انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
وسایل و ابزار مهلک زیاد دارند و در رفتار با آنها نباید صرفاً از احساسات پیروی کنیم؛ و نیز اینکه ما هم نقشی داریم و می توانیم پیش بینی حکما را تحقق بخشیم و آن روز موعود را که تحولّی در این رایحه پدید خواهد آمد که آتش انقلاب از ریح آن بر خواهد افروخت نزدیک سازیم-والسلام.»
... بهار بود؛ حوض خانه خاله نحیفه و رودخانه که در چشم هر بینندۀ بی توجه و پر غوغایی مرده و بی هیجان می نمود اگر خوب دقت می کردی همه جنب و جوش و هیجان بود. جهانی از حیوانات آبزی در این فصل سال هستی می یافت. بچه وزغ هایی که هنوز دمشان بجا بود در هم می لولیدند و زیر آب وول می خوردند. وزغ ها چون بچه اردک صدا می کردند و دو دو و سه سه به حاشیۀ آب می آمدند؛ در سطحی برتر، زنبوران پر می زدند و هوا را از صدای وزوز خستۀ خود می انباشتند و حالتی خواب آلوده بدان می دادند. قورباغه ها شلوغ می کردند و انگار در جرّ و بحثی «فاضلانه» رگ های گردن را کلفت می کردند و به زبان قورباغه ای خود بی برهان قوی استدلال یکدیگر را رد می کردند، سپس ناگهان انگار رئیس جلسه از بی نظمی مجلس به ستوه آمده و دکمۀ زنگ را فشرده و مجلس را به سکوت دعوت کرده باشد همه یک هو ساکت می شدند- و صدای وزوز زنبوران بر فضا چیره می شد. آه، این مار بود که تن سایان به سراغ این آبیان نغمه خوان آمده و زبانشان را در کام کشیده بود! مار شکار خود را می گرفت و می بلعید و می رفت، چون مثل حاجی های شهر کوچک ما انبار نداشت تا تعدادی اضافه بر مصرف روزانه بگیرد و به امید تحصیل سود بیشتر یا مصرف محتمل انبار کند؛ یا مثل شاهزاده ها و اعیان اهل تفریح نبود که بی نیاز چراغ در چشمان زیبای آهوی بینوا افگند و او را بازی نور، که همیشه در ذهن حیوانات زیبا مبشّر ورود روز و طلیعۀ زندگی تازه است، فریب دهد و سپس با استفاده از آن جانش را در غرقاب تیرگی تباه کند. مار می رفت، و قورباغه ها باز چون مشتی جوجه اردک «کواک کواک!» از سر می گرفتند، تا ما بچه ها در نقش رئیس جلسه سنگی را در آب می افگندیم و زبانشان را در کام می کشیدیم. گاه تنی چند برای هوا خوری بر روی سبزه ها های کنار رودخانه می آمدند و همین که نزدیک می شدی جفت می زدند و در حالی که پاها را به حالت کشیده به هم چسبانده بودند چون شناگرانی که از تختۀ پرش به درون استخر شیرجه می روند سرِ خود در پیش می گرفتند و در آب می جستند. اینک صبح ها بر خاستن از بستر دشوار بود، و این چند روزی که از سال تحصیلی مانده بود تمام نمی شد. سرانجام این چند روز هم به پایان خود نزدیک شد، و روز امتحان معین شد و نگرانی بر بچه ها چیره شد: این روزها دوره می کردیم و مشق می نوشتیم و به همدیگر دیکته می گفتیم:«بابا نان داد.» پدر بزرگ می گفت:« آره، خیلی هم داد!» مادر بزرگ می گفت: « خوب، به این چه: اینو برای همین یکی که ننوشتن؟!»
راستی این را نگفته بودم. تکلیف نوشتن هم برای من مکافاتی شده بود. چارچنگولی روی دفترم می افتادم، و می نوشتم، و زیر لب کلمه را همگام با حرکت قلم تکرار می کردم: «رضا-راضی-شد!» هنوز به پایان جمله نرسیده بودم که بابا بزرگ یکهو-نمی گویم مثل ترقه، ولی بهر حال منفجر می شد. می گفت:«پوف! رضا راضی شد! رضا چرا راضی نشه!؟- هر سگی بود راضی می شد- نشسته تهران سیبیل هاشو تاب میده و کیفشو می کنه- هه، اون راضی نباشه من راضی باشم! انگلیسا آوردنش سر سفرۀ پُر پیمان، حالا از سر سیری صحبت می کنه- تازه راضی شده! مردم تا به سلطنت می رسیدند کلّی شمشیر می زدند و پدر خودشان را در میاورند، آقا از زیر بته در نیامده آوردنش تاج را رو سر کچلش گذاشتند- حالا تازه داره راضی می شه، ای خراب شی روزگار!»
من که از جریان سر در نمی آوردم همچنان نگاه می کردم- قلمم چکید و رضا را خراب کردم. با صدای گریه آلود گفتم:«بابا بزرگ از بس حرف زدی مشقم خراب شد!»
مادر بزرگ گفت:«این بچه چه تقصیر داره، که دق دلت را سر اون خالی می کنی؛ مگه کتابو اون نوشته؟ تازه از کجا معلوم این رضا همونی باشه که تو می گی؟»!
بابا بزرگ گفت:«خیلی هم معلومه- اگه نبود نمی نوشتند؟؛ نوشتند که از حالا تو کلۀ بچه فرو کنند. اگه نبود می نوشتند محمود؛ می نوشتند عبدالله – اون رضا است که می خواد راضی بشه- اروای باباش!..»
مادر بزرگ گفت:«لا اله الا الله؛ حالا انقدر اینور و اونور بگو تا بندازنت تو محبس- همین درد را کم داشتیم! گوش نکن پسرم- تو هم گوشاتو واکن،دنبال تو بیام تو محبس و قشله و نظمیه و عریضه به این و آن بدم- هر گلی زدی به سر خودت زدی، به من مربوط نیست- از حالا بگم... بعدها نگی نگفتی!»
و من که اصلاً متوجه قضیه نبودم با اوقات تلخی به نوشتن جریمۀ ناشی از غرولند بابا بزرگ مشغول می شدم.«رضا-طوطی-را برد!» بابا بزرگ می گفت:«و خورد!» «سار-از-درخت-پرید!» بابابزرگ که دنبال فکر خودش را گرفته بود ول کن نبود. می گفت:« آره پرید... پرید که به رضا خان خبر بده! اینا رو می نویسند که از حالا این بچه بدونه که ساری هست که از درخت می پره و به رضا خان خبر میده... خدایا شکرت که دیگه از عمرمون چیزی باقی نیست!»
باری، خرابه های ری را نزدیک تهران گذاشتیم و حق ارتقاء به کلاس های بالاتر پیدا کردیم. اینک باز دور از چشم انوشیروان عادل به الاغ های بی صاحب ستم می کنیم، قورباغه ها را می آزاریم- حتی مار هم شکار می کنیم... و مادر بزرگ است که بخصوص در مورد مار به ما هشدار می دهد-هشدار می دهد که نکند یک وقت جفتش را بکشیم! تعریف می کنند مرد مسافری ماری را کشته و بی خیال به سفر خود ادامه داده امّا مارِ جفت کشته، او را ده به ده و قهوه خانه به قهوه خانه تعقیب کرده. مسافر یکی دوبار او رادیده امّا فکر نکرده که حتماً ماری به همان قیافه و رنگ بوده و تازه هم اگر خود او باشد بی گمان از این پی جوئی خسته خواهد شد و یا ردّ او را گم خواهد کرد. لیکن من باب احتیاط از اتراق کردن در قهوه خانه های وسط راه و جاهای شلوغ اجتناب کرده و کوه به کوه و منزل به منزل به مسافرت ادامه داده، غافل از این که مار لحظه ای او را از نظر دور نداشته؛ مار هم دور از چشم او لای پشم گوسفندان مخفی می شود، و گوسفند به گوسفند پیش می آید تا به بستر او می رسد: همینکه مسافر به خواب می رود و خرخرش بلند می شود مار خزان خزان می رود و او را چنان می زند که موهای سرش در لحظه می ریزد و جان به جان آفرین تسلیم می کند!
ای آفرین این را می گویند آدم حسابی- نه مثل ما که دو روزی ترش می کنیم و بعد با لقمۀ چربی که جلومان انداختند قضیه را فراموش می کنیم؛ یا سه قدم راه نرفته خسته و مأیوس می شویم و با هزار و یک دلیل به خودمان ثابت می کنیم که نه فایده ندارد: تازه گیرم که او را گرفتم، یا کشتم،چه بهره ای از این کار می برم؟ در عفو لذتی است که در انتقام نیست!
ای احسنت این را می گویند پشتکار. روزی در زندان روزنامه ای خواندم که در مجارستان پس از گذشت پنجاه سال زندانبانی را که کارش شکنجۀ زندانیان بود در «نهانگاه» شکار کرده و کشته اند- بی اختیار به یاد این مار افتادم. دیدم عجب مردی و عجب مردمی! هم شکنجه گر که پنجاه سال آزگار در سوراخی خزیده و جنب نخورده و هم مردم که در پی جوئی او استمرار ورزیده تا سرانجام او را گرفته و کشته اند. این را می گویند مردم- البته نه اینکه من ذاتاً آدمکشی را دوست داشته باشم، نه. امّا خوب، این جور جانور ها وقتی خیالشان راحت باشد و ترس از بازخواست نداشته باشند دیگر حساب هیچ چیز را نمی کنند و مثل موش آدم می کشند!
من در عین حال که از این حیوان می ترسیدم و او را دشمن می داشتم به او احترام هم می گذاشتم- حتی به نعشش. در کشتنش هم نه تنها احساس هیچگونه رحم و دلزدگی نمی کردم بلکه احساس غرور هم می کردم... و جای غرور هم بود: دشمن نیرومندی را از پا در آورده بودم- دشمنی محترم و شجاع. حالا هم که بزرگ شده ام باز بر همان عقیده ام؛ و معتقدم که بیخود نبود که خدا در مقابل فرعون عصای موسی را به هیأت مار در آورد- بیحکمت نبود، چون فرضاً اگر به هیأت شیر یا ببر یا پلنگ در می آورد- که البته برای خدا مثل آب خوردن بود- کافی بود فرعون فرمان دهد لاشۀ بز یا گوسفندی جلوش بیندازند و بدان وسیله دهنش را ببندند؛ حال آنکه دهان مار را نمی توان بست، او هر چیزی را، هر حرکتی را، هر رشوه ای را هر نوازشی را عملی خصمانه تلقی می کند و از انجام وظیفه غافل نمی ماند. بی جهت نیست که خداوند ابزار عذاب داخل را از میان این طایفه انتخاب می کند! حیوان تعارف نمی شناسد. یحتمل سرباز آلمانی هم این خصیصه را از مار آموخته، و اصولاً تعلیمات نظامی در اصل که بنگری تعلیم حرکات مار است: طوری حرکت کن که دیده نشوی، طوری حرف بزن که طرف به خود نیاید، به همه چیز مشکوک باش، از دشمن چیزی نگیر، وقتی وارد پایگاه دشمن شدی از آنچه گذاشته نخور- به هیچ چیزش اعتماد نکن، و وقتی در سنگری، چون ماری که همۀ پیچ و تاب های سوراخ خود را پر کرده است به سنگر بچسب و هیچ زاویه ای را بی مصرف نگذار...
و وقتی راه می روی می بینی؟ تمام وجودش را به زمین می کشد، با تمام وجودش بر زمین تکیه می کند- در هوا راه نمی رود و خیال باطل نمی پزد؛ کسی که بر زمین تکیه داشته باشد و خود را با تمام وجود، عاشقانه، بر زمین بکشد با تمام کش و قوس های زندگی خاکی آشناست و از بر خورد با واقعیت واهمه ای ندارد. ببینید، کسی که از خود مطمئن است و دلش قرص است چگونه با اطمینان پای روی زمین می گذارد؟ تو تا بچه ای و جوانی راه رفتنت مطمئن نیست، وقتی مرد شدی گام هایت سنگینی دیگری پیدا می کند، نشان می دهد بیش و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
کم با واقعیت زندگی آشنا شده ای- و اگر مطمئن و متکی با خود باشی آن وقت باز طور دیگری هستی. تیمسار ها هم که پاشنه ها را بر زمین می کوبند و تراپ تراپ راه می اندازند همین را می خواهند بگویند- می خواهند بگویند ما نمی ترسیم؛ برای همین هست که در رژه ها به سربازان فرمان می دهند محکم پا بر زمین می کوبند. من هم آن وقت ها که بچه بودم اگر شب تصادفاً برای انجام کاری به خانه خالو شریف یا خاله رعنا می رفتم همین کار را می کردم: از کوچه های خلوت که می گذشتم آواز می خواندم که به ترسم مجال خودنمایی ندهم. حیوان اهل موعظه و پند اخلاقی نیست: «خوشا به سعادت پامال شدگان» راستی که؟ جرأت داری پا رو کله اش بگذار و پامالش کن تا به تو نشان دهد که به پامال کننده چگونه باید رفتار کرد...
راستی این را هم نگفته بودم: یکی از خوانین اطراف- که نسبتی هم با بابا داشت- به بغداد رفته و خالو شریف را در ازاء مقررّی ناچیزی به عنوان نوکر- خودش می گفت به عنوان منشی و میرزا- با خود برده بود. چند روزی است برگشته و چیز هایی می گوید که در قوطی هیچ عطاری نیست. می گوید تمام چراغ های شهر بغداد با یک پیچ روشن می شوند! برای ما روشن نسیت چطور؟ همین می گوید که غروب می شود با یک پیچ روشن می شوند، و همه جا طوری روشن می شود که می توانی توی کوچه بنشینی «زنگیانه» نخ کنی- این را به مادر بزرگ می گوید. می گوید آنجا همه زن ها و دختر ها لخت و عورند و فقط شرمگاهان را با دستمالی پوشانده اند، مثل آدمی که دندان درد داشته و دستمالی به چانه اش بسته باشد! این ها را غروب ها، هنگام یکه مادر بزرگم دم در نشسته است و دختر و پسر ها دوره اش کرده اند می گوید و چون خود را از معمرّان می داند در گفتن این مطلب قید و بندی برای خود نمی شناسد. جوان ها تشنۀ همخوابگی با سئوال های که می کنند او را به داستانسرایی بر می انگیزند و خالو شریف تا بدانجا پیش می رود که می گوید تقریباً با تمام زن های بغداد همبستر شده است.می گفت زن «بالیوز» ایران که شنیده یک همچو مرد ایرانی آمده از او دعوت کرده، ولی او به خاطر نصرالله خان دعوت را رد کرده ولی در سلیمانیه با زن «شاهبندر» ایران یک چای یا آب نارنج خورده است ( مادر بزرگ مثل بوقلمون پیر پُف به پرهایش داده بود، تلنگش می زدی تنگش در می رفت- برادر از این بهتر خدا نیافریده!) خالو شریف در ادامه سخن می گفت: از انگلیسی ها که دیگر نپرس؛ زندگی آنها عینهو زندگی حیوانات؛ زندگی قوچ ومیش- در میان آن صحبت زن و شوهری در میان نیست، با هر که می خواستی می توانی بخوابی. تازه تو هم نخواسته باشی، زنه همچین که بفهمد اهل کاری مثل گربه ای که تنش را به آدم می مالد و خودش را لوس می کند و خُرخُر سر می دهد به شما نزدیک می شود و به زبان بی زبانی به شما تکلیف می کند- و به قدرت خدا باکرگی هم ندارند، باکرگی را خداوند ذوالجلال فقط به مسلمین عطا کرده است!
جوا ن ها را می دیدی که هر کلمه ا این دورغ ها را با ولع می بلعند و دختر ها را میدیدی که نگاه از نگاهت می دزند. مادر بزرگ گفت ماشاءالله کلی جوان شده است؛ خالو شریف گفت که «حبّ جوانی» خریده و خورده است. می گفت یکی دیگر هم بود... که حب نبود، خمیر بود- خمیر زرد، مثل این سوسمارهای زرد- آن«اکسیر جوانی» بود، می گقتند آدم هشتاد ساله را مثل جوان هجده ساله می کند. مادر بزرگ گفت:«وا! برادر، کو تا آن وقت-ماشاالله هنوز جوانی-حالا خیلی مانده!»
خالو شریف خندید:«آره این را داشتم می گفتم... به عربی انگشتم را گذاشتم روش... دکاندار گفت:« حاجی، ثلاث لیرات!» سه لیره...»
مادر بزرگ گفت:«واه!»
«ثلاث لیرات! پدر آمرزیده خیال می کرد با امیر تومان طرف است... خیال می کنم صاحب دکان خودش صد و پنجاه سالی داشت، و هی از اینها می خورد و جوان می شد...»
جوان شده بود... پدر بزرگ معتقد بود که «فرقی نکرده است.» _ مادربزرگ متوجه متلک بابا بزرگ نشد؛ بابا خندید. وقتی مادربزرگ از اتاق بیرون رفت بابا با صدای بلند خندید و خطاب به بابابزرگ گفت :« مادر نفهمید، متوجه نشد که طرف خر رفته خر هم بر نگشته.» آخر طرف های ما معتغد بودند که خر را اگر به بغداد ببرند قاطر بر میگردد.
کفش هایم پاره شده بود؛ هر چند احتیاجی به کفش هم نداشتم. ولی همین را بهانه کردم و برای متحقّق کردن آرزوی بابابزرگ قلم و دوات و دفترم را آوردم و در ایوان چارچنگولی بر روی دفتر مشقم خم شدم و پس از این که دست ها و لب و دهن و صورتم را حسابی مرکبی کردم نامۀ زیر را خطاب به بابا نوشتم:
«پدر ازی زم. از دوری شما ناراحت ایم. چرا به شهر نه می آی. من کفش ندارم. بابا کفش خرید. بابابزرگ سلام دارد. مادربزرگ سلام دارد به ماسومه خانم. قربانت ابراهیم.
این هم یکی از گرفتاری های عجیب ما بود که به کردی حرف میزدیم و به فارسی مینوشتیم؛ بعد هم که دستور رسید به کردی هم حرف نزنیم و برای اینکه همیشه به یاد داشته باشیم که نباید به کردی حرف بزنیم آقای مدیر داده بود آقای محمودی که خط قشنگی داشت با خط درشت روی یک صفحه کاغذ نوشته بود : « پارسی سخن گوئید.» و این نوشته را در کلاس در جایی، در مقابل ما به دیوار زده بودند. راستی که مسخره بود! به کردی فکر کنم و به فارسی بنویسم! و بعد بی هیچ ضرورتی با اسماعیل رفیق پهلو دستی ام به فارسی صحبت کنم، و اگر نکنم کف دستی بخورم! خیلی چیز ها را که در کتاب می خواندیم نمیفهمیدیم، معلمی که فارسی بود لزومی در توضیح لغاتی که برای خودش و یکی دو شاگرد فارسی زبان متضمن هیچ دشواری و ابهامی نبود نمیدید؛ معلمی هم که محلی بود این چیز ها را بلد نبود، و جسارت پرسیدن از دیگران را هم نداشت، مبادا بگویند بی سواد است، وانگهی سوال کردن و پرسیدن هم اصولا رسم نبود، و ما مطالب را طوطی وار یاد میگرفتیم و تحویل میدادیم. من تا وقتی که بزرگ نشده و به کلاس های بالاتر نرفته بودم معنی «بی تمیز» را نمیدانستم: آن هم تازه خودم کشف کردم. معلم میخواند: « بیچاره خرابه بی تمیز است چون بار همی کشد عزیز است». و من و همۀ بچه ها دیگر بی تتمیز را در درجه ی متضاد تمیز و پاکیزه ادراک می کردیم و می پنداشتیم خر بیچاره هر چند دست و رو نمیشوید و نظافت نمیکند چون بار می کشد آدم محترمی است. یا بزرگترین کشف آن دوره از دوران تحصیم این بود که معلمی درباره این بیت توضیح داد: «این نراق از دست من بوده است یا _ از فقاگاه تو ای فخر کیا؟» شاگرد ها را یک یک بلند می کرد و قایم پس کله شان می زد و می گفت: « این تراق از دست من بوده است یا...» شاگرد بیچاره گاه میگفت از پس کلۀ من ( که تازه آن وقت معنی قفا را فهمیده بود) یا میگفت از دست شما. آقای معلم پس از اینکه تجربه را به تمامی کلاس ترمیم داد توضیح داد « که از هر دو است» و یک دست صدا ندارد! و ما بچه ها با بهت و حیرت به هم خیره شدیم، در حقیقت به دریای پیمایش نا پذیر دانش آقا معلم خیره شده بودیم که چنین مروارید گرانبهایی را از سینه بیرون داده بود. خیلی از معماهای دیگر مواقعی که معلم فارسی در محل نبود همچنان لاینحل میماند. یادم هست ملّای مکلّائی معلم ما بود، و به شعر معروف خاقانی رسیده بودیم، و او می کوشید بعضی از ابیات آن را معنی کند _ و در می ماند. یکی آنجا که میگفت: « از اسب پیاده شو بر نطع زمین نه رخ زیر پی پیلش بین شهامت شده نعمان». معلم میگفت: «من خودم ندیده ام ولی می گویند بازیی هست که به آن میگویند شطرنج» بعد بی آنکه کسی از او چیزی پرسیده باشد با قیافه ای تفکر آمیز می گفت: « نه، قطعا گنجفه و نرد نیست _ بله، به آن می گویند شطرنج. در این بازی از اسب پیاده میشوند و صورتشان را می گذارند روی زمین _ مثل اینکه جلو شاه به خاک می افتند _ و بعد فیل می آید و از روی نعمان رد می شود و او را زیر دست و پا می کشد، و بقیه نگاه می کنند!» و انگار این توضیح او را هم قانع نکرده باشد می افزود: « این بازی مخصوص پادشاه ها است؛ آن ها فیل را از هندوستان می آورند...» و ما به خیال خود میدان جولان میدادیم و پادشاهان را در دو صف رو به روی هم، مثل صفوفی که در امیرارسلان و اسکندر نامه و فلک ناز و خورشید آفرینِ مصوّر دیده بودیم مجسم می کردیم، و بعد در عالم خیال یکی را پیاده می کردیم و به وسز میدان می آوردیم؛ پادشاه می آمد، همه به خاک می افتادند و گونه شان را بر خاک می نهادند، و بعد فیل را به حرکت در می آوردیم و پس از مقداری کلنجار رفتن کار نعمان بیچاره را میی ساختیم _ چه بازی خنکی!
یکی دیگر از معمّا ها فنر بود، که تازه اگر به صورت اصلی خود هم بر ما جلوه گر شده بود باز ما از ادراکش ناتوان می بودیم.آن وقت ها چاپ سنگی بود، و خطاط ها در مبحث آهن و پولاد و چیز هایی که از این دو می سازند حرف «ن» کلمه را بی تاب نوشته بود و کلمه «فز» خوانده می شد، و معلم ما معتقد بود فز قاعدتا باید چیزی باشد مثل بادیه و دیگ یا دیگچه _ هرچند خود او ندیده است. تازه اگر فنر هم بود باز او ندیده بود، و ما همچنان می باید از تخیّلاتمان کمک بگیریم و چیزی شبیه سماور پیش خود مجسم کنیم!
باری، با هر خنس . فنسی بود نامه را تحریر کردم، و یک باره و دوباره و چند باره نوشتم، و برای مادربزرگ خواندم. مادربزرگ در حالی که از عمق دانش به شگفتی افتاده بود و قند توی دلش آب می شد، کلی تعریف تعریف کرد. وقتی به انتهای آن رسیدم و گفتم «قربانت ابراهیم» یکهو، انگار زنبوری به صورتش نزدیک شده باشد یکّه خورد و گفت: «خدا نکند! همۀ فت و فامیلش قربان یک موی گندیده ات بشن! تو چرا قربانش بشی؟! خواهراش قربانش بشن!» اصرار داشت بنویسم یک کمی ماست کیسه ای برایمان بفرستد. ولی ما «ماست کیسه ای» که نخوانده بودیم؛ گفتم نمیشود، نامه خراب میشود، و سرانجام از بس فشار آورد که گفتم ماست کیسه ای نخوانده ایم. گفت: «حالا که کیسه ای نخوانده ای بنویس ماست خیگه» _ که همان خیک فارسی است _ ولی من چه میدانستم. گفتم نمیدانم در فارسی به «خیگه» چه میگویند و چون نمیدانم نمیشود نوشت. مادربزرگ دمغ شد، امّا چون راه حلی نبود سرانجام رضا داد که نامه به همان صورت که بود بماند.
پدربزرگ هم آمد و باز جمله ی اختتامیه مطرح شد. گفت مرسوم است و شنیده است که معمولا مینویسند. او هم کلّی تعریف کرد؛ در حالی که خنده در صورتش موج می زد و دهنش از تعجب باز مانده بود نامه را از من گرفت، و انگار آن را بخواند مدتی از نزدیک به دقت نگاهش کرد. من دو زانو کنارش نشسته بودم و به او تکیه کرده بودم و کلمه به کلمه و لفظ به لفظ نامه را برایش می خواندم و با انگشت نشان می دادم، و او در فواصلی انگشتش را روی کلمه ای می گذاشت و می گفت: «گفتی این چیه؟» می گفتم «نون»، و او انگشتش را اللّه بختکی بر کلمۀ دیگری می گذاشت و می گفت: «این؟» می گفتم: «این؟... میم» بابابزرگ می گفت: «ها!» پس از چندی که نامه را درست معاینه کرد گفت: «هیچکدام از کلمات قرآن را تو اینجا نمی بینم.» مادربزرگ گفت: «وا، چه حرف ها! دو روزه که نمی شه خط قرآنی یاد گرفت! از یه الف بچه چه توقعی داری! تازه خط قرآنی هم که می نوشت باز تو که نمی دانستی.» بابابزرگ گفت: «چرا، الحمد و قل هو اللّه را که دیگر می دانم.» مادر بزرگ گفت: «می دانی، ولی نمی توانی که بخوانی.» بابابزرگ گفت پیش طلبه ها، تو مسجد زیاد نشسته ام، چشمم آشناست _ اگه بود بهت می گفتم. مثلاً لام الف لا (لا) تو الفبای این بچه زیاد نمی بینم _ در حالی که تو قرآن هست _ نیست اینطور!» من که جوابی نداشتم و حرفی به این نام و نشان نمی شناختم با نگاه مبهم سخنش را بفهمی نفهمی تأیید کردم. مادربزرگ داشت از کوره در می رفت، که بابابزرگ با مقادیری «بخ بخ» و احسنت و آفرین و دست به روی نامه کشیدن و نامه را نوازش کردن قال قضیه را کند. قرار شد که نامه را پیش از ارسال به خالو شریف نشان دهند و نظرش را جویا شوند. بابابزرگ معنقد بود که نامه را به دیگران نشان ندهیم، چون ممکن است چشم بزنند بچه را، وگرنه خیلی دلش می خواست که خودش آن را توی جیبش می گذاشت و به مسجد می برد و به ملاحسن و ملاصادق و میرزا احمد نشان میداد. ولی وقتی برای نماز رفت مادربزرگ نامه را مثل فتحنامۀ نادر شاه به همه ی همسایه ها نشان داد، با این تفسیر که نشسته ام و تا او چشم بر هم زده و استکان و نعلبکی را آب کشیده آن را نوشته ام_ آی دروغ! خاله صغرا، که زنی آذربایجانی بود و اقوامش در مراغه بودند اصرار داشت حالا که «مشه ممد» خدمتش تمام شده و مرخص می شودو به ولایت می رود نامه ای برای برادرش بنویسد که با خودش ببرد. مادربزرگ به او وعده داد و گفت یک نامه که چیزی نیست ده تا هم که بخواهد برایش می نویسم. از شما چه پنهان این نامه را هم نوشتم، و خدا می داند چه نوشتم؛ همینقدر یادم هست که پر بود «ازمشه کازم سلام داری، از زهرا سلام داری، از خودم سلام داری، از رویت را می بوسم، از دست ننه را می بوسم، از چشم بچه ها می بوسم.» انگار کتیبۀ بیستون او دیکته می کرد و من می نوشتم، با هزار بد بختی _ و صنار حق التحریر و کلّی تعریف و تمجید.
غروب خالو شریف پیدایش شد با آن صورت گوشتالو و سبزۀ تیره اش که به صورت راجه های هندی شبیه بود. جوان ها دم در جمع بودند؛ مادر بزرگ گفت بروم و نامه را بیاورم. با دلنگرانی رفتم و نامه را آوردم، و او داد دست خالو شریف؛ و خالو شریف با تبختر و طمأنینه ای عینکش را که شیشه های بادامی داشت به چشم زد و آن را خواند و بعد گفت که قلم و دواتم را بیاورم _آوردم. من دوات را نگهداشته بودم و او اصلاحات لازم را می کرد، با قیافه ای که گویی سلطان مسعود غزنوی است و می خواهد به شکار برود و فرامین چندی است که باید سواره امضا کند یا در حاشیه شان چیزی بنویسد. در صدر نامه « پدر ازیزم» را خط زد و با صدای بلند گفت: «قبله گاهی معظم.» و معظم را طوری ادا کرد که گفتی ده تا «ظ» را در یک لقمه به هم پیچیده و در دهان تپانده است، در حالی که آن را با « ض» نوشته بود! سپس در آخر نامه اضافه کرد: «اگر پَر داشتم من می پرسدم، به یک لحظه به خدمت می رسیدم.» و سر دستی عکس کبوتری را هم کشید که نامه را به منقار گرفته بود و می برد و گفت به همین صورت که هست بفرستم. و «قربانت» را هم قلم زد، و نوشت «جان فدا» و مادر بزرگ کلّی خوشحال شد!

(عکس کبوتر)

اگر پر داشتم من می پریدم به یک لحظه به خدمت می رسیدم
باری، با شنیدن این بیت و دیدن این عکس حاضران همه نگاه های اعجاب آمیز خود را متوجه چهره ی پف کرده اش کردند، که اکنون یک دنیا وقار ساختگی بود و وانمود می کرد که این بیت را تازه از «کفش کن» حافطه اش بیرون کشیده، و در چنته اش از این چیز ها و چیز های بهتر از این فراوان است_ ولی افسوس که میدان جلوه و جولان نیست! یکی از حاضران آهی کشید و گفت: «خیلی میکشه تا یک جوجه بشه مرغ یا خروس!» مادر بزرگ گفت: «تازه خروس داریم تا خروس! گنجشک ده تا جوجه در میاره یکیش بلبل در میاد. حالا کو اون مادر هایی که میرزا شریف و امثال میرزا شریف را می زاییدند!» خالو شریف در عین
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
حال که از این تعریف و تمجید ها یاد کرده بود، انگار چنین ستایشی در شأنش نباشد، گفت: «ای خواهر، تو هم یواش یواش داری کشف و کرامات هم به ریشمان میبندی!_ هزاران مثل شریف و از او بهتر آمده و رفته اند، و دنیا هنوز پا برجاست!» اسم بناپارت به گوشش نخورده بود وگر نه میگفت: « مث شریف و بناپارت!»... «ما کاری نکردیم، خواندیم میرزا شدیم، اینام میخونن میشن. حالا بچه است، یک سلی که بگذرد میبرمش پیش خودم _ یادش میدم چه کار بکنه.» مادربزرگ روبه من کرد و به لحنی سرزنش آمیز گفت: « زبان داری، اقلاً بگو خالو دستت درد نکند!» و بعد خودش به وکالت از من کفت: « خالو، دستت درد نکنه، خیلی ممنون_ خدا سایه ی شما را از سر ما کم نکند!» و خالو انگار بگوید قابل نبود، لبخند احمقانه ای بر لب آورد و گوش مرا پیچاند و افزود: « با همین یه چس سوادت باز خیلی از بابات جلوی، که گوز را با «ض» مینویسد.» حاضران خندیدند، و من کلی دمغ شدم، مادر بزرگ گفت: «برادر، هر زمینی که جوی آب از کنارش نمیگذرد، اون هم اگه راهنما داشت مثل تو با سواد میشد...» در حالی که بابا خیلی باسواد تر از او بود.
باری، شب ها و ساعات عمر یکایک چون پاره ابر هایی که در پیشاپیش بادی توفنده روانند و هرگز باز نمی گردند از فراز سر می گذشتند – و گذشتند، تعطیلات مانند کسی که به تدریج از افسردگی بدر آید و به نشاط گراید به تدریج که از پسِ مه امتحانات بیرون می آمد قسمت های بیشتری از چهرۀ خود را می نمود و بخش های بیشتری از شادی هایی را که پس از یک سال قیل و قال و کتک خوردن و ترس و لرز مدرسه انتظارمان را کشیده بود روشن می داشت، تو گویی زیبارویی بود که از مراحل اولیۀ آشنایی گذشته و گوشۀ چادر را از چهرا اش به کنار زده و اینک آماده بود با قدرت صورت زیبای خود به روی ما لبخند زند. و در تمام این مدت ما بچه ها چون مسافرانی که مدت ها دستخوش دریا گرفتگی و تلاطم امواج باشند بی تابانه بر عرشة کشتی این دوره از عمر آمده بودیم و با اشتیاق در جستجوی نشان هایی که خبر از نزدیکی ساحل بدهند چشم به اطراف گردانده بودیم، تا سرانجام مرغ ماهی خواری _ ماهیخوار امتحانات _ که ماهیان کوچک را شکار می کند _ مژدۀ نزدیکی ساحل را به مشتاقان داد.
آری، تعطیلات در رسیده بود. اکثریتی خندان و اقلتی گریان_ بچه های معصومی که موجبی برای گریه داشتند و خود در این میان بی تفصیر بودند _ با کارنامه های قبولی و ردّی، دوان دوان، با گردن های افراخته، و دل های شکسته و سر های فرو افگنده _ در حالی که مدارک تحصیلی را در حدّ سینه و بالاتر از آن در معرض دید رهگذران گذاشته یا از دید ایشان مخفی داشته بودیم به خانه ها و دکان ها رفتیم _ این شادی و غم هم، چون شادی و غم های روزگار دیر پا نبود. برای والدین، و ما، دانش و دان اندوزی اصولاً مطرح نبود: مظاهر دانش در شهر کوچک ما کسانی بودند که حرفه شان حدّی به درویزگی داشت، «اهل علم» شدن چنگی به دل نمی زد. مسأله بیشتر یک امر حیثیتی بود، که فلان پسر فلان از فلان پسر فلان عقب مانده یا نمانده: احساسی شبیه به احساسی که هر روز در کوی و گذر ناظر آن بودیم: غروب ها پیش از آنکه غول شب آنقدر نزدیک شود که روشنایی های روز را به تمامی ببلعد که دیگر جز تریکی چیزی نباشد، ما بچه ها در کوچه ها زور آزمایی می کردیم؛ گاه پدران و بزرگان می ایستادند و ما را تشویق می کردند _ و وای به وقتی که به زمین می خوری، که جز سرکوفت پاداشی نداشتی. این نکافات هم پایا نبود _ نتیجۀ امتحانات هم برای مردم شهر کوچک ما چیزی شبیه به این بود: ربع ساعتی اوقات مامه عبه (عمو عبد الله ) پدر حسن را تلخ می کرد، سپس چپقی چاق می شد و کار ها در مسیر عادی خود جریان میافت.
مردم شهر کوچک ما ملاک و معیاری برای زندگی نداشتند _ وانگهی خود را با کجا مقایسه کنند؟ یکی دوتای آنها به همدان و عده ای به شهر های مرزی عراق و چند نفری به حج رفته بودند... کسی تهران را ندیده بود؛ قصه هایی که راجع به بغداد و شام و جلب سر هم می کردند افسانه هایی بیش نبودند: سخنان مردم جهاندیده ای بودند که علی الرسم دروغ بسیار می گویند. زندگی مردم شهرهای مرزی عراق هم دست کمی از زندگی شهر کوچک ما نداشت. بنابراین معمولی زندگی می کردند _ امّا معمولی چطور؟ غنی بودند یا بی چیز؟ آرزو هایشان چه بود؟... باز معمولی؛ چون مبنای مقایسه در حقیقت خودشان بودند. نمیتوانستند فکر کنند که جز آنکه هستند می توانند باشند. در اینجا حال هم حال بود هم گذشته، غالب فرقی نکرده بود، بجای کلاه تخم مرغی کلاه پهلوی آمده بود _ ولی غالب همان بود _ گذشت زمان در این جا محسوس نبود، آخر اینجا شهر بزرگ بزرگ نبود، «عجائبات» هم چنانکه از نامشان پیداست، عجائب اند، و لذا استثناهایی بر قاعده ی معمول _ که زندگی خودشان بود _ و بنابراین گاه دهشت انگیز بود. تازه مگر همین مردم به یاد نداشتند که عثمانی ها حاکم شهر را تنها به جرم اینکه عکس زنی را در خانه اش یافتند اعدام کردند؟ پس آنها هم حق داشتند خرق عادت را نپذیرند و در خط «معمول» خود پیش بروند _ برای همین هم بود که مرغی را که صدای خروس میک رد و از مسیر عادی جنس خود منحرف می شد بی درنگ می کشتند، مثل امروز نبود که پسری یا دختری که تغییر جنسیت می دهد جلوه فروشی کند و در بیمارستان، در حالی که لباس پسرانه یا دخترانه _ بسته به مورد _ پوشیدده است با روزنامه نگاران مصاحبه کند و طرح های آتی زندگیش را برای علاقه مندان شرح دهد و به ملاحت یا خشونت لبخند زند، و آب از آب تکان نخورد.
شهر کوچک ما در واقع جایی بود بیرون از دروازه های جهان _ جایی بود که در آن عمل بر تأمل غلبه داشت _ امّا نه عمل مثل عمل ائللو یا عمل جاهای دیگر، _ عملی که می گوییم باز معمولی است: کوشیدن، رفتن، آمدن، و رنج بردن به نام زندگی و زندگی کردن در غالب رنج بردن. بیگمان بیحالی و رخوت هم بود، امّا نه بیحالی و رخوت ناشی از سیری و چلقی شکم و پیه گردن: بیحالی معمول _ ناشی از فقر مطلق. با این احوال طبعاً محلی برای جر و بحث بر سر چیز های کوچک نبود، که از آنها به مجادلاتی فلسفی تعبیر شود: جر و بحثی اگر بود قیل و قال ملّا هایی بود که بر سر «قیل» هایی که هر یک برای راست و ریس کردن یا خراب کردن طلاقی از کتاب خود در آورده بود در ایوان مسجد یا در خانه ها براه می انداختند. البته این ها هم مردم بی غمی نبودند که چندین چین چربی شکم را یدک بکشند _ هر چند کاری به مفهوم کار نداشتند. و اگر چه احساسات و شهوات این جامعه چندان محسوس و متمرکز نبود باز با اینهمه درام های مهمی بر پردۀ عالم واقع آن بازی می شد که شاید با بزرگ ترین درام های تاریخ پهلو می زد: همه معصوم، و همۀ این کشمکش ها مبنی بر یک سوء تفاهم بزرگ زندگی _ زندگی مردمی که برای زندگی آمادگی نداشتند. در این جامعۀ دور از دروازه های جهان همچون سایر جوامع پرت و دور افتاده و بسه، ازدواج های داخلی اساس کار بود، و به زحمت کسی را می شد یافت که به نحوی، سببی یا نسبی، با دیگری منسوب نباشد. و در این جامعه طبعاً افسانه ها و روایات برای مردم کشش عجیبی داشتند. نمیدانم این سخن تا چه پایه درست است که انسان اساساً موجودی است «مذهبی»، و بی «مذهب» روزگارش نمی گذرد. امروزه هم عده ای انتشار افکار مارکس را تا حدی بر این پایه توجیه می کنند که صورت «مذهب» به خود گرفته است (به یاد دارم دوستی که با هیأتی به مسکو رفته بود در بازگشت از سفر بستۀ کوچکی به عنوان ره آورد برایم آورده بود: غبار سالن بزرگ کرملین!) امّا به هر حال این را می دانم که توده های مردم خواهان دینی هستند که از حیث معجزه و اسرار و اساطیر غنی باشد و خلأ های زندگی را به تمامی پُر کند و جایگزینی برای آرزو هایشان بدست دهد.
مردان و زنان شهر کوچک ما در سی سالگی پیر بودند و در چهل و چند سالگی کم کم در سراشیب عدم گام می نهادند و می مردند. ای امان از این تاریخ و طبیعت! «طبیعت و تاریخ با مفاهیمی که ما برای خوب و بد قائلیم موافق نیستند: به تعبیر آنها خوب آن است که بپاید و بد ان است که نپاید.» _ ولی مگر مردم شهر ما بد بودند؟! امّا یک چیز را بگویم: با تمام این تفاصیل و با این که امروزه جهان در عین بزرگی کوچک شده و انسان ها با هم ارتباط نزدیک دارند و ظرف چند ساعت می توان به دور ترین نقطۀ جهان رسید و «پیشرفت» به کمال خود نزدیک شده است، من به این مردم نیکی که در آرامش و سکونشان تنها از اخبار شهر کوچکشان به هم می خورد و غم ودلواپسی سایر نقطه های کرۀ ارض در عرصۀ وجودشان جایی برای جولان نداشت غبطه می خورم، همچنان که آنها به زندگی روستایی و کوچکتر پدرانشان غبطه می خورند و از گرفتاری هایی که «پیشرفت» پیش آورده بود می نالیدند: آه کوه بزرگ دردش هم بزرگ است، شهر بزرگ گرفتاری هایش هم بزرگ است!
آری، چین های زودرسی که بر جبین این مردم پدید می آمد چین ناشی از تفکرات و تأملات و دلواپسی ها و نگرانی های معنوی و روانی و عصبی نبود؛ این چین ها ناشی از بی چیزی و بی غذایی بود. مسیر زندگی اطفال را والدین تعیین می کردند: پسر استاد صالح حلبی ساز استاد حسین حلبی ساز، و پسر حاج عبد الله دباغ حاجی سلیم دباغ، و پسر رحیم مسگر سعید مسگر می شد، و هکذا! این حدود و ثغور ظاهراً از روز ازل معین شده بود و تخطی از آن میسر نبود...
وای، تابستان فرا رسید _ و از دور چه زیبا و خیال انگیز بود؛ مثل هر چیز دور و دور از دسترسی _ امّا درست مثل مهی که بر گرد کوهی می پیچد یا دل تنگ دره را پر می کند و از دور زیبا و هیبت انگیز است و چون به درونش می روی هیچ نیست _ حتی دود هم نیست _ تابستان هم با همۀ آرایه های زیبایی که در خیال ما خود را بدان آراسته بود زیبا نبود. چه نقشه ها که کشیده بودیم _ امّا همه بیهوده. این نیز چون هر هدفی وقتی به آن میرسی دیگر هدف نیست، و هدف دیگری را ارائه می کند که مسافتی دراز با آن فاصله دارد. یادم هست دفترچه هایی داشتیم که بر پشت جلد آنها نام و نشانی دانش آموز _ دانشجو _ و دبستان و دبیرستان و دانشکده چاپ شده ود.هنگامی که در دبستان بودیم در این آرزو می سوختیم که در مقابل نام خود به جای دانش آموز دبستان دانش آموز دبیرستان را درج کنیم، امّا چون به دبیرستان رسیدیم این آرزو رنگ باخت و محو شد و آرزوی وصول به دانشکده به جای آن نشست. لابد کسانی هم که می خواهند ثروتمند شوند به همین ترتیب اغوا می شوند: اول صد تومان، بعد هزار تومان، و بعد هزاران _ و برو که رفتی؛ و همچنان وصول ناپذیر! یاذ پدربزرگ بخیر، که این قضیه را به نحوی دیگر تعبیر می کرد می گفت کسی که همه اس جمع کند و باز هم حرص بزند نشانۀ این است که درونش خالی و روحش کوچک است، چون هر تلاش و تقلایی که می کند باز میبیند که بی نیاز نشده _ نه این که نشده حریص تر هم شده، مثل همین حاجی شریف خودمان. می گفت اینها گرگ صفت اند. فرق گرگ با شیر این است که گرگ وقتی به گله می زند هر چه را بیابدخفه می کند _ از بس حریص است؛ امّا شیر که روحی بزرگ دارد یکی را می خورد و با بقیه کاری ندارد.
تعطیلات آمد و با تعدادی از رفقا در کوچه ویلان شدیم _ به قول مادربزرگ مثل سگ پاسوخته. فقط تعدادی، چون اکثر بچه ها در مقام «وردست» به والدینشان کمک می کردند: عده ای خشت بُری، عده ای پادوی مغازه، عده ای تخمه فروشی و عده ای نخودشورفروشی _ وتعدادی هم هیزم کشی از جنگل _ حرفۀ پدر را باید فرا گرفت. من و حسن پسر وکیل حسین و پسران دوماموستا، چون پدرانمان با رنج و زحمت آشنا نبودند، ناچار به تبعیت از آن ها و عرف محل استراحت می کردیم، هر چند استراحت پاداش کارو جلوه ای از زندگی است که جلوۀ دیگرش کار است، و ما کاری نداشتیم. حتی آشتغال آدم و حوّا را هم نداشتیم: چون آن دو بزرگوار لا اقل برای فرار از بیکاری هر روز بالا جبار «برگ انجیر» را عوض می کردند؛ و روز را با برگ تازه شروع می کردند _ وای آدم هوس خوردن انجیر می کند. و مثل این که این مهمّ از نظر اولیای امور پنهان نمانده بود، چون ظاهراً داشتند ما را هم احتیاطاً برای عوض کردن احتمالی «برگ انجیر» _ و بعد ها خوردن انجیر _ در روز هایی که از بهشت عادی زندگی به دنیای زناشویی تبعید می شویم آماده می کردند.
این روزها صحبت ختنه سوران است، و مادر بزرگ است که از حضرت ابراهیم و هاجر و سارا (ع) داستان ها نقل می کند و تعریف می کند که چگونه این زن لجوج و بیب گذشت این پیر مرد را خواباند و بر خلاف عقل و منطق زنانه او را «سنت» کرد. گفتم بی گذشت؟ باز هم تکرار می کنم. آخر شما را به خدا بگویید: مردی رفته و زنی گرفته است _ کجای این کار خلاف شرع است؟ وانگهی شرع را چه کسی وضع می کند؟ _ خود او است و تو دیگر نباید به او ارائۀ طریق کنی! و تازه این زن هیچ متوجه این نکته نیست که لغزش احتمالی زن یا مرد و تسلیم و تمکینش به احساسات آتی و زو گذر _ یا به چیزی که از آن به عنوان خیانت یکی به دیگری تعبیر می شود _ به معنای قطع علاقۀ این با آن یا بلعکس نیست، و مرد یا زن، بسته به مورد، چون به خانه و بستر زناشویی باز آمد باز همان است که بود و ذرّه ای از محبتشسبت به همسر کاسته نشده است، تازه اگر در اثر تجربه ای که کسب کرده و فرصت مقایسه ای که داشته این محبت نسبت به سابق بیشتر نشده باشد! درست هم هست قلب و احساسش را برای شوهر نگه داشته، و چیز دیگری را به بیگانه داده! اروپایی ها که دیگر بهتر از ما به زندگی واردند: گذشته از این، خانواده اقساط اتومبیلشان عقب افتاده، خانم با
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
موافقت آقا می رود و روزی یکی دو ساعت _ فقط یکی دو ساعت، آن هم برای مدتی معین _ «کار» می کند، تا قسط های عقب افتاده پرداخت می شود _ و در این ضمن ذره ای از محبت ژوسلین به فیلیپ کم نشده و کمترین خللی در ارکان محبت فیلیپ نسبت به ژوسلین راه نیافته، و روابط نه تنها سرد نشده بلکه گرم هم شده، زیرا حالا که اقساط عقب افتاده را پرداخته اند می توانند با خیال راحت تری به هم برسند و از تعطیلات آخر هفته بیشتر لذت ببرند! آن مدت معین که گذشت دیگر محال است که ژوسلین هب تلفن خواستارانِ «کار» پاسخ بدهد، و فیلیپ است که گوشی را بر میدارد و نار به سؤالی معمولی پاسخ دهد می گوید: «می بخشید آفا، خانم دیگر کار نمیکند!» _ و همین. وحالا نگاه کنید _ هر چه نگاه می کنم میبینم خیلی از قافله عقبیم!... راه درازی در پیش داریم تا به اروپایی ها برسیم و خیال نمیکنم هرگز برسیم، چون همانطور که مت پیش میرویم ان ها هم بیکار نمی نشینند و فاصله و مسافت را حفظ می کنند. خیلی «پیش» رفته اند!... همین پارسال پیرارسال بود که آدمی مثل رئیس جمهور فرانسه در شب عید میلاد کلّی از دختر های فرانسوی تشکّر کرد که با اخلاق و اطوار خوب و زیبایشان چقدر توریست به کشور جلب کرده اند و چقدر بر درآمد کشور افزوده اند... «پیشرفت» را میبینی _ آن وقت ما اینجور!... تازه فرانسه خیلی از آمریکا عقب است!
البته مادر بزرگ سعی می کند با خنده و کمک گرفتن از کلمات و جملات ندائی و استعجابی و چیز هایی مانند «به قدرت خدا» و «جبرئیل امین» و نقل قصص و روایات، با چاشنی وقایع ضمنی خنده دار و مطالبی از این قبیل از خشونت داستان بکاهد و حتی عمل را با بخش آخر کلمه (ختنه سوران) تطبیق کند و آن را به قیافۀ «سور» بر ما جلوه گر سازد. ما هم البته اولاً چندان بخیل و ممسک و بی گذشت نیستیم که از این ایثاراندک در راه وصول به «بهشت زناشویی» دریغ داشته باشیم و ثانیاً می دانیم که زن ها در این گونه مسائل صلاحیت بیشتری دارند؛ بعلاوه مواقعی که با رفقا اسباب و ابزارمان را با هم مقایسه می کنیم از این که می بینیم زائده ای داریم احساس «بیهودگی» می کنیم.
صبح روزی تازه چشم از خواب گشوده بودیم که آمدند و من و احمد و محمود، پسر های خاله فرشته، و صدیق پسر خاله رحیمه و اسماعیل پسر خاله فاطی را جمع کردند و بردند خانۀ خاله رعنا، که شوخی تاریخ نقش خانۀ ابراهیم را بر آن تحمیل کرده بود. این را هم میدانستیم که مقداری نقل و نبات تهیه کرده اند، بتابراین تردیدی نداشتیم که سوری خواهد بود شاهانه. تصور می کنم که من نفر سوم بودم _ مادر بزرگ اصراری نداشت در این که اولین نفر باشم، چون سید دلاکی که آورده بودند هر چند که می گفتند دستش بسیار خوب و مبارک است در شهر کوچک ما شناخته نبود، و مادر بزرگ معمولاً به نشناخته و ندیده اعتماد چندانی نداشت _ درست هم فکر می کرد. گمان می کنم نفر سوّم بودم. شلوارم را در آورده بود _ منظورم مادربزرگ است، چون محال بود بگذارم کسی جز مادربزرگ دست به گره تنبانم بزند _ اصلاً این یک مسألۀ حیثیتی بود! _ و قطیفه ای به دور کمرم پیچیده بود _ و من به قیافه ی عکسی که از ملانصرالدین در حالی ارائه می کنند که پس از مصرف بنگ در حمام به تصور این که تأثیر نکرده برای اعتراض به دکان
بقال فروشنده رفته است، با قیافه تکیده ، در حالی که رنگم پریده است و سعی می کنم خودم را نبازم و آبروی مادربزرگ را پیش سر و همسر نبرم، و حتی لبخند هم می زنم، دم در اتاق ایستاده ام. صدای تک جیغ کوتاه، و سپس کوتاه، و صحبت پرنده آبی و سرخ را می شنوم و دم نمی زنم. دم نمی زنم، اما در درونم آشوبی است! یادم هست سال ها بعد وقتی منشی دادگاه حکم محکمه را که به موجب آن محکوم به اعدام شده بودم خواند با همین قیافه و لبخند ساختگی و یک « ابدیت » دل آشوبه و دلهره به آن گوش دادم، در حالیکه می خواستم وانمود کنم که بله، ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم، و اعدام برای ما از بازیچه هم بازیچه تر است، قبول نداری امتحانش در کشور گل و بلبل مجانی است!
باری، به قول مادر بزرگ ماشاالله مثل شاخ شمشاد ایستاده بودم ـ دیگر خبر نداشت که اگر پای آبرو در میان نبود مثل تیر شمشاد دراز به دراز افتاده و از حال رفته بودم ـ تا نوبت به من رسید.
مادر بزرگ دستم را گرفت و با هم به درون اتاق رفتیم. پسر بزرگ خاله حنیفه و پسر خاله نجیبه در دو طرف چهار پایه ای که وسط اتاق ایستاده بودند؛ آن طرف تر چیزی روی اجاق می جوشید و بخار از آن برمی خواست؛ تنها پنجره اتاق باز بود، و سیدی که عمامه سبز بر سر و قبای عربی بلندی در بر داشت در حالیکه دست ها را به پشت برده بود ایستاده بود.
مادر بزرگ سلام کرد، و من با چشمان وحشت زده و کنجکاو همه این چیزها را ظرف یکی دو ثانیه عبورا از نظر گذراندم. پسر خاله حنیفه دست برد و قطیفه را از دور کمرم گشود؛ نگاه سریعی به مادربزرگ افکندم؛ اعتراضی نداشت، و دستور مقاومتی صادر نکرد. همان دست بغلم کرد و روی چهارپایه ام گذاشت. وضع دشوار بود: چشمانم در این اوضاع و احوال در بلاتکلیفی عجیبی بودند: از طرفی خجالت می کشیدم در چشم حاضران نگاه کنم، و از طرف دیگر در میان این جمع نمی توانستم با نگاه کردن به اسباب و ابزار خود خود را مشغول کنم . به هر حال، دیدم مادربزرگ از همه راحت تر است، و لذا با تمام قدرت در چهره اش خیره شدم، در حالیکه چهره اش را در هاله ای از مه و ابهام می دیدم ـ نمی دانم از ترس یا از خجالت. سرانجام سید پیش آمد و ابزارم را در دست گرفت و سبک و سنگین کرد، در حالی که افزار کار خود را به دیگر دست داشت، و پسر خاله حنیفه گفت: « کیشه! ببین! گنجشکه رو ببین!» و تا من نگاهم را متوجه جهت احتمالی حرکت پرنده موهوم کردم سید، برق آسا، تیغ را با محل مخصوص آشنا کرد... سوزش شدید، و « قرچ » ناشی از برش و جیغ ناشی از سوزش و ترشی و شیرینی آب نباتی که پسر خاله نجیبه در دهنم تپاند در سنفونیی که از این عناصر « ناهماوا » شکل گرفته بود به هم آمیختند. نگاهی متوجه اسباب و آلات کردم: رگه باریکی از خون دیدم ، سید را دیدم که با کهنه ای که در آب جوش خیسانده بود و قطعا آلوده به چیزهای دیگری هم بود و به احتمال زیاد معجونی که از آن بخار برمی خاست منبع و منشاء آن بود، اسباب را خشک می کرد ـ و همین! بغلم کردند و به خانه ام بردند. من آنوقت اسم گیوتین را نشنیده بودم و از نحوه کار و سرعت عملش چیزی به گوشم نخورده بود ـ اگر خورده بود حتما پیش خودم همین تیغ سید دلاک را مجسم می کردم. پرنده هم که پرنده است، و موجود به قاعده و زیبایی است، و مثل هر چیز زیبایی همه اش دردسر ـ از آدم گرفته تا حیوان. زن همین که می بیند زیبا است و احساس می کند که احساس می کنی زیبا است ـ و فورا هم احساس می کند ـ دیگر خدا را بنده نیست ـ با انصاف قطع علاقه می کند، تنها برای یک ملاقات سویچ بنز و ویلای جنوب فرانسه از شما می خواهد، تازه نمی خواهد، چون خواستن نوعی داین و مدیونی را به ذهن متبادر می کند و دختر حوا زرنگ تر از آن است که به شما فرصت طلبکاری بدهد. تو باید سویچ بنز یا کلید ویلا را بدهی و وانمود کنی که آنچه را که داده ای به حساب بستانکار خانم برده ای ... بعد چه؟ بعد هیچی، تازه وقتی با او نشستی می بینی که به قدرت خدا یک مثقال مغز توی آن کله زیبا نیست؛ می بینی که آن خرمن موهای زرین، یا شبه گون ـ بسته به سلیقه و مورد ـ با آن عینک کریستیان دیور و آرایش روزو رنگ مو ـ جسارت نباشد، بی ادبی نباشد ـ مثل واکسیل ها و شمسه های امرای ارتش شاهنشاهی آرایه های تابوتی تو خالی بیش نیستند ـ و تو می خواهی به زمین و زمان و کائنات ناسزا بگویی. اما می بینی، نه، اشتباه می کنی؛ پس از کمی تامل درمی یابی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست: اگر این کله زیبا همه اش مغز بود آنوقت روزگارت به نوع دیگری تباه بود. درمی یابی که با سقراط و انیشتین و مانند آنها، در نقش جنس لطیف، نمی شود زندگی کرد: در نظر مجسم کن که با زنی چون افلاطون یا انیشتین ازدواج کرده ای و می خواهی با او عشق ببازی: او نشسته است و با قیافه تفکرآمیز و جبین پر آژنگ می خواهد، و اصرار دارد، فرضیه نسبیت را از اول تا به آخر برای تو توضیح دهد و هر چندگاه برای اینکه مطمئن شود که به سخنانش بی توجه نیستی سوالاتی بکند و منحنی هایی با انگشت در هوا رسم کند و تو مجبور باشی شش دانگ حواست را به او بدهی، و وقتی از توضیح قضیه فارغ می شود ـ اگر بشود، و سراغ قضیه دیگری نرود ـ تو احساس می کنی که کله ات دنگ و دونگ صدا می کند و رگ روی شقیقه ات مثل خایه حلاج می زند... خوب، این کجاش شد عشقبازی! این که حال و حوصله و هوسی برای تو باقی نمی گذارد که تا خواستی بجنبی افلاطونه خانم فلسفه عشق افلاطونی را به تو یادآور شود و تو را از عشق غیرافلاطونی و « ناپاک » سرد و بیزار کند یا فصل ها در باب ماهیت عشق و فرق عشق با شهوت و کیفیت یزدانی آن یک و طبیعت حیوانی این یک سخن بدواند و ترا از مردی بیندازد! راستی هم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست: برای همین هم هست که زن هر چه سر به هواتر باشد دلچسب تر است و هر چه زیباتر باشد سربه هواتر است: با یک نوازش ساده، با یک ستایش ساده، یا یک « خرگوش من » یا « آهوی من » یا « مرغک من » عرش را سیر می کند، در حالیکه تو از فرصت استفاده کرده و هی بر مرکب زده و فرش را طی کرده ای! و تازه متوجه شده ای که از شیر حمله خوش بود و از غزال رم ـ به راستی زیبا است غزال رموک، آه موقعی که رم می کند چه جست های قشنگی می زند!
جنس پرنده هم از وقتی فهمیده زیبا است ـ و این را از بدو خلقت فهمیده است ـ جز زحمت و دردسر چیزی به بار نیاورده است. شما هیچوقت اذیت و آزاری از لاک پشت ندیده اید. حیوانی است که لک و لک راه می رود، و سرش را توی لاکش می کند و به کسی و چیزی کار ندارد. بر خلاف آقا کلاغه یا شانه بسر، یا حتی کبک، جاسوسی و کارچاق کنی و سخن چینی در طبیعت و سرشت این حیوان نیست. آنوقت ما آدم ها، همین کند رفتن این حیوان را که موجب هزاران حسن او شده است به حساب نقائصش می بریم، و حتی صفت های موهنی از آن می سازیم:« لاک پشت آسا، لاک پشتی...» و صدها نسبت بد و ناروا به او می دهیم. وقتی خواسته باشیم بگوییم که آدم بی احساسی نیستیم در مقام اعتراض، آنهم با بانگ بلند، و در حالیکه رگ های گردن را کلفت کرده ایم، می گوییم:« مرد حسابی، چه می گویی ـ مگر من لاک پشتم!» یا « فلانی لاک پشتی نیست که به این زودی پشتش به زمین برسد!» یعنی که خیلی کلک است! در حالیکه اگر کلک بود مثل آقا کلاغه بود که تا بچه می جنبید، انگار یک مامور کارکشته ساواک، پر می کشید و خبر می برد که چه نشسته ای، فلانی فلان کار را کرد! یا شانه بسر، که برای آن یکی دلالی می کند و برای خبرچینی، یا همین کبک، با اینهمه خوش خط و خالی ـ که مثل بسیاری از ظواهر زیبا هیچگاه معرف باطن نیست ـ در خدمت جناب شکارچی راه می افتد و با صدای سوت او با دو صد عشوه و ناز ـ اگر ماده باشد ـ یا با صدای محکم و مردانه ـ اگر نر باشد ـ می خواند و همجنسان خود را دعوت به معاشقه می کند ـ آنهم به دروغ ـ و به امید مشتی دانه اضافی آنها را به تیررس ارباب می آورد و خونسرد و آرام نظاره گر مرگشان می شود؛ در حالیکه یک خروار جو هم جلو لانه سوسمار بریزی و به او تکلیف کنی که سوسمار دیگری را ـ صرفا برای یک معارفه ساده ـ به تو معرفی کند محال است به چنین کاری تن بدهد. مثل یک عضو مومن احزاب انقلابی دندان ها را بر هم می فشارد و سکوت می کند، انگار از روز ازل کر و لال بوده است! عقرب و مار که جای خود دارند. آن ماری هم که آدم و حوا را گول زد خود مار نبود، شیطان بود که برای محکم کاری، با سوء استفاده از حسن شهرت و شخصیت او، خود را به شکل و هیات او درآورد، وگرنه مار این گونه اعمال را دون شأن خود می داند. حاشا از او که برود و با کسی جر و بحث کند یا سیب یا هر چیز دیگری را برای کسی تعارف و سوغات ببرد، که مثلا به تحریک دیگری او را گمراه کند ـ پوف! البته در افسانه ها، می شنویم که افسانه پرداز می گوید که بله ملک جمشید خسته و کوفته به زیر درختی رسید و هنوز درست به خواب نرفته بود که دو پرنده آمدند و بر درخت نشستند؛ پرنده اولی به پرنده دومی گفت:« خواهر، این که در زیر این درخت خوابیده ملک جمشید پسر پادشاه ماچین است، و خدا کند بیدار باشد و حرف های ما را بشنود...» و بعد سرگذشت ملک جمشید را می گوید و ناکامی هایش را مرور می کند و می گوید اگر از فلان راه برود و فلان کار را بکند و فلان کار را نکند به مراد دل می رسد و کامیاب می شود... من هزار بار زیر درخت تبریزی خانه مان خوابیدم و خودم را به خواب زدم و هر گنجشکی که روی درخت نشست گوش تیز کردم ـ همه لال شده بودند، و چیزی عایدم نشد ـ
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اصلا پرنده جز زحمت و دردسر چیزی ندارد. با وجود این می بینی که شاعران شعر که می گویند همه اش به سراغ پرنده های سربه هوا می روند:« عشق من، من تو را چون پرنده ای زخمین در کف دستم می برم...» در حالیکه همین شاعر به لاک پشت بخورد آن را هفت بار آب می کشد...
خلاصه، به خانه آمدیم و دوستان و اقوام برای عرض « تبریک» آمدند، و مادربزرگ با نقل و نبات از آنها پذیرایی کرد ـ سهم نقل و نبات مرا در قوطی کبریتی گذاشته بود و قوطی را برای اطمینان خاطر من کنار متکا گذاشته بود.بابابزرگ هم آمد؛ پیرمرد خیلی خوشحال بود، با همان چهره زیبا و خنده ای که مدام در آن موج می زد بخ بخی گفت ـ که نفهمیدم اشاره اش به چه و کجا بود، چون چیزی پیدا نبود. فردای آن بابا هم آمد ـ ظاهرا برای « عرض تبریک »! و مادربزرگ گفت که « ماشاالله صد ماشاالله، از دیو دو سر هم نمی ترسد.» گفت اصلا خیالم نبوده و همانطور که سید دلاک می بریده من با کمال خونسردی نگاه می کرده و می خندیده ام. این ستایش دروغین هم که مثل هر ستایش دیگری خوشایند بود غرورم را غلغلک داد، و طبعا تکذیبی نکردم.
پوست بریده را نخ کردند و چند روزی به گردنمان آویختند، با این تفاهم که عواقب اعمال « اصل کاری» مادام العمر وبال گردنمان خواهد بود... یا شاید برای اعلام« وضع موجود » به « علاقه مندان »احتمالی ...
لنگ را هفت هشت روزی به دور کمر داشتیم؛ زخم ورم کرده و چرکین بود؛ هر روز صبح مادربزرگ زخم را معاینه می کرد و با مادرهایی که بچه هایشان را سنت کرده بودند تبادل نظر می کرد و چون وضع همه بیش و کم شبیه هم بود کسی را فرستادند و سید را در دهی یافتند و دستورالعمل خواستند و سید بی سرنسخه « دود تپاله » را تجویز کرد: هر روز صبح در برخاستن از بستر مادربزرگ چند تپاله ای در حیاط روی هم می گذاشت و آتش می کرد و من و گاه پسرهای خاله فرشته، با پاهای گشاد ـ که بالضروره گشاد شده بود ـ می ایستادیم و به کمک لنگ دود را به موضع مخصوص هدایت می کردیم... تا سرانجام زخم التیام پذیرفت، و به قول مادربزرگ جفتک پرانی از نو شروع شد.
در این ضمن سرگرمی های تازه ای به شهر کوچک ما راه یافته بود: تمدن آمده بود. دکان عرق فروشی باز شده بود؛ چندی هم بود که شخصی به نام کلایی حسین از تبریز تعدادی خانم با خود آورده بود و در محله خلوت « سعادت » آباد عشرتکده ای گشوده بود: اول ها مردم قار و قوری کردند و پیش دو ماموستا رفتند که چه نشسته اید دین از دست رفت، و دو ماموستا و سایرین پس از استماع شکایت مردم شاهد عادل خواستند که موجود نبود، چون کسی ظاهرا خودش نرفته بود، و آنکه رفته بود طبعا عادل نبود، و در ضمن رضاشاه هم شوخی بردار نبود، و به هر حال قضیه را درز گرفتند. راه عشرتکده از جلو خانه مادربزرگ می گذشت، و مشتریان کلایی که اغلب دمی هم به خمره می زدند، در بازگشت مست بازی درمی آوردند: با لحن و آهنگ مستانه تصنیف « اینش خوبه که زلفش آلاگورسونه» را که تازه از تهران آمده بود می خواندند؛ تلوتلو می خوردند؛ زیر بغلشان را می گرفتند، استفراغ می کردند؛ آب به سر و صورتشان می پاشیدند، سیلی به صورتشان می زدند ـ تا از آن حالت به درآیند. ما هم تقلید می کردیم؛ و این یکی از بازی های رایج ما بود. خدا پدر کلایی را بیامرزد که با آوردن خانم ها و مست کردن جوانان تا حدی جای خالی انوشیروان عادل را پر کرده بود... خرهای بی صاحب مزاحم نداشتند.
با آمدن خانم ها، و « تمدن »، که ناشی از حضور دولت، یعنی سرباز و امنیه بیشتر بود، و خود ضرورتی بود، بازار هم تکان خورد: معامله و داد و ستد بیشتر شد. اما اشکال کار در این بود که پول فاحشه حلال نبود... با این دشواری « تخصص » تازه ای بر سایر تخصص های شهر کوچک ما افزوده شد: از جامعه یهود یکی دو نفری که کارشان حلال کردن پول بود وارد فعالیت شدند: حاجی فتح الله را می دیدی که از زیر تشکچه ای که بر آن نشسته بود با دستمال، برای جلوگیری از آلوده شدن دست، دو سه اسکناس یک تومانی درمی آورد و آنها را با اکراه، انگار بچه موش مرده ای را گرفته باشد، به حزقیل می دهد. حزقیل به خلاف حاجی اسکناسها را آزمندانه می گیرد و در جیب بغل چپ می گذارد و از جیب بغل راست پول دیگری درمی آورد؛ تومانی یک قران به عنوان « حلالانه » کم می کند و مابقی را به حاجی می دهد. این بار حاجی است که پول را آزمندانه می گیرد و در جیب می گذارد. اینک که حاجی بار وجدان خود را سبک و محتوای جیب حزقیل را سنگین کرده است، حزقیل به راه می افتد و به سراغ حاجی رشید و صوفی سعید و دیگران می رود و اسکناس هاییی را که از حاجی گرفته است به آنها می دهد؛... با کسر همان یک قران در یک تومان ـ گناهش به گردن خودش. پولی که از عرق فروش و تریاک فروش هم به دست حضرات می رسد همین مسیر را می پیماید... معامله را نمی شود نکرد، چون رضا شاه شوخی سرش نمی شود و جریمه می کند، بعلاوه کاسب هم حبیب خدا است، هر چند به قول حاجی فتح الله این کاسبی نیست کاه سابی است! اما شائبه تردیدی هم هست ـ زیاد هم معلوم نیست که این پول فاحشگی باشد، ممکن است اقوام و کس و کارشان فرستاده باشند، چون بی گمان از زیر بته عمل نیامده اند و اقوام و کس و کاری دارند!حزقیل هم که « سپر بلا است؛ ظاهرا مانع خاصی نباید در میان باشد؛ و خدا خودش علیم است که سر و ته منفعت این معامله از همان یک قرانی که حزقیل برده تجاوز نمی کند!
تمدن ضد خود را نیز به همراه آورده بود! پای کاروان های شتر از آذربایجان به شهر کوچک ما باز شد. پشکلی که می انداختند وسیله مناسبی برای بازی بود: پشکل را که تازه از تنور درآمده بود، داغ داغ برمی داشتیم و به سر و کله هم می کوبیدیم. پشکل شتر نجس نبود، چون اصل شتر از عربستان بود ـ و بعد موی شتر، که برای دفع چشم زخم و ترس دارویی مجرب بود؛ که می کندیم و در پارچه ای بر کلاه یا شانه مان می دوختیم: دنبال شتر بینوا راه می افتادیم و چنگ می زدیم و پشمش را می کندیم. شتر که می دانست برای « دوا » است چیزی نمی گفت؛ ولی اگر اضافه بر « مصرف » می کندیم برآشفته می شد و لگدی می پراند ـ و مثل این بود که نازبالشی به ران آدم خورده باشد، بس که کف پایش نرم بود! و این خود نشان دیگری از « عرب » بودنش بود. مادربزرگ دیده بود که تخم مرغ را زیر پایش گذاشته اند و به قدرت خدا نشکسته است! گاه زمستان ها هم شتر می آمد، اما طرف های ما سرما و یخبندان به حدی سخت و فراوان است که هیچ با وضع و مزاج این حیوان شریف سازگار نیست. در این جور مواقع برای اینکه با احتیاط گام بردارد چیزی که فهم را به جنبش می آورد و احتیاج نام دارد مداخله می کرد و فهم بشری ساربان را به انجام عملی وامی داشت که نوعی « جراحی » بود: ساربان کف پای شتر را تیغ می زد و قاچ قاچ می کرد، تا حیوان از شدت درد با احتیاط روی زمین یخ بسته گام بردارد ـ هر چند که با این همه باز سر می خورد و می افتاد و می مرد و حاجی را خلاص می کرد.
چند روزی بیش از شروع جفتک پرانی های ما نمی گذشت که یک روز بابا به شهر ما آمد و گفت که مادر و خواهرها و زن تازه اش ـ زن سومش که باز دختر عمویی بود ـ علاقه مندند مرا ببینند. دختر عموی اول از دست مادر و خواهرهای بابا فرار کرده بود و به خانه پدر پناه برده بود، و تا روزی که مرد با دخترش در همانجا ماند. غروب آفتاب بود؛ خورشید تن بر افق می سود و با فشار خود را در پشت آن جا می کرد. خونی که از این سایش و مالش از تنش جاری شده بود کرانه های افق را می آلود. شب همچون رفتگری فعال در حالیکه روشنی های روز را می روفت و در کیسه سیاه خود می ریخت به کوچه ها و بام ها نزدیک می شد. دود بنفشی بر دشت آن سوی رود خفته بود، گویی غول عظیمی دود چپقش را در هوای رقیق شامگاهی ولو کرده بود. وزغ ها، و جیرجیرک ها که تا آن هنگام خاموش بودند همچون مشایعین جنازه که بر گرد گور می ایستند و گاه به درون گور هم سرک می کشند و عمق آن را دید می زنند اما خاموش اند و هنگامی که مرده را در گور می گذارند یکباره شیون سر می دهند، گویی با نظاره دفن خورشید که گورکن شب خاک سیاه بر آن می پاشید، قار و قوری به راه انداخته بودند . تاریکی غلیظ تر می شد و با ته مانده روشنایی های روز در کیسه مکنده شب انباشته می گردید، آنقدر که کیسه ورم می کرد و و می رفت که دیگر جز سیاهی چیزی نباشد. درخت تبریزی به گفتن داستان روز برای شب آغاز کرده بود.
مادربزرگ بنا به معمول دم در نشسته بود. دختران و پسران و همسایه ها رفته بودند، و جز بابا و من کسی در پیرامونش نبود. پدربزرگ هنوز از مسجد نیامده بود. من از این پیشنهاد بابا خوشحال شدم و با قیافه ای التماس آمیز در چشمان مادربزرگ نگریستم. مادربزرگ گفت:« خیلی ممنون از این همه علاقه!» لحن سخنش سخت آمیخته به تلخی و طعنه بود. بعد برگشت و رو به بابا کرد و گفت:« حالا چطور شدیکهو اینهمه علاقه مند شدند، نباشد نقشه ای کشیدن؟!»
بابا گفت:« خوب بالاخره دلشان می خواد نوه و برادرزاده شان را ببینند ـ نقشه؟! چه نقشه ای؟!»
مادربزرگ گفت:« هفت سال نوه و برادرزاده نداشتن، چطور شد امروز یادش افتادن؟! آخه اون یکی هم نوه و برادرزاده بود ـ از خودتان هم بود، که فراریش دادن؟» منظورش خواهرم بود که با مادرش فراری شده بود« تازه این از دختر رعیت هم هست و مثل شماها تافته مریم بافته نیست. مگر این که بخوان بدونن اینی که پشت و رو اطلس نیست شاخ یا دمم داره یا نه، آره؟»
بابا خندید. مادربزرگ در ادامه سخن گفت:« نه، من بچه را نمی دم... بلائی سرش میارن ـ چیز خورش می کنن ـ نه، باشد یک وقت دیگر.»
بابا گفت:« نه دیگر؛ مادر، تو هم خیلی بدبینی ... که بیان بچه را چیز خور کنن! راستی که!»
مادربزرگ گفت:« از خودت عزیزتر که نیست. مگر همین قوم و خویشا و پسرعموها نبودن که چیزخورت کردن؟بچه« دو رگه » که دیگر جز آدمیزاد نیست. این جانورهایی که من می بینم هر کار که بگی ازشان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
برمیاد!»
بابا باز خندید و گفت:« یعنی تا این حد؟!»
مادربزرگ گفت:« اینا حد و حدود نمی شناسن؛ کسی که از خدا نترسه و چله زمستان رو سر زائو و طفل معصومش آب سرد بریزه و بعدش قاه قاه بخنده کارهای از آن بدتر هم می کنه ـ این که دورغ نیست!»
باری، از بابا اصرار و از مادربزرگ انکار، تا سرانجام من به کمک بابا آمدم و التماسم را به اصرار او افزودم ـ آخر می خواستم خانه بابا و دهش را ببینم و از زندگی ده برای بچه ها تعریف کنم: می خواستم بدانم اینها که عنوان خانی و خانمی داشتند چگونه زندگی می کنند و چه می گویند و چه می خورند و چطور می خوابند و نشست و برخاستشان چگونه است. راست است، بابا و پسر عموهای او را دیده بودم، ولی با خودم می گفتم همانطور که برای آمدن به شهر کت و شلوار می پوشند و کلاه پهلوی و شاپکا سر می گذارند این نشست و برخاست و صحبت کردن در شهر هم چیزی ساختگی و موقتی است و با زندگی روزمره و معمولشان فرق دارد. عاقبت در پاسخ به حالات چشم و حرکات سر و چهره بابا دست در گردن مادربزرگ انداختم و در حالیکه پیاپی او را می بوسیدم بر اصرار و التماسم افزودم. سرانجام مادربزرگ ، با اینکه گفت شب است و دیروقت است و خوابش می برد و از اسپ زمین می خورد و جاییش می شکند، با دلنگرانی موافقت کرد، مشروط بر اینکه بابا قول بدهد، و به این قول عمل کند، که در مدتی که در ده و در خانه او هستم مرا از خود جدا نکند و مرا با خواهرها و مادرش تنها نگذارد. بابا قول داد؛تا او اسپ را زین کند مادربزرگ رفت و از کوفته هایی که پخته بود دو سه تایی لای نان گذاشت و نان را در دستمالی پیچید و دستمال را به کمرم بست ـ که لااقل شب اول از دسیسه حضرات ایمن باشم. من از خوشحالی روی پا بند نمی شدم. هنگامی که بابا دم در به زین کردن اسپ مشغول بود مادربزرگ مرا به ایوان کشید و تاکید کرد که آنی از بابا دور نشوم و با خودش غذا بخورم و از دست دیگران چیزی نگیرم و نخورم و با کسی جز خودش به جایی نروم؛ و در تمام این مدت انگشت سبابه اش به تاکید در کار بود.بابا اسپ را زین کرده و آماده بود، و مادربزرگ لب می جنباند و به من فوت می کرد، تا بالاخره بابا سوار شد و پای راستش را که از رکاب درآورده بود پیش آورد و به من گفت که پایم را روی پشت پایش بگذارم و دستم را به دستش بدهم و سوار شوم ـ همین کار را کردم، و چون بر ترکش جا گرفتم دستهایم را به دور کمرش حلقه کردم، و پس از سفارش های موکد مادربزرگ و قول های مکرر بابا به راه افتادیم. هر قدر به دور و بر و سر و ته کوچه نظر افکندم کسی از رفقا را ندیدم که خودی بنمایم و سواریم را به رخش بکشم.
به راه افتادیم. اشیا رنگ باخته بودند و همه در حجمی تار گداخته بودند. نخستین ستارگان، همچون چراغ اتوموبیل هایی که از راهی بس دور و در شبی بسیار سرد و صاف سوسو می زنند و هرگز نزدیکتر نمی شوند ، چشمک زدن آغاز کرده بودند. چون به پشت سر می نگریستم نور زرد لامپاها را که از پنجره خانه ها به بیرون می تافت می دیدم و در میان این دو روشنایی کم سو جز تاریکی که دم به دم تیرگی بیشتری می یافت، چیزی نمی دیدم. اما اسپ با راه خود آشنا بود. هر چند گاه مکث کوتاه یا بلندی می کرد و دو گوشش را رو به نقطه ای که بر من ناپیدا بود تیز می کرد، و هر از گاه خره ای می کشید. در این گونه اوقات بابا می گفت:« دهه!» و رکاب می زد و اسب تردید کنان پیش می رفت: از جوی باریکی می پرید یا چاله ای را دور می زد؛ من بی اینکه بابا متوجه شود پاهایم را بر تهیگاه اسپ می فشردم که تندتر برود، ولی اسپ انگار نه انگار، گوش گرده اش به این فشارها بدهکار نبود؛ ظاهرا مرا جای آدم نمی گذاشت. بابا برای محکم کاری دستی را که ازاد بود بر دو دستم که انهارا درجلوی کمرش درهم انداخته بودم نهاده بود .هردودستم را درکف دست بزرگش گرفته بود.اکنون جز صدای سم اسپ وزمزمه جوی های کوچک وصدای وزغ ها وجیرجیرک ها و وزوز پشه ای که دران تاریکی از دور سوراخ گوشم را نشان میکرد و به درون ان شیرجه می رفت و درحفره ان به دور خود می چرخید صدای دیگری به گوش نمیرسید. گاه از برخورد نعل اسب با پاره سنگی جرقه ای میپرید وخیال جن وپری را به ذهنم فرا میخواند اما با احساس گرمی تن بابا وقرب جوار او ترس یارای نزدیک شدن نداشت. کم کمک فشار دستم بر کمرش سستی گرفت ،و خواب با تمام قوا بروجودم غلبه کرد، اما دست هایم همچنان لای دو دندانه گیره دستش مقید بود. بابا برای اینکه خواب را از سرم بپراند شروع کرد به پرس وجو: «خوب نگفتی- بگو تعریف کن- دیروز چه خوردی؛.... بابا بزرگ چه گفت...مادر بزرگ کجا رفت؛ با کی ها بیشتر رفیقی ....از خانه خاله فرشته بگو- تعریف کن.» و من ازخانه خاله فرشته میگفتم وتعریف میکردم که غروب ها حاجی رشید وقتی ازنماز مغرب به خانه می اید بچه ها را درنیم دایره ای برکف اتاق می نشاند و اجبارا انها را به ذکر ودعا وا میدارد- پس از ذکر قند وقندان قندشکن را از خاله فرشته میخواهد. قند را ریز میشکند وقتی که شکست به هریکی از بچه ها سه حبه قند میدهد، بچه ها سهمیه خود را میگیرند«خدا زیاد کند»ی میگویند- یعنی باید بگویند- و درحالی که از زیر چشم حاجی را می پایند بزرگی و کوچکی حبه ها راباهم مقایسه میکنند - حاجی اغلب از این عمل براشفته میشود چون معتقد است توجه به کوچکی یا بزرگی یا کم یا زیاد برکت خدا نوعی کفران نعمت است، و این حکم را بخصوص در مورد تخم مرغ به دقت رعایت میکند، چون تخم مرغ بزرگ را همیشه خودش برمیدارد و در این خصوص جدا بر این عقیده است که چنین توجهی در حقیقت العیاذ بالله نوعی ایرا صنع خداست... بچه ها سهمیه ی خود را میگیرند و به انتظار چای مینشینند و حاجی در این ضمن خاک قند را درنعلبکی شکسته ای می ریزد برای چای شیرین صبح خودش و خاله فرشته...
بابا همیشه از شنیدن این ماجرا تفریح میکرد. نمی دانست - از کجا بداند - که همین نظمی که بر زندگی این طبقه بازاری نوخاسته و نوکیسه حاکم است تا چه حد درخرا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
قسمت ۷
بابا سر بر داشت و درحالی که خنده درچهره و چشمانش درشتش موج میزد گفت: «هیس» و لبش را که لبخند بر ان بازی میکرد گزید. ظاهرا مثل اینکه اهنگ صدا را یک پرده بالا گرفته بودم : «خانم کوچک» ابرو درهم کشید عمه خانم چشم های دریده اش را بیشتر دراند و به من چشم غره رفت و زیر لب گفت: «زنیکه یادش داده»- منظور از زنیکه مادر بزرگ بود-. بابا بفهمی نفهمی خندید زنش که پای سماور نشسته بود خندید وبرای اینه خنده اش را نبیند نیم خیز کرد و سماور را پف کرد و باز خندید- انگار دلش خنک شده بود. خانم بزرگ به لحنی ارام خطاب به بابا گفت : «به عوض اینکه بخندی تربیتش کن حالا دیگر ماشالله بزرگ شده فردا و پس فردا باید با خونین نشست و برخواست کند باید یاد بیگیرد چگونه نشست و برخواست کند باید یاد بگیرد چطوری حرف بزند...نخند فردا می بریش خانه احمد خان به زن او هم باید بگوید کولی؟!»
بابا گفت:«بچه ست یاد میگیرد».
خانم بزرگ گفت:«بچه ست که میگویم تربیتش کن !»
عجب رو زگاریست! حالا هم زیاد با سابق فرق نکرده .وقتی بچه ای از تو میخواهند مثل یک مرد هفتاد ساله لفظ قلم حرف بزنی و فرموذند و عرض به حضور و تشریف اوردن و از این قبیل و قماش بلغور کنی و قیافه یک ادم مغمر به خود بگیری .تا میجنبی سرکوفت و طعنه است که از زبان تلخشان جاری میشود: «تو دیگه ناسلامتی بزرگ شدی چیه همه اش وول میخوری مگه جیوه تو فلان جات ریختن؟....تو دایم میرقصی چه خبره مگه عروسی بابامه؟!...درست بشین صدات درنیاد!» یعنی که نشاط کودکانه فاتحه! اما وقتی به هفتاد سالگی رسیدی و باید لفظ قلم حرف بزنی و سرجات بتمرکی- که ناگزیر میتمرکی چون کون پیزی و ورجه وورجه کردن نداری-اولاد نوه و نتجه و اقوام اند که یک ریز غر میبزنند که «چیه بابا تو هم همش نشستی و ترش کردی اخه یک کمی بجنب یه حرکتی بکن چیه همش یک جا میشینی و هی کتاب و کتاب ...!» جل الخالق!
بابا باز خندید خانم بزرگ مثل اسبپ پیشاهنگی که با حرکت سرو مگس پران انبوهی پشه را از خود دور میکند سری تکان داد وگفت:«صلاح مملکت خویش خسروان دانند...» من معنی این نیم بیت را ادراک نردم ولی پیدا بود که یعنی یاسین! «ما که زبانمان مو در اورد!»عجب زبان او هم مثل زبان مادر بزرگ مو در اورد!
این را گفت و پاشد عمه خانم هم انگار با توافق قبلی و گویی خانم بزرگ کلید دستگاهی نامریی را زده باشد همه در ان واحد پاشدند و رفتند ومن دمغ شه بودم و بغض گلویم راگرفته بود و در عین حال غرورم اجازه نمی دادکه در میان اینجمع بیگانه گریه کنم به لحنی گریه آلوده،چنانکه صدا در گلویم می شکست گفتم«بابا،منمیرم خانه»بابا گفت:«خوب،اینجا خانه است دیگه!»گفتم:«نه میرم خانه یخودمون...پیش مادربزرگ!بابا گفت:«به،این وقت شب!بچه شدی مگه،ما را ببین،کلیتعریفشو کردیم،نیامده میگه میرم خانه...از چی ناراحت شدی؟خانم بزرگ با من بود،به توکه چیزی نگفت....اون ترا دوست داره»
خانم بزرگ ازآنطرف تیغه ی کپر به لحنی آرام و مادرانه گفت«نهپسرم،من با تو نبودم،من ترا دوست دارم.»و پس از مکثی افزود«یه بزغاله قشنگ هم برات گذاشته ام.یه بزغاله ی گوشواره دار!امشببخواب فردا بهت میدم.ولی خودت باید بگیریش ها،می تونی؟آره؟»
من جواب ندادم.بابا گفت:«دیدی گفتم؟و بعد خطاب به خانم بزرگگفت:«بزغاله سفیده است یا قرمزه؟»خانم بزرگ گفت:«هر کدام که خودش بخواد،کدوم یکیرو دوست داری؟»
بابا در گوشم گفت:«بگو قرمزه،وخودش از جانب من گفت:«میگه قرمزه،چون قرمزه قشنگ تر و بازیگوشتره»
خانم بزرگ گفت:«آره،اونم مثل خودشبازیگوشه.»بعد بابا گفت:«از زیر درخت گردو که رد شدیم سموره رو دیدی؟سر را بهعلامت نفی تکان دادم.گفت:«آره،دمب کلفتشو گذاشته بود رو کولش و داشت می رفت بهلانه اش.فردا با محمد می فرستمت تا ببینیش.»
سربرگرداندم و محمد بیک را نگاه کردم.موافقت را در چهره اش خواندم و خوشحال شدم،وخیال سمور و بزغاله را جایگزین صور خیالی مادربزرگ و پدربزرگ کردم.بابا دو چای دیگرخورد،وگفت جا انداختند.به بستر رفتیم.باد برخاسته بود وبه شاخ و برگ درختان گردوآویخته بود،صدای شاخ و برگ درختان و آبی که در دره می ریخت در این سکوت شبانگاهیهمه جا را پر کرده بود.بابا فیتیله ی چراغ را کمی پایین کشید،هنوز به خواب نرفتهبودیم که سگها بنای پارس کردن و دویدن را گذاشتند،یکی از رعیت ها از پایین با صدایبلند گفت:«ها،بگیرش»بابا گفت:«محمد،چه خبره،این سروصدای چیه؟»محمد بیک از پشتکپر گفت:«هیچی آقا،گرازه»من ترسیدم،وبابا را بغل کردم.بابا گفت:«گرازه،میادگندما رو خراب می کنه،سگ ها دنبالش کردن!نترس،گراز که از نردبان نمی تونه بیادبالا.تازه محمد بیک هم هست،بیاد با تیر میزندش»برای این که ترسم بریزد محمد بیک راکه با تفنگ پشت کپر نگهبانی می داد صدا زد.با دیدن قیافه ی محمد بیک با آن تفنگی کهبر دوش انداخته بود و در نظرم تجسم شجاعت روی زمین بود قوت قلب یافتم.زن بابا همآمد،فیتیله ی چراغ را پایین تر کشید و پیرهنش را در آورد وکلاهش را،با مخلفات،قلفتیاز سر برداشت و شلاقی تا گردن زیر لحاف رفت.هنوز یکی دو دقیقه ای بیش نگذشته بود کهبابا باز دنباله ی صلوات را کشید،و محمد بیک آمد.بابا گفت:«پشه اذیت می کنه،بگوپایین کمی تپاله دود کنند،و محمد بیک فرمان مبارزه با پشه را به رده های پایینابلاغ کرد.چندی نگذشته بود که دود تپاله در کپر پیچیدو وزوز پشه ها فرو نشست.باباطبق معمول نیم ساعتی ورد خواند و برای همه دعا کرد.عرق هم که می خورد باز موقع خوابورد و دعا را فراموش نمی کرد و موازنه ی حساب را نگه می داشت.اینک که صدای سگ ها ووزوز پشه ها و زمزمه ی ورد فروکش کرده بود احساس سنگینی در پلک ها کردم و کم کم درسرازیری دره ی خواب رها شدم.
دیرگاه صبح بیدارشدم،همه برخاسته بودن ولی مرا که می گفتند خسته بوده ام بیدار نکرده بودند.بر اثرصداهای نا مانوس وخنکی هوای ده از خواب بیدار شدم.چشمانم را گشودم،مادربزرگ راندیدم،چشمانم را مالیدم،بابا را دیدم و سپس صحنه ی شب گذشته را به یاد آوردم وفهمیدم که کجا هستم.محمد بیک آمد و رختخواب را جمع کرد.بابا گفت:«نمی خواد ببری سرچشمه،همین کنار جوب کافی است» اشاره اش به دست و رو شستن من بود.جوی آب از جلویدرخت گردوی کنار خانه ی بابامی گذشت.با اکراه با محمد بیک رفتم.آخر مادربزرگ گفتهبود از بابا جدا نشوم.و کنار جو نشستم و دست و صورتم را شستم و باز آمدم.صبحانهخوردم و با دید کودکانه ام در اوضاع و احوال دقیق شدم.
ده بابا ده پانزده خانواری بیش نبود.ساختمان های آن بر خلاف سایرجاهاکه رو به قبله بود،رو به مغرب بود.خود ده بر کنار دره ای واقع بودکه شب هنگاماز آن گذشته بودیم. شرق و غرب و جنوب آن کوه بود.حاشیه ی شمالی آن،که خانه ی بابادر منتهی الیه آن واقع بود مشرف بر مزارع و دشت کوچکی بود که جاده ی سقز از منتهاالیه آن می گذشت.و آن سوتر جاده،باز کوه و جنگل بود.صبح ها آفتاب دیر از پس کوه درمی آمدو بعداز ظهرها زود هنگام،غروب نکرده،در پس کوه فرو می رفت.همه جا سبزو خرم وجنگل و بته ی جنگلی بود.آبی که از پیشامدگی کوه بخش جنوبی ده می آمد از صخره سنگیمی جوشید و در دره می ریخت.این آب در صخره های دره می غلتید و میجوشید و چون جویشیر کف آلود،جوشان و خروشان در اعماق دره سرازیر می شد.صدای شرشر و غلغلش در همه جابه گوش می رسید.دره پوشیده از درختان گردو و آلو بود.و عجب آنکه آنطور که می گفتنداین درختان همه خودرو بودند.گویا وجود خود را به دزدی کلاغان مدیون بودند.ظاهرا تکدرختی بوده و کلاغ از گردوهای این تک درخت می دزدیده و گردو گاه از منقارش میلغزیده و می افتاده و چون شرایط و محیط مساعد بوده رشد می کرده و پا می گرفته.بازگلی به جمال کلاغ،که گردویی از منقارش می افتد و باعث این همه درخت می شود!پیدا است با این همه سابقه ی دزدی باز چشم و دلش سیر است!این دزدهای زمان پهلوی تا به آخر گدا ماندند.از منقار هیچ یک از این کلان دزدها سوزنی زمین نریخت که کارخانه ای بشود یا مداد پاک کنی که کتابخانه ای بشود.هرچه بود بردند و مثل کفتار چال کردند.و ما جز قار قار نجسشان سودی از وجود نحسشان نبردیم.خوب بود اقلا کمی شرف از همین کلاغ صابون دزد یاد می گرفتند!حاجی لک لک ها هم...
باز هم گلی به جمال کلاغ،وگرنه این مردمی که من می دیدم حال و پیزی ور رفتن به درخت و پگرورش نبات و این جور چیزها را نداشتند-تازه برا کی،به عشق چی؟ده پر آب بود.از هجاش چشمه ای می جوشید،اما همین مردم با این همه فراوانی اب،آبی به سر و صورتشان نمی زدند.بچه ها کثیف،زنها کثیف،مردها کثیف.چاره ی تمام این کثافت یک مشت آب بود.ولی حوصله نداشتند!یادم هست همین اواخر که رفتم وضع را باز به همان منوال دیدم.به زنی گفتم:این همه آب اینجا هست اقلا یک مشت آب به سر و صورت بچه ات بزن!گفت:چه فایده اقا؟شما از تهران آمدی،دلت خوشه.آنجا تو تهران زنها را می بینی که همیشه دستشان به حنا است و وسمه انداخته اند و تخمه می شکنند،ما هزارتا گرفتاری و درد بی درمان داریم.برای چی بشورم.به چه دردش می خوره؟این جوری بهتره.
تجربه ی نسل ها ناخود آگاهش رسوب کرده بود،که اگر دختر است بر و رویی پیدا می کند و طعمه ی ارباب و پسر ارباب و برادر ارباب می شود،اگر پسر است ممکن است مورد توجه دختر و خواهر و زن ارباب واقع شود و کار دستش بدهد-بارها پیش آمده بود که عشق معصومانه ی پسر رعیتی به دختر اربابی مایه ی تباهی چندین خانواده شده بود،و لذا ناخودآگاه کثافت را بر نابودی ترجیح داده بودند.
خود ده هم بسیار کثیف بود.کنار جو تپه تپه پهن بود..صبح ها دختر های رعیت در سبدهایی که بر دوش می کشیدند سرگین حیوانات را در کنار جو خالی می کردند.این پهن که ماه ها بر هم کوت شده بود دود می کرد و می سوخت.و فقط در بهار بود که مایه ی آن کمی کاهش می پذیرفت:مرد ها می آمدند و آن را قاطی آب جوی می کردند و به مزارع کود می دادند.مستراحی در ده نبود-جز مستراح مسجد- در شهر کوچک ما هم نبود:اگر مرد یا جوان بودی می رفتی و از مستراح مسجد که از آن کثیف تر نبود استفاده می کردی.به راستی هم کثیف بود.جوی آبی در غلافی سنگی از جلو چشمه های مستراح می گذشت.همه از آب این جو استفاده می کردند و این جو از بالا تا پایین کثافت را به سایر استفاده کنندگان منتقل می کرد و تا به آخری می رسید رنگش پاک تغییر می کرد-اگر جوان یا مرد نبودی در خانه کارت را می کردی یا در کوچه یا بالا پشت بام- و در ده توی ده پای دیوار خانه،توی دره،زیر درخت،کنار حوض.جرزن ها که چشمه ای را که از صخره می جوشید به خود اختصاص داده بودند-حوض و چشمه ی مردها آن سوی دره در بخش غربی دره،نزدیک گورستان کهنه و رو به روی خانه بابا بود.من چون کم سن وسال بودم اجازه داشتم از چشمه ی زنها استفاده کنم-هنوز مرا آدم حساب نمی کردند.می دیدی بی هیچ شرم و تعارفی در کنار چشمه،عمود بر مسیر آب نشسته اند و انگار در آمفی تئاتر هوای آزاد باشند،ضمن تخلیه از این در و آن در،از دعواها،آشتی ها،رنج ها و بچه ها سخن می گویند وصفا می کنند!اینجا و آنجا،همه جا آثار وجود بود.و همه جا وسایل تطهیر از سنگ و کلوخ گرفته تا سنگ های نوک تیزی که گاه رگه های خون با مدفوع بر آنها به چشم می خورد و انواع مگس ریز و درشت و سبز و خاکستری و بنفش.
باری،در شهر کوچک ما هم مستراح نبود.یادم هست روزی اژدانی آمد و به پدربزرگ گفت که از تهران
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
متحدالمآل آمده است که همه ی خانه ها مستراب داشته باشند.پدربزرگ کلی ناراحت شد.گفت:سرکار آزدان اخه مستراب آب می خواد،در رفت می خواد-همینطوری که نمیشه!
اژدان گفت:اونشه دیگه من نمی دانم،متحدالمآله.پدربزرگ گفت:از اون حرف ها است،تو تهران برای ما متحدالمآل بنویسند!اژدان داشت اوقاتش تلخ می شد گفت:اونش دیگه به من و شما مربوط نیست!یعنی قلغ را رد کن بیاد،کار داریم.پدربزرگ گفت:باشه چشم-الحکم للله!
قلغ آژدان را داد و خودش بیل و کلنگ را آورد و در حیاط پشتی،ضلع غربی،مستراحی کند ولی قدغن کرد که کسی انجا کاری نکند و سنت و شیوه مرضیه دیرین همچنان ادامه یابد وبه این ترتیب مستراح بدون آب و در رفت در اصول انقلابی حکومت رضاشاه رفت،وتدارم انقلاب تامین شد در حالی که مراکز فعالیت امور اجتماعی همچنان به حیات خود ادامه می دادند..جریان مربوط به انتخابات مجلس از این هم انقلابی تر بود.برای آن هم متحدالمآل می آمد.متحد المال را به سردر مسجد جامع می چسباندند:ما پهلوی شاهنشاه ایران به موجب اصل...قانون اساسی...به وزارت داخله..."و ما بچه های مدرسه رفته و درس خوانده جمع می شدیم و در حالیکه تصویر تمام قد رضاشاه را سبیل و نشان ها و حمایل و چشمان مغناطیسی و حرکات و سکنات شاهانه،تمام رخ،در ذهن هخود داشتیم،از این خطاب تحقیر آمیز به وزارت داخله که نمی دانستیم چه جانوری است،لذت می بردیم.متحدالمآل را با صدای بلند می خواندیم.دراین گونه مواقع یکی دو شبی در خانه معمران مجلس بحث و حدس بود.عده ای می گفتند از تهران درستور رسیده که فلانی مورد نظر است واز صندوق در آید،عده ای دیگری می گفتند،نه فلانی منظورتر است.امیر لشکر با او بیشتر از همه خوش وبش کرد،عده ای هم می گفتند که شنیده اند فلانی بیشتر داده-وگفته اند او را از صندوق در آورند.صندوق!
انگار شامورتی بازی است!کمی که بزرگتر شدم بین این جریان و نعل کردن اسب بابا شباهتی عجیب یافتم:بابا مواقعی که اسبش نعل نداشت و پولی هم در بساط نداشت محمد بیگ را صدا می زد و می گفت:میری شهر پیش اوستا کریم نعلبند میگی فلانی سلام رساند و گفت:اسپو نعل کنه و به حساب بذاره ولی مواظب باش نعل و میخ کهنه مصرف نکنه!البته فصل خرمن هم که میشد حساب استاد کریم را به هرحال دیر یا زود،کم یا زیاد،می داد.انتخابات هم همانطور بود.با این تفاوت که رضاشاه به کسی سلام نمی رساند وکسی چیزی به حساب نمی گذاشت،اگر هم چیزی به حساب کسی می رفت آن کس خود رضاشاه بود.به علاوه کسی هم جرات نداشت مراقبت کند که نعل و میخ کهنه مصرف نشود.اسپ همین که نعل می شد به نعل به تهران می رفت و اگر در تهران بود که اغلب بود-یورتمه به سر طویله ی مجلس می رفت،برای دعاگویی ذات شاهانه،حالا اگر نعل و میخ کهنه هم بود باز فرقی نمی کرد.
خانه بابا که کنار جو واقع شده بود مرکب از دو اتاق بود که دالانی شرقی غربی آنها را از هم جدا می کرد.هریک از اتاق ها پسخانی داشت که پیشخان نام گرفته بود-آن هم پستویی بیش نبود.خانه ی زن دیگرش که گریخته بود جدا از او بود.همچنین خانه نامادری و برادر های ناتنی اش.اینجا هم اتاقی به بابا و اتاقی به زن ها اختصاص داشت.اتاق بابا را که اتاقی تاریک بود دیواخان می گفتند که مفهوم مهمانخانه را از آن اداره می کردند.در اتاق بابا چها پنج تکه قالیچه بود که تازه خریده بود و در نظر رعیت ها نمونه بزرگترین و ظریف ترین ثروت جهان بودند.چندان که اغلب از نشستن روی آنها ناراحت بودند،مبادا که پاهای قاچ خورده و پینه بسته ی خود کثیفشان کنند و خدای ناکرده آقا ناراحت شود و گویا همه ی مردم حوالی و اطراف فهمیده بودند که این چند تکه قالیچه را جمعا به سی و چند تومان خریده،به قول شوهر خواهرش حتی در نزدیکی سلیمانیه هم چته ها –یعنی راهزنان- فهمیده و دندان تیز کرده بودند و شایئد به ختطرذ همین بود که بابا رفته و با واسطه و واسطه تراشی و رشوه و خواهش و تمنا تفنگی از هنگ گرفته بود که اکنون دست محمد بیگ بود.
خانه ی بابا به خانه ی آبلومف شبیه بود.آن هم مانند کسی که مدت ها لباس عوض نکرده باشد و موی سر و صورت نزده باشد و شستشو نکرده باشد قیلفهی چرکین و چرک مرده داشت.غبار تاریخ بر همه جای آن خفته بود،اثار چکه ی کهنه و نو همچون رگه های استفراغ بر چهره ی پیرمردی مست و زشت،بر دیوار ها جلب نظر می کرد.دیوار گل اندود بود.همه حای بدنش شپشک گذاشته بود.تیرهای سقف را موریانه خورده بود.قدری که می نشستی گرد آردمانندی که نتیجه فعالیت موریانه ها بود از سقف بر سرت فرو می بارید.تو گویی تیرها بر مرگ خاندان ماتم گرفته بودند و به شیوه ی خود اشک می افشاندند.بر تاقچه ی شمالی اتاق که بابا زیر آن می نشست دیوان کهنه و لبه برگشته ای از حافظ پوشیده بود،پوشیده از فضلهی حشرات،وچراغی که لعلش می گفتند.در ضلع غربی اتاق،پنجره ای بود با چشمان وصله کرده،تو گویی با حریفی سه وزن بالاتر از خود مسابقه ی مشت زنی داده و صورتش له و لورده شده بود.و این وصله پینه ها نوار چسب های طبی بودند.مواقعی که پنجره باز بود مرغ و خروس هم از دیوخان استفاده می کردند..اغلب حتی مواقعی که بابا نشسته بود همین که پنجره را می گشودند خروس حنایی روی تکیه گاه آن می پرید و می ایستاد و با قیافه اربابانه مرغ ها را از نظر می گذراند-در این گونه مواقع بابا بر خلاف آبلومف از جا می جست و کیشی و محمد ی می گفت و فرمان تاراندن خروس را صادر می کرد.حاشیه جنوبی خانه جای نگه داری گاو و گوسفند بود.اکنون که تابستان بود با پرچینی دیوار جنوبی را محصور کرده بودند و بزها و گوسفند ها که تعدادشان زیاد هم نبود-اگر شب هنگام در کوه نبودند-در این قسمت نگه داری می شدند.جای مادرم را از بابا پرسیدم .به ان سوی دره نزدیک قبرستان که زمینی مسطح بود و اینک جالیز بود و حوض و چشمه ای داشت و دیشب از کنارش گذشته بودیم اشاره کرد و گفت آنجا خانه ای داشته اند اما چون زمینش باتلاقی بوده بیش از حد مرطوب بوده و ناچار آنجا را گذاشته اند و آمده اند این طرف.
خاندان پدرم زمانی گویا ثروتمندترین مردم محل بوده اند،اما با گذشت زمان در اثر هوس سرنوشت یا هوی و هوس مردمی که مسیر تاریخ را تشخیص نداده بودند،به عبارت دیگر در اثر بی کفایتی روسای خانواده و تقسیم خانواده و منابع قدرت آن در سراشیب سقوط افتاده بود و کم کم در محاصره ی نودولتان-که اینک نامی و آوازه ای یافته بودند-گرفتار آمده بود و با فقر همسایه ی دیوار به دیوار شده بود و می رفت تا در فراموشخانه ی تاریخ کوچک محل ناپدید شود و اینک بابا بود و یک مشت تاریخ خانواده و خانواده بود و یک مشت قباله ی کهنه وکاسه کوزه ی شکسته ی عهد بوق و سوزنی بیدزده و قلمدان شکسته و شال ترمه ی رنگ و رو باخته و اطوارهای خنک خانم بزرگ که به سرخابی شبیه بودند که مسیحیان به صورت مرده می مالند.اینها تاق ها و ستون های فروریخته ای بودند که حکایت از بنایی داشتند که روزی روزگاری عظمتی داشته بود و بهرحال مثل همه ی خرابه ها پیامشان این بود که فرجام همه و همه چیز نابودی است.اما در عین حال یاد عظمت گذشته را به خاطر کلیه ی علاقمندان رسوخ می دادند-و عده ی این علاقمندان بی چیزی که به دریوزگی افتاده بودند فزون از شمار بود.این آثار برای این علاقمندان،در این روزگار ادبار و سوز فقر و بی چیزی،خوراکی مناسب و پناهگاهی گرم بودند،که از آن می خوردند و در آن می غنودند و نابسامانی موجود را با یاد رفاه مفقود سامان می دادند.افراد این خاندان مانند هر طبقه ی بازنده و بی آینده ای همیشه رو به گذشته داشتند و از گذشته می گفتند و در گذشته ی زیستند و گذشته را چنان در خود زنده داشته بودند که تصور می کنم
خانم بزرگ متوجه نبود که تشکچه ی کهنه ای که بر آن نشسته است نخ نما و فرسوده شده و در منتهای حسن نیت می پنداشت که همان است که بود و همان خواهد بود که یک وقت بود.یادم هست در لوور جمعی برگرد مجسمه ی ونوس حلقه زده بودند و راهنما توضیح می داد که از کجاست و در کجا تراشیده شده و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چگونه به لوور آورده شده،که در آن میان مردی به نسبت ژنده پوش در حالی که بر سینه اش می کوفت هیجان زده پیش آمد:بر سینه اش می کوفت و می گفت:mon pays!mon pays!(کشور من!کشور من!)بیچاره بنده ی خدا!درست مثل کهنه سربازهایی که گدایی می کنند و نشان ها و مدال های جنگی خود را در سینی گدایی در معرض دید کمک دهندگان می نهند.باری،بابا یکی از متولیان این امامزاده ی مخروبه بود.هرچه داشته بود صرف تعمیر نمای آن کرده بود-اما بی فایده.با سرنوشت که نمی توان جنگید!
یکی از مظاهر این کوشش همین محمد بیگ بود.آقا باید نوکر یا نوکرانی می داشت و محمد بیگ که خود یکی از علاقمندان خاندان بود از بد حادثه نوکر بابا شده بود-که البته بیشتر نوکر مادر و خواهر های بابا بود.او هم از خوانین بود.همین زائده ی بیگ به روز سیاهش نشانده بود،همچنان که دیگران را نشانده بود.زیرا چون بیگ بود دستش به کار نمی رفت و از بیل و شخم و گاو و گوسفند متنفر بود.البته اگر پیش می آمد و بخت یار بود از گوشت گوسفند و شیر گاو منتهای لذت را می برد،اما از بوی تن حیوانات نفرت داشت.تفنگ را که بر دوش می انداخت و سوار اسپ می شد،با این که از مال دنیا پشیزی در بساط نداشت و هرگز شکم سیر غذا نمی خورد،خدا را بنده نبود.مانند خروسی که بر تپه ی پهن ایستاده باشد یک دنیا غبغب و غرور بود-یعنی آنقدر گوشت به تنش بود که بتواند غبغبی فراهم کند-و منت بر زمین می گذاشت که بر آن اسپ می راند.می گفت یک اسپ خوب و یک تفنگ خوب و یک قطار فشنگ خوب به او بده دیگر هیچ چیز از این دنیا نمی خواهد.آن وقت می بینی که می رود و یقه ی حاجی اقبال را می گیرد و او را تا می خورد با قنداق تفنگ می زند و اینقدر توی طویله می بندد تا دیگر از این غلط ها نکند که وقتی او می رود بگوید چیت شرکتی تمام شده است!(چیت شرکتی چیتی بود که شرکت قماش آورده بود و به قیمتی ارزان تر از بازار می فروخت.)باری،هوس سرنوشت محمد بیگ را به یاری همین پسوند بیگ به حلقه های زنجیری که گویا روزی زرین بوده و اما با سایش روزگار روکش آن زدوده شده بود و اینک آهن زنگ زده ای بیش نبود پیوند داده بود.نظایر او زیاد بودند،که همیشه گرسنه و بیکار از این ده به آن ده می رفتند و به نام دیدنی از فلان پسرعمو یا نوه عمو که وضعی هم مرز وضع خود آنها داشت،در دیواخانه اش سدجوعی می کردند و به اتفاق گذشته را مرور می کردند.روکش حلقه ی این پسر عمو یا نوه عمو نیز با مرور زمان ساییده شده و کبودی آهن اینجا و آنجا نمایان گشته بود.همه مقروض بودند، همه ملکشان گرو بود، اما خوب در عوض همه بزرگزاده بودند و به رسم بزرگان نوکر نگه می داشتند. چطور می شود بزرگزاده بود و کسی را نداشت که آفتابه لگنی بیاورد یا آفتابه ای بیاورد یا آفتابه ای آب کند و به زیر درخت یا پشت دیوار ببرد! مگر با آفتابه ای که آدم خود آب کند و خود به زیر درخت یاپای دیوار ببرد تخلیه می چسبد!؟ و تازه کاش این «بزرگ» ی را که اینها «زاده اش» بودند دیده بودی! آنها هم برای توجیه غرور خود ناچار همیشه یکی دو پله بر نمودار شجره نامه بالا می رفتند.
پسخوان بابا - اگر پیشخوانی بود - مخصوص محمد بیگ بود: «مجمعه» را می آورد و جلو بابا می گذاشت و خود یک وری، در حالی که سنگینی را برپایی انداخته بود به لختی بر چارچوب در تکیه می کرد و با دیدگان نگران، چون فرماندهی که عملیات نظامی سرنوشت سازی را زیر نظر می گیرد، پیشروی بابا را زیر نظر می گرفت. شکافتن خطوط مقدم را تقریباً به راحتی تحمل می کرد-این جزو «طرح» بود-اما همین که مهاجم به خط مرکزی دفاع می رسید بیقراری به سر تا پای وجودش راه می یافت، سنگینی را از این به آن پا می انداخت و دستش ناگهان به حوالی دهان می رفت، و چون تماشای فاجعه را مافوق طاقت و تحمل خود می یافت چشمان قهوه ای سوخته گودافتاده اش را متوجه پنجره و بیرون اتاق می کرد - پیدا بود که از این لحظه دیگر سرنوشت «نبرد» برایش علی السویه است. بابا می دانست که طرف لقمه شماری می کند، و سعی می کرد چیزی برایش بگذارد، و اغلب خود سیر نشده دست از غذا می کشید (به علاوه شهرت داشت و همه قبول داشتند که نجیب زاده ها کم خورد و خوراک اند؛ بابا هم نجیب زاده بود.) بادیه یا بشقاب را، بسته به مورد، به حاشیه «مجمعه» می راند - یعنی که پایان «عملیات». ولی من که سیر نشده بودم دست بردار نبودم. آن وقت بابا بود که مداخله می کرد و می گفت: «خوب، اینهم بگذاریم برای محمدبیگ». و من بی توجه به این که محمدبیگ تا آن وقت هم در دلش صدها فحش و بد و بیراه نثارم کرده - چون هم لقمه های بزرگتری می گرفتم و هم تند می خوردم - ناچار دست از غذا می کشیدم. بابا می افزود: «اگه سیر نشدی، یک ساعت دیگه برو پیش خانم بزرگ بگو بهت غذا بدند، خوب؟»
آن روز صبح بابا با رعیت ها به اصطلاح امروزی ها «نشستی» داشت: رعیت ها را خواسته بود براب تقسیم مجدد مزارع. آنطور که بعدها فهمیدم بابا هر سال، بنابر رسمی قدیمی، زمین یکی را می گرفت و به دیگری می داد و مزرعه یکی را که «نصف کاری» بود «ذکاتی» می کرد... و از این قبیل. می خواست یک رعیت سالیانی متمادی روی یک زمین نماند و حقوقی بر آن پیدا نکند یا لااقل انس و الفتش با زمین آنقدر نباشد که بعدها ایجاد دردسر کند... این را بعدها - سال ها بعد - دریافتم.
اول از همه مراد آمد؛ همین که آمد بابا گفت: «گوش کن مراد» راپرت داده اند، به امنیه، گفته اند تو ده اسلحه هست. کلی قسم و آیه خوردیم - حالا که اسلحه داری... حالا چرا ایستادی، بشین!... میگم حالا که اسلحه داری اقلاً یک جوری ازش استفاده بکن که مردم نفهمند - مثل این که فقط خواجه حافظ شیرازی نمی داند که تو یک «حسن موسای» قراضه داری!»
مراد اول من من کرد، بعد گفت: «آقا مگه اسم هم بردن؟»
بابا گفت: «چه فرق می کند، مثل این است که اسم برده باشند. دو نفر که بیشتر نیستید!»
مراد گفت: «آقا به جان این آقازاده، که جان خودم و زن و بچه ام فدای یک سر موش - جسارت نباشد، بی ادبی نباشد - عیر از خودم و زنم هیچکس اون را دستم ندیده - حتی بچه های خودم. و جسارت نباشد، زنم هم که نرفته خبر بده!»
بابا گفت: «حالا هرکی خبر داده... لابد یکی دیده گفته - غیب که نمی دانند - حالا شاید هم یک دستی زده باشن - ولی به هر حال یا طوری ازش استفاده کن که امنیه نفهمد یا اگر نمی توانی ردش کن، بفرست عراق بفروشند پولش را به یک دردت بزن.»
مراد گفت: «آقا جسارت نباشد - بی ادبی نباشد - به دل نگیرین، ولی این کارو نمی کنم. از مال دنیا همین یک تفنگو دارم؛ اینهم بدم چیزی برام نمی ماند. مائیم و این پوست و استخوان. امیدی که نداریم؛ خواستند این پوست و استخوان را از هم تنمان بکنند اقلاً این تفنگه هست؛ آنوقت لااقل می توانم دو تا امنیه را با خودم سر به نیست کنم.»
بابا سری تکان داد و گفت: «اه، تو گفتی من هم باور کردم!»
مراد گفت: «چرا باور نمی کنی آقا؟ جسارت نباشد - بی ادبی نباشد - اگر سرمان را هم مثل گوسفند بریدند حق نداریم «خرخری»ی هم بکنیم!؟...
رعیت های دیگر تک و دودو، بی پاپوش و با پاپوش آمدند. در میانشان به یک نگاه درویش رحیم را که بابا می گفت روزی صد بار کون شندرپندره اش را هوا می کند از شندرپندری لباسش شناختم: هیکل و قواره اش عینهو درخت هایی که به آنها دخیل می بندند؛ همه جا پاره، و همه جا پارگی، با پاهای قاچ خورده و موی ژولیده سر و رو.
نشستند: دوزانو، و با احتیاط. بابا کلاه شاپویی خاکستری رنگ نازکی را که در شهر به سی و پنج قران خریده بود کجکی سر گذاشته بود (پیشتر آن را در دستمال بزرگی پیچیده و به میخی آویخته بود). همین که نشستند کلاه را از سرش برداشت و با دستمال لبه های آن را پاک کرد، و دوباره بر سر گذاشت، تا بالاخره یکی از رعیت ها گفت: «مبارک باشد، آقا... بی ادبی نباشد، شاپکا که میگند همینه؟ چند خریدین؟» وقتی بابا گفت «سی و پنج قران» چشم ها همه از حدقه درآمد - یک تکه نمد و اینهمه پول! پول خدا را چه طوری حرام می کنند! بیل که نزده اند تا بدانند سی و پنج قران با چه زحمتی به دست می آید - با بیل زدن هم تازه به دست نمی آید - من هم جای او بودم همین کار را می کردم... چیزهایی را در این حدود را در نگاه های همه می شد خواند. سرانجام صحبت به زمین کشید، و پس از مدتی گفتگو، زمین ها تقسیم شد، و حضرات با اکراه تمام پذیرفتند. حالت چشمانشان، حرف زدنشان، لحن لابه آمیز سخنانشان همه حاکی از ناخرسندی بود؛ رفتار و گفتارشان به رفتار و گفتار پدری مانند بود که برای نجات تنها فرزندش که به سن سربازی رسیده و نامش جزو فهرست اسامی فراخوانده شدگان به خدمت اعلام شده به مأمور نظام وظیفه التماس می کند که به او رحم کند و محض رضای خدا این «عصای دست» ایام پیری را از او نگیرد.
بعدها فهمیدم که می گفتند - و راست هم می گفتند - که زمین مال کشاورز است: دستش را در آن فرو می برد انگار گوشت تنش را لمس می کند، انگار ضربان نفسش را احساس می کند؛ خاک را کف دست می گیرد انگار چای یا برنج خریده باشد آن را با علاقه معاینه می کند؛ و رویش راه می رود انگار در درون خودش راه می رود؛ چشمش در جستجوی علف هرزه و سوسک و آب دزدک دودو می زند؛ کج بیل را طوری در ریشه علف هرز فرو می برد که انگار در تن دشمن فرو برده است؛ بیل را با چنان خشمی بر سر سوسک و آب دزدک می کوبد که انگار عقربی است که بچه اش را نیش زده است - عیناً مادری که تن بچه اش را می جورد. سیراب می شود خوشحال است، و چون مادری که پستانش را به دهن بچه نزدیک می کند و تا بچه آن را پس نمی زند راضی نیست، او هم تنها زمانی راضی است که زمین آب بیشتری نپذیرد. سیراب نباشد حال ندارد و تشنگی را در اعماق گلوی خود احساس می کند. همین آدمی که در شبانه روز به خاطر هیچ صدبار استغفار می کند به خاطر زمینش خوف از خدا را فراموش می کند و پا روی ایمان و آخرت می گذارد و به خاطر او دزدی می کند: برای ارضای عطش او با لطائف الحیل از نوبه آب همسایه می دزدد: انگار سهواً پا را با فشار بر خاک های لبه جو گذاشته باشد خاکریز نرم را می شکند و مقداری از آب را متوجه زمین خود می کند، یا دسته بیل را در جای علف گرفته طوری در جو فرو می برد که آب از آنجا نشت کند، و گناه این عمل عمدی را به گردن سوسک و آب دزدک می اندازد! مثل سگ که به خاطر صاحب خود زندگی می کند و مدام مراقب نگاه او است که آثار خشنودی را در چشمانش ببیند، او هم به خاطر آن زنده است و در جستجوی آثار خشنودی به همه جای پیکر آن می رسد، و باز مثل همان سگ، هیچگاه برخوردش با او تغییر نمی کند - همیشه دوستانه است. آسمان ابرو درهم می کشد این خوشحال می شود، چون زمین تشنگی نخواهد کشید. در عوض «آغا» ابرو درهم می کشد، آخر مهمانی و شکارش به هم خورده است. وقتی هم می رسد که برعکس، آسمان ابرو درهم می کشد این گریه اش می گیرد، و اتفاقاً در اینجا ارباب هم با او هم عقیده است، چون فصل برداشت خرمن است. اصلاً با زمین یکی است، و زمین خود او است - با این فرق که اگر خودش عاطل و باطل بماند حوصله اش سر می رود، حساس می شود، عصبانی می شود، سر دعوا دارد؛ ولی وقتی زمین حاصل ندهد عصبانی نمی شود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ناراحتی شائبه ترحم دارد، مثل پدر یا مادری است که طفل عزیزش بیماری یا نقص عضو پیدا کرده باشد. آنوقت می دانید که طفل عزیزتر می شود - چون ضعیف تر از سایر بچه ها است؛ چون موفق نیست. محال است که پدر و مادر به چنین بچه ای بی توجه باشند. زمین مال اوست، او این را می بیند؛ همه می بینند - جز ارباب، که آن را از آن خود می داند، و می بیند اما نمی شناسد. هرگز هم احساسی نسبت به آن ندارد. کشاورز به حق دلش نمی پذیرد که اربابی که چون دست یا پایش تصادفاً به خاک یا غذای این زمین آلوده شد آن را با اکراه، انگار کثافت باشد، پاک می کند و حاضر نیست یک انگلش را از بین ببرد، زمین را دوست داشته باشد. او دوست دارد زمین داشته باشد، زیاد هم داشته باشد، ولی این دوست داشتن حقیقی نیست، مثل دوست داشتن تاجری است که دوست دارد انبار کالایش پر باشد و موجودی حساب بانکی اش بالا باشد. انس و الفتی بین این کالا و موجودی و صاحب کالا موجود نیست - لااقل موش با سکه هایی که می دزدد بازی می کند؛ تاجر این احساس را هم ندارد. ارباب هم مشتاق است موجودی «زمینش» بالا باشد، اما طبقه بندی و مراتب عاطفی خاصی در ذهن ندارد، و «ملک» را در کل خود می بیند و نگران است با انس و الفتی که بین کشاورز و یک جزء آن پیدا شده است «کلیت» این کل صدمه ببیند، و گوشه ای از کلاه نمدی او تاب بردارد. اگر علاقه اش به زمین بیش از اینها بود و او را وصله تن خود می پنداشت وقتی بساط عرق و تریاکش کساد می شد بی معطلی آن را گرو نمی گذاشت - آدم مگر بچه خود را برای رونق دادن به بساط عرق و تریاک گرو می گذارد!
و بعد با تمام این تفاصیل، این همه هیچ دردی را دوا نمی کند - اما خوب درد هم یکی دو تا نیست، سن است، ملخ است، مأمور دولت است، مالیات است... بعلاوه خود ارباب است، که معتقد است قالی را تا بزنی گرد درمی آید و رعیت را تا بزنی پول. رعیت دست آخر به نان خالی زمستان راضی است - آنهم اگر وصلت دهد.
رعیت ها، تک تک و دودو، گرفته و خندان، مردد و مصمم، پراگنده شدند - آخر در این تقسیم بندی های جدید عده ای هم طبعاً به نوایی می رسیدند و زمین بهتری می گرفتند؛ عده ای حتی پیش پیش چند منی روغن پیشکش می آوردند، یا به بهانه ای گوسفندی می دادند، و آغا البته رعایت احوالشان را می کرد.
به توصیه بابا برای مطالبه بزغاله ای که مادرش وعده کرده بود پیش خانم بزرگ رفتم. خانم بزرگ روی تشکچه اش نشسته بود و دختر رعیتی با شانه ای چوبی سرش را شانه می کرد. عمه ها لمیده بودند. چند خیار نوبر روی سینی قراضه ای جلوش بود. تا مرا دید به لحنی مهربان گفت: «وا قربان قد و بالای پسرم میرم! بیا بیا پیش خودم - بشین خیار بخور!»
خیار از جالیز متعلق به خانه بود، اما این هم تازه حاصل کار و کوشش خود خانواده نبود روزانه زن های رعیت به آن می رسیدند، و خانواده به اعمال نظارت فائقه اکتفا می کرد! با چند کرت گوجه فرنگی، خیار، کدو، و ریحان. کرت ها هم ظاهراً تقسیم بندی بود: کرت های سلطنت خانم، کرت های نزهت خانم... و غیره؛ و خانم بزرگ و بابا ظاهراً در همه سهیم بودند.
کنار خانم بزرگ نشستم. خانم بزرگ همچنانکه دست به سرم می کشید گفت: «چه عجب چطور شد آمدی پیش من!؟» گفتم: «بابا گفت برو پیش مادربزرگ بگو بزغاله مو بده!» عمه خانم ها به تمسخر خندیدند. خانم بزرگ گفت: «تو حالا دیگه ماشااله بزرگ شده ای، دندان عقل درآورده ای. حالا دیگه نباید مثل بچه های رعیت صحبت بکنی؛ حالا دیگه نباید بگی مادر بزرگ باید بگی دایه خانم!» دمغ شدم و سر به زیر انداختم. خانم بزرگ در ادامه سخن گفت: «دنداناتو نشون بده ببینم! ببینم دندان عقل درآوردی!» بی اختیار دهن گشودم. خانم بزرگ، انگار چندشش شده باشد، لبش را ورچید و گفت: «واه واه، چه دندان های ریزی! عینهو خرگوش!» و این را به لحنی طعن آمیز گفت. سلطنت خانم از همان روبرو گفت: «اون دندانای جلو، و دندونای نیش مال ما نیست - خیلی بزرگ اند!» بعد رو کرد به دختر رعیت که به سر خانم بزرگ ور می رفت، و گفت: «رعنا، دنداناتو ببینم!» رعنا نیشش را وا کرد، و دندان های رعیتی اش را نشان داد؛ و عمه خانم در لحظه شباهت را به فراست دریافت، و به خانم بزرگ گفت: «می دانستم!»
من نفهمیدم، ولی خانم بزرگ، چشم غره خفیفی به او رفت و گفت: «بچه است، درست می شود. نصف و نصف هم که باشد اینطوری نمی ماند.» ولی من باز نفهمیدم. بعد خطاب به من گفت: «نگفتی، تعریف کن، بگو ببینم، مادربزرگت چکار می کنه؟ خوبه؟ دوستت داره، آره؟» در حالی که دستم را در دهنم کرده بودم، ترسووار نگاهش کردم، و با سر جواب دادم. گفت: «انگشتاتو از دهنت دربیار؛ گفتم که عاقل شدی، بچه عاقل انگشت تو دهنش نمی کنه؛ با سر هم جواب نمیده؛ میگه بله، یا خیر.» من چیزی نگفتم - خیار را هم نخوردم - چون مادربزرگ گفته بود از دست کسی چیزی نخورم - خیار را برداشتم و پیش بابا بردم. خانم بزرگ گفت دو تا بزغاله را آوردند: سفیده قشنگ تر بود. گفتم. گفت: «خوب، حالا که اون قشنگ تره مال تو!» اما سلطنت خانم موافق نبود، و می گفت که سفیده مال او است و او بزعاله خودش را به کسی نمی دهد، حتی انگار بخواهد گریه کند لب ورچید. خانم بزرگ پیرانه غرشی کرد، ولی گوش جانوران ظاهراً بدهکار غرش های این ببر پیر و پشم و پیله ریخته نبود. سرانجام بزغاله سفیده به نام من ثبت شده و در همان حالت «ثبت» ماند، و بعدها هم هرگز ملاقاتی با او دست نداد. نیمساعتی هم با محمدبیگ به کنار درخت های گردو رفتیم؛ چند گردویی چیدم و شکستم، و دست هایم را سیاه کردم؛ آلوها هنوز کال بودند، با اینهمه چندتایی را گاز زدم.
دو روز بر این منوال گذشت و روز سوم، صبح زود با همان تشریفاتی که آمده بودم رفتم - در حالی که جز بیگانگی احساسی نداشتم؛ و جز این که می دیدم که بابا در آن جمع به پهلوانی شبیه بود که دو دستش را از پشت بسته باشند. خانم بزرگ و عمه خانم ها همه کاره بودند، و زنش کلفتی می کرد: آنها بودند که نیمساعت به نیمساعت می رفتند و خیاری و کره ای یا ماست یا تخم مرغی می آوردند و می خوردند، یا حتی بزغاله ای می کشتند و کباب می کردند و برای خالی نبودن عریضه یک دو سیخی هم، آنهم پس از درگیری های موضعی که هرکس سعی می کرد از سهم او نباشد و یا آن مقدار که از سهم پهلوان است از گوشت های خوب نباشد، برای پهلوان کت بسته می فرستادند... و خانم بزرگ همچنان بر متکا تکیه می داد، یا پا را دراز می کرد که بمالند یا سر را به دست دختر رعیت می داد که بجورد یا شانه کند یا حنا ببندد، و در کوه مقابل خیره می شد، در شگفت از کارهای خدا و گردش روزگار که کوه مانده بود و عظمت خاندان - که آنهمه طبیعی نموده بود - درهم ریخته بود: دو چیز طبیعی بزرگ، و به یک قدمت، که اهمیت دومی کم از اولی نبود. با اینهمه اولی مانده بود و دومی مچاله شده و درهم رفته بود و آخرین سرستون این بنای عظیم که خانم بزرگ باشد، یکبر شده بود و آن روز دور نبود که این ستونی که روزگاری چون شاخ شمشاد بالنده برپا ایستاده بود چون تیر شمشاد بر زمین بخوابد و تنش کرم بگذارد!
چندی که از تعطیلات گذشت وجودمان تحمل ناپذیر شد: تکیه کلام مادربزرگ همیشه این بود که وقتی بچه ها از «قتابخانه» - یعنی مدرسه- مرخص می شوند شیطان خودش را در هفت سوراخ قایم می کند - یعنی که ما از شیطان هم بدتریم! وقتی شیطان تمام مدت روز مخفی شود دیگر تکلیف مادربزرگ معلوم است؛ وقتی شیطان از پس ما برنیاید یک پیرزن چه می تواند بکند؟ اما فهم بشری برای هر دردی دوائی یافته است: چطور است شیطان را از مخفی گاه درآوریم؟ به عبارت دیگر چطور است که ابر شیطان ها را در جایی حبس کنیم؟ این فکری است که به ذهن آقای محمودی می رسد و مورد تأیید شیطان و حامیان او قرار می گیرد. آقای محمودی برای حل یکی از معضلات مهم زندگی خود که تأمین هزینه دوا و درمان چشم خاله حلیمه و احتمالاً گذاشتن «بلق» به چشم او باشد تصمیم گرفت «قتابخانه» ای راه بیندازد و بچه ها را از کوچه و خیابان جمع کند و با آنها دروس سال گذشته را مرور کند و دروس سال آینده را بخواند. «ای رحمت خدا به آن پدر و مادرت!» - این دعای مادربزرگ است. «جهنم سه قرآن - از جانم که عزیزتر نیست!» آقای محمودی چندباری شاخه و سرشاخه جنگلی خرید و به کمک عبدالله پسرش، و دو دخترش بر پشت بام خانه اش کپری بست، و ما مجدداً با دفتر و دستک هفته ای چهار روز به «قتابخانه» رفتیم برای دانش اندوزی.
نظام آموزشی «قتابخانه» با نظام آموزشی مدرسه فرق داشت: اولاً این دو بخش از «قتابخانه» دو کلاس نبود، همه کلاس ها بود: در بخشی کلاس های یک و دو و سه، و در بخش دیگر کلاس های چهار و پنج - هرچند آقای محمودی خود در طی تمام مدتی که تدریس کرد، و این مدت متجاوز از سی سال شد، چهار عمل اصلی را یاد نگرفت و از حد معلم کلاس اول ابتدائی فراتر نرفت، و شهدالله که در این مقام بهترین و با وجدان ترین آموزگار کشور بود. عبدالله که شاگرد کلاس ششم بود کلاس های بالاتر از کلاس اول را اداره می کرد: یعنی در حالی که ما نشسته بودیم او سرپا در کپر راه می رفت و می گفت: هرکی گفت «سجاده چیه (و کلمه را به ضم سین تلفظ می کرد) یک شاهی بهش میدم.» و برای راهنمایی می گفت: «همین جا هم هست.» - مثل سابقه بیست سؤالی رادیو - و سرانجام چون برنده ای نبود می گفت: «جانماز!» و ما کلی معلومات کسب می کردیم! آقای محمودی خود در بخش دیگر کپر که جای شاگردان کلاس های بالا بود می نشست و سرگرم «ختم قرآن» می شد، یا قلم شاگردان را می تراشید یا لیقه دوات ها را اندازه می کرد، یا با ترکه اش رشته های دانش را در ذهن دانش آموزان تنفیذ می کرد. اغلب برای ممانعت از نشت بی جهت دانشی که در کله شاگرد فرو کرده بوداز اخ تف غلیظش کمک می گرفت و درزهای احتمالی را سیمان می کرد. در این ضمن ما از شکلک ساختن و کرکر خندیدن و دیگران را خنداندن، و دست انداختن همدیگر، و بینی گرفتن و قیافه در هم کشیدن و کسی را به دروغ به «بو درآوردن» متهم کردن تا خیلی چیزهای دیگر، همه را آزموده بودیم - چون اغلب عبداله هم پی کار خود می رفت - یک بار که پاک شورش را درآورده بودیم، یا شاید آقای محمودی عملیاتمان را از لای شکاف های کپر دیده بود ترکه بدست مثل برج زهرمار آمد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 5 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA