انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
گفت: « دِ ـــ پسر مگه دیوونه شدی؟ با اونجای من چکار داری؟» هول کردم و بی هوا گفتم:« بابام گفته!» بابا را لو دادم؛ یکی دو زن که دور و بر بودند زدند روی گونه هاشان و گفتند:« وا خدا مرگم بده...!» زنها جمع شدند و رفتند پیش مادربزرگ و قشقرغی راه انداختند : که خوب یه بارکی پدرشو بیار، پدرش که از خر نر نمیگذره حالا که بچه را یاد داده نشونی های تن و بدن ما را ببینه و براش ببره ـــ راستی که! و مادربزرگ بود که می گفت ... بچه است، حالا یه چیزی گفته، بچه است، به دل نگیر... نگاهش که کردم دیدم دارد بدجوری برایم خط و نشان می کشد. خلاصه، زنها اتمام حجت کردند که دیگر خوب و بد را می فهمد و باید باهمان پدرش یا پدربزرگش به حمام برود ـــ و مادربزرگ قول داد ... دلش از دستم خون بود؛ از طرز دست گرفتنش، که فشار می داد، معلومبود که بد آشی برایم پخته است. ولی تو حمام یا تو کوچه کتکم نزد، نیشگونم هم نگرفت. به خانه که رسیدیم تا بابارا دید مرا هل داد، طوری که افتادم، وگفت:«بالاخره آبرو برام نذاشتی، خدا آبرو برات نذاره! رومو سیاه کردی، خدا روتو سیاه کنه!» و همچنان که این حرف ها را می زد با مشت می کوبید روی سینه اش«دیگه همین مونده سنگسارم کنند! زبونم مو درآورد از بس گفتم؛ صد بار گفتم این حرف ها را به این تخم سگ نزن، صد بار بهت گفتم تا بالاخره آبرومو تو محل بردی!» و یکی دو قطره اشک هم ریخت. بابا با خونسردی گفت:«خوب حال چی شده،اتفاقی افتاده؟!» مادر بزرگ ، انگارکه گریه کرده با همان لحن عادیِ عصبانیت گفت:«حالا چی شده؟! می خواستی چی بشه؟همین مونده که وکالت بدی تو حموم سوار مردم بشه...» باز هم مشکل سواری مطرح شد!
و من نشسته بودم و مثل توله ای که می داند عمل خطایی مرتکب شده، و می داند که صاحبش می داند، و جرات ندارد مستقیما در چشم او نگاه کند و نگاهش را از نگاه او می دزدد و سفیدی چشمانش را نشان می دهدسر به زیر انداخته بودم و زیر چشمی، دزدکی، نگاه می کردم، و مادربزرگگ نگاه هایی می کرد که آدم می خواست سوسک بشود و بچسبد به دیوار. در ادامۀ سخن گفت:« هیچی، قطیفۀ زن مردمو زده بالا و گفته باباش گفته نگاه کند! از این بیشتر چی می خواستی!» بابا باز با خونسردی و در حالی که خنده در چشمانش موج می زد گفت:« خوب، البته بدکاری کرده که گفته بابام گفته، چون من که اینطوری نگفته بودم ـــ اینجا را اشتباه کرده!» مادربزرگ با همان عصبانیت گفت:« لعنت بر پدرم اگه دیگه دست بهش بزنم؛ حالا که مثل سگ دمبش را گرفته اند و انداختنش بیرون، بذار تو چرک و گثافت بلوله! من دیگه کاری به کارش ندارم. راست میگی از این به بعد خودت تشریف بیار و با خودت ببرش حموم؛ من دیگه پشت دستمو داغ کردم ـــ آها!» و انگشت سبابه اش را محکم به دستش کشید، یعنی که پشت دستش را داغ کرد. «حالا خوب شد؟! حالاکه این مزخرفاتو یادش میدی و یادش میدی مه تنبان مردمو از پاشون درآره خودت می بریش حموم و بهش می رسی!» وای که چه دروغ هایی می گفت ایم مادربزرگ! دمبشو گرفتن انداختنش بیرون! تنبان مردم! هر چی دهنش می آمد می گفت. یکهو قطیفه شد تنبان!
بابا باز با همان خونسردی گفت:«خوب، حالا طوری نشده ، مگه چی دیده!» بعد رو کرد به من وگفت:«حالا چی دیدی، چیزی هم دیدی؟» من زیرچشمی با ترس و لرز نگاه مادربزرگ کردم و باحرکت سر گفتم:«نمی گم.» مادربزرگ خیزی به طرفم برداشت و گوشم را گرفت و کله ام را کوبید به دیوار، و با آهنگ ضرب کله ام گفت:«نه جون خودت ـــ بگو ـــبگو!»، با هر «بگو» یک ضربه؛ و بعد همچنان که نرمه گوشم را سربالا می چلاند افزود:«پدرسگ، الثان داغت می کنم، اون زبان صاخب مرده تو داغ می کنم که دیگه از این بلبل زبانی ها نکنی!» و دویدطرف انبر ، که آن را در آتش بگذارد، و من گریه سر دادم، و بابا آرنجش را سپر کرد؛ وخودش همچون دید مادربزرگ جدا عصبانی است ماست ها را کیسه کرد... «اروای دلت، بابات همیشه اینجا است! داغی به اون دل بابات بگذارم که تا عمر داره فراموش نکنه!»
آن شب مادربزرگ شده بود یک کاسه دُلمۀ اَخم و تَخم، و پدربزرگِ بیچارۀ از همه جا بی خبر مات و مبهوت، و من در خال عقب نشینی. آن شب مادربزرگ شام به من نداد، گفت:« زهرمار میدم بخوری» و من برای اینکه خودم را راحت کرده باشم پیش از او به رختخواب رفتم و لحاف را کشیدم رو سرم، و خودم را زدم به خواب ـــ چون مادرزرگ عادتش بود، یادش که می افتاد باز بازی در می آورد. پدربزرگ به مسجد رفته بود ــ ماه رمضان بود، تا سحر در مسجد می ماند ــ و بابا و مادربزرگ تنها مانده بودند. بابا گفت:«ابراهیم شام نخورده خوابید.» مادربزرگ گفت:«تا چشمش کورشه؛ چشم تو هم، کهدیگه از ایم مزخرفات یادش ندی!»
بابا گفت:«بچه است دیگه!»
مادربزرگ گفت:« دِ همین! بچه است که میگم نباید پیشش از این حرف ها زد؛ بچه است که هر چی میگی واگو می کنه؛ حرف راست را از کی باید شنفت؟ از دیوانه یا از بچه؛ بچه که میگه بابام گفته دیگه نمیشه گفت باباش نگفته.برا همینه که میگم ــ زبانم مو درآورد!»
بابا گفت:«خیلی هم بد نشد! بالاخره طرف...»
مادربزرگ گفت:«هی هی!من چی میگم تو چی می گی! ــ من که نمی توانم جلو الواطی های ترا بگیرم، خدا هم العیاذبالله نمی تواند؛ تو بحمدالله از این چیزات گذشته ـــ تو بحمدالله نه مال داری که دیوان ببره، نه ایمان داری که شیطان ببره! اینو دیگه همه میدونن؛ ولی طفل معصوم را چرا راحتش نمی ذاری؟»
بابا گفت:«من به سن و سال او بودم برای بابام پیغام پسغام می بردم...» و بعد خنده کنان گفت:«راست میگی مادر، قطیفۀ زنکه را زد کنار و گفت بابام گفته؟!»
مادربزرگ گفت:« خدا مرگم بده! قطیفه شو زده بالا، زنیکه میگه با اونجای من چیکار داری، حرومزادۀ تخم سگت میگه بابام گفته اونجا را نیگا کنم و بهش بگم چه جوری بوده!» و درعین عصبانیت خندید؛ ازآن خنده های کم صدای توسینه ای«خس...س!» و گفت:«می بینی، از لجم می خندم!»
می خواستم از زیر لحاف بگویم:«دروغ میگی، من کی گفتم بابام گفته اونجا رو نیگا کنم و بعد بهش بگم چه جوری بوده، من فقط گفتم بابا گفته...» ولی جرأت نکردم. اصلا تکلیف آدم با این بزرگ ها معلوم نیست. سر یک حرف گوش آدم را می پیچانند و بعد خودشان که با هم خلوت می کنند همان حرف را می گیرند و می خندند. بابا هم خندید، بعد گفت:«عینا بچگی های خودم» مادربزرگ گفت:« نترس، هیچ به تو نگفته از اونجا پاشو بشین اینجا!» بابا گفت:«آره، پدرسوخته مو نمی زنه. ماشاالله با این سن و سالش خیلی هم توداره. خوب ، زنه چی؟»
«هیچی قشقرغی راه انداخت اون سرش ناپیدا؛اگه من نبودم کله شو می کند.»
آی دروغ! باز می خواستم از آن زیر بگویم:«دروغ میگی، حالا که این طوریه اصلا هیچی نگفت ــ عصبانی هم نشد.»
بابا گفت:«جدی عصبانی شد؛ یا آبروداری می کرد!!؟»
مادربزرگ سری تکان داد . گفت:«هی هی! خدا بهت رحم کند، تو دیگه از نصیحت و نصیحت کردنت گذشته.»
بابا گفت:«خوب دیگر، با این چیزها هم خودمان را مشغول نکنیم با این همه گرفتاری از غصه می ترکیم... چه بکنیم، گرفتاریم...»و بعد«خوب، حالا نمیشه بیدارش کنی یه چیزی بدی بخوره؟» مادربزرگ گفت:«کوفت میدم بخوره... تو هم، تو را به جان آن «مادرجانت» دست از سر این بچه بردار، گناه داره، بچه است، معصوم است، این بازی ها را از حالا یادش نده... گناه داره... تو خودت «شکر خدا» همه جور حریفی، دست از سر این بچه بردار... آه، به خاطر این گیس های سفید! قَسَمت می دهمبه جوانیت!...» بابا چیزی نگفت، سرش را پایین انداخته بود و به فکر فرورفته بود. مادربزرگ آهی کشید، و گفت:« دیروقته، تو هم بگیر برای خودت بخواب...» و آمد زیرلحاف و به خیال این که خوابیده ام مرا قدری به خودش نزدیک کرد،وگفت:«بسم الله!» و کم کم به خواب رفتم.
5
تابستان بود؛ هنوز ازخواب برنخاسته بودم که یکی از بچه ها آمد و بیدارم کرد ـــ در ایوان می خوابیدم، تا هر وقت که می خواستم؛ مادربزرگ معتقد بود که«فتنه» هستم و فتنه در خواب باشد بهتر است، و فتنه را بیدارنمی کرد. یکی از بچه ها بیدارم کرد و با قیافه متعجب گفت:«بدو، اوتول اومده!» من که نمی دانستم اوتول چیست و از حالت و قیافه آورنده خبر پیدا بود که چیز مهمی است تند تند چشمانم را مالیدمو با سر انگشت ریق پلک ها را گرفتم و دوان دوان رفتیم ــ به دم درخانه خاله خنیفه.
دیدم بله اوتول است، چه اوتولی! ــ ولی یک چشمش کور بود. جمعیتی دورش جمع شده بود: اولین بار بود که اوتول به شهر ما آمده بود. بعضی از بزرگ ها، مثل حاجی فتح الله و چند نفر دیگر که به قول خودشان شامات و حجاز و عراق را دیده بودند اوتول هم دیده بودند و چیزهایی تعریف می کردند، اما شهر ما اولین بار بود که با اوتول آشنا می شد: پای لاستیکش، اتاقش، اسباب های داخلش، آن همه ساعتی که به آن آویزان بود،همه مایه اعجاب بود. پنجره اش باز بود و مردم دست می بردند تو و با ترس و لرز به اسباب هایش ور می رفتند: می گفتند خودش راه می رود! ــ و این از عحایب روزگار بود. در این افکار بودم که ناگهان یکی دست گذاشت روی یکی از اسباب ها و صدای وحشتناکی، مثل صدای گاو، اما قدری تیزتر، بلند شد؛ همه از جا پریدیم، و در رفتیم؛ چند قدمی که رفتیم ایستادیم و به پشت سر نگریستیم، درست مثل خرگوشی که تازی دنبالش کرده باشد. چند نفری که پر دل و جرأت تر بودند چند قدمی که دویدند برگشتند. باز آمدیم خدمت اوتول. از یکی از جوان ها پرسیدم:«کاکه حمه1، این صدای چی بود؟» گفت:«هیچی، مثل اینکه غلغلکش دادند، خندید.» آه، پس غلغلکش دادند!از احمد دلاک هم غلغلکی تر بود: او هم تا از پنجره روبروی خانه اش انگشت می جنباندی از خنده روده بر می شد. ماندیمتا شوفر آقا آمد. جماعتی از مردم سرشناس شهر به احترام او در معیتش آمدند. حاجی فتح الله را از سقز آورده بود ــ مهمان حاجی بود.حاجی فتح الله هم از ملتزمان رکاب بود. شوفر آقا کلیدی از جیبش درآورد و در را گشود و رفت تو و درهای دیگر را گشود و حاجی فتح الله و میرزاقادر و میرزاصادق و یکی دونفر دیگر که اسمشان درست خاطرم نیست سوار شدند، و با طمأنینه لم دادند ــ به به چه تشک هایی! شوفرآقا کلید را انداخت و رکابی به اوتول زد و اوتول یک هو تکانی خورد و «پررٌی» صدا کرد و دود از تهش خارج شد و بچه ها هراسان از اطرافش پراکنده شدند، و میرزاقادر داد زد:«بچه ها برین کنار، برین کنار!» و بچه ها و بزرگ ها از ترس اینکه مبادا حیوانی لگدی چیزی بپراند دررفتند، و شوفر آقا اوتول را غلغلک داد و اوتول«ماق» بلندی کشید، و راه افتاد و ما راغرق در حیرت و گرد و غبار جا گذاشت!
1. 1. محمد
می گفتند شب دیرهانگام آمده بود؛ پسرخاله سکینه که خرکچیِ از همه جا بی خبری بود به تصور این که چشم اژدها است که از دور می درخشد فرار کرده و به کوه زده بود و تا صبح برنگشته بود؛ حال آنکه خاله رابعه که پشت بام خوابیده بود خیال کرده بود «ستارۀ لیلة القدر» است و کلٌی نیت کرده بود، نیت کرده بود که«ناندانی» خانه اش که خالی بود، پر از یک قرانی ناصرالدین شاهی شود! ترسیده بود اگر زیادتر بخواهد«دولت» ضبط کند.
اسم شوفرآقا شاه نظر بود ــ شاه نظرخان، که تا رسید در تاریخ شهر کوچک ما رفت. و نه تنها رفت که شد مبدأ تاریخ:«ببینیم آن وقت شاه نظرخان آمده بود؟» یا «سال بعد از آمدن شاه نظرخان بود...؟» «شاه نظرخان هنوز نیامده بود!...» شاه نظرخان شخصیتی بود: هر شب خانۀ یکی از «پولدار»های شهر مهمان می شد و در صدر مجلس می نشست؛ بالشی زیر بازوی راست یا چپ می نهاد، و به اقتضای نوع و جهت خستگی، گاه بر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پهلویی لم می داد و شاهکارهایش را مرور می کرد. از عجایب احوال شاه نظرخان یکی هم این بود که با این که مهمان بود صبحانه اش را در قهوه خانۀ حسن آقا می خورد. حاجی فتح الله که میزبانش بود، پای ثابت این مهمانی ها بود و رسالتش برانگیختن او به سخن گفتن بود. جماعت چارزانو یا دوزانو، بسته به دوری و نزدیکی به شاه نظرخان، می نشست و شاه نظرخان در صدر مجلس. همه می دانستند که امشب شاه نظرخان کجا دعوت دارند، و تقریباً همه می رفتند، کفش کن خانه پر از جوان و نیمچه جوان می شد. حاجی او را به حرف می کشید:«شاه نظرخان،جریان اون دزدها رو تعریف کن!» شاه نظرخان غبغبی مش گرفت، نگاهی به اطراف می انداخت، لبخندی می زد، و می گفت:«تعریف نداره، حاج آقا!» یعنی که قابل ندارد، و شروع می کرد به تعریف کردن که بله در راه اصفهان دزدها راه را بسته بودند و او با اینکه دو سه سالی بوده شوفر شده بود و هنوز درست به چمّ و خمّ اوتول وارد نبوده«رل» را طوری پیچانده، و وقتیدیده راه را بسته اند طوری پا را رو «کلاچ» گذاشته و ترمز گرفته که اوتول درجا چرخیده و طوری در رفته که باد هم به گردش نرسیده! ــ یا در سرازیری صلوات آباد، که وقتی دیده ترمز بریده طوری با «دنده یک» پائین آمده که خون از دماغ احدی از مسافرهاش نیامده! و رو می کردبه حاجی فتح الله و می گفت:«حاج آقا، صلوات آبادو دیدن، ایشون میدونن» حاجی هم خنده ای عالمانه می کرد و چند دندان طلایش را نشان می داد و می گفت:«بله، دل شیر میخواد...!» و سپس به لحنی که حکایت ازجهاندیدگی می کرد می افزود:«حالا این نیست که شما می بینید! راه اگر شسته باشد!» ــ شوسه را می گفت شسته ــ «تگرها یک وجب از روی زمین بلند میشن.» و بعد برای این که کمکی ذهنی به جماعت کرده باشد در توضیح کلام می افزود:«جادۀ شسته را دولت می سازد ــ صاف، مثل این کف دست!» و کف دستش راکه صاف هم نبود نگاه می کرد.
میرزا مصطفی بقال پرسید:«تگرا، کدوما است، حاجی؟»
حاجی فتح الله گفت:«همین چرخها،لاستیک ها ــ در واقع پاهای اوتول، رل هم اون آهن گردی است که مثل غربیل است، و در واقع افسار اوتول است که به هر طرف که به پیچانی همونطرف میره... بله،در جادۀ شسته یه وجب، و در جادۀ قیرتاب، شاید دو وجب،از رو زمین بلند می شن ــ و اونوقت برو که رفتی ــ آی میره این بدمصب، مثل باد صرصرا» و با قیافۀ اعجاب آمیز لبخند می زد، جماعت با حسرت و احترام در حاجی خیره می شد و درخود فرو می رفت.
شاه نظرخان معتقد بود که اگر جاده خوب باشد اوتول روی هوا راه می رود، ولی اگر بد باشد پدر«تایر» درمی آید، و این گردنۀ خان از آن هایی است که «جون» تایر را حسابی می گیرد و خیال نمی کند به جز خودش رانندۀ دیگری بتواند راهی به این دشواری را بپیماید، و اگ سابقۀ دوستی و آشنایی با حاج آقا نبود پنجاه تومان هم می دادند نمی آمد، و اما خوب در مقابلرحاج آقا خودش را صاحب مال نمی داند.
حاجی فتح الله غبغبی می گرفت و می گفت:« مال و صاحب مال سلامت باشند. خیلی ممنون، خانه ات آباد!»
ورود شاه نظرخان به تاریخ شهر کوچک ما، تحولی در بازی ما بچه ها نیز ایجاد کرد: ما بودیم که اوتول می شدیم و«ترتر» می کردیم و دست ها را به رل خیالی می گرفتیم و می پیچاندیم و گاز می دادیم و بوق می زدیم:«ددید!» و با سرعت تمام می دویدیم و از یکدیگر جلو می زدیم. صبح تا شب کارمان شده بود بوق زدن و ترتر کردن، و با برخاستن هر گرد و غباری از راه، به انتظار اوتول ایستادن...
مدتی گذشت؛ باز صبح روزی دنبالم آمدند، که چه نشسته ای ــ البته خواب بودم ــ «اوتر پوستی» امده و پنجاه تا «آژدان» آورده! به بازار که رفتم دیدم بعله، بیا و ببین! آژدان آن هم با کلاه دولبه! آژدان ها باکلاه های دولبه و چوب کوچکی که به کمرشانبود قدم می زدند. صحیح! به قول ملاحسن آسمان را که نمی دیدند هیچ پس کله شان را هم ــ اسغفرالله ــ از چشم خدا مخفی کرده بودند! «اوتر پوست» با پنجره های بسیار در کاری ایستاده بود ــ عجب چیزی بود! به خلاف اوتول شاه نظرخان هر دو چشمش که سالم بود هیچ اوتول شاه نظرخان را هم توی جیبش می گذاشت. نمی دانستیم که آدم ــ اگر جرأت می کرد ــ آن تو می نشست چه احساسی به او دست می داد! همینقدر می دانستیم که چنین واقعه ای برای ما از محالات است. مردم به آژدان ها میوه و سیگار تعارف می کردند؛ هر کس به نحوی و به بهانه ای می خواست یکی دو کلمه باآنها حرف بزند، و هر کس که موفق می شد با قیافۀ فاتحانه ای که گویی مهمترین مسألۀ زندگی را با سرکار آژدان مورد بحث قرار داده برمی گشت و تأثرات خود را برای دیگران تعریف می کرد. می گفتند حالا دیگر اگر دو نفر با هم دعوا کنند آژدانها آنها را می برند و حبس می کنند ـــ سابق بر این نظامی ها این کار را می کردند ـــ و بعد هم جریمه می کنند، و اگر زنی از شوهرش یا پدری از پسرش شکایت داشته باشد باید در عوض خانۀ امام یا شیخ پیش اینها برود و شکایتش را آنجا بکند ــ این نشانۀ ظهور آخرالزمان بود ــ حرمت «همه چیز را» از بین برده بودند!
آژدان ها برخلاف انتظار به زبان مردم ما حرف می زدند. یکی از آنها مدالی داشت ـــ و اسمش علی مدالی بود ــ علی آقا. می گفتند شجاع است، و به همین جهت مدال به او داده اند. می گفتند یک بطر عرق را یک نفس سر می کشد و خم بر ابرو نمی آورد. زیر گونۀ راستش جای زخمی بود، که می گفتند با رئیسش دعوا کرده و «شوشکه» خورده. پوست صورتش، کخ گوشتالو بود، سرخ تلخ رنگ بود، عیناً رنگ دمل سرباز نکرده، صدایش دو رگه بود ــ انگار توی گلویش را سنگ پا کشیده باشند. آدم جرأت نمی کردتوی صورتش نگاه کند، و او طوری نگاهمی کرد کهانگار می دانست در ذهن یکایک ماچه می گذرد، و اگر روز اولش نبود و رعایت نمی کرد مجرم بالقوه را به یک نظر از لای جمعیت بیرون می کشید و حبس می کرد! آژدان های دیگر به او می گفتند سرکار؛ گروهبان سوم بود؛روی بازوی چپش یک «هفت» سربالا داشت ــ من همین سرکار را یکی دو سالبعد که سگ کُشان بود و سگ های ولگرد را می کشتند دیدم ــ که می گفتند حکم دولت است، شب ها واق واق می کنند، نمی گذارند جناب سرهنگ با تهران صحبت کند و صحبت های تهران را خوب بفهمد. همین سرکار مدالی در دو قدمی سه تیر به سگ انداخت و نخورد، و وقتی ما بچه ها می خندیدیم، گناه نخوردنش را انداخت گردن ما ـــ و آمد یکی از بچه ها را زد ـــ با این همه معلوم بود که خیلی شجاع است.
باز مدتی گذشت، کلاه پهلوی آمد: یک روز عصر آژدانی آمد و متحدالمآلی1 به سر در
1. 1. بخشنامه

مسجد جامع چسباند. میرزا احمد و میرزا مجید و پسر خالوشریف و عدۀ زیادی دور اعلان جمع شدند و آن را بلند بلند، به لهجۀ غلیظ کردی، در مایۀرشتی، خواندند. بعد همه ساکت شدند، به قول پدربزرگ انگار یک کاسه دوغ و خاکستر روی سر جماعت ریختند: قیافه ها همه افسرد و غبار غم بر چهره ها نشست ــ همه باید کلاه پهلوی سر بگذارند ـــ کلاه پهلوی اجباری است! کلاه پهلوی را همه دیده بودند، مدیر مدرسه کلاه پهلوی داشت، حاکم کلاه پهلوی داشت، رئیس گمرک هم داشت ـــ متحدالمآل به مردم اخطار می کرد که هر کس تا یک هفته کلاه پهلوی سر نگذارد پنج تومان و دو ریال جریمه خواهد شد.
عاقبت مصیبت موعود به شهر کوچک ما روی آورد، و کلاه پهلوی آمد و غم و غصه با خود به همراه آورد! آن شب سرشناس های محل در خانۀ حاج رشید، شوهر خاله فرشته، جمع شدند ـــ ملاحسن هم بود.همه غمزده و پکر بودند، و پدربزرگ و استاد رحمان خیاط از همه بیشتر.خالو شریف هم ناخوانده آمده، و میدان دار شده بود. میگفت به صلابه اش هم بکشند محال است چنین کلاهی را سر بگذارد و روسیاهی دنیا و آخرت را برای خود بخرد. می گفت:«استغفرالله، استغفرالله، حالا خدا و رسول به کنار، جواب زن و بچه مان را چه بدهیم؛ من کهجوابی ندارم.امروز کلاه است، فردا می شود تنبان، پس فردا قبا، و پسین فردا یک چیز دیگر. من یکی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
شاهرگم را هم بزنند نمی ذارم.»
حاجی رشید گفت:«نمی دانم، ولی مثل اینکه«میرزا»ها درست از متحدالمآل سر در نیاورده اند؛ خیال نمی کنم این کار به این زودی سر بگیرد؛ کلاه کلاهدوز می خواد، پارچه میخواد ــ کو کلاهدوز!»
پدربزرگ گفت:«اونش که مسأله ای نیست. مگه سر و تهش چی هست ــ یه ریزه مقوا و یه کم سریش، پارچه هم که فت و فراوان تو بازار هست.»
حاجی فتح الله گفت:«غصه ضو نخور! اولا که کلاهدوز آورده اند ــ با همین آژدان ها؛ و همین حالا به سلامتی شما دکان هم گرفته ــ دگان حاجی مروت. ثانیا به قول صوفی صالح ــ »پدربزرگ صوفی بود،بیشتر مردم شهرما صوفی بودند، هر یک مرید یکی از مشایخ ــ «مایه اش یک ریزه مقوا و یک خُرده سریشه. باید فکر اساسی کرد.نمیذاری؟ وادارت می کنند بذاری؛ می برنت، بی حرمتت می کنن، پنج تومن و دو هزارم ازت می گیرن.»
خالو شریف رگ های گردن کلفتش را کلفت تر کرد و گفت:«بهتر از آن است که پیش خدا و پیغمبر بی حرمت بشیم.»
حاجی فتح الله گفت:«مرد حسابی، مگه چند تا پنج تومن و دو هزار می تونی بدی؟ ما که روی گنج نخوابیده ایم. پول هم که علف خرس نیست. تازه وضع من این است، دیگران جای خود دارند.»یعنی تو که پول نداری خفه خون بگیر.
پدربزرگ گفت:«خوب حالا میگین چه کار باید کرد؟»
حاجی فتح الله گفت:«من نمی دانم ... کاری نمیشه کرد ــ آره ملا حسن؟»
ملاحسن گفت:«واله چه عرض کنم، اونطور که شما میگین مگر خدا خودش رحم کند!»
حاجی فتح الله گفت:«مگر غیر از اینه؟ من دارم واقعیتو میگم.»
ظاهرا امام جمعه و شیخ الاسلام و قاضی و پیشنمازهای شهر از این جریان معاف بودند، و ملاحسن هم یکی از آنها بود.
گفت:«نخیر، درست می فرمایید.»
خالو شریف گفت:«یعنی درسته که کلاه پهلوی بگذاریم؟!»
ملاحسن گفت:«من نگفتم درست است، از من فتوا نخواه؛ منکه مفتی نیستم ــ من میگم وقتی زور آمد قباله باطل است. زور را باید با زور جواب داد، ماهم کهمتأسفانه یا خوشبختانه زوری نداریم. حالا که نداریم باید راه دیگری پیدا کنیم. این راه به عقل ناقص من این است، که تا امکانش هست نگذاریم؛ تا هر وقت امکان هست نگذاریم، هر وقت نبود، الحکم للله، بگذاریم: دیدند بگذار، ندیدند نگذار. کتاب هم می فرماید رکن اساسی مسئولیت اختیار است و وقتی آدم مختار نباشد مسئول نیست، آن هم در پیشگاه عدل الهی، که هر چیزی را با مثقال و ذره می سنجند(و آیه ای خواند که یادم نیست)؛ و بعد مشت به درفش کوبیدن هم شرعا درست نیست، یک نوع خودکشی است، که آن هم می دانید از گناهان کبیره است ــ باید نشست و دید خدا چه پیش می آورد ...»
و حضرات نشستند تا ببینند خدا چه پیش می آورد ... آژدان ها آخر هفته افتادند به بگیر بگیر، و شلمه و سربند پاره کردن و سوزاندن و جریمه کردن؛ و مردها و جوان ها بودند که در می رفتند و در خانه ها مخفی می شدند و زن ها بودند که با دیدن جال آنها به سر و سینۀ خود می کوفتند و نفرین می کردند، در شگفت از صبر خدا که این همه ظلم را می بیند و تخت و بختش را واژگون نمی کند ... و ما بچه ها ادای بزرگترها را در می آوردیم؛ با احتیاط در کوچه ها راه می افتادیم؛ وانمود می کردیم که ما هم جوانیم و می ترسیم سربندهایمان را پاره کنند و جریمه مان کنند. هر چندگاه یکی از خودمان هول هولکی، با قیافه ای که ترس از آن هویدا بود، داد می زد:«بچه ها آژدان!» و همه سربندها را از سر بر می داشتیم و می دویدیم، و در درگاهی خانه ها قایم می شدیم و بعد که «خطر» می گذشت از مخفی گاه در می آمدیم.
یک دو روزی گذشت، خبر آوردند که خالو شریف را گرفته اند و برده اند نظمیه. مادربزرگ سراسیمه دستم را گرفت و هن و هن به خانۀ خالو شریف رفتیم. تاریک روشنی غروب بود. دیدم غلغله ای است. زنش و دو دخترش و سه پسرش گریه می کردند، و عجب آنکه خالو شریف سُر و مُر و گُنده، امٌاافسرده و دل شکسته، نشسته و یک سبد دل و روده اش را ول کرده بود روی زمین، و یک کلاه پهلوی سیاه، که تهش به تمبک لوطی ها شبیه بود، روی رحل بود. مادربزرگ بر سینه اش کوفت و رفت و به گردن خالو شریف آویخت و بغضش ترکید ... خالو شریف هم درجا، چند غلبی مایه زد.مادربزرگ با گوشۀ لچکش چشمانش را پاک کرد، و نشست به آّب غوره گرفتن و فیش فیش کردن، و بینی پاک کردن. کاشف که به عمل آمد معلوم شد که کسی ــ گویا سلمانی ترکی که تازگی ها آمده بود ــ «لاپرت» داده که میرزا شریف کلاه پهلوی سر نمی گذارد و پشت سر دولت بد و بیرا می گوید. نظمیه سرجوخه «رضا سبیل» را فرستاده بود و خالو شریف را «جلب» کرده بود ــ اما کلبچه اش1 نکرده بود. خالو شریف از ترس ــ خودش می گفت از عصبانیت ــ سر برهنه از میان بازار رفته بود. فرستاده بودند کلاهی از دکان کلاهدوز آورده بودند؛ خالو شریف که پول «همرا» نداشته بود متوسل به حاجی فتح الله شده بود و حاجی فتح الله رفته بود و یک تومان پول کلاه را داده و یک قران«قلٌغ» رضا سبیل را پرداخته بود و خالو شریف با تعهد این که با همین کلاه از وسط بازار بگذرد و به خانه اش برود آزاد شده بود؛ جریمه را هم نداده بود، چون حاجی فتح الله قسم و آیه خورده بود که آه در بساط ندارد که با ناله سودا

1. 1. کلبچه کردن: دستبند زدن
کند و رئیس که دیده بود که پول کلاه را هم حاجی فتح الله داده زیاد سخت نگرفته بود و خالو شریف راه افتاده بود و خود را با ذکر خدا و رسول مشغول کرده بود و از بازار پائین آمده بود ــ و طوری با یاد خدا و رسول مشغول بود که انگار به قدرت خدا در هوا راه می رفت!
مادربزرگ گریه کنان گفت:«برادر، کاش این دو چشمم کور می شد و تو را اینطور نمی دیدم ... فیش ش...! رضا سبیل خدانشناس...فیش ش!»
خالو شریف با آن قیافۀ بغ کرده و لپ های گنده و کلٌۀ کلفتش این بار رفت و روی منطق مسیحایی و تقدیر و سرنوشت، و گفت:«خواهر، رضا سبیل بیچاره هم یکی است مثل من و تو، اون چه تقصیر دارد! مقدٌر این بوده که شریف بی کلاه و با کلاه از وسط بازار بگذرد، این را از روز ازل روی پیشانیش نوشته بودند. شاید هم ازمایشی است ، خدا را شکر، هزار بار شکر، شکر خدا که زنده ماندیم و این ازمایش را هم صبورانه از سرگذراندیم ، و امیدواریم پیش خدا رو سفید باشیم!...))
حسن ، پسرش ، گفت( بابا که با کلاه پهلوی امد پائین مردم بازار چیزی نمانده بود بزنن زیر گریه؛ بغض گلوشان را گرفته بود ( مادربزرگ بغضش ترکید ، و سپس مثل لاستیکی که بادش خالی بشود گفت( فیش ش!)) _ و اب دماغش را گرفت(( طوری بود که رضا سبیل دست پاچه شد و دو سه دفعه برگشت و به یک عده چشم غره رفت.)) در حالی که اسماعیل می گفت وقتی از بازار رد می شده عده ای سوت کشیده و مسخره اش کرده اند. احمد با صدای بغض کرده گفت( مرد که خیال می کرد کجا را فتح کرده!))
مادربزرگ گفت( امیدوارم به کرم خدا تاج و تختش تاراج بشه ، بچه اش کباب بشه...!))
خالو شریف دوید توی حرفش ، و با نگرانی گفت( یواش خواهر ، شیرپاک خورده ها باز میرن خبر میدن _ اینا دین و ایمان که ندارن!))
زن دایی گفت(حالا اونو چرا همونطوری رو رحل گذاشتی ، خیلی خوشگله!؟))
خالو شریف گفت( گذاشتم انجا که بدانند ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم . خداوند درون مردم را می بیند؛ به کلاه و شلمه کاری ندارد ؛ اگر داشت پادشاه ها با اون جقه هاشان همه اهل بهشت بودند. .)) دروغ می گفت؛ می ترسید اگر ان را به میخ اویزان کند ببینند و خبر بدهند و بگویند که کلاه را خریده است و سرنمی گذارد _ و حالا داشت نعل وارو می زد !_ اخر توی اتاق از کوچه پیدا بود.
مادربزرگ ( حالا این زهرماری چند تمام شد؟ جریمه ات هم کردند؟))
خالو شریف گفت( سگ کی بشند ! پول کلاه و ((قلغّ )) را گمان می کنم، حاجی فتح الله داد؛ من خودم که حال و حوصله درستی نداشتم . رئیس که دید خیلی ناراحتم و ممکن از کوره دربروم و کاری دستش بدهم پول را یواشکی از حاجی فتح الله گرفت؛ خیال می کنم رو هم شد یازده هزار .))
مادربزرگ گفت( خدا ذلیلشون کنه ایشاالله! یازده هزار برای یه تیکه مقوا!))
خالو شریف گفت( قیمتش همینه ؛ اخه کلاهدوزه هم از خودشونه ، خواهر!))
مادربزرگ گفت( پناه برخدا!))
ماندیم، یکی دو چای خوردیم و پاشدیم که برویم؛ مادربزرگ طبق معمول خالو شریف را به کناری کشید و گره لچکش را گشود و پول کلاه را داد _ یک سر محبت خالو شریف به مادربزرگ همیشه به این گره لچک ختم می شد _ و امدیم . پدربزرگ نشسته بود . وقتی جریان را تعریف کردیم زهرخندی زد ، و مادربزرگ کفری شد و گفت می داند که او هیچ وقت نمی خواهد سر به تن خالو شریف باشد ، چون کسی را بالاتر از خودش ببیند_ و از این حرف ها ، مقادیری زیاد.پدربزرگ چیزی نگفت ؛ هیچ وقت هم کلاه پهلوی سرنگذاشت، برای اژدان ها مجانی لباس می دوخت و وصله می کرد ، و از بس مرد خوش صحبت و ساده ای بود که حتی اژدان ها هم حرمتش را داشتند . اما خالو شریف ، یک هو شد کلاّ ! قبا و عبایش ، بخصوص وقتی که به کهنگی می گرایید با حالت بی غمی اش بسیار جور بود. این قبای بلند چون ردای ((ابلومف)) به حرکات کاهلانه اش میدان جلوه و جولان عجیبی می داد. حالا دیگر عمامه سفیدی بر سر می گذاشت و یواشکی در کوچه و بازار افتابی می شد . ملاّهای شهر همه ناراحت بودند؛ کاردشان می زدی خونشان در نمی امد . غر می زدند: (( حالا دیگر میرزا شریف هم شده ملا ! ملاّی دوازده علم _ مردک ، الاغ را با ((طا)) ی دسته دار می نویسد ، و حالا یک من عمامه سرش گذاشته . ای خراب بشی روزگار که حرمت علم را هم از بین بردی ! هر کی بک ذرغ کتان سرش می پیچد ، چیه ، چی شده _ شده ملا ! مبارک است .)) البته انها خودشان هم فرق چندانی با خالو شریف نداشتند ، ولی خوب خالو شریف طبقه عرض کرده بود ، و این بدان معنا بود که حدود و ثغور طبقاتی را شکسته و بدعت گذاشته بود ، بعلاوه ، اگر جا می افتاد _ که سرانجام در دهات جا افتاد _ به قول تصدیق زمان ((پسر و پدر)) از(( مزایای قانونی )) این مقام استفاده می کرد ، شاید هم چیزی بیش از حد ((قانونی)) چون اگز طلاقی می افتاد از انجا که ((قیل)) و ((قال)) زیادی بلند نبود زیاد لفتش نمی داد و کار را زود راست و ریس می کرد. و خوب ، این امر اگر مصیبت نبود دست کم واقعه ای ناگوار بود _ به ویژه که خالو شریف در محله پایین ، بارویی که داشت میاندار بود بیجا و باجا در هر کاری مداخله می کرد _ هر چند ، گاه خیطی هم بالا می اورد . یکبار خودم شاهد خیط شدنش بودم : غروب روی دو چوپان با هم دعوایشان شد ، هر دو چماق های کت و کلفت داشتند و همدیگر را مثل خر می زدند ، و کسی جرات نمی کرد پادرمیانی کند و انها را از هم جدا کند . خالو شریف ، با قبای بلندش ، بی عمامه ، با عرقچین _ انگار فرصت نکرده بود عمامه را ببندد _ از خانه در امد و با قدم های شمرده و قیافه جدی رفت جلو و یکی یکی تف غلیظ انداخت توی صورت دو تا چوپان : طرف های ما رسم بر این است که وقتی بزرگی می خواهد دو نفر را از هم سوا کند ، برای تنبّه طرفین ، یکی بک تف را تو صورت صالح ، برادر ابراهیم تون تاب ، انداخت صالح رحیم چوپان را رها کرد و با چوبش افتاد به جان خالو شریف و یه چهار ضربه محکم به کتف و کمرش زد . مردم نگاه می کردند و می خندیدند ، من هم ایستاده بودم و کیف می کردم ، و خالو شریف چوب ها را می خورد ، و با هر چوبی که می خورد می گفت( حیا کن، خجالت بکش!)) تا سرانجام صالح به عنوان مشت در کونی چند تا ناسزا هم بارش کرد ( جاکش ادای خرس درمیاره، هر گند و گهی را که تو گنداب حلقش ذخیره کرده همین طور بیهوا می ریزه بیرون_ پدر سوخته!)) و رفت ، و خالو شریف ، زرد و کوفته و کنفت به خانه رفت ، حتی به سلام من هم جواب نداد. اژدانی امد و صالح و رحیم را به نظمیه برد؛ می خواست خالو شریف را هم ببرد ، ولی خالو شریف مقاومت کرد و می گفت ریش سفید محل است ، و صالح می گفت که نخیر هیچ هم ریش سفید محل نیست و بی خود وارد معرکه شده . مردم به صالح اصرار می کردند و از او می خواستند ((رضایت)) بدهد و خالو شریف را رها کند ، و او می گفت ( تا نگه غلط کردم ولش نمی کنم _ مردکه فضول!)) و خالو شریف با قیافه ای که می گفت غلط کرده ایستاده بود و بی انکه به شخص بخصوصی خطاب کند می گفت( کارش نداشته باشید ، عصبانی است ، می دانم ، یک ساعت دیگر پشیمان می شود !)) بالاخره صالح را راضی کردند به این که بگوید شکایتی ندارد ، و یک قران کف دست اژدان گذاشتند و خالو شریف را نجات دادند .
جریان را برای مادربزرگ تعریف کردم . قبول نکرد . گفت( دیگه چی !؟ صالح سگ کی باشه . لابد حالت خوش نبوده ، عوضی دیدی . یا تو هم داری پا جای پای پدربزرگت می ذاری !)) در حالی که پیرمرد چیزی نگفته بود .(( یه وقت این لاطلائلاتو برای پدربزرگت تعریف نکنی ها! اره صالح! اونم صالح چوپان! صدها صالح و جد و برجدشان خاک پای خالو شریف نمیشن. راستی که!)) ولی کمی تو لب رفت؛ من هم که تفریحم را کرده وبدم دیگر چیزی نگفتم...
شب ها و روزها گذشتند ، و من به قول مادربزرگ همچنان در کوچه ها شلنگ تخته می انداختم؛ و او در مواقع بحرانی همچنان بر سینه اش می کوفت و کمافی السابق تکرار می کرد که مگر این ملا محمود را نبیند تا بگوید( خلاصم کن از دست این اژدها، مرا خورد !)) چنان با غیظ حرف می زد که گلویش می گرفت؛ ان وقت دستش را، دست راستش را ، تا محاذی گردن می اورد و می افزود((اره)) امده تا اینجام!)) _ یعنی که ناراحتی و مرارت تا انجا امده و دارد خفه می شود! از بس گفته بود و تهدید کرده بود که من از این گوش می گرفتم و از ان گوش در می کردم . وقتی می دید جواب نمی دهم ، از مایه تهدید به پرونده سازی می رفت، می گفت( می دانم، می دانم چی فکر می کنی! لابد تو دلت می گی به فلانم!)) سبحان الله ، همه چی را می دانست! ((باشد، بگو؛ خدمتی بهت بکنم که دیگه تا تو باشی از این غلط ها نکنی _ بگو!)) از بس از این جور تعبیر و تفسیرها می کرد که سرانجام پدربزرگ دلش سوخت و یک چیزی گفت؛ مثلا می گفت( خوب حالا بذار چائیشو بخوره!)) و بعد من ( بیا جلو، بیا، بیا چائیتو بخور_ خوب مادربزرگ راست میگه... اخه این تنبان را تازه برات دوخته بودم، هنوز دو روز نشده پاره اش کردی !)) و من با قیافه ای حاکی از گنهکاری نگاهی به محل دریدگی شلوار می انداختم، و با احتیاط جلو می رفتم_ چون مادربزرگ اغلب مثل ان خرسی که در قصه هایش تعریف می کرد خودش را می زد به موش مردگی و صدایش درنمی امد و همینکه نزدیکش می شدی یکهو می پرید و ادم را می گرفت و به اصطلاح خودش او را حسابی از کار در می اورد. اما مادربزرگ ول کن نبود، حالا دیگر نوبت پدربزرگ بود(حق داری ، من هم بودم می گفتم به فلانم؛ وقتی این طور ازت طرفداری می کنند چرا مثل قاشق نشسته ننشینی و دهن کجی نکنی!؟ منم مثل تو پشت گرمی داشتم فلانمو به مردم نشان می دادم!)) ای از این دروغ هایی که می گفت_ مثل قصه چهل طوطی تمامی نداشت. یعنی من فلانم را به مردم نشان می دادم؟!تازه همین چندی پیش بود که بابا گفت با ان موهای بلندم شده ام مثل دخترها، واصلا نکند واقعا دخترم و او نمی داند! مادربزرگ تا این را شنید تندی به من گفت( بکش پائین، بکش پائین بهش نشان بده تا بفهمه که پسرم دخترنیست!)) و من شلوارم را کشیدم پائین و بابا با قیافه خوشحال گفت(ها، فهمیدم ، فهمیدم! اره مادر، پسره، من اشتباه می کردم!)) و حالا داشت از این حرف ها می زد! بابابزرگ نگاهی به من انداخت، انگار می خاست بگوید ((این کارخوبی نیست!)) و در این ضمن مادربزرگ مثل صفحه گرامافونی که خراش برداشته بشد تکرار می کرد (وقتی بچه را خوب خراب کردن اونوقت از من انتظار دارن درستش کنم.سگ نمانده دست تو دهنش نکند، قورباغه تو رودخانه باقی نگذاشته، الاغ های زبان بسته را ذلّه کرده...)) و من پای سرد را که با این همه مادربزرگ برایم ریخته بد که کوفت کنم، زهرمار می کردم، و به قول او به ریشش می خندیدم.و((... بذار من این سرنکبتمو بذارم زمین بمیرم ف اونوقت حال و روز خوشی خواهید داشت_ کاش می تونستم از تو قبرببینم !)) پدربزرگ سرافگنده بود و با دهان بی دندانش لبخند می زد، انگار تو دلش می گفت: ((تو بمیر، جایزه داری!)) و مادربزرگ انگار افکارش را خوانده باشد می گفت( می دانم از خدا می خواهید_ اگر نمی خواستید این همه خون به جگرم نمی کردید...)) و بعد وقتی بی اعتنا یا به قول خودش خوشحالی ما را می دید فوری تغییر مایه می داد و می گفت:(ولی قربون اون خدا برم که به کوری چشم شما دو تا گردنمو تبر نمی زنه! ایشالله این ارزو را به گور خواهید برد...!))
این جور صحبت ها مخصوص چای عصر بود، به این مرحله که می رسید پدربزرگ بلند می شد، کفش هایش را می پوشید و به مسجد می رفت، و من یواشکی، تا مادربزرگ قوری چای و مخلفّات را جمع و جور کند جیم می شدم و به رفقا می پیوستم.
پائیز اغاز می شد ، و ((پیوله پادیزی)) ها کم کم ظاهر می شدند. این ((پیوله)) گلوله هایی کرکی بوند که از درختان و بته ها می ریختند و باد از دشت و دمن با خود به شهرشان می اورد_ اینها طلیعه ورود پائیز بودند. گردبادها هم شروع شده بودند: باد خاک اطراف را جمع می کرد، خاک به دور خود می چرخید و در ستونی پیچان به هوا می رفت_ ما این گردبادها را(( گیج باد)) می گفتیم: می گفتند اجنّه هستند که دارند عروس به خانه داماد می برند و چون نمی خواهند که عروس رو به قبله باشد او را این طور می برند که روبه هیچ جا نباشد. می گفتند اگر کسی به موقع در مرکز گیج جا بایستد و سنجاقی هم داشته باشد و به سینه یکی از انها بزند برای همیشه جنّی را تسخیر می کند، که هر کار او بخواهد می کند؛ و ما بچه ها جمع می شدیم و ذوق کنان و ترسان (( گیج باد) را نگاه می کردیم، و چون نزدیک می شدیم درمی رفتیم . کم کم که بزرگ تر شدیم، پرجرات ترینمان ، که من از انها بودم ، می رفتیم و با شجاعت تمام ، امّا با ترس و ترید ، در مرکز ان جا می گرفتیم و گرد و خاک می خوردیم و سنجاق حاضر و اماده را به راست و چپ می گرداندیم ، و سرانجام دست خالی برمی گشتیم: جن ها عروس را برده بودند؛ و چه خوب، چون اگر سنجاق تصادفا به عروس می خورد ان وقت از دست خانواده داماد و جن های دیگر خلاصی نداشتیم !
پائیز اغاز شده بود. عزیز، فرّاش مدرسه، در به در و دکان به درکان می رفت و به پدرو مادرها خبر می داد که فلان روز مدرسه باز می شود، و کاغذی را که اورده بود به امضا یا به ((انگشت)) انها می رساند، که موجب ان متعهد می شدند که در روز و ساعت مقرّر بچه را به مدسه بفرستند و گنه پنج تومان و دو رویالی دادنی باشند. البته این جریان مربوط به بچه هایی بود که گذرشان به مدرسه افتاده بود، اینها دیگر خلاصی نداشتند، اگر هم می خواستند، یا والدینشان می خواستند، باز نمی توانستند ترک تحصیل کنند: هر کجا بودند عزیز به سراغشان می رفت و گاه پدر بچه را هم با خودش پیش مدیر می برد. امّا کسی که به مدرسه نرفته بود، ولو این که به اصظلاح امروز به سن ((واجب التعلیم)) هم رسیده بود، راحت بود.کسی با او کاری نداشت_جای نگرانی هم نبود، دو ماه دیرتر؛ اقای محمودی ده روزه او را می رساند. اما سال دیگر باید به موقع به مدرسه می رفت. عزیز عاشق کارش بودفو ان طور که رفقای سالمندترمان حکایت می کردند و خودمان گاه دیده بودیم موجودی قهّار بود وشاگزد فراری به مکتب را از زیرزمین هم که بود گیر می اورد مقل گونی کاه روی دوش می انداخت و می برد، و فلکش می کرد. به قول مادربزرگ اگر در هفت اتاق قایم می شدی و به در هر اتاق هفت قفل می زدی باز از دست عزیز خلاصی نداشتی. من عزیز را بارها دیده بودم . قدی میانه و ریش حنایی و چشمانی زرد و صورت بیمارگونه و پرچین و چروک داشت؛ لباسش از هر سو شکاف برداشته و ریش ریش شده بود و سالیانی دراز سنین بازنشستگی را پشت سرگذاشته بود لیکن مانند بیشتر بازنشستگان بقا در ادامه خدمت دیده بود و همچنان((خدمتگزار)) بود، تا سرانجام روزی دست کم بازنشستگی همّتی کند و به افتخار او نایل شود. زمستان و تابستان یک جفت کفش لاستیکی زهوار دررفته می پوشید که کار ((اروسیات)) بود، و از بس وصله خورده بود که ماده اصلی ان معلوم نبود. با این همه اغلب بر(( خواجه نشین)) مدرسه که می نشست به اقتضای موقع و سخن پائی را روی پا می انداخت و با دست ضرباتی برکفش لاستیکی سابق ، که حالا همه وصله چرمی بود، می نواخت و خطاب به شنونده می گفت(بنازم جنس روسی را، شش سال است اه نگفته، هنوز هم انگار تازه از کارخانه درامده! حالا اگر جنس وطنی بود...)) شخصی که روی سخن با او بود به احترام مقام کارمندی عزیز در تائید سخنش با قیافه جدی کلام را تکمیل می کرد و می گفت ( دو روزه پاشنه اش می خوابید، و مجبور بودی پشت پاشنه بیندازی ، یک هفته نگذشته لب و لوچه اش کج و کوله می شد و به ادم دهن کجی می کرد. زمستان که دیگر هیچ...)) بازی، عزیز راه افتاده بود، و غبار افسردگی بر چهره رفقا نشسته بود ، و حال و حوصله باقی نمانده بود. اسماعیل و حسن هم رفته بودند و اسم نوشته بودند . بزرگترها کتاب ها ی پرپرشده بچه های سال های قبل را با سریش برای بچه های((نو)) درس تعمیر می کردند و کیف های حلبی قپیده را راست و ریس می کردند... خلاصه رفقا را برای مدرسه اماده می کردند. من نیز در این احساس افسردگی سهیم بودم، چون همبازی ها را از دست می دادم، و چه ناراحت کننده است بازی کردن با بچه های کم سن و سال تر از خود...
فصل شش
درخت تبریزی خانه ما مقدّم بر همه. نفس پائیز را احساس می کرد و اهسته و ارام نوحه می سرود. پائیزحسابی امده است. باد کولاک می کند، در شاخه و برگ درختان می دود: درختان با نزدیک شدنش به تقلا می افتند و بازوان خود را سراسیمه و کورانه به چپ و راست و جلو حرکت می دهند ، انگار می خواهند هر طور شده او را بگیرند و به سزای عملش برسانند. درخت به راست و چپ خم می شود و سپس انگاز طعمه را از دست داده باشد کله پر شاخ و برگش را تکان می دهد و لحظه ای چند به انتظار می ماند . گاه همچون دو پهلوان به هم می اویزند، و درخت از نفس می افتد، امّا پشتش بر زمین نمی اید_ چند دگمه ای کتش کنده می شود _ و باید که از نفس افتاده است حریف را به خود می گذارد و می رود . برگ های درخت تبریزی کنار خانه مان، انگار به نشان نزدیک شدنش ، پنجه برهم می سایند ، و درخت همچون اسب خسته ای که با حرکت دادن سرپشه های مزاحم را از خود براند، سرو گردن تکان می دهد و باید را می راند_ و برگ ها برایش کف می زنند، و برگ های پیچکی که تبریزی را در برگرفته اند همدیگر را، و خود را ، می خارا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۴
باید که می افتاد درخت تبریزی حالت مادری را به خود می گرفت که گهواره کودکش را می جنباند: به ارامی سرش را به راست و چپ خم می کرد . یا مانند مادری که عزیزی را از دست داده و زانوانش را به بغل گرفت هباشد دل گرفته و مغموم خود را می جنباند... تابستان این طور نبود: شاخه ها را چون بادبزن به راست و چپ می برد، انگار خواب رفته ای را باید می زد.
باید قدری نفس تازه می کند، و سپس سوت زنان و زوزه کشان به پشت بام ها می دود و به دودکش ها می تازد؛ دود را لوله می کند و پی پراگند، سپس شیطنتش گل می کند و دو را تا از دود کش درامد پف می کند و به دروت اچاق پس می فرستد، و بعد چون موجودی دردمند که از شدت درد مستاصل شده باشد برای رهایی از درد بی هدف و مقصد در میان کوچه و بازار می دود و برای تسکین الام خود به هر چیز می پرد: اینجا گردبادی برمی انگیزد، انجا مشتی خاک در چشمان ملای کور حافظ قران می پاشد و دور ترک دامن زنی را بالا می زند و تنبان سرخ و قوزک سفید یا پاشنه ترک خورده اش را بر طالبان ارائه می کند؛ لجک دختری را که کوزه بر دوش از چشمه به خانه می اید می رباید و تن دختر را که سراسیمه در پی لجک دوان است به بازی می گیرد و به درون گریبانش سرک می کشد و سنه های نودمیده اش را نیشگون می گیرد؛ و باز دور ترک لنگه در نیمه بازی را می بندد یا می گشاید و فراسوتر، انگار در تعثیب کسی ، خود را لوله می کند و از روزن خانه ای به درون می رود و لحظاتی چند ارامش اهل خانه را به هم می زند: هم هاز ورود این مهمان ناخوانده یکّه می خورند و با بستن در و روزن به همه مهمان های ناخوانده اعلام می کنند که امادگی پذیرایی ندارند. در کنار رودخانه جز چند الاغ نزار و بی صاحب، که جنبشی در انها مشهود نیست و دهم ها را لای دو پا برده اند و از سرما بر خود می لرزند، و کلاغی چند، و سگ ها، جنبنده ای به چشم نمی خورد. گیاهان همچون بیماران یرقانی، زرد و لاغر، با ورود طلیعه هر بادی به لزره درمی ایند و بی رمقانه تعظیم می کنند. تعظیم چند ساقه ای که بلند ترند موقرتر است، انگار خیر مقدم عرض می کنند_ تو گویی ((بزرگان)) گیاهانند که به امیر لشکر می اید مردم شهر کوچک ما: حاکم و کلانتر و روسا و روحانیان و بازاریان و وجوه اهالی _ یعنی گدا گشنه ها_ را به کنار رودخانه می برند و به خط می کنند . همین که حضرت اجل از اسب یا اتومبیل پیاده می شوند جماعت، همچون این گیاهانی که باد به انها نزدیک شده ، بی رمقانه تعظیم می کند، خم می شود، کمر راست می کند.((بزرگان)) به نمایندگی از اهالی و از جانب خود، خیر مقدم عرض می کنند و به عرض می رسانند که مردم در سایه اعلیحضرت قدر قدرت و در پرتو وجود شخص حضرت اجل در منتهای رفاه و اسایش به سر می برند، و به دعاگویی وجود ذات اقدس و حضرت اجل اشتغال دارند. حضرت اجل تفقّد می فرمایند، یعنی لبحند((بزرگانه)) ای بر لب می اورند و جماعت را به مراحم بیشتر ذات شاهانه و عنایات خاصه امیرانه امیدوار می سازند، سپس برمی گردند و چند کلمه ای به اجودانشان می فرمایند ، که ان طور که بعدها معلوم می شود دستور حواله چند تومانی برای ((بزرگان)) است؛ و مردم را در میان گرد و غبار ناشی از حرکت اتومبیل یا سرگین یابوی خود می گذارند تا همچنان به زندگی پر از اسایش و رفاه خود و دعاگویی ذات اقدس مشغول باشند.
باد همچون حضرت اجل گیاهان، ساقه های زد و بی رمق را مورد تفقد قرار می دهد، گوش عده ای را می کشد، اینها روسای ادران گیاهانند که حق و حساب درستی نداده اند! _ و اجازه می دهد که همچنان به دعا گویی ذات اقدس به زندگی (( مرفه)) خود ادامه دهند .لک لک ها چندی است مهاجرت کرده و راه دیارهای گرم را در پیش گرفته اند . به قول مادربزرگ به ((مکه و مدینه رفت هاند ، و تا برمی گردند ایا زنده باشیم و نباشیم!))
حالا دیگر مادربزرگ دم در نمی نشیند و ان احاطه ای را که در تابستان ها بر اخابر و امور کوچه و باز دارد ندارد. ان وقت ها تادیرگاه، تا موقعی که پدربزرگ از مازعشا می امد_ اگر مهتاب بود_ دم در می ماند. زن ها و دخترها و جوان ها می امدند و می ایستادند و می نشستند و بازار مبادله اخابر و اطوار گرم بود. همه می دانستند که دیروز میرزا حسین یک جاجیم نو، به مفت خریدهريال یا که پسرخاله سکینه((خرش)) را که هم وزن خود طلا می ارزیده با خر لنگ رسول خرکچی ((سربه سر)) عوض کرده_ راستی که لر نرود بازار بازار می گندد! اونهم همچو خری، که ادم حظ می کرد نگاهش کند! ؛ با دیشب صدیق قهوه چی زن نو عروسش را ، برای این که خودی بنماید و مردی خود را به رخ بکشد، به بهانه این که چای کمرنگ بوده جلو مهمان ها کتک زده و با مشت و لقد به جانش افتاده _ بله ، مرد یعنی این ! خوب، قربان دست هایش برم، اگر جلوش را نمی گرفت شمر هم جلودارش نمی شد ! ای امان از این زن های سقزی !(روابط سقز و بانه تیره بود _ چون همسایه بودند) زن خالو شریف هم سنه ای بود و برای مادربزرگ تره هم خرد نمی کرد. خوب کرد ، دستش درد نکند ، به این می گویند مرد!
حالا دیگر بازی توی کوچه ها رونق ندارد ، مگر روزهایی که هوا افتابی باشد و باد نوزد. صبح ها می روم کاروانسرا و سری به پدربزرگ می زنم و یک شاهی صناری از او می گیرم و به خانه برمی گردم؛ بعد از ظهرها هم با مادربزرگ در کنار بخاری دیواری می نشینم ، یا به خانه خاله فرشته می روم ، و با بچه ها بازی ، و گاه دعوا می کنم . خاله فرشته میانجی می شود ، اما هر وقت من به پدر احمد فحش می دهم پشتی از او می کند و به من می پرّد ولی هر وقت او به من فحش می دهد چیزی نمی گوید _ و من سرخورده باز می گردم و در کنار مادربزرگ می نشینم تا پدربزرگ از مسجد بیاید.
چند روزی است که مادربزرگ مهربان شده است _ این را به خوبی احساس می کنم . در پستو را قفل کرده است ، هر وقت نانی ، چیزی ، می خواهم خودش می رود و قفل را باز می کند و چیزی را که خواسته ام می اورد . مثل این که انجیز و مویز و انار برای زمستان دخیره کرده است . مشتاقم ببینم، امّا فرصت نیست، کلید را در جیب کلیجه اش می گذارد و دمی از ان غافل نمی ماند....در کنار بخاری می نشینم و در شعله ها خیره می شوم . شعله ها برمی خیزند، به هم می پیچند، فرو می افتند و در تاریک و روشنی شامگاهی اشکالی بر دیوارهای اتاق پدید می اورند؛ و تصاویر من و مادربزرگ را ، گاه پررنگ و زمانی کم رنگ بر دیوار نقش می کنند. هر چند گاه ، مواقعی که شعله ها فرو می افتند ، لکه سرخی ، انگار چشم جنّی که در تاریکی سوسو بزند ، بر دیوار چشمک می زند: شعله ها به سوی من می خزند ، و این هنگامی است که باید بر دودکش تاخته و در ان دیمده است . می نشینم و در شعله ها خیره می شوم.: انواع قیافه ها از میان شعله ها سربرمی اورند، سرک می کشند ، دزدانه نگاه می کنند و می گریزند: دیوهایی که مادربزرگ تصویر کرده است ، قصرهای زمرد و الماسی که شاهزادگان در انها می نشینند ، اژدهاهایی که برای عذاب گنهکاران غرش کنان به اسمانشان می برند.... خانه ندیده پدرم ، و چشمه ای را که می گویند اجنّه در ان جمع می شوند و می رقصند.... و مادربزرگ نشسته است و با ان چشمان کورسو که در دوردست به هنگام زائین فریاد کند هووکشان می گذرد . انگار او هم حوصله اش سررفته است یا شاید هم با مادربزرگ همدردی می کند . گاه حوصله مادربزرگ سرمی رود و همانطور که کنار بخاری دیوار ینشسته است و جوراب یا پیرهن وصله می کند با صدای بلند شعر می خواند و گریه می کند . مدتی گریه می کند و سوزن می زند، و سوزن می زند و گریه می کند و شعر می خواند ؛ ان قدر که من هم می خواهم گریه کنم . می گویم (مادربزرگ گریه نکن ، برای چی گریه می کنی ؟)) می گوید( عزیزم، برای مادرت گریه می کنم ، برای سیه روزی خودم گریه می کنم!)) در تاریک و روشنی شامگاهی به او نزدیک می شوم ، خودم را به او می چسبانم و به التماس از او می خواهم گریه نکند، و او که می بیند چیزی نمانده من هم به گریه بیفتم می گوید( باشد عزیزم، ناراحت نشو؛ باشد، گریه نمی کنم.)) لحظه ای مکث می کند و سپس بیهوا خواندن اشعار بی ربط را از سر می گیرد، و با دماوند همدرد می شود ، که (( او دم است و این غم )) ؛ و گریه را ادامه می دهد ، تا سرانجام من هم به گریه می افتم ،همین که به گریه می افتم او از گریستن باز می ایستد،برمی خیزد و چراغ را روشن میکند....یکی دو روز بر این منوال گذشت،صبح روزی بابا امد، و این بار صحبتش در مایه ی دیگر بود، در این مایع که بزرگ شده ام و دندان عقل در اورده ام کم کم باید عاقل شوم _هر چند قبلا هم مواقعی که دو تایی صحبت خودمان را میکردیم یا چیزها و پیغام هایش را برایش میبردم گفته بود که بچه ی خوب و عاقلی هستم ، اما این بار لحن سخنش جدی بود و مثل این که دیگر یقین داشت که دیگر عاقل شده ام.گفت:"حالا میبینم ما شا الله بچه ی خوب و عاقلی شده ای یک جفت کفش خوشگل برایت میخرم. چه رنگی دوست داری؟" گفتم :"سرخ"
مادربزرگ گفت :"حالا که بچه ی خوبی شده و من هم ازش راضیم یک پیراهن خوشگل هم برایش بخر" بابا گفت:" چشم دیگر چی؟"
مادربزرگ گفت :"لباس هایش را بابا بزرگش برایش دوخته، سر بند هم که نمیخواد چون موهاش بلنده، اگر جوراب بچهگانه در بازار بود یک جفت جوراب خوشگل هم برایش بخر."
بابا گفت:"نخی که پیدا نمیشه،هرچند حالا وقت جوراب نخی هم نیست_اگه بود چشم دیگه؟"
مادربزرگ گفت:"دیگه سلامتی!"
من گفتم :"صنار هم باید به خودم، بدهی که گز بخرم."
بابا گفت:" ای شیطون ،میدونستم بلاخره اینو فراموش نمیکنی! اینم چشم"
بعد از ظهر با بابا رفتیم بازار:اول رفتیم دکان حاجی عبد الله کفاش ، بابا سلام کرد، حاجی، بر خلاف انتظار من بابی میلی جلوی پایش کون خیزکی کرد، و وقتی نشستیم با همان بی میلی گفت چای اوردند.
دکان حاجی بوی چرم و چربی میداد، و نمونه ی "کلاسیک"یک کفاشی شهری _روستایی ان زمان بود:از کف کوچه با واسطه پله ای به کف دکان میرسید، کف دکان را گلیم انداخته بود و در جایی که خودش مینشست تشکچه بود. دکان در ضلع شمالی بازار و طبق معمول رو به قبله بود، خود حاجی رو به مغرب مینشست ،کریم،پسرش در ضلع شمالی دکان ، رو به جنوب، بر صندلی بلندی با دستگاه رویه کشی و زیره کشی این چیزها... بر دیوار طرف حاجی رو به مشتری دو تصویر بود که به تازگی به شهر کوچک ما اورده شده بود:"عاقبت نقد فروشی" و" عاقبت نسیه فروشی" با بیت معروف: ای که در نسیه بریی همچو گل خندانی پس سبب چیست که در دادن ان گریانی و نظم و ترتیب معروف و درب و داغانی معروف و گربه ی خوش خط و خال معروف و موش های معروف...
بابا رو به روی تصویر نشست، و پس از این که چای را خورد و جا خوش کرد گفت یک جفت کفش برای من میخواهد و حاجی که در عین حال که کفاش بود دباغ هم بود و دست هایش الوده به رنگ سرخ بود و صورت و پوزه اش شبیه به ترکیبی از صورت و پوزه روباه و اسب داشت با ان ریش حنائیش که مثل نوار گیوه به دور صورتش پیچیده بود و به پاشنه ی خرس شبیه بود به بابا گفت:"اقا ببخشید تتمه ی حسابی هم داشتیم_اول تکلیف ان را روشن کنیم بعد...." من لبه ی دکان نشسته بودم ، و دل تو دلم نبود.
بابا با قیافه ای که میخواست خود را از تنگ و تا نیندازد گفت:" بله میدانم _خرمن برداشته ایم، همین یکی دو روزه میدهیم، چشم."
حاجی گفت:"میدونین این حساب از کی مانده؟ از پیرار سال!خودتون که میدونیند ما هم کاسبیم،اگر بخواهیم این طوری کاسبی کنیم کارمون نمیگذرد..."
بابا با قیافه ای شرم زده گفت :"میدانم ،میدانم گفتم همین یکی دو روزه میدم ، هم پول اون رو تصفیه میکنم ، هم پول این کفش را میدهم، خواستی گندم میدم ،نخواستی پول میفرستم."
سیگارش را که به چوب سیگار زده بود را برداشت و چند پک پاپی و محکم به ان زد،ان قدر که سر و کله اش در دود سیگار گم شد
حاجی لبخند تلخی بر لب اورد و با نارضایتی به پسرش گفت چند جفت کفش بیاورد هر کفشی که پسرش می اورد اول رویش را استین میکشید و بعد انگار موجودی جان دار ان را با ملایمت نوازش میکرد، در فاصله ای دور از خود نگاه میداشت ومیگفت:"همدان اصل با تخت پوست گاو میش"
بابا به یکی از قفسه ها اشاره کرد و گفت:"اون کفش هایی که اون بالاست...نه نه طبقه ی سوم ، اون کفش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
های بند دار..."حاجی گفت:" اونا نسیه نیست،پیش فروش هم شده ،اره کریم؟"
کریم گفت :"بله اقا قبلا فروختیم"
بابا گفت:"اون بغل دستیش چه طور؟"
حتجی گفت:"اونم فروختیم اره کریم؟"
کریم گفت :"بله فروختیم"
از کفشهای "مجاز" چند جفتی ازمایش کردیم:هر بار که کفشی را میپوشیدم حاجی با نگرانی مداخله میکرد که زیاد فشار ندهم و پاشنه ی کفش را نشکانم، و سر انجام به توصیه ی او یک جفت را که یکی دو انگشت بزرگ تر از پایم بود_چون بزرگ میشدم _انتخاب کردیم. کریم پسر حاجی میزان طلب را با رقم سیاق در دفتر نوشت و بابا در پاسخ به حاجی که میگفت خودشان میدانند که "جاناً و "مالاً" در خدمتگذاری حاضر بوده و اگر "مالاً" اشکال داشته "جاناً"مضایقه نداشته وخودش ندارد خدای ناکرده طلبکاری کند و کسی را سراغ طلبش بفرستد- هر چند قابل ندارد- و از او می خواست که خودش در نظر داشته باشد و به موقع بفرستد، به او اطمینان دارد که حتما ظرف همین یکی دو روز خواهد فرستاد، و برخاست. این بار حاجی کون خیزک مایه دار تری کرد، و با بابا به دکان «خرازی » میرزا عبدالله آمدیم، و سرانجام با یک جفت جوراب پشمی خوشحال و خرم، شلنگ زنان به خانه باز آمدیم. کفش ها و پیراهن و جوراب ها را به سینه ام چسبانده بودم و می آمدم و با تمام وجود به التماس از بچه ها می خواستم کهنگاه کنند و ببینند که چها خریده ام، اما بچه ها تمایلی به دیدن وسایلم نشان نمی دادند: به هر کدام که می رسیدم به هوای چیزی رو می گرداند، یا برای انجام کاری راهش را عوض می کرد و از سمت دیگر می رفت.
حوالی نماز مغرب بود ، مادربزرگ وسایل را آزمایش کرد، و به به و چه چهی گفت، و در عین حال به لحنی که بوی نامهربانی می داد به بابا گفت : «نسیه خری، انبان خری.» که البته من نفهمیدم. پس از چندی افزود: حالا اگر به حرفم گوش داده بودی و از آن همه ریخت و پاش جلوگیری کرده بودی ، اینطور نبودی. آره ، کرم از خود درخته. هر کی برای خودش می بره، هر کی برای خودش می خوره. اگر حسابی تو کار و زندگیت بود و اون خانومای خواهرت و اون مادر جونت- الهی خیر از زندگیشون نبینند که نگذاشتند دخترم خیر از زندگی و جوانیش ببینه! – هر کی برای خودش آقا و کدخدا نبود حالا صنار سه شاهی تو جیبت بود که لااقل اون مردکه کفاش باهات اینطوری رفتار نکنه. اگه پول تو جیبت بود اونوقت به قول معروف پول گرد و بازار دراز. از قدیم ون دیم گفته اند واکن کیسه بخور هریسه ...» از این حرف مادربزرگ تعجب کردم، چون بابا همان صبح صنار به من داده بود و تازه قول هم داده بود که فردا هم صنار بدهد که گز بخرم، و بیمناک که از بی محل بودن صنار موعود ابراز نگرانی کردم. مادر بزرگ گفت: «می دونم پسرم ، ناراحت نباش. اونو میده؛ صحبت چیز دیگه ای می کنیم.» من با وسایلی که بابا برایم خریده بود ور می رفتم.
بابا گفت:«مادر، درد یکی دو تا نیست؛ کاش فقط آنها بودند. این یکی که آمد گفتم باری ازروی دوشمان برمیداره و بابای نامردش من بعد کمتر گربه رقصانی می کنه – ولی مردکه انگار نه انگار – دخترش هم طبعا تعصب خانه باباشو داره ...»
مادربزرگ به لحنی طعنه آمیز گفت: « نه، اختیار داری! هر چی باشه باباش خیاط نیست! پشت و رو اطلسه! از خودتونه، نجیب زاده که بد نمی شه! بد مائیم، آخه همه دل ها دل است دل ما از گل است. خوب شد، قربون خدا برم!»
بابا چیزی نگفت، و چای را سرکشید. برخلاف مادر بزرگ که چای را در نعلبکی می ریخت و مدتی آن را فوت می کرد و کم کم و جرعه جرعه می نوشید، بابا چند فوتی توی استکان می کرد و چای را جرعه جرعه بالا می انداخت ، و از پی هر جرعه قند را می جوید، و انگار انجام وظیفه کند سرش را عقب می انداخت و استکان را در چند جرعه پیاپی خالی می کرد.
بابا گفت: «چرا؟»
مادر بزرگ گفت : «که هیچی را بی مکافات نمی گذاره. هر کی آب دلش را می خوره، حالا کجاشو دیدید، طفل معصوممو دق کش کردید ...» صدای مادر بزرگ کم کم خش بر میداشت و مقدمات گریه فراهم می شد.
بابا گفت : مادر ، خودت که زنی ، می دانی. کوه بزرگ دردش هم بزرگ است . با زن ، اونهم نه با یکی یا دو تا یا سه تا ... با ده تا زن که نمیشه درافتاد. میدانی، وقتی پیله می کنند خدا هم العیاذبالله از پسشان برنمیاد. من هم آبرو دارم ، از آبروم می ترسم؛ می ترسم فشار بیارم رسوایی بالا بیارن.»
مادر بزرگ گفت: «یعنی تا حالاش بالا نیاوردند؟ یعنی مردم نمی دانند که خواهرات همین مانده بپرند سر و کول نوکرهات!؟ یعنی مردم نمی دانند که مادر جونت تفنگ یادگاری باباتو برای پدرزنت فرستاده؛ مردم نمی دانند که از روزنه سقف، تو چله زمستان رو سر زائوی بیچاره و بچه چند روزه اش یک طشت اّب سرد ریخته اند!؟ » زن زائو هووی مادرم بود که مادربزرگ به رغم کینه ای که نسبت به او داشت با مایه گرفتن از عواطف مادرانه اش با این لحن ملایم و رقیق از او یاد می کرد. «اگر تو نمی دانی، مردم می دانند؛ من که اونجا نبودم؛ لابد از کسی شنیده ام، اونم لابد از کس دیگه ای شنیده ،و همینطور همه مردم شهر . همه می دانند خانه نیست، لانه ماره؛ بازار شامه، هر کی هر چی می خواد می فروشه. همین پریروزا اون مردکه جهود دوره گرد یه سوزنی ترمه را با دو تا صابون و یک گز چیت از خواهرات خرید!... حالا که تالان تالان است، اقلاً خودت هم یک دستی بالا بزن!»
بابا گفت: «راست میگی؟ نگفت از کدامشان؟»
مادربزرگ گفت : «بله، اگر تو نمی دانی مردم می دانند!» فتیله چراغ را که دود می کرد پائین کشید و میزان کرد و در ادامه سخن گفت: «بله ، همین شال هیچ نمی ارزید پنج تومان رودست می بردنش: پنج تومان کم پولی نیست، اونم تو این سال و زمانه؛ مگه همه این خرت و پرت ها چقدر تمام شده؟ دست بالاش دو تومان. حالا اگه همین پنج تومان تو جیبت بود اینهمه کنفت نمی شدی. حالا که هرکی هر کی است اقلا خودت هم یک دستی بالا بزن ؛ اقلا خودت هم یک چیزی بفروش؛ نذار خانه تو این شکلی آتش بزنند. به عوض اینکه از مردم گله کنی، خانه تو جمع و جور کن؛ مادر و خواهراتو این جمع و جور کن. مردم کاسبند، مردکه از کله سحر تو اون بو گند دباغ خانه جان می کند که صنار سه شاهی در بیاورد- حالا پدربزرگش نوکر ببا بزرگت بوده به اون چه ؛ بوده که بوده، خودش که نیست. گله از خودت بکن! تو هم شدی اون ترکه. یدی شاهی پول داری خانم قشنگ دا می خواهی!»
بابا تو فکر رفت؛ پس از لحظاتی چندسر برداشت و گفت :« راست است، مردکه چه تقصیر دارد- من هم تقصیر ندارم: آن وضع خانه، آن وضع ده ... یک روز مامور سجل احواله که میاد، که باید سبیلش را چرب کرد؛ یک روز امینه است که میاد دنبال جنس قاچاق ، که اگه سبیلش را چرب نکنی راپرت می دهد که فلانی از چته ها پذیرایی کرده؛ و آن وقت خر بیار و معرکه بگیر؛ یک وقت مالیاته که باید بدی، ندی باید بری جبس خانه؛ یک وقت آقا حسن خان پسر عمو است که شکایت می کند و مامورمی فرستد که باید کلی «قلغ» بدی- حالا پذیرایی جهنم- روز نیست گرفتاری نداشته باشم. نه اینکه نداشتم، داشتم؛ همین چند روز پیش مقداری گندم و نود پیش فروش کرده بودم- بیست تومانی داشتم. هنوز درست جیبم را گرم نکرده بود که سر و کله نایب اسماعیل خان پیشکار امیر لشکر غرب پیداش شد؛ انگار بو کشیده بود. که بله حضرت اجل فرمایش فرموده اند که می خواهندکتابی چاپ مقرر فرموده اند که آقایانی که مورد توجه اند مساعدت کنند. هفت هشت نفری را اسم برد، که می گفت امیر لشکر گفته و او یادداشت کرده – که یکیش من بودم. و ضمن صحبت فهماند که مصلحت این است که این پول را بدهیم؛ اگر ندهیم او نمی داند چه خواهد شدف ولی خوب مسلم این است که خوب نخواهد شد. ظاهرا برای بیست تومان دندان تیز کرده بود- ناچار پانزده تومان از بیست تومان را دادم برای عنایت امیر لشکر، یک تومان هم «قلغ» خودش – که با دلگرانی و انگار به بچه گربه مرده دست می زند پول را گرفت و رفت. آره مادر، درد یکی دو تا نیست. فردا هم میبینی حاکم بازی در می آورد و باید سبیلش را چرب کرد، کما اینکه تا حالا، خودت که می دانی، بارها کرده ام. حالا هم اسبه را نشان داده که ناگزیر آن را هم باید پیشکش بدهم ...» من ناراحت شدم، و با نگرانی نگاهش کردم. بابا گفت: «ناراحت نشو، اسب سفیده را نمیگم؛ اون مال تو است.» «... شما درست میگید اگه وضع خانه سر و صورتی داشت و هر کی از یک طرف نمی کشید البته که بهتر بود؛ ولی این هم به صورتی است که می بینی. قبول کن، استغفرالله خدا هم جای من بود از اداره این خانه عاجز بود.
مادر بزرگ با لحنی حاکی از دلسوزی و آمیخته به اعتراض گفت: «خوبه، دیگه، کفر نگو- اینقدر گفتی که به این روز افتادی، اقلا به این بچه رحم کن! اینهایی که گفتی برای فاطی تنبون نمیشه. به خر گفتند کی به ده می رسی گفت از سیخونک بپرس. تو نشستی می خوام یکی بگیره و ببنده و بده دست پهلوان! اگه نفرین کردنه من بهتر از تو نفرین می کنم. تو شتر را گم کرده ای پی افسارش می گردی. بله ، من هم می دانم ، آدمی که کنار شتر بخوابه معلومه که خواب آشفته می بینه. اقلا تو هم به قول ما زن ها نگاه دست خاله کن مثل خاله غربیله کن! می بینی که مادرت می فروشه خودت هم بفروش!»
لباسم را پوشیده بودم و کفشم را پا کرده بودم، ولی شال را نمی توانستم ببندم. شال دو متری بیش نبود – شال مرد متشخص هفتاد زرع بود، و این یکی از ابزارهای تشخص بود: وقتی می گفتند فلان خان هفتاد زرع مخمل دور کمرش می بندد شنونده بی اختیار تا می شد، درست مثل حالا که وقتی می گویند فلانی دکتر در اقتصاد یا در حقوق است، یا مواقعی که طرف مثل جن گیرها و شعبده بازها مقادیری کلمات نامفهوم از قبیل تورم و میعان پول، و قیمتهای مواج و ساعت – روز – کار و جامعه مصرف و خودبسندگی و این جور چیزها
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
از دهن می پراند، شنونده افسون می شود. اما می دیدی که همی خان غیر از آن چند زرع مخملی که به نسیه خریده چیزی ندارد که بتوان چیزیش به حساب آورد، و چون آینده ای ندارد مدام نظر بر گذشته دارد و از شال و کلاه و کمر مرحوم پدر و پدربزرگش حرف می زند- انگار که سرگل خلقت بوده اند و خداوند آنها را به سفارش ساخته بوده است! این دکترها هم همین طورند: آنها هم به جای این که از خودشان چیزی بگویند از ساختمان دانشگاه و ساختمانهای پاریس و لندن و عیش هایی که کرده اند حرف می زنند، خودشان را که می سنجی، می بینی هیچ : یک مشت پوشال؛ پوشال فرنگی؛ یک ماشین تبدیل خواربار به کود؛ یک عده مردم پرمدعا ، که چون رفته و با فلان دختر فرانسوی یا انگلیسی خوش بوده یا ازدواج کرده اند کلی هم طلبکار شده اند، و با چشم وقیافه و حرکات و سکنات از ادم انتظار دارند بگوید: «خدا قوت.» و تازه وقتی کاشف به عمل می آید می بینی که همان ورق پاره ادعایی را هم ندارند و متخصص عشقبازی یا «مبارزه» هستند- آن هم در مونپارناس!
باری سر شال را می گرفتم و روی نافم می گذاشتم و در حالی که بقیه آن روی زمین بود به دور خود می چرخیدم؛ در حقیقت کمرم را به شال می بستم – ولی جور در نمی آمد. پس از چندین بار آزمایش که جز سرگیجه نتیجه و حاصل در خور تذکر دیگری نداشت به مادر بزرگ رو بردم. مادر بزرگ که می خواست برای آمدن بابا بزرگ چای راتازه کند مرا به پدرم حواله داد و بابا کمرم را به اسلوب کمر خودش که گره خوشگلی روی ناف داشت بست، و من آماده ایستادم برای «بازدید» پدر بزرگ.
چندی که گذشت صدای در خانه ورود پدربزرگ را اعلام کرد؛ و من به دالان دویدم ودر مدخل دالان به پدربزرگ رسیدم. گفتم: بابابزرگ، ببین – قشنگه؟
بابا بزرگ که در تاریکی دالان چیزی را نمی دید گفت: «به به به !» ندیده می دانستم که فانوس پشت صورتش را روشن کرده و با تمام چشم و صورت قشنگش نور می پاشد... " به به به !" و دستم را گرفت ، و دستی به سر تا پای لباسم کشید، و با هم به درون رفتیم. چون به اتاق وارد شدیم خم شد و نگاهی به قبا و تنبان و کمر و مخلفات انداخت و در حالی که چهره اش از خوشحالی برق می زد و لبانش در خط نازکی به لبخند گداخته بود دستی به شال کمرم کشید و گفت: " بخ بخ" – بابابزرگ وقتی چیزی را می پسندید به جای به به می گفت بخ بخ – "بخ بخ این لباسای قشنگ را کی خریده؟" در حالی که قبا و تنبان را با دست نشان می دادم گفتم : " اینا که خودت دوختی..." بابابزرگ با همان چهره ی بشاش گفت: " باور کن اگر نمی گفتی فکر نمی کردم که خودم دوخته باشم ، بس که قشنگند!" گفتم:" آره بابابزرگ، خودت دوختی؛ اینا را هم بابا خرید- امروز خرید؛ بابابزرگ کفشامو دیدی، ببین!" درحالی که ذوق کنان دستش را گرفته بودم به او تکیه کردم و پای راستم را تا محاذی چانه بالا آوردم و کفش را نشانش دادم. بابابزرگ گفت:" اِ اِ اِ جورابم داری! اینو دیگه ندیده بودم – بخ بخ بخ!"
بابابزرگ آمد و نشست ، و با بابا خوش وبش کرد، و گفت:" کفشای قشنگی براش خریدی- مبارک باشد، جوراباشم قشنگ اند. " و خطاب به من گفت:" حالا که ماشالله پسر عاقلی شده ای دیگه نباید زود خرابشان کنی." و من برای این که نشان دهم که پسر عاقلی هستم دو زانو پهلوی مادربزرگ نشستم و قیافه ی عاقلانه به خود گرفتم. بابابزرگ انگار به طور تصادفی به بابا گفت:" حالا که لباس براش خریدی و ماشالله برای خودش مردی شده- یه بارکی فردا ببرش مدرسه- بخ بخ بخ!" بابا و مادربزرگ لبخند زنان نگاهم کردند و من همچنان عاقلانه نشسته بودم. مادر بزرگ گفت:" رفقاش همه اونجان. روزها تنها است – خودش هم میخواد بره! امروز شنیدم می گفتن یه توپ لاستیکی بزرگ هم برای بازی بچه های مدرسه از تبریز آوردن – آره ، میره؛ هم درس میخونه هم بازی می کنه." – خیلی بی اعتنا . بابا همچنان که با چشمان درشت و خندان نگاهم می کرد گفت:" آره، جدی می گی؟ توپ هم آوردند؟ - از این بهتر نمی شه، که ادم هم درس بخونه هم توپ بازی کنه! زمان ما از این چیزها نبود." مادر بزرگ گفت:" بله که آوردن، خیال کردی! " بابا گفت:" خیلی دلم می خواست جای حالای ابراهیم بودم و این قبا و تنبان و کفش نو را می پوشیدم و می رفتم مدرسه با بچه ها توپ بازی ...!" مادر بزرگ خطاب به من گفت:" کفش و لباستو به بابا میدی جای تو بره مدرسه؟" من به نشان نفی سر تکان دادم . پدربزرگ گفت:" پسرم کلاه سرش نمیره؛ اگه توپ بازیه خودش صدتای مثل بابا را حریفه، اگه هم درس خواندنه، میره یاد می گیره! من به شما قول می دم سال دیگه همین وقت می بینی نشسته برای باباش نامه می نویسه: پدر عزیزم امیدوارم به سلامت بوده باشی... ماشالله!" مادربزرگ گفت:" یعنی من آن روز را می بینم؟!" بابا گفت:" چرا نمی بینی؟ همین فردا – " خطاب به من گفت:" نه؟" به علامت موافقت سر تکان دادم؛ همه تحسین کردند؛ مادربزرگ بغلم کرد و گفت:" قربون بچه گلم برم الهی – یه تیکه آقا!" و آهی کشید و افزود:" مثل این که آخری عمری خدا این آرزوم را برآورده کرد؛ بالاخره یکی پیدا شد شب های جمعه قرانی برای امواتمان بخواند!" من ساکت نشسته بودم . احساس عجیبی داشتم، از یک طرف می خواستم بروم و در حیاط مدرسه با بچه ها بازی کنم و از طرف دیگر از ملا محمود و عزیز فراش وحشت داشتم. از طرف دیگر احساس بی رفیقی می کردم و با این کوچولوهایی که مادرهایشان اصرار داشتند باهم بازی کنیم احساس ملامت می کردم؛ ضمنا عاقل هم شده بودم و دندان عقل درآورده بودم – هر چند بالاخره نفهمیدم که این دندان عقل کدام یکی است، چون مادربزرگ هربار یکی از دندان های آخر فک پایین را نشان می داد.
مدتی بابا و پدربزرگ درباره وضع محصول و خرمن و قیمت توتون و وضع جهودها و این که دولت حکم کرده بود که باید ریششان رابزنند صحبت کردند: شاه به سقز آمده و با دیدن ریش پرپشت روسای جامعه یهود برآشفته بود. بابا می گفت شاه آمده و از مقابل صف مستقبلین که می گذشته یک هو ایستاده و با اشاره به ریش خاخام و خواجه گاوریل با آن صدای مخصوص به خودش گفته:" این چیست؟" بابا به زبان فارسی، با لهجه ی غلیظ کردی، و با صدای مخصوص رضاشاه، ابروها را درهم می کشید و غبغب می گرفت و در حالی که با دست راست به پدربزرگ، انگار خاخام یهودی او باشد، اشاره می کرد و می گفت:" این چیست؟" و بعد با همان قیافه انگشت سبابه اش را به مادر بزرگ که مثلا جای حاکم شهر بود نشانه می رفت و با همان صدا می گفت:" دیگه نبینم!" – صدای رضاشاه به صدای دیبه مادر بزرگ شبیه بود – و بعد می افزود: " آغا راسته که می گن تو چشماش نمیشه نگاه کرد؟" بابا گفت:" آره میگن مغناطیس دارند. راستش من خودم زیاد نتوانستم." یعنی که دیگران جای خود دارند. آخر بابا هم به استقبال رفته بود. یعنی او را برده بودند، و شاه را دیده بود. و حالا در هر گفتگویی هر طور بود صحبت این استقبال و این ماجرا را به نحوی پیش می کشید. و هر بار هم چیزهای تازه ای یادش می آمد که دفعات قبل نگفته بود. پدربزرگ گفت:" راستی اینو می خواستم بپرسم... قیافه اش شبیه این عکس هایی هم هست که روی سکه ها و اسکنانس ها چاپ می زنند – آخر در این عکس ها خیلی قبراق است ولی هر چه باشد عمری ازش گذشته نباید این طور باشد؟" بابا گفت: " از اینها هم قبراق تر است. همین امیرلشکر غرب با این یال و کوپالش جلوش مثل بید می لرزید." پدربزرگ گفت:" وقتی عریضه را دادی نترسیدی؟ – چی گفت؟" بابا گفت:" عریضه دستم بود، البته قبلا توسط حسن خان به امیر لشکر خبر داده بودم که عریضه ای می خواهم تقدیم کنم، امیر لشکر هم چون خودش زورش به طرف نمی رسید بدش نمی آمد – موافقت کرد، منتها به این شرط که عریضه دستم باشد – چون می دانی دست تو جیب کردن خطرناکه ، آنا می زنند – من هم عریضه را حاضر و آماده مقابل سینه ام گرفتم، تا جلو صف ما رسید. همین که رسید قل هو اللهی خواندم و تعظیم کردم و عریضه را دادم. اعلیحضرت فرمود: چیست؟ امیر لشکر عرض کرد که یکی از خوانین فلانی را غارت کرده و دهش را ضبط کرده – اعلیحضرت فرمود این شخصی که می گویی کجا است؟ به استقبال ما امده است؟ - حسن خان که شاه را قبلا دیده بود و شاه به اسم و قیافه او را می شناخت عرض کرد خیر قربان متواری است. شاه ناراحت شد، فرمود او را تنبیه کنید! امیر لشکر عرض کرد اجازه بفرمایید حسن خان هم در لشکر کشی همراه قوا باشد. شاه فرمود هر کس را که صلاح می دانید ببرید، تا به تهران برمی گردم این شخص باید تنبیه شده باشد."
این شخص که بابا را غارت کرده و دهش را ضبط کرده بود پسر عموی بابا بود که با وجود دستور شاه، همچنان یاغی ماند و شاه به تهران برگشت و سال ها بعد تبعید شد و در تبعید مرد، و جنازه اش از تبعید به مملکت برگشت و او همچنان یاغی بود که بود و یاغی تر شد.
بابا در ادامه ی سخن گفت:" از ما که گذشت به بازاری ها و اصناف رسید، و با ریش زعمای یهود روبرو شد، و چون از این قضیه ناراحت بود به خاخام و خواجه گاوریل پرید. فرداش چشمت روز بد نبیند، سوراخ موش دانه ی صد تومان هم گیر نمی امد، بگیر بگیری شد که نپرس: آژانها ریختند تو کوچه و بازار و شکار یهودی ها شروع شد: تقریبا همه را گرفتند و بردند عمارت حکومتی، و دلاک بردند و ریششان را زدند. آنطور که می گفتند خواجه گاوریل صد تومان داده بود که به جای اینکه از ته بزنند ماشین کنند."
بابابزرگ گفت:" ماشین؟"
بابا گفت:" بله، دستگاهی است – مکینه ای (ماشینی) است – که مو را از ته نمی زند – مثل تیغ."
بابابزرگ گفت:" اووم ... فکر می کنی ریش مسلمان ها را بزنند؟"
بابابزرگ دلواپس ریش خودش بود، هرچند ریشی هم نبود – ته ریشی بود که به رسم محل آن را قلم می کرد، یعنی که زیر چانه را می تراشید – چون صوفی بود، و صوفی به هر حال باید ته ریشی می داشت.
بابا گفت:" خیال نمی کنم، ریش مسلمان چه دخلی به ریش یهودی دارد! نه ناراحت نباشید. مال یهودی ها را هم نمی زنند، پولی از آنها می گیرند، مال تعدادیشان را می تراشند، بقیه را ماشین می کنند – وسیله درآمد خوبی شده برای حاکم."
من در این ضمن به مادربزرگ تکیه داده و به خواب رفته بودم، حتی نفهمیدم چه وقت لباس و کفش را از تنم درآوردند.
مادرم را خواب دیدم، پیرهن خال خالی قشنگش را پوشیده بود، به خلاف معمول سیگار نمی کشید. لباس هایم را نگاه کرد و گفت: " به به چه قشنگن، اینا رو از کجا آوردی؟" گفتم:" بابا خریده ، کفشامو دیدی؟" گفت:" آره خیلی قشنگن، میخوای بری مدرسه ، آره؟"
گفتم:" آره" بعد یک هو وحشت کردم و سرم را بردم لای چین های پیرهنش و فریاد زدم:" مادر نذار – نذار، میخواد منو ببره!"
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مادرم دامن پیرهنش را روی سرم انداخت و گفت:" نه آقا عزیز ، اینجا نیست!"
مادربزرگ گفت:" بسم – الله ! بسم الله ! خواب می بینی؟" و بعد "ماشالله چه عرقی کرده!" مرا از این به آن پهلو کرد.
صبح بر خلاف معمول که مجاز بودم تا هر وقت که می خواهم بخوابم مادربزرگ بیدارم کرد. از کنار بخاری به رویم خم شد و گفت:"بلند شو پسر خوشگلم، دیره ، بلند شو." و دستی به سرم کشید و همان دست را زیر شانه ام برد و گفت:" ها بارک الله !" و من به عشق کفش و لباس در چشم بهم زدنی در رختخواب نشستم و چشمانم را مالیدم؛ بابابزرگ نبود، بابا جلو طشتی که مادربزرگ برنج در آن خیس می کرد چندک زده بود و دست و رو می شست و اخ و تف می کرد. مادربزرگ با ناز و نوازش مرا از بستر بیرون کشید و کنار بخاری نشاند و تندی رختخواب را جمع کرد و به پستو برد و بعد به خلاف معمول که اگر تابستان بود و اصولا بنا بود دست و رو بشورم می باید به کنار حوض خانه ی خاله حنیفه می رفتم، طشت و آفتابه ی آب گرم را – که مخصوص بابا بود – آورد جلو بخاری و نشست و مرا هم کنار خودش نشاند و دست هایم را با ملایمت و مهربانی تمام با صابون شست ، صورتم را هم شست : دستش را با آب گرم خیس می کرد و به صورت کوچکم می کشید و صورت کوچکم را مثل جوجه در مشت گنده اش می گرفت . آخر سر گفت:" فین کن، محکم! نترس، خدا عوضشو میده." و من چندین بار فین کردم و مادربزرگ هربار در حالی که لب و دهن و بینی ورمیچید و بینی ام را می فشرد می گفت:" کثافت!" وقتی کار تمام شد صورتم را با دستمالی که بابا صورتش را با آن خشک کرده بود خشک کرد و با شانه ی چوبی که به حمام می برد سرم را به نرمی شانه کرد؛ و مرا در کنار سینی صبحانه ای که برای بابا آماده کرده بود نشاند. استثنائا برای من یک تخم مرغ آب پز کرده بود، چون شام نخورده بودم. بابا صبح ها جز ماست، آن هم به مقدار بسیار کم، چیزی نمی خورد – یک چای شیرین پز از قند هم ضمیمه ی صبحانه ام بود ... از این بهتر نمی شد. ولی بابا بازی درآورده بود و می خواست در تخم مرغ من شریک شود، و مادربزرگ می گفت حق ندارد به آن دست بزند، هر وقت او هم مثل من عاقل شد آن وقت برای او هم تخم مرغ می پزد.
صبحانه را خوردیم . آفتاب بالا آمده بود. مادربزرگ بلند شد و سلانه سلانه رفت و از توی پستو کیف زرد خوشگلی آورد و گذاشت کنار من. بابا گفت:" به به !" مادربزرگ گفت:" حالا وسائلشو ندیدی!" و زبانه ی قفل کیف را گرفت و در کیف را بالا زد – کیف حلبی و کار استاد صالح حلبی ساز بود – و دست کرد توی کیف و کتابی و دواتی و قلمی و دفتری درآورد و گذاشت جلو بابا و گفت:" بفرما، تو به عمرت از این چیزها دیده بودی؟" بابا گفت:" عجب! بع این زودی دوات هم براش خریدی؟" دوات هم حلبی بود ، و پر لیقه و مرکب بود ." مرکب هم داره! قلمشو باید تراشید ." مادربزرگ گفت:" اونجا خودشان می تراشن." مادربزرگم کتابم را گشود و عکسهایش را نشان داد؛ یک پنجره داشت قد پنجره خانه ی خودمان؛ گنجشک هم داشت . تند تند شروع کردم به ورق زدن ؛ مادربزرگ با دلواپسی گفت:" نه، اینطور نه پسرم، پاره میشه." کتاب را بست و وسایل را جمع کرد و گذاشت توی کیف و در کیف را بست و گفت:" اینهم از این." و بعد:" خوب، سیگارتو که کشیدی می تونین برین!"
بابا سیگارش را کشید، ته سیگار را در بخاری انداخت و بلند شد، من و مادربزرگ هم بیهوا بلند شدیم؛ مادربزرگ رفت و قرآن کهنه ای را که روی تاقچه ی مخصوص وسایل مادرم گرد و خاک می خورد برداشت و آن را بوسید و امد دم در؛ مرا هم بوسید و به خود فشرد و قرآن را بالای سرم گرفت و به بابا توصیه کرد که مواظب پسرش باشد و در مدرسه هم بسپارد که مواظبش باشند. بابا قول داد و من با احساسی مبهم که آمیزه ای از خوشی و ناخوشی و ترس و غرور بود به راه افتادم. بابا دستم را گرفته بود؛ مادربزرگ تسمه کیف را به گردنم اندخته بود و کیف را حمایلم کرده و کیف زیر بازوی راستم بود – مثل کیف میرزا سلیم پست چی. چون به پشت سر نگریستم، مادربزرگ را دیدم که با نگاه ما را بدرقه می کرد. از دم در خانه خاله گلدسته گذشتیم، آن روز بابا زیاد نگاه نکرد، سوت هم نزد؛ سابقا اگر کسی دور و بر نبود سوت می زد :" فیوت - !" و خاله گلدسته می آمد پشت پرچین – اگر دور و برش خالی بود. هوایی به سر و صورتم خورد و نشاطم را باز یافتم؛ می رفتم و درجا بازی می کردم و به بابا آویزان می شدم، بابا هرچندگاه با مهربانی چشمان درشتش را متوجهم می کرد و می گفت: "نکن دیگه، شیطونی نکن!" ولی هربار انگار بازیچه ای بیش نباشد با حرکات من به راست و چپ می رفت. سربالایی مسجد را طی کرده بودیم که گفت:" با این ورجه وورجه ای که کردی لابد دواتت هم ریخته و همه جا را مرکبی کرده !" وایستاد و جلوم چندک زد و در کیف را گشود . نه ، خوشبختانه نریخته بود. در کیف را که بست تازه به خود باز آمدم و متوجه عظمت قضیه شدم ... چند قدمی بیش با مدرسه فاصله نداشتیم. همانطور که چندک زده بود دست در گردنش انداختم و گفتم:" من نمیام بابا!" بابا براق شد و گفت:" کجا نمیای؟" گفتم:" اونجا" و با سر در حالی که لب ورچیده بودم به مدرسه اشاره کردم. بابا گفت:" ماشالله بچه شدی؟ دیشب کلی تعریفتو کردیم گفتیم ماشالله کلی عاقل شدی، حالا میگی نمیرم – آبرومونو پیش بابابزرگ می بری؟" گفتم:" آخه ... آخه منو میزنه." بابا گفت:" کی؟ کی میزنه؟ غلط می کنه بزنه... نه پسرم کسی ترا نمی زنه . بلند شو، عیبه." گفتم:" چرا می زنه؟" بابا گفت:" کی؟" گفتم:" ملا." و بغضم ترکید. بابا گفت:" کی گفته می زنه؟ " گفتم:" هم – هم - ... مادربزرگ." اکنون تمام تهدیدها و برسینه کوفتن های مادربزرگ با تمام قدرت همه با هم به ذهنم هجوم آوردند؛ همه را در قالب تصاویر زنده می دیدم: مادربزرگ را می دیدم که بر سینه اش می کوفت ؛ ملا محمود را با ان چشمان زاغ و سر کچل و گردن بلند و سیبکی که به زانوی خروس پیر شبیه بود می دیدم:" ملا جان ، قربانت برم، نجاتم بده از دست این اژدها- منو خورد!... گوشتش مال تو استخواناش مال من... مگه بمیره از اینجا رد نشه! باشه... یعنی همینطور توی کوچه ها شلنگ تخته میندازی و الاغ های بی صاحب را ذله می کنی! باشه، موقع رفتن مدرسه هم میاد!"
وای ، و حالا آمده بود! مدت ها بود در پستو را قفل کرده بود و من خیال می کردم مویز و انجیر برای زمستان ذخیره کرده... مدت ها نقشه کشیده بود و من نفهمیده بودم، و چه زود گول خوردم – با یک جفت کفش و یک جفت جوراب!
هرطور بود همراه اشک و اه گفتم:" مادربزرگ گفت ... خودش گفت ... خودش گفت می گفت میگم استخوناش مال تو ..." سیل اشک مانع از ادامه سخن شد. بابا همچنان که دست به سرم می کشید به لحنی بسیار دوستانه گفت:" ها، حالا فهمیدم ! گفتم چی شده! مادربزرگ گفت! مادربزرگ خیلی چیزها میگه! میبینی هر روز به منهم می پره – ولی هیچ وقت دیدی منو کتکم بزنه؟" هق هق کنان گفتم:" ولی منو ... که می زنه ... به خودم گفت که ... به ملا میگه." بابا گفت:" نه جانم. بچه شدی. شوخی کرده، خواسته یه چیزی بگه. نه عزیزم، مادربزرگ دوستت داره خواسته سر به سرت بذاره؛ البته گاهی عصبانی میشه ، ولی می دونم دوستت داره؛ مگه ندیدی همین امروز که داشتیم از اتاق درمی آمدیم گفت:" مواظب بچه باش! اگه نداشت که نمی گفت!" چرا گفته بود، و دیدم که دعا می خواند و به من فوت می کرد – مدتی سکوت کردم و بابا که جلوم چندک زده بود بلند شد و گفت: " زود باش پسرم ، بلند شو، بلند شو بریم، دیر میشه – هزار تا کار دارم!" و در حالی که همچنان دستم را گرفته بود به راه افتاد و من ناچارا با قیافه اخم آلود و ترسو در کنارش به راه افتادم. بابا همچنان به سخن ادامه می داد:" که اینطور! نه پسرم ، کسی ترا نمی زنه، مدرسه جای خوبی است، اونجا بازی می کنن، اونجا توپ لاستیکی هست، اونجا سرود می خونن؛ تو هم که ماشالله پسر خوبی هستی؛ خوبم درس می خونی، دیگه دلیلی نداره که کسی ترا بزنه !" و با این گفتگو که بیشترش یک طرفه بود و دورنماهای زیبایی را در پیش رویم می گشود به مدرسه رسیدیم.
عزیز فراش دم در بود، بی اختیار یکه خوردم و خودم را به بابا چسباندم . عزیز تا بابا را دید از روی خواجه نشین پرید پایین و متوقعانه تعظیم کرد . بابا جواب سلامش را داد و سراغ اتاق مدیر را گرفت. عجب ! عزیز
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
از بابا می ترسید! خوشحال شدم . ترسم کمی ریخت ، به خصوص که دیدم بابا در خطاب به او لقب و عنوانی به کار نبرد – نه آقا عزیزی، نه کاکا عزیزی، نه هم میرزا عزیزی- آخر طرف های ما علاوه بر آنهایی که سواد کی داشتند آنهایی را هم که شغل درست و معینی نداشتند و ول می گشتند یا سرایدار ادارات بودند میرزا صدا می کردند- هیچی ، همین عزیز خشک و خالی. راستی که بابا آدم با جراتی بود!
عزیز با حالتی احترام آمیز یک وری یکی دو قدم جلوتر در کنار بابا راه افتاد و ما را به اتاق مدیر برد.
مدرسه ساختمانی بود قدیمی ساز، که مثل همه ساختمان های شهر کوچک ما رو به قبله بود. ساختمانی بود اجری، که آجرهای آن با اجر ساختمانهای دیگر فرق داشت: هر یک دو برابر آجر معمولی – می گفتند آجر نظامی است. از ساختمان های دوران قاجاریه بود که با نوشته ای به مالکیت پهلوی درآمده بود: دبستان دولتی پهلوی بانه. تنه ساختمان در ضلع شمالی و رو به قبله ، و ساختمان دارای دو جناح شرقی و غربی بود که در هر یک از آنها یک کلاس تشکیل می شد. جناح غربی ساختمان موازی با دیوار شرقی حیاط بود، و اتاق مدیر و یکی از کلاس ها در این بخش بود. بچه ها سر کلاس بودند. و حیاط خلوت بود، طول حیاط را پیمودیم، از دو سه پله ای بالا رفتیم، عزیز پیش پیش رفت و دراتاق مدیر را زد و گفت:" آقای مدیل، آقای سلیم خان هستند."
مدیر گفت:" بگو بفرمایند تو."
و رفتیم تو؛ مدیر از پشت میز برخاست و جلو آمد و با بابا دست داد – بابا هر دو دستش را پیش برد و تنها صندلی لق و زهوار در رفته دفتر را به او تعارف کرد. بابا به احترام مدیر بر لبه صندلی نشست و مدیر پشت میزش، که از چوب سفید بید زده بود و تمامش لک مرکب و جوهر و فضله مگس بود.
من مدیر را قبلا دیده بودم – چه کسی ندیده بود؟ - او یکی از عجایب شهر ما بود : مردی بود ریزه ، با صورت گرد و کوچک و سفید و موهای وزکرده که از خطی که از طرف راست سر باز کرده بود و فرق نبود – آنها را تماما به طرف چپ رانده بود. موهای وز کرده که با نظم و ترتیب روی هم خوابیده بودند و در سمت چپ راهی دراز از صورتش فاصله گرفته بودند: انگار باد " با تربیتی" وزیده و آنها را به این شکل درآورده بود. در عجب این بود که همیشه عینک می زد. در شهر کوچک ما دو سه نفر بیش عینک نداشتند: یکی دو میرزای پیر و عمو شلموی زرگر که یهودی بود و مواقعی که ریزه های طلا و نقره را با انبر کوچکش بر می داشت یا وقت هایی که چراغ موشی را روشن کرده بود و با لوله ی آهنی در آن می دمید و ریزه های طلا و نقره را آب می کرد، عینک زهوار دررفته ای را که دسته و همه چیزش، جز شیشه ها سیمی بود و به سیمی که دور گوشش می پیچید کهنه پیچیده بود، به چشم می زد. خالو شریف و ملا محمود هم – که حالا آقای محمودی شده بود- هر وقت چیزی می خواستند بخوانند یا بنویسند عینک می زدند. اما آقای خلیلی – یعنی آقای مدیر- همیشه عینک می زد و این عجیب بود – او که همیشه چیز نمی خواند چرا همیشه عینک میزد؟ و این برای مردم شهر کوچک ما معمایی بود؛ به همین جهت هم مردم او را " مدیر چهار چشم " می گفتند – خیلی ساده ، انگار شهرتش بود:" مدیر چهار چشم را ندیدی؟" یا " بچه ها، مدیر چهار چشم آمد! " یا " مدیر چهار چشم رفت کنار رودخانه" – و از این قبیل . حتی ما بچه ها هم او را چهار چشم صدا می کردیم. عادت غریبی هم داشت: ضمن صحبت بیخود و با خود سرش را می لرزاند، مثل دخترهای امروزی که با حرکت سر طره ی آواره ای را که مانع و مزاحم دیدشان شده به جای خود بازمی گردانند، و هرگز هم موفق نمی شوند، و نمی خواهند هم که بشوند. پدربزرگ معتقد بود که هزار پا توش گوشش رفته و هنگام خارج کردنش لابد حکیم متوجه نبوده و به عوض آنکه با انبر گرم هزار پا را بگیرد و از پرده های مغز جدا کند او را با انبر سرد گرفته و حیوان خود را جمع کرده و پنجولش به یکی از پرده ها گرفته! پرده های مغز. مادر بزرگ می گفت که خیال می کند وقتی بچه بوده بوی عطر قوی شنیده، و این حالت لرزه نتیجه ی این بی توجهی است و علاجش این است که چند روزی او را ببرند و روزانه یکی دو ساعت جلو سنگ آسیاب نگه دارند تا سنگ را نگاه کند و معالجه بشود...
بابا روی لبه صندلی نشست و آقای مدیر دو آرنجش را بر میز تکیه داد و منتظر ماند – از چای و این جور چیز ها خبری نبود؛ من در کنار بابا ایستاده بودم با حمایل و کیف و تشکیلات.
مدیر گفت:" فرمایشی بود؟" و سری لرزاند حال آن که کیفم را دیده بود.
بابا گفت:" میخواستم با اجازه شما این بچه را بذارم مدرسه."
مدیر با قیافه ای شبیه قیافه فرنگی های عصبانی ، انگار همراه با حرکت موکد سر خواسته باشد بگوید چنین چیزی امکان ندارد، سری به شدت لرزاند و گفت:" مبارک است!" سپس :" اسمش چیه؟" و باز سرش را لرزاند.
بابا گفت:" ابراهیم."
مدیر گفت:" ها! ظاهرا که خیلی باهوش به نظر میاد. " انگشتان دست راستش را رو به بالا به حالتی درآورد که انگار می گفت:" به اندازه یک طالبی اینقدری!" و نگاه به من کرد و افزود :" و عاقل!" من خودم را به بابا چسباندم و با ترس و کمرویی نگاهش کردم. بابا با فشار آرنج به من فهماند که راست بایستم.
بابا، لبخند زنان نگاهی به من انداخت سپس در جواب مدیر گفت:" بله همینطوره که می فرمایید."
در این ضمن صدایی حواسم را به خود مشغول داشته بود. صدا از جعبه ای بود که به دیوار نصب شده بود، با زنجیرهایی که چهار وزنه ی برنجی به شکل دسته هاون خیلی کوچولو به فواصلی از آنها آویخته بود، صفحه سفید بزرگ و مدوری داشت که دور تا دور چیزهایی برآن نوشته شده بود – مثل صفحه ساعت – و بالای آن شبیه به بام حلبی مرقد سلیمان بیگ (زیارتگاهی در بانه ) بود. در انتهای جعبه بالای زنجیرها، چیزی مثل کفگیر – اما کوچکتر از کفگیر – مدام از راست به چپ و از چپ به راست در رفت و آمد بود: یک – دو – تیک – تاک – یک – دو -...
از زیر چشم جعبه را نگاه می کردم و در ذهن به بازی حدس و گمان مشغول بودم و فکرم به جایی نمی رسید.
مدیر سرش را لرزاند، مثل قوچی که بخواهد دیگری را شاخ بزند و سنگینی بدنش را داد جلو و پرسید:" چند سالشه؟"
بابا که روی لبه صندلی نشسته بود، و طبعا سنگینی اش جلو بود، دست هایش را انگار مشغول شستشو باشد به هم سایید و گفت:" شش سال... خلاف عرض نکرده باشم شش سال ونیم. البته هنوز سجل براش نگرفته ایم."
مدیر سری لرزاند و گفت:" آه! ولی بهتره هر چه زودتر براش بگیرید، چون حتما باید سجل داشته باشد." و نگاه جعبه ی روی دیوار کرد.
بابا گفت:" سعی می کنم امروز بگیرم."
مدیر نگاهی به جعبه ی روی دیوار انداخت و گفت:" بسیار خوب، ترتیبشو میدیم ولی ..."
در این هنگام جعبه ی روی دیوار خشی صدا کرد و از زیر آن قسمتی که شبیه بام مرقد بود دریچه ای باز شد و شانه به سری بیرون آمد و شروع کرد به خواندن و بال زدن؛ چندبار که خواند به آشیانه اش برگشت و دریچه بسته شد، و مقارن آن زنگ حیاط به صدا درآمد و شاگردها غوغا کنان از کلاس ها به حیاط ریختند.
من سراپا بهت و حیرت بودم: مات و مبهوت ایستاده بودم و با لب و دهن عرق کرده یکوری به آرنج بابا تکیه کرده بودم. این شانه به سر چه بود؟ این زنگ چطور زد؟ حالا بود که نگاه های مدیر را درمیافتم. مدیر برخاست و جلو جعبه رفت و زنجیر ها را میزان کرد و وزنه ها را بالا کشید و کفگیرک همچنان درکار بود و از چپ به راست و از راست به چپ می رفت.
با ترس و لرز ، زیر لبکی پرسیدم:" بابا این چیه؟"
بابا با صدای بلند گفت:" جاسوس آقای مدیر است . به خانه ها سر می زند . اگر بچه ای کار بدی کرده باشد می آید به آقای مدیر خبر می دهد. حالا هم که دیدی آمد چیزهایی به آقای مدیر گفت."
آقای مدیر گفت:" بله؛ میاد خبر میده." و سری لرزاند. " منم گوش بچه ای رو که کار بد کرده می برم" انگشتی به گوش خودش کشید و سری لرزاند و بریدن گوش را مجسم کرد. بابا برخلاف انتظار من با خیال راحت نشسته بود و لبخند می زد؛ آقای مدیر هم لبخند می زد، انگار گوش بریدن شوخی است! یک چند گذشت و دیگر شانه به سر بیرون نیامد. بعد آقای مدیر دگمه جعبه فلزی کوچکی را که روی میزش بود فشار داد؛ جعبه ی کوچک زنگ زد و در اتاق باز شد و عزیز آمد تو. آقای مدیر بی توجه به عزیز دست دراز کرد و نخ قندی را که به چایه ی میز بسته بود کشید و زنگ حیاط صدا کرد، صدای غلغل حیاط فرو نشست، لحظه ای چند سایه ی زمزمه ای خفته بر حیاط گذشت، سپس سکوت همه جا را فرا گرفت، آقای مدیر برگشت و خطاب به عزیز گفت:"این بچه را ببر کلاس آقای محمودی، بگو اسمش را تو دفتر بنویسد."
و بعد رو کرد به من و گفت:" میری سر کلاس، اما سعی کن درساتو خوب یاد بگیری، اگر خوب یاد نگیری و شیطونی بکنی کلاهمون تو هم میره."اما لحن سخنش تند یا عصبانی نبود.
بابا گفت: " من به شما قول می دم آقای مدیر ، رضایت شما را تامین می کند." و با آرنجش به آرامی مرا با کیفی که به گردنم بود به سوی عزیز راند و عزیز که آماده ی تحویل گرفتنم بود بی هیچ تشریفاتی دستم را گرفت و به راه افتاد . برگشتم ، نگاه معصومانه و سرزنش آمیزی به بابا افکندم، احساس می کردم که گویی مرا به دشمن تسلیم کرده است.
هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که عزیز برخلاف انتظار گفت:" یه دقیقه صبر کن، کیفو از گردنت دربیار – من برات برش می دارم . اینطور نریم بهتره." تسمه کیف را از گردنم رد کرد و کیف رابه دستی و دستم را به دستش دیگرش گرفت، و به لحنی دوستانه گفت:" به بابا بگو، انعام عزیز یادش نره، خوب؟" با حرکت سر گفتم خوب. گفت:" اگه هم پول نمیده یه چندمن گندم یا نخود برام حواله بنویسه، خوب؟" باز با حرکت سر گفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خوب. گفت:" یادت نره بهش بگی ها!" گفتم خوب. از پله ها رفتیم و به کلاسی که در تنه ساختمان بود و صدای آقای محمودی از دور از آن به گوش می رسید رفتیم. عزیز در زد ، وارد شدیم. آقای محمودی که عینک به چشم زده بود، برگشت و گفت: «به به به! رسیدن به خیر، ابراهیم خان گلِ گلاب!» عینک را تا نوک بینی آورده بود و از بالای آن با من صحبت می کرد. عزیز کیف را گذاشت و برگشت و آقای محمودی دستم را گرفت و مرا پیش اسماعیل پسر حاجی فتح الله نشاند. بچه ها همه زل زل نگاه می کردند، همه از رفقا بودند؛ می خندیدند و شکلک در می آوردند و آقای محمودی به هر طرف که بر می گشت ساکت می شدند و سر به زیر می انداختند و ابرو درهم می کشیدند و وانمود می کردند که نگاه نکرده اند، و نخندیده اند... آقای محمودی آمد و در کنارم نشست، کیفم را گشود و کتابم را درآورد و قسمتی از الفبا را درس داد: از الف تا خ. دو سه روزی بیش از وقت مدرسه نگذشته بود، همه در الفبا بودند، و اسماعیل سرمشقی جلوش بود: «آب، آب، آب.» _ این را خودش می گفت _ که زیر آن با مرکب بسیار کمرنگ آقای محمودی همین ها را نوشته بود با قلم نی و او می باید آنها را پر می کرد. سخت مشغول بود. موقعی که آقای محمودی الفبا را به من درس می داد اسماعیل در «بِ» سطر اولِ حروف کمرنگ بود. «ب» را پر کرده بود، و کاغذ را به فاصلۀ یک طول ساعد دور از خود نگه داشته بود و نگاه می کرد و شاهکار خود را می ستود. برگشت و با ترس و کمرویی به آقای محمودی گفت: «آقا معلم، خوبه؟» آقای محمودی برگشت و با آن چشمان زاغش نگاه صفحۀ کاغذ کرد _ این بار از زیر عینک _ و در حالی که با انگشت به انتهای «ب» اشاره می کرد گفت: «زیاد آمدی بیرون، سعی کن همانجایی که من تمام کردم بمانی.» اسماعیل دمغ شد، و گفت: «چشم!» آقای محمودی اسماعیل را دوست داشت؛ اغلب می آمد و پیش ما می نشست و با اسماعیل دوستانه صحبت می کرد و می گفت سلام او را به بابا حاجی برساند.
در کلاس سه ردیف نیمکت بود _ میزی در کار نبود _ و در هر ردیف چهار نیمکت پشت سر هم بود. بین هر دو ردیف راهرو وسیعی بود که آقای محمودی اگر ننشسته یود در آنها قدم می زد. بر یکی از نیمکت های سمت راست ظاهراً دو نفر با هم کلنجار می رفتند؛ آقای محمودی برگشت؛ همه ساکت شدند. آقای محمودی بی آنکه خطابش به شخص بخصوصی باشد از بالای عینک با صدای بم و بلندش گفت: «چه خبره! ساکت!» علی پسر میرزا قادر بقال گفت: « آقای محمودی محمد به من...» این را می گوید ولی نه آنقدر بلند که آقای محمودی بشنود، همین قدر که محمد بترسد و او کارش را بکند. بعدها من و اسماعیل هم در همین مایه برای هم مایه می آمدیم _ امّا این بار تصادفاً آقای محمودی شنید و گفت: «چه دردته؟» علی گفت: «آقا، این همه اش از دوات من می نویسه.» _ منظورش از «این» محمد پسر میرزا حسن بقال بود. آقای محمودی گفت: «ای ببرّی بچه، می نویسه که می نویسه! دنیا که خراب نشده!» محمد گفت: «دروغ میگه آقا.» آقای محمودی بلند شد و گفت: «تو راست میگی، دوات خودت کو؟» محمد گفت: «یادم رفته آقا.» آقای محمودی گفت: «گه خوردی یادت رفته!» و باز آمد در کنارم نشست. حالا بود که متوجه شدم، آقای محمودی هم مثل عمو شلمو آن قسمت از عینک را که به پل بینی و زیر گوش ها تکیه می کند پنبه پیچیده و با نخ قرقره بسته بود. نشست... انگشت روی حروف می گذاشت _ انگشت من هم کنار انگشتش، مثل فیل و فنجان _ و می گفت هرچه او می گوید تکرار کنم: «الف، الف، ب، ب» و الی آخر تا «خ». چندبار که تکرار کردیم گفت: «خوب، برای امروز کافی است؛ فردا یه کمی دیگه می خوانیم، و پس فردا انشاءالله تمام می کنیم! اسماعیل تو هم کارتو تمام کردی به ابراهیم کمک کن.» در این ضمن حسن پسر وکیل حسین انگشت سبابه اش را بالا آورد و گفت: «اجازه!» آقای محمودی برگشت و از بالای عینک گفت: «باز چیه؟» حسن گفت: «دست به آب، آقا.» چند تایی از بچه ها زیر زیرکی خندیدند؛ آقای محمودی گفت: «ای بترکی بچه، امروز چی خوردی! _ تا حالا این سه دفعه!» بچه ها با آن چشمان شیطنت بارشان بی صدا خندیدند، و حسن بلند شد و از کلاس بیرون رفت، و پس از یکی دو دقیقه برگشت و باز انگشت سبابه را بالا برد و گفت: «اجازه!» آقای محمودی بی اینکه سر بردارد گفت: «برو بتمرگ!» _ سرانجام درس تمام شد و آقای محمودی گفت به مادربزرگ سلام برسانم و بگویم که عیدی «ماموستا» را فراموش نکند _ طرف های ما به معلم، عمو استاد می گفتند _ گفتم: «چشم». درست نمی دانم نزدیکی های عید فطر بود یا عید قربان. آقای محمودی پا شد و رفت پشت میزش و نشست روی صندلی و قرآنش را از روی میز برداشت و بوسید و بر پیشانی نهاد، و شروع کرد تند تند به قرآن خواندن _ گویا برای مردۀ کسی «ختم قرآن» می خواند. هرچندگاه سر برمی داشت و از بالای شیشه های عینک چشم غرّه ای به بچه ها می رفت. نفهمیدم وقت چگونه گذشت: اکنون زنگ آخر بود... چندی که گذشت آقای محمودی قرآن را بست، و بوسید و باز بر چشم گذاشت، و به بچه ها گفت وسایلشان را جمع کنند. جنب و جوشی در کلاس درگرفت. همه وسایلشان را جمع کردند، من هم کتابم را بستم و توی کیف گذاشتم و کیف را حمایل کردم و نشستم. همه مثل دونده هایی که در خط مسابقه آمادۀ حرکت باشند سنگینی بدن را جلو داده و چشم به در دوخته و منتظر صدای زنگ بودند. صدای زنگ در فضا پیچید: «دنگ، دنگ، دنگ، دنگ!» و همه بیرون دویدیم؛ کیف یکی افتاد، پیچۀ یکی باز شد، و همه در حالی که به هم تنه می زدیم بیرون رفتیم، و راهی خانه ها شدیم. تا درِ مسجد با اسماعیل آمدم. اسماعیل می گفت از من جلو است، و او حالا چیزی نمانده است که به «پنجره» برسد _ پنجره صفحۀ سوم چهارم کتاب بود _ و خیال نمی کند که من بتوانم به او برسم. چیزی نگفتم، با دلنگرانی به خانه آمدم؛ هرچند بیشتر از دو ساعت در مدرسه نمانده بودم، خسته و کوفته بودم، انگار کوه کنده بودم. مادربزرگ به استقبالم آمد و با لحن معمولی این گونه اوقاتش گفت: «وای قربون این پسرم برم! از مدرسه آمده، درس خوانده، خسته اس!» و آمد جلو، بغلم کرد، و غذایی را که از دیشب مانده بود گرم کرد؛ نشستیم؛ کتاب را از کیف درآوردم و مشغول دوره کردن شدم: الف، ب، _ حرف بعدی را فراموش کرده بودم، سراسیمه شدم؛ مادربزرگ با استفاده از شنیده هایش به کمکم آمد، گفت: «لام» نیست؟ _ نه. عینم نیست؟ _ نه. شین چی؟... و زدم زیر گریه. مادربزرگ ناچار بلند شد و دستم را گرفت و رفتیم پیش میرزا مجید؛ همینکه میرزا مجید «پ» را گفت، یادم آمد _ و یک دنیا سبک شدم. از الف تا خ را چندین بار باهم مرور کردیم، و برگشتیم، و برای رفتن به مدرسه آماده شدم. مدتی در حیاط بازی کردیم _ یعنی بچه ها بازی کردند، من گوشه ای برای خودم ایستاده بودم _ تا زنگ خورد. زنگ که خورد به «خط» شدیم و به کلاس رفتیم. این دو ساعت را هم با هر خنس و فنسی که بود گذراندم. ولی اسماعیل ناخن خشکی می کرد و نم پس نمی داد. آقای محمودی باز آمد و در کنارم نشست، و درس را یکی دوبار با من مرور کرد. غروب در حالی که حال و احوالی نداشتم، خسته و افسرده به خانه رفتم؛ مادربزرگ همچنان به استقبال آمد و مقداری نوازشم کرد. آمدم، در کنار بخاری نشستم و در افکار و عوالم خود غرق شدم. کلّه ام پر از شانه بسر و خیال شانه بسر بود؛ شعله های آتش را نگاه می کردم و شانه بسر را می دیدم که از لای هر شعله ای سرک می کشد و خود را می دزدد؛ صدای چرق چروق آتش، لحن صدای کفگیرک شانه بسر را به خود گرفته بود _ حتی صدای سماور... هنوز هوا تاریک نشده بود که بابا آمد، و نشست و جویای وضع مدرسه شد. کتاب را گشودم و با او هم یکی دوبار درسم را مرور کردم _ حالا دیگر فوت آب بودم، از الف می خواندم و بی وقفه به خ می رسیدم، بابا گفت: «عجب، هنوز یک روز نشده داری از ما میزنی جلو!» مادربزرگ گفت: «بگو ماشاالله. خیال کردی پسرم مثل شماها است!»
و بعد بابا نشست و جریان شانه بسر را برای مادربزرگ تعریف کرد؛ مادربزرگ گفت: «خوب، شانه بسر میاد از من می پرسه؛ اگه کار بدی نکرده باشه، که بیخودی خبر نمیده؛ تازه دروغی هم خبر بده خودم میرم به مدیل میگم.» بابا گفت: «خوب بله، این که ماشاالله بچۀ عاقلیه، کار بد که نمی کنه.» و من مثل یک بچۀ عاقل چهارزانو نشسته بودم _ نشاطی برایم باقی نمانده بود. بابابزرگ هم آمد و کلی از کیف و کتاب و عکس های کتاب تعریف کرد؛ الفبا را که از حفظ خواندم گفت: « آفرین! من که دیشب گفتم؛ سال دیگر همین وقت ها به توفیق خدا می بینم نشستی و داری برای بابا کاغذ می نویسی... پدر عزیزم...» و چشمان خندان و پرفروغ و لب و دهن بی دندان و خندانش را که در خط باریکی گداخته بود متوجه چهره ام کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بابا سجلی را که گرفته بود به مادربزرگ داد و گفت: «هفت سال براش گرفتم.» مادربزرگ گفت: «مگه چه خبره، _ اینهمه!»
و با بابا به جر و بحث پرداختند. مادربزرگ می گفت هفت سال زیاد است و زمستان ها و پائیزها را می شمرد و برای رسیدن به سن و سال من وقایع هر سال را ردیف می کرد: یک سال بز سیاه سه قلو زائیده بود، یک سال گاو گوساله اش را سقط کرده بود، یک سال خودش در حمام افتاده بود و سرش شکسته بود، یک سال مرغ سیاهه صدای خروس کرده و چون سرش را فوری نبریده بودند خاله فرشته حصبه گرفته بود... «نه، زیاد گرفتی _ آن وقت که شانظرخان آمد چهار سالش تمام نشده بود...» و با بیشتر از شش سال حاضر به مصالحه نبود، و بابا می گفت که خیر اشتباه نکرده و تازه اشتباه هم کرده باشد گرفته است و کاریش نمی شود کرد، و تازه برای همین هم دو قران به مأمور سجل نویس انعام داده است. و من از فرصت استفاده کردم و انعام عزیز و عیدی آقای محمودی را عنوان کردم. بابا به ریش نگرفت؛ و چون من اظهار نگرانی کردم مادربزرگ گفت: «ناراحت نباش پسرم، خودم میدم؛ ناراحت نباش. دیره، پاشو برو بخواب!»
آن شب جز چرت های پراکنده خوابی در کار نبود _ شانه بسر مجال نمی داد. این شانه بسر را به بزرگی یک اتاق می دیدم؛ همانطور که صدایش اتاق مدیر را پر کرده بود همینطور هم آن چثۀ کوچکش وجودم را از خود انباشته بود. تا چشم برهم می گذاشتم پیدایش می شد و شروع می کرد به بال زدن و خواندن؛ با ریزش هر اخگری، هر نیمسوزی، درِ لانه اش باز و بسته می شد و من از خواب می پریدم. نزدیکی های صبح بود که بیدار شدم، خروس می خواند؛ صدای خروس را با صدای شانه بسر تطبیق کردم _ مو نمی زد _ و غلت زدم. مادربزرگ بیدار شد؛ گفت: «چیه، شاش داری؟ یه وقت تو رختخواب نشاشی؟» گاه توی رختخواب می شاشیدم. گفتم: «نه...» و خوابیدم. صبح خواب بودم که مادربزرگ بیدارم کرد؛ ظاهراً چندبار صدام زده بود و بیدار نشده بودم، و طبق معمول پس از هربار یک چند مهلت قائل شده بود که بیشتر بخوابم _ شنیدم گفت: «پاشو پسرم، پاشو؛ شانه بسر اومده بود سراغتو می گرفت؛ گفتم حالا میاد. کلی رو درخت تبریزی معطل شد...» تا اسم شانه بسر را شنیدم بیهوا پاشدم و چرخی به دور خودم زدم و با کلّه زمین خوردم. مادربزرگ دستپاچه شد؛ گفت: «یواش، پات به لحاف گرفت؟ جائیت هم درد گرفت؟» گفتم: «نه.» می خواستم صبحانه نخورده راه بیفتم، ولی مادربزرگ گفت که به شانه بسر گفته که همین حالا خواهد آمد و شانه بسر گفته که اشکالی ندارد، صبحانه اش را بخورد بعد بیاید. باز دست و صورتم را شست و چای و تخم مرغ را جلوم گذاشت، و سرانجام دستم را گرفت و با کیف و مخلفّات تا حاشیۀ خانۀ خاله گلدسته بدرقه ام کرد. به حیاط مدرسه که وارد شدم اسماعیل جلو آمد و با چشمان شیطنت بارش گفت: «درسو خوندی؟ امروز می پرسه.» و با چشمان وحشت زده افزود «وای اگه نخونده باشی!» از الف تا خ را تند تند از بر خواندم؛ اسماعیل دمغ شد ، اما خودش را از تنگ و تا نینداخت و گفت : (( باشه ، آقا معلم که بپرسه یادت میره ؛ ترکه رو که دیدی یادت میره ! )) بچه ها بی توجه به شانه بسر بازی می کردند و دنبال هم می دویدند ، گاه حتی دعوا هم می کردند و به هم ناسزا هم می گفتند ، و من با کیفی که به گردنم بود مثل گربه ای که چاردست و پایش را تو پوست گردو کرده باشند آهسته می رفتم و می آمدم – حتما شانه به سر را آقای مدیر جایی فرستاده بود ، که بچه ها خیالشان نبود ! کیفم به گردنم بود ، رویم نمی شد از کسی بپرسم مبادا که خیال کنند می ترسم ، چون در میان همسن های خودم به نترسی شهره بودم – با این همه در این محیط ناآشنا پاک درمانده بودم . حسن پسر وکیل حسین ، که از همبازی هایم بود ، برای برانگیختنم به بازی یکی دو بار جلو آمد و شکلک درآورد و بند کیف و موی سرم را کشید ، ولی من رو نشان ندادم . مدیر (( چهارچشم )) آمد ؛ مبصر کلاس ششم سوت کشید . بچه ها همه دست از بازی کشیدند . مبصر با صدای بلند گفت : (( خبر – دار ! )) و همه راست ایستادند ، مدیر چند ثانیه ای حیاط را ، و بچه ها را نگاه کرد ، سری لرزاند و گفت : (( آزاد – مشغول باشید ! )) و بچه ها با قید و احتیاط به بازی کردن و و دنبال هم دویدن ادامه دادند. مدیر چهارچشم به اتاقش رفت ، و کمی پس از آن زنگ خورد ، و به صف شدیم و به کلاس رفتیم .
آقای محمودی آمد ، مبصر کلاس ما – محمود خان – که نسبتی هم با من داشت و از من چند سالی بزرگتر بود – برپا خبردار داد ، همه پا شدیم ؛ آقای محمودی گفت : (( بنشینید ، تکلیف هایتان را حاضر کنید ! )) نشستیم ، بچه ها تکلیف هایشان را جلوشان گذاشتند، و من کتابم را گشودم . بعد عزیز امد ، و یک دسته ترکه گذاشت روی میز آقای محمودی ، و رفت . آقای محمودی یکی از ترکه ها را برداشت و با قلمتراش صاف و صوف کرد و به مقابل ردیف اول آمد – در دستی ترکه و در دستی مداد . تکلیف ها را خط می کشید ؛ بچه ها با دلواپسی ، مثل توله هایی که انتظار کتک خوردن داشته باشند ، نشسته بودند و زیر چشمی با ترس و دلهره نگاه می کردند ، و وانمود می کردند که نگاه نمی کنند و اضطرابی ندارند . گاه برای خلاصی از رنج دلهره ، سراسیمه تکلیفی را که نوشته بودند خارج از نوبت و در حالی که سعی داشتند پشت دستشان را که اغلب کبره بسته بود از نگاه تیزبین آقای محمودی پنهان بدارند به طرف او می سراندند ، و تندی دستشان را پس می کشیدند ، اما گاه آنقدر سریع که آقای محمودی نبیند . آقای محمودی همیشه متوجه دست بعضی ها می شد – بعضی ها را زیر سبیلی در می کرد – اسماعیل و من و حسن پسر وکیل حسین از آن جمله بودیم : اما همیشه متوجه دست های محمد پسر میرزا حسن بقال و کریم پسر آسیابان می شد . همین که تکلیف را به طرف او می سراندند ، می گفت : (( ببینیم شیطان ؛ ببینیم ، پشت دستت را ببینم ! )) و طرف که پشت دستش را به سوی او می گرداند آقای محمودی با ترکه ، انگار که به پالان خر بزند ، محکم بر آن می کوفت ؛ طفل معصوم جیغی می کشید و
دستش را به دهنش می برد و سر خم می کرد ؛ این بار آقای محمودی پره ی گوش را نشان می کرد و با نوک ترکه به دقت به هدف می زد و بعد به نوازش کمر و پشت و پهلو می پرداخت ؛ در حالی که زیر لب می غرید : (( کثافت گه ، یک ساله آب ندیده – گه سگ ! )) و همین که می گذشت ، علی ، محمد ، یا هرکه بود از گریه باز می ایستاد و لب به خنده می گشود ، و موج خنده در چشمان نمناکش برمی خاست ؛ پیدا بود که با خود می گفت : ((این دفعه هم گذشت ! )) درس پس دادن مشکل تر بود ، چون آقای محمودی با عینک و ترکه بالای سر شاگرد می ایستاد و می گفت : (( بخوان ! )) وشاگرد شروع می کرد ؛ اگر بلد بود و احتمالاٌ اشتباهی می کرد آقای محمودی زیاد سخت نمی گرفت ؛ اشتباهش را اصلاح می کرد و چند حرفی دیگر با او پیش می رفت ، و به شاگرد دیگر می پرداخت ، اما اگر بلد نبود و وانمود می کرد که بلد است و یاد گرفته است قضیه فرق می کرد : شاگرد انگشت کوچکش را با ترس و لرز روی حرف می گذاشت و آن را عوضی می خواند و ترسان و لرزان برای تأیید احتمالی یا مشاهده ی واکنش آقای محمودی به او نگاه می کرد ؛ آقای محمودی به لحنی طعن آمیز می گفت : (( خوب ! )) شاگرد انگشتش را روی حرف دیگر می گذاشت ، و باز عوضی می خواند و آقای محمودی باز می گفت : (( احسنت ، افرین ! )) شاگرد نگاهش می کرد ، آخر او هم نیش لحن سخن را احساس کرده بود . آقای محمودی با زهرخندی نگاهش می کرد و بعد یک هو از جای می پرید ، و در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود می افتاد به جانش ، و او را حلاجی می کرد . خوب که از کارش درمی آورد ، یک بار دیگر همین درس را با او مرور می کرد : می گفت : (( الف )) شاگرد با صدای گریه آلود تکرار می کرد : (( الیف ! )) – (( ب )) و الی آخر ، و هر بار انگشتش را روی حرف مربوط می برد ، و گاه که اشتباه می کرد آقای محمودی کفری می شد و می گفت : (( لا حول و لا قوة ... ! کره ی خر من میگم (( پ )) تو انگشت را روی (( ح )) میزاری !؟ - این دفعه اشتباه بکنی ، اینقدر میزنم که بمیری ، و شاگرد که دستپاچه شده بود انگشتش را روی (( خ )) می گذاشت . آقای محمودی (( لا حول )) دیگری می گفت و ترکه را بالا می برد ، و بعد تردید می کرد ؛ و انگشت کوچولو و کثیف شاگرد را می گرفت و برمی گشت سر حرف اول ، و درس را یکی دو بار با او مرور می کرد و حروفی چند بر درس پیش می افزود .
سرانجام نوبت من رسید . بی اینکه کتاب را نگاه کنم از الف تا خ را تند تند مرور کردم . آقای محمودی گفت : (( آفرین ، احسنت ! حالا همین طور که می خوانی نشان هم بده . خواندم ؛ چند بار اشتباه کردم ، و تا آقای محمودی دستش را تکان می داد ، که اشتباهم را اصلاح کند ، هراسان انگشت کوچکم را از روی حرف پس می کشیدم و هردو دستم را روی سر و گوشم می گرفتم و سر را در میان شانه ها فرو می بردم . آقای محمودی با آن چشمان زاغش ، می خندید . امروز عرقچین سیاهی سر گذاشته بود .
گفت : (( بسیار خوب ! حالا دیگر امروز کمر الفبا را می شکنیم ! – و حروف بیشتری را درس داد : بعد دفتر و قلم و دواتم را خواست ؛ چیزهایی را که خواسته بود از کیف درآوردم ؛ آقای محمودی مداد و ترکه را روی نیمکت گذاشت و قلمتراشش را از جیب درآورد و قلم را تراشید : اول با قلمتراش برشی به سر قلم داد و کناره های برش را گرفت و بعد قلم را برگرداند و آن قسمتی را که می باید سر قلم می شد – یعنی پشت برش را – به نرمه ی کف دست ، انتهای شست ، تکیه داد و در حالی که ته قلم بین انگشت سبابه وشستش بود با دقت به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 3 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA