن اعصاب زندانی...
هنوز یخ ها نشکسته است؛ هنوز پرده های شرم حضور و رودربایستی کنار نرفته است ـ هنز با احتیاط عمل می کنیم...
«من، هیچ وقت اجازه نمی دهم در سلولی که من هستم عکس قاتل رفقایم را ببینم ـ همین دیروز بود...به همین فراموش شد؟!» ـ «اقا من نادمم؛ تکلیفم چیست؟ هر کس به اندازه ی تواناییش ـ من تواناییم از این بیشتر نیستـ من زن دارم ، بچه دارم...خلاف عرض می کنم اقا؟»
دوست سوم که روی سخن با او است اظهاری می کند که الزام آور نیست: «خوب، باید یک جوری با هم کنار بیاییم!»
«دوست عزیز، صحبت کنار آمدن نیست؛ من که دعوائی با کسی ندارم ـ می خواهم در این گوشه ای که می نشینم عکس شاه را بالی سرم بزنم ـ این گوشه که به من می رسد؟ می خواهم مرخص بشوم. کافر شدم که گفتم دیگر نیستم؟!»
«نه دوست عزیز، کافر نشدی، ولی همانطور، که تو به خودت حق می دهی که عکس قاتل دوستانت را بالای سرت بزنی من هم حق دارم عکسش را بالای سرم نبینم ـ درست میگم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
این بار روی سخن با دسوتان چهارم و پنجم است، که سعی می کنند در بحث شرکت نکنند، و ضمنا انتظار دارند که بحث به نتیجه ی مطلوب برسد ـ کدام مطلوب؟ دوستان موافق زدن عکس نیستند، موافق دعوا و اوقات تلخی هم نیستند، حالا ببینند چگونه می شود این جریان را حل و فصل کرد ـ باید راه حلی پیدا کرد. رفیق موافق زدن عکس می گوید:
«خوب، حالا من یک پیشنهاد می کنم. ما همه عضو حزب بوده ایم ؛ انجا اگر یادتان باشد اقلیت و اکثریتی بود؛ اقلیت ولو اینکه مخالف هم بود باز از رای اکثریت تبعیت می کرد. رای بگیریم، اگر اکثریت بود می زنیم، اگر نبود حداکثرش این است که من سعی می کنم سلولم را عوض کنم و به جای دیگری بروم.»
فکر بسیار بقاعده ای است. باشد رای بیاورید، من که مخالف بوده امـ همه می دانند...
رفقا با ورقه رای می دهند ـ مخفی، بی نام. و اراء را زیر بادیه ای می اندازند، سپس بادیه را برمی گردانند و خوب تکان می دهند، و باز بادیه را وار می کنندـ در حالی که این کارها هیچ ضرورت ندارد ـ و رای ها را از زیر ان بیرون می کشند ـ رای اخر را هم می خوانند ـ و بهت زده، در سکوت، همدیگر را نگاه می کنند ـ و سپس همه، انگار با قرار قبلی منفجر می شوند، و قاه قاه می خندند ـ همه موافق اند!
و حزب همچنان خوش است، بخشی از ما نیز: موجبات تفاخر زیاد است: زندان نویسنده می آفریند، مترجم می سازد، محقق تربیت می کند...و خوب اینها همه دستوارد حزب است. یاد درس فارسی ارتش شاهنشاهی بخیر: سرباز کتک می خورد، ستوان جان می کند، پیشرفتی در هیچ جهت حاصل نمی شد و سرهنگ مدال می گرفت! و اتفاقً در این یک مورد بین حزب و دستگاه اتفاق نظر موجود است...
سپهبد هدایت به زندان آمد، با جمعی از زعما، برای دیدن تئاتر نادمین: منتقدان هنری انتشارات و تبلیاغت ارتش و هنرمندان رکن 2 و هنرشناسان فرمانداری نظامی، کارگردانان اصلی کارند ـ هزارها بهتان، در تایید ادعاهای آزموده...هیچ دیده اید عکاسی با گرفتن عکس از مادری که جگرگوشه اش را از دست داده یا زنی که همسرش را کشته اند و زار می زند و صورت می خراشد، و با فروش آن عکس ها امرار معاش کند و انها را به عنوان زیباترین عکس به مردم عرضه کند یا در نمایشگاه به نمایش بگذارد؟ دستگاه شاه چنین عکاسی بود؛ و تازه مادر یا زن یا فرزند می خواست بر عکسی که از جنازه ی پسر یا شوهر یا پدرش گرفته بود تف بیندازد و کشنده را ستایش کند...خوشبختانه آن وقت ها زن و مادر نمونه ـ به اسلوب بعضی از کشورهای شرق ـ نایاب بود، ولی ما که دوستان متوفا بودیم نگاه می کردیم ـ اول ها با بغض و نفرت و بعد با بی تفاوتی...گاه ظرف پنج دقیقه انقدر با بذر تلخی و نفرت افشانده می شود که برای جاروب کردنش عمری لازم است ـ تازه اگر بتوانی و اگر حوصله ای باشد. گردش کار طوری است که نشان می دهد این کینه را لزوماٌ باید با کینه صاف و صوف کرد و از جاروب کردن کاری ساخته نیست:
جاروب وقتی مفید است- که گرد و غبار فرو نشسته باشد، و این گرد و غبار طوری که مدام آشفته وار بر فضای ذهن دامن گسترده است و فرو نشستنی نیست. سالیان دراز باید بنشینی به این امید که فرو بنشیند، و تازه مگر تنها همین یک گرد و غبار است که بنشینیم تا به یاری خدا فرو بنشیند و من به سلامتی جاروب کنم!؟- حوصله و صبر ایوب و عمر نوح می خواهد...
نمی دانم این چطوری است؟ آرزو زیبا، دنبال کردن آرزو زیبا، وجود همه حسن نیّت- و نتیجه این طور! جداً آدم گیج می شود از بغرنجی های وجود این آدم: مثل یک اسپ خوش تعلیم به کمترین اشاره «دست عوض می کند- عوض هم می کند... و تو باید بنشینی به این قر و قمیش ها نگاه کنی، و او بنشیند به قیافۀ تلخ تو که با ده من عسل نمی شود خورد نگاه کند- تو چاقو را برای او تیز کنی، و او نوک مدادش را برای گزارش دادن از تو، که مانع آزادیش شده ای!...
می گویند هر دوره از عمر نشان خاصی بر چهره می گذارد؛ امّا این نشان ناگهان بر چهره ظاهر نمی شود. آدم کم کم به قیافۀ خودش عادت می کند- مثل اثر افیون در آدم افیونی: اگر شخص تریاکی در همان وهلۀ اول با کشیدن اولین بست، آن قیافۀ چروکیده را پیدا می کرد هرگز لب به وافور نمی زد... بست اول را می زنی، و بست های دیگر را... تغییر آنقدر کُند و تدریجی است که تو نمی بینی، و بعد آنچه می بینی طبیعی است. چون چشم عادت کرده است، او هم تغییر کرده است، او هم حالا چشم یک تریاکی است، و بعد، هنگامی که می بینی، آنچه می بینی صورت چروکیده و دندان های زرد و جرم گرفته و صدای بیحالی است که آن را طبیعی می دانی، و می بینی که خودت هستی، و فرقی نکرده ای، جز این که عمری گذشته است و به مقتضای گذشت عمر این تغییرات را طبیعی می دانی... نشان این دوره از عمر ما هم قیافه های عبوس و رنگ و رو پریده، و روحیه های در هم شکسته است. امّا همچنان حرف های گنده گنده می زنیم- می پنداریم که تغییر نکرده ایم، و همانیم که بودیم...

عجب روزگاری است...
نشسته ایم در صندلی های شق و رق، و او- دوستم- با «یخ گیر» قالب های کوچک یخ را بر می دارد و در لیوان ها می گذارد، تا بعد ویسکی بریزد، و در ضمن حرف می زند از گرایش های جدید در شعر نو، از پیشرفت های اتحاد شوروی، که باز فرق نمی کند. من بی آنکه چیزی بگویم شق و رق نشسته ام و با لبخند تأیید می کنم- آخر یکی از رفقای برادر خانمش مدیرکلّ است و بنا است مرا توصیه کند، توصیه کند که از اداره اخراجم نکنند، نوشته اند صلاحیت خدمت ندارم- و حالا که با حفظ ایدئولوژی، رئیس است و به قول توپچی ها به چپ و بالا می زند و به من هم «ارادت» دارد چکار دارم بگویم که به چپ و بالا می زند... و شهر ولو شده است زیر پای ما- یعنی زیر پای خانۀ این دوست، که تازه خریده است: روشنایی، تاریکی، و زردی: چیزی شبیه به احوال درون من، و گله گله روشنایی بیشتر- بی شباهت به درون من... سپس بوق ماشین های بدرقه کنندۀ عروس، و از صفحه فروشی مجاور، یادآوری توصیه ای به دانش آموزان علاقه مند: «یادت میاد گفتم از مدرسه فرار نکن!» و پاسخ آن، که می گوید توصیۀ بکار رفته بسیار مفید واقع شده و فرار انجام گرفته و طرف سال دیگر پا به کلاس نگذاشته...
نشسته ایم؛ کلّه ها گرم شده است؛ نشسته ایم و مثل «تیمسارها» حرف می زنیم از شجاعت ها و شهامت ها، و خشونت ها- که آن وقت ها، خیلی خشن بودند؛ و هر چندگاه «به سلامتی!» می خوریم و به سلامتی حاضر و غایب، آزاد و بندی، دور و نزدیک- ملاحظه می فرمایید؟ هیچ کس را فراموش نمی کنیم- و من در حول ولا، که خدا کند توصیه بشوم، و اخراجم نکنند- چون جایی نیست بروم: همین رفیق پهلو دستی که شاعر است و کارخانه ای را اداره می کند حاضر نشد یکی از رفقا را در دستگاه خودش، با ماهی سیصد تومان، استخدام کند- در عین حال که ارادتمند بود. و این «ارادت» را طوری می جود که ناگزیر می شود با کاغذ کلینکس دهنش را، که آب از آن راه افتاده است خشک کند. این آن موقعی است که سهمی از «مبارزه» را مطالبه می کند- «بله، آقا، ایمان! ایمان اعجاز می کند- خدا عمر بدهد به این جوان ها که دروغ این بابا را به دنیا نشان دادند و سکوت مرگ این «جزیرۀ ثبات» را شکستند!»
در آن گوشه خانم ها بودند، که برای خود محفل کوچکی ترتیب داده بودند- «مبارک باشه، چه انگشتر قشنگی! ماشااله!» و خانم صاحب خانه، که به ناز چشمی می غلتاند، و ما ناگهان، انگار تازه متوجه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خوشگلی و بزرگواریشان شده باشیم، نگاه های ستاینده را متوجه خودشان و انگشترشان می کنیم (و به سلامتی!) «لباساتونو کی میدوزه؟- چه خوشدوخت!» -«نه دیگه، خودشون ماشاالله خوشگلند، به هر کس نمیاد!» -اینجا نمی دوزند، به پاریس سفارش می دهند...
نگاه خوار شده ای از چلّۀ کمان چشم زنم، و لبخند مرده ای از حفرۀ دهان خودم- و پیشنهاد صاحب خانه: «می خوریم به سلامتی ابراهیم خان!» یعنی من، که مبارزه کرده ام! و تمرکز نگاه های ستاینده بر هدف، که من باشم. نگاه یک فئودال خورده و خوابیده به یک بچه رعیت شندره که یک بار سی منی بر دوش گرفته و می رود، و همچنان که می رود به قرص نانش گاز می زند و می خندد؛ و قیافۀ جدی زنم- که مرده شور برد این مبارزه را! - و قیافۀ خودم مثل شیربرنج ترشیده. «به سلامتی حاضر و غایب!» دوستی ادیب می گوید: «به سلامتی گشت – گشت!» و بلند می شود با گیلاسش. «گشت!» با سکون اول و ثانی و ثالث یعنی مثلاً رضا و عباس و علیمحمد و دیگران که هنوز زندانی اند و در این ساعت پای کفش هایی که با میخ به دیوار سلول آویخته اند خوابیده اند... آدم از این دخترهایی که مثل فرفره دور اتاق می چرخند و کِرکِر می خندند و برای خود مشروب می ریزند لجش می گیرد. مدام شیهه می کشند- مثل کره مادیان فحل آمده- زمستان و تابستان بوی بهار می شنوند... یا این جغله ها، از حالا شاششان کف کرده است! آقای داور نشسته است و تعریف می کند از مصاحبه ای که با کیهان داشته دربارۀ ادبیات، و این که چطور ترجمه می کند. در جریان ترجمه به فرهنگ لغات هم مراجعه می کند؟ و چقدر؟ کدامیک از مترجمین را می پسندد، و کدام شاعر را بیشتر؟ و برمی گردد و به زنش می گوید: «توران، شنیدی؟ داشتم می گفتم...» این طرفتر آقای ملکشاهی است،که حرفش در مورد اتومبیل سند است. به نظر او بنز با ماشین های آمریکایی قابل قیاس نیست. بد مصّب، در پیچ ها، با سرعت صد، طوری به زمین می چسبد که انگار به زمین میخش کرده اند؛ ب ام او ماشین های قابل اعتمادی نیست؛ ماشین دیوانه ای است، برای بچه ها خوب است، که دوست دخترشان را با آن بترسانند... کادیلاک نان هیکلش را می خورد- اتومبیل می خواهی بیوک رود ماستر- و من جز اداره چیزی نمی خواهم... تازه اداره هم مدرک تحصیلی، می خواهد، و من مدرکی ندارم که مدرک به حساب آید. و نمی پذیرند بگویم خدمت مرحوم ابوی تلمّذ کرده ام- دستگاه مهر و امضای مرحوم ابوی ما را قبول ندارد. تصدیق می خواهد،- بله آقا، با تصدیق دوچرخه نمی شود کار کرد. حالا تو هی بگو محکوم به اعدام بوده ام، هشت سال زندان بوده ام- اینها سهل است که مفید نیست کلّی امتیاز منفی است. به قول رئیس کارگزینی ادارۀ ما، حتی پر کردن فرم استخدامی از ناحیۀ من، با این سابقه، برای او مسئولیت دارد- مسئولیت دارد آقا! لابد خواهند گفت کسی معرفی اش کرده است!... در این هیر و ویر ذهنیِ ِ من، دوست ادیب و دوست دیگر، که مترجم است، گوش خوابانده اند برای کتابی که بنا است منتشر بشود- تا بکوبند آن را، طوری که مترجمش با دَیلَم هم بلند نشود... اتاق خواب بچه های این دوست را هم می بینیم، یعنی نشان می دهد- صاحب خانه را می گویم- و کلّی تعریف می کنیم. اتاق خواب فرید جان، نقص ندارد- اتاق خواب فریده خانم، یک تابلوی نقاشی است- لبخند مرده گون را همچنان به روی زنم می زنم، یعنی که ابداً ناراحتی ندارد، یک مثقال مبارزه به صد تا از این مبل ها و پرده ها و اتاق خواب ها می ارزد- مبارزه چیز دیگری است...
همین پریروزها بود که دوستی همشهری دلش به حال این مبارز سوخت و از فرصت کوچکی که گیر آورده بود سوءاستفاده کرد و تلفن کرد که چه نشستی، به فوریت بیا! دوان دوان رفتم، یعنی با تاکسی رفتم؛ گفت بنشین، نشستم، چند سطری نوشتۀ فارسی و برگی کاغذ جلوم گذاشت: آزمایش بود: چیزهایی نوشتم، داد ماشین کردند، و برد؛ گویا پسندیدند و بنا شد یک ماهی آزمایشی کار کنم، تا بعد، اگر کاملاً پسندیدند بمانم. قبلاً هم به اینجا مراجعه کرده بودم، دوست دیگری جای این دوست همشهری کار می کرد، که اهل مبارزه بود، و مبارزه می کرد- و بعدها رئیس مبارزه شد. این دوست همشهری می گفت که او می توانست تو را، یعنی مرا، استخدام کند و نکرد- لابد صلاح نبوده... و حالا آخی، استخدام شده ام! هنوز جا خوش نکرده ام که شخصی به درون می آید، صاحب اصلی جایی که من نشسته ام. آمد و بر صندلی مقابلم نشست. من این شخص را قبلاً در همین جا دیده ام، کارمند است؛ همین جایی می نشست که من نشسته ام... دوست همشهری تغییر رنگ می دهد، و برای خالی نبودن عریضه لبخندی را قاطی این تغییر رنگ می کند- و من به وضوح سراسیمه ام، هر چند واهمه ای ندارم! طرفی که من جایش نشسته ام مرد معتاد و بی بندوبار و مفلوک و خُل وضعی است. البته دوست همشهری از لحاظ مسئولیتی که دارد به خود حق می دهد که زیر پای چنین کارمندی را خالی کرده باشد و مرا به جایش نشانده باشد- چون او کار می خواهد، و این کار نمی کند؛ من هم به خود حق می دهم، چون بیکارم و متقاضی کار، وانگهی سر ِ خود آنجا ننشسته ام. من انگار نه انگار، خود را مشغول کرده ام، و او، یعنی کارمند سابق، انگار نه انگار، مقابلم نشسته است و منتظر است بلند شوم و سر جایش بنشیند، ولی من شاش بند هم بشوم بلند شدنی نیستم. او نگاه می کند و نگاه می کند، من نگاه نمی کنم، ولی زیرچشمی غافل هم نیستم- مثل بعضی از فیلم های آلفرد هیچکاک منتظرم هر لحظه بپرد، و با من گلاویز شود، و او منتظر است که کار من تمام شود و معذرت بخواهم که جایش را اشغال کرده ام و گورم را گم کنم، و تعجب می کند که چطور شده است تا به حال چیزی در ابن باره نگفته ام. می خواهد چیزی بگوید، امّا راه به جایی نمی برد- کتابش در این باره چیزی نمی فرماید! سرانجام دوست همشهری قال قضیه را می کند و می گوید که فلانی، یعنی مرا به جای او استخدام کرده اند. کارمند سابق، که اعتیاد چیزی برایش باقی نگذاشته است، حرفی ندارد، جز این که بر پاره کاغذی یادداشتی می نویسد خطاب به من- چون در نزد دوست همشهری اعتباری ندارد- و بیست تومان وام می خواهد، که بازپرداخت ندارد. رشوه را می دهم- و می رود- و بعد، به سلامتی، به سلامتی گشت! حاضر و غایب، بندی و آزاد، دور و نزدیک!

دوستان شادابی خود را از دست داده اند، جز دوستانِ خیلی جوان، که هم مسئولیتی ندارند و هم ظاهراً از گذشتۀ اندکشان زود بریده اند و هم از مایۀ جوانی سرشارشان تغذیه می کنند. من قبلاً آنها، یعنی دوستان را زنده تر و انسان تر و فعّال تر و باگذشت تر می دیدم. خود را با آنها قیاس نمی کردم، چون خیلی کمتر از آنها بودم... روزگار خوشی بود که آدم را به اشتباه می انداخت- و چه اشتباه شیرینی-. در آن روزگار که اکثریتی رنج می بُرد و اقلّیتی در اندیشه رنج می برد و اقلّیتی بی اندیشه از دور خوش بود و از نزدیک حساسیت ایجاد می کرد، هر لبخندی را مهربانی و هر ژست بزرگوارانه ای را نفس ِ بزرگواری و هر نکتۀ مبتذلی را نشان تیزهوشی و نبوغ می دیدیم. اکنون که افتاده بودیم این چیزها همه رنگ باخته بود، چون روکش سکه های قلب، که با هر لمسی و سایش و مالشی بخشی از رویۀ آن پاک می شد و فلز بی بها از زیر نمایان می گردید...
حالا دیگر انقلاب هم منفور است: انقلاب کبیر فرانسه دیکتاتوری ناپلئون را به بار آورد، انقلاب روسیه دیکتاتوری استالین را، انقلاب مشروطیت دیکتاتوری رضاخان را... حالا دیگر فکر ثابتی نبود- فکر ثابتی اگر بود فکر آزادی و دور نگه داشتن زن و بچه از سقوط در گنداب فساد بود- این را هم درست مطمئن نیستم: دور نیست زن و بچه هم سپری بودند که خود را در پسشان پنهان می کردیم- فکر اساسی همان آزادی بود... اعتقادی نبود... بی اعتقادی به جایی رسید که وقتی رهبران را گرفتند و آوردند اگر گاه دربارۀ پاره ای مسائل اظهارنظری می کردند بچه ها سر ِ صحت عکس رأی و نظر آنها شرط بندی می کردند- و از بختِ بد، نظر مخالف درست در می آمد! کاش هرگز آنها را از نزدیک نمی دیدم... این بشر هم تجارت گرانبهایی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در پشت سر دارد: بی جهت نیست که عشقی که در حقیقت خودسوزی و فنای عاشق است و وصول به معشوق را هدف قرار نمی دهد و حتی از آن سر باز می زند، چنین جای مهمّی را در ادبیات جهانی احراز کرده است: آخر معشوق های عوضی افسانه ها شبیه بودند: مثل همان عجوزه های جادوگری که خود را به سیمای زیبایان می آراستند و تا لب قهرمان داستان به لبشان می رسید تغییر سیما می دادند و چین و چروک و چشمان ورغلنبیده و لب و دهن گندیده را از زیر صورتک زیبا بر او می نمودند...
وحشتناک است! آنها هم کم مستمسک به دست نمی دادند. روزی با یکی از رهبران صحبت تاکتیک و استراتژی حزب بود. گفتم هیأت رهبری حزب به ستاد یک واحد نظامی شبیه است، از تاکتیک و استراتژی چه می داند؟ رفیق رهبر صاف و ساده گفت: به فیلم های جنگی علاقه مند بوده، و همه را دیده است!...
اینک که دچار مصیبت شده بودیم ناگهان در چشم همه کوچک شده بودیم... «بله، اینها همه شان- چه آن خدا بیامرزها که کشته شدند و رفتند و چه اینها- همه شان مردم پاک و درستی بودند، ولی خوب، خیلی ساده بودند- گول می خوردند؛ فدای بازی های سیاسی شدند...» این یکی از وجوه همدردی با خانواده ها بود. دیگران می گفتند ساده بودند، گول خوردند؛ خویشاوندان نزدیک رک و راست می گفتند: احمق بودند، خر شدند. گاه اظهار همبستگی و همدردی به شکل «مستعار» بود: بچه را در کوچه می دیدند، هول هولکی می گفتند: «دختر فلانی هستی؟... به بابا سلام برسان... بگو همیشه تو دل ما است (انگار بابا لولۀ اماله باشد!) او و امثال او امید ما هستند.» - «کی بود، نگفت؟... اسمش را نگفت؟» - «نه، همینو گفت و لبخند زد و تندی رد شد؛ گفت بگی بابا خودش می شناسه – بگو یکی از عموها بود»!... و عجب آنکه همه هم به ما هشدار داده بودند: مادر امیر بارها گفته بود: گفته بود که یادش هست که مردم چطور دنبال لقة السلام راه افتاده بودند و آقا آقا می گفتند و رگ گردن کلفت می کردند و صلوات می فرستادند. ولی همین مردم وقتی روس ها آقا را دار زدند ساعت ها توی صف، نوبت ایستادند تا روی جنازه اش تف بیندازند!... بله، همه پیش بینی کرده بودند، دیده بودند که این کار عاقبت ندارد – ولی مگر ما گوش می کردیم! حتی زنم هم قبلاً خواب دیده بود.
می گفت: «خواب دیدم در خیابان سپه هستم: جمعیتی جمع شده بود. رفتم جلو ببینم چه خبر است. دیدم الاغی افتاده و خون از لوله های دماغش فوّاره می زند... از یکی جریان را پرسیدم، گفت: «هیچی – هی هی هی – این دهاتی اومده، خواسته چیزی بخره، دیده این اتوبوس ایستاده افسار الاغشو بسته به سپر عقب و رفته – هی هی هی – بعدش راننده که تو قهوه خونه چای می خورده پا شده و بی خبر پشت فرمان نشسته و ماشینو روش کرده و راه افتاده، الاغه هم دنبالش... هی هی هی.» حیوانی تمام پوست تنش رفته بود؛ دهاتی بیچاره هم ایستاده بود و گریه می کرد و قسم و آیه می خورد که والله، بالله، به خدا، به امام رضا «ایستاده» بود – یعنی که اتوبوس ایستاده بود... و مردم کر کر می خندیدند و متلک می گفتند: «عمو نفهمیدیم چی شد، یه بار دیگه هم تعریف کن – هی هی هی!»ککک یکهو تو خواب یکّه خوردم، دیدم دم خانۀ خودمان هستم و یکی با دست به شانه ام می زند؛ برگشتم – تو بودی. گفتی: بچه ها را ببر رضائیه، طفلکی ها هوائی بخورند – گناه دارند!... خواب بدی است، خدا بخیر کند...» به قصه های بابا شبیه بود...

سپهبد هدایت آمد و تئاتر را دید و بیاناتی کرد مشعر بر این که شاهنشاه رئوف است؛ باید قبول کنیم که کار بدی کرده ایم، امّا خوب همچنان بچه های خانواده هستیم، ولی چون کار بدی کرده ایم طبعاً شاهنشاه هم مثل یک پدر و رئیس خانواده برای این که ما را متوجّه خطایمان بکند ناچار چند پشت دستی می زند، و ما نباید زیاد ناراحت باشیم – ولی باید جبران کنیم، و مطمئن باشیم که همچنان فرزندان خانواده ایم... برای جبران خطاهای گذشته هنوز دیر نشده است – و می توانیم خدمت کنیم...
چه دست ملایمی!... غلغله ای شد... پس ما را طرد نکرده اند!؟ همچنان رئوف اند!؟ - دلیلش همین پولی که به خانواده ها می دهند - «من خودم از یکی از مدعوین شنیدم که می گفت در نظر است – اگر امتحان درستی بدهیم – با رتبۀ همان درجۀ سابق ما را به وزارتخانه ها بفرستند...»
شب است، رأفت شاهنشاه از ناحیۀ دیگری هم تأیید می شود... این دیگر فلان عضو آزمایشی نیست که خواسته باشد چیزهایی از خودش در بیاورد. این دکتر یزدی است که«استدعای هرگونه بذل توجه و عواطف بی پایان شاهنشاه» را دارد. تنفرنامۀ یزدی- که هم تنفرنامه و هم تقاضای عفو است – مقدّمات تجزیه و شتاب سقوط را کامل می کند. تنی چند با بحث های معانی بیانی می خواهند مانع از آن شوند که بچه ها – نه همه، اکثریت – خود را دربست تسلیم کنند: آخر دکتر یزدی در تنفرنامه و تقاضای عفوش نوشته است: «با توجه به خدمات گذشتۀ اینجانب که مانع از اعمال ماجراجویانۀ عده ای از رهبران خائن حزب توده شده ام...» این عده می خواهند بگویند که منظور یزدی از این «رهبران خائن» خلیل ملکی و امثال او هستند که به حزب خیانت کردند، و انشعاب راه انداختند، و بنابراین یزدی به دستگاه کلک زده است! – امّا خود تقاضای عفو چه؟ آنهم او که عضو کمیتۀ مرکزی است! او که نمی خواهد بمیرد از من انتظاری داری که به خاطر چشم و ابروی او و امثال او داوطلب مرگ و خودسوزی بشوم و ناظر درهم ریختگی و فساد خانواده ام باشم!؟ - قیامتی است...
ظاهراً رفقای بیرون هم با نوشتن تنفرنامه و تقاضای عفو مخالفتی ندارند... آه چه زشت بود این ندامت نامه ها، چه زشت بود و چه کثیف این حزب، این مردم، این قیافه که خودت بودی... و جلو آینه می ایستادی و به خودت بد و بیراه می گفتی، و می خواندی و می شنیدی که آبرویی برای خودت و خانواده ات نگذاشته ای... وانگهی چند بار؟ - تنفرنامه بدهید، تقاضای عفو بکنید، قرآن امضا کنید – که چه بشود؟ - چند بار؟
حالا دیگر تنفرنامه از تخمۀ آفتابگردان بی بهاتر است – تخمۀ آفتابگردان! تخمۀ آفتابگردان پول می خواهد، حالا هر چند کم... بالاخره چیزی باید بدهی که یک سیر تخمه بگیری. تفی است مجانی، و سر بالا. صورت یک جملۀ تعارفی اختتامی را پیدا کرده است: سرد است، پتو یا لحافی می خواهی، از رئیس زندان تقاضا می کنی اجازه دهد مانع نشوند؛ در ضمن از فرصت استفاده می کنی و مراتب تنفر و انزجار خود را نسبت به «حزب خائن و منحلۀ توده و وفاداری خود را نسبت به شاهنشاه» تجدید می کنی – انگار نوشته باشی: «با تقدیم احترام!» زیاد فرق نمی کند، تجدید تنفر هم همان تجدید احترام است، الّا اینکه خودت احترامی نداری...
حزب حتی این تجربۀ ساده را هم به ما نیاموخت، که در زندان تو هرگز نباید «خواهنده» باشی... این را ما – خودمان آموختیم – آموختیم که زندانی نباید خواهنده باشد، رؤسا به موقع به او پیشنهاد کمک می کنند، چون به او احتیاج دارند – بی کمک او نمی توانند رئیس باشند....
مثل این که راست می گویند: اگر بنا بود بدهکار یک بار بیش طلبکار را نبیند هیچ وامی باز پرداخت نمی شد... ظاهراً این خاصیت در چشم ها است، بعضی ها معتقدند که جز این نیست؛ بعضی ها که اینطورند... اکثریت زنها بیگمان از این مقوله اند. زن وقتی، با اصرار زیاد روبرو می شود چشم به زیر می افکند؛ خیلی کم هستند زن هایی که در چشمانشان نگاه کنی و در برابر خواهشی که با چشم عنوان کرده ای سراسیمه نشوند؛ و تزلزل پیدا نکنند؛ بعضی مردها وقتی زیاد در چشمشان نگاه کنی ناراحت می شوند و از رو می روند. گاه عصبانی می شوند، یعنی در حقیقت از رو رفته اند، و این عصبانیت دفاعی است به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 21 از 24:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA