انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
برایش گفتم. گفت: «نه، این کار شرعاً و اخلاقاً درست نیست...» باز گلی به جمال بابا. یک چند فکر کرد: «چطور است، من از آنجا اسلحه ای برات بفرستم به اسم خودت تحویل بدهی؟» گفتم: «دیگران که اسلحه ندارند چه؟» گفت: «این هم حرفی است... ولی خوب، این زن بیچاره هم گناه دارد...!» و باز به فکر فرو رفت.
بنا است بعداز ظهر بچه ها و حزبی ها را بیاورند – تحویل شهربانی شده ایم – چرتی می زنیم و می رویم به استقبال، دمِ در بند. با مهندس زینلی هستم، که «امید» حزب را می آورند: مردی است ریزه، با چاروق، هرچند که چاروق در زندان مورد استعمال ندارد: ظاهراً می خواهد نشان خاستگاه طبقاتی خود را همیشه در پیش چشم داشته باشد تا خدا نکرده اسپ هوٍا برش ندارد -مثل ایاز ندیم سلطان محمود – تا از یاد نبرد که از کجا به کجا رسیده است، هر چند جایی که اکنون هست با جایی که قدیم ها بود فاصله و تفاوت چندانی ندارد؛ به قولی حتی پس تر هم رفته است: آن وقت بیسواد بود حالا هم هست، آن وقت جوان بود حالا پیر است، آن وقت احتمال این بود که چیزی بشود حالا این احتمال هم وجود ندارد؛ آن وقت متولّیانی بودند که خوابنما بشوند و حدیث ها و روایاتی در پیرامونش بسازند و از او امامزاده ای بپردازند و بر گردش بیتوته کنند و با واسطۀ او مردم را به سوی خود جلب کنند؛ اکنون آن متولیان هم پراکنده شده و هر یک از گوشه ای فرارفته است، و امامزاده مانده است لخت و پتی، بی گنبد و بارگاه و حَرم... از امید تنها یک آرزو مانده است که ساعت شش غروب، به شیوۀ ایام چاروق پوشی، بی توجه به احوال دیگران رختخوابش را وسط اتاق پهن کنند و استراحت کند. باری، نزول می کند، امّا بی اجلال؛ و ما – زینلی و من – چون مریدانی خواب مانده در غار، و بی خبر از گذشت روزگار، پیش می رویم و صورتمان را جلو می بریم، که با او دست بدهیم، هر دو دستش را پس می کشد و آنها را محکم به تنش می چسباند، انگار سربازی ممقانی که هنوز سلام دادن یاد نگرفته باشد، و بخواهد «نظر به راست» کند. امّا به خلاف سرباز ممقانی چپ چپ ما را نگاه می کند! دَمَغ می شویم، قطعاً رفیق چنانکه شیوه و سیرۀ رفقای «بالا» است ندیده ما را شناخته و بر ضعف و ناتوانی روحیمان وقوف پیدا کرده است – و حال که اینطور است وای بر ما! شاید رفقا از ما چیزی گفته اند!...
رفیقی که با او است چون سرخوردگی ما را می بیند و منِ مرید را می بیند که بر چوب های زیر بغل تکیه کرده ام و وارفته ام می گوید: «ناراحت نشوید، عادت او است. روبوسی و مصافحه را نمی پسندد، این چیزها را از تعارفات و سنن بورژوایی است. خوراق دیگری هم دارد: هرکس را به جاسوسی متهم کنند بی گفتگو می پذیرد، معتقد است که اتحاد شوروی هر لحظه اراده کند می تواند دویست میلیون تن پولاد تولید کند – این آن وقتی است که اسپوتنیک در هوا است، و آمریکایی ها در زمین مانده اند، و او معتقد است که الی الابد خواهند ماند – و آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند!. عجب، ما هم بچگی ها اینطور بودیم: آلمان ها وقتی می خواستند خط ماژینو را بشکافند به دیواری برخوردند (آخر روزنامه ها می نوشتند دیوار ماژینو) که تانک ها نتوانستند از آن بالا بروند: زنجیرشان گیر نمی کرد – سُر می خوردند! هیتلر به کارخانه ها دستور داد «فوراً»تانک های دیگری بسازند، که سُر نخورند... ظرف یک ساعت ساختند – خدا می داند چطور – و دیوار ماژینو را شکافتند و ما را از نگرانی درآوردند! حالا اتحاد شوروی بود که ظرف یک ساعت، بلکه کمتر، دویست میلیون تن فولاد می ساخت! مختار که مهندس شیمی است، و مدام در مطالعه است، خودخوری می کند – چه کند، آدم می خواهد به خودش فحش بدهد – آمار و ارقام به رخش می کشد، مراحل تولید را، از اکتشاف تا استخراج و بهره برداری، برایش توضیح می دهد تا به او حالی کند که این کار شدنی نیست؛ باید مطالعه کرد، معدن را کشف کرد، و بعد دید استخراجش آیا به صرفه نزدیک است – اقتصادی است – به راه نزدیک است، به منابع انرژی نزدیک است؟ بعد، تأسیسات، کادر: مهندس، تکنسین... حضرت مثل اینکه کم کم متوجه می شود که چنین چیزی شدنی نیست: گویا فکر می کند، به هر حال می خواهد نشان دهد که اهل تأمّل هم هست. چهرۀ آفتاب سوخته اش را به هم می کشد، با نگاه جدّی و صدای زیر و پیرانه و وزغ گونه اش می پرسد: «خوب، گفتی شوروی چقدر آمریکا چقدر؟» مختار می گوید شوروی تازه در پنج سال آینده می خواهد تولید فولادش را به 68 میلیون تن برساند در حالی که آمریکا در حال حاضر صد میلیون تن تولید می کند، بعلاوه، ژاپن و ممالک غربی را هم نباید دست کم گرفت. حضرت فکری می کند، و می گوید: «باشد، ولی فولاد داریم تا فولاد!» یعنی شصت میلیون تن فولاد سوسیالیستی می ارزد به پانصد میلیون تن فولاد امپریالیستی!
امید حزب را دم مرز گرفته اند، می خواسته یک چند در لباسی دیگر – البته با همان چاروق – در جایی دیگر مبارزه کند. ولی دستگاه وحشت کرده که این مبارزۀ برون مرزی کار دستش بدهد و ناچار او را گرفته، و چون خیلی وحشت داشته به سه سال حبس محکومش کرده است، بی خبر از این که همین سه سال حبس سوسیالیستی می ارزد به سیصد تا «ابد ِ» من و امثال من...
بسیار خوب!... اینهم رفیق کاوه، بی پیش بند چرمی، که پتکش را آماده کرد تا بر کلّۀ ضحاک بکوبد و مردم بینوا را از شرّ او و مارهایش خلاص کند، و بعد متوجه شد که هنوز به قدر کافی بازو کلفت نکرده است، و نامه ای به «خائن سابق» نوشت و در برابر عظمت اندیشه اش پتک فرود آورد، که ای عزیز تو چه خوب می گفتی و ما چه بد می فهمیدیم – و ای کاش فهمیده بودیم – و حالا نفهمیده ایم بزرگواری کن که زودتر از این ماتمکده بیرون بیاییم، پوسیدیم؛ کوره هم که خودت می دانی مدت ها است از تاب افتاده است. اینک که کوره افسرده است، از طریق مکاتبه مهندسی راه و ساختمان می خواند – مهندس الکترومکانیک است ولی احساس کرده است، که وضع راه و ساختمانی ها بهتر است. این روزها در نوسان است: گاه به راست، گاه به وسط، گاه به چپ. مواقعی که احساس می کند آب ها از آسیاب افتاده، و دستگاه عنایتی ندارد، و ظاهراً از مرخصی خبری نیست به شیوۀ گذشته حرف های گنده گنده می زند و اظهارنظرهای داهیانه می کند – به قول بچه ها می زند به چپ و بالا. امّا بچه ها هم غافل نبوده اند...
سرباز لری را به شهر کوچک ما آورده بودند: غولی بود بی شاخ و دُم؛ وقتی لباس سربازی را می پوشید خدا را بنده نبود، و مواقعی که پایی می داد و دُمی به خمره می زد دیگر شمر هم جلودارش نبود: عربده کشان می رفت – می رفت که امام جمعه را بکشد، که چرا خلافت بر حقِ مولا را منکر است! خبر به فرماندهش می بردند؛ فرمانده او را می خواست؛ به انبار دار دستور می داد لباسش را بیاورد (او را از همان نگاه اول شناخته بود: گفته بود لباسش را در گوشه ای از انبار نگه دارند) و به او دستور می داد لباسش را دربیاورد و لباس های شندرۀ خودش را بپوشد و با همان شلوار گشاد و کلاه نمدی و قبای کثیف چند ساعتی در محوطه بگردد و هوائی بخورد – برای سلامتی مفید است. به این ترتیب برای یک هفته ده روزی او را خالی می کرد...
بچه ها هم از همین روش استفاده می کردند. مواقعی که از این گنده گویی ها می کرد تا برای هواخوری به حیاط می رفت مجلۀ عبرت را که نامۀ کذائی پشت آن چاپ شده بود روی پیشدستی متصل به صندلیش می گذاشتند، و برای مدتی او را خالی می کردند، و رفیق کاوه درمی یافت که هنوز برای گذراندن پتک و کوبیدن ضحاک آن نیرو و مایۀ لازم را ندارد، و حال که چنین می دید پرتقالی را که خواهر یا مادرش در ملاقات برایش آورده بودند برمی داشت و به مستراح می برد و در آنجا می خورد – آنجا راحت تر بود، احتمال پیدا شدن شریک و مزاحم نبود... بچه های هم اتاقش می گفتند...
به راستی چه درست گفته اند: حزبیّت هم مثل بسیاری از دوستی ها دو جامه دارد: جامۀ زیر و جامۀ رو: جامۀ رو همیشه اتو کشیده است، و جامۀ زیر اغلب چرکین و پرچین و چروک – اه که جامۀ چرک چه منظرۀ زشت و دل آزاری است! عین مگسی که در استکان چای افتاده باشد و تو ناگزیر باشی به خاطر صاحبخانۀ اُمُل چای را بنوشی!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در این ضمن رئیس زندان عوض شد. رئیسی آمد. مقرّراتی «سالم» - امّا عوضی. تا آمد کاردها و پریموس ها و چراغ های خوراک پزی و کتاب ها را جمع کرد: چیه، چه شده؟ آقا سالم است، دزد نیست، دکتر یزدی هم او را می شناسد، قبول ندارید از خودش بپرسید. این دیگر از هر ناسزائی بدتر بود. چه معرّفی! دکتر یزدی هم او را می شناسد! بله، می ترسد با پریموس و کارد – که او به لفظ چاقو از آن یاد می کند – همدیگر را لت و پار کنیم و کار دستش بدهیم. می گوید دیگچه و قابلمه را بگذارید پشت در – پشت درِ زندان، توی حیاط – پاسبان پریموس را کم و زیاد می کند، نمک می ریزد، آب می ریزد، و وقتی پخت می آورد تو. یکی دو روزی این کار را می کند... ای بر پدر خرت لعنت، با این درستیت! کلّی مزاحمت ایجاد می کند، در حالی که سایر نکات مقررات را فراموش می کند: ملاقاتش آنطور، آبش آنطور – آخر آن وقت ها زندان لوله کشی نشده بود؛ ماشین آب می آمد، و بچه ها مثل دو امدادی، سطل را از نفرات اول می گرفتند و دِ بدو به پست امدادی بعدی، و الی آخر، ولی هنوز باز نیامده بودند که ماشین آب آتش کرده و رفته بود!
رشوه می خواست و جناب رئیس زورش به راننده نمی رسید، چون برای باغچۀ خانۀ رئیس کلّ آب می برد – او که نمی توانست به خاطر ما با خانم تیمسار رئیس کل دربیفتد. حال که او نمی توانست با خانم تیمسار دربیفتد ما ناچار با آب حوض درمی افتادیم:آب حوض را می جوشاندیم، و می خوردیم: با پریموس خارج از زندان. ای بر پدر خرت لعنت، ما نخواستیم این درستی را – این درستی تو به پنبه ای می ماند که در کون مرده می تپانند. پنج هزارت را بگیر و کار مردم را راه بینداز. بعد هم که لوله کشی شد باز فرقی نکرد، چون فلکۀ آب در اتاق جناب رئیس بود، و درست سه بعدازظهر که بچه ها می خواستند آبی روی سرشان بریزند جناب رئیس برای صرفه جویی در مصرف آب فلکه را می بست! می گفت بودجه نیست، جمعیت حمایت از زندانیان هم کاری نمی کند – در حالی که بارها عکس اعضاء را دیده بودیم، با پرتقال های درشتی که جلوشان بود... یک بار هم آب آهکی به نام شیر در سطل های کثیف آوردند، و عکس گرفتند و رفتند... باری، اعتراض شدید شد و جناب رئیس تشریف بردند و جناب رئیس دیگری آمد که پلیس به تمام معنا بود، دانشکدۀ حقوق دیده و با کلۀ پر از ابتکار برای اذیت و آزار و اشتغال وقت و خاطر زندانی...
چندی پیش شاه بنا به دعوت اتحاد شوروی رفته بود. در آنجا عده ای از متواریان واقعۀ آذربایجان به او ملتجی شده بودند. گفته بود بیایند، کشور در حال پیشرفت است و چهاراسپه به پیش می تازد – هرچند نیازی به هل دادن آقایان هم تیست، امّا حالا که می خواهند بیایند بیایند – بیایند زمین بگیرند، تراکتور بگیرند – به قول خودشان تناتور – و زندگی کنند... آمده بودند – دو سه هزار نفری بودند: عده ای درباغ مهران، و عده ای با ما –
انصافاً زندگی جالبی برایشان ترتیب داده است: آنها را انداخته اند به جان هم: تازه افتاده اند به تصفیه حساب با هم و لو دادن «جنایت» های همدیگر در سیزده چهاده سال پیش – عیناً همان کاری که با ما کردند. امّا شانس این گونه دستگاه ها در این است که کسی تجربۀ اسلاف خود را قبول ندارد. و عیب تجربه این است که به سهولت به دست نمی آید، پیچ در پیچ است، تو باید جلو و عقب و بالا و پایین بروی تا بالاخره راه میان بُری پیدا کنی؛ عین جریان زن گرفتن است – کسی نصیحت کسی را نمی پذیرد – هرکس می خواهد شخصاً تجربه کند، این ها هم می خواهند شخصاً تجربه کنند...
اینها هم مثل هر جامعه ای خوب و بد و متوسط دارند، قضاوت هایی برای خود دارند، و عاداتی. امّا مثل این که در این سیزده چهارده سالی که در شوروی بوده اند چیزی نیاموخته اند. اول ها فکر می کردیم که آموخته اند و نعل وار می زنند – بعضی از بچه ها همیشه در حال گارد گرفتن بودند، فکر می کردند که الان است که یک «چیز» اتمی در سلول به راه بیندازند – و ما را چهارشاخ کنند! چه چیز؟ نمی دانستیم. چه خواهد شد؟ باز نمی دانستیم... امّا نه، گویا یک تکنسین پارچه بافی داشتند، و بقیۀ رانندۀ تاکسی و کارگر کشاورزی – و عجب آنکه هیچ توجهی به نظافت از هیچ قبیل ندارند؛ هرگاه به دستشویی می روند یکی باید از پشت سر برود و دستشویی را تمیز کند که بند را بو برندارد. انجام این وظیفه بیشتر بر عهدۀ کریم است، که با چوب بلندش، انگار به پَرش با نیزه برود، می رود و دهنۀ توالت را که کور شده است باز می کند. این کار در محیط زندان گاه خالی از تفریح نیست: کریم در حالی که خنده در صورتش موج می زند درِ اتاق را باز می کند و با اشاره می گوید که «بیا!» و راه می افتد، و من از پشت سرش. قطعاً قضیۀ جالبی است... وای، دو سندۀ مقاطع، که نه از سوراخ می گذرد و نه می شکنند، هر یک دو مقابل باتُن پاسبان ها – صاحبش را می شناسیم، با کالیبرهای مختلف آشناییم – ای بر پدرت لعنت، عسکر نفس کش!... می خندیم – تفریح و تماشا را می بینی!؟


پایان قسمت۲۳
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
قسمت ۲۴
چیزهایی می گویند که برای ما که از دور براساس خوانده ها و نوشته ها و خیالاتمان تصاویر خاص از جامعۀ منظور می پردازیم زیاد مفهوم نیست... آن سیدکاظم که کارش این بوده که در قطار بین آذربایجان و ارمنستان چمدان بزند: «علی یادت هست اون شب پیرزنه تا چشم هم گذاشت چمدانشو چه جوری زدیم، و چطوری هل کرد! ها ها ها!» آن دیگر حسین است، که کافه را به هم می زده، و باج می خواسته، این حسن است که سیصد روبل کار می کرده و صد روبل بیشتر به دولت نمی داده – این دیگر قلیج است، بی«باتمان» یا اضافاتی از این قبیل... از مردم اطراف قوچان است. بیست و دو سالی در شوروی بوده. چه می کرده؟ - هیچ. فلسفۀ خاصی دارد: کارکردن را وظیفۀ «خر» می داند: به لهجۀ خاصی که هم ترکمنی است و هم کردی و هم فارسی، و هیچیک از آنها هم نیست، و صدای چند رگه ای که مخلوطی از صدای خر و کلاغ و وزغاست می گوید: «مگر من خرم که کار کنم!؟ خر کار می کنه!» «ر» خر را به اندازۀ ده کلۀ خر،کلفت ادا می کند. جیرۀ یک ماهۀ زندان را – برنج، سیب زمینی و غیره را – می پزد و یکجا می خورد؛ چای خشک را جیب می ریزد و در حیاط راه می افتد و آواز ترکمنی می خواند و چای می جود و کیف می کند، و بقیۀ مدت ماه را گدایی یا دزدی می کند. در حمام هم با زیرپیراهن و زیرشلواری مدتی در گنداب دراز می کشد؛ دستش را، درازکش، زیر چانه می زند و آواز می خواند – خود را نمی شوید، چون شستشو را هم نوعی کارکردن می داند – و بعد کت و شلوار را از روی همان پیراهن و زیرشلوار خیس می پوشد – زمستان و تابستان – و بازمی آید: می پرسی: «خوب، اونجا چه دیدی؟ آخر تو بیست سال اونجا زندگی کردی...» می گوید: «اونجا – اونجا – تختخواب – تختخواب، خوب!» و چشم ها را گرد می کند، و سر را می جنباند، یعنی به به، چه تختخوابی! و خوبی تختخواب را القاء می کند – و ما حیران و سرگردان،در حالی که سعی داریم این چیزها را با بدگویی هایی که رفقای خودمان از حزب و سازمان می کردند تطبیق کنیم... احساس می کنیم که اینها هم بنابر اجبار و ضرورت این چیزها را می گویند. می گویند با قراف شهردار بوده و بعد چون دیده اند خوب اداره کرده رئیس کنسرواتوارش کرده اند؛ گروه سمفونی به افتخارش سمفونی اجرا کرده... و او سخت ناراحت شده و گفته که این کار، سوسیالیستی نیست، چون معنی ندارد که گارمون زن از اول تا آخر برنامه بزند و طبل بزرگ تنها دو سه بار، و هر بار چند ثانیه، چند ضربه بزند! می گویند صد میلیون زندانی دارند! ای بر اینجای بابای دروغگو لعنت! پس بگو که نصف مملکت زندانی است! و براساس همین آمار موثق آقاشمس چه مقالات وزینی که نمی نویسد و از بلندگو به خوردمان نمی دهد! هیهات، حالا دیگر مبارزه با کمونیسم بین الملل از قلمرو رئیس زندان خارج شده است. ولی مستراح رفتن دیگر چه ضرورتی را توجیح می کند؟ یعنی آب ریختن و شستن مستراح هم نشان اعتقاد به ایدئولوژی خاصی است؟ - یا شستن لباس زیر؟
اینها را چزانده بودن: اول که آمدند همه چکمه بپا داشتند. سرگردی که آنها را در مرز تحویل گرفته بود ساق چکمه ها را بریده و پتو پتو به کفاش فروخته بود: آخر چکمه نشان بلشویکی است! بعد، عده ای بازنشسته بودند، از مستمرّی استفاده می کردند، کارت مخصوصی داشتند. کارتشان را ضبط کرده بودند: برای ایرانی ننگ است که شاهنشاه داشته باشد و از بلشویک مستمرِّی بگیرد! وسایل دیگر هم داشتند: رادیو تلویزیون، ضبط صوت، گرام، صفحه، وسایل جرّاحی: آنچه را که پس انداز کرده بودند صرف خرید این وسایل کرده بودند: و پیدا بود که همه اش پس انداز کرده بودند و چیزی نخورده بودند. این وسایل را هم گرفتند: کسی که شاهنشاه محبوب داشته باشد احتیاجی به این چیزها ندارد: اصلاً لفظ «محبوب و عزیز» آدم را یک جوری می کند: آدم حالی به حالی می شود – یاد خال خاله گلدسته بخیر – چیزی نمی ماند که لب پیش بیاورد و بخواهد از این «محبوبِ» سکسی یک لبِ درست و حسابی بگیرد!
اینها هم مثل آن آمریکایی های خل وضع شروع کرده بودند به مبارزۀ عکس و انتقام گرفتن: اوّل ها که آمده بودند آنها را از باغ مهران به قزل قلعه می بردند برای بازجویی، با حضور گروهبان یا افسر آمریکایی، که می خواستند از تأسیسات شوروی و وضع آنجا اطلاعاتی کسب کنند.
«علی گوردن کی(1)؟ - یارو چار شاخ شوت!»
(1): علی دیدی که؟
«شماها کجا کار می کردید؟»
این را مترجم می پرسد.
«در یَه جایی چی آفتابش یَه نیم ساعت یَه ساعتی توی آسمان هست، دیجر نیست.»
افسر آمریکایی با لبخندی خفیف، که در درون بسیار پُر است، سر می جنباند: یعنی فهمیدم – درست در خود قطب.
«آنجا چکار می کردی؟»
«می بوردند به کَرخَنَه (کارخانه).»
«کارخانه اش چی بود – می توانی تعریف کنید؟»
«دوروست نمی دانی، برای این که مرا (ما را) می بوردند برای نیظافت.»
«نظافت چه؟»
«نیظافت شه هیر (شهر).»
«شهرش کجا بود؟ اسمش چی بود؟»
«ایسمی نداشت. در زیرزمین بود.»
«زیر زمین!؟»
گروهبان و مترجم نگاه هم می کنند، طوری که طرف اهمیت مطلب را درنیابد – حالات چشم ها به وضوح نشان می دهند که «یافته»اند.
«بلی، می رفتیم یَه جا؛ بعد، عرضی بشود، زمین باز می شوت و ما همینطور چی ایستاده بودیم، می رفتیم به شه هیر.»
گروهبان و مترجم نگاه سریعی به هم افکَنند، و می گذرند. تا اینجا «اتم گرادش» اتم گراد است – مگر این که اسپوتنیک گراد باشد!
«با چه می رفتید؟»
«با همان دسته گاه»
هوم! تردید ندارند که آسانسور است.
«چند نفر بودید؟»
«ما چی می رفتیم؟»
«بله.»
«سه هزار نفر – شاید هم کمتر، مومچنی دو هیزار و پون صد نفر.»
«سه هزار نفر!؟»
«بلی، مومچنی بیشتر هم.»
«همه در یک بار می رفتید؟»
«بلی، بارش همان یَه بود.»
«یعنی همان یک دفعه سه هزار نفر با هم در یک دستگاه سوار می شدید؟»
«بلی، بلی.»
هوم! آسانسورش وحشتناک است!
«بعد؟»
«بعد، هیچی، می رفتیم به شه هیر.»
«نفهمیدید... چقدر پایین می رفتید؟»
«چیگدرش را نفهمیدم – همین چی می رفتیم می رسیدیم.»
«مثلاً چقدر طول می کشید... نمی دانی مثلاً چند دقیقه – حدوداً؟»
«گومان می کنم حودود سه دقیقه، یا مومچنی دو دقیقه هم کمتر.»
هوم!
«شهر چطوری بود؟ بزرگ بود...چطوری بود – می توانی درست تعریف کنی؟»
«بوزورگ هم بود، کوچیک هم بود.»
«چطور؟»
«اینش را نمی دانم – یه وخت ساختمان بود یَه وخت نبود – یَه وقت باغچه بود – یَه وقت خیابان بود...»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
هوم! ساختمان های متحرک! بسیار خوب!
«بسیار خوب! نورش از کجا تأمین می شد – آن شهری که می رفتید، تاریک بود، روشن بود، چطوری بود؟»
«روشن، عینی آفتاب. هیج ابیر مبر(2) نبود – عین آفتاب، میثل بهار... بهار که چطوری است ها.»
(2): ابر ، مَبر.
بله، روشنایی اتمی – و قیافۀ بُله و گیج.
اینها را می گفتند و قاه قاه می خندیدند، بریش «سیا».
عده ای از این مردم به وضوح آمده بودند، با این چیزهایی که پس انداز کرده بودند به حکم ایمان و اعتقاد خود در جنب بقعه ای مجاور شوند – اینها سالخوردگان بودند؛ عده ی هم به این امید که با پولشان در محل زادبومی دکانی به راه بیندازند و زن جوانی دست و پا کنند – امّا درد وطن در این میان از همه قوی تر بود: آمده بودند در وطن خودشان بمیرند: حالا که زندگی کردن در وطن مجاز نیست مردن قاعدتاً نباید اشکال خاصی داشته باشد. امّا چرا، شهر هرت که نیست: وطن مال وطن پرست است؛ بیوطن برود به همان جا که بوده!...
عده ای در زندان مردند؛ عده ای همچنان در زندان ماندند، و عده ای از زندان درآمدند، و در بازار کار و بیکاری سرگردان شدند. شاهنشاه هم بود، امّا ظاهراً خیلی گرفتار بود و به این چیزها نمی رسید – و این مردم عصبانی و متعجب : «خودَش گفت بیایید، زمین می دَهم، تناتور می دهم!»
اینها در میان خود تقسیم شده اند، با ته لهجۀ غلیظ آذری غر می زنند، و می زنند برای آزادی. با تظاهرِ دستگاه به دینداری و اشتهارِ ما به «بی دینی»، روزهای تاسوعا و عاشورا در حیاط اجتماع می کنند و رو به سلول های ما – خیمه های سپاه ابن سعد – سینه می زنند و بی میل نیستند – زندان شایق است – بریزید و خیمه و خرگاه یزید و ابن سعد و اعوانشان را به آتش بکشند. سپاه ابن سعد از بیم جان، شربت درست می کنند، و در میان «دسته» می گردانند - نذر دارند!
جنگلی است – فراموش کرده بودم بگویم: دو پیغمبر آورده اند، با یک مسیح... مسیح را دیروز آوردند. پیغمبر اصل کاری، معروف به پیغمبر سه اصل و دو تبصره و یک زائده، مردی است آذربایجانی، بلندبالا، درشت استخوان، با صورت پهن و استخوانی، گونه ها و بینی برآمده، و چشمان زیرک، و کُتی زرد و پالتو مانند، با برگردان های پهن. این ها را با مداد کُپی روی برگردان های کُت نوشته.
اصل یکم: رحمانی دور(3) شیطانی دورو...
(3): رحمانی است، شیطانی است.
معلوم نیست چه چیزهایی رحمانی دور، و چه چیز شیطانی دور. در نظر اول می توان پنداشت که مثلاً خوبی رحمانی دور، بدی شیطانی دور... امّا با توجه به تبصرۀ 1 همین حکم، دستگاه ظاهراً استنباط دیگری از قضیه کرده است:
تبصرۀ 1: انگلیس گهبه (4) دور.
(4): قبحه.
در این صورت، و با این تبصره، از نظر دستگاه منطق جمله حکم می کند که شوروی رحمانی باشد و امریکا شیطانی!
اصل دوم: ملتی دونیا (دنیا) به من جمعِ می شوند.
تو می گویی این وجه دیگری از شعار معروف است: «زحمتکشان جهان متحد شوید؟» ملّت دنیا... نه ملت های دنیا؟ در این صورت باید بنای فرض را بر این گذاشت که این ملت ها در ذهن فعال او صورت «امّت واحده» یافته اند... امّا «زائده»ای این برداشت را از اساس سست می کند: «ملتی دونیا به من جمع می شوند، خصوصاً یمن.» استنباطی که خوانندۀ حکم با توجه به این «جزءخاص» پیدا می کند «بشارت» است: بشارت به این که ملت های جهان به دور او گرد خواهند آمد. از طرف دیگر دور نیست با توجه به ناآشنایی حکیم محترم با ساختار نحوی زبان، جمله در وجه امری باشد: «ملتی دونیا به من جمع بشوید، خصوصاً یمن.» اگر جمله به این مفهوم باشد در این صورت پیدا است که حضرت یمن را به عنوان مرکز تبلیغ و نشر دیانت خود برگزیده است، هرچند به صراحت معلوم نکرده است در مثل صنعا یا عدن یا مکلّا. امّا با این همه ابهامات دیگری است، که همچنان لاینحل می مانند – در مثل، این دنیا کجا است، که جزو خاصۀ آن یمن است – و چرا یمن؟ آیا در تحریر کلمه به جای «به من» یمن نیامده است؟
تبصرۀ 2: فیکر(5) نکن پیر می شوی.
(5): فکر.
یعنی چه! آیا ذهناً با «خصوصاً یمن» به بحث نشسته است و یمن دعوتش را لبّیک نگفته است، و دارد به این وسیله به خود دلداری می دهد!؟
آیا ممکن است«خِصوصاً یمن» به عربی آب نکشیده مشابه فارسی نیم پز او در پاسخ گفته باشد: «اَنَ لا اُرید بالزَّر، آتنی بالقورمة السبزیّة»؟(6) – والله اعلم...
(6): زر نمیخوام قورمه سبزی بیار (زر اومدی قورمه سبزی).
اصل سوم تقریباً خالی از ابهام است: «تمامی دونیا ایمان بیاورند به مرا...»
زرنقی که پیشترها او را دیده می گوید آدم حقه ای است، اهل مشکین است، قصاب است، و گویا قبلاً در فرقۀ دموکرات آذربایجان بوده. غروب ها در حیاط راه می افتد – بیشتر تنها – و اگر گردش شامگاهی باشد، پیشاپیش جمع، با گردن افراخته، در نقش تکۀ گله. از قیافه اش پیدا است که به قول دوستی، با همین طومار مختصر از «یجوز و لایجوز» که بر برگردان کت دارد شام سیاهی است که اگر فرود آید صبح سپیدی در پی ندارد، و اگر داشته باشد به خون آلوده است – از آن پدیده های دیرآینده است... یاد مرحوم بریا بخیر... خریدار عمدۀ قصاب جماعت او بود...
روزی از او پرسیدم که اگر انشالله یک وقت توفیق «ارشاد دست داد چه خواهد کرد. بی تأمل گفت: «هامنی باشدان دیبه اولدره جیه ام!»(7) و چشم ها را تیز کرد، و دستش را با حرکتی فراگیر در هوا
(7): همه را از سر تا ته خواهم کشت.
تکان داد، یعنی که «هامنی». وای... پیدا بود از همان آغاز پذیرفته بود که هدف آدمی مردن است نه زیستن و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
زیستن و لذت بردن از زندگی را به دیگران آموختن، امّا خوب، زیستنی نیاموخته بود تا به دیگران بیاموزد، و خِرَدی هم نداشت تا به قول مارکوزه بر پایۀ ارزش های عالی حیات استوار باشد یا نباشد و به اسارت «منطقِ» تباه سازنده یا جنون مرگ طلبی درآمده باشد – دیوانه ای بود، مثل آن دو تای دیگر، امّا دیوانه ای خشن و خطرناک. خیال نمی کنم خودش هم درک و فهمی از این که می گفت داشت: «هامنی اولدره جیه ام!» تو می گویی می دانست که با این عمل زندگی ها را می کشد، لذت ها را می کشد، ارزش ها را می کشد، و ارزش های منفی را می گسترد...؟ می دانست که مرگ آن سو است، با تمام زشتی هایی که ناگهان همۀ زشتی ها را از دست داده اند یا خود، دست کم، پایان بخش همۀ زشتی های این زندگی تحمیلی اند؟... نه، خیال نمی کنم – یک قصاب را چه نسبت با این افکار... هر چه بود از آغاز انتخابش را کرده بود... مردی بود قوی بنیه، با چشمان مشتعل، بیکاره، و توانا در بیکارگی... و در عین حال مانند هر بشری جویای کامرانی روانی... ذهنش دیگر به مرحلۀ «کمال» خود رسیده بود، دیگر گنجایش چیز دیگری نداشت، و زیاده از آن «کامل» نمی شد...
سیوری دنبالۀ اصل یک را از او جویا شده بود: «رحمانی دور، شیطانی دور، و» و او گفته بود: «و بیر عدّه که داشاقلاری اولسون بیربیله...»(8) و تصویر فضایی «بیربله» را با حرکات دست به او نشان داده بود...
(8): و یک عده که تخم داشته باشند اینقدر.
در آن شرایط و اوضاع، با نفرت شدیدی که از دستگاه داشتیم، گاه بدمان نمی آمد دَور، یک چند، دست این جور دهاتی ها بیفتد... آخ، یک جو شانس، یک جو فرصت... مردم با چراغ دنبال یک دهاتی می گردند؛ خشته شده اند از این همه دولا و راست شدن و تملق گفتن و به اشاره و لفظ و قلم و «دفتر لغت» فحش و متلک شنیدن. کو یک دهاتی که شلوارش را بکشد پایین و رک و راست فلانش را به همه نشان بدهد و تکلیف همه را معلوم کند...! تو فکر می کنی هلاکوخان به غیر از این بوده!
«پیغمبر» دیگر، معروف به «لاکتاب» چیز جالبی ندارد – نه از حیث قیافه نه هم از حیث معجزه. مردی است ریزه، در حدّ امید حزب، چالاک تر از او، با سری به همان کوچکی، که در قسمت جلو موهایش تُنُک شده است، و صورت چروکیده و پیشانی شیار خورده و قیافۀ بُله. معجزی اگر داشته باشد صورت او است، که متأسفانه داودی که نیست سهل است بسیار هم کریه است – شبیه به صدای مرغ شاخدار، یا وزغ سرماخورده و تب دار. خنده همیشه بر چهره اش ماسیده است، و یک نوع بهت و گیجی، انگار همیشه در حال استمناء باشد و چیزی به انزال نمانده باشد... و بر اثر بروز واقعه ای، به قول امروزی ها، در همان حال «فریز» شده باشد...
گویا چوپان بوده، و بعد رمّال شده و روی شکم خلق الله دعای رفع نازایی می نوشته، و باز گویا (هر چند این دیگر فرض و شایعه نبود – گذشته از پروندۀ امر خود او هم در حالات «جذب» تعریف می کرد)... گویا یک بار هنگام نوشتن نسخه قلم لغزیده و دنبالۀ حروف قدری به پایین تر از ناف میل کرده، و کار دستش داده بود و کارش را به سقوط در دنیای «شیاطین» کشانده بود، که ما باشیم. جریان را خودش تعریف می کرد. می گفت: «اله، پیچاخ کمین سرین قارپوزن ایچنه» و یعداً «گرررر – گتّی!»(9) به اینجا که می رسید سرخ می شد، چشمانش در دو جهت مختلف به «ناکجا» خیره می شدند – یکی مستقیم، به روبرو، یکی ثابت از گوشه. چشمانش را به این نحو به نقطۀ «موهوم» می دوخت، و دستخوش تشنج می شد – و می زد زیر آواز – با صدای لرزان؛ و تنش غرق عرق می شد...
(9): چون چاقو در هندوانۀ سرد... و «جرق» فرو... رفت!
تن مسیح را شپش زده است. بچه ها برای این که بند را شپش برندارد او را لخت کرده اند و در چاردیواری که در حیاط برای استحمام و رختشویی ساخته اند خوابانده اند، و مهندس زینلی دارد با خودتراش پشم و پیله اش را می تراشد، و او مقاوت می کند – یعنی جیغ می زند... در واقع مقاومت غیرفعّال، به سبک مسیحیان – چون ازالۀ مو را خلاف شریعت خود می داند. عده ای می گفتند کشتن شپش را هم، و باز جمعی می گفتند شستن تن را نیز. پیغمبر لاکتاب بالای پله ها نشسته است، و دورادور در قیافه اش زُل زده است – با همان حالت؛ بچه ها دور چاردیواری جمع شده اند و از دور و نزدیک به زینلی توصیه می کنند، و مسیح با آن بدن نحیف و دنده های بیرون زده، و پشم و پیلۀ زرد، تاقباز خوابیده و چشمانش را بسته است و جیغ می زند و گریه می کند، امّا در عین حال به حرکات دست زینلی تمکین می کند: تا این طرف صورت سیلی خورد طرف دیگر را پیش می آورد؛ به موقع زانو را تا می کند، تا پشم های زیر مصالح را فراموش نکند، یا بازو را بالا می برد، برای پشم های زیر بغل... گناهش این است که گاه در گرما گرم خلسه هایی از این گونه می گوید: «امریکا خون می خوره» و «خا» و «را»ی می خورد را به لهجۀ ارمنی بسیار غلیظی تلفظ می کند، و ظاهراً همین غلظت کار دستش داده است.
«فولاد» ما را هم آوردند – عباسی را می گویم. با یلقاب ترکمن و یکی دو چاقوکش دیگر «جبهۀ واحد» تشکیل داده است – موفق است. بچه ها جرأت نمی کنند با او حرف بزنند – از ترس اتهام – من خیلی دلم می خواهد مطالبی را برای خودم روشن کنم، اما راستش جرأت نمی کنم؛ هرچند حالا که بچه ها نیستند به قدر کافی به خود بازآمده و برای توجیه عمل خودش چیزهایی سرهم کرده است. بچه ها در حمام، به قصد کشت، به او حمله می کنند – و متأسفانه کاری از پیش نمی برند – با اینکه ضربه به جای کاری خورده بود به هوش آمد، و با یاری جستن از حافظه اش – همچون پیش – عده ای را به برازجان فرستاد، و خودش ماند!
باری، اینهم از این – از امید حزب، از کاوۀ آهنگر، از معاودین، از انبیای مرسل و نامرسل، و از فولاد! چه بسیار از جوانان که با قلم – امّا نه با قدم – این آقایان به مسلخ رفتند – منظورم دیوانه های بینوا نیست – کاش آنها هم دیوانه بودند – خِرَدِ اندک است که کار دست مردم می دهد – به مسلخ رفتند و به جزایر تبعید شدند، و آقایانی که بنا بود باروت توپ باشند مانده اند، و مثل باروت بوی گند می دهند، و اطرافشان را سیاه کرده اند!
براستی گذشت روزگار چیزی نیست. غم به اضافۀ ناامیدی است که آدم را پیر می کند – و چه ناامیدی دردناکی! به هرجا که می نگری سرخوردگی، به هرجا که نگاه می کنی دروغ، به هرجا که نگاه می کنی سکۀ قلب – یعنی اینها همه اش دروغ بود؟ همه اش آواز دُهل بود؟... بچه ها چین بر پیشانی آورده اند، موی سر و صورتشان سفید شده است؛ خاکستر یأس چون اولین برفی که به کوه می زند و چندش آور است، بر چهره شان نشسته است: پیر شده اند، من هم نخستین موهای سفید را در صورتم می بینم. با اینهمه متوجه شده ایم که در زندگی ما نیرویی هست که می تواند بر هر مشکلی غلبه کند، چون بشریم به امید زنده ایم، و از هر چیز امید استخراج می کنیم: اگر در شیلی پاسبانی را کشته بودند یا یک زندانی از زندان اِل سالوادور گریخته بود آن شب از روزنامه خبری نبود یا اگر بود آن قسمت از روزنامه را بریده بودند. گاه روزنامه ای که می دادند به قیافۀ الگوهای بریدۀ خیاطی بود. اغلب حدّاقل به قدر تنکه و سینه بند خانم جناب رئیس و رئیس کل از آن درآمده بود. دردناک بود – امّا جای امید هم بود...
گفتم نخستین موهای سفید را در صورتم می بینم – همه اینطورند، و اغلب صحبت اتاق نابخود پَر می زند و چون پرنده ای دست آموز برمی گردد و فرود می آید روی سن و پیری و جوانی. قبلاً بودند عده ای از بچه ها – یعنی مسن ها – که حنا می گذاشتند و خود را برای ملاقات آماده می کردند. ما مسخره می کردیم، ولی حالا کم کم متوجه می شویم که نزدیک شدن پیری چیز دردناکی است – زنگ خطر است! با اینهمه هنوز امیدواریم، یعنی امیدواریم که جوان باشیم. عده ای مثل من معتقدند که وجود موی سفید دلیل پیری نیست (این هم نوعی مقابله و مبارزه است) و بیشتر به تألمات روحی و توارث و تغذیه و این جور چیزها بستگی دارد، و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
من برای اثبات ادعایم رفیق خلیلی را مثل می زنم، که حالا محبوب عظیمی است – معاون سابق شورای متحدۀ مرکزی؛ و می گویم شما فکر می کنید چند سال داشته باشد؟ نظر اتاق در حوالی چهل چهل و دو دور می زند و از آن جلوتر نمی رود. من با حالت و قیافۀ بسیار خردمندانه می گویم: عرض نکردم! یعنی عرض نکردم که اینطور نیست، که موی سفید و سیاه دلیل جوانی و پیری نیست!؟ و می گویم از پنجاه و چهار سال کمتر ندارد. اتاق به اتفاق آراء مسخره می کند...
در همان جایی که مسیح را پاک کردند دوش قابل حملی است با لوله ای لاستیکی که اگر جناب رئیس خوش نکرده باشند و فلکه را نبسته باشند بچه ها آبی روی سرشان می ریزند و خود را خنک می کنند. رفیق خلیلی آنجا است و دارد خود را خنک می کند – هرچند نیازی به این کار هم نیست. می روم، سلام می کنم و برای اولین بار نشان آشنایی می دهم. از اول هم همدیگر را شناخته بودیم، امّا چون او اکراه داشت در این که من او را بشناسم اظهار آشنایی نکرده بودم...
شبی در خانۀ سرهنگ جمشیدی به او و رفیق جزنی، به اصطلاح آن روزها، تعلیمات نظامی می دادم. چون به پایان درس رسیدم بنا به معمول معلّمان گفتم: «فهمیدید؟» رفیق جزنی – که آن روزها رفیق وثیق بود – گفت: «اختیار دارید، رفیق! رفیق خلیلی زمانی که اسماعیل آقای سمکو را کشتند گروهبان یکم توپخانه بوده، سی سال بی قمقمه مشق کرده است!» شگفت زده نگاهش کردم – چون قیافه خیلی جوان بود. رفیق خلیلی توضیح داد که بله، گروهبان توپخانه بوده و با غلامعلی خان سرهنگ در اشنویه بوده، و در حقیقت خود او یکی از عاملان اجرای توطئۀ قتل سمکو بوده، و از این صحبت ها – مبارک است.
رفتم جلو، سلام کردم، و بر لبۀ چاردیواری سیمانی نشستم، و گفتم رفیق خلیلی مرا می شناسید؟ خندید. گفت بله – گفتم چیزی می خواستم از شما بپرسم؛ چیز مهمی نیست؛ چیزی است برای اطلاع شخصی خودم. گفت بفرمایید. گفتم یادت هست فلان وقت و فلان جا یک همچو حرفی زدید؟ گفت بله. گفتم پس با این تفاصیل حالا سن شما چقدر است؟ گفت چهل و دو سال. گفتم این با آن صحبت ها جور درنمی آید. گفت بله، جور درنمی آید، ولی همین است که عرض کردم. و افزود آن وقت ها آقای کیانوری در جلسات ما را تحقیر می کرد، می گفت که شما بچه اید، تجربه ندارید، و من برای اینکه نوکش را بچینم در یکی از جلسات گفتم آقا وقتی من اسماعیل سمکو را می کشتم تو هنوز تازه مدرسه رفته بودی – و بعدها هم پای این حرف ایستادم؛ ولی حقیقتش را بخواهید چهل و دو سال بیشتر ندارم. – متشکرم. به اتاق آمدم، بچه ها که از پنجره دیده بودند پوزخند زدند، من هم البته به ریش نگرفتم، به ریش خودم لبخند زدم...
حالا که نادمین رفته بودند و بیم خبرچینی نبود به شیوه ای «قریب به اشتراکی» زندگی می کردیم؛ روزنامه هم که می خواندیم بی محابا به دستگاه و کاربدستان دستگاه بد و بیراه می گفتیم، و مبارزه می کردیم. حالا دیگر به تجربه دریافته بودیم که زندگی در زندان ایجاب می کند که با هم باشیم، اگر نه تلخ تر از این خواهد بود.
حالا دیگر یکدست شده ایم – نه، یکدستِ یکدست که خیر؛ چون این از محالات است: جامعۀ یکدست اصولاً وجود ندارد. راست است نادم و متعصب نداریم، ولی خوب، یکدست هم نیستیم. لزومی هم ندارد، چرا که برای طبایع آرام و انساندوست لزومی ندارد که در تمام موارد، از هر حیث، بر هم منطبق و با هم موافق باشند – اساس، انسانیّت و ارزش های اوست: حالا شده ایم ضعیف و قوی. زن و بچه دارها عموماً ضعیف اند. با اینهمه، دیگر نمانده هیچ، اما قلیلی که زن و بچه ای ندارند معتقدند که باید خودسوزی کرد و چراغ راه آینده بود – اگر روغنی در ته چراغ مانده باشد، و به قول مردم ولایت ما کپنک پس از باران نباشد... یا نوشداروی پس از مرگ سهراب... گفتم یکدست نیستیم... و پچ پچ هنوز هست. پچ پچ...
صحبت از اقدام دسته جمعی است...که مادرها و پیرزن های خانواده ها را جمع کنند و به این ور و آن ور بفرستند: به مجلس، به دربار، به...بد نیست. تا همین جا هم خوب است، همین نشان می دهد که بچه ها نمی خواهند تنها گلیم شخصی خود را از آب بکشند ـ می خواهند با هم باشیم ـ اگر رفتنی باشیم با هم، اگر ماندنی باشیم با هم.
ان روز ملاقات است؛ بنا است به خانواده ها بگوییم ـ و من به سهم خودم می گویم و به زنم می گویم که مادرش را حتما بفرستد با برادر مهندس فلان، به هر کجا که او رفت برود...بعد از ملاقات، به خلاف معمول که وقت تامل و تنها راه رفتن است، ته راهرو شلوغ است و بحث و پچ پچ...اهمیت نمی دهم. کریم می آید ـ کریم تخفیفش را گرفته و خیالش تا حدی راحت است ـ حدش مشخص است. می گوید ابراهیم، مثل این که دارند کارهایی می کنند، مثل این که می خواهند اطلاعات بدهند، مواظب باش کلاه سرت نرود.
کلاه سرم نورد!
می گویم: «کی ها؟»
می گوید: «بچه ها.»
می گویم: «آخر قرار بود خانواده ها دستجمعی اقدام کنند.»
می گوید: « من گفتم ـ من اینطور فهمیدم؛ بقیه اش با خودت ـ مواظب باش این دفعه کلاه سرت نرود.»
می گویم: «من که چیزی ندارم بدهم ـ چه اطلاعاتی دارم که بدهم ـ این درست است که مثل بعضی ها بروم و اسم فلان قاچاقچی را بدهم و بگویم که با ما همکاری می کرده است؟ این که آبروریزی است ـ من چیزی ندارم ـ تو که خودت می دانی!»
می گوید: «در هر صورت آنطور که من می فهمم دارند کارهایی می کنند ـ بقیه اش با خودت.»
در این ضمن یکی از بچه ها می آید و در کنارم می نشیند و با قیافه ای غمزده می گوید:
«ابراهیم، تو هم مثل من کسی را نداری برایت کاری بکند؟»
«نه ـ چه کسی را داشته باشم.»
«من هم مثل تو، من هم کسی را ندارم.»
و مظلوم وار، آه می کشد؛ در حالی که در ملاقات کنار هم بودیم و او از زنش می پرسید که پیش بهزادی رفته بهزادی چه گفته است، یا فلانی را پیش فلانی فرستاده چه جواب داده است. و برای اینکه من نشنوم نشست، و به زنش گفت بنشیند، پای میله ها. عجب دنیایی است ـ تازه آمده بودیم خوشبین بشویم!
باری، معلوم شد که چون دیده اند رفتن خانواده ها و اقدام دسته جمعی دردی را دوا نمی کند، بهتر است هر کس به طور خصوصی و شخصی اقدام کند...دستگاه از اقدام دسته جمعی ناراحت است. شب هم که جریان را مطرح کردم همین جواب را شنیدم: خصوصی و شخصی بهتر و موثرتر است...مبارک است!
صبح شنبه هنوز از خواب برنخواسته ایم که پاسبانی در اتاق را می گشاید و نام دو تا از بچه ها را می خواد. کجا؟ ـ دادگاه!
یکی از دو نفر سرش را از زیر پتو در می آورد و خطاب به پاسبان می گوید: «دادگاه برای چه؟» پاسبان با لحنی طعنه آمیز می گوید: «خودت بهتر می دانی!» و من ساده لوح لحن سخنش را توهین آمیز تلقی می کنم، و از زیر پتو خودخوری می کنم.
دو نفری که رفته اند حوالی ظهر برمی گردند. معلوم می شود اشتباهی در هویتشان بروز کرده و دادرسی ارتش چون نخواسته بایگانیش ناقص باشد خواسته است مطمئن شود آیا این آقا حسن زاده ی یزدی است یا مثلا حسن زاده ی خالی و بی زائده و آن آقا احمد کاشانی فرد است یا احمد فرد کاشی. بسیار بقاعده.!
فردا هم باز دو نفر را خواستند ـ ظاهرا این اشتباه در هویت همه پیش امده بود. دو نفری که دیروز رفته بودند کم کم بیقراری نشان دادند و تک و توک بچه ها را گیر آوردند و شروع کردند به توضیح دادن: فکر کرده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بودند فقط خودشان هستند که مرخص می شوند ـ بنابراین چرا دیگران را ناراحت کنند، اما حالا که می دیدند دیگران هم هستند خود را ناگزیر ـ نه، موظف ـ به توضیح دادن به «رفقا» می دیدند. باری؛ معلوم شد گفته بودند که آزاد می شوند و بگویند برایشان لباس بیاورند...سی و چند نفر بودند. یکی از این رفقا همان رفیقی بود که در آن جلسه ی کذائی اتهام جاسوسی به من زده بود. شب بعد از دیدار از دادرسی ارتش آمد، پیشم نشست. گفت خود را مکلف می داند که گماشته ی بچه های من باشد و به این نیت بیرون می رود که مثل یک خدمتکار به بچه های من خدمت کند. خیلی تشکر کردم و اظهار خوشحالی، و این که این چه فرمایشی است، تو عموی بچه های من هستی، و جز این انتظار ندارم...در عین حال که خودخواهی حقیرم ارضا شده بود...چه حقیر! این دوست دوست خوبی بود، دوست خوبی است و من در زندگی بعد از زندان دورادور ناظر بزرگواری هایش بوده ام ...اما خودخواهی من حقیر بود...و زندان «حقیر پرور است» ...و تازه من خودم را نمی دیدم...
شب، بچه ها شروع کردند به آدرس دادن و آدرس گرفتن که پسین فردا کجا همدیگر را ببینند:
در فلان کافه، در فلان رستوران...در اتاق، جز خسرو همان پور و دکتر دفتری و غلام نظری و یکی دوتای دیگر و من همه مرخص می شدند. «تجریش، کافه ی فلان را که می دانی، همان، نرسیده به میدان...خیابان پهلوی ـ بالاتر از آبشار ـ؟» وای، چه زننده بود، نه رعایتی، نه ادبی؛ آخر در یک اتاق بیست و پنج شش نفری جز این چندنفر همه مرخص می شدند ـ و آن وقت این طور!
بنا بود پس فردا مرخص بشوند، و فردا خبرهایی بشود...فردا غروب که روزنامه آمد من نابخود خوشحال شدم، و لبخندهای تلخ خوشحالی و انتقام را بز بعضی قیافه ها و لب ها را دیدم: آزموده مصاحبه کرده، و آ پاکی روی دست همه ریخته بود و گفته بود از منرخصی خبری نیست، از اول هم چنین تصمیمی نبوده، حالا هم نیست ـ ظاهراً باز گیز کوچکی در «روابط» پدید آمده بود.
رفیقی که با نیت بیرون می رفت که خدمتکار بچه های من باشد، آمد و در کنارم نشست. خیلی ناراحت بود و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به این بی شرف ها که وادارش کردند یکی دو معلمی را که در فلان جا می شناخته به عنوان هوادار حزب لو بدهد ـ و حالا اینطور! آبرویشان را برده اند و مرخص هم نمی کنند...«گدار» هم جای مزخرفی است...
رئیس زندان یک رئیس حرفه ای است، با تمام مشخصات پلیسی، فکر می کند زندانی نباید راحت باشد، مبادا که فکر کرند و طرح و نقشه بریزد ـ انگار با یک مشت جانی سروکار دارد! با همه ی تنگی جا، هر روز خدا، گاه هر روز چند بار، برای این که یکی از اتاق های ما را بگیرد و استواری را در بند مستقر کند ـ تا بیشتر در جریان امور بند باشد ـ دو پاسبان را که دو سر میزی را گرفته اند جلو می اندازد و می آید، و بچه ها مانند دفاع فوتبال، به هنگام زدن پنالتی، در اول بند صف می کشند و راه را می بندند...آن روز هم با تشنج می گذرد ـ تا فردا، که پنالتی دیگری زده شود...تعدادی درخت کاشته ایم، در حیاط. رشد کرده اند...چندی پیش آمده بودند و درخت ها را شماره گذاری کرده بودند ـ حالا آمده اند آنها را ببرند ـ زندان برای آب دادنشان «اعتبار ندارد» ـ «اموال زندانند ...» و باز صف آرایی، و پنالتی دیگر...
این پنالتی دیگر، هرویین فروش ها هستند: صد و شانزده نفر، از شازده و دستاربند قلابی گرفته تا دکتر و موزیسین و لات پاپاتی، چون علی پنجشاهی و حسن چیز دماغ، که در میان خودشان به لفظ «سرهنگ» صدایش می کنند ـ آخر ما سرهنگ داریم، انها چرا نداشته باشند؟! سرهنگی می گویند که صد سرهنگ از دهانشان می ریزد. ما هم زیاد بدمان نمی آید، چون سرهنگ های ما تا مدتی ـ هنوز خود را سرهنگ می دانستند و مطاب آیین نامه ی پادگانی طلب می کردند که اولین چای را برای آنها بریزند ـ البته نه همه ـ و چه برخوردهایی که این برداشت ببار نیاورد! ـ البته همه اینطور نبودند ـ توهین علنی «درجه داران سابق» به «افسران سابقه» ـ و بالعکس! ـ و هر دو زندانی!
بچه ها بفهمی نفهمی چشمخند می زنند، جناب سرهنگ های ما به روی خود نمی آورند، حتی وانمود می کنند که زیاد در جریان این بازی ها نیستند ـ مثل اینکه راست هم می گویند، چون گاه که یکی از هرویین فروش ها داد می زند «سرهنگ!» آنها هم سر برمی گردانند. اما با اینهمه دلخورند از این که بچه ها از آنها «حمایت» نمی کنند...حساسیت بالا می گیرد و بچه ها ناگزیر از اقدام می شوند، «سرهنگ» را می کوبند، و از بند اخراج می کنند ـ و تشنج فرومی نشیند ـ تا باز جناب رئیس فکری بکنند ـ و گرفتاری دیگری بیندیشند.
اما با تمام این حرف ها، همین که عید می رسد سرکارهای ریز و درشت پیدایشان می شود ـ عیدی می خواهند! بله، که هر چیز به جای خودش نیکو است. به قول امروزی ها هر چیز پرونده ی علیحده ای دارد. اگر مثل زمان پدربزرگ گفته بودند، «قولغ» باز یک چیزی، اقلا آدم حالی نمی شد. ولی عیدی ـ این یک چیز مسخره است: مناسباتی می خواهد، روابط و عواطفی می خواهد ـ من کیستم که تو از من عیدی می خواهی؟ اگر بزرگ خانواده ام پس تو چرا هیچ وقت رعایت نمی کنی، اگر هم نیستم دیگر چه عیدی؟! می گوید یک سال زحمت کشیده ام، نگهبانی داده ام ـ در زمستان و تابسات، بالای بام، دم در، در حیاط، در بند، آه، پس نگو ـ این چیز دیگری است ـ این هم قولغ است! دست بی بی طوطی درد نکند، که نگهبانی داده است و نگذاشته است برویم به زندگیمان برسیم و پرونده تبعید ساخته است! ـ بله، بفرمائید ـ اینهم عیدی ـ قابل شما را ندارد ـ زحمت کشیدید!...
بهرام و عزیز در حیاط پینگ پنگ بازی می کنند؛ بچه ها دور می گردند؛ سرهنگ جاوید در جعت عکس مبارزه می کند؛ مش ممد و ابوتراب جلی و پیغمبر لاکتاب و یکی دو نفر دیگر روی پله ها نشسته اند. مش ممد شعر می خواند؛ جلی عرش را سیر می کند، بینی بزرگش سرخ شده است مثل لبو، و چشمان سیاه و به هم نزدیکش چون دو گل آتش می درخشند و لبریز از خنده اند. برخلاف جلی که منتظر الهام می نشیند و تا یک شعر می سازد دمب شتر به زمین می آید، مش ممد با هر حرکت دمب شتر یک رباعی تحویل می دهد. امروز نغمه ی غالب کلام، انگلیس است ـ و چه وقت نیست؟ ـ انگلیس ای انگلیس بیا فلان جا را بلیس...
خنده ی بچه ها...دو سه نفری در کنار حوض چشم گاوی دور هاشمی را گرفته اند؛ (رنگ و رویش پریده است) و دلداریش می دهند، و در ضمن به شیوه ی زندانی ها ضمن دلداری دادن سربسرش هم می گذارند...امروز یکهو شلوغ شده و پاسبان ها ریختند، به کمربند و کراوات جمع کردن! پناه بر خدا ـ این دیگر چه کلکی است! از بند ما کسی نمی دانست چه پیش امده است ـ آن وقت ها کراوات آزاد بود. بچه ها اعتراض کردند؛ دستور بود؛ دستور جناب رئیس، چرا؟ هاشمی خواسته بود با کراوات خودکشی کند!
پریروز آمده بود مشورت، پیش من: می رفت دادگاه. آمده بود ببیند نظر من چیست. چون کتابی ترجمه کرده بودم و کتاب چاپ شده بود و «طبعاً» نظر و رای صائبی داشتم، و او برای نظر من ارزش و احترام شایسته ای قائل بود (عده ای از بچه ها هم که قبلا متلک می گفتند و سرو کله زدنم را با جملات و لغات مسخره می کردند همین که کتاب چاپ شد ناگهان دریافتند که نظر صائبی دارم)...باری، آمده بود مشورت. گفتم بهترین کار این است که آنچه را که در کیفرخواست عنوان می کنند تکذیب کند، و زیاد هم حرف نزند ـ چون زیاد حرف می زد. اما او هم مثل همه ی مردم که قبلا تصمیم می گیرند و بعد مشورت می کنند و می خواهند با مشورت، یعنی در واقع انتقال موضوع به دیگران، قسمتی از بار و فشار و سنگینی مسئولیت خود را به دیگران منتقل کنند گفت معتقد است که جاهن در حال حاضر دو جبهه بیشتر نیست، یکی جبهه ی جهان آزاد به رهبری انگلستان و با پول آمریکا و دیگری جبهه یا جهان شرق به رهبری شوروی، و او طبعا هواخواه جهان آزاد است، و چون در جهان آزاد فعلا در راس نیست لذا نوکر است و به نوکری و جاسوسی انگلستان افتخار می کند. گفتم، خوب، آزموده از خدا می خواهد، تا این را گفتی سر جایش می نشیند، و تشکر هم می کند ـ همین طور هم شده بود، جز این که آزموده از او تشکر نکرده بود، گفته بود تا دیده فهمیده که جاسوس و نوکر اجنبی است و دادگاه حکم ابد چاق و چله ای زیر بغلش داده بود ـ و آمده بود و حالا داشتند دلداریش می دادند. به قول یکی از بچه ها بالاخره ممکن است روزی روس ها بیایند و ما را آزاد کنند، هاشمی باید منتظر آمدن قشون ژاپن باشد، چون حالا که حکومت دست انگلیس ها است او در زندان است! ولی او همچنان دلخوش بود؛ بحران که گذشت معتقد بود که دکتر امینی آخرین تیر ترکش انگلیسی ها است، و بعد از او چاره ای نیست جز این که از او، یعنی هاشمی، برای تشکیل کابینه و نجات کشور دعوت کنند: به انتظار موعود روزشماری می کرد: کابینه ای هم تشکیل داده بود: می گفت از ما هم در محل های مناسب استفاده خواهد کرد!...باز هم گلی به جمال او برای این حسن نیت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بهرام توپ را می زند؛ توپ غل می خورد، و می آید پای پله ها. مش ممد شضعرش را ناتمام می گذارد و از پله ها پایین می پرد و توپ را برمی دارد و در دهان می گذارد و بیرون می آورد، و می لیسد.
ها ها ها! بچه ها می خندند. بحران بیماری است؛ بعلاوه مواقعی که دستگاه فشار می آورد حساسیتش بیشتر می شود.
«مش ممد چکار می کنی؟»
«دارم در انگلیسو تر می کنم، ببم!»
ها ها ها! عجب نفرتی دارد از انگلیس، این مرد!
پیغمبر لاکتاب چون خنده ی بچه ها را می بیند، می زند زیر آواز ـ آواز آذربایجانیـ آوازی می خواند که به پاسخ گربه ی نر به تهدید حریف به هنگام دعوا شبیه است. او و پیغمبر سه اصل و دو تبصره به مش ممد که مورد علاقه بچه ها است حسادت می کنند: تا مش ممد شعری می خواند یا کاری می کند که بچه ها می خندند پیغمبر سه اصل و دو تبصره اصول خود را با صدای بلند مرور می کند و پیغمبر لاکتاب می زند زیر آواز ترکی (مسیح را برده اند قزل قلعه، چند روز بعد خبر می رسد که مرده است) گاه حتی به میان حرفش می دوند، و می خواهند کارهایی بکنند که مورد توجه واقع شوند، ولی بچه ها اعتنائی به ایشان ندارند...پیغمبر لاکتاب روی دست مش ممد بلند می شود و توپ را می قاپد و آن را با اوقات تلخی گاز می زند و می ترکاند، وبا قیافه ی عصبانی می گوید: «آروادین سیکرم انگلیس1!» و توپ را پرت می کند. چیزی نمی ماند کتک مفصلی بخورد...آخر بچه ها توپ «رزرو» ندارند...
این بیچاره ها نمی دانند که مش ممد عمری مبارزه و تقلا و صداثت پشت سرش هست ـ عمری اخلاص : نمی دانند هر روز بچه های روستایی را در آغوش می گرفته و به شهر می برده پیش رفقای پزشک برای معالجه ، و نمی دانند که در این گونه کارها حق تقدم را برای دیگران قائل می شده؛ نمی دانند که در این افراط در اخلاص، فرزند خود بنام علی اصغر را ـ که مرثیه ای هم در رثائش ساخته ـ از دست داده است؛ نمی دانند که علی اصغر بیمار بوده، ولی او طفل معصوم را گذاشته و طفل معصوم روستایی دیگری را به شهر برده است. مش ممد حالا هم که تعریف می کند و مرثیه ای را که خود ساخته است می خواند و اشک می ریزد؛ سپس ناگهان قیافه ی جدی به
خود می گیرد و می گوید، «بچه را که تو قبر گذاشتم خواستم سنگ لحدش را بگذارم ـ می فهمین چی می گم، ببم؟ ـ همچین که سنگ را خواستم بگذارم علی اصغر لبخند زد و گفت: بابا، من هم صلح را دوست دارم!»
همیشه نام دکتر یزدی را با «انا للله و انا الیه راجعون» ذکر می کند؛ شرمینی همیشه اقای بوذری است ـ «بوذری تندنویس مجلس، آره ببم ـ می شناسی که؟ همون تندنویس مجلس. ایرج اسکندری همیشه در لندن است و عجبا که همسر خودش را خواهر اسکندری می داند. گاه از ده به ملاقاتش می آیند. در این گونه مواقع مرشد عباس لباسش را تنش می کند، سیگاری به دستش می دهد ـ که مش ممد معمولا از تاج سیگار ـ آن را روشن می کند و سیگار را در مشت می گیرد که نور نبیند ـ شرایط مبارزه اینطور ایجاب می کند، ببم ـ در این گونه مواقع راه می افتد، قبل از رفتن به اتاق ملاقات سه دانه ریگ در جیب می گذارد: به دم میله های ملاقات که رسید مکث می کند، چشمانش را می بندد، پس از چندی یکی از ریگ ها را وسط دو میله می اندازد: سعنی شروع ملاقت. سپس ریگ دوم، و تند تند پرسیدن از احوال مردهای ده. زنش با قیافه ی ترحم آمیز سر تکان می دهد ـ اما مش ممد، همچنان می پرسد، از کسانی که بیست سال پیش مرده اند ـ دلیلی هم برای این کار دارد: آخر این روزها جز مرده ها کسی زنده نیس ، ببم! و ریگ سوم را می اندازد، یعنی که ملاقات تمام ، و می گوید به لندن که رفتی سلام ما را به داداشت برسان. در اتاق هم که هست مدام رو به محل انشعاب برق ـ که معتقد است صدایش را به لندن منتقل می کند ـ چانه می اندازد و ناسزا می گوید به انگلیس، . اعوان انگلیس، یعنی کلیه ی چشم زاغان جهان

پایان قسمت ۲۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت اخر
حرف جالبی دارد: «همه مون یه جوری دیوانه ایم، ببم. حالا ما خودمون می گیم ـ دیگرون نمیگن...مال اونها را هم یه روزی مردم می فهمن!» بچه ها گاه «ترش» می کنند...کسی نامه ای نوشته، در مثل درخواست کرده به نماینده ی محضر اجازه داده شود با عموی او بیاید تا او به عمویش در فلان چیز وکلات بدهد. زندان در این باره به فرمانداری نظامی می نویسد، و فرمانداری نظامی نتیجه ی اقدامی را که کرده است به زندانی ابلاغ می کند: «فرمانداری نظامی تهران، زندانی...شهرت...که به اتهام خیانت و جنایت و جاسوسی...» زندانی از این القاب ناراحت است، مش ممد پچ پچه مانند (آخر حزب توده مخفی است، ببم) می گوید: «ببم، اگر خودت را خادم می دانی یک پیرهن عربی هم تنت کنند و روش بنویسند «خائن، خائن، خائن...» خودت می دانی که نیستی...همین کافی است. اما اگر خائن باشی پیرهن کلام الله هم تنت کنند و تو خیابان ها بگرداند باز هم خائنی ـ خودت هم می دانی، ببم! ...این که غصه ندارد...!»
حالا باز درست یک دور قمری زده ایم و به روش سابق بازگشته ایم: بحث، و بحث و بحث: پایانی ندارد ت در تمام زمینه ها. دکتر غلامحسین لانه ای برای لبه ی دیوار ساخته و دو کبوتر را در آن جای داده است ـ کبوترها که کبوترند و طبعا از روحیه ی ما خبر ندارند، بغبو می کنند...و مهدی خان نتوانسته است بخوابد. مهدی خان در راهرو می خوابد، پنبه هم در گوش می تپاند که صدایی نشنود، ولی می شنود! امروز بحث است درباره ی کبوترها و مهدی خان. این بحث ها هرگز به نتیجه نمی رسد: رضا اسم این بحث ها را گذاشته است قورباغه ول کردن: تا دست می بری جست می زند و می پرد جلو آن یکی...سابقا بهتر بود: سرهنگ خروسی را به بند چهار آورده بود، که شب هنگام مایه ی ناراحتی بود: تا چشمت گرم می شد می خواند: یعنی که زحمت بیخود می کشی، صبح است، چه خوابی! و عجب آنکه ما هم ضمن خواب، یا در کوشش برای یافتن خواب، گوشمان به او بود: منتظر بودیم صدایش را بشنویم، یعنی می خواستیم صدایش را بشنویم و بهانه ای برای بی خوابی پیدا کنیم. او را بردیم در حمام متروکه ی بند زندانی کردیم، ولی باز همچنان دو گوشمان به آوای او بود، صدایش را به هر حال ضبط می کردیم. در حیاط بدتر بود: بالای یکی از درخت ها می رفت، و با حال می خواند. ماتحتش را هم چرب کردیم فایده نکرد. تخم سگ اول بار که آزمایش کرد و به مشکل برخورد راه حل را یافت: ماتحتش را به کاشی های کف حمام می مالید و خشک می کرد، بعد می خواند، انگار اگر نخواند جناب رئیس از او بازخواست می کند!
سرانجام فکری به خاطر بچه ها رسید: چطور است وقتی سرهنگ می اید ادعا کنیم که خروس نیست مرغ است؟...
گروهی زی آلاچیق نشسته اند ـ قبلا با یکی از دوستان ژاندارم صحبت شده است. تا سرهنگ از پله ها پایین می آید و زاویه می دهد بچه ها شروع می کنند: انگار شعار بدهند: شروع می کنند به شرط بستن و روی دست هم بلند شدن: بستیم سر پنج تا شیر ـ تا ده...پانزده تا شیشه ی شیر پاستوریزه ـ چون در زندان آبجو که نیست ـ (شیشه ی شیر آن وقت ها پنج قران بود) بیست تا...انگار حراج. سرهنگ می رسد؛ جریان را جویا می شود. می گویند: «همین مرغ» ـ «کدوم مرغ؟» ـ «همین ـ بیست تا!» می گوید: «این مرغ نیست، خروسه!» ـ «چی چی خروسه، هیکلش از یک فرسخی فریاد می زنه! ...بیست تا» ...«بیست و پنج تا» ـ «یعنی تو بیست و پنج شیر میدی؟!» ـ «بله که میدم» ...سرهنگ می گوید: «آقا این مال منه، میدونم خروسه، من اینو جوجه بوده بزرگش کردم!» ـ «باشه ـ با اینهمه ـ اینی که من می بینم مرغه!»
رفیق ژاندارم از پله ها پایین می آید؛ یکی از بچه ها می گوید: «بچه ها گوش کنید، ژاندارم ها که مرغ و جوجه زیاد خورده اند بهتر از همه می شناسند ـ از اکبر بپرسیم!» داد می زنند: «اکبر، این مرغه یا خروسه؟» اکبر از همان دور می گوید: «کیشش کنید ببینم!» بچه ها خروس را کیش می کنند. اکبر از همان جا که ایستاده می گوید: «این که معلومه ـ مرغه! از گشاد گشاد راه رفتنش پیدا است!» آنقدر می گویند که سرهنگ عصبانی می شود و برای این که با ارائه ی مدارک مثبته ثابت کند که خروس است و مرغ نیست سر خروس را می برد...
امروز چه خبر است؟ ـ انتخاب رئیس بند...انگاری انتخابات رئیس جمهور...و قورباغه ول کردن...بحث درباره ی امکان قاطی شدن با آذربایجانی ها و کردها (آخر اعضای فرقه ی دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان را هم اورده اند.) و باز قورباغه ول کردن...معنی ندارد، هی ادعا، ادعا، ولی هنوز همچنان مقید به عادات و رسوم بورژوایی!...پناه بر خدا، آخر من چه بگویم، چطوری بگویم؟ تو خودت می گویی عادات، خودت می گویی رسوم. یعنی این که اینها با تو زندگی کرده اند. چند وقت؟ ـ تا حالا، و حالا تو با یک تصمیم انقلابی می خواهی بگویی پوف ـ تمام شد رفت! بفرما، باز هم آزمایش کن. یادم هست، وقتی بچه ها را اعدام کردند چند روزی با خدا بنده هم اتاق شدم. روزها برایش خوراک و مشروب می آوردند ـ اجازه داشت ـ با خوراک ماست هم می آوردند ـ آن وقت ها میکی ماست بود در آن ظرف های گلی ته باریک. دوست کارگری را به اتاق آورده بودند. تا ماست را گذاشتند انگشت زد، و باز انگشت دیگر، و هر بار هم انگشتش را تا بند سوم در دهان کرد. خدابنده اعتراض کرد ـ آرام ـ که رفیق عزیز، دیگران هم هستند. رفیق تعجب کنان نگاهش کرد، انگار می گفت: «مگر کسی هم گفت که دیگران نیستند؟» خدا بنده گفت: «بله، ولی حالا که دهن زده ای خودت بخور، چون دیگران ممکن است طبیعتشان نپذیرد.» و رفیق با لحن و قیافه ای عصبانی گفت که کارگر است و عادت کرده است، و بهتر از این بلد نیست. آن وقت تو اینطور!
دو سه نفری از ما می روند و رسماً قاطی دوستان می شوند، اما پایگاهشان را در میان ما به هم نزده اند، شب ها پیش ما می خوابند و برای اینکه نشان دهند که کارگرند حتی زنبه کشی هم می کنند...و برخورد ایجاد می کنند، و بچه ها را، یعنی ما را، با پلیس در می اندازند...
ماهواره ی شوروی در هوا است و مال آمریکایی ها همچنان بر زمین...امروز در سوئد و پاریس، جامعه ی حمایت از حیوانات و دوستداران سگ علیه فرستادن «لایکا» به فضا اعتراض کردند، و شعار دادند: «سگ، دوست انسان است! سگ ها را نکشید! سگ ها را حمایت کنید!»
اخی! راست می گویند؛ واقعا جنایت است ـ راست می گویند فضا چرا؟ بفرست زندان پیش ما ـ مثل ما، دیگر نه اعتراضی خواهد بود، نه شعاری، نه راهپیمایی، نه خشمی...جنایت است! بازداشت هم معنی ندارد ـ بازداشت هم شد کار؟! این عمل انسانی نیست. آنهم عروس کم سن و سال ساخارف ـ لیزا آلکسه یوا! که بیایی و دو ساعت تمام در ایستگاه راه آهن بازداشتش کنی، و فکر نکنی که ممکن است قرار ملاقاتی داشته باشد و سر وقت نرسد! و هیچ فکر نکنی که شوهرش ممکن است نگران شود! بگیر مثل دستگاه شاه بکش! وقتی کشتی خیال مردم راحت می شود ـ دیگر نه تظاهری ، نه ملاقاتی ـ هیچ. این «بابی سند» را نگاه کن ـ آمد مثلا بمیرد! به قول شاعر قطره قطره! خوب مرد حسابی، مرگ که قطره قطره شد خرده خرده سر و صدا در اطرافش به راه می افتد، روزنامه ها می نویسند، تلویزیون گزراش می کنند، و شعرا شعر می گویند. ولی اگر یکهو بکشی اب از آب تکان نمی خورد. دیگر نه شاعری شعر می گوید، نه روزنامه ای چیزی می نویسد ـ وقت پیدا نمی کنند ـ چون قطره قطره نیست، یکضرب است، و یکضرب یک ضربت بیشتر نیست، حتی اعلام هم لازم ندارد، پدر و مادر خودشان می روند و بالاخره یک جوری جنازه را می خرند. اول ها، ای، یک خرده گیج می شوند، بعد عادت می کنند، دوستان هم قدری زل زل توی چشم های هم نگاه می کنند،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بعد هم اگر حال و حوصله ای بود در خارج یکی دو سنگی به سفرات می زنند، بعد هم لبخندی می زنند...و والسلام و نامه تمام. دیگر نه حقوق بشری، نه جمعیت حمایت حیواناتی ـ هیچی!
این روزها که ماهواره ی شوروی در هوا است، ستاره ی اقبال شوروی در زمین طالع است. حسن درویش به چشم خودش گاو شوروی را دیده بود به اندازه ی یک کوه که با یک جست از رودخانه ی آستارا پریده بود. پلاکی به شاخش بوده قد یک نعل: شهر را شلوغ کرده بود؛ یک گروهان سرباز به زحمت توانست مهارش کند! درست یادش نبود نر بوده یا ماده. علیمحمد هم مرغ سوسیالیستی دیده بود ـ آن وقت هایی که در مرز بود. می گفت استخوان هایش هم قابل خوردن بود. شده بودیم فرج بیگ و شرکا...کافی بود در اتاق مطلب را ول کنی و گزک به دست ناصر و علی بدهی، و بروی ـ نیمه های شب که از هشتی بند از مطالعه باز می آمدم خسرو از زیر پتو می خندید، و ایرج غر می زد: خدا پدرت را بیامرزد، آیان هنوز از «گاو سوسیالیستی» فراغت حاصل نکرده اند! حسن معتقد بود ـ دکتر حسن را می گویم ـ که شیری که گاو سوسیالیستی می دهد با شیر گاو امپریالیستی قابل قیاس نیست ـ آمار هم می داد؛ اما این اواخر اضافه می کرد که این آماری که می دهد مربوط به گاوهای شامپیون، یعنی قهرمان است. این پارانتز را وقتی گشود که معاودین آمدند ـ همان ها که از شوروی برگشته بودند.
ضمناً تخصص ها هم شکل گرفته است: آن یک متخصص در شناخت «مصدر مرخم» است: تا می گویی «کشاکش» انگار گوشش ، به تصادف، امواج کرات دیگری را گرفته باشد می گوید: «ها! این «مصدر مرخم» است.» و در توضیح کلام می افزاید: «ترخیم، یعنی دم کندن، و «مرخم» یعنی دم کنده» و این را با قیافه و حالتی می گوید که انگار واقعا دلش می سوزد؛ و شروع می کند به بیان چگونگی کنده شدن دم حیوان ـ البته نه اینکه خدای ناکرده، زبانم لال، دعوائی در کار بوده باشد و دم مصدر محترم در این دعوا و کتک کاری کنده شده باشد ـ نه، مسائل دیگری در کار بوده...قانون تکامل داروین ـ دم ضرورت نداشته، و خودبخود در اثر بیا و برو افتاده. آن یک متخصص در تشخیص حالت فاعلی است. «حاصل مصدر» قلمرو حاص تخصص ناصر بلشویک است که به قول مفسران کشتی خورده» او نیز مردی است «پادژ» دیده و اسامی و صفات خنثی و غیر خنثی صرف کرده...انصافاً همه می خوانند و همه سخت مشغولند، عده ای از طریق مکاتبه در رشته های مختلف مهندسی تحصیل می کنند...گاه ترس برم می دارد: نکند ما هم روزی به صورت ملاقاسم درآییم. ملاقاسم همشهری من بود؛ با کشف حجاب مخالفت کرده، و طبعا به زندان رفته بود. بعد از شهریور بیست آزاد شد...قدری فارسی یاد گرفته بود، اما کردی را فراموش کرده بود، خاطراتش چیزی شبیه به خاطرات «قلیج» بود . شب پس از ورود، با شوهر خاله ام به دیدنش رفتیم...عده زیادی آمده بودند...همه مشتاق بودند ببینند این همه سال چه می کرده، و چها دیده است...اما او حرفی نداشت جز این که می گفت در زندان چیزی هست که به آن می گویند «گالی دول» و منظورش کریدور بود...!
عده ی قلیلی ـ همان دو سه نفری که رفته اند و قاطی دوستان دیگر شده اند، معتقدند که باید اعتصاب کنیم ـ چرا؟ به چه منظور؟ ـ به قول مش ممد چرا ندارد، ببم! همینطور بنشینیم که چه؟ اقلا تمرینی کرده باشیم، اظهار وجودی کرده باشیم. اعتصاب بکنیم، و بگوییم این پولی را که به خانواده ها می دهند نمی خواهیم. بعد؟ بعد، هیچی ـ دستگاه می فهمد که ما هستیم. آن وقت؟ ـ آن وقت هیچ ـ پس خانواده ها چه بکنند؟ ـ خانواده ها بالاخره یک جوری زندگی می کنند! ـ باشد، حالا یک کار دیگر می کنیم، شما حاضرید به جای این سیصد تومانی که می دهند ماهایانه صد و پنجاه تومان به من قرض بدهید که خانواده ام به گرسنگی نیفتد؟ ـ نه، من برای خودم دارم، همین قدر دارم که خودم بخورم؛ زیادی ندارم، اگر داشتم با کمال میل می دادم...بسیار حسابی است ـ بحث، و باز بحث، و قروباغه ول کردن ـ عجب جنگلی است!...
در زندان زرهی، در میان غیرنظامیان شخصی بود به نام علامیر ـ اتهامش آنطور که می گفتند ناموسی بود...چون دید به کارش رسیدگی نمی کنند اعتصاب غذا کرد: یک روز، دو روز، سه روز...کسی خبری از او نگرفت...سرانجام طاقتش طاق شد، به ساقی گفت اعتصابم را شکسته ام به من غذا بدهید. ساقی گفت: «تیمسار فرموده اسم شما را از صورت جیره بگیر قلم بزنیم»!...
در این ضمن دکتر یزدی در بهداری است. خانه ای داشته فروخته به صد هزار تومان ـ آن وقت یک دریا پول بود صدهزار تومان ـ و «بیکن انداگز1» می خورد، که سلامتش خدای ناکرده لطمه نبیند. نامه ای هم به شاهنشاه نوشته و از ایشان خواسته پدری کند و پسرش را از زندان کمونیست های خدانشناس آلمان شرقی نجات دهد ـ گویا پسرش اسناد «حزب» را از برلن شرقی دزدیده ـ از خانه ی عمه اش، که گویا زن یکی از رهبران است ـ و به برلن غربی می رفته که دستگیر شده ـ چیزی در این حدود...باری، می خورد و گاه و بیگاه از آن خنده های خرکی مشهور سر می دهد. با سرهنگ رحیمی و سرتیپ قره نی است ـ شنیدیم روزی که با یکی از آقایان در حیاط زندان ملاقت داشته اند، شخص مزبور می گوید، «آقای دکتر، خانمم از آن موهای سفید و قیافه ی روحانی شما خیلی خوشش امده بود.» و آقای دکتر می فرمایند «این که چیزی نیست، حالا کجای ما را دیده اند، چیزهای بهتر از این هم داریم!» و خنده ی خرکی...اینهم از ادب و تربیت رهبر! انصافاً در هر چیز نمونه بودند...
روزها و شب ها می نشینیم؛ می خوانیم، یا در فضا خیره می شویم: می خندیم؛ هنوز آثار خنده محو نشده در همان محیط و در میان همان مردم ناگهان اثار اندوه بر چهره آشکار می گردد و آن را دگرگون می سازد. دریا هم اینطور نیست: دریا هیچ وقت همیشه اینطور نیست: درون همه تلاطم و برون همه آرامش...دریای خاصی است، که به مرداب شبیه است، چون تلاطمش همه ناتوانی است. زندگی را به تاثرات آنی و لحظه ها مقید کرده ایم و مثل همه ی طبقات و مردم ورشکسته بر گذشته نظر داریم: حالمان این است، دورنمای آینده هم اگر تیره نباشد تار است...گاه فکر می کنم
که این شانس هم ـ این شانس که تخفیف گرفتم و ماندم ـ چیزی مستعمل و دست دوم بوده ـ یک شانس دست دوم ـ کاش نمی گرفتم ، چون چه فایده که آدم الی الابد در زندان باشد و با بیبی طوطی کلنجار بورد و در حاصل مصدر و مصدر مرخم تخصص پیدا کند یا شاهد درد و ناراحتی رفیق بیمار خود باشد و فریادرسی نیابد...پس از مدت ها رفت و آمد از بند به دفتر و بازآمدن و خود خوری کردن، آیا سرو کله ی زیبای دکتر «پزشکی» پیدا بشود یا نشود (دکتر پزشکی پزشکیاری است، از زمان دکتر ارانی الی حال، و شاید اینده). اگر خودش فرصت نکند و نخواهد که از مسند ریاست به زیر آید اتاقداری را می فرستد با روپوشی که یک وقت سفید بوده و حالا قیافه ی احرام حاجیان سومالی و ساحل عاج را پیدا کرده است. همه جور آثار بر این روپوش به چشم می خورد، جز اثر انگشت اورانگوتان؛ بعید نیست آنهم باشد، اما چون ما با اثر انگشت این حیوان آنایی ندارین چنین می پنداریم. قیافه اش با آن گوشی که به گردن آویخته از هزار فحش خواهر و مادر بدتر است...
حالا دیگر زمستان و تابستان در حیاط می خوابم ـ حساس شده ام؛ بچه ها حساس شده اند؛ در اتاق نمی توانم زندگی کنم: شب ها دیروقت از هشتی می آیم، و با این که سعی می کنم سر و صدا راه نیندازم و بچه ها را ناراحت نکنم با اینهمه هر اندازه دقت هم که می کنم گاهی اوقات در آخرین لحظات کار، ناگهان چوب از زیر بغلم سر می خورد، و بچه ها از خواب می جهند، و من از خجالت مچاله می شوم. یکدست لباس پشمی کارگری ـ همه چیز سر خود ـ دارم: زیپ را می کشم و در رختخواب می روم. رضا می آید و مرا و لحاف
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA