ارسالها: 3747
#71
Posted: 28 Feb 2013 12:13
گفتم:
- سراغ خانه را می گرفتم. گفتند همچی آدمی را نمی شناسند.
بابا ناراحت شد. گفت:
- بازم از اون کارا کردی! کی گفته بود سراغ خانه را بگیری؟
گفتم:
- تازه من که چیزی نگفتم؛ پرسیدم خانۀ فلان سپور توی این کوچه است یا نه؛ تازه اسم خاله گلدسته را هم نبردم.
بابا چیزی نگفت، ولی دمغ شد، چند قدمی که رفت برگشت، ظاهراً شیطنت را در چشمانم دید، خندید و گفت:
- ای حقه، دروغ می گفتی! خوب، چی می گفت؟
خندیدم. بابا گفت:
- نخند، همان طور که راه می رویم، تعریف کن؛ من گوشم با تو است.
حالا دیگر مردم تک و توک توی خیابان پیداشان شده بود؛ تازه با تعارف خاله گلدسته یاد پیرهن و زیرشلواری افتاده بودم. گفتم پیرهن و زیرشلواری ندارم. بابا منفجر شد. گفت:
- امروز لال بودی؟ می خواستی به حاجی اسحق بگی- خوب فردا می خریم؛ تعریف کن.
گفتم:
- فردا که مدرسه است.
گفت:
- من که مدرسه نمیام، تا تو برمی گردی می خرم- دیگه؟
گفتم:
- دیگه هیچ.
بابا گفت:
- چطور هیچ؟
گفتم:
- دیگه چیزی احتیاج ندارم.
گفت:
- چیزهایی را که او گفته تعریف کن- داری حوصله مو سر می بری ها!
حال و حکایت را با آب و تاب تعریف کردم و بابا کلی شنگول شد. بنا شد شام که خوردیم من او را به درِ خانۀ سپور ببرم، و خانه را نشان بدهم و برگردم.
مدتی در همان حاشیۀ خیابان، که یک طرفش رودخانه بود قدم زدیم، و رفتیم و برگشتیم، تا هوا کم کم تاریک شد. وقتی به خانه آمدیم بابا گفت امروز صبح که تصادفاً از جلو خانۀ خواجه یونس می گذشته زنش را دیده، و زنش علاقه مند است که ابراهیم را ببیند و او قول داده است که امشب مرا ببرد، خودش آنجا بماند و من برگردم (خواجه یونس- شوهر خالۀ ناتنی بابا- از زعمای یهود بود و به بابا و خانوادۀ ما فوق العاده علاقه مند بود، بخصوص خاله راحل که زنی بسیار مهربان و انسانی به تمام معنی بود).
با این مقدمه با این که هنوز زود بود آمنه خانم سفره را انداخت، و شام را تند تند خوردیم، که من بتوانم به موقع برگردم. برخاستیم؛ بابا به بالکن رفت و از من خواست که بغچه را به او بدهم. کرپ دوشینی را که برای زن یکی از «رؤسا» سوغاتی آورده بود در سینۀ من جاسازی کرد، و راه افتادیم.
اگرچه ستر تیرگی شامگاهی پرده بر زشتی ها کشیده است بوی تعفنی که فضا را آلوده خبر از وجود لاشه ای می دهد که محلۀ یهودی ها است: کوچه های تنگ و تار از هر سو دل ای نمحل را از هم دریده اند. در دو سوی این کوچه ها آلونک های گلین تو سری خورده ای است که گاه وجود عمارتی آجری از یکنواختی بدرشان می آورد. این آلونک ها چنان سر خم کرده اند که گویی در زیر بار زندگی از پا درآمده اند و دیری نخواهد گذشت که ساکنانشان را با مرارت ها و امیدها و رویاها و دهشت ها و دربدری ها و گرسنگی ها و خاطرۀ تعقیب و آزار چند هزار ساله شان در خود دفن خواهند کرد. صدای پایی چیزی را برنمی انگیزد، هیجان مرغی خروسی را به غیرت نمی آورد و پارس سگی تعلق خود را به صاحبی ابراز نمی کند: پیدا است که مردم محل، بیش و کم به مرحلۀ ماقبل زندگی فارغ از لذت و فایدۀ خود نزدیک شده یا در آن سقوط کرده اند. کودکانی ناشاد و چروکیده و از کودکی به پیری گراییده در این کوچه های کثیف شش خان، یا اگر نا و توانی باشد، شلاق و جفتک چارکش بازی می کنند. زنان کفش به پا، یا بی کفش دَم درِ خانه ها نشسته اند، گپ می زنند، تخمه می شکنند، و هواخوری می کنند- هوا که چه عرض کنم، گرد و غبار و بوی گند می خورند. دختران از ترس جوانان مسلمان و از بیم این که دلی را به تپش وادارند و به زور طی جشنی که صدای دهل و سرنایش گوش فلک را کر می کند ارشاد شوند و پس از چند ماهی با سری فرو افتاده و شکمی برآمده به خانۀ پدر باز پس فرستاده شوند یا به مسلمانی دیگر سپرده شوند و سپس بچه به بغل یا بچه به دنبال به خانه بازآیند در کوچه ها آفتابی نمی شوند- جز گاه و گداری برای آوردن آب، از چشمه ای که در ابتدای محله است، آن هم مواقعی که مادر یقین کند خطری در بین نیست. پیرمردی با ریش بلند و عرقچین در کنار طبق تخمۀ خود نشسته است: آرام آرام ریشش را می خاراند و به امید مشتری احتمالی این پا و آن پا می کند؛ چشمانش در میان حدقۀ گود و استخوان های برجستۀ گونه و پشک های اطراف آن گم شده است. بچه ها با نزدیک شدن صدای پای عابران بازی را تعطیل می کنند و با دیدگان نگران به انتظار واقعه ای احتمالی می مانند؛ پیرمرد تسمۀ طبقی را که به گردن انداخته لمس می کند، و آمادۀ فرار از خطر احتمالی می گردد؛ بوی زنندۀ پیه با بوی تعفن لاشۀ محل معجون غریبی را به وجود آورده است که مشام را به راستی می آزارد و در روح آدم نفوذ می کند. صدای خش خش کفش های زهوار دررفته ای که موسیقی معتاد و معمول این کوچه ها است باز آمدن جوانی پیر را از کار به محل اعلام می کند؛ سگ پیر و فرتوتی در پای دیوار چرات می زند: شاید خاطره ای از گذشتۀ دور را، آنگاه که پاره استخوانی در پیش رو داشت، مرور می کند: چنان غرق در افکار و عوالم خویش است که در این کوچۀ تنگ حتی سر برنمی دارد تا نگاهی به عابران بیفکند یا امکان عبور به آنها بدهد. ای بابا، دلت خوش است، تو هم حوصله داری! شمعون و حزقیل و شلمو و اسحق که دیدن ندارند- هزار بار دیدیم و خیری ندیدیم. خودشان رد می شوند؛ دلخور بودند، اگر حال و توانی داشتند لگدی می زنند و می گذرند! کف کوچه از سرگین الاغ و پَر مرغ و کهنه و آت و آشغال پر شده است. هر چند گاه لکۀ پریده رنگی از روزنه ای که پنجره نام گرفته است زشتی و بیقوارگی خانۀ روبرو را چون نگاتیو عکس بر عابر ارائه می کند و اعلام می دارد که داود، اسحق یا دانیال رویای چند هزار ساله و مرارت ها و فتوحات قوم خود را مرور می کنند و در این گنداب، فیروزی یوشع ابن نون را بزرگ می دارند که خورشید را در آسمان نگه داشت تا فتوحاتش را کامل کند... راستی که روح بشر هم دستگاه بغرنج و پیچیده ای است: برای هر چیز راه حلی دارد، حتی برای سرکردن با زندگی توأم با گند و تعفن، برای خروج از انسانیت و تبدیل شدن به یک کرم، به حشره ای که باید در گنداب بلولد!
طوری راه می رویم، که به قول مادربزرگ انگار عروس می بریم. سرانجام، در انتهای یکی از این کوچه ها به محل وسیع و بالنسبه تمیزی می رسیم، با ساختمان های بزرگ و خواجه نشین ها و دروازه های قطور: اینجا محل سکونت زعمای قوم است: کسانی نظیر همین خواجه یونس، خواجه گاوریل و دیگران. درِ یکی از این ساختمان ها را می زنیم، پسر خواجه یونس در را می گشاید؛ بابا پیامش را می گوید- که شب آنجا می ماند- و بی اینکه منتظر جواب بماند از طریق کوچۀ مسجد جامع راه خیابان را در پیش می گیریم. هنوز راهی نرفته ایم که مؤذن، از منار مسجد جامع، مؤمنان را به نماز عشا دعوت می کند. با گام های عادی، بی هیچ شتاب نمایان از حاشیۀ رودخانه به راهمان ادامه می دهیم. خیابان خلوت است. برای این که اشتباهی پیش نیاید از همان کوچه ای که من قبلاً رفته بودم پیش می رویم و در انتهای آن می پیچیم و وارد کوچۀ منظور می شویم؛ به دم در خانۀ خاله گلدسته می رسیم؛ من آن را درست معاینه می کنم، و چون خوب بازش می شناسم به بابا می گویم. درِ خانه نیمه باز است، بابا با اشاره امانتی را می خواهد؛ امانتی را می دهم. بابا سرفه می کند؛ خاله گلدسته به انتظار پشت در است؛ در را می گشاید؛ بابا به درون می رود، و همین که می رود دست می اندازد... عجب حکایتی است! دیگر چیزی نمی بینم، و نمی شونم، و تیز طول کوچه را می پیمایم و به خیابان باز می آیم. چند سگ پیر و جوان و ریز و درشت با چشمان شهوتناک، خاله گلدستۀ خود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#72
Posted: 28 Feb 2013 12:19
را جلو انداخته اند، و هر چند گاه به نوبت یا بی نوبت، پوزی به خشتکش می مالند و معاینه ای می کنند، اما این خاله گلدسته ظاهراً انتخابش را نکرده است: گاه چشمان خمار و آشفته اش را به جانبی می گرداند، و همچنان «لوک» می رود، و کارشناسان خشتک را به دنبال خود می کشد: همین که می ایستد سگ های درشت به سگ ریزه ها، و همدیگر چشم غره می روند و دندان نشان می دهند. خاله گلدسته می ایستد و بر نشیمن تکیه می کند، و با پنجول گوشش را می تکاند. یکی از سگ ها از دیگران جدا می شود و انگار قراری داشته باشد به سوی خانۀ جلالی راه می افتد، کنار در می ایستد: ظاهراً کارت ویزیت همراه ندارد؛ پا را بلند می کند و با خودنویسش بر در می نویسد: «به عزم شرفیابی آمدم، تشریف نداشتید.» و چون پیام آوری به میان گلۀ سگان باز می گردد- و من هراسان از این که در این خیابان خلوت مورد محبت حضرات واقع شوم با خشتک آویخته، با گام های بلند دور می شوم.
با اینکه هوا خنک شده است جای مرا در بالکن انداخته اند- تا بابا اینجا است با من چون مهمان رفتار می کنند. لباسم را درمی آورم، کت و شلوارم را تا می کنم، و بالای سرم می گذارم. بنا است آقا محمود، برادر خورشید خانم، صبح اول وقت بیاید و مرا به مدرسه برساند؛ هر چند لزومی هم ندارد، چون او شاگرد ابتدائی است و مدرسه اش با من فرق دارد.
مدتی در بستر می غلتم. ساعتی یا بیشتر می گذرد، و من باز همچنان از این به این به آن پهلو می شوم: فردا چه خواهد شد، چه خواهم دید، چه خواهند گفت، برخوردشان با من چگونه خواهد بود؟ کودکی بیمار در همسایگی فریادش بلند است؛ خواب مادر سنگین است؛ صدای «پیش پیش» مادر وقتی به گوش می رسید که جیغ کودک به اوج خود رسیده است، گویی تا جیغ او به اوج نمی رسید گیرۀ نوارِ «پیش پیش» آزاد نمی شد و نوار بکار نمی افتاد. دیر وقت است، جنبنده ای در خیابان نیست، حتی سگ ها از بس پارس کرده اند صدایشان گرفته است و از بس دویده اند و سگ دو زده اند رمق ندارند، و اکنون پوزه ها را لای پنجه هاشان چپانده اند و ظاهراً خوابیده اند، جز این که گاه یکی از آنها انگار خواب ببیند غرّی می زند و ناله ای می کند؛ شب پره ای هوا را می شکافد و تیز از فراز بالکن می گذرد؛ سرگین غلتان درشتی تنبلانه بال می زند و همچون مردم بیکارۀ شکم گنده و پرخورده با صدای بَم وزوز می کند «وززز- زز!» و انگار در هوا پایش به روی چیزی لغزیده باشد با کون گشادش تلپی زمین می خورد؛ پشه ای دنبال پشۀ دیگری کرده است: هر دو از سوراخ گوش من سر درمی آورند، در آنجا به هم می پیچند و جیغ کشان، سریع، یکی دو دور می چرخند- انگار آتش گرفته باشم می پزم و گوشم را می تکانم، و سوراخ گوشم را می کاوم- از پشه خبری نیست؛ دهن درّه می کنم؛ سنگین می شوم؛ بدنم انگار سرب مذابی که به سردی گراید در هالۀ رخوت و کرِخی فرو می روم، چون «محکومینی» که از بازپرسی برمی گردند، در آمبولانس خواب سوار می شوم و لق لق خوران می روم، و شانه به شانه، و گاه سر بر گردن پهلونشینانم می سایم، و می روم: سرانجام درِ زندان باز می شود، آمبولانس را می بلعد، و مرا نیز- و می خوابم؛ و در اقیانوس جهان رویا شناور می گردم: سری به مادربزرگ می زنم، اما در مدرسه هستم، و باز در بالکن، در حالی که مادربزرگ را همچنان می بینم، عجبا...! ماموستای بالا را خواب دیدم، با همان یک قبضه ریش سیاه، و خنده ای که در آن مرده بود... دعا می خواند، و تسبیح می گرداند... بعد یکهو حسن پاپتی (خال سفید، خال سیاه...) ابرو درهم کشید، با تغییر حالت- انگار عکس برگردانی را مالیده باشی و یکهو فرشته ای دیو شده باشد، شد یکپارچه خشونت... چشم های زنده اش در حدقه دو دو می زدند... بعد صدای رگبار مسلسل... لک لک و این وقت شب!... سر به سوی آینده نهاده بودم... صدای پاشنۀ درِ خانۀ همسایه است که برای ادای نماز صبح به مسجد می روم. مادربزرگ دنبال ماشین راه افتاده است، و جیغ می زند: وای، پسرم را بردند- بردند- و من ناراحتم... در ماشین باری بودم، و در کوچۀ خاله گلدسته- همۀ اینها را می بینم، اما ظاهراً خود را در هیچ جا راحت احساس نمی کنم و در هیچ یک از این قالب ها نمی گنجم، و تنوره کشان چون دیو هایی که مادربزرگ تعریف کرده است که گاه در شیشه ای محبوسشان می کنند و گاه در دره ای نمی گنجند به تابوتم باز می گردم، و باز در قفسِ تن جای می گیرم، و از صدای خُر خُر خود بیدار می شوم.
تماشاچی صحنه را بهتر می بیند- از قدیم و ندیم گفته اند کسانی که پای گودند حواسشان از تو گودی ها جمع تر است: «بایزی به کنارِ عرصه بهتر پیداست»؛ تو گودی همیشه کارش زار بوده است. همین قدر می توانم بگویم که در حیاط مدرسه غلغله ای است. دوستان تحصیلی که در شهر بوده و به علت کار و کسب، طی تعطیلات تابستان، فرصت نکرده اند همدیگر را درست ببینند دو دو و سه سه و گاه ده ده ایستاده اند و می گویند و می خندند. یکی از بچه ها از گروهی به کنار آمد و دولا شده و دست روی دلش گذاشته است و غش و ریسه می رود، حتماً نکتۀ بامزه ای گفته اند، اما من چیزی نمی شنوم. و من با چهرۀ ترسو، در حالی که گوشۀ لبم با سنگینی خشتک پایین آمده است با کت کج و کوله ام غریب وار ایستاده ام؛ کمی آن طرف تر از پله ها ایتساده ام؛ هنوز تصمیم نگرفته ام: می خواهم بروم کنار حوض و روی سکوی کنار آن بنشینم- هر چه باداباد. چند نفری، به فواصل، یک یک و دو دو می آیند و از کنارم می گذرند، و دید می زنند: نگاه هایی می کنند، و چیزهایی می گویند. دور سوم یا چهارم است که از این عده جوانی بلند بالا، که کت و شواری با دوخت کت و شلوار من به تن دارد اما خشتکش آویخته نیست ولی گوشۀ یکی از لبه های یقۀ کتش به پایین میل کرده است- از رفیقش جدا می شود و می آید و سلام می کند: پسر حاجی اسحق است. احساس می کنم از دور در «طبقۀ یهود» طبقه بندی می شوم، و جا می افتم. جوانی است با پوست سبزۀ تلخ- رنگش بیش از حد لزوم، برای چنان آب و هوایی، تیره بود. پید ابود که به تعبیر غزلِ غزل های سلیمان «خورشید با دقتی بیش از حد لزوم در او نگریسته بوده یا سوء تغذیه رنگ پوست را فریفته بود. جوانی است خوش رو، آّله رو، با خالی و مویی در وسط خال بر چانه، و چشمان چپ، و خطوط چهرۀ نامنظم: پیدا بود که طبیعت در تراشیدن چهره و قیافه اش از وسایل و ابزار ظریف استفاده نکرده بود و کمی هم بی حوصلگی به خرج داده بود. کلی خوشحال می شوم؛ می ایستیم، از این در و آن در صحبت می کنیم. گفتگو بیشتر پرسش و پاسخ است: کتاب خریدی؟- نه. دفتر و وسایل چطور؟- نه. می خواهی از کلاس هفتمی های پارسال برات بخرم؟- نمی دانم.- من دوستانی دارم که هنوز کتاب هایشان را نفروخته اند، اگر خواسته باشی می خرم. نوع کتاب ها را می پرسم-: شیمی، فیزیک، طبیعی، فرانسه، و عربی. جانمی، رفتیم که بیفتیم در خط علوم! از هیبت این همه علم مچاله می شوم. در این ضمن دو سه نفری آمده و ایستاده اند و گوش می کنند؛ کم کم اظهار لحیه می کنند، و من مردد و ترسووار به پرسش هایی که می کنند پاسخ می دهم: کیستم، کجایی هستم، معدلم چند است، کی آمده ام، خانۀ چه کسی هستم... و از این قبیل. یکی از جمع رفته و به جماعات کوچک و بزرگ اطلاع داده است که جهود نیستم. حالت قیافه ها تغییر می کند، و بزِ در خیال رمیده به گلۀ مسلمین باز می گردد. پولی را که مادربزرگ در گوشۀ دستمال پیچیده و در جیبم گذاشته بود، و سه قران و ده شاهی است، در جیب دارم. همچنان که برای پوشاندن عیب خشتک، دست در جیب شلوار کرده ام پول را هم به صدا درمی آورم. سیمنتوب دوستانه دستم را می گیرد و با حرکات سر و چشم می فهماند که کار خوبی نمی کنم. ناراحت می شوم، ولی ممنون هم هستم. یکهو غلغل حیاط فرو می نشیند، چون تابۀ داغی که آب تویش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#73
Posted: 28 Feb 2013 12:20
ریخته باشند: اول با «جلز»ی شدید، و سپس جلز جلزهای کوتاه و کم مایه، و بالاخره هیس هیس، و سپس خاموشی!
در ضلع شرقی، جلو کلاس ها، که نزدیک ما است، صدای تلاپ تلوپ در می گیرد: کسی زمین افتاده است، و دو سه نفری با لگد به سر و کله و کمرش می کوبند. همه مات و مبهوت نگاه می کنند، اما کسی جلو نمی رود. به تدریج دایرۀ بزرگی بر گردشان تشکیل می شود. سیمنتوپ خطاب به من می گوید: معظمی است، لات چاقو کش است، به زور بچه ها را خراب می کند، دارند ازش زهرچشم می گیرند. معظمی به عوض لباس معمول دبیرستان چالتوی سیاه نخ نما شده ای به تن، و زگیل گنده ای بر یکی از ابروان دارد؛ کلاس هشت است؛ ریاضیاتش خوب است، اما بقیۀ درس ها را نمی فهمد- مخصوصاً فرانسه را. جوان گنده ای است- مردی است؛ موی صورت استخوانیش را می تراشد، هر چند امروز نتراشیده است- موی سبیل را هم. کفش لاستیکی زهوار در رفته ای به پا دارد. پسر سرایدار دارایی است، و تصادفاً یکی از آنهایی که او را می زنند پسر رئیس دارایی است. آقای معظمی انگار خواسته باشد استراحت کند بر پهلویی خوابیده و زانوها را به شکم نزدیک کرده و سر را در یقۀ پالتو فرو برده، و هر چند گاه خطاب به اشخاص ذی علاقه از زیر یقۀ پالتو می گوید:
- شما شاهد باشید، من دست بلند نکردم- شما شاهد باشید!
و همه شاهدند؛ یعقوب هم شاهد است، ولی چون نمی خواهد جناب رئیس شاهد باشد در اتاق جناب رئیس را می بندد. چندی که می گذرد یکی دوتا از بچه ها پادرمیانی می کنند؛ سه نفری که معظمی را می زنند دو سه لگدی تودیعی به سر و کله اش می کوبند. آقای معظمی را که از دهانش خون جاری است بلند می کنند. آقای معظمی همچنان که می رود تظاهر به مقاومت می کند؛ پشت دستش را به لبانش می کشد و تف می کند، و برمی گردد و با چشمان دریده و خون گرفته اش نفس نفس زنان خطاب به آن دو سه نفر می گوید "اگه ...اگه خشتکتونو...خشتکتونو درنیاوردم!"
ناگهان یاد خشتک خودم می افتم، و به خود بامی گردم و همچون لاک پشتی که نزدیک شدن خطر را احساس کرده باشد سر در لاکم می کنم.
یمینی، پسر رئیس دارایی که چشمان درشت و مژه های بلند و صورتی و گوشتالو دارد خیز برمی دارد که باز معظمی را بزند؛ کناری ها مانع می شوند. آقای یمینی می گوید: " ولم کنین حساب این مادر فلان ِ پررو را بذارم کف دستش." معظمی را گرفته اند و برای اجتناب از برخورد مجدد دارند می برندش به اتاق یعقوب فراش، تا زنگ بخورد. معظمی برمی گردد و به لهجه ی لاتی که سعی می کند لاتی نباشد می گوید: " در فلانت زخمه!" بعضی ها که می دانند آقای معظمی کارشناس این جور زخم و زیلی ها است می خندند، و بعضی ها مثل من که از مدارس ابتدائی آمده اند تعجب می کنند: از کجا فهمیده که زخم است؟ شاید در رودخانه که شنا می کرده دیده، چون در حمام آنجاها پیدا نیست – حقش نبود بگوید... اما پیش خودت فکر می کنی: تازه گفته باشد، چطور می شود؟ زخم است دیگر، کورک است،درآمده- از کسی که اجازه نمی گیرد؟ و تازه این چرا باید عصبانی بشود؛ زخم است درآمده، او چه تقصیری دارد؟آقای یمینی خیز برمی دارد و هر طور شده خود را به او می رساند و لگدی چند و چند توسری همراه با مقادیری بد و بیراه نثار او می کند. باز بچه ها مداخله می کنند، و پسش می کشند. آقای معظمی تو سری ها را می خورد، و بی اعتنا برمی گردد و می گوید: "این دفه آینه دستت میدم ببینی!" آها، پس طرف خودش متوجه نیست که این همه ناراحت می شود! وقتی آینه دستش داد و دید آن وقت حتما قبول می کند. خوب مرد حسابی می رفتی و دوستانه به او می گفتی که فلانی فلان جایت زخم است، سعی کن مدم نبینند؛ او هم معاینه می کرد و وقتی می دید درست می گویی کلی هم ممنون می شد_ این دیگر دعوا نداشت! آقای معظمی را در اتاق یعقوب قرنطینه می کنند؛ آقای یمینی که در این گیر و دار یکی دو دگمه ی کتش کنده شده دنبال دگمه های کتش می گردد، و حیاط با پر از غلغله می شود، که موضوع اصلی آن همین دعواست.
زنگ می خورد. همه به ترتیب کلاس در ضلع شمالی حیاط، مقابل اتاق جناب رئیس به خط می شویم. جمع کلاس ما هشت نفر است، کلاس های هشت و نه هم همین طور- چیزی در همین حدود. عده ی شاگردان پنجم و ششم ابتدائی، که استثنائا با دبیرستانی ها قاطی شده اند، زیاد است.
آقای صالحی ارشد کلاس نهم، سر صف، یک وری ایستاده است. در اتاق جناب رئیس گشوده می شود، جناب رئیس به ایوان مشرف بر صف می اید؛ آقای صالحی " به جای خود، خبردار" می دهد، و جناب رئیس چند قدمی با طمانینه پیش می آید؛ می ایستد، نگاهی به راست و چپ و وسط می افگند و "آزاد" می دهد- ما همچنان خبردار می مانیم. جناب رئیس طی سخنرانی مبسوطی اظهر خوشوقتی می کند از این که تعطیلات پایان پذیرفته، و درس شده است- طفلکی، مثل اینکه این مدت خیلی سخت گذشته! – و می گوید امسال دیگر مثل سال پیش نیست؛ امسال دیگر اجازه ی سستی و سهل انگاری به احدی داده نمی شود و از حالا باید شش دانگ حواسمان را جمع کنیم و بدانیم که گذشتی در کار نخواهد بود (سال بعد هم گفت که امسال مثل سال گذشته نیست- این رابطه ظاهرا به عکس زندگی بود که هر سال که می گذشت می گفتند دریغ از پارسال). افزودند که امسال دیگر برای همه ی کلاس ها دبیر داریم و دیگر هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نخوهد بود، و گفت که مخصوصا روی سخنش با شاگردان کلاس نهم که امتحاناتشان نهائی است، و بازرس از مرکز خواهد آمد. (ما همه، شاگردهای کلاس نهم را نگاه کردیم و به ابهتشان حسرت خوردیم.). و در پایان سخنرانی گریزی زد به قائد عظیم الشان، و در مدح او که این تشکیلات را برای ما جور کرده و این همه دبیر را برای این شهرک دور افتاده فرستاده و او یعنی آقای رئیس را در این شهرک دور افتاده مجبور به خدمت کرده است، شمه ای گفت. سپس دفعتا، انگار اهانتی ذهنی شنیده باشد از سخن گفتن باز ایستاد و با قیافه ای عصبانی خطاب به کلاس هشتم گفت:" حمال چرا می خندی؟ چه چیز خنده داری بود؟ بیا از صف برو بیرون، بیا اینجا!" ظاهرا مثل اینکه معدل گرفته بود: کلاس نهنم رجل دبیرستان بودند، کلاس هفتم هم بچه- بنابراین معدلش می شد نیمچه، که کلاس هشتم بود. همه سرک کشیدیم، معلوم نبود این حمال کیست: خود حمال هم نمی دانست. آقای صالحی با قیافه و هیکل لندوکش از سر صف بیرون آمد و با تعقیب نگاه جناب رئیس آمد وسط صف کلاس هشتم و در برابر یعقوب خرازی –یهودی زاده- ایستاد. جناب رئیس گفت: "همون!" آقای صالحی در حالی که نگاهش به جناب رئیس بود، انگشت اشاره ی دستش را روی شکم یعقوب گذاشت. رنگ از روی یعقوب پرید. جناب رئیس گفت:" بله همون!" آقای صالحی لبه ی کت یعقوب را گرفت و او را که رنگش مثل گچ سفید شده بود با حرکتی خشن پیش کشید. جناب رئیس از ایوان جست پایین، و یعقوب را که با لکنت زبان قسم و آیه می خورد که به عمرش نخندیده به باد چک گرفت، آنقدر که خون دماغ شد، سپس در میان بهت و سکوت همه، و در حالی که صدای پاشنه ی کفشش در سکوت حیاط طنین افگنده بود از پله ها بالا رفت. اینک تنها صدایی که به گوش می رسید صدای پای یعقوب و زوزه ی فروخفته ی او بود که همچون ادامه ی یک اهنگ استریوفونیک به سوی حوض روان بود.
جناب رئیس در ادامه ی سخنانش افزود که خیال کرده است که آدم شده ایم، در حالی که می بیند آدم نشده ایم و حال که متاسفانه آدم نشده ایم ناچار است با زبان چوب و چماق با ما صحبت کند، چون نباشد چوب تر- فرمان نبرد گاو و خر- و سرانجام این که تصمیمش را گرفته است و بجنبیم می جنباند؛ و از نو به سر وقت قائد عظیم الشان و زحمتی که خود او می کشید و در این شهر بی تفریح و بی سینام و تئاتر و کافه و لقانطه (که همه برای من کلمات و الفاظ نامفهومی بودند) به خاطر مشتی کثافت –یعنی ما_ زندگیش را تباه می کد باز امد، و به سلامتی قائد عظیم الشان هورا کشیدیم، و برای جناب رئیس کف زدیم، که زحمتش زیاد بی اجر نباشد؛ سپس جناب رئیس دستور داد که به کلاس ها برویم.
به ستون یک به کلاس رفتیم، و نشتسم: هر نیمکت دو نفر – من با سیمنتوپ نشستم. آقای یمینی که با آقای معظمی دعوا کرده بود همکلاسی ما بود. همه درشت بودند، جز من-بهنام و توسلی هنوز نیامده بودند. وقتی نشستیم آقای یمینی رفت جلو میز معلم و گفت: " گوش کنند آقایون!" همه ساکت شدیم. آقای یمینی گفت: "اوی جنگلی، تو هم گوش کن! دیگه گذشت روزگار یک سوار و هفت پناباد!" جنگلی من بودم. من نشینیده بودم ولی مردم این شهر تعریف می کردند که یک وقت مردم اطراف شهر کوچک ما آمده و اینجا را غارت کرده و در خانه های مردم مانده و علاوه بر خوراکی که می خورده اند روزانه برای هر سوار هفت پناباد، یعنی سه قران و ده شاهی از صاحب خانه باج می گرفته اند- انصافا کمرشکن است! و حالا من بودم که باید این سه قران و ده شاهی ها را با ربح مرکب باز می پرداختم. احساس می کردم که وارث افتخارات و فتوحاتی هستم که به هر حال باید از آنها دفاع کنم و مانند ملت های ایران و یونان و روم این مرده ریگ را به عنوان افتخارات قومی بپذیرم – و با همان سهولت هم پذیرفتم؛ نه این که پذیرفتم خوشحال هم شدم. بله، قربان، این جوری نبین ما را! همین قیافه، با این اهن و تلپ که می بینی، پدرش مجبور بوده روزانه علاوه بر تامین خوراک پدر صوفی رسول، رعیت بابا، و امثال او، سه قران و ده شاهی به او باج بدهد و جیکش هم در نیاید. بله، ما اینیم! جنگلی یعنی وحشی، یعنی جانوری که گاز می گیرد، و باج نمی دهد، وثل دهاتی بر و بر و احمقانه و توسری خورده نگاهت نمی کند. البته من ساکت بودم و چیزی نگفته بودم و پیدا بود که طرف می خواهد زهرچشمی از من بگیرد. چیزی نگفتم، حتی مژه هم نزدم. یمین گفت: "جیک بزنی یا پررویی کنی اونقدر با مشت و لقد می زنمت که خون استفراغ کنی. از حالا گوشاتو درست وا کن، وگرنه کلاهمون تو هم می ره!" گوش هایم را درست وا کردم، و علی العجاله کلاهمان تو هم نرفت. آقای یمینی گفت که مشتی دبیر آمده اند و ما حرفمان باید یکی باشد و وقتی من یا بابایی می گوییم درس را حاضر نکرده ایم همه بگویند حاضر نکرده ایم، و از حالا روی دبیرها را کم کنیم، و اگر کسانی مثل تدریسی یا قناتی پررویی کنند و به هوای این که شاگرد اولم و می خواهم شاگرد اولیم را حفظ کنم درس جواب بدهند آن وقت هر چه دیدند از چشم خودشان دیدند، و گله نکنند. سپس انگار درون مایه ی تمام داستان من بوده باشم گفت:"فهمیدی، جنگلی؟گ دو ردیف جلو برشگتند و خنده کنان نگاهم کردند؛ دو شاگرد ردیف پهلودستی هم سر برگرداندند و خندیدند_ حتی خود جنگلی هم خندید. آقای یمینی گفت: "چرا می خندی؟" می خواستم چیزی بگویم که در کلاس باز شد و آقای صدرالاسلامی وارد شد.
آقای صدرالاسلامی ناظم دبیرستان، و معلم طبیعی ما بود. اهل مراغه، و فارغ التحصیل دانشسرای مقدماتی رضائیه بود و پس از فراغت از تحصیل یکراست برای تدریس به دبیرستان ما اعزام شده بود. جوانی بود بلندبالا، چهارشانه، با صورت درشت و استخوانی، شبیه صورت اسپ، مخلوطی از قیافه ی ایرانی و مغولی، با چشمان میشی کال و موی زرد و دندان های بسیار بلند و درشت و سفید، و کفش های واکس خورده و ترک خورده. گفت که تک تک بلند شویم و نام و نام خانوادگی خود را بگوییم. همه گفتند، چون نوبت به من که آخرین نفر بودم رسید هنوز اسمم را نگفته بودم که بچه ها زیر لب به جای نام خانوادگی لفظ "جنگلی " را زمزمه کردند. آقای صدرالاسلامی پس از یکی دو ثانیه ای تامل به لهجه ی غلیظ آذربایجانی که خیلی سعی می کرد فارسی تهرانی جلوه کند اظهاراتی کرد مشعر بر این که "ما نوکر نیامده ایم برای شما" و "به کلاس او هر کس" "جیچ (که ظاهرا جیک بود) بزند از "گوشش" خواهد گرفت و با "ادرنج" از کلاس بیرون خواهد انداخت به کوچه."
سخنان سراپا اخلاقی آقای صدرالاسلامی به پایان که رسید زنگ خورد. او بیرون رفت، و ما بیرون دویدیم – من و سیمنتوپ از همه آخر- و من در حالی که از رو به رو شدن با یمینی اجتناب می کردم. دم در مدرسه عده ای دور طبق "موشی" تخمه فروش جمع بودند و تخمه می خریدند. به سیمنتوپ تعارف کردم- رفتیم. تخمه ی آفتاب گردان پیاله ای یک شاهی (پیاله استکان چای خوری بود)؛ یکی یک پیاله را در جیب هایمان ریختیم. به تقلید از بابا به "موشی" گفتم پول دیگران را هم با من حساب کند: همه تعجب کردند، در حالی که من وانمود می کردم که این جور تعارف ها برای من امری عادیست: جمعا ده شاهی یا یکی دو شاهی کمتر شده بود. پول را دادم، و همه با اعجاب تشکر کردند، و یکی دو نفر تعارف کردند: " آخر چرا، نه به جان شما نمی شود- ما که پولمان را داده ایم- آخر..." و چیزهایی در این مایه می گفتند: ولی به هر حال پذیرفتند و پولشان را از موشی پس گرفتند، و به حیاط باز آمدیم. از پله ها که پایین می آمدیم رفقا تعارف کردند و مرا جلو انداختند، با خشتک آویخته، اما حالا دیگر آویختگی خشتک زیاد چشم گیر نبود، یا اگر بود به نظر زننده نبود. آمدیم کنار حوضف به تخمه شکستن و از این در و آن در صحبت کردن: جنگل چگونه جایی است؟ چه جانورانی در جنگل هستند؟ مثلا خرس هست؟-بعله، فت و فراوان. – اذیت نمی کنند؟ -نه بابا، چه اذیتی؛ حیوان بسیار مهربانی است، مگر این که سر به سرش بگذاری –تو اصلا خودت خرس دیدی؟ -دیدم؟!من اصلا خودم تخم خرسم؛ طرف های ما خرس تقریبا جزو خانواده است. از جنگل می آید دم در خانه چندک می زند و با ایما و اشاره خوراکی می خواهد، گاهی وقت ها عسل و گردو و این جور چیزها هم از جنگل با خودش می آورد. وقتی می آید سگ ها قایم می شوند، ولی خرس به ما کاری ندارد. یک روز خرسی آمده بود می خواستم سوارش بشوم مادربزرگم آمد بیرون وجیغ زد: سوار نشو، گازت می گیره! ولی گازم نگرفت. بچه ها را گاز نمی گیرد، بچه ها را سیلی می زند؛ دستش هم خیلی سنگین است: یکبار مرا زد، تا دو روز گیج بودم. (بچه ها با تجسم این صحنه ضمن احساس ترس و تعجب در حالی که ناخوداگاه سر را جلو آورده و آماده ی عقب نشینی بودند با چشمان خندان نفس را در سینه ها حبس کرده بود و مژه نمی زدند) اصلا ما مردم انجا بی خرس امورمان نمی گذرد. خرس هم خیلی به ما علاقه دارد. اغلب دهاتی ها را که در جنگل راه گم می کنند به خانه اش می برد و از آنها پذیرایی می کند، مخصوصا اگر نر باشد و کسی که راه را گم کرده زن باشد- آن وقت مدت ها قایمش می کند و با انواع و اقسام خوراکی از او پذیرایی می کند. چند وقت پیش بچه ای به ده ما آمد که نصف بدنش خرس بود و نصف دیگرش آدمی زاد – آمده بود دنبال مادرش، ولی مادرش از خجالت از ده ما رفته بود. حیوانی نشسته بود و گریه می کرد و چیزهایی می گفت که ما نمی فهمیدیم، چون کلمات را قاطی می کرد، نصفش به زبان خرسی بود و نصفش به زبان آدمیزاد. خوراکی را برایش بردیم، هر کار کردیم نخورد. وقتی مایوس شد، مشتی خاک برداشت و ریخت روی سرش، و رفت توی جنگل، دیگر هم پیدایش نشد! اما خرس های دیگر هر روز می امدند."
این داستان هایی که از مادربزرگ شنیده بودم به صورت تجارب مستقیم و شاخدار تحویل بچه ها می دادم، و بچه های معصوم با چشمان گرد کرده گوش می دادند و دم نمی زدند. روباه چطور؟ -"روباه هم می آید، ولی زیاد نمی ماند،گشتی می زند و می رود؛ خیلی وحشی است. اما سمور همیشه هست." –"سمور چه جوری است؟" –"عینهو گربه، با دم کلفت تر و رنگ حنائی" –و توضیح دادم که چگونه در تنه ی درخت گردو لانه می سازد و چگونه گردو برای زسمتان ذخیره می کند و چگونه مار در سوراخش می رود و او را می خورد، و مخصوصا به کله اش حمله می کند، و بچه ها همچنان در حالی که نگاهشان را به دهنم دوخته شده است گوش می کنند و دم نمی زننند. شیر و ببر چطور؟ -"شیر و ببر نداریم؛ می گویند سابقا بوده ولی حالا رفته اند –کجا؟ -نمی دانم، می گویند رفته اند عراق." –"تو عراق رفته ای؟" –"بله که رفته ام. با دائیم رفتیم، چند سال پیش، آن وقت ها خیلی کوچک بودم." – و دروغ های خالو شریف را بی کم و کاست تحویل می دهم. این دروغ ها را در زنگ های تفریح تحویل می دهم. طفلک سیمنتوپ هم با دهان باز و قیافه ی منگ گوش می کند. دلم میخواهد به او بگویم که دروغ می گویم، ولی احتیاط می کنم.
آقای شفایی دبیر فیزیک و شیمی و ادبیات و آقای آیرم زاده دبیر ریاضیات هم آمدند و مطالبی اخلاقی در حدود مطالبی که آقای صدرالاسلامی بیان داشته بود بیان داشتند.بله، آنها هم برای ما نوکر نیامده بودند و "جیچ" نباید می زدیم، و "اردنج" آماده بود، و خلاصه حالا که آقایان به خاطر خدمت به میهن و قائد الشان این رنج را بر خود هموار کرده و قید هر گونه تفریحی را زده و به این خرابه آمده بودند می باید فرصت را از دست ندهیم و از خرمن علم و دانششان خوشه ای بچینیم _ غفلت موجب پشیمانی است! پیدا بود که آقایان هم مثل ما نشستی داشته اند که روی ما را کم کنند.
پایان قسمت ۹
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#74
Posted: 3 Mar 2013 13:15
قسمت ۱۰
باری،با کله ی مالامال از علوم به خانه باز آمد- با آقا محمود برادر خورشید خانم. دو ساعت بعد از ظهر هم به این ترتیب گذشت، به اضافه ی حادثه ای فرعی، که من از صبح از وقوع آن اجتناب کرده بودم:
نگ اول تفریح خورده بود و می خواستم به حیاط بروم و علاقه مندان به خرس و سمور را از انتظار در آورم که یمینی که در رفتن این پا آن پا کرده بود جلو آمد و بی هیچ گفتگو و عذر و بهانه ای یقه ام را گرفت و با یک حرکت زمینم زد. همین که زمین خوردم آمد و نشست روی پس گردن و فشار آورد، انقدر که چیزی نمانده بود پوزه ام به خاک مالیده شود. مدتی تقلا کردم و برای اینکه قضیه را به شوخی برگزار کنم از آن زیر خواهش کردم: "ای آقا علیغ ول کن، جان خودت ول کن –آی، ترا به خدا –آی کمرم..." اما علی آقا گوشش به این خواهش ها بدهکار نبود. می گفت به من خواهد فهماند که هفت پناباد چقدر است و چطور می گیرند. مدت ها تلاش کردم، و دست آخر چاره را منحصر به فرد دیدم و زبان به فحش و ناسزا گشودم: "ول کن مادر... ول کن – چرا ولم نمی کنی!" و صدا را بالا بردم. آقا علی این را که دید گفت:" د مادر فلان پررو!" و یکی دو مشت به سر و کله ام کوفت. تا از سنگینی بدنش کاست معطل نکردم:دست انداختم، پایی را که به من نزدیک تر بود گرفتم و بغل کردم؛ او همچنان نشسته بود و می زد؛ دهنم را به پایش نزدیک کردم و نرمه ی ساقش را با چنان شدتی گاز گرفتم که دو دندان پیشینم از زیر و رو به هم رسیدند. آقای علی آخی گفت و فریادی کشید، و برپا جهید، و من معطل نکردم و در حالی که به شدت با صدای بلند گریه می کردم به او پریدم، و چنگ به صورتش انداختم؛ لگدی پراند، ولی با اين هم پريدم: مي خواستم هر طور شده صورتش را گير بياورم و جايي از آن را گاز بگيرم. آقا علي حالا درست جا خورده بود: مي گفت: "مادر... گاز مي گير؟" و چون ديد از پاچه اش خون راه افتاده دستپاچه شد. سيمنتوپ پا پيشگذاشته بود و مي گفت:"آقاي علي، ول كن، تو كه بچه نيستي!" آقا علي گفت: "من كه كاري نكردم، اين مادر فلان جهودبازي درآورده!" و من كه به راستي جهود بازي درآورده بودم و با چنگ و دندان به جان صورتش افتاده بودم و گريه مي كردم. صورتش خراش برداشته بود و باريكه اي خون از محل خراش بيرون زده بود. آقا علي براي اينكه فاصله اي ايجاد كند مشتي حواله داد؛ پريدم دستش را گرفتم و محكم گاز گرفتم. باز آخي گفت؛ سيمنتوپ آمد و بغلم كرد؛ از بغل سيمنتوپ خود را رها كردم و تخته پاك كن را برداشتم و كله اش را نشانه گرفتم و با تمام نيرو پرتاب كردم –نخورد: نمي خواستم هم بخورد. حالا كه مي ديدم او درست و حسابي جا زده است شيرك شده بودم، و ديگر ول كن نبودم. نيكزاد آمد تو، و به كمك سيمنتوپ آقا علي را از کلاس بیرون برد و در کلاس را به روی من بستند. نشستم؛ قدری گریه کردم؛ زنگ خورد؛ سر صف نرفتم – سیم دور کله ی کلاه که در این گیر و دار تاب برداشته بود راست و ریس می کردم. اشک هایم را پاک کردم. بچه ها آمدند: آقا علی نبود. سیمنتتوپ زیر لبکی گفت:"بدجوری گاز گرفتی، ممکنه ناقص بشه. رفته بهداری برای پانسمان!" سکوتی چون سکوتی که بر مجالس ترحیم حکم فرما است بر کلاس سنگینی می کرد؛ آنچه بود صدای پچ پچ فروخفته بود. نگاه ها زیاد نامهربان نبود: مثل اینکه بچه ها زیاد بدشان نیامده بود – هر چند ناراحت بودند از این که همشهریشان در این بازی برنده نبود. "از چشماش پیداس که خیلی تخسه." تازه متوجه چشم هایم شده بودند؛ تازه فهمیده بودند که گاز هم می گیرم. در حالی که نه من و نه چشم هایم هیچ کدام تقصیری نداشتیم. آنها ما را در این موقعیت قرار داده بودند؛ آنها این مقاومت را در ما به وجود آورده بودند. وقتی به کسی بگویی جنگلی و اصرار داشته باشی که حتما جنگلی باشد طرف ناگزیر جنگلی می شود و از حیثیت اهل جنگل دفاع می کند –و یکی از خصوصیات اهل جنگل گاز گرفتن است. اهل جنگل مثل جوامع متمدن مقرارات بازی نمی شناسد تا رعایت کنند – و تازه در این جوامع هم ان که زورش برسد مگر رعایت می کند؟ - این ها هم هر که را مظلوم ببینند تو سرش می زنند، وانگهی، این نقشی بود که خودشان بر من تحمیل کرده بودند. وقتی آدم جنگلی شد چشمانش هم جنگلی می شود، آدم نمی تواند جنگلی به آن معنا باشد و چشمان مردمی و آرام داشته باشد. آهو استثنا است، و برای همین هم هست که در جنگل حال و روز خوشی ندارد.
وسط های ساعت بود؛ آقای صدری دبیر فرانسه، که از دبیران قدیمی بود، در کلاس صحبت می کرد و کتاب ها و دفترچه هایی را که باید می خریدیم می گفت و ما یادداشت می کردیم که تقه ای به در خورد و آقا علی در حالی که دستش را نوارپیچ کرده بود و می شلید اجازه ی ورود خواست. آقای صدری پرسید دستش چه شده است و چرا می لنگد. گفت که از پله ها که پایین می امده لغزیده و زمین خورده است. بچه ها از گوشه ی چشم نگاه من کردند؛ من سر به زیر افگنده بودم. آقا علی نشست. آقای صدری گفتنی ها را گفت، و زنگ خورد. کلاهم را سرم گذاشتم، و با تانی و بی اینکه خودم را از تک و تا بیندازم با قیافه ی بی اعتنا و در حالی که از ترس دلم آشوب بود به سوی در راه افتادم. هنوز کسی بیرون نرفته بود: ایستاده بودم و منتظر بودم که بچه ها راه بدهند، که نیکزاد رفت و در را بست، بعد برگشت و دستم را گرفت. یکه خوردمک ای دل غافل، می خواهند دست جمعی کتکم بزنند! خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم که نیکزاد خطاب به آقا علی گفت :" آقا علی، خودت بهش بگو، بگو که می خواستی باهاش شوخی کنی!" و بعد بی آنکه منتظر جواب آقا علی شود خطاب به من گفت: "تو مهمان ما هستی، باهات شوخی می کنند. ما دیگر بچه نیستین، تو هم دیگر نباید از این بچگی ها بکنی: هر شوخیی را که نباید جدی گرفت!" نیکزاد از بزرگسالان کلاس بود – مردی بود برای خودش. آقا علی گفت:"جنگلی چه می فهمه شوخی چیه؟!" می خواستم بگویم: "وقتی می دانی نمی فهمه شوخی نکن." که نیکزاد دست روی دهنم گذاشت و گفت :" گله ها را بگذارید بریا بعد" و در حالی که دستش همچنان بر دهنم بود گفت: "بچه های کلاس خواهش می کنند برای حفظ وحدت کلاس" صورت همدیگر را ببوسید." بچه ها به تایید شلوغ کردند. آقا علی با قیافه ی بی اعتنا گفت: "ما با هم رفیقیم، دعوایی نبوده که بخواهیم روبوسی کنیم. این جنگلی وحشی نمی داند که اتفاقا آغاش با آغام رفیق اند، و آغاش فردا شب خانه ی ما دعوته!" آقای نیکزاد دستش را از روی دهنم برداشته بود، و من مات و مبهوت وارفته بودم: عجب! پس تو نگو با هم رفیق بوده ایم و پدرش با پدرم دست است و من نفهمیده بودم! آقای نیکزاد تقاضا را از طرف کلاس تکرار کرد: دو سه تایی آقا علی را به طرف من و یکی دوتایی مرا به طرف آقا علی هل دادند و چون به هم رسیدیم آقای نیکزاد سرمان را به هم نزدیک کرد، و همدگیر را بوسیدیم – آقای نیکزاد به شوخی گفت: "خیلی ترسیدم، گفتم نکند دست مرا هم گاز بگیری!" و بچه ها خندیدند... اواخرهای زنگ تفریح بود که به حیاط و میان مشتاقان خرس و روباه رفتم. خبر دعوا در مدرسه پیچیده بود. رفقا از من پرسیدند، با قیافه ی تایید آمیز تکذیب کردم. آقا علی کسی نبود که قضیه را لو بدهد –دعوای با من در شان او نبود. زنگ آخر هم خورد، و با صورت کتاب ها و دفترچه ها به خانه رفتم...
حالا دیگر در مدرسه جا افتاده بودم. البته هنوز جنگلی هستم، ولی کلی هم "متمدن" شده ام: صبح ها که از خانه می آیم، سلام می کنم و با رفقا دست می دهم – گاز هم نمی گیرم! در فرانسه شاگرد اول کلاسم، و از همه کمتر چوب می خورم؛ بلبل آقای صدری هستم: آقای صدری به لهجه ی آذربایجانی می گوید: " بیلبول، بخوان!" و من بلبل وار، بی گیر و گرفت می خوانم، و همیشه هم بی توجه به توصیه ی آقا علی، خواه او یا دیگران درس را بلد باشند یا نباشند آماده ام، و قرار اول سال را زیر پا گذاشته ام. میدان دار کلاس هستم: توسلی در ریاضیات با تدریسی و قناتی رقابت می کنند، بهنام ادبیات کلاس را در انحصار دارد، و من در فرانسه بلبل غزل خوانم. تنها دبیر خوبی که داریم آقای صدری است، که به کارش وارد است و گذشت نمی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#75
Posted: 3 Mar 2013 13:16
شناسدک برای هر غلط دو چوب می زند: چوب را جناب رئیس می زند، با حواله ی او، که روی ورقه ای می نویسند: "14 – دوازده چوب یا نوزده – دو چوب" – تخفیف هم ندارد. گاهی جناب رئیس هیجده یا نوزده را که می بیند حواله را نکول می کند،و من در حالی که کف دستم را فوت می کنم به کلاس باز می ایم. نرخ حواله ی کتبی و شفاهی یکی هست: هر غلط دو چوب. متد فراسیون را فوت آبم؛ هنوز سه ماهی نگذشته بود که دیکسیونر هم خریده ام: برای این دکسیونر 25 هزار لغتی سه برابر از بابا پول گرفته ام – بیست و پنج هزار لغت! الا دیگر به فرانسه امضا می کنم! پشتوانه هم دارم؛ بام دخانیات مشرف به کلاس ماست: آقای کهنه شهری، که گویا در بیروت –که، نمی دانیم کجاست – تحصیل کرده و فرانسه را فوت آب است و رئیس کشت توتون و تنباکوی استان یا کشور است پشت بام قدم می زند، با حاجی امجد و رئیس دخانیت و دو سه کارمند بومی؛ از همان بالا با دبیر فرانسه ی ما – آقای صدری- صحبت می کند. من پای تابلو هستم. آقای کهنه شهری جمله ای به فرانسه می گوید، می نویسم و معنی می کنم...جمله ی دیگر- البته در حد دانش من – باز می نویسم و معنی می کنم... حاجی امجد، می گوید: "آفرین، بارک الله پسرم!" و کارمندان بومی از خوشحالی سر از پا نمی شناسند –بله، آقا، ما را اینجور نبین! – چه مردم خوبی هستن این مردم سقز... حاجی امجد طوری است که انگار دنیا را به او داده اند..."پیر شی انشاءالله، روی پدر و مادرت سفید – ما را رو سفید کردی!" به آقای کهنه شهری می گویدف از خودمان است، پسر فلانی است... آقای کهنه شوری به بانه می رود، با حاجی امجد، و در خانه ی ما مهمان می شود، و حاجی جریان را برای بابا تعریف می کند – با همه ی ذوق و خوشحالی خودش... بابا می گوید یک وجب قد کشیدم... با آقای آیرم زاده هم رفیق شده ام: از مدرسه به خانه می روم که صدایم می زند: چهار شاهی می دهد و می گوید " بادمجان گیرمیز" برایش بخرم و به خانه ببرم. مقصودش "بادمجان قرمز" است. پول را نمی گیرم. می روم چهار بادمجان قلمی کال می خرم: بادمجان قلمی سیاه است: می گرد بادمجان هایی را که یک طرفشان جگری روشن است سوا می کنم و می برم.ولی این که بادمجان سیاه است! معلوم می شود منظورش گوجه فرنگی بوده است! خانمش که به زیبایی و ظرافت یک عروسک است و بسیار بچه سال است قاه قاه می خندد: خنده ای نقلی و بسیار زیبا. من هم شرمنده وار می خندم: اشکالی ندارد، بادمجان ها را می گذارم، می گویم لازم می شوند، و برمی گردم و گبادمجان قرمز" می خرم: جمعا حدود ده شاهی خرج برمی دارد. بادمجان قرمز را می دهم، و پول نمی گیرم، و می گویم هر وقت چیزی لازم داشتند بگویند تا بخرم. تعارفم می کنند، می نشینم، و از دست خانم یک چای تمیز می خورم. چه زن زیبا و مهربانی! آقای آیرم زاده می گوید از اول هم شک داشته و به نحوی احساس می کرده که با مردم اینجا فرق دارم. از شهر کوچمان می پرسد: داستان ها می گویم: از اجناس قاچاق و صابون و عطر و دستمال عکس دار و پارچه ی خارجی و جوراب کائیزر. چشمان خانم برق می زنند، به ترکی چیزهایی به آقای آیرم زاده می گوید؛ آقای آیرم زاده می گوید: "یاخچی!" می گویم اگر بخواهند به بابا می نویسم هر چه خواستند بفرستد. آقای آیرم زاده می گوید اشکالی ندارد ولی به این شرط که پولش را بگیرم. خانم که پای یک سماور نقلی دو زانو نشسته و مدام لبه ی دامنش را به طرف زانوان می کشد چای دیگری برایم می ریزد:با صورت گرد، و ظریف و غبغبی کوتاه، و موی کوتاه کرده، و بینی به قاعده. یکی از اتاق های خانه ی تدریسی را کرایه رکده اند؛ راهرو شان مشترک است، و پیدا است که آقای آیرم زاده، مثل هر مستاجری از موجر دل خوشی ندارد. رحیم تدریسی که دو سه سالی از من بزرگتر است اغلب سر کلاس تعریف می کند که شب ها از کفش کن از لای درز ِ در، اتاق را زیر نظر می گیرد. با آقای آیرم زاده رفیق شده ایم، و گاهی در خیابان ها با هم گردش می کنیم – و چه افتخاری از این بالاتر! به علاوه بابا دو قالب صابون کستوری و یک دستمال عکس دار و یک جفت جوراب فرستاده است، که پول هم نگرفته ام – و خیلی خودمانی هستیم. می گوید حاضر است مجانا با من ریاضایت کار کند، ولی من با تک نمره ی قبولی اکتفا می کنم – آن هم با ارفاق.
با آقای شفایی و آقای درالاسلامی حسابی نداریم: معلوماتشان را تمام و کمال تحویل داده اند. آقای شفایی نامزد دارد، و موضوع انشاهایی که می دهد همیشه چیزهایی است از این قبیل: در فراق معشوق، تب عشق، ناله ی عشق، نامه ای به دلدار – و از این جور چیزها؛ و می نشیند و از زیبایی نامزدش حرف می زند، آنقدر که بچه ها را حالی به حالی می کند. یک روز در کلاس حتی یکی از تصنیف های بدیع زاده را خواند:" بلبل عشق!" از وضع خانواده اش، از باغی که دارند، از مهارت "آقا جان"، یعنی پدرش، هنگام خوردن آبگوشت، که وقتی ترید کردند آقا جان با یک چرخش دست تمام گوشت ها را در طرف خودش جمع می کند، داشتان ها می گوید.
خبر دستمال و جورابی را که برای آقای آیرم زاده برده ام شنیده است. می گوید بعد از ظهر به خانه اش بروم با من کار دارد – می روم. به لحنی جدی اما دلسوزانه می گوید: یونسی، از شما انتظار نداشتم. فیزیچ را خراب کردی." سر به زیر می اندازم. می گوید: " به زحمت دو گرفتی." و پس از مکثی می افزاید:" خوب، حالا چکارش کنیم!" می گویم: "بسته به لطف شماست." قلم را برمیدارد و میگوید:اگر زیاد بدهم سر و صدای دیگران در می آید نمره قبولی کافی است؟چیزی نمیگویم میگوید:برای عید به ولایت میروی؟میگویم بله.هنوز مدت زیادی به عید داریم.هنوز زمستان است میگوید عید میرود و عروسی میکند و خانمش را با خودش می آورد دلش میخواهد اگر کرپ دوشین یا جوراب خوب بود عید که رفتم با خودم بیاورم.پولش هر چه باشد مهم نیست قول میدهم نمره را درست میکند این هم از این!
هوا سرد است سرما و یخبندان بیداد میکند از سیمهای برق آویزهایی به شکل دم روباه آویخته است و سرمای خشک پره های گوش را میترکاند جلو دو سوراخ بینی برف ریزه مینشنید.اینجا هم مثل شهر کوچک ما از پالتو و بارانی و پیرهن کش خبری نیست با ورجه و وروجه کردن خود را و با هوهو کردن سرانگشتانمان را گرم میکنیم.به موقع به خانه می آیم آقای منطقی سختگیر است.کرسی گذاشته ایم او کاری به من ندارد من هم کاری با او ندارم بچه ای هم ندارند زن و شوهر روبروی هم مینشینند و به ندرت چیزی برای گفتن دارند مثل هر زن و شوهر واقعی نمونه اگر زمستان بود در لحاف کرسی و اگر تابستان بود در دیوار خیره میشدند و گاه د رالفاظ تک هجایی حرف میزدند یا نمیزدند جز مواقعی که سید محمد به دیدنشان می آمد.زن سید محمد چند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#76
Posted: 3 Mar 2013 13:18
سالی است مرده و خانه را خورشید خانم اداره میکند مواقعی هم که سید محمد می آید باز چیزی برای گفتن ندارند آقای منطقی و او مینشینند و دامگاه بازی میکنند صفحه بازی مقوایی است خانه بندی شده و مهره ها قرقره های خالی نخ دو نیم کرده هر چند گاه کلمه ای رد و بدل میکنند.آمنه خانم پای سماور مینشیند جوراب میبافد یا جوراب وصله میکند.محیط ساکت است مینشنیم و تکلیفهایم را مینوسم.خانه سوت و کور است.اتفاقا امروز هوا هم سوت و کور است.آسمان رنگ باخته و زرد و سفید شده و با زمین یکی شده است.انگار همه جا را خاکستر پاشیده اند و از آشمان همچنان خاکستر بر زمین غربیل میکنند.برف تا به زمین مینشیند تیره رنگ است و چون مینشیند سفید میشود شهر یکپارچه کفن پوش است برف ریزه است آهسته و پیوسته میبارد شاید شبها و روزها دوام کند.مواقعی که کسی نیست یعنی بیشتر مواقع آقای منطقی زیر کرسی به پشتی تکیه میدهد و دو زانو را بالا می آورد و نرمه ساق و گودی زیر کاسه های زانو را میخاراند آنقدر که از حال میرود و باز خاریدن را از سر میگیرد.میگوید مثل اینکه اینهم فایده نکرد!بیماری جلدی عجیبی گرفته است پوست نرمه ساق و زیر کاسه زانو چرکی شده و ترک خورده است.دوا و درمان به جایی نرسیده است یعنی یه حکیم اسماعلی جهود نشان داده گفته است ماست بمالد خوب میشود روغن و شیرینی هم زیاد نخورد هر چند احتیاج چندانی هم به این توصیه نبود در خانه آقای منطقی بهداشت جدید به دقت رعایت میشود.اگر سالی ماهی دری به تخته ای بخورد و جوجه ای را بکشند نعش این بینوا مانند نعش حسنک وزیر ، انگار به دستور حاکم و برای عبرت سایرین ، مدت ها بر چنگکی که از سقف آویخته و عمود بر مرکز کرسی است می ماند : یک روز یک بال آن ، سه روز دیگر یک بال دیگر، پنج روز دیگر یک ران آن ، هفت روز دیگر ران دیگر ،چهار روز دیگر گردن و سنگ دان و دل و جگر ، و بالاخره چند روز سینه و قسمت های دیگرش در قالب آبگوشتی که بسیار خوشمزه است و خورنده با هر لقمه ی آن چیزی نمی ماند انگشتان خود را هم بخورد، به مصرف می رسد. ومن حرص عجیبی پیدا کرده ام ، چشمم به دنبال خوراکی دَو دَو می زند. گاه به خورشید خانم پناه می برم ، یعنی می روم و وقتی چیزی می آورد دستش را پس نمی زنم . حالا آقای منطقی دوای دیگری کشف کرده است ، که استعمالش حتی از مالیدن ماست هم کم خرج تر است : به توصیه ی سید محمد یکی از سادات را ، که آب دهانش درمان است و طایفه اش نسلاً بالنسل متخصص معالجه ی امراض پوستی با آب دهان بوده اند ، می آورند.«آقا» _ خطاب آمنه خانم و من به تقلید از او چنین است_ پشت به سید با پیرهن بلند عربی می ایستد و سید «تف تف تف» به قسمت های زخم آلوده که تمام بخش های نرمه های ساق و زیر کاسه ی زانوان است تف می کند؛و آقای منطقی که غلغلکش می آید می گوید:«آخیش ! احساس می کنم در روحم نفوذ می کند!» آمنه خانم خوشحال می شود!و سید باد به بروت می اندازد ...
هنوز هوا سرد نشده و برف نیامده بود؛ یک روز عصر داشتم تکلیفم را می نوشتم که یک هو جوهر خودنویسم خشکید؛ قوطی جوهر هم ته کشیده بود؛ آب ریختم خیلی بیرنگ شد.اجازه خواستم بروم از آقا محمود کمی جوهر قرض کنم ، اجازه دادند.
در می زنم ، خورشید خانم در را می گشاید ؛ سلام می کنم،و وراد حیاط می شوم. با هم از پله ها بالا می رویم : او از جلو و من از عقب :دو پله ای بالا رفته ایم که پای خورشید خانم می لغزد ؛هول می کند ؛جیغ کوتاهی می کشد و با تمام تنه روی من می افتد:گرمی صورت و لب ها و نفسش را برپس گردنم احساس می کنم . زیاد سنگین نیست، نمی گذارم بیفتد، نگهش می دارم . هول کرده است. زیر بغلش را می گیرم . کمک می کنم از پله ها بالایش می برم. او همچنان نفس نفس می زند ، و می گوید:«وای خدا، قلبم گرفت!» می ایستد، و در حالی که سرش را بر شانه ام نهاده است همچنان نفس نفس می زند؛ باز کمک می کنم، زیر بغلش را می گیرم و او را که لَخت و سنگین است حرکت می دهم . همین که وارد اتاق می شویم به دیوار تکیه می دهد و تکرار می کند :«وای خدا، قلبم ! هه،هو!» دستم را می گیرد ، روی برآمدگی سینه اش می گذارد و می گوید :«می بین چطور میزنه ؟»نمی بینم ، ولی چیزی نمی گویم، اما او اصرار می کند که ببینم ... و دستم را گرفته است که ببینم ، یعنی با دست! چشم هاش آشفته اند، انگار تب دارد ؛ بوی سقز دهن و میخک بند گردنش بهم آمیخته ... بو را از نزدیک می شنوم ، دهنش نیم باز است ، لبش خشک شده است ، پشت لبش به عرق نشسته است ، کرک های زرد پشت لبش نم برداشته ... چهره برافروخته است، پیدا است درد می کشد ، می پرسم:«درد می کند؟» می گوید «ایش!... خیلی!» و ابرو در هم می کشد «خوب شد تو بودی ، اگر نگرفته بودی حتماً یک جایم می شکست ... به لبه ی پله گرفت ... خیلی درد می کند ... ایش!»
پاچه شلوار را می زند بالا ؛ تا محل درد را ببیند. از من خجالت می کشد.. نیم چرخی می زند ، خم می شود ، و محل را معاینه می کند _ و می مالد ، با لب و لوچه کج کردن و ایش و ویش کردن . هر بار که دست به نرمه ی ساق می کشد از شدت درد کمرش تاب بر می دارد ، در رانم چنگ می زند ، از شدت درد _ محکم. طفلکی از درد مثل مار به خودش می پیچد... گونه اش گُر گرفته است_ شده است یک گُله آتش...
می پرسم :«خونم اومده؟» به لحنی دردمند، آمیخته به گریه می گوید:«نه ، کوفتگی پیدا کرده ...کبود شده ... می ترسم کار بده دستم !» می گویم:«با اب نمک بشور ، تو طشت ... اب نمک خوب است براش ، میخوای برم بیارم...کجا است طشت؟» می گوید :« نه ، خوب میشه خودش ....»می گویم :« ببینم ، کوفتگیش خیلیه؟...» بر می گردد ، آشفته وار ، و کوفتگی را نشان می دهد.طفلکی راست می گوید_کبودی رگ های بنفش را از زیر سفیدی پوست می بینم،کاملاً پیدا است. می گویم :« حالا میگی من چه کار کنم ، می خوای برم به آمنه بگم بیاد ؟» می گوید:«نه_نه...» و رانم را محکم چنگ می زند ، و لب ور می چیند از درد. «خودش خوب میشه.. داره خوب میشه...» و نرمه ساق را می مالد، بیقرار ... درد از بس شدید است که این یکی دست هم رانم را محکم می چلاند ، و پیچ و تاب می خورد....
یک چند می گذرد ؛ من همانطور ایستاده ام، و کاری از دستم بر نمی آید. معصومانه می گویم:«خورشید خانم ، اگر خسته شدی و ناراحت نمیشی ... میخوای من بمالم !...»گیج وار در صورتم زل می زند و سراسیمه می گوید :« نه ... نه ! خوب شده ...»
..... سرانجام آه می کشد ، با چشمان آشفته و حالت خسته به دیوار تکیه می دهد _ دمی چند چشم بر هم می نهد و آهی بلند از دل بر می کشد .. احساس می کنم دیر شده است و باید بروم . پس از این که مطمئن می شوم که خوب شده است و درد ندارد حاجتم را بیان می کنم .لنگ لنگان می رود برگه ی قیسی و مویز در بشقابی می آورد . درِ جیب کتم را با انگشتان دست نگه می دارد و بشقاب را در آن خالی می کند. آماده ی رفتن می شوم ؛ می گوید جریان افتادنش را برای آمنه خانم و آقا محمود تعریف نکنم، ممکن است نگران بشوند ، حالا دیگر خوب شده است ، چرا مردم بیخود نگران بشوند! نه، تعریف نمی کنم ، مردم چرا بیخود نگران بشوند _ و می روم. برگه ی قیسی و مویز نعمتی است ؛ تا موقع خواب به هر نحو که هست خودم را نگه می دارم ؛ رختخواب را که انداختم لحاف را روی سرم می کشم و دور از چشم اغیار عیش می کنم.
فردا که برای ناهار از مدرسه به خانه باز می ایم تکه ی نان خشکم را می خورم و به بهانه ی بازی بیرون می روم . دم در خانه کشیک می دهم و متر صدم که اقا محمود برای گرفتن جیره اش به دکان برود تا بروم و از خورشید خانم احوالی بپرسم . زیاد منتظر نمی مانم ؛ درِ بزرگ حیاط باز می شود و اققا محمود که نان را لوله کرده است و گاز می زند بیرون می آید و گاز زنان و دوان از مقابل من می گذرد و می رود که جیره اش را بگیرد؛ من قبلاً جیره ام را گرفته ام و حالا می روم که علیق بگیرم. همین که او از سر کوچه ناپدید می شود می روم و در می زنم . خورشید خانم می آید و در را می گشاید . می گویم :«با آقا محمود کار داشتم ، ضمناً می خواستم ببینم پای خودتان هم خوب شده؟» از لای در کنار می رود و راه می دهد ؛ داخل می وشم . کمی می لنگد ، و برای بالاا رفتن از پله ها به شانه ام تکیه می کند، و با این که تعداد پله ها زیاد نیست دو سه باری برای نفس تازه کردن مکث می کند . من همچنان زیر بغلش را گرفته ام ، و نم زیر بغلش را احساس می کنم .بالا می رویم .آقا محمود نیست؛ بهانه ای ندارم . وقتی می پرسم ، خورشید خانم می گوید :«اِوا، پس چرا اون پایین نگفتی ؟همین حالا رفت »حال آنکه وقتی در را گشوده بود گفته بودم. می خواهم بروم، می گوید :«حالا یه کمی صبر کن؛می خواستم یه چیزی ازت بپرسم.»کمی فکر می کند،می گوید:«راستی گفتی چند سالته؟»می گویم :« چطور مگه؟»می گوید:«هیچی _ آقا محمود می گفت سیزده سالشه ، من گفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#77
Posted: 3 Mar 2013 13:18
کمتره_درست گفتم ؟» می گویم :« نه ، سیزده سالمه ، سیزده سال و چند ماه .»می گوید :« وا، به قیافه ات نمیاد. آقا محمود یازده سالشه ولی مثل اینکه قدش از تو خیلی بلند تره .» می گویم نه اشتباه می کند و قد من خیلی از قد آقا محمود بلند تر است. خورشید خانم تعجب می کند ، لبش را غنچه می کند و لبخند زنان می گوید:« دروغ نگو!ببینم...» و دست می گذارد روی نوک دماغم ، و فشار می دهد . «قد اقا محمود تا اینجای من می رسد .» و دستش را روی سینه ، در محاذات شانه ها قرار می دهد. به من بر می خورد . می گویم :« قد من هم تا اونجا می رسد ، از اون هم بالاتر .» و می روم در کنارش می ایستم ؛ خورشید خانم در حالی که از فراز شانه اندازه را کنترل می کند می گوید :«ای حقّه ! داری تقلب می کنی _ روی نوک پا بلند شدی.»قسم می خورم :« نه خدا شاهده؛ نه ، کی بلند شدم!» می گوید : پس اینطوری نه ، از رو به رو ، که بهتر ببینم ، خوب؟ به لحنی مطمئن از خود می گویم :« باشه!» او نیم چرخی می زند و من نیم چرخی می زنم و روبروی هم می ایستیم .
با گونیای دستش شانه ام را با صفحه ی سینه اش _ آنجا که قد اقا محمود است _میزان می کند ...از همان لحظه ی اول شروع می کند به کلک زدن: بر نوک پنجه ی پا بلند می شود ، و سعی می کند من از آن حد شانه که حدّ قدِ آقا محمود است کوتاه بیایم، من هم که قبول نمی کنم ، هر که هم جای من بود قبول نمی کرد ... راستی که ، آقا محمود! من سیزده سالم دارد تمام می شود ، او تازه رفته تو یازده...!
دختر گنده به وضوح تقلب می کند . می گویم :« حالا دیدی کی تقلب می کند !»
می خندد، می گوید:«خب، قبول نداری از سر «ولی تو هم کلک نزن، خوب؟»
می گویم:«خوب.»
می ایستیم و بازی را ادامه می دهیم . ولی مگر کار بی تقلب می گذرد !دختر گنده خجالت نمی کشد جوری سنگینی اش را رویم انداخته که نمی توانم تکان بخورم ... می خواهد نگذارد مثلاً روی پنجه ی پا بلند شوم، در حالی که خودش بلند شده است چه جور، مثل خرس رویم آوار شده است .. انگار مسابقه ی کشتی ، هر دو دستش را طوری به دور کمرم چفت کرده که مفس نمی توانم بکشم _شیطان می گوید یک پشت پا بهش بزنم و گوز ملّقش کنم!_ اما می ترسم زمین بخورد و پایش کار دستمان بدهد . خیس عرقم.. و او با تمام قوا تقلا می کند. و پشت سر هم جیغ می زند که دارم تقلب می کنم !از بس تقلا کرده که باز مثل دیروز پشت لبش به عرق نشسته ، و گونه هایش .نفهمیدم چه شد ... مثل اینکه پایش پیچ خورد ، که یک هو تلپی افتاد ، و مرا با خودش به زمین کشید _ دو تایی گرومبی زمین خوردیم ، طوری که خانه ی به آن محکمی لرزید ...
احساس سوزش در لبم می کنم .. دست می کشم _ لبم خون افتاده است . می گوید :« از بس بازی در آوردی پام باز ذرذ گرفت !» و باز شروع می کند ، به لب و لوچه ورچیدن و ایش و ویش کردن ...
مانده بودم چه بگویم .... ندیده بودیم والله ...!
با دلخوری پا می شوم ، چندین بار دست به لبم می کشم ، ولی خون بند نمی آید . دستمال می آورد . می گوید :«بگذار روش ، یک کم نگه دار_بند میاد خودش!»زن گنده گاز می گیرد ، دستور دوا و درمان هم می دهد!... ولی مرغش هنوز همچنان یک پا دارد که الا للله من از آقا محمود کوتاه قدترم!خسته و کوفته و لنگ لنگان می رود و مشتی مویز و مغز گردو می آورد.مویز و مغز گردو را حریصانه می خورم ، و می روم ، در حالی که تأکید می کنم که اشتباه می کند و قد من خیلی هم از آقا محمود بلند تر است، و او با قیافه ی شیطنت آمیز حاشا می کند . می گویم قبول ندارد از خودش می پرسیم. خورشید خانم جا می خورد، می گوید:« وا، دیگه چی!؟» و بعد با قیافه ی جدّی و در حالی که در تخم چشمم نگاه می کند می افزاید:« یه وقت به اقا محمود نگی ! سربسرت میذارم ؛ معلومه قد تو بلند تره؛ تو کلاس هفتمی اون تازه امسال رفته کلاس پنجم_ سربسرت میذارم!»می روم. یکی دو روز بعد که بر می گردم معلوم می شود که اشتباه می کرده ام و او هرگز چنین حرفی نزده و من همچنان از آقا محمود کوتاهترم...
اما گرفتاری دیگری پیدا می کنم _ در واقع این گرفتاری را همیشه داشته ام ، ولی حالا است که به قیافه ی گرفتاری جلوه می کند:در خواب حرف می زنم و کار هایی را که روز هنگام کرده ام واگو می کنم ؛ گاه می خندم ؛گاه جیغ می کشم ، اغلب از صدای جیغ کشیدن و حرف زدن خودم بیدار می شوم....از مدرسه آمده ام ، دارم تکه نانی را گاز می زنم ؛ آمنه خانم با قیافه و حالت خاصی نگاهم می کند . می گوید :«لبت چرا زخم شده ؟»می گویم:«خوردم زمین .» خنده از چشمانش می بارد.من بی اختیار سر به زیر می اندازم ؛ و او بی هیچ مقدمه ای شروع می کند به نصیحت کردن که باید درسم را بخوانم و کار به بعضی کارها نداشته باشم؛ هنوز برای بعضی کارها خیلی زود است ؛ هنوز سن و سالی ندارم و اگر دل به بعضی کار ها بدهم آن وقت نمی توانم درس بخوانم ، و اگر بابا بفهمد که دل به بعضی کار ها داده ام آن وقت او نمی داند که چها ممکن است بکند. اوه،هنوز کو تا بعضی کار ها !چه شده است ! می دانم که منظورش از بعضی کارها ، بعضی کارهاست ولی این کاری که من کرده ام با بعضی کارها فرسنگ ها فاصله دارد . سر به زیر افگنده ام ، ولی او همچنان اصرار دارد که حالا برای بعضی کار ها خیلی زود است ، و هر کاری به وقت خودش ، و بعضی کار ها هنوز وقتش نیست ، و انشاالله وقتی درسم را خواندم و بزرگ شدم برای بعضی کارها وقت زیاد است . بغض گلویم را می گیرد ، و قسم و ایه می خورم که مرتکب بعضی کار ها نشده ام ، و می زنم زیر گریه، و آنقدر قسم می خورم که آمنه خانم باورش می شود ، ولی در عین حال دمغ هم می شود . انتظار داشته بود مرتکب بعضی کار ها شده باشم و حالا می بیند بحمدالله نشده ام ناراحت می شود ! ما بچه ها هم همینطور بودیم . یک روز گفتند دکان اقا عزیز خرازی فروش آتش گرفته و خود اقا عزیز هم سوخته .دوان دوان رفتیم ، ولی وقتی آقا عزیز را سُر و مسر و گنده دم در مغازه اش دیدیم خیط شدیم .خیلی دلمان می خواست نسوخته باشد ، و حالا که نسوخته بود بدمان نمی آمد که سوخته بود!آمنه خانم هم همینطور بود . خیلی دلم می خواست بدانم چطور شده و چرا این شبهه برایش پیدا شده است . گفت که دیشب «آقا» از صدای جیغ من بیدار شده و در خواب حرف هایی زده ام و از یکی از همسایه ها صحبت کرده ام، و افزود اقا به قدری اوقاتش تلخ بوده که کاردش می زدی خونش در نمی آمده؛می خواسته همان اول صبح برود و به بابا تلفن بزند ولی او مانع شده و گفته بچه است ، این دفعه را صرف نظر کند ، خودش ، یعنی آمنه خانم با من صحبت می کند . چاره ای نبود ، ناچار لغزیدن پای خورشید خانم را با محذوفات و اضافاتی برایش تعریف کردم . آمنه خانم کلی خوشحال شد ولی گفت :« اقا خیلی عصبانی است، سعی کن این روزا زیاد دم چنگش نباشی، تا من باهاش صحبت کنم و از اشتباه درش بیارم . دیگه هم خانه ی سید محمد نرو!»
آن شب آقا از کاروانسرا آمد ، و مثل برج زهرمار نشست ، و من مثل حلوای مرده پشت دفتر و دستکم مچاله شدم:هر وقت نگاهش در جهت من روان می شود من مثل توله سگی که خطایی کرده و انتظار تنبیه می کشد پشت چشم نازک می کنم،و وانمود می کنم آنجا نیستم . صحبتی نمی شود، زهرمارم را می خورم و کپه ی مرگم را می گذارم و می خوابم . فردا و پس فردا هم حتی برای گرفتن جیره ی روزانه ام که ده شاهی است به کاروانسرا نمی روم_ آقا راضی است. ظاهراً آمنه خانم با او صحبت کرده و ذهنش را روشن کرده است!
غروب روزی اقا مستقیماً از خورشید خانم صحبت می کند . خواستگار برایش پیدا شده ، ولی شید محمد نه و نو می کند؛ حق هم دارد، کسی را ندارد که از خودش و بچه ها پذیرایی کند. او بی بختیار شروع می کند به خاریدن پاها و دل من بی اختیار شروع می کند به گرومپ گرومپ کردن . پس مویز و مغز گردوی من چه می شود!دارم از روی درس فرانسه می نویسم ؛یک سطر را دوبار نوشته ام و متوجه نشده ام . می نویسم ولی خیالم در خانه ی خورشید خانم ولگردی می کند_ پس مویز و مغز گردوی من چه می شود !
آمنه خانم می گوید :« کس می خواد چکار _ مرد که ثروتمنده ، میتونه یه عاقله زن پیدا کنه و یه مهریه ی سبک بهش ببنده .بچه هاش هم کوچک که نیستند که احتیاج به تر و خشک کردن داشته باشند.دختره هم دیگه داره می ترشه.دختر را که نمیشه تا قیام قیامت تو خانه نیگر داشت.والله باز هم دختر با شرم و حیائیه که تا حالا شکمش بالا نیامده.»و من بی اختیار می نویسم ، و دلم بی اختیار می زند، و «آقا» بی اختیار می خاراند.
در باز می شود، سید محمد است. سلام و تعارف می کنند ، می نشیند.آتش گردان را به دستم می دهند ، به بالکن می روم . مدتی دوایر آتش را از کلّه ام که مرکز دایره است به شعاع دستم و دسته ی اتش گردان بر فضا رسم می کنم، و همچون خودِ دوایر زندگی جرقه های ریز و درشت ، به مسافات کوتاه و بلند ، با صدا و بی صدا، به فضای اطراف می پراگنم _ همچون خودِزندگی : نور و جرقه ی هر عملی ، خوب یا بد ] به نسبت خودش و بُردش ، به نسبت تأثیرش . سرانجام باز چون خودِ زندگی دایره ی آخر را هم رسم مس کنم و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#78
Posted: 3 Mar 2013 13:21
آتش گردان را که به خلاف درون من که همه افسردگی است سراپا شعله است به مرکز دایره باز می گردانم ، و به درون می برم . سماور به راه می افتد ، بوی زغال در اتاق پخش می شود و با جیز جیز سماور گفتگو گل می کند.بله ، کار خیری در پیش است ؛ سید محمد آمده است با آقا و خانم ، و مخصوصاً خانم که جای مادر خورشید است، مشورت کند. خیر باشد انشاالله _ داماد کیست؟ داماد استاد حسین آهنگر است . اقای منطقی و آمنه خانم حتی با وجود موافقتی که قبلاً اعلام داشته اند به وضوح جا می خورند. استاد حسین مردی پنجاه و چند ساله ،کچل و بدریخت ، و زن مرده ، با یک مشت بچه ی قد و نیم قد .
آمنه خانم می گوید:«با خود دختر هم صحبت کردین؟خودش چی میگه؟»
سید محمد می گوید:«والله دختر ها را خودتان که بهتر از ما می شناسید . از کارشان نمیشه سر در آورد ؛ مثل هوای بهارن؛ یا بی جهت می خندند یا که بی جهت گریه می کنند . من که چیزی دستگیرم نشد. میگه اگه من برم کی لباساتون را می شوره، کی غذا براتون درست می کنه؛ آقا عبدالله و آقا محمود و کی بهشان میرسه. ولی این که نشد حرف، این که نباید الی الابد تو خانه بماند!»آقای منطقی می گوید:«استاد حسین کاسب خوبی است؛من تا حالا نشنیده ام ازش بد گفته باشند ولی...»جمله را معلق می گذارد.
سید محمد می گوید:«نه ، کار و بارش هم بسیار خوب است .تازگی آن باغچه ی میرزا سلیم را هم خریده _ نه کار و بارش خیلی خوب است!»
آمنه خانم چیزی نمی گوید .
آقای منطقی می گوید:« نفهمیدی چند خریده ؟»
سید محمد می گوید: «صد و پنجاه تومان.»
آقای منطقی که مقام پدر زنی را از حالا به سید محمد تفویض کرده می گوید :«مبارک باشد، ولی به عقیده ی من کار درستی نکرده ؛ با این پول می شد دو دهنه دکان خوب خرید.»
سید محمد می گوید:« در آمد آن هم کمتر از درآمد دو دهنه دکان نیست. پسرِ بزرگ هم دارد، اداره اش می کند.»
به این ترتیب سرنوشت خورشید خانم در جایی میان باغچه و دکان و در آمد گم می شود . سید محمد به موضوع اصلی عطف عنان می کند و می گوید:
«حتی میگه حاضرم باغچه را پشت قباله اش بیندازم _صد توان هم شیربها می دهد.»
لبخندی رشک آمیز بر لبان آقای منطقی پدیدار می شود ؛ آمنه خانم همچنان خاموش است ، و من نشسته ام و تکلیفم را می نویسم ؛ ذهنم خالی است ، و خیالم همچنان ول می گردد_ پس مویز و مغز گردو !
اقای منطقی می گوید :«نه انصافاً مردانه جلو آمده_ انصافاً سنگ تمام گذاشته .»و این تأیید است و من به نوعی_ نمی دانم چه نوع_ خود را مقصّر می دانم، و این خاموشی آمنه خانم بر اعصابم سنگینی می کند.آن شب مدتی از این پهلو به آن پهلو می غلتم...
برای شیرینی خوران ما را ، یعنی آقای منطقی و آمنه خانم و مرا که از ضمایم آنها بودم ،دعوت کردند.پلک چشمان خورشید خانم پف کرده بود ، معلوم بود گریه کرده است . فردای آن که جمعه بود به خانه ی ما آمد همین که آمد زد زیر گریه. من به بالکن رفتم ، اما گوش و دلم متوجه حرف هایی بود که می زدند. اقا نبود، آمنه خانم تنها بود.گفت که بابا و اقا عبدالله کتکش زده اند ، و در میان هق هق گریه افزود می رود و به خانه ی حاجی قاضی پناه می برد ؛ اصلاً از قیافه ی استاد حسین چندشش می شود، اگر حاجی قاضی هم نتوانست کاری بکند خودش را می کشد.
چه گریه ای می کرد!توفانی در درونش برخاسته بود، که فشار می آورد و سینه هایش را متورم می نمود . اَه که این اشک ها برای رسیدن به بندر گاه چشم از چه توفان هایی که در سینه و قلبش برخاسته بود باید گذشته باشند:هر دانه شان سرگذشتی داشت... صدای گریه ی ظریفی از گلوی خط خطی نشده اش در می آمد که می گفت جوان است ، آرزو داشته با جوان باشد ، شوهرش زیبا باشد ، شوهرش را زیبا ببیند ،و با این صدای خش بر نداشته و ظریف به او خطاب کند. در لحن گریه اش التماس بود، نومیدی بود،التجا بود... لحن گریه همه سوگ بود،ماتم بود، خاکستر بود،مصیبت بود... ضجّه بود... آخر یکی پا در میانی کند ، مسلمانی پیدا شود ، نگذارد خاکستر بشوم _ نگذارد نَفَس این افعی زندگی جوانم را تباه کند!.. در اهنگ این گریه ی دخترانه همه چیز بود .... چندش ها، نفرت ها، گوشت تن ریختن ها، آب شدن ها... قصه هایی که تا همین دیروز در خیال می پخت ، جوانانی که تا همین دیروز می دید ، که پدرانشان رفته بودند به خواستگاری، کنده زده بودند .... بابای حسین ... بابای سعید ... و بابا کریم .... سعید را بیشتر می پسندید اما اکنون مثل فیلم هایی که نمای محو را نشان می دهند سعید یک نمای محو بود _ یکهو محو شده بود و استاد آهنگر با آن لب و دهن چروکیده سر بر آورده بود... آخر مسلمانی تان کجا رفت!....
جرقه های تند از آتش چرخان دلش می جهیدند ، و در هوا «چرقی» می کردند ، و می شکستند و می رفتند و می مردند ، اما دل خورشید خانم همچنان در تاب بود!
امنه خانم نصیحتش می کرد و می گفت که باید تحمل داشته باشد؛ بالاخره وصله ی ناهمرنگ بهتر از سوراخ باز است ، تا چشم بهم بزند یک سال می گذرد ، و بچه دار می شود ، و با بچه سرش گرم می شود و عادت می کند _ و خورشید خانم از خلال هق هق گریه می گفت :«یک سال آزگار روزه بگیر و آخرش با گه سگ افطار کن ... شکلش را روی درِ خلا بکشند آفتابه رم می کند .... بابا هم سرِ بی صاحب می تراشد و از کیسه ی خلیفه می بخشد ... و باز آمنه خانم بود که می گفت چاره چیست ، باید تحمل کند ، چه کسی به میل و دلخواه خودش شوهر کرده است ؟ خدا زن و مرد را یک جور نیافریده است ، حکم خدا است باید تحمل کرده و او همچنان گریه می کرد و می گفت به خانه ی حاج قاضی پناه می برد .
حاج قاضی ، قاضی شهر و معلم عربی و مشق خط ما بود . مرد بسیار ساده ای بود و پاک. اما؛این صحبت ها در قاموس او نبود . معمولاً شعر سرمشقی را که برای ما می نوشت از اشعار حافظ انتخاب می کرد، و اغلب به رعایت «اصول»تغییرات لازم را در آنها نیز می داد . مثلاً یادم هست یکی از سرمشق ها این بود:«صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن ، دورِ فلک درنگ ندارد شتاب مکن» و وقتی گفتیم که قافیه ی شعر به این ترتیب لنگ می شود گفت بشود ، عجله خلاف شرع است .گفتم :«خوب، شراب هم خلاف شرع است...» گفت :«لا حول و لا ...» سرش را بنا به عادت لرزاند ، از زیر عینکش ، که ان را تا نوک بینی رانده بود ، نگاهی عاقل اندر سفیه کرد، و با صدای تو دماغی ، انگار مبتلا به سینوزیت مزمن ، گفت:«گوساله، این شراب آن شرابی نیست که بابات زهرمار می کند ...» آن وقت با این تأنّی چه کاری برای خورشید خانم و امثال او بکند ؟ از حالا معلوم بود که در این کار هم شتاب را مجاز نمی داند ......
یک روز دور از چشم اغیار قولی را که به آمنه خانم داده بودم زیر پا گذاشتم و یواشکی رفتم و در زدم . خورشید خانم آمد ، در را گشود ، اما از لای در کنار نرفت ؛ ناچار سراغ اقا محمود را گرفتم . در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت خانه نیست .سپس سر برداشت ، لحظه ای چند نگاهم کرد ؛ نگاهش افسرده بود ، مثل چراغ روشنی که در کهنه پیچیده باشند ، و حالت نگاهش طوری بود که انگار جسدی را در دور دست می نگرد_ جسد آرزو ها را ... در را بست و رفت _ اَی، از این حکم اخلاق که چقدر سخت و سفت است!مجری حکم اخلاق از این بهتر !؟پیدا بود که او هم مانند پدرش متعلق به نسل ها هر چند گاه شورشی می کردند و به قول خود کفری می گفتند و لحظه ای بعد استغفار می کردند .هنوز تغییرات عظیمی صورت نگرفته بود که تردید را هم به دنبال خود بیاورد : آنچه فعلاً بود سایه ی تردید بود، که آن هم گاه بر صفحه ی ضمیر می افتاد و دمی نپاییده محو می شد. من دیگر خورشید خانم را یکبار بیش ندیدم ، آن هم اواخر سال آخر تحصیلی بود.آن وقت بزرگتر بودم؛دم در خانه شان را جاروب می کرد . مرا شناخت ، جواب سلامم را هم داد و سپس بی درنگ به سر وقت بچه اش که در خاک و خل می لولید رفت. عروسیش هنگامی بود که برای تعطیلات به شهر کوچکمان رفته بودم
10
برف کوچه ها که یک چند همچون زنان کتک خورده آبرو داری کرده و دور از چشم در و همسایه گریسته بود ،مدت ها دور از چشم در و همسایه و بی توجه به سرکوفت های چکه های لبه ی بام ها گریست و قطرات اشک را غلغل کنان به جویبار های کوچکی که از هر سو به راه افتاده بودند روان کرد، تا سرانجام طاقتش طاق شد، دیوار آبروداری فرو ریخت ، و برف به راستی گریست، آنقدر که اب شد . بام ها با شستی چکه های خود خبر ورود بهار را بر کف کوچه ها تایپ کردند و به اکناف و اطراف خبر دادند.
پیک بهار که «دروازه دار» سرما مدت ها دم دروازه ی شهر نگهش داشته بود سرانجام با اثبات صحت اوراق هویّت خود را اجازه ی ورود می یابد، و می آید، اما هیچ مدل و طرحی از هیچ «مزونی»همراه ندارد:لباس مردم شهر به خلاف لباس طبیعت تابع مدل ها و طرح ها ی متحولی نیست:خبر طرح های طبیعی از چندی پیش به اطراف شهر رسوخ کرده است: در این کشاکشی که بهار با زمستان داشته پیرهن سفید کوه از چند جا چاک خورده است . طرحِ پیرهنِ سفید ابتدا به ظرح راه راه و سپس به تیره ی یکدست تغییر کرد، و اینک
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#79
Posted: 3 Mar 2013 13:37
رنگ سبز می رفت که رنگ غالب مُدِ سال باشد .کمربند نقره ای همچنان باب است و نوار پهنِ رود، برق زنان و به شُلی بر کمر بیشه و مزارع می آرمد.کوه چون مادینه ی هزار پستان لَم داده و پستان های خود را به دهن جویبار ها و چشمه ها و رود ها سپرده است؛جویبار های آب را بر بستر سنگریزه های حاشیه ی رود جاری می سازد،سنگریزه ها و اب با زبان غلغل خود مرارت های زمستان را برای زمین و آسمان تعریف می کنند ، همچون زندانیان آزاد شده ای که از مرارت های زندان یاد می کنند و می خندند ؛ با شنیدن این داستان ها آسمان مانند مادری که به شرح غم و پریشانی فرزندش گوش فرا داده باشد ابرو در هم می کشد ، بدن سنگریزه ها مور مور می شود، و آب گل الود می گردد.اکنون که کناره های رود برگ و نوا یافته و طبیعت خوانش را بر حاشیه ی آن گسترده است دوستان دنیوی گرد آمده و به خوانش و رامش پرداخته اند . مگس ها و حشرات به ملاقات یکدیگر شتافته اند و در میعادگاه خود در کنار رودخانه ی شهر اجتماع کرده اند ، عقده ی دل گشوده اند ، با هم شور و مشورت می کنند ، و همدیگر را تماشا می کنند . رود می خندد ، و از خنده به خود می پیچد. پرندگان آمده اند و جیک جیک کنان و قار زنان از حال همدیگر و مردمی که در سقف و بام خانه هاشان لانه کرده اند جویا می شوند.باد بهاری پنبه ی ابرها را می راند، رشته های پراگنده و آلوده و آبدار را جمع می کند و با جاروی نامرئی خود می روبد و آنها را در تلی از پنبه ی سفید در حاشیه ی آسمان بر هم انباشته می کند ؛ حلاج آسمان با کمان برق و مشته ی رعد خویش پنبه ی ابرها را می زند ؛ دشت چون کسی که پس از مدت ها استراحتدوش بگیرد تن به نوازش دانه های درشت باران می دهد ؛ بخار از زمین بر می خیزد ،گویی زمین از سرِ راحت و سبکباری اَه می کشد؛نرمه باد چهره ی حمام گرفته ی کوه و دشت را به ملایمت می نوازد و با تمام پهنای دست،دست به سر و روی گیاهان نو دمیده می کشد . پس از بند آمدن باران همه چیز شسته و رفته و پاکیزه و تر و تازه است. این توفان ها چه مهربانند!آن همه خشم ، آن همه غرولند و ابرو در هم کشیدن و توپ و تشر زدن ، و این همه مهربان! عیناً طرز شستشوی مادربزرگ در حمام:کف صابون را با خشونت بر سر و صورتم می مالد ، انگار خواسته باشد مغزم را از کاسه ی سرم در بیاورد در موها و پوست سرم چنگ می زند و به رغم جیغ ها و فریاد هایم می سابد و می مالد ، سرانجام حسابی که چنگ زد دو سه سطل اب پیاپی روی سرم می ریزد ؛ نفسم می گیرد ، ولی او اعتنا نمی کند ؛ اما کار که پایان گرفت ، بدنم ، صورتم ، همه جای وجودم برق می زند و او همچنان مهربان است و با پیشانی صاف نگاهم می کند .
آبِ رودخانه بالا آمده است:کوه ها دوش گرفته اند و چرک تن خود را در رودخانه رها کرده اند .چرکاب از دیواره ها گذشته و رابطه ی شهر با روستا ها و راه های جنوبی قطع شده است . در شهر کوچک ما آب که بالا می آمد ما بچه ها روی پل چوبی جمع می شدیم ؛دمرو بر کف پل می خوابیدیم ، سر از کناره ی پل جلو می بردیم و به نقطه ای در سطح آب خیره می شدیم ،آنقدر که ناگاه با پل از جا می کندیم و با جریان آب پیش می رفتیم ، همچون خودِ زندگی، که به نقطه ای از آن خیره می شویم و با جریان آن از جا کنده می شویم و می رویم و تا با تشویش و دلهره به خود بازبیاییم،مسافتی رفته ایم.اینجا هم قدری که می رفتیم با تشویش و دلهره جیغ می زدیم و پل از حرکت باز می ماند . مرد دهاتی را می بینیم ، که با الاغش می آید؛ از بازی دست می کیم :جالب است:مطئنیم که الاغ را آب می بَرَد و تفریحی می کنیم؛مرد دهاتی ده بیست متری بالاتر از پل به آب می زند ، مطمئن است که آب هر قدم زورمند باشد فشارش ده بیست متر بیشتر نخواهد بود و از کنار پل از رودخانه خارج خواهند شد. آب از کمر مرد دهاتی که خود را تکیه گاه الاغ کرده است بالا می زند :مبارزه در می گیرد ، آب فشار می آورد و الاغ و مرد دهاتی را از یک دیگر جدا می کند . مرد دهاتی تقلا کنان ، همانطور که خود پیش بینی کرده بود از کنار پل به خشکی می رسد ، اما اب الاغ را که تنها سر و دو گوش درازش از آب بیرون است به زیر پل می آورد : سر و دو گوش الاغ از لبه ی پل بیرون می زند:آب فشار می آورد.الاغ پوزش را بالا گرفته و با چشمان نگران و لب آویخته تقلا می کند . مرد دهاتی که سراپا خیس آب است سراسیمه است.ما بچه ها می خندیم ، دلمان می خواهد سر و گوش الاغ هم به زیر آب برود تا ببینیم از آن طرف بیرون می آید؟ بین چند مرد و دو سه جوان و مرد دهاتی بحثی است: می گویند آب توی گوش الاغ برود غرق شدنش حتمی است _ برای ما چه بهتر! سرانجام مرد دهاتی در میان متلک ها و خنده ها و شوخی ها ی ما بچه ها و توصیه های مختلف مرد ها و جوان ها دل به دریا می زند و از روی پل با چوب دستش محکم به پسِ گردن الاغ فشار می آورد؛ الاغ مقاومت می کند و ناگهان سر به زیر آب می برد:نگاه ها همه، نگران و مضطرب، متوجه پایین رودخانه می شود:یکی دو ثانیه می گذرد و الاغ ده متری پایین تر سر از آب در می آورد و در حاشیه ی رود به خشکی می آید؛ مرد دهاتی با چهره ی گشاده دوان دوان به استقبالش می رود. الاغ می خواهد خود را تکان دهد و اب را از خود بتکاند؛ مرد دهاتی مانع می شود: بارش هر چه بوده همه خیس شده ، ولی شکر خدا الاغ صدمه ای ندیده است_ و ما بچه ها دمغ شده ایم.
اکنون این تفریح هم فرق کرده : شهر عملاً پلی ندارد : شرکت اشکودا پلی می سازد که آقای منطقی می گوید آخر سر وقتی تمام شد حتی آنقدر چوب و تخته در آن نخواهد بود که با آن دندان خلال کنی .چطور ؟_ نمی داند . پایه ها ی سیمانی آن بالا آمده است و سیمان چیزی است که باز آقای منطقی می گوید تا صد سال هر قدر بیشتر آب ببیند محکم تر می شود_ بعد از صد سال هم خدا کریم است !(می گوید قرار دادی که با رضا شاه بسته اند نود و نه ساله است!). از پل حاجی صالح جز پایه های خراب شده و از هم جدا مانده ، که به مفارقت ابدی دچار شده اند و دورادور غریب وار و حسرت زده همدیگر را می نگرند چیزی به جا نمانده است_ و همین مفارقت مردم را به چه ناراحتی ها که دچار نکرده است!گاه، به خصوص روز های جمعه ، در کنار رود خانه هستیم که اتفاق می افتد ؛ گاه خبر به سرعت برق در شهر می پیچد و ما به سرعت باد برای تماشا و تفریح می رویم : سواری می آید ، به آب می زند، از تُنُکاب_ ولی حالا کو تنکاب!_ می گذرد.اسپ یک وری شنا می کند؛ آب می غلتد و فشار می آورد؛ اسپ بر سرعت حرکت دست ها می افزاید انگار به تاخت برود؛ او نیاموخته با کار خود آشناست ؛ سوار خام است ، او را آزاد نمی گذارد : هر دو می غلتند .چندی که می گذرد سر و گوش اسپ ، در حالی که پره های بینی را گشوده است و هوا را با قوت بیرون می دهد پانزده بیست متری پایین تر از آنجایی که غلتیده بود از آب بیرون می زند : همچنان یک وری شنا می کند و سرانجام در حاشیه ی رود به خشکی می آید؛با یکی دو حرکت تند آب را از خود می تکاند و ، گویی در انتظار سوار ، می ایستد . عیناً خود شخص در زندگی : گاه بالا گاه زیر_ و همیشه در تقلا ... تا این که مثل این سوار که از اسپ جدا شد از هدف دور می شوی ، از مسیر حرکت دور می شوی... هدف می ماند ، و مثل این اسپ مرکوب دیگری می شود و تو می روی _ به ته جوی ......
از سوار خبری نیست . لحظاتی می گذرد ؛ ناگهان به صورت لکه ای سیاه بر سطح اب ظاهر می شود . غریو شادی جمعیت به هوا می خیزد و جمعیت همه با هم دوان دوان برای همگامی با او به پایین رودخانه می شتابند ؛ لکه ی سیاه باز فرو می رود و یأس و اندوه بر چهره ها می نشیند : نگاه ها همه بر سطح گل آلودده ی آب آواره است ؛هر یک به سهم خود جایی و همه جای رودخانه را می کاود ... رفته اند طناب آورده اند؛ «ملوانی» طناب را به کمر بسته و چند قدمی در آب پیش رفته تا اگر غریق باز بر سطح اب ظاهر شد فرصت از دست نرود و به کمک بشتابد.جز سکوت و وحشت در چهره ها اثری نیست ؛ بر چهره ی مردی که طناب به کمر بسته انتظاری موحش سایه گسترده است ... لحظات می گذرند و از مغروق اثری به دست نمی آید؛ملوان طناب را از کمر می گشاید _ دیگر کمک فایده ای ندارد . می فرستند دهل و سرنا می آورند . صدای دهل در فضا می پیچد : دهل می زنند که آب مغروق راپس بدهد ! ظاهراً آواز دهل از نزدیک به گوش مرده خوش می آید! در زندگی به عکس این است: زنده ها به آواز دهل از کرانه رود جدا می شوند و به گرداب می افتند .....
اینها همه به این علت است که پل حاجی صالح خراب شده و بین پایه هایش جدایی افتاده است . تا این پایه ها با هم بودند رود نمی توانست بین شهر و روستا جدایی بیندازد و از شهر یا روستا طلب قربانی کند. وقتی مردم بی اعتنا شدند ، و وصلت به مفارقت انجامید ، مصیبت ناگریز مفارقت بین دو انسان باشد یا بین انسان ها و دولت یا دولت ها ، و با واسطه ی آنها انسان ها و انسان های دیگر ، فرقی نمی کند . حالا هم تا خبری می شود پل را می بندند و مسلسل دو سوی پل ، شهر و روستا را به جدایی از هم تهدید می کنند .پل را باید بست یا خراب کرد، چون بی جدایی افگنی کاری نمی توان کرد... پل حاجی صالح اینک می رود که به صورت دیگری به بشریت خدمت کند و شگفتا که حاجی صالح همچنان زنده است و پس اط مرگ حتی عنوانی را هم یدک می کشد : حاجی صالح بزرگ !مثل این که ماهیت کارش با خراب شدن اثرش برجستگی بیشتری یافته است . درست هم هست : اثر وصلت زمانی بیشتر به چشم می خورد که مفارقت روی داده باشد . اثر کار خوب مانند خون شهیدی که چون جاری شد در رگ های مردم قومش می دود و در اذهان رسوب می کند ، سابقه می شود . مردم پل جدید را هم همچنان پل حاجی صالح و به نام او می خوانند، انگار در کار خیر هم مثل اختراعات فنی فضل تقدّم با پیشقدمان است. مثل کار بد نیست که کسی مسئولیتش را بر عهده نگیرد . آخر چه کسی مسئولیت جنگ و آدمکشی را بر عهده بگیرد ؟همه اش وسیله جور می کنند که مسئولیت آتش افروزی را از خود بگردانند و تاریخ نویس بیچاره را در جست و جوی علل آن سرگردان کنند.اما اگر کار خوب بود....تا واسطه یا بانی خیر می مرد طرفی که به اصطلاح روی کار می آمد بی آنکه خود کاری کرده باشد فوراً دست به کار می شد و با انواع و اقسام دسیسه و پرونده سازی نام خود را بر آن چاپ می زد ! ...
تعطیلات عید آمد و به شهر کوچکمان رفتیم : بهنام و توسلی و من: با دیکسیونر و دفتر « لغت _ معنی » و شیمی و فیزیک ، منهای «قرع و انبیق»! اینها را ظاهراً می برم که درس هایم را مرور کنم ، اما در حقیقت می خواهم بخصوص با دیکسیونر در کوچه و بازار رژه بروم و قطر معلوماتم را به رخ علاقه مندان یا حاسدان بکشم. ضمن راه معلوم می شود که رفقا هم می خواهند « درسشان را مرور کنند» :انها هم کتاب هایشان را با خود آورده اند!
با قطار می رویم ،اما قطار ما با قطار سایر جاها فرق دارد: قطار ما ظاهراً از کلمه ی قاطر گرفته شده است : قطار ما را دو سه اسپ و چند قاطر تشکیل می دهد: برای عید _ برای افسران و روسای ادارات_ پرتقال و سیب به شهر کوچک ما می برند و ما مانند موشی که روی قالب صابون نشسته باشد در حالی که سر و صورتمان را خوب پیچیده ایم در میان دو لنگه ی بار نشسته ایم . کولاک برف شدید است و سرما معرکه می
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#80
Posted: 3 Mar 2013 13:38
کند ، اما شور و هیجان ما هم شدید است؛ هوا هم مثل دل ما ، که به یک قرار نیست . روز چون بچه ای کتک خورده و لجباز می گریست ، دمی چند خاموش می ماند و باز می گریست ... و ما می خندیدیم ، چون پدری که از لجبازی بچه ی خرسالش تفریح می کند . اما مثل همان پدر چندی که می خندیدیم ، ناراحت می شدیم و رو ترش می کردیم ... کودک که آرام می گرفت با دیدن قله های برف آلود که سرک می کشیدند و دستمال سفید به هم تکان می دادند شاد می شدیم و جوری خنده را رها می کردیم و خنده به خنده ی غلغل جوی کنار راه می دادیم.
مواقعی که وضع راه و هوا اجازه می دهد دو دو و گاه هر سه در کنار هم راه می سپریم و می گوییم و می خندیم و سربسر «قطارچی» می گذاریم که تصادفاً اسمش حمه نارنج است ؛ نارنج نام مادر او است ، پرتقال هم که بار قطار او است. شب را در قهوه خانه ی وسط راه می مانیم ؛ کنار آتش
تشریفات کامل است. در این احوال است که ما وارد می شویم. مادر بزرگ با سنگینی تمام از جایش بر می خیزد، یکی دو قدم پیش می آید و مرا بغل می کند؛ مدتی گردن و زیر چانه ام را می بوید، و سرانجام کنار می کشد و با چشمانی اشک آلود به لحنی شاد به بابا می گوید:« چشمت روشن، چشم و دلت روشن؛ خدا ایشالله همیشه شادی بدهد؛ شما دو تا را از هم نگیرد!»
خاله ها جلو می آیند. گوشه های لچک در کار است؛ تا نوبت برسد گوشه لچک ها چندین راه به سر وقت چشم ها رفته و باز آمده اند. آنقدر ماچم می کنند که صورتم بوی کله پاچه می گیرد، در میان مستقبلین دو دختر زیبا، دو خواهر، از قوم و خویش های دور هم هستند – جزو همان شیر خورده ای کذائی – که ماچم می کنند. می بینم بابا نگاه می کند و حرصش گرفته است که می بیند من با بی اعتنایی صورتم را جلو می برم. حدسم درست است، چون وقتی تنها می مانیم به لحنی دوستانه و تمسخر انگیز می گوید:« خیال می کردم آدم شدی، مردکه، تو آن صورت نازک چون برگ گل را باید این جور ببوسی!-هوم! طوری صورتش را جلو آن لب های غنچه ای می برد که انگار تیغ کند دلاک است- گهت بگیرند مرد! چه کنم، آنطور که برای شاشو پا می دهد برای شکارچی نمی دهد! شکارچی باید کلی بدود تا آیا به خرگوشی بر بخورد یا نه- یکی مثل تو شاشو نشسته و توی خودش می لولد که خرگوش از زیر بته جلو پاش در رود!»
بچه ها شلوغ می کنند و به بابا چشم روشنی می گویند. مادر بزرگ به بابا می گوید:« فلانی، بچه ها چشم روشنی می گویند.» با با می شنود، ولی مادر بزرگ نمی فهمد، و بالاخره به بابا می فهماند. بابا اسکناس پنج قرانی کهنه ای در می آورد و به مادر بزرگ می دهد، که به هر کدام یک شاهی بدهد. بچه ها شروع می کنند به جفتک پرانی و چار نعل توی کوچه دویدن و ترقه در کردن.
مادر بزرگ خوشحال است: ماشاالله چه قدی کشیده ام، کم مانده است به بابا برسم! حالا تو بیا به دیگران حالی کن! خو.دم هم می دانم که قد کشیده ام؛ بابا هم می گفت؛ ولی مگر او قبول می کرد!
مدتی می ایستیم؛ بابا در ضمن در این تاریک روشنی شامگاهی چشم چرانی می کند. می خواهیم برویم، مادر بزرگ می گوید امشب پیش او بمانم؛ به لحنی رنجیده می گوید:« این که نشد من هنوز او را سیر ندیده ام.» بابا می گوید:« امشب که برمیگردد پیش خودت؛ فردا هم عید است، چند جایی با هم می رویم، بعد هم اشخاصی به خانه ما می آیند- از فردا شب تا آخر تعطیلات مال تو، ما نخواستیم این تحفه را!» مادر بزرگ می گوید:« خیلی هم دلت بخواهد!» توافق می شود و باز می آییم؛ در راه با پنج قرانی که بابا داده است خرده ریزه هایی برای کوچولوها می خریم، و به خانه می رویم.
حوالی ساعت ده شب است که نزد مادر بزرگ می آیم: به انتظار نشسته است، می نشینم، می نشیند، و نگاهم می کند: نامه هایی را که برای بابا نوشته بودم مثل دعا تا کرده و در دستمالی پیچیده و در جعبه زیر قرآن گذاشته است: چارقد نو برای خودش خریده است؛ گذاشته است تا من برسم. می گوید پرسیدند بگو من آوردم- اخر پیش سر و همسر خوب نیست، خجالت می کشم.( صبح از صدای گفت و گو بیدار می شوم...« آره، حلیمه جان....گفت:« مادر بزرگ، این بار ایشالله برات یک جفت کفش راحت می یارم. گفتم مادر بزرگ به قربانت، مادر بزرگ سلامتی تو را میخواد، کفش می خواد چکار....همین هم که آوردی از سرش زیاد است....»)
از آمنه خانم می پرسد؛ از میرزا محمد امین،دیگر؟ - با کی رفیقم؟ از همه بیشتر با کی؟ کی لباسم را می شورد، شام چه می خوریم، ناهار چه؟ دروغ هایی تحویلش می دهم، از شام های چرب و ناهار های گرمی که می خورم، و تاکید می کنم که آمنه خانم زن خوب و مهربانی است. مادر بزرگ دعایش می کند:« خدا ایشالله بهش پسر بده!» می گوید تا من اینجا هستم می فرستد از شیخ مجید دعائی بگیرد که حتما پسر دار بشود ایشالله، دیگر؟ - خاله راحل زن خواجه یونس هم خیلی مهربان است.
مادر بزرگ می گوید:« زیاد آنجا می روی؟» می گویم:« ای، گاهی» آنجا غذا هم می خوری؟- بعضی وقت ها. توصیه می کند که به خاطر دل او انجا که می روم گوشت نخورم. قول می دهم، ولی بارها کتلتی را که جلویم گذاشته با کمال میل خورده ام. جا پهن می کند؛ - اما کجا خواب؟ خوابم نمی برد. احساس می کنم که راحت و آسایش از بستر سابقم، که روزی مامن راحت و آسایش بود، رخت بر بسته است. مثل این که مادر بزرگ درست می گفت: بچه ای که یک شب در خانه دیگران خوابید دیگر به درد خانه نمی خورد. مدتی به سقز و هم کلاسی ها و عروسی خورشید فکر می کنم- از میخک بند دو خواهرانی که امروز در« مراسم استقبال »بودند بوی میخک بند او را احساس کردم- و سرانجام از خستگی به خواب می روم.
فردا روز اول عید است؛ با بابا به خانه افسران و روسای ادارات می رویم- طرف های ما عید نوروز دید و بزدید رسم نیست: آتشی روشن می کنند و سمنویی می پزند و ترقه ای درست می کنند و تراق تروقی راه می اندازند- و همین. دید و بازدید مخصوص افسران و روسای ادارت است. در این دید و بازدیدها سوالاتی می کنند که کلی موجب سرشکستگی بابا را فراهم می آورم: بنا بود رئیس دارایی عوض بشود عوض نشده ؟ - نمی دانم. آن بازرسی که قرار است برای رسیدگی به سوء استفاده ماموران گمرک از مرکز بیاید کی می آید؟ - خبر ندارم.
امین صلح تازه ای که برای سقز آمده چطور آدمی است؟ - نمی دانم. بنا بود به « کارمندان دون پایه»، با گذراندن امتحان، رتبه بدهند...تازگی در این خصوص دستور تازه ای نرسیده؟ - نمی دانم. روزنامه ها در مورد پیشروی قوای آلمان چه نوشته اند؟ - روزنامه!؟....نمی دانم. آیا راست که آلمان ها به فرانسه حمله کرده اند؟ - نمی دانم. بله، پیدا است که به قول مردم محل از آسیاب آمده ام. پس آنجا چکار می کنم؟- درس می خوانم- مع هذا؟ - مع هذا چه؟! انگار به مدرسه روزنامه نگاری رفته ام! یکی از رفقای بابام می گوید:« یک روز من بیمار می شدم، یک روز استادم، یک روز من به گرمابه می رفتم، یک روز استادم، یک روز من جامه می شستم، یک روز استادم، روز هفتم هم که جمعه بود! هاهاها!» بابا پاک خیط شده است.
دیکسیونر را زیر بغل می زنم و در بازار به راه می افتم. رفقا به وضوح کنجکاوند، ولی بی اعتنایی می کنند: دورم می کنند: به فرانسه به جوجه چه می گویند؟ می گویم. به چرخ خیاطی چه می گویند؟ می گویم. به تنور چه می گویند؟ مدتی فکر می کنم، برای یادآوری انگشتم را به بالای ابروی راست تکیه می دهم و می گویم:«تنور... تنور...» تنور نخوانده ام... بچه ها می خندند. حال آنکه می توانستم الکی چیزی بگویم، و نخندند، به عقلم نمی رسید- شاید هم فکر می کنم که علم با حقه بازی و کلک سازگار نیست. تازه بی این هم می خندند، چون کلمات را با کلمات قریب الصوت مضحک فارسی یا کردی تطبیق می کنند و می خندند. به فرانسه به یک چه می گویند؟ می گویم، و تند تند اعداد را از یک تا ده می شمارم: چیزی در این اعداد توجه بچه ها را جلب کرده است. می گویند تکرار می کنم، چون به «سه» می رسم همه با هم انگار با قرار قبلی می گویند «تررّر» و می خندند. این اولین برخورد بین علم و جهل است. احساس می کنم عده ای از حسادت و عده ای از روی شیطنت مسخره ام می کنند: شیمی را «موشی» می خوانند، و قاه قاه می خندند؛ فیزیک را «پیزی» می گویند، و میزان گشادیش را با دست نشان می دهند. احساس می کنم که همین مقدار «دانش» بین من و بچه ها فاصله انداخته است- و ناراحت می شوم؛ و احساس می کنم که درست گفته اند که « آن کس که بر دانش می افزاید بر اندوه می افزاید، و در خرد بسیار اندوه بسیار نهفته است.» و به قطر دیکسیونرم احساس اندوه می کنم. به قول عوام آنکه مرغ ندارد در روز دست کم یک کیش پیش است. احساس می کنم که آن کس که بر دانش خود می افزاید، حتی بر بیگانگی از خویشتن خویش، چون هر چه بیشتر بداند بیشتر می داند که کمتر می داند: از یکی بریده و به دیگری نپیوسته، و باید هی بکوبد و پل ها را پشت سر خراب کند، در حال که مقصد ناپدید است.
سال ها از این جریان گذشته است- در زندان هستیم. رفقا معتقدند که باید با مردم آمیخت؛ درست نیست که فرقۀ مجزّا و دربسته ای را تشکیل بدهیم و در خودمان زندگی کنیم، معنی ندارد که راننده یا بقال یا پینه دوزی که می آید حتماً با بقال پینه دوز زندگی کند. باید با آنها زندگی کرد، آخر ما هم روزی ادعاهایی داشتیم. می گوییم بله، باید زندگی کرد، باید با توده بود، معنی ندارد؛ شرم آور است!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود