ارسالها: 3747
#31
Posted: 22 Nov 2012 14:24
صاف کردن آن پرداخت . وقتی آن را خوب تراشید ، نوک قلم را به ناخن شست دست چپ تکیه داد و فشرد ، و نوک قلم از طول ترک برداشت ؛ سپس دسته ی شکسته ی یک تیغ دلاکی را ، که قطعه اش می خواند ، از جیب درآورد و نوک قلم را روی آن گذاشت و با فشار تیغه ی قلمتراش آن را به قاعده قطع کرد . دوات را آزمایش کرد – زیاد از حد آبکی بود ؛ از همانجایی که نشسته بود دست دراز کرد و از قبای شندره ی یکی از بچه هایی که نزدیک تر بود قدری کهنه کند و آن را در دوات انداخت و با نوک قلمی که در دست داشت کهنه را خوب به مرکب آغشته کرد ، وسرمشق را نوشت : (( آب ، آب ، آب ، عیناٌ مثل سرمشق اسماعیل . با این سه حرفی که نوشت قلم خشک شد ؛ با همان قلم بی آنکه آن را مجدداٌ در دوات فرو برد این بار حروف آب آب آب را در چندین ردیف با خط بسیار کمرنگ نوشت و گفت که آنها را خودم پر کنم – قلم را لای دو انگشت سبابه وشستم گذاشت و گفت که شروع کنم . وای ، چه سخت بود ! قلم را لای دو انگشت گرفته بودم و طوری فشار می آوردم و زور می زدم که سرتاپای بدنم می لرزید و تمام وجودم چند لحظه خیس عرق شد . وقتی (( آ )) را خواستم پر کنم از پایین شروع کردم ؛ انگار از تپه ای تیز بالا می رفتم ، ونفس نداشتم . آقای محمودی گفت : (( نه ، این طور نه – از بالا . از بالا شروع کن و بیا پایین ! )) و من در حالی سر را در میان شانه ها فرو برده بودم لرزان لرزان قلم را از بالا به پایین می کشیدم ؛ سرازیری به قدری تند بود که پایین آمدن محال می نمود – خطر سقوط هرلحظه در کمین بود ! به هر جان کندنی بود چیز کج و کوله ای شبیه به میخ کج و سر پریده ای جور کردم ؛ و با هر خنس و فنسی بود انتها و ابتدای (( ب )) را به هم رساندم و چیز قوزداری به شکل سوسیون گرمازده و چروکیده ساختم . عیب کار این بود که تکیه گاهی نداشتم ، و هرگاه که یک وری می شدیم و کاغذ را روی نیمکت گذاشتیم و می خواستیم بنویسیم آقای محمودی توجه می داد : معتقد بود که نویسنده نباید به چیزی و جایی تکیه داشته باشد ، و دست بهترین تکیه گاه است ! اسماعیل هم داشت چیز هایی را پر می کرد ، و مثل اینکه قدری زیادتر از حد معین رفته بود و داشت زیاده روی ها را می لیسید و به یاری نوک زبان رفع و رجوع می کرد . آقای محمودی وسط ما دو تا نشسته بود و قلم بچه ها را می تراشید ... همه یکه خوردیم : علی پسر میرزا قادر بقال از نیمکت پهلو دستی همچنان که
انگشتش را پیش آورده بود و به بازوی آقای محمودی اشاره می کرد ، هول هولکی و با نگرانی ، انگار جن دیده باشد ، گفت : (( آقا معلم ، آقا معلم ! )) همه یکه خوردیم ؛ آقای محمودی هم یکه خورد . گفت : (( چیه ؟ )) علی گفت : (( شپش ، آقا معلم ! )) آقای محمودی وا رفت ، گفت (( گفتم چه اتفاقی افتاده ! خیال کردم عقربه ! )) بعد گفت : (( کو ؟ )) علی انگشتش را به آستین آقای محمودی نزدیک کرد و گفت : (( ایناهاش ! )) نگاه ها همه متوجه آستین آقای محمودی بود ؛ آقای محمودی گردنش را چرخاند و دست برد و شپش را با دو انگشت گرفت ، و فشرد وله کرد ؛ و به لحنی آمرانه گفت : (( کارتان را بکنید ! )) و بچه ها به روی کتاب ها و دفترچه ها خم شدند .
آقای محمودی که رفت اسماعیل یواشکی گفت : (( ببینم ! )) دستم را به قدر طول ساعد گشودم ، اول خودم نگاه تحسین آمیزی به شاهکارم انداختم ، و بعد دستم را برگرداندم و نشانش دادم . اسماعیل با قیافه بزرگوارانه پوزخند زد و در مقابل ، شاهکار خودش را ارئه کرد که یک طرف آن بر اثر لیسیدن طبله کرده بود . دست و لب و صورتش همه مرکبی بود ، و عجب آنکه دست و لب و صورت من هم مرکبی شده بود . زنگ دوم دوره داشتیم ، و شاگردهای کلاس اول طبق معمول دم گرفتند و الف به صدای مدی آ و ب و به صدای جزمی ب را به اهنگ خواندند – ما سال تهیه بودیم ، و مشق می نوشتیم ؛ و آقای محمودی ختم قران می خواند . زنگ سوم مشق بود ، ومن به هر جان کندنی بود ردیف های دوم و سوم هم پر کردم – تا سرانجام زنگ خورد و به خانه رفتیم ، برای ناهار ! که ناهاری نبود ، چون طرف های ما وسط های روز غذای گرم نمی خوردند ، اگر هم مرسوم بود کسی پولش را نداشت ، و اگر دری به تخته ای می خورد و غذای گرمی بود مخصوص شب بود ، و آن شب عید بچه ها بود . در این گونه اوقات مرد خانه برای اینکه نشان دهد که از این کارها زیاد می کند و در خانه اش غذای گرم فراوان است حتماٌ مهمانی را با خود به خانه می برد . بیشتر اهل محل می دانستند که مثلاٌ امشب خانه ی میرزا رشید کوفته پخته اند یا خانه ی میرزا رحیم پنیر خیک و کشمش خریده اند ، یا خانه ی کاکا فیض الله چیزی نپخته و چیزی نخریده اند و نان و دوغ می خورند . مادر بزرگ بر تمام این اخبار وقوف داشت ، چون محفلش محل تمرکز اخبار بود ، وانگهی خوراک گرم به قدری کمیاب و هوای کوچه ها به اندازه ای رقیق و شامه ی مردم به قدری حساس بود که بوی غذا تا یک فرسخی می رفت . در مورد خانه ی ما ، علاوه بر اینکه مادر بزرگ به حضراتی که دورش جمع می شدند اعلام می کرد که کوفته یا برنج یا آبگوشت مرغ پخته است مواقعی هم که دم در نمی نشست باز وضع معلوم بود – هر غروبی که مرا می فرستاد تا در حوض خانه ی خاله حنیفه ، که سراپا خزه و جلبک و قورباغه بود و رنگ آبش از رنگ هر چمنی سبزتر بود دست هایم را بشویم – چون (( ترید )) می کردند وهمه در یک ظرف می خوردیم – هر رهگذری و همه ی اهل خانه و امین خرکچی و خاله رابعه و خاله گلدسته ، و دیگران – همه
می دانستند که غذای گرم داریم و اغلب نوع آن را هم می پرسیدند ؛ و مادربزرگ اگر مهمان نداشتیم ، یا اگر زن حامله ای در همسایگی بود ، حتماٌ (( کاسه )) می فرستاد – و حامل این کاسه من بودم . خانه ی خاله فرشته ردخور نداشت ، خاله رابعه هم تقرباٌ پای ثابت بود ؛ و خانه های دیگر برای خودنمایی ، آن هم به طور اتفاقی . و من در این گونه مواقع در بین راه ، حق الزحمه ی جنسی خود را کسر می کردم : ناخنکی به غذا می زدم : گاه در حین عمل رهگذری سرمی رسید ، و من هول می کردم ، و قسمتی یا همه ی آن را می ریختم . آن وقت می آمدم و در کنار در خانه این پا آن پا می کردم : طوری می ایستادم که مادربزرگ هم ببیند هم نبیند ، و هروقت می دید خودم را پس می کشیدم ، تا سرانجام درست می دید و دو سه بار صدا می زد ، و می رفتم ، و قشقرغی راه میفتاد که نپرس ... در سایر مواقع کاسه را می دادم ، و می گرفتم و دوان دوان باز می آمدم . این کاسه ی همسایگی رسم خوبی بود ؛ هنوز هم طرف های ما رایج است ؛ یادم هست چند سال پیش زن یکی از اقوام به تهران آمده بود و از زنم که حامله بود پرسید : (( خانه ی شاه برای شما کاسه ی همسایگی می فرستند ؟ )) – همسایه ی (( خانه ی شاه )) بودیم – و وقتی زنم به خنده جواب نفی داد طرف کلی تعجب کرد : (( یعنی چه ، آدم در همسایگی یک همچو آدم ثروتمندی باشد و برایش (( تکه )) نگیرند ! طفلک نمی دانست که (( تکه )) هایی که خانه ی شاه برای مردم می گیرند از مقوله ی دیگری است .
مادربزرگ طبق معمول این یکی دو روز اخیر از ورودم استقبال کرد ، اما این بار جلو در به استقبال نیامده بود ؛ جلو آتش نشسته بود ، و چون به درون رفتم برگشت و و طبق معمول چیزهایی گفت . بعد بی اینکه زحمت بلند شدن به خود بدهد گفت از (( ناندانی )) نان بیاورم ، و بعد ظرف کره را . هردو را درآوردم ؛ مقداری کره روی نان مالید و به پرس و جو پرداخت ؛ نان را خوردم ، چون احساس کرد که از ترس شانه پسر جرأت جست و خیز ندارم گفت تک پایی بروم پیش بابابزرگ به کاروانسرا رفتم ، و یک شاهی از بابابزرگ گرفتم و برگشتم ؛ چندی این پا و آن پا کردم و به مدرسه بازگشتم – کیفم را مثل سایر بچه ها در مدرسه گذاشته بودم . عده ای از بچه ها زودتر از من آمده بودند و در ایوان جلو کلاس نشسته بودند و آفتاب می گرفتند ؛ دو سه نفری با توپ پنبه ای که درست کرده بودند بازی می کردند . کم کم همه آمدند ؛ زنگ خورد ، و به کلاس رفتیم . چند لحظه پیش نگذشته بود که عزیز آمد و به آقای محمودی گفت که آقای (( مدیل )) برای بازدید می آید . آقای محمودی گفت : (( درست بنشینید ! )) (( درست )) نشستیم ، و به (( محمود خان )) مبصر کلاس گفت : (( خودت را حاضر کن . )) محمود خان گفت : (( حاضرم . )) همه نگاه محمود خان کردیم ، و من که ناآشناتر از همه بودم از همه بیشتر ؛ همه مودب نشسته بودیم ؛ دست های کوچکمان را روی زانوهایمان گذاشته بودیم و منتظر بودیم – دیگران را نمی دانم ولی من واقعه ای انتظار می کشیدم : انتظار داشتم که محمود خان یک هو چرخی بزند و مثلاٌ بشود کبوتر !
ناگهان در باز شد و آقای مدیر با عینک و تشکیلات ؛ همین که وارد شد محمود خان برپا خبردار داد و خود با قدم های شمرده جلو رفت ، انگار بخواهد محترمانه با او گلاویز شود ؛ آقای مدیر از آهنگ حرکت خود کاست و گام های خود را با قدم های او تنظیم کرد ، و آهسته آهسته جلو آمد ، مثل ساقدوشی که عروس می برد . محمود خان چون به یک قدمی او رسید ایستاد و با صدای رسا و آهنگین گفت : (( محترماٌ به حضور مدیر محترم دبستان دولتی پهلوی با نه معروض می دارد عده ی شاگردان کلاس های تهیه و اول 21 نفر ، عده ی حاضر بیست نفر ، غایب یک نفر – درس ، مشق ! ))
این گزارش و این طرز راه رفتن و خود را نباختن وشمرده شمرده صحبت کردن ، آن هم به فارسی ، در چشم ساده و نیاموخته و دنیا ندیده ی من شاهکاری بزرگ بود – راستی که از این بهتر نمی شد ! انصافاٌ عالی بود ! به خصوص آن وقتی که گفت : (( درس ، مشق ! )) و قدمی به چپ گذاشت و به مدیر تعظیم کرد و به او راه داد – ای آفرین بر تو !
مدیر خطاب به مبصر گفت : (( آفرین ! )) و به ما گفت : (( بنشینید ! )) نشستیم . آقای مدیر از پیش و آقای محمودی از پس ، از راهروهای بین ردیف ها به راه افتادند . مدیر هر چندگاه ورقه ی مشقی را برمی داشت و سؤالاتی می کرد : این چیست ؟ - ب. این چیست ؟ - خ. این چیست ... به مقابل علی پسر میرزا قادر بقال رسید ، از آقای محمودی پرسید : (( این بچه هنوز پابرهنه میاد مدرسه ؟ )) آقای محمودی گفت : (( بله . )) مدیر گفت : (( تو این کلاس چند تا پابرهنه دارید ؟ )) آقای محمودی گفت : (( اونهایی که کفش ندارند دستهاشان را بلند کنند . )) و شمرد : یکی ، دوتا ، سه تا ، ... ده تا ... و گفت : (( ده تا پابرهنه اند . )) بچه های کفشدار نگاه ها را متوجه جلو نیمکت ها و پاهای برهنه کردند ، و کفش های خود را نگاه کردند ... بچه های پابرهنه سر به زیر افکنده بودند ، حتی چند نفری انگشت شستشان را می مکیدند ، یا موی سرشان را می پیچاندند .
مدیر گفت : (( این که نمیشه ، فردا پس فردا برف میاد ؛ پابرهنه که نمیشه تو برف و یخبندان راه رفت ! ))
آقای محمودی گفت : (( قربان ، عادت دارند ، می توانند . ))
مدیر سری لرزاند و گفت : (( می توانند که نشد حرف ؛ به پدر و مادراشان پیغام بدید . مدرسه دستور دارد بچه ی پابرهنه نپذیرد – دستور وزارتیه ؛ یا کفش براشان بخرند یا نفرستنشان مدرسه ، یا ما به نظمیه بنویسیم . ))
آقای محمودی گفت : (( پیغام دادیم ، ولی ندارند . )) و بعد در حالی که به دو تا از بچه های ردیف عقب اشاره می کرد افزود : (( تا آنجا که من بدانم عزیز پسر حاجی رسول و حسین پسر حاجی شریف پدراشان دارند ، ولی خسیس اند . ))
آقای مدیر گفت : (( آنان که غنی ترند محتاج ترند )) – که ما نفهمیدیم – بعد گفت : (( عزیز ... تو هم حسین ، بلندشید برید خونه هاتون ، تا موقعی که کفش نخریدید نیایید مدرسه . به باباهاتون هم بگید نخرند می نویسیم به نظمیه . ))
عزیز و حسین ، خدا خواسته ، تندتند کیف و وسایلشان را جمع و جور کردند ، و تپ تپ کنان با پاهای برهنه بیرون رفتند ، و بچه ها با نگاه های خندان و شیطنت بار بدرقه شان کردند – قیافه ی آقای محمودی درهم رفته بود ؛ مدیر به سوی در رفت ؛ محمود خان از نو برپا خبردار داد ، و مدیر همچنان که به سوی در می رفت ، بی اینکه که به پشت سر بنگرد با حرکت دست گفت بنشینیم . آقای محمودی در کنار نیمکت من و اسماعیل ایستاده بود و با خودش حرف می زد . (( ای – ی ؛ ندارند که نشد حرف ! )) وسرش را تکان داد ، و گفت : (( پناه بر خدا ! )) و آه کشید : بعد یک دفعه انگار چیز تازه ای به یادش آمده باشد نگاهی به پایین و پای ما انداخت و گفت : (( آن کفش ها را چند برات خریدند ؟ )) ظاهراٌ با اسماعیل بود . اسماعیل گفت : (( هشت قران ، آقا معلم . )) آقای محمودی انگار با خودش حرف بزند گفت : (( اووه ! یک دریا پول است ! )) . بعد پس از لحظه ای چند با همان قیافه ی پرت و پریشان گفت : (( هیهات ، حکایت سیر و گرسنه است ! ... )) که من نفهمیدم مقصودش چه بود ، و خیال نمی کنم کسی از بچه ها فهمید . و بعد گفت : (( دوره کنید ! )) و دوره کردیم . زنگ که خورد دور بچه های پابرهنه جمع شدیم ... بچه ها مسخره می کردند و با قیافه ی شیطنت آمیز دم گرفته بودند و می گفتند : (( هوهو ، مدرسه مالید ، مدرسه مالید ! )) ویکی دوتا پریدند و گوش و بینی بچه های پابرهنه را کشیدند . بچه ها هم به روی خودشان نمی آوردند و قیافه ی بی اعتنا به خود می گرفتند . سرانجام از بس زر زدند که پسر میرزا قادر بقال از کوره در رفت و پرید و یقه ی حسن پسر وکیل حسین را گرفت ، و با یک حرکت پشتش را به خاک کشید ، ولی عزیز مثل اجل معلق سر رسید و کشیده ی محکمی توی گوش علی زد و حسن را از چنگش درآورد .
زنگ آخر هم خورد و کیف به گردن به خانه رفتم . تا مادربزرگ را دیدم کیف را گشودم و صفحه ای را که مشقم را بر آن نوشته بودم نشانش دادم ، و نوشته را برایش خواندم . مادربزرگ به راستی خوشحال شد . چایم را خوردم و جلو آتش نشستم و دنباله ی مشق را گرفتم . مادربزرگ گفت : (( اگر خسته نیستی برو تو کوچه با بچه ها بازی کن . )) گفتم : (( نه خسته نیستم ، بازی نمی کنم ؛ تکلیف هامو می نویسم . )) مادربزرگ گفت : (( پسرم ، حالا زوده ، برو یک خرده برای خودت بازی کن ، تا چراغو روشن می کنیم – بعد هم می توانی بنویسی . )) گفتم : (( نه ، بازی نمی کنم . )) و کنار بخاری نشستم و چارچنگولی روی دفتر مشق خم شدم .
خاله رابعه آمد ، نگاهی به دفتر و دستکم انداخت و مقداری قربان و صدقه ام رفت و دو سه (( غلی )) زد و خطاب به مادربزرگ گفت : (( بچه ی آدم ثروتمند از روز ازل خوشبخته ؛ صالح منم اگه
پدر درست وحسابی داشت به جای اینکه بره از کوه هیزم بیاره می رفت مدرسه و برای خودش آدم می شد . ))
مادربزرگ گفت : (( خدا پنج انگشت دست را مثل هم نیافریده ؛ یکی هم باید انگشت کوچیکه باشه . ناشکری نکن ، همین که ناقص نیست و به مرد و نامرد محتاج نیست خودش جای کلی شکره . )) خاله رابعه گفت : (( ناشکری نمی کنم ؛ شکرخدا مثل شاخ شمشاده . )) حال آنکه مثل تیر شمشاد هم نبود . آدمی بود دراز ولندوک و چروکیده ، که نشان فقر مطلق بر هر خطی از خطوط چهره اش نقش بسته بود .
مادربزرگ همچنان می گفت که بروم و با بچه ها بازی کنم ...
مادربزرگ هم عجب توصیه ای می کرد ! من یک آن از فکر شانه بسر غافل نبودم ؛ ممکن بود هر آن بیاید و غافلگیرم کند . اما با این همه بچه های دیگر بازی می کردند و به قول مادربزرگ شلنگ تخته می انداختند ؛ از خودم می پرسیدم این چه جوری است که شانه به سر با آنها کاری ندارد و آنها واهمه ای از او ندارند ؟ و پیش خود به این نتیجه رسیدم که حتماٌ یا او را ندیده اند – آخر کسی به اتاق مدیر نمی رفت – یا با آنها اخت شده و به آنها اجازه دادند بازی کنند – و غرورم اجازه نمی داد از بچه ها بپرسم – می ترسیدم مسخره ام کنند . تکلیفم را که تمام کردم همچنان کنار بخاری نشستم ؛ مادربزرگ چراغ را روشن کرد و من با قیافه ای خسته و پریشان در کنار بخاری ماندم .
آن وقتها نمی دانستم – از کجا بدانم ؟ - که قلب کودک کوچک و دنیای او محدود و نامحدود است – حتی لغت قلب را هم نمی دانستم ، و طبیعی است محل قلب را هم نمی دانستم ، و اگر می دانستم شک ندارم درد شدیدی در آن احساس می کردم ، و نمی دانستم که گاه گاهی در نظر کودک کوه جلوه می کند ؛ آنچه می دیدم و احساس می کردم دید و احساس خودم بود که کودک بودم ، و واقعیت داشت اما واقعیتی به مراتب بزرگتر از واقعیت زندگی : هنوز سنگ نیم منی کنار دیوار خانه ی صالح آقا را ، که در چشم کودکانه ام چیزی از کوه دماوند کم نداشت ، می بینم : می بینم که با ترس و لرز ، به هر تقدیر ، از آن بالا می روم و در حالی که زیر پا را چون دره ای عمیق می بینم می گویم : (( مادربزرگ ، مادربزرگ ، ببین ! )) و پایین می پرم ! انگار بی چتر از ارتفاع چند هزار پایی پایین پریده ام ، و مادربزرگ است که می گوید : (( ماشاالله پسرم ! آفرین ! )) و (( ف )) این آفرین آنقدر دهن پرکن است که من کیف می کنم ؛ و همچنان که او به راه خود می رود من برمی گردم و یک بار دیگر از آن بالا می روم ، و باز می پرم . آری ، کودک سنگ نیم منی را کوه می پندارد ؛ قلب کوچکش نیز هر ذره از ترس و هراس بی مایه ی خروار می برد و چون باری گران احساس می کند – باری که به فکر و خیال کودکانه اش سبکباری از آن ممکن نیست . شادیش هم ، به همین قیاس ، سراپا
پایان قسمت ۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#32
Posted: 23 Nov 2012 12:34
قسمت ۵
شادی است و دریای عظیمی است بی کرانه . من که چوبی را لای پا می گیرم و از آن اسبی تیز تک می پردازم و هی می کنم و زمین و زمان را در می نوردم چگونه ممکن است اسب واقعی را درشت تر از واقع نبینم ؟ من صدای شیهه ی اسب بابا را از صدای هر هواپیمایی نیرومندتر می یافتم ؛ آن وقت هواپیما نبود ، و حالا که هم هست هرگز صدای هیچ هواپیمای مافوق صوتی چنان تأثیری در ذهنم باقی نگذاشته است . راست است ، ذهنم کند شده است و حساسیت اولیه را ندارد ، ولی چشمم هم کوچک بود و جثه ی یک پوپک ، یک شانه بسر ، تمام ساحت آن را پر می کرد . اکنون که به در خانه ی مادربزرگ می نگرم آن را حقیر می یابم ، مقداری خم می شوم تا از زیر آن بگذرم : آن وقت همین در دروازه ای سر به فلک کشیده بود ، هرچه جفت می زدم دستم به تاقش نمی رسید ، و مادربزرگ که چون (( غولی )) در نظرم جلوه می کرد اینک جوجه ای است ، پیرزنی است ریزه و کوچولو ، و بابا که دوپایش را بغل می کردم و سر برمی آوردم و به صورتش می نگریستم و چهره اش فرسنگ ها دور می نمود و فضایی که از لای دو پایش می دیدم حدی به بینهایت داشت ، اینک جز قامتی معمولی ندارد ...
فشاری که بر قلب کوچکم وارد می آمد با هیچ چیز قابل سنجش نبود – نمی دانم چرا نمی ترکید . مگر این همه فشار را هم می توان تحمل کرد ؟ تحمل می کردم و به خود می پیچیدم و دم نمی زدم . در شعله های آتش می نگریستم ، پوپک را ، که خود را از نگاهم می دزدید و لوله می شد و از دودکش در می رفت ، می دیدم ؛ آقای محمودی را با آن چشمان زاغ ، و کله ی جغرافیایی ، و سیبک گلو ، در میان شعله ها می دیدم ؛ وای چه کله ای ! انگار در درونش آتشفشان شده بود و گدازه ها حفره هایی بر سطح پدید آورده بودند : جای سوختگی ها به خوبی دیده می شد ، و در جوارشان چند رشته علفی که فرصتی یافته و رشد کرده بودند و خاکستر هنوز بر آنها بود . صدای ترکه ای را که بر نرمه ی گوش بچه های بازیگوش می نواخت در ترق تروق هیزم ها می شنیدم ، صدای زنگوله ی هر بزی که از گله برمی گشت در لحن و آهنگ صدای شانه بسر در گوشم می نشست و قلبم را می فشرد . می نشستم و در شعله ها خیره می شدم و خود را گم می کردم – یعنی در واقع باز می یافتم – با این همه خودآگاهی چگونه می توانستم خود را گم کنم ؟ راه حل هم بسیار ساده است ؛ باری که به گرانی کوه است با تلنگری جابه جا می شود ؛ ترسی که زندگی را بر دارنده اش تباه کرده است با سختی دور می شود و چون دود پراکنده می شود – و شادی ، شادی بیکرانه جایگزین غمی می گردد که با غم ناشی از بزرگترین تراژدی های بشری پهلو می زند . آن وقت قلب کوچک بزرگ می شود و تمام شادی های دنیا را در خود جای می دهد – شادی هایی که به هیچ غمی آلوده نیستند ، و سراپا شادیند . قلب کوچک من که گاه سراپا شادی بود ، اینک سراپا غم است . و ترس و دلهره ، ترس از این که این که شانه بسر بیاید و مادربزرگ چغلی مرا بکند ، یا اینکه چغلی نکرده او
عوضی بفهمد و مدیر گوشم را ببرد – وای که این دلهره اندازه ندارد ! گاه پیش آمده بود که در خواب می دیدم دیوی دنبالم کرده است و من هرچه می دوم از جایم تکان نمی خورم ؛ می خواهم جیغ بزنم و فریاد کنم ، و نمی توانم . به قول مادربزرگ بختکی روی سینه ام خفته بود که سنگینی اش از سنگینی یک کوه هم بیشتر بود ، حال آنکه امکان داشت لبه ی لحاف باشد ، یا دست مادربزرگ باشد که روی سینه ام افتاده است . اکنون این بختک همین شانه بسر یک وجبی بود که پاها را از دو طرف سینه ام آویخته بود و سوارم شده بود و من نه می توانستم فریاد بکشم و نه می توانستم فرار بکنم .
راستی که این حالات بشری چقدر متحول اند ! گاه سرد و گاه گرم ، گاه خشک و گاه تر – هر روز ده ها بار از این حالات برای آدمی اتفاق می افتد ، و گاه شخص متوجه این احوال نمی شود ؛ گاه متوجه نیست که شادی و جدی وجود ندارد و همه غم و تلخکامی است و دریچه ها و مجراهای شادمانی بسته و خشکیده اند . در این گونه مواقع پیشانی یا چانه را بی اختیار بر کف دست تکیه می دهی ، احساس می کنی که یک چیزی بر وجودت سنگینی می کند ، ولی نمی دانی چه چیز. سر ، سنگینی می کند ، اما از محتوا و ماده ای که موجب این همه سنگینی است تصور درستی نداری . تا بخود از خیر محتوای آن می گذری و دست ها را به کمک می خوانی : سر، سنگین می شود و محتوای آن گویی به جدار فشار می آورد ، آن وقت است که این سنگینی بی وزن و بی محتوا هردو دست را به اطراف سرمی آورد ، تا از ترکیدن جدارها جلو بگیرد ... اما ناگهان – ناگهان با ظهور واقعه ای ، یا شنیدن صدایی ، یا دیدن دوستی ، می بینی که این دریچه ها باز می شوند و این مجراهایی که خشک می نمودند سرریز می کنند و شور و شادی دیوانه وار به پیش می تازند و همه چیز را از پیش خود می روبند ، چندان که خیال می کنی که هرگز متوقف نمی شوند و هیچگاه به کرانه نمی رسند و کرانه ای نیست که تصور انتهای آن شادی جاودانه ی تو را منغص کند – و در همه ی چیزهایی که شور و شادی به همراه دارند جز این نیست ، و همین است که همه چیز را می روبد و به پیش می رود . اما این احوال مخصوص بزرگتران است ؛ کودک وقتی شاد است کتمان نمی شناسد و شادی از هر ذره ی وجودش ، از فراز و فرود خنده صمیم و بی شائبه اش ، از از سفیدی نیالوده کره ی چشمش زبانه می کشد و وقتی غمین است غم است که بی اختیار از ذرات وجودش فوران می کند ، و او این حالات تند را تجربه و احساس می کند ، و از آنها ، به اقتضای حال ، به کمال لذت یا رنج می برد .
چانه را بر کف دست تکیه داده بودم و در خیال شانه بسر غوطه می خوردم . و شعله ی آتش گاه اوج می گرفت و گاه فرو می افتاد که مادربزرگ گفت : (( بابا داره میاد ! )) بابا بود ؛ برخاستم و با بی حالی رفتم و دوپایش را بغل کردم و در چشمانش نگریستم . بابا دستی به سرم کشید ، و خم شد تا بند کفش هایش را باز کند،کفشهایش را در اورد و هم چنان که دست مرا گرفته بود،امد در کنار بخاری نشست،همین که نشست گفت:"خوب چه خبر! مدرسه خوش میگذره؟"مادربزرگ عوض من جواب داد:"باها!باس ببین پسرم امروز کلی کار کرده!"و دست برد و کیف را جلو کشید،من نگران این که مرکب بریزد و رنجم را تباه کند مداخله کردم_و کیف را نگه داشتم.
مادربزرگ کیف را گشود و دفتر مشقم را در اورد و به بابا نشان داد و گفت:"بفرما" بابا گفت :"راستی !این ها را خودش نوشته؟"و رو کرد به من و گفت:"اره،تو نوشتی؟ من که باور نمیکنم!"با حرکت سر جواب مثبت دادم مادربزرگ افزود:"بله که خودش نوشته _جلوی خودم نوشت_ماشاالله تند تند،تا چشم به هم زدم نوشت"وای چه دروغ هایی میگفت این مادربزرگ تا سر وته"ب"را به هم می اوردم دمب شتر به زمین میرسید و او میگفت تند تند! من به ریش گرفتم و در سکوت تایید کردم بابا گفت:"ماشاالله،جداً ملای ده ما قد تو سواد ندارد،پیر مرد هرّ را از برّتشخیص نمیدهد"گفتم:"من "ح"را خوندم "ب" را هم بلدم" بابا خندید و گفت:"میدونم ،اونومیگم" و در حالی که مشق مرا به قدریک طول بازو از خود دور کرده بود و نگاهش میکرد گفت:"نقص ندارد عالی است!حسابی با سواد شده ای!" در ضمن دیدم مثل این که مادربزرگ روبه بابا لب میجنباند و با نگران چیزهای میگفت،همین که برگشتم دنباله ی لچکش را به دندان گرفت و خاموش ماند. بابا گفت :"دگه چی؟"مادر بزرگ گفت:"دیگه سلامتی!ولی میخواستم تو بهش بگی بچه باید درسشم بخونه بازیش هم بکنه_ولی معقول_"بابا گفت :"البته چه طور مگه؟" مادربزرگ گفت :"هیچی !فکر میکنه اگه بازی کنه او چی چی_شانه بسر_میره چغلیشو به مدیر مکنه."بابا گفت:"نه اون کارای بد رو خبر میده،بازی که کار بدی نیست" مادر بزرگ گفت:"خوب خودت بهش بگو،من که هر چ بهش میگم به کلش نمیره" لحن سخنش این قدر که امیخته به گله بود حاکی از عصبانیت نبود بابا گفت :"این که گفتن نمیخواد،کار بد یعنی کار بد بازی هم یعنی باز_این که گفتن نداره" من در کنار بابا نشسته بودم ،با بی حالی بهش تکیه زده بودم و دم نمیزدم ،صحبت این شانه بسر دردم را تازه کرده بود.
پدر بزرگ هم امد، او هم کلی تعریف کرد وواقعه ی نامه نگاری موعود با عنوان"پدر عزیزم"کما فی السابق گذاشت برا سال بعد و شام خوردیم.
پیش از شام مادربزرگ بدون انکه خطابش به شخص به خصوصی باشد گفت:"من درست سر در نمی اورم... خوب اگه این چی چی_شانه بسر_هست پس دیگه این" رضایت نامه" چیه؟"اخر های هفته بود،گفته بودند روز شنبه اول وقت که به مدرسه میرویم باید "رضایت نامه"ای با خود داشته باشیم مشعر بر این که "از اخلاق و رفتار فرزندی ... رضایت کامل حاصل است(البته این رضایت نامه هم وسیله ای برای شانتاژ بزرگ تر ها بود ، تا میجنبیدی مادربزرگ بود که میگفت:"لعنت بر پدرم اگر بنویسم!"خودش که نمی نوشت ولی به هر حال او بود که سفارش میداد)بعدها فهمیدم که مادر بزرگ میخواست به نحو مرا سبکبار کند ولی مایل نبود مستقیم به موضوع بپردازد و میخواست در این مورد از بابا کمک بگیرد. بابا بزرگ در جریان نبود ، و چیز نمیگفت،طبق معمول این گونه مواقع، در حالی که خنده بر رو لبان بی دندانش منتشرشده بود نشسته بود و با چشمانی که خنده در انها موج میزد،به من خیره شده بود ، بابا هم مثل این که زیاد توی خط نبود .گفت:"خوب این طوریه دیگه!"من نشسته بودم و روبرو را نگاه میکردم اما با این همه قسمتی از لب و دهان مادربزرگ از پس حاشیه ی روسری که دنبال ان را به دست چپ گرفته بود و چانه را پشت ان مخفی کرده بود ،دیدم،کلمه ی مریض به گوشم خورد، به طرف مادربزرگ بر گشتم، تا برگشتم لب و دهان مادر بزرگ از حرک تبازایستاد و جز قیافه ی نگرانش که لبخندی را پوشش ان قرار داده بود چیزی ندیدم، بابا با نگرانی گفت:"گفتی مریض؟ابراهیم مریضه چرا؟" مادربزرگ گفت:"بسم الله ،خواب دیدی!؟کی گفته مریض_من چیزی نگفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#33
Posted: 23 Nov 2012 12:35
میبینی که جلوت نشسته" وبعد به طور معترضه افزود :"ولی خوب اگه همین طور توی خونه بشینه از حالا مثل پیر مردها کنار بخاریکز کنه و کوچه نره وبازی نکنه خوب البته مریض هم میشه" بابا گفت :"همین طوره " لحظه ای چند کسی چیزی نگفت بابا چای میخورد، پدر بزرگ سر فرو افکنده بودو تسبیح میگرداند، و من در شعله ها گم شده بودم و سنگینی بدن را بر بابا انداخته بودم ، مادر بزرگ انگار به طور تصادفی خطاب به بابا گفت:"حالا تو نمیتونی بااون چی چی _اون زهر ماری_دلم هرّی ریخت نکند شانه بسردر جایی کمین کرده باشد و بشنود که با این لحن توهین امیزاز او صحبت شود!_"اون شانه بسر صحبت کنی و سفارششو بکنی؟"بابا گفت:"چرا، من که گفتم ،اون وقتی خبر میده که کار بد بکنه و تو یا من یا بابابزرگ ازش ناراضی باشیم..." پس در پاسخ به نگاه های نگران مادربزرگ که انگار دردی ناگفته بر قلبش فشار می اورد گفت:"تاره اون روز هم پیش از این که با مدیر خداحافظی بکنم به شانه بسر سفارش کردم" مادربزرگ گفت:"خوب چی گفت؟"بابا گفت:"هیچی، گفت بازی جای خود داره،پسر خوب و عاقلی باشه کاری به کارش ندارم.ماشاالله عاقل هم که هست" مادربزرگ گفت:"والله بچه ی خیلی خوبیه، من که خیلی ازش راضیم، فردا میدم یه رضایت نامه خوشگل براش بنویسن" و من هم قیافه ی عاقل و بچه ی خوب به خود گرفتم بعد گفت:"پاشو پسرم ،پاشو برو بخواب دیره،فردا بایدبری مدرسه."و رخت خواب را اورد و انداخت ومن زیر لحاف سریدم و بابا هم پاشد و رفت_دهش نزدیک بود. گویا از ظهر امده بود ولی وقت نکرده بود به مادر بزرگ سر بزند.
مدتی با خیال شانه به سر ور رفتم، کوشیدم هر خط و خال و حرکتش را به خاطر بیاورم.او را صدها بار زنده تر از آنچه بود به یاد آوردم: وزنه هایی را که از زنجیر حاشیۀ لانه اش آویخته بود به دقت پیش خود مجسم کردم _ وای اگر با یکی از آن وزنه ها به سر آدم بکوبد! مدیر را میدیدم، سرلرزاندنش و گوش بریدنش را؛ آقای محمودی را می دیدم با آن چشمان زاغ و کینه ای، که به چشم گربۀ گرسنه شبیه بودند و مواقعی که عصبانی می شد بی قرار در حدقه می گشتند؛ با آن سیبک گلویی که با آن موهای تراشیده اش به زانوی خروس لاری پیر شبیه بود؛ کلاس و بچه های نگران را نظاره می کردم . . . سرانجام خیالم آواره شد و به سراغ الاغهای بی صاحب و درماندۀ کنار رودخانه رفت. در این وقت شب چه می کردند؛ مادربزرگ می گفت اینها خوراک گرگهای گرسنه هستند. هر وقت صدای زوزۀ باد بلند می شد مادربزرگ یاد الاغهای بی صاحب می افتاد، اهی از سر دلسوزی میکشید و گفت: « حالا است که گرگها نزدیک میشوند و الاغها به عادت الاغی خودشان لنگشان را باز می کنند و به گرگ تعارف می کنند: « بفرما، از اینجا!» و گرگ از پایین تنه شروع به دریدن آنها می کند _ من می پرسیدم: « مادربزرگ لابد گرگه به الاغه میگه بخواب کیسه تو بکشم، و الغه رو گول میزنه _ نه؟ » آخر کیسه کش حمام را دیده بودم که همین که می رسید دستی و کیسه ای تکان می داد و مرد به آن گندگی دراز به دراز می شد. مادربزرگ به لحنی واقعاً زنانه و غمگین می گفت: «چه می دونم عزیزم، الاغ گول خوردۀ خدائیه _ اینو گرگم می دونه ! _ » سؤالاتی که در این زمینه می کردم جواب درستی از مادربزرگ درنمی کشید؛ خدا الاغ را الاغ خلق کرده بود و گرگ را گرگ ... لابد شانه بسر هم این وقت شب سرش را به زیر بال برده و خوابیده است . . . !
کم کم به خواب رفتم. فردا و پس فردا هم گذشت؛ کمر الفبا را شکستیم هیچ، پایش را هم قلم کردیم. جمعه آمد؛ بابا به دهش رفته بود و خانه خلوت بود... بچه ها در کوچه می دویدند و به سر و کول هم می پریدند و با سوت زدنهای خود و گاه با خطر کردن و به حیاط آمدن و تندی از جلو پنجره گذشتن، به بازی دعوتم می کردند، اما من هرچند مشتاق بودم، حال و حوصله یا به عبارت دیگر، جرأت و جسارت رفتن و بازی کردن را نداشتم. دلم پَر می کشید اما ذهنم موافق این کار نبود. وقتی مادربزرگ در پستو بود، یکی از بچه ها از جلو پنجره که گذشت مرا به نام خواند و به بازی دعوت کرد. مادربزرگ صدا را که شنید، به خلاف معمول عصبانی نشد؛ از تو پستو داد زد: « برو یه کمی برای خودت بازی کن؛ برو، برو عیبی نداره!» تردید کنان تا دم ایوان رفتم ولی دل و دماغ بازی نداشتم؛ برگشتم و رفقا را دمغ کردم . . .
هنوز هوا تاریک نشده بود که نادربزرگ آمد و ناخنهایم را چید و برای محکم کاری دستهایم را با آب گرم شست و کیف و وسایلم را مرتب کرد، و برای نوشتن رضایت نامه پیش میرزا مجید رفت و رضایت نامه را آورد؛ که با جوهر بنفش نوشته شده بود و در زیر آن آنطور که مادربزرگ می گفت نوشته بود « کمیته زهرا ». رضایت نامه را در کیفم گذاشت _ دیگر غمی نداشتم.آن شب را کم و بیش به آرامی به صبح رساندم؛ با اولین ندای مادربزرگ از جا پریدم و صبحانه خورده نخورده راهی مدرسه شدم. مادربزرگ دستم را گرفت و از خانه بیرون آمدیم؛ به دم در که رسیدیم گره گوشۀ لچکش را با دندان گشود و یک دو قرانیِ ناصرالدین شاهی از آن بیرون کشید، آن را کف دستم گذاشت. گفت : « یه وقت گمش نکنی! درست بگیر؛ آها، اینطور! » و انگشتانم را درست روی دو قرانی تا کرد. در حالی که دستم را همچنان در مشت داشت افزود: « اینو میدیش به ملا، میگی مادربزرگ سلام رساند و گفت وقتی آمد کنار رودخانه، در برگشتن یه سری به خانه ما بزنه _خوب! » گفتم: « خوب. » گفت: « چی میگی؟ » آنچه را که گفته بود کما بیش تکرار کردم و او وقتی که مطمئن شد که پیغامش را کمابیش فهمیده ام، گفت: « بسیار خوب؛ برو، خدا به همراه! » و من در حالی که دوقرانی را در کف دست کوچکم که خیس عرق بود می فشردم، با کیف و تشکیلات و این « استوارنامه » راهی مدرسه شدم.
مراقبت از دوقرانی از جهتی مایۀ آرامش خاطر و از سایر جهات موجب خرد کردن اعصاب بود.بنا بر دلایل و جهات عدیده، که این دلیل و جهت «جدیده» بر آنها مزید شده بود، آن روز هم رویی به رفقا نشان ندادم. کیفم را در کلاس گذاشتم و به حیاط آمدم و در حالی که دوقرانی را در مشت می فشردم و خیس عرق بودم، مظلوم وار در گوشه ای ایستادم. آقای مدیر آمد، « خبردار» دادند. زنگ خورد و به کلاس رفتیم. آن وقتها بازدید، روزهای شنبه در کلاس ها صورت می گرفت _ چندی بعد بود که بازدید روزهای شنبه به بعد از خوردن زنگ و به صف شدن موکول شد ... به کلاس آمدیم و نشستیم، و آقای محمودی آمد و بازدید را شروع کردبه قولی از فرق سر تا نوک پا، و به عبارتی فقط پشت دست، چون فرق سر بعضی ها که پیچه داشتند معلوم نبود، نوک بعضی پاها هم که برهنه بود یا توی کفش. در این بازدیدها آقای محمودی با ترکۀ مخصوص می آمد و از راهرو بین نیمکتها راه می افتاد، و چون میزی در کار و مزاحم و دست و پا گیر نبود قدرت «مانورش» زیاد بود؛ وجود راهروهای افقی و عمودی کارش را ساده تر کرده بود. تا می آمد بچه ها انگار ورزش سوئدی بکنند، هردو دست را درحالی که کف دست ها رو به پایین بود ، جلو می آوردند. آقای محمودی به بازدید می پرداخت و نتیجه را بر صفحات کوچک پشت دست ها یادداشت می کرد و اگر این لوحه کم می آمد به اقتضای احوال، از پشت و پشت گوش و نواحی سر و کمر و شانه ها نیز اشتفاده می کرد. کار بازدید ردبفهای اول و دوم را با همراهی موسیقی جاز بچه ها که هنگام وارد آمدن ضربه ها جیغ می زدند و درجا می رقصیدند و بدن را پیچ و تاب می دادند به پایان برد و به ردیف ما رسید. وای خدایا! ترکه را بالا نگه داشته بود و در حالی که چشمان زاغش چون چشمان مار در حدقه می گشتند مثل اجل معلق بالای سرم ایستاد. نمی دانم _ شاید احساس خطر و نوع عمل بود که شکل عکس العمل را به من القا کرد؛ هرچه بود، در حالی که دستها را جلو آورده و سر را پائین افگنده بودم و کف دستی که دوقرانی در آن بود رو به بالا و کف دست دیگر را رو به پائین گرفته بودم ترسان و لرزان، انگار درس پس بدهم گفتم: «مادربزرگ... مادربزرگ سلام می رسوند... گفت... گفت... اینو بدش به آقا معلم... و اگه اومد رودخانه... یک سری هم به خانۀ ما بزن!» و هراسان و لرزان به همان حال ماندم. آقای محمودی با دیدن دو قرانی که طبغاً در کف دست کوچکم پنج قرانی می نمود، تغییر قیافه داد. چشم خندی در اعماق چشمان زاغش رسوب کرد؛ ترکه انگار که از مفصل بدر آمده باشد لق شد، تا شد و درکنار آقای محمودی از جنب و جوش باز ایستاد. آقای محمودی دستم را در مشت گرفت؛ دو قرانی را برداشت، دستی به سرم کشید و گفت: «بگو دستش درد نکند، خدا زیاد کند، خدا بیشتر از اینها به او بدهد. بگو چشم امروز عصر خدمتشان می رسم.» دیگر پشت دستم را نگاه نکرد؛ نگاهی چپکی به اسماعیل انداخت، اسماعیل خودش را گلوله کرد. من نفس راحتی کشیدم. به اسماعیل گفت: «چند وقته این پنجولای نحس و نجستو نشستی؟» اسماعیل جواب نداد؛ سر به زیر افگنده بود و از زیر چشم ترسوار نگاهش می کرد. آقای محمودی هم ترکه را بالا نیاورد. افزود: «سگ بلیسه سیر میشه! گفتی به حاجی، عیدی عمو استاد را فراموش نکنه؟» اسماعیل گفت: «بله، گفت میدم.» آقای محمودی گفت: «کی؟ وقت گل نی؟ عید هم که گذشت ما چیزی ندیدیم!» اسماعیل چیزی نگفت و آقای محمودی به سراغ ردیف دیکر رفت... سوء تفاهم نشود، آقای محمودی یکی از شریف ترین و باوجدان ترین آموزگارانی بود که دیده ام. اینها عوارض فقر مطلق منطقه بود، که از دولت و حکومت جز مالیات دادن و توهین و تحقیر شنیدن عاید دیگری نداشت.
ظهر شد؛ به خانه رفتم و ماجرا ار برای مادربزرگ تعریف کردم و مژدۀ تشریف فرمایی آقای محمودی را دادم ولی شگفتا که این مژده، بهجت و سروری در مادربزرگ برنیانگیخت؛ حال انکه من سراپا هیجان بودم و سر از پا نمی شناختم. مادربزرگ نشسته بود و نخ می رشت، انگار نه انگار. یکی دو بار تجدید مطلع کردم، باز هیجانی نشان نداد، فقط گفت: « می دانم؛ بیاد، قدمش بالای چشم!»
چیزی خوردم و به مدرسه باز آمدم _ زنگ آخر که خورد دوان دوان به خانه رفتم و برای استقبال از آقای محمودی آماده شدم. خطیر بودن موقعیت را از نو به مادربزرگ یادآوری کردم، ولی مادربزرگ همچنان بی هیجان نشسته بود و بی خبر از خطیر بودن موقعیت نخ می رشت، حتی «هفت جوش» را هم کنار آتش نگذاشته بود. مدتی در کنار آتش ایستادم، و باز به مادربزرگ یادآوری کردم که آقای محمودی گفته است امروز عصر می آید. مادربزرگ چون بی قراری مرا دید دوک دستی و گلوله و کلاف پشم را به کناری نهاد و گفت هفت جوش را آب کنم و بیاورم. هفت جوش را در یک چشم بهم زدن آوردم، و رفتم دم در و در این پاسگاه دیدبانی مدتی چشم به راه ماندم، سپس به نزد مادربزرگ بازگشتم و باز به محل دیده بانی شتافتم. در این ضمن مادربزرگ غذایی را که از شب پیش مانده بود کنار اجاق گذاشته بود که گرم شود. سرانجام انتظار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#34
Posted: 23 Nov 2012 12:37
به پایان رسید و آقای محمودی در سر پیچ خانه خاله گلدسته پدیدار شد. دوان دوان به درون رفتم و نفس نفس زنان فریاد زدم: «مادربزرگ، اومد _ مادربزرگ اومد _ اومدش!» مادربزرگ بی هیچ هیجانی گفت: «خوب، بگو بفرمایین تو.» و من باز دویدم دم در و از نو بازگشتم در حالی که می گقتم: «اومد، اومدش!» مادربزرگ گفت: «گفتم بگو بفرمایین تو!» و من باز بدو به دم در رفتم.
اکنون آقای محمودی به دم در رسیده بود. سلام کردم و نفس نفس زنان گفتم: «مادربزرگ میگه بفرمایین تو!» و دویدم اتاق و گفتم: «مادربزرگ، اومد _ ایناهاش!» مادربزرگ دستی به سر و رویش کشید و دنبالۀ لچک را به دندان گرفت و سنگین سنگین تا دم ایوان آمد. آقای محمودی سلام کرد: «سلام مادربزرگ، حال شما؟» مادربزرگ دنبالۀ روسری را از لای دندان بیرون کشید و همچنان که آن را با دست چپ نگه داشته بود، با لحن و قیافه ای که انگار شرم می کند گفت: «سلام ملا، حال شما چطوره، خوش آمدید، صفا کردید!» و ملا آمد تو و کنار بخاری نشست و دستهایش را جلو آتش گرفت و گرم کرد، و تف غلیظی توی آتش انداخت. مادربزرگ گفت: «خوب، بچه ها چطورن،خوبن، خوشن، چاقن، سلامتن _ حال خواهر حلیمه چطور است؟» خواهر حلیمه زن آقای محمودی بود. آقای محمودی گفت: «ای شکر خدا، می گذرد _ خوبن، دست شما رو می بوسن.» بعد گفت: «شما چطور؟ با این آقا کوچولو چطورید؟ عاقل هست؟» آقا کوچولو من بودم که بلافاصله قیافه مجسمۀ عقل به خودم گرفتم _ اگر پیشتر نگرفته بودم. کنار بخاری ایستاده بودم و مستقیم به آتش نگاه می کردم، گویی زمان قرنها به عقب برگشته بود و نگهبانی آتش را عهده دار بودم. برای اینکه نشان دهم که واقعاً عاقلم، از اتاق بیرون رفتم و بازگشتم و سلام کردم، و باز در کنار آتش ایستادم. صحبت از گرفتاری ها و گرانی زندگی بود. مادربزرگ گله مند بود از اینکه حلیمه حالی از او نمی پرسد (من خاله حلیمه را دیده بودم _ خانۀ آقای محمودی محلۀ بالا بود _ پلک چشمانش سرخ سرخ بودند، و به قول بچه ها مثل چشم خروس، و مدام پلک می زدند) و ملا می گفت که زندگی به اندازه ای پیچیده شده است که مجالی برای ادای وظیفه باقی نمی گذارد وانگهی حلیمه، همانطور که می داند، ناراحتی چشم دارد و او را از هستی ساقط کرده است. تا حالا صدبار پیش سلطان تقی خان رفته و انواع و اقسام گرد سرخ و زرد و آبی و همه رنگش را گرفته و در چشمش ریخته و فرق و افاقه ای نکرده، و آخرین بار که او را پیش حکیم برده، همین سلطان تقی خان گفته است که باید «بلَق» بگذارد _ منظورش برق بود _ و «بلق» را هم باید در تهران بگذارد، چون در جاهای دیگر بلق نیست. میگوید «تراخما» دارد و بچه ها نباید با حولۀ او دست و رو خشک کنند، چون اگر بکنند آنها هم ناخوشی چشم می گیرند!
مادربزرگ گفت: «این حوله ای که میگه همون "خاولی" خودمان نیست که مال حمامه؟ _ خاولی را که کسی باهاش دست و رو خشک نمی کنه!»
آقای محمودی گفت: «پدر آمرزیده خیال می کند روی گنج قارون خوابیده ایم. خوب، مرد حسابی، وقتی می دانی تراخما است، و بلق باید بگذاری و بلق هم جز تهران جای دیگری نیست، خوب اینو از اولش بگو؛ دیگه چرا هی مردمو هر روز به «مکتبت» می کشانی و درمان «زرد» و «سرخ» میدی و امروز و فردا می کنی!_» منظور آقای محمودی از مکتب مطّب بود.
مادربزرگ گفت: «این بلقی که میگه نمیشه بیاری اینجا، چیه؟ لابد یه چیزیه مثل ضماد و مشما و اینجور چیزا، نه؟ حالا یکی نیست بره اونو بیاره؟ _ مثلاً همین میرزا عبدالله خرازی فروش؟»
آقای محمودی گفت: «نمی دانم؛ میگه نمیشه. اینارو که نمیشه باهاشان صحبت کرد؛ وقتی گفتند نمیشه، العیاذ بالله با دوتا پا هم بری رو کلام الله باز میگن نمیشه.»
مادربزرگ گفت: «به حق حرفهای نشنیده! آخر چطور نمیشه؟ چیزی که میگه باید بگذاری لابد یک چیزیه مثل خمیر که باید بگذاری روی چشمش و ببندیش؛ چیزی که بشه رو چشم گذاشت چطور نمیشه بیاری؟ لابد عوضی فهمیدی!»
آقای محمودی گفت: «نه خواهر، صد دفعه پرسیدم؛ همین میگه نمیشه. بلقو نمیشه آورد!»
مادربزرگ گوشۀ لچکش را روی چانه اش فشار داد و گفت: «به حق حرف های نشنیده! یعنی میگی مثل خوک اونجا «مان»1 کرده و پاهاش را مثل خوک سیخ فرو کرده تو زمین و نمیاد!»
آقای محمودی گفت: «نمی دانم؛ ولی میگه یه چیزیه که فوت می کنن، یا شعله می زنه؛ خلاصه چیزهایی گفت که راستش نفهمیدم. والّا به قول فرمایش شما معنی نداره!»
در این ضمن من دو سه باری از اتاق بیرون رفته و باز آمده و سلام کرده بودم، و همچنان با قیافه و حالتی که مجسمۀ عقل و عاقلی بود در کنار اجاق به نگهبانی آتش ایستاده بودم. گرمای آتش و خستگی، کم کم پلک چشمانم را سنگین کرده بود و داشتم تا سر در آتش می افتادم، که مادربزرگ گفت: «آقا معلم اجازه میدن، بگیر بشین برای خودت.» آقای محمودی گفت: «آره پسرم، بشین؛ می دانم که ماشاالله عاقلی _ بشین برای خودت.» اما من از نشستن ابا کردم و باز در حالی که پوزخند مادربزرگ را در پشت سر داشتم از اتاق بیرون رفتم و باز آمدم و از نو سلام کردم. مادربزرگ «مجمعه» را جور کرد و غذای مانده را جلو آقای محمودی گذاشت؛ هفت جوش هم هویی کشید و «شُل شُل» آغاز کرد، و قوری هم آماده شد؛ و من مانند گارسون های که در کنار میز می ایستند و لقمه شماری می کنند به شمارش لقمه های آقای محمودی مشغول شدم. ماشاالله چه لقمه هایی!قد کله ی من.نان را به چهار قسمت می کرد هر یک از بخش های چهارگونه را روی بشقاب پلو می انداخت و پنج انگشتش را روی آن پهن می کرد و با فشاری و حرکتی دورانی لقمه ای می ساخت که عناصر و اجزاء آن از بس بهم فشرده بود،اگر هم از دست می نهاد مثل قیف در بشقاب سرپا می ماند.با این فشاری که می داد جز این هم نمی بایست بود.بعضی ها شوخی شوخی پشت سرش می گفتند که در یک میهمانی از بس فشارآوده بود که مفصل و آرنجش "تلقی"از جا در رفته بود و کار به حکیم و شکسته بند کشیده بود!...لقمه را که می ساخت ذهنش را تا آنجا که امکان داشت می گشود و لقمه ی کله گربه ای را در آن جا می داد و با فشار انگشت آن را تو می داد و در دهن جا می انداخت.ضمن غذا صحبت از گرانی بود که حالی برای مردم باقی نگذاشته بود و درد دل آقای محمودی که می گفت ماه می آید و می رود و بچه ها یک غذای گرم نمی خورند- ماشا الله زیادند:این بیست و پنج قرانی که از معارف می گیرد به جایی نمی رسد – و بد عنقی و ناسازگاری بچه ها،مخصوصا پسربزرگش که گفته بود به من چه نداری؛نداشتی می خواستی بچه درست نکنی؛و تعجب و ناراحتی آقای محمودی که می گفت:"العیاذ بالله،العیاذ بالله مثل این که بچه را ما درست می کنیم!"مادربزرگ می گفت دوره ی آخر الزمان است و بچه ها ماشاهالله حیا را خورده و استفراغ کرده اند.کی ماها اینطور بودیم!آقای محمودی می گفت:"ماها!چه فرمایشی می فرمایید!ما کی از این غلط ها می کردیم.این چیزها مگر به عقل ما می رسید!و باز مادربزرگ بود که در پاسخ می گفت:خوش به حال پدر و مادرهای ما!ما باز آنقدر شرم و حیا داشتیم که دق مرگشان نکنیم.کله ی سحر می رفتیم جنگل یا هیزم می آوردیم یا علف و گیاه،یا دنبال گاو گوساله می دویدیم؛شب هم که می شد به کارهای خانه می رسیدیم و آه نمی گفتیم و حرف کال تر از گل از دهنمان در نمی آمد،یک بابا می گفتیم و صد بابا از دهنمان می ریخت.بچه های این دور و زمانه کلی هم طلبکارند- استغفرالله برای خدا هم تکلیف تعیین می کنند!
ملا گفت:"باور کن،الئان هم الئانه هر ماه یه ختم قرآن برای خدا بیامرز پدر و مادرم نخوانم ناراحتم و خودم را بدهکار می دانم – مثل اینکه چیزی از کسی دستی گرفته باشم همیشه خیالم ناراحته.شب های جمعه که هیچ،هرشب جمعه اقلا یکی دو سوره قرآن برایشان می خوانم – ای خواهر،کو آن حقشناسی!"و آهی کشید و مرا نگاه کرد."همین آقا پسر را نگاه کن کم پاش زحمت کشیدی؟از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد براش فراهم می کنی.این اگر آدم باشه هرروز خدا صبح و ظهر و شب باید اون کفشات را ببوسه و روی سرش بگذاره،ولی میگذاره؟!"مادربزرگ نگاهی به من انداخت و آهی کشید و گفت:"خوب دیگه،روزگاره؛بد روزگاری است،برادر!رسیدیم به دوره و زمانی که میگن دختر از مادر زده میشه و پسرمرگ پدر را به آرزو میخواد،هی هی!ما کیسه برای پول اینا ندوختیم سلامت باشن کافیه – اونا به خیر و ما به سلامت!"
آقای محمودی گفت:"دِ همین!اونا میگن ما بخیرو ما به سلامت.صحبت شمایی در کار نیست.ما که من و شما باشیم بلانسبت گور پدرمان از هر جاده باید دربیاوریم و آقایان بنشینند لم بدند و دستت درد نکنه ای که نگن هیچ،کلی هم طلبکار بشن – اینه که جگر آدم را آتش می زنه!حالا فکرش را بکن همین آقایی که اینهمه پاش بیدارخوابی کشیدی و بی مادر بزرگش کردی برگرده و تو روت بایسته و مثل آن یابوی من بگه:می خواستی بچه درست نکنی،حالا که درست کردی چشمت کور باید هم بدی!
مادربزرگ به لحنی تعجب آمیز گفت:"پناه بر خدا!یعنی با همین لفظ!؟"
آقای محمودی گفت:"با همین لفظ هم نباشد چه فرق می کند؛معنیش همین است!"
مادربزرگ گفت:"خدایا صدهزار بار شکر!"
آقای محمودی گفت:"بله،حقشناسی سرشان را بخورد ما را نخورن ممنون هم هستیم."
من در این ضمن از فرط حقشناسی داشتم آتش می گرفتم.بوی کز خوردن شلوارم بلند شد؛مادربزرگ اخطار داد....آقای محمودی آخرین تکه ی نان را به ته بشقاب مالید و با حرکتی دورانی و وسیع ته و اطراف بشقاب را در لقمه ای خلاصه کرد و به اصطلاح غذا را "سنت"کرد:مادربزرگ "مجمعه"را برداشت و بازآمد و اولین چای را ریخت.برای خودش هم ریخت،ولی برای من نریخت – می ریخت هم نمی خوردم – و بعد همچنانکه چای را از نعلبکی هورت می کشید،مکث کرد و به شیوه ای اتفاقی انگار کار مهمی را به یادآورده باشد که می باید به انجام می رسید و نرسیده بود و هرلحظه ممکن بود از دسترس دور شود گفت:"وا خاک عالم چرا اینقدر فراموشکار شدم من!"و رو کرد به من و گفت:"پسرم فراموش کردم برای اقای معلم سیگار بگیرم بدو برو پیش میرزا عزیز بقال و بگو مادربزرگ گفت چندتا "جگره" (جیگاره) بهت بده...بدو پسرم بدو تا دکان و بازار نبسته – بدو!"آقای محمودی می خواست اعتراض کند ولی مادربزرگ گفت:"نه آقا البته می بخشیت که فراموش کردم؛ چون خودم نمی کشم فکر می کنم دیگران هم مثل من مقید نیستند."احساس کردم که می خواهد مرا از سرباز کند چون هرگز ندیده بودم آقای محمودی سیگار بکشد.آقای محمودی گفت:"البته منم زیاد نمی کشم ولی خوب بعد از این دستپخت خوشمزه ی شما سیگار می چسبد!"از اتاق بیرون دویدم هنوز در را درست نبسته بودم که دیدم کادربزرگ سرش را جلو برد.کنجکاو شدم می ترسیدم چغلی ام را بکند چون حالات و احوال مادربزرگ هیچ محل اعتماد و اعتبار نبود:یک وقت در عین مهربانی به آدم میپرید و یک وقت در عین عصبانیت می خندید-می گفت از لجم میخندم!برای گول زدن مادریزرگ تا سر پله های حیاط
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#35
Posted: 23 Nov 2012 12:38
رفتم و یواشکی برگشتم و گوش ایستادم.مادربزرگ وقتی از رفتنم مطمین شد خطاب به آقای محمودی گفت:
"امروز بخاطر این بچه مزاحم شدم..."نشستم گوشم را به در چسباندم"...اونروزی که با باباش به مدرسه آمده گویا در اتاق "مدیل"ساعتی بوده که از توش یک چی چی...یک شانه بسر...بیرون امده و خوانده-من که ندیدم باباش می گفت:بچه از باباش پرسیده این چیه،باباش گفته این شانه بسره،جاسوس مدیله و حالا که آمده خوانده به مدیل لاپرت داده،و هر بچه ای که تو خانه شیطنت بکنه میاد به مدیل لاپرت میده.از اونروز،ملاجان،این بچه دیگه حال و حواس درستی نداره،مدام تو دلهره و ترس و اضطرابه.پریشب با باباش نشسته بودیم،میخواستم یک جوری حالیش کنم که این ترس رو از ذهنش دور کنه...باباش متوجه نشد.به شما زحمت دادم که خودتان جوری که صلاح بدونید،البته نه اینجاپیش خودتان صداش کنین و یک جوری خیالشو راحت کنین...چون اگه من یا باباش صاف و ساده بگیم که باباش شوخی کرده و کسی به مدیل لاپرت نمیده،دیگه اونوقت خط هیچکداممان را نمیخونه،اگر هم جریان همینجور ادامه داشته باشه میترسم خدای ناکرده مریض بشه و بیفته.خودتان که میدونین من هم همین یه لقمه بچه را دارم،موی سرم را پاش سفید کردم..الهی هیچ سفره ای یک نانه نباشد!این بود که به شما زحمت دادم"
آه،پس اینها همه اش کلک بود!وای که خفه شده بودم!چیزی نماند سرم به در بخورد و بند را به آب بدهم.وای،انگار کوهی را از دوشم برداشتند.احساس سبکباری کردم،نفسی کشیدم،میخواستم بجهم و معلق بزنم،ولی احساس رخوت کردم،در ضمن جانب احتیاط را نگه داشتم.پاشدم و آرام آرام به سوی در حیاط رفتم،و شلنگ زنان،خوش و خندان به دکان میرزا عزیز رفتم-سیگار هم نگرفتم،در باز آمدن هم عجله ای به خرج ندادم،قدری سر به سر رفقای کوچه گذاشتم-نه،نیرو و طراوت سابق همه برجا بود!با گونه های گل انداخته به خانه آمدم،گفتم "دکان بسته بود" و سلام نکرده وارد شدم،و بی تعارف نشستم، و یواشکی از مادربزرگ یک چای خواستم.و باز مثل سابق،اما در مایه ی خفیف تر،با سر و چشم و صورت اشاره کردم-یعنی که زودتر!و با هر اشاره تکانی می خوردم و کون خزک خودم را جلو می کشیدم-مثل سابق-یعنی که بیتابم.مادر بزرگ را در این گونه مواقع بنا به عادت میگفت"خوب خوب؛بچه ات نیفته،صبر کن،دارم میریزم،بچه ات نیفته!"و چای را میریخت و با عصبانیت جلوم می سراند و می گفت"بفرما،کوفت کن!"این بار هم چای،ولی چیزی نگفت.
دمدم های غروب بود،هوا کم کم رو به تیرگی میرفت،آقای محمودی پس از مقادیری دست شما درد نکند و بسیار خوشمزه بود و خیلی خوش گذشت،و شما هم تشریف بیارید و از این تعارفات،پاشد،من هم پاشدم.مادربزرگ گفت:"برو پسرم،برو آقای معلم را تا دم در بدرقه کن!"و من با دل نگرانی از دنبال آقای محمودی به سوی در راه افتادم و او هنوز از دز نگذشته من باز آمدم.
مادر بزرگ گفت:"پسرم،اون هفت جوش را بردار با این استکان ها بذار تو پستو"
گفتم:"خودت بردار، من میخوام بازی کنم"و شروع کردم به جست و خیز،و چهار نعل رفتن و گشتن به دور او،در حالی که سعی میکردم دم چنگش نباشم.
مادربزرگ براق شد و گفت:خیلی خوب ،باشه،گهت به گیسم،مگه این پدرسگ-این چی چی-این شانه بسر نیاد!باشه،شلنگ تخته بنداز،تا خدمتت برسه!"
گفتم:"یه-هو چیزهایی را که با آقای محمودی گفتی شنیدم،همش دروغ بود-خودم شنیدم-خودت گفتی!"
مادربزرگ در عین عصبانیت خندید،از همان خنده های تو سینه ای،که نشان میداد لجش در امده.گفت بسم الله،خواب دیدی!؟من چیزی نگفتم-بسم الله!"
گفتم خودم از پشت در شنیدم-با این دوتا گوشام-همه رو شنیدم.آره،جون خودت،شانه بسر!و معطل نکردم و از خانه زدم بیرون و تا موقعی که پدربزرگ از مسجد آمد توی کوچه ماندم و دلی از عزا درآوردم.هوا هم که تاریک شد باز ماندم:حالا دیگر نوبت شب پره ها بود، که می آمدند و تیز از بابای سرمان میگذشتند و ما جفت میزدم و بابا میپریدیم که آنها را بگیریم و انها در لحظه اخر که چیزی نمیماند به دستمان بخورند تغییر مسیر میدادند.وقتی بابابزرگ از مسجد امد،در حالی که خوب گرم شده بودم با او به خانه آمدم.مادربزرگ زیرکی نگاه میکرد،از لجش میخندید،اما چیزی نمیگفت،من هم دم چنگش نمیرقتم،چون او پروای کسی را نداشت و در حضور بابابزرگ،یا هرکس دیگری هم که بود،مثل آن خرسی که خودش در قصه هایش تعریف میکرد یک هو،درست همان وقتی که تو فکر میکردی مرده و حال ندارد و چشم هایش را با بی حالی فروبسته، از جا میکند و چنگ می انداخت و آدم را مثل رختی که در طشت میشست حسابی چنگ میزد.بابابزرگ چیز دیگری بود،او مانند هر سیاره ای که جو و اتمسفر بخصوصی دارد و چیزهایی را که جاذبه اش قرار میگرند تحت تاثیر قرار میدهد همین که وارد می شد جو آرامی در پیرامون خود به وجود می آورد و آرامشی در محیط می دمید و تا آن سیاره دیگر، یعنی مادر بزرگ ، از مدار خارج نمی شد و محیط را متشنج نمی کرد این جو همچنان حاکم بود- این تاثیر بابا بزرگ در محیط خانه بود. با دوستان و همسن و سالهای خودش که می نشست یکپارچه سرود لزندگی و مزاح بود. می نشست ،چای یا شامش را که می خورد در کنار اجاق سر فرو می افگن و ظاهرا به فکر فرو می رفت؛ گاه انگار از خواب بپرد ناگهان یکه می خورد و باز سرفرو می افگند و چشمانش را فرو می بست. ظاهرا افکاری نداشت که آواره کوه ودشت و بیابان شوند، اگر هم داشت مثل جنی که از بسم الله رم می کند از کوه و دشت رم می کردند- اینقدر در دشت و بیابان مانده بود که از هر چه دشت بود بیزار باشد. شاید خاطرات گذشته بودند که همچون زنبورانی که از ناامیدی و فشار محیط نامساعد به سراغ کندوی سابق باز می آیند به سوراخ سمبه های خاطرش باز می آمدند و خود را به دیوار های کهنه کندوی خاطرش می کوبیدند و او را یکّه می دادند- کس چه می داند. حرفی با هم نداشتیم، جز خوش وبش معمول و محبتی که می کرد و لبان قیطانی که بر هم می کشید و لبخند گرمی که به رویم می زد و نگاه چشمان پر مهری که متوجهم می ساخت. آن شب هم چیزی نگفت، مشقم را که نشانش دادم با همان لبخند و همان نگاه ستود و حرف «م» ی را که نوشته بودم به چکش استاد قادر نجار و «ی» را به داس درویش فتاح دروگر تشبیه کرد و قدری خندید. بعد مادر بزرگ جریان آمدن آقای محمودی را – بدون اشاره به دعوتی که خودش کرده بود- برایش تعریف کرد و از وضع چشمان زنش و این که باید «بلق» بگذارد و «بلق» چیزی است که در تهران است و آوردنی نیست و ضماد و مرهم و مشمع هم نیست بلکه چیزی است مثل فوت و شعله و این جور چیز ها شمه ای گفت. پدربزرگ همه را با علاقه و در عین حال با لبخندی طنزآمیز گوش کرد: به دکترهای امروزی عقیده نداشت ، معتقد بود که روزانه دو قاشق دوغ ترشیده – دوغ ترشیده حسابی کف کرده – هر نوع چشم درد و بیماری چشمی را معالجه می کند. هر وقت گاومان ناراحتی چشم پیدا کرده – هر نوع چشم درد و بیماری چشمی را معالجه می کند. هر وقت گاومان ناراحتی چشم پیدا می کرد فوراً – حداکثر دو روز و روزانه دوبار- دو قاشق دوغ ترشیده توی چشمش پف می کرد، و گاو معالجه می شد. هیهات! کو آن حکیم های قدیم ! – این را بابابزرگ می گفت- نخ قند را به دست گربه می بستی و او بی اینکه حیوان را دیده باشد در اتاقی دیگر «نظم» نخ قند را می گرفت و می گفت دوای درد این حیوان گوشت موش است! ای روزگار!
آن شب با خیال راحت خوابیدم، و تا صبح تکان نخوردم. صبح با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم، چشمانم را مالیدم ، و از ترس شانه بسر از بستر جهیدم؛ اما یاد وقایع روز پیش در لحظه ذهنم را روشن داشت و ترس و هراسم را بر طرف ساخت. با بی حالی، دهن دره کنان و خمیازه کشان رفتم و دست و صورتم را شستم. مدتی در حالی که چشم بر زمین دوخته و به نقطه ای خیره شده بودم، بی آنکه به چیزی فکر کنم چندک زنان بر لبه ایوان ماندم- ماندم تا مادربزرگ حوصله اش سر رفت و صدا زد؛ با بی حوصلگی ، دهن دره کنان به درون رفتم – خسته بودم، انگار پس از روزها عملگی از خواب برخاسته ام: کوفتگی ها و رنج های گذشته تازه آثارشان را بروز می دادند؛ آن وقت ها که دستخوش هیجان و دلهره بودم، هر چند سنگینی بار را احساس می کردم نیروی دیگری بود که مرا به پیش می راند. از مادربزرگ شنیده بودم که می گفت در جنگ بین الملل وقتی روسها آمدند همسایشان تیفوس گرفته و بستری و پا به مرگ بوده، همین که همهمه درگرفته و گفته بودند «روس ها آمدند!» همین شخص مردنی از بستر جهیده و یکی دو فرسخ دویده و دیگر هم در بستر نیفتاده! قضیه من هم چیزی شبیه به این، لیکن درجهت عکس بود. اینک در عین حال که احساس سبکباری می کردم خسته هم بودم. حتما آن بیمار هم دوران نقاهتی داشته بود! در حالی که ورم پلک چشمانم را ندیده احساس می کردم نشستم و چای و نان و ماستم را خوردم، اما در رفتن شتاب نداشتم. مادربزرگ چون دید اشتیاقی به رفتن ندارم کیفم را پیش کشید و انگار اتفاقی نیفتاده باشد گفت: «پاشو پسرم دیره؛ زنگ می خوره، نمی رسی – پاشو! » حرفی از شانه بسر نزد، انگار او هم مثل من فاتحه شانه بسر را خوانده بود راستی هم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#36
Posted: 23 Nov 2012 12:38
شانه بسر مرده و رفته بود و دیگر برگشتنی نبود. پاشدم و با دلگرانی سرم را جلو بردم و مادربزرگ تسمه کیف را به گردنم انداخت، و از خانه درآمدم.
اکنون قیافه کوچه آشنا را به درستی می دیدم. مدتی بود که می آمدم و می گذشتم و مثل کسی که افکار عدیده ای ذهنش را جولانگاه خود ساخته باشد و در چهره اشخاص می نگرد ودر آنها خیره می شود و به سلام و احوالپرسی آنها پاسخ می دهد و در عین حال آنها را نمی بیند، مردم را درست نمی دیدم. یادم هست بابا اغلب چنین وضعی داشت؛ با سر فرو افتاده راه می رفت ، گاه انگار بر محتویات ذهنی خود تبسم می کرد یا ابرو درهم می کشید؛ یا ذهناً با اشخاصی حرف می زد و لب می جنباند ، و در حالی که با مردم حال و احوال می کرد آنها را نمی دید، گاه همین که می گذشتند بر می گشت و می پرسید: «این کی بود؟» در حالی که او را از نزدیک می شناخت. من هم کوچه و گذرگاه و آدمها را می دیدم و نمی دیدم. اینک کوچه همان کوچه آشنا و آفتابی بود و دود بنفشی که از بام ها بر می خاست و در هوای رقیق صبحگاهی می گداخت همان دود آشنا بود. راهروان می گذشتند، اکنون خطوط چهره و آهنگ گامهایشان را به درستی باز می شناختم؛ اینک همچنان که از دم در خانه خاله گلدسته می گذشتم از لای چپر طبق معمول نگاهی به درون افگندم و چهر زیبا و خال آشنا را دیدم؛ قیافه چروکیده خاله گلچهره را هم با آن چشمان گود افتاده ای که خطوط متحدالمرکز چروکهای اطراف آن همچون دوایر اطراف خال هدف، تنگ در برشان گرفته بود دیدم. انگار اولین بار بود که این چیزها را می دیدم، که می خواستم همه را جذب کنم و در دفترچه ذهنم ثبت کنم. چون بیماری که امید به بهبود و دیدن مجدد نورآفتاب و مردمان و راه رفتن و گشتن و آمدن و دویدن را از دست داده و در عین ناامیدی به ساحت امید بازگشته باشد دنیا را از نو تجربه می کردم و با رنجی که برده بودم این فرج بعد از شدت به راستی زیبا و دل انگیز بود.
هوا خوش و آفتابی و آرام بود و سلانه سلانه و در حالی که بر هر چیز کوچکی وقت می گذراندم به راه خود ادامه دادم. ذهنم خالی از مدرسه و قیل و قال کلاس بود. حتی کبودی تند چشمان آقای معلن نیز در چیش دیده باطنم رنگ باخته بود. به دم در مسجد جامع رسیدم . آن وقت ها حوالی مسجد جز بخش شمال شرقی و جنوبی شرقی آن همه خرابه بود، و مدرسه جامع رسیدم. آن وقت ها حوالی مسجد جز بخش شمال شرقی و جنوب شرقی آن همه خرابه بود، و مدرسه در بخش جنوب شرقی این خرابه ها بود. بچه ها کم کم در خرابه ها پیدا می شدند، و بازار تیله بازی رونق می گرفت. یک چند به تماشای رفقا وقت می گذراندم: ایستاده بودم و با نظر کارشناسی که بازی دو یا چند شطرنج باز را از نظر بگذراند حرکات و خط سیر تیله ها و موقعیت گردوهایی را که هدف قرار می گرفتند تعقیب می کردم: گاه از دقت بازی لذت می بردم و بازی کننده را ذهناً می ستودم و گاه از خامی بازی کن دیگر غیظ می خوردم- که ناگهان صدای زنگ مدرسه همچون پتک سنگینی که بر مغزم کبیده باشند همه افکار و خیالات خوشم را به هم ریخت؛ و خاطرات ناخوش را، ترکه آقای محمودی و چشمان زاغ و کله جغرافیایی و گریه بچه ها و مشق وهمه را ، به ذهنم باز آورد- اینک با کلاس فاصله ای در میان افتاده بود که پر شدنی و پیمودنی نبود- با همه نزدیکیش دور می نمود. نمی دانم هیچ تجربه کرده اید که کسی که شما به عللی از او متنفر هستید می خواهد با شما گرم بگیرد! با اینکه شما همیشه او در کنار خود دارید همیشه هم فرسنگ ها از او فاصله احساس می کنید. در این اوضاع و احوال مدرسه هم برای من همین حال را داشت: دیر کردن و مرگ شانه بسر، و نفرت اولیه از مدرسه ، مرا دور از دسترس و خارج از حوزه نفوذ مساعد او قرار داده بود. غلغله بچه ها را که ابتدا در زمزمه ای خفته فرو نشست و سپس نجواکنان به خاموشی گرایید همه را شنیدم؛ صف ها را در عالم ذهن مشاهده کردم، جای خودم را که در ته صف ، کنار اسماعیل ، بود دیدم، و حرکت صف را به کلاس تعقیب کردم، از پله ها بالا رفتم- دیگر همه جا خاموشی بود، و ذهنم انگار خاک مرده بر آن پاشیده باشند خالی از جنبش و حرکت بود: خلا عجیبی احساس کردم، انگار در قبرستان و منتظر شنیدن صدای تلقین خوان بودم- آخر با بچه ها بارها دنبال جنازه ها به قبرستان رفته، و چنین حالتی را تجربه کرده بودم. لحظه ای چند گذشت، تا این که قیل و قال و مشاجره تیله بازان مرا به خود بازآورد. دیگر رفتن به مدرسه جایز نبود؛ باید پیش از ظهر را به هر نحو که بود به ظهر می رساندم. راست و ریس کردن قضیه کار دشواری نبود، زیرا آقای محمودی همین دیروز خانه ما غذا خورده بود، و همی دیروز بود که مادربزرگ پیش او کلی تعریفم را کرده بود. ظهر، با مرخص شدن بچه ها از مدرسه ، به خانه می رفتم و اگر مادربزرگ می پرسید کیف را چرا به خانه برده ام دروغی سر هم می کردم، مثلا می گفتم بچه ها وسایلم را می دزدند یا دواتم را خالی می کنند؛ بعد از ظهر می رفتم و در پاسخ بازخواست آقای محمودی می گفتم مادربزرگ سلام می رساند و می گفت چون بابا آمده بوده و همین امروز می خواسته برود با اجازه شما مرا نفرستاده- یا چیزی در این حدود. آقای محمودی چه می دانست که بابا همین پریروز اینجا بوده یا هر روز ممکن است پیش از ظهر بیاید و بعد از ظهر برگردد- چون دهش یک فرسخی بیش با شهر فاصله نداشت. به این ترتیب تصمیمی در ذهنم شکل گرفت. اینک آفتاب بالا آمده و دکان و بازار باز شده بود، اما برای اجرای این تصمیم حوالی مسجد به هیچ وجه مناسب نبود، زیرا نزدیک بازار بود و هر آن ممکن بود بابا بزرگ خواه برای نماز یا خرید نخ و پارچه به این طرف ها بیاید و مرا ببیند؛ به علاوه ممکن بود درحین بازی پسرخاله یا خالویی مرا ببیند و به مادربزرگ بگوید؛ گذشته از این کافی بود مادربزرگ از دم در نگاهی به سر پیچ بیندازد و مرا غافلگیر کند، چون تیله که زبان سرش نمی شود و مسیری را که می خواهد می رود و آدم در گرماگرم بازی دنبالش می دود، و لو می رود! بنابراین پشت کاروانسرا، نزدیک «مکتب» سلطان تقی خان را برای اجرای تصمیم انتخاب کردم. میدانگاهی جلو «مکتب» بهترین جا برای تیله بازی بود؛ سلطان تقی خان و یدالله مردمان خوبی بودند و با بچه ها و قال و مقالشان کاری نداشتند. سلطان تقی خان آذربایجانی بود. مردی بود بلند بالا، سفیدرو با صورتی بیضوی و چشمان میشی و مهربان و دندان های بلند و صدای ظریف، و خوش رو. خودش جز یک دختر بزرگ بچه ای نداشت. متخصص امراض «داخلی و خارجی» بود – خاله صغرا ، که او هم آذربایجانی و اهل مراغه بود می گفت «خارشی». مثل این که راست هم می گفت ، چون بیشتر بیماران «خارجی» را مشتریان کلایی حسین تشکیل می دادند که خارشی بودند. باری، اغلب به ما بچه ها که می رسید دستی به سر و روی ما می کشید و گاه شیرینی چیزی هم به ما می داد. می گفتند چون خودش پسر ندارد به این جهت است که به پسربچه ها علاقه نشان می دهد. یدالله هم آدم خوبی بود؛ یدالله کرد بود، وهمیشه لبش به خنده باز بود. همیشه دم در «مکتب» می ایستاد، یا روی پله ها می نشست یا با نیش باز ما بچه ها را که بازی می کردیم تماشا می کرد، و گاه که دعوا می کردیم می آمد و با مهربانی میانجی می شد. سلطان تقی خان صبح ها به «قلعه» می رفت – قلعه سرباز خانه بود؛ یکی دو ساعت آنجا می ماند و بعد برمی گشت و روپوش سفیدی می پوشید و «دستگاه» مخصوصی را که در شهرک ما به «ذره بین» معروف بود از گردن می آویخت و به بیمارانی که به او مراجعه می کردند می رسید. این «دستگاه» چیز فوق العاده ای بود، و سلطان تقی خان با آن ابهت عیجی داشت. می گفتند دستگاه را که به گوش می زند و روی سینه یا پشت بیماران می گذارد تمام اندرونشان را می بیند، و آن وقت است که می گوید جگرت سیاه شده، یا جانور داری، یا که خونت کثیف شده، یا مزاجت بیش از حد بلغمی است! پدربزرگ از او خاطره خوشی نداشت، یک وقت سر درد شدیدی داشته و پیش سلطان تقی خان رفته ، اما با اینکه کله اش داشته می ترکیده و چشمانش چیزی نمانده بوده از حدقه درآیند ... و جریان را از همین قرار به سلطان تقی خان هم گفته بوده، مع هذا سلطان تقی خان با این ذره بین توی مغزش را ندیده و هر چه بابابزرگ به فارسی شکسته بسته و با اشاره خواسته به او بفهماند که با آن دستگاه توی کله اش را نگاه کند. سلطان تقی خان این کار را نکرده و وقتی هم بابابزرگ خودش دست برده و آهن دنباله «ذره بین» را روی پیشانی خودش گذاشته و به سلطان اشاره کرده که ببیند آن تو چه خبر است، باز سلطان توجهی نکرده ودر پاسخ به این عمل فقط خندیده – حال آنکه او کله اش داشته از درد می ترکیده! در عوض دو بسته گرد به او داده بود، که او هم از لج اوخورده بود وبه خدا توکل کرده و سردردش خود به خود خوب شده بود؛ می گفت اینها باطنشان هیچوقت با ما پاک نمی شود!
به میدانگاهی جلو «مکتب» سلطان تقی خان آمدم؛ بچه ها مشغول بازی بودند، و یداله کما فی السابق با نیش بازش روی پله ها نشسته بود. عجبا که وقت به سرعت می گذشت؛ آفتاب کم کم به وسط های آسمان می رسید؛ سلطان تقی خان را که از قلعه آمده بود ندیده بودم، ولی تغییر وضع یدالله که از نشسته به حال ایستاده درآمده بود نشان می داد که سلطان تقی خان آمده است و در «مکتب» از بیماران «پذیرایی» می کند چند گردو از بچه ها قرض کرده بودم، تیله ها را هم که همیشه در جیب داشتم. کیف به گردن بازی می کردم و با خیال مدرسه و متعلقات آن فرسنگ ها فاصله داشتم. اختلافی در بازی پیش آمده بود: تیله را انداخته و دو گردو را یک جا زده بودم، و طرف بازی درآورده بود و میگفت کلک زده ام، و من ناگزیر شده بودم برای اثبات این مدعا دو گردو را در وضع و موقع اولیه بکارم و تیله را در محل اولیه بگذارم و بازی را تجدید کنم. جلو تیله چندک زده، و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#37
Posted: 23 Nov 2012 12:39
کیف را که جلو حرکات دستم را می گرفت به پشت رانده و تیله را لای دو انگشت سبابه و میانی گرفته و سنگینی بدن را جلو داده بودم و داشتم ماشه را می کشیدم ... که دستی پس گردنم را گرفت و با یک حرکت، به سادگی، مثل اینکه گونی ذغال باشم، مرا با کیف و مخلفات سرازیر روی دوش انداخت! در یک آن ریش سرخ عزیز فراش را شناختم، و شروع کردم به جیغ زدن و دست و پا زدن : در این دست و پا زدن ها یک لنگه کفشم افتاده؛ چون از تقلا کاری ساخته نبود ناچار ناخودآگاه شانه اش را محکم گاز گرفتم و دندان هایم را در گوشت شانه اش فرو بردم. عزیز «آخی» گفت ، و یکه ای خورد ومن به زمین افتادم. معطل نکردم ، و به سرعت باد در رفتم. صدای خنده وهیاهوی بچه ها و وزوز باد و تاپ تاپ صدای پای عزیز را در پشت سر می شنیدم ونفس نفس زنان می دویدم. لنگه کفش دیگر را هم انداختم ، با کیفی که مزاحم دویدنم بود منتهای کوششم را می کردم، و نفس نفس می زدم و می دویدم؛ و چون نزدیک شده بود هر لحظه ممکن بود دست دراز کند و پس گردنم را بگیرد و به تلافی گازی که گرفته بودم زیر مشت و لگدم بیندازد چاره را منحصر به فرد دیدم ، پیچیدم و از سه پله «مکتب» سلطان تقی خان به سرعت بالا رفتم و نفس نفس زنان وارد یکی از اتاق ها شدم- اتاق دکتر بود! همین که داخل شدم از هول جان پاهای دکتر را محکم بغل کردم . دکتر مریضی را روی تخت خوابانده بود و با «ذره بینش» داشت از پشت دل و روده اش را می دید. همین که پایش را بغل کردم از جا پرید،ولی من پایش را همچنان محکم گرفتم – عزیز هم نفس نفس زنان به دم در اتاق رسیده بود. سلطان تقی خان که هول کرده بود از جا پرید، گفت : «چیه؟ - چه خبره؟ - چی شده !؟» من گریه می کردم و قادر بهجواب نبودم. به عوض من عزیز که با قیافه جنگجو نفس نفس زنان دم در ایستاده بود گفت :«از مدرسه فرار کرده!» سلطان تقی خان در لحظه خود را بازیافت، و در حالی که من همچنان پایش را انگار دوستی عزیز و تازه از سفر رسیده، در بغل می فشردم خطاب به عزیز گفت: فرار کرده که کرده، به جهنم! تو چرا بی اجازه آمدی اینجا؟ مردکه مگه اینجا طویله است؟ » صدایش خشماهنگ و آمرانه بود. در این حوال یدالله هم آمده بود. در این احوال یدالله هم آمده بود و با قیافه ای پوزش آمیز در یک قدمی عزیز ایستاده بود و با صدای فرونشسته خطاب به او می گفت «بیا بیرون!» و آرنجش را می کشید. عزیز تکرار کرد: «آخه فیرار کرده!» سلطان تقی خان از کوره در رفت و گفت : «خفه شو مرتیکه پدرسوخته!» و رفت جلو و سیلی محکمی به بنا گوشش نواخت : «پدرسوخته احمق، بچه مردم را زهره ترک کردی!» و خطاب به یدالله گفت: مردکه گوساله، پس تو اونجا چه غلطی می کردی؟» یدالله جوابی نداشت «این مردکه را بنداز بیرون!» مرده شور ترکیب خودت و مدرسه ات را برد! مدرسه ات اگر مدرسه بود بچه فرار نمی کرد، حمال » یدالله که لجش درآمده بود عزیز را هل داد و از راهرو انداخت بیرون . سلطانی تقی خان باز آمد، و به لحنی مهربان خطاب به من گفت: نترس پسرم نترس ، نگران نباش- چیزی نیست!» من با چشمان معصوم لحظه ای چند نگاهش کردم، وبعد چشمم سیاهی رفت و دیگر نفهمیدم ...
نمی دانم چه مدت طول کشید، همین قدر می دانم که چون چشم گشودم صدای دکتر را شنیدم: بر لبه تخت در کنارم نشسته بود، دستی به دور کمرم حلقه کرده بود و با دست دیگرش استکانی را دم دهنم گرفته بود. گفت :«یه کم بخور حالت جا میاد، چیزی نیست، شربته ، بخور پسرم- بارک الله!» چون خود را در این احوال دیدم بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد: به پهنای صورتم اشک می ریختم. دکتر تکرار می کرد:«بخور، گریه نکن- طوری نشده، یک کم بخوری حالت جا میاد!» کمی از شربت خوردم، شیرین و خوشمزه بود؛ دکتر مثل این که متوجه شد، گفت: «خوشمزه است ، آره؟ باز هم بخور ، بخور حالت جا میاد!» من همچنان گریه می کردم. دکتر دست دراز کرد و بالشی آورد و مرا به آن تکیه داد. گفت: چیزی نیست- ناراحت نباشد. من نامه ای به مدیریت می نویسم، یدالله را هم همراهت می فرستم. نترس ، می نویسم کارت نداشته باشد!» این را گفت و مرا در حالی که هق هق می زدم گذاشت، و رفت پشت میزش؛ نشست، «ذره بین» را از گردنش درآورد و نامه را نوشت. من همانطور که نگاه می کردم اتاق را هم از نظر گذراندم. «مکتبی» که می گفتند این بود! چند عکس پشه و مگس درشت ، هر کدام به قدر یک خرچنگ یا یک قورباغه، چند تا چشم ، و یکی دو تا دل و روده، رنگی ، عینا دل و روده گوسفند، به همان صورت که با «ذره بین» می دید- اینها را حتما خودش کشیده بود! نامه را در پاکت گذاشت و خطاب به من گفت: «نوشتم که این فراش را هم تنبیه کند، تو هم دیگر از مدرسه فرار نکن؛ مدرسه جای خوبی است ،درس هات را خوب بخوان ، خوب که خواندی ، مثل من میشی دکتر، آره؟» چون من جواب ندادم. گفت : «خوب ، حالا هر وقت احساس کردی حاضری پامیشی با یدالله میری.» با اشاره سر فهماندم که حاضرم. یدالله را صدا زد، نامه را به او داد و گفت :«بچه را می بری پیش مدیر، از طرف من بهش سلام می رسانی و میگی به این مردکه فراش سفارش کند از این به بعد این شکلی با بچه های مردم رفتار نکند- خوب ، حاضری؟ » باز با اشاره سر جواب دادم؛ پا شدم؛ سلطان تقی خان دستی به سرم کشید، گونه ام را در میان دو انگشتش گرفت و با مهربانی چلاند، سپس شوخی شوخی گفت :«طوری به چام چسبیدی که خیال کردم گربه است، گفتم اه، این گربه از کجا آمد! » چون جواب ندادم به یدالله اشاره کرد؛ یدالله پیش آمد، دستم را گرفت. کیف را از گردنم باز کرده بودند، مثل اینکه بندش پاره شده بود، یا حلقه اش از جا در آمده بود. آن را همانطور که بود به گردن انداختم و راه افتادیم- با صورت اشک آلود و پای برهنه و کیف یکوری. بچه ها دم در منتظر بودند، همین که مرا دیدند ابراز احساسات کردند، و غوغاکنان ما را همراهی نمودند. در حالی که یک دستم به دست یدالله بود از قسمتی از بازار و جلو مسجد جامع، از زیر نگاه های متهم کننده مردم گذشتیم؛ از کوه بالای مسجد سرازیر شدیم و به دم در مدرسه رسیدیم . عزیز روی خواجه نشین مدرسه نشسته بود، همین که او را دیدم بی اختیار خودم را به یدالله چسباندم؛ همین که او ما را دید بلند شد و رفت به طرف انباریی که در ضلع شرقی مدرسه بود. ظاهرا زنگ آخر بود؛ کسی در حیاط نبود؛ به دم در اتاق مدیر که رسیدیم ید الله در زد. مدیر گفت: «بفرمایید!» دلم مثل پتک آهنگران بر سندان سینه ام می کوفت ، بی اختیار می لرزیدم؛ یدالله در را گشود و به درون رفت و مرا به دنبال خود کشید. به شیوه نظامیان سلام داد؛ در این احوال صدای خش خش جعبه روی دیوار بلند شد؛ مدیر بی توجه به یدالله و سلام به کفگیری که در حرکت بود نگاه کرد؛ صدای خش خش برید ولی از شانه بسر خبری نشد. مدیر نگاهی به لانه اش انداخت؛ پیش آمد ،وزنه ها را بالا و پایین کرد و با عصبانیت گفت : «یقیناً مردی! انشاالله که مردی!» و این اظهار ظاهرا خطاب به شانه بسر بود؛ بعد رفت و طناب پای میز را کشید و زنگ خورد و شاگردها از کلاس ها ریختند بیرون و دوان دوان راهی خانه ها شدند. آنگاه مدیر برگشت، یدالله که خیال می کرد مدیر متوجه ورودش نشده دوباره پاشنه پاها را به هم کوفت و سلام داد؛ مدیر چپکی نگاهی به من انداخت و خطاب به او گفت : «چیه ، دزدی کرده؟» یدالله نامه را ارائه کرد، مدیر نامه را گرفت، و من زانوهایم تا شد و چشمانم سیاهی رفت، و افتادم ... سرکه برداشتم مادر بزرگ را دیدم: بچه ها کفش هایم را برده و ماجرا را به او باز گفته بودند و او بهر حال آماده شده و در پی ام به «مکتب» سلطان تقی خان و از آنجا به مدرسه آمده بود- مدتی به زبان خودش به مدیر تندی کرده بود و مدیر به زبان خودش نفهمیده بود، و سرانجام مانده بود تا حالم جا آمده بود. یدالله همچنان مانده بود؛ وقتی چشم گشودم لبخند معمولش را به رویم زد و گفت حالا که حالش خوب شده چون جناب سلطان ممکن است کار داشته باشد می رود. مادر بزرگ او را کلی دعا کرد؛ او رفت و ما هم خوش خوشک به خانه آمدیم. مادربزرگ ضمن راه چیزی نگفت؛ من هم چیزی برای گفتن نداشتم. به خانه که رسیدیم بالشی آورد و گذاشت کنار اجاق و گفت بخوابم. خوابیدم؛ بعد از ظهر هم به مدرسه نرفتم و مادر بزرگ چیزی نگفت؛ بسیار گرفته و غمگین بود؛ اما چیزی نگفت، از آن پس نیز در پیوند با این داستان صحبت نکرد.
ماجرای فرار از مدرسه تجربه ای بسیار تلخ بود و مثل هر تجربه تلخی جرثومه های شیرینی را در خود نهفته است. طبیعی است چیزی نبود که من به آن ببالم و از آن یاد کنم، اگر هم یاد می کردم – که اغلب می کردم – این یادآوری آمیخته به شرم و سرافکندگی بود. مادربزرگ هم چیزی نمی گفت؛ یکی دو بار اشاره مختصری کرد و چون ناراحتی مرا دید و دید که من درسی را که باید بگیرم گرفته ام زبان در کام کشید. اما بهر حال این تفاهم موجود بود که من درسم را گرفته ام و او این درس را ، اگر چه ناخواسته، مفید تشخیص می دهد و حال که چنین است به قول خودش ما به خیر و او به سلامت.
روزها و شب ها سپری می شدند و روزگار مدرسه همچنان به درس و مشق و کتک و جنگ و دعوا می گذشت ، آخر مثل دولت ها شکل نهایی رقابت ما هم جنگ بود. قهرمان موجبات عدیده ای داشت که در دنیای خودمان مهم بودند: وقتی از بازار گذشته بودم اسماعیل به من تنه زده بود، نگذاشته بودم از دواتم استفاده کند، رفته بود با حسن پسر وکیل حسین گرم گرفته بود و مرا نگاه کرده و خندیده بود! و من از غیبتش استفاده کرده و دواتش را ریخته بودم، و او به تلافی ، نوک قلم مرا شکسته بود – این اتفاقات که می افتاد روابط تیره می شد و انگشت کوچک در نقش اعلامیه رسمی دولتی به کار می افتاد، و بعد ما بودیم که در حالی که دلمان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#38
Posted: 23 Nov 2012 12:39
برای صحبت کردن با هم لک زده بود راه می افتادیم و بی آنکه با یکدیگر حرف بزنیم «ایح» می کشیدیم، یعنی که تنح نح می کردیم، یعنی که اوی، بفهم با کی طرفی؛ تکان بخوری همچی می زنم که گند و گه دل و روده ات بپرد توی دهنت ! و طرف هم «ایح» محکم تری می کشید، و گاه تنه محکمی را هم چاشنی «ایح» می کرد، یعنی که هیچ گهی نمی توانی بخوری و اگر بجنبی همچی می زنم توی دلت که به الاغ بگی بابا. کار این «جاوزات مرزی» سرانجام به جنگ منظم می کشید: رفقا می ایستادند و ما یکدیگر را لت و پار می کردیم، تا یانکه یکی پا در میانی می کرد و متارکه ای همراه با تهدید و تشر و ناسزا به اجرا در می آمد و با خود عهد می کردیم که زان پس به نعش همدیگر هم نگاه نکنیم. یکی دو روزی با تنح نح می گذشت، و دل کوچک ما باز لک می زد برای صحبت کردن. رفقا جمع می شدند: گاه مثلا یکی را دست می انداختند، گاه ماجرایی را تعریف می کردند ... و بالاخره در این جمع شدن ها بود که گوشه ای هم به ما می زدند و متلکی بارمان می کردند و ما دو دشمن خونی در حالی که همدیگر را از گوشه چشم می پائیدیم و در عین حال با بی اعتنایی روبرو را نگاه می کردیم، و منکر وجود هرگونه طرفی بودیم که قابلیت طرف شدن با ما را داشته باشد، ناگهان لبخند بر لب می آوردیم و یکی از این طرف و دیگری از آن طرف ما را به سوی هم هل می دادند و دستی دراز می شد و صلح برقرار می شد- و دوستی گرمی از همان بدو امر چنان دو دشمن سابق را به هم جوش می داد که گسستنش قابل تصور نبود- حتی برای شورای امنیت – و وای که چه با صفا بود این دوستی ها و چقدر زیبا و با دوام می نمود!
صفحات کتاب را که در اوائل سال چون رشته کوهی عظیم و عبور ناپذیر در برابرمان سر برافراشته بود کم کم در نور دیدیم و به پایان بردیم. اکنون دیگر «ب» را نه به صورت سوسیون نیم پخته یا «م» را نه به شکل چکش استاد قادر نجار بلکه کمابیش به صورت خودشان می نویسم. از «ای بابا ای بیچاره» و «خرابه های ری» مسافتی فاصله گرفته ام، لذت «نان و پنیر » را درک کرده ام. «راستی هم که نان و پنیر لذیذ است!» این مواقعی بود که می خواندم و می نوشتم و پدر بزرگ همچنانکه در کنار بخاری نشسته و سر فرو افگنده بود مداخله می کرد و می گفت :«راستی هم که لذیذ است! خدا بیامرز مادرم می گفت هر کس از نان تازه و پنیر خیک سیر بشود حرامزاده است!» مادربزرگ می گفت:«حالا نمی دانم چطوری میان این همه پیغمبرها رفتند سراغ جرجیس! یعنی میگی از نان و پنیر لذیذتر نیست؟! نان و بوقلمون خیلی لذیذتره؛ من اگر جای کتاب نویس بودم می نوشتم پلومرغ ، یا پلوخورش بامیه.» پدر بزرگ می گفت:«خوب بله، ولی لذت نان و پنیر لذت دیگری است . »
حالا دیگر املا می نویسیم؛ حالا یاد گرفته ایم با گچ رو کف دستمان کلمه خر را معکوس بنویسیم و کف دستم را به پشت رفقا بچسبانیم و «هو» کنیم؛ حالا دیگر وارد معقولات می شویم. روزهای جمعه با رفقا از عجایب و غرایب خلقت صحبت می کنیم. روزی اسماعیل از پسر ماموستای محله خودمان پرسید: «راست میگن ماموستا با شاه مورچه ها صحبت کرده ؟» پسر ماموستا محتاطانه اعتراف کرد، و با قیافه حالتی مرموز جریان را تعریف کرد. تعریف کرد که روزی ماموستا به صحرا رفته و در کنار لانه مورچه سواره ها چندک زده و با زبان عربی پادشاهشان را خواسته و پادشاه که قد یک انگشت شده بود بیرون آمده و با او حال و احوال کرده و مدتی با هم حرف زده اند- ما بچه ها با اعجاب گوش فرا می دادیم: بیشتر از عربی صحبت کردن ماموستا. راستی که دیدینی بود که مور با آن قیافه اش بایستد و با او سلام و تعارف کند؛ لابد ماموستا را با آن قد درازش به سوراخ و بارگاهش به صرف یک استکان چای مورچگانه دعوت هم کرده بود! من یکی که تردید نداشتم، و تردید نداشتم که ماموستا در پاسخ گفته:« خیلی متشکرم، این دفعه مزاحم نمی شم، می گذاریم برای دفعه ی دیگر.»- چون در فکر و ذهن کودکانه ام غیر ممکن محلی نداشت: همانطور که در بز و هفت بزغاله پس از این که آقا گرگه بزغاله ها را می خورد مادر قیچی را بر می دارد و شکم آقا گرگه را می درد و بزغاله ها را« صحیح و سالم» از آن در می آورد و سپس شکم را پر از سنگ و کلوخ می کند و دوباره می دوزد و آقا گرگه حتی آنقدر دردش نمی گیرد که از خواب بیدار شود و پسرم در این باره کمترین تردیدی ندارد، من هم اگر ماموستا لوله می شد و می رفت توی سوراخ مور و در قصر شاه موران ناهاری و یکی دو استکان چای می خورد شکی به دل راه نمی دادم. راستی که زیبا است دوران کودکی که هیچ سایه ی شکی آن را نمی آلاید! البته این زیبایی در وجود کودک است، تا این که این منطق لعنتی پا پیش می گذارد و بین او و زیبایی یا لذت، که در معنا همان است، فاصله می اندازد و کار به جایی می کشاند که در هفتاد و هشت سالگی تازه می نشینی و درباره ی اصالت عشق، مجازی یا حقیقی بودن آن، نفسانی یا معنوی آن، و وجود افلاطونی و غیر افلاطونی آن، و بالاخره عشق پاک و صوفیانه و عشق ناپاک و لوطیانه با دیگران مجادله می کنی، و وقتی متوجه می شوی که منطق راه گشا نیست که به لبه ی گور رسیده ای و از عشق بهره ای نبرده ای!- شادی یا لذت خارج از ما وجود ندارد؛ از هر لحاظ که بنگری در خود ما است. کودک هیچگاه به مرگ نمی اندیشد، اگر هم تصدفاً به آن بیندیشد ترسی از آن ندارد- چون در دید و دسترس او نیست، و او این را به غریزه در می یابد... عوامل خارجی یعنی تلقین مادر و مادربزرگ و این جور چیزها است که کدورتی زودگذر در میان می آوردند: مارها و آتش دوزخ و از این قبیل. در خود او چیزی نیست که موجب و مایه ی هراس باشد؛ وجودش همه جوانه است؛ جوانه هایی که همه شور و شوق اند و چون سینه های نودمیده ی درختان نو رسیده در اشتیاق وصول به رشد می سوزند تا ورم کنند و شادی و شوق بتراوند و شراره های شادی به چهره و چشم ها و لب ها و عضلات بپاشند و وجود را شعله ور سازند و خواهش و میل زیستن را در ذرات وجود متجلی سازند. مرگ هزاران فرسنگ با او فاصله دارد، و اثری از آن نیست. جرات رخ نمودن ندارد؛ مگر شور جوانی فرصت چنین جسارتی را به او می دهد؟ تنها در سرازیری عمر است که پی می بریم قلبی و کبدی و کیسه ی صفرایی و( این اواخر) اعصابی هم داریم. و این زمانی است که کشمکش بین عناصر شاد و زندگی آفرین و اجزاء مرگ آور و نیستی زا به سود این آخری ها پایان پذیرفته و در این مسابقه ی طناب کشی طرف مرگ کم کم جانب زندگی را به دنبال خود کشیده است. حالا دیگر دنیا مندرجاً دور می شود و کار به جایی می رسد که دیگر با عینک هم نزدیک نمی آید، و تو هر چند گاه باید بروی نمره ی عینک را عوض کنی تا دنیایی را که شتابان دور می شود قدری نگه داری- دنیا دیگر مال تو نیست. به قول مادربزرگ« آه جوانی! از قله ی بلندترین کوه هم که صدایش کنی جواب نمی دهد!» حالا دیگر تا پشت تیر می کشد دست بی اختیار به سوی قلب می رود و نفس به شماره می افتد؛ معده بازی در می آورد و داغ سرخوردن خوراک را به دل می گذارد؛ بیخوابی صورت بیماری مسری به خود می گیرد- درست هم هست: برای دراز گردانیدن عمر باید مقداری از ساعات شب را به روز پیوند زد: طبیعت خود هماهنگ کننده است، اما این بار به صورتی که به« از ریش بریدن و به سبیل پیوند کردن» شبیه است!...
من در عوض از مشهودات بابا، و رضا شاه برای رفقا تعریف می کردم، و با قیافه و حالت بابا صدای رضا شاه را خطاب به روسای یهود تقلید می کردم، و برای رفقا شرح می دادم که چگونه رضا شاه هر روز صبح دست و صورتش را با« سکنجبین»(1)(سرکنگبین) می شوید و هر شب پلو خورش و گز می خورد، و چشمانش مغناطیس دارد- و در پاسخ به سوال بچه ها که با تعجب می گفتند:« مغناطیس!» می گفتم:« آره، مغناطیس.» حق هم داشتند، آخر همه ی ما مغناطیس دیده بودیم. صوفی سعید پنبه دوز یک مغناطیس داشت، به شکل نعل، که وقتی آن را در میان آشغال های دکان می گرداند هر چه میخ و خرده آهن و احیاناً سوزن بود جمع می کرد. ولی چشم رضا شاه چگونه مغناطیس داشت؟ چنین چیزی مگر ممکن است؟ این مغناطیس به این بزرگی چطوری تو چشم جا گرفته است؟ می گفتم« نه، این یکی خیلی کوچک است، می گویند آلمانی ها آن را ته چشمش پیچ کرده اند.» ولی خودم هم گیج بودم. از بابا پرسیدم. بابا گفت:« مغناطیس دارد یعنی مثل چشم مار است که آدم نمی تواند در آن نگاه کند. در چشم او هم مثل مار از ترس نمی توان نگاه کرد.» آها، پس این طور!... تعریف می کردم که چگونه رضا شاه یک ماه پیش یک توپ فوتبال را با پا زده و توپ هنوز از آسمان پائین نیامده! تعجب بچه ها حد و حدودی نداشت، و من از این که پدرم چنین اعجوبه ای را دیده و با او حرف زده بود باد درآستین می انداختم.
اسماعیل از مسافرت های پدرش به همدان و چیزهایی که در آن دیار افسانه ای دیده بود تعریف می کرد. می گفت پدرش می گوید که در آنجا مردم حتی به سرهنگ ها هم سلام نمی کنند، چه رسد به آژدان ها و وکیل باشی ها، و خود حاجی از کنار صد تا سرهنگ هم گذشته و سلام نکرده و آب هم از آب تکان نخورده... و بعد از ماشین شاه نظرخان، که یکبار با پدرش سوار آن شده بود. می گفت تصادفاً پیچ«رل» افتاده بود و ماشین مثل اسب سرکشی که از فرمان سوار خارج شده باشد کنده و از فرمان شاه نظرخان سرپیچیده و آنها را برداشته- و برو که رفتی! اسماعیل در حالی که در جا هیجان سرعت را در منتهای آن احساس می کرد سری می جنباند و می گفت:« چشمت روز بد نبینه!» و بعد قیافه ی جدی به خود می گرفت و در حالی که پلک چشمانش را ورچیده بود و دست راست را با تاکید سخن، اگار به تهدید تکان می داد می افزود:« مثل تیر می رفت، طوری می رفت که تیرذهای تلگراف کنار جاده را نمی توانستی بشماری. وای خدا! آی می رفت!» ما که از تعجب سکوت کرده و هر آن منتظر تصادفی بودیم که در این گونه اوقات محتمل بل مسلم است چون از حرف زدن باز می ایستاد می پرسیدم:« خوب، بعد چی شد؟» اسماعیل که می نمود منتظر همین سوال بوده است با شوق و ذوق کودکانه می گفت:« بعد؟» و انگار در ذهن خود مصیبتی را از نظر بگذراند سر می جنباند و می گفت:« بعدش هیچی! شاه نظر خان دست برد و قلمتراش جیبی اش را در آورد و« قرچی!» انگشت کوچیکه ی خودش را برید و چپاندش جای پیچی که افتاده بود- و ماشین ایستاد!» و ما بی هیچ شائبه سوء ظنی، خواه در مورد جرات و جسارت شاه نظرخان- که در خیال ما محلی نداشت- یا ضرورت عمل- که در ذهن کودکانه مان بسی ناگزیرتر از این بود- با اعجاب او را می نگریستیم و برای او که ناظر چنین تجربه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#39
Posted: 23 Nov 2012 12:40
ای بوده غبطه می خوردیم.
زمستان با همه ی تلخی و ناراحتی اش گذشت. طرف های ما برف و کولاک بیداد می کند، و من و امثال من که جثه ی خرد و ریزه ای داشتیم حال خوشی نداشتیم: صبح ها رد نمازگزاران و کسبه ی سحرخیز را می گرفتیم و راهی برای خودمان از میان برف می گشودیم. گاه هم پدربزرگ بیل را برمی داشت و پیشاپیشم به راه می افتاد، و از میان برف راهی برایم می گشود... بیچاره پدربزرگ!... آن وقت ها از پالتو و پیرهن کش دستکش و این جور چیزها خبری نبود- گاه از کفش هم... و تازه از کفش هم کاری ساخته نبود. از بس نم در آنها نفوذ می کرد که اگر پا برهنه هم بودیم فرق چندانی به حالم نمی کرد- حتی گاه پابرهنه بهتر هم بود، چون مواقعی که برف آب می شد هر چند قدم که برمی داشتم یکی از لنگه های کفش را در پشت سر می گذاشتم و ناچار برمی گشتم و کفش را از گل بیرون می کشیدم و از نو به پا می کردم؛ اما هنوز راه نرفته لنگه ی دیگر، به نشان همدلی با جفت خود، در گل فرو می رفت و باز پسم می کشید. با این حال، در حالی که تسمه ی کیف را به گردن و بسته ی هیزمی به زیر بغل داشتم، به مدرسه می رفتم...
مدرسه ی ما بخاری داشت(کوره فرنگی) اما هیزم نداشت. می گفتند« بودجه» نیامده... که البته ما نمی فهمیدیم که« بودجه» چیست که نیامده- به گمان من چیزی بود مثل«بلق» که لابد لج کرده بود و نمی آمد. اما آقای محمودی سایه ی تردیدی براین گمان می افکند و می گفت آمده، رفته جای دیگر- و سر می جنباند... و ما باز متعجب از این « بودجه» چه حیوانی است که می آید، اما راه را عوضی می رود! و باز در تعجب از این که چه گونه است که مسلمانی او را به مقصد راهنمایی نمی کند... گفته بودند هر کس می خواهد از بخاری استفاده کند باید سهم هیزم خود را، روزانه، با خود بیاورد. این سهمیه را« دسته بره»(1)(دستباره، دستاورد) می گفتند. همین که زنگ تنفس می خورد بچه هایی که« دسته بره» آورده بودند دور بخاری جمع می شدند: اینجا دیگر صحبت از بزرگی و کوچکی و زرنگی و کودنی نبود. ملاک و معیار«حق»، میزان تری و خشکی هیزم و مقدار آن بود. بچه های دیگر را راه نمی دادیم و در این گونه خصوص با هیچگونه احساس گناه یا ناراحتی و نیش وجدانی آشنایی نداشتیم- نه در این خصوص در هیچ خصوص. اصلاً موجودی قصی القلب تر از بچه نیست. حتی ان وقت هایی که می خواندیم:« بچه جان بر سر درخت مرو...» باز بر سر درخت می رفتیم و لانه ی مرغ بینوا را خراب می کردیم و تخم هایش را به یغما می بردیم، و جوجه های بینوا را که تا ما را می دیدند منقار زرد و کوچکشان را می گشودند و جیک جیک می کردند با آشیانه می بردیم و به عنوان شاهکار به بزرگترها ارائه می کردیم؛ تنها مادرها بودند که به لحن دلسوزانه« بیچاره ی بنده ی خدایی» می گفتند و می گذشتند. اما همین مادرها هم اگر خود مرغ را زنده یا کشته می بردیم اناً دست به کار می شدند و کبابی ترتیب می دادند. تنها دو پرنده از این قاعده مستثنی بودند: چلچله یا به قول پدربزرگ ترنه بابیله(2)(طیراً ابابیل.) و حاجی لکلک: ابابیل سوره ی ابابیل را حفظ کرده بود ولی چون مار نوک زبانش را زده بود جز یک آیه بقیه را فراموش کرده بود. حاجی لکلک هم که همیشه حاجی بود، هر سال پائیز به مکه و مدینه می رفت و هر بهار از مکه و مدینه بازمی گشت و هر سال حاجی و پیام آور بهار بود، و چه زیبا بود مواقعی که سر را بر گردن بلندش به عقب می برد و دو چونه ی منقارش را پیاپی به هم می زد و مسلسل وار شکر خدا را بجا می آورد!
« آه لکلک ها آمدند!» این اعلام بهار از جانب مادربزرگ بود.
آری، بهار فرا می رسید. دشت و دمن و کوه های اطراف نخستین نشان های بیداری از رخوت و خواب زمستانی را بروز می دادند. این بیداری به صورتی که بود در حقیقت رنگی مرموز داشت، و حالتی میان خواب و بیداری بود: همچون موجودی که بیدار باشد و خود را به خواب بزند. بازوی درختان انگار ناگهان دچار حساسیت شده باشد کهیز می زد و آبله در می آورد. این حساسیت انواع مختلف داشت: پوست بعضی ها سرخ می شد، پوست بعضی دیگر سبز سیر، و بعضی سبز سفید گونه، و برخی سفید سبزگونه، و حساسن با دم و نفس هر نسیمی شدت می گرفت. آسمان هم از حالت عادی خارج شده بود: بهار، انگار از دراویش مولوی باشد روزانه دهها بار آشفته می شد. ابرهای آشفته انگار فرار ملاقات داشتند از اطراف و اکناف با آستر سفید و سیاه و ارغوانی و طلایی و سر و روی چرکین فرا می رسیدند، و چون به هم می رسیدند از آهنگ گام ها می کاستند و همگام با هم به مشرق یا مغرب می رفتند، سپس ناگهان، همانطور که درویش هویی می کشد و مجلس را آشفته می کند، ابری پیر غرشی از ته دل برمی کشید و مجلس می ترکید و میله های آتشی که از دل مجذوبان زبانه می کشید مفتول وار، گاه لرزان، همچون مفتول های تفته و مارگونه، در سیاهی سر و زلف آشفته شان می دوید، و اشک از دیدگانشان فرو می بارید. سیل اشک گروهی که برتر بودند گیسوان توده ی زیرین را می شست و شانه می کرد و در افق می پراکند- همچون توده ی پشمی که چوب زده باشند جای ضربه ها بر پیکر این توده هویدا بود. درختان در این سیل واره های اشک تن می شستند، و زخم های آبله آب می کشیدند و ناسور می شدند و ورم می کردند- و شگفتا که شدت بیماری درخت را با طراوت تر از پیش می نمود. این همه غرش و غوغا و این همه لطافت! انگار ماده ببری باشی و بچه آهویی را با ملایمت شیر بدهی! بیخود نیست که می گویند مادر طبیعت. مادربزگ هم این طور بود؛ همه اش غرولند و اخم و تخم بود و حاصل این اخم و تخم همه پرستاری و محبت! سپس آفتاب، این حوله ی طبیعت، در می آمد و تن درختان را خشک می کرد و برق می انداخت و فرش گیاهان را در پیش پایشان می گسترد؛ آنگاه الاغ های بازمانده ی زمستان را می دیدی که سرود طبیعت را در آهنگ بم خود می سرایند، و از پی هم می دوند و عشق می بازند یا ایستاده اند و با قیافه ی متفکر و صبور به کمک آرواره های درشت خود یکدیگر را می خارند، یا خوابیده اند و خوش و بی غم خر غلت می زنند- عینهو شاه بی تاج و تخت! سرگین غلطان را می بینی که در جوار الاغ ها از سرگین گلوله ای پرداخته و همچون راننده ی تریلری که ماشینش پنچر شده و چرخ باد کرده را به محل ماشین هل دهد بر دو پا تکیه کرده و به کمک دو دست تقلا کنان گلوله را هل می دهد و به انباری خانه اش می برد. آری، حتی این موجود خرد هم در طبیعت نقشی دارد- نقشی معادل و شاید بالاتر از نقش شاهان. سلیمان(ع) با همه ی حشمت و شوکتش چشم دیدن این حیوان را نداشت- شاید هم چون مالیات و باج و خراج نمی داد یا مثل هدهد« وساطت» نمی کرد- و شکوه کنان به خدا گفت« بارالها، هیچ کار تو بی حکمت نیست ولی من می خواهم بدانم حکمت خلق این حیوان چیست؟» و از بس گفت و گفت که خدا ناچار آنچه را که نمی خواست بگوید گفت:« سلیمان به واحدانیتم قسم روزی نیست این حیوان ده ها بار از من نپرسد که سلیمان را برای چه آفریدی!»
بهار است؛ مردم زحمتکش روستا را می بینی که کاله(1)( پاپوشی از چرم خاص» به پا و شال پا پیچیده، یا پابرهنه در حالی که دو لنگه ی کفششان را به قطعه نخی بسته و به گردن آویخته و کوله باری بر پشت دارند با گام های رقصان، گاه سرخوران، گل و شل را می کوبند، چالاب ها را لگدمال می کنند، شلپ شلپ، آب به اطراف می پاشند و به سوی شهر و روستا روانند- یکی به سوی«چرچی»(2)( پیله ور، واسطه) یکی گریخته از«چرچی»؛ از هم می گذرند، شناخته و نشناخته سلامی و خدا قوتی به هم تحویل می دهند و به راه خود می روند. ابرها چون موجوداتی قهر کرده از شهر رفته اند و در دور دست می غرند، پاره های کوچک ابر همچون کودکانی که با دلگرانی از پی مادر روان باشند آرام آرام در حرکت اند، قله ی کوه ها در دریای مه شناورند، گویی کوه هم خیس بوده و در کنار بخاری نشسته و مهی که در برش گرفته ی بخاری است که از لباسش به هوا خاسته است. کوه هر چند گاه با کله ی برف آلودش مه را کنار می زند و با غرور و تحقیر بر اشیاء زمینی می نگرد. قرن ها آمده و رفته اند و او همچنان مه را به کناری زده و با غرور به زیر پای خود نگریسته است. از روزگارانی که بشر به یاد ندارد- همچون ملت ما- شب شده و روز آمده و مه بر گردش طواف کرده و زمین در زیر پایش لرزیده و طوفان ها در پیرامونش غریده اند و او همچنان، چنانکه در شان او است، کوه آسا، با پیشانی بلند ایستاده است، و همین که تیرگی ها می گذرند جبین صافش را بر امیدواران ارائه می کند. شاهان و جباران آمدند و رفتند و او را جزئی از قلمرو خود به شمار آوردند، اما او همچنان مغرور و سربلند و با شکوه و آسیب نا پذی و با گذشت ماند. هر گاه که خشم می گرفت و مرارت دل را بیرون می ریخت شاهان و جباران را جرات و جسارت و یارای ایستادن در پیش پایش نبود. همین شاه و جباری که این کوه را جزو قلمرو خود می دانست اینک پس از جولان چند روزه اش در پای آن خوابیده و سر بر آستانش سوده است، و باز کوه است که با روان ساختن جویباری از درون خود حاشیه ی مزارش را سبز می دارد. قدیمی ها مقبره ی شاهان را در دل کوه ها می ساختند، تا شاه در سایه کوه بیارامد و بپندارد که سایه سایه ی خود او است. و اینک هم او است که کلاه برف آلودش را کج گذاشته و سر بر آسمان می ساید و به ریش شاه و شیخ و خان می خندد.
شهر کوچک ما، درختان و بام ها و همه چیزش، پس از آن آب تنی ها، همچون مومنان پس از غسل، قیافه ی شاد به خود می گرفت، پیشانی آسمان صاف می شد و آژنگ از چهره می زدود. سگ های ولگرد استثنای موید این قائده بودند. این حیوانات بینوا در حالی که خیس آب بودند جرات نداشتند که حتی با خیال راحت خود را خشک کنند. با این حال باز می دیدی که همین سگ ها شب که می شد بی هیچ جیره و مواجب و چشمداشتی نگهبانی از سر می گیرند و آنی از انجام وظیفه غفلت نمی کنند. هر وقت به یاد این سگ ها می افتم سخنان چخوف به ذهنم متبادر می شود که حالت روانی مردم کشورش را به حالت روانی سگ تشبیه می کند. سیصد سال آزگار خانواده ی رمانف تسمه از گرده این ملت کشید اما همین ملت چون ناپلئون به کشورش تاخت ناگهان دریافت که دین عظیمی به این خانواده دارد، و با چنگ و دندان جنگید و سپاه ششصد هزارنفری ناپلئون را نابود کرد تا خاندان رمانف برپا بماند و او را از پا بیفگند- جامعه شناسانی که خوشبین ترند معتقدند که صحبت دین و اینجور چیزها در میان نیست، و ملت روس به این جهت ایستاد که می ترسید که اگر حکومت ناپلئون مستقر شود و کارگزارانش به او ناسزا بگویند نفهمد، چون تزار هر چه بود به زبان خودشان به آنها ناسزا می گفت و آنها اختلاف و سایه روشن معانی الفاظ را ادراک می کردند، حال آنکه اگر به زبان فرانسه بود آن وقت واسیلی نیکودیموویچ فرق و تفاوت بین دو ناسزایی را که به او و پترپتروویچ داده بودند در نمی یافت و از این طریق تفاوت پایه و مرتبه ی اجتماعی خود را ادراک نمی کرد.
ماشاالله! چه ستایشی!- سگ هیچ گاه به نوع بشر خیانت نکرده، و خیانت آدمیزاد را بی پاسخ گذاشته است! اسب هم حیوان نجیبی است: می تازی، در حین تاخت و تاز زمین می خوری، اسب می تواند برود و از آزادی خود لذت ببرد، اما می بینی که انگار مجهز به ترمز ئیدرولیک باشد به زمین میخکوب می شود و شلاق هایی را که همین چند لحظه پیش از سقوط شما خورده است با روحیه و اخلاق مسیحایی فراموش می کند- انگار با زبان بی زبانی می گوید:« خوشا به سعادت شلاق خوردگان» و به شما تکلیف می کند که این جسارت را به دل نگیری و سوار شوی، و به این ترتیب از اصالت خوب و شجره نامه ای که به گردن دارد دفاع می کند. طرف های ما شجره نامه ی حیوان را در تکه چرمی جا می دهند و همچون تعویذی به گردن حیوان می بندند تا حیوان و همه ی علاقه مندان به او بدانند که پدرش از خانواده ی فلان السلطنه و مادرش از خاندان فلان الدوله ی اسب ها بوده اند و بهرحال مانند دوستانی که حرمت کلاه بوقی پدربزرگشان را دارند و با گذشت و بزرگواری خود از اصالتش دفاع می کنند متوقع باشند که حیوان هم از اصالت خانوادگی خود دفاع خواهد کرد! البته گاه پیش می آید که مثل بعضی دوستان که دست به جعل و تزویر می زنند و با خرید عکسی، از فراش کلاه بوقی به سر دوران ناصرالدین شاهی قباله ای برای خانواده ی خود ترتیب می دهند برای اسب هم قباله ای جعل کنند- ولی مگر اصالت خانوادگی را می شود با جعل قباله و شجره نامه در آدم یا اسب تزریق کرد!؟ اسب های غیر اصیل، که نسب درست و حسابی ندارند و به اصطلاح پشت و رو اطلس نیستند یا مثل من از یکسو نجیب و از سوی دیگر نانجیب اند بسته به میزان و درجه و درصد خلوص نجابت یا نانجیبی خود خصوصیات زننده ای از خود بروز می دهند: اولاً نرم نیستند و سوار را خسته می کنند: چون آخر طرز راه رفتن هم بستگی به خانواده ی شخص یا اسب دارد، مثل این است که خواسته باشی طرز راه رفتن دختری دهاتی را با شیوه ی راه رفتن دختران خیابان اپرای پاریس قیاس کنی- آن یک شلخته و این چون کوکب، که هر ذزه از اعضای خلفی او وظیفه و مسیر مشخصی دارد و سیالیتی به این قسمت از بدن و سایر قسمت های آن می دهد که بیننده احساس خط و زاویه نمی کند: اصالت، و آموزش- که بدل اصالت است- با مرور زمان خطوط تیز و زوایا را از بین برده است، همانطور که مرور زمان و ابداع، زوایا و تیزی های خط عربی را از رسم الخط پارسی پیراسته است. در ثانی سوار تازه اگر هم قصد زمین خوردن نداشته باشد اسب« نارسن»(نااصل) با«رو» رفتن یا جا خالی کردن یا« گله گیری» او را با کله زمین می زنند و بعد هم به عوض آنکه مثل یک آدم حسابی بایستد و عذر گناه بخواهد جفتکی چاشنی این بدجنسی می کند، و اگر جای جفتک انداختن نباشد و تو هنگام زمین خوردن به جلو پرت شده باشی مخصوصاً طوری از روی تو رد می شود که مغزت متلاشی شود. از قاطر نپرس، این حیوان عقده ای با این موقعیت اجتماعی که دارد چنان است که گویی سیاهی آمریکایی به تلافی ستمی که سالیان دراز از ناحیه ی سفیدها بر او و مردم همنژادش رفته به عنف به مادرش، که لابد از اعضای موثر کوکلو کس کلان اسب ها بوده، تجاوز کرده و او نتیجه ی این وصلت اجباری است. اصولاً سر عناد دارد! تا حس می کند که می خواهی از او سواری بگیری گوش می خواباند و کفلش را به قدر یک زاویه 15 درجه به راست یا به چپ- بسته به محلی که ایستاده ای- می چرخاند و چشمانی را که کینه و بدخواهی در آنها موج می زند تاب می دهد- گاه حتی دندان هم نشان می دهد، یعنی که گاز هم می گیریم! و تو به هر حال با استفاده از این موهبت که سر گل خلقتی و مغزی و فکری پر از طرح و نقشه و ابتکار داری- و این را قاطر زبان بسته هم می داند- و تهدیدهایش را از گوش خواباندن و حرکت کفل و دندان قروچه و غیره بی پاسخ نمی گذاری، تسمه ی شلاق را دور مچ دست راست می اندازی و به این ترتیب ماده ی اول قانون مجازات عمومی را به او خاطر نشان می کنی و زین را روی پشتش می گذاری و خیال می کنی که کار تمام است. اما معذرت می خواهم، اشتباه می کنی. زانوی چپ را به پهلوی راستش تکیه می دهی و تنگ را می کشی، و سفت هم می کشی، غافل از این که قاطر در این ضمن با منتهای حزم و خویشتن داری ریه هایش را از هوا انباشته و شکمش را تا آنجا که ممکن بوده جلو داده. تنگ را که خوب کشیدی قاطر انگار از سر سبکباری بفهمی نفهمی آه می کشد، گاه آه را وقتی می کشد که تو سوار شده ای؛ آن وقت آهی بلند و عمیق است، انگار به یاد عزیزی از دست رفته. اکنون تنگ شل است و تو، بخصوص اگر راهی که می روی سربالا یا سرازیر باشد، با هر حرکت خشنی فرو می افتی- و قاطر مترصد فرصت است. من قاطری داشتم که هرگونه تعارف و مجامله و شرم حضوری را کنار گذاشته بود و رک و راست می گفت سواری نمی دهم؛ بکشی هم.... نمی دهم! باور کنیددر چشمان و دندان قروچه این حیوان حالت طعن و ریشخند هم می دیدم. بی کمک و مساعدت دیگری نمی شد به او نزدیک شد: زین را بر دست چپ می انداختم و در حالی که مشتی علف بر دست راستم بود به او نزدیک می شدم. این حیوان اعجوبه ای بود: با دست هم حمله می کرد و می زد. ناچار کسی را با خود می بردم. این شخص در حالی که با من با این رشوه و پیشکش پیش می رفتم با شلاق مقابلش می ایستاد و با تهدید تشر فکرش را به خود مشغول می داشت. حلا دیگر به پیروی از نصیحت های سعدی درشتی و نرمی را به هم آمیخته بودیم که قاطر هم بفهمد که عنادش پاک بی ثمر نبوده و در نتیجۀ این مبارزه دست کم لقمه ای علف بر موجودی سفره اش افزوده شده و هم بداند که نیروی قاهری هست که در صورت لزوم مداخله می کند و «نظم» را حفظ می کند! اینک من که نزدیک شده بودم از این فرصت و پریشانی حواس قاطر یا توجه او به شلاق دوستم استفاده می کردم-این را هم بگویم که در تمام این مدت من و شخصی که کمکم می کرد رجز می خواندیم و شعار می دادیم و او را به عذاب شدید تهدید می کردیم-دهنه اش می کردم، زین را بر پشتش می نهادم، تنگ را می کشیدم، او هم نفس را حبس می کرد و از سر لجاجت بی هیچ پنهان کاری دو دستش را قدری از هم می گشود و انگار بخواهد آب بیندازد شکم را چون طبل باد می کرد.
ظاهراً چنین استنباط می شد که از خیر مقاومت و عناد گذشته و فهمیده است که با این آدمیزاد دو پا که هم قوه قهریه دارد و هم وسیله آشتی کاری نمی توان کرد. حالا دیگر به خیال خود تمام خطوط دفاع را در هم کوبیده بودم و به اصطلاح نظامیان هنگام «استفاده از موفقیّت » و تثبیت برتری بود. امّا از شما چه پنهان آخرین «نقطۀ اتکا» را ندیده بودم. آخر امروز دفاع بر اساس«نقاط اتکا» است، دفاع جبهه ای نا مؤثر بودنش را نشان داده است؛ در این سیستم، هر نقطه به تنهایی همۀ مراحل است، و چه بسا تمام مراحل را جبران کند. دسته جلو را می کشیدم و راه می افتادم –و ناگهان متوجه می شدم که با تکنیسین ماهری سر وکار دارم : قاطر که با برخورداری از اقدام به مقاومت بیهوده دندان ها و لب و دهان را از گزند بدور نگهداشته بود درجا می خوابید و به اصطلاح نظامیان به زمین می چسبید و جنب نمی خورد.( اینهم استفاده از زمین) و من بودم و کلکم می زدیم و تهدید می کردیم و او همچنان خوابیده بود و بر خیزاندنش کار حضرت فیل بود، و در این خوابیدن چندان استمرار می ورزید که ناگریز از خیر سواری می گذشتم و به سراغ حیوانی نجیب تر از او می رفتم. این یک مقاومت منفی از نوع مقاموت منفی به اسلوب گاندی نبود- من کاه نمی خورم ، این که نشد حرف! متخصص این کار خردیزه است که برای اینکه به صاحبش ضرر بزند می رود و خود را در رودخانه غرق می کند. معروف است که در میان مدارک و اسناد پدر بزرگ این «خر» سندی پیدا شد که فکر هرگونه فعالیت سازمانی و مقامتی را از افراد خانواده اش سلب کرد. این سند «صورت جلسه کنگرۀ سازمانی جهانی خران در رابطه با انقلاب» بود. بر اساس مندرجات این سند کنگرۀ مزبور که با شعار آزادی، برابری، برادری، در محیط حسن تفاهم تشکیل شده بود پس از چند روز بحث و تبادل نظر و استماع گزارش شورای مرکزی و اظهار نظر هیأت های نمایندگی، با توجه به صف آرایی نیروها و امکان استفاده از شکاف های عمیقی که محرک تحصیل سود شخصی و نیل به قدرت در میان آدمیا ن پدید آورده، و امید بهره مندی از حمایت قاطبۀ احزاب و سازمان های برادر و اتکا به یاری کلیۀ حیوانات ستمدیده، بر له انقلاب اظهار نظر نموده و خواستار انتخاب هیأتی برای تدارک مقدمات انقلاب جهانی خران شده بود،که یکی از اعضای معمر کنگره سمّ بر زمین کوفت و اجازۀ سخن خواست و با سخنرانی خود جریان را از اساس دگرگون کرد. خرِ معمّر که آثار پالان زدگی و تنگ زدگی ها گرده ها و زیر شکمش را به هیأت تاریخ مجسمِ ستمِ طبقه و نژاد او در آورده بود پس از درو به کنگره و تأیید سیاست هیأت رهبری سازمان و تجلیل از مقامِ رهبری و تأکید بر لزوم حفظ «وحدت» و ضرورت اقدام به آموزشِ «سیاسی» بیشتر در کلیۀ مراتب سازمان، سخنانی خطاب به نمایندگان ایراد کرد که متن کامل آن به این شرح در سند شمارۀ«سم-گوش-دراز2-007755-از سلسله اسناد سیاسی کنگرۀ جهانی خران آمده است:
پایان قسمت ۵
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#40
Posted: 13 Jan 2013 11:49
قسمت ۶
برادران و خواهران دراز گوش مرا کم و بیش می شناسند،بنابراین نیازی به معرفی خود و شرح خدمات نا چیزی که در راه پیشبرد هدف های سازمان انجام داده ام نمی بینم.البته من جز انجام وظیفه کاری نکرده ام، اکنون هم به حکم وظیفه است که گستاخی می کنم و مصدّع وقت شریف برادران و خواهران دراز گوش می شوم. من همانطور که همه بیش و کم می دانند و سوابق امر گواه بر آن است همیشه و در هر حال به سیاست سازمان وفادار بوده ام و کار سازمانی را بر کار شخصی و خصوصی خود مقدم داشته ام؛ با جریان های انحرافی و ضد «خریّت» در هر وجه و در هر صورت و تحت هر نام، راست یا چپ، و با هر گونه افتراق کلمه و غیره ای که به تحریک آدمیان جهانخوار و عوامل ضد خر در سازمان سر بلند کرده اند مبارزه کرده و با ارشاد مقام رهبری، و جامعۀ خران مبارز، در کنار برادران و خواهران درازگوش ایستاده ام. من عمرم را کرده ام-نمی گویم که آرزوی مرگ می کنم،نه؛ چون یک فرد مباز هرگز عدم را بر وجود ترجیح نمیدهد. راست است، زندگی ما سخت و توانفرساست، و مبارزه حق طبیعی ما است- اوج مبارزه هم چنانکه خواهران و برادران می دانند انقلاب است، و نتیجۀ انقلاب هم باز چنانکه می دانید اعتلا و سرشار از زندگی است. من هم مانند همۀ برادران و خواهران، در عین حال که آرزومند مرگ نیستم آماده ام برای بزرگداشت زندگی مرگ را تحقیر کنم، و سعادت ابدی را بپذیرم-وانگهی چنانکه گفتم عمرم را کرده ام و آفتاب عمرم اینک به قول معروف بر لب بام است. در انقلاب های ناموفق و شورش ها و تظاهرات و جفتک پرانی های اصطبلی و طویله ای و باره بندی شرکت کرده ام؛ همیشه در صحنه بوده ام؛ جفتک خورده ام، بی علفی کشیده ام، سنگین باری کشیده ام- ولی متأسف نیستم، چون مبارزه کرده ام، چون تاریخ را به هر حال در حرکت نگه داشته ام، زیرا با این مبارزه حداق نشان داه ام که جنس خر اگر چه بردبار است برده نیست و تن به هر خواری و خفتی نمی دهد. اما با همۀ این حرف ها طریق عقل نیست که چون خود را مبارز می دانیم بی هیچ هدفی به استقبال مرگ برویم(اعتراض عده ای از حاضران:نه، برادر اینطور نیست؛ پس انقلاب هدف نیست؟... زنگ رئیس: دوستان دراز گوش نظم جلسه را رعایت کنند- معترضین: به انقلاب توهین می کند،ضد انقلاب است-اصطبلی نیست! رئیس: اجازه بفرمائید؛برادرِ دراز گوش به بیانانتان ادامه دهید!) باری، برادران و خواهران جوان حق دارند اعتراض بکنند، من هم حق دارم حرفم را بزنم. من عرض کردم نه طالب قدرتم و نه خواستار زندگی بیشتر، و با کمال میل آماده ام در راه حفظ وحدت و مالاً انقلاب جهانی خران بمیرم. ولی خواهران و برادران درازگوش، ما با آدمیان فرق داریم: خداوند ما را دو گوش دراز و بسیار دراز داده است تا آنچه را که می گویند خوب گوش کنیم، یعنی که حوصله کنیم. شما هم چنان که سیره ما خران است حوصله بفرمائید. از انقلاب سخن می گوئیم و انجام آن- بسیار خوب. اما هرکاری راهی دارد، و انجام هر چیزی مقدماتی می خواهد که باید از پیش به دقت فراهم کرد. گفتن اینکه انقلاب می کنیم ساده است، ولی خود انقلاب کار ساده ای نیست، و تازه نکته مهم به ثمر رساندن و حفظ و تحکیم انقلاب است. سخن به درازا می کشد؛ خواهران و برادران درازگوش شاید ندانند که من معمولاً کم حرف می زنم و آن اندکی را هم که می گویم بر اساس تجربۀ شخصی و تجارب خانوادگی خود می گویم . جدّ بزرگ مرا همه می شناسید: کیست نشناسد خر آذرگشسب آسیابان را که آن وقت هایی که سازمان و صنف اتحادیه و مؤسسه و بنیادی نبود خطر می کرد و با منتهای شجاعت رفت و گردنش را چنان به زنجیر سرای نوشیروان کوبید که چیزی نمیاند ارکان کاخ را درهم بریزد؟ ( حضار همه گوش بودند و جز گوش چیزی مشهود نبود.) شما خیال می کنید واقعاً زنجیر عدلی بود و هر خری می توانست برود و جلو کاخ فضله بیاندازد و زنجیر تکان دهد و خسرو از آن بالا از بغل معشوقه اش درآید و بیاید و مثل یک حیوان حسابی و معقول به درد دلش گوش کند و اگر ستمی بر او رفته بود از او رفع ستم کند؟ همسن و سالهای خود من، خرانی مانند خر مؤبد سمباد و دبیر و خشور و دستور خسرو و سایر دوستان، بهتر از خو من می دانند ک همین شهریار دادگستر به همجنس های خودش هم رحم نمی کرد. یادتان نرود که همین خسرو انوشیروان در جریان مالیات بندی وقتی همه را خودش برید و خودش دوخت پرسید آیا کسی نظری ندارد؟ دبیر بینوایی گفت که این نوع مالیات بندی رعایا را از پا در می آورد، زیرا مالیاتی که بر درخت بسته اند ثابت است حال آنکه ممکن است سالی خشکسالی باشد و درخت بار نیاورد، آن وقت همین خسرو برای همین انتقاد درست و بجا دستور داد با دوات چنان بر سرش کوفتند تا مرد! بگذریم، آن افسانه ای که برای پدر بزرگم و آن شکوه و عدل خسرو جعل کردند در حقیقت برای این بود که ما و امثال ما را رنگ کنند. چو پرده دار بر شیشه می زند همه را... چه بگویم، شما خودتان بهتر از من می دانید که باید از هفت خان می گذشتید تا به خسرو می رسیدید: کماندار بود، نیزه دار بود، گارد جاویدان بود، گارد پارسی بود، گارد مادی بود... این خان ها را باید طی می کردید تا به خسرو می رسیدید...آری، برادران، همین خسرو بیست هزار مزدکی را زنده به گور کرد... افسانه نمی گویم، امّا می دانم که این دستبردی که به تاریخ زدند و از قصۀ شورش و عصیان و از جان گذشتگی و طغیانی افسانۀ عدل خسرو را ساختند برای این بود که عمل جدّم را کوچک جلوه دهند و از تسرّی فکر و اندیشۀ او به دیگران جلوگیری کنند. برای این بود که مردم را به اصطلاح خودشان «خر» کنند. در حقیقت اولین انقلاب را جدّ من کرد( هیاهوی معترضین: شما هم مانند دبیران و کاتوزیان بر افتخارات گذشتۀ خود لم می دهید!... رئیس: بگذارید حرفش را بزند: بین الاثنین صحبت نکن، حیوان!...برادر محترم، لطفاً ادامه بدهید!) دور باد از من که بر افتخارات خانوادگی خود تکیه کنم. اگر این راه و رسم من بود اکنون در میان شما نبودم و این همه مرامت نمی کشیدم. غرض از بیان این مطلب شکافتن شجره و مرور افتخارات خانوادگی نیست؛ هنوز به همه مطلب نرسیده ام. بگذریم، روز پس از واقعه جدّم دعوتنامه ای دریافت کرد- مثل همین دعوتنامه هایی که برای ما می فرستادند. از او برای شرکت در اجلاس فوق العادۀ خران معمّر دعوت شده بود. در آن اجلاس هم مثل این جلسات عرّ و تیز یا به اصطلاح امروزی ها بحث و گفتگو زیاد شد؛ عده ای از برادران و خواهران به جدّم اعتراض کردند که با آن عملش نفس حیات آنها را به خطر انداخته است؛ عده ای هم طبعاً عملش را ستودند، چون معتقد بودند که از بدو خلقت تا کنون ما خران بهترین دوستان آدمیان بوده ایم: بار کشیده ایم، سواری داده ایم، از ما به هر دو صورت استفاده جنسی کرده اند، ( گواه این عرایضم کلام مثنوی مولوی و همۀ چوپان ها و جوا ن های روستایی و همۀ کسانی است که با ما نوعی رابطه دارند) و حالا چه شده است که سهمی و مشارکتی در گردش زندگی- و حتی سلطه ای بر زندگی نوع خود نداریم؟ من به شما قول شرف می دهم که اگر آدم ها جای ما بودند و با آنها چنین رفتاری شده بود نه یکیار بلکه هزاران بار از بام تا شام در تمام گام ها و نت های موسیقی عر می زدند- ولی ما که برای رفع خستگی عرّی می زنیم حضرات تازه ناراحت هم می شوند و از صدای ما به انکرالاصوات تعبیر می کنند!... درد سر ندهم، در این جلسات تصمیم گرفته شد در برابر آدمیزاد شورش کنند و یک بار برای همیشه حساب خود را با او صافی کننند- امّا البته احتمال شکست زیاد بود، چون آن وقت ها حزب و سازمان و اتحادیه و کمیته ای نبود: جمعی بودند با هم امّا تنها؛ و همین امر عده ای را در اندیشه فرو برد. یکی از خران معمر پیشنهاد کرد که پیش از اقدام به فرستادن پیک به اطراف و اکناف جهان و تهیۀ مقدمات امر با خر بزرگمهر که در حقیقت بزرگمهرِ ما خران بود مشورتی بشود- همین کار را کردند. این «خر» در نوع ما حکیمی بود، آیتی بود! ماوقع را برایش باز گفتند؛ یک چند در اندیشه فرو رفت؛ سرانجام سر بر آورد، آهی کشید و گفت: «در کتاب به شورش خران به روجکاران»- که همین «انقلاب الحمار فی قرون والاعصار» ترجمۀ ناقصی از آن است- خوانده است که «خزان آنگاه شوریدن توانند که از سرگینی که خود افگنند بوی خوش گل ببویند، و تواند بود که پس از هزار و اندی این رخ دهد.» این بگفت و سر در پیش افگند و بیش بر گفتۀ خویش نیفزود. برادران و خواهران بسیار دراز گوشم، این که میبینید من و شما هرگاه که سرگین می اندازیم بی اختیار بر می گردیم و آن را می بوئیم از آن رو است که می خواهیم بدانیم آیا چنین دگرگونی و تحولی روی داده است؟ حال من پرسشی از شما دارم : آیا امروز که سرگین انداختید هیچ بوی گل هم شنیدید؟ (همهمۀ حضار...) می بینم که نشنیده اید و تا نشنیده اید شورش نتوان بود. بی گمان آن روز خواهد آمد، شاید ما هم آن روز را ببینیم- خدا را چه دیدید! ما با خردیزه از یک خانواده، و نوه عمو هستیم. تعبیر او از این تاریخ یا گزارش این است که چنین چیزی شدنی نیست، و لذا می رود و خودکشی می کند، که هر چند با این عمل زیان و ضرری به صاحبش می زند امّا به هر حال هر چه باشد خودکشی است. من بر خلاف دیگران معتقدم که این عمل نه ناشی از یأس و بدبینی بلکه ناشی از منتهای خودبینی است. من از آدمیان خبر ندارم ولی می دانم که هر حیوانی خود را مدار و محور عالم می داند و تصور می کند که بی وجود او کار عالم نمی گذرد. شما حیوانی را پیدا نمی کنید که از خود ذرّه ای ناراضی باشد- و خردیزه از این حیث پدیده ای است. من از پدرم شنیده ام که می گفت از روز خلقت، اهورا مزدا فرشته ای را با یک سنگ یک خرواری مأمور کرده است که هر خری را دید که خودش ناراضی است سنگ را بر سرش بکوبد، و فرشتۀ بینوا از آن روز تا کنون با همان سنگ در هوا معطل مانده است؛ و تا دنیا دنیاست همچنان خواهد ماند. خردیزه می خواهد با این عمل منفی خود دنیایی را که قدرِ وجود و شخصیتش را نشناخته و کمالاتش را به کم گرفته از فیض وجود ذی وجود خود محروم کند و بدان وسیله از او انتقام بگیرد! ولی هزاران خردیزه به این ترتیب از دنیا انتقام کشیده و رفته اند و باز چنانکه می بینیم و تاریخ نشان داده دنیا بی پروا به این چیزها به راه خود رفته است: نه جای فصول عوض شده نه اخلاق کارفرما. تعبیر ما باید به گونۀ دیگری باشد. باید بپذیریم که آدمیان نیرومندند،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود