ارسالها: 3747
#51
Posted: 20 Jan 2013 17:44
و حسن پسر وکیل حسین را بلند کرد و گفت: «شیطان، بگو برای چه می خندی؟» ما که روی زمین نشسته بودیم، بر روی کتاب ها خم شدیم و تندتند شروع کردیم به خود جنباندن و زمزمه کردن، یعنی که دوره می کنیم! حسن جواب داد: «دندانم درد میکنه آقا» و در حالی که دستش را روی شکمش گرفته بود قیافه مظلوم به خود گرفت - بند تنبانش هنوز باز بود. آقای محمودی از این «استدلال» وا رفت، و حتی سایه لبخندی هم بر لبانش گذاشت، و این سایه زودگذر به حدی مشهود بود که همه خندیدیم، ولی سایه ای بیش نبود. آقای محمودی سپس ابروها را در هم کشید و با صدای غیظ آلود گفت: «دندان دردی بهت نشان بدم که حظ کنی!» و با ترکه افتاد به جانش، در حالی که حسن از فرصت استفاده می کرد، و انگار از شدت درد به خود بپیچد شکمش را گرفته بود و خم شده بود و مخفیانه بند تنبانش را سفت می کرد؛ و آقای محمودی چون دندانسازی قابل به معالجه دندانش بود، تا سرانجام حسن از کار سفت کردن بند تنبان فراغت یافت و فرصت گریستن و عر زدن پیدا کرد و آبی بر آتش دندان درد ریخت. آقای محمودی که می دید دندان های ما هم چندان سالم نیست از مداوای ما هم دریغ نکرد.
تابستان به این ترتیب به سر رسید و مدارس گشوده شدند و باز به همان ترتیب تعطیل شدند و به همان صورت به «قتابخانه» رفتیم - تا به سال های آخر مدرسه رسیدیم...
آقای تاجبخش را می بینم که با احمد فراش، برادر حمه نیکله، که از مهاجران روس بود، روسی صحبت می کند. نمی دانیم آقای تاجبخش روسی را از کجا یاد گرفته است. آقای تاجبخش به قول دوستان شیرازی است و نی لبک می زند. زن خوشکلی هم دارد - مهین خانم - زنش را چندبار در خانه بابا دیده ام (بابا حالا در شهر زندگی می کند): بابا و آقای تاجبخش و مهین خانم می نشستند، و سه نفری تریاک می کشیدند، بابا خودش را زده بود به آن راه، می گفت من بلد نیستم، و مهین خانم وافور را به دهنش می داد! آقای تاجبخش معلم فارسی ما است، و به عظمت ایران ساسانی علاقه ای عجیب دارد. از پای منقل بلند می شود و به مدرسه می آید و در حالی که صورتش گل انداخته است بر زوال عظمت شاهنشاهی ایران و مرگ یزدگرد سوم ماتم می گیرد - ماهوی سوری و خسرو آسیابان جرأت دارند آفتابی بشوند تا آقای تاجبخش به آنها نشان دهد که یک من ماست چند سیر کره می دهد! هر وقت به این قسمت از داستان می رسد - چون کمتر به مدرسه می آید، و از بس بین درس ها فاصله می افتد که این قسمت را چندین بار تکرار کرده است - که طی آن خسرو نزد ماهوی سوری می آید و می گوید شخصی به این قد و قیافه را دیده است، «پدر سوخته جاسوس!» غلیظی را چاشنی کلام می کند و در حالی که چشمان کبودش را بسته و سر را بر ساقه باریک گردن عقب افگنده است در حالتی از خلسه می خواند: «چون ماهوی دل را برآورد گرد بدانست کو نیست جز یزدگرد.» - و می گوید: «ای خائن نمک نشناس!». کریم پسر صوفی محمد آسیابان خود را کوچک می کند و پشت سر شاگرد جلوی مخفی می شود، چون می داند که آقای تاجبخش گناه خسرو را هیچگاه تا دنیا دنیا است بر تخم و ترکه آسیابان نخواهد بخشید. یکبار همین کریم بیچاره با دو ته استکان و تکه ای سیم عینکی ساخته بود که اغلب به مسخره آن را به چشم می زد و ما را می خنداند. نمی دانم آقای تاجبخش از کجا فهمید که یک هو آمد و همچون کارآگاهی ماهر دست کرد توی جیب های کریم و عینک را درآورد، آن را زد به چشمش - یعنی به چشم کریم - و پس گردنش را گرفت و پس گردنی زنان او را در تمام کلاس ها گرداند و به شاگردها گفت توی صورتش تف بیندازند! من خودم من باب تشویق این ابتکار تف غلیظی توی صورتش انداختم! ای پدرت بسوزد خسرو آسیابان که آبروی هرچه آسیابان و مخترع است بردی!
حالا دیگر کارهای عجیب غریبی می کنیم و مشکلاتی را حل می کنیم که در قوطی هیچ عطاری نیست: به مرد مخبطی برمی خوریم که بی توجه به پول آب راه آب و فواره و دررفت حوض خانه اش را با هم گشوده و از ما می خواهد عواقب این خل بازی او را محاسبه کنیم و ببینیم در این یک ساعتی که او این سه مجرا را به خود گذاشته و کرکر خندیده چقدر آب وارد حوض شده و چقدر از آب رفته و با توجه به تنگی و گشادی مجرای آب و فواره و دررفت، حوض چه وقت پر خواهد شد - اگر گفتی! بیکار و بیعار دیگری را می دیدی که انگار شیطان توی جلدش رفته باشد به در دکانی می رفت و یک قلم بی هیچ نیاز و ضرورتی پنجاه تا مداد و مداد پاک کن می خرید و به محض این که از در دکان پا بیرون می گذاشت باز خل خلیش گل می کرد، نیمی از مدادها را به نصف قیمت و یک ثلث از مداد پاک کن ها را به ربع قیمت می فروخت و با پول آنها گردو می خرید. خیال می کنی برای گردو بازی؟ نه جانم، اشتباه می کنی، همینطوری. گردوها را شمرده و نشمرده می فروخت و سه من پشم می خرید و پشم را بلافاصله می داد جوراب می بافتند و جوراب ها را آناً جفتی سه قران می فروخت، و بعد یک هو یقه ات را می گرفت و می گفت: اگر گفتی جوراب ها جفتی چند تمام شده و پشم را منی چند خریده و در این معاملات ضرر کرده یا منفعت!؟ یا مرد دیگری را می دیدی که جوش آورده بود - نمی دانم چرا، شاید زنش با او لج کرده بود یا خودش با مادرزنش دعوایش شده بود - و سه چهار من برنج و فلفل و گندم و زردچوبه را قاطی هم کرده بود و بی انصاف از تو می خواست که بنشینی و آنها را از هم جدا کنی تا «اختلاط» را خوب یاد بگیری، در حالی که اختلاط را او کرده بود و کاری که تو می کردی انفکاک بود! آخر از همه نوبت به زرگر می رسید - به عمو شلمو - که یک هو به سرش می زد و چندین شمش طلا و نقره و مس را با هم ذوب می کرد، و چون می دید که درست در نیامده و همه را نمی شنود به اسم طلا به مردم قالب کرد، مستأصل می شد و با آن ریش بزی و قیافه لاغر و چشمان زنده و عینک بادامی دسته سیمی در قیافه ات زل می زد، و تو باید می نشستی و بی آنکه زرگری بلد باشی و شمش طلا و نقره ای دیده باشی این فلزات را از هم جدا می کردی، چرا که عمو شلمو «امتزاج» کرده بود!
عجب چیزهایی می گویید شما، مگر خود زندگی جز این است: زندگی یعنی غلتیدن از این غم به آن غصه، پر کردن این چاله و کندن چاله دیگر، و نشستن و از بی کاری تلنگر زدن به فلان خودت، و بعد فریاد کردن - ولی به هر حال نه این طور و نه با این عجله، چون بالاخره هر کاری راهی دارد ، و هر چیز قانونی ، نه مثل بعضی رمان ها که تا می جنبی قهرمان داستان پنج شش بچه زاییده و تو آنقدر فرصت پیدا نکرده ای که سیگاری چاق کنی !
راستی فراموش کردم ، این روزها سیگار هم معنی تازه ای پیدا کرده است : بابا هم به قولی از مشتریان کلایی حسین است ، اما به آلونک سعادت آباد نمی رود – به قول بچه ها جنس را به در خانه می روند . غروب ها به کنار رودخانه می رود – حالا مدتی است کارمند اداره شده است ، رئیس است ؛ و در شهر زندگی می کند – و من سینی ماست و خیار و عرق را به کنار رودخانه می برم . مادربزرگ دروغکی نفرین می کند ، و به من توصیه می کند که توی عرق فلان کار بکنم ، و از این راه ثوابی برای خود دست و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#52
Posted: 20 Jan 2013 17:45
پا کنم . من یکبار این کار را کردم ، ولی بابا همین که عرق را چشید فهمید که آلوده است و به (( میره ی )) یهودی ، عرق فروش شهر ، توپید و میره ی بیچاره به هزار و یک تورات و تالمود و (( حظرت موثا )) 1 قسم خورد ، و حتی برای تبرئه ی خود چند بطر عرق (( خوب )) به بابا پیشکش کرد . اگر مادربزرگ می فهمید از غصه دق مرگ می شد : می دید عمل را من کرده ام ثوابش را بابا برده است ! – من دیگر این عمل را تکرار نکردم . توصیه ی دیگر مادربزرگ این است که از مزه ی عرق هر چه قدر می توانم بخورم و با این عمل مانع از آن گردم که برکت خدا به عرق آلوده شود . این توصیه ی خوبی است ، بخصوص مواقعی که جوجه ای برای بابا کباب می کنند و می دهند ببرم : اغلب این جوجه ای که می برم تا به مقصد می رسد از (( پا )) می افتد ، و من کلی خوشحال که هم خورده ام و هم ثواب کرده ام . موقعی هم که می رسم و سینی را جلو بابا و دوستانش می گذارم همچنان به این عمل صواب ادامه می دهم . رفقای مدرسه با نگاه های حسرت زده ، که می خواهند شماتت آمیز هم باشد ، بدرقه ام می کنند ، و با حالت و قیافه ای که آمیخته به روی و ریا است با نگاه به من می فهمانند که مسلماٌ من هم شریک جرم هستم ، و از این بابت متأسفند ، و آن دنیا وای به حال من ! اما در عین حال می دانند که از مزه می خورم – و از این بابت حسرت می خورند – و من این را به وضوح در چشمان آزمندشان که مانند مته زیر نان چرب و دل جگر جوجه را می کاوند می بینم . طفلکی ها ! می بینم که حاضرند ده تا مرغ (( دیگر )) را با یک ران جوجه ای که مزه ی عرق است با قبول تمام عواقب و نتایج امر ، عوض کنند .
جوجه یا خیار و ماست و گوجه فرنگی را ، یعنی مزه را ، هرچه هست ، می برم و جلو بابا و دوستانش می گذارم ؛ و عرق را از جوی آب درمی آورم و می دهم دست بابا . بابا اول بطری را در مشت می گیرد و با حرکتی سریع – مثل نوازندگانی که چیزی را به قوطی پر از شن شبیه است تکان می دهند – تکان می دهد ، و چون عرق (( زنجیره )) می بندد و معلوم است که دو آتشه است
1. حضرت موسی
لبخند حاکی از رضایتی بر لب می آورد، و با کوبیدن کف دست به ته بطری چوب بنبه را درمی آورد و گیلاس ها را پر می کند، و می گوید بسلامتی! و بالا می رود. هنوز او لقمۀ اول مزه را به دهن نبرده است، که من از قمۀ سوم برگشته ام. چند گیلاس که زدند در حالی که از زیر چشم نگاهی به من دارد به آقای شهبازی می گوید:
- مجلسمان سوت و کوره، بی زحمت بلند شو برو یکی از خانم ها را بردار بیار دهنی برامان بخواند!
آقای شهبازی در حالی که تمام نگاهی به من دارد، و وانمود می کند که مطلب، مطلبی عادی است می گوید:
- سیگار می خواهید بکشید، یا فقط آواز بخواند؟
بابا تمام نگاه را درمی یابد و پیش از آنکه به پرسش او پاسخ دهد انگار تصادفاً و من باب تفسیر یک واقعه ضمنی ذهنی که هم الساعه به نتیجه گیری رسیده است می گوید:
- حسن، جداً من بچه ای به خودداری و رازداری ابراهیم کمتر دیده ام- عیناً خودم! من هم به سن و سال او مورد اعتماد پدرم بودم؛ پدرم سرّی نداشت که از من مخفی باشد، و من در تمام موارد (تمام موارد به اصطلاح امروز با حروف ایرانیک ادا می کند، و با نزدیک کردن ابروها و حالت چهره تأکید آن را مشخص تر می کند) مثل یک قبر گنگ و صامت بودم. کاش زنده بود و ابراهیم را می دید. من به تو اطمینان می دهم پنجاه سال جوان می شد، چون می دید باز همان بچه ای را می بیند که پنجاه سال پیش دیده بود...
هر وقت چیزی، مطلبی را از مادربزرگ مخفی می کردم مادربزرگ می گفت:
- نگاهت نشان میده یک سرّی را مخفی کرده ای؛ این زیرچشمی نگاه کردنهات بی خود نیست!
حالا هم برای این که نشان دهم که خیلی راز دارم زیر چشمی گوشه و کنار را نگاه می کنم. آقای شهبازی به لحنی تشویق آمیز می گوید:
- خوب، معلومه! ابراهیم خان حالا دیگه بچه نیست! پسری که با بابا و دوست های باباش سر یک سفره می نشیند بچه نیست- ماشااله مردی است برای خودش!
و من قیافۀ مردانه به خود می گیرم، و دندان ها را بر هم می فشرد، و روبرو را نگاه می کنم- از خوردن مزه هم دست می کشم- مثل یک مرد؛ و با این قیافه رسماً به کلیۀ اشخاص ذی علاقه اعلام می کنم که در مردانگی دست رستم زال را از پشت می بندم، اگر طناب دم دست باشد! آقای شهبازی که حسن تأثیر سخنانش را در قیافه و حالت من مطالعه کرده است سؤال را تکرار می کند:
- عرض کردم سیگار می خواهید بکشید یا مایلید فقط یک دهن بخواند؟
آن وقت ها من عقلم نمی رسید که نقش قید «فقط» را در جمله به درستی دریابم، یا که دریابم این دو مباینتی با هم ندارند: او یک دهن می خواند و اینها سیگارشان را دود می کنند- و هیچ یک مزاحم دیگری نیست. ولی چون فهمم در حدی بود که بود متوجه این قید استثنا نشدم، و حتی به عقلم نمی رسید که تازه سیگار انواع و اقسام دارد: از برگ گرفته تا انواع مارک ها، و دست پیچ، که کناره های آن را می لیسند و خیس می کنند! و تازه کلی وقت گرفت تا فهمیدم که این یکی از نوع «دست پیچ» بوده است. بابا گفت:
- نه، فقط می خواستم یک دهن بخواند؛ اون خوش صداهه را بیار، چشم و ابرو سیاهه را.
و چشمکی به آقای شهبازی زد. من نشسته بودم با قیافۀ مردانه، می خواستم بدانم که الوا آن خانمی که می آید و صدایش بهتر از همه است کدام یکی است، چون همه را که از جلو خانۀ مادربزرگ می گذشتند به قیافه، و حتی یکی دو تا را به نام می شناختم. اغلب من و بچه های هم سالم به تحریک و تشویق بزرگترها دنبالشان راه می افتادیم و هوشان می کردیم، و گاه به آنها سنگ می پراندیم. حتی یک روز از بس هو کردیم که فرنگ خانم پاشنۀ بلند کفشش شکست و دنبالمان کرد و مرا گرفت و کشیدۀ محکمی توی گوشم زد، در حالی که مادربزرگ نشسته بود و می خندید. و بعد می خواستم بدانم که چرا بابا و دوستانش وقتی او می آید و می خواند سیگار نمی کشند، چون در عروسی ها وقتی کسی آواز می خواند چپق و قلیان هم می کشیدند، و کسی هم اعتراضی نمی کرد. آقای شهبازی رفت؛ هنوز چند قدمی دور نشده بود که بابا، باز به لحنی تصادفی، گفت:
- پاشو پسرم، پاشو؛ برو به خاله ات بگو
خاله نامادریم بود که من او را به این نام می خواندم.
- بگو که جای مرا بالا پشت بام بیندازد، پشه بند هم بزند- بگو شامشان را بخورند، من کمی دیر میام. تو هم شامتو بخور- خسته ای، برای خودت استراحت کن، فردا باید بری مدرسه.
خیال می کنم کلاس سوم بودم- و سر به زیر افکند؛ و من حالت چشمانش را نفهمیدم، چون هوا تاریک شده بود، و هر چند حالا به زعم من جیک و پوکمان یکی بود حالت قیافه و لحن سخنش اجازۀ پرس و جو نداد، و ناچار با دلگرانی برخاستم، و رفتم.
چند روزی گذشت. مادربزرگ بنا به عادت دم در نشسته بود و شوهرخالۀ فرشته به خلاف معمول در کنارش ایستاده بود: آری، به خلاف معمول، چون خودش را حاجی می دانست و بابا بزرگ را خیاط و خودش را همسر و همشأن آنها نمی دانست، هرگز دم در نمی ایستاد و به خوش و بشی مختصر و عبوری اکتفا می کرد. بعلاوه، مادربزرگ کسی ثل بابا را همریش او کرده بود که هم عرق خور بود- که با او که حاجی بود جور نمی آمد- و هم بابا از او ثروتمندتر و متشخص تر بود. با قضاوت از دور و مشاهدۀ سر و دست تکان دادن شوهر خاله فرشته و قیافه و حالات و حرکات اعتذاری و گاه اعتراضی مادربزرگ دریافتم که موضع صحبت غیرعادی است، چنان که حضورش هم غیرعادی بود. بی هوا جلو رفتم؛ شاید اگر درست توجه کرده بودم؛ از حالات قیافه و حرکات مادربزرگ درمی یافتم که نباید می رفتم.
همین که رسیدم- البته سلام هم نکردم- چون می دانستم که از بابا خوشش نمی آید- شوهر خاله فرشته گفت:
- به! همین آقا هم می داند که شهبازی براش دلالی می کند؛ میگی نه از خودش بپرس!
و نگاه تشویق آمیزی به من انداخت.
مادربزرگ گفت:
- بی خود چشم و گوش بچه را وا نکن!
شوهر خاله فرشته گفت:
- باها! خانم کجای کاری! چشم و گوش سهله دست و پاشم وا شده، خیالت راحت باشه! مزۀ عرق را من می برم کنار رودخانه!؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#53
Posted: 20 Jan 2013 17:47
مادربزرگ از کوره دررفت. گفت:
- لااله الا الله! چرا چشم و گوش بچه را وا می کنی، قرآن خدا که غلط نشده، می بره که می بره، مال ترا که نمی بره، ترا که تو قبر اون نمی ذارن. تو هم مثل اون مگس که خیال می کرد قصاب به خاطر او دکانش را وا می کنه خیال می کنی که خدا بهشتشو به خاطر تو یکی راه انداخته! تازه مفت چنگ تو، اینا باید گناه کنند که برای امثال شما تو بهشت جا وا شه. دلالی براش می کنه به تو چه؟ مرد حسابی یک کم حیا داشته باش، شرم و حیا هم خوب چیزیه- آخه به ناسلامتی مکه رفتی- شورشو درآوردی. تازه به من چه؟ مگه ماست به دهانت مایه زده اند، به خودش بگو. چرا مثل پیرزن ها آمدی پیش من جلز و ولز می کنی. به من چه، دختری داشتم مرد- به من چه مربوط! تازه تو چه منتی به من داری، سر کچلم را چاق کردی؟ دستت چربه بمال به سر خودت! حالا شده حکایت آن بزه و گوسفند؟ همیشه ما می دیدیم یک بار هم تو ببین! اینه ات را گم کردی. اگر بابا بیل زنی باغچۀ خودت را بیل بزن. تو که سرِ مردم را می تراشی و مال مردم را می خوری، من تقصیر دارم!؟ از من اجازه می گیری، با من پرس و مصلحت می کنی!؟ خیال می کنی پشت سر تو کم حرف می زنند، کم می گند از یه ذرع چیت یک چارکش را کش می ری... آن هم صدقه و ثوابت، که می گند اخ و تفش را پیش مرغ هم نمی اندازه. چه کنم، از درد لاعلاجی به خر میگن خانباجی، والا نه قم خوبه نه کاشان لعنت به هردوتاشان، هه!
و انگار قهر کرده باشه دنبالۀ لچکش را به دندان گرفت و صورتش را گرداند، حتی بدن را هم قدری چرخاند.
شوهر خاله فرشته، انگار قهرمان پرتاب وزنه سنگینی بدن را بر پای چپ انداخت و دستی را که به آن تسبیح بود- ظاهراً از نماز برمی گشت- طوری به طرف رودخانه تکان داد و طوری روی نوک پا بلند شد که گویی نه به یک فرسخ بلکه به ابدیت اشاره می کند. گفت:
- خانوم، صدای چهچه زنیکه تا یک فرسخی می رفت!
مادربزرگ بی اینکه برگردد، گفت:
- می رفت که می رفت؛ می خواستی گوشهاتو پنبه بذاری نشنفی!
شوهر خاله فرشته گفت:
- به به!
و تسبیحش را گرداند، و لب جنباند. مثل این که مشغول تعقیبات بود.
من دیگر مجال ندادم و بنا بر وظیفه گفتم:
- خوب، آواز می خوند؛ تازه بابا گفت سیگار هم نمی کشه!
مادربزرگ با قیافۀ زنی که پس از مدت ها تقرب به مرد دلخواه دریافته باشد که طرف ناتوان است به تلخی و تحقیر- و یقیناً با سرخوردگی شدید- و عصبانیت شدید، که نتیجۀ چنین احساسی است- برگشت و گفت:
- کوفت و زهر مار!
مشدّد: کوفت و زهرمار!
گفتم:
- کوفت و زهرمار نداره- خودم اونجا بودم؛ سیگار نکشید، گفت امشب نمی کشیم- تو هم شورشو درآوردی!
مادربزرگ با کف دستش قایم زد روی گونۀ راستش و گفت:
- وای خدا ترا از من بگیره! تره خریدم که قاتق نانم باشه، قاتل جانم شد!
انگشتانش سرازیر گونه را طی کردند و انتهای گونه را چلاندند؛ دندان قروچه ای کرد و باز محکم کف دست را بر گونه اش کوبید و گفت:
- وای خدا باباتو از تو بگیره! مردکۀ قرمساق حالا با خانم های کلایی حسین سیگار می کشه!
شوهر خاله فرشته گفت:
- بله خانو- م... اونهم چه سیگاری!
پیدا بود که شوهر خاله فرشته و هم مادربزرگ نوع و مارک سیگار را تشخیص می دهند، و فقط من بودم که تازه می فهمیدم بابا سیگار دست پیچ کشیده، چون با سیگار معمولی می شود هم آواز خواند و هم سیگار کشید؛ سیگار دست پیچ است که پیچیدنش آدم را طوری مشغول می کند که نمی تواند در عین حال به آواز گوش کند- مثل این که سیگار را خانم می پیچید و اینها می کشیدند- عجب روزگاری است!
دو سه روزی از ترس مادربزرگ ماست و خیار و مزه برای بابا نبردم- خودم را کنار می کشیدم. سرانجام به بابا گفتم که مادربزرگ فهمیده که «سیگار» می کشد. بابا لبخند فروخورده ای زد، ولی ناراحت نشد، اما وقتی گفتم شوهر خاله فرشته فهمیده، و اوقاتش تلخ شده است ابرو در هم کشید و گفت:
- اگه این دفعه گفت بگو بابا میگه چپق خودشو بکشه به سیگار کشیدن دیگران کار نداشته باشه!
در این ضمن، زمان در یک حالت دوگانگی مشهود در حرکت بود: وقتی پای تعطیلات در میان بود چیزی محسوس و حتی عجول بود: مثل چرخ های کوچک درشکه هایی که در مسائل حساب می گفتند، تا می جنبیدی ده بار چرخیده بود و تابستان را با خود برده و رفته بود. در سایر موارد که حرکتش تأثیر مستقیمی در وضع ما نداشت نادیده و کند بود، چیزی شبیه به حرکت چرخ های بزرگ درشکۀ کذایی، که تا یک دور می زد دم شتر به زمین می آمد، یا حرکت عقربۀ ساعت شمار ساعت، ولی بهرحال در حرکت بود و حرکتش واقعیتی بود. این معیاری بود که می باید در مورد مادربزرگ و پدربزرگ و حرکت زندگی شهر به کارش برد. اما همانطور که گفتم واقعیتی بود. حرکت این زمانِ کند گَرد، عواقب بدی برای پدربزرگ و مادربزرگ به بار آورده بود: چشم های هر دو سخت کم سو شده بود؛ بابابزرگ بیچاره از کار و کسب افتاده بود- آن هم کسب او، که همه چیزش بستگی به چشم داشت. سابق لاف می زد و می گفت چشم بسته سوزن را نخ می کند. حالا پاک درمانده شده است. اغلب که به دکانش می روم می بینم که سوزن نخ نکرده را به کلیج زده و نشسته و در دریای فکر و اندیشه فرو رفته است: منتظر است کسی برسد و سوزن را برایش نخ کند. تابستان ها- بی آنکه او متوجه باشد که من متوجه شده ام- شاید هم متوجه شده باشد- روزی چند بار می روم و سلامی می کنم و پیشش می نشینم و سوزنش را نخ می کنم؛ وقتی هم بلند می شوم بروم از او می پرسم اگر کاری دارد برگردم و او می گوید چه وقت برگردم. ولی درد کار تنها نخ کردن سوزن نیست: ردیف هایی را هم که باید چرخ کند درست نمی بیند و اکثراً خطوط را کج می دوزد. چرخش هم کهنه و زهوار در رفته است، و اغلب نخ پاره می کند، و پیرمرد ناچار باید بنشیند به این امید که کسی برود و این سوزن را هم نخ کند- پولی هم ندارد که به یکی از شهرهای عراق برود و عینکی بخرد- با این حال پیدا است که آن درآمد اندکی هم که داشت کلی افت کرده است. حالا کم کم وصله هایی بر قبایش پدیدار شده؛ دیگر از سربازهایی که غروب ها برای خوردن چای و صبح ها برای بردن دوغ مجانی می آمدند اثری نیست. بیچاره مادربزرگ! می گفت اینها هم مادر دارند! و با دست و دلبازی به آنها می رسید، اینک که دیو پیری و نیستی چهارچشمی در چشمانش خیره شده است چهره اش دیگر آن صفای سابق را از دست داده است: غروب ها می آید و سر در گریبان تفکر فرو می برد و در عالم ذهن در دریای وحشت آینده خیره می شود؛ هر چند گاه هیهاتی! می گوید، و سپس بلند می شود و جانماز را پهن می کند و پشت سر هم نماز می خواند. به خلاف او مادربزرگ هرگز قبول ندارد که چشمش کم سو و گوشش سنگین شده، و اغلب بهانه جویی می کند. این را قبلاً هم گفته بودم: او همیشه عزم جزم کرده است که منظورش را در هر چیزی بیابد، و چون مصمم به این کار بود بهرحال حتی اگر این منظوری که او در پی آن بود با آن چیزی که مطرح بود در دو قطب مخالف بودند یا به اصطلاح ریاضی دان ها در یک صفحۀ واحد هم نبودند باز او به هر ترتیب به آن دست می یافت؛ و در هر چیز بهانه ای می جست. اوائل کار، مثل هر بچه ای، بی توجه به احساس او بازی درمی آوردم، مثلاً لب می جنباندم و وقتی مادربزرگ می دید و اعتراض می کرد انکار می کردم، یا حرفی می زدم و وقتی جواب می داد می گفتم که من چیزی نگفته ام، و یپرزن را ناراحت می کردم، ولی وقتی پیشرفت بیشتر ضعف چشم و گوش و نگاه ها را دیدم و سخنان ترحم آمیز بابا را شنیدم و دیدم که مادربزرگ بیچاره با آن حال باز از فکر ادارۀ خانه غافل نیست و آه و ناله و شکایتی ندارد- هر چند وقتی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#54
Posted: 20 Jan 2013 17:48
قوطی فلفل زردچوبه را گم می کرد مستأصل می شد- دلم سوخت. ولی این بار هم باز همدیگر را نمی فهمیدیم: اغلب می نشستم و در نور چراغ در قیافه و حالات و حرکات او و پدربزرگ خیره می شدم و به راستی متأثر می شدم و پیش خود آرزو می کردم ای کاش پولی می داشتم و یک قبا و یک پیرهن و روسری نو و دو من برنج و یک من روغن برایش می خریدم و این چیزها را می بردم و جلوش ولو می کردم و می گفتم:
- بیا مادربزرگ، این ها را برای شما و پدربزرگ خریده ام!
او در حالی که شاید- و به طور حتم- مرا به درستی نمی دید در پی منظور خود، یا به خیال سابق، به نحوی رقت بار سر می جنباند، و می گفت:
- باشه، مسخره کن، باشه فحش بده! گرگ که پیر شد میشه مسخرۀ سگ!
می گفتم:
- چی میگی مادربزرگ، من حرف نزدم- مگه دیوانه ام فحش بدم!
و او در پاسخ می گفت:
- نه، خیلی م عاقلی؛ خیال می کنی من کورم، نمی بینم! بگو، هرچه دلت می خواد بگو، سنگ ریزه ها تو بنداز!
(طرف های ما رسم بر این است وقتی به شکار خرس می روند چون به درِ لانه اش می رسند چند سنگ ریزه به درون آن چرتاب می کنند. معروف است، می گویند اگر سنگ بزرگ درِ لانه بیندازی خرس اهمیت نمی دهد: فکر می کند حریفی است به زورمندی خودش، ولی اگر سنگریزه بیندازی فکر می کند حیوان کوچکی ویرش گرفته و سر به سرش گذاشته، و بی درنگ برای ادب کردن حیوان بازیگوش از لانه بیرون می آید)
- خوب می کنی آره بنداز!
سبحان الله، این هم از دلسوزی! اما دیگر از تهدید و تشر خبری نبود؛ و من به تجربه به این نتیجه رسیده بودم که جواب دادن بیهوده است- و جواب نمی دادم؛ و حالا که جواب نمی دادم مادربزرگ به «تمِ» دوم منظور می رسید. می گفت: «بله، می دانم! جواب ابلهان خاموشی است! باشد، حق داری- حودم کردم که لعنت بر خودم باد! حالا دیگه ما شدیم ابله!
و این قدر می گفت که پدربزرگ پادرمیانی می کرد. البته این را هم به نفع مادربزرگ باید گفت که از وقتی احساس کرد وضع پدربزرگ تعریفی ندارد خیلی رعایت حالش را می کرد: با ملایمتی چای و غذا را به طرفش می سُراند که به راستی تماشایی بود، و وقتی بابابزرگ می گفت: »دستت درد نکنه» نوش جان می گفت که صد نوش جان از دهنش می ریخت، و آدم حظ می کرد. غرولند که نمی کند هیچ اغلب دلداری هم می داد:
- خوب، حالا یه کمی استراحت کن، استراحت که بکنی چشمات جان می گیرن؛ چرا خودتو خسته می کنی، برای کی جان می کنی، مائیم و خودمون- فکرشو نکن، خدا بزرگه!
دوستی دارم که می گوید وجود آدمی سرشار از موسیقی است و دست ها و انگشتان موسیقیدان قابلی لازم است که این نواهای لطیف را از آن درکشد و به گوش ها برساند. این بار دستِ رنج های زندگی بود که زخمه بر تارهای درونِ دردمندِ مادربزرگ می زد و این نغمه های ظریف را که در سایر اوقات کسی ظنی بر وجودشان نمی برد از دل او بیرون می کشید و به گوش بابا بزرگ و اطرافیان می رساند. من این رقت و نرمدلی را بارها در میاه های دیگر در مادربزرگ دیده بودم: هرگاه که بز یا گاومان می زائید مادربزرگ یکپارچه دلسوزی می شد و طوری به این بز یا گاو خطاب می کرد که انگار بچۀ اوست: با او حرف می زد، انگار زبانش را می فهمید، و به راستی هم مثل این که می فهمید: بز شیطان با قیافۀ صبور به سخنانش گوش فرا می داد. مادربزرگ هر وقت بز یا گاومان می زائید او را چند روزی به گله نمی فرستاد، و درست همان طور که به زن تازه زا می رسند به او می رسید: برایش غذای مخصوص درست می کرد، و نوشابۀ مخصوص مرکب از دوغ و آب نمک رقیق به او می داد، و سعی می کرد زیاد هم سرد نباشد و عواقب ناگواری برای زائو دربر نداشته باشد، و همچون پرستاری مهربان نوزادش را با ناز و نوازشی به نزد مادر می برد که بیننده از تماشا سیر نمی شد: نوزاد را که بغل کرده بود جلو می برد:
- بیا خانوم جونم، بیا، بیا اینم بچۀ کاکل زریت- بیا خانم جون!
و نوزاد را جلو بز می گرفت، مادر نوزاد را می بوئید، حال آنکه مادربزرگ در حالی که یک دنیا محبت از چشمانش می تراوید با حوصله می ایستاد؛ سپس بزغاله را که بی تابی می کرد زمین می گذاشت و با مهربانی پوزه اش را به پستان مادر راهنمایی می کرد- و می ماند تا بزغاله سیر بخورد و مادر از تماشای نوزاد سیر شود. سیر که می شد باز بزغاله را بغل می کرد و در پاسخ به نگاه بز که به دامنش آویخته بود لحظه ای چند آن را در مقابل پوزه اش می گرفت و سپس می گفت:
- خوب دیگه، بذار برم!
و چون می دانست که بز از رفتن بزغاله ناراحت است می افزود:
- غصه نخور خانم جون، بازم میارمش- آخه زیاد بخوره براش بد میشه!
از نگاه مادرانۀ بز پیدا بود که حرف مادربزرگ را فهمیده است. یا خطابی که به درخت تبریزی می کرد:
- ای ای، از گرمای تابستان می نالی یا از سرمای زمستان می ترسی! دختر، نکند می ترسی باد پائیزی شاخه هایت را بکشند یا سرما ساقه هایت را بزند! نترس دخترم، بهار هم می رسد و باز جوان و خوشگل می شوی. آن وقت خودم دستی بالا می زنم و به هر بلبل خوشگلی که خواسته باشی شوهرت میدم.
و درخت شاخ و برگش را می لرزاند، انگار می فهمید.
من هرگز تصور نمی کردم که روزی این محبت به پدربزرگ هم تسرّی یابد، چون اغلب مواقعی که مادربزرگ به خشم آمده بود شنیده بودم که آرزوی مرگش را کرده و از خدا خواسته بود که همین کاری بکند که دو سه روزی پس از او چند لقمۀ راحت از گلویش پائین برود! و حالا همۀ آن حرف ها فراموش شده بود!
و اقعا هم دو نفر را پیدا نمی کنی که هر قدر هم به هم نزدیک باشند همۀ وجود یکدیگر را شناخته و ادارک کرده باشند. در این شهر کوچکی که ما زندگی می کنیم، درون همین خانه های گلی توسری خورده ای که مظلوم وار سر به هم آورده و انگار از بی پناهی یکدیگر را بغل کرده اند، رازهایی است: هر اتاقی از این خانه ها رازی مخصوص به خود دارد؛ قلبی که در سینۀ هر یک از ساکنان آن می تپد از بسیاری جهات برای قلوب دیگری که به او از همه نزدیک ترند رازی سر به مُهر است. صحبت خود قلب نیست؛ قلب را به عنوان مظهر وجود، به عبارت دیگر به عنوان نهفتن گاه اسرار مطرح می کنم. این قلب همچون عمارتی است بلند، با اتاق ها و پستوهای متعدد، و آسانسورهایی که پیکرش را شکافته اند و اسراری را بالا می برند و رازهایی را به طبقات زیرین می آورند- مدام درکارند. اغلب محتوای این اتاق ها بر خود صاحب جمع اموال هم معلوم نیست: در دفاتر این صاحب جمع اقلامی به حساب جاها و چیزهایی می رود که خود صاحب جمع مدعی است با او ربطی ندارند. به محض این که صاحب جمع خبر حادثۀ بدی را که برای همسایه اش اتفاق افتاده است می شنود در وجودش بازی الله کلنگ عجیبی آغاز می شود: آسانسوری که غم سطحی را به سطح چهره می بَرد بالا می آید، و ابرهای صاحب جمع را درهم می کشد. اما از طرف دیگر، آسانسوری که حامل شادی است آزاد می شود و شادی را به اعماق وجود صاحب جمع می رساند: صاحب جمع خوشحال است که فرصت عرض خدمتی دست داده که همسایه را مدیون کند و از مایۀ بزرگواری با غرور خود چیزی بر او ببخشد. با این عمل او اسانسورِ وجود همسایه فرصت می یابد قدری از مایۀ امتنان را از طبقات
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#55
Posted: 20 Jan 2013 17:51
زیر به سطح چهره و لب ها بیاورد، و هنوز لب ها درست به جنبش درنیامده اند که آسانسور دیگری که محموله اش تنفر است به طبقات پائین وجود می رسد- آخر مدیون شده است. این ها بدبینی نیست، اینها جامه های زیر و روی دوستی ها است. ما حتی مواقعی هم که به علت لغزش یا خطایی خود را به پای میز محاکمه می کشیم با خودمان هم صادق نیستیم، مثل کسی هستیم که تنها، با حریفی فرضی شطرنج بازی می کند، و ناخودآگاه جانب کسی را می گیرد، که بیشتر خود او است. وجود ما نه تنها برای دیگران بلکه برای خود ما هم رازی است، و کیست که رازی ندارد و با راز جاودانۀ خود نمی میرد؟
گذشته از تمام این صحبت ها، به راستی که زن ستون خانواده است، و همین وجود مادربزرگ بود که ما را نگه داشته بود. البته بابا و خاله فرشته کمک می کردند: بابا نان سالانۀ خانواده را می داد و خاله فرشته هم هر وقت غذایی می پخت دریغ نمی کرد. اما با تمام این احوال پدربزرگ دیگر آن پدربزرگ سابق نبود، و به ندرت خنده بر لبانش ظاهر می شد، و روز به روز تکیده و تکیده تر می شد- و من اضطراب را در منتهای آن، در وجود و قیافۀ مادربزرگ- که هنوز خود را از تنگ و تا نمی انداخت و هنوز همان ستونی بود که بود و به نقش خود در خانه و خانواده نیک واقف بود- می دیدم.
پدربزرگی که سابقاً دو سه لقمه که می خورد از سفره کنار می کشید حالا چشمش مدام دو دو می زند و پُر می خورد- در این دو سه ساله به قدر سی سال پیر شده است. سیری نمی شناسد، تنگ چشم شده است؛ انگار می خواهد برای یک عمر بخورد؛ می خواهد دنیا را با چشمانش ببلعد. نگرانی و اشتیاقی حریضانه در اعماق چشمانش سوسو می زند که بی شباهت به اشتیاق آزمندانۀ خرده کالا فروش های یهودی نیست: آنها هم هر وقت چیز گرانبهایی را در خانه ای یا دست کسی می دیدند و می دیدند که طرف به ارزش آن واقف نیست و در عین حال می ترسیدند که این چیز را ممکن است تا بروز واقعۀ نامنتظری یا به صرف هوسی از دست بدهند همین حالت را بروز می دادند. پدربزرگ هم انگار احساس می کند که دنیا ممکن است به صِرف هوسی از دست برود و گویی مطمئن است که آن زمان دور نیست که از دسترسش دور شود و لذا می خواهد هر لحظه هر چه بیشتر از آن را در خود جذب کند. این خواهش و تمنا و این نگرانی و دلواپسی در حرکات بیقرار دستان و انگشتانی که برای گرفتن لقمه به حرکت درمی آیند، و در تند تند فرو دادن لقمه ها و در نوجه به حالات و حرکات کسانی که بر سر سفره گرد آمده اند، و مخصوصاً در چشمانی که با بیقراری در چشم خانه می گردند، به شدت به چشم می خورد. بیچاره! انگار صدای خفیف زنگ حرکت کاروان را از پیش می شنود. اگر غیر از حالا بود مطمئنم که مادربزرگ کفری می شد و از این پرخوری و نگرانی فریادش به آسمان می رفت، ولی انگار او هم صدای دور دست زنگ را شنیده است. با این همه مثل او نیست، و این را بیشتر به گذشت او باید اسناد داد، چون عمری به مراتب بیش از پدربزرگ کرد.
به پایان کلاس ششم و امتحانات نهایی نزدیک شده ایم. پدربزرگ بیمار است. سه روز است نتوانسته است از رختخواب درآید؛ دو روز است که نمازش را نشسته می خواند. رختخوابش را در ایوان انداخته اند. ظهر که به خانه رفتم تب شدیدی داشت و بسیار بی تاب بود؛ یکی از خاله ها بالای سرش نشسته بود و با دستمال بادش می زد، هر چند هوا هنوز چندان گرم نشده بود. مثل هر بچه ای بی توجه به هر چیز، بی آنکه احساس خاصی داشته باشم، چند ثانیه ای بالای سرش ایستادم. سر برنداشت، اما چشمانش را گشود، و بست. و من کارم را که تمام کردم- و سر و ته آن رگفتن صنار از مادربزرگ و خوردن لقمه ای نان خالی با کره مال بود- برای بازی و دوره عازم مدرسه شدم. چون به راه افتادم پیرمرد که اسحسا کرده بود می روم سر را از روی بالش در جهت حرکتم گرداند و چشم گشود و تا دم در با نگاهش بدرقه ام کرد؛ به کنار در که رسیدم، نمی دانم به چه سبب، احساس ناراحتی کردم؛ مکثی کردم، و برگشتم و نگاهی به پدربزرگ افکندم- و رفتم.
تنفس زنگ اول بود؛ کتاب جغرافیا را به حیاط برده بودم و زلاند جدید را، که نمی دانستم کجا است، در چند درجه عرض شمالی و طول جنوبی، که نمی دانستم با چه متری اندازه گرفته بودند و چه کسی اندازه گرفته بود، تند تند، طوطی وار مرور می کردم، که یکی از بچه ها دوان دوان آمد و خبر مرگ پدربزرگ را آورد. در میان سکوت احترام آمیزی که از اعلام این خبر بر حیاط مدرسه حکمفرما شد کیف و وسایلم را برداشتم و گیج وار به خانه آمدم.
حیاط پر از جمعیت بود. تنی چند از دوستان پدربزرگ کنار دیوار چندک زده بودند و می گریستند؛ مادربزرگ و خاله ها در ایوان شیون می کردند و زنان و دختران محل صدا به صدایشان داده بودند و دستۀ همسرایان را تکمیل می کردند. در فضای پشت ضلع غربی خانه، نزدیک درخت تبریزی، دو سه جا آتش افروخته بودند و از دیگ هایی که بر افروخته بودند و از دیگ هایی که بر آتش نهاده بودند بخار برمی خاست. دو سه نفری بر گرد تحت کوته پایه ای در جنب و جوش بودند و من از لای دانه های اشکی که چشمانم را پر می کردند و خالی می شدند پیکر نزار پدربزرگ را با آن دنده های بیرون زده و شکم تو رفته و سر به یکسو افتاده که به مسیحی شبیه بود که در نقاشی های مذهبی تصویر می کنند و لحظاتی پیش نبوده که از صلیب فرویش کشیده بودند، دیدم. بینوا! شاید اولین بار بود که با این علاقه آب گرم به سر و تنش می ریختند و با این لطف و مهربانی تنش را لیف می زدند! مادربزرگ و خاله ها با صدای سوزناک بر اجاق کوری- یا شاید اجاق کوری طبیعت!- ماتم گرفته بودند. طفلک، بی جهت به دنیا آمده بود و با کوله باری از رنج و شکنجه ای که هرگز تخفیف نپذیرفته و امیدی که هرگز شکوفان نشده بود رفته بود! اینک که از اسارت و بردگی رهیده بود طبق معمول می بایست درِ شهرت به رویش گشوده می شد؛ اما او را با شهرت چه نسبت؟ هر چند نه، شهرت او همین بس که عمری رنج برده و زحمت کشیده بود و ساخته بود و انگار ناخواسته، برحسب وظیفه، مرده بود. راست است، حالا دیگر پشت سرش همه صحبت از خوبی ها و شیرین زبانی ها و استادکاری هایش می بود- جز اینکه اگر متوفا جز او می بود همین سخنان با همین شکل اما با شائبه ای دیگر و لحنی متغایر بر زبان ها می گذشت. رسم روزگار چنین است: مرگ ناهمواری ها را هموار می کند، و گاه اشخاص را با صفاتی جز آنکه داشته اند می آراید- مرده متولیانی پیدا می کند که حرمت امامزاده را نگه می دارند- نانی است که زندگان به هم قرض می دهند، چون این شتری است که درِ خانۀ همه می خوابد... مادربزرگ و خاله ها ضجه کنان جنازه را بدرقه کردند، چند قدمی دویدند، و سپس چون گروه مهاجمی که با آتش شدید دشمن برخورد کرده باشند پراکنده عقب نشستند.
حوالی غروب آفتاب بود. در زیر تک درخت بلوط سالمندی، با تنۀ قاچ خورده، که بازوان لاغر و تاب برداشته و پوسته پوستۀ خود را انگار به التماس به اطراف گشوده است، و هر چند بهار است طراوتی ندارد و پیدا است که چون پدربزرگ ضرب گیر سختی های روزگار بوده است، برا متوفا قبر کنده اند. حشرات در فعالیت اند؛ خاک های زرد و مرطوبی که از درون مزار بیرون داده اند تا زیر تنۀ درخت آمده اند، و چند مورچه ای و یکی دو سوسکی تقلاکنان خود را از زیر خاک ها بیرون می کشند؛ خالو شریف در کنار درخت، به موازات قبر چمباتمه زده و به قبله نمایی که بر زمین گذاشته است ور می رود: قبله نما را برمی دارد، آن را دوباره می گذارد، برای اطمینان از کارکردنش با سر انگشت آهسته دو سه تقی بر ضفحۀ آن می زند، و حاجی رشید را نگاه می کند: بله، کار سر به خود نتیجه اش همین است- با آدم مشورت نمی کنند، قبله درست نیست! ملاحسن را صدا می کند و میل عقربه را به او نشان می دهد. ملاحسن قبله نمایی را که از زنجیر ساعتش آویخته است باز می کند- قبله درست است. چون قبله نمای ملاحسن ملای قبله نماهاست خالو شریف دمغ می شود. بیشه ای که روزی جنگلی انبود بوده و اینکه به یمن وجود «دولت» و آشپزخانه و آسایشگاه های هنگ و راه گم کردن «بودجه» جز چند تک درخت در آن باقی نمانده است همچون خود قبرستان صامت و غمزده است: درختچه های پاکوتاه، تک تک، و دو دو و سه سه، و گروه گروه همچون خیل اسیرانی خسته تن به نشیب سوده اند و به جانب رأس تپه روانند: به گله ای گوسفند شبیه اند که در زیر اشعۀ خورشید نیمروزی سر به هم آورده باشند. جز صدای چند زنجره، و دو سه بچه ای که از بیکاری دنبال جنازه آمده اند و اینک در گوشه ای «یه قل دو قل» بازی می کند، صدایی به گوش نمی رسد.
بابا بزرگ در تابوت انتظار می کشد؛ جمعی نشسته و گروهی ایستاده اند؛ هر چند گاه نوک بیلی از لبۀ مزار بیرون می زند و پاره ای از دل خاک را بر کنارۀ آن می ریزد. ملاحسن ساعتش را نگاه می کند، و به قبر کن می گوید:
- یک کمی عجله کنید!
قبر کن از ته قبر می گوید:
- چیزی نمانده ماموستا، همین الساعه!
خورشید قرص خود را بر گردۀ تپه سائیده و رنگ تپه و بته ها انگار از شدت درد به تیرگی گرائیده است. قبر کن بیل را بیرون می اندازد، و خود را از دیوارۀ قبر بالا می کشد؛ خاک های لبۀ قبر را با نوک بیل به اطراف می راند. ملاحسن به لبۀ گور می آید؛ جنب و جوشی در جماعت درمی گیرد؛ بابا بزرگ تنها می ماند، و بچه ها دست از بازی می کشند و نزدیک می شوند؛ دو سه نفری می دوند و تابوت را می آورند؛ جنازه را از تابوت درمی آورند- خیلی آرام، گویی نگران آنند که در این گذاشت و برداشت جایی از اعضای بابا بزرگ درد بگیرد. جنازه را به درون گور سرازیر می کنند؛ قبر کن دست دراز کرده، و در حالی که پایی را بر بریدگی لحد و پای دیگر را بر دیوارۀ گور تکیه داده است سر جنازه را می گیرد و با آن به تنگی لحد می رسد؛ جوانی که پاهای جنازه را گرفته در حالی که دو پا را در دو طرف مزار از هم گشوده است پای جنازه را به گور کن می دهد... گور کن گره کفن را در انجایی که سر جنازه است می گشاید و صورت بابابزرگ را بر خاک قرار می دهد- و سنگ های لحد را می گذارد، و خود از گور خارج می شود. ملاحسن به احترام پیرمرد، خاک نریخته، تلقین می خواند و از خیلی نزدیک به بابا بزرگ توصیه می کند که از ورود فرشتگان زرد چشم و هولناک بیمی به خود راه ندهد و به سؤالاتشان چنین و چنان پاسخ دهد- هر چند چشمان پیرمرد کم سوتر از آن بودند که زردی چشم و هول انگیزی سیمای فرشتگان را تشخیص دهند. صدای تلقین را که در فضای جنگلی و پر سکوت قبرستان طنینی خاص داشت هنوز در گوش دارم. جز صدای چند جیرجیرک و پرنده ای که از خنکی هوا استفاده کرده و بال زنان بر فراز ما می گذردصدای دیگری کلمات مقدس را نمی آلاید. همه سکوت کرده اند، و من با درونی پر از خلأ در خاک خیره گشته ام. تلقین کننده به پایان کار خود نزدیک شده است و با سر اشاره می کند خاک بریزند! این بار جوان ها بیل ها را برمی دارند و تند تند خاک می ریزند... برای سفت کردن و کوبیدن خاک با پا قدری آن را می مالند... و کنار می کشند. ملاحسن چندک می زند؛ همه چندک زده اند، جز بچه ها که همچنان ایستاده اند. ملاحسن تلقین دوم را می خواند، و توصیه ها را یک بار دیگر تکرار می کند، و من خالی از هر چیز، در حالیکه درونم قبرستانی است، در خاک خیره شده ام و با کلوخه ای بازی می کنم. تلقین کننده به پایان تلقین دوم خود می رسد و «رحمه الله لمن قراء الفاتحه!» را می گوید و فرجام کار پدربزرگ را اعلام می کند. لب ها به جنبش درمی آیند؛ پچ پچ فاتحه فضا را از خود می آکند؛ دست ها به دعا برداشته می شوند، و ملاحسن برای همه سعادت ازلی و ابدی و برای پدربزرگ طلب مغفرت می کند، و حضرت «آمین» می گویند؛ ملاحسن و ریش داران دست به محاسنشان می کشند- یعنی که تمام! دو جوان سنگ های بالای سر و پای میت را نصب می کنند و خاک های اطراف گور را صاف و صوف می کنند. ملاحسن می گوید «یاالله» و پا می شود، میت هم آنطور که می گویند پا می شود و می گوید «یاالله!» و سرش به سنگ می خورد- و جمعیت، بی نظم، چون روستائیانی که در اردوکشی ها به بیگار برده می شوند، در ستونی بی شکل و قواره به شهر کوچک باز می آید و رشتۀ زندگی را از آنجایی که موقتاً گسسته بود می گیرد و ادامه می دهد.
خانه همچنان آشفته است. دو گاه و چند بزی که از گله آمده اند در حیاط آواره اند. کف زمین ضلع غربی خانه هنوز خیس است و بزها خاک آن را لیس می زنند. مادبزرگ و خاله ها همچنان رنج های پدربزرگ و صفات و محسناتش را مرور می کنند و صورت می خراشند و زار می زنند- و در این میان مادربزرگ از همه بی تاب تر است، و من برای هزارمین بار می بینم که در نفرین کردن ها و خشم هایش هرگز دلش با زبانش یکی نبوده است: او که می خواست همین قدر زنده باشد که پس از مرگ پدربزرگ دو لقمه خوراک و دو «قُلپ» آب راحت بخورد حالا وجودش قطره قطره از چشمانش می جوشید و بر گونه هایش فرو می لغزید. گاوهایی که از گله باز آمده اند سر جای معمول خود ایستاده اند، و منتظرند کسی برود و آنها را بدوشد: یکی از آن دو مدت ها است «خشک» شده و بی تابی خاصی بروز نمی دهد. بزها همچنان بی تابند، چون هر روز که از گله به خانه باز می آیند از دور که خانه را می بینند بر سرعت گام ها می افزایند، زیرا می دانند که نوشابه ای گوارا در انتظار دارند. امروز نوشابه فراموش شده، و بزها بی تابند و در حیاط وول می خورند و به همه چیز زبان می کشند، حتی به کیسه و لیف و صابونی که پدربزرگ را با آن شسته اند و اینک بر لبۀ سکوی غربی، کنار درخت تبریزی جای دارند. دخترخاله فرشته می رود و بزها را به سر جای خود باز می گرداند. خاله رابعه می رود گوسالۀ مرده را که پوستش را از کاه آکنده اند و نمک و سبوس روی آن می پاشند و حیوان را با آن سرگرم می کنند می آورد و چارپایه را می گذارد و می نشیند؛ گاو او را می بوید، و با ناراحتی سربرمی گرداند و آمادۀ لگد زدن می شود. برای اینکه شیرش خشک نشود خاله ها به مادربزرگ اصرار می کنند و او را با همان حال برمی دارند و می آورند و روی چارپایه می نشانند. مادربزرگ همیشه مواقعی که گاو را می دوشد پیشانی را به پهلوی او می فشارد و در حالی که در بادیه ای که در میان زانوان گرفته خیره شده است با ملایمت پستان ها را متناوباً، با ریتمی معین، می چلاند و همچنان که دست هایش مدام بالا و پائین می روند برای گاو آواز می خواند. گاه که از این حالت خسته می شود شقیقه اش را به پهلوی حیوان می چسباند و یک وری در جهت غروب آفتاب در فضا خیره می شود، و همچنان می خواند و گاو را با انواع کلمات و الفاظ مهرآمیز و گرامی می نوازد و در پایان هر بند از این سرودی که می خواند نام گاو را، که ریحان است، بر سرود می افزاید و «ریحان» با پاهای گوشده به سرود و تکرار نام خود گوش فرا می دهد و کم کم سنگینی پهلو را به مادربزرگ مستقل می کند، آنقدر که مادربزرگ از دوشیدن باز می ایستد، و آرام به پهلویش می زند و می گوید:
- دهه، یک دفعه خودتو بنداز روم!
و گاو از سنگینی بدن می کاهد، و همچنان به سرود گوش فرا می دهد. اما این بار، سرودش سرود عزا است، و از قربان صدقه رفتن خبری نیست؛ آنچه هست گریه و سوز و زاری است، و گاو این را احساس می کند و سردی نشان می دهد: با آن چشمان عمیق و آرامش متعجب وار نگاه می کند، گویی ماوقع را جویا می شود، و چون جز گریه و صدای سوزناک مادربزرگ جوابی نمی شنود با ناراحتی رو می گرداند، و شیر نمی دهد. مادربزرگ نیمه کاره پا می شود و به جمع دل سوختگان می پیوندد و موسیقی عزا ادامه می یابد.
این سه روز از خانۀ بابا برای خانه و مسجد غذا می آورند. مردها در مسجد نشسته اند. همه از آمدن خاخام یهودی به مسجد تعجب کرده اند، خاصه که خاخام الحمد و قل هوالله را هم خوانده است! این واقعه مدت ها ورد زبان همه، و مایۀ سرافرازی خانواده و متوفا است، که اینقدر خوب و صالح و با خدا بوده که حتی رئیس روحانی جامعۀ یهود شهر کوچک ما را به اسلام نزدیک کرده است! آری، آدم خوب مرده اش هم مفید است. روز چهارم سر و کلۀ مأمور سجل احوال پیدا می شود که به تندی توضیح می خواهد که چرا نرفته و سجل متوفا را باطل نکرده اند! مسئولیت دارد، باید جریمه بدهند! مادربزرگ، سراسیمه مرا به ادارۀ بابا می فرستد، بابا حرف مأمور سجل احوال را تأیید می کند
پایان قسمت ۷
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#56
Posted: 17 Feb 2013 12:46
قسمت ۸
بیچاره پدربزرگ! تا وقتی زنده بود دولت از وجودش خبر نداشت؛ همین که فهمید زنده نیست سخت ناراحت شد، و بخصوص نگران این بود که ببیند چطور شده مرده و به چه مرضی مرده است! زنده بودن علت نمی خواست؛ زنده ماندن هم به «دولت» ارتباطی نداشت: مریض می شدی، چند روزی تب می کردی، اگر پولی داشتی دوایی می خریدی و می خوردی، اگر جواب بودی جوانی کمک می کرد و یحتمل از چنگ بیماری نجات می یافتی، اگر نه به راه تما زندگان می رفتی. تا وقتی که زنده بودی تنها ارتباط «دولت» با تو این بود که هر ماه بفرستد و چند قرانی به اسم مالیات سرانه با کسب بگیرد و برایت تفنگ برنو بخرد، (ولی از انصاف نباید گذشت که تفنگ ها را خوب نگه می داشت، حتی گفته بود که سربازها با دستمال آنها را بگیرند که کثیف نشوند، و تفنگ ها به راستی مثل عروس جلوه می فروختند!) اما همین که می مردی، «دولت» جداً ناراحت می شد، و مثل پدری مهربان می خواست بفهمد به چه علت مرده ای و او را از فیض مصاحبت خود محروم کرده ای! و تازه از تو هم نمی پرسید که به چه درد مرده ای، خودش مرضی دست و پا می کرد که در قوطی هیچ عطاری نبود.
سجل بابا بزرگ را به ادارۀ سجل احوال بردم. تا آن وقت جز ادارۀ بابا ادارۀ دیگری را ندیده بودم. خانه ای بود مثل بیشتر خانه ها؛ کاکا مجید، سرایدار اداره، در دالان تار روی چارپایه ای نشسته بود و سینی حلبی زنگ زده ای را در کنار خود به دیوار تکیه داده بود. اتاق رئیس را، با اشارۀ دست نشانم داد. در باز بود، به درون رفتم. اتاقی بود کوچک، شمالی جنوبی؛ میز رئیس در ضلع جنوبی، در کنار تنها پنجرۀ کوچک اتاق، و میز معاون، که سجل نویس هم بود، در ضلع شمالی. رویۀ میز رئیس پارچۀ کازرونی بود؛ میز معاون رویه نداشت. دواتی دو دهانه با درهای ورشویی و دو سه قلم و یک خشک کن ورشو و یک کازیه روی میز رئیس بود؛ دوات معاون یک دهانه و خشک کنش چوبی بود، و جز قلمی که با آن می نوشت چیز دیگری نداشت؛ جزوه دان های زیادی در تورفتگی دیوار، آنجا که معمولاً رختخواب های جمع شده را می گذارند، برهم انباشته شده بود. کف اتاق آجری بود، با آجرهای سائیده و پاخورده و آب پاشی شده. سلام کردم؛ جوابی نشنیدم. تردیدکنان جلو میز رئیس رفتم و هر دو دست را، با سجل، به سوی او دراز کردم. رئیس بی آنکه سر بردارد، در حالی که سیگاری را به گوشۀ لب گرفته و رو ترش کرده بود و به گشودن معمائی اداری مشغول بود، با دست به میز معاون اشاره کرد. پس پسکی به سوی میز معاون رفتم و سجل را جلوش گذاشتم و قدری به راست گشتم، و در کنار در ایستادم. گویا بابا قبلاً با آنها صحبت کرده بود. معاون چیزی نپرسید، سجل را ورق زد؛ در صفحۀ آخر مدتی فکر کرد، و در میان بیماری ها گشت، ولی ظاهراً مرض مناسبی به ذهنش نرسید؛ همچنان که حوالی گوشش را می خاراند خطاب به رئیس گفت:
- ببخشید جناب رئیس، مرض استاد صالح را چه بنویسم؟
رئیس بی معطلی و بی آنکه سر بردارد از میان بیماری هایی که در دفترچۀ ذهنش ثبت کرده بود، از همه نزدیکتر یکی را بیرون کشید و گفت:
- بنویس سکته.
و معاون در محل مخصوص نوشت به «مرض سکته» درگذشته است. و مرض را برای اینکه گم نشود یا با مرض دیگران اشتباه نشود در دفتری وارد کرد و سجل را به من پس داد.
مادربزرگ و خاله ها شائق بودند بدانند که بیماری بابابزرگ چه بوده، چون کسی نمی دانست، و در این خصوص چه کسی با صلاحیت تر از اداره؟ همین که گفتم «سکته» کلی ناراحت شدند- راستش خودم هم ناراحت بودم، به روی خود نمی آوردم... مادربزرگ گفت:
- سکته! همین مانده بود که دست آخر فحش مون هم بدن! سکته! باشد، راست میگن، ما مردم از سگ هم بدتریم! اگه نبودیم نمی نوشتند!
و این را بهانه کرد برای زاریدن و جلز و ولز کردن بیشتر، و قسم خورد دم در خانه می نشیند تا این مردکه رئیس سجل احوال بیاید تا نشانش دهد که سگ، پدر و جدّ و برجدّ او است یا شوهر او، یعنی مادربزرگ. سرانجام بابا آمد و توضیح داد که سکته همان فجأه است، که ما می گوییم «مرگ مفاجات». ولی مگر مادربزرگ قانع می شد!- می گفت اگر مرگ مفاجات بود من از خدا می خواستم، و اگر مرگ مفاجات بود می نوشتند مرگ مفاجات، دیگر مرض نداشتند که آنچه را که لایق مرده و زندۀ خود آنها است به مردۀ ما ببندند. حتی به بابا هم پرید. گفت همه اش از بی غیرتی او است که مردۀ بابا بزرگ اینقدر بی حرمت شده که یک عجم بی پدر و مادر جرأت کرده «سکته» را به ریشش ببندد؛ بله، اگر او یک جو غیرت داشت یارو جرأت نمی کرد، سگ کی بود که از این غلط ها بکند- حالا که او غیرت ندارد خودش حسابش را کف دستش می گذارد. تا بالاخره خالو شریف به کمک آمد، و قال قضیه کنده شد.
حالا خانه سوت و کور است؛ خراش های صورت مادربزرگ التیام پذیرفته اند، اما درونش همچنان ریش ریش است. خاله ها چند روزی آمدند و در گریستن و نوحه خواندن، مادربزرگ را بیش و کم یاری کردند، اما کم کم فاصلۀ بین این آمدن و رفتن ها بیشتر شد و از ارکستر عزا جز «تک آواییِ» مادربزرگ نماند. سابقاً در ماه های آخر بهار، و تابستان، صبح که از خواب برمی خاست به یاد دختران و پسران ناکام و کم کامِ از دست رفته می خواند و می گریست، آنقدر که خسته می شد، یا من به حرف می آمدم و از زیر لحاف به لحنی آزرده می گفتم:
- مادربزرگ، چرا گریه می کنی!
و او می گفت:
- برای مادرت گریه می کنم، عزیزم!
و به رعایت احساس من از گریه باز می ایستاد. حالا هم پس از از این که گاوها و بزها را به گله می فرستد و حیاط را جاروب می کند می آید و می نشیند و ساز غم انگیز را کوک می کند و غم ها و دردها و مرارت های دل را مرور می کند و بر اجاق کوری پدربزرگ اشک می ریزد، و وقتی از او می پرسم:
- چرا گریه می کنی؟
می گوید:
- برای بی کسی خودم، عزیزم!
راست هم می گوید؛ حالا دیگر در حقیقت مثل سلطانی است که قلمرو حکومتش را از دست داده باشد. سابق بر این در این قلمرو کوچک، حکومت با او و سلطنت با پدربزرگ بود. گاه بین حکومت و مقام سلطنت برخوردی روی می داد، اما همیشه مقام سلطنت بود که پا روی غرورش می گذاشت و حکومت را در حکمرانی آزاد می گذاشت. اینک این حکومت از دست رفته بود، به عبارت دیگر مادربزرگ بی کس شده بود. همه اینطوریم؛ تا مرض سختی نگیریم، تا نمیریم، کسی جای ما را خالی نمی کند، همین که رفتی یکهو متوجه می شوند که عبث نبوده ای، که خوب بوده ای، که به دیگران خوبی می کرده ای...
من نیز احساس عجیبی داشتم: از یکسو انس و الفت با مادربزرگ و این خانۀ کوچکی که هر کنج و گوشه و سنگ و دیوارش جایگاه خاطره هایم بود مقیّدم می داشت و از سوی دیگر خانۀ بابا با خوراک بهتر و محیط تمیزتر بود که مرا به سوی خود می خواند...
حالا دیگر پیرزن بیچاره را می گذارم، و می روم در خانۀ بابا غذا می خورم. می روم (و ای کاش نرفته بودم!) و مهمان وار می نشینم، و غریبانه و انگار نسبتی با خانواده ندارم در شام اهل خانه شریک می شوم. احساس می کنم محلی را اشغال می کنم که می باید خالی می بود، و احساس می کنم که اهل خانه از حضور من ناراحت اند. احساس مسافر ره گم کرده ای را دارم که بر اثر شدت بوران از روی ناچاری در خانۀ کسانی پناه جسته است که با خانواده اش پدرکشتگی داشته اند. جز بابا- آن هم اگر فرصتی بکند، چون حالا رئیس اداره است و بیشتر با دوستان می نشیند و زیاد در خانه پیدایش نمی شود، و وقتی هم پیدایش بشود حال و حوصلۀ صحبت کردن با ما را ندارد- آری، جز بابا کسی حتی لبخندی برای من ندارد. مادر بچه ها، زن سوم بابا، احساس می کند که احساس می کنم بچه های او یعنی خواهرها و برادر ناتنیم دشمنان منند و بعید نیست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#57
Posted: 17 Feb 2013 12:47
اگر فرصتی دست دهد آنها را خفه هم بکنم، و لذا با قیافه و حالات و حرکات به این طفل های معصوم می فهماند که نزدیک شدنشان به من مقرون به صلاح نیست. البته نه این که ذاتاً زن بد و شریری باشد- نه، تجربه به او این طور آموخته است: در همان خانوادۀ خودش دیده است که برادر برادر را به خاطر یک دانگ ملک یا یک تفنگ یا حتی یک اسب کشته است، و دلیلی ندارد که من، که شریک ملک آیندۀ بچه های او هستم، استثنایی بر این قاعده باشم. البته خواهرم، دختر زن دوم بابا، که اینک با خانواده زندگی می کند احساس موافقی نسبت به من دارد، اما جرأت ابراز آن را ندارد، چون دختر است، و دختر دیوارش کوتاه است، و همیشه در خانه است و نامادری به هر بهانه یا بی بهانه با او تصفیه حساب می کند. من هرچه باشد پسرم؛ کمی هم قلدرم، و نامادری می داند که بابا به من علاقه مند است- و لذا من غیرمستقیم عمل می کند. گاه که بابا نیست نان و ماستی جلوم می گذارد: در این گونه مواقع تنها من و خواهرم هستیم که از این شام یا ناهار استفاده می کنیم. خواهرم فرصت که گیر می آورد می گوید وقتی که من رفته ام برای بچه ها غذای گرم چخته اند- و این قدر تکرار می کند که من حساسیت پیدا می کنم، یعنی حساسیتم بیشتر می شود. برادر زن بابا هر وقت از ده می آید زبان به طعن و تمسخرم می گشاید. می گوید مثل مادرش مسلول است؛ او هم مسلول بود و طولی نکشید که مرد. پیش بینی این مرگ زودرس و رستن از شر این شریک ملک احتمالی نشاطی در زن بابا پدید می آورد، اما نعل وارو می زند- یا شاید من با حساسیت و بدبینی ای که پیدا کرده ام اینطور فکر می کنم- می گوید:
- نه خان داداش، نه ایشاالله؛ ایشاالله که این طور نیست. بعضی بچه ها تو این سن و سال همین طور لاغر و زردنبو هستند.
و از این راه ادعای خان داداش را تأیید می کند. سپس خان داداش به دندان های نیش من که قدری بلندتر از نشانی از نسبت «سگ» با خاندان هستند می پردازد و بدگهری و پستی بخشی از تبارم را در نوک آنها تشخیص می دهد و در پیشانیم می خواند که به جایی نخواهم رسید- زور که نیست. این حضرات، ناخوانده از اصلی حقوقی و قدیم تبعیت می کردند. گویا در قدیم معتقد بودند که نسبت از بالا به پائین جاری است، و اگرچه ممکن است کودک از نطفۀ پدر باشد لیکن پدر بهر حال از نطفه و خون او نیست، یعنی در معنا پدر با بچه قرابت دارد ولی بچه با او قرابت ندارد- چون بچه که پدر و مادر را نزاییده است! و در اینجا من بودم که این اصل را نقض کرده و از پائین به بالا با سریش خود را به بابا و در معنا به شجرۀ خاندانش چسبانده بودم و لازم بود با «نَمِ» طعن و تمسخر این سریش را سست کرد و ور آورد. باری، سپس او و زن بابا از خواهر زاده شان مجتبی بیگ که ماشاالله صد ماشاالله یک شبه ره صد ساله رفته و هفت ساله خِرد لقمان آمخته سخن ساز می کنند: ماشاالله از حالا به قدری مغرور و بلندپرواز است که به او برمی خرود بگویند تو مثل سایر بچه ها لخت و عور از شکم مادر درآمده ای! و مادرش برای این که غرورش جریحه دار نشود «سعۀ صدر» به خرج می دهد و می گوید که با تفنگ و قطار فشنگ متولد شده است! و برادر و خواهر از این علوّ طبع و «سعۀ صدر» لذت می برند. ماشاالله طوری با سرهنگ فارسی صحبت کرد که انگار ده سال در مدرسه درس خوانده است! همین امر به زن بابا فرصت می دهد که به لحنی مادرانه زبان به نصیحت یا شماتتم بگشاید و به درس خواندن تشویقم کند- چون نمره های ثلث دومم خوب نبوده؛ و این نصیحت به خان داداش، که ما هم به ضرورت خالو حسین خانش خطاب می کنیم، امکان می دهد توصیه کند که به بابا بگوید درس خواندن به درد من نمی خورد؛ بعضی چیزها باید در خون آدم باشد؛ بهتر است که از همین حالا، تا دیر نشده او را، یعنی مرا، پیش خیاط یا کفاشی به شاگردی بفرستد تا برای خودم چیزی یاد بگیرم. سرانجام از پدرشان که گویا حاکم شهر بوده، از دم و دستگاهش، از اسب ها، از تفنگ ها و اثاث خانه اش، داستا ها می گویند و تعریف ها می کنند، و ضمن صحبت خان داداش انگار تصادفی، از خواهرش می پرسد:
- راستی چرخ صوفی صالح را چند فروختند؟
و به من می فهمانند که بدجایی نشسته ام؛ و بعد خان داداش برای اینکه جریان را کامل کرده باشد دست در جیب می کند و به خواهرزاده ها یکی یکی یک قران و به من و خواهرم ده شاهی می دهد. به این ترتیب مواد انفجاری متدرجاً برهم انباشته می شود و آمادۀ انفجار می گردم، و منفجر می شوم و به زن بابا بی ادبی می کنم. بابا عصبانی می شود، اما زیاد سخت نمی گیرد، چون بهر حال رسم بر این نیست که پسر بزرگ را در مقابل زن خفیف کنند، اما این واقعه او را در تصمیمی که گرفته است راسخ تر
مي كند . تصميم گرفته است براي ادامه تحصيل مرا به شهر ديگري بفرستدچون شهر كوچك ما دبيرستان ندارد ،و اينك حفظ آرامش محيط خانه و راحت و آسايش خود او و من هم ضرورت اين امر را تاكيد ميكنند.
به قول معروف مصيبت كه آمد تنها نمي آيد :مادر بزرگ بايد درد دوري ازمن را نيز تحمل كند .براي مشاهده چشم انداز اين دوري نياز به سوي چشم ندارد :اين چشم انداز را در كمال وضوح ميبيند و مرا ميبيند كه در اين چشم انداز برايش حكم مرده پيدا كزده ام .نگاه هايي كه به من مي كند نگاه اشخاص سالمي است كه به بيمار در حال احتضار مي كنند.از حالا ناله مي كند كه اگر او نباشد چه كسي پيراهن و زير شلوارم را مي شويد. چه كسي رخت خوابم را جمع ميكند، چه كسي.....و من من غير مستقيم از من مي خواهد مقاومت كنم و نروم ، وميدان را خالي نكنم،و به جريان صورت يك امر حيثيتي مي دهد و مي رساند كه اگر بروم با اين كار اعتراف به شكست در برابر زن بابا كرده ام ،حال آنكه حالا مردي هستم ،و چه كه مرد از زني كمتر است!ولي من از خدا ميخواهم كه از اين محيط دور باشم :گريه هاي او طعن تمسخر خانواده بابا پاك كلافه ام كرده است.هنوز نرفته نامم درنتهاي موسيقي وارد شده است
:حالا صبح ها،هنگام دوشيدن گاو، بند ديگري به سرود عزا اضافه شده كه در آن به اشاره از غريبي سخن مي رود كه دور از كس وكار روزگاز ندارد .روز شماري مي كنم كه امتحانات بيايد و تابستان تمام بشود و بروم و گورم را گم كنم . بابا اين اشتياق را به خوبي در مي يابد و از آن به عنوان ابزار تهديد استفاده مي كند :اوقاتي كه طغيان ميكنم و به كسي مي تازم تهديد مي كند كه ديگر محال است مرا به تحصيل بفرستد ، ومن ماست ها را كيسه مي كنم .
جريان ادامه تحصيل را همه جا با بوق و كرنا اعلام كرده ام .مواقعي كه با رفقا هستيم با وقت و بي وقت و بي جهت و با جهت قضيه را عنوان ميكنم-اصلاً به عشق همين زنده ام .بچه ها همه مي خواهند ادامه تحصيل بدهند ،حتي حسن پسر صوفي عبدالله كه يك باغچه سبزي كاري بيش ندارد:وقتي من و رفقا فقر و نداري پدرش را به او ياد آوري مي كنيم ،در حالي كه شيطنت از چشمان زيركش مي بارد ، مي گويد:«باغچه مو مي فروشم ميام- اگه نيومدم!» و وقتي مي گوييم باغچه حالا حالا ها مال او نيست با اطمينان جواب مي دهد :«تا اون وقت بابا مي ميره ميشه مال من ،همين كه مرد ميفروشمش»و به اين سادگي مسئله را حل ميكند و ما را خيط!اسماعيل مطمعن است كه خواهد آمد و ادامه تحصيل خواهد داد ،و حتي محلي را كه بايد در شهر منظور در آن زندگي كند مي داند و مي داند كه در خانه حاجي رحيم خواهد بود ،چون دخترش را از بدو تولد براي او نامزد كرده اند .در اين لاف وگزاف زدن ها اينقدر از خانه حاجي رحيم گفته استكه ما نديده با تمام سوراخ سنبه هاي آن آشنا هستيم ،در حالي كه خود او هم تا حال اين خانه را نديده است.
خانه حاجي رحيم جايي است كه هر وقت پدرش به «عجمستان»ميرود سر راه در آنجا منزل مي كند .بهنام پسر حسن آقا ،كه از بچه هاي بزرگ سال كلاس است ختماً مي آيدچون نامه اي به وزير معارف نوشته و در آن طي شعري كه خود ساخته وزير را ستوده ،و وزير ازشعر خوشش آمده و ماهانه سه تومان كمك خرج تحصيلي براي او معين كرده است :وقتي يك دسته سبزي و يك نان و دو سيخ جيگر را به چهار شاهي بشود خريد اين پول»صله»خوبي است.امّا از حق نبايد گذشت كه شعر هم شعر خوبي بود.بهنام در نامه اش نوشته بود:«وزير امجد افخم،دوا از بهر درد و غم گشابندم به اقبالت اگر اعمال دين داري ،كه حيف است اي قدر باشم ميا ذلّت و خواري »آقاي مثنوي معلم فارسي كلاس بر بيتدوم قدري ايراد دارد :« مي گويدلفظ «اگر»نشان نوعي ترديد است و خوب بود با او مشورت مي شد چون اگر نيم بيت مثلا به اين صورت بود كه «گشابندم به اقبالت تو كه اعمال دين داري... » هم بيت محكم تر بود هم بوي ترديد نمي داد ،و چه بسا وزير مقرري بيشتري معين مي كرد. بهنام كه قالب صورتش همان وقت هم به قالب صورت «هس»معاون هيتلر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#58
Posted: 17 Feb 2013 12:48
بسيار شبيه بود ،با آن استخوان هايه بر آمده گونه ها ،آرواره محكم و چشمان ميشي مايل به كهربايي گود افتاده و پوست سفيد و موي زرد،بنا به عادت اينگونه مواقع ،با فروتني دندان ها را پيا پي بر هم مي فشرد و با تواضع سر به زير مي افگند.شايد هم بر اين غفلت تاسف مي خورد،دست مي برد و جوشي از جوش هاي صورت را مي چلاند ،و مي تركاند.و هر چندگاه سر انگشتش را كه خوني شده بود زير چشمي نگاه مي كرد-امّا چيزي نمي گفت. ولي ما كارشناسان سخن نقضي در اين شعر نمي بينيم كه وزير هم قبول دارد ، احساس مي كند كه حيف است چنين گوهري اينقدر ميان ذلت خواري بلولد .
زمان با تغييراتش در جريان بود و رهروان دانش را راه نيفتاده از پا مي افگند:پدر اسماعيل گفته بود كه نمي خواهد پسرش درس شيطاني بخواند و مي خواهد او را پيش شيخ صلاح بفرستد كه درس رحماني بخواند ،و حالا اسماعيل است كه در منتهاي دلسوختگي به درس شيطاني و نمايندگاه شيطان مي تازدو با تذكار دين و قيامت و اين جور چيز ها بزرگ داشت درس رحماني حتي ما را مسخره هم مي كند!صوفي عبدالله هم خيال مردن ندارد ،ديگران هم به علل و جهات مشابه مي مانند، و آخر ما سه نفر مي مانيم :بهنام و محمود پسر ميرزا عبدالله –محمود كوره كه شاگرد درخشاني است –و من ،و ما هم دلواپس اينكه در اين جريان شتابنده ي زمان چون سنگ ريزه ته جوب رسوب كنيم .
امتحانات نزديك بود، صحبت آمدن بازپرس امتحاني از مركز ايالات بود :امتحانات نهايي بود سوالات از مركز ايالات مي آمد –و واي خدايا چه آشوب و اضطرابي در دلها افتاده بود ! و در اين هير و وير بابا هم كه كارمند دولت بود و مدرك تحصيلي نداشت،مي خواست امتحان بدهد و تصديق بگيرد،در حالي كه چهار عمل اصلي را بلد نبود ،تاريخ و جغرافيا ديگر به جاي خود ، حا آنكه ما طوطي وار فوت آب بوديم .
هوا گرم شده بود:بچه ها را مي بينيم كه هر يك باريكه اي از حياط مدرسه را به خود اختصاص داده و در مسير معيني به خط مستقيم راه مي رود و حفظ مي كند.بهنام با آن پوتين هاي كت و كلفتش باريكه خود را كوبيده است ،آنقدر كه به اصطلاح محل به جاده « قير تاب»مانند شده است. «اي آفرين به اين پسر درس خوان ! اگر روسيه بود آناً مي فرستادنش گيمنازيوم»اين اظهار نظر احمد نيكلا است.ما هم سعي مي كنيم باريكه مان را خوب بكوبيم. مي رويم كفشهايمان را ميخ پهلوي مي زنيم و راه مي افتيم.آنچه براي ما مهم است نه درس خواندن ،بلكه كوبيدن زمين است:اصل،ظاهر كار است،بقيه مهم نيست.مادر بزرگ هم ميبيند و مثل هميشه تعبير ديگري از قضيه دارد :آفتاب بزودي افتاد تنبل يه جلدي افتاد!
باريكه ها كوبيده شده اند ما هم طوطي وار چيزهايي ياد گرفته ايم: از مس پرو و قلع شيلي و بوليوي تا بز تبّت.امتحانات نزديك است ولي بابا كه داوطلب است اصلاً خيالش نيست.هفته اي به امتحانات مانده كه بازرس مي آيد و سئوالات را مي آورد.بازرس در خانه آقاي هدايي مدير دبستان منزل كرده است.اولين بار است كه بازرس امتحاني به شهر كوچك ما آمده است – نه، مثل اينكه داريم بزرگ مي شويم –و خبر به سرعت برق در شهر مي پيچد.بچه ها براي همديگر خبر مي برند ورود اين موجود وحشتناك را اعلام مي كنند،هر چند لزومي هم ندارد:همه مي دانند.از عجايب روزگار اين است كه بازرس كلاه ندارد، مو هاي سرش طبقه طبقه است،و باز اين چيزي است كه در شهر ما بي سابقه است .سوئالات امتحاني را در كيفي كه دو قفل بزرگ دارد و ما نظيرش را نديده ايم نگه مي دارد. ما بچه ها در عين حال كه با لطائف الحيل مي كوشيم او را ببينيم،تا او را مي بينيم در مي رويم ،از ترس اينكه مباا سوالي بكند نتوانيم جواب بدهيم و او به بيمايگي ما پي ببرد،يا قيافه مان رابه خاطر بسپارد!بازپرس ايالتي شوخي بردار نيست!در يكي از همين روزهاست كه بابا مرا ميخواهد ،بي انكه حرفي بزند به راه مي افتد: كم كم ناراحت مي شوم ، چون مسير را مي شناسم –مسير خانه ي آقاي اهدائي است! به خانه آقاي اهدائي مي رسيم ، در ميزنيم ، و بالا مي رويم . آقاي اهداوي بازپرس نشسته اند ،و چاي مي خورند.سلام مي كنيم تعارف ميكنند، مي نشينيم-چه نشستني،انگار روي جوجه تيغي نشسته ام !
آقاي اهدائي مي پرسد:«خوب ، درساتو خوب خوندي؟»
عرض مي كنم:«بله» ولي خيلي شل مثل گرمافوني كه كوكش تمام شده باشد.
آقاي هدائي مي گويد ؟«بسيار خوب ،حالا مي بينيم...»مكث مي كند و به بابا چشمك مي زند، و مرا در حول ولا مي گذارد.بابا مي خندد،و من دل توي دلم نيست كه آفاي بازپرس همين حالا است كه مثل مار گير ها دست در چنته ي علومش مي كند و سوالي چون مار كبري از آن بيرون مي كشد و بيچاره ام ميكند سر به زير مي افگنم و منتظر نزول مصيبت مي شوم.آقاي هدائي در ادامه سخن مي افزايد:«بسيار خوب حالا ميبينيم معدل تو بيشتر ميشه يا مال بابات.»و رو مي كند به آقاي بازپرس و مي گويد :«آخه آقاي يونسي و پسرشون با هم امتحان ميدن!»آقاي بازپرس اظهار تعجب مي كند،و مي گويد:«راستي!»آقاي هدائي م گويد « بله » و در حالي كه دختر كوچكش را كر بر زانوانش نشانده است نوازش ميكند، مي افزايد:«اهوم»و بعد «بله ، آقاي يونسي ادار هستند-پريروز صحبتشون بود...» آقاي بازپرس انگار چنين چيزي به گوشش نخورده باشد قيافه ي متعجب به خود ميگيرد ،و بعد انگار گوشش خيلي هم با اين نام نا آشنا نباشد مي گويد:«آها!»بعد «بله ، بله» بابا پاكتي را كه از قبل آماده كرده است از جيب بغل در مي آورد و جلو آقاي هدائي مي گذارد.آقاي هدائي محتواي پاكت را از نظر مي گذراند-خيلي سريع-و پاكت را مي گذارد بين خودش و آقاي بازپرس،قدري نزديك تر به آقا بازپرس ، امّا آقاي بازپرس هنوز تقّيه مي كند.آقاي هدائي مي پرسد:«در ديكته كه اشكالي نداريد-ديكته و انشا؟»بابا مي گويد:«خير.»آقاي هدائي مي گويد:«الئان لطف بكنيد بهتر است- اگر اشكالي ندارد» آقاي هدائي آقاي بازپرس را نگاه مي كند،آقاي بازپرس كيف سياهش را انگار از سر تفنّن جلو مي كشدو كاغذي را از آن در مي آورد و به آقاي هدائي مي دهد.آقاي هدائي مي گويد:«همان سر جلسه بهتر است...دو مسئله كافي است،اصل قبول شدن است.اگر سر جلسه وضع مساعد بود آن يكي سوا را هم بهشون مي ديم.»روي سخن ظاهراً با آقاي بازپرس است. بابا حرفي ندارد، آقاي بازپرس هم حرفي ندارد.
اي بابا ما كجاي كا بوديم !آدمي آدمي بهتر از اين بازپرس پيدا نمي شد –اصلاً يك پارچه آقا است!جوري او را معرفي كرده بودند كه آدم جرات نمي كرد در قيافه اش نگاه كند...مي گفتندرحم نمي شناسد،تا يك نفر را قبول كند قير سفيد مي شود!جداً هر روز از عمر تجربه اي است:آن مادر يزرگ،آقاي بازپرس-قيافه آدم را گول مي زند،حال آنكه قيافه هاي خشن هم مثل ديوار هاي عبوس كليسا ها اغلب سرود هاي نرم و خوش آواز در درون خود دارند!
با قول اينكه قضيه درز نكند دو مسئله از سه مسئله حسابي را كه از مركز ايالات فزستاده اند ميگيريم و به خانه مي رويم.ديگر غمي ندارم :بابا براي دوتايمان پول داده وكار را راست و ريس كرده است.امّا امتحانات شفاهي مايه نگراني است،چون در امتحانات شفاهي از زعماي شهر، دو ماموستا و بخشدار و روساي ادارات هم دعوت ميكنند- شوخي نيست امتحان نهاي ايت ،سوالات را از مركز ايالات فرستاده اند!آيات منتخب را حفظ نكرده ام و مي ترسم جلو جماعت خيط بشوم.فكري به ذهنم مي رسد:چطور است از قول بابا بروم پيش ماموستاي پائين ._چون ماموستاي پائين امتحان ميكند – و خواهش كنم صفخه اي را برايم معين كند كه حفظ كنم . همين كار را مي كنم :مي روم،سلام مي كنم،دو زانو مي نشينم چاي معمول را كهع خوردم سلام بابا را تقديم مي كنم و حا جتم را بيان مي كنم . ماموستا كلي خوشحال ميشود،چون در اين روزگار وانفسا كسي اظهار ارادت نمي كند،وانگهي به واقع مرد نيك نفسي است و به بابا علاقه مند است. صفحه اي از كتاب را معين مي كند ،و يك بار هم آن را ميخواند كه خوب ياد بگيرم، من هم يك بار آن را مي خوانم كه بداند خوب ياد گرفته ام –و مرخص مي شوم، تعظيم كنان ،پس پسكي.
در جلسه ي امتحان نشسته ايم . با اين كه حل دو مسئله را فوت ابم(آقاي بازپرس حل مسائل را هم به ما داده بود) دلم به شدت مي تپد:كلك زده باشد مسائل را عوضي داده باشد ؟مي نشينيم.....همه نشسته اند ،هر نيمكت دو نفر .بعد از ظهر است پشه پر نمي زند،رسميت جلسه اعلام مي شود:آقاي رئيس بهداري رئيس جلسه است،رسميت جلسه را اعلام مي كند،و اخطار مي كند چنانچه كسي در صدد تقلب برآيد از امتحان محروم خواهد شد. داود عكاس را با دم و دستگاهش به جلسه دعوت كرده اند.داود دوربينش را در گوشه اي مستقر كرده و آماده ايستاده است.آقاي بازپرس پاكتي لاك و مهر شده اي از كيف سياه در مي آورد و آن را به رئيس بهداري مي دهد .لاك و مهر را كه مي بينم دلم هري مي ريزد.مگر مي شود لاك و مهر دولت را شكست! رييس بهداري پاكت را مي گيرد و در حالي كه آن را جولو دوربين نگه داشته است مي گويد :«داود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#59
Posted: 17 Feb 2013 12:51
حاضري؟-شروع كن » داود يهودي عربي است كه از كركوك آمده است :پشت دوربين مي رود ، سرش را در كيسه اي كه به دهن انبان شبيه است فرو مي برد،پيچ سمت راست كناره دوربين را مي گرداند ،صفحه كشويي جولو عقب مي رود – و دوربين را ميزان مي كند، حفاظ چرمي را از چشمي دوربين بر مي دارد،و با صداي بلند به لحجه غليظ عربي مي گويد :«بي حركت»و زير لب وردي مي خواند و حفاظ را سر جاي خود قرار مي دهد و مي گويد:«تامام»آقاي رئيس بهداري پاكت را مقابل ديد آقاي هدائي و آموزگاران مي گيرد و صورت مجلس تنظيم مي شود :«پاكت سالم لاك و مهر شده شماره .....در ساعت - روز- در حظور امضا كنندگان زير گشوده شد-»چيزي در اين حدود – و سوالات را از پاكت در مي آورد ،و ديكته مي كند: احساس مي كنم رنگم مي پرد ،قلبم به شدت بناي تپيدن مي گذارد :«دو شريك در معمله اي ....»
اي بر پدرت لعنت !با مسائلي كه به ما داده فرق دارد !پدر سگ مادر فلان زردانبو-عجب كلاهي سر ما گذاشت ،قيافشو نگاه ،عينهو شيطان!
این چیزها همه در چند ثانیه در ذهنم جاری می شوند.قدرت داشتم مردکه را با آن موهای وزکرده اش که به بنه خار شبیه است جر می دادم.بهر حال،هر طور هست صورت مسأله را می نویسم،تا چه پیش آید.مسأله دوم را می خواند:بازرگانی سه تخته قالی...»آخیش!این بازرگان همانی است که بابا پول مال التجاره اش را قبلا داده است.سومی هم سوداگر آشنایی است که مجاری حوض و فواره خانه اش را باز گذاشته...می نشینم،مسائل دوم و سوم را پاکنویس می کنم،و به مسأله اول می پردازم.هنوز راهی نرفته ام که دستی به زیر لبه کتم می خزد،تکه کاغذی در سینه ام می چپاند،و می رود سراغ بابا که بر انتهای دیگر نیمکت نشسته است.آقای بازرس وضع را مساعد دیده،و به وعده وفا کرده است.ای رحمت به آن شیر پاکی که خوردی!این را می گویند آدم حسابی!درستی و نجابت از قیافه اش می بارد،چه موهای قشنگی!
فردا امتحان دیکته و انشا است.دیکته ساده است؛انشاء هم انشاء است:«وقتی بزرگ شدید چه خدمتی به میهن می کنید!»می نویسم ــ ظاهرا همه می نویسیم ــ که وقتی بزرگ شدم جز خدمت به پدر تاجدار و قائد عظیم الشأن کاری نخواهم داشت،حالا هم این درس و مشق نمی گذارد،اگر این درس و مشق نبود جز این کاری نمی داشتم.آماده ام در راه منویات پدر تاجدار که زندگی و عمر خود را در راه خدمت به مملکت صرف کرده و کشور را در شاهراه ترقی انداخته و آن را ظرف این مدت کوتاه صد ره از عهد باستان جلو انداخته بمیرم ــ در حالی که نمی دانم هر ره چند منزل است،و هر منزلش چقدر است،ولی احساس می کنم که قاعدتا نباید مسافتی کمتر از مسافت بین شهر تا پای گردنه باشد ــ چون حسن خرکچی هر بار که برای آوردن هیزم به کوه می رفت می گفت یک راه... اگر دوبار می رفت می گفت دو راه...
انشا را نوشتم و از جلسه درآمدم.دو سه نفری دور آقای ضیائی معلم کلاس پنجم جمع شده بودند.وقتی من رسیدم آقای ضیائی گفت:«انشا درباره میهن بوده شماها از اعلیحضرت همایونی نوشته اید،خیال نمی کنم نمره بدهند!»یعنی چه!؟مگر میهن با اعلیحضرت همایونی فرق دارد!؟البته من آن وقت نمی دانستم کدامیک را یدک می شد،حالا هم نمی دانم،چون رابطه به قدری نزدیک بود که آدم گیج می شد.چیزی بود چون رابطه زن و شوهری در جوامعی چون شهر کوچک ما،یا رابطه مادر فرزندی ــ مادر و فرزند یکی یک دانه اش:مثل خاله رابعه و صالح،که صدایش می کردیم صالح خاله رابعه،یا خاله گلدسته و شوهرش،که بارها از خودش شنیده بودم که گفته بود:«گلدسته من.»اینجا هم می گفتند ایران پهلوی،انگار گفته باشی صالح خاله رابعه؛درست با همین لحن نزدیک و «تملک آمیز».خوب،با این تفاصیل پیدا است که هیچ فرقی نمی کند،چه بگویی اعلیحضرت همایونی چه بگویی میهن.
انشاها را با حضور خودمان خواندند و نمره دادند:معلوم شد استنباط همه این بوده و همه هم این آمادگی را داشته اند.تازه بابا در راه خدمت به پدر تاجدار ما را هم فدا کرده و کلی مایه گذاشته و اشعاری هم بر متن افزوده بود:یکجا انگار واهمه داشته بود از این که ممکن است پدر تاجدار شک برش دارد و بگوید:«به اینجای دروغگو لعنت!»نوشته بود:«تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.»و آخر سری تعارف یا تملق را چرب تر کرده و گفته بود:«سرکه نه در راه عزیزان بود ــ بار گرانی است کشیدن به دوش.» ــ ولی همان روز غروب وقتی برای یکی از دوستانش از این شاهکار تعریف کرد اظهاری که این دوست کرد خیلی ناراحتش کرد.گفت این شعر را معمولا در نامه های عاشقانه برای زن ها می نویسند.بابا سخت تو لب رفت؛نکند قضیه به گوش پدر تاجدار برسد و از بی ادبی این فرزند گستاخی که او را با مادر گوشواره دار عوضی گرفته به خشم آید!از این دوست خواهش کرد که این جریان را برای کسی تعریف نکند ــ ظاهرا کسی متوجه نشده بود ــ می ترسید کسی مثل روح الله دلاک این قضیه ساده را دسته گلی کند و برای امیر لشکر غرب به آب بدهد.آن شب اوقاتش تلخ بود،نامادری چند بار با ایما و اشاره موضوع را از من جویا شد اما من با توجه به شفرشی که بابا به دوستش کرده بود چیزی نگفتم،ولی نامادری می گفت که آن شب همه شب از این دنده به آن دنده شده و ورد خوانده و به خود دمیده بود.گویا فردای آن روز پیش آقای هدائی رفت و ورقه را گرفت و آن یک بیت لعنتی را خط زد،در منتهای بهت و شگفتی آقای هدائی،که می دید نمره داده اند،و آقا تازه آمده است و «اصلاحات» می کند!
جلسه امتحان شفاهی است:بزرگان همه جمع اند:کلانتر مرز،بخشدار،رؤسای ادارات،دو ماموستای بالا و پائین با عباها و عمامه های تر تمیز ــ و تجار ــ و همه خوشحال از اینکه به چنین جلسه مهمی دعوت شده اند.البته آن وقت ها هم مردم همه در صحنه بودند؛ ــ و حاجی عزیز از این که می دید در اداره مملکت مشارکت دارد از خوشحالی به روی دو پا بند نبود،یا حاجی عبدالله از این که می دید دولت فراموشش نکرده و به این نحو از او یاد کرده است از شادی در پوست نمی گنجید ــ چون از همه دعوت نکرده بودند؛دعوت شدن به این گونه مجالس نشان تأیید تشخص بود.از پشت شیشه های پنجره سرک می کشیدیم و می دیدیم:حاجی محمد در صندلی پشت سر بخشدار نشسته بود،و همین خود مایه کلی افتخار بود ــ و از آن پس بارها،گاه و بیگاه،در هر مجلسی به مناسبت یا بی مناسبت از آن یاد می کرد:«بله،درست در یک وجبیش بودم،طوری که وقتی برمی گشت شانه اش به سینه ام می خورد...بله،با هم نشسته بودیم،چای می خوردیم...»سپس از دستش کمک می گرفت و در حالی که به شنونده اشاره می کرد می افزود:«بله،یاور آزادخان آنجا بوده و من اینجا...مثل من و شما.»و این مایه شگفتی شنونده بود که حاجی و یاور آزادخان مثل خودش و او نزدیک هم نشسته باشند و چای خورده باشند و اتفاق مهمی نیفتاده باشد!
به درون رفتم.آیات منتخب را به دست داشتم و برای ایزگم کردن و نشان دادن این که تا این دقیقه هم از خواندن غافل نبوده ام انگشت سبابه را در میان دو صفحه ای که صفحاتی نبودند که ماموستا تعیین کرده بود گذاشته بودم.آقای هدائی با صدای بلند مرا معرفی کرد:«دانش آموز ابراهیم یونسی!»ماموستا گفت:«احسنت!!»حضرات گفتند:«ماشاءالله!»چون از همه ریزه تر بودم،و تصدیق کلاس شش عظمتی داشت،معطل نکردم؛با انگشت سبابه و غیره و ذلک جلو ماموستا رفتم و کتاب را همانطور که بود جلوش گرفت.ماموستا به تصور اینکه همان صفحه موعود است گفت:«همین را بخوان!»سراسیمه شدم،اما خودم را نباختم،و با یک چرخش انگشت ــ که زیاد هم ماهرانه نبود،و یحتمل یکی دو نفری هم متوجه شدند،صفحه موردنظر را آوردم.ماموستا متوجه اشتباهش شد،و با همان لحن شتابزده خاص خود گفت:«همین ــ همین را بخوان!»با قیافه و حالتی بسیار پرسنده گفتم:«فرمودین همین جا را بخوانم؟»ماموستا فکر کرد که اشتباه می کند،خواست چیزی بگوید،ولی من دیگر مجال ندادم و صفحه خودم را شروع کردم:«ان الذین آمنوا...»و متن و ترجمه را از حفظ خواندم.ماموستا گفت:«بارک الله ــ آفرین ــ بسه!»ولی من خود را به نشنیدن زدم و یکی دو آیه اضافه خواندم...حاجی عزیز از پشت سر یاور آزادخان گفت:«ماشاالله!خدا عمرت بدهد!»یاور آزادخان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#60
Posted: 17 Feb 2013 13:07
پکی به چپق کوچکش زد و گفت:«احسنت!»حضرات همه احسنت گفتند.ماموستا گفت:«هجده!»و رو کرد به بخشدار و یاور آزادخان و گفت:«چطور است؟»گفتند:«بسیار خوب!»ماموستا گفت:«هیجده بهت میدم؛اگه کفرو را درست خوانده بودی بیستت می دادم.»(کفرو را کافرو خوانده بودم)>هیجده را آقای هدائی یادداشت کرد،همه کف زدند،و من جلو رفتم و دست ماموستا را بوسیدم ــ باز همه کف زدند و آفرین گفتند،چون گویا پیش از من کسی چنین نکرده بود.پس از من نوبت اسماعیل بود که ظاهرا خیطی بالا آورده و چهارده گرفته و با ابراز ضعف در رحمانیت حاجی را در اعتقاد و تصمیم خود راسخ تر گردانیده بود.
جریان را برای مادربزرگ تعریف کردم،اول خیلی خوشحال شد،بعد خیلی گریه کرد ــ که پدربزرگ زنده نیست که ببیند...در این ضمن از فرصت استفاده کردم و رفتم که به اصطلاح سوارها «آّبی بیندازم»...مادربزرگ صدا زد:
«بیا...چه کار داری می کنی؟»
چه کار دارم می کنم؟!می بیند که دارم می شاشم!
«همه را نشاش ــ یک خرده هم نگه دار...»
هول هولکی برگشتم،مقداری از شاش روی شلوارم ریخت!تعجب کنان نگاهش کردم ــ کنار درخت تبریزی ایستاده بود،بر تنه درخت سه دایره کوچک بود،که کار من نبود...پاره زغالی به دستش بود...
«چی میگی...شلوارمم شاشی شد...نمیذاری آدم با دل راحت بشاشد!»
«گفتم همه را نشاش یه خرده هم نگه دار!»
مات و مبهوت نگاهش کردم.شلورام را بالا کشیده بودم.این شاش را هم مثل هر چیز دیگر زهرمارم کرده بود.
«زودتر...خیال می کنی قاطی کرده م!»
نگاه نگاهش کردم...
«زودتر،تا گوشت را نگرفتم...»
هاج و واج نگاهش کردم...آخر همین یک دقیقه پیش کلی خوشحال بود!
«درست گوشاتو وا کن...تو حالا زوده این چیزها رو بفهمی...»
تعجب کنان گفتم:«چی را...؟»بعد«خوب بگو!»
«میری پیش درخت سلام می کنی...بعد میگی معذرت میخوام اگه بی حرمتی می کنم...غرضم به شما نیست...»
«برم پیش درخت سوال بکنم!»
«پناه بر خدا!گفتم سئوال نکن ــ تو حالا خیلی مانده این چیزها را بفهمی... با همین چیزها تا اینجا رساندمت...بله،سلام می کنی ــ چی میشه مگه...درخت هم مثل من و تو مخلوق خدا است ــ میگی نه؟نشنونم بگی درخت مخلوق خدا نیست ــ این غلط کردن ها به تو نیامده ــ بشنوم همچی می زن که آن چشم های هیزت بپره بیرون!»
«لا حول و لا...»
«گفتم این غلط کردن ها به تو نیامده...»
«من نمیرم...»
«نمیری!؟غلط کردی با آن...!»
«الله اکبر!...»
«الله اکبر،و زهرمار...!من میخوام بدان تو این خانه تو بزرگتری یا من؟ ــ یا حالا که آن خدا بیامرز رفته،دم درآوردی!»و بغض گلویش را گرفت.
گفتم:«خیلی خوب،خیلی خوب...حالا میگی چه کار کنم ــ سلام کنم،معذرت بخوام ــ بعد چه کار کنم...؟»
«بعدش شلوارتو می کشی پائین و می شاشی به آن سه تا چشم ــ به نیت چشم فلان و فلان و فلان.» و نام سه تن از مدعوین به جلسه امتحان را گفتک»
خنده ام گرفته بود.گفتم:«حاجی فلان آنجا نبود...»
«نبود که نبود ــ به جهنم که نبود...نبوده لابد شنیده...»
گفتم:«خوب!»
گفت:«خوب و زهرمار...!از بس ور زدی یادمم رفت چی می خواستم بگم...»
گفتم:«به نیت چشم حاجی...»
«آره،می شاشی رو آن سه تا چشم ــ و با شاشت آنها را می شوری...»و بعد انگار با خودش «ولی با چی! ــ تو که همه دل و روده تو خالی کردی... گفتم همه را خالی نکن یه خرده هم نگه دار،ولی مگه گوش کردی!»
گفتم:«خوب حالا طوری نشده،حالا نه یک ساعت دیگه...»
«نه دیگه،حالا دیگه کشیده م،اگه نکشیده بودم باز یک چیزی...سعی کن همه را بشوری...یک دقیقه صبر کن...»
گفتم:«این که سه تاست...»
«می خواستی چند تا باشه!»
«شش تا.سه تا آدم سه تا چشم که ندارند!»
«ندارند که ندارند ــ نداشته باشند.یک دقیقه صبر کن...»رفت و جاروب را آورد.«زود باش،معطل نکن،کار دارم...»
«لا حول و لا...»با بی باوری رفتم،به درخت سلام کردم،و با فروتنی تمام معذرت خواستم،و نگاه این طرف و آن طرف کردم.مادربزرگ مثل رئیس تشریفات دربار،جاروب به دست،ایستاد هبود و در مراسم حضور داشت.گفت:«زود باش!»
«آخه شما یه خرده برین اون طرف...»
با غیظ گفت:«گفتم زود باش...ذلیل مرده تو که چیزی از آن زهرماری باقی نگذاشتی... من وایساده ام که با جاروب کمکت کنم...»
«آخه،مادربزرگ...»
«آخه و زهرمار...بکش پائین...خیال میکنه تحفه شامه!...گفتم بکش پائین!»
کشیدم پائین و زور زدم.
«قایم،قایم!»
قایم شاشیدم،و مادربزرگ با جاروب دست بکار شد و «با هماهنگی کامل» چشم حضرات را کور کردیم.بعد مادربزرگ خود،از بابت جسارت من،از درخت معذرت خواست،و راحت و سبکبار از خدمت مرخص شدیم.
با همه این حرف ها دو سه روزی ناراحت بود،و هی اسپند بود که دود می کرد:می گفت بچه را چشم میزنند،آفرین و بارک الله فلان و فلان آفرین و بارک الله ساده نیست.و فرستاد از شیخ مجید نوشته ای برای چشم زخم گرفت و "نوشته" را کنار نوشته های دیگر که چون لواشک و آلو به هم چسبیده بودند به سرشانه ی پیراهنم دوخت.بابا را که تنها داوطلب امتحان بود از امتحان شفاهی معاف کرده بودن.و من پاک ازین جریان دمغ بودم-یعنی چه؟گاه غر میزدم و میگفتم اگر معدلش از معدل من بیشتر باشد میروم و میگویم پول داده و سوال ها را خریده،بابا عصبانی میشد،ولی خیلی زود پا را از روی گاز بر میداشت و با خنده میگفت:یه وقت خر نشی ها! . و من برای دمغ کردنش قیافه ای میگرفتم که انگار از روز اول خر خلق شده ام.
امتحانات تمام شد.نتیجه را دادند،سه معدل از بابا جلو بودم،با این همه یادم هست بابا داد قابی برای تصدیق خودش ساختند،و من هرچه اصرار کردم برای تصدیق من کاری نکرد.یکبار تصدیقش را از قاب در اوردم . تصدیق خودم را گذاشتم-عصبانی شده،و کلی توپ و تشر.
امتحانات تمام شد،عکسی هم به یادگار با حضرات ممتحنین گرفتیم.حالا دیگر ابهتی پیدا کرده ایم،همه با انگشت ما را نشان میدهند،حالا دیگر کلاه بره را عوض کرده ایم و به استقبال دبیرستان کاسکت سر میگذاریم.چه خوب گفته اند:کسی که کلاه شاپو سر میگذارد دیگر کسی نیست که کلاه کپی سر میگذاشت.ما هم کلی عوض شده ایم:در بازار شمرده شمرده و با تانی راه میرویم،به شان نوجوان درس خوانده واقفم،کمتر بازیگوشی میکنم،بیخود و باخود سلام میکنم و راست می ایستم،پاها را بهم میچسبانم،دست ها را به احترام در اطراف آزاد نگه میدارم،لبخند میزنم . محجوبانه سرخم میکنم و در جواب سوال بزگترها بله و نخیر میگویم.
مدت ها میگذرد و تعطیلات تمام نمیشود،و ایفای نقش خسته ام کرده است،ولی از ترس مادربزرگ جرات ندارم سری به الاغ های بی صاحب بزنم یا دست از پا خطا کنم،تا بجنبم یا اذیت کنم از نقطه ضعفی که گیر اورده است استفاده می کند،توهین هایی میکند که فلان جای آدم میسوزد:"ای ریدم به اون تصدیقی که گرفتی"...سابق بر این تا میجنبیدم تعطیلات تمام میشد،سابق بر این تعطیلات مثل بند تنبان کوتاهی بود که تا میخواستی بگیری در میرفت،حالا شده بود گره کور مگر باز میشد!حالا مثل یک محکوم روز شماری میکنم،تعطیلات همچون کوه پابرجاست و تکان نمیخورد.گرما تنگ خلق است،همه به زیر سایه ها پناه برده اند،و چون جوجه هایی که صدای بال کرکس شنیده باشند قوز کرده اند..روزها در سایه ی ایوان طاق باز می خوابم،پایی را ستون میکنم و پای دیگر را به دیوار تکیه میدهم و سقز را در عالم خیال نظاره میکنم:به به،چه خیابان های پر گل و سبزه ای!چه خانه های زیبا و چه بازار مجللی!چه چیزهای غریبی،که حتی در عالم خیال هم درست معلوم نیستند،اما چه غریب و مجلل!تازگی برق هم به آنجا اوردند،میگویند غروب ها ساعت شش همه ی چراغ های شهر با پیچاندن یک پیچ روشن میشوند-جانمی!
شب ها پشت سر هم خواب میبینم،خواب میبینم سوار "لوری"شده ام و به سقز میروم:لوری تند میرود،آنقدر که در گرد و غبار گم میشود،سپس ناگهان میبینم که به عوض لوری سوار الاغ های کنار رودخانه هستم،و ناگهان میبینم از ده بابا سر در آورده ام-از خواب میپرم.خیره،میترسم مدارس باز شود و "لوریی"به شهر کوچک ما نیاید-لوری که همیشه نمی اید،هر پانزه بیست روز اگریکی بیاید.
بعید نیست در این ضمن زلزله ای بیاید و سقز را خراب کند یا دبیرستانش خراب شود.این جریان سابقه دارد،یک بار دیوارش ریخت و سی و چند تا از بچه ها مردند-یکی از نگرانی های مادربزرگ من همین است،میترسد سقف مدرسه بریزد.اتفاقا این دفعه در نگرانی من با او سهمیم:او هم انگیزه مخصوص به خود دارد:نگفته بودم،چندی است شوهر گلدسته مرده و گلدسته به رفتگری شوهر کرده که به سقز منتقل شده است و بابا امیدوار است با مساعدت من او را در سقز بیابد دور از چشمان کنجکاو مادر بزرگ و دیگران.
با هر گرد و غباری که از جاده ی سقز بلند میشود دل مادربزرگ هری میریزد و دل من بنای تپیدن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود