ارسالها: 3747
#231
Posted: 1 May 2013 11:31
را، همه را، با طناب به تخت می بندد: این مواقعی است که باد شدید است ـ و می رود. صبح ها می آید، و به قول بچه ها قنداقم را باز می کند. گاه پایه های تخت خوب در زمین جا گیر نمی شود، و تا رضا می رود تخت می خوابد ـ و من نه می توانم بخوابم و نه می توانم بیرون بیایم ـ طناب را در زیر تخت گره زده است ـ و نه می توانم صدا بزنم، آخر بچه ها بیدار می شوند ـ و ناچار تا صبح، با همان حالت سرازیر ـ سر بالا پا پایین، یا بالعکس ـ سر می کنم، آیا بخوابم آیا نخوابم. غذا را هوشنگ می پزد، چای را کریم دم می کند: ابر و باد و مه ـ خورشید ندارم ـ و با اینهمه نانی هم به کف نمی آورم.
در این ضمن تک و توک کسانی را از شهر می اورند. اگر کسی می آمد می خواستیم بدنایم اثری باقی مانده است یا نه...«خوب، از شهر تعریف کن» ـ «از کجاش؟» ـ «از همه جاش ـ از همه چیز ـ از همه ـ از دنیا ـ مردم در چه حالند ـ چه می گویند؟» نمی خواستیم به صراحت بپرسیم درباره ما چه می گویند، یا اینکه چیزی مانده است ـ گرمی خاکستری ـ چیزی؟ البته همین آمدن ها خود دال بر وجود خاکستری بود که هنوز گرم مانده بود...بله، مردم خوب بودند، اتومبیل فلان سیستم قیمتش فلان و بهمان بود، خانه گران شده بود، خودش باغی در فلان جا خریده بود، فلان جا کار می کرد، حقوقش بد نبود. بعد؟ ـ بعد هیچ. ده سال پیش پرونده ای داشته ـ اهانت به مقام سلطنت ـ در امجدیه «دم داره سم داره» خوانده، و حالا محکوم به سه ماه حبس شده است. و بعد ناراحت از این که ما فرقه ی دربسته ای را تشکیل داده ایم و با دیگران زیاد نمی آمیزیم و غذای گرم می خوریم ـ این که نشد مبارزه!
امروز خاله فرشته آمده بود ملاقت ـ به حج می رفت ـ کلی پیر شده بود . می گفت مادربزرگ شده است عینهو یک جوجه؛ چشمش جایی را نمی بیند، گوشش نمی شنود، ولی همچنان گریه می کند. شنیده است که من حبسم؛ وقتی شنید تخفیف گرفته ام یک بره قربانی کرد، و حالا یک گوساله گذاشته ـ سه سالی هست گذاشته، حالا دیگر گاو شده ـ که به سلامت وقتی آزاد بشوم قربانی کند. خود خاله هم درست نمی بیند. گفتم: «خاله، حالا که آمدی یک عینک بخر، چشمات درست نمی بینه.» ناراحت شد، سر تکان داد و به لحنی شماتت بار گفت: «دیگه چی! همینم مونده بود که سر پیری عینک هم بزنم!» یعنی بشوم عمو شلموی زرگر! و اه کشید: یعنی خدا به بچه ات عقل بدهد، از خودت گذشتهو بعد با قیافه ی اندوهناک سر جنباند. گفتم : «خاله چرا ناراحتی؟» گفت: «چرا ناراحت نباشم پسرم؟ برای تو ناراحت ـ اخه ادم بیاید به روی پادشاه اسلام شمشیر بکشد؟!» به حج می رفت. گفتم: «کدام پادشاه اسلام؟!» پاسبانی در فضای بین دو میله ایستاده بود. جواب نداد. گفت به حج می رود و قفل کعبه را می گیرد، تا آزاد نشوم قفل را رها نمی کند؛ نامه ای هم به شاه نوشته و از او خواهش کرده است که مرا ازاد کند. گفتم: «تو اونجا از کجا می فهمی که من ازاد شده ام تا قفل را ول کنی؟» گفتک «وی، یک جوری می فهمم!» یعنی تو دیگر کاری به این کارها نداشته باش. خدا اگر بخواهد خوابنما می شوم: خانه ی خدا است ـ شوخی، شوخی ـ با خانه ی خدا هم شوخی! پرسید: «حالا چند سال حبس بهت دادن؟» گفتم: «ابد.» خاله یکه خورد. انگار زنبور او را زده باشد . گفت: «بگو استغفرالله، بگو العیاذ بالله ـ ابد خدا است! به خاطر بچه هات هم شده دیگه از این کفرها نکن!» بفرما، اینهم فرهنگ! آن وقت آقا با این فرهنگ می خواست انقلاب کند ـ با این بوی گل و ریحان!
رفت و امد، و من همچنان بودم و او معتقد بود که قلب و نیت من نیست، و پاک نشده ام وگرنه او قفل را گرفته و نیت کرده است ـ منم که هنوز دست برنداشته ام / یواشکی گفت: «اخه اونم خیلی کثیف شده، دیگه استغفرالله خدا هم بهش کارگر نیست!» و دست چپش را به پس گوشش راند، یعنی که کارش از این حرف ها گذشته. منظورش شاه بود، که حتی جواب «عریضه» اش را هم نداده بود...
چندی بعد خبر مرگ مادربزرگ هم امد ـ بیچاره! با شنیدن خبر مرگش مغزم داغ شد؛ یک مشت خاطرات تلخ و شیرین به ذهنم هجوم اوردک «حالا باز برو مثل سگ پاسوخته تو کوچه ها ول بگرد!» این موقعی بود که از درخت افتاده بودم و او به حرف امده بود. «دست و روت هم بشور من هم بخور!» چشمم دنبال غذا دویده بود . بیچاره، با این تلخی ها و آن محبت ها! شمارش اعداد را تا ده بلد بود، به ده که می رسید باز از یک شروع می کرد یک ده و یک، یک ده و دو...و چون باز به ده می رسید می گفت دو ده ـ دو ده و یک ...بابا مبلغی پول پیشش گذاشته بود، هر وقت پول لازمش می شد مرا می فرستاد، که چند تومانی بگیرم و برایش ببرم. مادربزرگ اسکناس ها را نمی شناخت: خاکستری و سبز و سرخ را همه یکی حساب می کرد. یک وقت رسید که پول ته کشید. بابا گفت برو فلان قدر از مادربزرگت بگیر. من می دانستم که ته کشیده است، سرم توی حساب بود، ولی ناگزیر باید می رفتم ـ و رفتم؛ و برگشتم و گفتم می گوید تمام شده است ـ «تمام شده است! پانزده تومان باید مانده باشد!» خودش امد. مادربزرگ قسم و آیه خورد. بابا می دانست که او دروغ نمی گوید: «من هر چی بوده دادم به این ـ حالا دیگه دزد هم شدیم!» بابا گفت: «ببینم، تو پول را چطوری می دادی؟» و چند اسکناس جلوش گرفت . مادربزرگ گفت: «ول دیگه چی ـ مرد گنده انگاری با بچه طرفه!» و دنباله ی لچکش را به عنوان اعتراض به دندان گرفت و رو گرداند. پس از لحظه ای چند رو برگداند و گفت: «خوب، یکی، دوتا، سه تا...» و با قیافه ی معترض و زیرکانه نگاهش کرد. بابا گفت: «دیگه خاکستری و قرمز و سبز فرقی نمی کنه، آره؟ همه اش «یکی؟» مادربزرگ گفت: «لا حول ولا، پس نه، میخوای چندتا باشه ـ به حق حرف های نشنیده!» بابا از کوره در رفت و گفت: «این حرامزاده ی تخم سگ کلاه سرت گذاشته...» مادربزرگ جا خورد، و انگار متوجه شد. با اینهمه گفت: «نه، بچه را نزنی ها! نه، شاید من اشتباه کردم ـ گذاشته بودم تو ناندانی ـ شاید یکی رفته برداشته، شاید هم خودم گم کردم ـ یه وقت بچه را نزنی!» و حالا گوساله گاو شده بود و گاو پیر شده بود و او مرده بود!...
در دیوار مقابل خیره شده ام و مراحل تکامل خود و پیشرفت سن و کهولت او را از نظر می گذرانم ـ بی نظم و ترتیب، چون تصاویر آشفته ی تلویزیونی...
گاه سوال نکرده و چیزی نپرسیده پاسخ می دهد ـ مثل تاریخ؛ و اغلب هم ـ یعنی همیشه ـ پاسخ های عوضی می دهد ـ باز مثل تاریخ. اگر در پاسخ به سوالش اره یا نه خالی می گفتی ناراحت می شد؛ اگر چیزی نمی گفتی دیگر بدتر. می گفت: «میخوای بگی که دیگه محل سگم بهم نمیذاری! سگ ان پدرته، سگ تمام تیره و طایفه ته...» و تو دیگر خر بیار و باقالی بار کن!...
از تهران بازامده ام؛ حالا کم تر پیشش می روم، و اگر می روم نمی توانم زیاد بنشینم ـ چون ساقه ی قطع شده ای هستم که مدتی مانده باشد و بخواهند دوباره او را به محل خود، به تنه ی درخت مادرف پیوند بزنند ـ پیوند نمی گیرد. به هر حال می روم...حالا مدام با سوءظن نگاه می کند؛ چشمش درست نمی بیند. با تاسف نگاهش می کنم در پاسخ به نگاهم می گوید: «ای روسیاه!...اوم، برای چه می خندی! عادت بچگیت را هنوز ترک نکردی ـ شکلک در میاری...ای روسیاه!» و دنبال حرف خودش را می گیرد، و شروع می کند به نصیحت کردن: «نه دیگه...خوب نیست...حالا دیگه ماشالله بزرگی...ریش و سبیل درآوردی ـ بیا جلو ببینم...اِ، تو هم مثل بابات از این عجم ها تقلید می کنی؟ سبیل هاتو می تراشی!...نه، نتراشف خوب نیست...مردی گفته اند، زنی گفته اند...دیگه حالا ماشالله صد ماشالله مردی ـ دیگه کم کم باید زن بگیری...آره؟ یعنی من ان روز را می بینم!...فکر نمی کنم...کور شن انهایی که نمی خواهند تو را ببینند...زنیکه چشم نداره تو را ببینه ـ کورشه ایشالله ـ با ان هیکل قناصش...انگار کوزه ی بی دسته...بچه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#232
Posted: 1 May 2013 11:33
هاشم مثل خودش...ماشالله هر کی تو را ببینه حظ می کنه!...» و بعد «خراب شی دنیا...جای آهو بزغاله میشینه (آهو مادرم است؛ بزغاله نامادری) ...قربان خدا برمف برای همه ننه بود برای بچه های من زن بابا!» و بلند آه می شکد و چشمانش پر اشک می شود، در حالی که به نامادری و بچه هایش بسیار علاقه مند است...و انها ننه ای می گویند و صد ننه از دهانشان می ریزد...
بابا می گوید چند روز دیگر ستوان 2 می شوم، مادربزرگ دعا می کند که به زودی ستوان 3 بشوم، به توفیق خدا، تا هر که چشم ندارد ببیند کور شود...
تصویر عوض می شود. باز بچه ام، و او را می بینم ـ با تمام خشونت ها و محبت هایش. من نیز اکنون وسایلی برای تاثیر بر او یافته ام ـ از خودش می گیرم به خودش می زنم. روز به روز تجربه ی بیشترپیدا می کنم. معتقد است که هرکس شب هنگام خود را در اینه نگاه کند در غربت می میرد، و من برای این که او را ناراحت کنم شب ها، هر چند گاه، اینه را برمی دارم، و نگاه می کنم...
با سیمای مادربزرگ پدربزرگ می اید ـ با آن چهره ی پر از صفا و آن چشمان پر از گرمی و محبت...تا پدربزرگ از سر پیچ پیدایش می شد از همبازی ها جدا می شدم، می دویدم و جلوش می ایستادم، و سرم را که داغ و عرق کرده پیش می بردم، و او دستی به سرم می کشید. نمی دانم چه احساس می کردم. هر چه بود، لمس دستش را دوست می داشتم؛ با لمس دستش گرمی و ارامشی عجیب به وجودم راه می یافت و ناگهان قطرات عرق را بر پشت لبم احساس می کردم...
با پدربزرگ و لبخندش حاجی فیضه آمد...دایی مادربزرگ بود. پشم های سفید سینه اش طوری به هم پیچیده بود که اگر امروز بود می گفتی آنها را فر زده است. سینه اش همیشه باز بود...نشسته بود، پشت به دیوار داده و چشم ها را بسته بود و آفتاب می گرفت. نمی دانم...شاید هم به قول مادربزرگ شیطان تو جلدم رفت. تیر و کمان را بالا آوردم، یک چشمم را بستم، نشان کردم، و «ماشه» را کشیدم...«شتراق!» ـ عدل خورد وسط سینه اش: پیرمرد انگار عقرب او را زده باشد یک متر از جا پرید، و گفت: «وی ی ی!» و انگار پشم های سینه اش آتش گرفته باشد شروع کرد به مالیدن انها و خاموش کردن آتش...و من در رفتم. وقتی به خانه رفتم، دم بخاری نشسته بود!...نشسته بود و چای می خورد...پدربزرگ همین که مرا دید زیرلبکی خندید، و شروع کرد به خاراندن بنا گوشش...مادربزرگ هم از لجش خندید...در رفتم: «بخند، بالاخره با این خنده هات این بچه را می فرستی بالای دار! بخند...اه، اگر نفرستادی! اگه یکی را کور نکرد!...»
آه، این هم خالو شرف...مادربزرگ تمام صفات خوب دیگران را به حساب اندوخته ی او گذاشته بود و سجایایی از خردمندان و قدیسان به وام گرفته بود و به یاری همه ی اینها با احساس خواهرانه اش برادری از او پرداخته بود که تالی و ثانی نداشت ـ بیشتر به لج پدربزرگ، که زیرلبکی لبخند تمسخرآمیز می زد، و من، که غوره نشده ادای مویز درمی آوردم، و با پدربزرگ همدلی نشان می دادم...
این هم خاله رابعه...زنیکه برای سر و گوش دادن آمده است! حالا دیگچه را بهانه کرده، که می خواهد برای صالحش گوشت بپزد!...هه! گوشت! به حق حرف های نشنیده...خانه ی خرس و بادیه ی مس!...
در یک مورد انگار توافق ذهنی بین ما دوتا ـ مادربزرگ و من ـ موجود بود: نمی دانم چه طور بود، ولی مادربزرگ، برخلاف پدربزرگ ـ که مواقعی که از خدا حرف می زد ترس را با تمام وجود احساس و حتی القاء می کرد ـ همیشه در پایی از دلش خدا را مهربان تر از نمایندگانش می دانست. شاید، العیاذ بالله به این علت که مقداری از حالات و احساسات خود را بر «او» تطبیق می کرد: خشونت ظاهر و رفات باطن...من هم به پیروی از حسی که نمی توانم نامی بر آن بگذارم، چنین بودم ـ «می دانستم»...با واسطه ی یک قیاس کودکانه. یادم هست روزی گماشته ی سابق سلطان تقی خان، ما بچه ها را که دم در «مکتب» بازی می کردیم با خشونت از دم می راند. یکی از بچه ها لجش گرفت، و به گماشته دهن کجی کرد؛ گماشته دنبالش کرد...ما بچه ها گماشته را هو کردیم، و دوستمان که از عمل ما شیرک شده بوده برگشت و با صدای بلند به سلطان تقی خان فحش داد. گماشته پرید و او را به باد مشت و لگد گرفت. سلطان تقی خان از مکتب درآمد، به گماشته توپید که «حیوان، بچه ی مردم را چرا می زنی؟» گماشته ماوقع را برایش تعریف کرد. ما همه انتظار داشتیم سلطان تقی خان دنیا را زیر و رو کند ـ و اماده فرار بودیم. اما او بر خلاف انتظار ما شوشکه ای نیاورد تا بکشد و بدن رحیم را سوراخ سوراخ کند. در منتهای تعجب ما خندید، و گفت: «ای شیطان! این دفعه هیچ، دفعه ی دیگر از این حرف های بد زدی خودم گوشاتو می کشم!» و به گماشته رو ترش کرد...برای مادربزرگ و من هم خدا همین طور است ـ از «گرگ زا» معلوم بود. گرگ زا وقتی بود که در عین حال که هوا افتابی بود باران هم می آمد ـ آخر گرگ داشت می زایید. مادربزرگ می گفت چون گرگ می زاید باران می بارد ـ آخر درنده است ـ اما چون بچه اش ریزه است خدا ـ قربانش بروم ـ برای این که بچه طوریش نشود به آفتاب می گوید گرمش کند...آخر هنوز بچه است، گناه دارد...!
چشم دیدن ترک ها را نداشت ـ ترک در نظرش مجسمه ی بدی و شرارت بود...از مصطفی کمال گرفته تا امیر لشکر غرب، و حتی ان کارگر بینوا. می آمدند، دوغ می خواستند؛ می داد، ولی من که با حالات و حرکاتش آنشا بودم می دانستم که دستش با دلش یکی نیست. حالا اگر «اجباری» بود، دورش می گشت ـ حتی با خواهش و تمنا او را می نشاند، و چای برایش دم می کرد. اما وقتی همین علی عجم، که همسایه ی ما بود، و تک و تنها زندگی می کرد، بیمار شد او را آورد و در ایوان خانه خواباند: بالای سرش می نشست، بادش می زد، و گریه می کرد ـ می گفت در حال تب مادرش را صدا زده...بمیرم برای مادرش! ...علی عجم بچه نبود ـ یک مرد چهل پنجاه ساله بود...و علی عجم می آمد پیشش می نشست، دردل می کرد، و از او مثل یک مادر راهنمایی می خواست.
«...بابات گله می کرد، می گفت به حرف هاش گوش نمی کنی. به حرف هاش گوش کن...او هر چی باشه، دو تا پیرهن از بیشتر پاره کرده...اونم غیر از تو کسی نداره...پدره، دلش می سوزه...این جور چیزها را گوش کن. ولی اگه گفت باهاش بشینی عرق بخوری، مبادا مبادا ـ شرم را حلال نمی کنم!...تو با آن اخلاق هاش کاری نداشته باش ـ همه را خدا یک جور نیافریده...ایشالله خدا به او هم رحم می کنه...مرد خوش قلبی است، مثل دیگران مردم آزار نیست...به زن و دختر رعیت به چشم ناپاک نگاه نمیکنه ـ خدا به خاطر همین هم باشه بهش رحم می کنه...ولی اونم راست میگه، این «توته1» شدنت خوب نیست ـ خدایی گفتند ـ پیغمبری گفتند، شیخ و مشایخی گفتند ـ تو حالا بچه ای...یک روزی بالاخره خودت می فهمی ـ ایشالله خدا بهنت رحم می کنه...ولی تو هم نباید پاتو زیادی از گلیم خودت دراز کنی. یه وثت دیدی ـ زبانم لال ـ صبر خدا هم تمام شد...دیگه، استغفرالله به خدا که نمی تونی مثل من پیرزن کلک بزنی!...»
چه سیر قهقهرائی زیبایی! تصویر خودم و مادربزرگ را بر صفحه ی سفید دیوار می بینم. بر دامنش نشسته ام ـ هر دو دست را به دور کمرم حلقه کرده است و با «جوجو» حرف می زند. تا گنجشک از روی درخت به لبه ی سکو یا پیشامدگی بام خانه ی روبرو می آید برق شادی در چشمانش می دودـ به خاطر دل م، و شانه ام را می گیرد و با انگشت جوجو را نشان می دهد و با علاقه ای عجیب می گوید، «جوجو! اوناهاش، جوجو! جوجو بیا ـ بیا پیش بچه ام ...بگو جوجو بیا...!» و من با انگشتم اشاره می کنم و می گویم: «جوجو!» و او می گوید: «اره قربونش برم، جوجو! جوجو، بیا ـ بیا پیش بچه ام ـ بیا...» جوجو می پرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#233
Posted: 1 May 2013 11:34
ولی مادربزرگ ناراحت نمی شود؛ و به من می گوید: «جوجو، رفت!» و طوری می گوید «رفت» که انگار دیگر هرگز برنخواهد گشت. و به من می گوید: «کوش جوجو!» و من باز با انگشت اشاره می کنم و می گویم «جوجو» و مادربزرگ مرا به خود می فشارد و میگوید: «اخ جوجو، چرا از پیش پسرم رفتی؟ ـ برمی گردی، اره؟ ...» و خودش از
طرف جوجو جواب می دهد: «آره، مادربزرگ، برمی گردم...» و به من می گوید: «غصه نخور پسرم، برمی گرده، جوجو!» طوری که انگار جوجو به او قول صد در صد داده است. «اره، نمیذاره دل پسرم بشکنه...وای قربون آن دل کوچکت برم که قد یک گنجشکه!...»
نابخود لبخندی تلخ بر لبانم نقش می بندد: «ای ریدم به ان تصدیقی که گرفتی!» ای صدبار، ای هزار بار...آخر همین تصدیق ها است که زندگی را به آدم تلخ می کنند؛ همین تصدیق ها است که تسلایی برای آدم باقی نمی گذارند. کاش حالا هم همانطور بود، که تا وقتی زمین می خوردم و گریه سر می دادم «نمک ها می ریخت»...«اخ، نمک ها را ریختی!» یا که لنگه کفش را برمی داشتی و سوسک خیالی را به گناه انداختن من به زیر ضربه می گرفتی...«اک پدرسگ، بچه مو انداختی!» یا با پا می کوبیدی روی فرش، و حالا نزن کی نزن! و درد من در لحظه برطرف می شد. یا جای درد را می مالیدی...و اگر این هم فایده نمی کرد می بوسیدی. «بیا قربون بچه ام برم، بیا خودم جاشو ببوسم خوب بشه!» و همین که دستت یا دهنت به جای درد می رسید اثری از آثار آن نمی ماند. من نمی دانم این خاصیت در دست و دهان تو بود یا از ایمان من...کاش حالا هم همانطور بود. این منطق بی ضعور این تسلا را هم از ما گرفت...حالا سهل است با بوسیدن، یا لیسیدن هم درد ساکت نمی شود...حالا تنها راه چاره بریدن عضو دردمند است...وانگهی، روح را که نمی شود مالید، یا بوسید...هر چند چرا...اگر این تصدیق های لعنتی بگذارند...ای ریدم به ان تصدیقی که گرفتم...!
در خیال، بوی خانه را می شنوم: سابق بر این همه در یک ظرف غذا می خوردیم...راست است، گاه دست ها کثیف بود، اما هر چه بود به هر حال به هم می خوردند و احساس نزدیکی زیاد بود. حالا فرنگی شده ایم، پشت میز می نشینیم...به دور هم، دور از هم...حالا اگر پای بچه ها بهم بخور انا صداشان در می آید: «بابا، مریم پامو لگد میکنه!» ـ «درست بشین دختر، پای بچه را لگد نکن!...» حالا بچه حق ندارد با دوست هاش دوست باشد...دوست باشد! با کی؟ با پسر قصاب؟ با پسر نانوا...که هرویینی بشود؟!...پناه بر خدا آن وقت جاروب جاروب بود، ان وقت از این «فاطمه توشیبا» و «سکینه زیمنس» ها نبود؛ جاروب که می کردند خاک بلند می شد و به دماغت می خورد ت آدم از همان بچگی با بوی خاک خانه اشنا می شد ـ بوی خاک خانه را تشخیص می داد...
در کودکی هر چقدر هم دور که نگاه می کردم ابدیت بود، بی کرانگی بود...اکنون سال های عمر را می شمارم ـ من هم نشمارم موی سفید سر و صورتم این کار را می کند. «اینها گچی هستند که با واسطه ی آن معمار حد و موقع بنا را مشخص می کند»...
در گچ دیوار مقابل خیره شده ام...همه جا سفید است ـ جز سفیدی بی حالت، و احساس دیوار چیز دیگری نیست...دیوار. دفتر زندگی را از نو باید نوشت...و دیوار را باید برداشت...هیهات، کو حوصله، کو نیرو!...
اکنون هفت سال و اندی است با هم زندگی می کنیم. عادات و اطوار مشرتک پیدا کرده ایم؛ به چم و خم و زیر و بم حرکات یکدیگر واردیم، و گاه افکار یکدیگر را می خوانیم. کمتر با یکدیگر حرف می زنیم؛ اگر نمی خوانیم در فکریم، اگر غرقه در افکاریم اعمال دیگران را می خوانیم. بگذریم از بعضی از ضعف ها و خطاها، بچه ها براستی خوب و مهربان هستند، براستی انسان هستند، حتی در ان محیط که بی گذشتی و دوری از انسانیت از اختصاصات آن است: آن قربان نژاد، آن سیوری، آن ملجائی (همان حسن خودمان) ، آن بانی سعید و قانون...آن اسماعیل ها، آن دکتر صابر...همه...همه خوب اند. قربان نژاد همه فن حریف است: باغچه را بیل می زنند، خوب بیل می زند؛ آب حوض را می کشند، خوب می کشد؛ بند را می روبند، خوب می روبد، برای بیماران غذا می پزد، سالخوردگان را می شوید ـ غلام هم همینطور: با آن شکم گنده اش مدام در رفت و آمد است؛ همه با او کار دارند، همه به او دستور می دهند: از نظامی و حزبی و معاود: آقا غلام سیگار، آقا غلام ماست، آقا غلام گوشت، اقا غلام لحاف ـ و غلام است که می گوید: چشم، باش اوسته، گوز اوسته (به روی سر، به روی چشم!) در میان بچه هایی هم که ازاد شده اند انسان های درخشانی بودند: دکتر ملکی، دکتر شیوا، دکتر درهمی، نژند، مهاجرانی، نصراللهی، دکتر دهشیری، دکتر نیک اعتقاد، صدیق یحیوی، کشاورز، آشنایی، دکتر وفایی...و ده ها انسان شرافتمند دیگر. آرزو به دل بچه های سلول مانده بود که دکتر ملکی الا یک روز غذای گرم بخورد. ولی مگر می گذاشتند؟ تا غذا را می اورند بهرامقلی آق دلش درد می گرفت، سرهنگ طرف چپ سینه اش تیر می کشید ـ و او ناگزیر می رفت. صد بار رفته بود و دست از پا درازتر برگشته بود سر غذای سرد. می گفتیم دکتر تو که می دانی خبری نیست و بیخود از سر ناهار بلندت می کنند، نرو، نیم ساعت بعد برو. می گفت نه، باید بروم، ممکن است این دفعه خدای نکرده خبری باشد...
نمی دانم اینها را در سلسه مراتب تحول اجتماع در کجا جای می دهند؟ سربازی تا از سنگر بلند می شود تیر می خورد و می افتد، سربازی در نیم راه هدف از پا در می اید، و سربازی به هدف می رسد. شما اگر بخواهید نمره بدهید نمره ی بیست را به کدامیک می دهید؟ و بعد، سربازی است که سرباز بوده است و تمام گردش کار و مسیر زندگیش نشان می داه که اگر روزی درگیری پیش اید خوش خواهد درخشید. سپس همین سرباز بر اثر خیانت یا حماقت فرماندهانی که بی پوشش و تامین کافی او و همقطاران او را از منطقه ی دشمن عبور داده اند دست بسته به دست دشمن می افتاد، اسیر می شود. به این سرباز چه نمره ای می دهید؟
راستی اگر بخواهی نمره بدهی به مرشدهای قهوه خانه چه نمره ای می دهی؟...چطور؟...نمی توانی؟ ـ البته که نمی توانم؛ تو کی هستی که نمره می دهی؟ تو حزبی؟ پشتیابن حزبی؟ حزبی هستی؟ قیدم یا جدید؟ هوادار؟...آهن سرد می کوبی. او نمره اش را گرفته است، آن که باید بدهد بیستش را داده است ـ تو هیچ غلطی نمی توانی بکنی ـ تو همین می توانی که گوش کنی، اما به ظرط اینکه لاله ی گوشت تکان خورد، و ارزومند نفله شدن باشی.
راستی هم که راست گفته اند سگ به سنی می رسد که هر «وق» بی موردی را حذف می کند، تو برعکس به جایی رسیده ای که جز وق زدن بیخود فکر و ذکری نداری...
من گاه که در خود فرو می روم ذهناً در افق رویا خیره می شومک انگار لکه ای را که از دور سیاهی می زند بر راهی غبارآلود می بینم: سواری است، سواری جوان که مستانه اسب می تازد. به کجا؟ ـ به سر منزل مقصود، که دیاری خوش است، فارغ از درد، و دور از بیماری، با مردمی شاد و مرفه...سوار بر سنگلاخ اسب می تازد، همچنان غرقه در رویا، بی توجه به پست و بلند راه، در دوربین خاطرم او را می بینم، سرافراخته، با نگاهی که به دور دست دوخته شدهف بی توجه به زیر پای خویش ـ گویی نه بر زمین که بر هوا راه می رود. اسب هم مست است ـ جونا است...سپس، ناگهان لکه درهم می رود، مچاله می شود...اسب و سوارند که غلتیده اند. اینکه لکه کوچکتر است: سوار است بی مرکب، که خسته و نالان نه با سر افراخته
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#234
Posted: 1 May 2013 11:36
که با سر شکسته و تن کوفته تقلاکنان به پیش می آید: بی هیچ توشه و هیچ کوله باری، با پای تاول زده و موزه ی پاره و سیمای به پیری گراییده ـ ان سوار منم، این پیاده منم: اینهمه دست خالی، اینهمه فرسوده! این حرف درستی است؟ یعنی این سوار حتی گردی هم از راه نینگیخت؟
یک سالی پس از آزادی از زندان بود. ضمن سفری، در میان راه در دهی، در خانه ی دوستی فورد آمدم. جاده می کشیدند. دوستم داستان غریبی تعریف کرد: جاده می کشیدند، بولدوزر تپه ای را شکافته بود. تیغه ی بولدزور رگه ای از تپه را بریده بود و بیست سی کله آدم را از دل خاک بیرون کشیده بود که بر فرق هر یک گلمیخ درشتی بود که نوک آن از زیر فک خارج شده بود. دوستم یکی از این کله ها را به یادگار نگه داشته بود. وحشتناک بود: گلمیخی بود به درشتی میخ طویله، و از ان بلندتر: خانی، حاکمی، غصب کرده و جمعی را سیاست کرده بود تا همگان بدانند که تجاوز از حدود مقرر نه جایز است و نه میسر! خیلی وقت گرفته بود تا به اینجا رسیده بودیم. تاکنون زمین های زیادی را از اقیانوس جهل و زور بازپس گرفته ایم، و کار به جایی رسیده است که دیگر هیچ خانی، حتی خان بزرگ، جرات ندارد سی من چشم از جلاد طلب کند یا گلمیخ بر فرق متمردان بکوبد. راست است، زبان و شکل زور تغییر کرده است، اما همین تغییر نشان ناتوانی زور است: در این عصر به این هیات تظاهر می کند، در آن عصر به آن هیات. تا لو می رود نقاب عوض می کند، یا در می رود تا باز نقاب دیگر ظهور کند. به قول یکی از نویسندگان چون در هر عصری تحت نام تازه و با هیاتی نو ظاهر می شود باید حقایق ساده را به دفاع از انسانیت با الفاظ و جملات گوناگون تکرار کرد و نباید بیمناک بود از این که این افکار را در برابر زور و الات و ادوات زور قرار داد...یعنی بر عهده گرفتن نقش «آب روشن کنک» هر گاه اب چشمه به علتی گل آلود می شود این سوسک انگار اگر تعلل کند سخت مورد بازخواست واقع خواهد شد با جدیت سدت به کار می شود و با دست و پا زدن، آب را صاف می کند....انسان دوستان «اب روشن کنک» های چشمه های تاریخ اند، و توقع نمره و امتیاز ندارند...یکی از خوش شانسی های احزاب همین است...
اذرماه یا اسفند ماه است. دوستی در بیرون برای آزادی من اقدام می کند. حالا کوشش ها بیشتر انفرادی است ـ همیشه انفرادی بود، گاه با پوشش جمعی و گروهی. می گوید دنبال کار هستم که از قلم نیفتی . حالا که آزموده رفته فرصت غنیمت است: الموتی امده بود و ازموده را به لفظ برادر آیشمن ستوده بود و آزموده رفته بود ـ فرصت واقعا غنیمت بود. گفتند اگر پیش از ملاقت غذا فرستادیم مرخصی حتمی است. هیاتی هم آمد و با ما ملاقات کرد ـ با مقادیری دلجویی، و ترغیب به استظهار به الطاف همایونی...
غذا را می آورند؛ از ترس مسخره بازی بچه ها غذا را به بند کردها می فرستم ـ قبلا به بچه ها گفته ام اگر مقدروشان هست اقدام کنند، چون آنطور که به من گفته اند در نظر دارند عده ای را مرخص کنند. عده ای نعل وارو می زنند ت یعنی که خبر ندارند ـ شاید هم مثل من از طعن و تمسخر بچه ها واهمه دارند، عده ای هم باور نمی کنند، از بس دروغ شنیده اند.
صبح دوشنبه است: به حمام رفته ایم که در حقیقت فاضلابی است: لوله ها کشش ندارند و آب پس از چندی تا بالای زانو می آید. بچه ها اسمش را گذاشته اند «فاضلاب اجمالی» به یاد وزیر خارجه ی رژیم سلطنتی عراق. این همان جایی است که قلیچ دستش را زیر چانه می زند و با پیراهن و زیرشلوار در میان فاضلاب دراز می کشد و آواز می خواند و صفا می کند؛ و مثل این که زیاد هم پرت نیست: یک دقیقه آب جوش سد درجه، یک دقیقه اب سرد صفر درجه ـ و بعد بخار، و بعد یکهو آب سردـ مش اصغر حمامی پول می خواهد ـ پول که می دهیم...زیادتر می خواهد، هزینه ی زندگی سنگین شده است و برای اینکه بدهیم ما را این شکلی می رقساند.
از حمام باز می اییم. من از ترس تمسخر بچه ها به بند کردها می روم و می نشینم به تخته زدن. دندان های نو مام1 عمر را بر ظاقچه می بینم...دنادن عاریه اش شکسته بود ـ در زندان دندان درست کرده است...این هم داستانی دارد: روزی به بند ما آمد و خواهش کرد به «دوک تر2» بگویم دندان برایش درست کند... «دوک تر» کی منش بود، که در زندان دندانسازی اموخته بود، و شبانه روز مشغول بود ـ دندان می ساخت دستی سی چهل تومان. «دوک تر» دندان عاریه ی خودش را معاینه کرد، و از تعجب وا رفت: دندان از وسط شکسته بود...از کی؟ ـ از دو سال پیش!
دندان شکسته و از هم جدا شده بود، و اما مام عمر آمده بود در انتهای هر یک از دو بدنه ی شکسته با درفش دو سوراخ تعبیه کرده و نخ قند از این سوراخ ها گذرانده بود و دو تکه را محکم به هم گره زده بود!...راحت است؟ ـ خیلی!
«دوک تر» دندان را ساخت، اما مام عمر آن را در دستمالی پیچیده و بر تاقچه ی تخته ای جا داده است ـ برای خانه!...مام عمر همان عمر پاشا است که یکچند در سردشت با حکومت رضاشاه جنگید...
مام رستم روزنامه ی دیشب را دست گرفته است، و زیر لب با غیظی بد و بیراه می گوئید و مادر «زیباترین کودک» را به تصور این که «ولیعهد» است می جنباند...چشمش نمی بیند، سواد هم نداردـ اما یقین دارد که ولیعهد است، و او را «خولیله» صدا می کند ـ که من نمی دانم چیست ـ هم ولایتی ها نمی دانند ـ هر چه هست به هر حال چیز جالبی نمی تواند باشد؛ و او از کسی هم نمی پذیرد که این «زیباترین کودک» است و «خولیله» نیست...«خیر، آقا، به سرت قسم، خولیله است...خولیله است!» این در پاسخ به اظهار من است...
محمدامین چپ چپ به ملاعبدالرحمن نگاه می کند: دیشب خواسته بوده او را در خواب
خفه کند. محمدامین آشفته است، ذهنش مختل شده است، پتو را سرش می کشد و می گوید به رادیو مسکو گوش می کند ـ در این آشفتگی سخت کمونیست شده است. موضوع مورد منازعه را جویا می شوم، می گوید: ملا نماز که می خواند چون به آخر سوره ی الحمد می رسد دوباره امین می گوید، که آخریش زن او است.1می گویم «کاک محمدامین، تو بیخود ناراحت می شوی، ماموستا مرد خوبی است، به شما ارادت دارد.» می گوید: «نه، اقا، اینطوری نبین، زیر هر موی ریشش یک شیطان خوابیده...» و ریش ملاعبدالرحمن بیشه ای است...ملاعبدالرحمن می گوید: «والله، بالله، تالله، به پیر به پیغمبر...» محمد امین که از طریق رادیو کمونیست شده می گوید: «نگو، نگو ـ من باور ندارم!» ملاعبدالرحمن می گوید: «به مارکس، به انگلس، به لنین، به استالین...» محمدامین می گوید: «تو باور نداری...» همه می خندیم و او پتو را سر می کشد...
آری نشسته ام به تخته زدن...آخر حالا دیگر رضا هم متلک می گوید که «خبر تو هم شده است خبر زیر هشتی» راست هم می گوید اگر قرار بود مرخص بکنند امروز باید مرخص می کردند....نشسته ام سخته می زنم، که یکی از بچه ها می رسد و می گوید که نام عده ای از اقایان را خوانده اند ـ عده ای مرخص شده اند؛ مثل این که اسم شما هم بود.
دلم به تاپ تا= می افتد، اما به روی خود نمی آورم. در این ضمن « صمد» رئیس بند ما، که دارد به دفتر می رود، از جلو سلول رد می شود: بچه ها می دوند و از او جویا می شوند. صمد با خوشحالی می گوید: «ابراهیم، مثل این که اسم تو هم بود ـ یک دقیقه صبر کن!» اسم خودش در لیست نیست. از افسر زندان که از بند ما برمی گردد می پرسد؛ افسر صورتش را درمی آورد...اسم من هم هست.
می روم وسایلم را جمع کنم ـ فردا مرخص می شوم...می خوابم ـ همه اش خیال ـ چه خواهم کرد، چگونه زندگی خواهم کرد، با چه؟ همه ی مسئولیت های ساقط شده ناگهان هجوم آور می شوند...بعد از شکست، خوابیدن در میان افراد خانواده چه احساسی به آدم می دهد؟ ـ نمی دانم. لابد عکس احساس سربازی که پس از پیروزی به خانه آمده است. چه جوری است؟ ـ نمی دانم، چون مزه ی پیروزی را هرگز نچشیده ام، هرگز مدال ها و نشان های پیروزی را در پای زن و فرزند نریخته ام ـ اما احساس می کنم که حزب یا هیچ کس نمی تواند زخم های کهنه ی مرا التیام دهد، یا مرا از دوستان گذشته و در گذشته جدا کند ـ در حالی که مدام از خود می پرسم، این همه
رنج برای چه؟ در ازاء چه جنایتی؟ و بعد کجای این زندگی بود؟ کودکی انطور، با تر و لرز، ترس از مادربزرگ، از شانه بسر، از عزیز فراش، از اقای محمودی، از مدیر، از بازرس، از پاسبان؛ بعد هم ترس از حزب، از انتقاد، از رکن 2، بعد دادگاه و رای اعدام...بعد هم سازمان امنیت، بیکاری، و بعد دروغ و اتهام، و خیلی چیزهای دیگر ـ کجای این زندگی است؟ حالا هم باید یا زخم های کهنه زندگی کنم و زخم های تازه را تیمار دارم: دوستان جدید هم جدیدند، همدیگر را نمی فهمیم: آنچه من می گویم برای آنها خنده دار است، آنچه آنها می گویند من نمی فهمم ـ من از نبز سردرنمی آورم آنها پیغمبرهای مرا و مش ممد مرا ادراک نمی کردندـ چه بگویم، مانده ام معطل...
می گویند «در طبیعت آزمون نهایی استعداد زیستن است و بر جای ماندن، و روال تاریخ اساسً بر انتخاب طبیعی افراد و گروه های اصلح در تنازعی است که در آن نیکی طرف التفات نیست.» به قول گوینده ی همین سخنان می توان مثل مانویان یا مسیحیان تصور کرد که سرانجام پیروزی با روح خیر است، لیکن چنین سرانجامی نه ضمین می شود نه به عمر ما کفاف می دهد ـ و تا این لحظه که در خدمت شما هستم چنین چیزی رخ نداده است1...
تعلیم و تربیت بسط پیدا کرده است. اما قدرت باروری مردم ساده لوح، هونش جامعه را دائماً پایین می آورد. نمی دانم کدام فیلسوف شکاک بود که گفت: «جهل را فقط به این دلیل که از همه چیز فراوان تر است بر مسند منشانید.» همه ی مردم را نمی توان برای همیشه گول زد، اما انقدر از انها را می توان گول زد که بتوان در کشوری پهناور بر مسند حکومت نشست...به یاری علم باید شتافت.
حزب تمام شده، اما زن و بچه ها و بابا مانده اند ـ مثل ترکیب خاک و آب: خاک است، اب می ریزی، گل می شود؛ باد و آفتاب می خورد، خاک خشک می شود، آب بخار می شود، اما ذرات خاک همچنان به هم چسبیده اند...تنها کسانی که انتظارمان را می کشند افراد خانواده اند...
پایان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود